وبلاگ#مهرزادwww.eMZed.ir

سیذارتا نوشته‌ی هرمان هسه و قسمتی از متن کتاب انتشارات اساطیر،

 

 

*با سلام و درود  به مهمانان عزیز و کاربران گرامی وبلاگ#مهرزاد، ضمن عرض ادب و احترام به شما، این صفحه به منظور اطلاع رسانی و برای نشر آگاهی و غنی سازی می باشد،
خواهشمند است، هر گونه پیشنهاد یا انتقاد را به مدیر سایت بفرمایید. 
  


 

می دانیم که نام اصلی بودا، سیذارتا، بوده است. هرمان هسه، در تخیل خود، در این داستان شیوا و شیرین، این دو اسم را با دو شخصیت داستانی و جداگانه، اما با افکار و رفتار تقریبا شبیه به هم، در مقابل یکدیگر قرار می دهد، تا با دیدار و گفتگویی که در داستان خواهند داشت، درباره دو زاویه و منظره متفاوت از دعوت بودا و آیین او، بحث شود. 

 

پیشنهاد می کنیم، آن بخش از کتاب را که به گفتگوی ایشان اختصاص دارد، با دقت بیشتری و به دفعات مطالعه فرمایید.

 


در سایه خانه و در آفتاب کنار رودخانه و در پای زورقها، در سایه‌ی بید بنان و انجیرها، سیذارتا پسر خوب‌روی برهمن، با دوست خود گویندا، بار می‌آمد. آفتاب، شانه‌های نزارش را تیره می‌ساخت و سیذارتا در غسل‌های کیش پاک، در قربانی‌های روحانی، تن خویشتن به آب می‌شست. 

سایه‌هایی از برابر چشمانش در انبه زار به هنگام بازی می‌گذشتند.

 

هم‌چنان‌ که مادرش نغمه می‌سرود و پدرش چون با اهل دانش می‌نشست، درس می‌گفت، سیذارتا هم، در آن هنگام از چندی پیش در گفت و گوی اهل دانش راه جسته، با گویندا به بحث پرداخته، با او هنر شهود و مراقبت را در نوشته بود.

 

 به همان زودی آموخته بود که آم را چگونه باید خاموش، بر زبان آورد. فراگرفته بود که آن لفظ را که زاییده همه الفاظ است، در درون خود همراه دم کشیدن به لب آورد و چون دم را برآورد، همه جان خود را بیرون دهد و در آن دم بنا گوش او، با درخشش و  روان پاک بتابد. به همان زودی می‌دانست که چگونه باید آتمن را درون ژرفای هستی خود باز شناسد، که تباه ناشدنی است و با جهان هم‌ پیوند.

 

 دل پدر، از بابت پسر، که هوشمند بود و تشنه‌ی دانش، خوش بود. می‌دید که پسرش چنان بار می‌آید که مردی سخت دانشمند گردد. راهنما شود و شهریاری در میان برهمنان، سینه مادر از غرور می‌گرفت، چون پسرش را می‌دید که می‌خرامد و می‌نشیند و برمی‌خیزد.

 

 پسرش سیذارتا، نیرومند و خوب روی و چابک با آیینه تمام، بدو نماز می‌برد. مهر در دل‌های دختران جوان برهمنان می‌جنبید، چون سیذارتا در کوچه‌های شهر با بناگوش بلند و چشمان شاهوار و اندامی دلارا می‌گشت.

 

دوست او، گویندا که پسر برهمنی بود، او را از دیگران دوست‌تر می‌داشت. چشمان سیذارتا و آوای زلال او را دوست می‌داشت. خرام او را دوست می‌داشت و جلال به کمال و جنبش او را و هر کار که از سیذارتا سر می‌زد و هر چه می‌گفت، دوست می‌داشت و از همه برتر و بیشتر، خود او را و اندیشه‌های فروزان و لطیف او را و خواست گران‌مایه او را و خواندگی والای او را دوست می‌داشت.

 

گویندا نیک می‌دانست که سیذارتا برهمنی چون دیگر برهمنان نخواهد شد. سرپرست تن‌پرور قربانی، یا راهبر میان‌دار آزمند، خواننده اوراد و فسون جادویی، خطیب خود فریب بی ارج یا همچون گوسپندی نیکو در میان رمه ای بزرگ نیست و او نیز گویندا نمی‌خواست، یکی از ایشان شود. برهمنی همچون ده‌هزار برهمن دیگر.

 

می‌خواست از پی سیذارتا، سیذارتای دلبند و والا برود و اگر چنان می‌شد که سیذارتا ایزدی شود، اگر چنان می‌شد که سیذارتا به همه روشنی درون رود، گویندا می‌خواست، به‌نام دوست او و همگام او، فرمان‌بردار او و نیزه‌دار او، یا سایه‌ی او، از پس او روان شود.

 

بدان گونه بود که همه کس سیذارتا را دوست می‌داشت. همه را شادی می‌بخشید و خرسند می‌ساخت. اما سیذارتا خود شادمان نبود. میان راه‌های گلرنگ باغ انجیر، سرگردان در سایه‌ی نیلگون انبه زار، به مراقبت نشسته، در آب توبه، روزانه اندام خویشتن را شسته و در ژرفای درختزار های انبه، با جلالی به کمال، قربانی کنان، دلبند همگان و شادی آفرین برای همگان، اما در دل خود او هیچ شادی نبود.

 

خواب‌ها و اندیشه‌هایی داشت بی‌آرام، از رودخانه در جریان، از ستارگان چشمک‌زن، به‌هنگام شب و از روشنایی گداخته خورشید، دوان و شتابان در درون خود، بدان خواب‌ها و بی‌آرامی جان راه می‌برد. سیذارتا اندک‌اندک، بذر ناخشنودی را درون خود درمی‌یافت.  اندک‌اندک درمی‌یافت، که مهر پدر و مادر و نیز مهر دوستش گویندا، همواره او را شاد نخواهد ساخت. آرامش بدو نخواهد داد. او را پسند و شادی‌بخش نخواهد بود. اندک‌اندک در این گمان استوار می‌شد که پدر گران مایه و دیگر آموزگاران او، آن برهمنان خردمند، تا آن هنگام بخش بزرگ‌تر و نیکوترین و نیک‌ترین خرد خود را بدو رسانده بودند. همه دانش خود را در انبان گشوده و چشم به راه او روان ساخته بودند. با این‌همه آن ظرف انباشته نبود. هوش او را پسند نبود. روانش نیاسوده بود و دلش آرام نیافته بود.

 

غسل نیکو بود، اما آب بود، گناه را نمی‌زدود. دل افسرده را شادمان و آزاد نمی‌ساخت. قربانی‌ها و نیازهای خدایان از آن‌هم نیکوتر بود، اما مگر جای همه‌چیز را می‌گرفت؟ مگر قربانی شادمانی می‌آورد؟ آیا قربانی دادن به خدایان کاری نیک و درست و بخردانه و ارجمند بود؟

 

و اما خدایان در کجا خانه داشتند؟ دل جاودانه او کجا می‌کوفت؟ جز در درون خویشتن در ژرفای درون، در آن جاودانگی که هر کس درون خود دارد؟ اما این خویشتن و این ژرفای درون کجاست؟ 

پاسخ این چیزها را که خردمندان نمی‌آموختند. 

نه پدرش را از پاسخ آنها خبری بود نه آموزگاران و خردمندان را، نه سرودهای برهمنان و کتاب‌های ارجمند ایشان، همه‌چیز را می‌دانستند. 


به‌همه چیز راه جسته بودند به آفرینش جهان، به بنیان بیان و خوراک و دم زدن، به قرار و مدار دریافت‌ها و کنش‌های خدایان، در بسیاری از گفته‌های کتاب‌های دینی و از همه برتر در دعاها از همه چیزی که در ژرفای درون است، سخن می رفت و چنین آمده‌است: که روان تو همه جهان است و گفته‌اند که چون آدمی به خواب رود، به ژرفای درون خود راه می‌یابد و در آتمن جای می‌گزیند.

 

در این گفته‌ها خردی شگفت‌انگیز بود. اما همه دانش راهنمایان خردمند، به زبانی جادوگرانه و همچون عسلی که زنبوران گرد می‌آورند، پاک و ستوده، گفته آمده بود. این‌ همه دانش فراوان را که توده‌های پیاپی برهمنان خردمند، گرد آورده، نگاه داشته بودند، آسان نادیده نمی‌توان گرفت. اما کجا بودند، آن برهمنان و راهنمایان و خردمندان که نه‌ تنها از پس آن برآمده بودند که این دانش بسیار پربار را دارا گردند، بلکه توانسته بودند آن را بیازمایند؟


آن سر سپردگان کجا بودند، که آتمن را در خواب بازیافته و در زندگی و همه‌جا در گفتار و کردار او را رها نمی‌کردند؟ 

 

سیذارتا، برهمنان گران‌مایه بسیاری را و برتر از همه ایشان، پدرش را می‌شناخت. پاک و دانا و سخت ارجمند، پدرش درخور ستایش بود. رفتاری آرام و بزرگ‌منش داشت. زندگی نیکی می‌کرد. سخنانش از خرد آکنده بود. اندیشه‌های دل‌انگیز و بزرگوار در سر داشت. اما همو که آن‌همه دانا بود، آیا شادمان می‌زیست؟ در آرامش و آشتی بود؟ مگر او نیز جوینده ای نبود که سیری نداشت؟ مگر او نیز هماره همراه تشنگی پایان‌ناپذیر خود به چشمه‌سارهای پاک برای غسل، رهسپار  نمی‌شد؟ مگر به قربانگاه ها و کتاب‌ها و گفتگوهای برهمنان پناه نمی‌برد؟ او دیگر چرا؟ آن مرد پاک، چرا هرروز بایست گناهانش را می‌شست و خویشتن را از نو پاکیزه می‌کرد؟ 

 

پس باید سرچشمه را درون خویشتن خود جست. باید آن را به چنگ آورد. هرچیز دیگر، جست‌وجویی بود بی پایان، گم‌گشتگی بود و گمراهی، این‌ها بود، اندیشه‌های سیذارتا، این بود تشنگی او و غم او، اما سیذارتا هرگز درست به آن راه نیافته بود. هرگز نتوانسته بود تشنگی بی‌پایان خود را فرونشاند و در میان آن خردمندان که سیذارتا می شناختشان و از اندوخته‌ی دانش هایشان بهره می‌برد در یک تن هم نبود، که بی‌هیچ کاستی، به جهان برین دست یافته باشد. یک تن هم نبود که تشنگی جاودانه را هماره فرو نشانده باشد.

 

سیذارتا به دوست خود می‌گفت: گویندا بیا با هم، زیر سایه‌ی انجیر برویم. چون رسیدیم، به مراقبت فرو رویم. پس به زیر درخت انجیر رفته، بیست گام دور از یکدیگر بر زمین نشستند. آنگاه که سیذارتا آماده نشسته بود، تا آم را بر زبان آورد، نرم و آرام این بیت‌ها را برخواند، 
کمان آم است و تیر روان 
برهمن هست راه را نشان
که بی‌هراس بایدش نشانه گرفت.

 

چون زمان ویژه مراقبت گذشت، گویندا از جا برخاست. شام در رسیده بود. هنگام آن شده بود که به غسل شامگاه روند. پس سیذارتا را با نام خواند. اما سیذارتا پاسخی نگفت. سیذارتا هم چنان در خود فرو رفته، نشسته بود و چشمانش خیره مانده چنان بود.

 

گفتی که چیزی دوردست را می‌نگرد و نوک زبانش، اندکی از میان دندان‌های پیشین، بیرون زده بود. چنان می‌نمود که دم هم نمی‌زند. چنان نشسته در مراقبت، فرورفته بود  و می‌اندیشید که روانش برهمن را نشانه گرفته بود. 

 

شامگاهان، پس‌از پایان مراقبت، سیذارتا به گویندا گفت: دوست من، فردا بامدادان سیذارتا خواهد رفت. به شنیدن این سخنان و دیدن آهنگ رهسپاری بر چهره‌ی دوست، رنگ از رخ گویندا پرید. که آن آهنگ همچون تیری که از آسمان به سوی هدفی بود و تجدیدناپذیر، گویندا از همان نگاه نخستین که بر چهره دوست افکند، دریافت که آن‌چه باید یا نباید آغاز گردیده بود.

 

سیذارتا بر آن بود که به راه خود رود. سرنوشت او اندک اندک می‌گشود و همراه سرنوشت سیذارتا، سرنوشت گویندا نیز  و گویندا را رنگ چنان پرید که به پوست موز خشکیده می‌مانست. بانگ برآورد که سیذارتا پدرت را می‌گذاری، می روی؟ 

 

سیزارتا چونان آفتاب، چنان به وی نگریست که گویی از خواب می‌جست. به تیزی برق آسمانی، درون گویندا را برخواند. نرم گفت گویندا، یاوه نخواهیم گفت. فردا پگاه در زندگی رسم دیگری پیش خواهم گرفت. آن به که، دیگر دراین‌باره سخن نگوییم.


سیذارتا به اتاقی در آن شد که پدرش بر بوریا نشسته بود. پیش رفت و پس پشت پدر برپا ماند، تا پدر بود او را دریافت. آنگاه برهمن پرسید: تویی سیذارتا؟ آن‌چه در دل‌داری بگو.

سیذارتا گفت، پدر با دستور تو آمده‌ام که فردا از خانه به دور بروم و به حقیقت بپیوندم. می‌خواهم دنبال حقیقت باشم. گمان ندارم که پدرم هم رأی من نباشد. برهمن پیر، چندان خاموش ماند تا ستارگان از برابر دریچه کوچک گذشتند، اما خاموشی اتاق در هم نشکست. 

 

پسر خاموش و بی جنبش، دست بر سینه ایستاده بود. پدر خاموش و بی جنبش بر بوریا نشسته بود و آنگاه پدر گفت، درخور برهمنان نیست که سخنان درشت و تند بر زبان آورند، اما دلم ناخرسند شد. خوش ندارم، این خواهش را دیگر بار بر زبان‌آوری. برهمن آرام برخاست، سیذارتا خموش و دست بر سینه، برجای ماند. پدر پرسید، چرا مانده‌ای و سیذارتا در پاسخ گفت، می‌دانید چرا.

 

پدر ناخرسند از اتاق بیرون شد و به بستر افتاد. چون پاسی از شب برآمد و برهمن نتوانست، به خواب رود، از جای برخاست و اندکی گام زد و سپس از خانه درآمد. از دریچه کوچک، به درون اتاق نگریست و سیذارتا را دید، دست بر سینه ایستاده و نمی‌جنبد. جامه کم‌رنگ او را می‌دید که می‌لرزد. دل پدر  به درد آمد و به بستر بازگشت. چون پاس دیگر برآمد و برهمن نتوانست به خواب رود، باز از جای برخاست و اندکی گام زد و سپس از خانه درآمد و دید که ماه برآمده است. از دریچه به درون اتاق نگریست و سیذارتا  ایستاده بود و نمی‌جنبید و دست بر سینه بود. 

 

ماهتاب بر ساق برهنه او می‌درخشید. دل پدر بیشتر به درد آمد و به بستر بازگشت، پاسی دیگر بازآمد. از دریچه به درون اتاق  نگریست و سیذارتا را دید که در ماهتاب، در روشنی ستارگان، به تاریکی ایستاده بود و باز ساعت به ساعت، خاموش کنار دریچه آمد و به درون اتاق نگریست و او را دید که بی جنبشی ایستاده است.

 

دلش از خشم، از حول و از هراس و از اندوه آکند. در آخرین پاس شب، پیش‌از برآمدن روز، پدر باز آمد، درون اتاق شد و جوانک را ایستاده یافت. سیذارتا در دید، جوانی بلندبالا و ناشناس می‌نمود. گفت، سیذارتا چرا مانده‌ای؟ می‌دانید چرا. 


همچنان بر پا و چشم بر دهان من می‌مانی تا روز شود و نیمروز شود و شام شود؟ همچنان برپا می‌مانم و چشم می‌دارم.
سیذارتا خسته می‌شوی، خسته می‌شوم. سیذارتا به خواب خواهی رفت، به خواب خوش نخواهم رفت.

می‌میری سیذارتا، می‌میریم.
و مردن را از فرمان پدر بردن، بهتر داری؟ سیذارتا همواره فرمان‌ بردار پدر بوده است.
پس‌از رأی خود بر تافتی؟ نی اما، سیذارتا هرچه پدر بگوید، همان خواهد کرد. 


نخستین روشنی روز به درون آمد. برهمن دید که زانوان سیذارتا لرزان است، اما در چهره سیذارتا لرزشی نبود. چشمانش دورها را می‌نگریست. آنگاه پدر دریافت که سیذارتا دیگر نمی‌تواند با او در خانه بماند.
دریافت که او همان دم نیز او را بر‌جای نهاده است. پدر دست بر شانه سیذارتا نهاد و گفت، اگر شادمانی را یافتی، بازگرد و به من نیز بیاموز. اگر گول یافتی، بازگرد تا دوباره به خدایان قربانی دهدم.


اکنون برو و مادرت را ببوس و بگو کجا می‌روی. اما من هنگام آنست که به رودخانه بروم و غسل نخستین را بگذارم. دستش از شانه پسر افتاد و خود از اتاق بیرون شد. سیذارتا چون می‌خواست به راه افتد، قدمش پیچ‌وتاب گرفت، بر خود چیره شد و به پدر کرنش کرد و نزد مادر شتافت تا آن کند، که پدر گفته بود.


به‌هنگام برآمدن روز، آهسته شهر را پشت‌سر نهاد. سایه ای افتان و خیزان از آخرین کلبه بیرون شد و به سیذارتا پیوست. این گویندا بود. سیذارتا گفت، آمدی و لبخند زد و گویندا گفت، آمدم.


در راه گویندا گفت، سیذارتا تو بیش‌از آن‌چه من گمان برده‌ام، آموخته‌ای. نفوذ به درون افراد دیگر و خواست خود را بر آن‌ها تحمیل کردن، کاری دشوار است، بسیار دشوار، راستش را بگویم اگر مانده بودی، راه رفتن بر روی آب را نیز می آموختی. سیذارتا گفت، هیچ نمی‌خواهم بر آب راه بروم. 

 

در شهری که وارد شدند، همه کودکان نیز نام بودای رخشان را می‌دانستند و همه خانه‌ها آماده آن بودند که کشکول شاگردان و پیروان بودا را که خاموش به گدایی می‌آمدند، پر نمایند. الآن دو رهرو جوان در جستجوی جایگاه بودا، با شنیدن داستان‌ها و پاسخ‌ها که به پرسش‌هایشان داده می‌شد، به آن کوی آمده بودند و چون به آنجا که باید رسیدند، بر در نخستین خانه، خاموش ایستاده، خوراکی گدایی کردند. خوراک را خوردند و سیذارتا از بانویی که خوراک‌شان داده بود، پرسید، بانوی نیکوکار، بسیار خواهان آنیم که بدانیم بودای رخشان کجا خانه کرده؟ که به دیدار یگانه رخشان آمده‌ایم تا درس او را از زبان خودش بشنویم. زن گفت، شما همان‌جا آمده‌اید که باید، ای زائران شب را می‌توانید، همان‌جا بمانید که جای بسیار برای مردم بی‌شمار آماده کرده‌اند، تا درس را از زبان خود او بشنوند.

 

آنگاه گویندا به سخن درآمد و شادمانه گفت، به به، پس به پایان راه خود رسیدیم و سفر به انجام رسید. اما مادر جان بگو ببینم، تو بودا را می‌شناسی و  با چشم خود دیده‌ای؟
زن گفت، چند بار بودای رخشان را دیده‌ام. او را دیده‌ام که خاموش و زردپوش در کوچه‌ها می‌رفت و کشکول خود را خاموش به‌در خانه‌ها می‌گرفت و چون آن را می‌انباشتند، بازمی‌گشت. گویندا، جادو زده گوش فرا داده بود و می‌خواست پرسش‌های دیگر کند و بیشتر بشنود، اما سیذارتا به یادش آورد که هنگام رفتن است. پس زن را سپاس گزاردند و روان شدند. پرس‌وجوی راه، چندان بایسته نمی‌نمود که گروهی دیگر از زائران و رهروان از پیروان بودا نیز در راه روان بودند.


شب‌هنگام بود که رسیدند. آن دو مسافر، آرام پناه یافتند و تا بامداد ماندند. چون آفتاب برآمد از دیدن آن‌همه پیروان و مردم کنجکاو خیره ماندند. شب را همان‌جا به سر آورده بودند و  رهروان زردپوش در همه راه‌های درخت‌زار باشکوه، سرگردان بودند. این‌جا و آن‌جا زیر درختان نشسته و در مراقبت فرورفته یا سخت گرم گفت‌وگو بودند. باغی پرسایه به کندویی می‌ماند،  که زنبوران در آن رفت‌وآمد کنند.

 

بیشتر رهروان پیر با کشکول روانه می‌شدند تا برای نیمروز خوراکی بیابند و آن تنها خوراکی بود، شبانه‌روز ایشان را، خود بودا نیز بامدادان در پی خوراکی می‌رفت. سیذارتا، بودا را دید و در دم شناختش. گویی بودا را خدایی به وی نموده بود. بودا را دید که کشکول به دست آرام از آن‌جا می‌رفت. مردی با جامه زرد که هیچ به خود نگرفته بود. سیذارتا آرام و نرم به گویندا گفت، نگاه کن، این بوداست. گویندا به راهرویی که جامه زرد دربرداشت، سخت نگریست، گویندا نیز در دم شناختش، آری هم او بود و دو جوان دنبالش روان شدند و چشم به او دوختند.

 

بودا آرام به راه خود می‌رفت. سخت اندیشمند. گونه‌هایش مهرآمیز بود و نه شادمان بود نه غم‌زده، چنان می‌نمود که در درون خویش، نرم لبخندی می‌زند. لبخندی نهانی که به خنده کودکی، تندرست می‌مانست. مهرآمیز و آرام پیش می‌رفت. جامه‌ی زرد بر تن داشت و همچون رهروان دیگر می‌رفت. اما چهره و گام‌های او، نگاه مهرآمیز درونی او، دست مهرآمیز پایین افتاده‌ی او و هر انگشت دست او، از مهر و از آشتی سخن می‌گفت. از پری و کمال سخن می‌گفت. چیزی را نمی‌جست، چیزی را تقلید نمی‌کرد. آرامشی پیوسته را باز می‌نمود و روشنایی پایان‌ناپذیری را و مهر و آشتی ناشکستنی را و بدین‌سان، در شهر می‌گشت تا بخشش، گرد آورد و آن دو او را تنها از محبت آمیز بودن رفتاری که داشت و از آرامش اندام او باز شناختند، که در آن هیچ جستجویی یا خواهشی یا ناراستی یا کوششی نبود. روشنی بود و مهر و آشتی، امروز درس را از لبان خود او می‌شنویم، این گفته‌ی گویندا بود.

 

سیذارتا پاسخی نگفت، چندان در پی درس نبود. چنین نمی‌پنداشت که از آن درس‌ها چیزی نو بیاموزد. اما تیز، به سر و شانه‌ها و پاها و دست‌های بی جنبش و  افتاده‌ی بودا  می‌نگریست و چنان می‌دید که در هر بند انگشت دست او دانشی بود. گویی همه اندام‌های او سخن می‌گفتند. دم می‌زدند و راستی از آن‌ها می‌تراوید. سیذارتا هرگز کسی را چنان ارجمند نداشته بود و هرگز به کسی تا این اندازه مهر نورزیده بود. هر دو از دنباله بودا و خاموش به شهر بازگشتند. در سر داشتند که آن روز  را  روزه بدارند. دیدند که بودا بازگشت. دیدند که در میان شاگردانش خوراک خورد. هرچند، آن‌چه خورد، پرنده‌ای را هم بسنده نبود و دیدنش که خود را به زیر سایه‌ی درخت انبه کشید.

 

اما شامگاهان که گرما فرو نشست و همه گرد هم آمدند. بودا را شنیدند که درس و پند میداد. آوایش را شنیدند که به کمال بود و آرام و آکنده از پیام آشتی، درباره  رنج و پایه رنج سخن می‌گفت و در راه رهایی از رنج زندگی، جهان آکنده است از رنج اما راهی که به رهایی از رنج می‌پیوست، یافته شده بود. آنان که از راه بودا می‌رفتند، رستگار می‌شدند. بودای رخشان با آوازی نرم، اما استوار سخن می‌گفت. چهار نکته اصلی را آموخت. راه هشت‌گانه را آموخت. از سر شکیبایی، روش همگانی درس گفتن را با نشان دادن نمونه‌ها گفت. آوازش آشکار و آرام به گوش شنوندگان می‌رسید. همچون روشنایی یا همچون ستاره‌ای در آسمان ها، چون بودا درس را به پایان رساند و دیگر شب شده بود. بسیاری از زائران پیش‌آمده خواستار شدند که در گروه پذیرفته شوند و بودا ایشان را پذیره شد و گفت شما به درس‌ها، نیک گوش داده‌اید، پس به ما بپیوندید و شادکامی را بجویید  و به رنج‌ها  پایان دهید.

 

گویندای شرم پیشه نیز گامی پیش نهاد و گفت من نیز می‌خواهم، فرمان‌برداری خود را از بودای رخشان و درس‌های او بگویم و خواست که در گروه پذیرفته شود و شد. همین‌که بودا به گوشه‌ای رفت تا شب را بیارآمد. گویندا رو به سیذارتا کرد و با شور گفت، سیذارتا سرزنش تو با از من بزرگتران است. ما هر دو به بودای رخشان گوش می‌دادیم. هر دو درس‌های او را می‌شنیدیم. اما گویندا گوش داد و درس‌های بودای رخشان را پذیرا شد، اما تو ای یار من، مگر تو نیز به راه رستگاری نمی‌روی؟ باز هم درنگ می‌کنی؟ بازهم به جای می‌مانی؟ سیذارتا چون سخنان گویندا را شنید، گویی از خوابی گران جست. چند گاهی به چهره‌ی گویندا نگریست و چون به سخن درآمد، آوازی نرم داشت، که هیچ ریشخند دیگران نبود.

 

گفت، گویندا، دوست من، تو قدمت را برداشتی و راهت را برگزیدی. گویندا، تو همواره یاور من بوده ای. همواره یک گام از پس من برداشته‌ای. بارها اندیشیدم، آیا گویندا گامی بی من و ازسر گرایش درونی خود بر خواهد داشت؟ اکنون مردی هستی و راه خود را برگزیده ای.


ای دوست من، ای کاش این راه را به پایان رسانی. ای‌کاش رستگار شوی. اما گویندا که هنوز نیک درنیافته بود، دیگر بار ازسر ناشکیبایی گفت، سخن بگو دوست من، بگو که تو نیز کاری جز از آن نمی‌توانی کرد، که سوگند خواهی خورد که فرمان‌بردار بودا باشی؟ سیذارتا دست بر شانه‌ی گویندا نهاد و گفت، گویندا، شنیدی که دعایت کردم. بازهم دعا می‌کنم. ای کاش این راه را به پایان برسانی. ای کاش رستگاری یابی.

 

در آن دم، گویندا دریافت که دوستش، او را وامی‌گذارد و خود به گریه افتاد. بانگ برآورد، سیذارتا با مهر با او سخن گفت، گویندا از یاد مبر که اکنون از گروه مردان پاک بودا هستی. خانه و پدر و مادر را رها کرده‌ای. نژاد و خواسته را وا گذاشته‌ای. خواست خود را رها کرده‌ای. به دوستی پشت گردانیدی. شنیده‌ای که درس‌های بودا، همین را می‌آموزند. بودای رخشان همین را می‌خواهد. تو خودت نیز همین را می‌خواستی. گویندا، فردا از نزدت خواهم رفت. 

 

گویندا  پیاپی از دوست خود می‌خواست که بگوید، چرا دنبال درس‌های بودا نمی‌روی؟ در آن‌ها چه لغزشی یافته ای؟ اما هر بار سیذارتا پرسش او را ناشنیده می‌گرفت.

گویندا آسوده باش. درس‌های بودای رخشان بسیار هم خوب است. چگونه می‌توانم لغزشی در آن‌ها بیابم؟ 

 

بامدادان یکی از پیروان بودا که از رهروان پیر او بود، در باغ راه افتاد و نو گروندگان را که سوگند فرمان‌برداری، خورده بودند، نزد خود خواند. تا جامه‌ی زرد بر ایشان بپوشاند و نخستین درس‌ها و کارهای نو را به ایشان بیاموزد. آنگاه گویندا خود را کنار کشید. دوست روزگار جوانی خود را ببوسید و ردای رهروان را در بر کرد. سیذارتا سخت در اندیشه فرورفته، در بیشه سرگردان شد. در آن‌جا به بودای رخشان برخورد و چون با بزرگداشت به او بدرود گفت و چون چهره بودا از نیکی و مهر و آشتی پربود، سیذارتا از بودای رخشان دستوری خواست تا با او سخن بگوید و بودای رخشان با جنبش سر، بدو دستوری داد.

 

سیذارتا باز گفت، شاید سخن من بیش‌از آن‌که شاید، گستاخانه باشد، اما نمی‌خواهم از بودای رخشان جدا شوم، بی‌آن‌که از ته دل اندیشه‌های خود را بدو بگویم. آیا بودای رخشان بازهم سخن مرا می‌شنود؟ و باز بودا خاموش سر فرود آورد و خرسندی نمود.


سیذارتا گفت، ای بودای رخشان، برتر از هر چیز، یکی از درس‌های ترا ستوده‌ام. همه‌چیز به کمال است و تو جهان را زنجیری پیوسته و نا گسسته می‌نمایی، زنجیری جاودانه که با علت و معلول به هم پیوسته است. هرگز جهان را چنین آشکار ننمودند. هرگز جهان را چنین اثبات نکرده بودند، که کسی بتواند نپذیرد.

 

هر برهمن که از راه درس‌های تو به جهان بنگرد و آن را به کمال پیوسته ببیند، بی رخنه و لغزشی، دلش تندتر خواهد تپید. خواه نیک باشد، خواه بد، خواه زندگی، خود درد باشد یا شادکامی، خواه از یقین دور باشد و این‌که شاید چنین باشد، مهم نیست. یگانگی جهان و به‌هم‌پیوستگی همه رویدادها و  درنگ جویبار، شدن و مردن، از همان قانون علیت، درهمه درس‌های بلند تو آشکار، می‌درخشد.

 

ای یگانه، اما از درس‌هایت چنین برمی‌آید که این یگانگی و توالی بخردانه، در یک‌جا درهم می‌شکند. از راه رخنه‌ای کوچک، چیزی بیگانه، چیزی که پیش‌تر نبوده است و اثبات و معلوم نمی‌گردد. به این جهان یگانگی سرازیر می‌شود و این چیز، آیین توست، در برتر شدن از جهان یا رستگاری، اما با این رخنه کوچک و از راه این شکستگی، قانون جاودانه و یگانگی جهان باز فرو می‌ریزد.


 بودا بی‌آن‌که بجنبد، آرام گوش فرا داشته بود و در آن هنگام آن یگانه، با آواز مهربان و باادب و صفای خود به سخن درآمد. ای پسر برهمن، تونیک به درس‌ها گوش داده‌ای و این مایه‌ی ارجمندی توست که چنین ژرف، درباره‌ی آن‌ها اندیشیده‌ای. لغزشی جسته‌ای، باز در آن نیک بیندیش. زنهار ای تشنه‌ی دانش، زنهار از بیشه باورها و از جنگ واژه‌ها، باورها را هیچ معنا نیست. باور می‌تواند، زیبا باشد. بد یا زشت، هوشمندانه باشد یا از سر نابخردی و همه کس می‌تواند، باورها را بپذیرد یا به‌دور افکند. اما آن درس که تو شنیده‌ای باور من نیست و مقصود من از درس این نیست که جهان را برای تشنگان دانش باز کنم. مقصود آن‌درس، چیز دیگریست. مقصود آن، رستگاری از رنج است. این است، آنچه بودا می‌آموزد، همین و بس.

 

سیذارتا گفت، ای بودای رخشان، بر من خشم مگیر. با تو چنین سخن نگفتم، تا بر سر واژه‌ها ستیزه کنیم. آنگاه که می‌گویی باورها، چندان معنایی ندارند، راست می‌گویی. اما می‌شود یک چیز هم، من بگویم. یک دم نیز در تو، شک نیاوردم. یک‌دم هم دودل نماندم که تو بودایی، که تو به بالاترین مقصود ها رسیده‌ای، که هزاران برهمن و برهمن‌زاده در آن رنج می‌برند و می‌کوشند، این کار را با جست‌وجوی خود و به راه خود و با اندیشه و مراقبت، با دانش و با روشن رأیی خود، به انجام رسانند. از راه درس چیزی نیاموخته ای و از این روی ای بودای رخشان، من بر این گمانم که هیچ‌کس از راه مکتب و درس به رستگاری نخواهد رسید.

 

ای بودای رخشان، نمی‌توانی آن‌چه را در لحظه روشن رأیی بر تو گذشته است، با واژه‌ها و درس‌ها به کسانی دیگر برسانی. درس‌های بودای روشن رأی، بسی چیزها را در برمی‌گیرد. بسی چیزها می‌آموزد و می‌آموزد که چگونه راست باید زیست. از بدسگالی باید پرهیخت. اما یک چیز هست که در این دستور ارجمند، نگنجیده است و آن راز آن چیز است که خود بودای رخشان آزموده است و تنها او بوده‌است که از میان صدها هزاران تن، بدان دست یافته است. 


آنگاه که به درس‌های تو گوش فرا داده‌ام. همین رامی اندیشیدم و می‌یافتم. همین است که می‌خواهم به راه خود بروم. نه برای جستن راهی دیگر و بهتر، که می‌دانم چنان راهی نیست. اما برای رها کردن همه راه‌ها و همه معلمان و تنها و بی‌کس به مقصد خود رسیدن، یا مردن.

 

اما ای بودای رخشان، امروز را بارها به یاد خواهم آورد و به‌ویژه این دم را که مردی پاک را به چشم می‌بینم. چشمان بودا به زیر افتاده بود و چهره او که ژرفای آن، بیرون از اندازه سیمایش بود، آرامشی بی‌کران را می‌نمود. بودای رخشان آهسته گفت، امیدوارم در دلیلی که می‌آوری اشتباه نکنی. ای‌کاش به مقصود خود برسی. اما بگو ببینم، جرگه مردان پاک من و آن‌همه برادران مرا که سوگند فرمان‌برداری، از درس‌ها را خوردند، دیده‌ای؟

 

ای زائر، ای مسافر بیشه‌های دور، آیا چنین می‌انگاری که برای همه این‌ها، بهتر است که درس‌ها را رها کنند و به زندگی جهانی و خواهش های تن بازگردند؟


سیذارتا نالید که این اندیشه هرگز از دل من نگذشت. ای‌کاش همه آن درس‌ها را می‌آموختند و دنبال می‌کردند. ای‌کاش به مقصودهای خود دست یابند. داوری کردن زندگی دیگران، بیش‌از اندازه گلیم من است. من باید زندگی خود را داوری کنم. باید برگزینم، باید به‌دور افکنم. ما برهمنان، ای بودای بزرگ، در جست‌وجوی رهایی از خویش هستیم. اگر من از پیروان تو بودم، بدا بر من که خود را می‌فریفتم که در آشتی جاودانه ام و به رستگاری دست یافتم و راستی آن بود که خویشتن من همچنین می‌زیست و بزرگ‌تر می‌شد، زیرا که خود را به چهره درس‌های تو و به گونه فرمان‌برداری و مهر من به تو و به جرگه رهروان می‌آراست.

 

بودا نیم خنده‌ای بر لب، با درخشش نرم و بی چین‌خوردگی و با دوستی بی شکن و ناگسستنی، به بیگانه نگریست و با اشاره‌ای نه‌چندان پیدا، او را راند. بودای رخشان گفت، ای پسر، تو هوشمندی، دوست من، خوب می‌دانی، چگونه هوشمندانه سخن بگویی. 


زنهار از هوشمندی بسیار، سپس بودا دور شد و نگاه و لب نیمه خندان او، جاودان به یاد سیذارتا ماند. سیذارتا اندیشید که هرگز مردی را ندیدم که چون او نگاه کند و لبخند بزند و بنشیند و برخیزد. من نیز می‌خواهم چون او نگاه کنم و لبخند بزنم و بنشینم و برخیزم. آن‌چنان آزاد و ارزنده، چنان پاک، چنان کودکانه و رازدار، آدمی تنها هنگامی چنین نگاه و رفتاری دارد که بر خویشتن خویش چیره باشد. من نیز بر خویشتن خویش چیره خواهم شد.

 

باز سیذارتا اندیشید که یک تن، تنها یک تن را دیدم که پیش او باید نگاه خود را به زیر اندازم. هرگز نزد دیگری نگاه خود را به زیر نخواهم افکند دیگر هیچ درسی مرا به خود نخواهد کشید. چون درس‌های این مرد هم، مرا به خود نگرفته اند و باز اندیشید که بودا، مرا برهنه کرد.


مرا برهنه کرد و با این‌همه چیزی باارزش‌تر به من بخشید. دوست مرا از من ربود که با من پیمان داشت و اکنون با او پیمان بسته است. سایه‌ی من بود و اکنون سایه بودا شده‌است، اما خود مرا، سیذارتا را، به من بخشید. 

 

سیذارتا چون از درخت‌زار بیرون شد که بودا آن یگانه کامل در آن بود و دوستش، در آن ماند، دریافت که زندگی پیشین خود را نیز در آن درخت‌زار به‌جا گذارده است و چون آهسته به راه خود می‌رفت، سرش از این اندیشه سنگین بود. ژرف در آن شد تا آن هنگام که این دریافت، سخت بر او چیره شد و به‌جایی رسید که علت ها را باز می‌شناخت. زیرا که باز شناختن علت‌ها در دیده او چنین می‌نمود که همان اندیشیدن است و تنها از راه اندیشه است که دریافت‌ها، دانش من شوند و از دست نمیروند، واقعی می‌شوند و پخته، سیذارتا هم‌چنان‌که به راه خود می‌رفت و ژرف می‌اندیشید، دریافت که دیگر جوان نیست. 

 

اکنون مرد شده‌است. دریافت که چیزی از او جدا شده‌است. چیزی بود که دیگر در او نبود. چیزی که در همه جوانی همراه او بود و در او بود و از آن او بود و این آرزوی معلم داشتن بود و به درس‌های او گوش فرا داشتن، اما آخرین معلمی را که یافته بود نیز، رها کرده بود و این معلم، بزرگ‌ترین و خردمندترین معلمان بود و پاک‌ترین ایشان، که بودا بود.

 

ناگزیر بود که او را رها کند. زیرا که نمی‌توانست، درس‌های او را پذیره شود. مرد اندیشمند آهسته به راه خود می‌رفت و از خود می‌پرسید، چه می‌خواستی از معلمان و درس‌های ایشان بیاموزی؟
هر چند ایشان درس‌های بسیار به تو دادند، آن‌چه بود که نتوانستند، به تو بیاموزند؟ 


و اندیشید، آن چیز، خویشتن بود.که ذات و نهادش را می‌خواستم، بیاموزم. می‌خواستم خود را از خویشتن خویش، برهانم، بر آن چیره شوم، اما نتوانستم بر آن چیره شوم. تنها توانستم، آن را بفریبم. تنها توانستم از آن بگریزم. تنها توانستم از آن پنهان شوم. راستی آنست که هیچ‌چیز در جهان به‌اندازه‌ی خویشتن، اندیشه مرا گرفتار نساخته است.

 

من سیذارتا هستم و در همه جهان، درباره هیچ‌کس، به‌اندازه‌ی خودم که سیذارتا باشم، نادان نیستم. مرد اندیشمند که آهسته به راه خود می‌رفت، ناگهان در تارهای این اندیشه گرفتار آمد و برجای ماند و بی‌درنگ اندیشه‌ای دیگر از اندیشه نخستین برخاست که اندیشه ای نوین بود. دلیل آن‌که چیزی درباره‌ی خود نمی‌دانم، دلیل این‌که سیذارتا برمن و با من بیگانه مانده است، یک چیز است و تنها یک چیز، از خود در هراس بودم. از خود گریزان بودم. در جست‌وجوی برهمن بودم. در جست‌وجوی آتمن بودم. می‌خواستم خود را نابود کنم. از خود بگریزم تا در آن اندرون ناشناخته، درون هسته‌ی همه‌ی چیزها را بیابم.

 

اما چون چنان کردم، خودم را در راه به‌جا گذاردم و باز نیافتم. سیذارتا به بالا و پیرامون خود نگریست، لبخندی بر چهره‌ی او خزید و دریافتی پر نیرو در سراسر هستی او پراکند، که نشانه بیدار شدن از خوابی دراز بود. از نو بی ‌درنگ به راه افتاد، تند و چابک، همچون مردی که می‌داند، چه باید کرد. آری ژرف، قدم‌زنان اندیشید که دیگر در پی گریختن از سیذارتا، نخواهم بود. دیگر خود را پاره‌پاره و نابود نمی‌سازم تا راز نهان را در پس ویرانی‌ها، بازیابم.

 

هر درس دیگری را از خود، خواهم آموخت. شاگرد خودم خواهم بود. جوابهای سیذارتا را از خود، فرا خواهم گرفت و چنان پیرامون خود نگریست که گفتی جهان را نخستین‌بار می‌بیند. جهان زیبا بود و شگفت و رازدار، جایی نیلگون بود، جایی زرد، جایی سبز، آسمان، رود و بیشه و کوهسار، هم زیبا، هم رازدار و جادو زده و در میان همه، سیذارتا، سیذارتای بیدار به سوی خویشتن رهسپار بود.

 

همه‌ی این‌ها، همه این زردی و نیلگون، همه رود و بیشه، نخستین بار، از پیش چشم سیذارتا گذشت. سیذارتا اندیشید که چه کر و گنگ بودم و تندتر راه خود را دنبال کرد. چون کسی چیزی را بخواند که بخواهد در آن مطالعه کند، حروف و نشانه‌های سجاوندی را دشمن نمی‌شناسد و آن‌ها را پندار نمی‌داند، یا پوسته‌های بی‌ارزش و تصادف، اما  آن‌ها را می‌خواند، آن‌ها را حرف به حرف می‌خواند و دوست می‌دارد. اما من که می‌خواستم، کتاب خود و کتاب طبیعت را بخوانم، به سرم زد که حروف و نشانه‌ها را بد دارم. من جهان رویه‌ها را پندار خواندم. اکنون آن پندار پایان یافته است و من بیدار شدم. به‌راستی بیدار شدم و همین امروز زاده‌ام. اما هم‌چنان‌که این اندیشه‌ها از مغز سیذارتا می‌گذشتند، ناگهان بی جنبش برجای ماند. 

 

او که به‌راستی همچون کسی بود که بیدار شده یا تازه زاده شده باشد، باید زندگی خود را از نو آغاز کند. این اندیشه نیز بر او گذشت، دیگر آن‌که بودم، نیستم و اکنون، آگاه تر شده ام.
...

 


 

لطفا برای جلوگیری از قطع درختان، به جز موارد بسیار ضروری، ازچاپ روی کاغذ، خودداری فرمایید.

غنی سازی برای کار آفرینی و  مدیریت با استفاده از فناوری اطلاعات و ارتباطات

ثبت

پیغام شما با موفقیت ارسال شد.

بازگشت ^