*با سلام و درود به مهمانان عزیز و کاربران گرامی وبلاگ#مهرزاد، ضمن عرض ادب و احترام به شما، این صفحه به منظور اطلاع رسانی و برای نشر آگاهی و غنی سازی می باشد، خواهشمند است، هر گونه پیشنهاد یا انتقاد را به مدیر سایت بفرمایید.
دیوان شمس تبریزی (غزلیات)
1 - 500
--------------------------------------------------------
1
ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بی منتها ای آتشی افروخته، در بیشه ی اندیشه ها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، امید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا
در سینه ها برخاسته، اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بی بَدَل، وی لذتِ علم و عمل باقی بهانه ست و دغل، کاین علت آمد، وآن دوا
ما زان دغل کژ بین شده، با بی گنه در کین شده گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سُکر بین، هل عقل را، وین ُنقل بین، هل َنقل را کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا
تدبیر صد رنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی واندر میان جنگ افکنی، فی اصطناع لا یری
میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان جان رب خلصنی زنان، والله که لاغست ای کیا
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی درآمد، الصلا
2
ای طایران قدس را عشقت فزوده بال ها در حلقه ی سودای تو، روحانیان را حال ها
در "لا احب الافلین"، پاکی ز صورت ها یقین در دیده های غیب بین، هر دم ز تو تمثال ها
افلاک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریای خون ماهت نخوانم، ای فزون از ماه ها و سال ها
کوه از غمت بشکافته، وآن غم به دل درتافته یک قطره خونی یافته، از فضلت این افضال ها
ای سروران را تو سند، بشمار ما را زان عدد دانی سران را هم بود، اندر تبع دنبال ها
سازی ز خاکی سیدی، بر وی فرشته حاسدی با نقد تو جان کاسدی، پامال گشته مال ها
آن کو تو باشی بال او، ای رفعت و اجلال او آن کو چنین شد حال او، بر روی دارد خال ها
گیرم که خارم، خار بَد، خار از پی گـُل میزهد صرافِ زر هم مینهد، جو بر سر مثقال ها
فکری بُدست افعال ها، خاکی بُدست این مال ها قالی بُدست این حال ها، حالی بُدست این قال ها
آغاز عالم غلغله، پایان عالم زلزله عشقی و شکری با گله، آرام با زلزال ها
توقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حق فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فال ها
از رحمة للعالمین، اقبال درویشان ببین چون مه منور خرقه ها، چون گل معطر شال ها
عشق امر کل، ما رقعه ای، او قلزم و، ما جرعه ای او صد دلیل آورده و، ما کرده استدلال ها
از عشق گردون مؤتلف، بی عشق اختر منخسف از عشق گشته دال الف، بی عشق الف چون دال ها
آب حیات آمد سخن، کاید ز علم من لدُن جان را از او خالی مکن، تا بردهد اعمال ها
بر اهل معنی شد سخن، اجمال ها، تفصیل ها بر اهل صورت شد سخن، تفصیل ها، اجمال ها
گر شعرها گفتند پُر، پُر به بود دریا ز دُر کز ذوق شعر آخر شتر، خوش میکشد ترحال ها
3
ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها ؟ زان سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان می شوی الله گویان می شوی آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان می شوی وز چاره پرسان می شوی آن لحظه ترساننده را با خود نمی بینی چرا
گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب ها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
بانک شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا
گفتا که من خربنده ام پس بایزیدش گفت رو یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا
4
ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
5
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من شب می برم تا روز من ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش می تنم بی لب سلامش می کنم خود را زمین برمی زنم زان پیش کو گوید صلا
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد خوابت که می بندد چنین اندر صباح و در مسا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی من دوش نام دیگرت کردم که درد بی دوا
ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می گوی و بس بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا
6
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حمله های جند او وز زخم های تند او سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
زین باده می خواهی برو اول تنک چون شیشه شو چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد از دل فراخی ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
7
بنشسته ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ
غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خل
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو چون نام رویت می برم دل می رود والله ز جا
کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا
گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا
رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی خبر ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی
جان ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا
ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا
مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
نی ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا
بد بی تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این دف گفت می زن بر رخم تا روی من یابد بها
این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا
حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا
8
جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی چون شوم صبر و قرارم برده ای ای میزبان زودتر بیا
از مه ستاره می بری تو پاره پاره می بری گه شیرخواره می بری گه می کشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا
در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا
نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمی خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
9
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا
10
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینه ای همراه شد استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می چکد آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را
آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد گر هست آتش ذره ای آن ذره دارد شعله ها
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
11
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا هین زهره را کالیوه کن زان نغمه های جان فزا
دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا با چهره ای چون زعفران با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا
ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
این دانه های نازنین محبوس مانده در زمین در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا
12
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ ها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی بر سینه ها سیناستی بر جان هایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را
13
ای باد بی آرام ما با گل بگو پیغام ما کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا
با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان می روی در راه پنهان می روی بستان به بستان می روی آن جا که خیزد نقش ها
ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می پری کامد پیامت زان سری پرها بنه بی پر بیا
ای گل تو این ها دیده ای زان بر جهان خندیده ای زان جامه ها بدریده ای ای کربز لعلین قبا
گل های پار از آسمان نعره زنان در گلستان کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی ره چون عرق از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما
ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر ما را نمی خواهد مگر خواهم شما را بی شما
هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن با کس نیارم گفت من آن ها که می گویی مرا
ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو بی حرف و صوت و رنگ و بو بی شمس کی تابد ضیا
14
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله امروز می در می دهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلی می رسد برمی شکافد کوه را
یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای گر برده ایم انگور تو تو برده ای انبان ما
15
ای نوش کرده نیش را بی خویش کن باخویش را باخویش کن بی خویش را چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را
چون جلوه مه می کنی وز عشق آگه می کنی با ما چه همره می کنی چیزی بده درویش را
درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین می شود کفر از تو چون دین می شود خار از تو نسرین می شود چیزی بده درویش را
جان من و جانان من کفر من و ایمان من سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را
16
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی می کند از سینه سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت زان طره ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا
ای جان تو و جان ها چو تن بی جان چه ارزد خود بدن دل داده ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا
تا برده ای دل را گرو شد کشت جانم در درو اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چاره ام نور دل صدپاره ام اندر دل بیچاره ام چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من تا چرخ می گوید ز فن دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا
ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا
17
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما آخر کجا می خوانیم گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا
تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی دل بر غریبی می نهی این کی بود شرط وفا
آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا
این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله چون برنمی گردد سرت چون دل نمی جوشد تو را
بانگ شتربان و جرس می نشنود از پیش و پس ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما
خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی هوش ما نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا
18
ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ
ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من این جان سرگردان من از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا
نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو از چون مگو بی چون برو زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا
از سر دل بیرون نه ای بنمای رو کایینه ای چون عشق را سرفتنه ای پیش تو آید فتنه ها
گویی مرا چون می روی گستاخ و افزون می روی بنگر که در خون می روی آخر نگویی تا کجا
گفتم کز آتش های دل بر روی مفرش های دل می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا
هر دم رسولی می رسد جان را گریبان می کشد بر دل خیالی می دود یعنی به اصل خود بیا
دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا
19
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را می شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی
خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان تا بر روم بر آسمان گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا
بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا
20
چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را می دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا
پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا
بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا
آن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دم سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
بی صبر بود و بی حیل خود را بکشت او از عجل گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر مر صابران را می رسان هر دم سلامی نو ز ما
21
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را از زعفران روی من رو می بگردانی چرا
یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را
هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو کی ذره ها پیدا شود بی شعشعه شمس الضحی
بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا
نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا
امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا
در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا
سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی
ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا
هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا
زان سو که فهمت می رسد باید که فهم آن سو رود آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا
هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا
هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا
لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم ز آب تو چرخی می زنم مانند چرخ آسیا
هرگز نداند آسیا مقصود گردش های خود کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
آبیش گردان می کند او نیز چرخی می زند حق آب را بسته کند او هم نمی جنبد ز جا
خامش که این گفتار ما می پرد از اسرار ما تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا
22
چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ ها
بر مرکب عشق تو دل می راند و این مرکبش در هر قدم می بگذرد زان سوی جان فرسنگ ها
بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ ها
با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ ها
گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ ها
چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ ها
اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می شود هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ ها
زین رو همی بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ ها
زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ ها
اشکستگان را جان ها بستست بر اومید تو تا دانش بی حد تو پیدا کند فرهنگ ها
تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ ها
تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ ها
وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود هر ذره انگیزنده ای هر موی چون سرهنگ ها
23
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا
از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم شد حرف ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف در تو را جان ها صدف باغ تو را جان ها گیا
ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما
ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما
تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا
تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما
آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا کو خورده باشد باده ها زان خسرو میمون لقا
ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها
ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش در فرقت آن شاه خوش بی کبر با صد کبریا
ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا
ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا
ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا
وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک ها
ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا
چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا
تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده زان باغ ها آفل شده بی بر شده هم بی نوا
زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا
زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتبا
از شه چو دید او مژده ای آورد در حین سجده ای تبریز را از وعده ای کارزد به این هر دو سرا
24
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چگل می درنیابد جان و دل کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را
عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را
کو آن مسیح خوش دمی بی واسطه مریم یمی کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را
تن را سلامت ها ز تو جان را قیامت ها ز تو عیسی علامت ها ز تو وصل قیامت وار را
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را
بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شاه جان حاصل شده جان ها در او دیوار را
باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
در پاکی بی مهر و کین در بزم عشق او نشین در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را
25
من دی نگفتم مر تو را کای بی نظیر خوش لقا ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا
امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی
امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا
امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت فردا ملک بی هش شود هم عرش بشکافد قبا
ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا
باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش هر ذره ای خندان شود در فر آن شمس الضحی
تعلیم گیرد ذره ها زان آفتاب خوش لقا صد ذرگی دلربا کان ها نبودش ز ابتدا
26
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان ها کاخر چو دردی بر زمین تا چند می باشی برآ
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی می وزد کز وی هوا صافی شود وز بهر این صیقل سحر در می دمد باد صبا
باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می زند گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا
جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا
ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا
27
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا
جباروار و زفت او دامن کشان می رفت او تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا از دام ها فرد و جدا می آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا
ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا
بر آسمان ها برده سر وز سرنبشت او بی خبر همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا
از بوسه ها بر دست او وز سجده ها بر پای او وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا
باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا
بدهد درم ها در کرم او نافریدست آن درم از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا
فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها
عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی کو اژدها را می خورد چون افکند موسی عصا
بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا
رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا
فرعون و نمرودی بده انی انا الله می زده اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا
او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او جز غمزه غمازه ای شکرلبی شیرین لقا
تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان او بی وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما
اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان از قفل و زنجیر نهان هین گوش ها را برگشا
کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا
این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا
انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا
العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی
ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا دل ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا
این از عنایت ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می دهد تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا
عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال ها شد آخر آن عشق خدا می کرد بر یوسف قفا
بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا
گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من گفتا بسی زین ها کند تقلیب عشق کبریا
مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا
باریک شد این جا سخن دم می نگنجد در دهن من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا
او می زند من کیستم من صورتم خاکیستم رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا
این را رها کن خواجه را بنگر که می گوید مرا عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا
ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا
آخر چه گوید غره ای جز ز آفتابی ذره ای از بحر قلزم قطره ای زین بی نهایت ماجرا
چون قطره ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا
کفی چو دیدی باقیش نادیده خود می دانیش دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا
هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا
هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا
رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر کو نیم کاره می کند تعجیل می گوید صلا
ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو در خاک و خون افتاده ای بیچاره وار و مبتلا
گفت الغیاث ای مسلمین دل ها نگهدارید هین شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما
من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا
ویل لکل همزه بهر زبان بد بود هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا
کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا
در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا
28
ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا
ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل چون دیدمت می گفت دل جاء القضا جاء القضا
ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا
گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا
گه شکر آن مولی کند گه آه واویلی کند گه خدمت لیلی کند گه مست و مجنون خدا
جان را تو پیدا کرده ای مجنون و شیدا کرده ای گه عاشق کنج خلا گه عاشق رو و ریا
گه قصد تاج زر کند گه خاک ها بر سر کند گه خویش را قیصر کند گه دلق پوشد چون گدا
طرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدو گه زهر روید گه شکر گه درد روید گه دوا
جویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خون گه باده های لعل گون گه شیر و گه شهد شفا
گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند گه فضل ها حاصل کند گه جمله را روبد بلا
روزی محمدبک شود روزی پلنگ و سگ شود گه دشمن بدرگ شود گه والدین و اقربا
گه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه مل گاهی دهلزن گه دهل تا می خورد زخم عصا
گه عاشق این پنج و شش گه طالب جان های خوش این سوش کش آن سوش کش چون اشتری گم کرده جا
گاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گو گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا
تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی
چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا
زین رنگ ها مفرد شود در خنب عیسی دررود در صبغه الله رو نهد تا یفعل الله ما یشا
رست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلان جا رست از برو رست از بیا چون سنگ زیر آسیا
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الولا
انا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکم مما شکرتم ربکم و الشکر جرار الرضا
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا
29
ای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ما ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شوره ها تا روضه گردد گورها انگور گردد غوره ها تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما
شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما
در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما
گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را سلطان کنی بی بهره را شاباش ای سلطان ما
کو دیده ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما
آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما
30
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما
ای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها زیرا که داری رشک ها بر ماه رخساران ما
این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما
ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما
بر خاک و دشت بی نوا گوهرفشان کرد آسمان زین بی نوایی می کشند از عشق طراران ما
این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما
یک قطره اش گوهر شود یک قطره اش عبهر شود وز مال و نعمت پر شود کف های کف خاران ما
باغ و گلستان ملی اشکوفه می کردند دی زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما
بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما
31
بادا مبارک در جهان سور و عروسی های ما سور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ما
زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر هر شب عروسیی دگر از شاه خوش سیمای ما
ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت ان الهموم اخرجت در دولت مولای ما
بسم الله امشب بر نوی سوی عروسی می روی داماد خوبان می شوی ای خوب شهرآرای ما
خوش می روی در کوی ما خوش می خرامی سوی ما خوش می جهی در جوی ما ای جوی و ای جویای ما
خوش می روی بر رای ما خوش می گشایی پای ما خوش می بری کف های ما ای یوسف زیبای ما
از تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطا پای تصرف را بنه بر جان خون پالای ما
ای جان جان جان را بکش تا حضرت جانان ما وین استخوان را هم بکش هدیه بر عنقای ما
رقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان در دولت شاه جهان آن شاه جان افزای ما
در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل کامشب بود دف و دهل نیکوترین کالای ما
خاموش کامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مد بگرفته ساغر می کشد حمرای ما حمرای ما
والله که این دم صوفیان بستند از شادی میان در غیب پیش غیبدان از شوق استسقای ما
قومی چو دریا کف زنان چون موج ها سجده کنان قومی مبارز چون سنان خون خوار چون اجزای ما
خاموش کامشب مطبخی شاهست از فرخ رخی این نادره که می پزد حلوای ما حلوای ما
32
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی در خواب غفلت بی خبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم در پیش او می داشتم گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیده ای در دیگ جان جوشیده ای از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من اندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج می کرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما
33
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا
پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را آن عیش بی روپوش را از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا زان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشا
دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین در بی دلی دل بسته بین کاین دل بود دام بلا
زودتر بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شد مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا
بگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسن پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم ز پا
بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گو هر لحظه گرمی می کند با بوالعلی و بوالعلا
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها
امروز مهمان توام مست و پریشان توام پر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلا
هر کو بجز حق مشتری جوید نباشد جز خری در سبزه این گولخن همچون خران جوید چرا
می دان که سبزه گولخن گنده کند ریش و دهن زیرا ز خضرای دمن فرمود دوری مصطفی
دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن دورم ز کبر و ما و من مست شراب کبریا
از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری ماننده ماه از افق ماننده گل از گیا
جمله خیالات جهان پیش خیال او دوان مانند آهن پاره ها در جذبه آهن ربا
بد لعل ها پیشش حجر شیران به پیشش گورخر شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش ذره ها
عالم چو کوه طور شد هر ذره اش پرنور شد مانند موسی روح هم افتاد بی هوش از لقا
هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود خنبک زنان بر نیستی دستک زنان اندر نما
سرسبز و خوش هر تره ای نعره زنان هر ذره ای کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا
ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا
السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب و النار صراف الذهب و النور صراف الولا
العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشا
الشمس من افراسنا و البدر من حراسنا و العشق من جلاسنا من یدر ما فی راسنا
یا سایلی عن حبه اکرم به انعم به کل المنی فی جنبه عند التجلی کالهبا
یا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی و السکر افنی غصتی یا حبذا لی حبذا
الفتح من تفاحکم و الحشر من اصباحکم القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا
اریاحکم تجلی البصر یعقوبکم یلقی النظر یا یوسفینا فی البشر جودوا بما الله اشتری
الشمس خرت و القمر نسکا مع الاحدی عشر قدامکم فی یقظه قدام یوسف فی الکری
اصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلنا یا من لحب او نوی یشکوا مخالیب النوی
34
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
ای هفت گردون مست تو ما مهره ای در دست تو ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا
ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می جنبان جرس ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا
ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا
بار دگر آغاز کن آن پرده ها را ساز کن بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا
خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا
35
ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما
نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما
ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما
ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما سر درمکش منکر مشو تو برده ای دستار ما
واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما
من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما
36
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا
پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا
گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا
از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان بار دگر رقص کنان بی دل و دستار بیا
روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا
ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا
ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا
ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا
ای مه افروخته رو آب روان در دل جو شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا
بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان چند زنی طبل بیان بی دم و گفتار بیا
37
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
38
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
آینه ام آینه ام مرد مقالات نه ام دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما
عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا
دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا
من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو زانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا
39
آه که آن صدر سرا می ندهد بار مرا می نکند محرم جان محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا
گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا
غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا
هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا
ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین هست به معنی چو بود یار وفادار مرا
دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا
نیست کند هست کند بی دل و بی دست کند باده دهد مست کند ساقی خمار مرا
ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا
گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا بر طمع ساختن یار خریدار مرا
بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا
40
طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را لابه گری می کنمت راه تو زن قافله را
مست و خوش و شاد توام حامله داد توام حامله گر بار نهد جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را
می کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی تازه کن اسلام دمی خواجه رها کن گله را
آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را
همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان جان تو سردفتر آن فهم کن این مساله را
شاد همی باش و ترش آب بگردان و خمش باز کن از گردن خر مشغله زنگله را
41
شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما راست بگو شمع رخت دوش کجا بود کجا
سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا
دوش به هر جا که بدی دانم کامروز ز غم گشته بود همچو دلم مسجد لا حول و لا
دوش همی گشتم من تا به سحر ناله کنان بدرک بالصبح بدا هیج نومی و نفی
سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو نور کی دیدست که او باشد از سایه جدا
گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او پهلوی او هست خدا محو در او هست لقا
سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا
شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور لا یتناهی و لان جات بضعف مددا
نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او بی سببی قد جعل الله لکل سببا
آینه همدگر افتاد مسبب و سبب هر کی نه چون آینه گشتست ندید آینه را
42
کار تو داری صنما قدر تو باری صنما ما همه پابسته تو شیر شکاری صنما
دلبر بی کینه ما شمع دل سینه ما در دو جهان در دو سرا کار تو داری صنما
ذره به ذره بر تو سجده کنان بر در تو چاکر و یاری گر تو آه چه یاری صنما
هر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرم گفت که دریا بخوری گفتم کآری صنما
هر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما
نیست مرا کار و دکان هستم بی کار جهان زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما
خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر کیست خبر چیست خبر روزشماری صنما
روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو از تو شبم روز شود همچو نهاری صنما
باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما
جسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنی باز مرا نقش کنی ماه عذاری صنما
فلسفیک کور شود نور از او دور شود زو ندمد سنبل دین چونک نکاری صنما
فلسفی این هستی من عارف تو مستی من خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما
43
کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا طوطی اندیشه او همچو شکر خورد مرا
تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان بر صفت گلبشکر پخت و بپرورد مرا
گفتم ای چرخ فلک مرد جفای تو نیم گفت زبون یافت مگر ای سره این مرد مرا
ای شه شطرنج فلک مات مرا برد تو را ای ملک آن تخت تو را تخته این نرد مرا
تشنه و مستسقی تو گشته ام ای بحر چنانک بحر محیط ار بخورم باشد درخورد مرا
حسن غریب تو مرا کرد غریب دو جهان فردی تو چون نکند از همگان فرد مرا
رفتم هنگام خزان سوی رزان دست گزان نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد مرا
فتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو را شهره آفاق کند این دل شب گرد مرا
راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا
صبح دم سرد زند از پی خورشید زند از پی خورشید تو است این نفس سرد مرا
جزو ز جزوی چو برید از تن تو درد کند جزو من از کل ببرد چون نبود درد مرا
بنده آنم که مرا بی گنه آزرده کند چون صفتی دارد از آن مه که بیازرد مرا
هر کسکی را هوسی قسم قضا و قدر است عشق وی آورد قضا هدیه ره آورد مرا
اسب سخن بیش مران در ره جان گرد مکن گر چه که خود سرمه جان آمد آن گرد مرا
44
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا
چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او وز سخنان نرم او آب شوند سنگ ها
زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا
آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل در دو در رضای او هیچ ملرز از قضا
سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد ای که تو خوار گشته ای زیر قدم چو بوریا
خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را چونک تو رهن صورتی صورتتست ره نما
از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا
دل چو کبوتری اگر می بپرد ز بام تو هست خیال بام تو قبله جانش در هوا
بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس آب حیات جان تویی صورت ها همه سقا
دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو نعره مزن که زیر لب می شنود ز تو دعا
می شنود دعای تو می دهدت جواب او کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا
گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا
چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما
شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا
45
با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا خاصه که در گشاید و گوید خواجه اندرآ
با لب خشک گوید او قصه چشمه خضر بر قد مرد می برد درزی عشق او قبا
مست شوند چشم ها از سکرات چشم او رقص کنان درخت ها پیش لطافت صبا
بلبل با درخت گل گوید چیست در دلت این دم در میان بنه نیست کسی تویی و ما
گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع جهد نمای تا بری رخت توی از این سرا
چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان ره ندهد به ریسمان چونک ببیندش دوتا
بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی تا که ز روی او شود روی زمین پر از ضیا
چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا
هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم جانب دولت آمدی صدر تراست مرحبا
جوهریی و لعل کان جان مکان و لامکان نادره زمانه ای خلق کجا و تو کجا
بارگه عطا شود از کف عشق هر کفی کارگه وفا شود از تو جهان بی وفا
ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف جانب بزم می کشی جان مرا که الصلا
دل چه شود چو دست دل گیرد دست دلبری مس چه شود چو بشنود بانگ و صلای کیمیا
آمد دلبری عجب نیزه به دست چون عرب گفتم هست خدمتی گفت تعال عندنا
جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم کرد اشارت از کرم گفت بلی کلا کما
خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا
کان نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقی کاس ستان و کاسه ده شور گزین نه شوربا
بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب هم به زبانه زبان گوید قصه با شما
46
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را جوش نمود نوش را نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من من نفروشم از کرم بنده خودخریده را
بین که چه داد می کند بین چه گشاد می کند یوسف یاد می کند عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را
عاجز و بی کسم مبین اشک چو اطلسم مبین در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را
هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را
وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را
کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را
جام می الست خود خویش دهد به سمت خود طبل زند به دست خود باز دل پریده را
بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش چون که عصیده می رسد کوته کن قصیده را
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را
47
ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا
سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا
آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا
خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان ها تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما
چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده ها
هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی از دی این فراق شد حاصل او همه هبا
زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان کی برسد بهار تو تا بنماییش نما
بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا
گفت چگونه ای از این عارضه گران بگو کز تنکی ز دیده ها رفت تن تو در خفا
گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا
48
ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما
جمله ره چکیده خون از سر تیغ عشق او جمله کو گرفته بو از جگر کباب ما
شکر باکرانه را شکر بی کرانه گفت غره شدی به ذوق خود بشنو این جواب ما
روترشی چرا مگر صاف نبد شراب تو از پی امتحان بخور یک قدح از شراب ما
تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا چونک ز هم بشد جهان از بت بانقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
49
با تو حیات و زندگی بی تو فنا و مردنا زانک تو آفتابی و بی تو بود فسردنا
خلق بر این بساط ها بر کف تو چو مهره ای هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا
گفت دمم چه می دهی دم به تو من سپرده ام من ز تو بی خبر نیم در دم دم سپردنا
پیش به سجده می شدم پست خمیده چون شتر خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا
بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا گردن دراز کرده ای پنبه بخواهی خوردنا
50
ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا بر من خسته کرده ای روی گران چرا چرا
بر دل من که جای تست کارگه وفای تست هر نفسی همی زنی زخم سنان چرا چرا
گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری جان و جهان همی بری جان و جهان چرا چرا
چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا
مهر تو جان نهان بود مهر تو بی نشان بود در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا
گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا
ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا
51
گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا تا که بهار جان ها تازه کند دل تو را
بوی سلام یار من لخلخه بهار من باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان صبا
مستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیی ملک و درازدستیی نعره زنان که الصلا
پای بکوب و دست زن دست در آن دو شست زن پیش دو نرگس خوشش کشته نگر دل مرا
زنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشم پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم چرا
جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رود تا سوی گولخن رود طبع خسیس ژاژخا
دیدن خسرو زمن شعشعه عقار من سخت خوش است این وطن می نروم از این سرا
جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما ساغر جان به دست ما سخت خوش است ای خدا
هوش برفت گو برو جایزه گو بشو گرو روز شدشت گو بشو بی شب و روز تو بیا
مست رود نگار من در بر و در کنار من هیچ مگو که یار من باکرمست و باوفا
آمد جان جان من کوری دشمنان من رونق گلستان من زینت روضه رضا
52
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما کفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما
چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما
نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه ای چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما
عشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجل پرس که از برای که آن ز برای نفس ما
هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد جز به جمال تو نبود جوشش و رای نفس ما
دوزخ جای کافران جنت جای مومنان عشق برای عاشقان محو سزای نفس ما
اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما
در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما
53
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها گفتم می می نخورم پیش تو شاها
داد می معرفتش آن شکرستان مست شدم برد مرا تا به کجاها
از طرفی روح امین آمد پنهان پیش دویدم که ببین کار و کیاها
گفتم ای سر خدا روی نهان کن شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها
گفتم خود آن نشود عاشق پنهان چیست که آن پرده شود پیش صفاها
عشق چو خون خواره شود وای از او وای کوه احد پاره شود خاصه چو ماها
شاد دمی کان شه من آید خندان باز گشاید به کرم بند قباها
گوید افسرده شدی بی نظر ما پیشتر آ تا بزند بر تو هواها
گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی بنده خود را بنما بندگشاها
گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم تازه تر از نرگس و گل وقت صباها
گویم ای داده دوا هر دو جهان را نیست مرا جز لب تو جان دواها
میوه هر شاخ و شجر هست گوایش روی چو زر و اشک مرا هست گواها
54
از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر می خا
به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی خوشی بی پشیمانی ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی
ملاحت های هر چهره از آن دریاست یک قطره به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا
دلا زین تنگ زندان ها رهی داری به میدان ها مگر خفته ست پای تو تو پنداری نداری پا
چه روزی هاست پنهانی جز این روزی که می جویی چه نان ها پخته اند ای جان برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا
از این سو می کشانندت و زان سو می کشانندت مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا
هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که می نوشد شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا
ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه می دارد ولی با لب نمی خواند همی داند کز این حامل چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را فسانه دیگران دانی حواله می کنی هر جا
55
شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت ها مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت ها
مگر تقویم یزدانی که طالع ها در او باشد مگر دریای غفرانی کز او شویند زلت ها
مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعت ها
عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربت ها
و یا آن روح بی چونی کز این ها جمله بیرونی که در وی سرنگون آمد تامل ها و فکرت ها
ولی برتافت بر چون ها مشارق های بی چونی بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت ها
عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت ها
چو زلف خود رسن سازد ز چه هاشان براندازد کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرت ها
چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد خمش که بس شکسته شد عبارت ها و عبرت ها
56
عطارد مشتری باید متاع آسمانی را مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را
چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان ببیند بی قرینه او قرینان نهانی را
یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن دو چشم معنوی باید عروسان معانی را
یکی چشمیست بشکفته صقال روح پذرفته چو نرگس خواب او رفته برای باغبانی را
چنین باغ و چنین شش جو پس این پنج و این شش جو قیاسی نیست کمتر جو قیاس اقترانی را
به صف ها رایت نصرت به شب ها حارس امت نهاده بر کف وحدت در سبع المثانی را
شکسته پشت شیطان را بدیده روی سلطان را که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را
زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری کسی دزدد چنین دری که بگذارد عوانی را
الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا لقینا الدر مجانا فلا نبغی الدنانی را
لقیت الماء عطشانا لقیت الرزق عریانا صحبت اللیث احیانا فلا اخشی السنانی را
توی موسی عهد خود درآ در بحر جزر و مد ره فرعون باید زد رها کن این شبانی را
الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی را
بگردان باده شاهی که همدردی و همراهی نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی را
بیا درده می احمر که هم بحر است و هم گوهر برهنه کن به یک ساغر حریف امتحانی را
برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان که ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را
جواب آنک می گوید به زر نخریده ای جان را که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را
57
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را که صد فردوس می سازد جمالش نیم خاری را
مکان ها بی مکان گردد زمین ها جمله کان گردد چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را
جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و نگاری را
جمال گل گواه آمد که بخشش ها ز شاه آمد اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را
اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را
به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را
ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را
58
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
بدم بی عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را
گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را
هلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را
بجه از جا چه می پایی چرا بی دست و بی پایی نمی دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را
بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت سلیمان خود همی داند زبان جمله مرغان را
سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده ولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را
59
تو از خواری همی نالی نمی بینی عنایت ها مخواه از حق عنایت ها و یا کم کن شکایت ها
تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایت ها
خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر پی اومید آن بختی که هست اندر نهایت ها
دهان پرپست می خواهی مزن سرنای دولت را نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیت ها
ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت ها
دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت ها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت ها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم که لاف عشق حق دارد و او داند وقایت ها
تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایت ها
چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد که از جانش همی تابد به هر زخمی حکایت ها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت ها
60
ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
منم ای برق رام تو برای صید و دام تو گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را
گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را
خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را که جانش مستعد باشد کشاکش های بالا را
61
هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را
منم ناکام کام تو برای صید و دام تو گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را
گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را
خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را که جانش مستعد باشد کشاکش های بالا را
62
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی کرامت های مستان گفت شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را
ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را
درون مجمر دل ها سپند و عود می سوزد که سرمای فراق او زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را
که جان ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد ببین کز جمله دولت ها کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را
63
چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را
چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را
اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را
وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را
چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را
زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را
جهانی را کشان کرده بدن هاشان چو جان کرده برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را
چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را
64
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می خواهی بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده ام تنها
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر دمی که تو نه ای حاضر گرفت آتش چنین بالا
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا
عذابست این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو به جان تو که جان بی تو شکنجه ست و بلا بر ما
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا
65
ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا ببین این بحر و کشتی ها که بر هم می زنند این جا
ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا
چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا
چو بی گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا
که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا
اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا
ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا
چه سودا می پزد این دل چه صفرا می کند این جان چه سرگردان همی دارد تو را این عقل کارافزا
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا
66
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را
بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را
غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی تو را چون پخته شد جانی مگیر ای پخته خامی را
کسی کز نام می لافد بهل کز غصه بشکافد چو آن مرغی که می بافد به گرد خویش دامی را
در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را
تو شین و کاف و ری را خود مگو شکر که هست از نی مگو القاب جان حی یکی نقش و کلامی را
چو بی صورت تو جان باشی چه نقصان گر نهان باشی چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را
بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را
برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا از این مجنون پرسودا ببر آن جا سلامی را
بگو ای شمس تبریزی از آن می های پاییزی به خود در ساغرم ریزی نفرمایی غلامی را
67
از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا
تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا
چو ابرو را چنین کردی چه صورت های چین کردی مرا بی عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا
مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا
ایا معشوق هر قدسی چو می دانی چه می پرسی که سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا
زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا شود صد تا
فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را که از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا
بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا
68
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد نشستست این دل و جانم همی پاید نجستش را
چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را
چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته درستی های بی پایان ببخشید آن شکستش را
چو عشقش دید جانم را به بالای یست از این هستی بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
اگر چه شیرگیری تو دلا می ترس از آن آهو که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن فروآمد ز اسپ اقبال و می بوسید دستش را
در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق بده تبریز از اول بلی گویان الستش را
69
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
درآید جان فزای من گشاید دست و پای من که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا
بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان نه شادم می کند عشرت نه مستم می کند صهبا
وگر از ناز او گوید برو از من چه می خواهی ز سودای تو می ترسم که پیوندد به من سودا
برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا
تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی
مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگردی همی گفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا
تویی جان من و بی جان ندانم زیست من باری تویی چشم من و بی تو ندارم دیده بینا
رها کن این سخن ها را بزن مطرب یکی پرده رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا
70
برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را
عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را
بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را
چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را
همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را
درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را
ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را
گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را
بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را
شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را
شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را
زبان صدق و برق رو برات مومنان آمد که جانم واصل وصلست و هشته بی ثباتی را
71
اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
نوازش های عشق او لطافت های مهر او رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را
زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را
عنایت های ربانی ز بهر خدمت آن شه برویانید و هستی داد از عین ادب ما را
بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان شقایق ها و ریحان ها و گل های عجب ما را
زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر که مطلوب همه جان ها کند از جان طلب ما را
گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی چو جام جان لبالب شد از آن می های لب ما را
عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را
در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی ها گران قدر و سبک دل شد دل و جان از طرب ما را
به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوانست کشاند دل بدان جانب به عشق چون کنب ما را
72
به خانه خانه می آرد چو بیذق شاه جان ما را عجب بردست یا ماتست زیر امتحان ما را
همه اجزای ما را او کشانیدست از هر سو تراشیدست عالم را و معجون کرده زان ما را
ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده دربینی چو اشتر می کشاند او به گرد این جهان ما را
چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او که چون کنجد همی کوبد به زیر آسمان ما را
خنک آن اشتری کو را مهار عشق حق باشد همیشه مست می دارد میان اشتران ما را
73
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
رو سایه سروش شو پیش و پس او می دو گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
می آید و می آید آن کس که همی باید وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
74
گر زان که نه ای طالب جوینده شوی با ما ور زان که نه ای مطرب گوینده شوی با ما
گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند گر مرده ای ور زنده هم زنده شوی با ما
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما
چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما
شمس الحق تبریزی با غنچه دل گوید چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما
75
ای خواجه نمی بینی این روز قیامت را این یوسف خوبی را این خوش قد و قامت را
ای شیخ نمی بینی این گوهر شیخی را این شعشعه نو را این جاه و جلالت را
ای میر نمی بینی این مملکت جان را این روضه دولت را این تخت و سعادت را
این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من درکش قدحی با من بگذار ملامت را
ای ماه که در گردش هرگز نشوی لاغر انوار جلال تو بدریده ضلالت را
چون آب روان دیدی بگذار تیمم را چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را
گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی در بارکشی یابی آن حسن و ملاحت را
خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی درسوز عبارت را بگذار اشارت را
شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جان ها از تابش تو یابد این شمس حرارت را
76
آخر بشنید آن مه آه سحر ما را تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم ای دور قمر بنگر دور قمر ما را
کو رستم دستان تا دستان بنماییمش کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را
تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او لقمه نتوان کردن کان شکر ما را
ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما را
چون بی نمکی نتوان خوردن جگر بریان می زن به نمک هر دم بریان جگر ما را
بی پای طواف آریم بی سر به سجود آییم چون بی سر و پا کرد او این پا و سر ما را
بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی کو مست الست آمد بشکست در ما را
چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را
در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد نوری که ملک سازد جسم بشر ما را
تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد زیرا که همی داند ضعف نظر ما را
فرمود که نور من ماننده مصباح است مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را
خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این خود کیست که دریابد او خیر و شر ما را
77
آب حیوان باید مر روح فزایی را ماهی همه جان باید دریای خدایی را
ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد این عرصه کجا شاید پرواز همایی را
صد چشم شود حیران در تابش این دولت تو گوش مکش این سو هر کور عصایی را
گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را
دلتنگ همی دانند کان جای که انصافست صد دل به فدا باید آن جان بقایی را
دل نیست کم از آهن آهن نه که می داند آن سنگ که پیدا شد پولادربایی را
عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی عقلی بنمی باید بی عهد و وفایی را
خورشید حقایق ها شمس الحق تبریز است دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را
78
ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را درده می ربانی دل های کبابی را
کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران جز آب نمی سازد مر مردم آبی را
از آب و خطاب تو تن گشت خراب تو آراسته دار ای جان زین گنج خرابی را
گلزار کند عشقت آن شوره خاکی را دربار کند موجت این جسم سحابی را
بفزای شراب ما بربند تو خواب ما از شب چه خبر باشد مر مردم خوابی را
همکاسه ملک باشد مهمان خدایی را باده ز فلک آید مردان ثوابی را
نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش در خم تقی یابی آن باده نابی را
هشیار کجا داند بی هوشی مستان را بوجهل کجا داند احوال صحابی را
استاد خدا آمد بی واسطه صوفی را استاد کتاب آمد صابی و کتابی را
چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را
منکر که ز نومیدی گوید که نیابی این بنده ره او سازد آن گفت نیابی را
نی باز سپیدست او نی بلبل خوش نغمه ویرانه دنیا به آن جغد غرابی را
خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر کز غیب خطاب آید جان های خطابی را
79
ای خواجه نمی بینی این روز قیامت را ای خواجه نمی بینی این خوش قد و قامت را
دیوار و در خانه شوریده و دیوانه من بر سر دیوارم از بهر علامت را
ماهیست که در گردش لاغر نشود هرگز خورشید جمال او بدریده ظلامت را
ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من درکش قدحی با من بگذار ملامت را
پیش تو از بسی شیدا می جست کرامت ها چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت را
80
امروز گزافی ده آن باده نابی را برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی را
گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را
ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه بربای نقاب از رخ آن شاه نقابی را
تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ برکن هله ای گلرخ سغراق و شرابی را
گر زان که نمی خواهی تا جلوه شود گلشن از بهر چه بگشادی دکان گلابی را
ما را چو ز سر بردی وین جوی روان کردی در آب فکن زوتر بط زاده آبی را
ماییم چو کشت ای جان بررسته در این میدان لب خشک و به جان جویان باران سحابی را
هر سوی رسولی نو گوید که نیابی رو لاحول بزن بر سر آن زاغ غرابی را
ای فتنه هر روحی کیسه بر هر جوحی دزدیده رباب از کف بوبکر ربابی را
امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی این جان محدث را وان عقل خطابی را
ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ار چه شیر شتر گرگین جانست عرابی را
ای جاه و جمالت خوش خامش کن و دم درکش آگاه مکن از ما هر غافل خوابی را
81
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را آن راه زن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن باده انگوری مر امت عیسی را و این باده منصوری مر امت یاسین را
خم ها است از آن باده خم ها است از این باده تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را
آن باده بجز یک دم دل را نکند بی غم هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر جانم به فدا باشد این ساغر زرین را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد آن را که براندازد او بستر و بالین را
زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می جو رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین را
82
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
83
ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا
سودی همگی سودی بر جمله برافزودی تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا
صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته بیدار شد آن خفته تا روز مشین از پا
بیدار شد آن فتنه کو چون بزند طعنه در کوه کند رخنه تا روز مشین از پا
در خانه چنین جمعی در جمع چنین شمعی دارم ز تو من طمعی تا روز مشین از پا
میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از پا
ای بانگ و نوایت تر وز باد صبا خوشتر ما را تو بری از سر تا روز مشین از پا
مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده چون شمع فروزنده تا روز مشین از پا
این چرخ و زمین خیمه کس دید چنین خیمه ای استن این خیمه تا روز مشین از پا
این قوم پرند از تو باکر و فرند از تو زیر و زبرند از تو تا روز مشین از پا
در بحر چو کشتیبان آن پیل همی جنبان تا منزل آباقان تا روز مشین از پا
ای خوش نفس نایی بس نادره برنایی چون با همه برنایی تا روز مشین از پا
دف از کف دست آید نی از دم مست آید با نی همه پست آید تا روز مشین از پا
چون جان خمشیم اما کی خسبد جان جانا تو باش زبان ما تا روز مشین از پا
84
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها زیرا که منم بی من با شاه جهان تنها
ای مشعله آورده دل را به سحر برده جان را برسان در دل دل را مستان تنها
از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل آن را مگذار این جا وین را بمخوان تنها
شاهانه پیامی کن یک دعوت عامی کن تا کی بود ای سلطان این با تو و آن تنها
چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها
85
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا
چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش تا جامه نیالایی از خون جگر جانا
ای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا
زان روز که زادی تو ای لب شکر از مادر آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا
گفتی که سلام علیک بگرفت همه عالم دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا
چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا
شمس الحق تبریزی شاهنشه خون ریزی ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا
86
ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما
ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا
دریای جمال تو چون موج زند ناگه پرگنج شود پستی فردوس شود بالا
هر سوی که روی آری در پیش تو گل روید هر جا که روی آیی فرشت همه زر بادا
وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی می گو که جفای تو حلواست همه حلوا
گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش کز مشعله ننگستش وز رنگ گل حمرا
یا رب دل بازش ده صد عمر درازش ده فخرش ده و نازش ده تا فخر بود ما را
87
جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را ای سرو روان بنما آن قامت بالا را
خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را
رهبر کن جان ها را پرزر کن کان ها را در جوش و خروش آور از زلزله دریا را
خورشید پناه آرد در سایه اقبالت آری چه توان کردن آن سایه عنقا را
مغزی که بد اندیشد آن نقص بسست ای جان سودای بپوسیده پوسیده سودا را
هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را
تو بلبل گلزاری تو ساقی ابراری تو سرده اسراری هم بی سر و بی پا را
یا رب که چه داری تو کز لطف بهاری تو در کار درآری تو سنگ و که خارا را
افروخته نوری انگیخته شوری ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را
88
شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا
ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی ای صورت عشق کل اندر دل ما یاد آ
بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان از منت هر دادو وز غصه هر دادا
ما چنگ زدیم از غم در یار و رخان ما ای دف تو بنال از دل وی نای به فریاد آ
ای دل تو که زیبایی شیرین شو از آن خسرو ور خسرو شیرینی در عشق چو فرهاد آ
89
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا من خمره افیونم زنهار سرم مگشا
آتش به من اندرزن آتش چه زند با من کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا
گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را
یا صافیه الخمر فی آنیه المولی اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی
90
ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا
تو جان سلیمانی آرامگه جانی ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا
ای بیخودی جان ها در طلعت خوب تو ای روشنی دل ها اندر دم تو جانا
در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم از حسن جمالات پرخرم تو جانا
تو کعبه عشاقی شمس الحق تبریزی زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا
91
در آب فکن ساقی بط زاده آبی را بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را
ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را
ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را
بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را
احسنت زهی یار او شاخ گل بی خار او شاباش زهی دارو دل های کبابی را
صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی را
مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان صد کوه چو که غلطان سیلاب حبابی را
گر آن قدح روشن جانست نهان از تن پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را
ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان تشنه شده و جویان باران سحابی را
چون رعد نه ای خامش چون پرده تست این هش وز صبر و فنا می کش طوطی خطابی را
92
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی
زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا
زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی
چو جان سلسله ها را بدرد به حرونی چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا
علم های الهی ز پس کوه برآمد چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا
چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را بزن گردن آن را که بگوید که تسلا
چو بی واسطه جبار بپرورد جهان را چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا
فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش تویی باده مدهوش یکی لحظه بپالا
تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار بپالا و بیفشار ولی دست میالا
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
93
میندیش میندیش که اندیشه گری ها چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری ها
خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت که تا جمله نیستان نماید شکری ها
جنونست شجاعت میندیش و درانداز چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری ها
که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست چرا باید حیلت پی لقمه بری ها
ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی وگر حرص بنالد بگیریم کری ها
94
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا
از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم نه از کف و نه از نای نه دف هاست خدایا
یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست که اسباب شکرریز مهیاست خدایا
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا
نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا
نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد دم ناییست که بیننده و داناست خدایا
که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا
ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا
از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا
ز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزار به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا
چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا
بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک مگر هر در دریای تو گویاست خدایا
خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا
ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
95
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل ها غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
96
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا تا از لب دلدار شود مست و شکرخا
تا از لب تو بوی لب غیر نیاید تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا
آن لب که بود کون خری بوسه گه او کی یابد آن لب شکربوس مسیحا
می دانک حدث باشد جز نور قدیمی بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا
آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز رست از حدثی و شود او چاشنی افزا
تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی رو از حدثی سوی تبارک و تعالی
زان دست مسیح آمد داروی جهانی کو دست نگه داشت ز هر کاسه سکبا
از نعمت فرعون چه موسی کف و لب شست دریای کرم داد مر او را ید بیضا
خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی پرگوهر و روتلخ همی باش چو دریا
هین چشم فروبند که آن چشم غیورست هین معده تهی دار که لوتیست مهیا
سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد کز آتش جوعست تک و گام تقاضا
کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک کو صوفی چالاک که آید سوی حلوا
بنمای از این حرف تصاویر حقایق یا من قسم القهوه و الکاس علینا
97
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را خود فاش بگو یوسف زرین کمری را
در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را در بر کی کشیدست سهیل و قمری را
بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را بخرید به گوهر کرمش بی گهری را
خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست کز چشمه جان تازه کند او جگری را
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را
شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را
آثار رساند دل و جان را به موثر حمال دل و جان کند آن شه اثری را
اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا هر لحظه زر سرخ کند او حجری را
جان های چو عیسی به سوی چرخ برانند غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی کاین جاه و جلالست خدایی نظری را
سوز دل شاهانه خورشید بباید تا سرمه کشد چشم عروس سحری را
ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را
بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم کان روی چو خورشید تو نبود دگری را
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد تا زخم زند هر طرفی بی سپری را
بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را در خانه کشد روح چنان رهگذی را
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو کو راست کند چشم کژ کژنگری را
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید نتوان دل و جان دادن هر مختصری را
خاموش که او خود بکشد عاشق خود را تا چند کشی دامن هر بی هنری را
98
ای از نظرت مست شده اسم و مسما ای یوسف جان گشته ز لب های شکرخا
ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا
هم دایه جان هایی و هم جوی می و شیر هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا
جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم گویید خسیسان که محالست و علالا
خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا
هر جا ترشی باشد اندر غم دنیی می غرد و می برد از آن جای دل ما
برخیز بخیلانه در خانه فروبند کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا
این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست این نور خداییست تبارک و تعالی
هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر اول غم و سودا و به آخر ید بیضا
هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا
تا شید برآرد وی و آید به سر کوی فریاد برآرد که تمنیت تمنا
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست گر حاذق جدست وگر عشوه تیبا
99
دلارام نهان گشته ز غوغا همه رفتند و خلوت شد برون آ
برآور بنده را از غرقه خون فرح ده روی زردم را ز صفرا
کنار خویش دریا کردم از اشک تماشا چون نیایی سوی دریا
چو تو در آینه دیدی رخ خود از آن خوشتر کجا باشد تماشا
غلط کردم در آیینه نگنجی ز نورت می شود لا کل اشیاء
رهید آن آینه از رنج صیقل ز رویت می شود پاک و مصفا
تو پنهانی چو عقل و جمله از تست خرابی ها عمارت ها به هر جا
هر آنک پهلوی تو خانه گیرد به پیشش پست شد بام ثریا
چه باشد حال تن کز جان جدا شد چه عذر آورد کسی کز تست عذرا
چه یاری یابد از یاران همدل کسی کز جان شیرین گشت تنها
به از صبحی تو خلقان را به هر روز به از خوابی ضعیفان را به شب ها
تو را در جان بدیدم بازرستم چو گمراهان نگویم زیر و بالا
چو در عالم زدی تو آتش عشق جهان گشتست همچون دیگ حلوا
همه حسن از تو باید ماه و خورشید همه مغز از تو باید جدی و جوزا
بدان شد شب شفا و راحت خلق که سودای توش بخشید سودا
چو پروانه ست خلق و روز چون شمع که از زیب خودش کردی تو زیبا
هر آن پروانه که شمع تو را دید شبش خوشتر ز روز آمد به سیما
همی پرد به گرد شمع حسنت به روز و شب ندارد هیچ پروا
نمی یارم بیان کردن از این بیش بگفتم این قدر باقی تو فرما
بگو باقی تو شمس الدین تبریز که به گوید حدیث قاف عنقا
100
بیا ای جان نو داده جهان را ببر از کار عقل کاردان را
چو تیرم تا نپرانی نپرم بیا بار دگر پر کن کمان را
ز عشقت باز طشت از بام افتاد فرست از بام باز آن نردبان را
مرا گویند بامش از چه سویست از آن سویی که آوردند جان را
از آن سویی که هر شب جان روانست به وقت صبح بازآرد روان را
از آن سو که بهار آید زمین را چراغ نو دهد صبح آسمان را
از آن سو که عصایی اژدها شد به دوزخ برد او فرعونیان را
از آن سو که تو را این جست و جو خاست نشان خود اوست می جوید نشان را
تو آن مردی که او بر خر نشسته است همی پرسد ز خر این را و آن را
خمش کن کو نمی خواهد ز غیرت که در دریا درآرد همگنان را
101
بسوزانیم سودا و جنون را درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخ آشامان مستیم که بشکافند سقف سبزگون را
چه خواهد کرد شمع لایزالی فلک را وین دو شمع سرنگون را
فروبریم دست دزد غم را که دزدیدست عقل صد زبون را
شراب صرف سلطانی بریزیم بخوابانیم عقل ذوفنون را
چو گردد مست حد بر وی برانیم که از حد برد تزویر و فسون را
اگر چه زوبع و استاد جمله ست چه داند حیله ریب المنون را
چنانش بیخود و سرمست سازیم که چون آید نداند راه چون را
چنان پیر و چنان عالم فنا به که تا عبرت شود لایعلمون را
کنون عالم شود کز عشق جان داد کنون واقف شود علم درون را
درون خانه دل او ببیند ستون این جهان بی ستون را
که سرگردان بدین سرهاست گر نه سکون بودی جهان بی سکون را
تن باسر نداند سر کن را تن بی سر شناسد کاف و نون را
یکی لحظه بنه سر ای برادر چه باشد از برای آزمون را
یکی دم رام کن از بهر سلطان چنین سگ را چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم فنا شو کم طلب این سرفزون را
چنان اندر صفات حق فرورو که برنایی نبینی این برون را
چه جویی ذوق این آب سیه را چه بویی سبزه این بام تون را
خمش کردم نیارم شرح کردن ز رشک و غیرت هر خام دون را
نما ای شمس تبریزی کمالی که تا نقصی نباشد کاف و نون را
102
سلیمانا بیار انگشتری را مطیع و بنده کن دیو و پری را
برآر آواز ردوها علی منور کن سرای شش دری را
برآوردن ز مغرب آفتابی مسلم شد ضمیر آن سری را
بدین سان مهتری یابد هر آن کس که بهر حق گذارد مهتری را
بنه بر خوان جفان کالجوابی مکرم کن نیاز مشتری را
به کاسی کاسه سر را طرب ده تو کن مخمور چشم عبهری را
ز صورت های غیبی پرده بردار کسادی ده نقوش آزری را
ز چاه و آب چه رنجور گشتیم روان کن چشمه های کوثری را
دلا در بزم شاهنشاه دررو پذیرا شو شراب احمری را
زر و زن را به جان مپرست زیرا بر این دو دوخت یزدان کافری را
جهاد نفس کن زیرا که اجری برای این دهد شه لشکری را
دل سیمین بری کز عشق رویش ز حیرت گم کند زر هم زری را
بدان دریادلی کز جوش و نوشش به دست آورد گوهر گوهری را
که باقی غزل را تو بگویی به رشک آری تو سحر سامری را
خمش کردم که پایم گل فرورفت تو بگشا پر نطق جعفری را
103
دل و جان را در این حضرت بپالا چو صافی شد رود صافی به بالا
اگر خواهی که ز آب صاف نوشی لب خود را به هر دردی میالا
از این سیلاب درد او پاک ماند که جانبازست و چست و بی مبالا
نپرد عقل جزوی زین عقیله چو نبود عقل کل بر جزو لالا
نلرزد دست وقت زر شمردن چو بازرگان بداند قدر کالا
چه گرگینست وگر خارست این حرص کسی خود را بر این گرگین ممالا
چو شد ناسور بر گرگین چنین گر طلی سازش به ذکر حق تعالا
اگر خواهی که این در باز گردد سوی این در روان و بی ملال آ
رها کن صدر و ناموس و تکبر میان جان بجو صدر معلا
کلاه رفعت و تاج سلیمان به هر کل کی رسد حاشا و کلا
خمش کردم سخن کوتاه خوشتر که این ساعت نمی گنجد علالا
جواب آن غزل که گفت شاعر بقایی شاء لیس هم ارتحالا
104
خبر کن ای ستاره یار ما را که دریابد دل خون خوار ما را
خبر کن آن طبیب عاشقان را که تا شربت دهد بیمار ما را
بگو شکرفروش شکرین را که تا رونق دهد بازار ما را
اگر در سر بگردانی دل خود نه دشمن بشنود اسرار ما را
پس اندر عشق دشمن کام گردم که دشمن می نپرسد کار ما را
اگر چه دشمن ما جان ندارد بسوزان جان دشمن دار ما را
اگر گل بر سرستت تا نشویی بیار و بشکفان گلزار ما را
بیا ای شمس تبریزی نیر بدان رخ نور ده دیدار ما را
105
چو او باشد دل دلسوز ما را چه باشد شب چه باشد روز ما را
که خورشید ار فروشد ار برآمد بس است این جان جان افروز ما را
تو مادرمرده را شیون میاموز که استادست عشق آموز ما را
مدوزان خرقه ما را مدران نشاید شیخ خرقه دوز ما را
همه کس بر عدو پیروز خواهد جمال آن عدو پیروز ما را
همه کس بخت گنج اندوز جوید ولیکن عشق رنج اندوز ما را
106
مرا حلوا هوس کردست حلوا میفکن وعده حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست که صوفی را صفا آرد نه صفرا
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین که هر دم می رسد بویش ز بالا
دهانی بسته حلوا خور چو انجیر ز دل خور هیچ دست و لب میالا
از آن دستست این حلوا از آن دست بخور زان دست ای بی دست و بی پا
دمی با مصطفا و کاسه باشیم که او می خورد از آن جا شیر و خرما
از آن خرما که مریم را ندا کرد کلی و اشربی و قری عینا
دلیل آنک زاده عقل کلیم ندایش می رسد کای جان بابا
همی خواند که فرزندان بیایید که خوان آراسته ست و یار تنها
107
امیر حسن خندان کن چشم را وجودی بخش مر مشتی عدم را
سیاهی می نماید لشکر غم ظفر ده شادی صاحب علم را
به حسن خود تو شادی را بکن شاد غم و اندوه ده اندوه و غم را
کرم را شادمان کن از جمالت که حسن تو دهد صد جان کرم را
تو کارم زان بر سیمین چو زر کن تو لعلین کن رخ همچون زرم را
دلا چون طالب بیشی عشقی تو کم اندیش در دل بیش و کم را
بنه آن سر به پیش شمس تبریز که ایمانست سجده آن صنم را
108
به برج دل رسیدی بیست این جا چو آن مه را بدیدی بیست این جا
بسی این رخت خود را هر نواحی ز نادانی کشیدی بیست این جا
بشد عمری و از خوبی آن مه به هر نوعی شنیدی بیست این جا
ببین آن حسن را کز دیدن او بدید و نابدیدی بیست این جا
به سینه تو که آن پستان شیرست که از شیرش چشیدی بیست این جا
109
بکت عینی غداه البین دمعا و اخری بالبکا بخلت علینا
فعاقبت التی بخلت علینا بان غمضتها یوم التقینا
چه مرد آن عتابم خیز یارا بده آن جام مالامال صهبا
نرنجم ز آنچ مردم می برنجند که پیشم جمله جان ها هست یکتا
اگر چه پوستینی بازگونه بپوشیدست این اجسام بر ما
تو را در پوستین من می شناسم همان جان منی در پوست جانا
بدرم پوست را تو هم بدران چرا سازیم با خود جنگ و هیجا
یکی جانیم در اجسام مفرق اگر خردیم اگر پیریم و برنا
چراغک هاست کآتش را جدا کرد یکی اصلست ایشان را و منش
یکی طبع و یکی رنگ و یکی خوی که سرهاشان نباشد غیر پاها
در این تقریر برهان هاست در دل به سر با تو بگویم یا به اخفا
غلط خود تو بگویی با تو آن را چه تو بر توست بنگر این تماشا
110
تو بشکن چنگ ما را ای معلا هزاران چنگ دیگر هست این جا
چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم چه کم آید بر ما چنگ و سرنا
رباب و چنگ عالم گر بسوزد بسی چنگی پنهانیست یارا
ترنگ و تنتنش رفته به گردون اگر چه ناید آن در گوش صما
چراغ و شمع عالم گر بمیرد چو غم چون سنگ و آهن هست برجا
به روی بحر خاشاکست اغانی نیاید گوهری بر روی دریا
ولیکن لطف خاشاک از گهر دان که عکس عکس برق اوست بر ما
اغانی جمله فرع شوق وصلیست برابر نیست فرع و اصل اصلا
دهان بربند و بگشا روزن دل از آن ره باش با ارواح گویا
111
برای تو فدا کردیم جان ها کشیده بهر تو زخم زبان ها
شنیده طعنه های همچو آتش رسیده تیر کاری زان کمان ها
اگر دل را برون آریم پیشت ببخشایی بر آن پرخون نشان ها
اگر دشمن تو را از من بدی گفت مها دشمن چه گوید جز چنان ها
بیا ای آفتاب جمله خوبان که در لطف تو خندد لعل کان ها
که بی تو سود ما جمله زیانست که گردد سود با بودت زیان ها
گمان او بسستش زهر قاتل که در قند تو دارد بدگمان ها
112
ز روی تست عید آثار ما را بیا ای عید و عیدی آر ما را
تو جان عید و از روی تو جانا هزاران عید در اسرار ما را
چو ما در نیستی سر درکشیدیم نگیرد غصه دستار ما را
چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم نباشد غصه اغیار ما را
شما را اطلس و شعر خیالی خیال خوب آن دلدار ما را
کتاب مکر و عیاری شما را عتاب دلبر عیار ما را
شما را عید در سالی دو بارست دو صد عیدست هر دم کار ما را
شما را سیم و زر بادا فراوان جمال خالق جبار ما را
شما را اسب تازی باد بی حد براق احمد مختار ما را
اگر عالم همه عیدست و عشرت برو عالم شما را یار ما را
بیا ای عید اکبر شمس تبریز به دست این و آن مگذار ما را
چو خاموشانه عشقت قوی شد سخن کوتاه شد این بار ما را
113
ای مطرب دل برای یاری را در پرده زیر گوی زاری را
رو در چمن و به روی گل بنگر همدم شو بلبل بهاری را
دانی چه حیات ها و مستی هاست در مجلس عشق جان سپاری را
چون دولت بی شمار را دیدی بسپار بدو دم شماری را
ای روح شکار دلبری گشتی کو زنده کند ابد شکاری را
ای ساقی دل ز کار واماندم وقتست بده شراب کاری را
آراسته کن مرا و مجلس را کآراسته ای شرابداری را
بزمیست نهان چنین حریفان را جا نیست دگر شرابخواری را
114
اندر دل ما تویی نگارا غیر تو کلوخ و سنگ خارا
هر عاشق شاهدی گزیدست ما جز تو ندیده ایم یارا
گر غیر تو ماه باشد ای جان بر غیر تو نیست رشک ما را
ای خلق حدیث او مگویید باقی همه شاهدان شما را
بر نقش فنا چه عشق بازد آن کس که بدید کبریا را
بر غیر خدا حسد نیارد آن کس که گمان برد خدا را
گر رشک و حسد بری برو بر کین رشک بدست انبیا را
چون رفت بر آسمان چارم عیسی چه کند کلیسیا را
بوبکر و عمر به جان گزیدند عثمان و علی مرتضا را
شمس تبریز جو روان کن گردان کن سنگ آسیا را
115
ای جان و قوام جمله جان ها پر بخش و روان کن روان ها
با تو ز زیان چه باک داریم ای سودکن همه زیان ها
فریاد ز تیرهای غمزه وز ابروهای چون کمان ها
در لعل بتان شکر نهادی بگشاده به طمع آن دهان ها
ای داده به دست ما کلیدی بگشاده بدان در جهان ها
گر زانک نه در میان مایی برجسته چراست این میان ها
ور نیست شراب بی نشانیت پس شاهد چیست این نشان ها
ور تو ز گمان ما برونی پس زنده ز کیست این گمان ها
ور تو ز جهان ما نهانی پیدا ز کی می شود نهان ها
بگذار فسانه های دنیا بیزار شدیم ما از آن ها
جانی که فتاد در شکرریز کی گنجد در دلش چنان ها
آن کو قدم تو را زمین شد کی یاد کند ز آسمان ها
بربند زبان ما به عصمت ما را مفکن در این زبان ها
116
ای سخت گرفته جادوی را شیری بنموده آهوی را
از سحر تو احولست دیده در دیده نهاده ای دوی را
بنموده ای از ترنج آلو کی یافت ترنج آلوی را
سحر تو نمود بره را گرگ بنموده ز گندمی جوی را
منشور بقا نموده سحرت طومار خیال منطوی را
پر باد هدایتست ریشش از سحر تو جاهل غوی را
سوفسطاییم کرد سحرت ای ترک نموده هندوی را
چون پشه نموده وقت پیکار پیلان تهمتن قوی را
تا جنگ کنند و راست آرند تقدیر و قضای مستوی را
سوفسطایی مشو خمش کن بگشای زبان معنوی را
117
از دور بدیده شمس دین را فخر تبریز و رشک چین را
آن چشم و چراغ آسمان را آن زنده کننده زمین را
ای گشته چنان و آن چنانتر هر جان که بدیده او چنین را
گفتا که که را کشم به زاری گفتمش که بنده کمین را
این گفتن بود و ناگهانی از غیب گشاد او کمین را
آتش درزد به هست بنده وز بیخ بکند کبر و کین را
بی دل سیهی لاله زان می سرمست بکرد یاسمین را
در دامن اوست عین مقصود بر ما بفشاند آستین را
شاهی که چو رخ نمود مه را بر اسب فلک نهاد زین را
بنشین کژ و راست گو که نبود همتا شه روح راستین را
والله که از او خبر نباشد جبریل مقدس امین را
حالی چه زند به قال آورد او چرخ بلند هفتمین را
چون چشم دگر در او گشادیم یک جو نخریم ما یقین را
آوه که بکرد بازگونه آن دولت وصل پوستین را
ای مطرب عشق شمس دینم جان تو که بازگو همین را
چون می نرسم به دستبوسش بر خاک همی زنم جبین را
118
بنمود وفا از این جا هرگز نرویم ما از این جا
این جا مدد حیات جانست ذوقست دو چشم را از این جا
این جاست که پا به گل فرورفت چون برگیریم پا از این جا
این جا به خدا که دل نهادیم کس را مبر ای خدا از این جا
این جاست که مرگ ره ندارد مرگست بدن جدا از این جا
زین جای برآمدی چو خورشید روشن کردی مرا از این جا
جان خرم و شاد و تازه گردد زین جا یابد بقا از این جا
یک بار دگر حجاب بردار یک بار دگر برآ از این جا
این جاست شراب لایزالی درریز تو ساقیا از این جا
این چشمه آب زندگانیست مشکی پر کن سقا از این جا
این جا پر و بال یافت دل ها بگرفت خرد هوا از این جا
119
برخیز و صبوح را بیارا پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز ای ساقی خوب خوب سیما
از من پرسید کو چه ساقیست قندست و هزار رطل حلوا
آن ساغر پرعقار برریز بر وسوسه محال پیما
آن می که چو صعوه زو بنوشد آهنگ کند به صید عنقا
زان پیش که دررسد گرانی برجه سبک و میان ما آ
می گرد و چو ماه نور می ده حمرا می ده بدان حمیرا
ما را همه مست و کف زنان کن وان گاه نظاره کن تماشا
در گردش و شیوه های مستان در عربده های در علالا
در گردن این فکنده آن دست کان شاه من و حبیب و مولا
او نیز ببرده روی چون گل می بوسد یار را کف پا
این کیسه گشاده از سخاوت که خرج کنید بی محابا
دستار و قبا فکنده آن نیز کاین را به گرو نهید فردا
صد مادر و صد پدر ندارد آن مهر که می بجوشد آن جا
این می آمد اصول خویشی کز سکر چنین شدند اعدا
آن عربده در شراب دنیاست در بزم خدا نباشد آن ها
نی شورش و نی قیست و نی جنگ ساقیست و شراب مجلس آرا
خاموش که ز سکر نفس کافر می گوید لا اله الا
120
تا چند تو پس روی به پیش آ در کفر مرو به سوی کیش آ
در نیش تو نوش بین به نیش آ آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند به صورت از زمینی پس رشته گوهر یقینی
بر مخزن نور حق امینی آخر تو به اصل اصل خویش آ
خود را چو به بیخودی ببستی می دانک تو از خودی برستی
وز بند هزار دام جستی آخر تو به اصل اصل خویش آ
از پشت خلیفه ای بزادی چشمی به جهان دون گشادی
آوه که بدین قدر تو شادی آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند طلسم این جهانی در باطن خویشتن تو کانی
بگشای دو دیده نهانی آخر تو به اصل اصل خویش آ
چون زاده پرتو جلالی وز طالع سعد نیک فالی
از هر عدمی تو چند نالی آخر تو به اصل اصل خویش آ
لعلی به میان سنگ خارا تا چند غلط دهی تو ما را
در چشم تو ظاهرست یارا آخر تو به اصل اصل خویش آ
چون از بر یار سرکش آیی سرمست و لطیف و دلکش آیی
با چشم خوش و پرآتش آیی آخر تو به اصل اصل خویش آ
در پیش تو داشت جام باقی شمس تبریز شاه و ساقی
سبحان الله زهی رواقی آخر تو به اصل اصل خویش آ
121
چون خانه روی ز خانه ما با آتش و با زبانه ما
با رستم زال تا نگویی از رخش و ز تازیانه ما
زیرا جز صادقان ندانند مکر و دغل و بهانه ما
اندر دل هیچ کس نگنجیم چون در سر اوست شانه ما
هر جا پر تیر او ببینی آن جاست یقین نشانه ما
از عشق بگو که عشق دامست زنهار مگو ز دانه ما
با خاطر خویش تا نگویی ای محرم دل فسانه ما
گر تو به چنینه ای بگویی والله که تویی چنانه ما
اندر تبریز بد فلانی اقبال دل فلانه ما
122
دیدم رخ خوب گلشنی را آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا بگذارم هستی و منی را
جان هم به سماع اندرآمد آغاز نهاد کف زنی را
عقل آمد و گفت من چه گویم این بخت و سعادت سنی را
این بوی گلی که کرد چون سرو هر پشت دوتای منحنی را
در عشق بدل شود همه چیز ترکی سازند ارمنی را
ای جان تو به جان جان رسیدی وی تن بگذاشتی تنی را
یاقوت زکات دوست ما راست درویش خورد زر غنی را
آن مریم دردمند یابد تازه رطب تر جنی را
تا دیده غیر برنیفتد منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امنست در عزلت جوی ایمنی را
عزلت گه چیست خانه دل در دل خو گیر ساکنی را
در خانه دل همی رسانند آن ساغر باقی هنی را
خامش کن و فن خامشی گیر بگذار تو لاف پرفنی را
زیرا که دلست جای ایمان در دل می دار مومنی را
123
دیدم شه خوب خوش لقا را آن چشم و چراغ سینه ها را
آن مونس و غمگسار دل را آن جان و جهان جان فزا را
آن کس که خرد دهد خرد را آن کس که صفا دهد صفا را
آن سجده گه مه و فلک را آن قبله جان اولیا را
هر پاره من جدا همی گفت کای شکر و سپاس مر خدا را
موسی چو بدید ناگهانی از سوی درخت آن ضیا را
گفتا که ز جست و جوی رستم چون یافتم این چنین عطا را
گفت ای موسی سفر رها کن وز دست بیفکن آن عصا را
آن دم موسی ز دل برون کرد همسایه و خویش و آشنا را
اخلع نعلیک این بود این کز هر دو جهان ببر ولا را
در خانه دل جز او نگنجد دل داند رشک انبیا را
گفت ای موسی به کف چه داری گفتا که عصاست راه ما را
گفتا که عصا ز کف بیفکن بنگر تو عجایب سما را
افکند و عصاش اژدها شد بگریخت چو دید اژدها را
گفتا که بگیر تا منش باز چوبی سازم پی شما را
سازم ز عدوت دست یاری سازم دشمنت متکا را
تا از جز فضل من ندانی یاران لطیف باوفا را
دست و پایت چو مار گردد چون درد دهیم دست و پا را
ای دست مگیر غیر ما را ای پا مطلب جز انتها را
مگریز ز رنج ما که هر جا رنجیست رهی بود دوا را
نگریخت کسی ز رنج الا آمد بترش پی جزا را
از دانه گریز بیم آن جاست بگذار به عقل بیم جا را
شمس تبریز لطف فرمود چون رفت ببرد لطف ها را
124
ساقی تو شراب لامکان را آن نام و نشان بی نشان را
بفزا که فزایش روانی سرمست و روانه کن روان را
یک بار دگر بیا درآموز ساقی گشتن تو ساقیان را
چون چشمه بجوش از دل سنگ بشکن تو سبوی جسم و جان را
عشرت ده عاشقان می را حسرت ده طالبان نان را
نان معماریست حبس تن را می بارانیست باغ جان را
بستم سر سفره زمین را بگشا سر خم آسمان را
بربند دو چشم عیب بین را بگشای دو چشم غیب دان را
تا مسجد و بتکده نماند تا نشناسیم این و آن را
خاموش که آن جهان خاموش در بانگ درآرد این جهان را
125
گفتی که گزیده ای تو بر ما هرگز نبدست این مفرما
حاجت بنگر مگیر حجت بر نقد بزن مگو که فردا
بگذار مرا که خوش بخسپم در سایه ات ای درخت خرما
ای عشق تو در دلم سرشته چون قند و شکر درون حلوا
وی صورت تو درون چشمم مانند گهر میان دریا
داری سر ما سری بجنبان تو نیز بگو زهی تماشا
آن وعده که کرده ای مرا دوش کو زهره که تا کنم تقاضا
گر دست نمی رسد به خورشید از دور همی کنم تمنا
خورشید و هزار همچو خورشید در حسرت تست ای معلا
126
گستاخ مکن تو ناکسان را در چشم میار این خسان را
درزی دزدی چو یافت فرصت کم آرد جامه رسان را
ایشان را دار حلقه بر در هم نیز نیند لایق آن را
پیشت به فسون و سخره آیند از طمع مپوش این عیان را
ایشان چو ز خویش پرغمانند چون دور کنند ز تو غمان را
جز خلوت عشق نیست درمان رنج باریک اندهان را
یا دیدن دوست یا هوایش دیگر چه کند کسی جهان را
تا دیدن دوست در خیالش می دار تو در سجود جان را
پیشش چو چراغپایه می ایست چون فرصت هاست مر مهان را
وامانده از این زمانه باشی کی بینی اصل این زمان را
چون گشت گذار از مکان چشم زو بیند جان آن مکان را
جان خوردی تن چو قازغانی بر آتش نه تو قازغان را
تا جوش ببینی ز اندرونت زان پس نخری تو داستان را
نظاره نقد حال خویشی نظاره درونست راستان را
این حال بدایت طریقست با گم شدگان دهم نشان را
چون صد منزل از این گذشتند این چون گویم مران کسان را
مقصود از این بگو و رستی یعنی که چراغ آسمان را
مخدومم شمس حق و دین را کوهست پناه انس و جان را
تبریز از او چو آسمان شد دل گم مکناد نردبان را
127
کو مطرب عشق چست دانا کز عشق زند نه از تقاضا
مردم به امید و این ندیدم در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی طوبی لک یا حبیب طوبی
ور پنهانست او خضروار تنها به کناره های دریا
ای باد سلام ما بدو بر کاندر دل ما از اوست غوغا
دانم که سلام های سوزان آرد به حبیب عاشقان را
عشقیست دوار چرخ نه از آب عشقیست مسیر ماه نه از پا
در ذکر به گردش اندرآید با آب دو دیده چرخ جان ها
ذکرست کمند وصل محبوب خاموش که جوش کرد سودا
128
ما را سفری فتاد بی ما آن جا دل ما گشاد بی ما
آن مه که ز ما نهان همی شد رخ بر رخ ما نهاد بی ما
چون در غم دوست جان بدادیم ما را غم او بزاد بی ما
ماییم همیشه مست بی می ماییم همیشه شاد بی ما
ما را مکنید یاد هرگز ما خود هستیم یاد بی ما
بی ما شده ایم شاد گوییم ای ما که همیشه باد بی ما
درها همه بسته بود بر ما بگشود چو راه داد بی ما
با ما دل کیقباد بنده ست بنده ست چو کیقباد بی ما
ماییم ز نیک و بد رهیده از طاعت و از فساد بی ما
129
مشکن دل مرد مشتری را بگذار ره ستمگری را
رحم آر مها که در شریعت قربان نکنند لاغری را
مخمور توام به دست من ده آن جام شراب گوهری را
پندی بده و به صلح آور آن چشم خمار عبهری را
فرمای به هندوان جادو کز حد نبرند ساحری را
در شش دره ای فتاد عاشق بشکن در حبس شش دری را
یک لحظه معزمانه پیش آ جمع آور حلقه پری را
سر می نهد این خمار از بن هر لحظه شراب آن سری را
صد جا چو قلم میان ببسته تنگ شکر معسکری را
ای عشق برادرانه پیش آ بگذار سلام سرسری را
ای ساقی روح از در حق مگذار حق برادری را
ای نوح زمانه هین روان کن این کشتی طبع لنگری را
ای نایب مصطفی بگردان آن ساغر زفت کوثری را
پیغام ز نفخ صور داری بگشای لب پیمبری را
ای سرخ صباغت علمدار بگشا پر و بال جعفری را
پرلاله کن و پر از گل سرخ این صحن رخ مزعفری را
اسپید نمی کنم دگر من درریز رحیق احمری را
130
بیدار کنید مستیان را از بهر نبیذ همچو جان را
ای ساقی باده بقایی از خم قدیم گیر آن را
بر راه گلو گذر ندارد لیکن بگشاید او زبان را
جان را تو چو مشک ساز ساقی آن جان شریف غیب دان را
پس جانب آن صبوحیان کش آن مشک سبک دل گران را
وز ساغرهای چشم مستت درده تو فلان بن فلان را
از دیده به دیده باده ای ده تا خود نشود خبر دهان را
زیرا ساقی چنان گذارد اندر مجلس می نهان را
بشتاب که چشم ذره ذره جویا گشتست آن عیان را
آن نافه مشک را به دست آر بشکاف تو ناف آسمان را
زیرا غلبات بوی آن مشک صبری بنهشت یوسفان را
چون نامه رسید سجده ای کن شمس تبریز درفشان را
131
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا
دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری دلربایی جان فزایی بس لطیف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
ساقیان سیمبر را جام زرین ها به کف رویشان چون ماه تابان پیش آن سلطان ما
روی های زعفران را از جمالش تاب ها چشم های محرمان را از غبارش توتیا
از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود وز هوای وصل او در چرخ دایم شد سما
در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا
مطرب آن جا پرده ها بر هم زند خود نور او کی گذارد در دو عالم پرده ای را در هوا
جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا
چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود محو گشت آن جا خیال جمله شان و شد هبا
لیک اندر محو هستیشان یکی صد گشته بود هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت ذره ها اندر هوایش از وفا و از صفا
بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم هر زمان زنار می ببریدم از جور و جفا
گفتم ای مه توبه کردم توبه ها را رد مکن گفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه را
صادق آمد گفت او وز ماه دور افتاده ام چون حجاج گمشده اندر مغیلان فنا
نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا
132
در میان پرده خون عشق را گلزارها عاشقان را با جمال عشق بی چون کارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق ترک منبرها بگفته برشده بر دارها
عاشقان دردکش را در درونه ذوق ها عاقلان تیره دل را در درون انکارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها
133
غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را
در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را
عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را
زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت زان همی بینی درآویزان دو صد حلاج را
گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی بنده احبار بخارا خواجه نساج را
بلمه ای هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج را
همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه آنک تلقین می کند شطرنج مر لجلاج را
ای که میرخوان به غراقان روحانی شدی بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج را
عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل عشق دایم می کند این غارت و تاراج را
بس کن ایرا بلبل عشقش نواها می زند پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را
134
ساقیا در نوش آور شیره عنقود را در صبوح آور سبک مستان خواب آلود را
یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را
سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را
بلبلان را مست گردان مطربان را شیرگیر تا که درسازند با هم نغمه داوود را
بادپیما بادپیمایان خود را آب ده کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را
هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را هم بخور با صوفیان پالوده بی دود را
می میاور زان بیاور که می از وی جوش کرد آنک جوشش در وجود آورد هر موجود را
زان میی کاندر جبل انداخت صد رقص الجمل زان میی کو روشنی بخشد دل مردود را
هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح کز کرم بر می فشانی باده موعود را
برفشان چندانک ما افشانده گردیم از وجود تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را
همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را چون ایازی دیده در خود هستی محمود را
شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را
135
ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را محو کن هست و عدم را بردران این لاف را
آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را
در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را
آن میی کز ظلم و جور و کافری های خوشش شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را
عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را
جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را
تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را
روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را
سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را
اسب حاجت های مشتاقان بدو اندررساد ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را
شهر تبریزست آنک از شوق او مستی بود گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را
136
پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما
یوسفان را مست کرد و پرده هاشان بردرید غمزه خونی مست آن شه خمار ما
جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد آفرین ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما
در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما
دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما
آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما
چون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتاب رقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما
عاشقان عشق را بسیار یاری ها دهیم چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما
137
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا
می کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا
دیده ات را چون نظر از دیده باقی رسید دیده ات شرمین شود از دیده فانی چرا
آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا
آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا
تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا
او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود تو بر او از غیب جان ریزی و می دانی چرا
چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا
خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا
شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا
138
سکه رخسار ما جز زر مبادا بی شما در تک دریای دل گوهر مبادا بی شما
شاخه های باغ شادی کان قوی تازه ست و تر خشک بادا بی شما و تر مبادا بی شما
این همای دل که خو کردست در سایه شما جز میان شعله آذر مبادا بی شما
دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی هین بگو چون نیست میوه برمبادا بی شما
روز من تابید جان و در خیالش بنگرید گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بی شما
چون شما و جمله خلقان نقش های آزرند نقش های آزر و آزر مبادا بی شما
جرعه جرعه مر جگر را جام آتش می دهیم کاین جگر را شربت کوثر مبادا بی شما
صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست عقل گوید کان می ام در سر مبادا بی شما
هر دو ده یعنی دو کون از بوی تو رونق گرفت در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بی شما
چشم را صد پر ز نور از بهر دیدار توست ای که هر دو چشم را یک پر مبادا بی شما
بی شما هر موی ما گر سنجر و خسرو شوند خسرو شاهنشه و سنجر مبادا بی شما
تا فراق شمس تبریزی همی خنجر کشد دست های گل بجز خنجر مبادا بی شما
139
رنج تن دور از تو ای تو راحت جان های ما چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما
صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما
عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما
رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای ما
140
درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شما
سینه های عاشقان جز از شما روشن مباد گلبن جان های ما خندان مبادا بی شما
بشنو از ایمان که می گوید به آواز بلند با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی شما
عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بی شما
عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده جان ما را دیدن ایشان مبادا بی شما
جان های مرده را ای چون دم عیسی شما ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی شما
چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی شما
141
جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا
چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می زنند چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا
با خیالت جزو جزوم می شود خندان لبی می شود با دشمن تو مو به مو دندان چرا
بی خط و بی خال تو این عقل امی می بود چون ببیند آن خطت را می شود خط خوان چرا
تن همی گوید به جان پرهیز کن از عشق او جانش می گوید حذر از چشمه حیوان چرا
روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا
کو یکی برهان که آن از روی تو روشنترست کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان چرا
هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا
هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست گنج حق را می نجویی در دل ویران چرا
بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا
گیرم این خربندگان خود بار سرگین می کشند این سواران باز می مانند از میدان چرا
هر ترانه اولی دارد دلا و آخری بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا
142
دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا
عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب آن که جان می جست او را در خلاء و در ملا
آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود همچنان که آتش موسی برای ابتلا
الصلا پروانه جانان قصد آن آتش کنید چون بلی گفتید اول درروید اندر بلا
چون سمندر در میان آتشش باشد مقام هر که دارد در دل و جان این چنین شوق و ولا
143
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را
سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر کو به تابش زر کند مر سنگ های خاره را
سینه خود باز کردم زخم ها بنمودمش گفتمش از من خبر ده دلبر خون خواره را
سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره را
طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان ای تو چاره کرده هر دم صد چو من بیچاره را
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل چند داری در غریبی این دل آواره را
من خمش کردم ولیکن از پی دفع خمار ساقی عشاق گردان نرگس خماره را
144
عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما
جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم چرخ شاید جای تو یا سدره ها یا منتها
طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا
پر در پر بافته رشک احد گرد رخش جان احمد نعره زن از شوق او واشوقنا
غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون گر سر مویی ز حسنش بی حجاب آید به ما
از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته نعره ها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا
سجده تبریز را خم درشده سرو سهی غاشیه تبریز را برداشته جان سها
145
ای وصالت یک زمان بوده فراقت سال ها ای به زودی بار کرده بر شتر احمال ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب درفتاده در شب تاریک بس زلزال ها
چون همی رفتی به سکته حیرتی حیران بدم چشم باز و من خموش و می شد آن اقبال ها
ور نه سکته بخت بودی مر مرا خود آن زمان چهره خون آلود کردی بردریدی شال ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو در زمان قربان بکردی خود چه باشد مال ها
تا بگشتی در شب تاریک ز آتش نال ها تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال ها
قدها چون تیر بوده گشته در هجران کمان اشک خون آلود گشت و جمله دل ها دال ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید در صف نقصان نشست است از حیا مثقال ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال ها
از مقال گوهرین بحر بی پایان تو لعل گشته سنگ ها و ملک گشته حال ها
حال های کاملانی کان ورای قال هاست شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال ها
ذره های خاک هامون گر بیابد بوی او هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال ها
بال ها چون برگشاید در دو عالم ننگرد گرد خرگاه تو گردد واله اجمال ها
دیده نقصان ما را خاک تبریز صفا کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال ها
چونک نورافشان کنی درگاه بخشش روح را خود چه پا دارد در آن دم رونق اعمال ها
خود همان بخشش که کردی بی خبر اندر نهان می کند پنهان پنهان جمله افعال ها
ناگهان بیضه شکافد مرغ معنی برپرد تا هما از سایه آن مرغ گیرد فال ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می خوان مدح او تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال ها
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت باک نیست دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال ها
146
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما
ساقیا تو تیزتر رو این نمی بینی که بس می دود اندر عقب اندیشه های لنگ ما
در طرب اندیشه ها خرسنگ باشد جان گداز از میان راه برگیرید این خرسنگ ما
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ ما
147
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا صد هزاران سر سر جان شنیدستی دلا
از ورای پرده ها تو گشته ای چون می از او پرده خوبان مه رو را دریدستی دلا
از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا
ز آن سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا
باز جانی شسته ای بر ساعد خسرو به ناز پای بندت با ویست ار چه پریدستی دلا
ور نباشد پای بندت تا نپنداری که تو از چنان آرام جان ها دررمیدستی دلا
بلک چون ماهی به دریا بلک چون قالب به جان در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا
چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا
چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا
پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک در رکاب صدر شمس الدین دویدستی دلا
تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا
148
از پی شمس حق و دین دیده گریان ما از پی آن آفتابست اشک چون باران ما
کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال چونک هستی ها نماند از پی طوفان ما
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما
بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما
هر چه می بارید اکنون دیده گریان ما سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما
شرق و غرب این زمین از گلستان یک سان شود خار و خس پیدا نباشد در گل یک سان ما
زیر هر گلبن نشسته ماه رویی زهره رخ چنگ عشرت می نوازد از پی خاقان ما
هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشه ای جام می را می دهد در دست بادستان ما
دیده نادیده ما بوسه دیده زان بتان تا ز حیرانی گذشته دیده حیران ما
جان سودا نعره زن ها این بتان سیمبر دل گود احسنت عیش خوب بی پایان ما
خاک تبریزست اندر رغبت لطف و صفا چون صفای کوثر و چون چشمه حیوان ما
149
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا باده گردان چیست آخر داردارت ساقیا
ساقی گلرخ ز می این عقل ما را خار نه تا بگردد جمله گل این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
کار را بگذار می را بار کن بر اسب جام تا ز کیوان بگذرد این کار و بارت ساقیا
تا تو باشی در عزیزی ها به بند خود دری می کند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا
چشمه رواق می را نحل بگشا سوی عیش تا ز چشمه می شود هر چشم و چارت ساقیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
بیخودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا
تو شوی از دست بینی عیش خود را بر کنار چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا
گاه تو گیری به بر در یار را از بیخودی چونک بیخودتر شدی گیرد کنارت ساقیا
از می تبریز گردان کن پیاپی رطل ها تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
150
درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما بی سر و سامان عشقش بود سامان ما
آن خیال جان فزای بخت ساز بی نظیر هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان گشته در مستی جان هم سهل و هم آسان ما
صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود کاندر آن جا گم شود جان و دل حیران ما
خوش خوش اندر بحر بی پایان او غوطی خورد تا ابدهای ابد خود این سر و پایان ما
شکر ایزد را که جمله چشمه حیوان ها تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما
شرم آرد جان و دل تا سجده آرد هوشیار پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما
دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
پس برآرد نیش خونی کز سرش خون می چکد پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران ما
در دهان عقل ریزد خون او را بردوام تا رهاند روح را از دام و از دستان ما
تا بشاید خدمت مخدوم جان ها شمس دین آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما
تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب تا ببیند حال اولیان و آخریان ما
شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد کز زمینش می بروید نرگس و ریحان ما
151
سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را از صبوحی های شاه آگاه کن فساق را
از عنایت های آن شاه حیات انگیز ما جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما
چون عنایت های ابراهیم باشد دستگیر سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را
طاق و ایوانی بدیدم شاه ما در وی چو ماه نقش ها می رست و می شد در نهان آن طاق را
غلبه جان ها در آن جا پشت پا بر پشت پا رنگ رخ ها بی زبان می گفت آن اذواق را
سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را
چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را
شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را
پاره های آن در بشکسته سبز و تازه شد کآنچ دست شه برآمد نیست مر احراق را
جامه جانی که از آب دهانش شسته شد تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را
آن که در حبسش از او پیغام پنهانی رسید مست آن باشد نخواهد وعده اطلاق را
بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی زود از لذت شود شایسته مر اعلاق را
شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین کش مکان تبریز شد آن چشمه رواق را
ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب همچو گربه می نگر آن گوشت بر معلاق را
ور نه از تشنیع و زاری ها جهانی پر کنم از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
پرده صبرم فراق پای دارت خرق کرد خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را
152
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
جام می می ریخت ره ره زانک مست مست بود خاک ره می گشت مست و پیش او می کوفت پا
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده ناله می کردند کی پیدای پنهان تا کجا
جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا
جیب ها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق دل سبک مانند کاه و روی ها چون کهربا
عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا
هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس پیش او صف ها کشیده بی دعا و بی ثنا
و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا
من جفاگر بی وفا جستم که هم جامم شود پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا
ترک و هندو مست و بدمستی همی کردند دوش چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
گه به پای همدگر چون مجرمان معترف می فتادندی به زاری جان سپار و تن فدا
باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک هر دو در رو می فتادند پیش آن مه روی ما
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک وز نهان با یک قدح می گفت هندو را بیا
ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها
آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده وین مقامر در خراباتی نهاده رخت ها
چون پدید آمد ز دور آن فتنه جان های حور جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم می کش و زنار بسته صوفیان پارسا
وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر می شکستند خم ها و می فکندند چنگ و نا
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن جمله را سیلاب برده می کشاند سوی لا
نیم شب چون صبح شد آواز دادند موذنان ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا
153
شمع دیدم گرد او پروانه ها چون جمع ها شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمع ها
شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمع ها
چون شکر گفتار آغازد ببینی ذره ها از برای استماعش واگشاده سمع ها
ناامیدانی که از ایام ها بفسرده اند گرمی جانش برانگیزد ز جانشان طمع ها
گر نه لطف او بدی بودی ز جان های غیور مر مرا از ذکر نام شکرینش منع ها
شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق کز جمال جان او بازیب و فر شد صنع ها
چون بر آن آمد که مر جسمانیان را رو دهد جان صدیقان گریبان را درید از شنع ها
تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب یک نظر بادا از او بر ما برای ینع ها
سایه جسم لطیفش جان ما را جان هاست یا رب آن سایه به ما واده برای طبع ها
154
دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را
هر چه بر افلاک روحانیست از بهر شرف می نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را
پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی درنگ گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را
روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر با همین دیده دلا بینی همین تبریز را
تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین از صفا و نور سر بنده کمین تبریز را
نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری چون شناسد دیده عجل سمین تبریز را
همچو دریاییست تبریز از جواهر و ز درر چشم درناید دو صد در ثمین تبریز را
گر بدان افلاک کاین افلاک گردانست از آن وافروشی هست بر جانت غبین تبریز را
گر نه جسمستی تو را من گفتمی بهر مثال جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را
چون همه روحانیون روح قدسی عاجزند چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را
چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را
155
از فراق شمس دین افتاده ام در تنگنا او مسیح روزگار و درد چشمم بی دوا
گر چه درد عشق او خود راحت جان منست خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها
عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ
گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست می بسوزد هر دو عالم را ز آتش های لا
گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز اجتبا
عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی
تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند روح مطلق کامکار و شهسوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی که هستی موج ها دارد از او کز نهیب و موج او گردان شد صد آسیا
اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این تو بگویی صوفیم صوفی بخواند مامضی
از میان شمع بینی برفروزد شمع تو نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا دررباید جانت را او از سزا و ناسزا
لیک از آسیب جانت وز صفای سینه ات بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما
در جهان محو باشی هست مطلق کامران در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا
دیده های کون در رویت نیارد بنگرید تا که نجهد دیده اش از شعشعه آن کبریا
ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا که تو را وهمی نبوده زان طریق ماورا
شعله های نور بینی از میان گردها محو گردد نور تو از پرتو آن شعله ها
زو فروآ تو ز تخت و سجده ای کن زانک هست آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا
ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی
تا نیارد سجده ای بر خاک تبریز صفا کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
156
ای هوس های دلم بیا بیا بیا بیا ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریده ام چون زلف تو چون زلف تو ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا
از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا
157
ای هوس های دلم باری بیا رویی نما ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما
مشکل و شوریده ام چون زلف تو چون زلف تو ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما
از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما
درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل در میان آن گلم باری بیا رویی نما
تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم از جمالت غافلم باری بیا رویی نما
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی ای عجوبه واصلم باری بیا رویی نما
158
امتزاج روح ها در وقت صلح و جنگ ها با کسی باید که روحش هست صافی صفا
چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند جدا
چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را
باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او میل دارد سوی داماد لطیف دلربا
از نظرها امتزاج و از سخن ها امتزاج وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها
همچنانک امتزاج ظاهرست اندر رکوع وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا
بر تفاوت این تمازج ها ز میل و نیم میل وز سر کره و کراهت وز پی ترس و حیا
آن رکوع باتانی وان ثنای نرم نرم هم مراتب در معانی در صورها مجتبا
این همه بازیچه گردد چون رسیدی در کسی کش سما سجده اش برد وان عرش گوید مرحبا
آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین کو رهاند مر شما را زین خیال بی وفا
با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار این همه تاثیر خشم اوست تا وقت رضا
هستی جان اوست حقا چونک هستی زو بتافت لاجرم در نیستی می ساز با قید هوا
گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال گه به تسبیع کلام و گه به تسبیع لقا
گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام گه خیال بد بود همچون که خواب ناسزا
وانگهی تخییل ها خوشتر از این قوم رذیل اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما
پس از آن سوی عدم بدتر از این از صد عدم این عدم ها بر مراتب بود همچون که بقا
تا نیاید ظل میمون خداوندی او هیچ بندی از تو نگشاید یقین می دان دلا
159
ای ز مقدارت هزاران فخر بی مقدار را داد گلزار جمالت جان شیرین خار را
ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو در سجودافتادگان و منتظر مر بار را
عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند چونک طنبوری ز عشقت برنوازد تار را
گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها کس ندیدی خالی از گل سال ها گلزار را
محو می گردد دلم در پرتو دلدار من می نتانم فرق کردن از دلم دلدار را
دایما فخرست جان را از هوای او چنان کو ز مستی می نداند فخر را و عار را
هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را
گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را
چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد ای وصال موسی وش اندرربا این مار را
ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو رشک نور باقی ست صد آفرین این نار را
160
مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را که سزا نیست سلح ها بجز از تیغ زنان را
چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را
چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر که وی از سنگ کشیدن بشکستست میان را
زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته جان را
منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را
سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی که در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را
تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر که بدان جاست مجاری همگی امن و امان را
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر که به شب باید جستن وطن یار نهان را
به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن سوی آن دور سفر کن چه کنی دور زمان را
بپران تیر نظر را به موثر ده اثر را تبع تیر نظر دان تن مانند کمان را
چو عدواید تو گردد چو کرم قید تو گردد چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را
سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی چو چنان سود بیابی چه کنی سود و زیان را
هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا که گشادست به دعوت مه جاوید دهان را
من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان را
161
چو فرستاد عنایت به زمین مشعله ها را که بدر پرده تن را و ببین مشعله ها را
تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری وگر از اصل تو دوری چه از این مشعله ها را
خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی تو عزبخانه مه را تو چنین مشعله ها را
بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان را که به مردی بگشادند کمین مشعله ها را
تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی تو بدانی و ببینی به یقین مشعله ها را
تو صلاح دل و دین را چو بدان چشم ببینی به خدا روح امینی و امین مشعله ها را
162
تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را ؟ تو مرا گنج روانی، چه کنم سود و زیان را ؟
نفسی یار شرابم، نفسی یار کبابم چو در این دور خرابم، چه کنم دور زمان را ؟
ز همه خلق رمیدم، ز همه باز رهیدم نه نهانم نه پدیدم، چه کنم کون و مکان را ؟
ز وصال تو خمارم، سر مخلوق ندارم چو تو را صید و شکارم، چه کنم تیر و کمان را ؟
چو من اندر تک جویم، چه روم؟ آب چه جویم؟ چه توان گفت؟ چه گویم؟ صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی، چه کشم بار کهی را ؟ چو مرا گرگ شبان شد، چه کشم ناز شبان را ؟
چه خوشی عشق چه مستی؟ چو قدح بر کف دستی خنک آن جا که نشستی، خنک آن دیده ی جان را
ز تو هر ذره جهانی ، ز تو هر قطره چو جانی چو ز تو یافت نشانی، چه کند نام و نشان را ؟
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق چو به سر باید رفتن، چه کنم پای دوان را ؟
به سلاح احد تو، ره ما را بزدی تو همه رختم ستدی تو، چه دهم باج ستان را ؟
ز شعاع مه تابان، ز خم طـُرّه پیچان دل من شد سبک ای جان، بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را، بنگر عشق و ولا را منگر جور و جفا را، بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن، ز غم و درد طرب کن هم از این خوب طلب کن، فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را، بگزین گوشه گران را بشنو راه دهان را، مگشا راه دهان را
163
بروید ای حریفان، بکشید یار ما را به من آورید آخر، صنم گریزپا را
به ترانه های شیرین، به بهانه های زرین بکشید سوی خانه، مه خوب خوش لقا را
اگر او به وعده گوید که: دمی دگر بیایم همه وعده مکر باشد، بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوئی و افسون بزند کره بر آب او و، ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد، چه بود جمال خوبان ؟ که رخ چو آفتابش، بکشد چراغ ها را
برو ای دل سبک رو، به یمن به دلبر من برسان سلام و خدمت، تو عقیق بی بها را
164
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد که فکند در دماغم هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید، ز بلا و حبس، من نی چه روم چه روی آرم؟ به برون و، یار اینجا
که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا
نظری به سوی خویشان، نظری برو پریشان نظری بدان تمنا، نظری بدین تماشا
چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد به میان حبس بُستان و که خاصه یوسف ما
بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا
من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را
چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا
خبرش ز رشک جان ها نرسد به ماه و اختر که چو ماه او برآید بگدازد آسمان ها
خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا
165
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا بستان ز من شرابی که قیامتست حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند همه را فرود راند پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا
بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی چو چنان شوم بگویم سخن تو بی محابا
قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا
نگران شدم بدان سو که تو کرده ای مرا خو که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا
166
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز بگاه میر خوبان به شکار می خرامد که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیام هاست هر دم که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین که برو که روزگارت همه بی قرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق می گدازد دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد که قوام بندگانت بجز این چهار بادا
167
کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست گستران بر سر او سایه احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست لیک زان لطف بجز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشته ای دل ز من و مسکن من بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات از همان جا که رسد درد همان جاست دوا
همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان جوی ما خشک شده ست آب از این سو بگشا
جز از این چند سخن در دل رنجور بماند تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
168
ای بروییده به ناخواست به مانند گیا چون تو را نیست نمک خواه برو خواه بیا
هر که را نیست نمک گر چه نماید خدمت خدمت او به حقیقت همه زرقست و ریا
برو ای غصه دمی زحمت خود کوته کن باده عشق بیا زود که جانت بزیا
169
رو ترش کن که همه روترشانند این جا کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا
لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا
زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا
آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا
تا که هشیاری و با خویش مدارا می کن چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا
ساغری چند بخور از کف ساقی وصال چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ
گرد آن نقطه چو پرگار همی زن چرخی این چنین چرخ فریضه ست چنین دایره را
بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما
سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی
چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی هیچ سودش نکند چاره و لا حول و لا
ما به دریوزه حسن تو ز دور آمده ایم ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا
ماه بشنود دعای من و کف ها برداشت پیش ماه تو و می گفت مرا نیز مها
مه و خورشید و فلک ها و معانی و عقول سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا
غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا
170
تا به شب ای عارف شیرین نوا آن مایی آن مایی آن ما
تا به شب امروز ما را عشرتست الصلا ای پاکبازان الصلا
درخرام ای جان جان هر سماع مه لقایی مه لقایی مه لقا
در میان شکران گل ریز کن مرحبا ای کان شکر مرحبا
عمر را نبود وفا الا تو عمر باوفایی باوفایی باوفا
بس غریبی بس غریبی بس غریب از کجایی از کجایی از کجا
با که می باشی و همراز تو کیست با خدایی با خدایی با خدا
ای گزیده نقش از نقاش خود کی جدایی کی جدایی کی جدا
با همه بیگانه ای و با غمش آشنایی آشنایی آشنایی آشنا
جزو جزو تو فکنده در فلک ربنا و ربنا و ربنا
دل شکسته هین چرایی برشکن قلب ها و قلب ها و قلب ها
آخر ای جان اول هر چیز را منتهایی منتهایی منتها
یوسفا در چاه شاهی تو ولیک بی لوایی بی لوایی بی لوا
چاه را چون قصر قیصر کرده ای کیمیایی کیمیایی کیمیا
یک ولی کی خوانمت که صد هزار اولیایی اولیایی اولیا
حشرگاه هر حسینی گر کنون کربلایی کربلایی کربلا
مشک را بربند ای جان گر چه تو خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا
171
چون نمایی آن رخ گلرنگ را از طرب در چرخ آری سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه را با حسن تو وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو آسمان کهنه پرزنگ را
دردمیدی و آفریدی باز تو شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
172
در میان عاشقان عاقل مبا خاصه اندر عشق این لعلین قبا
دور بادا عاقلان از عاشقان دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست ور درآید عاشقی صد مرحبا
مجلس ایثار و عقل سخت گیر صرفه اندر عاشقی باشد وبا
ننگ آید عشق را از نور عقل بد بود پیری در ایام صبا
خانه بازآ عاشقا تو زوترک عمر خود بی عاشقی باشد هبا
جان نگیرد شمس تبریزی به دست دست بر دل نه برون رو قالبا
173
از یکی آتش برآوردم تو را در دگر آتش بگستردم تو را
از دل من زاده ای همچون سخن چون سخن آخر فروخوردم تو را
با منی وز من نمی داری خبر جادوم من جادوی کردم تو را
تا نیفتد بر جمالت چشم بد گوش مالیدم بیازردم تو را
دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد این کف دست جوامردم تو را
174
ز آتش شهوت برآوردم تو را و اندر آتش بازگستردم تو را
از دل من زاده ای همچون سخن چون سخن من هم فروخوردم تو را
با منی وز من نمی دانی خبر چشم بستم جادوی کردم تو را
تا نیازارد تو را هر چشم بد از برای آن بیازردم تو را
رو جوامردی کن و رحمت فشان من به رحمت بس جوامردم تو را
175
از ورای سر دل بین شیوه ها شکل مجنون عاشقان زین شیوه ها
عاشقان را دین و کیش دیگرست اصل و فرع و سر آن دین شیوه ها
دل سخن چینست از چین ضمیر وحی جویان اندر آن چین شیوه ها
جان شده بی عقل و دین از بس که دید زان پری تازه آیین شیوه ها
از دغا و مکر گوناگون او شیوه ها گم کرده مسکین شیوه ها
پرده دار روح ما را قصه کرد زان صنم بی کبر و بی کین شیوه ها
شیوه ها از جسم باشد یا ز جان این عجب بی آن و بی این شیوه ها
مرد خودبین غرقه شیوه خودست خود نبیند جان خودبین شیوه ها
شمس تبریزی جوانم کرد باز تا ببینم بعد ستین شیوه ها
176
روح زیتونیست عاشق نار را نار می جوید چو عاشق یار را
روح زیتونی بیفزا ای چراغ ای معطل کرده دست افزار را
جان شهوانی که از شهوت زهد دل ندارد دیدن دلدار را
پس به علت دوست دارد دوست را بر امید خلد و خوف نار را
چون شکستی جان ناری را ببین در پی او جان پرانوار را
گر نبودی جان اخوان پس جهود کی جدا کردی دو نیکوکار را
جان شهوت جان اخوان دان از آنک نار بیند نور موسی وار را
جان شهوانی ست از بی حکمتی یاوه کرده نطق طوطی وار را
گشت بیمار و زبان تو گرفت روی سوی قبله کن بیمار را
قبله شمس الدین تبریزی بود نور دیده مر دل و دیدار را
177
ای بگفته در دلم اسرارها وی برای بنده پخته کارها
ای خیالت غمگسار سینه ها ای جمالت رونق گلزارها
ای عطای دست شادی بخش تو دست این مسکین گرفته بارها
ای کف چون بحر گوهرداد تو از کف پایم بکنده خارها
ای ببخشیده بسی سرها عوض چون دهند از بهر تو دستارها
خود چه باشد هر دو عالم پیش تو دانه افتاده از انبارها
آفتاب فضل عالم پرورت کرده بر هر ذره ای ایثارها
چاره ای نبود جز از بیچارگی گر چه حیله می کنیم و چاره ها
نورهای شمس تبریزی چو تافت ایمنیم از دوزخ و از نارها
178
می شدی غافل ز اسرار قضا زخم خوردی از سلحدار قضا
این چه کار افتاد آخر ناگهان این چنین باشد چنین کار قضا
هیچ گل دیدی که خندد در جهان کو نشد گرینده از خار قضا
هیچ بختی در جهان رونق گرفت کو نشد محبوس و بیمار قضا
هیچ کس دزدیده روی عیش دید کو نشد آونگ بر دار قضا
هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد پیش بازی های مکار قضا
این قضا را دوستان خدمت کنند جان کنند از صدق ایثار قضا
گر چه صورت مرد جان باقی بماند در عنایت های بسیار قضا
جوز بشکست و بمانده مغز روح رفت در حلوا ز انبار قضا
آنک سوی نار شد بی مغز بود مغز او پوسید از انکار قضا
آنک سوی یار شد مسعود بود مغز جان بگزید و شد یار قضا
179
گر تو عودی سوی این مجمر بیا ور برانندت ز بام از در بیا
یوسفی از چاه و زندان چاره نیست سوی زهر قهر چون شکر بیا
گفتنت الله اکبر رسمی است گر تو آن اکبری اکبر بیا
چون می احمر سگان هم می خورند گر تو شیری چون می احمر بیا
زر چه جویی مس خود را زر بساز گر نباشد زر تو سیمین بر بیا
اغنیا خشک و فقیران چشم تر عاشقا بی شکل خشک و تر بیا
گر صفت های ملک را محرمی چون ملک بی ماده و بی نر بیا
ور صفات دل گرفتی در سفر همچو دل بی پا بیا بی سر بیا
چون لب لعلش صلایی می دهد گر نه ای چون خاره و مرمر بیا
چون ز شمس الدین جهان پرنور شد سوی تبریز آ دلا بر سر بیا
180
ای تو آب زندگانی فاسقنا ای تو دریای معانی فاسقنا
ما سبوهای طلب آورده ایم سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا
ماهیان جان ما زنهارخواه از تو ای دریای جانی فاسقنا
از ره هجر آمده و آورده ما عجز خود را ارمغانی فاسقنا
داستان خسروان بشنیده ایم تو فزون از داستانی فاسقنا
در گمان و وسوسه افتاده عقل زانک تو فوق گمانی فاسقنا
نیم عاقل چه زند با عشق تو تو جنون عاقلانی فاسقنا
کعبه عالم ز تو تبریز شد شمس حق رکن یمانی فاسقنا
181
دل چو دانه ما مثال آسیا آسیا کی داند این گردش چرا
تن چو سنگ و آب او اندیشه ها سنگ گوید آب داند ماجرا
آب گوید آسیابان را بپرس کو فکند اندر نشیب این آب را
آسیابان گویدت کای نان خوار گر نگردد این که باشد نانبا
ماجرا بسیار خواهد شد خمش از خدا واپرس تا گوید تو را
182
در میان عاشقان عاقل مبا خاصه در عشق چنین شیرین لقا
دور بادا عاقلان از عاشقان دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست ور درآید عاشقی صد مرحبا
عقل تا تدبیر و اندیشه کند رفته باشد عشق تا هفتم سما
عقل تا جوید شتر از بهر حج رفته باشد عشق بر کوه صفا
عشق آمد این دهانم را گرفت که گذر از شعر و بر شعرا برآ
183
ای دل رفته ز جا بازمیا به فنا ساز و در این ساز میا
روح را عالم ارواح به است قالب از روح بپرداز میا
اندر آبی که بدو زنده شد آب خویش را آب درانداز میا
آخر عشق به از اول اوست تو ز آخر سوی آغاز میا
تا فسرده نشوی همچو جماد هم در آن آتش بگداز میا
بشنو آواز روان ها ز عدم چو عدم هیچ به آواز میا
راز کآواز دهد راز نماند مده آواز تو ای راز میا
184
من رسیدم به لب جوی وفا دیدم آن جا صنمی روح فزا
سپه او همه خورشیدپرست همچو خورشید همه بی سر و پا
بشنو از آیت قرآن مجید گر تو باور نکنی قول مرا
قد وجدت امراه تملکهم اوتیت من کل شی ء و لها
چونک خورشید نمودی رخ خود سجده دادیش چو سایه همه را
من چو هدهد بپریدم به هوا تا رسیدم به در شهر سبا
185
از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا هر ذره خاک ما را آورد در علالا
سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی
اشکوفه ها شکفته وز چشم بد نهفته غیرت مرا بگفته می خور دهان میالا
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا
ابرت نبات بارد جورت حیات آرد درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا
ای عشق با توستم وز باده تو مستم وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی
ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد سروت اگر بخوانم آن راستست الا
سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد جز اصل اصل جان ها اصلی ندارد اصلا
خورشید را کسوفی مه را بود خسوفی گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو لا
گویند جمله یاران باطل شدند و مردند باطل نگردد آن کو بر حق کند تولا
این خنده های خلقان برقیست دم بریده جز خنده ای که باشد در جان ز رب اعلا
آب حیات حقست وان کو گریخت در حق هم روح شد غلامش هم روح قدس لالا
186
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را تا چشم ها گشاید ز اشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را
هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند کاندر شکم ز لطفت رقص است کودکان را
اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد کاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را
بر پرده های دنیا بسیار رقص کردیم چابک شوید یاران مر رقص آن جهان را
جان ها چو می برقصد با کندهای قالب خاصه چو بسکلاند این کنده گران را
پس ز اول ولادت بودیم پای کوبان در ظلمت رحم ها از بهر شکر جان را
پس جمله صوفیانیم از خانقه رسیده رقصان و شکرگویان این لوت رایگان را
این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست خود چیست جان صوفی این گنج شایگان را
چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست از خوان حق چه گویم زهره بود زبان را
ما صوفیان راهیم ما طبل خوار شاهیم پاینده دار یا رب این کاسه را و خوان را
در کاسه های شاهان جز کاسه شست ما نی هر خام درنیابد این کاسه را و نان را
از کاسه های نعمت تا کاسه ملوث پیش مگس چه فرق است آن ننگ میزبان را
وان کس که کس بود او ناخورده و چشیده گه می گزد زبان را گه می زند دهان را
187
از سینه پاک کردم افکار فلسفی را در دیده جای کردم اشکال یوسفی را
نادر جمال باید کاندر زبان نیاید تا سجده راست آید مر آدم صفی را
طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی را
خورشید چون برآید هر ذره رو نماید نوری دگر بباید ذرات مختفی را
اصل وجودها او دریای جودها او چون صید می کند او اشیاء منتفی را
این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنها بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را
188
بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا
این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور هم پنج چشمه می دان پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا
زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی کاین گونه شهره پریان تندند و بی محابا
تقدیر می فریبد تدبیر را که برجه مکرش گلیم برده از صد هزار چون ما
مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین دل های نوحه گر بین زان مکرساز دانا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا
ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر برجوشد آن ز چشمه خون برجهیم فردا
189
آمد بهار جان ها ای شاخ تر به رقص آ چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی از پا و سر بریدی بی پا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده آمد بتم پیاده گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد یوسف ز چاه آمد ای بی هنر به رقص آ
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی کای بی خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ
طاووس ما درآید وان رنگ ها برآید با مرغ جان سراید بی بال و پر به رقص آ
کور و کران عالم دید از مسیح مرهم گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ
مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
190
با آن که می رسانی آن باده بقا را بی تو نمی گوارد این جام باده ما را
مطرب قدح رها کن زین گونه ناله ها کن جانا یکی بها کن آن جنس بی بها را
آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را آن چاه بابلت را وان کان سحرها را
بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر از سر بگیر از سر آن عادت وفا را
دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را
در نورت ای گزیده ای بر فلک رسیده من دم به دم بدیده انوار مصطفا را
چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی شد کوه همچو کاهی از عشق کهربا را
از شمس دین چون مه تبریز هست آگه بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا را
191
بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را
خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را
ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را
در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را
جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی کز چهره می نمودی لم یتخذ ولد را
چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را
جام چو نار درده بی رحم وار درده تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را
این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را
درده میی ز بالا در لا اله الا تا روح اله بیند ویران کند جسد را
از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش چندانک خواهی اکنون می زن تو این نمد را
192
بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان ها تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان ها
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان ها
ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن مگذار کان مزور پیدا کند نشان ها
ور جادویی نماید بندد زبان مردم تو چون عصای موسی بگشا برو زبان ها
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر چون آینه ست خوشتر در خامشی بیان ها
193
جانا قبول گردان این جست و جوی ما را بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله درده میی چو لاله تا گل سجود آرد سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را رشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را
شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را
ای آب زندگانی ما را ربود سیلت اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را
گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو همخوی خویش کردست آن باده خوی ما را
گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را
مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی ما را
نک جوق جوق مستان در می رسند بستان مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما را
ترک هنر بگوید دفتر همه بشوید گر بشنود عطارد این طرقوی ما را
سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان زخمه به چنگ آور می زن سه توی ما را
بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را
194
خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را دامی نهاده ام خوش آن قبله نظر را
دیوار گوش دارد آهسته تر سخن گو ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند در غصه همینند چون بشنوند چیزی گویند همدگر را
گر ذره ها نهانند خصمان و دشمنانند در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن در خانه دلم شد از بهر رهگذر را
رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد می خواند یک به یک را می گفت خشک و تر را
زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را
ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم بی زخم های میتین پیدا نکرد زر را
دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته یعنی خبر ندارم کی دیده ام گهر را
195
شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را چون با زنی برانی سستی دهد میان را
زیرا جماع مرده تن را کند فسرده بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را
میران و خواجگانشان پژمرده است جانشان خاک سیاه بر سر این نوع شاهدان را
دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را
بخشد بت نهانی هر پیر را جوانی زان آشیان جانی اینست ارغوان را
خامش کنی وگر نی بیرون شوم از این جا کز شومی زبانت می پوشد او دهان را
196
در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را در رقص اندرآور جان های صوفیان را
خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر ما در میان رقصیم رقصان کن آن میان را
لطف تو مطربانه از کمترین ترانه در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را
باد بهار پویان آید ترانه گویان خندان کند جهان را خیزان کند خزان را
بس مار یار گردد گل جفت خار گردد وقت نثار گردد مر شاه بوستان را
هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویی یعنی که الصلا زن امروز دوستان را
در سر خود روان شد بستان و با تو گوید در سر خود روان شو تا جان رسد روان را
تا غنچه برگشاید با سرو سر سوسن لاله بشارت آرد مر بید و ارغوان را
تا سر هر نهالی از قعر بر سر آید معراجیان نهاده در باغ نردبان را
مرغان و عندلیبان بر شاخه ها نشسته چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را
این برگ چون زبان ها وین میوه ها چو دل ها دل ها چو رو نماید قیمت دهد زبان را
197
ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا بشنو ز آسمان ها حی علی الصلا
درهای گلستان ز پی تو گشاده ایم در خارزار چند دوی ای برهنه پا
جان را من آفریدم و دردیش داده ام آن کس که درد داده همو سازدش دوا
قدی چو سرو خواهی در باغ عشق رو کاین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا
باغی که برگ و شاخش گویا و زنده اند باغی که جان ندارد آن نیست جان فزا
ای زنده زاده چونی از گند مردگان خود تاسه می نگیرد از این مردگان تو را
هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما
جان ها شمار ذره معلق همی زنند هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا
ایشان چو ما ز اول خفاش بوده اند خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا
198
ای صوفیان عشق بدرید خرقه ها صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
کز یار دور ماند و گرفتار خار شد زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا
از غیب رو نمود صلایی زد و برفت کاین راه کوتهست گرت نیست پا روا
من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل از من سلام و خدمت ریحان و لاله را
دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا
زان حال ها بگو که هنوز آن نیامده ست چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
199
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا شاد آمدیت از سفر خانه خدا
روز از سفر به فاقه و شب ها قرار نی در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق در خانه خدا شده قد کان آمنسا
چونید و چون بدیت در این راه باخطر ایمن کند خدای در این راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان تا عرش نعره ها و غریوست از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما
جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان تا مشعرالحرام و تا منزل منا
بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا
کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وانگه برآ به مروه و مانند این بکن تا هفت بار و باز به خانه طواف ها
تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ وانگه به جانب عرفات آی در صلا
وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست پس بامداد بار دگر بیست هم به جا
وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن تا هفت بار می زن و می گیر سنگ ها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
200
نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا نام بچه ش چه باشد او خود پیش دوا
ما زاده قضا و قضا مادر همه ست چون کودکان دوان شده ایم از پی قضا
ما شیر از او خوریم و همه در پیش پریم گر شرق و غرب تازد ور جانب سما
طبل سفر ز دست قدم در سفر نهیم در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا
در شهر و در بیابان همراه آن مهیم ای جان غلام و بنده آن ماه خوش لقا
آن جاست شهر کان شه ارواح می کشد آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا
کوته شود بیابان چون قبله او بود پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا
کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد کای قاصدان معدن اجلال مرحبا
همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا
ما سایه وار در پی آن مه دوان شدیم ای دوستان همدل و همراه الصلا
دل را رفیق ما کند آن کس که عذر هست زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا
دل مصر می رود که به کشتیش وهم نیست دل مکه می رود که نجوید مهاره را
از لنگی تنست و ز چالاکی دلست کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا
اما کجاست آن تن همرنگ جان شده آب و گلی شده ست بر ارواح پادشا
ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا
چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید گر پا نهیم پیش بسوزیم در شقا
این در گمان نبود در او طعن می زدیم در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا
ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم تا خاک های تشنه ز ما بر دهد گیا
بی دست و پاست خاک جگرگرم بهر آب زین رو دوان دوان رود آن آب جوی ها
پستان آب می خلد ایرا که دایه اوست طفل نبات را طلبد دایه جا به جا
ما را ز شهر روح چنین جذب ها کشید در صد هزار منزل تا عالم فنا
باز از جهان روح رسولان همی رسند پنهان و آشکار بازآ به اقربا
یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی ما بی تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست با هر کی جفت گردی آنت کند جدا
خاموش کن که همت ایشان پی توست تاثیر همت ست تصاریف ابتلا
201
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما ناچار گفتنی ست تمامی ماجرا
والله ز دور آدم تا روز رستخیز کوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید کاینک تمام شد چون ترک گوید اشپو مرد رونده را
اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنی ست توقف هلاکت ست چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ
صاحب مروتی ست که جانش دریغ نیست لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتلا
بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن مستیز همچو هندو بشتاب همرها
کان جا در آتش است سه نعل از برای تو وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی تلخت کنند زود ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا
202
هر روز بامداد سلام علیکما آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
دل ایستاد پیشش بسته دو دست خویش تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
برگ تمام یابد از او باغ عشرتی هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا
در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سوال کاین فتنه عظیم در اسلام شد چرا
مفتی عقل کل به فتوی دهد جواب کاین دم قیامت ست روا کو و ناروا
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
از بحر لامکان همه جان های گوهری کرده نثار گوهر و مرجان جان ها
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند بس نعره های عشق برآید که مرحبا
می خواست سینه اش که سنایی دهد به چرخ سینای سینه اش بنگنجید در سما
هر چار عنصرند در این جوش همچو دیک نی نار برقرار و نه خاک و نم هوا
گه خاک در لباس گیا رفت از هوس گه آب خود هوا شد از بهر این ولا
از راه روغناس شده آب آتشی آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما
ای بی خبر برو که تو را آب روشنی ست تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوت ست آب وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
ز آدم اگر بگردی او بی خدای نیست ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا
آری خدای نیست ولیکن خدای را این سنتی ست رفته در اسرار کبریا
چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی یک سجده ای به امر حق از صدق بی ریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن کعبه بگردد آن سو بهر دل تو را
مجموع چون نباشم در راه پس ز من مجموع چون شوند رفیقان باوفا
دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم آن گاه اهل خانه در او جمع شد دلا
چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز پس سیم جمع چون شود از وی یکی بیا
مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا
203
آمد بهار خرم آمد نگار ما چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما
آمد مهی که مجلس جان زو منورست تا بشکند ز باده گلگون خمار ما
شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما
پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش در بیشه جهان ز برای شکار ما
دریا به جوش از تو که بی مثل گوهری کهسار در خروش که ای یار غار ما
در روز بزم ساقی دریاعطای ما در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما
چونی در این غریبی و چونی در این سفر برخیز تا رویم به سوی دیار ما
ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست ما را کشان کنید سوی جویبار ما
سوی پری رخی که بر آن چشم ها نشست آرام عقل مست و دل بی قرار ما
شد ماه در گدازش سوداش همچو ما شد آفتاب از رخ او یادگار ما
ای رونق صباح و صبوح ظریف ما وی دولت پیاپی بیش از شمار ما
هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر کارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما
جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود درکش به روی چون قمر شهریار ما
این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد کار او کند که هست خداوندگار ما
204
سر بر گریبان درست صوفی اسرار را تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را
می که به خم حقست راز دلش مطلق ست لیک بر او هم دق ست عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده باد در آتش شده عشق به هم برزده خیمه این چار را
عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان بر فلک بی نشان نور دهد نار را
حلقه این در مزن لاف قلندر مزن مرغ نه ای پر مزن قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن بیخود و بی هوش کن خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود خانه خمار بود قبله خود ساز زود آن در و دیوار را
مست شود نیک مست از می جام الست پر کن از می پرست خانه خمار را
داد خداوند دین شمس حق ست این ببین ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را
205
چند گریزی ز ما چند روی جا به جا جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا
روز دو سه ای زحیر گرد جهان گشته گیر همچو سگان مرده گیر گرسنه و بی نوا
مرده دل و مرده جو چون پسر مرده شو از کفن مرده ایست در تن تو آن قبا
زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را چند کشی در کنار صورت گرمابه را
دامن تو پرسفال پیش تو آن زر و مال باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا
گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن من به سما می روم نیست زر آن جا روا
جغد نه ای بلبلی از چه در این منزلی باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا
206
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا
سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا
از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر وز کف تو بی خبر با همه برگ و نوا
سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را
مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا
شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود ابر حریف گیاه صبر حریف صبا
هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده لیک در این میکده پای ندارند پا
هر طرفی ام بجو هر چه بخواهی بگو ره نبری تار مو تا ننمایم هدی
گرم شود روی آب از تپش آفتاب باز همش آفتاب برکشد اندر علا
بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا
زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب لیک فلک جمله شب می زندت الصلا
207
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا
آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا
از کرمت من به ناز می نگرم در بقا کی بفریبد شها دولت فانی مرا
نغمت آن کس که او مژده تو آورد گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا
در رکعات نماز هست خیال تو شه واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا
در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست مهتری و سروری سنگ دلانی مرا
گر کرم لایزال عرضه کند ملک ها پیش نهد جمله ای کنز نهانی مرا
سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک گویم از این ها همه عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من هست زمان وصال زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا
عمر اوانی ست و وصل شربت صافی در آن بی تو چه کار آیدم رنج اوانی مرا
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او ایمن گشتم از آنک گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش لیک چو تبریز را نام بری بازگشت جمله جوانی مرا
208
از جهت ره زدن راه درآرد مرا تا به کف رهزنان بازسپارد مرا
آنک زند هر دمی راه دو صد قافله من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا
من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا
او ره خوش می زند رقص بر آن می کنم هر دم بازی نو عشق برآرد مرا
گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین چونک نشینم به کنج خود به درآرد مرا
ز اول امروزم او می بپراند چو باز تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا
همت من همچو رعد نکته من همچو ابر قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا
ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا
چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا در کف صد گون نبات بازگذارد مرا
209
ای در ما را زده شمع سرایی درآ خانه دل آن توست خانه خدایی درآ
خانه ز تو تافته ست روشنیی یافته ست ای دل و جان جای تو ای تو کجایی درآ
ای صنم خانگی مایه دیوانگی ای همه خوبی تو را پس تو کرایی درآ
210
گر نه تهی باشدی بیشترین جوی ها خواجه چرا می دود تشنه در این کوی ها
خم که در او باده نیست هست خم از باد پر خم پر از باد کی سرخ کند روی ها
هست تهی خارها نیست در او بوی گل کور بجوید ز خار لطف گل و بوی ها
با طلب آتشین روی چو آتش ببین بر پی دودش برو زود در این سوی ها
در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی آنک خدایش بشست دور ز روشوی ها
بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او گاه چو چوگان شود گاه شود گوی ها
از غلط عاشقان از تبش روی او صورت او می شود بر سر آن موی ها
هی که بسی جان ها موی به مو بسته اند چون مگسان شسته اند بر سر چربوی ها
باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست حسن تو چون یوسفیست تا چه کنم خوی ها
آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر راست شود روح چون کژ کند ابروی ها
مفخر تبریزیان شمس حق بی زیان توی به تو عشق توست باز کن این توی ها
211
باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا باز گل لعل پوش می بدراند قبا
بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما
سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا
سنبله با یاسمین گفت سلام علیک گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا
یافته معروفیی هر طرفی صوفیی دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا
غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان باد کشد چادرش کای سره رو برگشا
یار در این کوی ما آب در این جوی ما زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا
رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا
نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را
گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید گفت عزبخانه ام خلوت توست الصلا
سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده ای گفت من از چشم بد می نشوم خودنما
فاخته با کو و کو آمد کان یار کو کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا
غیر بهار جهان هست بهاری نهان ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا
یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی نور مصابیحه یغلب شمس الضحی
چند سخن ماند لیک بی گه و دیرست نیک هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا
212
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را بریز خون دل آن خونیان صهبا را
ربوده اند کلاه هزار خسرو را قبای لعل ببخشیده چهره ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقل ها برده گشاده چون دل عشاق پر رعنا را
ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود قیاس کن که چگونه کنند دل ها را
درآورند به رقص و طرب به یک جرعه هزار پیر ضعیف بمانده برجا را
چه جای پیر که آب حیات خلاقند که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را
شکرفروش چنین چست هیچ کس دیده ست سخن شناس کند طوطی شکرخا را
زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف چنین رفیق بباید طریق بالا را
صلا زدند همه عاشقان طالب را روان شوید به میدان پی تماشا را
اگر خزینه قارون به ما فروریزند ز مغز ما نتوانند برد سودا را
بیار ساقی باقی که جان جان هایی بریز بر سر سودا شراب حمرا را
دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری بر او گمار دمی آن شراب گیرا را
زهی شراب که عشقش به دست خود پخته ست زهی گهر که نبوده ست هیچ دریا را
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا را
تو مانده ای و شراب و همه فنا گشتیم ز خویشتن چه نهان می کنی تو سیما را
ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر هزار عاشق کشتی برای لالا را
به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا بزن تو گردن لا را بیار الا را
بده به لالا جامی از آنک می دانی که علم و عقل رباید هزار دانا را
و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر که غمزه تو حیاتی ست ثانی احیا را
به آب ده تو غبار غم و کدورت را به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم که نیست لایق پیچش ملک تعالی را
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته ولی دریغ که گم کرده ام سر و پا را
برآ بتاب بر افلاک شمس تبریزی به مغز نغز بیارای برج جوزا را
213
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا
بدتنک سد عظیم است در روش ناموس حدیث بی غرض است این قبول کن به صفا
هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون هزار شید برآورد آن گزین شیدا
گهی قباش درید و گهی به کوه دوید گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا
چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت ببین چه صید کند دام ربی الاعلی
چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید چگونه باشد اسری به عبده لیلا
ندیده ای تو دواوین ویسه و رامین نخوانده ای تو حکایات وامق و عذرا
تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود هزار غوطه تو را خوردنی ست در دریا
طریق عشق همه مستی آمد و پستی که سیل پست رود کی رود سوی بالا
میان حلقه عشاق چون نگین باشی اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مولا
چنانک حلقه به گوش است چرخ را این خاک چنانک حلقه به گوش است روح را اعضا
بیا بگو چه زیان کرد خاک از این پیوند چه لطف ها که نکرده ست عقل با اجزا
دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد علم بزن چو دلیران میانه صحرا
به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان هزار غلغله در جو گنبد خضرا
چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق توهای و هوی ملک بین و حیرت حورا
چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست ز عشق کوست منزه ز زیر و از بالا
چو آفتاب برآمد کجا بماند شب رسید جیش عنایت کجا بماند عنا
خموش کردم ای جان جان جان تو بگو که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا
214
درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا نه رنج اره کشیدی نه زخم های جفا
نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی اگر مقیم بدندی چو صخره صما
فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی اگر مقیم بدندی به جای چون دریا
هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا
چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا
ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا
نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا
نگر به موسی عمران که از بر مادر به مدین آمد و زان راه گشت او مولا
نگر به عیسی مریم که از دوام سفر چو آب چشمه حیوان ست یحیی الموتی
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت کشید لشکر و بر مکه گشت او والا
چو بر براق سفر کرد در شب معراج بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی
اگر ملول نگردی یکان یکان شمرم مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا
چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را ز خوی خویش سفر کن به خوی و خلق خدا
215
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا من از کجا غم باران و ناودان ز کجا
چرا به عالم اصلی خویش وانروم دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا
کسی تو را و تو کس را به بز نمی گیری تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا
هزار نعره ز بالای آسمان آمد تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا
دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا
شراب خام بیار و به پختگان درده من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا
شرابخانه درآ و در از درون دربند تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا
طمع مدار که عمر تو را کران باشد صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا
اجل قفص شکند مرغ را نیازارد اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا
خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید که این دهل ز چه بام ست و این بیان ز کجا
216
روم به حجره خیاط عاشقان فردا من درازقبا با هزار گز سودا
ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا
بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر زهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا
چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد به زخم نادره مقراض اهبطوا منها
ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا
دل ست تخته پرخاک او مهندس دل زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما
تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد ز ضرب خود چه نتیجه همی کند پیدا
چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین که قطره ای را چون بخش کرد در دریا
به جبر جمله اضداد را مقابله کرد خمش که فکر دراشکست زین عجایب ها
217
چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا
که برگشاید درها مفتح الابواب که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا
که دانه را بشکافد ندا کند به درخت که سر برآر به بالا و می فشان خرما
که دردمید در آن نی که بود زیر زمین که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا
کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره کی کرد در صدفی آب را جواهرها
ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی
هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود به سوی قامت سروی ز دست لاله صلا
چنین بلند چرا می پرد همای ضمیر شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی
گل شکفته بگویم که از چه می خندد که مستجاب شد او را از آن بهار دعا
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت دهان گشاد به خنده که های یا بشرا
به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن به فر عدل شهنشه نترسم از یغما
چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبی ست تو برگ من بربایی کجا بری و کجا
چو اوست معنی عالم به اتفاق همه بجز به خدمت معنی کجا روند اسما
شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا
کلیم را بشناسد به معرفت هارون اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا
چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش که آفتاب و مه از نور او کنند سخا
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا
از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست که می خرامد از آن پرده مست یوسف ما
چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست که ساقی ست دلارام و باده اش گیرا
خموش باش که تا شرح این همو گوید که آب و تاب همان به که آید از بالا
218
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را ببافت جامع کل پرده های اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را
دهان پر است جهان خموش را از راز چه مانع ست فصیحان حرف پیما را
به بوسه های پیاپی ره دهان بستند شکرلبان حقایق دهان گویا را
گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همی شکنند به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند چه چیز بند کند مست بی محابا را
چو موج پست شود کوه ها و بحر شود که بیم آب کند سنگ های خارا را
چو سنگ آب شود آب سنگ پس می دان احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس می بین صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبان ست زبون و دستخوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش مکن مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند می دهم که مکن چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهیت من سکر فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی متی اجار اذا العشق صار لی جارا
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی اما قضیت به فی هلاک اوطارا
219
چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا
چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا
بیابم آن شکرستان بی نهایت را که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا
امانتی که به نه چرخ در نمی گنجد به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در کمال بی خویشی نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا
220
ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا که بامداد عنایت خجسته باد مرا
به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش که بامداد سعادت دری گشاد مرا
مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا
فتاده دیدم دل را خراب در راهش ترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا
میان عشق و دلم پیش کارها بوده ست که اندک اندک آیدهمی به یاد مرا
اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من همی بدان به حقیقت که عشق زاد مرا
ایا پدید صفاتت نهان چو جان ذاتت به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا
همی رسد ز توام بوسه و نمی بینم ز پرده های طبیعت که این کی داد مرا
مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم فغان برآورم آن جا که داد داد مرا
به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام خوشم که حادثه کردست اوستاد مرا
221
مرا تو گوش گرفتی همی کشی به کجا بگو که در دل تو چیست چیست عزم تو را
چه دیگ پخته ای از بهر من عزیزا دوش خدای داند تا چیست عشق را سودا
چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست کجا روند همان جا که گفته ای که بیا
مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش که می زنم ز بن هر دو گوش طال بقا
غلام پیر شود خواجه اش کند آزاد چو پیر گشتم از آغاز بنده کرد مرا
نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند قیامت تو سیه موی کرد پیران را
چو مرده زنده کنی پیر را جوان سازی خموش کردم و مشغول می شوم به دعا
222
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا
بدان که صحبت جان را همی کند همرنگ ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما
نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعل ست چه می شود تن مسکین چو شد ز جان عذرا
چو دست متصل توست بس هنر دارد چو شد ز جسم جدا اوفتاد اندر پا
کجاست آن هنر تو نه که همان دستی نه این زمان فراق ست و آن زمان لقا
پس الله الله زنهار ناز یار بکش که ناز یار بود صد هزار من حلوا
فراق را بندیدی خدات منما یاد که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا
ز نفس کلی چون نفس جزو ما ببرید به اهبطوا و فرود آمد از چنان بالا
مثال دست بریده ز کار خویش بماند که گشت طعمه گربه زهی ذلیل و بلا
ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند که گربه می کشدش سو به سو ز دست قضا
امید وصل بود تا رگیش می جنبد که یافت دولت وصلت هزار دست جدا
مدار این عجب از شهریار خوش پیوند که پاره پاره دود از کفش شدست سما
شه جهانی و هم پاره دوز استادی بکن نظر سوی اجزای پاره پاره ما
چو چنگ ما بشکستی بساز و کش سوی خود ز الست زخمه همی زن همی پذیر بلا
بلا کنیم ولیکن بلی اول کو که آن چو نعره روحست وین ز کوه صدا
چو نای ما بشکستی شکسته را بربند نیاز این نی ما را ببین بدان دم ها
که نای پاره ما پاره می دهد صد جان که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا
223
کجاست مطرب جان تا ز نعره های صلا درافکند دم او در هزار سر سودا
بگفته ام که نگویم ولیک خواهم گفت من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا
اگر زمین به سراسر بروید از توبه به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
از آنک توبه چو بندست بند نپذیرد علو موج چو کهسار و غره دریا
میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست که نیست لایق آن روی خوب از آن بازآ
مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش که کارهای تو دیدم مناسب و همتا
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق ز ذره ذره شنیدم که نعم مولانا
حلاوتیست در آن آب بحر زخارت که شد از او جگر آب را هم استسقا
خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد چو درد عشق قدیمست ماند بی ز دوا
وگر دوا بود این را تو خود روا داری به کاه گل که بیندوده است بام سما
کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا
چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه میان زهرگیاهی چرا چرند چرا
دهان پرست سخن لیک گفت امکان نیست به جان جمله مردان بگو تو باقی را
224
چه خیره می نگری در رخ من ای برنا مگر که در رخمست آیتی از آن سودا
مگر که بر رخ من داغ عشق می بینی میان داغ نبشته که نحن نزلنا
هزار مشک همی خواهم و هزار شکم که آب خضر لذیذست و من در استسقا
وفا چه می طلبی از کسی که بی دل شد چو دل برفت برفت از پیش وفا و جفا
به حق این دل ویران و حسن معمورت خوش است گنج خیالت در این خرابه ما
غریو و ناله جان ها ز سوی بی سویی مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
ز ناله گویم یا از جمال ناله کنان ز ناله گوش پرست از جمالش آن عینا
قرار نیست زمانی تو را برادر من ببین که می کشدت هر طرف تقاضاها
مثال گویی اندر میان صد چوگان دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا
کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی کجاست قامت یار و کجاست بانگ صلا
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم بگو تو ای شه دانا و گوهر دریا گویا
225
بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا
هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا
به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا
پیاپی از سوی مطبخ رسول می آید که پخته اند ملایک بر آسمان حلوا
به آبریز برد چونک خورد حلوا تن به سوی عرش برد چونک خورد جان حلوا
به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن حلوا
دلی که از پی حلوا چو دیک سوخت سیاه کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا
خموش باش که گر حق نگویدش که بده چه جای نان ندهد هم به صد سنان حلوا
226
برفت یار من و یادگار ماند مرا رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصلست به گنج بی حد و کان جمال و حسن و بها
چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم رسد چو می زندش آفتاب طال بقا
اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا درست و بلادر تو را کند زیرک خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالمگیر که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت دعوت بهل دعا می گو مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
227
به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا که صبر نیست مرا بی تو ای عزیز بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال چو جان بنده نبودست جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین وفای عشق تو دارم به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز می گویم بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشیست که دیگ مرا همی جوشد کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شدست یکی جوی خون ز هستی من خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو چه جنگ کنم برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که می دمی در من که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه نمی شکیبی می نال پیش او تنها
228
بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراج براق عشق ابد را به زیر زین کشدا
به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را به خلق و خوی و صفت های همنشین کشدا
شراب عشق ابد را که ساقیش روح است نگیرد و نکشد ور کشد چنین کشدا
برو بدزد ز پروانه خوی جانبازی که آن تو را به سوی نور شمع دین کشدا
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا
در این چهی تو چو یوسف خیال دوست رسن رسن تو را به فلک های برترین کشدا
به روز وصل اگر عقل ماندت گوید نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا
بجه بجه ز جهان همچو آهوان از شیر گرفتمش همه کان است کان به کین کشدا
به راستی برسد جان بر آستان وصال اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا
بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کشدا
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا
دهان ببند و امین باش در سخن داری که شه کلید خزینه بر امین کشدا
229
شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا چو قسمتست چه جنگست مر مرا و تو را
شراب آن گل است و خمار حصه خار شناسد او همه را و سزا دهد به سزا
شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد که هست جا و مقام شکر دل حلوا
تو را چو نوحه گری داد نوحه ای می کن مرا چو مطرب خود کرد دردمم سرنا
شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا
اگر بدست ترش شکری تو از من نیز طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا
وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز بگریم و بکنم نوحه ای چو آن گل ها
حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا
بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن که فارغست معانی ز حرف و باد و هوا
230
ز سوز شوق دل من همی زند عللا که بوک دررسدش از جناب وصل صلا
دلست همچو حسین و فراق همچو یزید شهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا
شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب اسیر در نظر خصم و خسروی به خل
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا
اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا
خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش که نفس ناطق کلی بگویدت افلا
231
سبکتری تو از آن دم که می رسد ز صبا ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا
ز دم زدن کی شود مانده یا کی سیر شود تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی
دهان گور شود باز و لقمه ایش کند چو بسته گشت دهان تن از دم احیا
دمم فزون ده تا خیک من شود پرباد که تا شوم ز دم تو سوار بر دریا
مباد روزی کاندر جهان تو درندمی که یک گیاه نروید ز جمله صحرا
فروکش این دم زیرا تو را دمی دگر است چو بسکلد ز لب این باد آن بود برجا
232
چو عشق را تو ندانی بپرس از شب ها بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب ها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه ز عقل و روح حکایت کنند قالب ها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب ها
میان صد کس عاشق چنان بدید بود که بر فلک مه تابان میان کوکب ها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب ها
خضردلی که ز آب حیات عشق چشید کساد شد بر آن کس زلال مشرب ها
به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب ها
دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور عقول خیره در آن چهره ها و غبغب ها
نه از نبیذ لذیذش شکوفه ها و خمار نه از حلاوت حلواش دمل و تب ها
ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب ها
چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب ها
فراز نخل جهان پخته ای نمی یابم که کند شد همه دندانم از مذنب ها
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون چو آفتاب منزه ز جمله مرکب ها
نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها نه خوف قطع و جداییست چون مرکب ها
عنایتش بگزیدست از پی جان ها مسببش بخریدست از مسبب ها
وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب که تا دلش برمد از قضا و از گب ها
زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب هزار شور درافکند در مرتب ها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست که عشق چون زر کانست و آن مذهب ها
سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها کذبت حاشا لکن ملاحه و بها
ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم فزونترست جمالش ز جمله دب ها
233
کجاست ساقی جان تا به هم زند ما را بروبد از دل ما فکر دی و فردا را
چنو درخت کم افتد پناه مرغان را چنو امیر بباید سپاه سودا را
روان شود ز ره سینه صد هزار پری چو بر قنینه بخواند فسون احیا را
کجاست شیر شکاری و حمله های خوشش که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را
ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را ز آدمست در و نسل و بچه حوا را
کجاست بحر حقایق کجاست ابر کرم که چشم های روان داده است خارا را
کجاست کان شه ما نیست لیک آن باشد که چشم بند کند سحرهاش بینا را
چنان ببندد چشمت که ذره را بینی میان روز و نبینی تو شمس کبری را
ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی میان بحر و نبینی تو موج دریا را
تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند چنانک جنبش مردم به روز اعمی را
نخوانده ای ختم الله خدای مهر نهد همو گشاید مهر و برد غطاها را
دو چشم بسته تو در خواب نقش ها بینی دو چشم باز شود پرده آن تماشا را
عجب مدار اگر جان حجاب جانانست ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را
عجبتر اینک خلایق مثال پروانه همی پرند و نبینی تو شمع دل ها را
چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را
سزاست جسم بفرسودن این چنین جان را سزاست مشی علی الراس آن تقاضا را
خموش باش که تا وحی های حق شنوی که صد هزار حیاتست وحی گویا را
234
ز جام ساقی باقی چو خورده ای تو دلا که لحظه لحظه برآری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا درست بلایش بنوش و در می بار چه می گریزی آخر گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست میان خلق نشستست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همی ناید ز دست ساقی معنی تو هم بنوش هلا
235
مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا
سبب چه بود چه کردم که بد نمود ز من که خاطرش بگرفتست این غبار چرا
ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار چرا
چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود دمید از دل مسکین هزار خار چرا
چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل در آن لبست همیشه گشاد کار چرا
میان ابروی خود چون گره زند از خشم گره گره شود از غم دل فکار چرا
زهی تعلق جان با گشاد و خنده او یکی دمش که نبینم شوم نزار چرا
جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا
یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید چرا رمید ز ما لطف کردگار چرا
مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم وگر نه خوبی او گشت بی کنار چرا
برون صورت اگر لطف محض دادی روی پیمبران ز چه گشتند پرده دار چرا
236
مبارکی که بود در همه عروسی ها در این عروسی ما باد ای خدا تنها
مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید مبارکی ملاقات آدم و حوا
مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب مبارکی تماشای جنه الماوی
مبارکی دگر کان به گفت درناید نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما
به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل به اختلاط و وفا همچو شکر و حلوا
مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد بر آنک گوید آمین بر آنک کرد دعا
237
یار ما دلدار ما عالم اسرار ما یوسف دیدار ما رونق بازار ما
بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما
کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما
خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما
دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما سر مکش منکر مشو برده ای دستار ما
پس جوابم داد او کز توست این کار ما هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار ما
گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما زانک که را اختیار نبود ای مختار ما
گفت بشنو اولا شمه ای ز اسرار ما هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما
گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما
هستی تو فخر ما هستی ما عار ما احمد و صدیق بین در دل چون غار ما
می ننوشد هر میی مست دردی خوار ما خور ز دست شه خورد مرغ خوش منقار ما
چون بخسپد در لحد قالب مردار ما رسته گردد زین قفص طوطی طیار ما
خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما
گر به بستان بی توایم خار شد گلزار ما ور به زندان با توایم گل بروید خار ما
گر در آتش با توایم نور گردد نار ما ور به جنت بی توایم نار شد انوار ما
از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار ما
238
هله ای کیا نفسی بیا در عیش را سره برگشا
این فلان چه شد آن فلان چه شد نبود مرا سر ماجرا
نهلد کسی سر زلف او نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی ز خوشی سفر نرود کسی ز چنین سرا
بهل این همه بده آن قدح که شنیده ام کرم شما
قدحی که آن پر دل شود بپرد دلم به سوی سما
خمش این نفس دم دل مزن که فدای تو دل و جان ما
239
کرانی ندارد بیابان ما قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت کدامست از این نقش ها آن ما
چو در ره ببینی بریده سری که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس از او پرس اسرار ما کز او بشنوی سر پنهان ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی حریف زبان های مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم چه دانم که این داستان فزونست از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم پریشانترست این پریشان ما
چه کبکان و بازان ستان می پرند میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست که بر اوج آنست ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس که درهم شکستست دستان ما
صلاح الحق و دین نماید تو را جمال شهنشاه و سلطان ما
240
تو جان و جهانی کریما مرا چه جان و جهان از کجا تا کجا
که جان خود چه باشد بر عاشقان جهان خود چه باشد بر اولیا
نه بر پشت گاویست جمله زمین که در مرغزار تو دارد چرا
در آن کاروانی که کل زمین یکی گاوبارست و تو ره نما
در انبار فضل تو بس دانه هاست که آن نشکند زیر هفت آسیا
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم زهی چشم بند و زهی سیمیا
تو را عالمی غیر هجده هزار زهی کیمیا و زهی کبریا
یکی بیت دیگر بر این قافیه بگویم بلی وام دارم تو را
که نگزارد این وام را جز فقیر که فقرست دریای در وفا
غنی از بخیلی غنی مانده ست فقیر از سخاوت فقیر از سخا
241
نرد کف تو بردست مرا شیر غم تو خوردست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو آتشکده ها سردست مرا
در خاک فنا ای دل بمران کز راندن تو گردست مرا
می ران فرسی در گلشن جان کز گلشن جان وردست مرا
در شادی ما وهمی نرسد کاین خنده گری پرده ست مرا
صد رخ ز درون سرخ ست مرا یک رخ ز برون زردست مرا
ای احول ده این هر دو جهان کز راحت تو دردست مرا
در رهبریت ای مرد طلب بر هر سر ره مردست مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود کز راحت تو دردست مرا
242
خیک دل ما مشک تن ما خوش نازکنان بر پشت سقا
از چشمه جان پر کرد شکم کای تشنه بیا ای تشنه بیا
سقا پنهان وان مشک عیان لیکن نبود از مشک جدا
گر رقص کند آن شیر علم رقصش نبود جز رقص هوا
دورم ز نظر فعلم بنگر تا بوی بود بر عود گوا
از بوی تو جان قانع نشود ای چشمه جان ای چشم رضا
243
بگشا در بیا درآ که مبا عیش بی شما به حق چشم مست تو که تویی چشمه وفا
سخنم بسته می شود تو یکی زلف برگشا انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا
انا فی العشق آیه فاقرونی علی الملا امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی
دیدمش مست می گذشت گفتم ای ماه تا کجا گفت نی همچنین مکن همچنین در پیم بیا
در پیش چون روان شدم برگرفت تیز تیزپا در پی گام تیز او چه محل باد و برق را
انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا صوره فی زجاجه نور الارض و السما
رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی کل من رام نوره استضا مثله استضا
کیف یلقاه غیره کل من غیر فنا تو بیا بی تو پیش من که تو نامحرمی تو را
به ثنا لابه کردمش گفتم ای جان جان فزا گفت یک دم ثنا مگو که دوی هست در ثنا
تو دو لب از دوی ببند بگشا دیده بقا ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا
ان علینا بیانه تو میا در میان ما چو در خانه دید تنگ بکند مرد جامه ها
نی که هر شب روان تو ز تنت می شود جدا به میان روان تو صفتی هست ناسزا
که گر آن ریگ نیستی نامدی باز چون صبا شب نرفتی دوان دوان به لب قلزم صفا
بازآمد و تا ویست بنده بنده ست خدا خدا ماند در کیسه بدن چو زر و سیم ناروا
جان بنه بر کف طلب که طلب هست کیمیا تا تن از جان جدا شدن مشو از جان جان جدا
گر چه نی را تهی کنند نگذارند بی نوا رو پی شیر و شیر گیر که علیی و مرتضی
نیست بودی تو قرن ها بر تو خواندند هل اتی خط حقست نقش دل خط حق را مخوان خطا
الفی لا شود و تو ز الف لام گشت لا هله دست و دهان بشو که لبش گفت الصلا
چو به حق مشتغل شدی فارغ از آب و گل شدی چو که بی دست و دل شدی دست درزن در این ابا
244
چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بکا
ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان که دو صد نور می رسد به دو دیده از آن لقا
ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو را
چو بر این خلق می تنم مثل آب و روغنم ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا
ز هوس ها گذشتیی به جنون بسته گشتیی نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش دهد دوا
که طبیبان اگر دمی بچشندی از این غمی بجهندی ز بند خود بدرندی کتاب ها
هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر که شوی محو آن شکر چو لبن در زلوبیا
245
از برای صلاح مجنون را بازخوان ای حکیم افسون را
از برای علاج بی خبری درج کن در نبیذ افیون را
چون نداری خلاص بی چون شو تا ببینی جمال بی چون را
دل پرخون ببین تو ای ساقی درده آن جام لعل چون خون را
زانک عقل از برای مادونی سجده آرد ز حرص هر دون را
باده خواران به نیم جو نخرند این دو قرص درست گردون را
نخوت عشق را ز مجنون پرس تا که در سر چهاست مجنون را
گمرهی های عشق بردرد صد هزاران طریق و قانون را
ای صبا تو برو بگو از من از کرم بحر در مکنون را
گر چه از خشم گفته ای نکنم روح بخش این حماء مسنون را
شمس تبریز موسی عهدی در فراقت مدارهارون را
246
صد دهل می زنند در دل ما بانگ آن بشنویم ما فردا
پنبه در گوش و موی در چشمست غم فردا و وسوسه سودا
آتش عشق زن در این پنبه همچو حلاج و همچو اهل صفا
آتش و پنبه را چه می داری این دو ضدند و ضد نکرد بقا
چون ملاقات عشق نزدیکست خوش لقا شو برای روز لقا
مرگ ما شادی و ملاقاتست گر تو را ماتمست رو زین جا
چونک زندان ماست این دنیا عیش باشد خراب زندان ها
آنک زندان او چنین خوش بود چون بود مجلس جهان آرا
تو وفا را مجو در این زندان که در این جا وفا نکرد وفا
247
بانگ تسبیح بشنو از بالا پس تو هم سبح اسمه الاعلی
گل و سنبل چرد دلت چون یافت مرغزاری که اخرج المرعی
یعلم الجهر نقش این آهوست ناف مشکین او و مایخفی
نفس آهوان او چو رسید روح را سوی مرغزار هدی
تشنه را کی بود فراموشی چون سنقرئک فلا تنسی
248
گوش من منتظر پیام تو را جان به جان جسته یک سلام تو را
در دلم خون شوق می جوشد منتظر بوی جوش جام تو را
ای ز شیرینی و دلاویزی دانه حاجت نبوده دام تو را
کرده شاهان نثار تاج و کمر مر قبای کمین غلام تو را
ز اول عشق من گمان بردم که تصور کنم ختام تو را
سلسله ام کن به پای اشتر بند من طمع کی کنم سنام تو را
آنک شیری ز لطف تو خوردست مرگ بیند یقین فطام تو را
به حق آن زبان کاشف غیب که به گوشم رسان پیام تو را
به حق آن سرای دولت بخش بنمایم ز دور بام تو را
گر سر از سجده تو سود کند چه زیانست لطف عام تو را
شمس تبریز این دل آشفته بر جگر بسته است نام تو را
249
دل بر ما شدست دلبر ما گل ما بی حدست و شکر ما
ما همیشه میان گلشکریم زان دل ما قویست در بر ما
زهره دارد حوادث طبعی که بگردد بگرد لشکر ما
ما به پر می پریم سوی فلک زانک عرشیست اصل جوهر ما
ساکنان فلک بخور کنند از صفات خوش معنبر ما
همه نسرین و ارغوان و گلست بر زمین شاهراه کشور ما
نه بخندد نه بشکفد عالم بی نسیم دم منور ما
ذره های هوا پذیرد روح از دم عشق روح پرور ما
گوش ها گشته اند محرم غیب از زبان و دل سخنور ما
شمس تبریز ابرسوز شدست سایه اش کم مباد از سر ما
250
هین که منم بر در در برگشا بستن در نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را درگهیست تا نگشایی بود آن در خفا
فالق اصباحی و رب الفلق باز کنی صد در و گویی درآ
نی که منم بر در بلک توی راه بده در بگشا خویش را
آمد کبریت بر آتشی گفت برون آ بر من دلبرا
صورت من صورت تو نیست لیک جمله توام صورت من چون غطا
صورت و معنی تو شوم چون رسی محو شود صورت من در لقا
آتش گفتش که برون آمدم از خود خود روی بپوشم چرا
هین بستان از من تبلیغ کن بر همه اصحاب و همه اقربا
کوه اگر هست چو کاهش بکش داده امت من صفت کهربا
کاه ربای من که می کشد نه از عدم آوردم کوه حرا
در دل تو جمله منم سر به سر سوی دل خویش بیا مرحبا
دلبرم و دل برم ایرا که هست جوهر دل زاده ز دریای ما
نقل کنم ور نکنم سایه را سایه من کی بود از من جدا
لیک ز جایش ببرم تا شود وصلت او ظاهر وقت جلا
تا که بداند که او فرع ماست تا که جدا گردد او از عدا
رو بر ساقی و شنو باقیش تات بگوید به زبان بقا
251
پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا از من و ما بگذر و زوتر بیا
پیشتر آ درگذر از ما و من پیشتر آ تا نه تو باشی نه ما
کبر و تکبر بگذار و بگیر در عوض کبر چنین کبریا
گفت الست و تو بگفتی بلی شکر بلی چیست کشیدن بلا
سر بلی چیست که یعنی منم حلقه زن درگه فقر و فنا
هم برو از جا و هم از جا مرو جا ز کجا حضرت بی جا کجا
پاک شو از خویش و همه خاک شو تا که ز خاک تو بروید گیا
ور چو گیا خشک شوی خوش بسوز تا که ز سوز تو فروزد ضیا
ور شوی از سوز چو خاکستری باشد خاکستر تو کیمیا
بنگر در غیب چه سان کیمیاست کو ز کف خاک بسازد تو را
از کف دریا بنگارد زمین دود سیه را بنگارد سما
لقمه نان را مدد جان کند باد نفس را دهد این علم ها
پیش چنین کار و کیا جان بده فقر به جان داند جود و سخا
جان پر از علت او را دهی جان بستانی خوش و بی منتها
بس کنم این گفتن و خامش کنم در خمشی به سخن جان فزا
252
نذر کند یار که امشب تو را خواب نباشد ز طمع برتر آ
حفظ دماغ آن مدمغ بود چونک سهر باید یار مرا
هست دماغ تو چو زیت چراغ هست چراغ تن ما بی وفا
گر دبه پرزیت بود سود نیست صبح شود گشت چراغت فنا
دعوت خورشید به از زیت تو چند چراغ ارزد آن یک صلا
چشم خوشش را ابدا خواب نیست مست کند چشم همه خلق را
جمله بخسپند و تبسم کند چشم خوشش بر خلل چشم ها
پس لمن الملک برآید به چرخ کو ملکان خوش زرین قبا
کو امرا کو وزرا کو مهان بهر بلادالله حافظ کجا
اهل علم چون شد و اهل قلم دیو نیابی تو به دیوان سرا
خانه و تنشان شده تاریک و تنگ چونک ببردیم یکی دم ضیا
گرد که بادش برود چون شود افتد بر خاک سیه بی نوا
چون بجهند از حجب خواب خویش بازبمالند سبال جفا
اه چه فراموش گرند این گروه دانششان هیچ ندارد بقا
زود فراموش شود سوز شمع بر دل پروانه ز جهل و عما
بازبیاید به پر نیم سوز بازبسوزد چو دل ناسزا
نذر تو کن حکم تو کن حاکمی بر شب و بر روز و سحر ای خدا
253
چند نهان داری آن خنده را آن مه تابنده فرخنده را
بنده کند روی تو صد شاه را شاه کند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را جلوه کن آن دولت پاینده را
بسته بدانست در آسمان تا بکشد چون تو گشاینده را
دیده قطار شترهای مست منتظرانند کشاننده را
زلف برافشان و در آن حلقه کش حلق دو صد حلقه رباینده را
روز وصالست و صنم حاضرست هیچ مپا مدت آینده را
عاشق زخمست دف سخت رو میل لبست آن نی نالنده را
بر رخ دف چند طپانچه بزن دم ده آن نای سگالنده را
ور به طمع ناله برآرد رباب خوش بگشا آن کف بخشنده را
عیب مکن گر غزل ابتر بماند نیست وفا خاطر پرنده را
254
باده ده آن یار قدح باره را یار ترش روی شکرپاره را
منگر آن سوی بدین سو گشا غمزه غمازه خون خواره را
دست تو می مالد بیچاره وار نه به کفش چاره بیچاره را
خیره و سرگشته و بی کار کن این خرد پیر همه کاره را
ای کرمت شاه هزاران کرم چشمه فرستی جگر خاره را
طفل دوروزه چو ز تو بو برد می کشد او سوی تو گهواره را
ترک کند دایه و صد شیر را ای بدل روغن کنجاره را
خوب کلیدی در بربسته را خوب کمندی دل آواره را
کار تو این باشد ای آفتاب نور فرستی مه و استاره را
منتظرش باش و چو مه نور گیر ترک کن این گنگل و نظاره را
رحمت تو مهره دهد مار را خانه دهد عقرب جراره را
یاد دهد کار فراموش را باد دهد خاطر سیاره را
هر بت سنگین ز دمش زنده شد تا چه دمست آن بت سحاره را
خامش کن گفت از این عالم است ترک کن این عالم غداره را
255
خیز صبوحی کن و درده صلا خیز که صبح آمد و وقت دعا
کوزه پر از می کن و در کاسه ریز خیز مزن خنبک و خم برگشا
دور بگردان و مرا ده نخست جان مرا تازه کن ای جان فزا
خیز که از هر طرفی بانگ چنگ در فلک انداخت ندا و صدا
تنتن تنتن شنو و تن مزن وقت تو خوش ای قمر خوش لقا
در سرم افکن می و پابند کن تا نروم بیهده از جا به جا
زان کف دریاصفت درنثار آب درانداز چو کشتی مرا
پاره چوبی بدم و از کفت گشته ام ای موسی جان اژدها
عازر وقتم به دمت ای مسیح حشر شدم از تک گور فنا
یا چو درختم که به امر رسول بیخ کشان آمدم اندر فلا
هم تو بده هم تو بگو زین سپس ای دهن و کف تو گنج بقا
خسرو تبریز تویی شمس دین سرور شاهان جهان علا
256
داد دهی ساغر و پیمانه را مایه دهی مجلس و میخانه را
مست کنی نرگس مخمور را پیش کشی آن بت دردانه را
جز ز خداوندی تو کی رسد صبر و قرار این دل دیوانه را
تیغ برآور هله ای آفتاب نور ده این گوشه ویرانه را
قاف تویی مسکن سیمرغ را شمع تویی جان چو پروانه را
چشمه حیوان بگشا هر طرف نقل کن آن قصه و افسانه را
مست کن ای ساقی و در کار کش این بدن کافر بیگانه را
گر نکند رام چنین دیو را پس چه شد آن ساغر مردانه را
نیم دلی را به چه آرد که او پست کند صد دل فرزانه را
از پگه امروز چه خوش مجلسیست آن صنم و فتنه فتانه را
بشکند آن چشم تو صد عهد را مست کند زلف تو صد شانه را
یک نفسی بام برآ ای صنم رقص درآر استن حنانه را
شرح فتحنا و اشارات آن قفل بگوید سر دندانه را
شاه بگوید شنود پیش من ترک کنم گفت غلامانه را
257
لعل لبش داد کنون مر مرا آنچ تو را لعل کند مر مرا
گلبن خندان به دل و جان بگفت برگ منت هست به گلشن برآ
گر نخریدست جهان را ز غم مژده چرا داد خدا کاشتری
در بن خانه ست جهان تنگ و منگ زود برآیید به بام سرا
صورت اقبال شکرریز گفت شکر چو کم نیست شکایت چرا
ساغر بر دست خرامان رسید فخر من و فخر همه ماورا
جام مباح آمد هین نوش کن با زره از غابر و از ماجرا
ساغر اول چو دود بر سرت سجده کند عقل جنون تو را
فاش مکن فاش تو اسرار عرش در سخنی زاده ز تحت الثری
258
گر بنخسبی شبی ای مه لقا رو به تو بنماید گنج بقا
گرم شوی شب تو به خورشید غیب چشم تو را باز کند توتیا
امشب استیزه کن و سر منه تا که ببینی ز سعادت عطا
جلوه گه جمله بتان در شبست نشنود آن کس که بخفت الصلا
موسی عمران نه به شب دید نور سوی درختی که بگفتش بیا
رفت به شب بیش ز ده ساله راه دید درختی همه غرق ضیا
نی که به شب احمد معراج رفت برد براقیش به سوی سما
روز پی کسب و شب از بهر عشق چشم بدی تا که نبیند تو را
خلق بخفتند ولی عاشقان جمله شب قصه کنان با خدا
گفت به داوود خدای کریم هر کی کند دعوی سودای ما
چون همه شب خفت بود آن دروغ خواب کجا آید مر عشق را
زان که بود عاشق خلوت طلب تا غم دل گوید با دلربا
تشنه نخسپید مگر اندکی تشنه کجا خواب گران از کجا
چونک بخسپید به خواب آب دید یا لب جو یا که سبو یا سقا
جمله شب می رسد از حق خطاب خیز غنیمت شمر ای بی نوا
ور نه پس مرگ تو حسرت خوری چونک شود جان تو از تن جدا
جفت ببردند و زمین ماند خام هیچ ندارد جز خار و گیا
من شدم از دست تو باقی بخوان مست شدم سر نشناسم ز پا
شمس حق مفخر تبریزیان بستم لب را تو بیا برگشا
259
پیش کش آن شاه شکرخانه را آن گهر روشن دردانه را
آن شه فرخ رخ بی مثل را آن مه دریادل جانانه را
روح دهد مرده پوسیده را مهر دهد سینه بیگانه را
دامن هر خار پر از گل کند عقل دهد کله دیوانه را
در خرد طفل دوروزه نهد آنچ نباشد دل فرزانه را
طفل کی باشد تو مگر منکری عربده استن حنانه را
مست شوی و شه مستان شوی چونک بگرداند پیمانه را
بیخودم و مست و پراکنده مغز ور نه نکو گویم افسانه را
با همه بشنو که بباید شنود قصه شیرین غریبانه را
بشکند آن روی دل ماه را بشکند آن زلف دو صد شانه را
قصه آن چشم کی یارد گزارد ساحر ساحرکش فتانه را
بیند چشمش که چه خواهد شدن تا ابد او بیند پیشانه را
راز مگو رو عجمی ساز خویش یاد کن آن خواجه علیانه را
260
چرخ فلک با همه کار و کیا گرد خدا گردد چون آسیا
گرد چنین کعبه کن ای جان طواف گرد چنین مایده گرد ای گدا
بر مثل گوی به میدانش گرد چونک شدی سرخوش بی دست و پا
اسب و رخت راست بر این شه طواف گر چه بر این نطع روی جا به جا
خاتم شاهیت در انگشت کرد تا که شوی حاکم و فرمانروا
هر که به گرد دل آرد طواف جان جهانی شود و دلربا
همره پروانه شود دلشده گردد بر گرد سر شمع ها
زانک تنش خاکی و دل آتشی ست میل سوی جنس بود جنس را
گرد فلک گردد هر اختری زانک بود جنس صفا با صفا
گرد فنا گردد جان فقیر بر مثل آهن و آهن ربا
زانک وجودست فنا پیش او شسته نظر از حول و از خطا
مست همی کرد وضو از کمیز کز حدثم بازرهان ربنا
گفت نخستین تو حدث را بدان کژمژ و مقلوب نباید دعا
زانک کلیدست و چو کژ شد کلید وا شدن قفل نیابی عطا
خامش کردم همگان برجهید قامت چون سرو بتم زد صلا
خسرو تبریز شهم شمس دین بستم لب را تو بیا برگشا
261
هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما یا صاحبی اننی مستهلک لو لاکما
ای یوسف صد انجمن یعقوب دیدستی چو من اصفر خدی من جوی و ابیض عینی من بکا
از چشم یعقوب صفی اشکی دوان بین یوسفی تجری دموعی بالولا من مقلتی عین الولا
صد مصر و صد شکرستان درجست اندر یوسفان الصید جل او صغر فالکل فی جوف الفرا
اسباب عشرت راست شد هر چه دلم می خواست شد فالوقت سیف قاطع لا تفتکر فیما مضی
جان باز اندر عشق او چون سبط موسی را مگو اذهب و ربک قاتلا انا قعودها هنا
هرگز نبینی در جهان مظلومتر زین عاشقان قولوا لاصحاب الحجی رفقا بارباب الهوی
گر درد و فریادی بود در عاقبت دادی بود من فضل رب محسن عدل علی العرش استوی
گر واقفی بر شرب ما وز ساقی شیرین لقا الزمه و اعلم ان ذا من غیره لا یرتجی
کردیم جمله حیله ها ای حیله آموز نهی ماذا تری فیما تری یا من یری ما لا یری
خاموش و باقی را بجو از ناطق اکرام خو فالفهم من ایحائه من کل مکروه شفا
262
فیما تری فیما تری یا من یری و لا یری العیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا
ان تدننا طوبی لنا ان تحفنا یا ویلنا یا نور ضو ناظرا یا خاطرا مخاطرا
ندعوک ربا حاضرا من قلبنا تفاخرا فکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا
من می روم توکلی در این ره و در این سرا اگر نواله ای رسد نیمی مرا نیمی تو را
خود کی رود کشتی در او که او تهی بیرون رود کیل گهر همی رسد بر مشتری و مشترا
کیل گهر همی رسد قرص قمر همی رسد نور بصر همی رسد اندکترین چیزها
خوش اندرآ در انجمن جز بر شکر لگد مزن جز بر قرابی ها مزن جر بر بتان جان فزا
263
به شکرخنده اگر می ببرد جان مرا متع الله فوادی بحبیبی ابدا
جانم آن لحظه بخندد که ویش قبض کند انما یوم اجزای اذا اسکرها
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود سبحت راقصه عز حبیبی و علا
چونک از خوردن باده همگی باده شوم انا نقل و مدام فاشربانی و کلا
هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگرست و خم دوشاب دگر کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی
چون بخسپد خم باده پی آن می جوشد انما القهوه تغلی لشرور و دما
می منم خود که نمی گنجم در خم جهان برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میم انا زق ملات فیه شراب و سقا
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
264
لی حبیب حبه یشوی الحشا لو یشا یمشی علی عینی مشا
روز آن باشد که روزیم او بود ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا
آن چه باشد کو کند کان نیست خوش قد رضینا یفعل الله ما یشا
خار او سرمایه گل ها بود انه المنان فی کشف الغشا
هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود لیس لب العشق سرا قد فشا
کی به قشر پوست ها قانع شود ذو لباب فی التجلی قد نشا
من خمش کردم غمش خامش نکرد عافنا من شر واش قد وشا
265
راح بفیها و الروح فیها کم اشتهیها قم فاسقنیها
این راز یارست این ناز یارست آواز یارست قم فاسقنیها
ادرکت ثاری قبلت جاری فازداد ناری قم فاسقنیها
لب بوسه بر شد جفت شکر شد خود تشنه تر شد قم فاسقنیها
الله واقی و السعد ساقی نعم التلاقی قم فاسقنیها
هر چند یارم گیرد کنارم من بی قرارم قم فاسقنیها
ساقی مواسی یسخوا بکاسی یحلف براسی قم فاسقنیها
در گوش من باد خوش مژده ای داد زان سرو آزاد قم فاسقنیها
کاسا اداری عقل السکاری منهم تواری قم فاسقنیها
می گفت من خوش وی گفت می چش ما در کشاکش قم فاسقنیها
266
هیج نومی و نفی ریح علی الغور هفا اذکرنی و امضه طیب زمان سلفا
یا رشا الحاظه صیرن روحی هدفا یا قمرا الفاظه اورثن قلبی شرفا
شوقنی ذوقنی ادرکنی اضحکنی افقرنی اشکرنی صاحب جود و علا
اذا حدا طیبنی و ان بدا غیبنی و ان نای شیبنی لا زال یوم الملتقی
اکرم بحبی سامیا اضحی لصید رامیا حتی رمی باسهم فیهن سقمی و شفا
یا قمر الطوارق تاجا علی المفارق لاح من المشارق بدل لیلتی ضحی
لاح مفاز حسن یفتح عنها الوسن یا ثقتی لا تهنوا و اعتجلوا مغتنما
یا نظری صل لما غمضت عنه النظرا اغضبه فاستترا عاد الی ما لا یری
کن دنفا مقتربا ممتثلا مضطربا منتقلا مغتربا مثل شهاب فی السما
یا من یری و لا یری زال عن العین الکری قلبی عشیق للسری فانتهضوا لماورا
267
قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا البدر غدا ساقی و الکاس ثریانا
الصبوه ایمانی و الخلوه بستانی و المشجر ندمانی و الورد محیانا
من کان له عشق فالمجلس مثواه من کان له عقل ایاه و ایانا
من ضاق به دار او اعطشه نار تهدیه الی عین یسترجع ریانا
من لیس له عین یستبصر عن غیب فلیات علی شوق فی خدمه مولانا
یا دهر سوی صدر شمس الحق تبریز هل ابصر فی الدنیا انسانک انسانا
طوبی لک یا مهدی قد ذبت من الجهد اعرضت عن الصوره کی تدرک معنانا
من کان له هم یفنیه و یردیه فلیشرب و لیسکر من قهوه مولانا
268
فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتری تفسرها سرا و تکنی به جهرا
و انشرت امواتا و احییتهم بها فدیتک ما ادریک بالامر ما ادری
فعادوا سکاری فی صفاتک کلهم و ما طعموا ثما و لا شربوا خمرا
ولکن بریق القرب افنی عقولهم فسبحان من ارسی و سبحان من اسری
سلام علی قوم تنادی قلوبهم بالسنه الاسرار شکرا له شکرا
فطوبی لمن ادلی من الجد دلوه و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشری
یطالع فی شعشاع و جنه یوسف حقائق اسرار یحیط بها خبرا
تجلی علیه الغیب و اندک عقله کما اندک ذاک الطور و استهدم الصخرا
فظل غریق العشق روحا مجسما و نورا عظیما لم یذر دونه سترا
269
تعالوا بنا نصفوا نخلی التدللا و من لحظکم نجلی الفواد من الجلا
نعود الی صفو الرحیق بمجلس تدور بنا الکاسات تتلو علی الولا
رحیقا رقیقا صافیا متلالاا فنخلوا بها یوما و یوما علی الملا
شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها تحن الیها الوحش من جانب الفلا
خوابی الحمیرا افتحوها لعشره بمفتاح لقیاکم لیرخص ما غلا
یتابع سکر الراح سکر لقائکم فیسکر من یهوی و یفنی من قلا
انا شدکم بالله تعفون اننی لقد ذبت بالاشواق و الحب و الولا
لمولا تری فی حسنه و جماله امانا من الافات و الموت و البلا
سقی الله ارضا شمس دین یدوسها کلا الله تبریزا باحسن ما کلا
270
افدی قمرا لاح علینا و تلالا ما احسنه رب تبارک و تعالی
قد حل بروحی فتضاعفت حیاه و الیوم نای عنی عزا و جلالا
ادعوه سرارا و انادیه جهارا ان ابدلنی الصبوه طیفا و خیالا
لو قطعنی دهری لا زلت انادی کی تخترق الجب و یروین وصالا
لا مل من العشق و لو مر قرون حاشاه ملالا بی حاشای ملالا
العاشق حوت و هوی العشق کنجر هل مل اذا ما سکن الحوت زلالا
271
تعالوا کلنا ذا الیوم سکری باقداح تخامرنا و تتری
سقانا ربنا کاسا دهاقا فشکرا ثم شکرا ثم شکرا
تعالوا ان هذا یوم عید تجلی فیه ما ترجون جهرا
طوارق زرننا و اللیل ساجی فما ابقین فی التضییق صدرا
ز کف هر یکی دریای بخشش نثرن جواهرا جما و وفرا
272
حداء الحادی صباحا بهواکم فاتینا صدنا عنکم ظباء حسدونا فابینا
و تلاقینا ملاحا فی فناکم خفرات فتعاشقنا بغنج فسبونا و سبینا
عذل العاذل یوما عن هواکم ناصحیا ان یخافوا عن هواکم فسمعنا و عصینا
و رایناکم بدورا فی سماوات المعالی فاستترنا کنجوم بضیاکم و اهتدینا
بدرنا مثل خطیب امنا فی یوم عید فاصطفینا حول بدر فی صلوه اقتدینا
فدهشنا من جمال یوسف ثم افقنا فاذا کاسات راح کدماء بیدینا
فبلا فم شربنا و بلا روح سکرنا فبلا راس فخرنا و بلا رجل سرینا
فبلا انف شممنا و بلا عقل فهمنا و بلا شدق ضحکنا و بلا عین بکینا
نور الله زمانا حازنا الوصل امانا و سقی الله مکانا بحبیب التقینا
و شربنا من مدام سکر ذات قوام فی قعود و قیام فظهرنا و اختفینا
فهززنا غصن مجد فنثرنا تمر وجد فاذا نحن سکاری فطفقنا و اجتبینا
273
طال ما بتنا بلاکم یا کرامی و شتنا یا حبیب الروح این الملتقی اوحشتنا
حبذا شمس العلی من ساعه نورتنا مرحبا بدر الدجی من لیله ادهشتنا
لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا ما لنا مولا سواکم طال ما فتشتنا
یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا کم تری فی وجهنا آثار ما حرشتنا
274
ایه یا اهل الفرادیس اقروا منشورنا و ادهشوا من خمرنا و استسمعوا ناقورنا
حورکم تصفر عشقا تنحنی من ناره لو رات فی جنح لیل او نهار حورنا
جاء بدر کامل قد کدر الشمس الضحی فی قیان خادمات و استقروا دورنا
الف بدر حول بدری سجدا خروا له طیبوا ما حولنا و استشرقوا دیجورنا
قد سکرنا من حواشی بدرهم اکرم بهم استجابوا بغینا و استکثروا میسورنا
275
ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها
ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعه طار فی جو الهوی و استقلعت اثقالها
صار روحی فی هواه غارقا حتی دری لو تلقاه ضریر تائه احوالها
فی الهوی من لیس فی الکونین بدر مثله ان روحی فی الهوی من لا تری امثالها
لم تمل روحی الی مال الی ان اعشقت رامت الاموال کی تنثر له اموالها
لم تزل سفن الهوی تجری بها مذ اصبحت فی بحار العز و الاقبال یوما یالها
عین روحی قد اصابتها فاردتها بها حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها
افلحت من بعد هلک ان اعوان الهوی اعتنوا فی امرها ان خففوا حمالها
آه روحی من هوی صدر کبیر فائق کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها
ییاس النفس اللقاء من وصال فائت حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها
حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث ناولتها شربه صفی لها احوالها
ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا ثم لا تبصر مضی اذ تفکر استقبالها
اختفی العشق الثقیل فی ضمیری دره ان روحی اثقلت من دره قد شالها
مثله ان اثقل الیوم المخاض حره اوقعتها فی ردی لم تغنها احجالها
غیر ان سیدا جادت لها الطافه ان روحی ربوه و استنزلت اطلالها
سیدا مولی عزیزا کاملا فی امره شمس دین مالک اوفت لها آمالها
صادف المولی بروحی و هی فی ذاک الردی من زمان اکرمته ما رات اذلالها
جاء من تبریز سربال نسیج بالهوی اکتست روحی صباحا انزعت سربالها
قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله ثم غارت بعد حین من مقال نالها
276
یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجی انت شمس الحق تخفی بین شعشاع الضحی
کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه غیره منه علی ذاک الکمال المنتهی
لیتنی یوما اخر میتا فی فیه ان فی موتی هناک دوله لا ترتجی
فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی فی عیون فضله الوافی زلال للظما
غیر ان السیر و النقلان فی ذاک الهوی مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما
نوره یهدی الی قصر رفیع آمن لا ابالی من ضلال فیه لی هذا الهدی
ابشری یا عین من اشراق نور شامل ما علیک من ضریر سرمدی لا یری
اصبحت تبریز عندی قبله او مشرقا ساعه اضحی لنور ساعه ابغی الصلا
ایها الساقی ادر کاس البقا من حبه طال ما بتنا مریضا نبتغی هذا الشفا
لا نبالی من لیال شیبتنا برهه بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما
ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم اشربوا اخواننا من کاسه طوبی لنا
حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو الفضا
یا لها من سو حظ معرض عن فضله منکر مستکبر حیران فی وادی الردی
معرض عن عین هدل مستدیم للبقا طالب للماء فی وسواس یوم للکری
عین بحر فجرت من ارض تبریز لها ارض تبریز فداک روحنا نعم الثری
277
سبق الجد الینا نزل الحب علینا سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا
زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا
فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا
فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا
صدق العشق مقالا کرم الغیب توالی و من الخلف تعالی فوفانا و وفینا
ملاء الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا مهد السکر اساسا و علی ذاک بنینا
فراینا خفرات و مغان حسنات سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا
فالهین نظرنا فشکرنا و سکرنا و من السکر عبرنا کفت العبره زینا
فرحعنا بیسار و ربی ذات قرار و حکینا لمشاه و شهدنا و الینا
278
انا لا اقسم الا برجال صدقونا انا لا اعشق الا بملاح عشقونا
فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا لهم الفضل علینا لم مما سبقونا
ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا
فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا
لحق الفضل و الا لهتکنا و هلکنا ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا
انا لولای احاذر سخط الله لقلت رمق العین لزاما خلقونا خلقونا
فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس و سقونا بکووس رزقونا رزقونا
279
مولانا مولانا اغنانا اغنانا امسینا عطشانا اصبحنا ریانا
لا تاسی لا تنسی لا تخشی طغیانا اوطانا اوطانا من اجلک اوطانا
شرفنا آنسنا ان کنت سکرانا یا بارق یا طارق عانقنا عریانا
من کان ارضیا ما جاء مرضیا فلیعبد فلیعبد فرقانا فرقانا
من کان علویا قد جاء حلویا نرویهم معنانا الوانا الوانا
و الباقی و الباقی بینه یا ساقی یا محسن یا محسن احسانا احسانا
280
یا منیر الخد یا روح البقا یا مجیر البدر فی کبد السما
انت روح الله فی اوصافه انت کشاف الغطا بحر العطا
تقتل العشاق عدلا کاملا ثم تحییهم بغمزات الرضا
صائد الابطال من عین الظبا مالک الملاک فی رق الهوی
قوم عیسی لو راو احیائه عالم الحس انکروا عیسی اذا
این موسی لو رای تبیانه لم یواس الخضر یوما کاملا
لیت ابونا آدم یدری به اذنای من جنه لما بکا
هجره نار هوینا قعره یا شفیعا قل لنا این الردا
خده نار یطفی نارنا یطفی النیران نار من رآی
281
یا ساقی المدامه حی علی الصلا املا زجاجنا بحمیا فقد خلا
جسمی زجاجتی و محیاک قهوتی یا کامل الملاحه و اللطف و العلا
ما فاز عاشق بمحیاک ساعه الا و فی الصدود تلاشی من البلا
الموت فی لقائک یا بدر طیب حاشاک بل لقاوک امن من البلا
لما تلا هواک صفاتا لمهجتی فیها حمائم یتلقین ما تلا
اسقیتنی المدامه من طرفک البهی حتی جلا فوادی من احسن الجلا
282
یا من لواء عشقک لا زال عالیا قد خاب من یکون من العشق خالیا
نادی نسیم عشقک فی انفس الوری احیاکم جلالی جل جلالیا
الحب و الغرام اصول حیاتکم قد خاب من یظلل من الحب سالیا
فی وجنه المحب سطور رقیمه طوبی لمن یصیر لمعناه تالیا
یا عابسا تفرق فی الهم حاله بالله تستمع لمقالی و حالیا
یا من اذل عقلک نفس الهوی تعی من ذله النفوس سریعا معالیا
یا مهملا معیشته فی محبه اسکت کفی الا له معینا وکالیا
283
جاء الربیع مفتخرا فی جوارنا جاء الحبیب مبتسما وسط دارنا
طیبوا و اکرموا و تعالوا التشربوا عند الحبیب مبتشرا فی عقارنا
من رام مغنما و تصدی جواهرا فلیلزم الجواری وسط بحارنا
284
اخی رایت جمالا سبا القلوب سبا و هل اتیک حدیث جلا العقول جلا
الست من یتمنی الخلود فی طرب الا انتبه و تیقظ فقد اتاک اتی
یقر عینک بدر و فی جبینته سعاده و مرام و عزه و سنا
و سکره لفوادی من شمائله کانها ملات کاسنا و اسقانا
عجائب ظهرت بین صفو غرته تلالات لسناه بمهجتی و صفا
285
اتاک عید وصال فلا تذق حزنا و نلت خیر ریاض فنعم ما سکنا
و زال عنک فراق امر من صبر و محنه فتنتنا و خاب من فتنا
فهز غصن سعود و کل جنا شجر فقر عینک منه و نعم ذاک جنا
فطب تجوت من اصحاب قریه ظلمت و نال قلبک منهم شقاوه و عنا
286
یا من بنا قصر الکمال مشیدا لا زال سعدا بالسعود مویدا
هز القلوب و ردها بصدوده فغدا دماء العاشقین مبددا
یا ساکنین محال العشق فی قلق تظنون ان العشق یترککم سدا
لا و الذی حاز الملاحه و البها و لم یبق للعشاق حیلا و لا یدا
و ذلک شمس الدین مولا و سیدا و تبریز منه کالفرادیس قد غدا
287
ورد البشیر مبشرا ببشاره احیی الفواد عشیه بورودها
فکان ارضا نورت بربیعها فکان شمسا اشرقت بخدودها
یا طاعنی فی صبوتی و تهتکی انظر الی نار الهوی و وقودها
288
یا کالمینا یا حاکمینا یا مالکینا لا تظلمونا
یا ذا الفضائل زهر الشمائل سیف الدلائل لا تظلمونا
یا نعم ساقی حلو التلاقی مر الفراق لا تظلمونا
فی القلب بارق مثل الطوارق بین المشارق لا تظلمونا
نادی المنادی فی کل وادی لا بالعناد لا تظلمونا
افدیک روحی عند الصبوح یا ذا الفتوح لا تظلمونا
هذا فوادی فی العشق بادی فی الحب عادی لا تظلمونا
اسمع کلامی نومی جرامی عند الکرام لا تظلمونا
عشقی حصانی نحو المعانی هذا کفانی لا تظلمونا
العشق حال ملک و مال نومی محال لا تظلمونا
289
یا مخجل البدر اشرقنا بلالا یا ساقی الروح اسکرنا بصهبا
لا تبخلن و اوفر راحنا مددا حتی تنادم فی اخذ و اعطا
دعنا ینافس فی الصهباء من سکر بالسکر یذهل عن وصف و اسما
خوابی الغیب قد املاتها مددا راحا یطهر عن شح و شحنا
290
بی یار مهل ما را بی یار مخسب امشب زنهار مخور با ما زنهار مخسب امشب
امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم این بار ببین چونیم این بار مخسب امشب
ای طوق هوای تو اندر همه گردن ها ما را همه شب تنها مگذار مخسب امشب
صیدیم به شصت غم شوریده و مست غم ما را تو به دست غم مسپار مخسب امشب
ای سرو گلستان را وی ماه شبستان را این ماه پرستان را مازار مخسب امشب
291
ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب
هر جا که بپری تو ویران شود آن مجلس ای خواب در این مجلس تا درنپری امشب
امشب به جمال او پرورده شود دیده ای چشم ز بی خوابی تا غم نخوری امشب
و اللیل اذا یغشی ای خواب برو حاشا تا از دل بیداران صد تحفه بری امشب
گر خلق همه خفتند ای دل تو بحمدالله گر دوش نمی خفتی امشب بتری امشب
با ماه که همخویم تا روز سخن گویم کای مونس مشتاقان صاحب نظری امشب
شد ماه گواه من استاره سپاه من وز ناوک استاره ای مه سپری امشب
292
زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش مذهب جان مست شد و قالب ای دوست مخسب امشب
زان نور همه عالم هر شیوه همی نالم تا بشنود احوالم ای دوست مخسب امشب
گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی زین عیش همی مانی ای دوست مخسب امشب
یک روز تو گر خواری یک روز تو مرداری از ما چه خبر داری ای دوست مخسب امشب
بیرون شو از این هر دو بیگانه شو ای مردو قم قد ضحک الورد ای دوست مخسب امشب
از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب امشب
293
مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب
روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب
ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب
ای باغ خوش خندان بی تو دو جهان زندان آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشب
294
بریده شد از این جوی جهان آب بهارا بازگرد و وارسان آب
از آن آبی که چشمه خضر و الیاس ندیدست و نبیند آن چنان آب
زهی سرچشمه ای کز فر جوشش بجوشد هر دمی از عین جان آب
چو باشد آب ها نان ها برویند ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب
برای لقمه ای نان چون گدایان مریز از روی فقر ای میهمان آب
سراسر جمله عالم نیم لقمه ست ز حرص نیم لقمه شد نهان آب
زمین و آسمان دلو و سبویند برون ست از زمین و آسمان آب
تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود که تا بینی روان از لامکان آب
رهد ماهی جان تو از این حوض بیاشامد ز بحر بی کران آب
در آن بحری که خضرانند ماهی در او جاوید ماهی جاودان آب
از آن دیدار آمد نور دیده از آن بام ست اندر ناودان آب
از آن باغ ست این گل های رخسار از آن دولاب یابد گلستان آب
از آن نخل ست خرماهای مریم نه ز اسباب ست و زین ابواب آن آب
روان و جانت آنگه شاد گردد کز این جا سوی تو آید روان آب
مزن چوبک دگر چون پاسبانان که هست این ماهیان را پاسبان آب
295
الا ای روی تو صد ماه و مهتاب مگو شب گشت و بی گه گشت بشتاب
مرا در سایه ات ای کعبه جان به هر مسجد ز خورشیدست محراب
غلط گفتم که اندر مسجد ما برون در بود خورشید بواب
از این هفت آسیا ما نان نجوییم ننوشیم آب ما زین سبز دولاب
مسبب اوست اسباب جهان را چه باشد تار و پود لاف اسباب
ز مستی در هزاران چه فتادیم برون مان می کشد عشقش به قلاب
چه رونق دارد از مجلس جان زهی چشم و چراغ جان اصحاب
بخندد باغ دل زان سرو مقبل بجوشد خون ما زین شاخ عناب
فتوح اندر فتوح اندر فتوحی توی مفتاح و حق مفتاح ابواب
ز نفط انداز عشق آتشینت زمین و آسمان لرزان چو سیماب
بر مستانش آید می به دعوی خلق گردد برانندش به مضراب
خمش کن ختم کن ای دل چو دیدی که آن خوبی نمی گنجد در القاب
296
مخسب ای یار مهمان دار امشب که تو روحی و ما بیمار امشب
برون کن خواب را از چشم اسرار که تا پیدا شود اسرار امشب
اگر تو مشترییی گرد مه گرد بگرد گنبد دوار امشب
شکار نسر طایر را به گردون چو جان جعفری طیار امشب
تو را حق داد صیقل تا زدایی ز هجر ازرق زنگار امشب
بحمدالله که خلقان جمله خفتند و من بر خالقم بر کار امشب
زهی کر و فر و اقبال بیدار که حق بیدار و ما بیدار امشب
اگر چشمم بخسبد تا سحرگه ز چشم خود شوم بیزار امشب
اگر بازار خالی شد تو بنگر به راه کهکشان بازار امشب
شب ما روز آن استارگان ست که درتابید در دیدار امشب
اسد بر ثور برتازد به جمله عطارد برنهد دستار امشب
زحل پنهان بکارد تخم فتنه بریزد مشتری دینار امشب
خمش کردم زبان بستم ولیکن منم گویای بی گفتار امشب
297
ای در غم تو به سوز و یارب بگریسته آسمان همه شب
گر چرخ بگرید و بخندد آن جذبه خاک باشد اغلب
از بس که بریخت اشک بر خاک شد خاک ز اشک او مطیب
از گریه آسمان درآمد صد باغ به خنده مذهب
من بودم و چرخ دوش گریان او را و مرا یکی ست مذهب
از گریه آسمان چه روید گل ها و بنفشه مرطب
وز گریه عاشقان چه روید صد مهر درون آن شکرلب
آن چشم به گریه می فشارد تا بفشارد نگار غبغب
این گریه ابر و خنده خاک از بهر من و تو شد مرکب
وین گریه ما و خنده ما از بهر نتیجه شد مرتب
خاموش کن و نظاره می کن اندر طلب جهان و مطلب
298
آه از این زشتان که مه رو می نمایند از نقاب از درون سو کاه تاب و از برون سو ماهتاب
چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب
عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل تا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر خلاب
چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد سگ نه ای شیری چه باشد بهر نان چندین شتاب
در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان جان کجا رنگ از کجا جان را بجو جان را بیاب
تو سوال و حاجتی دلبر جواب هر سوال چون جواب آید فنا گردد سوال اندر جواب
از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب وز شرابش نیست گشتی همچو آب اندر شراب
او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش صواب
گر خزان غارتی مر باغ را بی برگ کرد عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب
برگ ها چون نامه ها بر وی نبشته خط سبز شرح آن خط ها بجو از عنده ام الکتاب
299
یا وصال یار باید یا حریفان را شراب چونک دریا دست ندهد پای نه در جوی آب
آن حریفان چو جان و باقیان جاودان در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب
همرهان آب حیوان خضریان آسمان زندگی هر عمارت گنج های هر خراب
آب یار نور آمد این لطیف و آن ظریف هر دو غمازند لیکن نی ز کین بل ز احتساب
آب اندر طشت و یا جو چون ز کف جنبان شود نور بر دیوار هم آغاز گیرد اضطراب
عرق جنسیت برادر جون قیامت می کند خود تو بنگر من خموشم و هوا علم بالصواب
300
کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب وان حدیث چو شکر کز تو شنیدم همه شب
گر چه از شمع تو می سوخت چو پروانه دلم گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب
شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می بست من چو مه چادر شب می بدریدم همه شب
جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می لیسد من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب
سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه شب
دام شب آمد جان های خلایق بربود چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه شب
آنک جان ها چو کبوتر همه در حکم ویند اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب
301
هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب
چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست تو برآ بر آسمان ها بگشا طریق و مذهب
نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب
سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک ارغب
چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع قالب
ز سلام خوش سلامان بکشم ز کبر دامان که شدست از سلامت دل و جان ما مطیب
ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی عجب ست اگر بماند به جهان دلی مودب
ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب
بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
دو جهان ز نفخ صورت چو قیامتست پیشم سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان مرتب
به سخن مکوش کاین فر ز دلست نی ز گفتن که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب
302
در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان می خواستند جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد گاه چنگم گاه تارم روز و شب
می زنی تو زخمه و بر می رود تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو در میان این قطارم روز و شب
می کشم مستانه بارت بی خبر همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزه ام تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
303
مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب عود را درسوز و بربط را بکوب
این ننالد تا نکوبی بر رگش وان دگر در نفی و در سوزست خوب
مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر خیز ای فراش فرش جان بروب
تا نسوزی بوی ندهد آن بخور تا نکوبی نفع ندهد این حبوب
نیر اعظم بدان شد آفتاب کو در آتش خانه دارد بی لغوب
ماه از آن پیک و محاسب می شود کو نیاساید ز سیران و رکوب
عود خلقانند این پیغامبران تا رسدشان بوی علام الغیوب
گر به بو قانع نه ای تو هم بسوز تا که معدن گردی ای کان عیوب
چون بسوزی پر شود چرخ از بخور چون بسوزد دل رسد وحی القلوب
حد ندارد این سخن کوتاه کن گر چه جان گلستان آمد جنوب
صاحب العودین لا تهملهما حرقن ذا حرکن ذا للکروب
من یلج بین السکاری لا یفق من یذق من راح روح لا یتوب
اغتنم بالراح عجل و استعد من خمار دونه شق الجیوب
این تنجو ان سلطان الهوی جاذب العشاق جبار طلوب
304
هیچ می دانی چه می گوید رباب ز اشک چشم و از جگرهای کباب
پوستی ام دور مانده من ز گوشت چون ننالم در فراق و در عذاب
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان بشنوید از ما الی الله الماب
هم ز حق رستیم اول در جهان هم بدو وا می رویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفته ای تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت اول او و آخر او او را بیاب
خوش کمانچه می کشد کان تیر او در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است همزبان اوست این بانگ صواب
باد می نالد همی خواند تو را که بیا اندر پیم تا جوی آب
آب بودم باد گشتم آمدم تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن بادست کآبی بوده است آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نه ای کی کند پروانه ز آتش اجتناب
شاه در شهرست بهر جغد من کی گذارم شهر و کی گیرم خراب
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو بر سرش چندان بزن کآید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود کافران را گفت حق ضرب الرقاب
305
آواز داد اختر بس روشنست امشب گفتم ستارگان را مه با منست امشب
بررو به بام بالا از بهر الصلا را گل چیدنست امشب می خوردنست امشب
تا روز دلبر ما اندر برست چون دل دستش به مهر ما را در گردنست امشب
تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست تا روز چنگیان را تنتن تنست امشب
تا روز ساغر می در گردش است و بخشش تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب
امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم شادی آنک ماهت بر روزنست امشب
داوودوار ما را آهن چو موم گردد کآهن رباست دلبر دل آهنست امشب
بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد کان زار ترس دیده در مامنست امشب
بر روی چون زر من ای بخت بوسه می ده کاین زر گازدیده در معدنست امشب
آن کو به مکر و دانش می بست راه ما را پالان خر بر او نه کو کودنست امشب
شمشیر آبدارش پوسیده است و چوبین وان نیزه درازش چون سوزنست امشب
خرگاه عنکبوتست آن قلعه حصینش برگستوان و خودش چون روغنست امشب
خاموش کن که طامع الکن بود همیشه با او چه بحث داری کو الکنست امشب
306
رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب بنشین میان مستان اینک مه و کواکب
آن روز پرعجایب وان محشر قیامت گشتست پیش حسنت مستغرق عجایب
چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی طیبتر از تو کی بود ای معدن اطایب
جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم این شکر از کی گویم از شاه یا ز صاحب
در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان سر کرده در گریبان چون صوفیان مراقب
عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش عشق تو صبح صادق اندیشه صبح کاذب
ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران چون وصل گوش داری زان کس که نیست غایب
جان چیست فقر و حاجت جان بخش کیست جز تو ای قبله حوایج معشوقه مطالب
نک نقد شد قیامت اینک یکی علامت طالع شد آفتابت از جانب مغارب
درکش رمیدگان را محنت رسیدگان را زان جذبه های جانی ای جذبه تو غالب
تا بیند این دو دیده صبح خدا دمیده دام طلب دریده مطلوب گشته طالب
عشق و طلب چه باشد آیینه تجلی نقش و حسد چه باشد آیینه معایب
کو بلبل چمن ها تا گفتمی سخن ها نگذشت بر دهان ها یا دست هیچ کاتب
نه از نقش های صورت نه از صاف و نه از کدورت نه از ماضی و نه حالی نه از زهد نه از مراتب
عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما ای از درت نرفته کس ناامید و غایب
307
کار همه محبان همچون زرست امشب جان همه حسودان کور و کرست امشب
دریای حسن ایزد چون موج می خرامد خاک ره از قدومش چون عنبرست امشب
دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان ما دیگریم امشب او دیگرست امشب
امشب مخسب ای دل می ران به سوی منزل کان ناظر نهانی بر منظرست امشب
پهلو منه که یاری پهلوی تست آری برگیر سر که این سر خوش زان سرست امشب
چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی رقصی که شاخ دولت سبز و ترست امشب
والله که خواب امشب بر من حرام باشد کاین جان چو مرغ آبی در کوثرست امشب
308
خوابم ببسته ای بگشا ای قمر نقاب تا سجده های شکر کند پیشت آفتاب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی هین دست درکشیدم روی از وفا متاب
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو دیو او بود که می نکند سوی تو شتاب
یا رب کنم ببینم بر درگه نیاز چندین هزار یا رب مشتاق آن جواب
از خاک بیشتر دل و جان های آتشین مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلاب
وقتی که او سبک شود آن باد پای اوست لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب
تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را و اندر شفاعت آید آن رعد خوش خطاب
با ساقیان ابر بگوید که برجهید کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم آخر نمی رسد اندر مشام رحمت بوی دل کباب
پس ساقیان ابر همان دم روان شوند با جره و قنینه و با مشک پرشراب
خاموش و در خراب همی جوی گنج عشق کاین گنج در بهار برویید از خراب
309
واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب کاندر خرابه دل من آید آفتاب
از پای درفتاده ام از شرم این کرم کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب
بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی گفتم که چهره دیدم و آن بود خود نقاب
از نور آن نقاب چو سوزید عالمی یا رب چگونه باشد آن شاه بی حجاب
بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب
برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا در بحر عذب رفتم و وارستم از عذاب
آن را که لقمه های بلاها گوار نیست زانست کو ندید گوارش از این شراب
زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب
310
بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب
بنگر به خانه تن و بنگر به جان من از جام عشق او شده این مست و آن خراب
میر شرابخانه چو شد با دلم حریف خونم شراب گشت ز عشق و دلم کباب
چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب
دریای عشق را دل من دید ناگهان از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین اندر پیش دوان شده دل های چون سحاب
311
زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب دست نگر پا نگر دست بزن پا بکوب
مسخره باد گشت هر چه درختست و کشت و آنچ کشد سر ز باد خار بود خشک و چوب
هر چه ز اجزای تو رو ننهد سر کشد پای بزن بر سرش هین سر و پایش بکوب
چونک نخواهی رهید از دم هر گول گیر خاک کسی شو کز او چاره ندارد قلوب
312
به جان تو که مرو از میان کار مخسب ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار مخسب
هزار شب تو برای هوای خود خفتی یکی شبی چه شود از برای یار مخسب
برای یار لطیفی که شب نمی خسبد موافقت کن و دل را بدو سپار مخسب
بترس از آن شب رنجوریی که تو تا روز فغان و یارب و یارب کنی به زار مخسب
شبی که مرگ بیاید قنق کرک گوید به حق تلخی آن شب که ره سپار مخسب
از آن زلازل هیبت که سنگ آب شود اگر تو سنگ نه ای آن به یاد آر مخسب
اگر چه زنگی شب سخت ساقی چستست مگیر جام وی و ترس از آن خمار مخسب
خدای گفت که شب دوستان نمی خسبند اگر خجل شده ای زین و شرمسار مخسب
بترس از آن شب سخت عظیم بی زنهار ذخیره ساز شبی را و زینهار مخسب
شنیده ای که مهان کام ها به شب یابند برای عشق شهنشاه کامیار مخسب
چو مغز خشک شود تازه مغزیت بخشد که جمله مغز شوی ای امیدوار مخسب
هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست یکی بیار و عوض گیر صد هزار مخسب
313
رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب که ابر را عربان نام کرده اند رباب
چنانک ابر سقای گل و گلستانست رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب
در آتشی بدمی شعله ها برافزود بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب
رباب دعوت بازست سوی شه بازآ به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب
گشایش گره مشکلات عشاقست چو مشکلیش نباشد چه درخورست جواب
جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب
خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا که این گشاد ندادش مفتح الابواب
که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا برای ملک وصال و برای رفع حجاب
به بانگ او همه دل ها به یک مهم آیند ندای رب برهاند ز تفرقه ارباب
ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و عقاب
314
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب
ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب
به جست و جوی وصالش چو آب می پویم تو را که غصه آن نیست کو کجاست بخسب
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست بخسب
صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش تو را که رغبت لوت و غم عشاست بخسب
ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم تو را که بستر و همخوابه کیمیاست بخسب
چو مست هر طرفی می فتی و می خیزی که شب گذشت کنون نوبت دعاست بخسب
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو که خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند چو تو به دست خودی رو به دست راست بخسب
منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری چو لوت را به یقین خواب اقتضاست بخسب
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز تو را دماغ تر و تازه مرتجاست بخسب
لباس حرف دریدم سخن رها کردم تو که برهنه نه ای مر تو را قباست بخسب
315
چشم ها وا نمی شود از خواب چشم بگشا و جمع را دریاب
بنگر آخر که بی قرار شدست چشم در چشم خانه چون سیماب
گشت شب دیر و خلق افتادند چون ستاره میانه مهتاب
هم سیاهی و هم سپیدی چشم از می خواب هر دو گشت خراب
جمله اندیشه ها چو برگ بریخت گرد بنشست بر همه اسباب
عقل شد گوشه ای و می گوید عقل اگر آن تست هین دریاب
بنگی شب نگر که چون دادست جمله خلق را از این بنگاب
چشم در عین و غین افتادست کار بگذشت از سوال و جواب
آن سواران تیزاندیشه همه ماندند چون خران به خلاب
316
چونک درآییم به غوغای شب گرد برآریم ز دریای شب
خواب نخواهد بگریزد ز خواب آنک بدیدست تماشای شب
بس دل پرنور و بسی جان پاک مشتغل و بنده و مولای شب
شب تتق شاهد غیبی بود روز کجا باشد همتای شب
پیش تو شب هست چو دیگ سیاه چون نچشیدی تو ز حلوای شب
دست مرا بست شب از کسب و کار تا به سحر دست من و پای شب
راه درازست برانیم تیز ما به درازا و به پهنای شب
روز اگر مکسب و سوداگریست ذوق دگر دارد سودای شب
مفخر تبریز توی شمس دین حسرت روزی و تمنای شب
317
یار آمد به صلح ای اصحاب ما لکم قاعدین عند الباب
نوبت هجر و انتظار گذشت فادخلوا الدار یا اولی الالباب
آفتاب جمال سینه گشاد فاخلعوا فی شعاعه الاثواب
ادب عشق جمله بی ادبیست امه العشق عشقهم آداب
باده عشق ننگ و نام شکست لا راسا تری و لا اذناب
لذت عشق با دماغ آمیخت کامتزاج العبید بالارباب
دختران ضمیر سرمستند وسط روض القلوب و الدولاب
گر شما محرم ضمیر نه اید فاسالوهن من وراء حجاب
شمس تبریز جام عشق از تو و خذ الکبد للشراب کباب
318
علونا سماء الود من غیر سلم و هل یهتدی نحو السماء النوائب
ایعلرا ظلام الکون نور و دادنا و قد جاوز الکونین هذا عجائب
فان فارق الایام بین جسومنا فوالله ان القلب ما هو غائب
فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب
علیکم سلامی من صمیم سریرتی فانی کقلبی او سلامی لائب
و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم فقلبی مدا عما خلاکم لنائب
حواب لمن قد قال عابد بعله اری البعل قد بالت علیه الثعالب
جواب نصیرالدین لیث فضائل اری الود قد بالت علیه الارانب
319
امسی و اصبح بالجوی اتعذب قلبی علی نار الهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسی فالی متی ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا ما هکذی عشقوا به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه لو لا لقاوک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا فانا المسی بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی ابکی دما مما جنیت و اشرب
320
ابشروا یا قوم هذا فتح باب قد نجوتم من شتاب الاغتراب
افرحوا قد جاء میقات الرضا من حبیب عنده ام الکتاب
قال لا تاسوا علی ما فاتکم اذ بدی بدر خروق اللحجاب
ذا مناخ اوقفوا بعراننا ذا نعیم لیس یحصیه الحساب
ان فی عتب الهوی الف الوفا ان فی صمت الولا لطف الخطاب
قد سکتنا فافهموا سر السکوت یا کرام الله اعلم بالصواب
321
آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده ست تا روز بر دیوار ما بی خویشتن سر می زده ست
چرخ و زمین گریان شده وز ناله اش نالان شده دم های او سوزان شده گویی که در آتشکده ست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده ست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده ست
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی زین واقعه در شهر ما هر گوشه ای صد عربده ست
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده ست
گفتم خدایا رحمتی کآرام گیرد ساعتی نی خون کس را ریخته ست نی مال کس را بستده ست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده ست
تو عشق را چون دیده ای از عاشقان نشنیده ای خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده ست
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا کاین روح باکار و کیا بی تابش تو جامدست
322
آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت
آمده ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل تا که کنار گیرمت خوش خوش و می فشانمت
آمده ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت
آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ای جانب دام بازرو ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو در پی من چه می دوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را نیک بجوش و صبر کن زانک همی پرانمت
نی که تو شیرزاده ای در تن آهوی نهان من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت
گوی منی و می دوی در چوگان حکم من در پی تو همی دوم گر چه که می دوانمت
323
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره می کند وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بی قراریت از طلب قرار تست طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بی مرادیت از طلب مراد تست ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد از مه و از ستاره ها والله عار آیدت
324
درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت
صلا زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت
کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی که وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت
چو بر می آید این آتش فغان می خیزد از عالم امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت
جهان از ترس می درد و جان از عشق می پرد که مرغان را به رشک آرم ز پروازم همین ساعت
325
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا که تا دل ها خنک گردد که دل ها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می سوزد وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست
خداوندا به احسانت به حق نور تابانت مگیر آشفته می گویم که دل بی تو پریشانست
تو مستان را نمی گیری پریشان را نمی گیری خنک آن را که می گیری که جانم مست ایشانست
اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی ترسی نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست
دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم هزاران جان همی بخشد چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذره ست و او کیوان که جان میوه ست و او بستان که جان قطره ست و او عمان که جان حبه ست و او کانست
سخن در پوست می گویم که جان این سخن غیبست نه در اندیشه می گنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست
326
حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی حالت لیلی کن و مجنون کن ای صانع بی آلت
صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون فریادکنان پیشت کای معطی بی حاجت
انگشتری حاجت مهریست سلیمانی رهنست به پیش تو از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی کو بشکند و سوزد صد توبه به یک ساعت
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا بربند در خانه چرنده و پرنده لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی هم تاجی و هم غلی هم دعوت پیغامبر هم ده دلی امت
از نیست برآوردی ما را جگری تشنه بردوخته ای ما را بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را بیرون همه کس بیند در جزو ببین کل را این باشد اهلیت
در غوره ببین می را در نیست ببین شی ء را ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل در صدر چمن ناید خاکی ز کجا یابد بی روح سر و سبلت
کف می زن و زین می دان تو منشاء هر بانگی کاین بانگ دو کف نبود بی فرقت و بی وصلت
خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد از غیب برون جسته خوبان جهت دعوت
327
از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده ست کز غیرت لطف آن جان در قلقی مانده ست
بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر از خجلت آن حرفش مه در عرقی مانده ست
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان نی خوف ز تحویلی نی جای دقی مانده ست
نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده ست
پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی شمس الحق تبریزی روشن حدقی مانده ست
328
بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت
هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری صد رطل درآشامم بی ساغر و بی آلت
مرغان هوایی را بازان خدایی را از غیب به دست آرم بی صنعت و بی حیلت
خود از کف دست من مرغان عجب رویند می از لب من جوشد در مستی آن حالت
آن دانه آدم را کز سنبل او باشد بفروشم جنت را بر جان نهم جنت
329
بیایید بیایید که گلزار دمیده ست بیایید بیایید که دلدار رسیده ست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده ست
بر آن زشت بخندید که او ناز نماید بر آن یار بگریید که از یار بریده ست
همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده ست
چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت مگر نامه اعمال ز آفاق پریده ست
بکوبید دهل ها و دگر هیچ مگویید چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده ست
330
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت سرمست همی گشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید بگریختم از خانه خمار مرا یافت
بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت
گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت
ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست وی بخت که آن طره طرار مرا یافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان دستار برو گوشه دستار مرا یافت
من از کف پا خار همی کردم بیرون آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت
از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت
من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله امروز مه اندر بن انبار مرا یافت
از خون من آثار به هر راه چکیدست اندر پی من بود به آثار مرا یافت
چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت
آن کس که به گردون رود و گیرد آهو با صبر و تانی و به هنجار مرا یافت
در کام من این شست و من اندر تک دریا صاید به سررشته جرار مرا یافت
جامی که برد از دلم آزار به من داد آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت
این جان گران جان سبکی یافت و بپرید کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت
331
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست
از دور ببینی تو مرا شخص رونده آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست اما نه چنین جان که بجز غصه و غم نیست
من بی من و تو بی تو درآییم در این جو زیرا که در این خشک بجز ظلم و ستم نیست
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد کو آب حیاتست و بجز لطف و کرم نیست
332
این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه ست از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه ست
این صورت بت چیست اگر خانه کعبه ست وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه ست
گنجی ست در این خانه که در کون نگنجد این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه ست
بر خانه منه دست که این خانه طلسم ست با خواجه مگویید که او مست شبانه ست
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک ست بانگ در این خانه همه بیت و ترانه ست
فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت سلطان زمینست و سلیمان زمانه ست
ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه ست
سوگند به جان تو که جز دیدن رویت گر ملک زمینست فسونست و فسانه ست
حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه ست واله شده مرغان که چه دامست و چه دانه ست
این خواجه چرخست که چون زهره و ماه ست وین خانه عشق است که بی حد و کرانه ست
چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته ست دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه ست
در حضرت یوسف که زنان دست بریدند ای جان تو به من آی که جان آن میانه ست
مستند همه خانه کسی را خبری نیست از هر کی درآید که فلانست و فلانه ست
شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود تاریک کند آنک ورا جاش ستانه ست
مستان خدا گر چه هزارند یکی اند مستان هوا جمله دوگانه ست و سه گانه ست
در بیشه شیران رو وز زخم میندیش کاندیشه ترسیدن اشکال زنانه ست
کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست لیکن پس در وهم تو ماننده فانه ست
در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل درکش تو زبان را که زبان تو زبانه ست
333
اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست تو ابر در او کش که بجز خصم قمر نیست
ای خشک درختی که در آن باغ نرستست وی خوار عزیزی که در این ظل شجر نیست
بسکل ز جز این عشق اگر در یتیمی زیرا که جز این عشق تو را خویش و پدر نیست
در مذهب عشاق به بیماری مرگست هر جان که به هر روز از این رنج بتر نیست
در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی می دان تو به تحقیق که از جنس بشر نیست
هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر نیست
شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت منگر به چپ و راست که امکان حذر نیست
334
از اول امروز حریفان خرابات مهمان توند ای شه و سلطان خرابات
امروز چه روزست بگو روز سعادت این قبله دل کیست بگو جان خرابات
هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست کو مست خرابست به فرمان خرابات
صد زهره ز اسرار به آواز درآمد کز ابر برآ ای مه تابان خرابات
ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم چون زنده شدیم از بت خندان خرابات
بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست کاین رخت گرو کن بر دربان خرابات
هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل او کافر خویش است و مسلمان خرابات
335
همه خوف آدمی را از درونست ولیکن هوش او دایم برونست
برون را می نوازد همچو یوسف درون گرگی ست کو در قصد خونست
بدرد زهره او گر نبیند درون را کو به زشتی شکل چونست
بدان زشتی به یک حمله بمیرد ولیکن آدمی او را زبونست
الف گشت ست نون می بایدش ساخت که تا گردد الف چیزی که نونست
اگر نه خود عنایات خداوند بدیدستی چه امکان سکون ست
نه عالم بد نه آدم بد نه روحی که صافی و لطیف و آبگون ست
که او را بود حکم و پادشاهی نپنداری که این کار از کنونست
نمی گویم که در تقدیر شه بود حقیقت بود و صد چندین فزونست
خداوندی شمس الدین تبریز ورای هفت چرخ نیلگونست
به زیر ران او تقدیر رامست اگر چه نیک تندست و حرونست
چو عقل کل بویی برد از وی شب و روز از هوس اندر جنونست
که پیش همت او عقل دیده ست که همت های عالی جمله دونست
کدامین سوی جویم خدمتش را که منزلگاه او بالای سونست
هر آن مشکل که شیران حل نکردند بر او جمله بازی و فسونست
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی ز عین حال او این ها شجونست
ایا تبریز خاک توست کحلم که در خاکت عجایب ها فنونست
336
بده یک جام ای پیر خرابات مگو فردا که فی التاخیر آفات
به جای باده درده خون فرعون که آمد موسی جانم به میقات
شراب ما ز خون خصم باشد که شیران را ز صیادیست لذات
چه پرخونست پوز و پنجه شیر ز خون ما گرفتست این علامات
نگیرم گور و نی هم خون انگور که من از نفی مستم نی ز اثبات
چو بازم گرد صید زنده گردم نگردم همچو زاغان گرد اموات
بیا ای زاغ و بازی شو به همت مصفا شو ز زاغی پیش مصفات
بیفشان وصف های باز را هم مجردتر شو اندر خویش چون ذات
نه خاکست این زمین طشتیست پرخون ز خون عاشقان و زخم شهمات
خروسا چند گویی صبح آمد نماید صبح را خود نور مشکات
337
ببستی چشم یعنی وقت خوابست نه خوابست آن حریفان را جوانست
تو می دانی که ما چندان نپاییم ولیکن چشم مستت را شتاب ست
جفا می کن جفاات جمله لطف ست خطا می کن خطای تو صواب ست
تو چشم آتشین در خواب می کن که ما را چشم و دل باری کبابست
بسی سرها ربوده چشم ساقی به شمشیری که آن یک قطره آبست
یکی گوید که این از عشق ساقیست یکی گوید که این فعل شرابست
می و ساقی چه باشد نیست جز حق خدا داند که این عشق از چه بابست
338
سماع از بهر جان بی قرارست سبک برجه چه جای انتظارست
مشین این جا تو با اندیشه خویش اگر مردی برو آن جا که یارست
مگو باشد که او ما را نخواهد که مرد تشنه را با این چه کارست
که پروانه نیندیشد ز آتش که جان عشق را اندیشه عارست
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید در آن ساعت هزار اندر هزارست
شنیدی طبل برکش زود شمشیر که جان تو غلاف ذوالفقارست
بزن شمشیر و ملک عشق بستان که ملک عشق ملک پایدارست
حسین کربلایی آب بگذار که آب امروز تیغ آبدارست
339
سماع آرام جان زندگانیست کسی داند که او را جان جانست
کسی خواهد که او بیدار گردد که او خفته میان بوستان ست
ولیک آن کو به زندان خفته باشد اگر بیدار گردد در زیان ست
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست نه در ماتم که آن جای فغانست
کسی کو جوهر خود را ندیدهست کسی کان ماه از چشمش نهانست
چنین کس را سماع و دف چه باید سماع از بهر وصل دلستان ست
کسانی را که روشان سوی قبله ست سماع این جهان و آن جهانست
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند همی گردند و کعبه در میانست
اگر کان شکر خواهی همان جاست ور انگشت شکر خود رایگانست
340
دگربار این دلم آتش گرفتست رها کن تا بگیرد خوش گرفتست
بسوز ای دل در این برق و مزن دم که عقلم ابر سوداوش گرفتست
دگربار این دلم خوابی بدیدست که خون دل همه مفرش گرفتست
چو سایه کل فنا گردم ازیرا جهان خورشید لشکرکش گرفتست
دلم هر شب به دزدی و خیانت ز لعل بار سلطان وش گرفتست
کجا پنهان شود دزدی دزدی که مال خصم زیر کش گرفتست
بسی جان که همی پرد ز قالب ولی پایش حریف کش گرفتست
ز ذوق زخم تیرش این دل من به دندان گوشه ترکش گرفتست
341
بیا کامروز ما را روز عیدست از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی بگو کامروز شادی ست که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم کی باشد چنین عیدی به صد دوران کی دیدست
زمین و آسمان ها پرشکر شد به هر سویی شکرها بردمیدست
رسید آن بانگ موج گوهرافشان جهان پرموج و دریا ناپدیدست
محمد باز از معراج آمد ز چارم چرخ عیسی دررسیدست
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست میی کز جام جان نبود پلیدست
زهی مجلس که ساقی بخت باشد حریفانش جنید و بایزیدست
خماری داشتم من در ارادت ندانستم که حق ما را مریدست
کنون من خفتم و پاها کشیدم چو دانستم که بختم می کشیدست
342
مرا چون تا قیامت یار اینست خراب و مست باشم کار اینست
ز کار و کسب ماندم کسبم اینست رخا زر زن تو را دینار اینست
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل چه چاره فعل آن دیدار اینست
گل صدبرگ دید آن روی خوبش به بلبل گفت گل گلزار اینست
چو خوبان سایه های طیر غیبند به سوی غیب آ طیار این ست
مکرر بنگر آن سو چشم می مال که جان را مدرسه و تکرار اینست
چو لب بگشاد جان ها جمله گفتند شفای جان هر بیمار اینست
چو یک ساغر ز دست عشق خوردند یقینشان شد که خود خمار اینست
گرو کردی به می دستار و جبه سزای جبه و دستار اینست
خبر آمد که یوسف شد به بازار هلا کو یوسف ار بازار اینست
فسونی خواند و پنهان کرد خود را کمینه لعب آن طرار اینست
ز ملک و مال عالم چاره دارم مرا دین و دل و ناچار اینست
میان گر پیش غیر عشق بندم مسیحی باشم و زنار اینست
به گرد حوض گشتم درفتادم جزای آن چنان کردار اینست
دلا چون درفتادی در چنین حوض تو را غسل قیامت وار اینست
رخ شه جسته ای شهمات اینست چو دزدی کردی ای دل دار اینست
مشین با خود نشین با هر که خواهی ز نفس خود ببر اغیار اینست
خمش کن خواجه لاغ پار کم گو دلم پاره ست و لاغ پار اینست
خمش باش و در این حیرت فرورو بهل اسرار را کاسرار اینست
343
ز همراهان جدایی مصلحت نیست سفر بی روشنایی مصلحت نیست
چو ملک و پادشاهی دیده باشی پس شاهی گدایی مصلحت نیست
شما را بی شما می خواند آن یار شما را این شمایی مصلحت نیست
چو خوان آسمان آمد به دنیا از این پس بی نوایی مصلحت نیست
در این مطبخ که قربانست جان ها چو دونان نان ربایی مصلحت نیست
بگو آن حرص و آز راه زن را که مکر و بدنمایی مصلحت نیست
چو پا داری برو دستی بجنبان تو را بی دست و پایی مصلحت نیست
چو پای تو نماند پر دهندت که بی پر در هوایی مصلحت نیست
چو پر یابی به سوی دام حق پر که از دامش رهایی مصلحت نیست
همای قاف قربی ای برادر هما را جز همایی مصلحت نیست
جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی در این جو آشنایی مصلحت نیست
خمش باش و فنای بحر حق شو به هنبازی خدایی مصلحت نیست
344
به جان تو که سوگند عظیمست که جانم بی تو دربند عظیمست
اگر چه خضر سیرآب حیاتست به لعلت آرزومند عظیمست
سخن ها دارم از تو با تو بسیار ولی خاموشیم پند عظیمست
هر آن کز بیم تو خاموش باشد اگر چه خر خردمند عظیمست
هر آن کس کو هنر را ترک گوید ز بهر تو هنرمند عظیمست
فکندم خویش را چون سایه پیشت فکندن پیشت افکند عظیمست
که بغداد تو را داد بزرگست سمرقند تو را قند عظیمست
حریصم کرد طمع داد قندت اگر چه بنده خرسند عظیمست
بریدستی مرا از خویش و پیوند که دل را با تو پیوند عظیمست
خمش کن همچو عشق ای زاده عشق اگر چه گفت فرزند عظیمست
رکاب شمس تبریزی گرفتم که زین شمس زرکند عظیمست
345
بگو ای یار همراز این چه شیوه ست دگرگون گشته ای باز این چه شیوه ست
عجب ترک خوش رنگ این چه رنگست عجب ای چشم غماز این چه شیوه ست
دگربار این چه دامست و چه دانه ست که ما را کشتی از ناز این چه شیوه ست
دریدی پرده ما این چه پرده ست یکی پرده برانداز این چه شیوه ست
منم آن کهنه عشقی که دگربار گرفتم عشق از آغاز این چه شیوه ست
بدان آواز جان دادن حلالست زهی آواز دمساز این چه شیوه ست
مسلمانان شما این شور بینید که مثلش نیست هنباز این چه شیوه ست
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز یکی پنهان سه غماز این چه شیوه ست
346
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت برای بنده خود لطف ها گفت
چه گویم من مکافات تو ای جان که نیکی تو را جانا خدا گفت
ولیکن جان این کمتر دعاگو همه شب روی ماهت را دعا گفت
347
قرار زندگانی آن نگارست کز او آن بی قراری برقرارست
مرا سودای تو دامن گرفته ست که این سودا نه آن سودای پارست
منم سوزان در آتش های نو نو مرا با یارکان اکنون چه کارست
همی نالد درون از بی قراری بدان ماند که آن جان نگارست
چو از یاری تو را جان خسته گردد نمی داند که اندر جانش خارست
تو در جویی و خارت می خراشد نمی دانی که خاری در سرا رست
گریزان شو از آن خار و به گل رو که شمس الدین تبریزی بهارست
348
صدایی کز کمان آید نذیریست که اغلب با صدایش زخم تیریست
موثر را نگر در آب آثار کاثر جستن عصای هر ضریریست
پس لا تبصرونت تبصرونی ست بصر جستن ز الهام بصیریست
تو هر چه داری نه جویانش بودی طلب ها گوش گیری و بشیریست
چنان کن که طلب ها بیش گردد کثیرالزرع را طمع وفیریست
مشو نومید از ظلمی که کردی که دریای کرم توبه پذیریست
گناهت را کند تسبیح و طاعات که در توبه پذیری بی نظیریست
شکسته باش و خاکی باش این جا که می جوید کرم هر جا فقیریست
کرم دامن پر از زر کرد و آورد که تا وا می خرد هر جا اسیریست
عزیزی بخشد آن کس را که خواری ست بزرگی بخشد آن را که حقیریست
که هستی نیستی جوید همیشه زکات آن جا نیاید که امیریست
ازیرا مظهر چیزیست ضدش از این دو ضد را ضد خود ظهیریست
تو بر تخته سیاهی گر نویسی نهان گردد که هر دو همچو قیریست
بود فرقی ز تری تا ترست خط چو گردد خشک پنهان چون ضمیریست
خمش کن گر چه شرحش بی شمارست طبیعت ها عدو هر کثیریست
349
مبر رنج ای برادر خواجه سختست به وقت داد و بخشش شوربختست
اگر چه باغ را نیمی گرفته ست ولیکن سخت بی میوه درختست
گشاده ابروست و بسته کیسه مشو غره که او را سیم و رختست
دو دستش را به تخته دوختستند چه سود ار خواجه بر بالای تختست
وجودش گر چه یک پاره ست چون کوه سخااش مرده است و لخت لختست
350
ز بعد وقت نومیدی امیدیست به زیر کوری اندر سینه دیدیست
نبینی نور چون دانی تو کوری سیه نادیده کی داند سپیدیست
قرین صد هزاران نقش و معنی نهان تصریف سلطان وحیدیست
که جنباننده این نقش و معنی ست چو بادی رقص های شاخ بیدیست
مشو نومید از دشنام دلدار که بعد رنج روزه روز عیدیست
که یبقی الحب ما بقی العتاب که هر نقصی کشاننده مزیدیست
رها کن گفت به از گفت یابی یقین هر حادثی را خود ندیدیست
351
طبیب درد بی درمان کدامست رفیق راه بی پایان کدامست
اگر عقلست پس دیوانگی چیست وگر جانست پس جانان کدامست
چراغ عالم افروز مخلد که نی کفرست و نی ایمان کدامست
پر از درست بحر لایزالی درونش گوهر انسان کدامست
غلامانه است اشیاء را قباها میان بندگان سلطان کدامست
یکی جزو جهان خود بی مرض نیست طبیب عشق را دکان کدامست
خرد عاجز شد اندر فکر عاجز که سرکش کیست سرگردان کدامست
بت موزون به بتخانه بسی جست که موزونات را میزان کدامست
چه قبله کرده ای این گفت و گو را طلب کن درس خاموشان کدامست
352
چو با ما یار ما امروز جفتست بگویم آنچ هرگز کس نگفته ست
همه مستند این جا محرمانند میندیش از کسی غماز خفته ست
خزان خفت و بهاران گشت بیدار نمی بینی درخت و گل شکفته ست
اگر یک روز باقی باشد از دی زمین لب بسته است و گل نهفته ست
هلا در خواب کن اوباش تن را که گوهرهای جانی جمله سفته ست
خمش کن زردهی زان در نیابی وگر محرم شوی بستان که مفتست
353
زهی می کاندر آن دستست هیهات که عقل کل بدو مستست هیهات
بر آن بالا برد دل را که آن جا سر نیزه زحل پستست هیهات
هر آن کو گشت بی خویش اندر این بزم ز خویش و اقربا رسته ست هیهات
چو عنقا برپرد بر ذروه قاف که پیشش که کمربسته ست هیهات
عجایب بین که شیشه ناشکسته هزاران دست و پا خسته ست هیهات
مرا گویی که صبر آهسته تر ران چه جای صبر و آهسته ست هیهات
بده آن پیر را جامی و بنشان که این جا پیر بایسته ست هیهات
خصوصا جان پیری ها که عقل ست که خوش مغزست و شایسته ست هیهات
از آن باغ و ریاض بی نهایت همه عالم چو گلدسته ست هیهات
چو گلدسته ست پوسیده شود زود به دشتی رو کز او رسته ست هیهات
میی درکش به نام دلربایی که بس زیبا و برجسته ست هیهات
ز بس خون ها که او دارد به گردن خرد را طوق بسکسته ست هیهات
شکن هایی که دارد طره او بهای مشک بشکسته ست هیهات
خمش کردم خموشانه به من ده که دل را گفت پیوسته ست هیهات
354
ز میخانه دگربار این چه بویست دگربار این چه شور و گفت و گویست
جهان بگرفت ارواح مجرد زمین و آسمان پرهای و هوی ست
بیا ای عشق این می از چه خمست اشارت کن خرابات از چه سوی ست
چه می گویم اشارت چیست کاین جا نگنجد فکرتی کان همچو مویست
نیاید در نظر آن سر یک تو که در فکر آنچ آید چارتویست
چو ز اندیشه به گفت آید چه گویم که خانه کنده و رسوای کویست
ز رسوایی به بحر دل رود باز که دل بحرست و گفتن ها چو جویست
خزینه دار گوهر بحر بدخوست که آب جو و چه تن جامه شویست
355
در این خانه کژی ای دل گهی راست برون رو هی که خانه خانه ماست
چو بادی تو گهی گرم و گهی سرد رو آن جا که نه گرما و نه سرماست
تو خواهی که مرا مستور داری منم روز و همیشه روز رسواست
تو میرابی که بر جو حکم داری به جو اندرنگنجد جان که دریاست
تو پر و بال داری مرغ واری به پر و بال مردان را چه پرواست
نجس در جوی ما آب زلالست مگس بر دوغ ما بازست و عنقاست
صلا ای آفتاب لامکانی که ذره ذره از تابش ثریاست
بحمدالله به عشق او بجستیم از این تنگی که محراب و چلیپاست
دهل برگیر و در بازار می رو ندا می کن که یوسف خوب سیماست
دریدم پرده ناموس و سالوس که جان من ز جان خویش برخاست
356
تو را در دلبری دستی تمامست مرا در بی دلی درد و سقامست
بجز با روی خوبت عشقبازی حرامست و حرامست و حرامست
همه فانی و خوان وحدت تو مدامست و مدامست و مدامست
چو چشم خود بمالم خود جز تو کدامست و کدامست و کدامست
جهان بر روی تو از بهر روپوش لثامست و لثامست و لثامست
به هر دم از زبان عشق بر ما سلامست و سلامست و سلامست
ز هر ذره به گفت بی زبانی پیامست و پیامست و پیامست
غم و شادی ما در پیش تختت غلامست و غلامست و غلامست
اگر چه اشتر غم هست گرگین امامست و امامست و امامست
پس آن اشتر شادی پرشیر ختامست و ختامست و ختامست
تو را در بینی این هر دو اشتر زمامست و زمامست و زمامست
نه آن شیری که آخر طفل جان را فطامست و فطامست و فطامست
از آن شیری که جوی خلد از وی نظامست و نظامست و نظامست
خمش کردم که غیرت بر دهانم لگامست و لگامست و لگامست
357
چو آن کان کرم ما را شکارست به هر دم هدیه ما را ده هزارست
که ما را نردبان زرین و سیمین نهد چون قصد ما بر بام یارست
بلادری ست در عالم نهانی که بر ما گنج و بر بیگانه مارست
به پیش ما خزینه سیم مشمر که ما را زر و سیم بی شمارست
ز پروانه اگر این افترا بود دو صد چندین ز دست شهریارست
358
نگار خوب شکربار چونست چراغ دیده و دیدار چونست
عجب آن غمزه غماز چونست عجب آن طره طرار چونست
عجب آن شهره بازار خوبی عجب آن رونق گلزار چونست
دلم از مهر در ماتم نشسته ست عجب در مهر دل دلدار چونست
ز لطف خویش یارم خواند آن یار عجب آن یار بی این یار چونست
به ظاهر بندگان را می نوازد عجب با بنده در اسرار چونست
چو اول دیدمش جانیم بخشید بدانستم که در ایثار چونست
اگر دوباره کردی آن کرم را یقین گشتی که در تکرار چونست
عجب آن شعر اطلس پوش جعدش بگرد اطلس رخسار چونست
طبیب عاشقان را بازپرسید که تا آن نرگس بیمار چونست
عجب آن نافه تاتار چونست عجب آن طره بلغار چونست
عجب بر دایره خط محقق که بشکسته ست صد پرگار چونست
من زارم اسیر ناله زیر نپرسد روزکی کان زار چونست
دلم دزد نظر او دزد این دزد عجب آن دزد دزدافشار چونست
تو را ای دوست چون من یار غارم سری در غار کن کاین غار چونست
که تا بینم تو را جان برفشانم نمایم خلق را نظار چونست
نهایت نیست گفتم را ولیکن نمودم شکل آن گفتار چونست
359
در این جو دل چو دولاب خرابست که هر سویی که گردد پیشش آبست
وگر تو پشت سوی آب داری به پیش روت آب اندر شتابست
چگونه جان برد سایه ز خورشید که جان او به دست آفتابست
اگر سایه کند گردن درازی رخ خورشید آن دم در نقابست
زهی خورشید کاین خورشید پیشش چو سیماب از خطر در اضطرابست
چو سیماب ست مه بر کف مفلوج بجز یک شب دگر در انسکابست
به هر سی شب دو شب جمع ست و لاغر دگر فرقت کشد فرقت عذابست
اگر چه زار گردد تازه روی ست ضحوکی عاشقان را خوی و دابست
زید خندان بمیرد نیز خندان که سوی بخت خندانش ایابست
خمش کن زانک آفات بصیرت همیشه از سوال ست و جوابست
360
ایا ساقی توی قاضی حاجات شرابی ده که آرد در مراعات
چنان گشتم ز مستی و خرابی که نشناسم اشارات از عبارات
پدر بر خم خمرم وقف کردست سبیلم کرد مادر بر خرابات
دو گوشم بست یزدان تا رهیدم ز حال دی و فردا و خرافات
دگرگون است کوی اهل تمییز که آن جا رسم طاعاتست و زلات
در این کو کدخدا شاهی است باقی فرو روبیده این کو را ز آفات
361
اگر حوا بدانستی ز رنگت سترون ساختی خود را ز ننگت
سیاهی جانت ار محسوس گشتی همه عالم شدی زنگی ز زنگت
تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است سرت را کس نکوبد جز به سنگت
اگر دریا درافتی ای منافق ز زشتی کی خورد مار و نهنگت
مرا گویی که از معنی نظر کن رها کن صورت نقش و پلنگت
چه گویم با تو ای نقش مزور چه معنی گنجد اندر جان تنگت
هوای شمس تبریزی چو قدس است تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت
362
دو چشم آهوانش شیرگیرست کز او بر من روان باران تیرست
کمان ابروان و تیر مژگان گواهانند کو بر جان امیرست
چو زلف درهمش درهم از آنم که بوی او به از مشک و عبیرست
در آن زلفین از آن می پیچد این جان که دل زنجیر زلفش را اسیرست
مگو آن سرو ما را تو نظیری که ماه ما به خوبی بی نظیرست
بیندازم من این سر را به پیشش اگر چه سر به پیش او حقیرست
خیال روی شه را سجده می کن خیال شه حقیقت را وزیرست
363
چنان کاین دل از آن دلدار مستست ز خوف صاف ما آن یار مستست
خمارش نشکنم الا به خونم از این شادی دل غمخوار مستست
شفق وارم به هر صبحی به خون در که در هر صبح آن خون خوار مستست
مده پند و مبر خونم به گردن که چشم دلبر کین دار مستست
چرا این خاک همچون طشت خون ست که چشم ساقی اسرار مستست
364
تا نقش خیال دوست با ماست ما را همه عمر خود تماشاست
آن جا که وصال دوستانست والله که میان خانه صحراست
وان جا که مراد دل برآید یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوی یار خسبیم بالین و لحاف ما ثریاست
چون در سر زلف یار پیچیم اندر شب قدر قدر ما راست
چون عکس جمال او بتابد کهسار و زمین حریر و دیباست
از باد چو بوی او بپرسیم در باد صدای چنگ و سرناست
بر خاک چو نام او نویسیم هر پاره خاک حور و حوراست
بر آتش از او فسون بخوانیم زو آتش تیزاب سیماست
قصه چه کنم که بر عدم نیز نامش چو بریم هستی افزاست
آن نکته که عشق او در آن جاست پرمغزتر از هزار جوزاست
وان لحظه که عشق روی بنمود این ها همه از میانه برخاست
خامش که تمام ختم گشته ست کلی مراد حق تعالاست
365
می دان که زمانه نقش سوداست بیرون ز زمانه صورت ماست
زیرا قفصی ست این زمانه بیرون همه کوه قاف و عنقاست
جویی ست جهان و ما برونیم بر جوی فتاده سایه ماست
این جا سر نکته ای ست مشکل این جا نبود ولیکن این جاست
جز در رخ جان مخند ای دل بی او همه خنده گریه افزاست
آن دل نبود که باشد او تنگ زان روی که دل فراخ پهناست
دل غم نخورد غذاش غم نیست طوطی ست دل و عجب شکرخاست
مانند درخت سر قدم ساز زیرا که ره تو زیر و بالاست
شاخ ار چه نظر به بیخ دارد کان قوت مغز او هم از پاست
366
دود دل ما نشان سوداست وان دود که از دلست پیداست
هر موج که می زند دل از خون آن دل نبود مگر که دریاست
بیگانه شدند آشنایان دل نیز به دشمنی چه برخاست
هر سوی که عشق رخت بنهاد هر جا که ملامت ست آن جاست
ما نگریزیم از این ملامت زیرا که قدیم خانه ماست
در عشق حسد برند شاهان زان روی که عشق شمع دل هاست
پا بر سر چرخ هفتمین نه کاین عشق به حجره های بالاست
هشیار مباش زان که هشیار در مجلس عشق سخت رسواست
میری مطلب که میر مجلس گر چشم ببسته ست بیناست
این عشق هنوز زیر چادر این گرد سیاه بین که برخاست
هر چند که زیر هفت پرده ست پیداست که سخت خوب و زیباست
شب خیز کنید ای حریفان شمعست و شراب و یار تنهاست
367
دل آمد و دی به گوش جان گفت ای نام تو این که می نتان گفت
درنده آنک گفت پیدا سوزنده آنک در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان آن کس که ز بی نشان نشان گفت
گل داند و بلبل معربد رازی که میان گلستان گفت
آن کس نه که از طریق تحصیل آموخت ز بانگ بلبلان گفت
صیادی تیر غمزه ها را آن ابروهای چون کمان گفت
صد گونه زبان زمین برآورد در پاسخ آن چه آسمان گفت
ای عاشق آسمان قرین شو با او که حدیث نردبان گفت
زان شاهد خانگی نشان کو هر کس سخنی ز خاندان گفت
کو شعشعه های قرص خورشید هر سایه نشین ز سایه بان گفت
با این همه گوش و هوش مستست زان چند سخن که این زبان گفت
چون یافت زبان دو سه قراضه مشغول شد و به ترک کان گفت
وز ننگ قراضه جان عاشق ترک بازار و این دکان گفت
در گوشم گفت عشق بس کن خاموش کنم چو او چنان گفت
368
گویم سخن شکرنباتت یا قصه چشمه حیاتت
رخ بر رخ من نهی بگویم کز بهر چه شاه کرد ماتت
در خرمنت آتشی درانداخت کز خرمن خود دهد زکاتت
سرسبز کند چو تره زارت تا بازخرد ز ترهاتت
در آتش عشق چون خلیلی خوش باش که می دهد نجاتت
عقلت شب قدر دید و صد عید کز عشق دریده شد براتت
سوگند به سایه لطیفت سوگند نمی خورم به ذاتت
در ذات تو کی رسند جان ها چون غرقه شدند در صفاتت
چون جوی روان و ساجدت کرد تا پاک کند ز سیااتت
از هر جهتی تو را بلا داد تا بازکشد به بی جهاتت
گفتی که خمش کنم نکردی می خندد عشق بر ثباتت
369
در شهر شما یکی نگاریست کز وی دل و عقل بی قراریست
هر نفسی را از او نصیبیست هر باغی را از او بهاریست
در هر کویی از او فغانیست در هر راهی از او غباریست
در هر گوشی از او سماعیست هر چشم از او در اعتباریست
در کار شوید ای حریفان کاین جا ما را عظیم کاریست
پنهان یاری به گوش من گفت کاین جا پنهان لطیف یاریست
او بد که به این طریق می گفت کز تعبیه هاش دل نزاریست
او بود رسول خویش و مرسل کان لهجه از آن شهریاریست
نوحست و امان غرقگانست روحست و نهان و آشکاریست
گرد ترشان مگرد زین پس چون پهلوی تو شکرنثاریست
گرد شکران طبع کم گرد کان شهوت نیز برگذاریست
این جا شکریست بی نهایت این جا سر وقت پایداریست
خاموش کن ای دل و مپندار کو را حدیست یا کناریست
370
آمد رمضان و عید با ماست قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل وان کش که دل آفرید با ماست
در روزه اگر پدید شد رنج گنج دل ناپدید با ماست
کردیم ز روزه جان و دل پاک هر چند تن پلید با ماست
روزه به زبان حال گوید کم شو که همه مرید با ماست
چون هست صلاح دین در این جمع منصور و ابایزید با ماست
371
گر جام سپهر زهرپیماست آن در لب عاشقان چو حلواست
زین واقعه گر ز جای رفتی از جای برو که جای این جاست
مگریز ز سوز عشق زیرا جز آتش عشق دود و سوداست
دودت نپزد کند سیاهت در پختنت آتشست کاستاست
پروانه که گرد دود گردد دودآلودست و خام و رسواست
از خانه و مان به یاد ناید آن را که چنین سفر مهیاست
از شهر مگو که در بیابان موسیست رفیق من و سلواست
صحبت چه کنی که در سقیمی هر لحظه طبیب تو مسیحاست
دلتنگ خوشم که در فراخی هر مسخره را رهست و گنجاست
چون خانه دل ز غم شود تنگ در وی شه دلنواز تنهاست
دل تنگ بود جز او نگنجد تنگی دلم امان و غوغاست
دندان عدو ز ترس کندست پس روترشی رهایی ماست
خاموش که بحر اگر ترش روست هم معدن گوهرست و دریاست
372
من سر نخورم که سر گران ست پاچه نخورم که استخوان ست
بریان نخورم که هم زیان ست من نور خورم که قوت جان ست
من سر نخوهم که باکلاهند من زر نخوهم که بازخواهند
من خر نخوهم که بند کاهند من کبک خورم که صید شاهند
بالا نپرم نه لک لکم من کس را نگزم که نی سگم من
لنگی نکنم نه بدتکم من که عاشق روی ایبکم من
ترشی نکنم نه سرکه ام من پرنم نشوم نه برکه ام من
سرکش نشوم نه عکه ام من قانع بزیم که مکه ام من
دستار مرا گرو نهادی یک کوزه مثلثم ندادی
انصاف بده عوان نژادی ما را کم نیست هیچ شادی
سالار دهی و خواجه ده آن باده که گفته ای به من ده
ور دفع دهی تو و برون جه در کس زنان خویشتن نه
من عشق خورم که خوشگوارست ذوق دهنست و نشو جان ست
خوردم ز ثرید و پاچه یک چند از پاچه سر مرا زیانست
زین پس سر پاچه نیست ما را ما را و کسی که اهل خوانست
373
گر می نکند لبم بیانت سر می گوید به گوش جانت
گر لب ز سلام تو خموش است بس هم سخن است با نهایت
تن از تو همی کند کرانه جان بگرفته است در میانت
صورت اگرت چو تیر انداخت جانش بکشید چون کمانت
هرچ از تو نهان کند بگوید در گوش ضمیر رازدانت
این دم اگر از میان برونی بازآرد دل کمرکشانت
در باطن کرده خاص خاصت در ظاهر کرده امتحانت
خامش که چو در تو این غم انداخت بس باشد این کشش نشانت
374
پرسید کسی که ره کدامست گفتم کاین راه ترک کامست
ای عاشق شاه دان که راهت در جست رضای آن همامست
چون کام و مراد دوست جویی پس جست مراد خود حرامست
شد جمله روح عشق محبوب کاین عشق صوامع کرامست
کم از سر کوه نیست عشقش ما را سر کوه این تمامست
غاری که در اوست یار عشقست جان را ز جمال او نظامست
هر چت که صفا دهد صوابست تعیین بنمی کنم کدامست
خامش کن و پیر عشق را باش کاندر دو جهان تو را امامست
375
مر عاشق را ز ره چه بیمست چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست لیک چون مه در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد آن کس که سبکتر از نسیمست
عشق و عاشق یکی ست ای جان تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا دری ست اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز مر حاتم را مگو کریمست
376
امروز جنون نو رسیده ست زنجیر هزار دل کشیده ست
امروز ز کندهای ابلوج پهلوی جوال ها دریده ست
باز آن بدوی به هجده ای قلب آن یوسف حسن را خریده ست
جان ها همه شب به عز و اقبال در نرگس و یاسمن چریده ست
تا لاجرم از بگاه هر جان چالاک و لطیف و برجهیده ست
امروز بنفشه زار و لاله از سنگ و کلوخ بردمیده ست
بشکفت درخت در زمستان در بهمن میوه ها پزیده ست
گویی که خدای عالمی نو در عالم کهنه آفریده ست
ای عارف عاشق این غزل گو کت عشق ز عاشقان گزیده ست
بر چهره چون زر تو گازیست آن سیمبرت مگر گزیده ست
شاید که نوازد آن دلی را کاندر غم او بسی طپیده ست
خاموش و تفرج چمن کن کامروز نیابت دو دیده ست
377
آن را که در آخرش خری هست او را به طواف رهبری هست
بازار جهان به کسب برپاست زین در همه خارش وگری هست
تا خارششان همی کشاند هر جای که شور یا شری هست
در یم صدفی قرار گیرد کو را به درونه گوهری هست
اما صدفی که در ندارد در جستن درش معبری هست
گه در یم و گاه سوی ساحل در جستن قطره اش سری هست
خاموش و طمع مکن سکینه آن راست سکون که مخبری هست
378
ای گشته ز شاه عشق شهمات در خشم مباش و در مکافات
در باغ فنا درآ و بنگر در جان بقای خویش جنات
چون پیشترک روی تو از خود بینی ز ورای این سماوات
سلطان حقایق و معانی وز نور قدیم چتر و رایات
چون گشت عیان مجو کرامت کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست چون غرقه شود کجاست هیهات
ما مات تویم شمس تبریز صد خدمت و صد سلام از مات
379
ای کرده میان سینه غارت ای جان و هزار جان شکارت
جز کشتن عاشقان چه شغلت جز کشتن خلق چیست کارت
می کش که درست باد دستت ای جان جهانیان نثارت
بس کشته زنده را که دیدم از غمزه چشم پرخمارت
بس ساکن بی قرار دیدم در آتش عشق بی قرارت
یک مرده به خاک درنماند گر رنجه شوی کنی زیارت
جان بوسد خاک تو به هر دم بر بوی کنار بی کنارت
380
آن خواجه اگر چه تیزگوش است استیزه کن و گران فروش است
من غره به سست خنده او ایمن گشتم که او خموش است
هش دار که آب زیر کاه است بحری است که زیر که به جوش است
هر جا که روی هش است مفتاح این جا چه کنی که قفل هوش است
در روی تو بنگرد بخندد مغرور مشو که روی پوش است
هر دل که به چنگ او درافتاد چون چنگ همیشه در خروش است
با این همه روح ها چه زنبور طواف ویند زانک نوش است
شیری است که غم ز هیبت او در گور مقیم همچو موش است
شمس تبریز روز نقد است عالم به چه در حدیث دوش است
381
آن ره که بیامدم کدامست تا بازروم که کار خامست
یک لحظه ز کوی یار دوری در مذهب عاشقان حرامست
اندر همه ده اگر کسی هست والله که اشارتی تمامست
صعوه ز کجا رهد که سیمرغ پابسته این شگرف دامست
آواره دلا میا بدین سو آن جا بنشین که خوش مقامست
آن نقل گزین که جان فزایست وان باده طلب که باقوامست
باقی همه بو و نقش و رنگست باقی همه جنگ و ننگ و نامست
خاموش کن و ز پای بنشین چون مستی و این کنار بامست
382
ای از کرم تو کار ما راست هر جای که خرمی ست ما راست
عاشق به جهان چه غصه دارد تا جام شراب وصل برجاست
هر باد چغانه ای گرفته کو منتظر اشارت ماست
هر آب چو پرده دار گشته اندر پس پرده طرفه بت هاست
هر بلبل مست بر نهالی ماننده راح روح افزاست
بسیار مگو که وقت آش است چون گرسنگی قوم شش تاست
383
هین که گردن سست کردی کو کبابت کو شرابت هین که بس تاریک رویی ای گرفته آفتابت
یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی چون کلیدش را شکستی از کی باشد فتح بابت
در غم شیرین نجوشی لاجرم سرکه فروشی آب حیوان را ببستی لاجرم رفتست آبت
بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می نمودی نک محک عشق آمد کو سوالت کو جوابت
مهتر تجار بودی خویش قارون می نمودی خواب بود و آن فنا شد چونک از سر رفت خوابت
بس زدی تو لاف زفتی عاقبت در دوغ رفتی می خور اکنون آنچ داری دوغ آمد خمر نابت
مخلص و معنی این ها گر چه دانی هم نهان کن اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت
384
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
سینه های روشنان بس غیب ها دانند لیک سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست
بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست
یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست
دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند وحیشان آمد که دل را دلستانی دیگرست
ای زبان ها برگشاده بر دل بربوده ای لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست
شمس تبریزی چو جمع و شمع ها پروانه اش زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست
385
خلق های خوب تو پیشت دود بعد از وفات همچو خاتونان مه رو می خرامند این صفات
آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات
چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده مسلمات مومنات قانتات تائبات
بی عدد پیش جنازه می دود خوهای تو صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات
در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات
حله ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات
هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات
386
چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات چون نبینی بی جهت را نور او بین در جهات
حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق مسلمات مومنات قانتات تائبات
هر یکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز هر یکی شمع طراز و هر یکی صبح نجات
هر یکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان هر یکی شکرستان و هر یکی کان نبات
جان کهنه می فشان و جان تازه می ستان در فقیری می خرام و می ستان ز ایشان زکات
شیر جان زین مریمان خور چونک زاده ثاینی تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات
روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله ای که هر روزت چو عید و هر شبت قدر و برات
چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل عقل مسکین گشت مات و جان میان برد و مات
عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات
جان جمله پیشه ها عشقست اما آنک او تره زار دل نبیند درفتد در ترهات
من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات
شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات
رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش چند گویی فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
387
خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست
گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست گفت آری من قصابم گردران با گردنست
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست
چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من در دو عالم می نگنجد آنچ در چشم منست
رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست
ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش می زند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست
اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شده ست غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا سوسنست
زیر پاشان گنج ها و سوی بالا باغ ها بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست
من اگر پیدا نگویم بی صفت پیداست آن ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست
388
خدمت بی دوستی را قدر و قیمت هست نیست خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست
دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست
ور تو مستی می نمایی در محبت چون نه ای عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست
پست و بالا چند یازد از تکلف در هوا چند خود را پست دارد آن کسی کو پست نیست
همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور وانگهان پنداشته خود را که اندر شست نیست
389
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست گر چه با من می نشینی چون چنینی سود نیست
چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود در میان جو درآیی آب بینی سود نیست
چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست چون نباشد نان و نعمت صحن و سینی سود نیست
گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست
تا ز آتش می گریزی ترش و خامی چون پنیر گر هزاران یار و دلبر می گزینی سود نیست
390
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست
بیخ های آن درختان می نهانی می خورند روزکی دو صبر می کن تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست
ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد باده ها هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
روی های زرد بین و باده گلگون بده زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست کافر و مومن خراب و زاهد و خمار مست
391
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
می فریبم مست خود را او تبسم می کند کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست
آن کسی را می فریبی کز کمینه حرف او آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بی چون بین که جان را چون قدح پر می کند روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید کز الست این عشق بی ما و شما مست آمدست
392
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست
گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست
جان ما با عشق او گر نی ز یک جا رسته اند جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست
گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست
ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست
گر نه آتش می زند آتش رخی در جان نهان پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست
گر نه آتش رنگ گشتی جان ها در لامکان صد هزاران مشعله همچون شب میلاد چیست
گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست
گر نه شمس الدین تبریزی قباد جان ها است صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست
393
جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست هر حریفی کو بخسبد والله از اصحاب نیست
روی بستان را نبیند راه بستان گم کند هر که او گردان و نالان شیوه دولاب نیست
ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل می دوانی سوی آن جو کاندر آن جو آب نیست
ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن تا نگوید شب روی کامشب شب مهتاب نیست
بی خبر بادا دل من از مکان و کان او گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سیماب نیست
394
چشمه ای خواهم که از وی جمله را افزایش است دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است
بنده بحر محیطم کز محیطی برتر است سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است
باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب زاغ را خالی ندارد گر چه بی آرایش است
صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالایش است
بنگر اندر جان که هست او از بلندی بی خبر گر چه اندر قالب او در خانه آلایش است
شمس تبریزی قدومت خانه اقبال را صحن را افروزش است و بام را اندایش است
395
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست
مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است چونک تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
396
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی می کنی یعنی که من فرخنده ام نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو زانک ما را زین صفت پروای آن انوار نیست
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش زانک این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست
راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست
مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان زانک هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست
خاک پاشی می کنی تو ای صنم در راه ما خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را زانک ما را اشتهای جنت و ابرار نیست
397
آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدست
مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدست
هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار هش که دارد عقل دارد عقل خود پنهان شدست
بزم سلطان است این جا هر که سلطانی است نوش خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شدست
ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر پا چه باشد سر چه باشد پا و سر یک سر شدست
398
از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست
این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب خم و کوزه حوض کوثر از می جبار مست
تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار مست
از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران در شفاعت مو به موی احمد مختار مست
او سر است و ما چو دستار اندر او پیچیده ایم از شراب آن سری گردد سر و دستار مست
یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر شهر پرآشوب بین و جمله بازار مست
گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب عرش و کرسی آسمان ها این همه کردار مست
شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد از شراب عشق گشتست این در و دیوار مست
399
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست
تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی شدست
گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم زانک جمله چیزها چیزی ز بی چیزی شدست
زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق زانک از لطف تو ز آتش تندی و تیزی شدست
جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر گفتم آخر جان جان زین سان ز بی چیزی شدست
چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شدست
400
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست
از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکلست
وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزلست
لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی ور نه علت باقی و درمانت محو و زایلست
چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن صد هزاران حاصل جان از درونت حاصلست
پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهلست
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود آن امانت چونک شد محمول جان را حاملست
فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خاملست
گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست
این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود کاین حجاب و حائل ست آن سوی آن چون مایلست
لیک طبع از اصل رنج و غصه ها بررسته ست در پی رنج و بلاها عاشق بی طایلست
در تواضع های طبعت سر نخوت را نگر و اندر آن کبرش تواضع های بی حد شاکلست
هر حدیث طبع را تو پرورش هایی بدش شرح و تاویلی بکن وادانک این بی حائلست
هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست با موید این طریقت ره روان را شاغلست
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها از خدا می خواه شیرینی اجل کان آجلست
هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو جز به سوی بی سوی ها کان دگر بی حاصلست
تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر غصه ماران ببینی زانک این چون سلسله ست
تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک وان گهت او متهم دارد که این هم باطلست
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا آن مزاجش گرم باید کاین نه کار پلپلست
401
اندرآ ای مه که بی تو ماه را استاره نیست تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره نیست
چون خیالت بر که آید چشمه ها گردد روان خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست
آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست
بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف مرده را تو زنده کردی بارها یک باره نیست
ابر رحمت هر سحر گر می ببارد آن ز تست وین دل گریان من جز کودک گهواره نیست
همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد لیک اندر دست من زان پاره ها یک پاره نیست
آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد تا جهد استاره ای کز ابر یک استاره نیست
402
نقش بند جان که جان ها جانب او مایلست عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست
آنک باشد بر زبان ها لا احب الافلین باقیات الصالحات است آنک در دل حاصلست
دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین از زمین تا آسمان ها منزل بس مشکلست
دل مثال ابر آمد سینه ها چون بام ها وین زبان چون ناودان باران از این جا نازلست
آب از دل پاک آمد تا به بام سینه ها سینه چون آلوده باشد این سخن ها باطلست
این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد بام کو از ابر گیرد ناودانش قایلست
آنک برد از ناودان دیگران او سارقست آنک دزدد آب بام دیگران او ناقلست
هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست هر که نرگس ها بچیند دسته بند عاملست
گر چه کف های ترازو شد برابر وقت وزن چون زبانه ش راست نبود آن ترازو مایلست
هر کی پوشیده ست بر وی حال و رنگ جان او هر جوابی که بگوید او به معنی سائلست
گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد گر چه ظالم می نماید نیست ظالم عادلست
پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزلست
در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش دل مترسان ای برادر گر چه منزل هایلست
هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبل ست
هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران زانک این خو و طبیعت جملگان را شاملست
پنبه ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته ای زانک روح ساده تو زنگ ها را قابلست
هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست می خور از انفاس روح او که روحش بسملست
این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی رفیق مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل ست
وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصل ست
گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد خود مذاق می چه داند آنک مرد عاقلست
نکته ها را یاد می گیری جواب هر سوال تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست
گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال شمس تبریزی کنون اندر کمالت کاملست
403
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست ور تو پنداری مرا بی تو قراری هست نیست
ور تو گویی چرخ می گردد به کار نیک و بد چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست نیست
سال ها شد که بیرون درت چون حلقه ایم بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست نیست
بر در اندیشه ترسان گشته ایم از هر خیال خواجه را این جا خیالی هست آری هست نیست
ای دل جاسوس من در پیش کیکاووس من جز صلاح الدین ز دل ها هوشیاری هست نیست
404
هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت
چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی دهدت صد هش دیگر کرم باده فروشت
چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و خروشت
بستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفر کندت خواجه معنی برهاند ز نقوشت
دهد آن کان ملاحت قدحی وقت صباحت به از آن صد قدح می که بخوردی شب دوشت
تو اگرهای نگویی و اگر هوی نگویی همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت
چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت
تو که از شر اعادی به دو صد چاه فتادی برهانید به آخر کرم مظلمه پوشت
همه آهنگ لقا کن خمش و صید رها کن به خموشیت میسر شود این صید وحوشت
تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی کشش و جذب ندیمان نگذارند خموشت
405
به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت
حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد هله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت
دل و جان فانی لا کن تن خود همچو قبا کن نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه علامت
چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم هله ای سرده مستم برهانم به تمامت
هله برجه هله برجه قدمی بر سر خود نه هله برپر هله برپر چو من از شکر و غرامت
ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت
چو من از غیب رسیدم سپه غیب کشیدم برو ای ظالم سرکش که فتادی ز زعامت
هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی همه دیدار کریمست در این عشق کرامت
نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران نکند والده ما را ز پی کینه حجامت
نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی نبود هیچ کسی را ز دل و دیده سآمت
بجز از عشق مجرد به هر آن نقش که رفتم بنه ارزید خوشی هاش به تلخی ندامت
هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی که تکش آب حیاتست و لبش جای اقامت
چو در این حوض درافتی همه خویش بدو ده به مزن دستک و پایک تو به چستی و شهامت
همه تسلیم و خمش کن نه امامی تو ز جمعی نرسد هیچ کسی را بجز این عشق امامت
406
چند گویی که چه چاره ست و مرا درمان چیست چاره جوینده که کرده ست تو را خود آن چیست
چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم خود نباشد هوس آنک بدانی جان چیست
بوی نانی که رسیده ست بر آن بوی برو تا همان بوی دهد شرح تو را کاین نان چیست
گر تو عاشق شده ای عشق تو برهان تو بس ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست
این قدر عقل نداری که ببینی آخر گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست
گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست در کف روح چنین مشعله تابان چیست
چونک از دور دلت همچو زنان می لرزد تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست
آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست
شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست
407
چشم پرنور که مست نظر جانانست ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست
خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد سجده گاه ملک و قبله هر انسانست
هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم بهر ناموس منی آن نفس او شیطانست
و آنک آن لحظه نبیند اثر نور برو او کم از دیو بود زانک تن بی جانست
دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او گر تو مردی که رخش قبله گه مردانست
دست بردار ز سینه چه نگه می داری جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آنست
جمله را آب درانداز و در آن آتش شو کآتش چهره او چشمه گه حیوانست
سر برآور ز میان دل شمس تبریز کو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست
408
آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست
خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست صافیست و مثل درد به پستی بنشست
لذت فقر چو باده ست که پستی جوید که همه عاشق سجده ست و تواضع سرمست
تا بدانی که تکبر همه از بی مزگیست پس سزای متکبر سر بی ذوق بس است
گریه شمع همه شب نه که از درد سرست چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
کف هستی ز سر خم مدمغ برود چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست
ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست
بحر می غرد و می گوید کای امت آب راست گویید بر این مایده کس را گله هست
دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش در خطابات و مجابات بلی اند و الست
نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست
هله خامش به خموشیت اسیران برهند ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست
لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست
409
تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش ترست آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست
گربزانند که از عقل و خبر می دزدند خود چه دارند کسی را که ز خود بی خبرست
خود خود را تو چنین کاسد و بی خصم مدان که جهان طالب زر و خود تو کان زرست
که رسول حق الناس معادن گفته ست معدن نقره و زرست و یقین پرگهرست
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست
خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی که یکی دزد سبک دست در این ره حذرست
سحر ار چند که تاریست حساب روزست هر که را روی سوی شمس بود چون سحرست
روح ها مست شود از دم صبح از پی آنک صبح را روی به شمس است و حریف نظرست
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک برست
مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست
بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش که همه سیم و زر و مال تو مار سقرست
یک شب از بهر خدا بی خور و بی خواب بزی صد شب از بهر هوا نفس تو بی خواب و خورست
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک آه و فریاد همی آید گوش تو کرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک توشه راه تو خون دل و آه سحرست
دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا که دل پاک تو آیینه خورشید فرست
مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست
410
دوش آمد بر من آنک شب افروز منست آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست
آنک سرسبزی خاک ست و گهربخش فلک چاشنی بخش وطن هاست اگر بی وطنست
در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا تا در من که شفاخانه هر ممتحن است
شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی این لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست
تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست گفت و گو جمله کلوخ ست و یقین دل شکنست
گوهر آینه جان همه در ساده دلی ست میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن است
خیره گشته است صفت ها همه کان چه صفت است کان صفت ها چو بتان و صفت او شمن است
چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمنست
روش عشق روش بخش بود بی پا را خوش روانش کند ار خود زمن صد زمنست
در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود فتنه ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست
همه دل ها چو کبوتر گرو آن برجند زانک جانی است که او زنده کن هر بدنست
بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی عشق را چند بیان ها است که فوق سخنست
411
عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست هله چون می نزند ره ره او را کی زدست
او ز هر نیک و بد خلق چرا می لنگد بد و نیک همه را نعره مطرب مدد است
دف دریدست طرب را به خدا بی دف او مجلس یارکده بی دم او بارکدست
شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر دست غلبیرزنش سخره صاحب بلدست
خیره کم گوی خمش مطرب مسکین چه کند این همه فتنه آن فتنه گر خوب خدست
412
آنک بی باده کند جان مرا مست کجاست و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم و آنک سوگند من و توبه ام اشکست کجاست
و آنک جان ها به سحر نعره زنانند از او و آنک ما را غمش از جای ببرده ست کجاست
جان جان ست وگر جای ندارد چه عجب این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانه ست و زان سو هوسی ست و آنک او در پس غمزه ست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست
413
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست
هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
ترشی های تو صفرای رهی را ننشاند وز علاج سر سودای فراوان ننشست
هر که را بوی گلستان وصال تو رسید همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست
414
روز و شب خدمت تو بی سر و بی پا چه خوشست در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه خوشست
بر سر غنچه بسته که نهان می خندد سایه سرو خوش نادره بالا چه خوشست
زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوشست
بانک سرنای چه گر مونس غمگینان ست از دم روح نفخنا دل سرنا چه خوشست
گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب در رخ شمس ضحی دیده بینا چه خوشست
بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل تو چه دانی که بر این گنبد مینا چه خوشست
چون تجلی بود از رحمت حق موسی را زان شکرریز لقا سینه سینا چه خوشست
که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوشست
415
تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست
ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی در ارس بی خبر از آب چو دولاب شدست
چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست
ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را دل آن گول از این ترس چو سیماب شدست
چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است جان محجوب از او مفخر حجاب شدست
ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شدست ای بسا غوره در این معصره دوشاب شدست
این چه مشاطه و گلگونه غیب است کز او زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست
چند عثمان پر از شرم که از مستی او چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست
طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست
416
مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است نبود بسته بود رسته و روییده خوش است
تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون گرد زیر و بم مطرب به چه پیچیده خوش است
ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق بر شکوفه رخ پژمرده بباریده خوش است
بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است
پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است سر او را کف معشوق بمالیده خوش است
دیدن روی دلارام عیان سلطانی است هم خیال صنم نادره در دیده خوش است
این سعادت ندهد دست همیشه اما دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش است
عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است
بس کن ار چه که اراجیف بشیر وصل است وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش است
417
من پری زاده ام و خواب ندانم که کجا است چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ما است
چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزا است
خرج بی دخل خدایی است ز دنیا مطلب هر که را هست زهی بخت ندانم که که را است
418
سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت تو است بستان جام و درآشام که آن شربت تو است
عدد ذره در این جو هوا عشاقند طرب و حالت ایشان مدد حالت تو است
همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است جرس و طبل رحیل از جهت رحلت تو است
هر که را همت عالی بود و فکر بلند دانک آن همت عالی اثر همت تو است
فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ نیست در عالم اگر باشد آن فکرت تو است
ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر هم از او جوی دوا را که ولی نعمت تو است
ز آن سوی کآمد محنت هم از آن سو است دوا هم از او شبهه تو است و هم از او حجت تو است
هم خمار از می آید هم از او دفع خمار هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت تو است
بس که هر مستمعی را هوس و سودایی است نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تو است
419
بوسه ای داد مرا دلبر عیار و برفت چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت
هر لبی را که ببوسید نشان ها دارد که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت
یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت
یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل می دود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت
تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست چه عجب لاغری از آتش معشوقه زفت
420
ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت گفت بس چند بود گفتمش از چند گذشت
چون چنین است صنم پند مده عاشق را آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت
تو چه پرسیش که چونی و چگونه است دلت منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت
آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویند ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت
آن کف بحر گهربخش وراء النهر است روضه خوی وی از سغد سمرقند گذشت
خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت
ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت
گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت
هر کی عقد و حل احوال دل خویش بدید بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت
مرد چونک به کف آورد چنین در یتیم خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت
بس که از قصه خوبش همه در فتنه فتند کاین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت
421
ساقیا این می از انگور کدامین پشته ست که دل و جان حریفان ز خمار آغشته ست
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند که چو زهرست نشاط همگان را کشته ست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته ست
درده آن باده اول که مبارک باده ست مگسل آن رشته اول که مبارک رشته ست
صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست تا چه عشق ست که اندر دل ما بسرشته ست
بر در خانه دل این لگد سخت مزن هان که ویران شود این خانه دل یک خشته ست
باده ای ده که بدان باده بلا واگردد مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشته ست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشته ست
422
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست
نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست غیر پیمودن باد هوس تو بادست
کار او دارد کآموخته کار توست زانک کار تو یقین کارگه ایجادست
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست
روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن نه که امروز خماران تو را میعادست
آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید شرقیانند که او در صفشان آحادست
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست
می نهد بر لب خود دست دل من که خموش این چه وقت سخن ست و چه گه فریادست
423
مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است
مگر از چهره او باد صبا پرده ربود که هزاران قمر غیب درخشان شده است
هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است
ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است
آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت که هزاران دل از او لعل بدخشان شده است
عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است
مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است که از آن دیدنش امروز بدین سان شده است
تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا شیشه بر دست گرفته است و پری خوان شده است
بر درخت تن اگر باد خوشش می نوزد پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است
بهر هر کشته او جان ابد گر نبود جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است
از حیات و خبرش باخبران بی خبرند که حیات و خبرش پرده ایشان شده است
گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است
شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد سوی دل پس ز چه جان هاش چو دربان شده است
424
دلبری و بی دلی اسرار ماست کار کار ماست چون او یار ماست
نوبت کهنه فروشان درگذشت نوفروشانیم و این بازار ماست
نوبهاری کو جهان را نو کند جان گلزارست اما زار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد همچو دزد آویخته بر دار ماست
آنک افلاطون و جالینوس ماست پرفنا و علت و بیمار ماست
گاو و ماهی ثری قربان ماست شیر گردونی به زیر بار ماست
هر چه اول زهر بد تریاق شد هر چه آن غم بد کنون غمخوار ماست
دعوی شیری کند هر شیرگیر شیرگیر و شیر او کفتار ماست
ترک خویش و ترک خویشان می کنیم هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
خودپرستی نامبارک حالتی ست کاندر او ایمان ما انکار ماست
هر غزل کان بی من آید خوش بود کاین نوا بی فر ز چنگ و تار ماست
شمس تبریزی به نور ذوالجلال در دو عالم مایه اقرار ماست
425
عاشقان را جست و جو از خویش نیست در جهان جوینده جز او بیش نیست
این جهان و آن جهان یک گوهر است در حقیقت کفر و دین و کیش نیست
ای دمت عیسی دم از دوری مزن من غلام آن که دوراندیش نیست
گر بگویی پس روم نی پس مرو ور بگویی پیش نی ره پیش نیست
دست بگشا دامن خود را بگیر مرهم این ریش جز این ریش نیست
جزو درویشند جمله نیک و بد هر کی نبود او چنین درویش نیست
هر که از جا رفت جای او دل ست همچو دل اندر جهان جاییش نیست
426
غیر عشقت راه بین جستیم نیست جز نشانت همنشین جستیم نیست
آن چنان جستن که می خواهی بگو کان چنان را این چنین جستیم نیست
بعد از این بر آسمان جوییم یار زانک یاری در زمین جستیم نیست
چون خیال ماه تو ای بی خیال تا به چرخ هفتمین جستیم نیست
بهتر آن باشد که محو این شویم کز دو عالم به از این جستیم نیست
صاف های جمله عالم خورده گیر همچو درد درد دین جستیم نیست
خاتم ملک سلیمان جستنیست حلقه ها هست و نگین جستیم نیست
صورتی کاندر نگین او بدست در بتان روم و چین جستیم نیست
آن چنان صورت که شرحش می کنم جز که صورت آفرین جستیم نیست
اندر آن صورت یقین حاصل شود کز ورای آن یقین جستیم نیست
جای آن هست ار گمان بد بریم ز آنک بی مکری امین جستیم نیست
پشت ما از ظن بد شد چون کمان زانک راهی بی کمین جستیم نیست
زین بیان نوری که پیدا می شود در بیان و در مبین جستیم نیست
427
در دل و جان خانه کردی عاقبت هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش در این عالم زنی وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می کردم دلا یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بی خویش بردی در حرم عقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول الله ستون صبر را استن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره گر شمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم این سوست یک سر سوی تو دوسرم چون شانه کردی عاقبت
دانه ای بیچاره بودم زیر خاک دانه را دردانه کردی عاقبت
دانه را باغ و بستان ساختی خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسه سر از تو پر از تو تهی کاسه را پیمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی که مر هر ذره را روشن و فرزانه کردی عاقبت
428
این چنین پابند جان میدان کیست ما شدیم از دست این دستان کیست
عشق گردان کرد ساغرهای خاص عشق می داند که او گردان کیست
جان حیاتی داد کوه و دشت را ای خدایا ای خدایا جان کیست
این چه باغست این که جنت مست اوست وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست
شاخ گل از بلبلان گویاترست سرو رقصان گشته کاین بستان کیست
یاسمن گفتا نگویی با سمن کاین چنین نرگس ز نرگسدان کیست
چون بگفتم یاسمن خندید و گفت بیخودم من می ندانم کان کیست
می دود چون گوی زرین آفتاب ای عجب اندر خم چوگان کیست
ماه همچون عاشقان اندر پیش فربه و لاغر شده حیران کیست
ابر غمگین در غم و اندیشه است سر پرآتش عجب گریان کیست
چرخ ازرق پوش روشن دل عجب روز و شب سرمست و سرگردان کیست
درد هم از درد او پرسان شده کای عجب این درد بی درمان کیست
شمس تبریزی گشاده ست این گره ای عجب این قدرت و امکان کیست
429
عاشقی و بی وفایی کار ماست کار کار ماست چون او یار ماست
قصد جان جمله خویشان کنیم هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد همچو دزد آویخته بر دار ماست
خویش و بی خویشی به یک جا کی بود هر گلی کز ما بروید خار ماست
خودپرستی نامبارک حالتیست کاندر او ایمان ما انکار ماست
آنک افلاطون و جالینوس توست از منی پرعلت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید جان گلزارست اما زار ماست
این منی خاکست زر در وی بجو کاندر او گنجور یار غار ماست
خاک بی آتش بننماید گهر عشق و هجران ابر آتشبار ماست
طالبا بشنو که بانگ آتشست تا نپنداری که این گفتار ماست
طالبا بگذر از این اسرار خود سر طالب پرده اسرار ماست
نور و نار توست ذوق و رنج تو رو بدان جایی که نور و نار ماست
گاه گویی شیرم و گه شیرگیر شیرگیر و شیر تو کفتار ماست
طالب ره طالب شه کی بود گر چه دل دارد مگو دلدار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن این چنین ساقی که این خمار ماست
عاشق و مفلس کند این شهر را این چنین چابک که این طرار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال ما چو طالب علم و این تکرار ماست
شمس تبریزی که شاه دلبری ست با همه شاهنشهی جاندار ماست
430
گم شدن در گم شدن دین منست نیستی در هست آیین منست
تا پیاده می روم در کوی دوست سبز خنگ چرخ در زین منست
چون به یک دم صد جهان واپس کنم بنگرم گام نخستین منست
من چرا گرد جهان گردم چو دوست در میان جان شیرین منست
شمس تبریزی که فخر اولیاست سین دندان هاش یاسین منست
431
عشوه دشمن بخوردی عاقبت سوی هجران عزم کردی عاقبت
بازگردی زان خسان زن صفت سوی این مردان چو مردی عاقبت
سیر گردی زان همه جفتان تو زود چونک فرد فرد فردی عاقبت
چون گل زردی ز عشق لاله ای لاله گردی گر چه زردی عاقبت
چونک خاک شمس تبریزی شدی نور سقفی لاجوردی عاقبت
432
این چنین پابند جان میدان کیست ما شدیم از دست این دستان کیست
می دود چون گوی زرین آفتاب ای عجب اندر خم چوگان کیست
آفتابا راه زن راهت نزد چون زند داند که این ره آن کیست
سیب را بو کرد موسی جان بداد بازجو آن بو ز سیبستان کیست
چشم یعقوبی از این بو باز شد ای خدا این بوی از کنعان کیست
خاک بودیم این چنین موزون شدیم خاک ما زر گشت در میزان کیست
بر زر ما هر زمان مهر نوست تا بداند زر که او از کان کیست
جمله حیرانند و سرگردان عشق ای عجب این عشق سرگردان کیست
جمله مهمانند در عالم ولیک کم کسی داند که او مهمان کیست
نرگس چشم بتان ره می زند آب این نرگس ز نرگسدان کیست
جسم ها شب خالی از ما روز پر ما و من چون گربه در انبان کیست
هر کسی دستک زنان کای جان من و آنک دستک زن کند او جان کیست
شمس تبریزی که نور اولیاست با چنان عز و شرف سلطان کیست
433
اندر این جمع شررها ز کجاست دود سودای هنرها ز کجاست
من سر رشته خود گم کردم کاین مخالف شده سرها ز کجاست
گر نه دل های شما مختلفند در من از جنگ اثرها ز کجاست
گر چو زنجیر به هم پیوستیم این فروبستن درها ز کجاست
گر نه صد مرغ مخالف این جاست جنگ و برکندن پرها ز کجاست
ساقیا باده به پیش آر که می خود بگوید که دگرها ز کجاست
تو اگر جرعه نریزی بر خاک خاک را از تو خبرها ز کجاست
434
هم به بر این بت زیبا خوشکست من نشستم که همین جا خوشکست
مطرب و یار من و شمع و شراب این چنین عیش مهیا خوشکست
من و تو هیچ از این جا نرویم پهلوی شکر و حلوا خوشکست
خجل است از رخ یارم گل تر با چنین چهره و سیما خوشکست
هر صباحی ز جمالش مستیم خاصه امروز که با ما خوشکست
بجهم حلقه زلفش گیرم که در آن حلقه تماشا خوشکست
شمس تبریز که نور دل ها است دایما با گل رعنا خوشکست
435
هر کی بالاست مر او را چه غمست هر کی آن جاست مر او را چه غمست
که از این سو همه جان ست و حیات که از این سو همه لطف و کرمست
خود از این سو که نه سویست و نه جا قدم اندر قدم اندر قدم ست
این عدم خود چه مبارک جایست که مددهای وجود از عدمست
همه دل ها نگران سوی عدم این عدم نیست که باغ ارمست
این همه لشکر اندیشه دل ز سپاهان عدم یک علمست
ز تو تا غیب هزاران سال ست چو روی از ره دل یک قدمست
436
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت گفتم به فر عدلت عدلند و بی غرامت
گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جانت
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکته های او را از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
437
هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامت جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت
ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید تن را بود چو خلعت جان را بود سلامت
هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت
گه جام مست گردد از لذت می تو گه می به جوش آید از چاشنی جامت
معنی به سجده آید چون صورت تو بیند هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت
عاشق چو مستتر شد بر وی ملامت آید زیرا که نقل این می نبود بجز ملامت
438
هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست
زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه بینی دراز کردن آیین نر خرانست
هر جا که سیمبر بد می دانک سیم بر بد جان و جهان مگویش کان جان ز تو جهانست
بتراش زر به ناخن از کان و چاره ای کن پنهان مدار زر را بی زر صنم نهانست
گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی در گوش حلقه زر بر طمع او نشانست
ور زانک نازنینی بی سیم و زر ببینی چونک عنایت آمد اقبال رایگانست
این یار زر نگیرد جانی بیار زرین زیرا که زر مرده آن سوی ناروانست
سنگی است سرخ گشته صد تخم فتنه کشته مغرور زر پخته خام است و قلتبانست
خامش سخن چه باید آن جا که عشق آید کمتر ز زر نباشی معشوق بی زبانست
439
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت افغان که گشت بی گه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش آتش بود فراقت حقا و زان زیادت
عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی الا خیال خوبت شب می کند عیادت
در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی منکر مشو مگو کی دانم که هست یادت
راز تو را بخوردم شب را گواه کردم شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت
440
امروز شهر ما را صد رونق ست و جانست زیرا که شاه خوبان امروز در میانست
حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد شهری که در میانش آن صارم زمانست
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست
بر چرخ سبزپوشان پر می زنند یعنی سلطان و خسرو ما آن ست و صد چنانست
ای جان جان جانان از ما سلام برخوان رحم آر بر ضعیفان عشق تو بی امانست
چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست
چون کوفت او در دل ناآمده به منزل دانست جان ز بویش کان یار مهربانست
آن کو کشید دستت او آفریده ستت وان کو قرین جان شد او صاحب قرانست
او ماه بی خسوف ست خورشید بی کسوفست او خمر بی خمارست او سود بی زیانست
آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست
چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه پهلو شکست کان را زان کس که پهلوانست
دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد باران نبات ها را در باغ امتحانست
بی عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی هر کس که کرد والله خام ست و قلتبانست
خامش که تا بگوید بی حرف و بی زبان او خود چیست این زبان ها گر آن زبان زبانست
441
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر کی هست ز خوبی قراضه هاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل ست بی وفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
می گوید آن رباب که مردم ز انتظار دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی ست وان لطف های زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
442
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه ها ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر کفگیر می زند که چنینست خوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست
با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو کو کو همی زنیم ز مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود کند کو های های سرد تو کو های هوی دوست
443
از دل به دل برادر گویند روزنیست روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنیست
هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست
زان روزنه نظر کن در خانه جلیس بنگر که ظلمت است در او یا که روشنیست
گر روشن است و بر تو زند برق روشنش می دان که کان لعل و عقیق است و معدنیست
پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان گل در رهش بکار که سروی و سوسنی است
در گردنش درآر دو دست و کنار گیر برخور از آن کنار که مرفوع گردنیست
رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر کان جا فرشتگان را آرام و مسکنیست
خواهم که شرح گویم می لرزد این دلم زیرا غریب و نادر و بی ما و بی منیست
آن جا که او نباشد این جان و این بدن از همدگر رمیده چو آبی و روغنیست
خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست گر بر لب و دهانم خود بند آهنیست
آهن شکافتن بر داوود عشق چیست خامش که شاه عشق عجایب تهمتنیست
444
ساقی بیار باده که ایام بس خوشست امروز روز باده و خرگاه و آتش است
ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وشست
بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست درکش شراب لعل که غم در کشاکش است
امروز غیر توبه نبینی شکسته ای امروز زلف دوست بود کان مشوش است
هفتاد بار توبه کند شب رسول حق توبه شکن حق است که توبه مخمش است
آن صورت نهان که جهان در هوای او است بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است
امروز جان بیابد هر جا که مرده ای است چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است
شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است از تیر غم ندارد سغری که ترکش است
در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است منگر بدانک زرد و ضعیف و مکرمش است
بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر بس دانه زیر خاک درختش منعش است
در خاک کی بود که دلش گنج گوهر است دلتنگ کی بود که دلارام در کش است
ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت زیرا که بی دهان دل و جانم شکرچش است
خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است
445
این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست
صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست معنی چه دست گیرد چون آشکار نیست
عالم شکارگاه و خلایق همه شکار غیر نشانه ای ز امیر شکار نیست
هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم وان سو که بارگاه امیرست بار نیست
ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش کاین ها همه بجز کف و نقش و نگار نیست
هر جا غبار خیزد آن جای لشکرست کآتش همیشه بی تف و دود و بخار نیست
تو مرد را ز گرد ندانی چه مردیست در گرد مرد جوی که با گرد کار نیست
ای نیکبخت اگر تو نجویی بجویدت جوینده ای که رحمت وی را شمار نیست
سیلت چو دررباید دانی که در رهش هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست
در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم اما گلی که دید که پهلویش خار نیست
ما خار این گلیم برادر گواه باش این جنس خار بودن فخرست عار نیست
446
گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهده ست از عشق برنگردد آن کس که دلشده ست
مه نور می فشاند و سگ بانگ می کند مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بده ست
کوهست نیست که که به بادی ز جا رود آن گله پشه ست که بادیش ره زده ست
گر قاعده است این که ملامت بود ز عشق کری گوش عشق از آن نیز قاعده ست
ویرانی دو کون در این ره عمارتست ترک همه فواید در عشق فایده ست
عیسی ز چرخ چارم می گوید الصلا دست و دهان بشوی که هنگام مایده ست
رو محو یار شو به خرابات نیستی هر جا دو مست باشد ناچار عربده ست
در بارگاه دیو درآیی که داد داد داد از خدای خواه که این جا همه دده ست
گفتست مصطفی که ز زن مشورت مگیر این نفس ما زن ست اگر چه که زاهده ست
چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو آخر نه عاشقی و نه این عشق میکده ست
گر نظم و نثر گویی چون زر جعفری آن سو که جعفرست خرافات فاسده ست
447
ای گل تو را اگر چه رخسار نازکست رخ بر رخش مدار که آن یار نازکست
در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی کو سر دل بداند و دلدار نازکست
چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن بسیار هم مکوش که بسیار نازکست
گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت تو است گر نی به وقت آی که اسرار نازکست
دل را ز غم بروب که خانه خیال او است زیرا خیال آن بت عیار نازک است
روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست بر دوست کار کرد که این کار نازکست
اندر خیال مفخر تبریز شمس دین منگر تو خوار کان شه خون خوار نازکست
448
امروز روز نوبت دیدار دلبرست امروز روز طالع خورشید اکبرست
دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک امروز لطف مطلق و بیچاره پرورست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن کان ها به او نماند او چیز دیگرست
هر کس که دید چهره او نشد خراب او آدمی نباشد او سنگ مرمرست
هر مومنی که ز آتش او باخبر بود در چشم صادقان ره عشق کافرست
ای آنک باده های لبش را تو منکری در چشم من نگر که پر از می چو ساغرست
زد حلقه روح قدس مه من بگفت کیست آواز داد او که کمین بنده بر درست
گفتا که با تو کیست بگفت او که عشق تو گفتا کجا است عشق بگفت اندر این برست
ای سیمبر به من نظری کن زکات حسن کاین چشم من پر از در و رخسار از زرست
گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک دستیم بر در تو و دستیم بر سرست
گفتا که ذره ذره جهان عاشق منند رو رو که این متاع بر ما محقرست
پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق کاین قصه پرآتش از حرف برترست
449
جانا جمال روح بسی خوب و بافرست لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگرست
ای آنک سال ها صفت روح می کنی بنمای یک صفت که به ذاتش برابرست
در دیده می فزاید نور از خیال او با این همه به پیش وصالش مکدرست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال هر لحظه بر زبان و دل الله اکبرست
دل یافت دیده ای که مقیم هوای توست آوه که آن هوا چه دل و دیده پرورست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن کان ها به او نماند او چیز دیگرست
چاکرنوازیست که کردست عشق تو ور نی کجا دلی که بدان عشق درخورست
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو چون روز روشنست و هوا زو منورست
هر کس که بی مراد شد او چون مرید توست بی صورت مراد مرادش میسرست
هر دوزخی که سوخت و در این عشق اوفتاد در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثرست
پایم نمی رسد به زمین از امید وصل هر چند از فراق توم دست بر سرست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان اندیشه کن در این که دلارام داورست
از روی زعفران من ار شاد شد عدو نی روی زعفران من از ورد احمرست
چون برترست خوبی معشوقم از صفت دردم چه فربه ست و مدیحم چه لاغرست
آری چو قاعده ست که رنجور زار را هر چند رنج بیش بود ناله کمترست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین نی خود قمر چه باشد کان روی اقمرست
450
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست
امروز در جمال تو خود لطف دیگرست امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست
امروز آن کسی که مرا دی بداد پند چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم این وام از کی خواهم و آن چشم خود که راست
در پیش بود دولت امروز لاجرم می جست و می طپید دل بنده روزهاست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر می ترسم از خدای که گویم که این خداست
ابروم می جهید و دل بنده می طپید این می نمود رو که چنین بخت در قفاست
رقاصتر درخت در این باغ ها منم زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
چون باشد آن درخت که برگش تو داده ای چون باشد آن غریب که همسایه هماست
در ظل آفتاب تو چرخی همی زنیم کوری آنک گوید ظل از شجر جداست
جان نعره می زند که زهی عشق آتشین کآب حیات دارد با تو نشست و خاست
چون بگذرد خیال تو در کوی سینه ها پای برهنه دل به در آید که جان کجاست
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
در روزن دلم نظری کن چو آفتاب تا آسمان نگوید کان ماه بی وفاست
قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ با عشق همچو تیرم اینک نشان راست
در دل خیال خطه تبریز نقش بست کان خانه اجابت و دل خانه دعاست
451
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست نظاره تو بر همه جان ها مبارکست
یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن دانسته ای که سایه عنقا مبارکست
ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست
ای صد هزار جان مقدس فدای او کآید به کوی عشق که آن جا مبارکست
سودایییم از تو و بطال و کو به کو ما را چنین بطالت و سودا مبارکست
ای بستگان تن به تماشای جان روید کآخر رسول گفت تماشا مبارکست
هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم یعنی که کشت های مصفا مبارکست
چون برگ و چون درخت بگفتند بی زبان بی گوش بشنوید که این ها مبارکست
ای جان چار عنصر عالم جمال تو بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست
یعنی که هر چه کاری آن گم نمی شود کس تخم دین نکارد الا مبارکست
سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست
می آیدم به چشم همین لحظه نقش تو والله خجسته آمد و حقا مبارکست
نقشی که رنگ بست از این خاک بی وفاست نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست
بر خاکیان جمال بهاران خجسته ست بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست
آن آفتاب کز دل در سینه ها بتافت بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند جان سجده می کند که خدایا مبارکست
هر دل که با هوای تو امشب شود حریف او را یقین بدان تو که فردا مبارکست
بفزا شراب خامش و ما را خموش کن کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست
452
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست
هندوی طره ات چه رسن باز لولییست لولی گری طره طرارم آرزوست
اندر دلم ز غمزه غماز فتنه هاست فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست
زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش ست غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست
زان شمع بی نظیر که در لامکان بتافت پروانه وار سوخته هموارم آرزوست
گلزار حسن رو بگشا زانک از رخت مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست
بعد از چهار سال نشستیم دو به دو یک ره به کوی وصل تو دوچارم آرزوست
انکار کرد عقل تو وین کار کرده عشق انکار سود نیست چو این کارم آرزوست
رانیم بالش شه و رانی به زخم مار با مصطفای حسن در آن غارم آرزوست
تاتار هجر کرد سیاهی و عنبری زان مشک های آهوی تاتارم آرزوست
باریست بر دلم که مرا هیچ بار نیست ای شاه بار ده که یکی بارم آرزوست
عارست ای خفاش تو را ناز آفتاب صد سجده من بکرده بر آن عارم آرزوست
با داردار وعده وصلت رسید صبر هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز و اندر سپاه عشق تو سالارم آرزوست
دجال هجر بر سرم از غم قیامتیست لابد فسون عیسی و تیمارم آرزوست
مکری بکرد بنده و مکری بکرد وصل از مکر توبه کردم مکارم آرزوست
تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست از گلشن وصال تو یک خارم آرزوست
زان طره های زلف کمرساز بنده را کز شهر دررمیدم کهسارم آرزوست
موسی جان بدید درختی ز نور نار آن شعله درخت و از آن نارم آرزوست
تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست
453
بد دوش بی تو تیره شب و روشنی نداشت شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت
شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود در حبس بود این دل و دل دادنی نداشت
ای آنک ایمنست جهان در پناه تو مه نیز بی لقای تو شب ایمنی نداشت
کبر و منی خلق حجاب تو می شود در سایه بود از تو کسی کو منی نداشت
دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت
454
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت
جان چست شد که تا بپرد وین تن گران هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت
جان میزبان تن شد در خانه گلین تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت
در وحشتی بماند که تن را گمان نبود جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت
پایان فراق بین که جهان آمد این جهان اندر جهان کی دید کسی کز جهان نرفت
مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی گویی رسول نامد وین را بیان نرفت
در هر دهان که آب از آزادیم گشاد در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت
455
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست نابوده به که بودن او غیر عار نیست
در عشق باش که مست عشقست هر چه هست بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست
گویند عشق چیست بگو ترک اختیار هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست
عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست
عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد دل بر جز این منه که بجز مستعار نیست
تا کی کنار گیری معشوق مرده را جان را کنار گیر که او را کنار نیست
آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست
آن گل که از بهار بود خار یار اوست وان می که از عصیر بود بی خمار نیست
نظاره گو مباش در این راه و منتظر والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست
بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست
بر اسب تن ملرز سبکتر پیاده شو پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست
اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام چون روی آینه که به نقش و نگار نیست
چون ساده شد ز نقش همه نقش ها در اوست آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست
از عیب ساده خواهی خود را در او نگر کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست
چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست
گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است تا دلستان نگوید کو رازدار نیست
456
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بی حد و بی کناری نایی تو در کنار ای بحر بی امان که تو را زینهار نیست
زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان چون چرخ بی قرار کسی را قرار نیست
جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
تا کار و بار عشق هوای تو دیده ام ما را تحیریست که با کار کار نیست
یک میر وانما که تو را او اسیر نیست یک شیر وانما که تو را او شکار نیست
مرغان جسته ایم ز صد دام مردوار دامیست دام تو که از این سو مطار نیست
آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح با جام باده ای که مر آن را خمار نیست
گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست
گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست
کارم به یک دم آمد از دمدمه جفا هنگام مردنست زمان عقار نیست
گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش سوی مقربان وصالت گذار نیست
آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست
457
ای چنگ پرده های سپاهانم آرزوست وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست
در پرده حجاز بگو خوش ترانه ای من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست
از پرده عراق به عشاق تحفه بر چون راست و بوسلیک خوش الحانم آرزوست
آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست
در خواب کرده ای ز رهاوی مرا کنون بیدار کن به زنگله ام کانم آرزوست
این علم موسقی بر من چون شهادتست چون مومنم شهادت و ایمانم آرزوست
ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن ای عشق نکته های پریشانم آرزوست
ای باد خوش که از چمن عشق می رسی بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست
در نور یار صورت خوبان همی نمود دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست
458
امروز چرخ را ز مه ما تحیریست خورشید را ز غیرت رویش تغیریست
صبح وجود را بجز این آفتاب نیست بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست
اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح اشکال نو نماید گویی که دیگریست
اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت اندر مناقضات خلافی مستریست
در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است در تو چو جنگ نبود دانی که لشکریست
اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب نمرود قهر بود بر او آب آذریست
گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان پنهان شد آنک خوب و شکرلب برادریست
این دست خود همی برد از عشق روی او وان قصد جانش کرده که بس زشت و منکریست
آن پرده از نمد نبود از حسد بود زان پرده دوست را منگر زشت منظریست
دیویست نفس تو که حسد جزو وصف اوست تا کل او چگونه قبیحی و مقذریست
آن مار زشت را تو کنون شیر می دهی نک اژدها شود که به طبع آدمی خوریست
ای برق اژدهاکش از آسمان فضل برتاب و برکشش که از او روح مضطریست
بی حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست کز گفت این زبانت چو خواهنده بر دریست
459
ای مرده ای که در تو ز جان هیچ بوی نیست رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست
ماننده خزانی هر روز سردتر در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست
هرگز خزان بهار شود این مجو محال حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست
روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم گفتم که این به دمدمه و های هوی نیست
گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت شرمت کجا شدست تو را هیچ روی نیست
عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی عاشق چو گنج ها و تو را یک تسوی نیست
از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست
اول بدان که عشق نه اول نه آخرست هر سو نظر مکن که از آن سوی سوی نیست
گر طالب خری تو در این آخرجهان خر می طلب مسیح از این سوی جوی نیست
یکتا شدست عیسی از آن خر به نور دل دل چون شکمبه پرحدث و توی توی نیست
با خر میا به میدان زیرا که خرسوار از فارسان حمله و چوگان و گوی نیست
هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست
در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر دانند کاین زهی ز گدایان کوی نیست
آن عشق می فروش قیامت همی کند زان باده ای که درخور خم و سبوی نیست
زان می زبان بیابد آن کس که الکنست زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست
بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست
460
عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست سایه زلفین تو در دو جهان جای ماست
از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت و آنک بشد غرق عشق قامت و بالای ماست
هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست هر گل زردی که رست رسته ز صفرای ماست
هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست عاشق و مسکین آن بی ضد و همتای ماست
از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت توی به تو دود شب ز آتش سودای ماست
نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس تا بدهد شرح آنک فتنه فردای ماست
شب چه بود روز نیز شهره و رسوای اوست کاهش مه از غم ماه دل افزای ماست
آه که از هر دو کون تا چه نهان بوده ای خه که نهانی چنین شهره و پیدای ماست
زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست
اول و پایان راه از اثر پای ماست ناطقه و نفس کل ناله سرنای ماست
گر نه کژی همچو چنگ واسطه نای چیست در هوس آن سری اوست که هم پای ماست
گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش بر سر منشور عشق جسم چو طغرای ماست
رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین بازبیاریم زود کان همه کالای ماست
461
شاه گشادست رو دیده شه بین که راست باده گلگون شه بر گل و نسرین که راست
شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد بر سر زانوی شه تکیه و بالین که راست
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست
ساغرها می شمرد وی بشده از شمار گر بنشد از شمار ساغر پیشین که راست
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی سر کشد از لامکان گوید کابین که راست
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق سینه صیاد کو دیده شاهین که راست
هین که براقان عشق در چمنش می چرند تنگ درآمد وصال لایقشان زین که راست
سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل چهره زر لایق آن بر سیمین که راست
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان در دو جهان همچو او شاه خوش آیین که راست
462
یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست
سرو بلندم تو را راست نشانی دهم راستتر از سروقد نیست نشانی راست
هست گواه قمر چستی و خوبی و فر شعشعه اختران خط و گواه سماست
ای گل و گلزارها کیست گواه شما بوی که در مغزهاست رنگ که در چشم هاست
عقل اگر قاضیست کو خط و منشور او دیدن پایان کار صبر و وقار و وفاست
عشق اگر محرم است چیست نشان حرم آنک بجز روی دوست در نظر او فناست
عالم دون روسپیست چیست نشانی آن آنک حریفیش پیش و آن دگرش در قفاست
چونک به راهش کند آن به برش درکشد بوسه او نه از وفاست خلعت او نه از عطاست
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر نو شدن حال ها رفتن این کهنه هاست
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو هر نفس اندیشه نو نوخوشی و نوغناست
نو ز کجا می رسد کهنه کجا می رود گر نه ورای نظر عالم بی منتهاست
عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک می رود و می رسد نو نو این از کجاست
خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست
شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان آنک در اسرار عشق همنفس مصطفاست
463
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست ما به فلک می رویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
آمد موج الست کشتی قالب ببست باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
464
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست
درج عطا شد پدید غره دریا رسید صبح سعادت دمید صبح چه نور خداست
صورت و تصویر کیست این شه و این میر کیست این خرد پیر کیست این همه روپوش هاست
چاره روپوش ها هست چنین جوش ها چشمه این نوش ها در سر و چشم شماست
در سر خود پیچ لیک هست شما را دو سر این سر خاک از زمین وان سر پاک از سماست
ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاک تا تو بدانی که سر زان سر دیگر به پاست
آن سر اصلی نهان وان سر فرعی عیان دانک پس این جهان عالم بی منتهاست
مشک ببند ای سقا می نبرد خنب ما کوزه ادراک ها تنگ از این تنگناست
از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش نور تو هم متصل با همه و هم جداست
465
کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست
طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست
پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست
جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست قافله ام ایمنست قافله سالارم اوست
بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست
خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست
دست به دست جز او می نسپارد دلم زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست
بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست
ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست
شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست
گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست
466
باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست گر چه غلط می دهد نیست غلط اوست اوست
گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود تعبیه های عجب یار مرا خوست خوست
نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار مغز نداری مگر تا کی از این پوست پوست
هر کی به جد تمام در هوس ماست ماست هر کی چو سیل روان در طلب جوست جوست
از هوس عشق او باغ پر از بلبل ست وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست
مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود کز غم عشق این تنم بر مثل موست موست
467
آنک چنان می رود ای عجب او جان کیست سخت روان می رود سرو خرامان کیست
حلقه آن جعد او سلسله پای کیست زلف چلیپا و شش آفت ایمان کیست
در دل ما صورتیست ای عجب آن نقش کیست وین همه بوهای خوش از سوی بستان کیست
دیدم آن شاه را آن شه آگاه را گفتم این شاه کیست خسرو و سلطان کیست
چون سخن من شنید گفت به خاصان خویش کاین همه درد از کجاست حال پریشان کیست
عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو دل همه در جست و جو یا رب جویان کیست
دل چه نهی بر جهان باش در او میهمان بنده آن شو که او داند مهمان کیست
در دل من دار و گیر هست دو صد شاه و میر این دل پرغلغله مجلس و ایوان کیست
عرصه دل بی کران گم شده در وی جهان ای دل دریاصفت سینه بیابان کیست
غم چه کند با کسی داند غم از کجاست شاد ابد گشت آنک داند شادان کیست
ای زده لاف کرم گفته که من محسنم مرگ تو گوید تو را کاین همه احسان کیست
آن دم کاین دوستان با تو دگرگون شوند پس تو بدانی که این جمله طلسم آن کیست
نقد سخن را بمان سکه سلطان بجو کای زر کامل عیار نقد تو از کان کیست
468
با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست آنک از او آگهست از همه عالم بریست
آه که چه بی بهره اند باخبران زانک هست چهره او آفتاب طره او عنبریست
آه از آن موسیی کانک بدیدش دمی گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست
بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور بر عدد اختران ماه ورا مشتریست
چشم خلایق از او بسته شد از چشم بند زانک مسلم شده چشم ورا ساحریست
اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او زرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر کآتش از لطف او روضه نیلوفریست
چون رخ گلزار او هست چراگاه روح روح از آن لاله زار آه که چون پروریست
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت آن گهری را که بحر در نظرش سرسریست
469
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست
در دل اگر تنگیست تنگ شکرهای اوست ور سفری در دلست جز بر دلدار نیست
ای که تو بی غم نه ای می کن دفع غمش شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست
470
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست در شکرینه یقین سرکه انکار نیست
گر چه تو خون خواره ای رهزن و عیاره ای قبله ما غیر آن دلبر عیار نیست
کان شکرهاست او مستی سرهاست او ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست
هر که دلی داشتست بنده دلبر شدست هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
گل چه کند شانه را چونک ورا موی نیست پود چه کار آیدش آنک ورا تار نیست
با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست
جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان نار نماید در او جز گل و گلزار نیست
ای غم از این جا برو ور نه سرت شد گرو رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو در دل غمخوار رو نقل بخیلانه ات طعمه خمار نیست
دره غین تو تنگ میمت از آن تنگتر تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن پر شکرست این دهن کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست
471
پیش چنین ماه رو گیج شدن واجبست عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست
هست ز چنگ غمش گوش مرا کش مکش هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست
دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب مردمک دیده را چاه ذقن واجبست
دلبر چون ماه را هر چه کند می رسد عاشق درگاه را خلق حسن واجبست
طره خویش ای نگار خوش به کف من سپار هر که در این چه فتاد داد رسن واجبست
عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست حفظ چنین شهر را برج و بدن واجبست
غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست روشنی دیده را خوب ختن واجبست
عاشق عیسی نه ای بی خور و خر کی زیی کالبد مرده را گور و کفن واجبست
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض منقطع درد را نزل وطن واجبست
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند اشتر سرمست را بند دهن واجبست
472
کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست آنک به رقص آورد کاهل ما را کجاست
آنک به رقص آورد پرده دل بردرد این همه بویش کند دیدن او خود جداست
جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل رقص هوا از فلک رقص درخت از هواست
دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست
ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست
باده عشق ای غلام نیست حلال و حرام پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که راست
ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلام جمله خوبان غلام جمله خوبی تو راست
سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار دادن جان در سجود جان همه سجده هاست
473
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست ما به چمن می رویم عزم تماشا که راست
نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست
طبل وفا کوفتند راه سما روفتند عیش شما نقد شد نسیه فردا کجاست
روم برآورد دست زنگی شب را شکست عالم بالا و پست پرلمعان و صفاست
ای خنک آن را که او رست از این رنگ و بو زانک جز این رنگ و بو در دل و جان رنگ هاست
ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل گر چه در این آب و گل دستگه کیمیاست
474
ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات بیا که از تو شود سیااتهم حسنات
خیال تو چو درآید به سینه عاشق درون خانه تن پر شود چراغ حیات
دود به پیش خیالت خیال های دگر چنانک خاطر زندانیان به بانگ نجات
به گرد سنبل تو جان ها چو مور و ملخ که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات
به مرده ای نگری صد هزار زنده شود خنک کسی که از آن یک نظر بیافت برات
زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت به خانه خانه دوند از گریزخانه مات
کدام صبح که عشقت پیاله ای آرد ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
فرودود ز فلک مه به بوی این باده بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات
طرب که از تو نباشد بیات می گردد بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات
به پیش دیده من باش تا تو را بینم که سیر می نشود دیده من از آیات
ندانم از سرمستیست شمس تبریزی که بر لبت زده ام بوسه ها و یا بر پات
475
بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست بدانک مست تجلی به ماه راه نماست
میان روز شتر بر سر مناره رود هر آنک گوید کو کو بدانک نابیناست
بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود مرا دو چشم ببندی بگویمت که کجاست
بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم که از دهان و لب من پری رخی گویاست
کسی که عاشق روی پری من باشد نزاده است ز آدم نه مادرش حواست
عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید چو آفتاب در آتش چو چرخ بی سر و پاست
سر بریده نگر در میان خون غلطان دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست
او آفتاب و چو ماهست آن سر بی تن که روز و شب متقلب در این نشیب و علاست
بر این بساط خرد را اگر خرد بودی بیامدی و بگفتی که این چه کارافزاست
کسی که چهره دل دید اوست اهل خرد کسی که قامت جان یافت اوست کاهل صلاست
در این چمن نظری کن به زعفران رویان که روی زرد و دل درد داغ آن سیماست
خموش باش مگو راز اگر خرد داری ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست
که برد مفخر تبریز شمس تبریزی خرد ز حلقه مغزم که سخت حلقه رباست
476
بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست که بنده قد و ابروی تست هر کژ و راست
فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر که آدمی و پری در ره تو بی سر و پاست
پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت تو را ندید به گلشن دمی نشست و نخاست
برون دوید ز گلشن چو آب سجده کنان که جویبار سعادت که اصل جاست کجاست
چو اهل دل ز دلم قصه تو بشنیدند ز جمله نعره برآمد که مست دلبر ماست
پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت بده ز شرق نشان ها که این دمت چو صباست
جفات نیز شکروار چاشنی دارد زهی جفا که در او صد هزار گنج وفاست
قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی بگو مرا تو که خورشید را چه رو و قفاست
477
ز آفتاب سعادت مرا شراباتست که ذره های تنم حلقه خراباتست
صلای چهره خورشید ما که فردوسست صلای سایه زلفین او که جناتست
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود که آسمان و زمین مست آن مراعاتست
ز هست و نیست برون ست تختگاه ملک هزار ساله از آن سوی نفی و اثباتست
هزار در ز صفا اندرون دل بازست شتاب کن که ز تاخیرها بس آفاتست
حیات های حیات آفرین بود آن جا از آنک شاه حقایق نه شاه شهماتست
ز نردبان درون هر نفس به معراجند پیاله های پر از خون نگر که آیاتست
در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست نه لاف چرخه چرخ ست و نی سماواتست
478
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست
به غیر خون مسلمان نمی خورد این عشق بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا جهان پرست ز نقش وی او مصور نیست
صلاح ذره صحرا و قطره دریا بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست
خر از گشادن و بستن به دست خربنده شدست عارف و داند که اوست دیگر نیست
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند ندای او بشناسد که او منکر نیست
ز دست او علف و آب های خوش خوردست عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی چه منکری که خدا در خلاص مضطر نیست
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا به نیم حبه نیرزد سری کز آن سر نیست
هزار صورت جان در هوا همی پرد مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون سرش بگنجد و تن نی از آنک کل سر نیست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است هزار منظر بینی و ره به منظر نیست
تن تو هیزم خشکست و آن نظر آتش چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
نه هیزمست که آتش شدست در سوزش بدانک هیزم نورست اگر چه انور نیست
برای گوش کسانی که بعد ما آیند بگویم و بنهم عمر ما ماخر نیست
که گوششان بگرفتست عشق و می آرد ز راه های نهانی که عقل رهبر نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب مخسب گنج زرست این سخن اگر زر نیست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی کدام اختر کز شمس او منور نیست
479
ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست بهانه کن که بتان را بهانه آیینست
از آن لب شکرینت بهانه های دروغ به جای فاتحه و کاف ها و یاسینست
وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را طبیعت است و سرشت است و عادت و دینست
اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی به قاصد است و به مکر است و آن دروغینست
ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا به جان پاک عزیزان که گرز رویینست
هزار وعده ده آنگه خلاف کن همه را که آن سراب که ارزد صد آب خوش اینست
زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمینست
جواب همچو شکر او دهد که محتاج است جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست
جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار بقای گنج تو بادا که آن برونینست
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست
برون در همه را چون سگان کو بنشان که در شرف سر کوی تو طور سینینست
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند جفای عشق کشیدن فن سلاطین است
امام فاتحه خواند ملک کند آمین مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست
هر آن فریب کز اندیشه تو می زاید هزار گوهر و لعلش بها و کابینست
چنانک مدرسه فقه را برون شوها است بدانک مدرسه عشق را قوانینست
خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه که زنده شخص جهان زان گزیده تلقینست
480
به حق آن که در این دل بجز ولای تو نیست ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست
مباد جانم بی غم اگر فدای تو نیست مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست
رضا مده که دلم کام دشمنان گردد ببین که کام دل من بجز رضای تو نیست
قضا نتانم کردن دمی که بی تو گذشت ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست
دلا بباز تو جان را بر او چه می لرزی بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو نیست
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست
481
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست
سزای آنک زید بی رخ تو زین بترست سزای بنده مده گر چه او سزای تو نیست
نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان که خاک بر سر جانی که خاک پای تو نیست
مبارکست هوای تو بر همه مرغان چه نامبارک مرغی که در هوای تو نیست
میان موج حوادث هر آنک استادست به آشنا نرهد چونک آشنای تو نیست
بقا ندارد عالم وگر بقا دارد فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست
چه فرخست رخی کو شهیت را ماتست چه خوش لقا بود آن کس که بی لقای تو نیست
ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود دلی که سوخته آتش بلای تو نیست
دلی که نیست نشد روی در مکان دارد ز لامکانش برانی که رو که جای تو نیست
کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را کدام ذره که سرگشته ثنای تو نیست
نظیر آنک نظامی به نظم می گوید جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
482
برات عاشق نو کن رسید روز برات زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات
برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال چو این و آن نبود هست نوبت حسرات
به باغ های حقایق برات دوست رسید ز تخته بند زمستان شکوفه یافت نجات
چو طوطیان خبر قند دوست آوردند ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات
دو شادیست عروسان باغ را امروز وفات در بگشاد و خریف یافت وفات
بیا که نور سماوات خاک را آراست شکوفه نور حقست و درخت چون مشکات
جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات
ز لامکان برسیدست حور سوی ملک ز بی جهت برسیدست خلد سوی جهات
طیور نعره ارنی همی زنند چرا که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات
به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان که رعد نفخه صور آمد و نشور موات
اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات
483
هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست بدانک خصم دلست و مراقب تن هاست
به چنگ و تنتن این تن نهاده ای گوشی تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو هواست
هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز عدو دیده و بیناییست و خصم ضیاست
تویی مگر مگس این مطاعم عسلین که زامقلو تو را درد و زانقلوه عناست
در آن زمان که در این دوغ می فتی چو مگس عجب که توبه و عقل و رایت تو کجاست
به عهد و توبه چرا چون فتیله می پیچی که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست
بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب که بی ز پیرهن نصرت تو حبس عماست
چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی چو مرده ای ست ضریر و عقیله احیاست
به جای دارو او خاک می زند در چشم بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست
چو لا تعاف من الکافرین دیارا دعای نوح نبیست و او مجاب دعاست
همیشه کشتی احمق غریق طوفان ست که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
اگر چه بحر کرم موج می زند هر سو به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست
قفا همی خور و اندرمکش کلا گردن چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست
گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست
بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست
بیا بخور خر مرده سگ شکار نه ای ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود پیداست
سگ محله و بازار صید کی گیرد مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست
رها کن این همه را نام یار و دلبر گو که زشت ها که بدو دررسد همه زیباست
که کیمیاست پناه وی و تعلق او مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست
نهان کند دو جهان را درون یک ذره که از تصرف او عقل گول و نابیناست
بدانک زیرکی عقل جمله دهلیزیست اگر به علم فلاطون بود برون سراست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل که عقل دعوی سر کرد و عشق بی سر و پاست
هر آنک سر بودش بیم سر همش باشد حریف بیم نباشد هر آنک شیر وغاست
رود درونه سم الخیاط رشته عشق که سر ندارد و بی سر مجرد و یکتاست
قلاوزی کندش سوزن و روان کندش که تا وصال ببخشد به پاره ها که جداست
حدیث سوزن و رشته بهل که باریکست حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست
حدیث قصه آن بحر خوشدلی ها گو که قطره قطره او مایه دو صد دریاست
چو کاسه بر سر بحری و بی خبر از بحر ببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست
484
هر آنچ دور کند مر تو را ز دوست بدست به هر چه روی نهی بی وی ار نکوست بدست
چو مغز خام بود در درون پوست نکوست چو پخته گشت از این پس بدانک پوست بدست
درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت بدانک بیضه از این پس حجاب اوست بدست
به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست بدست
فراق دوست اگر اندک ست اندک نیست درون چشم اگر نیم تای موست بدست
در این فراق چو عمری به جست و جو بگذشت به وقت مرگ اگر نیز جست و جوست بدست
غزل رها کن از این پس صلاح دین را بین از آنک خلعت نو را غزل رفوست بدست
485
سه روز شد که نگارین من دگرگونست شکر ترش نبود آن شکر ترش چونست
به چشمه ای که در او آب زندگانی بود سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخونست
به روضه ای که در او صد هزار گل می رست به جای میوه و گل خار و سنگ و هامونست
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم از آنک کار پری خوان همیشه افسونست
پری من به فسون ها زبون شیشه نشد که کار او ز فسون و فسانه بیرونست
میان ابروی او خشم های دیرینه ست گره در ابروی لیلی هلاک مجنونست
بیا بیا که مرا بی تو زندگانی نیست ببین ببین که مرا بی تو چشم جیحونست
به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن اگر چه جرم من از جمله خلق افزونست
به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست از آنک هر سببی با نتیجه مقرونست
ندا همی رسدم از نقیب حکم ازل که گرد خویش مجو کاین سبب نه زان کونست
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد که کار او نه به میزان عقل موزونست
بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون بهشت در بگشاید که غیر ممنونست
ز عین خار ببینی شکوفه های عجیب ز عین سنگ ببینی که گنج قارونست
که لطف تا ابدست و از آن هزار کلید نهان میانه کاف و سفینه نونست
486
به حق چشم خمار لطیف تابانت به حلقه حلقه آن طره پریشانت
بدان حلاوت بی مر و تنگ های شکر که تعبیه ست در آن لعل شکرافشانت
به کهربایی کاندر دو لعل تو درجست که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
به حق غنچه و گل های لعل روحانی که دام بلبل عقل ست در گلستانت
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور کز آن گشاد دهان را انار خندانت
بدان جمال الهی که قبله دل هاست که دم به دم ز طرب سجده می برد جانت
تو یوسفی و تو را معجزات بسیارست ولی بس ست خود آن روی خوب برهانت
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند خدای عز و جل کی دهد بدیشانت
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس برای دیدنت از جا بدی به بستانت
چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان کجا دهد شه سردان به دست سردانت
شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت برآید از دل پاک و نماید احسانت
درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک ز ابلهی و خری می کشد به زندانت
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل نه پای بند کند جاده هیچ سلطانت
تو را که در دو جهان می نگنجی از عظمت ابوهریره گمان چون برد در انبانت
به هر غزل که ستایم تو را ز پرده شعر دلم ز پرده ستاید هزار چندانت
دلم کی باشد و من کیستم ستایش چیست ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی که تو غریب مهی و غریب ارکانت
487
چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات به هر که قدر تو دانست می دهند برات
هلال وار ز راه دراز می آیند برای کارگزاری ز قاضی الحاجات
به مفلسان که ز بازارشان نصیبی نیست ز مخزن زر سلطان همی کشند زکات
پی گشادن درهای بسته می آیند گرفته زیر بغل ها کلیدهای نجات
به دست هر جان زنبیل زفت می آید شنیده بانگ تعالو لتاخذوا الصدقات
بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک به طور موسی عمران و غلغل میقات
دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار دریده قوصره هاشان ز بار قند و نبات
ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد خمش کن و بنشین دور و می شنو صلوات
488
در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست دمی عظیم نهان ست و در حجاب خداست
ز چنگ سخت عجیب ست آن ترنگ ترنگ چه هاست نعره برآورده کان چه هاست چه هاست
شراب لعل بیاورد شاه کاین رکنی ست خمش که وقت جنون و نه وقت کشف غطاست
489
اگر تو مست وصالی رخ تو ترش چراست برون شیشه ز حال درون شیشه گواست
پدید باشد مستی میان صد هشیار ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست
علی الخصوص شرابی که اولیا نوشند که جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست
خم شراب میان هزار خم دگر به کف و تف و به جوش و به غلغله پیداست
چو جوش دیدی می دان که آتش ست ز جان خروش دیدی می دانک شعله سوداست
بدانک سرکه فروشی شراب کی دهدت که جرعه اش را صد من شکر به نقد بهاست
بهای باده من المومنین انفسهم هوای نفس بمان گر هوات بیع و شراست
هوای نفس رها کردی و عوض نرسید مگو چنین که بر آن مکرم این دروغ خطاست
کسی که شب به خرابات قاب قوسینست درون دیده پرنور او خمار لقاست
طهارتی ست ز غم باده شراب طهور در آن دماغ که باده ست باد غم ز کجاست
ابیت عند ربی نام آن خراباتست نشان یطعم و یسقن هم از پیمبر ماست
490
مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست همیشه سجده گهم آستان خرگه توست
به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند نوای آن سگ کو پاسبان درگه توست
ز پیش آب و گل من بدید روح تو را خرد بگفت که سجده کنش که او شه توست
سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد نهاده روی بر آن خاک خوش که او ره توست
چه باشدت اگر این شوره خاک را که منم به نعل بازنوازی که آن گذرگه توست
ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق تو کهربای دلی دل به عاشقی که توست
491
جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست چرا ز باد مکافات داد و بیدادست
به باد و بود محمد نگر که چون باقیست ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست
ز باد بولهب و جنس او نمی بینی که از برای فضیحت فسانه شان یادست
چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد در این ثبات که قاف کمتر آحادست
نبود باد دم عیسی و دعای عزیر عنایت ازلی بد که نورست ادست
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست
ز بیم باد جهان همچو برگ می لرزد درون باد ندانی که تیغ پولادست
کهی بود که بجز باد در جهان نشناخت کهی کهی نکند ز آنک که نه فرهادست
تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد که از درون دلم موج های فریادست
اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند یقین شود که نه بادست ملک آبادست
492
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست به بام چند برآیی و خانه را چه شدست
فسرده چند نشینی میان هستی خویش تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست
بگرد آتش عشقش ز دور می گردی اگر تو نقره صافی میانه را چه شدست
ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی جمال یار و شراب مغانه را چه شدست
اگر چه سرد وجودیت گرم درپیچید به ره کنش به بهانه بهانه را چه شدست
شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو زمانه بی تو خوشست و زمانه را چه شدست
درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه ای یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شدست
در آن ختن که در او شخص هست و صورت نیست مگو فلان چه کس است و فلانه را چه شدست
نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شدست
493
تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست
هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست
بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفیست
رهی که جمله جان ها به هر شبی بپرند که شهر شهر قفص ها به شب ز مرغ تهیست
چو مرغ پای ببسته ست دور می نپرد به چرخ می نرسد وز دوار او عجمیست
علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست
خموش باش که پرست عالم خمشی مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهیست
494
به شاه نهانی رسیدی که نوشت می آسمانی چشیدی که نوشت
نگار ختن را حیات چمن را میان گلستان کشیدی که نوشت
ایا جان دلبر ایا جمله شکر چه ماهی چه شاهی چه عیدی که نوشت
ز مستان سلامت ز رندان پیامت که قفل طرب را کلیدی که نوشت
چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی که در سر شرابی پزیدی که نوشت
دلا خوش گزیدی غم شمس تبریز گزیده کسی را گزیدی که نوشت
495
اگر مر تو را صلح آهنگ نیست مرا با تو ای جان سر جنگ نیست
تو در جنگ آیی روم من به صلح خدای جهان را جهان تنگ نیست
جهانیست جنگ و جهانیست صلح جهان معانی به فرسنگ نیست
هم آب و هم آتش برادر بدند ببین اصل هر دو بجز سنگ نیست
که بی این دو عالم ندارد نظام اگر روم خوبست بی زنگ نیست
مرا عقل صد بار پیغام داد خمش کن که فخرست آن ننگ نیست
496
طرب ای بحر اصل آب حیات ای تو ذات و دگر مهان چو صفات
اه چه گفتم کجاست تا به کجا کو یکی وصف لایق چو تو ذات
هر که در عشق روت غوطی خورد ریش خندی زند به هست و فوات
شرق تا غرب شکرین گردد گر نماید بدو شکرت نبات
جان من جام عشق دلبر دید لعل چون خون خویش گفت که هات
جان بنوشید و از سرش تا پای آتشی برفروخت از شررات
مست شد جان چنان که نشناسد خویشتن را ز می جز از طاعات
بانگ آمد ز عرش مژده تو را که ز من درگذشت نور عطات
مژده از بخششی که نتوان یافت به دو صد سال خون چشم و عنات
که به هر قطره از پیاله او مرده زنده شود عجوز فتات
گرش از عشق دوست بو بودی کی نگوسار گشتی هرگز لات
چون شدی مست او کجا دانی تو رکوع و سجود در صلوات
چونک بیخود شدی ز پرتو عشق جسم آن شاه ماست جان صلات
چو بمردی به پای شمس الدین زنده گشتی تو ایمنی ز ممات
داد مخدوم از خداوندیش بهر ملک ابد مثال و برات
497
صوفیان آمدند از چپ و راست در به در کو به کو که باده کجاست
در صوفی دل ست و کویش جان باده صوفیان ز خم خداست
سر خم را گشاد ساقی و گفت الصلا هر کسی که عاشق ماست
این چنین باده و چنین مستی در همه مذهبی حلال و رواست
توبه بشکن که در چنین مجلس از خطا توبه صد هزار خطاست
چون شکستی تو زاهدان را نیز الصلا زن که روز روز صلاست
مردمت گر ز چشم خویش انداخت مردم چشم عاشقانت جاست
گر برفت آب روی کمتر غم جای عاشق برون آب و هواست
آشنایان اگر ز ما گشتند غرقه را آشنا در آن دریاست
498
فعل نیکان محرض نیکیست همچو مطرب که باعث سیکیست
بهر تحریض بندگان یزدان از بد و نیک شاکر و شاکیست
نکر فرعون و شکر موسی کرد به بهانه ز حال ما حاکیست
جنس فرعون هر کی در منیست جنس موسی هر آنک در پاکیست
از پی غم یقین همه شادیست و از پی شادی تو غمناکیست
خاک باشی گزید احمد از آن شاه معراج و پیک افلاکیست
خاک باشی بروید از تو نبات گنج دل یافت آنک او خاکیست
ما همه چون یکیم بی من و تو پس خمش باش این سخن با کیست
499
عشق جز دولت و عنایت نیست جز گشاد دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نکرد شافعی را در او روایت نیست
لایجوز و یجوز تا اجل ست علم عشاق را نهایت نیست
عاشقان غرقه اند در شکراب از شکر مصر را شکایت نیست
جان مخمور چون نگوید شکر باده ای را که حد و غایت نیست
هر که را پرغم و ترش دیدی نیست عاشق و زان ولایت نیست
گر نه هر غنچه پرده باغی ست غیرت و رشک را سرایت نیست
مبتدی باشد اندر این ره عشق آنک او واقف از بدایت نیست
نیست شو نیست از خودی زیرا بتر از هستیت جنایت نیست
هیچ راعی مشو رعیت شو راعیی جز سد رعایت نیست
بس بدی بنده را کفی بالله لیکش این دانش و کفایت نیست
گوید این مشکل و کنایاتست این صریح است این کنایت نیست
پای کوری به کوزه ای برزد گفت فراش را وقایت نیست
کوزه و کاسه چیست بر سر ره راه را زین خزف نقایت نیست
کوزه ها را ز راه برگیرید یا که فراش در سعایت نیست
گفت ای کور کوزه بر ره نیست لیک بر ره تو را درایت نیست
ره رها کرده ای سوی کوزه می روی آن بجز غوایت نیست
خواجه جز مستی تو در ره دین آیتی ز ابتدا و غایت نیست
آیتی تو و طالب آیت به ز آیت طلب خود آیت نیست
بی رهی ور نه در ره کوشش هیچ کوشنده بی جرایت نیست
چونک مثقال ذره یره است ذره زله بی نکایت نیست
ذره خیر بی گشادی نیست چشم بگشا اگر عمایت نیست
هر نباتی نشانی آب است چیست کان را از او جبایت نیست
بس کن این آب را نشانی هاست تشنه را حاجت وصایت نیست
500
قبله امروز جز شهنشه نیست هر که آید به در بگو ره نیست
عذر گو وز بهانه آگه باش همه خفتند و یک کس آگه نیست
نگذارد نه کوته و نه دراز آتشی کو دراز و کوته نیست
در چه طبع تو خیالاتست یوسفی بی خیال در چه نیست
چون که گندم رسید مغز آکند همره ماست و همره که نیست
پاره پاره کند یکایک را عشق آن یک که پاره ده نیست
گه گهی می کشند گوش تو را سوی آن عالمی که گه گه نیست
شمس تبریز شاه ترکانست رو به صحرا که شه به خرگه نیست
--------------------------------------------------------
دیوان شمس تبریزی (غزلیات)
501 - 1000
--------------------------------------------------------
501
امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت
خواب دل را خراب دید و یباب بی نمک بود از این کباب گریخت
خواب مسکین به زیر پنجه عشق زخم ها خورد وز اضطراب گریخت
عشق همچون نهنگ لب بگشاد خواب چون ماهی اندر آب گریخت
خواب چون دید خصم بی زنهار مول مولی بزد شتاب گریخت
ماه ما شب برآمد و این خواب همچو سایه ز آفتاب گریخت
خواب چون دید دولت بیدار همچو گنجشک از عقاب گریخت
شکرلله همای بازآمد چونک باز آمد این غراب گریخت
عشق از خواب یک سوالی کرد چون فروماند از جواب گریخت
خواب می بست شش جهت را در چون خدا کرد فتح باب گریخت
شمس تبریز از خیالت خواب چون خطاییست کز صواب گریخت
502
اندرآ عیش بی تو شادان نیست کیست کو بنده تو از جان نیست
ای تو در جان چو جان ما در تن سخت پنهان ولیک پنهان نیست
دست بر هر کجا نهی جانست دست بر جان نهادن آسان نیست
جان که صافی شدست در قالب جز که آیینه دار جانان نیست
جمع شد آفتاب و مه این دم وقت افسانه پریشان نیست
مستی افزون شدست و می ترسم کاین سخن را مجال جولان نیست
دست نه بر دهان من تا من آن نگویم چو گفت را آن نیست
503
بر شکرت جمع مگس ها چراست نکته لاحول مگسران کجاست
هر نظری بر رخ او راست نیست جز نظری کو ز ازل بود راست
اسب خسان را به رخی پی بزن عشوه ده ای شاه که این روی ماست
عشوه و عیاری و جور و دغل تو نکنی ور کنی از تو رواست
از تو اگر سنگ رسد گوهرست گر تو کنی جور به از صد وفاست
تیره نظر چونک ببیند دو نقش جامه درد نعره زند کاین صفاست
چونک هر اندیشه خیالی گزید مجلس عشاق خیالش جداست
کعبه چو از سنگ پرستان پرست روی به ما آر که قبله خداست
آنک از این قبله گدایی کند در نظرش سنجر و سلطان گداست
جز که به تبریز بر شمس دین روح نیاسود و نخفت و نخاست
504
خیز که امروز جهان آن ماست جان و جهان ساقی و مهمان ماست
در دل و در دیده دیو و پری دبدبه فر سلیمان ماست
رستم دستان و هزاران چو او بنده و بازیچه دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف این که شهش یوسف کنعان ماست
خیز که فرمان ده جان و جهان از کرم امروز به فرمان ماست
زهره و مه دف زن شادی ماست بلبل جان مست گلستان ماست
کاسه ارزاق پیاپی شده ست کیسه اقبال حرمدان ماست
شاه شهی بخش طرب ساز ماست یار پری روی پری خوان ماست
آن ملک مفخر چوگان و گوی شکر که امروز به میدان ماست
آن ملک مملکت جان و دل در دل و در جان پریشان ماست
کیست در آن گوشه دل تن زده پیش کشش کو شکرستان ماست
خازن رضوان که مه جنت ست مست رضای دل رضوان ماست
شور درافکنده و پنهان شده او نمک عمر و نمکدان ماست
گوشه گرفتست و جهان مست اوست او خضر و چشمه حیوان ماست
چون نمک دیگ و چو جان در بدن از همه ظاهرتر و پنهان ماست
نیست نماینده و خود جمله اوست خود همه ماییم چو او آن ماست
بیش مگو حجت و برهان که عشق در خمشی حجت و برهان ماست
505
پیشتر آ روی تو جز نور نیست کیست که از عشق تو مخمور نیست
نی غلطم در طلب جان جان پیش میا پس به مرو دور نیست
طلعت خورشید کجا برنتافت ماه بر کیست که مشهور نیست
پرده اندیشه جز اندیشه نیست ترک کن اندیشه که مستور نیست
ای شکری دور ز وهم مگس وی عسلی کز تن زنبور نیست
هر که خورد غصه و غم بعد از این با رخ چون ماه تو معذور نیست
هر دل بی عشق اگر پادشاست جز کفن اطلس و جز گور نیست
تابش اندیشه هر منکری مقت خدا بیند اگر کور نیست
پیر و جوان کو خورد آب حیات مرگ بر او نافذ و میسور نیست
پرده حق خواست شدن ماه و خور عشق شناسید که او حور نیست
مفخر تبریز تویی شمس دین گفتن اسرار تو دستور نیست
506
کار من اینست که کاریم نیست عاشقم از عشق تو عاریم نیست
تا که مرا شیر غمت صید کرد جز که همین شیر شکاریم نیست
در تک این بحر چه خوش گوهری که مثل موج قراریم نیست
بر لب بحر تو مقیمم مقیم مست لبم گر چه کناریم نیست
وقف کنم اشکم خود بر میت کز می تو هیچ خماریم نیست
می رسدم باده تو ز آسمان منت هر شیره فشاریم نیست
باده ات از کوه سکونت برد عیب مکن زان که وقاریم نیست
ملک جهان گیرم چون آفتاب گر چه سپاهی و سواریم نیست
می کشم از مصر شکر سوی روم گر چه شتربان و قطاریم نیست
گر چه ندارم به جهان سروری دردسر بیهده باریم نیست
بر سر کوی تو مرا خانه گیر کز سر کوی تو گذاریم نیست
همچو شکر با گلت آمیختم نیست عجب گر سر خاریم نیست
قطب جهانی همه را رو به توست جز که به گرد تو دواریم نیست
خویش من آنست که از عشق زاد خوشتر از این خویش و تباریم نیست
چیست فزون از دو جهان شهر عشق بهتر از این شهر و دیاریم نیست
گر ننگارم سخنی بعد از این نیست از آن رو که نگاریم نیست
507
کیست که او بنده رای تو نیست کیست که او مست لقای تو نیست
غصه کشی کو که ز خوف تو نیست یا طربی کان ز رجای تو نیست
بخل کفی کو که ز قبض تو نیست یا کرمی کان ز عطای تو نیست
لعل لبی کو که ز کان تو نیست محتشمی کو که گدای تو نیست
متصل اوصاف تو با جان ها یک رگ بی بند و گشای تو نیست
هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان کف چه دهد کان ز سخای تو نیست
چشم کی دیدست در این باغ کون رقص گلی کان ز هوای تو نیست
غافل ناله کند از جور خلق خلق بجز شبه عصای تو نیست
جنبش این جمله عصاها ز توست هر یک جز درد و دوای تو نیست
زخم معلم زند آن چوب کیست کیست که او بند قضای تو نیست
همچو سگان چوب تو را می گزند در سرشان فهم جزای تو نیست
دفع بلای تن و آزار خلق جز به مناجات و ثنای تو نیست
بشکنی این چوب نه چوبش کمست دفع دو سه چوب رهای تو نیست
صاحب حوت از غم امت گریخت جان به کجا برد که جای تو نیست
بس کن وز محنت یونس بترس با قدر استیزه به پای تو نیست
508
شیر خدا بند گسستن گرفت ساقی جان شیشه شکستن گرفت
دزد دلم گشت گرفتار یار دزد مرا دست ببستن گرفت
دوش چه شب بود که در نیم شب برق ز رخسار تو جستن گرفت
عشق تو آورد شراب و کباب عقل به یک گوشه نشستن گرفت
ساغر می قهقهه آغاز کرد خابیه خونابه گرستن گرفت
در دل خم باده چو انداخت تیر بال و پر غصه گسستن گرفت
پیر خرد دید که سرده توی دست ز مستان تو شستن گرفت
طفل دلم را به کرم شیر ده چون سر پستان تو جستن گرفت
جان من از شیر تو شد شیرگیر وز سگی نفس برستن گرفت
ساقی باقی چو به جان باده داد عمر ابد یافت و بزستن گرفت
بیش مگو راز که دلبر به خشم جانب من کژ نگرستن گرفت
509
مرغ دلم باز پریدن گرفت طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانه سرمست من سلسله عقل دریدن گرفت
جرعه آن باده بی زینهار بر سر و بر دیده دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب کهف خون مرا باز خوریدن گرفت
باز در این جوی روان گشت آب بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا رحمتش آمد بخواند جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید که با دوستم او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصااند عصا را فکند قبضه هر کور که دیدن گرفت
خلق چو شیرند رها کرد شیر طفل که او لوت کشیدن گرفت
روح چو بازیست که پران شود کز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس کن زیرا که حجاب سخن پرده به گرد تو تنیدن گرفت
510
باز به بط گفت که صحرا خوشست گفت شبت خوش که مرا جا خوشست
سر بنهم من که مرا سر خوشست راه تو پیما که سرت ناخوشست
گر چه که تاریک بود مسکنم در نظر یوسف زیبا خوشست
دوست چو در چاه بود چه خوشست دوست چو بالاست به بالا خوشست
در بن دریا به تک آب تلخ در طلب گوهر رعنا خوشست
بلبل نالنده به گلشن به دشت طوطی گوینده شکرخا خوشست
تابش تسبیح فرشته ست و روح کاین فلک نادره مینا خوشست
چونک خدا روفت دلت را ز حرص رو به دل آور دل یکتا خوشست
از تو چو انداخت خدا رنج کار رو به تماشا که تماشا خوشست
گفت تماشای جهان عکس ماست هم بر ما باش که با ما خوشست
عکس در آیینه اگر چه نکوست لیک خود آن صورت احیا خوشست
زردی رو عکس رخ احمرست بگذر از این عکس که حمرا خوشست
نور خدایی ست که ذرات را رقص کنان بی سر و بی پا خوشست
رقص در این نور خرد کن کز او تحت ثری تا به ثریا خوشست
ذره شدی بازمرو که مشو صبر و وفا کن که وفاها خوشست
بس کن چون دیده ببین و مگو دیده مجو دیده بینا خوشست
مفخر تبریز شهم شمس دین با همه فرخنده و تنها خوشست
511
همچو گل سرخ برو دست دست همچو میی خلق ز تو مست مست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت تیر تو از چرخ برون جست جست
غیرت تو گفت برو راه نیست رحمت تو گفت بیا هست هست
لطف تو دریاست و منم ماهیش غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروح هاست نیست غم ار شست توام خست خست
ای که تو نزدیکتر از دم به من دم نزنم پیش تو جز پست پست
گر چه یکی یوسف و صد گرگ بود از دم یعقوب کرم رست رست
مست همه گرد در این شهر ما دزد و عسس را شه ما بست بست
512
صبر مرا آینه بیماریست آینه عاشق غمخواریست
درد نباشد ننماید صبور که دل او روشن یا تاریست
آینه جویی ست نشان جمال که رخم از عیب و کلف عاریست
ور کلفی باشد عاریتیست قابل داروست و تب افشاریست
آینه رنج ز فرعون دور کان رخ او رنگی و زنگاریست
چند هزاران سر طفلان برید کم ز قضا دردسری ساریست
من در آن خوف ببندم تمام چون که مرا حکم و شهی جاریست
گفت قضا بر سر و سبلت مخند کاین قلمی رفته ز جباریست
کور شو امروز که موسی رسید در کف او خنجر قهاریست
حلق بکش پیش وی و سر مپیچ کاین نه زمان فن و مکاریست
سبط که سرشان بشکستی به ظلم بعد توشان دولت و پاداریست
خار زدی در دل و در دیدشان این دمشان نوبت گلزاریست
خلق مرا زهر خورانیده ای از منشان داد شکرباریست
از تو کشیدند خمار دراز تا به ابدشان می و خماریست
هیزم دیک فقرا ظالمست پخته بدو گردد کو ناریست
دم نزدم زان که دم من سکست نوبت خاموشی و ستاریست
خامش کن که تا بگوید حبیب آن سخنان کز همه متواریست
513
کیست در این شهر که او مست نیست کیست در این دور کز این دست نیست
کیست که از دمدمه روح قدس حامله چون مریم آبست نیست
کیست که هر ساعت پنجاه بار بسته آن طره چون شست نیست
چیست در آن مجلس بالای چرخ از می و شاهد که در این پست نیست
می نهلد می که خرد دم زند تا بنگویند که پیوست نیست
جان بر او بسته شد و لنگ ماند زانک از این جاش برون جست نیست
بوالعجب بوالعجبان را نگر هیچ تو دیدی که کسی هست نیست
برپرد آن دل که پرش شه شکست بر سر این چرخ کش اشکست نیست
نیست شو و واره از این گفت و گوی کیست کز این ناطقه وارست نیست
514
قصد سرم داری خنجر به مشت خوشتر از این نیز توانیم کشت
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت بر مثل خار چرایی درشت
تیغ زدی بر سرم ای آفتاب تا شدم از تیغ تو من گرم پشت
تیغ حجابست رها کن حجاب بر رخ من گرم بزن یک دو مشت
وصف طلاق زن همسایه کرد گفت به خاری زن خود هشت هشت
گفت چرا هشت جوابش بداد در عوض زشت بدان قحبه رشت
بهر طلاقست امل کو چو مار حبس حطامست و کند خشت خشت
آتش در مال زن و در حطام تا برهی ز آتش وز زاردشت
بس کن و کم گوی سخن کم نویس بس بودت دفتر جان سر نوشت
515
خانه دل باز کبوتر گرفت مشغله و بقر بقو درگرفت
غلغل مستان چو به گردون رسید کرکس زرین فلک پر گرفت
بوطربون گشت مه و مشتری زهره مطرب طرب از سر گرفت
خالق ارواح ز آب و ز گل آینه ای کرد و برابر گرفت
ز آینه صد نقش شد و هر یکی آنچ مر او راست میسر گرفت
هر که دلی داشت به پایش فتاد هر که سر او سر منبر گرفت
خرمن ارواح نهایت نداشت مورچه ای چیز محقر گرفت
گر ز تو پر گشت جهان همچو برف نیست شوی چون تف خود درگرفت
نیست شو ای برف و همه خاک شو بنگر کاین خاک چه زیور گرفت
خاک به تدریج بدان جا رسید کز فر او هر دو جهان فر گرفت
بس که زبان این دم معزول شد بس که جهان جان سخنور گرفت
516
بازرسیدیم ز میخانه مست بازرهیدیم ز بالا و پست
جمله مستان خوش و رقصان شدند دست زنید ای صنمان دست دست
ماهی و دریا همه مستی کنند چونک سر زلف تو افتاده شست
زیر و زبر گشت خرابات ما خنب نگون گشت و قرابه شکست
پیر خرابات چو آن شور دید بر سر بام آمد و از بام جست
جوش برآورد یکی می کز او هست شود نیست شود نیست هست
شیشه چو بشکست و به هر سوی ریخت چند کف پای حریفان که خست
آن که سر از پای نداند کجاست مست فتادست به کوی الست
باده پرستان همه در عشرتند تنتن تنتن شنو ای تن پرست
517
ای ز بگه خاسته سر مست مست مست شرابی و شراب الست
عشق رسانید تو را همچو جام از بر ما تا بر خود دست دست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت تیر تو از چرخ برون جست جست
هر گهری کان ز خزینه خداست در دو لب لعل تو آن هست هست
فاش شد این عشق تو بی قصد ما بند بدرید ز دل جست جست
فاش شد آن راز که در نیم شب زیر زبان گفته بدم پست پست
کرم خورد چوب و بروید ز چوب عشق ز من رست و مرا خست خست
518
نفسی بهوی الحبیب فارت لما رات الکوس دارت
مدت یدها الی رحیق و النفس بنوره استنارت
لما شربته نفس و ترا خفت و تصاعدت و طارت
لاقت قمرا اذا تجلی الشمس من الحیا توارت
جادت بالروح حین لاقت لا التفتت و لا استشارت
519
ای دل فرورو در غمش کالصبر مفتاح الفرج تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج
چندان فروخور آن دهان تا پیشت آید ناگهان کرسی و عرش اعظمش کالصبر مفتاح الفرج
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح الفرج
باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج
گر سینه آیینه کنی بی کبر و بی کینه کنی در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح الفرج
هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح الفرج
اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح الفرج
دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج
دارد خدا خوش عالمی منگر در این عالم دمی جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح الفرج
خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن چون می زند اندرهمش کالصبر مفتاح الفرج
520
ای مبارک ز تو صبوح و صباح ای مظفر فر از تو قلب و جناح
ای شراب طهور از کف حور بر حریفان مجلس تو مباح
ای گشاده هزار در بر ما وی بداده به دست ما مفتاح
وانمودی هر آنچ می گویند موذنان صبح فالق الاصباح
هرچ دادی عوض نمی خواهی گر چه گفتند السماح رباح
521
یا راهبا انظر الی مصباح متشعشعا و استغن عن اصباح
انظر الی راح تناهی لطفه و سبی النهی یا لطف ها من راح
فالراح نسخ للعقول بنوره کالشمس عزل للنجوم و ماح
الجد یسجد راحنا متخاضعا و اعوذ من راح یزید مزاحی
اهل المزاح و اهل راح هالک لا خیر فیهم مسکرا او صاحی
العقل مساح الزمان و اهله فتجانبوا من عاقل مساح
الراح اجنحه لسکری انها یجتازهم بحرا بلا ملاح
ذا الراح لا شرقیه غربیه من دنه مسکیه نفاح
نسخ الهموم و لیس ذاک لغفله زاد العقول و مدها بلقاح
فتحوا العیون بطیبه و نسیمه سکروا به فاذا هم بملاح
صاروا سکاری نحو باب ملیکنا ملک الملوک و روحهم کریاح
ملک البصیره شمس دین سیدی ظلنا به ذی عزه مرتاح
هاتوا من التبریز من صهبائهم من مازح متروق وشاح
522
ماه دیدم شد مرا سودای چرخ آن مهی نی کو بود بالای چرخ
تو ز چرخی با تو می گویم ز چرخ ور نه این خورشید را چه جای چرخ
زهره را دیدم همی زد چنگ دوش ای همه چون دوش ما شب های چرخ
جان من با اختران آسمان رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
در فراق آفتاب جان ببین از شفق پرخون شده سیمای چرخ
سر فروکن یک دمی از بام چرخ تا زنم من چرخ ها در پای چرخ
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل چشم از خورشید شد بینای چرخ
ماه خود بر آسمان دیگرست عکس آن ماهست در دریای چرخ
523
ای بی وفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد
چون کرد بر عالم گذر سلطان مازاغ الصبر نقشی بدید آخر که او بر نقش ها عاشق نشد
جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد
من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری خانه ش بده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد
ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد ای وای آن مسی که او بر کیمیا عاشق نشد
بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد
524
بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان شب ترک تازی ها بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته رخ ها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد
ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد ای کر و فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد
آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه شد
چون غرق دریا می شود دریاش بر سر می نهد چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد
گویند اصل آدمی خاکست و خاکی می شود کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد
یک سان نماید کشت ها تا وقت خرمن دررسد نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد
525
بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد
ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو ای جان بی آرام رو کان یار خلوت خواه شد
اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد
جان های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد
باشد ز بازی های خوش بی ذوق رود فرزین شود در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه شد
شب روح ها واصل شود مقصودها حاصل شود چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد
ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر یا چون درخت موسیی کو مظهر الله شد
شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد
در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد
در تیره شب چون مصطفی می رو طلب می کن صفا کان شه ز معراج شبی بی مثل و بی اشباه شد
خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد
ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی لاشرقی و لاغربیی اکنون سخن کوتاه شد
526
ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد
می گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو مشنو تو این افسون که او ز افسون ما افسانه شد
زین حلقه نجهد گوش ها کو عقل برد از هوش ها تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد
بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد کاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد
من که ز جان ببریده ام چون گل قبا بدریده ام زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
این قطره های هوش ها مغلوب بحر هوش شد ذرات این جان ریزه ها مستهلک جانانه شد
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
527
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند وین عالم بی اصل را چون ذره ها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل تا نقش های بی بدل بر کسوه معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند
528
آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند
اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر شیرین شهی کاین تلخ را در دم نکوآیین کند
دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین کند
تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را بالین کند
بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند
روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان بر بنده او احسان کند هم بند را تحسین کند
جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین کند
گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند
آمین او آنست کو اندر دعا ذوقش دهد او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند
ذوقست کاندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد کاین ذوق زور رستمان جفت تن مسکین کند
با ذوق مسکین رستمی بی ذوق رستم پرغمی گر ذوق نبود یار جان جان را چه باتمکین کند
دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین کند
529
خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد دیدی تو یا خود دید کس کاندر جهان خر بز خورد
ترونده پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد زان میوه های نادره زیرک دل و گربز خورد
آن کس که در مغرب بود یابد خورش از اندلس وان کس که در مشرق بود او نعمت هرمز خورد
چون خدمت قیصر کند او راتبه قیصر خورد چون چاکر اربز بود از مطبخ اربز خورد
آن کو به غصب و دزدیی آهنگ پالیزی کند از داد و داور عاقبت اشکنجه های غز خورد
ترک آن بود کز بیم او دیه از خراج ایمن بود ترک آن نباشد کز طمع سیلی هر قنسز خورد
وان عقل پرمغزی که او در نوبهاری دررسد از پوست ها فارغ شود کی غصه قندز خورد
صفراییی کز طبع بد از نار شیرین می رمد نار ترش خواهد ولی آن به که نار مز خورد
خامش نخواهد خورد خود این راح های روح را آن کس که از جوع البقر ده مرده ماش و رز خورد
530
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می رسد سلطان سلطانان ما از سوی میدان می رسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم کان یوسف خوبان من از شهر کنعان می رسد
مست و خرامان می روم پوشیده چون جان می روم پرسان و جویان می روم آن سو که سلطان می رسد
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده افتان شده خیزان شده کز بزم مستان می رسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان می رسد
پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان می رسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر زیرا ز بوی زعفران گویند خندان می رسد
بازآمدی کف می زنی تا خانه ها ویران کنی زیرا که در ویرانه ها خورشید رخشان می رسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان می رسد
گه خونی و خون خواره ای گه خستگان را چاره ای خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان می رسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو زیرا ز مستی های او حرفم پریشان می رسد
531
صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بی کار شد مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد
ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد
ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها ای شاهدان ارزان بها چون غارت بلغار شد
لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار شد
هر بار عذری می نهی وز دست مستی می جهی ای جان چه دفعم می دهی این دفع تو بسیار شد
ای کرده دل چون خاره ای امشب نداری چاره ای تو ماه و ما استاره ای استاره با مه یار شد
ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد
گر زحمت از تو برده ام پنداشتی من مرده ام تو صافی و من درده ام بی صاف دردی خوار شد
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عیار شد
نی تب بدم نی درد سر سر می زدم دیوار بر کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بیمار شد
532
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی حال دل بی هوش را هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند زان باده ها که عاشقان در مجلس دل می خورند
خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می کند فرهاد هم از بهر او بر کوه می کوبد کلند
مجنون ز حلقه عاقلان از عشق لیلی می رمد بر سبلت هر سرکشی کردست وامق ریش خند
افسرده آن عمری که آن بگذشت بی آن جان خوش ای گنده آن مغزی که آن غافل بود زین لورکند
این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم چند چند
عالم چو سرنایی و او در هر شکافش می دمد هر ناله ای دارد یقین زان دو لب چون قند قند
می بین که چون در می دمد در هر گلی در هر دلی حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند
دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو بی جان کسی که دل از او یک لحظه برتانست کند
من بس کنم تو چست شو شب بر سر این بام رو خوش غلغلی در شهر زن ای جان به آواز بلند
533
رندان سلامت می کنند جان را غلامت می کنند مستی ز جامت می کنند مستان سلامت می کنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می کنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر خورشید ربانی نگر مستان سلامت می کنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می کنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو من کس نمی دانم جز او مستان سلامت می کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا وی شاه طراران بیا مستان سلامت می کنند
حیران کن و بی رنج کن ویران کن و پرگنج کن نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می کنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بی خبر هم باخبر وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می کنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می کنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می کنند
آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می کنند
آن جان بی چون را بگو وان دام مجنون را بگو وان در مکنون را بگو مستان سلامت می کنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می کنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو وان طور سینا را بگو مستان سلامت می کنند
آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو وان نور روزم را بگو مستان سلامت می کنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می کنند
ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا ای از تو جان ها آشنا مستان سلامت می کنند
534
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می کنند وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می کنند
وان میر ساقی را بگو مستان سلامت می کنند وان عمر باقی را بگو مستان سلامت می کنند
وان میر غوغا را بگو مستان سلامت می کنند وان شور و سودا را بگو مستان سلامت می کنند
ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت می کنند وی راحت و آرام دل مستان سلامت می کنند
ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می کنند یک مست این جا بیش نیست مستان سلامت می کنند
ای آرزوی آرزو مستان سلامت می کنند آن پرده را بردار زو مستان سلامت می کنند
535
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می رود آب حیات از عشق تو در جوی جویان می رود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا مرغ دلم بر می پرد چون ذکر مرغان می رود
بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می رود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته چون من قفص پرداخته سوی سلیمان می رود
از جان هر سبحانیی هر دم یکی روحانیی مست و خراب و فانیی تا عرش سبحان می رود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان می رود
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر در گفتنم ذوقی دگر باقی بر این سان می رود
میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو ای هر که لنگست اسب او لنگان ز میدان می رود
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان می رود
این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته در نور تو دربافته بیرون ایوان می رود
چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود یا رب چه باتمکین بود یا رب چه رخشان می رود
536
آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد اما دل اندر ابر تن چون برق ها رخشان شود
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود
ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد یا رب خجسته حالتی کان برق ها خندان شود
زان صد هزاران قطره ها یک قطره ناید بر زمین ور زانک آید بر زمین جمله جهان ویران شود
جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه ای با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود
طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود
ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور کان دانه ها زیر زمین یک روز نخلستان شود
از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود
وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود
چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود
537
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه ای در پیشه ای بی پیشگی کردست ما را نام زد
هر روز همچون ذره ها رقصان به پیش آن ضیا هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی اندر سری کاین می رود او کی فروشد یا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند باده خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
می گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش می خوان تو لااقسم نهان تا حبذا هذا البلد
چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد
538
گر آتش دل برزند بر مومن و کافر زند صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند
عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود آن گوهری کو آب شد آب بر گوهر زند
پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند
گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بیخود شود جان خصم نیک و بد شود هر لحظه ای خنجر زند
هر جان که اللهی شود در لامکان پیدا شود ماری بود ماهی شود از خاک بر کوثر زند
از جا سوی بی جا شود در لامکان پیدا شود هر سو که افتد بعد از این بر مشک و بر عنبر زند
در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند خاک درش خاقان بود حلقه درش سنجر زند
از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند
تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی زر هر دمی خوشتر شود از زخم کان زرگر زند
دل بیخود از باده ازل می گفت خوش خوش این غزل گر می فروگیرد دمش این دم از این خوشتر زند
539
مستی سلامت می کند پنهان پیامت می کند آن کو دلش را برده ای جان هم غلامت می کند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را مستی که هر دو دست را پابند دامت می کند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می کند
ای چاشنی هر لبی ای قبله هر مذهبی مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می کند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می کند
یک لحظه ات پر می دهد یک لحظه لنگر می دهد یک لحظه صحبت می کند یک لحظه شامت می کند
یک لحظه می لرزاندت یک لحظه می خنداندت یک لحظه مستت می کند یک لحظه جامت می کند
چون مهره ای در دست او گه باده و گه مست او این مهره ات را بشکند والله تمامت می کند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود لیکن بدین تلوین ها مقبول و رامت می کند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی ماننده کشتی کنون بی پا و گامت می کند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین پخته سخن مردی ولی گفتار خامت می کند
540
مستی سلامت می کند پنهان پیامت می کند آن کو دلش را برده ای جان هم غلامت می کند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را مستی که هر دو دست را پابند دامت می کند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می کند
ای چاشنی هر لبی وی قبله هر مذهبی مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می کند
ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی با این دماغ و سرکشی چون عشق رامت می کند
آن کو ز خاکی جان کند او دود را کیوان کند ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می کند
بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان گر نیم مست ناقصی مست تمامت می کند
از لب سلامت ای احد چون برگ بیرون می جهد اندازه لب نیست این این لطف عامت می کند
ماه از غمت دو نیم شد رخساره ها چون سیم شد قد الف چون جیم شد وین جیم جامت می کند
در عشق زاری ها نگر وین اشک باری ها نگر وان پخته کاری ها نگر کان رطل خامت می کند
ای باده خوش رنگ و بو بنگر که دست جود او بر جان حلالت می کند بر تن حرامت می کند
پس تن نباشم جان شوم جوهر نباشم کان شوم ای دل مترس از نام بد کو نیک نامت می کند
بس کن رها کن گفت و گو نی نظم گو نی نثر گو کان حیله ساز و حیله جو بدو کلامت می کند
541
صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود در پاکبازان ای پسر فیض و خداخویی بود
خود عاقبت اندر ولا نی بخل ماند نی سخا اندر سخا هم بی شکی پنهان عوض جویی بود
هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت در کشتی نوح آمدی کی وقف و ره پویی بود
حاصل عصای موسوی عشقست در کون ای روی عین و عرض در پیش او اشکال جادویی بود
یک سو رو از گرداب تن پیش از دم غرقه شدن زیرا بقا و خرمی زان سوی شش سویی بود
خود را بیفشان چون شجر از برگ خشک و برگ تر بی رنگ نیک و رنگ بد توحید و یک تویی بود
ره رو مگو این چون بود زیرا ز چون بیرون بود کی شیر را همدم شوی تا در تو آهویی بود
خاموش کاین گفت زبان دارد نشان فرقتی ور نی چو نان خاید فتی کی وقت نان گویی بود
542
بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان هین ترک تازیی بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته رخ ها چو گل افروخته کان بیذق ما شاه شد
بشکست بازار زمین بازار انجم را ببین کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد
تا چند از این استور تن کو کاه و جو خواهد ز من بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه شد
استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه اقبال آن جانی که او بی مثل و بی اشباه شد
تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر این نادره ایمان نگر کایمان در او گمراه شد
معنی همی گوید مکن ما را در این دلق کهن دلق کهن باشد سخن کو سخره افواه شد
من گویم ای معنی بیا چون روح در صورت درآ تا خرقه ها و کهنه ها از فر جان دیباه شد
بس کن رها کن گازری تا نشنود گوش پری کان روح از کروبیان هم سیر و خلوت خواه شد
543
یار مرا می نهلد تا که بخارم سر خود هیکل یارم که مرا می فشرد در بر خود
گاه چو قطار شتر می کشدم از پی خود گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود
گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود
خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود
گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود
گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود
گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان گاه مرا خار کند در ره بداختر خود
هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود
من به شهادت نشدم مومن آن شاهد جان مومنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود
هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود
همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود
حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود
چند صفت می کنیش چونک نگنجد به صفت بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود
544
ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود
چونک به لطفش نگری سنگ حجر موم شود چونک به قهرش نگری موم تو خود خاره شود
نوحه کنی نوحه کنی مرده دل زنده شود کار کنی کار کنی جان تو این کاره شود
عزم سفر دارد جان می نهیش بند گران برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود
چونک سلیمان برود دیو شهنشاه شود چون برود صبر و خرد نفس تو اماره شود
عشق گرفتست جهان رنگ نبینی تو از او لیک چو بر تن بزند زردی رخساره شود
شه بچه ای باید کو مشتری لعل بود نادره ای باید کو بهر تو غمخواره شود
بشنو از قل خدا هست زمین مهد شما گر نبود طفل چرا بسته گهواره شود
چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره شود
گردش این سایه من سخره خورشید حق است نی چو منجم که دلش سخره استاره شود
545
بی تو به سر می نشود با دگری می نشود هر چه کنم عشق بیان بی جگری می نشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری هیچ کسی را ز دلم خود خبری می نشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من آب حیاتی ندهد یا گهری می نشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می نشود
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست بی ره و رای تو شها رهگذری می نشود
چیست حشر از خود خود رفتن جان ها به سفر مرغ چو در بیضه خود بال و پری می نشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من تا تو قدم درننهی خود سحری می نشود
دانه دل کاشته ای زیر چنین آب و گلی تا به بهارت نرسد او شجری می نشود
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر زانک از این بحث بجز شور و شری می نشود
546
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
هر کی شدت حلقه در زود برد حقه زر خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود
آب چه دانست که او گوهر گوینده شود خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود
روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود
547
سجده کنم پیشکش آن قد و بالا چه شود دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود
باده او را نخورم ور نخورم پس کی خورد گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود
باده او همدل من بام فلک منزل من گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه شود
دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود غم نخورم غم نخورم غم نخورم تا چه شود
548
چشم تو ناز می کند ناز جهان تو را رسد حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد
چشم تو ناز می کند لعل تو داد می دهد کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد
چشم کشید خنجری لعل نمود شکری بو که میان کش مکش هدیه به آشنا رسد
سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری و آنچ بگفت ناید آن کز تو به جان عطا رسد
نطق عطاردانه ام مستی بی کرانه ام گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد
چرخ سجود می کند خرقه کبود می کند چرخ زنان چو صوفیان چونک ز تو صلا رسد
جز تو خلیفه خدا کیست بگو به دور ما سجده کند ملک تو را چون ملک از سما رسد
دولت خاکیان نگر کز ملکند پاکتر پرورش این چنین بود کز بر شاه ما رسد
سر مکش از چنین سری کآید تاج از آن سرش کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا رسد
نقد الست می رسد دست به دست می رسد زود بکن بلی بلی ور نکنی بلا رسد
من که خریده ویم پرده دریده ویم رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا رسد
گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد
549
آب زنید راه را هین که نگار می رسد مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را کز رخ نوربخش او نور نثار می رسد
چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان عنبر و مشک می دمد سنجق یار می رسد
رونق باغ می رسد چشم و چراغ می رسد غم به کناره می رود مه به کنار می رسد
تیر روانه می رود سوی نشانه می رود ما چه نشسته ایم پس شه ز شکار می رسد
باغ سلام می کند سرو قیام می کند سبزه پیاده می رود غنچه سوار می رسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب می خورند روح خراب و مست شد عقل خمار می رسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می رسد
550
پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات می رسد آب سیاه درمرو کآب حیات می رسد
نوبت عشق مشتری بر سر چرخ می زند بهر روان عاشقان صد صلوات می رسد
جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو زانک ز شه فقیر را عشر و زکات می رسد
رحمت اوست کآب و گل طالب دل همی شود جذبه اوست کز بشر صوم و صلات می رسد
در ظلمات ابتلا صبر کن و مکن ابا کآب حیات خضر را در ظلمات می رسد
551
جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود
چون همه سوی نور تست کیست دورو به عهد تو چون همه رو گرفته ای روی دگر کجا بود
آنک بدید روی تو در نظرش چه سرد شد گنج که در زمین بود ماه که در سما بود
با تو برهنه خوشترم جامه تن برون کنم تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود
ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا بود
هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش عشق تو چون زمردی گر چه که اژدها بود
هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود گر چه که بنده ای بود خاصه که در هوا بود
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم گر سخن وفا کند گویم کاین وفا بود
چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
از تبریز شمس دین چونک مرا نعم رسد جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود
552
چیست صلای چاشتگه خواجه به گور می رود دیر به خانه وارسد منزل دور می رود
در عوض بت گزین کزدم و مار همنشین وز تتق بریشمین سوی قبور می رود
شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش سخت شکست گردنش سخت صبور می رود
زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس پخته شود از این سپس چون به تنور می رود
صاف صفا نمی رود راه وفا نمی رود مست خدا نمی رود مست غرور می رود
ای خنک آن که پیش شد بنده دین و کیش شد موسی وقت خویش شد جانب طور می رود
چند برید جامه ها بست بسی عمامه ها چون که نداشت ستر حق ناکس و عور می رود
آنک ز روم زاده بد جانب روم وارود وان که ز غور زاده بد هم سوی غور می رود
آن که ز نار زاده بد همچو بلیس نار شد وان که ز نور زاده بد هم سوی نور می رود
آن که ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد هیچ گمان مبر که او در بر حور می رود
بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده وان دل خام بی نمک در شر و شور می رود
طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او شیر چو گربه می شود میر چو مور می رود
بس که بیان سر تو گر چه به لب نیاوری همچو خیال نیکوان سوی صدور می رود
553
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود
جان ز تو جوش می کند دل ز تو نوش می کند عقل خروش می کند بی تو به سر نمی شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من خواب من و قرار من بی تو به سر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی آب زلال من تویی بی تو به سر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی آن منی کجا روی بی تو به سر نمی شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی این همه خود تو می کنی بی تو به سر نمی شود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمی شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم ور بروی عدم شوم بی تو به سر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای وز همه ام گسسته ای بی تو به سر نمی شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من مونس و غمگسار من بی تو به سر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم بی تو به سر نمی شود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد هم تو بگو به لطف خود بی تو به سر نمی شود
554
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می شود بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه می شود
دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی در سر کوی شب روان از عسسی چه می شود
هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد کاین دل من ز آتش عشق کسی چه می شود
آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او از سر لطف و نازکی از مگسی چه می شود
عشق تو صاف و ساده ای بحر صفت گشاده ای چونک در آن همی فتد خار و خسی چه می شود
از تبریز شمس دین دست دراز می کند سوی دل و دل من از دسترسی چه می شود
555
چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند
بال برآرد این دلم چونک غمت پرک زند بارخدا تو حکم کن تا به ابد همین کند
چونک ستاره دلم با مه تو قران کند اه که فلک چه لطف ها از تو بر این زمین کند
باده به دست ساقیت گرد جهان همی رود آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند
گر چه بسی بیاورد در دل بنده سر کند غیرت تو بسوزدش گر نفسی جز این کند
از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند
جان چو تیر راست من در کف تست چون کمان چرخ از این ز کین من هر طرفی کمین کند
دیده چرخ و چرخیان نقش کند نشان من زانک مرا به هر نفس لطف تو همنشین کند
سجده کنم به هر نفس از پی شکر آنک حق در تبریز مر مرا بنده شمس دین کند
556
جور و جفا و دوریی کان کنکار می کند بر دل و جان عاشقان چون کنه کار می کند
هم تک یار یار کو راحت مطلقست او یار ز حکم و داوری با تو چه یار می کند
یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود یک صفتی خریف را فصل بهار می کند
از صفتی فرشته را دیو و بلیس می کند وز تبشی شب مرا رشک بهار می کند
می زده را معالجه هم به می از چه می کند اشتر مست را ز می باز چه بار می کند
از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده دور ز حد گذشت کو آن که شمار می کند
هست شد آن عدم که او دولت هست ها بود مست شد آن خرد که او یاد خمار می کند
عشرت خشک لب شده آمد و تر همی زند آن تریی که اندر او آب غبار می کند
ساقی جان بیا که دل بی تو شدست مشتغل تا که نبیند او تو را با کی قرار می کند
جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل جذبه خارخار بین کان دل خار می کند
مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن کاین دل مست از به گه یاد نگار می کند
یاد نگار می کند قصد کنار می کند روح نثار می کند شیر شکار می کند
تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او کز بن بامداد او ناله زار می کند
گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او تا که به پاسخ بلی چرخ دوار می کند
جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان جسم جهار می کند روح سرار می کند
دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی کو بحراک دست او دور سوار می کند
ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین لیک خمش سخن مگو گفت غبار می کند
557
دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود جان ز لبت چو می کشد خیره و لب گزان بود
تن برود به پیش دل کاین همه را چه می کنی گوید دل که از مهی کز نظرت نهان بود
جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن زانک به نور دل همه شعله آن جهان بود
شیخ شیوخ عالمست آن که تو راست نومرید آن که گرفت دست تو خاصبک زمان بود
دل به میان چو پیر دین حلقه تن به گرد او شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان بود
راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود
558
یار مرا چو اشتران باز مهار می کشد اشتر مست خویش را در چه قطار می کشد
جان و تنم بخست او شیشه من شکست او گردن من به بست او تا به چه کار می کشد
شست ویم چو ماهیان جانب خشک می برد دام دلم به جانب میر شکار می کشد
آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران ساقی دشت می کند برکه و غار می کشد
رعد همی زند دهل زنده شدست جزو و کل در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می کشد
آنک ضمیر دانه را علت میوه می کند راز دل درخت را بر سر دار می کشد
لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را گر چه جفای دی کنون سوی خمار می کشد
559
زهره عشق هر سحر بر در ما چه می کند دشمن جان صد قمر بر در ما چه می کند
هر که بدید از او نظر باخبرست و بی خبر او ملکست یا بشر بر در ما چه می کند
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده سنگ از او گهر شده بر در ما چه می کند
ای بت شنگ پرده ای گر تو نه فتنه کرده ای هر نفسی چنین حشر بر در ما چه می کند
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته رهزنی روز به روز و ره گذر بر در ما چه می کند
ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او پس به نشانه این کمر بر در ما چه می کند
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم این همه گرد شور و شر بر در ما چه می کند
از تبریز شمس دین سوی که رای می کند بحر چه موج زد گهر بر در ما چه می کند
560
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود چونک جمال این بود رسم وفا چرا بود
این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود
درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود
لذت بی کرانه ایست عشق شدست نام او قاعده خود شکایتست ور نه جفا چرا بود
از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند آن ترشی روی او روح فزا چرا بود
آن ترشی روی او ابرصفت همی شود ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود
561
طوطی جان مست من از شکری چه می شود زهره می پرست من از قمری چه می شود
بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت خیره بمانده ام که او از گهری چه می شود
باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم نرگس تازه خیره شد کز شجری چه می شود
جان سپهست و من علم جان سحرست و من شبم این دل آفتاب من هر سحری چه می شود
دل شده پاره پاره ها در نظر و نظاره ها کاین همه کون هر زمان از نظری چه می شود
از غلبات عشق او عقل چه شور می کند وز لمعان جان او جانوری چه می شود
من همگی چو شیشه ام شیشه گریست پیشه ام آه که شیشه دلم از حجری چه می شود
باخبران و زیرکان گر چه شوند لعل کان بی خبرند از این کز او بی خبری چه می شود
از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه می شود
562
خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد
ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد
اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوریی زاید که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد
وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم رخش سرعشر من خواند لبش آیات من گردد
جهان طورست و من موسی که من بی هوش و او رقصان ولیکن این کسی داند که بر میقات من گردد
برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد
خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم در این هیهای من پیچد بر این هیهات من گردد
563
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که می آید تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمی گنجی که اندر چشمه سوزن اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می دار از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
564
همی بینیم ساقی را که گرد جام می گردد ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می گردد
دگر دل دل نمی باشد دگر جان می نیارامد که آن ماه دل و جان ها به گرد بام می گردد
چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند چو پخته کرد جان ها را به گرد خام می گردد
دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد به دست اوست آن دانه چه گرد دام می گردد
ز گردش فارغست آن مه چه منزل پیش او چه ره برای حاجت ما دان که چون ایام می گردد
شهی که کان و دریاها زکات از وی همی خواهند به گرد کوی هر مفلس برای وام می گردد
از این جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی ز انعامت که این عالم بر آن انعام می گردد
شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می گردد
به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن خراب و می پرستش کن که بی آرام می گردد
گشا خنب حقایق را بده بی صرفه عاشق را می آشامش کن ایرا دل خیال آشام می گردد
بده زان باده خوش بو مپرسش مستحقی تو ازیرا آفتابی که همه بر عام می گردد
نهان ار رهزنی باشد نهان بینا ببر حلقش چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام می گردد
اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام می گردد
دلم پرست و آن اولی که هم تو گویی ای مولی حدیث خفته ای چه بود که بر احلام می گردد
565
اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد که نی عاشق نمی یابد که نی دلخسته کم دارد
مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد بدان در پیش خورشیدش همی دارم که نم دارد
چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم دارد
اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد
مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم دارد
غمش در دل چو گنجوری دلم نور علی نوری مثال مریم زیبا که عیسی در شکم دارد
چو خورشیدست یار من نمی گردد بجز تنها سپه سالار مه باشد کز استاره حشم دارد
مسلمان نیستم گبرم اگر ماندست یک صبرم چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد
ز درد او دهان تلخست هر دریا که می بینی ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
به دوران ها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق بپرس از پیر گردونی که چون من پشت خم دارد
خنک جانی که از خوابش به مالش ها برانگیزد بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد
طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش طبیبان را نمی شاید که عاقل متهم دارد
اگر شان متهم داری بمانی بند بیماری کسی برخورد از استا که او را محترم دارد
خمش کن کاندر این دریا نشاید نعره و غوغا که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد
566
بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
شما دل ها نگه دارید مسلمانان که من باری چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد
نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد
ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد
سر زلفش همی گوید صلا زوتر رسن بازی رخ شمعش همی گوید کجا پروانه تا سوزد
برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد
چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش اگر آب حیات آید تو را ز آتش نینگیزد
567
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد
در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد
دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد
بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا باشد
فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم بپرس از شاه کشمیرم کسی را کآشنا باشد
خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد
خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد
خریدی خانه دل را دل آن توست می دانی هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد
قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد
مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد
که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی باشد
برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد
زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد
خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد
568
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش تو لطف آفتابی بین که در شب ها نهان باشد
دلا بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
از این صلح پر از کینش وز این صبح دروغینش همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد
بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
هر آن آتش که می زاید غم و اندیشه را سوزد به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد
یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد
یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد
اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد
دل آواره ما را از آن دلبر خبر آید شبی استاره ما را به ماه او قران باشد
چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را هوای سست بی آن دم مثال نردبان باشد
کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد
چو چشم چپ همی پرد نشان شادی دل دان چو چشم دل همی پرد عجب آن چه نشان باشد
بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه بسی پالانیی لنگی که در برگستوان باشد
بسی خرگه سیه باشد در او ترکی چو مه باشد چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد
کسی کو خواب می بیند که با ماهست بر گردون چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد
معاذالله که مرغ جان قفص را آهنین خواهد معاذالله که سیمرغی در این تنگ آشیان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد
569
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد شقایق ها و ریحان ها و لاله خوش عذار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد که دل ها را بخنداند میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد
کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد
کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید رها کن حرف بشمرده که حرف بی شمار آمد
570
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرین همی پرسد که چون بودی در این غربت همی گوید خوشم زیرا خوشی ها زان دیار آمد
سمن با سرو می گوید که مستانه همی رقصی به گوشش سرو می گوید که یار بردبار آمد
بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد
همی زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد
ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد
571
بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می ماند جمال ماه نورافشان بدان رخسار می ماند
به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره که از سوز دل ایشان خرد از کار می ماند
سقای روح یک باده ز جام غیب درداده ببین تا کیست افتاده و کی بیدار می ماند
به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران و من گر هم نمی نالم دلم بیمار می ماند
در این دریای بی مونس دلا می نال چون یونس نهنگ شب در این دریا به مردم خوار می ماند
بدان سان می خورد ما را ز خاص و عام اندر شب نه دکان و نه سودا و نه این بازار می ماند
چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله ببین جز مبدع جان ها اگر دیار می ماند
فلک بازار کیوانست در او استاره گردان است شب ما روز ایشانست که بی اغیار می ماند
جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری ولیک از غیرت آن بازار در اسرار می ماند
572
ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی جانند
تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی درآ در دین بی خویشی که بس بی خویش خویشانند
چه دریاها که می نوشند چو دریاها همی جوشند اگر چه خود که خاموشند دانااند و می دانند
در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان ورای گنبد گردان براق جان همی رانند
ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند
ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی خویشان اگر چه خاکیند ایشان ولیکن شاه و سلطانند
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند
573
برآمد بر شجر طوطی که تا خطبه شکر گوید به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید
به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن میان بندد به خدمت روز و شب ها این سمر گوید
همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی ولیکن عقل استادست او مشروحتر گوید
درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید
هزاران سیمبر بینی گشاییده بر او سینه چو آن عنبرفشان قصه نسیم آن سحر گوید
که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید که را ماند خبر از خود در آن دم کو خبر گوید
حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید حدیث سکر سر گوید حدیث خون جگر گوید
574
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد قیامت های پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
ملک ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد
چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد
575
ایا سر کرده از جانم تو را خانه کجا باشد الا ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد
الا ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا باشد
تو گویی خانه خاقان بود دل های مشتاقان مرا دل نیست ای جانم تو را خانه کجا باشد
بود مه سایه را دایه به مه چون می رسد سایه بگو ای مه نمی دانم تو را خانه کجا باشد
نشان ماه می دیدم به صد خانه بگردیدم از این تفتیش برهانم تو را خانه کجا باشد
576
دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد کنون من هم نمی گنجم کز او این خانه پر باشد
ز شیرینی حدیثش شب شکافیدست جان را لب عجب دارم که می گوید حدیث حق مر باشد
غذاها از برون آید غذای عاشق از باطن برآرد از خود و خاید که عاق چون شتر باشد
سبک رو همچو پریان شو ز جسم خویش عریان شو مسلم نیست عریانی مر آن کس را که عر باشد
صلاح الدین به صید آمد همه شیران بود صیدش غلام او کسی باشد که از دو کون حر باشد
577
چو برقی می جهد چیزی عجب آن دلستان باشد از آن گوشه چه می تابد عجب آن لعل کان باشد
چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر که چون قندیل نورانی معلق ز آسمان باشد
عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد عجب آن شمع جان باشد که نورش بی کران باشد
گر از وی درفشان گردی ز نورش بی نشان گردی نگه دار این نشانی را میان ما نشان باشد
ایا ای دل برآور سر که چشم توست روشنتر بمال آن چشم و خوش بنگر که بینی هر چه آن باشد
چو دیدی تاب و فر او فنا شو زیر پر او ازیرا بیضه مقبل به زیر ماکیان باشد
چو ما اندر میان آییم او از ما کران گیرد چو ما از خود کران گیریم او اندر میان باشد
نماید ساکن و جنبان نه جنبانست و نه ساکن نماید در مکان لیکن حقیقت بی مکان باشد
چو آبی را بجنبانی میان نور عکس او بجنبد از لگن بینی و آن از آسمان باشد
نه آن باشد نه این باشد صلاح الحق و دین باشد اگر همدم امین باشد بگویم کان فلان باشد
578
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد کی قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد
بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد
بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی تو خامش تا زبان ها خود چو دل جنبان من باشد
579
دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد مگر آن مطرب جان ها ز پرده در سرود آمد
سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد
دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل امین غیب پیدا شد که جان را زاد و بود آمد
ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند همه خاکیش پاکی شد زیان ها جمله سود آمد
ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابه دیده چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ و کبود آمد
نصیب تن از این رنگست نصیب جان از این لذت ازیرا ز آتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آمد
همیشه بوی با عودست نه رفت از عود و نه آمد یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که زود آمد
ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده ست حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق خود آمد
580
صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد
بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را که بزم روح گستردند و باده بی خمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد چو او باشد قرار جان چرا جان بی قرار آمد
درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد
چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد که لشکرهای عشق او به دروازه حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد
581
مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان صبا برخواند افسونی که گلشن بی قرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد چو نرگس چشمکش می زد که وقت اعتبار آمد
چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کف هاشان که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر ثنا و حمد می خواند که وقت انتشار آمد
چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
بفرمودند گل ها را که بنمایید دل ها را نشاید دل نهان کردن چو جلوه یار غار آمد
به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر که گر چه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد
جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو که این عشقی که من دارم چو تو بی زینهار آمد
چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن جوابش داد کاین سجده مرا بی اختیار آمد
منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنان آمد
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ بر او بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو به گل گفت او نمی داند که دلبر بردبار آمد
چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد
کسی سنگ اندر او بندد چو صادق بود می خندد چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد
خورد سنگ و فروناید که من آویخته شادم که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد
که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد
هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه درون سینه زن پنهان دمی که بی شمار آمد
582
اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند به جای مفرش و بالی همه مشت و لگد بیند
ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او که معلوم ست تعبیرش اگر او نیک و بد بیند
خصوصا اندر این مجلس که امشب در نمی گنجد دو چشم عقل پایان بین که صدساله رصد بیند
شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند
خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب شود همچون سحر خندان عطای بی عدد بیند
برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم که حیفست آن که بیگانه در این شب قد و خد بیند
شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند
ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند
583
رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید
چه مقدارست مر جان را که گردد کفو مرجان را ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید
هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید
یکی لوحیست دل لایح در آن دریای خون سایح شود غازی ز بعد آنک صد باره شهید آید
غلام موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم غلام ماهیم که او ز دریا مستفید آید
هر آن قطره کز این دریا به ظاهر صورتی یابد یقین می دان که نام او جنید و بایزید آید
درآ ای جان و غسلی کن در این دریای بی پایان که از یک قطره غسلت هزاران داد و دید آید
خطر دارند کشتی ها ز اوج و موج هر دریا امان یابند از موجی کز این بحر سعید آید
چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید
584
یکی گولی همی خواهم که در دلبر نظر دارد نمی خواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد
دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر دل سنگین نمی خواهم که پندار گهر دارد
ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته ز مالش های غم غافل به مالنده عبر دارد
585
مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد
یکی پیمانه ای دارم که بر دریا همی خندد دل دیوانه ای دارم که بند و پند نپذیرد
خداوندا تو می دانی که جانم از تو نشکیبد ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب نگزیرد
زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم تو را هستی همی زیبد مرا مستی همی زیبد
هلا بس کن هلا بس کن که این عشقی که بگزیدی نشاطی می دهد بی غم قبولی می کند بی رد
586
سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد
ز بدحالی نمی نالد دو چشم از غم نمی مالد که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد
نه روز بخت می خواهد نه شب آرام می جوید میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
دو کاشانه ست در عالم یکی دولت یکی محنت به ذات حق که آن عاشق از این هر دو به درباشد
ز دریا نیست جوش او که در بس یتیمست او از این کان نیست روی او اگر چه همچو زر باشد
دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید قبا کی جوید آن جانی که کشته آن کمر باشد
اگر عالم هما گیرد نجوید سایه اش عاشق که او سرمست عشق آن همای نام ور باشد
اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق می گویم خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد
587
صلا جان های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد
از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد
هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد
بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد
تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد هوس ها چون ملخ ها شد نفس ها چون حبوب آمد
ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی چه خوردی تو که قاروره پر از خلط رسوب آمد
تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی حکایت می کند رنگت که جاسوس القلوب آمد
صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان که او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد
588
صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد
ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد
بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد
اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه مقام تست این سینه نمی گویی کجا بودی که جان بی تو نزار آمد
شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم نمی دانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد
مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد
589
شکایت ها همی کردی که بهمن برگ ریز آمد کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد
ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد
بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین که یاغی رفت و از نصرت نسیم مشک بیز آمد
بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من به رغم هر خری کاهل که مشک او کمیز آمد
زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم به یک دم از عدم لشکر به اقلیم حجیز آمد
سپاه گلشن و ریحان بحمدالله مظفر شد که تیغ و خنجر سوسن در این پیکار تیز آمد
چو حلواهای بی آتش رسید از دیگ چوبین خوش سر هر شاخ پرحلوا به سان کفچلیز آمد
به گوش غنچه نیلوفر همی گوید که یا عبهر باستیز عدو می خور که هنگام ستیز آمد
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مکن با او تو همراهی که او بس سست و حیز آمد
خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد
590
سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود چو جان بهر نظر باشد روان بی نظر چه بود
نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید سفر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چه بود
مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی کمر بندم چو نی پیشت اگر گویی شکر چه بود
بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو که تو ابله شکر بینی و گویی زین بتر چه بود
ازیرا اصل جسم تو ز زهر قاتل افتادست سقر بودست اصل تو نداند جز سقر چه بود
جهان و عقل کلی را ز عقل جزو چون بینی در آن دریای خون آشام عقل مختصر چه بود
دو سه سطرست که می خوانی ز سر تا پا و پا تا سر دگر کاری نداری تو وگر نه پا و سر چه بود
چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل به غیر خانه وسواس جای کور و کر چه بود
591
چه بویست این چه بویست این مگر آن یار می آید مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار می آید
شبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودی و یا یوسف بدین زودی از آن بازار می آید
چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار می آید
سبوی می چه می جویی دهانش را چه می بویی تو پنداری که او چون تو از این خمار می آید
چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره چه نقصان حشمت مه را که بی دستار می آید
چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل از آن میخانه چون مستان چه ناهموار می آید
مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش که او در حلقه مستان چنین بسیار می آید
گلستان می شود عالم چو سروش می کند سیران قیامت می شود ظاهر چو در اظهار می آید
همه چون نقش دیواریم و جنبان می شویم آن دم که نور نقش بند ما بر این دیوار می آید
گهی در کوی بیماران چو جالینوس می گردد گهی بر شکل بیماران به حیلت زار می آید
خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من ز شرم آن پری چهره به استغفار می آید
592
اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند
اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد به امر شاه لشکرها از آن بالا فروآید
اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند
شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند
مترسان دل مترسان دل ز سختی های این منزل که آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند
رایناکم رایناکم و اخرجنا خفایاکم فان لم تنتهوا عنها فایانا و ایاکم
و ان طفتم حوالینا و انتم نور عینانا فلا تستیاسوا منان فان العیش احیاکم
شکسته بسته تازی ها برای عشقبازی ها بگویم هر چه من گویم شهی دارم که بستاند
چو من خود را نمی یابم سخن را از کجا یابم همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند
593
برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می آید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او مرا از فرط عشق او ز شادی عار می آید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می آید
روید ای جمله صورت ها که صورت های نو آمد علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می آید
در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی که اندر در نمی گنجد پس از دیوار می آید
594
امروز جمال تو سیمای دگر دارد امروز لب نوشت حلوای دگر دارد
امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست امروز قد سروت بالای دگر دارد
امروز خود آن ماهت در چرخ نمی گنجد وان سکه چون چرخت پهنای دگر دارد
امروز نمی دانم فتنه ز چه پهلو خاست دانم که از او عالم غوغای دگر دارد
آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد
رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا کو برتر از این سودا سودای دگر دارد
گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد
دریای دو چشم او را می جست و تهی می شد آگاه نبد کان در دریای دگر دارد
در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم این جاش چه می جستی کو جای دگر دارد
امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق امروز دلم در دل فردای دگر دارد
گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد
595
آن را که درون دل عشق و طلبی باشد چون دل نگشاید در آن را سببی باشد
رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی وقت سحری آید یا نیم شبی باشد
جانی که جدا گردد جویای خدا گردد او نادره ای باشد او بوالعجبی باشد
آن دیده کز این ایوان ایوان دگر بیند صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد
آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد در ساعت جان دادن او را طربی باشد
پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید جانش چو به لب آید با قندلبی باشد
چون تاج ملوکاتش در چشم نمی آید او بی پدر و مادر عالی نسبی باشد
خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد
596
آن مه که ز پیدایی در چشم نمی آید جان از مزه عشقش بی گشن همی زاید
عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش هم خیره همی خندد هم دست همی خاید
هر صبح ز سیرانش می باشم حیرانش تا جان نشود حیران او روی ننماید
هر چیز که می بینی در بی خبری بینی تا باخبری والله او پرده بنگشاید
دم همدم او نبود جان محرم او نبود و اندیشه که این داند او نیز نمی شاید
تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید
در زیر درخت او می ناز به بخت او تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید
597
امروز جمال تو بر دیده مبارک باد بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد
گل ها چون میان بندد بر جمله جهان خندد ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارک باد
خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد
نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم نوروز و چنین باران باریده مبارک باد
بی گفت زبان تو بی حرف و بیان تو از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد
598
یاران سحر خیزان تا صبح کی دریابد تا ذره صفت ما را کی زیر و زبر یابد
آن بخت که را باشد کآید به لب جویی تا آب خورد از جو خود عکس قمر یابد
یعقوب صفت کی بود کز پیرهن یوسف او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد
یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد
یا موسی آتش جو کآرد به درختی رو آید که برد آتش صد صبح و سحر یابد
در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد
یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد
شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو تا صید کند آهو خود صید دگر یابد
یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید تا قطره به خود گیرد در خویش گهر یابد
یا مرد علف کش کو گردد سوی ویران ها ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد
ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه از نور الم نشرح بی شرح تو دریابد
هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد
599
امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد
ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد
من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
در خدمت شه باشد شب همره مه باشد تا از ملاء اعلا چون مه سپهی یابد
بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد
آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو می گردد در خرمن تا مشت کهی یابد
بالش چو نمی یابد از اطلس روی تو باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد
زان نعل تو در آتش کردند در این سودا تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن تا هر دل اللهی ز الله ولهی یابد
اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد
600
جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جامست تن خاکی جانست می پاکی جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد
ساقی وفاداری کز مهر کله دارد ساقی که قبای او از حلم تگل دارد
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه خاک در او گردد گر علم و عمل دارد
شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد
از آب حیات او آن کس که کشد گردن در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد اما کر و فر خود در برج حمل دارد
جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص از غایت بی مثلی صد گونه مثل دارد
601
آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد بشنو که چه می گوید بنگر که چه دم دارد
گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد
گر مانده ای در گل روی آر به صاحب دل کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد
ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد
ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته بازآی به خورشیدی کز سینه کرم دارد
آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد
این عشق همی گوید کان کس که مرا جوید شرطیست که همچون زر در کوره قدم دارد
من سیمتنی خواهم من همچو منی خواهم بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد
القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد
602
آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو هر چند که جور تو بس تند قدم دارد
ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد
ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد
بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد
گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد
تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد
شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد
603
گویند به بلا ساقون ترکی دو کمان دارد ور زان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد
ای در غم بیهوده از بوده و نابوده کاین کیسه زر دارد وان کاسه و خوان دارد
در شام اگر میری زینی به کسی بخشد جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد
جز غمزه چشم شه جز غصه خشم شه والله که نیندیشد هر زنده که جان دارد
دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم دیوانه من از اصلم ای آنک عیان دارد
چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان دارد
گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من آن را که تویی طاعت از خوف امان دارد
ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه کوزه چه کند آن کس کو جوی روان دارد
تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده من وقف کسی باشم کو جان و جهان دارد
تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را زیرا که ز جان ما جان تو نشان دارد
شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد کان چرخ چه چرخست آن کان جا سیران دارد
604
هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد
نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد گر راستیی خواهی آن سرو چمن دارد
صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد
از عکس ویست ای جان گر چرخ ضیا دارد یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد
گر صورت شمع او اندر لگن غیرست بر سقف زند نورش گر شمع لگن دارد
گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد
بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل گر خرد شدست این دل زان زلف شکن دارد
شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد
605
ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر سازد
بگذار شکرها را بگذار قمرها را او چیز دگر داند او چیز دگر سازد
در بحر عجایب ها باشد بجز از گوهر اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد
جز آب دگر آبی از نادره دولابی بی شبهه و بی خوابی او قوت جگر سازد
بی عقل نتان کردن یک صورت گرمابه چون باشد آن علمی کو عقل و خبر سازد
بی علم نمی تانی کز پیه کشی روغن بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد
جان ها است برآشفته ناخورده و ناخفته از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد
ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی بر گرد میان من دو دست کمر سازد
می خندد این گردون بر سبلت آن مفتون خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد
آن خر به مثال جو در زر فکند خود را غافل بود از شاهی کز سنگ گهر سازد
بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم خود گوید جانانی کز گوش بصر سازد
606
با تلخی معزولی میری بنمی ارزد یک روز همی خندد صد سال همی لرزد
خربندگی و آنگه از بهر خر مرده بهر گل پژمرده با خار همی سازد
زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند زیرا که همه خنده زین خنده همی خیزد
ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد
ای خسته افتاده بنگر که که افکندت چون درنگری او را هم اوت برانگیزد
گر زانک سگی خسبد بر خاک سر کویش شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد
607
ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد بی سر شو و بی سامان یعنی بنمی ارزد
چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی ارزد
در عشق چنان چوگان می باش به سر گردان چون گوی در این میدان یعنی بنمی ارزد
بی پا شد و بی سر شد تا مرد قلندر شد شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد
چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی خاک توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد
بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد
چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه آن وصل بدین هجران یعنی بنمی ارزد
تا دل به قمر دادم از گردش او شادم چون چرخ شدم گردان یعنی بنمی ارزد
608
ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد
آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد
جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد دل غرقه عمان شد چه جای نفس باشد
شب کفر و چراغ ایمان خورشید چو شد رخشان با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد
ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو چون شمع تنت جان شد نی پیش و نی پس باشد
شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد
609
در خانه غم بودن از همت دون باشد و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بر هر چه همی لرزی می دان که همان ارزی زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد
610
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد آواره عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد
از اشک شود ساقی این دیده من لیکن بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد
بیمار شود عاشق اما بنمی میرد ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد
خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
611
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد
بنگر به سوی روزن بگشای در توبه پرداخته کن خانه هین نوبت ما آمد
از جرم و جفاجویی چون دست نمی شویی بر روی بزن آبی میقات صلا آمد
زین قبله به یاد آری چون رو به لحد آری سودت نکند حسرت آنگه که قضا آمد
زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد
612
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبه شایسته بر سنگ تو بشکسته بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دم بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
613
ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد
روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد
آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد
خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد نک زهره غزل گویان در برج قمر آمد
آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی گردون به نثار او با دامن زر آمد
موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد جان همچو عصا آمد تن همچو حجر آمد
زین مردم کارافزا زین خانه پرغوغا عیسی نخورد حلوا کاین آخر خر آمد
چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد
آن کو مثل هدهد بی تاج نبد هرگز چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد
در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ کز کرسی و از عرشش منشور ظفر آمد
باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو زو پرس خبرها را کو کان خبر آمد
614
آن بنده آواره بازآمد و بازآمد چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد
ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد
هر شمع گدازیده شد روشنی دیده کان را که گداز آمد او محرم راز آمد
زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد
آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد کی بیند رویش را چشمی که فرازآمد
من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد
ای دل چو در این جویی پس آب چه می جویی تا چند صلا گویی هنگام نماز آمد
615
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
گر چشم سرش خسپد بی سر همه چشمست او کز دیده جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند
شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگر سانست او حامله جانست چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
616
چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند جز پادشه بی چون قدر تو کجا داند
عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو حق تو زمین داند یا چرخ سما داند
این پرده نیلی را بادیست که جنباند این باد هوایی نی بادی که خدا داند
خرقه غم و شادی را دانی که که می دوزد وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند
اندر دل آیینه دانی که چه می تابد داند چه خیالست آن آن کس که صفا داند
شقه علم عالم هر چند که می رقصد چشم تو علم بیند جان تو هوا داند
وان کس که هوا را هم داند که چه بیچارست جز حضرت الاالله باقی همه لا داند
شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند
617
چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند
سر از پی آن باید تا مست بتی باشد پا از پی آن باید کز یار تعب بیند
عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند
بیرون سبب باشد اسرار و عجایب ها محجوب بود چشمی کو جمله سبب بیند
عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند
ارزد که برای حج در ریگ و بیابان ها با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند
بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل کز لعل لب یاری او لذت لب بیند
بر نقد سخن جانا هین سکه مزن دیگر کان کس که طلب دارد او کان ذهب بیند
618
چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز آید
چون افتد شیر نر از حمله حیز و غر وز زخمه کون خر کی بانگ نماز آید
پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز آید
بگشای به امیدی تو دیده جاویدی تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید
چنگا تو سری برکن در حلقه سر اندر کن تو خویش تهیتر کن تا چنگ به ساز آید
619
آن صبح سعادت ها چون نورفشان آید آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید
مسکین دل آواره آن گمشده یک باره چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید
جان به قدم رفته در کتم عدم رفته با قد به خم رفته در حین به میان آید
دل مریم آبستن یک شیوه کند با من عیسی دوروزه تن درگفت زبان آید
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد این رقص کنان باشد آن دست زنان آید
شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم آن جا و مکان در دم بی جان و مکان باشد
620
از سرو مرا بوی بالای تو می آید وز ماه مرا رنگ و سیمای تو می آید
هر نی کمر خدمت در پیش تو می بندد شکر به غلامی حلوای تو می آید
هر نور که آید او از نور تو زاید او می مژده دهد یعنی فردای تو می آید
گل خواجه سوسن شد آرایش گلشن شد زیرا که از آن خنده رعنای تو می آید
هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم اندر سرم از شش سو سودای تو می آید
چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی در گوش من آن جا هم هیهای تو می آید
اندر دل آوازی پرشورش و غمازی آن ناله چنین دانم کز نای تو می آید
روزست شبم از تو خشکست لبم از تو غم نیست اگر خشکست دریای تو می آید
زیر فلک اطلس هشیار نماند کس زیرا که ز بیش و پس می های تو می آید
از جور تو اندیشم جور آید در پیشم بینم که چنان تلخی از رای تو می آید
شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش جان تازه کند زیرا صحرای تو می آید
621
در تابش خورشیدش رقصم به چه می باید تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید
شد حامله هر ذره از تابش روی او هر ذره از آن لذت صد ذره همی زاید
در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی تا ذره شود خود را می کوبد و می ساید
گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا زیرا که در این حضرت جز ذره نمی شاید
در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن کز دست گران جانی انگشت همی خاید
چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید
ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی عمری برود در خون موییش نیالاید
جز تا به چه بابل او را نبود منزل تا جان نشود جادو جایی بنیاساید
تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید
622
جان پیش تو هر ساعت می ریزد و می روید از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید
هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید
روزی که بپرد جان از لذت بوی تو جان داند و جان داند کز دوست چه می بوید
یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر صد نوحه برآرد سر هر موی همی موید
من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم می کاهم تا عشقت افزاید و افزوید
جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی بی پای چو کشتی ها در بحر همی پوید
623
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد حلوا شده کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را ای سینه بی کینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد دریاش همی گوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی کالای عجب بردی کالات مبارک باد
624
هر ذره که بر بالا می نوشد و پا کوبد خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد
آن را که بخنداند خوش دست برافشاند وان را که بترساند دندان به دعا کوبد
مستست از آن باده با قامت خم داده این چرخ بر این بالا ناقوس صلا کوبد
این عشق که مست آمد در باغ الست آمد کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد
گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی در باغ چرا آید انگور چرا کوبد
تو پای همی کوبی و انگور نمی بینی کاین صوفی جان تو در معصره ها کوبد
گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم چون باغ تو را باشد انگور که را کوبد
همخرقه ایوبی زان پای همی کوبی هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد
از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد
ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید باشد که سعادت پا در پای شما کوبد
این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد
پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد
پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد
خاموش کن و بی لب خوش طال بقا می زن می ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد
625
گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد
گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد
آن مه چو گریزانه آید سپس خانه لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد
غم گر چه بود دشمن گوید سر او با من با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد
626
هر کآتش من دارد او خرقه ز من دارد زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد ور راستیی خواهی آن سرو چمن دارد
جانیست تو را ساده نقش تو از آن زاده در ساده جان بنگر کان ساده چه تن دارد
آیینه جان را بین هم ساده و هم نقشین هر دم بت نو سازد گویی که شمن دارد
گه جانب دل باشد گه در غم گل باشد ماننده آن مردی کز حرص دو زن دارد
کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد
می خاید چون اشتر یعنی که دهانم پر خاییدن بی لقمه تصدیق ذقن دارد
مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو گه ماده و گه نر نی کان شیوه زغن دارد
چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش تا یار نعم گوید کر گفتن لن دارد
چون مست نعم گشتی بی غصه و غم گشتی پس مست کجا داند کاین چرخ سخن دارد
گر چشمه بود دلکش دارد دهنت را خوش لیکن همه گوهرها دریای عدن دارد
627
عاشق به سوی عاشق زنجیر همی درد دیوانه همی گردد تدبیر همی درد
تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق کز آتش عشق او تقصیر همی درد
تا حال جوان چه بود کان آتش بی علت دراعه تقوا را بر پیر همی درد
صد پرده در پرده گر باشد در چشمی ابروی کمان شکلش از تیر همی درد
مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید از چنگل تعجیلش تاخیر همی درد
این عالم چون قیرست پای همه بگرفته چون آتش عشق آید این قیر همی درد
شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست پیراهن هر صبری زان میر همی درد
628
ای دوست شکر بهتر یا آنک شکر سازد خوبی قمر بهتر یا آنک قمر سازد
ای باغ توی خوشتر یا گلشن گل در تو یا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد
ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد
ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد
بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد
دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد
آن جمله گهرها را اندرشکند در عشق وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد
شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد
629
عاشق چو منی باید می سوزد و می سازد ور نی مثل کودک تا کعب همی بازد
مه رو چو تویی باید ای ماه غلام تو تا بر همه مه رویان می چربد و می نازد
عاشق چو منی باید کز مستی و بی خویشی با خلق نپیوندد با خویش نپردازد
فارس چو تویی باید ای شاه سوار من کز وهم و گمان زان سو می راند و می تازد
عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن ای شاه که او خود را در عشق دراندازد
چون شاخ زرست این جان می کش به خودش می دان چندان که کشش بیند سوی تو همی یازد
باری دل و جان من مستست در آن معدن هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد
چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او در بر کشدت شیرین بی واسطه بنوازد
آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد
شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد
630
گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد
بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت بر شکل عصا آید وان مار دوسر باشد
وان غصه که می گویی آن چاره نکردم دی هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد
خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد
آن چاره همی کردم آن مات نمی آمد آن چاره لنگت را آخر چه اثر باشد
از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو تا او تو شوی تو او این حصن و مفر باشد
631
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد اومید همه جان ها از غیب رسید آمد
نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد
یعقوب برون آمد از پرده مستوری یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد
ای روزه گرفته تو از مایده بالا روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آمد
خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد
632
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد برگیر و دهل می زن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی کان خوبی و زیبایی بی مثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بی او عیدیم بیا تا ما بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غم هاش همه شادی بندش همه آزادی یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
633
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد نور نظرم آمد چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد
آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد
امروز به از دینه ای مونس دیرینه دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد
آن کس که همی جستم دی من به چراغ او را امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد
دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد
آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد
از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد
امروز سلیمانم کانگشتریم دادی وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم یا رب چه سعادت ها که زین سفرم آمد
وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد
وقتست که درتابم چون صبح در این عالم وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد
634
نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید ور بی ادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمدا از بهر برات ما تا روزی و بی روزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدح ها را تا منکر این عشرت بی باده طرب بیند
سغراق معانی را بر معده خالی زن معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند
با غره دولت گو هم بگذرد این نوبت چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
635
مستان می ما را هم ساقی ما باید با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید
با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه والله که کلاه از شه بستاند و برباید
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم تا شینم و می میرم کاین چرخ چه می زاید
فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را تا باد نپیماید تا باده بپیماید
صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید
چون شمع بسوزاند پروانه مسکین را چون جعد براندازد چون چهره بیاراید
پروانه چو بی جان شد جانیش دهد نسیه وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید
رطلی ز می باقی کز غایت راواقی هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی چندانک بیفزایی این باده بیفزاید
636
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
637
برانید برانید که تا بازنمانید بدانید بدانید که در عین عیانید
بتازید بتازید که چالاک سوارید بنازید بنازید که خوبان جهانید
چه دارید چه دارید که آن یار ندارد بیارید بیارید در این گوش بخوانید
پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد بگویید بگویید اگر مست شبانید
شرابیست شرابیست خدا را پنهانی که دنیا و شما نیز ز یک جرعه آنید
دوم بار دوم بار چو یک جرعه بریزد ز دنیا و ز عقبی و ز خود فرد بمانید
گشادست گشادست سر خابیه امروز کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید
صلا گفت صلا گفت کنون فالق اصباح سبک روح کند راح اگر سست و گرانید
رسیدند رسیدند رسولان نهانی درآرید درآرید برونشان منشانید
دریغا و دریغا که در این خانه نگنجند که ایشان همه کانند و شما بند مکانید
مبادا و مبادا که سر خویش بگیرید که ایشان همه جانند و شما سخره نانید
بکوشید بکوشید که تا جان شود این تن نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید
زهی عشق و زهی عشق که بس سخته کمانست در آن دست و در آن شست و شما تیر مکانید
سماعیست سماعیست از آن سوی که سو نیست عروسی همه آن جاست شما طبل زنانید
خموشید خموشید خموشانه بنوشید بپوشید بپوشید شما گنج نهانید
به دیدار نهانید به آثار عیانید پدید و نه پدیدیت که چون جوهر جانید
چو عقلید و چو عقلید هزاران و یکی چیز پراکنده به هر خانه چو خورشید روانید
در این بحر در این بحر همه چیز بگنجد مترسید مترسید گریبان مدرانید
دهان بست دهان بست از این شرح دل من که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید
638
ملولان همه رفتند در خانه ببندید بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید
به معراج برآیید چو از آل رسولید رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
چو او ماه شکافید شما ابر چرایید چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید
ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید
چو مه روی نباشید ز مه روی متابید چو رنجور نباشید سر خویش مبندید
چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید مدانید که چونید مدانید که چندید
چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید
چو در کان نباتید ترش روی چرایید چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید
چنین برمستیزید ز دولت مگریزید چه امکان گریزست که در دام کمندید
گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید
چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید
از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید
ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید
همان یار بیاید در دولت بگشاید که آن یار کلیدست شما جمله کلندید
خموشید که گفتار فروخورد شما را خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید
639
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد امسال در این خرقه زنگار برآمد
آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی آنست که امسال عرب وار برآمد
آن یار همانست اگر جامه دگر شد آن جامه به در کرد و دگربار برآمد
آن باده همانست اگر شیشه بدل شد بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد
ای قوم گمان برده که آن مشعله ها مرد آن مشعله زین روزن اسرار برآمد
این نیست تناسخ سخن وحدت محضست کز جوشش آن قلزم زخار برآمد
یک قطره از آن بحر جدا شد که جدا نیست کآدم ز تک صلصل فخار برآمد
رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید امروز در این لشکر جرار برآمد
گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد از برج دگر آن مه انوار برآمد
گفتار رها کن بنگر آینه عین کان شبهه و اشکال ز گفتار برآمد
شمس الحق تبریز رسیدست مگویید کز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد
640
تا باد سعادت ز محمد خبر افکند زان مردی و زان حمله شقاوت سپر افکند
از حال گدا نیست عجب گر شود او پست تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند
روزی پسر ادهم اندر پی آهو مانند فلک مرکب شبدیز برافکند
دادیش یکی شربت کز لذت و بویش مستیش به سر برشد و از اسب درافکند
گفتند همه کس به سر کوی تحیر مسکین پسر ادهم تاج و کمر افکند
از نام تو بود آنک سلیمان به یکی مرغ در ملکت بلقیس شکوه و ظفر افکند
از یاد تو بود آنک محمد به اشارت غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند
641
در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد
چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن تا قصه خوبان که بنامند برافتاد
بس چشمه حیوان که از آن حسن بجوشید بس باده کز آن نادره در چشم و سر افتاد
مه با سپر و تیغ شبی حمله او دید بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد
ما بنده آن شب که به لشکرگه وصلش در غارت شکر همه ما را حشر افتاد
خونی بک هجران به هزیمت علم انداخت بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد
گفتند ز شمس الحق تبریز چه دیدیت گفتیم کز آن نور به ما این نظر افتاد
642
در خانه نشسته بت عیار کی دارد معشوق قمرروی شکربار کی دارد
بی زحمت دیده رخ خورشید که بیند بی پرده عیان طاقت دیدار کی دارد
گفتی به خرابات دگر کار ندارم خود کار تو داری و دگر کار کی دارد
زندان صبوحی همه مخمور خمارند ای زهره کلید در خمار کی دارد
ما طوطی غیبیم شکرخواره و عاشق آن کان شکرهای به قنطار کی دارد
یک غمزه دیدار به از دامن دینار دیدار چو باشد غم دینار کی دارد
جان ها چو از آن شیر ره صید بدیدند اکنون چو سگان میل به مردار کی دارد
چون عین عیانست ز اقرار کی لافد اقرار چو کاسد شود انکار کی دارد
ای در رخ تو زلزله روز قیامت در جنت حسن تو غم نار کی دارد
با غمزه غمازه آن یار وفادار اندیشه این عالم غدار کی دارد
گفتی که ز احوال عزیزان خبری ده با مخبر خوبت سر اخبار کی دارد
ای مطرب خوش لهجه شیرین دم عارف یاری ده و برگو که چنین یار کی دارد
بازار بتان از تو خرابست و کسادست بازار چه باشد دل بازار کی دارد
امروز ز سودای تو کس را سر سر نیست دستار کی دارد سر دستار کی دارد
شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا از پار کی گوید غم پیرار کی دارد
643
در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد
من در پی آن دلبر عیار برفتم او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد
آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد
آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد
آن ها که بگفتند که ما کامل و فردیم سرگشته و سودایی و رسوای جهان کرد
سلطان عرفناک بدش محرم اسرار تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد
شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق جبریل امین را ز پی خویش دوان کرد
644
تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد
آن فکر و خیالات چو یاجوج و چو ماجوج هر یک چو رخ حوری و چون لعبت چین شد
آن نقش که مرد و زن از او نوحه کنانند گر باس قرین بود کنون نعم قرین شد
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج آخر تو چه چیزی که جهان از تو چنین شد
زان روز که دیدیمش ما روزفزونیم خاری که ورا جست گلستان یقین شد
هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد
بسیار زمین ها که به تفصیل فلک شد بسیار یسار از کف اقبال یمین شد
گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد
گر چاه بلا بود که بد محبس یوسف از بهر برون آمدنش حبل متین شد
هر جزو چو جندالله محکوم خداییست بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد
خاموش که گفتار تو ماننده نیلست بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین شد
خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد
645
بار دگر آن آب به دولاب درآمد وان چرخه گردنده در اشتاب درآمد
بار دگر آن جان پر از آتش و از آب در لرزه چو خورشید و چو سیماب درآمد
بار دگر آن صورت پنهانی عالم از روزن جان دوش چو مهتاب درآمد
خورشید که می درد از او مشرق و مغرب از لطف بود گر به سطرلاب درآمد
بار دگر آن صبح بخندید و بتابید تا خفته صدساله هم از خواب درآمد
بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد خیزید که آن فاتح ابواب درآمد
بار دگر از قبله روان گشت رسالت در گوش محمد چو به محراب درآمد
چون رفت محمد به در خیبر ناسوت نقبی بزد از نصرت و نقاب درآمد
از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد وز بیم مسبب همه اسباب درآمد
آری لقبش بود سعادت بک عالم زان پیش که اشخاص به القاب درآمد
بگشاد محمد در خمخانه غیبی بسیار کسادی به می ناب درآمد
از بهر دل تشنه و تسکین چنین خون آن جام می لعل چو عناب درآمد
خاموش کن امروز که این روز سخن نیست زحمت مده آن ساقی اصحاب درآمد
646
بار دگر آن مست به بازار درآمد وان سرده مخمور به خمار درآمد
سرهای درختان همه پربار چرا شد کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد
یک حمله دیگر همه در رقص درآییم مستانه و یارانه که آن یار درآمد
یک حمله دیگر همه دامن بگشاییم کز بهر نثار آن شه دربار درآمد
یک حمله دیگر به شکرخانه درآییم کز مصر چنین قند به خروار درآمد
یک حمله دیگر بنه خواب بسوزیم زیرا که چنین دولت بیدار درآمد
یک حمله دیگر به شب این پاس بداریم کان لولی شب دزد به اقرار درآمد
یک حمله دیگر برسان باده که مستی در عربده ویران شده دستار درآمد
یک حمله دیگر به سلیمان بگراییم کان هدهد پرخون شده منقار درآمد
این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست از دست مسیحی که به بیمار درآمد
اکنون بزند گردن غم های جهان را کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد کان شادی و آن مستی بسیار درآمد
بربند لب اکنون که سخن گستر بی لب بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
647
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند حیلت بکند لیک خدایی بنداند
گامی دو چنان آید کو راست نهادست وان گاه که داند که کجاهاش کشاند
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن کاین مملکتت از ملک الموت رهاند
شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری کاشکار تو را باز اجل بازستاند
خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند
648
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشان هاش بگفتید از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
649
بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
چون باز که برباید مرغی به گه صید بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
در خود چو نظر کردم خود را بندیدم زیرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد
در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم تا سر تجلی ازل جمله بیان شد
نه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد کشتی وجودم همه در بحر نهان شد
آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد و آوازه درافکند چنین گشت و چنان شد
آن بحر کفی کرد و به هر پاره از آن کف نقشی ز فلان آمد و جسمی ز فلان شد
هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان یافت در حال گذارید و در آن بحر روان شد
بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد
650
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد امسال در این خرقه زنگار برآمد
آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی آنست که امسال عرب وار برآمد
آن یار همانست اگر جامه دگر شد آن جامه بدل کرد و دگربار برآمد
آن باده همانست اگر شیشه بدل شد بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد
شب رفت حریفان صبوحی به کجایید کان مشعله از روزن اسرار برآمد
رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید امروز در این لشکر جرار برآمد
شمس الحق تبریز رسیدست بگویید کز چرخ صفا آن مه انوار برآمد
651
مهتاب برآمد کلک از گور برآمد وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد
آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور از نفخه او دمدمه صور برآمد
در هاون اقبال عنایت گهری کوفت صد دیده حق بین ز دل کور برآمد
از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک کز خاک سیه قافله مور برآمد
از بحر عسل هاش چه دید آن دل زنبور با مشک عسل گله زنبور برآمد
در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت کز وی خز و ابریشم موفور برآمد
بی دیده و بی گوش صدف رزق کجا یافت تا حاصل در گشت و چو گنجور برآمد
نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت کز آهن و سنگی علم نور برآمد
بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید وز سرمه چون قیر چه کافور برآمد
بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت کافروخته از پرده مستور برآمد
در دولت و در عزت آن شاه نکوکار این لشگر بشکسته چه منصور برآمد
یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش هر سیب که بشکافت از او حور برآمد
چون حور برآمد ز دل سیب بخندید از خنده او حاجت رنجور برآمد
این هستی و این مستی و این جنبش مستان زان باده مدان کز دل انگور برآمد
شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت از مشرق جان آن مه مشهور برآمد
652
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند حیله بکند لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کو راست نهادست وان گاه که داند که کجاهاش کشاند
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن کاین مملکتت از ملک الموت رهاند
باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر کاین کام تو را زود به ناکام رساند
اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری کاشکار تو را باز اجل بازستاند
چون باز شهی رو به سوی طبله بازش کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند
از شاه وفادارتر امروز کسی نیست خر جانب او ران که تو را هیچ نراند
زندانی مرگند همه خلق یقین دان محبوس تو را از تک زندان نرهاند
دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست تا هر که مخنث بود آتش برماند
حاشا ز سواری که بود عاشق این راه که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند
653
چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید
خواهم که ز زنار دو صد خرقه نماید ترسابچه گوید که بپوشان که نشاید
اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار چون نه مهه گشتست ندانی که بزاید
شاهیست دل اندر تن ماننده گاوی وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید
وان دانه که افتاد در این هاون عشاق هر سوی جهد لیک به ناچار بساید
از خانه عشق آنک بپرد چو کبوتر هر جا که رود عاقبت کار بیاید
آیینه که شمس الحق تبریز بسازد زنگار کجا گیرد و صیقل به چه باید
654
هر نکته که از زهر اجل تلختر آید آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید
در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید
هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت زان پیش که جان را ز تو وقت سفر آید
از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید لبیک زنم نفخه خون جگر آید
655
از بهر خدا عشق دگر یار مدارید در مجلس جان فکر دگر کار مدارید
یار دگر و کار دگر کفر و محالست در مجلس دین مذهب کفار مدارید
در مجلس جان فکر چنانست که گفتار پنهان چو نمی ماند اضمار مدارید
گر بانگ نیاید ز فسا بوی بیاید در دل نظر فاحشه آثار مدارید
آن حارس دل مشرف جان سخت غیورست با غیرت او رو سوی اغیار مدارید
هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید هر گمشده را سرور و سالار مدارید
یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد خود را گرو نفس علف خوار مدارید
العزه لله جمیعا چو شنیدیت خاطر به سوی سبلت و دستار مدارید
چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه خود را تبع گردش پرگار مدارید
در مشهد اعظم به تشهد بنشینید هش را به سوی گنبد دوار مدارید
انکار بسوزد چو شهادت بفروزد با شاهد حق نکرت انکار مدارید
یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار هین چشم چو کرکس سوی مردار مدارید
آن نفس فریبنده که غرست و غرورست هین عشق بر آن غره غرار مدارید
گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید گلگونه او را بجز از خار مدارید
او یار وفا نبود و از یار ببرد آن ده دله را محرم اسرار مدارید
او باده بریزد عوضش سرکه فروشد آن حامضه را ساقی و خمار مدارید
ما حلقه مستان خوش ساقی خویشیم ما را سقط و بارد و هشیار مدارید
گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک آن ناف ورا نافه تاتار مدارید
چون روح برآمد به سر منبر تذکیر خود را سپس پرده گفتار مدارید
656
مرغان که کنون از قفص خویش جدایید رخ باز نمایید و بگویید کجایید
کشتی شما ماند بر این آب شکسته ماهی صفتان یک دم از این آب برآیید
یا قالب بشکست و بدان دوست رسیدست یا دام بشد از کف و از صید جدایید
امروز شما هیزم آن آتش خویشید یا آتشتان مرد شما نور خدایید
آن باد وبا گشت شما را فسرانید یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید
در هر سخن از جان شما هست جوابی هر چند دهان را به جوابی نگشایید
در هاون ایام چه درها که شکستید آن سرمه دیدست بسایید بسایید
ای آنک بزادیت چو در مرگ رسیدید این زادن ثانیست بزایید بزایید
گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار پیدا شود آن روز که روبند گشایید
ور زانک سزیدیت به شمس الحق تبریز والله که شما خاصبک روز سزایید
657
گر یک سر موی از رخ تو روی نماید بر روی زمین خرقه و زنار نماند
آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم آن سوخته را جز غم تو کار نماند
گر برفکنی پرده از آن چهره زیبا از چهره خورشید و مه آثار نماند
در خواب کنی سوختگان را ز می عشق تا جز تو کسی محرم اسرار نماند
658
بگو دل را که گرد غم نگردد ازیرا غم به خوردن کم نگردد
نبات آب و گل جمله غم آمد که سور او بجز ماتم نگردد
مگرد ای مرغ دل پیرامن غم که در غم پر و پا محکم نگردد
دل اندر بی غمی پری بیابد که دیگر گرد این عالم نگردد
دلا این تن عدو کهنه تست عدو کهنه خال و عم نگردد
دلا سر سخت کن کم کن ملولی ملول اسرار را محرم نگردد
چو ماهی باش در دریای معنی که جز با آب خوش همدم نگردد
ملالی نیست ماهی را ز دریا که بی دریا خود او خرم نگردد
یکی دریاست در عالم نهانی که در وی جز بنی آدم نگردد
ز حیوان تا که مردم وانبرد درون آب حیوان هم نگردد
خموش از حرف زیرا مرد معنی بگرد حرف لا و لم نگردد
659
دلم امروز خوی یار دارد هوای روی چون گلنار دارد
که طاووس آن طرف پر می فشاند که بلبل آن طرف تکرار دارد
صدای نای آن جا نکته گوید نوای چنگ بس اسرار دارد
بگه برخیز فردا سوی او رو که او عاشق چو من بسیار دارد
چو بگشاید رخان تو دل نگهدار که بس آتش در آن رخسار دارد
ولیکن عقل کو آن لحظه دل را که دل ها را لبش خمار دارد
ز ما کاری مجو چون داده ای می که می مر مرد را بی کار دارد
دلم افتان و خیزان دوش آمد که می مستی او اظهار دارد
دویدم پیش و گفتم باده خوردی نمی ترسی که عقل انکار دارد
چو بو کردم دهانش را بدیدم که بوی آن پری دیدار دارد
خداوندی شمس الدین تبریز که بوی خالق جبار دارد
ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست و او بی حد و بی مقدار دارد
660
نثرنا فی ربیع الوصل بالورد حنانینا فنعم الزوج و الفرد
ز رویت باغ و عبهر می توان کرد ز زلفت مشک و عنبر می توان کرد
ز روی زرد همچون زعفرانم جهانی را مزعفر می توان کرد
به یک دانه ز خرمنگاه ماهت فلک ها را مسخر می توان کرد
تو آن خضری که از آب حیاتت گدایان را سکندر می توان کرد
در آن حالی که حالم بازجویی محالی را میسر می توان کرد
نخاف العین ترمینا بسو فیا داود قدر حلقه السرد
به خود واگرد ای دل زانک از دل ره پنهان به دلبر می توان کرد
جهان شش جهت را گر دری نیست چو در دل آمدی در می توان کرد
درآ در دل که منظرگاه حقست وگر هم نیست منظر می توان کرد
چو دردی ماند جان ما در این زیر اگر زیرست از بر می توان کرد
ز گولی در جوال نفس رفتی وگر نی ترک این خر می توان کرد
الا یا ساقیا هات الحمیا لتکفینا عناء الحر و البرد
دل سنگین عشق ار نرم گردد دل ار سنگست جوهر می توان کرد
بیار آن باده حمرا و درده کز احمر عالم اخضر می توان کرد
از آن باده که پر و بال عیش است ز هر جزوم کبوتر می توان کرد
از آن جرعه که از دریای فضل است بهشت و حور و کوثر می توان کرد
چو تیرانداز گردد باده در خم ز تیر باده اسپر می توان کرد
و اسکرنا به کاسات عظام فان السکر دفع الهم و الحرد
چو باده در من آتش زد بدیدم که از هر آب آذر می توان کرد
بیا ای مادر عشرت به خانه که جان را فرش مادر می توان کرد
وگر در راه تو نامحرمانند تو را از جام چادر می توان کرد
چو گشتی شیرگیر و شیرآشام سزای شیر صفدر می توان کرد
بزن گردن امل ها را به باده کز آن هر قطره خنجر می توان کرد
سقاهم ربهم برخوان و می نوش که هر دم عیش دیگر می توان کرد
وگر ساغر نداری می بیاور دهان را همچو ساغر می توان کرد
و اعتقنا به خمر من هموم و جازی همنا بالدفع و الطرد
661
بیا ای زیرک و بر گول می خند بیا ای راه دان بر غول می خند
چو در سلطان بی علت رسیدی هلا بر علت و معلول می خند
اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر برو بر خاذل و مخذول می خند
چو مرده مرده ای را کرد معزول تو خوش بر عازل و معزول می خند
مثال محتلم پندار عزلش تو هم بر فاعل و مفعول می خند
یکی در خواب حاصل کرد ملکی برو بر حاصل و محصول می خند
سوالی گفت کوری پیش کری دلا بر سائل و مساول می خند
وگر گوید فروشستم فلان را هلا بر غاسل و مغسول می خند
چو نقدت دست داد از نقل بس کن خمش بر ناقل و منقول می خند
662
اگر عالم همه پرخار باشد دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بی کار گردد چرخ گردون جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مرده ست که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را نه شاهد بر سر بیمار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند اگر چه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی دلی کو مست و بس هشیار باشد
663
تویی نقشی که جان ها برنتابد که قند تو دهان ها برنتابد
جهان گر چه که صد رو در تو دارد جمالت را جهان ها برنتابد
روان گشتند جان ها سوی عشقت که با عشقت روان ها برنتابد
درون دل نهان نقشیست از تو که لطفش را نهان ها برنتابد
چو خلوتگاه جان آیی خمش کن که آن خلوت زبان ها برنتابد
بدو نیک ار ببینی نیک نبود از آن بگذر کز آن ها برنتابد
بگو تو نام شمس الدین تبریز که نامش را نشان ها برنتابد
664
دلی دارم که گرد غم نگردد میی دارم که هرگز کم نگردد
دلی دارم که خوی عشق دارد که جز با عاشقان همدم نگردد
خطی بستانم از میر سعادت که دیگر غم در این عالم نگردد
چو خاص و عام آب خضر نوشند دگر کس سخره ماتم نگردد
اگر فاسق بود زاهد کنندش وگر زاهد بود بلعم نگردد
چو یابد نردبان بر چرخ شادی ز غم چون چرخ پشتش خم نگردد
چو خرمشاه عشق از دل برون جست که باشد که خوش و خرم نگردد
ز سایه طره های درهم او ز هر همسایه ای درهم نگردد
بکن توبه ز گفتار ار چه توبه از آن توبه شکن محکم نگردد
665
خنک جانی که او یاری پسندد کز او دوریش خود صورت نبندد
تو باشی خنده و یار تو شادی که بی شادی دهان کس نخندد
تو باشی سجده و یار تو تعظیم که بی تعظیم هرگز سر نخنبد
تو باشی چون صدا و یار غارت چو آوازی به نزد کوه و گنبد
تو آدینه بوی او وقت خطبه نه ز آدینه جدا چون روز شنبد
نگر آخر دمی در نحن اقرب نظر را تا نجنباند نجنبد
خیالی خوش دهد دل زان بنازد خیالی زشت آرد دل بتندد
بر او مسخره آمد دل و جان گه از صله گه از سیلیش رندد
مزن سیلی چنانک گیج گردم ز گیجی دور افتم ز اصل و مسند
خمش تا درس گوید آن زبانی که لا باشد به پیشش صد مهند
اگر گویی تو نی را هی خمش کن بگوید با لبش گو ای موید
666
چمن جز عشق تو کاری ندارد وگر دارد چو من باری ندارد
چه بی ذوقست آن کش عشق نبود چه مرده ست آن که او یاری ندارد
به غیر قوت تن قوتی ننوشد بجز دنیا سمن زاری ندارد
هر آنک ترک خر گوید ز مستی غم پالان و افساری ندارد
ز خر رست و روان شد پابرهنه به گلزاری که آن خاری ندارد
چه غم دارد که خر رفت و رسن برد بر او خر چو مقداری ندارد
مشو غره به ازرق پوش گردون که اندر زیر ایزاری ندارد
درافکن فتنه دیگر در این شهر که دور عشق هنجاری ندارد
بدران پرده ها را زانک عاشق ز بی شرمی غم و عاری ندارد
بزن آتش در این گفت و در آن کس که در گفت تو اقراری ندارد
667
سماع صوفیان می درنگیرد که آتش هیزمی را تر نگیرد
یقین می دانک جسمانیست آفت مکوپ این دست تا پا برنگیرد
بیابد خلوت عشرت مسیحا اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد
چرا در بزم خلوت بی گرانان دل ما عیش را از سر نگیرد
نه اصل این بنا باشد کلوخی کلوخی لطف آن دلبر نگیرد
که چشم حقد یوسف را نداند که بانگ چنگ گوش کر نگیرد
ز هر آهو نه صحرا مشک یابد ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد
ز هر نی ناله مشتاق ناید و هر مرغی ز نی شکر نگیرد
چه داند لطف زهره زهره رفته که او را گوشه چادر نگیرد
می جان را بجز جانی ننوشد که جسمانی می انور نگیرد
نه هر ابری حریف ماه گردد که اختر را بجز اختر نگیرد
اگر دلدار گیرد در جهان کس از این دلدار ما خوشتر نگیرد
خداوند شمس دین آن نور تبریز که هر کس را چو من چاکر نگیرد
668
رجب بیرون شد و شعبان درآمد برون شد جان ز تن جانان درآمد
دم جهل و دم غفلت برون شد دم عشق و دم غفران درآمد
بروید دل گل و نسرین و ریحان چو از ابر کرم باران درآمد
دهان جمله غمگینان بخندد بدین قندی که در دندان درآمد
چو خورشید آدمی زربفت پوشد چو آن مه روی زرافشان درآمد
بزن دست و بگو ای مطرب عشق که آن سرفتنه پاکوبان درآمد
اگر دی رفت باقی باد امروز وگر عمر بشد عثمان درآمد
همه عمر گذشته بازآید چو این اقبال جاویدان درآمد
چو در کشتی نوحی مست خفته چه غم داری اگر طوفان درآمد
منور شد چو گردون خاک تبریز چو شمس الدین در آن میدان درآمد
669
چو شب شد جملگان در خواب رفتند همه چون ماهیان در آب رفتند
دو چشم عاشقان بیدار تا روز همه شب سوی آن محراب رفتند
چو ایشان را حریف از اندرونست چه غم دارند اگر اصحاب رفتند
همه در غصه و در تاب و عشاق به سوی طره پرتاب رفتند
همه اندر غم اسباب و ایشان قلنداروار بی اسباب رفتند
کی یابد گرد ایشان را که ایشان چو برق و باد سخت اشتاب رفتند
تو چون دلوی بر بن دولاب می گرد که ایشان برتر از دولاب رفتند
ببین آن ها که بند سیم بودند درون خاک چون سیماب رفتند
ببین آن ها که سیمین بر گزیدند به روی سرخ چون عناب رفتند
670
پریر آن چهره یارم چه خوش بود عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود
به یادم نیست هیچ آن ماجراها ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود
در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش میان باغ و گلزارم چه خوش بود
اگر چه مست جام عشق بودم رخ معشوق هشیارم چه خوش بود
671
دلم را ناله سرنای باید که از سرنای بوی یار آید
به جان خواهم نوای عاشقانه کز آن ناله جمال جان نماید
همی نالم که از غم بار دارم عجب این جان نالان تا چه زاید
بگو ای نای حال عاشقان را که آواز تو جان می آزماید
ببین ای جان من کز بانگ طاسی مه بگرفته چون وا می گشاید
بخوان بر سینه دل این عزیمت که تا فریاد از پریان برآید
چو ناله مونس رنجور گردد گرش گویی خمش کن هم نشاید
672
بگویم خفیه تا خواجه نرنجد که آن دلبر همی در بر نگنجد
ز مستی من ترازو را شکستم ترازو کان گوهر را نسنجد
بتان را جمله زو بدرید سربند که ماده گرگ با یوسف نغنجد
هم از جمله سیه روییست آن نیز که پیش رومیی زنجی بزنجد
قراضه کیست پیش شمس تبریز که گنج زر بیارد یا بگنجد
673
کسی کز غمزه ای صد عقل بندد گر او بر ما نخندد پس که خندد
اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید بود انصاف و انصاف آن پسندد
دلا می جوش همچون موج دریا که گر دریا بیارامد بگندد
چو خورشیدی و از خود پاک گشتی ز تو چنگ اجل جز غم نرندد
شکرشیرینی گفتن رها کن ولیکن کان قندی چون نقندد
674
چنان کز غم دل دانا گریزد دو چندان غم ز پیش ما گریزد
مگر ما شحنه ایم و غم چو دزدست چو ما را دید جا از جا گریزد
بغرد شیر عشق و گله غم چو صید از شیر در صحرا گریزد
ز نابینا برهنه غم ندارد ز پیش دیده بینا گریزد
مرا سوداست تا غم را ببینم ولیکن غم از این سودا گریزد
همه عالم به دست غم زبونند چو او بیند مرا تنها گریزد
اگر بالا روم پستی گریزد وگر پستی روم بالا گریزد
خمش باشم بود کاین غم درافتد غلط خود غم ز ناگویا گریزد
675
هر آن دل ها که بی تو شاد باشد چو خاشاکی میان باد باشد
چو مرغ خانگی کز اوج پرد چو شاگردی که بی استاد باشد
چه ماند صورتی کز خود تراشی بدان شاهی که حوری زاد باشد
چه ماند هیبت شمشیر چوبین به شمشیری که از پولاد باشد
تو عهدی کرده چون روح بودی ولیکن کی تو را آن یاد باشد
اگر منکر شوی من صبر دارم بدان روزی که روز داد باشد
676
سگ ار چه بی فغان و شر نباشد سگ ما چون سگ دیگر نباشد
شنو از مصطفی کو گفت دیوم مسلمان شد دگر کافر نباشد
سگ اصحاب کهف و نفس پاکان اگر بر در بود بر در نباشد
سگ اصحاب را خوی سگی نیست گر این سر سگ نمود آن سر نباشد
که موسی را درخت آن شب چو اختر نمود آذر ولیک آذر نباشد
677
عجب آن دلبر زیبا کجا شد عجب آن سرو خوش بالا کجا شد
میان ما چو شمعی نور می داد کجا شد ای عجب بی ما کجا شد
دلم چون برگ می لرزد همه روز که دلبر نیم شب تنها کجا شد
برو بر ره بپرس از رهگذریان که آن همراه جان افزا کجا شد
برو در باغ پرس از باغبانان که آن شاخ گل رعنا کجا شد
برو بر بام پرس از پاسبانان که آن سلطان بی همتا کجا شد
چو دیوانه همی گردم به صحرا که آن آهو در این صحرا کجا شد
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه که آن گوهر در این دریا کجا شد
ز ماه و زهره می پرسم همه شب که آن مه رو بر این بالا کجا شد
چو آن ماست چون با دیگرانست چو این جا نیست او آن جا کجا شد
دل و جانش چو با الله پیوست اگر زین آب و گل شد لاکجا شد
بگو روشن که شمس الدین تبریز چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد
678
به صورت یار من چون خشمگین شد دلم گفت اه مگر با من به کین شد
به صد وادی فرورفتم به سودا که چه چاره که چاره گر چنین شد
به سوی آسمان رفتم چو دیوان از این درد آسمان من زمین شد
مرا گفتند راه راست برگیر چه ره گیرم که یار راستین شد
مرا هم راه و همراهست یارم که روی او مرا ایمان و دین شد
به زیر گلبنش هر کس که بنشست سعادت با نشستش همنشین شد
در این گفتارم آن معنی طلب کن نفس های خوشم او را کمین شد
ازیرا اسم ها عین مسماست ز عین اسم آدم عین بین شد
اگر خواهی که عین جمع باشی همین شد چاره و درمان همین شد
مخوان این گنج نامه دیگر ای جان که این گنج از پی حکمت دفین شد
به کهگل چون بپوشم آفتابی جهانی کی درون آستین شد
اگر تو زین ملولی وای بر تو که تو پیرار مردی این یقین شد
زره بر آب می دان این سخن را همان آبست الا شکل چین شد
ز خود محجوبشان کردم به گفتن به پیش حاسدان واجب چنین شد
خمش باشم لب از گفتن ببندم که مشتی بیس با پیری قرین شد
679
چو دیوم عاشق آن یک پری شد ز دیو خویشتن یک سر بری شد
چو ناگاهان بدیدش همچو برقی برون پرید عقلش را سری شد
در انگشت پری مهر سلیمان چو دید آن جان و دل در چاکری شد
چو سر چاکری عشق دریافت فراز هفت چرخ مهتری شد
چو لب تر کرد او از جام عشقش بدان خشکی لب او از تری شد
چو شد او مشتری عشق جنی کمینه بندگانش مشتری شد
چو گاوی بود بی جان و زبان دیو بداد جان و عشقش سامری شد
همه جور و جفا و محنت عشق بر او شیرین چو مهر مادری شد
مگر درد فراق و جور هجران که تاب آن نبودش زان بری شد
ز دست هجر او تا پیش مخدوم که شمس الدینست بهر داوری شد
چو دیو آمد به پیشش خاک بوسید از آتش با ملایک همپری شد
از آن مستی به تبریز است گردان که از جانش هوای کافری شد
680
نگارا مردگان از جان چه دانند کلاغان قدر تابستان چه دانند
بر بیگانگان تا چند باشی بیا جان قدر تو ایشان چه دانند
بپوشان قد خوبت را از ایشان که کوران سرو در بستان چه دانند
خرامان جانب میدان خویش آ مباش آن جا خران میدان چه دانند
بزن چوگان خود را بر در ما که خامان لطف آن چوگان چه دانند
بهل ویرانه بر جغدان منکر که جغدان شهر آبادان چه دانند
چه دانند ملک دل را تن پرستان گدایان طبع سلطانان چه دانند
یکی مشتی از این بی دست و بی پا حدیث رستم دستان چه دانند
681
کسی که غیر این سوداش نبود ز ذوق ماش یاد ماش نبود
مثال گوی در میدان حیرت دوان باشد اگر چه پاش نبود
وجودی که نرست از سایه خوش پناه سایه عنقاش نبود
نماید آینه سیمای هر کس ازیرا صورت و سیماش نبود
به روزی صد هزاران عیب و خوبی بگوید آینه غوغاش نبود
ندارد آینه با زشت بغضی هوای چهره زیباش نبود
دهانی زین شکر مجروح گردد که دندان های شکرخاش نبود
به پرهای عجب دل برپریدی ولیک از دام او پرواش نبود
برو چون مه پی خورشید می کاه که بی کاهش جمال افزاش نبود
682
یکی لحظه از او دوری نباید کز آن دوری خرابی ها فزاید
تو می گویی که بازآیم چه باشد تو بازآیی اگر دل در گشاید
بسی این کار را آسان گرفتند بسی دشوارها آسان نماید
چرا آسان نماید کار دشوار که تقدیر از کمین عقلت رباید
به هر حالی که باشی پیش او باش که از نزدیک بودن مهر زاید
اگر تو پاک و ناپاکی بمگریز که پاکی ها ز نزدیکی فزاید
چنانک تن بساید بر تن یار به دیدن جان او بر جان بساید
چو پا واپس کشد یک روز از دوست خطر باشد که عمری دست خاید
جدایی را چرا می آزمایی کسی مر زهر را چون آزماید
گیاهی باش سبز از آب شوقش میندیش از خری کو ژاژ خاید
سرک بر آستان نه همچو مسمار که گردون این چنین سر را نساید
683
ز خاک من اگر گندم برآید از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت تو را خرپشته ام رقصان نماید
میا بی دف به گور من ای برادر که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی خراباتی ز جانت درگشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریدست همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق بگو از می بجز مستی چه آید
به برج روح شمس الدین تبریز بپرد روح من یک دم نپاید
684
ز رویت دسته گل می توان کرد ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد
ز قد پرخم من در ره عشق بر آب چشم من پل می توان کرد
ز اشک خون همچون اطلس من براق عشق را جل می توان کرد
ز هر حلقه از آن زلفین پربند پر گردن کشان غل می توان کرد
تو دریایی و من یک قطره ای جان ولیکن جزو را کل می توان کرد
دلم صدپاره شد هر پاره نالان که از هر پاره بلبل می توان کرد
تو قاف قندی و من لام لب تلخ ز قاف و لام ما قل می توان کرد
مرا همشیره است اندیشه تو از این شیره بسی مل می توان کرد
رهی دورست و جان من پیاده ولی دل را چو دلدل می توان کرد
خمش کن زان که بی گفت زبانی جهان پربانگ و غلغل می توان کرد
685
دل با دل دوست در حنین باشد گویای خموش همچنین باشد
گویم سخن و زبان نجنبانم چون گوش حسود در کمین باشد
دانم که زبان و گوش غمازند با دل گویم که دل امین باشد
صد شعله ی آتش است در دیده از نکته دل که آتشین باشد
خود طرفه تر این که در دل آتش چندین گل و سرو و یاسمین باشد
زان آتش باغ سبزتر گردد تا آتش و آب همنشین باشد
ای روح مقیم مرغزاری تو کان جا دل و عقل دانه چین باشد
آن سوی که کفر و دین نمی گنجد کی ما و من فلان دین باشد
686
ای مطرب جان چو دف به دست آمد این پرده بزن که یار مست آمد
چون چهره نمود آن بت زیبا ماه از سوی چرخ بت پرست آمد
ذرات جهان به عشق آن خورشید رقصان ز عدم به سوی هست آمد
غمگین ز چیی مگر تو را غولی از راه ببرد و همنشست آمد
زان غول ببر بگیر سغراقی کان بر کف عشق از الست آمد
این پرده بزن که مشتری از چرخ از بهر شکستگان به پست آمد
در حلقه این شکستگان گردید کان دولت و بخت در شکست آمد
این عشرت و عیش چون نماز آمد وین دردی درد آبدست آمد
خامش کن و در خمش تماشا کن بلبل از گفت پای بست آمد
687
کی باشد کاین قفص چمن گردد و اندرخور گام و کام من گردد
این زهر کشنده انگبین بخشد وین خار خلنده یاسمن گردد
آن ماه دو هفته در کنار آید وز غصه حسود ممتحن گردد
آن یوسف مصر الصلا گوید یعقوب قرین پیرهن گردد
بر ما خورشید سایه اندازد وان شمع مقیم این لگن گردد
آن چنگ نشاط ساز نو یابد وین گوش حریف تن تنن گردد
در خرمن ماه سنبله کوبیم چون نور سهیل در یمن گردد
خم های شراب عشق برجوشد هنگام کباب و بابزن گردد
سیمرغ هوای ما ز قاف آید دام شبلی و بوالحسن گردد
هر ذره مثال آفتاب آید هر قطره به موهبت عدن گردد
هر بره ز گرگ شیر آشامد هر پیل انیس کرگدن گردد
ز انبوهی دلبران و مه رویان هر گوشه شهر ما ختن گردد
هر عاشق بی مراد سرگشته مستغرق عشق باختن گردد
چون قالب مرده جان نو یابد فارغ ز لفافه و کفن گردد
آن عقل فضول در جنون آید هوش از بن گوش مرتهن گردد
جان و دل صد هزار دیوانه از بوسه یار خوش دهن گردد
آن روز که جان جمله مخموران ساقی هزار انجمن گردد
وان کس که سبال می زدی بر عشق در عشق شهیر مرد و زن گردد
در چاه فراق هر کی افتاده ست ره یابد و همره رسن گردد
باقیش مگو درون دل می دار آن به که سخن در آن وطن گردد
688
روی تو به رنگریز کان ماند زلف تو به نقش بند جان ماند
گر سایه برگ گل فتد بر تو بر عارض نازکت نشان ماند
روزی گذرد ز هجر تو سالی مسکین عاشق چنان جوان ماند
دلتنگ نیم اگر چه دل تنگم کآخر دل من بدان دهان ماند
در چشم من آی تا تو هم بینی یک تن که به صد هزار جان ماند
689
دوش از بت من جهان چه می شد وز ماه من آسمان چه می شد
در پیش رخش چه رقص می کرد وز آتش عشق جان چه می شد
چشم از نظرش چه مست می گشت وز قند لبش دهان چه می شد
از تیر مژه چه صید می کرد وان ابروی چون کمان چه می شد
می شد که به لاله رنگ بخشد ور نی سوی گلستان چه می شد
آن لحظه به سبزه گل چه می گفت وز نرگسش ارغوان چه می شد
جز از پی نور بخش کردن بر چرخ دوان دوان چه می شد
گر زانک نه لطف بی کران داشت آن ماه در این میان چه می شد
بنمود ز لامکان جمالی یا رب که از او مکان چه می شد
بگشاد نقاب بی نشانی وین عالم بانشان چه می شد
شب رفت و بماند روز مطلق وین عقل چو پاسبان چه می شد
از دیده غیب شمس تبریز این دیده غیب دان چه می شد
690
ای عشق که جمله از تو شادند وز نور تو عاشقان بزادند
تو پادشهی و جمله عشاق همرنگ تو پادشه نژادند
هر کس که سری و دیده ای داشت دیدند تو را سری نهادند
خورشید تویی و ذره از توست وان نور به نور بازدادند
چون بوی عنایت تو باشد زالان همه رستم جهادند
چون از بر تو مدد نباشد گر حمزه و رستمند بادند
ای دل برجه که ماه رویان از پرده غیب رو گشادند
مستند و طریق خانه دانند زیرا که نه مست از فسادند
تا عشق زید زیند ایشان تا یاد بود همه به یادند
691
هر چند که بلبلان گزینند مرغان دگر خمش نشینند
خود گیر که خرمنی ندارند نه از خرمن فقر دانه چینند
از حلقه برون نه ایم ما نیز هر چند که آن شهان نگینند
گر ولوله مرا نخواهند از بهر چه کارم آفرینند
شیرین و ترش مراد شاهست دو دیگ نهاده بهر اینند
بایست بود ترش به مطبخ چون مخموران بدان رهینند
هر حالت ما غذای قومیست زین اغذیه غیبیان سمینند
مرغان ضمیر از آسمانند روزی دو سه بسته زمینند
زانشان ز فلک گسیل کردند هر چند ستارگان دینند
تا قدر وصال حق بدانند تا درد فراق حق بینند
بر خاک قراضه گر بریزند آن را نهلند و برگزینند
شمس تبریز کم سخن بود شاهان همه صابر و امینند
692
رفتیم بقیه را بقا باد لابد برود هر آنک او زاد
پنگان فلک ندید هرگز طشتی که ز بام درنیفتاد
چندین مدوید کاندر این خاک شاگرد همان شدست کاستاد
ای خوب مناز کاندر آن گور بس شیرینست لا چو فرهاد
آخر چه وفا کند بنایی کاستون ویست پاره ای باد
گر بد بودیم بد ببردیم ور نیک بدیم یادتان باد
گر اوحد دهر خویش باشی امروز روان شوی چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهی از طاعت و خیر ساز اولاد
آن رشته نور غیب باقیست کانست لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق کان خلاصه ست آن باقی ماند تا به آباد
این ریگ روان چو بی قرارست شکل دگر افکنند بنیاد
چون کشتی نوحم اندر این خشک کان طوفانست ختم میعاد
زان خانه نوح کشتیی بود کز غیب بدید موج مرصاد
خفتیم میانه خموشان کز حد بردیم بانگ و فریاد
693
جانی که ز نور مصطفی زاد با او تو مگو ز داد و بیداد
هرگز ماهی سباحت آموخت آزادی جست سرو آزاد
خاری که ز گلبن طرب رست گلزار به روی او شود شاد
دورست رواق های شادی از آتش و آب و خاک و از باد
زین چار بسیط چون چلیپا ترکیب موحدان برون باد
زان سو فلکیست نیک روشن زان سو ملکیست بسته مرصاد
کمتر بخشش دو چشم بخشد بینا و حکیم و تیز و استاد
با دیده جان چو واپس آیی در عالم آب و گل به ارشاد
بینی تو و دیگران نبینند هر سو نوری به رسم میلاد
در هر ابری هزار خورشید در هر ویران بهشت آباد
تختی بنهی به قصر مردان هم خیمه زنی به بام اوتاد
بویی ببری ز شمس تبریز کو را است ملک مطیع و منقاد
694
آن کز دهن تو رنگ دارد انصاف که رزق تنگ دارد
وان کس که جدل ببست با تو با عمر عزیز جنگ دارد
ماهی که بیافت آب حیوان بر خشک چرا درنگ دارد
در آینه عکس قیصر روم گر نیست بدانک زنگ دارد
در قدس دلت چو خوک دیدی ملک قدست فرنگ دارد
ما را باری نگار خوش قول اندر بر خود چو چنگ دارد
زان زخمه او همیشه این چنگ پس تن تن و بس ترنگ دارد
هر ذره که پای کوفت با ما از مشرق چرخ ننگ دارد
هر جان که در این روش بلنگد جان تو که عذر لنگ دارد
زیرا کاین بحر بس کریمست آن نیست که او نهنگ دارد
سگ طبع کسی که با چنین شیر او سرکشی پلنگ دارد
سنگین جانی که با چنین لعل سودای کلوخ و سنگ دارد
خامش کن و جاه گفت کم جوی کاین جاه مزاج بنگ دارد
695
این قافله بار ما ندارد از آتش یار ما ندارد
هر چند درخت های سبزند بویی ز بهار ما ندارد
جان تو چو گلشنست لیکن دلخسته به خار ما ندارد
بحریست دل تو در حقایق کو جوش کنار ما ندارد
هر چند که کوه برقرارست والله که قرار ما ندارد
جانی که به هر صبوح مستست بویی ز خمار ما ندارد
آن مطرب آسمان که زهره ست هم طاقت کار ما ندارد
از شیر خدای پرس ما را هر شیر قفار ما ندارد
منمای تو نقد شمس تبریز آن را که عیار ما ندارد
696
بیچاره کسی که زر ندارد وز معدن زر خبر ندارد
بیچاره دلی که ماند بی تو طوطیست ولی شکر ندارد
دارد هنر و هزار دولت افسوس که آن دگر ندارد
می گوید دست جام بخشش ما بدهیمش اگر ندارد
بر وی ریزییم آب حیوان گر آب بر آن جگر ندارد
بی برگان را دهیم برگی زان برگ که شاخ تر ندارد
آن ها که ز ما خبر ندارند گویند دعا اثر ندارد
نزدیک آمد که دیده بخشیم آن را که به ما نظر ندارد
خاموش که مشکلات جان را جز دست خدای برندارد
697
دل بی لطف تو جان ندارد جان بی تو سر جهان ندارد
عقل ار چه شگرف کدخداییست بی خوان تو آب و نان ندارد
خورشید چو دید خاک کویت هرگز سر آسمان ندارد
گلنار چو دید گلشن جان زین پس سر بوستان ندارد
در دولت تو سیه گلیمی گر سود کند زیان ندارد
بی ماه تو شب سیه گلیمست این دارد و آن و آن ندارد
دارد ز ستاره ها هزاران بی ماه چراغدان ندارد
بی گفت تو گوش نیست جان را بی گوش تو جان زبان ندارد
وان جان غریب در تظلم می نالد و ترجمان ندارد
لیکن رخ زرد او گواهست و اشکی که غمش نهان ندارد
غماز شوم بود دم سرد آن دم که دم خران ندارد
اصل دم سرد مهر جانست کان را مه مهر جان ندارد
چون دل سبکش کند بهارت صد گونه غمش گران ندارد
آن عشق جوان چو نوبهارت جز پیران را جوان ندارد
تا چند نشان دهی خمش کن کان اصل نشان نشان ندارد
بگذار نشان چو شمس تبریز آن شمس که او کران ندارد
698
آن کس که ز تو نشان ندارد گر خورشیدست آن ندارد
ما بر در و بام عشق حیران آن بام که نردبان ندارد
دل چون چنگست و عشق زخمه پس دل به چه دل فغان ندارد
امروز فغان عاشقان را بشنو که تو را زیان ندارد
هر ذره پر از فغان و ناله ست اما چه کند زیان ندارد
رقص است زبان ذره زیرا جز رقص دگر بیان ندارد
هر سو نگران تست دل ها وان سو که تویی گمان ندارد
این عالم را کرانه ای هست عشق من و تو کران ندارد
مانند خیال تو ندیدم بوسه دهد و دهان ندارد
ماننده غمزه ات ندیدم تیر اندازد کمان ندارد
دادی کمری که بر میان بند طفل دل من میان ندارد
گفتی که به سوی ما روان شو بی لطف تو جان روان ندارد
699
بیچاره کسی که می ندارد غوره به سلف همی فشارد
بیچاره زمین که شوره باشد وین ابر کرم بر او نبارد
باری دل من صبوح مستست وام شب دوش می گزارد
گفتم به صبوح خفتگان را پامزد ویم که سر برآرد
امروز گریخت شرم از من او بر کف مست کی نگارد
ساقیست گرفته گوشم امروز یک لحظه مرا نمی گذارد
جام چو عصاش اژدها شد بر قبطی عقل می گمارد
خاموش و ببین که خم مستان چون جام شریف می سپارد
700
آن خواجه خوش لقا چه دارد آیینه اش از صفا چه دارد
هان تا نروی تو در جوالش رختش بطلب که تا چه دارد
اندر سخنش کشان و بو گیر کز بوی می بقا چه دارد
در گلشن ذوق او فرورو کز نرگس و لاله ها چه دارد
هر چند کز انبیا بلافید از گوهر انبیا چه دارد
گر چه صلوات می فرستند از صفوت مصطفی چه دارد
یا سایه خود بر او مینداز کو خود چه کس است یا چه دارد
در ساقی خویش چنگ درزن مندیش که آن سه تا چه دارد
عمری پی زید و عمرو بردی زین پس بنگر خدا چه دارد
از سرمجموع اصل مگذر کاین اصل جدا جدا چه دارد
این کاه سخن دگر مپیما بندیش که کهربا چه دارد
701
آن خواجه خوش لقا چه دارد بازار مرا بها چه دارد
او عشوه دهد از او تو مشنو رختش بطلب که تا چه دارد
نقدش برکش ببین که چندست در نقد دگر دغا چه دارد
گر دست و ترازوی نداری تا برکشی کز صفا چه دارد
اندر سخنش کشان و بو گیر کز بوی می بقا چه دارد
شاد آن که بجست جان خود را کز حالت مرتضا چه دارد
در خویش ز اولیا چه بیند وز لذت انبیا چه دارد
گفتم به قلندری که بنگر کان چرخ که شد دوتا چه دارد
گفتا که فراغتیست ما را کو خود چه کس است یا چه دارد
مستم ز خدا و سخت مستم سبحان الله خدا چه دارد
از رحمت شمس دین تبریز هر سینه جدا جدا چه دارد
702
پرکندگی از نفاق خیزد پیروزی از اتفاق خیزد
تو ناز کنی و یار تو ناز چون ناز دو شد طلاق خیزد
ور زان که نیاز پیش آری صد وصلت و صد عناق خیزد
از ناز شود ولایتی تنگ در دل سفر عراق خیزد
تو خون تکبر ار نریزی خون جوش کند خناق خیزد
رو دردی ناز را بپالا زیرا طرب از رواق خیزد
یار آن طلبد که ذوق یابد زیرا طلب از مذاق خیزد
یارست نه چوب مشکن او را چون برشکنی طراق خیزد
این بانگ طراق چوب ما را دانیم که از فراق خیزد
703
آن کس که ز جان خود نترسد از کشتن نیک و بد نترسد
وان کس که بدید حسن یوسف از حاسد و از حسد نترسد
آن کس که هوای شاه دارد از لشکر بی عدد نترسد
آخر حیوان ز ذوق صحبت از جفته و از لگد نترسد
آن کس که سعادت ازل دید از عاقبت ابد نترسد
چون کوه احد دلی بباید تا او ز جز احد نترسد
مرغی که ز دام نفس خود رست هر جای که برپرد نترسد
هر جای که هست گنج گنجست کشته احد از لحد نترسد
هر جانوری کز اصل آبست گر غرقه شود عمد نترسد
هر تن که سرشته بهشتست بر دوزخ برزند نترسد
وان را که مدد از اندرونست زین عالم بی مدد نترسد
از ابلهیست نی شجاعت گر جاهل از خرد نترسد
خود سر نبدست آن خسی را کز عشق تو پا کشد نترسد
این مایه لعنتست کابله دل های شهان خلد نترسد
هم پرده خویش می درد کو پرده من و تو درد نترسد
پازهر چو نیستش چرا او زهر دنیا خورد نترسد
در حضرت آن چنان رقیبی در شاهد بنگرد نترسد
زنهار به سر برو بدان ره کان جا دلت از رصد نترسد
صراف کمین درست و آن دزد از کیسه درم برد نترسد
آن جا گرگان همه شبانند آن جا مردی ز صد نترسد
آن جا من و تو و او نباشد چون وام ز خود ستد نترسد
هرگز دل تو ز تو نرنجد هرگز ذقنت ز خد نترسد
گلشن ز بهار و باغ سوسن وز سرو لطیف قد نترسد
چون گل بشکفت و روی خود دید زان پس ز قبول و رد نترسد
بس کن هر چند تا قیامت این بحر گهر دهد نترسد
704
آن جا که چو تو نگار باشد سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد چون رحمت بی کنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسه آب هم بر لب جویبار باشد
از بوسه آب بر لب جوی اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه در دیده خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد گر بر فرعون مار باشد
بر فرعونان که نیل خون گشت بر مومن خوشگوار باشد
هرگز نرمد خلیل ز آتش گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف گر بر پسرانش بار باشد
آن باد بهار جان باغست بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد اشکوفه بر او سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل عشقا سزدت که عار باشد
این را بر دست و آن بدین مات کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی خود بو برد آن که یار باشد
705
ای کز تو همه جفا وفا شد آن عهد و وفای تو کجا شد
با روی تو سور شد عزاها بی روی تو سورها عزا شد
شد بی قدمت سرا خرابه باز از تو خرابه ها سرا شد
از دعوت تو فنا شود هست وز هجر تو هست ها فنا شد
ای کشته مرا به جرم آنک از من راضی به جان چرا شد
آن تخم عطای تست در جان کو را کف دست باسخا شد
اعنات مهیجست جان را ور نی ز چه روی جان گدا شد
گر عاشق داد نیست جودت پس جان ز چه عاشق دعا شد
زد پرتو ساقییت بر ابر کز عکس تو ابرها سقا شد
زد عکس صبوری تو بر کوه تسکین زمین و متکا شد
زد عکس بلندی تو بر چرخ معنی تو صورت سما شد
از حسن تو خاک هم خبر یافت شد یوسف خوب و دلربا شد
از گفت بدار چنگ کز وی بی گفت تو فهم بانوا شد
706
روزم به عیادت شب آمد جانم به زیارت لب آمد
از بس که شنید یاربم چرخ از یارب من به یارب آمد
یار آمد و جام باده بر کف زان می که خلاف مذهب آمد
هر بار ز جرعه مست بودم این بار قدح لبالب آمد
عالم به خمار اوست معجب پس وی چه عجب که معجب آمد
بر هر فلکی که ماه او تافت خورشید کمینه کوکب آمد
گویی مه نو سواره دیدش کز عشق چو نعل مرکب آمد
این بس نبود شرف جهان را کو روح و جهان چو قالب آمد
شاد آن دل روشنی که بیند دل را که چه سان مقرب آمد
از پرتو دل جهان پرگل زیبا و خوش و مودب آمد
هر میوه به وقت خویش سر کرد هر فصل چه سان مرتب آمد
بس کن که به پیش ناطق کل گویای خمش مهذب آمد
بس کن که عروس جان ز جلوه با نامحرم معذب آمد
من بس نکنم که بی دلان را این کلبشکر مجرب آمد
من بس نکنم به کوری آنک اندر ره دین مذبذب آمد
خامش که به گفت حاجتی نیست چون جذب فرغت فانصب آمد
خود گفتن بنده جذب حقست کز بنده به بنده اقرب آمد
707
آن یوسف خوش عذار آمد وان عیسی روزگار آمد
وان سنجق صد هزار نصرت بر موکب نوبهار آمد
ای کار تو مرده زنده کردن برخیز که روز کار آمد
شیری که به صید شیر گیرد سرمست به مرغزار آمد
دی رفت و پریر نقد بستان کان نقد خوش عیار آمد
این شهر امروز چون بهشتست می گوید شهریار آمد
می زن دهلی که روز عیدست می کن طربی که یار آمد
ماهی از غیب سر برون کرد کاین مه بر او غبار آمد
از خوبی آن قرار جان ها عالم همه بی قرار آمد
هین دامن عشق برگشایید کز چرخ نهم نثار آمد
ای مرغ غریب پربریده بر جای دو پر چهار آمد
هان ای دل بسته سینه بگشا کان گمشده در کنار آمد
ای پای بیا و پای می کوب کان سرده نامدار آمد
از پیر مگو که او جوان شد وز پار مگو که پار آمد
گفتی با شه چه عذر گویم خود شاه به اعتذار آمد
گفتی که کجا رهم ز دستش دستش همه دستیار آمد
ناری دیدی و نور آمد خونی دیدی عقار آمد
آن کس که ز بخت خود گریزد بگریخته شرمسار آمد
خامش کن و لطف هاش مشمر لطفیست که بی شمار آمد
708
برخیز که ساقی اندرآمد وان جان هزار دلبر آمد
آمد می ناب وز پی نقل بادام و نبات و شکر آمد
آن جان و جهان رسید و از وی صد جان جهان مصور آمد
مشک آمد پیش طره او کان طره ز حسن بر سر آمد
زد حلقه مشک فام و می گفت بگشای که بنده عنبر آمد
از تابش لعل او چه گویم کز لعل و عقیق برتر آمد
زان سنبل ابروش حیاتم با برگ و لطیف و اخضر آمد
درده می خام و بین که ما را در مجلس خام دیگر آمد
آن رایت سرخ کز نهیبش اسپاه فرج مظفر آمد
هر کار که بسته گشت و مشکل آن کار بدو میسر آمد
می ده که سر سخن ندارم زیرا که سخن چو لنگر آمد
709
جان از سفر دراز آمد بر خاک در تو بازآمد
در نقد وجود هر چه زر بود از گنج عدم به گاز آمد
بی مهر تو هر که آسمان رفت درهای فلک فرازآمد
بی آبی خویش جمله دیدند هرک از تو نه سرفراز آمد
جان رفت که بی تو کار سازد سوزید و نه کارساز آمد
اندر سفرش بشد حقیقت کو بی تو همه مجاز آمد
از گرد ره آمدست امروز رحم آر که پرنیاز آمد
سر را ز دریچه ای برون کن تا بیند کان طراز آمد
تا نعره عاشقان برآید کان قبله هر نماز آمد
از پیش تو رفت باز جانم طبل تو شنید و بازآمد
ای اهل رباط وارهیدیت کز خط خوشش جواز آمد
آن چنگ طرب که بی نوا بود رقصی که کنون به ساز آمد
از سلسله نیاز رستید کان بند هزار ناز آمد
ترک خر کالبد بگویید کان شاه براق تاز آمد
نور رخ شمس حق تبریز عالم بگرفت و راز آمد
710
آن شعله نور می خرامد وان فتنه حور می خرامد
شب جامه سپید کرد زیرا کان ماه ز دور می خرامد
مستان شبانه را بشارت ساقی به سحور می خرامد
جان را به مثال عود سوزیم کان کان بلور می خرامد
آن فتنه نگر که بار دیگر با صد شر و شور می خرامد
آن دشمن صبرهای عاشق در خون صبور می خرامد
جانم به فدای آن سلیمان کو جانب مور می خرامد
جز چهره عاشقان مبینید کان شاه غیور می خرامد
در قالب خلق شمس تبریز چون نفخه صور می خرامد
711
امروز نگار ما نیامد آن دلبر و یار ما نیامد
آن گل که میان باغ جانست امشب به کنار ما نیامد
صحرا گیریم همچو آهو چون مشک تتار ما نیامد
ای رونق مطربان همین گو کان رونق کار ما نیامد
آرام مده تو نای و دف را کآرام و قرار ما نیامد
آن ساقی جان نگشت پیدا درمان خمار ما نیامد
شمس تبریز شرح فرما چون فصل بهار ما نیامد
712
خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی خوشی کشاند
شیرین چو شکر تو باش شاکر شاکر هر دم شکر ستاند
شکر از شکرست آستین پر تا بر سر شاکران فشاند
تلخش چو بنوشی و بخندی در ذات تو تلخیی نماند
گویی که چگونه ام خوشم من گویم ترشم دلت بماند
گوید که نهان مکن ولیکن در گوشم گو که کس نداند
در گوش تو حلقه وفا نیست گوش تو به گوش ها رساند
713
ساقی زان می که می چریدند بفزای که یارکان رسیدند
مهمان بفزود می بیفزا زان خنب که اولیا چشیدند
زان می که ز بوش جمله ابدال در خلق پدید و ناپدیدند
ای ساقی خوب شکرلله کان روی نکوت را بدیدند
ای آتش رخت سوز عشاق در عشق تو رخت ها کشیدند
ای پرده فروکشیده بنگر کز عشق چه پرده ها دریدند
714
اول نظر ار چه سرسری بود سرمایه و اصل دلبری بود
گر عشق وبال و کافری بود آخر نه به روی آن پری بود
آن جام شراب ارغوانی وان آب حیات زندگانی
وان دیده بخت جاودانی آخر نه به روی آن پری بود
جمعیت جان های خرم در سایه آن دو زلف درهم
در مجلس و بزم شاه اعظم آخر نه به روی آن پری بود
از رنگ تو گشته ایم بی رنگ زان سوی جهان هزار فرسنگ
آن دم که بماند جان ما دنگ آخر نه به روی آن پری بود
در عشق پدید شد سپاهی در سایه چتر پادشاهی
افتاده دلم میان راهی آخر نه به روی آن پری بود
همچون مه نو ز غم خمیدن چون سایه به رو و سر دویدن
از عالم دل ندا شنیدن آخر نه به روی آن پری بود
آن مه که بسوخت مشتری را بشکست بتان آزری را
گر دل بگزید کافری را آخر نه به روی آن پری بود
گر هجده هزار عالم ای جان پر گشت ز قال و قال ای جان
وان شعله نور حالم ای جان آخر نه به روی آن پری بود
گر داد طریق عشق دادیم ور زان مه و آفتاب شادیم
ور دیده نو در او گشادیم آخر نه به روی آن پری بود
آن دم که ز ننگ خویش رستیم وان می که ز بوش بود مستیم
وان ساغرها که درشکستیم آخر نه به روی آن پری بود
باغی که حیات گشت وصلش خوشتر ز بهار و چار فصلش
شمس تبریز اصل اصلش آخر نه به روی آن پری بود
715
اول نظر ار چه سرسری بود سرمایه و اصل دلبری بود
گر عشق وبال و کافری بود آخر نه به روی آن پری بود
زان رنگ تو گشته ایم بی رنگ زان سوی خرد هزار فرسنگ
گر روم گزید جان اگر زنگ آخر نه به روی آن پری بود
رو کرده به چتر پادشاهی وز نور مشارقش سپاهی
گر یاوه شد او ز شاهراهی آخر نه به روی آن پری بود
همچون مه بی پری پریدن چون سایه به رو و سر دویدن
چون سرو ز بادها خمیدن آخر نه به روی آن پری بود
زان مه که نواخت مشتری را جان داد بتان آزری را
گر سهو فتاد سامری را آخر نه به روی آن پری بود
گر هجده هزار عالم ای جان پر گشت ز قال و قالم ای جان
گر حالم وگر محالم ای جان آخر نه به روی آن پری بود
چون ماه نزارگشته شادیم کاندر پی آفتاب رادیم
ور هم به خسوف درفتادیم آخر نه به روی آن پری بود
ناموس شکسته ایم و مستیم صد توبه و عهد را شکستیم
ور دست و ترنج را بخستیم آخر نه به روی آن پری بود
زان جام شراب ارغوانی زان چشمه آب زندگانی
گر داد فضولیی نشانی آخر نه به روی آن پری بود
فصلی بجز این چهار فصلش نی فصل ربیع و اصل اصلش
گر لاف زدیم ما ز وصلش آخر نه به روی آن پری بود
خاموش که گفتنی نتان گفت رازش باید ز راه جان گفت
ور مست شد این دل و نشان گفت آخر نه به روی آن پری بود
716
دیر آمده ای سفر مکن زود ای مایه هر مراد و هر سود
ای ز آتش عزم رفتن تو از بینی ها برآمده دود
هر عود تلف شود ز آتش در آتش توست عید هر عود
اومید تو هر دمی بگوید دستت گیرم به فضل خود زود
اما تو مگو که جهد و کوشش سودم نکند که بودنی بود
معزول مکن تو قدرتم را من بسته نیم چو تار در پود
هر لحظه بکاهمت چو خواهم وز فضل توانمت بیفزود
بربند دهان ز گفت و سر نه در سجده دوست کوست مسجود
717
آن کس که به بندگیت آید با او تو چنین کنی نشاید
ای روی تو خوب و خوی تو خوش چون تو گهری فلک نزاید
روی تو و خوی تو لطیفست سر دل تو لطیف باید
آن شخص که مردنیست فردا امروز چرا جفا نماید
چیزی که به خود نمی پسندد آن بر دگری چه آزماید
از خشم مخای هیچ کس را تا خشم خدا تو را نخاید
برخیز ز قصد خون خلقان تا بر سر تو فرونیاید
آن گاه قضا ز تو بگردد کان وسوسه در دلت نیاید
ای گفته که مردم این چه مردیست کابلیس تو را چنین بگاید
718
آخر گهر وفا ببارید آخر سر عاشقان بخارید
ما خاک شما شدیم در خاک تخم ستم و جفا مکارید
بر مظلومان راه هجران این ظلم دگر روا مدارید
ای زهره ییان به بام این مه بر پرده زیر و بم بزارید
یا نیز شما ز درد دوری همچون من خسته دلفکارید
محروم نماند کس از این در ما را به کسی نمی شمارید
آن درد که کوه از او چو ذرست بر ذرگکی چه می گمارید
ای قوم که شیرگیر بودیت آن آهو را کنون شکارید
زان نرگس مست شیرگیرش بی خمر وصال در خمارید
زان دلبر گلعذار اکنون بس بی دل و زعفران عذارید
با این همه گنج نیست بی رنج بر صبر و وفا قدم فشارید
مردانه و مردرنگ باشید گر در ره عشق مرد کارید
چون عاشق را هزار جانست بی صرفه و ترس جان سپارید
جان کم ناید ز جان مترسید کاندر پی جان کامکارید
عشقست حریف حیله آموز گرد از دغل و حیل برآرید
در عشق حلال گشت حیله در عشق رهین صد قمارید
حقست اگر ز عشق آن سرو با جمله گلرخان چو خارید
حقست اگر ز عشق موسی بر فرعونان نفس مارید
جان را سپر بلاش سازید کاندر کف عشق ذوالفقارید
در صبر و ثبات کوه قافید چون کوه حلیم و باوقارید
چون بحر نهان به مظهر آید ماننده موج بی قرارید
هنگام نثار و درفشانی چون ابر به وقت نوبهارید
در تیر شهیت اگر شهیدیت در پیش مهیت اگر غبارید
پاینده و تازه همچو سروید چون شاخ بلند میوه دارید
ز آسیب درخت او چو سیبید چون سیب درخت سنگسارید
گر سنگ دلان زنندتان سنگ با گوهر خویش یار غارید
چون دامن در پیش دوانید گر همچو سجاف بر کنارید
چون همسفرید با مه خویش پیوسته چو چرخ در دوارید
هم عشق شما و هم شما عشق با اشتر عشق هم مهارید
گر نقب زنست نفس و دزدست آخر نه در این حصین حصارید
از عشق خورید باده و نقل گر مقبل وگر حلال خوارید
دیدیت که تان همی نگارد دیگر چه خیال می نگارید
اوتان به خود اختیار کردست چه در پی جبر و اختیارید
محکوم یک اختیار باشید گر عاشق و اهل اعتبارید
خاموش کنم اگر چه با من در نطق و سکوت سازوارید
719
ای اهل صبوح در چه کارید شب می گذرد روا مدارید
ماننده آفتاب رخشان از جام صبوح سر برآرید
ای شب شمران اگر شمارست باری شب زلف او شمارید
زخمی که زدست وانمایید گر پنجه شیر را شکارید
در خواب شوید ای ملولان وین خلوت را به ما سپارید
می آید آن نگار امشب چون منتظران آن نگارید
زان روی که شمس دین تبریز داند که شما در انتظارید
720
از بهر چه در غم و زحیرید وقت سفرست خر بگیرید
خیزید روان شوید یاران تا همچو روان صفا پذیرید
پران باشید در پی صید آخر نه کم از کمان و تیرید
اندر حرکت نهانست روزی گر محتشمید وگر فقیرید
در اول روز تازه ز آنید که شب سوی غیب در مسیرید
721
هر سینه که سیمبر ندارد شخصی باشد که سر ندارد
وان کس که ز دام عشق دورست مرغی باشد که پر ندارد
او را چه خبر بود ز عالم کز باخبران خبر ندارد
او صید شود به تیر غمزه کز عشق سر سپر ندارد
آن را که دلیر نیست در راه خود پنداری جگر ندارد
در راه فکنده است دری جز او که فکند برندارد
آن کس که نگشت گرد آن در بس بی گهرست و فر ندارد
وقت سحرست هین بخسبید زیرا شب ما سحر ندارد
722
ما مست شدیم و دل جدا شد از ما بگریخت تا کجا شد
چون دید که بند عقل بگسست در حال دلم گریزپا شد
او جای دگر نرفته باشد او جانب خلوت خدا شد
در خانه مجو که او هواییست او مرغ هواست و در هوا شد
او باز سپید پادشاهست پرید به سوی پادشا شد
723
ساقی برخیز کان مه آمد بشتاب که سخت بی گه آمد
ترکانه بتاز وقت تنگست کان ترک ختا به خرگه آمد
در وهم نبود این سعادت اقبال نگر که ناگه آمد
عاشق چو پیاله پر ز خون بود چون ساغر می به قهقه آمد
با چون تو مه آنک وقت دریافت تعجیل نکرد ابله آمد
از خرمن عشق هر کی بگریخت کاهست به خرمن که آمد
بی گه شد و هر کی اوست مقبل بگریخت ز خود به درگه آمد
اندر تبریزهای و هوییست آن را که ز هجر با ره آمد
724
گرمابه دهر جان فزا بود زیرا که در او پری ما بود
مر پریان را ز حیرت او هر گوشه مقال و ماجرا بود
عقلست چراغ ماجراها آن جا هش و عقل از کجا بود
در صرصر عشق عقل پشه ست آن جا چه مجال عقل ها بود
از احمد پا کشید جبریل از سدره سفر چو ماورا بود
گفتا که بسوزم ار بیایم کان سو همه عشق بد ولا بود
تعظیم و مواصلت دو ضدند در فسحت وصل آن هبا بود
آن جا لیلی شدست مجنون زیرا که جنون هزار تا بود
آن جا حسنی نقاب بگشود پیراهن حسن ها قبا بود
یوسف در عشق بد زلیخا نی زهره و چنگ و نی نوا بود
وان نافخ صور مانده بی روح کان جا جز روح دوست لا بود
در بحر گریخت این مقالات زیرا هنگام آشنا بود
725
کس با چو تو یار راز گوید یا قصه خویش بازگوید
عاقل کردست با تو کوتاه لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد سودای تو در نماز گوید
از ناز همه دروغ گویی آنچ این دلم از نیاز گوید
من همچو ایازم و تو محمود بشنو سخنی کایاز گوید
پیش تو کسی حدیث من گفت گفتی تو که او مجاز گوید
چون زر سخنان من شنیدی گفتی به طریق گاز گوید
726
شب رفت حریفکان کجایید شب تا برود شما بیایید
از لعل لبش شراب نوشید وز خنده او شکر بخایید
چون روز شود به هوشیاران زین باده نشانه وانمایید
در جیب شما چو دردمیدند عیسی زایید اگر بزایید
بی هشت بهشت و هفت دوزخ همچون مه چهارده برآیید
یک موی ز هفت و هشت گر هست این خلوت خاص را نشایید
مویی در چشم نیست اندک زنهار که سرمه ای بسایید
چون چشم ز موی پاک گردد در عشق چو چشم پیشوایید
در عشق خدیو شمس تبریز انصاف که بی شما شمایید
727
از دلبر ما نشان کی دارد در خانه مهی نهان کی دارد
بی دیده جمال او کی بیند بیرون ز جهان جهان کی دارد
آن تیر که جان شکار آنست بنمای که آن کمان کی دارد
در هر طرفی یکی نگاریست صوفی تو نگر که آن کی دارد
این صورت خلق جمله نقش اند هم جان داند که جان کی دارد
این جمله گدا و خوشه چین اند آن دست گهرفشان کی دارد
قلاب شدند جمله عالم آخر خبری ز کان کی دارد
شادست زمان به شمس تبریز آخر بنگر زمان کی دارد
728
دشمن خویشیم و یار آنک ما را می کشد غرق دریاییم و ما را موج دریا می کشد
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می دهیم کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می کشد
خویش فربه می نماییم از پی قربان عید کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می کشد
آن بلیس بی تبش مهلت همی خواهد از او مهلتی دادش که او را بعد فردا می کشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه درمدزد از وی گلو گر می کشد تا می کشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان عاشقان عشق را هم عشق و سودا می کشد
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون خفیه صد جان می دهد دلدار و پیدا می کشد
از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین کو تو را بر آسمان بر می کشد یا می کشد
روح ریحی می ستاند راح روحی می دهد باز جان را می رهاند جغد غم را می کشد
آن گمان ترسا برد مومن ندارد آن گمان کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می کشد
هر یکی عاشق چو منصورند خود را می کشند غیر عاشق وانما که خویش عمدا می کشد
صد تقاضا می کند هر روز مردم را اجل عاشق حق خویشتن را بی تقاضا می کشد
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می کشد
شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب شمع های اختران را بی محابا می کشد
729
اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند
اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند
اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان کند
هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند
نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند
خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند
هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود هر که در آتش شود از بهر او ریحان کند
من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من گر همه شبهه ست او آن شبهه را برهان کند
چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند
اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند
گر چه نامش فلسفی خود علت اولی نهد علت آن فلسفی را از کرم درمان کند
گوهر آیینه کلست با او دم مزن کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان کند
دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند
کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند
هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند
دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن صورت عین الیقین را علم القرآن کند
پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند
این سخن آبیست از دریای بی پایان عشق تا جهان را آب بخشد جسم ها را جان کند
هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند
گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان شمس تبریزی تو را همصحبت مردان کند
730
اینک آن مرغان که ایشان بیضه ها زرین کنند کره تند فلک را هر سحرگه زین کنند
چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند
ماهیانی کاندرون جان هر یک یونسیست گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند
دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند
از لطافت کوه ها را در هوا رقصان کنند وز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنند
جسم ها را جان کنند و جان جاویدان کنند سنگ ها را کان لعل و کفرها را دین کنند
از همه پیداترند و از همه پنهان ترند گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین کنند
گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز زانک ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند
گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند
گر مجال گفت بودی گفتنی ها گفتمی تا که ارواح و ملایک ز آسمان تحسین کنند
731
پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
ما به بغداد جهان جان اناالحق می زدیم پیش از آن کاین دار و گیر و نکته منصور بود
پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد در خرابات حقایق عیش ما معمور بود
جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود
ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور بود
جان فدای ساقیی کز راه جان در می رسد تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور بود
ما دهان ها باز مانده پیش آن ساقی کز او خمرهای بی خمار و شهد بی زنبور بود
یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد آنچ در هفتم زمین چون گنج ها گنجور بود
شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را آن زمان کی شمس دین بی شمس دین مشهور بود
732
دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود
در شکار بی دلان صد دیده جان دام بود وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود
آهوی می تاخت آن جا بر مثال اژدها بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود
دیدم آن جا پیرمردی طرفه ای روحانیی چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت چرخ ها از هم جدا شد گوییا تزویر بود
کاسه خورشید و مه از عربده درهم شکست چونک ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود
روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت بیخودم من می ندانم فتنه آن پیر بود
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
733
ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد مو به موی ما بدان سر جعفر طیار باد
ذره ها بر آفتابت هر زمان بر می زنند هر که این بر خورد از تو از تو برخوردار باد
هر کجا یک تار مویت بر هوس سر می نهد تار ما را پود باد و پود ما را تار باد
در بیابان غم از دوری دارالملک وصل چند غم بردار بودستم که غم بر دار بود
خار مسکینی که هر دم طعنه گل می کشد خواجه گلزار باد و از حسد گل زار باد
گل پرستان چمن را دشمن مخفیست مار این چمن بی مار باد و دشمنش بیمار باد
چونک غمخواری نباشد سخت دشوارست غم همنشین غمخوار باد و بعد از این غم خوار باد
734
مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد خاصه این رهزن که ما را این چنین بر باد داد
مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی زانک از شاگرد آید شیوه های اوستاد
مطربا رو بر عدم زن زانک هستی ره زنست زانک هستی خایفست و هیچ خایف نیست شاد
می زن ای هستی ره هستان که جان انگاشتست کاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد
ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد
این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد
هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ دانک روزی می دوید از ابلهی سوی مراد
آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را آتش اندر هست زن و اندر تن هستی نژاد
قدحه و الموریاتش نیست الا سوز صبر ضبحه و العادیاتش نیست جز جان های راد
برد و ماندی هست آخر تا کی ماند کی برد ور نه این شطرنج عالم چیست با جنگ و جهاد
گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم چیست فرزین گشته ام گر کژ روم باشد سداد
من پیاده رفته ام در راستی تا منتها تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست داد
رخ بدو گوید که منزل هات ما را منزلیست خط و تین ماست این جمله منازل تا معاد
تن به صد منزل رود دل می رود یک تک به حج ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فواد
شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد
اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود خانه ها ویرانه ها گردد چو شهر قوم عاد
اندر این شطرنج برد و ماند یک سان شد مرا تا بدیدم کاین هزاران لعب یک کس می نهاد
در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد
735
دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد پرده شب می درید او از جنون تا بامداد
دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد
باده ها در جوش از او و عقل ها بی هوش از او جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد
بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد
در فلک افتاده ز ایشان صد هزاران غلغله در سجود افتاده آن جا صد هزاران کیقباد
روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد
موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان آن نشان را از تفاخر بر سر و رو می نهاد
هر چه ناسوتی ز ظلمت راه ها را بسته بود نور لاهوتی ز رحمت بسته ها را می گشاد
کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار چون بماند برقرار آن کس که یابد این مراد
عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار نیستان را هست کرد و عاشقان را داد داد
یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت زان که هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد
جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست طمطراق اجتهاد و بارنامه اعتقاد
آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفیست هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد
736
گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد
گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک ور ز طراری ربودم رخت طراری چه شد
ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست ور یکی دانه برون آمد ز انباری چه شد
ای فلک تا چند از این دستان و مکاری تو گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری چه شد
گوییم از سر او ناگفتنی ها گفته ای چند گویی چند گویی گفته ام آری چه شد
گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را باری چه شد
از لب لعلش چه کم شد گر لبش لطفی نمود ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه شد
گر براتست امشب و هر کس براتی یافتند بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری چه شد
شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو برشکستم عاشقان را کار و بازاری چه شد
737
نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد گریه های جمله عالم در وصالش خنده شد
یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود حسن های جمله عالم حسن او را بنده شد
جمله آب زندگانی زیر تختش می رود هر کی خورد از آب جویش تا ابد پاینده شد
یک شبی خورشید پایه تخت او را بوسه داد لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد
زندگی عاشقانش جمله در افکندگیست خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده شد
آهوان را بوی مشک از طره اش بر ناف زد تا مشام شیر صید مرج ها غرنده شد
بال و پر وهم عاشق ز آتش دل چون بسوخت همچو خورشید و قمر بی بال و پر پرنده شد
ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد
738
مطربم سرمست شد انگشت بر رق می زند پرده عشاق را از دل به رونق می زند
رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون ایستاده بر فراز عرش سنجق می زند
اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش یحیی و داوود و یوسف خوش معلق می زند
عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می زند
جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می زند
احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا در هوای عشق او صدیق صدق می زند
لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت می خورند خسرو و شیرین به عشرت جام راوق می زند
شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان تیر زهرآلود را بر جان احمق می زند
رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او او چو حیدر گردن هشام و اربق می زند
کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان شمس تبریزی که ماه بدر را شق می زند
هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد روح او مقبول حضرت شد اناالحق می زند
ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق گر چه منکر در هوای عشق او دق می زند
منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد از حسد همچون سگان از دور بق بق می زند
739
قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین کند
ای تو رنگ عافیت زیرا که ماه از خاصیت سنگ ها را لعل سازد میوه را رنگین کند
پرده بردار ای قمر پنهان مکن تنگ شکر تا بر سیمین تو احوال ما زرین کند
عشق تو حیران کند دیدار تو خندان کند زانک دریا آن کند زیرا که گوهر این کند
از میان دل صبوحی کآفتابت تیغ زد گردن جان را بزن گر چرخ را تمکین کند
چشم تو در چشم ها ریزد شرابی کز صفا زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین کند
گر شبی خلوت کنی گویم من اندر گوش تو لطف هایی را که با ما شه صلاح الدین کند
740
مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند
کافر و مومن گر از خوی خوشش واقف شوند خوی را خود واکند در حین و خو با او کند
آفتابی ناگهان از روی او تابان شود پردها را بردرد وین کار را یک سو کند
چنگ تن ها را به دست روح ها زان داد حق تا بیان سر حق لایزالی او کند
تارهای خشم و عشق و حقد و حاجت می زند تا ز هر یک بانگ دیگر در حوادث رو کند
شاد با چنگ تنی کز دست جان حق بستدش بر کنار خود نهاد و ساز آن را هو کند
اوستاد چنگ ها آن چنگ باشد در جهان وای آن چنگی که با آن چنگ حق پهلو کند
باز هم در چنگ حق تاریست بس پنهان و خوش کو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو کند
نرگسان مست شمس الدین تبریزی که هست چشم آهو تا شکار شیر آن آهو کند
741
پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند خون بدان شد دل که طالب خون دل را بو کند
چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم کس نداند حالت من ناله من او کند
ای به هر سویی دویده کار تو یک سو نشد آنک در شش سو نگنجد کار او یک سو کند
شیر آهو می دراند شیر ما بس نادرست نقش آهو را بگیرد دردمد آهو کند
باطنت را لاله سازد ظاهرت را ارغوان یک دمت سازد قزلبک یک دمت صارو کند
موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو کند
خوش قمررویی کز این غم می گذارد چون هلال خوش شکرخویی که با آن شکرستان خو کند
آهنی کو موم شد بهر قبول مهر عشق خاک را عنبر کند او سنگ را لولو کند
دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم گر تقاضای شراب و یخنی و طرغو کند
لکلک آن حق شناسد ملک را لکلک کند فاخته محجوب باشد لاجرم کوکو کند
آب و روغن کم کن و خامش چو روغن می گداز خرم آن کاندر غم آن روی تن چون مو کند
742
عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند چونک رد خلق کردش عشق رو با او کند
کآنک شاید خلق را آن کس نشاید عشق را زانک جان روسپی باشد که او صد شو کند
چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند شاه عشقش بعد از آن با خویش همزانو کند
زانک خلقش چون براند خو ز خلقان واکند باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو خو کند
جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا کشد دل به مهر هر کسی دزدیده رو هر سو کند
چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند وانگهی عاشق در این دم مشک و عنبر بو کند
مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ تا که عاشق از ضرورت ترک این هر دو کند
گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو کند
چونک از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند
عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو کند
تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستیی از ورای هر دو عالم کان تو را بی تو کند
743
آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود چون رسیدش چشم بد کز چشم ها مستور بود
شادی شب های ما کز مشک و عنبر پرده داشت شادی آن صبح ها کز یار پرکافور بود
از فراز عرش و کرسی بانگ تحسین می رسید تا به پشت گاو و ماهی از رخش پرنور بود
هر طرف از حسن از بدلیلیی کاسد شده ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور بود
دل به پیش روی او چون بایزید اندر مزید جان در آویزان ز زلفش شیوه منصور بود
شمع عشق افروز را یک بار دیگر اندرآر کوری آن کس که او از عشرت ما دور بود
ساقیی با رطل آمد مر مرا از کار برد تا ز مستی من ندانستم که رشک حور بود
نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق کاین به دفترهای عشق اندر ازل مسطور بود
744
رو ترش کردی مگر دی باده ات گیرا نبود ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود
یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود
چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن آن مه نادر که او در خانه جوزا نبود
در دل مردان شیرین جمله تلخی های عشق جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست اندر آن دریای بی پایان بجز دریا نبود
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن در خموشی نعره می زن روح وار تو کی دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود
745
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او آمدم کآتش بیارم درزنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من چشمه های سلسبیل از مهر آن عیار خود
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر مردم و خالی شدم ز اقرار و از انکار خود
زانک بی صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود
ای خمش چونی از این اندیشه های آتشین می رسد اندیشه ها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمی یابی که خامش کرده ای هیچ کس را می نبینی محرم گفتار خود
تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع با سگان طبع کآلودند از مردار خود
746
برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید
اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید
چون در آن دور مبارک برج ها را می گذشت سوی برج آتشین عاشقان خود رسید
در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا ندید
موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد هم نظر می کرد هر سو هم عنان را می کشید
گفت نزدیکان خود را کان فلان غایت چراست آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید
آنک دیده هر شبش در سوختن مانند شمع آنک هر صبحی که آمد ناله های او شنید
آنک آتش های عالم ز آتش او کاغ کرد تا فسون می خواند عشق و بر دل او می دمید
آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم همچو مهتاب از ثری سوی ثریا می دوید
آنک چون جرجیس اندر امتحان عشق ما گشت او صد بار زنده کشته شد صد ره شهید
آنک حامل شد عدم از آفرینش بخت نیک ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید
747
ای طربناکان ز مطرب التماس می کنید سوی عشرت ها روید و میل بانگ نی کنید
شهسوار اسب شادی ها شوید ای مقبلان اسب غم را در قدم های طرب ها پی کنید
زان می صافی ز خم وحدتش ای باخودان عقل و هوش و عاقبت بینی همه لاشی ء کنید
نوبهاری هست با صد رنگ گلزار و چمن ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی کنید
کشتگان خواهید دیدن سربریده جوق جوق ایها العشاق مرتدید اگر هی هی کنید
سوی چینست آن بت چینی که طالب گشته اید این چه عقلست این که هر دم قصد راه ری کنید
در خرابات بقا اندر سماع گوش جان ترک تکرار حروف ابجد و حطی کنید
از شراب صرف باقی کاسه سر پر کنید فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی کنید
از صفات باخودی بیرون شوید ای عاشقان خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید
با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان جان فدا دارید و تن قربان ز بهر وی کنید
748
فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد
ای ز نوشانوش بزمت هوش ها بی هوش باد وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی دستار باد
چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد یوسف مصری همیشه شورش بازار باد
ساقیا از دست تو بس دست ها از دست شد مست تو از دست تو پیوسته برخوردار باد
مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار باد
شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد
سرکشیم و سرخوشیم و یک دگر را می کشیم این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد
749
مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد داد
دی دل من می جهید و هر دو چشمم می پرید گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد
بامدادان اندر این اندیشه بودم ناگهان عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد شاد
من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و باد
عشق از او آبستن ست و این چهار از عشق او این جهان زین چار زاد و این چهار از عشق زاد
750
شاد شد جانم که چشمت وعده احسان نهاد ساده دل مردی که دل بر وعده مستان نهاد
چون حدیث بی دلان بشنید جان خوشدلم جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد
برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را کو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد
مشک گفتم زلف او را زین سخن بشکست زلف هندوی زلفش شکسته رو به ترکستان نهاد
من نیم سلطان ولیکن خاک پای او شدم خاک پای خویشتن را او لقب سلطان نهاد
همچو گربه عطسه شیری بدم از ابتدا بس شدم زیر و زبر کو گربه در انبان نهاد
گفت ار تو زاده شیری نه ای گربه برآ بردر انبان شیر در انبان درون نتوان نهاد
من چو انبان بردریدم گفت آن انبان مرا چون تویی را هر که گربه دید او بهتان نهاد
شمس تبریزیست تابان از ورای هفت چرخ لاجرم تاب نوآیین بر چهارارکان نهاد
751
هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد
همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد
کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست حاش لله کان رقم بر طایفه دیگر کشد
چون گشاید باگشادم چون ببندد بسته ام گوی میدان خود کی باشد تا ز چوگان سر کشد
همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر کشد
گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا کوثرش خوشترم آنست کان سلطان مرا خوشتر کشد
آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست زین سبب ها ساخت تا بر دیده ها چادر کشد
دوست را دشمن نماید آب را آتش کند مومنی را ناگهان در حلقه کافر کشد
سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد
بر حذر باید بدن گر چه حذر هم داد اوست آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد
752
هم دلم ره می نماید هم دلم ره می زند هم دلم قلاب و هم دل سکه شه می زند
هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند هم دل من راه عیاران ابله می زند
هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده هم دل من همچو دزدان نیم شب ره می زند
گه چو حکم حق دل من قصد سرها می کند گه چو مرغ سربریده الله الله می زند
753
هم لبان می فروشت باده را ارزان کند هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند
هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند
هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود هر که را از جان برآرد عرقه جانان کند
چونک بر کرسی برآید پادشاه روح او چرخ را برهم دراند عرش را لرزان کند
آنک از حاجت نظر دارد به کاسه هر کسی لطف او برگیرد و همکاسه سلطان کند
754
می خرامد آفتاب خوبرویان ره کنید روی ها را از جمال خوب او چون مه کنید
مردگان کهنه را رویش دو صد جان می دهد عاشقان رفته را از روی او آگه کنید
از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او هر زمانی می خورید و هر زمانی خه کنید
جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته اند قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید
نک نشان روشنی در خیمه ها تابان شدست گوش اسبان را به سوی خیمه و خرگه کنید
آستان خرگهش شد کهربای عاشقان عاشقان لاغر تن خود را چو برگ که کنید
در خمار چشم مستش چشم ها روشن کنید وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید
شاه جان ها شمس تبریزیست و این دم آن اوست رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه کنید
755
شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود
شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد جان ما بی خویش شد زیرا که شه بی خویش بود
شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش بود
صاف او بی درد بود و راحتش بی درد بود گلشن بی خار بود و نوش او بی نیش بود
یک صفت از لطف شه آن جا که پرده برگرفت آب و آتش صلح کرد و گرگ دایه میش بود
جان مطلق شد ز نورش صورتی کو جان نداشت گشت قربان رهش آن کس که او بدکیش بود
نیست می گفتیم اندر هست گفت آری بیا هست شد عالم از او موقوف یک آریش بود
756
علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود
بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه علت ناصور تو گر زانک گرگ و دد شود
هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی هر درخت تلخ و شیرین آنچ می ارزد شود
ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار هر نباتی این نیرزد آنک چون سر زد شود
از هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود کز خمیرش صورت حسن و جمال و خد شود
وانگه آن حسن و جمالان خرج گردد صد هزار تا یکی را خود از آن ها دولتی باشد شود
نیکبختان در جهان بسیار آیند و روند لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد شود
هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق در دو عالم عاقبت او خاصه ایزد شود
از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا زانک یاد آن جفاها در ره تو سد شود
757
وصف آن مخدوم می کن گر چه می رنجد حسود کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود
گر چه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار چون پی مست از خمار غمزه مستش چه سود
مست آن می گر نه ای می دو پی دستار و دل چونک دستار و دلت را غمزه های او ربود
گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو زانک شاید نیست گشتن از برای آن وجود
نیم شب برخاستم دل را ندیدم پیش او گرد خانه جستم این دل را که او را خود چه بود
چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را در یکی کنجی به ناله کی خدا اندر سجود
گوش بنهادم که تا خود التماس وصل کیست دیدمش کاندر پی زاری زبان را برگشود
کای نهان و آشکارا آشکارا پیش تو این نهانم آتش است و آشکارم آه و دود
از برای آنک خوبان را نجویی در شکست صد هزاران جوی ها در جوی خوبی درفزود
می شمرد از شه نشان ها لیک نامش می نگفت در درون ظلمت شب اندر آن گفت و شنود
آنگهان زیر زبان می گفت یارم نام او می نگویم گر چه نامش هست خوش بوتر ز عود
زانک در وهم من آید دزدگوشی از بشر کو در این شب گوش می دارد حدیثم ای ودود
سخت می آید مرا نام خوشش پیش کسی کو به عزت نشنود آن نام او را از جحود
ور به عزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا اندر این عاجز شدست او بی طریق و بی ورود
بانگ کردش هاتفی تو نام آن کس یاد کن غم مخور از هیچ کس در ذکر نامش ای عنود
زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو زود نام او بگو تا در گشاید زود زود
دل نمی یارست نامش گفتن و در بسته ماند تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو نمود
با هزاران لابه هاتف همین تبریز گفت گشت بی هوش و فتاد این دل شکستن تار و پود
چون شدم بی هوش آنگه نقش شد بر روی او نام آن مخدوم شمس الدین در آن دریای جود
758
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد
چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد
به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد
به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد
تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی نه چنان ساختمت من که کس اسرار تو دارد
ز بلاهای معظم نخورد غم نخورد غم دل منصور حلاجی که سر دار تو دارد
چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد
بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد
تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی نه کلید در روزی دل طرار تو دارد
بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی همه وسواس و عقیله دل بیمار تو دارد
طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو دارد
نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد نه هر آن دست که خارد گل بی خار تو دارد
چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید که سر و سینه پاکان می از آثار تو دارد
خمش ای بلبل جان ها که غبارست زبان ها که دل و جان سخن ها نظر یار تو دارد
بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد
759
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد
هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی خنک آن بی خبری کو خبر از جای تو دارد
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد
760
خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
دل تو کرد چرایی به برون ز آخر قالب وگر آن نیست به هر شب به چراگاه چرا شد
خنک آنگه که کند حق گنهت طاعت مطلق خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد
سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش ز درون قوت نورش مدد نور سما شد
761
چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد
ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد
ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد
ز پس ظلم رسیده همه امید بریده مثل دولت تابان دل بیدار برآمد
تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد
چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد
762
بدرد مرده کفن را به سر گور برآید اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید
چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید
ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید
بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید
بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر آید
مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد بگه آید وی و بی گه نه همه در سحر آید
تو مراقب شو و آگه گه و بی گاه که ناگه مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید
چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید
نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود همه گویا همه جویا همگی جانور آید
تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
تو سخن گفتن بی لب هله خو کن چو ترازو که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
763
خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد بشری بود ملک شد مگسی بود هما شد
764
مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند
همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند که همه شیوه می را دل خمار بداند
کف او خار نشاند کف او گل شکفاند همه گل های نهانی ز دل خار بداند
تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی تو برو چاکر او شو که به یک بار بداند
چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند
765
هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند
هله خاموش که بی گفت از این می همگان را بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
766
خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد در مرگ برخورنده ابدا فرازگردد
چو نظر کنی به بالا سوی آسمان اعلا دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد
چو فتاد سایه تو سوی مفسدان مجرم همه جرم های ایشان چله و نماز گردد
چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرد دو هزار بولهب هم خوش و پرنیاز گردد
چو دو دست همچو بحرت به کرم گهرفشان شد رخ چون زرم زر آرد که به گرد گاز گردد
کف تست کیمیایی لب بحر کبریایی چه عجب که نیم حبه ز کفت رکاز گردد
دو هزار جان و دیده ز فزع عنان کشیده چو صلای وصل آید گه ترک تاز گردد
همه زهر دین و دنیا ز تو شهد و نوش آمد غم و درد سینه سوزان ز تو دلنواز گردد
همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند که به گرد شیر آهو به صد احتراز گردد
در وصل چون ببستی و به لامکان نشستی ز کجا رسد گشایش چو دری فراز گردد
خمش و سخن رها کن جز اله را تو لا کن به فنا چو ساز گیری همه کارساز گردد
767
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همی رسیدم خبری که می پزیدم ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد
همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد
به چه روز وصل دلبر همه خاک می شود زر اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
به چه چشم های کودن شود از نگار روشن اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد
768
چمنی که جمله گل ها به پناه او گریزد که در او خزان نباشد که در او گلی نریزد
شجری خوش و خرامان به میانه بیابان که کسی به سایه او چو بخفت مست خیزد
فلکی چو آسمان ها که بدوست قصد جان ها که زحل نیارد آن جا که به زهره برستیزد
گهری لطیف کانی به مکان لامکانی بویست اشارت دل چو دو دیده اشک بیزد
769
چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد
ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی مر پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد
نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی دل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد
همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد
تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد
770
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم گفت برپر ز مسافران گردون چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
771
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده ست چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودان ها تو ز بام آب می خور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
772
صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد بگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد
به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد
به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو به خدنگ غمزه تو که هزار لشکر آمد
به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی که بر او وظیفه تو ابدا مقرر آمد
که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی به خیال خانه تو شب و روز بتگر آمد
تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد
به جهانیان نماید تن مرده زنده کردن چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر آمد
چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر آمد
به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب که غبار از سواری حسن و منور آمد
ز حجاب گل دلا تو به جهان نظاره ای کن که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد
دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوشتر که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد
773
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد
نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم که هزار موج باده به دماغ من برآمد
بگشاد این دماغم پر و بال بی نهایت که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد
به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم ز جمال او دو دیده ز دو کون برتر آمد
774
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد
بت و بت پرست و مومن همه در سجود رفتند چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد
دل آهنم چو آتش چه خواست در منارش نه که آینه شود خوش چو در او صفا درآمد
به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد
همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد
همه نقش ها برون شد همه بحر آبگون شد همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد
همه خانه ها که آمد در آن به سوی دریا چو فزود موج دریا همه خانه ها درآمد
همه خانه ها یکی شد دو مبین به آب بنگر که جدا نیند اگر چه که جدا جدا درآمد
همه کوزه ها بیارید همه خنب ها بشویید که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد
775
هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند ساقیانند که انگور نمی افشارند
یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست همچو چشم خوش او خیره کش و بیمارند
صورتی اند ولی دشمن صورت هااند در جهانند ولی از دو جهان بیزارند
همچو شیران بدرانند و به لب می خندند دشمن همدگرند و به حقیقت یارند
خرفروشانه یکی با دگری در جنگند لیک چون وانگری متفق یک کارند
همچو خورشید همه روز نظر می بخشند مثل ماه و ستاره همه شب سیارند
گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود روز گندم دروند ار چه به شب جو کارند
دلبرانند که دل بر ندهد بی برشان سرورانند که بیرون ز سر و دستارند
شکرانند که در معده نگردند ترش شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند
مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو زانک این مردم دیگر همه مردم خوارند
بس کن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست زانک این حرف و دم و قافیه هم اغیارند
776
عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند
همه از کار از آن روی معطل شده اند چو از آن سر نگری موی به مو در کارند
گر چه بی دست و دهانند درختان چمن لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند
صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند شمع ها یک صفتند ار به عدد بسیارند
نورهاشان به هم اندرشده بی حد و قیاس چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند
چشم هاشان همه وامانده در بحر محیط لب فروبسته از آن موج که در سر دارند
ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری که به لشکرگهشان مور نمی آزارند
هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند
بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند
این بدن تخت شه و چار طبایع پایش تاجداران فلک تخت به تو نگذارند
شمس تبریز اگر تاج بقا می بخشد دل و جان را تو بشارت ده اگر بیدارند
777
ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند
جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند جان باقی خوش شاد معطر گیرند
بندگانند تو را کز تو تویشان مقصود پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند
ترک این شرب بگویند در این روزی چند عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند
چون ستاره شب تاریک پی مه گردند چو مه چارده رخسار منور گیرند
گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک پدر و مادر روحانی دیگر گیرند
چون ببینند که تن لقمه گورست یقین جان و دل زفت کنند و تن لاغر گیرند
بس کن این لکلک گفتار رها کن پس از این تا سخن ها همه از جان مطهر گیرند
778
از دلم صورت آن خوب ختن می نرود چاشنی شکر او ز دهن می نرود
بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مکن گر برفت از دل تو از دل من می نرود
بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود
جان پروانه مسکین ز پی شعله شمع تا نسوزد پر و بالش ز لگن می نرود
همه مرغان چمن هر طرفی می پرند بلبل از واسطه گل ز چمن می نرود
مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد وز امید نظر دوست ز تن می نرود
زن ز شوهر ببرد چون به تو آسیب زند مرد چون روی تو بیند سوی زن می نرود
جان منصور چو در عشق توش دار زدند در رسن کرد سر خود ز رسن می نرود
جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن از پی تربیت تو ز یمن می نرود
چون خیال شکن زلف تو در دل دارم این شکسته دلم از عشق شکن می نرود
گر سبو بشکند آن آب سبو کی شکند جان عاشق به سوی گور و کفن می نرود
حیله ها دانم و تلبیسک و کژبازی ها جان ز شرم تو به تلبیس و به فن می نرود
779
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی خسته ای را که دل و دیده به دست تو سپرد
نه به یک بار نشاید در احسان بستن صافی ار می ندهی کم ز یکی جرعه درد
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد هیچ کس بی تو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد
آستینم ز گهرهای نهانی پر دار آستینی که بسی اشک از این دیده سترد
شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
دل آواره اگر از کرمت بازآید قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند سرد سیرست جهان آمد و یک یک بفسرد
خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است چون برون آید از جای ببینش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد
780
بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد
آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد
گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد
آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد
گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد
جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد
هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد
781
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد همچو سرو این تن من بی دل و جان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیدست از این بار گران ز سبک روحی تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفتست و همی گردد گرگ از چپ و راست سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد
هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد
این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
782
خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد
خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد
خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید در سماع آمد و استاد همه مرغان شد
خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد
خبرت هست که جان مست شد از جام بهار سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد
خبرت هست که لاله رخ پرخون آمد خبرت هست که گل خاصبک دیوان شد
خبرت هست ز دزدی دی دیوانه شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد
بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد
شاهدان چمن ار پار قیامت کردند هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد
گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده اند کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد
ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده غنچه طفل چو عیسی فطن و خط خوان شد
بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت باز آن باد صبا باده ده بستان شد
نقش ها بود پس پرده دل پنهانی باغ ها آینه سر دل ایشان شد
آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی آینه نقش شود لیک نتاند جان شد
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد
باقیان در لحدند و همه جنبان شده اند زانک زنده نتواند گرو زندان شد
گفت بس کن که من این را به از این شرح کنم من دهان بستم کو آمد و پایندان شد
هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام گر خلاصه ز شما در کنف کتمان شد
783
ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند باده عشق عمل کرد و همه افتادند
همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد کله از سر بنهادند و کمر بگشادند
این همه عربده و تندی و ناسازی چیست نه همه همره و هم قافله و هم زادند
ساقیا دست من و دامن تو مخمورم تو بده داد دل من دگران بیدادند
من عمارت نپذیرم که خرابم کردی ای خراب از می تو هر کی در این بنیادند
ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد به صفات تو که در کشتن من استادند
بیخودم کن که از آن حالتم آزادیهاست بنده آن نفرم کز خود خود آزادند
دختران دارم چون ماه پس پرده دل ماه رویان سماوات مرا دامادند
دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند خسروان فلک اندر پیشان فرهادند
چون همه باز نظر از جز شه دوخته اند گرد مردار نگردند نه ایشان خادند
همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند دل ندارند و عجب این که همه دلشادند
گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند این فقیران تراشنده همه خرادند
خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش دگران حیله گر و ظالم و بی فریادند
رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست عاشقانند تو را منتظر میعادند
تن زدم لیک دلم نعره زنان می گوید باده عشق تو خواهم که دگرها بادند
شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود همه در عشق تو موم اند اگر پولادند
784
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند
عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند
سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو فقها سوی مدارس پی تکرار شدند
همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست پر گشادند و همه جعفر طیار شدند
صدقات شه ما حصه درویشانست عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند
ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند
تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند
جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند
همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند
785
ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند
ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند
چو مه از روزن هر خانه که اندرتابیم از ضیا شب صفتان جمله ره در گیرند
ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند
آنک زین جرعه کشد جمله جهانش نکشد مگر او را به گلیم از بر ما برگیرند
هر کی او گرم شد این جا نشود غره کس اگرش سردمزاجان همه در زر گیرند
در فروبند و بده باده که آن وقت رسید زردرویان تو را که می احمر گیرند
به یکی دست می خالص ایمان نوشند به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند
آب ماییم به هر جا که بگردد چرخی عود ماییم به هر سور که مجمر گیرند
پس این پرده ازرق صنمی مه روییست که ز نور رخش انجم همه زیور گیرند
ز احتراقات و ز تربیع و نحوست برهند اگر او را سحری گوشه چادر گیرند
تو دورای و دودلی و دل صاف آن ها راست که دل خود بهلند و دل دلبر گیرند
خمش ای عقل عطارد که در این مجلس عشق حلقه زهره بیانت همه تسخر گیرند
786
آنک عکس رخ او راه ثریا بزند گر ره قافله عقل زند تا بزند
آنک نقل و می او در ره صوفی نقدست رسدش گر به نظر گردن فردا بزند
گر پراکنده دلی دامن دل گیر که دل خیمه امن و امان بر سر غوغا بزند
عمری باید تا دیو از او بگریزد احمدی باید تا راه چلیپا بزند
در هر آن کنج دلی که غم تو معتکفست نیم شب تابش خورشید بر آن جا بزند
عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار تا سنانت چو علی در صف هیجا بزند
زین گذر کن که رسیدست شهنشاه کرم خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند
کف حاجت بگشا جام الهی بستان تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند
رخ و سیمای تو زان رونق و نوری گیرد که کف شق قمر بر مه بالا بزند
بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند
خواجه بربند دو گوش و بگریز از سخنم ور نه در رخت تو هم آتش یغما بزند
بگریز از من و از طالع شیرافکن من کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند
هین خمش باش که نور تو چو بر دل ها زد نور محسوس شود بر سر و بر پا بزند
787
آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند و آنچ عشق تو کند شورش محشر نکند
هر کی بیند رخ تو جانب گلشن نرود هر کی داند لب تو قصه ساغر نکند
چون رسد طره تو مشک دگر دم نزند چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند
مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت که کسی را هوس ملکت سنجر نکند
تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست جز که آهنگ دل خسته لاغر نکند
دل ویران که در و گنج هوای ابدیست رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر نکند
من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز که دلارام به یک غمزه میسر نکند
توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن هر کی بیند شکنش توبه دیگر نکند
یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند
گر چه با خاک برابر کند او قالب ما خاک ما را به دو صد روح برابر نکند
788
آه کان طوطی دل بی شکرستان چه کند آه کان بلبل جان بی گل و بستان چه کند
آنک از نقد وصال تو به یک جو نرسید چو گه عرض بود بر سر میزان چه کند
آنک بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند چو بجویند از او گوهر ایمان چه کند
نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد در تماشاگه جان صورت بی جان چه کند
با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست دل تشنه لب من در شب هجران چه کند
دست و پا و پر و بال دل من منتظرند تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند
آنک او دست ندارد چه برد روز نثار و آنک او پای ندارد گه خیزان چه کند
آنک بر پرده عشاق دلش زنگله نیست پرده زیر و عراقی و سپاهان چه کند
آنک از باده جان گوش و سرش گرم نشد سرد و افسرده میان صف مستان چه کند
آنک چون شیر نجست از صفت گرگی خویش چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند
گر چه فرعون به در ریش مرصع دارد او حدیث چو در موسی عمران چه کند
آنک او لقمه حرص است به طمع خامی او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند
بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو بی دل جمع دو سه حرف پریشان چه کند
شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی عاشق روز به شب قبله پنهان چه کند
789
از دلم صورت آن خوب ختن می نرود چاشنی شکر او ز دهن می نرود
بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مگیر گر برفت از دل تو از دل من می نرود
همه مرغان ز چمن هر طرفی می پرند بلبل بی دل یک دم ز چمن می نرود
جان پروانه مسکین که مقیم لگنست تن او تا به نسوزد ز لگن می نرود
بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود
رسن دوست چو در حلق دلم افتادست لاجرم چنبر دل جز به رسن می نرود
مرغ جان از قفص قالب من سیر شدست وز امید نظر دوست ز تن می نرود
790
واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود فرقیی مشکل چون عاشق و معشوق نبود
جز قیاس و دوران هست طرق لیک شدست بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود
اندر این صورت و آن صورت بس فکرت تیز از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود
فرق گفتند بسی جامعشان راه ببست رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فزود
فکر محدود بد و جامع و فارق بی حد آنچ محدود بد آن محو شد از نامحدود
محو سکرست پس محو بود صحو یقین شمس عاقب بود ار چند بود ظل ممدود
این از آنست که یطوی به زبان لایحکی زانک اثبات چنین نکته بود نفی وجود
این سخن فرع وجودست و حجابست ز نفی کشف چیزی به حجابش نبود جز مردود
نه ز مردود گریزی نه ز مقبول خلاص بهل این را که نگنجد نه به بحث و نه سرود
تو پس این را بهلی لیک تو را آن نهلد جان از این قاعده نجهد به قیام و به قعود
جان قعود آرد آنش بکشد سوی قیام جان قیام آرد آنش بکشد سوی سجود
این یگانه نه دوگانه ست که از وی برهی به سلام و به تشهد نرهد جان ز شهود
نه به تحریمه درآمد نه به تحلیله رود نه به تکبیره ببست و نه سلامش بگشود
مگس روح درافتاد در این دوغ ابد نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه جهود
هله می گو که سخن پر زدن آن مگس است پر زدن نیز نماند چو رود دوغ فرود
پر زدن نوع دگر باشد اگر نیز بود رقص نادر بودت بر زبر چرخ کبود
791
این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید چون صفیری و ندایی ز سوی غیب شنید
آن مراد همه عالم چه فرستاد رسول که بیا جانب ما چون نپرد جان مرید
بپرد جانب بالا چو چنان بال بیافت بدرد جامه تن را چو چنان نامه رسید
چه کمندست که پر می کشد این جان ها را چه ره است آن ره پنهان که از آن راه کشید
رحمتش نامه فرستاد که این جا بازآ که در آن تنگ قفص جان تو بسیار طپید
لیک در خانه بی در تو چو مرغی بی پر این کند مرغ هوا چونک به چستی افتید
بی قراریش گشاید در رحمت آخر بر در و سقف همی کوب پر اینست کلید
تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن که ره از دعوت ما گردد بر عقل بدید
هر چه بالا رود ار کهنه بود نو گردد هر نوی کآید این جا شود از دهر قدید
هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر فی امان الله کان جا همه سودست و مزید
هله خاموش برو جانب ساقی وجود که می پاک ویت داد در این جام پلید
792
هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد
غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان باد
چونک سرزیر شود توبه کند بازآید نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان باد
نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان سایه دولت او بر همگان تابان باد
گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد
آن خیال خوش او مشعله دل ها باد وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان باد
کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر دل چون شیشه ما هم قدح ایشان باد
شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد
793
هست مستی که مرا جانب میخانه برد جانب ساقی گلچهره دردانه برد
هست مستی که کشد گوش مرا یارانه از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد
نعل آنست که بوسه گه او خاک بود لعل آنست که سوی می و پیمانه برد
جان سپاریم بدان باده جان دست نهیم پیشتر زانک خردمان سوی افسانه برد
شاخ شاخست دل از رنگ سر زلف خوشش تا چرا بند چنان موسی سر شانه برد
794
هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد
زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد
دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد
پشه باشد که به هر باد مخالف برود دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد
هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد
و آنک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد
چون قضا گفت فلانی به سفر خواهد مرد آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد
بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد
795
وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد سوی زنگی شب از روم لوایی برسد
به برهنه شده عشق قبایی بدهند وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد
این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک بهر آنست که یک روز صلایی برسد
بره و خوشه گردون ز برای خورش است تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد
عاشقان را که جز این عشق غذایی دگرست کاسه کدیه ایشان به ابایی برسد
نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد
مه پرستان که ستاره همه شب می شمرند آخر این کوشش و اومید به جایی برسد
رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا از وفا رست جفا هم به وفایی برسد
آنک دانست یقین مادر گل ها خارست همچو گل خندد چون خار جفایی برسد
خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد
گر ز یاران گل آلود بریدی مگری چون ز گل دور شود آب صفایی برسد
دل خود زین دودلان سرد کن و پاک بشوی دل خم شسته شود چون به سقایی برسد
ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد
یار چون سنگ دلان خانه ما را بشکست تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد
دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را گسترد سایه دولت چو همایی برسد
796
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد
سیه آن روز که بی نور جمالت گذرد هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد
وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد
سخن عشق چو بی درد بود بر ندهد جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد
مریم دل نشود حامل انوار مسیح تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست از غم آنک ورا تره به نانی نرسد
این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد
هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد
تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
797
ز اول روز که مخموری مستان باشد شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد
پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد
ای صلاح دل و دین تو ز برون جهتی تا چنین شش جهت از نور تو رخشان باشد
بنده عشق تو در عشق کجا سرد شود چون صلاح دل و دین آتش سوزان باشد
تو رضای دل او جو اگرت دل باید دل او چون طلبد آنک گران جان باشد
ای بس ایمان که شود کفر چو با او نبود ای بسی کفر که از دولتش ایمان باشد
گلخنی را چو ببینی به دل و روی سیاه هر چه از کان گهر گوید بهتان باشد
شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد
798
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود
عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود
عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل جای دریا و گهر سینه تنگی نبود
ساحل نفس رها کن به تک دریا رو کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود
صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق بنماید چو که بر آینه زنگی نبود
کار روبه نبود عشق که هر روبه را حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود
799
سفره کهنه کجا درخور نان تو بود خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو بود
در زمانی که بگویی هله هان تان چه کمست کو زبانی که مجابات زبان تو بود
گر سیه روی بود زنگی و هندوی توست چه غمست از سیهی چونک از آن تو بود
ببری در خم خویش و خوش و یک رنگ کنی تا همه روح بود فر و نشان تو بود
ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن در مقامی که عطاها و امان تو بود
ما همه بر سر راهیم و جهانی گذرست چشم روشن نفسی کان ز جهان تو بود
دل اگر بی ادبی کرد بر این صبر مگیر طعمش بد که در این جنگ عوان تو بود
سگ به هر سو که چخد نعره به کوی تو زند شیرگیرش که بود تا که زیان تو بود
هین صبوحست بده می که همه مخموریم تا که جان یک نفسی مست ضمان تو بود
در قدح درنگری زود فرح بخش شود گرگ چون دید سگ کهف شبان تو بود
همه خفتند و دو مخمور چنین بیدارند نظری کن سوی خم ها که نهان تو بود
سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود برسد چون نرسد چونک رسان تو بود
هله درویش بخور نک قدح زفت رسید سست بودن چه بود چونک اوان تو بود
هله امروز نشستیم به عشرت تا شب چه کم آید می و مطرب چو بیان تو بود
خاک بر سر همه را دامن این دولت گیر چو بر این خاک نشستی همه آن تو بود
می او خور همه او شو سر شش گوش مباش مطلب که دو سه خر گوش کشان تو بود
800
گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود ور نکوبی به درشتی در هجران چه شود
ور به یاری و کریمی شبکی روز آری از برای دل پرآتش یاران چه شود
ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد کوری دیده ناشسته شیطان چه شود
ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه شود
آب حیوان که نهفته ست و در آن تاریکیست پر شود شهر و کهستان و بیابان چه شود
ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود
ور سواره تو برانی سوی میدان آیی تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه شود
دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود
به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود
چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید گر خر نفس شود لایق جولان چه شود
بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود
هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود
801
عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید دولتی هست حریفان سر دولت خارید
چو شکر یک دل و آغشته این شیر شوید که ظریفید و لطیفید و نکومقدارید
دانه چیدن چه مروت بود آخر مکنید که امیران دو صد خرمن و صد انبارید
با چنین لاله رخان روح چرا نفزایید در چنین معصره ای غوره چرا افشارید
دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید نه که پرورده و بسرشته آن گلزارید
رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود مه خوبان مرا از چه چنین پندارید
چون ره خانه ندانید که زاده وصلید چون سره و قلب ندانید کز این بازارید
فخر مصرید چو یوسف هله تعبیر کنید چو لب نوش وفا جمله شکر می کارید
ملکانید و ملک زاده ز آغاز و سرشت گر چه امروز گدایانه چنین می زارید
ساقیان باده به کف گوش شما می پیچند گرد خمخانه برآیید اگر خمارید
همه صیاد هنر گشته پی بی عیبی همه عیبید چو در مجلس جان هشیارید
شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند دیده روح طلب را به رخش بسپارید
802
می رسد یوسف مصری همه اقرار دهید می خرامد چو دو صد تنگ شکر بار دهید
جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید
جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم گروی ها بستانید و به بازار دهید
تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری این قدح را ز می شرع به کفار دهید
اول این سوختگان را به قدح دریابید و آخرالامر بدان خواجه هشیار دهید
در کمینست خرد می نگرد از چپ و راست قدح زفت بدان پیرک طرار دهید
هر کی جنس است بر این آتش عشاق نهید هر چه نقدست به سرفتنه اسرار دهید
کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید خویش را زود به یک بار بدین کار دهید
آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس سر و دستار به یک ریشه دستار دهید
جان ها را بگذارید و در آن حلقه روید جامه ها را بفروشید و به خمار دهید
می فروشیست سیه کار و همه عور شدیم پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید
حاش لله که به تن جامه طمع کرده بود آن بهانه ست دل پاک به دلدار دهید
طالب جان صفا جامه چرا می خواهد و آنک برده ست تن و جامه به ایثار دهید
عنکبوتیست ز شهوت که تو را پرده کشد جامه و تن زر و سر جمله به یک بار دهید
تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی شمس تبریز کز او دیده به دیدار دهید
803
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیدست از این بار گران ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفتست همی گردد گرگ از چپ و راست سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
804
صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند این دل خسته مجروح مرا جان آرند
عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب ای بسا سیل که از دیده گریان آرند
خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما ساقیان دست تو گیرند و به مهمان آرند
صوفیان طاق دو ابروی تو را سجده برند عارفان آنچ نداری بر تو آن آرند
چشم شوخ تو چو آغاز کند بوالعجبی آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند
بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند
شمه ای گر ز تو در عالم علوی برسد قدسیان رقص بر این گنبد گردان آرند
گر بدین عاشق دلسوخته مسکینی شکری زان لب چون لعل بدخشان آرند
جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند
شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی باش تا قوت تو از روضه رضوان آرند
805
یا رب این بوی که امروز به ما می آید ز سراپرده اسرار خدا می آید
بوستان را کرمش خلعت نو می پوشد خستگان را ز دواخانه دوا می آید
در نمازند درختان و به تسبیح طیور در رکوعست بنفشه که دوتا می آید
هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد که ز مستی نشناسد که کجا می آید
از یکی روح در این راه چو رو واپس کرد اصل خود دید ز ارواح جدا می آید
رنگ او یافت از آن روی چنین خوش رنگست بوی او یافت کز او بوی وفا می آید
مست او گشت از آن رو همگان مست ویند خوش لقا گشت کز آن ماه لقا می آید
نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم که شکر رشک برد ز آنچ مرا می آید
زان دلیرست که با شیر ژیان رو کردست زان کریمست که از گنج عطا می آید
آنک سرمست نباشد برمد از مردم تا نگویند کز او بوی صبا می آید
بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری که ز سنبوسه تو را بوی گیا می آید
806
یا رب این بوی خوش از روضه جان می آید یا نسیمیست کز آن سوی جهان می آید
یا رب این آب حیات از چه وطن می جوشد یا رب این نور صفات از چه مکان می آید
عجب این غلغله از جوق ملک می خیزد عجب این قهقهه از حور جنان می آید
چه سماعست که جان رقص کنان می گردد چه صفیرست که دل بال زنان می آید
چه عروسیست چه کابین که فلک چون تتقیست ماه با این طبق زر به نشان می آید
چه شکارست که این تیر قضا پرانست ور چنین نیست چرا بانگ کمان می آید
مژده مژده همه عشاق بکوبید دو دست کانک از دست بشد دست زنان می آید
از حصار فلکی بانگ امان می خیزد وز سوی بحر چنین موج گمان می آید
چشم اقبال به اقبال شما مخمورست این دلیلست که از عین عیان می آید
برهیدیت از این عالم قحطی که در او از برای دو سه نان زخم سنان می آید
خوشتر از جان چه بود جان برود باک مدار غم رفتن چه خوری چون به از آن می آید
هر کسی در عجبی و عجب من اینست کو نگنجد به میان چون به میان می آید
بس کنم گر چه که رمزست بیانش نکنم خود بیان را چه کنیم جان بیان می آید
807
لحظه ای قصه کنان قصه تبریز کنید لحظه ای قصه آن غمزه خون ریز کنید
در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم زان شکرهای خدایانه شکرریز کنید
هندوی شب سر زلفین ببرد ز طمع زلف او گر بفشانید عبربیز کنید
بس زبان کز صفت آن لب او کند شود چون سنان نظر از دولت او تیز کنید
ای بسا شب که ز نور مه او روز شود گر چه مه در طلبش شیوه شبخیز کنید
وقت شمشیر بود واسطه ها برگیرید صرف آرید نخواهیم که آمیز کنید
شمس تبریز که خورشید یکی ذره اوست ذره را شمس مگوییدش و پرهیز کنید
808
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست پر گشادند و همه جعفر طیار شدند
اهل دینار کجا امت دیدار کجا گر چه دینار بشد لایق دیدار شدند
809
طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید نقش گرمابه یک یک در سجود اندرآید
نقش های فسرده بی خبروار مرده ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر آید
گوش هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد چشم هاشان ز چشمش قابل منظر آید
نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان چون معاشر که گه گه در می احمر آید
پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه ز ایشان کز هیاهوی و غلغل غره محشر آید
نقش ها یک دگر را جانب خویش خوانند نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید
لیک گرمابه بان را صورتی درنیابد گر چه صورت ز جستن در کر و در فر آید
جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید
گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید دامن هر فقیری از کفش پرزر آید
دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید
برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم چونک آن ماه یک دم مست در محضر آید
باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد چوب حنانه گردد چونک بر منبر آید
کم کند از لقاشان بفسرد نقش هاشان گم شود چشم هاشان گوش هاشان کر آید
باز چون رو نماید چشم ها برگشاید باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید
رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان در پی این عبارت جان بدان معبر آید
آنچ شد آشکارا کی توان گفت یارا کلک آن کی نویسد گر چه در محبر آید
810
باز شیری با شکر آمیختند عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان برداشتند آفتابی با قمر آمیختند
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان جمله همچون سیم و زر آمیختند
چون بهار سرمدی حق رسید شاخ خشک و شاخ تر آمیختند
رافضی انگشت در دندان گرفت هم علی و هم عمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه بلک خود در یک کمر آمیختند
هم شب قدر آشکارا شد چو عید هم فرشته با بشر آمیختند
هم زبان همدگر آموختند بی نفور این دو نفر آمیختند
نفس کل و هر چه زاد از نفس کل همچو طفلان با پدر آمیختند
خیر و شر و خشک و تر زان هست شد کز طبیعت خیر و شر آمیختند
من دهان بستم تو باقی را بدان کاین نظر با آن نظر آمیختند
بهر نور شمس تبریزی تنم شمع وارش با شرر آمیختند
811
آن شکرپاسخ نباتم می دهد و آنک کشتستم حیاتم می دهد
آن که در دریای خونم غرقه کرد یونس وقتم نجاتم می دهد
در صفات او صفاتم نیست شد هم صفا و هم صفاتم می دهد
رخت را برد و مرا درویش کرد نک ز یاقوتش زکاتم می دهد
اسب من بستد پیاده مانده ام وز دو رخ آن شاه ماتم می دهد
کوه طور از شاهماتش پاره شد من کم از کاهم ثباتم می دهد
ماه عید روز وصلش خواستم از شب هجران براتم می دهد
چون برون از شش جهت بد گنج عشق زان جهت بی این جهاتم می دهد
812
خنب های لایزالی جوش باد باده نوشان ازل را نوش باد
تیزچشمان صفا را تا ابد حلقه های عشق تو در گوش باد
دوش گفتم ساقیش را هوش دار ساقیش گفتا مرا بی هوش باد
ای خدا از ساقیان بزم غیب در دو عالم بانگ نوشانوش باد
عقل کل کو راز پوشاند همی مست باد و راز بی روپوش باد
هر سحر همچون سحرگه بی حجاب آفتاب حسن در آغوش باد
شمس تبریز ار چه پشتش سوی ماست صد هزاران آفرین بر روش باد
813
موشکی صندوق را سوراخ کرد خواب گربه موش را گستاخ کرد
اندر آتش افکنیم آن موش را همچنان کان مردک طباخ کرد
گربه را و موش را آتش زنیم در تنوری کآتشش صد شاخ کرد
814
بار دیگر یار ما هنباز کرد اندک اندک خوی از ما بازکرد
مکرهای دشمنان در گوش کرد چشم خود بر یار دیگر باز کرد
هر دم از جورش دل آرد نو خبر غم دل ترسنده را غماز کرد
رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت یک بهانه جست و دست انکاز کرد
ای دریغا راز ما با همدگر کو دگر کس را چنین همراز کرد
ای دل از سر صبر را آغاز کن زانک دلبر جور را آغاز کرد
عقل گوید کاین بداندیشی مکن او از آن ماست بر ما ناز کرد
می دهد چون مه صلاح الدین ضیا کارغنون را زهره جان ساز کرد
815
شهر پر شد لولیان عقل دزد هم بدزدد هم بخواهد دستمزد
هر که بتواند نگه دارد خرد من نتانستم مرا باری ببرد
گرد من می گشت یک لولی پریر همچنینم برد کلی کرد و مرد
کرد لولی دست خود در خون من خون من در دست آن لولی فسرد
تا که می شد خون من انگوروار سال ها انگور دل را می فشرد
کرد دیدم کو کند دزدی ولیک کرد ما را بین که او دزدید کرد
کی گمان دارد که او دزدی کند خاصه شه صوفی شد آمد مو سترد
دزد خونی بین که هر کس را که کشت خضر و الیاسی شد و هرگز نمرد
رخت برد و بخت داد آنگه چه بخت سیم برد و دامن پرزر شمرد
دردها و دردها را صاف کرد پیش او آرید هر جا هست درد
این جهان چشمست و او چون مردمک تنگ می آید جهان زین مرد خرد
باز رشک حق دهانم قفل کرد شد کلید و قفل را جایی سپرد
816
خلق می جنبند مانا روز شد روز را جان بخش جانا روز شد
چند شب گشتیم ما و چند روز در غم و شادی تو تا روز شد
در جهان بس شهرها کان جا شبست اندر این ساعت که این جا روز شد
در شب غفلت جهانی خفته اند ز آفتاب عشق ما را روز شد
هر که عاشق نیست او را روز نیست هر که را عشقست و سودا روز شد
صبح را در کنج این خانه مجوی رو به بالا کن به بالا روز شد
بر تو گر خارست بر ما گل شکفت بر تو گر شامست بر ما روز شد
گر تو از طفلی ز روز آگه نه ای خیز با ما جان بابا روز شد
روز را منکر مشو لا لا مگو چند لا لا جان لالا روز شد
آفتاب آمد که انشق القمر بشنو این فرمان اعلا روز شد
پاسبانا بس دگر چوبک مزن پاسبان و حارس ما روز شد
817
چون مرا جمعی خریدار آمدند کهنه دوزان جمله در کار آمدند
از ستیزه ریش را صابون زدند وز حسد ناشسته رخسار آمدند
همچو نغزان روز شیوه می کنند همچو چغزان شب به تکرار آمدند
شکر کز آواز من این خفتگان خواب را هشتند و بیدار آمدند
کاش بیداری برای حق بدی اینک بهر سیم و زر زار آمدند
چون شود بیمار از ایشان سرخ رو چون به زردی همچو دینار آمدند
خلق را پس چون رهانند از حسد کز حسد این قوم بیمار آمدند
در دل خلقند چون دیده منیر آن شهان کز بهر دیدار آمدند
همچو هفت استاره یک نور آمدند همچو پنج انگشت یک کار آمدند
تا نگردی ریش گاو مردمی سر به سر خود ریش و دستار آمدند
اهل دل خورشید و اهل گل غبار اهل دل گل اهل گل خار آمدند
غم مخور ای میر عالم زین گروه کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند
818
ساقیان سرمست در کار آمدند مستیان در کوی خمار آمدند
حلقه حلقه عاشقان و بی دلان بر امید بوی دلدار آمدند
بلبلان مست و مستان الست بر امید گل به گلزار آمدند
هین که مخموران در این دم جوق جوق بر در ساقی به زنهار آمدند
یک ندا آمد عجب از کوی دل بی دل و بی پا به یک بار آمدند
از خوشی بوی او در کوی او بیخود و بی کفش و دستار آمدند
بی محابا ده تو ای ساقی مدام هین که جان ها مست اسرار آمدند
عارفان از خویش بی خویش آمدند زاهدان در کار هشیار آمدند
ساقیا تو جمله را یک رنگ کن باده ده گر یار و اغیار آمدند
819
اندک اندک جمع مستان می رسند اندک اندک می پرستان می رسند
دلنوازان نازنازان در ره اند گلعذاران از گلستان می رسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست نیستان رفتند و هستان می رسند
جمله دامن های پرزر همچو کان از برای تنگدستان می رسند
لاغران خسته از مرعای عشق فربهان و تندرستان می رسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب از چنان بالا به پستان می رسند
خرم آن باغی که بهر مریمان میوه های نو زمستان می رسند
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف هم ز بستان سوی بستان می رسند
820
هر چه آن خسرو کند شیرین کند چون درخت تین که جمله تین کند
هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد همچو شیر و شهدشان کابین کند
با دم او می رود عین الحیات مرده جان یابد چو او تلقین کند
مرغ جان ها با قفص ها برپرند چونک بنده پروری آیین کند
عالمی بخشد به هر بنده جدا کیست کو اندر دو عالم این کند
گر به قعر چاه نام او بری قعر چه را صدر علیین کند
من بر آنم که شکرریزی کنم از شکر گر قسم من تعیین کند
کافری گر لاف عشق او زند کفر او را جمله نور دین کند
خار عالم در ره عاشق نهاد تا که جمله خار را نسرین کند
تو نمی دانی که هر که مرغ اوست از سعادت بیضه ها زرین کند
بس کنم زین پس نهان گویم دعا کی نهان ماند چو شه آمین کند
821
خنده از لطفت حکایت می کند ناله از قهرت شکایت می کند
این دو پیغام مخالف در جهان از یکی دلبر روایت می کند
غافلی را لطف بفریبد چنان قهر نندیشد جنایت می کند
وان یکی را قهر نومیدی دهد یاس کلی را رعایت می کند
عشق مانند شفیعی مشفقی این دو گمره را حمایت می کند
شکرها داریم زین عشق ای خدا لطف های بی نهایت می کند
هر چه ما در شکر تقصیری کنیم عشق کفران را کفایت می کند
کوثر است این عشق یا آب حیات عمر را بی حد و غایت می کند
در میان مجرم و حق چون رسول بس دوادو بس سعایت می کند
بس کن آیت آیت این را برمخوان عشق خود تفسیر آیت می کند
822
عشق اکنون مهربانی می کند جان جان امروز جانی می کند
در شعاع آفتاب معرفت ذره ذره غیب دانی می کند
کیمیای کیمیاسازست عشق خاک را گنج معانی می کند
گاه درها می گشاید بر فلک گه خرد را نردبانی می کند
گه چو صهبا بزم شادی می نهد گه چو دریا درفشانی می کند
گه چو روح الله طبیبی می شود گه خلیلش میزبانی می کند
اعتمادی دارد او بر عشق دوست گر سماع لن ترانی می کند
اندر این طوفان که خونست آب او لطف خود را نوح ثانی می کند
بانگ انانستعین ما شنید لطف و داد و مستعانی می کند
چون قرین شد عشق او با جان ها مو به مو صاحب قرانی می کند
ارمغان های غریب آورده است قسمت آن ارمغانی می کند
هر که می بندد ره عشاق را جاهلی و قلتبانی می کند
سرنگون اندررود در آب شور هر که چون لنگر گرانی می کند
تا چه خوردست این دهان کز ذوق آن اقتضای بی زبانی می کند
823
عمر بر اومید فردا می رود غافلانه سوی غوغا می رود
روزگار خویش را امروز دان بنگرش تا در چه سودا می رود
گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت هر نفس از کیسه ما می رود
مرگ یک یک می برد وز هیبتش عاقلان را رنگ و سیما می رود
مرگ در ره ایستاده منتظر خواجه بر عزم تماشا می رود
مرگ از خاطر به ما نزدیکتر خاطر غافل کجاها می رود
تن مپرور زانک قربانیست تن دل بپرور دل به بالا می رود
چرب و شیرین کم ده این مردار را زانک تن پرورد رسوا می رود
چرب و شیرین ده ز حکمت روح را تا قوی گردد که آن جا می رود
حکمتت از شه صلاح الدین رسد آنک چون خورشید یکتا می رود
824
عاشقان پیدا و دلبر ناپدید در همه عالم چنین عشقی که دید
نارسیده یک لبی بر نقش جان صد هزاران جان ها تا لب رسید
قاب قوسین از علی تیری فکند تا سپرهای فلک ها را درید
ناکشیده دامن معشوق غیب دل هزاران محنت و ضربت کشید
ناگزیده او لب شیرین لبی چند پشت دست در هجران گزید
ناچریده از لبش شاخ شکر دل هزاران عشوه او را چرید
ناشکفته از گلستانش گلی صد هزاران خار در سینه خلید
گر چه جان از وی ندید الا جفا از وفاها بر امید او رمید
آن الم را بر کرم ها فضل داد وان جفا را از وفاها برگزید
خار او از جمله گل ها دست برد قفل او دلکشترست از صد کلید
جور او از دور دولت گوی برد قندها از زهر قهرش بردمید
رد او به از قبول دیگران لعل و مروارید سنگش را مرید
این سعادت های دنیا هیچ نیست آن سعادت جو که دارد بوسعید
این زیادت های این عالم کمیست آن زیادت جو که دارد بایزید
آن زیادت دست شش انگشت تست قیمت او کم به ظاهر مستزید
آن سناجو کش سنایی شرح کرد یافت فردیت ز عطار آن فرید
چرب و شیرین می نماید پاک و خوش یک شبی بگذشت با تو شد پلید
چرب و شیرین از غذای عشق خور تا پرت برروید و دانی پرید
آخر اندر غار در طفلی خلیل از سر انگشت شیری می مکید
آن رها کن آن جنین اندر شکم آب حیوانی ز خونی می مزید
قد و بالایی که چرخش کرد راست عاقبت چون چرخ کژقامت خمید
قد و بالایی که عشقش برفراشت برگذشت آن قدش از عرش مجید
نی خمش کن عالم السر حاضرست نحن اقرب گفت من حبل الورید
825
برنشین ای عزم و منشین ای امید کز رسولانش پیاپی شد نوید
دود و بویی می رسد از عرش غیب ای نهانان سوی بوی آن پرید
هر چه غفلت کور و پنهان می کند دود بویش می کند آن را سپید
ما ز گردون سوی مادون آمدیم باز ما را سوی گردون برکشید
همچو مریم سوی خرمابن رویم زانک خرمایی ندارد شاخ بید
بس کن و از حرف در معنی گریز چند معنی را ز حرفی می مزید
این مزیدن طفل بی دندان کند گر شما مردید نان را خود گزید
826
ای خدا از عاشقان خشنود باد عاشقان را عاقبت محمود باد
عاشقان را از جمالت عید باد جانشان در آتشت چون عود باد
دست کردی دلبرا در خون ما جان ما زین دست خون آلود باد
هر که گوید که خلاصش ده ز عشق آن دعا از آسمان مردود باد
مه کم آید مدتی در راه عشق آن کمی عشق جمله سود باد
دیگران از مرگ مهلت خواستند عاشقان گویند نی نی زود باد
آسمان از دود عاشق ساخته ست آفرین بر صاحب این دود باد
827
نه فلک مر عاشقان را بنده باد دولت این عاشقان پاینده باد
بوستان عاشقان سرسبز باد آفتاب عاشقان تابنده باد
تا قیامت ساقی باقی عشق جام بر کف سوی ما آینده باد
بلبل دل تا ابد سرمست باد طوطی جان هم شکرخاینده باد
تا ابد پستان جان پرشیر باد مادر دولت طرب زاینده باد
شیوه عاشق فریبی های یار کم مباد و هر دم افزاینده باد
از پی لعلش گهربارست چشم این گهر را لعلش استاینده باد
چشم ما بگشاد چشم مست او طالبان را چشم بگشاینده باد
دل ز ما بربود حسن دلربا چابک و صیاد و برباینده باد
مرغ جانم گر نپرد سوی عشق پر و بال مرغ جان برکنده باد
عشق گریان بیندم خندان شود ای جهان از خنده اش پرخنده باد
سنگ ها از شرم لعلش آب شد شرم ها از شرم او شرمنده باد
من خموشم میوه نطق مرا می بپالاید که پالاینده باد
828
هر که را اسرار عشق اظهار شد رفت یاری زانک محو یار شد
شمع افروزان بنه در آفتاب بنگرش چون محو آن انوار شد
نیست نور شمع هست آن نور شمع هم نشد آثار و هم آثار شد
همچنان در نور روح این نار تن هم نشد این نار و هم این نار شد
جوی جویانست و پویان سوی بحر گم شود چون غرق دریابار شد
تا طلب جنبان بود مطلوب نیست مطلب آمد آن طلب بی کار شد
پس طلب تا هست ناقص بد طلب چون نماند آگهی سالار شد
هر تن بی عشق کو جوید کله سر ندارد جملگی دستار شد
تا ببیند ناگهانی گلرخی بر وی آن دستار و سر چون خار شد
همچو من شد در هوای شمس دین آنک او را در سر این اسرار شد
829
هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود هر چه کشت افزاست آتش چون بود
نقش هایی که نگارد آن نگار عقل آن را جز که مفرش چون بود
شربتی را کو به مست خود دهد جز لطیف و پاک و دلکش چون بود
کشتی شش گوشه ست این شش جهت بحر بی پایان در این شش چون بود
نرگس چشمی کز این بحر آب یافت در شناس بحر اعمش چون بود
چون گشادی یافت چشمی در رضا از سخط هر لحظه اخفش چون بود
هین خموش و از خمول حق بترس مومن اقبال مرعش چون بود
830
صاف جان ها سوی گردون می رود درد جان ها سوی هامون می رود
چشم دل بگشا و در جان ها نگر چون بیامد چون شد و چون می رود
جامه برکش چونک در راهی روی چون همه ره خاک با خون می رود
لاله خون آلود می روید ز خاک گر چه با دامان گلگون می رود
جان چو شد در زیر خاکم جا کنید خاک در خانه چو خاتون می رود
جان عرشی سوی عیسی می رود جان فرعونی به قارون می رود
سوی آن دل جان من پر می زند کو لطیف و شاد و موزون می رود
زانک آن جان دون حق چیزی نخواست وین دگر جان سوی مادون می رود
831
هر زمان لطفت همی در پی رسد ور نه کس را این تقاضا کی رسد
مست عشقم دار دایم بی خمار من نخواهم مستیی کز می رسد
ما نیستانیم و عشقش آتشیست منتظر کان آتش اندر نی رسد
این نیستان آب ز آتش می خورد تازه گردد ز آتشی کز وی رسد
تا ابد از دوست سبز و تازه ایم او بهاری نیست کو را دی رسد
لا شویم از کل شیی هالک چون هلاک و آفت اندر شی ء رسد
هر کی او ناچیز شد او چیز شد هر کی مرد از کبر او در حی رسد
832
شب شد و هنگام خلوتگاه شد قبله عشاق روی ماه شد
مه پرستان ماه خندیدن گرفت شب روان خیزید وقت راه شد
خواب آمد ما و من ها لا شدند وقت آن بی خواب الاالله شد
مغزها آمیخته با کاه تن تن بخفت و دانه ها بی کاه شد
هندوان خرگاه تن را روفتند ترک خلوت دید و در خرگاه شد
گفت و گوهای جهان را آب برد وقت گفتن های شاهنشاه شد
شمس تبریزی چو آمد در میان اهل معنی را سخن کوتاه شد
833
مرگ ما هست عروسی ابد سر آن چیست هو الله احد
شمس تفریق شد از روزنه ها بسته شد روزنه ها رفت عدد
آن عددها که در انگور بود نیست در شیره کز انگور چکد
هر کی زنده ست به نورالله مرگ این روح مر او راست مدد
بد مگو نیک مگو ایشان را که گذشتند ز نیکو و ز بد
دیده در حق نه و نادیده مگو تا که در دیده دگر دیده نهد
دیده دیده بود آن دیده هیچ غیبی و سری زو نجهد
نظرش چونک به نورالله است بر چنان نور چه پوشیده شود
نورها گر چه همه نور حقند تو مخوان آن همه را نور صمد
نور باقیست که آن نور خدا است نور فانی صفت جسم و جسد
نور ناریست در این دیده خلق مگر آن را که حقش سرمه کشد
نار او نور شد از بهر خلیل چشم خر شد به صفت چشم خرد
ای خدایی که عطایت دیدست مرغ دیده به هوای تو پرد
قطب این که فلک افلاکست در پی جستن تو بست رصد
یا ز دیدار تو دید آر او را یا بدین عیب مکن او را رد
دیده تر دار تو جان را هر دم نگهش دار ز دام قد و خد
دیده در خواب ز تو بیداری این چنین خواب کمالست و رشد
لیک در خواب نیابد تعبیر تو ز خوابش به جهان رغم حسد
ور نه می کوشد و بر می جوشد ز آتش عشق احد تا به لحد
834
از دل رفته نشان می آید بوی آن جان و جهان می آید
نعره و غلغله آن مستان آشکارا و نهان می آید
گوهر از هر طرفی می تابد پای کوبان سوی جان می آید
از در مشعله داران فلک آتش دل به دهان می آید
جان پروانه میان می بندد شمع روشن به میان می آید
آفتابی که ز ما پنهان بود سوی ما نورفشان می آید
تیر از غیب اگر پران نیست پس چرا بانگ کمان می آید
835
گل خندان که نخندد چه کند علم از مشک نبندد چه کند
نار خندان که دهان بگشادست چونک در پوست نگنجد چه کند
مه تابان بجز از خوبی و ناز چه نماید چه پسندد چه کند
آفتاب ار ندهد تابش و نور پس بدین نادره گنبد چه کند
سایه چون طلعت خورشید بدید نکند سجده نخنبد چه کند
عاشق از بوی خوش پیرهنت پیرهن را ندراند چه کند
تن مرده که بر او برگذری نشود زنده نجنبد چه کند
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ نخروشد نترنگد چه کند
شیر حق شاه صلاح الدینست نکند صید و نغرد چه کند
836
گر نخسپی شبکی جان چه شود ور نکوبی در هجران چه شود
ور بیاری شبکی روز آری از برای دل یاران چه شود
ور دو دیده ز تو روشن گردد کوری دیده شیطان چه شود
ور بگیرد ز گل افشانی تو همه عالم گل و ریحان چه شود
آب حیوان که در آن تاریکیست پر شود شهر و بیابان چه شود
ور خضروار قلاووز شوی تا لب چشمه حیوان چه شود
ور ز خوان کرم و نعمت تو زنده گردد دو سه مهمان چه شود
ور ز دلداری و جان بخشی تو جان بیابد دو سه بی جان چه شود
ور سواره سوی میدان آیی تا شود سینه چو میدان چه شود
روی چون ماهت اگر بنمایی تا رود زهره به میزان چه شود
ور بریزی قدحی مالامال بر سر وقت خماران چه شود
ور بپوشیم یکی خلعت نو ما غلامان ز تو سلطان چه شود
ور چو موسی تو بگیری چوبی تا شود چوب چو ثعبان چه شود
ور برآری ز تک دریا گرد چو کف موسی عمران چه شود
ور سلیمان بر موران آید تا شود مور سلیمان چه شود
بس کن و جمع کن و خامش باش گر نگویی تو پریشان چه شود
837
هر کجا بوی خدا می آید خلق بین بی سر و پا می آید
زانک جان ها همه تشنه ست به وی تشنه را بانگ سقا می آید
شیرخوار کرمند و نگران تا که مادر ز کجا می آید
در فراقند و همه منتظرند کز کجا وصل و لقا می آید
از مسلمان و جهود و ترسا هر سحر بانگ دعا می آید
خنک آن هوش که در گوش دلش ز آسمان بانگ صلا می آید
گوش خود را ز جفا پاک کنید زانک بانگی ز سما می آید
گوش آلوده ننوشد آن بانگ هر سزایی به سزا می آید
چشم آلوده مکن از خد و خال کان شهنشاه بقا می آید
ور شد آلوده به اشکش می شوی زانک از آن اشک دوا می آید
کاروان شکر از مصر رسید شرفه گام و درا می آید
هین خمش کز پی باقی غزل شاه گوینده ما می آید
838
گر نخسپی شبکی جان چه شود ور نکوبی در هجران چه شود
ور بیاری شبکی روز آری از برای دل یاران چه شود
ور دو دیده به تو روشن گردد کوری دیده شیطان چه شود
گر برآری ز دل بحر غبار چون کف موسی عمران چه شود
ور سلیمان بر موران آید تا شود مور سلیمان چه شود
ور چو الیاس قلاووز شوی تا لب چشمه حیوان چه شود
ور بروید ز گل افشانی تو همه عالم گل و ریحان چه شود
آب حیوان که در آن تاریکیست پر شود شهر و بیابان چه شود
ور ز خوان کرم و نعمت تو زنده گردد دو سه مهمان چه شود
ور ز دلداری و جان بخشی تو جان بیابد دو سه بی جان چه شود
ور سواره سوی میدان آیی تا شود سینه چو میدان چه شود
روی چون ماهت اگر بنمایی تا رود زهره به میزان چه شود
آستین کرم ار افشانی تا ندریم گریبان چه شود
ور بریزی قدحی مالامال بر سر وقت خماران چه شود
ور بپوشیم یکی خلعت نو ما غلامان ز تو سلطان چه شود
ور چو موسی بپذیری چوبی تا شود چوب تو ثعبان چه شود
رو به لطف آر و ز دشمن مشنو گر بجویی دل ایشان چه شود
بس کن ای دل ز فغان جمع نشین گر نگویی تو پریشان چه شود
839
خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد
گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردی ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد
گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد
ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر باشد
پیری مکن بر آن کس کز مکر و از فضولی خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد
پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد پیش جلالت تو خوار و حقیر باشد
چون موی ابروی را وهمش هلال بیند بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد
آن کس که از تکبر مالد سبال خود را از نور کبریایی چون مستنیر باشد
عرضه گری رها کن ای خواجه خویش لا کن تا ذره وجودت شمس منیر باشد
جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت تا با پر خدایی جان مستطیر باشد
بربند پنج حس را زین سیل های تیره تا عقل کل ز شش سو بر تو مطیر باشد
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را صد سال گرم داری نانش فطیر باشد
گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری در قوس او درآید کو همچو تیر باشد
خاموش اگر توانی بی حرف گو معانی تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد
840
بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد
منکر مباش بنگر اندر عصای موسی یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد
چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب کو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد
یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد
الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی هر لحظه حمله آرد وانگه به اصل واشد
گر چه ز ما نهان شد در عالمی روان شد تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد
هر حالتی چو تیرست اندر کمان قالب رو در نشانه جویش گر از کمان رها شد
گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد در بحر جوید او را غواص کآشنا شد
از میل مرد و زن خون جوشید وان منی شد وانگه از آن دو قطره یک خیمه در هوا شد
وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد
تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد واگشت جمله لشکر در عالم بقا شد
گویی چگونه باشد آمدشد معانی اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد
841
باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد باز آرزوی جان ها از راه جان درآمد
باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد
باز آن شهی درآمد کو قبله شهانست باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد
سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد
اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره از لامکان شنیده خیزید محشر آمد
آمد ندای بی چون نی از درون نه بیرون نی چپ نی راست نی پس نی از برابر آمد
گویی که آن چه سویست آن سو که جست و جویست گویی کجا کنم رو آن سو که این سر آمد
آن سو که میوه ها را این پختگی رسیدست آن سو که سنگ ها را اوصاف گوهر آمد
آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده آن سو که دست موسی چون ماه انور آمد
این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر آمد
دستور نیست جان را تا گوید این بیان را ور نی ز کفر رستی هر جا که کفر آمد
کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو این سو چو درد بیند آن سوش باور آمد
با درد باش تا درد آن سوت ره نماید آن سو که بیند آن کس کز درد مضطر آمد
آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم پوشید دلق آدم امروز بر در آمد
842
آن ماه کو ز خوبی بر جمله می دواند ای عاشقان شما را پیغام می رساند
سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری خط خوان کیست این جا کاین سطر را بخواند
نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست هر حرف آتشی نو در دل همی نشاند
کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی لیک او گرفته حلقی ما را همی کشاند
بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان چوگان زلف ما را این سو همی دواند
چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد سوی خودم کشاند این سر بگو کی داند
هر سو که هست مستم چوگان او پرستم در عین نیست هستم تا حکم خود براند
گر زانک تو ملولی با خفتگان بنه سر زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند
آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز والله که در دو عالم نی درد و درد ماند
843
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید
گرمی شیر غران تیزی تیغ بران نری جمله نران با عشق کند آید
در راه رهزنانند وین همرهان زنانند پای نگارکرده این راه را نشاید
طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد کو رستم سرآمد تا دست برگشاید
رعدش بغرد از دل جانش ز ابر قالب چون برق بجهد از تن یک لحظه ای نپاید
هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید
هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد غم های عالم او را شادی دل فزاید
دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید
شیرش نخواهد آهو آهوی اوست یاهو منکر در این چراخور بسیار ژاژ خاید
در عشق جوی ما را در ما بجوی او را گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید
تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی دریای ما و من را چون قطره دررباید
844
گر ساعتی ببری ز اندیشه ها چه باشد غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد
ز اندیشه ها نخسپی ز اصحاب کهف باشی نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد
آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد
صد بار عهد کردی کاین بار خاک باشم یک بار پاس داری آن عهد را چه باشد
تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه باشد
از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی ملک پدر بجویی ای بی نوا چه باشد
ای اولیای حق را از حق جدا شمرده گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد
جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده گر زین سپس نباشی از ما جدا چه باشد
بی سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی آنگه سری برآری از کبریا چه باشد
از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه باشد
بس کن که تو چو کوهی در کوه کان زر جو که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد
845
مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد بشکست دام ها را بر لامکان برآمد
از باده گزافی شد صاف صاف صافی وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد
جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل آن جا چو کرد منزل آن جاش خوشتر آمد
در عالم طراوت او یافت بس حلاوت وز وصف لاله رویان رویش مزعفر آمد
زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند در نقش دین بماند والله که کافر آمد
ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد
الله اکبر تو خوش نیست با سر تو این سر چو گشت قربان الله اکبر آمد
هر جان باملالت دورست از این جلالت چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد
ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد
846
بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند هر سنگ دل در این ره قلب از گهر نداند
هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند
وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد مستیش در سر افتد پا را ز سر نداند
847
پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند از پاک می پذیرد در خاک می رساند
در عشق بی قرارش بنمودنست کارش از عرش می ستاند بر فرش می فشاند
باری نبود آگه زین سو که می رساند ای کاش آگهستی زان سو که می ستاند
خاک از نثار جان ها تابان شده چو کان ها کو خاک را زبان ها تا نکته ای جهاند
تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه کان بیشه جان ما را پنهان چه می چراند
این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو ای آه را پناه او ما را که می کشاند
شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد شیری که خویش ما را از خویش می رهاند
آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو ما را به این فریب او تا بیشه می دواند
چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند
848
از چشم پرخمارت دل را قرار ماند وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند
چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد مر زهره فلک را کی کسب و کار ماند
یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد آن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند
گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد گل ها به عقل باشد یا خار خار ماند
جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید جز عشق هیچ کس را در سینه یار ماند
ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی جانت کنار گیرد تن برکنار ماند
چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار ماند
می خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز در غار دل بتابد با یار غار ماند
849
ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند
ای یوسف امانت آخر برادرانت بفروختندت ارزان و اندک بهات کردند
آن ها که این جهان را بس بی وفا بدیدند راه اختیار کردند ترک حیات کردند
بسیار خصم داری پنهان و می نبینی کاین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند
شاهان که نابدیدند چون حال تو بدیدند از مهر و از عنایت جمله دعات کردند
با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه مانند طفل دینه بی دست و پات کردند
آن ها نهفتگانند وین ها که اهل رازند از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند
اندیشه کن از آن ها کاندیشه هات دانند کم جو وفا از این ها چون بی وفات کردند
850
یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند دیوانگان بندی زنجیرها دریدند
بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند
جان های جمله مستان دل های دل پرستان ناگه قفص شکستند چون مرغ برپریدند
مستان سبو شکستند بر خنب ها نشستند یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند
من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند
آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند او را دگر کی بیند جز دیده ها که دیدند
یک ساقیی عیان شد آشوب آسمان شد می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن دریدند
851
ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید در خانه خیالت شاید که غم درآید
ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد شاید که با وجودت در ما عدم درآید
ای غم تو جمع می شو کاینک سپاه شادی تا کیقباد شادان با صد علم درآید
ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید
آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی وان مطرب معانی اکنون به دم درآید
ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی اندر درم درافتی چون او درم درآید
آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم زان کس که جان فزایی او را سلم درآید
852
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید
جز رنگ های دلکش از گلستان چه خیزد جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی جز نقدهای روشن از کان زر چه آید
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد وز آب زندگانی اندر جگر چه آید
از دیدن جمالی کو حسن آفریند بالله یکی نظر کن کاندر نظر چه آید
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید
مستی و مستتر شو بی زیر و بی زبر شو بی خویش و بی خبر شو خود از خبر چه آید
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی درده می رواقی زین مختصر چه آید
چون گل رویم بیرون با جامه های گلگون مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید
ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید
853
مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد
مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد
بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد
با این همه فراغت گر بحر را به ماهی میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد
وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد
آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد الا که رای ماهی آن را مشیر باشد
گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان وان بحر بی نهایت او را وزیر باشد
گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را هر قطره ای به قهرش مانند تیر باشد
تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد
مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند کز وی زمین تبریز مشک و عبیر باشد
گر خارهای عالم الطاف او ببینند در نرمی و لطافت همچون حریر باشد
جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش وز مستی جمالش از خود خبیر باشد
854
گفتم مکن چنین ها ای جان چنین نباشد غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد چون خرده اش بسوزم گر خرده بین نباشد
غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد
غم خصم خویش داند هم حد خویش داند در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد
چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد
در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش آن را خدای داند هر کس امین نباشد
هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد
ای دست تو منور چون موسی پیمبر خواهم که دست موسی در آستین نباشد
زیرا گل سعادت بی روی تو نروید ایاک نعبد ای جان بی نستعین نباشد
855
عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد هر مرده ای ز گوری برجست و پیشش آمد
دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد
جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش مه در میان خرمن زان ترک مه وش آمد
خاک از فروغ نفخش قبله فرشته آمد کآب از جوار آتش همطبع آتش آمد
جان و دل فرشته جفت هوای حق شد گردون فرشتگان را زان روی مفرش آمد
نر باش و صیقلی کن دل را و نقش برخوان بی نقش و بی جهات این شش سو منقش آمد
آن لعل را در آخر در جیب خویش یابی بر جیب پاک جیبان نورش مر شش آمد
ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت ز استون رحمت او دولت منعش آمد
ای هوشمند گوشی کو را کشید دستش وی روسپید رویی کز وی مخمش آمد
خاموش پنج نوبت مشنو ز آسمانی کان آسمان برون این پنج و این شش آمد
856
برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد
تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری ترسم که عشق گوید کاین خواجه کودن آمد
رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته کز ثقل و از گرانی چون تل خرمن آمد
857
گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند کاری که بی تو گیرم والله که زار ماند
گر خمر خلد نوشم با جام های زرین جمله صداع گردد جمله خمار ماند
در کارگاه عشقت بی تو هر آنچ بافم والله نه پود ماند والله نه تار ماند
تو جوی بی کرانی پیشت جهان چو پولی حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند
عالم چهار فصلست فصلی خلاف فصلی با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی تا فصل ها بسوزد جمله بهار ماند
858
وقتی خوشست ما را لابد نبید باید وقتی چنین به جانی جامی خرید باید
ما را نبید و باده از خم غیب آید ما را مقام و مجلس عرش مجید باید
هر جا فقیر بینی با وی نشست باید هر جا زحیر بینی از وی برید باید
بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد ما را فقیر معنی چون بایزید باید
از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد و آنک از حدث بزاید او را پلید باید
اما چو قلب و نیکو ماننده اند با هم پیش چراغ یزدان آن را گزید باید
بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش از بهر فتح این در در غم طپید باید
سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش اصحاب خانه ها را فتح کلید باید
سالی دو عید کردن کار عوام باشد ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید
جان گفت من مریدم زاینده جدیدم زایندگان نو را رزق جدید باید
ما را از آن مفازه عیشیست تازه تازه آن را که تازه نبود او را قدید باید
ای آمده چو سردان اندر سماع مردان زنده ز شخص مرده آخر بدید باید
گر زانک چوب خشکی جز ز آتشی نخنبی ور زانک شاخ سبزی آخر خمید باید
آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد بنهاد در دهانت آخر مکید باید
خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی در روضه خموشان چندی چرید باید
ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی روزی دو در خموشی دم درکشید باید
859
نی دیده هر دلی را دیدار می نماید نی هر خسیس را شه رخسار می نماید
الا حقیر ما را الا خسیس ما را کز خار می رهاند گلزار می نماید
دود سیاه ما را در نور می کشاند زهد قدیم ما را خمار می نماید
هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد تا چیست اینک او را بازار می نماید
شیریست پور آدم صندوق عالم اندر صندوق درشدست او بیمار می نماید
روزی که او بغرد صندوق را بدرد کاری نماید اکنون بی کار می نماید
صدیق با محمد بر هفت آسمانست هر چند کو به ظاهر در غار می نماید
یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید وین احولان خس را دوچار می نماید
جمله گلست این ره گر ظاهرش چو خارست نور از درخت موسی چون نار می نماید
آب حیات آمد وین بانگ سیلابست گفتار نیست لیکن گفتار می نماید
سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم دل آینه ست و رو را ناچار می نماید
شمس الحقی که نورش بر آینه ست تابان در جنبش این و آن را دیوار می نماید
هر طبله که گشایم زان قند بی کرانست کان را به نوع دیگر عطار می نماید
860
ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد مرغت شکار گردد صید حلال گیرد
مه می دود چو آیی در ظل آفتابی بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد
در دل مقام سازد همچون خیال آن کس کاندر ره حقیقت ترک خیال گیرد
کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا وان جان گوشمالی کو پای مال گیرد
این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد
گر در برم کشد او از ساحری و شیوه اندر برش دل من کی پر و بال گیرد
گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد
رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه مانند آفتابی نور جلال گیرد
چه جای آفتابی کز پرتو جمالش صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد
شویان اولینش بنگر که در چه حالند آن کاین دلیل داند نی آن دلال گیرد
ای صد هزار عاقل او در جوال کرده کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد
خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران کز خط سیه تر است او کاین خط و خال گیرد
از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد
861
لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد ما را چه جرم اگر کرمش با شما نکرد
تشنیع می زنی که جفا کرد آن نگار خوبی که دید در دو جهان کو جفا نکرد
عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد
بنمای خانه ای که از او نیست پرچراغ بنمای صفه ای که رخش پرصفا نکرد
این چشم و آن چراغ دو نورند هر یکی چون آن به هم رسید کسیشان جدا نکرد
چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت نظاره جمال خدا جز خدا نکرد
هر یک از این مثال بیانست و مغلطه است حق جز ز رشک نام رخش والضحی نکرد
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین بر فانیی نتافت که آن را بقا نکرد
862
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند بی ابر و بی غبار در آن مه نظر کنند
در دانه های شهوتی آتش زنند زود وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
از خارخار این گر طبع آن طرف روند بزم و سرای گلشن جای دگر کنند
بر پای لولیان طبیعت نهند بند شاهان روح زو سر از این کوی درکنند
پای خرد ببسته و اوباش نفس را دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند
اجزای ما بمرده در این گورهای تن کو صور عشق تا سر از این گور برکنند
مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق از نور عشق مس وجود تو زر کنند
انصاف ده که با نفس گرم عشق او سردا جماعتی که حدیث هنر کنند
چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد آیند و زله های گران مایه جز کنند
زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند
در ظل میرآب حیات شکرمزاج شاید که آتشان طبیعت شرر کنند
از رشک نورها است که عقل کمال را از غیرت ملاحت او کور و کر کنند
جز حق اگر به دیدن او غمزه ای کند آن دیده را به مهر ابد بی خبر کنند
فخر جهان و دیده تبریز شمس دین کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند
اندر فضای روح نیابند مثل او گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند
خالی مباد از سر خورشید سایه اش تا روز را به دور حوادث سپر کنند
863
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود کز من نمی شکیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شکر من او کند کاندر فنای خویش بدیدست عود سود
سر تا به پای عود گره بود بند بند اندر گشایش عدم آن عقدها گشود
ای یار شعله خوار من اهلا و مرحبا ای فانی و شهید من و مفخر شهود
بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند اندر عدم گریز از این کور و زان کبود
هر جان که می گریزد از فقر و نیستی نحسی بود گریزان از دولت و سعود
بی محو کس ز لوح عدم مستفید نیست صلحی فکن میان من و محو ای ودود
آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا نی در فزایش آمد و نی رست از رکود
تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود
در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش آن گاه عقل و جان شود و حسرت حسود
سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا نی زر و نقره گشت و نی ره یافت در نقود
خواریست و بندگیست پس آنگه شهنشهیست اندر نماز قامه بود آنگهی قعود
عمری بیازمودی هستی خویش را یک بار نیستی را هم باید آزمود
طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست هر جا که دود آمد بی آتشی نبود
گر نیست عشق را سر ما و هوای ما چون از گزافه او دل و دستار ما ربود
عشق آمدست و گوش کشانمان همی کشد هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود
از چشم مومن آب ندم می کند روان تا سینه را بشوید از کینه و جحود
تو خفته ای و آب خضر بر تو می زند کز خواب برجه و بستان ساغر خلود
باقیش عشق گوید با تو نهان ز من ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و رقود
864
بلبل نگر که جانب گلزار می رود گلگونه بین که بر رخ گلنار می رود
میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش منصوروار خوش به سر دار می رود
اشکوفه برگ ساخته نهر نثار شاه کاندر بهار شاه به ایثار می رود
آن لاله ای چو راهب دل سوخته بدرد در خون دیده غرق به کهسار می رود
نه ماه خار کرد فغان در وفای گل گل آن وفا چو دید سوی خار می رود
ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ کاین جا حدیث دیده و دیدار می رود
آب حیات گشته روان در بن درخت چون آتشی که در دل احرار می رود
هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک بر عشق گرمدار به بازار می رود
اندر بهار وحی خدا درس عام گفت بنوشت باغ و مرغ به تکرار می رود
این طالبان علم که تحصیل کرده اند هر یک گرفته خلعت و ادرار می رود
گویی بهار گفت که الله مشتریست گل جندره زده به خریدار می رود
گل از درون دل دم رحمان فزون شنید زودتر ز جمله بی دل و دستار می رود
دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار یاد آورد ز وصل و سوی یار می رود
ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری آن جا حدیث زر به خروار می رود
نی نی حدیث زر به خروار کی کنند کان جا حدیث جان به انبار می رود
این نفس مطمانه خموشی غذای اوست وین نفس ناطقه سوی گفتار می رود
865
جانا بیار باده که ایام می رود تلخی غم به لذت آن جام می رود
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست نی نفس کوردل که سوی دام می رود
با جام آتشین چو تو از در درآمدی وسواس و غم چو دود سوی بام می رود
گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن بر آب و گل بساز که هنگام می رود
آن چیز را بجوش که او هوش می برد وان خام را بپز که سخن خام می رود
زان باده داده ای تو به خورشید و ماه و چرخ هر یک بدان نشاط چنین رام می رود
والله که ذره نیز از آن جام بیخودست از کرم مست گشته به اکرام می رود
آرام بخش جان را زان می که از تفش صبر و قرار و توبه و آرام می رود
چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک آن مادر رحیم بر ایتام می رود
امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد خورشیدوار جام کرم عام می رود
سوی کشنده آید کشته چنانک زود خون از بدن به شیشه حجام می رود
چون کعبه که رود به در خانه ولی این رحمت خدای به ارحام می رود
تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست در بیخودی به کعبه به یک گام می رود
تا باخودست راز نهان دارد از ادب چون مست شد چه چاره که خودکام می رود
خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام چون خاطرش به باده بدنام می رود
866
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد در چشم های مست تو نقاش چون نهاد
چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد
وان جمله چشم ها شده حیران چشم او کان چشمشان بصارت نو از چه راه داد
گفتم به آسمان که چنین ماه دیده ای سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد
867
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد در چشم های مست تو نقاش چون نهاد
چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد
وان جمله چشم ها شده حیران چشم تو که صد هزار رحمت بر چشم هات باد
بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو هر جان که دید چشم تو را گفت داد داد
گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
868
به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد یک یک برد شما را آنک مرا ببرد
آن را که بود آهن آهن ربا کشید وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد
قانون لنگری به ثری گشت منجذب عیسی مهتری را جذب سما ببرد
هر حس معنوی را در غیب درکشید هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد
از غارت فنا و اجل ایمنست و دور آن کس که رخت خویش سوی انبیا ببرد
آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد
ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم کآنچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد
این ها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد
869
خیاط روزگار به بالای هیچ مرد پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد
بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان دامان زر دهند و خرند از بلیس درد
گل های رنگ رنگ که پیش تو نقل هاست تو می خوری از آن و رخت می کنند زرد
ای مرده را کنار گرفته که جان من آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد
خود با خدای کن که از این نقش های دیو خواهی شدن به وقت اجل بی مراد فرد
پاها مکش دراز بر این خوش بساط خاک کاین بستریست عاریه می ترس از نورد
مفکن گزافه مهره در این طاس روزگار پرهیز از آن حریف که هست اوستاد نرد
منگر به گرد تن بنگر در سوار روح می جو سوار را به نظر در میان گرد
رخسارها چون گل لابد ز گلشنیست گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد
سیب زنخ چو دیدی می دان درخت سیب بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد
همت بلند دار که با همت خسیس چاوش پادشاه براند تو را که برد
خاموش کن ز حرف و سخن بی حروف گوی چون ناطقه ملایکه بر سقف لاجورد
870
چشمم همی پرد مگر آن یار می رسد دل می جهد نشانه که دلدار می رسد
این هدهد از سپاه سلیمان همی پرد وین بلبل از نواحی گلزار می رسد
جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی بفروش خویش را که خریدار می رسد
آن گوش انتظار خبر نوش می کند وان چشم اشکبار به دیدار می رسد
آن دل که پاره پاره شد و پاره هاش خون آن پاره پاره رفته به یک بار می رسد
قد چو چنگ را که دلش تار تار شد نک زخمه نشاط به هر تار می رسد
آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد گل های خوش عذار سوی خار می رسد
آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود اینک سپاه وصل به زنهار می رسد
نک طوطیان عشق گشادند پر و بال کز سوی مصر قند به قنطار می رسد
شهر ایمنست جمله دزدان گریختند از بیم آنک شحنه قهار می رسد
چندین هزار جعفر طرار شب گریخت کآمد خبر که جعفر طیار می رسد
فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت زیرا صفات خالق جبار می رسد
ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد سلطان نوبهار به ایثار می رسد
در خامشیست تابش خورشید بی حجاب خاموش کاین حجاب ز گفتار می رسد
871
آمد بهار خرم و رحمت نثار شد سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد
اجزای خاک حامله بودند از آسمان نه ماه گشت حامله زان بی قرار شد
گلنار پرگره شد و جوبار پرزره صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد
اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت بگشاد سر و دست که وقت کنار شد
گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد
آن خار می گریست که ای عیب پوش خلق شد مستجاب دعوت او گلعذار شد
شاه بهار بست کمر را به معذرت هر شاخ و هر درخت از او تاجدار شد
هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت گر در دو دست موسی یک چوب مار شد
زنده شدند بار دگر کشتگان دی تا منکر قیامت بی اعتبار شد
اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند چون لطف روح بخش خدا یار غار شد
ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت آن سو که وقت خواب روان را مطار شد
آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد
مه چون هلال بود سفر کرد آن طرف بدری منور آمد و شمع دیار شد
این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد
بربند این دهان و مپیمای باد بیش کز باد گفت راه نظر پرغبار شد
872
این عشق جمله عاقل و بیدار می کشد بی تیغ می برد سر و بی دار می کشد
مهمان او شدیم که مهمان همی خورد یار کسی شدیم که او یار می کشد
چون یوسفی بدید چو گرگان همی درد چون مومنی بدید چو کفار می کشد
ما دل نهاده ایم که دلداریی کند یا گر کشد به رحم و به هنجار می کشد
نی نی که کشته را دم او جان همی دهد گر چه به غمزه عاشق بسیار می کشد
هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست تلخی مکن که دوست عسل وار می کشد
همت بلند دار که آن عشق همتی شاهان برگزیده و احرار می کشد
ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب شب را به تیغ صبح گهردار می کشد
زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما شحنه صبوح آمد و طرار می کشد
شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ رومی روزشان به یکی بار می کشد
حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست چون بلبلم جدایی گلزار می کشد
873
خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود
خندید و گفت روبه آخر به زیرکی از دست شیر صید کجا سهل درربود
مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد الا مگر که ابر نماید به خویش جود
معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا فضل خدای بخشد معدوم را وجود
معدوم وار بنشین زیرا که در نماز داد سلام نبود الا که در قعود
بر آتش آب چیره بود از فروتنی کآتش قیام دارد و آبست در سجود
چون لب خموش باشد دل صدزبان شود خاموش چند چند بخواهیش آزمود
874
امروز مرده بین که چه سان زنده می شود آزاد سرو بین که چه سان بنده می شود
پوسیده استخوان و کفن های مرده بین کز روح و علم و عشق چه آکنده می شود
آن حلق و آن دهان که دریدست در لحد چون عندلیب مست چه گوینده می شود
آن جان به شیشه ای که ز سوزن همی گریخت جان را به تیغ عشق فروشنده می شود
بسیار دیده ای که بجوشد ز سنگ آب از شهد شیر بین که چه جوشنده می شود
امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج کز وی هزار قافله فرخنده می شود
امروز غوره بین که شکر بست از نشاط امروز شوره بین که چه روینده می شود
می خند ای زمین که بزادی خلیفه ای کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می شود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد هر جا که گریه ایست کنون خنده می شود
آن گلشنی شکفت که از فر بوی او بی داس و تیش خار تو برکنده می شود
پاینده گشت خضر که آب حیات دید پاینده گشت و دید که پاینده می شود
پاینده عمر باد روان لطیف ما جان را بقاست تن چو قبا ژنده می شود
خاموش و خوش بخسپ در این خرمن شکر زیرا شکر به گفت پراکنده می شود
من خامشم ولیک ز هیهای طوطیان هم نیشکر ز لطف خروشنده می شود
875
گر عید وصل تست منم خود غلام عید بهر تست خدمت و سجده و سلام عید
تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم از غایت حلاوت نام تو نام عید
ای شاد آن زمان که درآید وصال تو تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید
تا آفتاب چهره زیبات دررسید صبحی شود ز صبح جمال تو شام عید
در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا ای پرتو خیال تو بوده امام عید
ای سجده ها به پیش درت واجبات عید وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید
جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود تا کام جان روا شود از جام و کام عید
اندر رکاب تو چو روان ها روا شوند در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید
آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد جانم دوید پیش و گرفته لگام عید
دانست کز خدیو اجل شمس دین بود این فرو این جلالت و این لطف عام عید
لیکن کجاست فر و جمال تو بی نظیر خود کی شوند دلشدگان تو رام عید
تبریز با شراب چنان صدر نامدار بر تو حرام باشد بی شبهه تو جام عید
876
تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید درده شراب و واخرام از بیم و از امید
پیش آر جام آتش اندیشه سوز را کاندیشه هاست در سرم از بیم و از امید
کشتی نوح را که ز طوفان امان ماست بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید
آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من رخسارزرد چون زرم از بیم و از امید
در حلقه ز آنچ دادی در حلق من بریز کآخر چو حلقه بر درم از بیم و از امید
بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را کاین دم به رنگ دیگرم از بیم و از امید
ز آبی که آب کوثر اندر هوای اوست کاندر هوای کوثرم از بیم و از امید
در عین آتشم چو خلیلم فرست آب کآزر مثال بتگرم از بیم و از امید
کوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو کز چشم ها نهانترم از بیم و از امید
در آفتاب روی خودم دار زانک من مانند این غزل ترم از بیم و از امید
877
امسال بلبلان چه خبرها همی دهند یا رب به طوطیان چه شکرها همی دهند
در باغ ها درآی تو امسال و درنگر کان شاخه های خشک چه برها همی دهند
مقراض در میان نه و خلعت همی برند وان را که تاج رفت کمرها همی دهند
بی منت کسی همه بر نقره می زنند بی زحمت مصادره زرها همی دهند
هر دل که تشنه ست به دریا همی برند وان را که گوهرست گهرها همی دهند
این تحفه دیده اند که عشاق روزگار تا برشمار موی تو سرها همی دهند
این نور دیده اند که دیوانگان راه سودا همی خرند و هنرها همی دهند
878
صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد
خورشید دیگریست که فرمان و حکم او خورشید را برای مصالح سفر دهد
بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود او را نمی رسد که رود مال و زر دهد
بنگر به طوطیان که پر و بال می زنند سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد
هر کس شکرلبی بگزیده ست در جهان ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد
ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست ما را شهنشهیست که ملک و ظفر دهد
همت بلند دار اگر شاه زاده ای قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد
برکن تو جامه ها و در آب حیات رو تا پاره های خاک تو لعل و گهر دهد
بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی کو دلبری نماید و خون جگر دهد
در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب نقاش جسم جان را غیبی صور دهد
کی آب شور نوشد با مرغ های کور آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد
خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش گر ماه آن ببیند در حال سر دهد
در دیده گدای تو آید نگار خاک حاشا ز دیده ای که خدایش نظر دهد
خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد
879
صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید وز آسمان سپیده کافور بردمید
صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید
رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت از تخت ملک زنگی شب را فروکشید
زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید
یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید
زین راه نابدید معما کی بو برد آنک از شراب عشق ازل خورد یا چشید
حیران شدست شب که کی رویش سیاه کرد حیران شدست روز که خوبش که آفرید
حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه نیمی دگر چرنده شد و زان همی چرید
نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید
شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ ای غم بکش مرا که حسینم توی یزید
گوهر مزاد کرد که این را کی می خرد کس را بها نبود همو خود ز خود خرید
امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید
درده ز جام باده که یسقون من رحیق کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید
رندان تشنه دل چو به اسراف می خورند خود را چو گم کنند بیابند آن کلید
پهلوی خم وحدت بگرفته ای مقام با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید
خاموش کن که جان ز فرح بال می زند تا آن شراب در سر و رگ های جان دوید
880
صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد
صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد
آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد
وان چشم کو چو برق همی سوخت خلق را در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد
وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود در آتش خدای کنون او کباب شد
ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت او را از این سیاست شه فتح باب شد
چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود سودش نداشت سخره صد اضطراب شد
چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد
881
آه که بار دگر آتش در من فتاد وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
آه که دریای عشق بار دگر موج زد وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
آه که جست آتشی خانه دل درگرفت دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد
لشکر اندیشه ها می رسد از بیشه ها سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد
ای دل روشن ضمیر بر همه دل ها امیر صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد
چشم همه خشک و تر مانده در همدگر چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد
دست تو دست خدا چشم تو مست خدا بر همه پاینده باد سایه رب العباد
ناله خلق از شماست آن شما از کجاست این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد
شمس حق دین تویی مالک ملک وجود ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد
882
جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید
روی زمین سبز شد جیب درید آسمان بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید
گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید
دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان شرح دل احمدی هفت مجلد رسید
عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق گفت به اقبال تو نفس مقید رسید
پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم مژده همچون شکر در دل کاغد رسید
چند کند زیر خاک صبر روان های پاک هین ز لحد برجهید نصر موید رسید
طبل قیامت زدند صور حشر می دمد وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید
بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور آمد آواز صور روح به مقصد رسید
دوش در استارگان غلغله افتاده بود کز سوی نیک اختران اختر اسعد رسید
رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست در پی او زهره جست مست به فرقد رسید
قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می گریخت گفتم خیرست گفت ساقی بیخود رسید
عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود کودک هم کودکست گو چه به ابجد رسید
خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست چون نظرش جان ماست عمر موبد رسید
ساقی بی رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف رقص جمل کرد قاف عیش ممدد رسید
باز سلیمان روح گفت صلای صبوح فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید
رغم حسودان دین کوری دیو لعین کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید
از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید
883
جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد
فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد
گشت جدا موج ها گر چه بد اول یکی از سبب باد بود آنک جدایی بزاد
جام دوی درشکن باده مده باد را چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد
روز فضیلت گرفت زانک یکی شمع داشت هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد
گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمتست کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد
884
پرده دل می زند زهره هم از بامداد مژده که آن بوطرب داد طرب ها بداد
بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش باد
عشق همایون پیست خطبه به نام ویست از سر ما کم مباد سایه این کیقباد
روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار وان دگرش زینهار او هو رب العباد
ز اول روز این خمار کرد مرا بی قرار می کشدم ابروار عشق تو چون تندباد
دست دل از رنج رست گر چه دلارام مست بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد
می کشدم موکشان من ترش و سرگران رو که مراد جهان می کشدم بی مراد
عقل بر آن عقل ساز ناز همی کرد ناز شکر کز آن گشت باز تا به مقام اوفتاد
پای به گل بوده ام زانک دودل بوده ام شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد
لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان بگسلم این ریسمان بازروم در معاد
دلبر روز الست چیز دگر گفت پست هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد
گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم ساخته خویش را من ندهم در مزاد
گفتم تو کیستی گفت مراد همه گفتم من کیستم گفت مراد مراد
مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد
داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان از مدد این سه داد یافت زمانه سداد
885
بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد
سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد
عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد
مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد
باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست دل چو چنین خوان بدید پای به خون درنهاد
دولت بشتافته ست چون نظرت تافته ست تا که بقا یافته ست عاشق کون و فساد
مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان عالم ای شاه جان بی رخ خوبت مباد
886
از رسن زلف تو خلق به جان آمدند بهر رسن بازیش لولیکان آمدند
در دل هر لولیی عشق چو استاره ای رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند
در هوس این سماع از پس بستان عشق سروقدان چون چنار دست زنان آمدند
بین که چه ریسیده ایم دست که لیسیده ایم تا که چنین لقمه ها سوی دهان آمدند
لولیکان قنق در کف گوشه تتق وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند
شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی سینه گشاده به ما بهر امان آمدند
شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما گر چه که از تیر غمز سخته کمان آمدند
شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند
جانب تبریز در شمس حقم دیده اند ترک دکان خواندند چونک به کان آمدند
887
روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود
قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود
گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را شیر فلک هم بر او پنجه نیارد گشود
هر نفس الهام حق حارس دل های ماست از دل ما کی برد میمنه دیو حسود
دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز در ره حق هر کی کاشت دانه جو جو درود
هر که تو را کرد خوار رو به خدایش سپار هر کی بترساندت روی به حق آر زود
غصه و ترس و بلا هست کمند خدا گوش کشان آردت رنج به درگاه جود
یارب و یارب کنان روی سوی آسمان آب ز دیده روان بر رخ زردت چو رود
سبزه دمیده ز آب بر دل و جان خراب صبح گشاده نقاب ذلک یوم الخلود
گر سر فرعون را درد بدی و بلا لاف خدایی کجا دردهدی آن عنود
چون دم غرقش رسید گفت اقل العبید کفر شد ایمان و دید چونک بلا رو نمود
رنج ز تن برمدار در تک نیلش درآر تا تن فرعون وار پاک شود از جحود
نفس به مصرست امیر در تک نیلست اسیر باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود
عود بخیلست او بو نرساند به تو راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود
مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت رو ترش از توست عشق سرکه نشاید فزود
888
زهره من بر فلک شکل دگر می رود در دل و در دیده ها همچو نظر می رود
چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او جان به سوی ناوکش همچو سپر می رود
ابروی چون سنبله بی خبرست از مهش گر خبرستش چرا فوق قمر می رود
ذره چرا شد سوار بر سر کره هوا چون سوی تو آفتاب جمله به سر می رود
آن زحل از ابلهی جست زبردستیی غافل از آن کاین فلک زیر و زبر می رود
دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز زین شب و روز او نهان همچو سحر می رود
ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست کرد ندا در جهان کی به سفر می رود
جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا این قدرش فهم نی کو به قدر می رود
خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد کابر چو مشک سقا بهر مطر می رود
اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک آخر ای بی یقین بهر بشر می رود
پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش کان صنم حله پوش سوی بصر می رود
نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند نقش جهان جانب نقش نگر می رود
آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم کاین نظر ناریت همچو شرر می رود
جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان شه سوی شه می رود خر سوی خر می رود
هر چه نهال ترست جانب بستان برند خشک چو هیزم شود زیر تبر می رود
آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر شکر که در باغ عشق جوی شکر می رود
بس کن از این امر و نهی بین که تو نفس حرون چونش بگویی مرو لنگ بتر می رود
جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین جان صدفست و سوی بحر گهر می رود
889
روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید ای خنک آن را که او روی شما را ندید
من شده مهمان تو در چمن جان تو پای پر از خار شد دست یکی گل نچید
ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت خار تو ما را بکشت مار تو ما را گزید
با تو موافق شدم با تو منافق شدم بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید
890
صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطه ها را برید دید به خود خویش را آنچ زبانی نگفت بی سر و گوشی شنید
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق باز کند قفل را فقر مبارک کلید
کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک فقر زده خیمه ای زان سوی پاک و پلید
جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل ها مرید
چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید
891
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
آمد خورشید ما باز به برج حمل معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید
بر مثل وام دار جمله به زندان بدند زرگر بخشایشش وام گزاران رسید
جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه ست و کشت خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید
هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار آمد میر شکار صید شکاران رسید
آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
وقت نشاط ست و جام خواب کنون شد حرام اصل طرب ها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
892
آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید دست بدار از طعام مایده جان رسید
جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید
لشکر والعادیات دست به یغما نهاد ز آتش والموریات نفس به افغان رسید
البقره راست بود موسی عمران نمود مرده از او زنده شد چونک به قربان رسید
روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید
صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید
نفس چو محتاج شد روح به معراج شد چون در زندان شکست جان بر جانان رسید
پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید
زود از این چاه تن دست بزن در رسن بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید
عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول دست بشو کز فلک مایده و خوان رسید
دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو آن سخن و لقمه جو کان به خموشان رسید
893
نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد
تو لحد خویش را پر کن از زر صدق پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد
هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد
قلب میاور بدانک غره کنی مشتری ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد
آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد
894
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید صورت بستان نهان بوی گلستان بدید
باد صبا می وزد از سر زلف نگار فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که دید
این دم عیسی به لطف عمر ابد می دهد عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید
مژده دولت رسید در حق هر عاشقی آتش دل می فروخت دیگ هوس می پزید
نور الست آشکار بر همه عشاق زد کز سر پستان عشق نور الستش مزید
ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی کل زمان لکم خلعه روح جدید
بشرهم نظره یتبعهم نضره من رشاء سید لیس له من ندید
لطف خداوند جان مفخر تبریزیان شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید
895
وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید
این فلک آتشی چند کند سرکشی نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید
چند مخنث نژاد دعوی مردی کند رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید
جادوکانی ز فن چند عصا و رسن مار کنند از فریب موسی و ثعبان رسید
درد به پستی نشست صاف ز دردی برست گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید
صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید جان شد و جان بقا از بر جانان رسید
محنت ایوب را فاقه یعقوب را چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید
دزد کی باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر شحنه کی باشد بگو چون شه و سلطان رسید
صدق نگر بی نفاق وصل نگر بی فراق طاق طرنبین و طاق طاق شوم کان رسید
مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید
میوه دل می پزید روح از او می مزید باد کرم بروزید حرف پریشان رسید
896
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند زانک بلندت کند تا بتواند فکند
قطره آب منی کز حیوان می زهد لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند
تا نشود گردنی گردن کس غل ندید تا نشود پا روان کس نشود پای بند
پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید زهر بدان کس دهند کوست معود به قند
برگ که رست از زمین تا که درختی نشد آتش نفروزد او شعله نگردد بلند
باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند
از پی میوه ضعیف رسته درختان زفت نقش درختان شگرف صورت میوه نژند
دل مثل اولیاست استن جسم جهان جسم به دل قایمست بی خلل و بی گزند
قوت جسم پدید هست دل ناپدید تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند
897
شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود هر کی خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان می خورد این شب به ظلم دود سیاهی ظلم بر دل شب می دمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام ای که جهان فراخ بی تو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود چونک بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینه منست جرعه خون دلم تا به شفق می رسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان جان پی غم هم دوان زانک غمش می کشد
جانم اگر صافیست دردی لطف توست لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ار نه خود راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک بر سر غم می زند شادی تو صد لگد
چشم چپم می پرد بازو من می جهد شاید اگر جان من دیگ هوس ها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچه هاست جانب غنچه صبی باد صبا می وزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچه ها زانک چنین لقمه ای خورد و زبان می گزد
898
بانگ زدم من که دل مست کجا می رود گفت شهنشه خموش جانب ما می رود
گفتم تو با منی دم ز درون می زنی پس دل من از برون خیره چرا می رود
گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست سوی خیال خطا بهر غزا می رود
هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود هیچ مگو هر طرف خواهد تا می رود
گه مثل آفتاب گنج زمین می شود گه چو دعا رسول سوی سما می رود
گاه ز پستان ابر شیر کرم می دهد گه به گلستان جان همچو صبا می رود
بر اثر دل برو تا تو ببینی درون سبزه و گل می دمد جوی وفا می رود
صورت بخش جهان ساده و بی صورتست آن سر و پای همه بی سر و پا می رود
هست صواب صواب گر چه خطایی کند هست وفای وفا گر به جفا می رود
دل مثل روزنست خانه بدو روشنست تن به فنا می رود دل به بقا می رود
فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل با همه آمیخت دل گر چه جدا می رود
سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید کیسه جوزا برید همچو سها می رود
با تو دلا ابلهیست کیسه نگه داشتن کیسه شد و جان پی کیسه ربا می رود
گفتم جادو کسی سست بخندید و گفت سحر اثر کی کند ذکر خدا می رود
گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست سحر خوشت هم تک حکم قضا می رود
دایم دلدار را با دل و جان ماجراست پوست بر او نیست اینک پیش شما می رود
اسب سقاست این بانگ دراست این بانگ کنان کز برون اسب سقا می رود
899
یار مرا عارض و عذار نه این بود باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
عهدشکن گشته اند خاصه و عامه قاعده اهل این دیار نه این بود
روح در این غار غوره وار ترش چیست پرورش و عهد یار غار نه این بود
سیل غم بی شمار بار و خرم برد طمع من از یار بردبار نه این بود
از جهت من چه دیگ می پزد آن یار راتبه میر پخته کار نه این بود
دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم کینه نهان داشت و آشکار نه این بود
ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم شرط امینی و مستشار نه این بود
در چمن عیش خار از چه شکفته ست منبت آن شهره نوبهار نه این بود
شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم سایسی و عدل شهریار نه این بود
مهل ندادی که عذر خویش بگویم خوی چو تو کوه باوقار نه این بود
می رسدم بوی خون ز گفت درشتش رایحه ناف مشکبار نه این بود
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینه اش همه گوهر لیک شهم را خزینه دار نه این بود
بس که گله ست این نثار و جمله شکایت شاه شکور مرا نثار نه این بود
900
بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
چه نقش ها که ببازد چه حیله ها که بسازد به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد
بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد در آب چونک درآیی بر آسمان بگریزد
ز لامکانش بخوانی نشان دهد به مکانت چو در مکانش بجویی به لامکان بگریزد
نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمانست یقین بدان که یقین وار از گمان بگریزد
از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی که آن نگار لطیفم از این و آن بگریزد
گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد
چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند که گفت نیز نتانی که آن فلان بگریزد
چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد
901
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد
وگر به پیش من آید خیال یار که چونی حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد
شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو گرم به مهر بخواند که ای شکار چه باشد
چو کاسه بر سر آبم ز بی قراری عشقش اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه باشد
کنار خاک ز اشکم چو لعل و گوهر پر شد اگر به وصل گشاید دمی کنار چه باشد
بگفت چیست شکایت هزار بار گشادم ز بهر ماهی جان را هزار بار چه باشد
من از قطار حریفان مهار عقل گسستم به پیش اشتر مستش یکی مهار چه باشد
اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم یکی شتر کم گیری از این قطار چه باشد
دلم به خشم نظر می کند که کوته کن هین اگر بجست یکی نکته از هزار چه باشد
چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد
انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یک چو شد یکی به فشردن دگر شمار چه باشد
خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد الف چو شد ز میانه ببین خمار چه باشد
چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید در آن نمایش موزون ز کار و بار چه باشد
902
ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد ز روی پشت و پناهی که پشت ها همه رو شد
دگر نشینم هرگز برای دل که برآید کجا برآید آن دل که کوی عشق فروشد
موکلان چو آتش ز عشق سوی من آیند به سوی عشق گریزم که جمله فتنه از او شد
که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش به دست ساقی نابش مگر سرم چو کدو شد
به خوان عشق نشستم چشیدم از نمک او چو لقمه کردم خود را مرا چو عشق گلو شد
سبو به دست دویدم به جویبار معانی که آب گشت سبویم چو آب جان به سبو شد
نماز شام برفتم به سوی طرفه رومی چو دید بر در خویشم ز بام زود فروشد
سر از دریچه برون کرد چو شعله های منور که بام و خانه و بنده به جملگی همه او شد
نهیم دست دهان بر که نازکست معانی ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و همو شد
903
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لایمان که آنچ رشک شهان شد گدا امید چه دارد
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
ز بس دعا که بکردم دعا شدست وجودم که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد
سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی مهم مس چه برآید چو کیمیا نگذارد
چگونه باشد صورت به وفق فکر مصور چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد
904
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می شد درخت های حقایق از آن بهار چه می شد
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق خدای داند کاین دل در آن دیار چه می شد
ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان هوای نور صبوح و شراب نار چه می شد
هزار بلبل مست و هزار عاشق بی دل در آن مقام تحیر ز روی یار چه می شد
چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را ز بوسه های چو شکر در آن کنار چه می شد
در آن طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی عجب که گل چه چشید و عجب که خار چه می شد
میان خلعت جانان قبول عشق خرامان به بارگاه تجلی ز کار و بار چه می شد
به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد به نور یک نظر عشق هر چهار چه می شد
چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی ز شعله های لطیفش درخت و بار چه می شد
905
شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند رسید کار به جایی که عقل خیره بماند
هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده چو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند
دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند
متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند
هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند
به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش ولیک کوشش می کن که کوششت بپزاند
چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش ولی به هر سر کویی تو را چو کبک دواند
هر آنک بالش دارد ز آستان عنایت غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند
میانه گیرد آهو میانه دل شیری هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند
چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند
هر آن دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند
906
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد
چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد
نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چه ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد
فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون شد
منم که هجو نگویم بجز خواطر خود را که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد
مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد
سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد
خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد
907
مده به دست فراقت دل مرا که نشاید مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید
مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را ز ما تو روی مگردان مده قفا که نشاید
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کآری ز بعد گفتن آری مگو چرا که نشاید
تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید مگوی تلخ سخن ها به روی ما که نشاید
بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی نهان مکن تو در این شب چراغ را که نشاید
غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بیرون غم آتشیست نه در جا مگو کجا که نشاید
دلم ز عالم بی چون خیالت از دل از آن سو میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید
مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن مخور به رنج به تنها بگو صلا که نشاید
دلا بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد مرو بجز که مجرد بر خدا که نشاید
908
چو درد گیرد دندان تو عدو گردد زبان تو به طبیبی بگرد او گردد
یکی کدو ز کدوها اگر شکست آرد شکسته بند همه گرد آن کدو گردد
ز صد سبو چو سبوی سبوگری برد آب همیشه خاطر او گرد آن سبو گردد
شکستگان تویم ای حبیب و نیست عجب تو پادشاهی و لطف تو بنده جو گردد
به قند لطف تو کاین لطف ها غلام ویند که زهر از او چو شکر خوب و خوب خو گردد
اگر حلاوت لاحول تو به دیو رسد فرشته خو شود آن دیو و ماه رو گردد
عنایتت گنهی را نظر کند به رضا چو طاعت آن گنه از دل گناه شو گردد
پلید پاک شود مرده زنده مار عصا چو خون که در تن آهوست مشک بو گردد
رونده ای که سوی بی سوییش ره دادی کجا چو خاطر گمراه سو به سو گردد
تو جان جان جهانی و نام تو عشق است هر آنک از تو پری یافت بر علو گردد
خمش که هر کی دهانش ز عشق شیرین شد روا نباشد کو گرد گفت و گو گردد
خموش باش که آن کس که بحر جانان دید نشاید و نتواند که گرد جو گردد
909
چه پادشاست که از خاک پادشا سازد ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد
باقرضواالله کدیه کند چو مسکینان که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد
به مرده برگذرد مرده را حیات دهد به درد درنگرد درد را دوا سازد
چو باد را فسراند ز باد آب کند چو آب را بدهد جوش از او هوا سازد
نظر مکن به جهان خوار کاین جهان فانیست که او به عاقبتش عالم بقا سازد
ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد
هزار قفل گر هست بر دلت مهراس دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد
کسی که بی قلم و آلتی به بتخانه هزار صورت زیبا برای ما سازد
هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت چه صورتست که بهر خدا خدا سازد
گر آهنست دل تو ز سختی اش مگری که صیقل کرمش آینه صفا سازد
ز دوستان چو ببری به زیر خاک روی ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد
نه مار را مدد و پشت دار موسی ساخت نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد
درون گور تن خود تو این زمان بنگر که دم به دم چه خیالات دلربا سازد
چو سینه بازشکافی در او نبینی هیچ که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد
مثل شدست که انگور خور ز باغ مپرس که حق ز سنگ دو صد چشمه رضا سازد
درون سنگ بجویی ز آب اثر نبود ز غیب سازد نه از پستی و علا سازد
ز بی چگونه و چون آمد این چگونه و چون که صد هزار بلی گو خود از او لا سازد
دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان عجب مدار عصا را که اژدها سازد
در این دو گوش نگر کهربای نطق کجاست عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد
سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند چو خواجه را بکشد باز از او سرا سازد
اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شدست ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد
به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد
خموش کن به زبان مدحت و ثنا کم گوی که تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد
910
بر آستانه اسرار آسمان نرسد به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
گمان عارف در معرفت چو سیر کند هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
کسی که جغدصفت شد در این جهان خراب ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد
هر آن دلی که به یک دانگ جو جوست ز حرص به دانک بسته شود جان او به کان نرسد
علف مده حس خود را در این مکان ز بتان که حس چو گشت مکانی به لامکان نرسد
که آهوی متانس بماند از یاران به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد
به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی برو محال مجو کت همین همان نرسد
پیاز و سیر به بینی بری و می بویی از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد
خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت که در ضمیر هدی دل رسد زبان نرسد
911
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازه ام چو ببینی مگو فراق فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا که های هوی تو در جو لامکان باشد
912
نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند که سخت دست درازند بسته پات کنند
نگفتمت که بدان سوی دام در دامست چو درفتادی در دام کی رهات کنند
نگفتمت به خرابات طرفه مستانند که عقل را هدف تیر ترهات کنند
چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند به هر پیاده شهی را به طرح مات کنند
بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند
تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران اگر روی چو جگربند شوربات کنند
تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش که کوه قاف شوی زود در هوات کنند
هزار مرغ عجب از گل تو برسازند چو ز آب و گل گذری تا دگر چه هات کنند
برون کشندت از این تن چنان که پنبه ز پوست مثال شخص خیالیت بی جهات کنند
چو در کشاکش احکام راضیت یابند ز رنج ها برهانند و مرتضات کنند
خموش باش که این کودنان پست سخن حشیشی اند و همین لحظه ژاژخات کنند
913
بگو به گوش کسانی که نور چشم منند که باز نوبت آن شد که توبه ها شکنند
هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم که غمزه های دلارام طبل حسن زنند
چو یار مست خرابست و روز روز طرب به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه کنند
به گوش هوش بگفتم به آب روی برو که این دم ار که قافی هم از بنت بکنند
ز بس که خرقه گرو برد پیر باده فروش کنون به کوی خرابات جمله بوالحسن اند
بگیر مطرب جانی قنینه کانی نواز تنتن تنتن که جمله بی تو تنند
مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند
به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست همه زنند به معنی ببین زنان چه زنند
به جان جمله جان ها که هر کش آن جان نیست همه تنند نگه کن فروتنان چه تنند
خموش باش که گفتی از این سپیتر چیست خسان سیاه گلیمند اگر چه یاسمنند
914
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود
شنوده ام که بسی خلق جان بداد و بمرد ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود
شها نوای تو برعکس بانگ داوودست کز آن بمرد و از این زنده می شود موجود
ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود
دلا تو راست بگو دوش می کجا خوردی که از پگاه تو امروز مولعی به سرود
سرود و بانگ تو زان رو گشاد می آرد که آن ز روح معلاست نی ز جسم فرود
چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود
یقین که بوی گل فقر از گلستانیست مرود هیچ کسی دید بی درخت مرود
خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود
خنک کسی که از این بوی کرته یوسف دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل خدای گفت که انسان لربه لکنود
تو سود می طلبی سود می رسد از یار ولی چو پی نبری کز کجاست سود چه سود
ستاره ایست خدا را که در زمین گردد که در هوای ویست آفتاب و چرخ کبود
بسا سحر که درآید به صومعه مومن که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود
ستاره ام که من اندر زمینم و بر چرخ به صد مقامم یابند چون خیال خدود
زمینیان را شمعم سماییان را نور فرشتگان را روحم ستارگان را بود
اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود
اگر چه قبله حاجات آسمان بوده ست به آسمان منگر سوی من نگر بین جود
ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد از او بلیس وار که خود بس بود خدا مسجود
جواب گویدش آدم که این سجود او راست تو احولی و دو می بینی از ضلال و جحود
ز گرد چون و چرا پرده ای فرود آورد میان اختر دولت میان چشم حسود
ستاره گوید رو پرده تو افزون باد ز من نماندی تنها ز حضرتی مردود
بسا سوال و جوابی که اندر این پرده ست بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود
چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار که دی چو جان بده اند این زمان چو گرگ عنود
چه پرده بود که ابلیس پیش از این پرده به سجده بام سموات و ارض می پیمود
به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز به گونه گونه مناجات مهر می افزود
ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود
ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی حدیث می نشنود و حدث همی پالود
چرا روم به چه حجت چه کرده ام چه سبب بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود
اگر به دست تو کردی که جمله کرده تست ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود
مرا چه گمره کردی مراد تو این بود چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود
بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود
تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب اگر نه مسخ شدستی ز لعنت مورود
خری که مات تو گردد ببرد از در ما نخواهمش که بود عابد چو ما معبود
ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود
بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود
هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود
هزار شکر خدا را که عقل کلی باز ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود
همه سپند بسوزیم بهر آمدنش سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود
چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم به کوه طور چه آریم کاه دودآلود
چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت درون خاک مقیمان عالم محدود
چو موش جز پی دزدی برون نه ایم از خاک چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود
چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی چو گربه طالع خوانش شود جمله اسود
خدای گربه بدان آفرید تا موشان نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود
دم مسیح غلام دمت که پیش از تو بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود
همه کسان کس آنند کش کسی کرد او همه جهانش ببخشید چون بر او بخشود
خموش باش که گفتار بی زبان داری که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود
چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی هزار کافر و مومن نهاد سر به سجود
915
بیا که ساقی عشق شراب باره رسید خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید
امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید
هزار چشمه شیر و شکر روان شد از او شکاف کرد و به طفلان گاهواره رسید
هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام صلوه خیر من النوم از آن مناره رسید
بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید گشاده هل سر خم را که دردخواه رسید
چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید
شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید
شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید
چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید
بده زبان و همه گوش شو در این حضرت شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید
916
درخت و برگ برآید ز خاک این گوید که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار که چیست قیمت مردم هر آنچ می جوید
بشو دو دست ز خویش و بیا بخوان بنشین که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید
زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست به سوی خانه نیاید گزاف می پوید
به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید
کسی که همره ساقیست چون بود هشیار چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید
کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد کسی که مرده ندارد بگو چرا موید
تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد که گلرخیش به کف گیرد و بینبوید
بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید
917
به یارکان صفا جز می صفا مدهید چو می دهید بدیشان جدا جدا مدهید
در این چنین قدح آمیختن حرام بود به عاشقان خدا جز می خدا مدهید
برهنگان ره از آفتاب جامه کنید برهنگان ره عشق را قبا مدهید
چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد به جانشان خبر از وعده صبا مدهید
به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت بهانه را نپذیرم بهانه ها مدهید
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید
شراب آتش و ما زاده ایم از آتش اگر حریف شناسید جز به ما مدهید
برای زخم چنین غازیان بود مرهم کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید
چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید
918
چو کارزار کند شاه روم با شمشاد چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ میان هر دو فتاده ست کارزار و جهاد
شما و هر چه مراد شماست در عالم من و طریق خداوند مبدا و ایجاد
به اختلاف دو شمشیر نیست امن طریق که اختلاف مقرر ز شورش اضداد
ولیک ملک مقرر نصیبه خردست که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد
چراغ عقل در این خانه نور می ندهد ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد
فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل میان دو به تنازغ بماند مردم زاد
گهی همی کشدش علم سوی علیین گهیش جهل به پستی که هر چه بادا باد
نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و منقاد
چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد
919
ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد
که عشق شیر سیاه ست تشنه و خون خوار به غیر خون دل عاشقان همی نچرد
به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد چو درفتادی از آن پس ز دور می نگرد
امیر دست درازست و شحنه بی باک شکنجه می کند و بی گناه می فشرد
هر آنک در کفش آید چو ابر می گرید هر آنک دور شد از وی چو برف می فسرد
هزار جام به هر لحظه خرد درشکند هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد
هزار چشم بگریاند و فروخندد هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد
به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد
ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد
مخبط ست سخن های من از او گر نی نمودمی به تو آن راه ها که می سپرد
نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد نمودمی که چگونه شکار را شکرد
920
کسی که عاشق آن رونق چمن باشد عجب مدار که در بی دلی چو من باشد
حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست در آن دلی که بدان یار ممتحن باشد
چو عشق سلسله خویش را بجنباند جنون عقل فلاطون و بوالحسن باشد
به جان عشق که جانی ز عشق جان نبرد وگر درونه صد برج و صد بدن باشد
اگر چو شیر شوی عشق شیرگیر قویست وگر چه پیل شوی عشق کرکدن باشد
وگر به قعر چهی درروی برای گریز چو دلو گردن از او بسته رسن باشد
وگر چو موی شوی موی می شکافد عشق وگر کباب شوی عشق باب زن باشد
امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد
خموش کن که سخن را وطن دمشق دلست مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد
921
سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند
بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند
جهان کفست و صفات خداست چون دریا ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند
همی شکاف تو کف را که تا به آب رسی به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند
ز نقش های زمین و ز آسمان مندیش که نقش های زمین و زمان حجاب کند
برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف که زلف ها ز جمال بتان حجاب کند
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند
نشان آیت حقست این جهان فنا ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند
ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود قراضه ایست که جان را ز کان حجاب کند
922
چو عشق را هوس بوسه و کنار بود که را قرار بود جان که را قرار بود
شکارگاه بخندد چو شه شکار رود ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود
هزار ساغر می نشکند خمار مرا دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود
گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود نه ذره ذره من عاشق نگار بود
ز هر غبار که آوازهای و هو شنوی بدانک ذره من اندر آن غبار بود
دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود
به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود
ایا به خویش فرورفته در غم کاری تو تا برون نروی از میان چه کار بود
چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه دگر مباف که پوسیده پود و تار بود
برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد به شه نگر نه به اندیشه کان نثار بود
چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد چو تو نبافی بافنده کردگار بود
923
رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
صلای باده جان و صلای رطل گران که می دهد به خماران به گاه زودازود
زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود
هر آنک می نخورد بر سرش فروریزد بگویدش که برو در جهان کور و کبود
در این جهان که در او مرده می خورد مرده نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود
چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
شراب را تو نبینی و مست را بینی نبینی آتش دل را و خانه ها پردود
دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود
نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود
نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود
بخند موسی عمران به کوری فرعون بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
خمش کنم که خمش به پیش هشیاران که خلق خیره شدند و خیالشان افزود
924
به روح های مقدس ز من سلام برید به عاشقان مقدم ز من پیام برید
به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر از این دو حال مشوش بگو کدام برید
خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید
سیاه کاسه شوی ار ز مطبخ عشقش به سوی خوان کرم دیگ های خام برید
نشان دهم که شما آتش از کجا آرید ز برق نعل شهنشاه خوش خرام برید
ولیک مرکب تندست هان و هان زنهار نه زین هلد نه لگام ار شما لگام برید
حیات یابد آن جا را اگر چه مرده برید حلال گردد آن جا اگر حرام برید
هزار بند چو عشقش ز پای جان بگشاد مرا دو دست گرفته به آن مقام برید
ز لوح عشق نبشتیم این غزل ها را به شمس مفخر تبریز از این غلام برید
925
دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید مه مصور یار و مه منور عید
چو هر دو سر به هم آورده اند در اسرار هزار وسوسه افکنده اند در سر عید
ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف ولیک همچو صدف بی خبر ز گوهر عید
ز عید باقی این عید آمده ست رسول چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید
به روز عید بگویم دهل چه می گوید اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید
قراضه دو که دادی برای حق بنگر جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید
وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد می حلال سقا هم بکش ز ساغر عید
از این شکار سوی شاه بازپر چون باز که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید
تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن که تا بری به تبرک هلال لاغر عید
وگر نکردی قربان عنایت یزدان امید هست که ذبحش کند به خنجر عید
926
حبیب کعبه جانست اگر نمی دانید به هر طرف که بگردید رو بگردانید
که جان ویست به عالم اگر شما جسمید که جان جمله جان هاست اگر شما جانید
ندا برآمد امشب که جان کیست فدا بجست جان من از جا که نقد بستانید
هزار نکته نبشتست عشق بر رویم ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید
چه ساغرست که هر دم به عاشقان آید شما کشید چنین ساغری که مردانید
که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید هواش مرکب تازیست اگر فرومانید
چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود چو ماهیید چرا عاشق لب نانید
قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست به سنگ بربزنید و تمام برهانید
چو مرغ در قفصم بهر شمس تبریزی ز دشمنی قفصم بشکنید و بدرانید
927
به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید حدیث خوبی آن یار دلربا گوید
چو باد در سر بید افتد و شود رقصان خدای داند کو با هوا چه ها گوید
چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید
بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید
اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من که راز نرگس مخمور با شما گوید
چو رازها طلبی در میان مستان رو که راز را سر سرمست بی حیا گوید
که باده دختر کرمست و خاندان کرم دهان کیسه گشادست و از سخا گوید
خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید
ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره ز قعر خم تن او تو را صلا گوید
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید
چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید
چو خون عقل خورد باده لاابالی وار دهان گشاید و اسرار کبریا گوید
خموش باش که کس باورت نخواهد کرد که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید
خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید
928
هزار جان مقدس فدای روی تو باد که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد
به حکم تست بگریانی و بخندانی همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
درخت را ز برون سوی باد گرداند درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفته ست خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد
به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد
در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد
929
ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد هر آن که توبه کند توبه اش قبول مباد
هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد
در آرزوی صباح جمال تو عمری جهان پیر همی خواند هر سحر اوراد
برادری بنمودی شهنشهی کردی چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد
شنیده ایم که یوسف نخفت شب ده سال برادران را از حق بخواست آن شه زاد
که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی وگر نه درفکنم صد فغان در این بنیاد
مگیر یا رب از ایشان که بس پشیمانند از آن گناه کز ایشان به ناگهان افتاد
دو پای یوسف آماس کرد از شبخیز به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد
غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد که بهر لطف بجوشید و بندها بگشاد
رسید چارده خلعت که هر چهارده تان پیمبرید و رسولید و سرور عباد
چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را که خلق را برهانند از عذاب و فساد
کنند کار کسی را تمام و برگذرند که جز خدای نداند زهی کریم و جواد
چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی برای گم شدگان می کنند استمداد
دهند گنج روان و برند رنج روان دهند خلعت اطلس برون کنند لباد
بس است باقی این را بگویمت فردا شب ار چه ماه بود نیست بی ظلام و سواد
930
سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد
به جان رسید فلک از دعا و ناله من فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد
ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد
پس دریچه دل صد در نهانی بود که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد
در این سرا که دو قندیل ماه و خورشیدست خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد
الست گفت حق و جان ها بلی گفتند برای صدق بلی حق ره بلا بگشاد
931
مها به دل نظری کن که دل تو را دارد به روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد
ز شادی و ز فرح در جهان نمی گنجد دلی که چون تو دلارام خوش لقا دارد
ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شود چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد
ز بهر شادی توست ار دلم غمی دارد ز دست و کیسه توست ار کفم سخا دارد
خیال خوب تو چون وحشیان ز من برمد که صورتیست تن بنده دست و پا دارد
مرا و صد چو مرا آن خیال بی صورت ز نقش سیر کند عاشق فنا دارد
برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید خنک کسی که ز زربفت او قبا دارد
تنی که تابش خورشید جان بر او آید گمان مبر که سر سایه هما دارد
بدانک موسی فرعون کش در این شهرست عصاش را تو نبینی ولی عصا دارد
همی رسد به عنان های آسمان دستش که اصبع دل او خاتم وفا دارد
غمش جفا نکند ور کند حلالش باد به هر چه آب کند تشنه صد رضا دارد
فزون از آن نبود کش کشد به استسقا در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد
اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد
شراب عشق چو خوردی شنو صلای کباب ز مقبلی که دلش داغ انبیا دارد
زمین ببسته دهان تاسه مه که می داند که هر زمین به درون در نهان چه ها دارد
بهار که بنماید زمین نیشکرت از آن زمین به درون ماش و لوبیا دارد
چرا چو دال دعا در دعا نمی خمد کسی که از کرمش قبله دعا دارد
چو پشت کرد به خورشید او نمازی نیست از آنک سایه خود پیش و مقتدا دارد
خموش کن خبر من صمت نجا بشنو اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد
932
مها به دل نظری کن که دل تو را دارد که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد
ز شادی و ز فرح در جهان نمی گنجد که چون تو یار دلارام خوش لقا دارد
همی رسد به گریبان آسمان دستش که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد
به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد
چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد کسی که ز اطلس عشق خوشت قبا دارد
تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل بکن بکن که به کردار تو رضا دارد
چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف که او طراوت آب و دم صبا دارد
در آتش غم تو همچو عود عطاریست دل شریف که او داغ انبیا دارد
خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش برون گفت سخن های جان فزا دارد
933
میان باغ گل سرخ های و هو دارد که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سال نشاطست و روز روز طرب خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل کسی که ساقی باقی ماه رو دارد
به باغ جمله شراب خدای می نوشند در آن میانه کسی نیست کو گلو دارد
عجایبند درختانش بکر و آبستن چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
وجود ما و وجود چمن بدو زنده ست زهی وجود لطیف و ظریف کو دارد
چراست خار سلحدار و ابر روی ترش ز رشک آن که گل سرخ صد عدو دارد
چو آینه ست و ترازو خموش و گویا یار ز من رمیده که او خوی گفت و گو دارد
934
میان باغ گل سرخ های و هو دارد که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سال نشاطست و روز روز طرب خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل کسی که ساقی باقی ماه رو دارد
هزار جان مقدس فدای آن جانی که او به مجلس ما امر اشربوا دارد
سوال کردم گل را که بر کی می خندی جواب داد بر آن زشت کو دو شو دارد
هزار بار خزان کرد نوبهار تو را چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
پیاله ای به من آورد گل که باده خوری خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد
چه حاجتیست گلو باده خدایی را که ذره ذره همه نقل و می از او دارد
عجب که خار چه بدمست و تیز و روترشست ز رشک آنک گل و لاله صد عدو دارد
به طور موسی بنگر که از شراب گزاف دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد
به مستیان درختان نگر به فصل بهار شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد
935
مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد که بی عنایت جان باغ چون لحد باشد
چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد
بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش که صلح را ز چنین جنگ ها مدد باشد
وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد
نه گوش تو سخن یار مهربان شنود نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد
نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد
گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد
چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد
خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن شمار چون کنی آن را که بی عدد باشد
936
مرا عقیق تو باید شکر چه سود کند مرا جمال تو باید قمر چه سود کند
چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب چو همرهم تو نباشی سفر چه سود کند
مرا زکات تو باید خزینه را چه کنم مرا میان تو باید کمر چه سود کند
چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه کار چو رفت سایه سلطان حشر چه سود کند
چو آفتاب تو نبود ز آفتاب چه نور چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند
لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند
شبم چو روز قیامت دراز گشت ولی دلم سحور تو خواهد سحر چه سود کند
شبی که ماه نباشد ستارگان چه زنند چو مرغ را نبود سر دو پر چه سود کند
چو زور و زهره نباشد سلاح و اسب چه سود چو دل دلی ننماید جگر چه سود کند
چو روح من تو نباشی ز روح ریح چه سود بصیرتم چو نبخشی بصر چه سود کند
مرا بجز نظر تو نبود و نیست هنر عنایتت چو نباشد هنر چه سود کند
جهان مثال درختست برگ و میوه ز توست چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود کند
گذر کن از بشریت فرشته باش دلا فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند
خبر چو محرم او نیست بی خبر شو و مست چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود کند
ز شمس مفخر تبریز آنک نور نیافت وجود تیره او را دگر چه سود کند
937
فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند از آنک عشق تو بنیاد عافیت برکند
از آنک عشق نخواهد بجز خرابی کار از آنک عشق نگیرد ز هیچ آفت پند
چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش چه خان و مان و سلامت چه اهل و یا فرزند
که جان عاشق چون تیغ عشق برباید هزار جان مقدس به شکر آن بنهند
هوای عشق تو و آن گاه خوف ویرانی تو کیسه بسته و آن گاه عشق آن لب قند
سرک فروکش و کنج سلامتی بنشین ز دست کوته ناید هوای سرو بلند
برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر نه عشق داری عقلیست این به خود خرسند
چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی چند
درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش می خند
و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون نبوده است چنو خود به حرمت پیوند
اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا گشای دیده دیگر و این دو را بربند
کز این نظر دو هزاران هزار چون من و تو به هر دو عالم دایم هلاک و کور شدند
اگر به دیده من غیر آن جمال آید بکنده باد مرا هر دو دیده ها به کلند
بصیرت همه مردان مرد عاجز شد کجا رسد به جمال و جلال شاه لوند
دریغ پرده هستی خدای برکندی چنانک آن در خیبر علی حیدر کند
که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او هزار ساله از آن سو که گفته شد بزنند
938
سخن به نزد سخندان بزرگوار بود ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود
سخن ز پرده برون آید آن گهش بینی که او صفات خداوند کردگار بود
سخن چو روی نماید خدای رشک برد خنک کسی که به گفتار رازدار بود
ز عرش تا به ثری ذره ذره گویااند که داند آنک به ادراک عرش وار بود
سخن ز علم خدا و عمل خدای کند وگر ز ما طلبی کار کار کار بود
چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود
چو پشه سر شاهی برد که نمرودست یقین شود که نهان در سلاحدار بود
چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود سنان دیده احمد چه دلگذار بود
تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی دهم به دست تو گر دست دستیار بود
939
به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود که جان تویی و دگر جمله نقش و نام بود
اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید چه زهره دارد کان چهره را غلام بود
اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است بدانک بی رخ معشوق ما حرام بود
به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد جداییست و ملاقات بی نظام بود
شراب لطف خداوند را کرانی نیست وگر کرانه نماید قصور جام بود
به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود
تو جام هستی خود را برو قوامی ده که آن شراب قدیمست و باقوام بود
هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش بگفت باقی گفتم بهل که وام بود
رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا برای پختن هر عاشقی که خام بود
هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست سلامتی همه تاراج آن سلام بود
درون خانه بود نقش ها نه آن نقاش به سوی بام نگر کان قمر به بام بود
رسید مژده به شامست شمس تبریزی چه صبح ها که نماید اگر به شام بود
940
ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه کدام کوه که باد توش چو که نربود
اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم وگر کهم همه در آتش توم که دود
وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد زهی عدم که چو آمد از او وجود افزود
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود
مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان مثال احمد مرسل میان گبر و جهود
ستایشت به حقیقت ستایش خویش است که آفتاب ستا چشم خویش را بستود
ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی روان مسافر دریا و عاقبت محمود
مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود
941
ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود
به نقد خاک شدن کار عاشقان باشد که راه بند شکستن خدایشان بنمود
به امر موتوا من قبل ان تموتوا ما کنیم همچو محمد غزای نفس جهود
جهود و مشرک و ترسا نتیجه نفس است ز پشک باشد دود خبیث نی از عود
شود دمی همه خاک و شود دمی همه آب شود دمی همه آتش شود دمی همه دود
شود دمی همه یار و شود دمی همه غار شود دمی همه تار و شود دمی همه پود
به پیش خلق نشسته هزار نقش شود ولیک در نظر تو نه کم شود نه فزود
به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین به پیش چشم دگر کس مستر و مغمود
مذللست قطوف بهشت بر احمد که کرد دست دراز و از آن بخواست ربود
که تا دهد به صحابه ولیک آن بگداخت شد آب در کفش ایرا نبود وقت نمود
942
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد تو هم به صلح گرایی اگر خدا خواهد
هزار عاشق داری تو را به جان جویان که تا سعادت و دولت ز ما که را خواهد
ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد
عجب نباشد اگر مرده ای بجوید جان و یا گیاه بپژمرده ای صبا خواهد
و یا دو دیده کور از خدا بصر جوید و یا گرسنه ده ساله ای نوا خواهد
همه دعا شده ام من ز بس دعا کردن که هر که بیند رویم ز من دعا خواهد
ولی به چشم تو من رنگ کافران دارم که چشم خیره کشت بیندم غزا خواهد
اگر مرا نکشد هجر تو ز من بحلست اسیر کشته ز غازی چه خونبها خواهد
سلام و خدمت کردم بگفتیم چونی چنان بود مس مسکین که کیمیا خواهد
چنان برآید صورت که بست صورتگر چنان بود تن خسته کیش دوا خواهد
ز آفتاب مزن گفت و گوی چون سایه ز سایه ذره گریزد همه ضیا خواهد
زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی که شمس گنبد خضرا از او عطا خواهد
943
نماز شام چو خورشید در غروب آید ببندد این ره حس راه غیب بگشاید
به پیش درکند ارواح را فرشته خواب به شیوه گله بانی که گله را پاید
به لامکان به سوی مرغزار روحانی چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید
هزار صورت و شخص عجب ببیند روح چو خواب نقش جهان را از او فروساید
هماره گویی جان خود مقیم آن جا بود نه یاد این کند و نی ملالش افزاید
ز بار و رخت که این جا بر آن همی لرزید دلش چنان برهد که غمیش نگزاید
944
به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید
اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد ز لاله زار و ز نسرین و گل چرا گوید
ز راه غیرت گوید که تا بپوشاند رها کند سر چشمه حدیث پا گوید
که پاره پاره به تدریج ذره که گردد فنا شود که اگر تند و بر ولا گوید
کهی که ذره بود پیش او دو صد که قاف دوان دوان شود آن دم که او بیا گوید
چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او به سر بیاید و لبیک را دو تا گوید
به حق گلشن اقبال کاندر او مستی چو گل خموش که تا بلبلت ثنا گوید
945
ندا رسید به جان ها که چند می پایید به سوی خانه اصلی خویش بازآیید
چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید
ز آب و گل چو چنین کنده ایست بر پاتان بجهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید
سفر کنید از این غربت و به خانه روید از این فراق ملولیم عزم فرمایید
به دوغ گنده و آب چه و بیابان ها حیات خویش به بیهوده چند فرسایید
خدای پر شما را ز جهد ساخته است چو زنده اید بجنبید و جهد بنمایید
به کاهلی پر و بال امید می پوسد چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید
از این خلاص ملولید و قعر این چه نی هلا مبارک در قعر چاه می پایید
ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار نه کودکیت سر آستین چه می خایید
خود اعتبار چه باشد بجز ز جو جستن هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید
درون هاون شهوت چه آب می کوبید چو آبتان نبود باد لاف پیمایید
حطام خواند خدا این حشیش دنیا را در این حشیش چو حیوان چه ژاژ می خایید
هلا که باده بیامد ز خم برون آیید پی قطایف و پالوده تن بپالایید
هلا که شاهد جان آینه همی جوید به صیقل آینه ها را ز زنگ بزدایید
نمی هلند که مخلص بگویم این ها را ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید
946
میان باغ گل سرخ های و هو دارد که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
پیاله ای به من آورد لاله که بخوری خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد
گلو چه حاجت می نوش بی گلو و دهان رحیق غیب که طعم سقا همو دارد
چو سال سال نشاطست و روز روز طرب خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل کسی که ساقی باقی ماه رو دارد
به آفتاب جلالت که ذره ذره عشق نهان به زیر قبا ساغر و کدو دارد
سوال کردم از گل که بر که می خندی جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد
غلام کور که او را دو خواجه می باید چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد
سوال کردم از خار کاین سلاح تو چیست جواب داد که گلزار صد عدو دارد
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
ز شمس مفخر تبریز پرس کاین از چیست وگر چه دفع دهد دم مخور که او دارد
947
مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد که شب ببخشد آن بدر بدره بی حد
به آسمان جهان هر شبی فرود آید برای هر متظلم سپاه فضل احد
خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت ز شب رویست فرو قد زهره و فرقد
ز دود شب پزی ای خام ز آتش موسی مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد
بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون شبست خلوت توحید و روز شرک و عدد
شبست لیلی و روزست در پیش مجنون که نور عقل سحر را به جعد خویش کشد
بدانک آب حیات اندرون تاریکیست چه ماهیی که ره آب بسته ای بر خود
به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت که اوست پشت مطیعان و اوستشان مسند
درون کعبه شب یک نماز صد باشد ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد
شکست جمله بتان را شب و بماند خدا که نیست در کرم او را قرین و کفو احد
خمش که شعر کسادست و جهل از آن اکسد چه زاهدی تو در این علم و در تو علم ازهد
948
کسی خراب خرابات و مست می باشد از او عمارت ایمان و خیر کی باشد
یکی وجود چو آتش بود نباشد آب محال باشد یک مه بهار و دی باشد
منم خراب خرابات و مست طاعت حق درون شهر معظم ز نیک و بی باشد
عمارتیست خراباتیان شهر مرا که خانه هاش نهان در زمین چو ری باشد
شکوفه هاست درختان زهد را ز شراب نه آن شراب که اشکوفه هاش قی باشد
چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی بگفت دیدم معدوم را که شی ء باشد
به سایه ها و به خورشید شمس تبریزی که بی مکان و زمان آفتاب و فی باشد
949
مرا وصال تو باید صبا چه سود کند چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند
ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم مرا جمال و کمال شما چه سود کند
دلم نماند و گدازید چون شکر در آب جمال ماه رخ دلربا چه سود کند
فلک ببست میان مرا ز فضل کمر ولیک بی شه شهره قبا چه سود کند
هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند
مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند
سقا و آب برای حرارت جگرست جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند
فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند
مگو چنین تو چه دانی بلادریست نهان خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند
چو خونبهای تو ای دل هوای عشق ویست مگو که کشته شدم خونبها چه سود کند
تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو چو خاک باشی باید علا چه سود کند
در آن فلک که شعاعات آفتاب دلست هزار سایه و ظل هما چه سود کند
هما و سایه اش آن جا چو ظلمتی باشد ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند
دلا تو چند زنی لاف از وفاداری برو به بحر وفا این وفا چه سود کند
صفای باقی باید که بر رخت تابد تو جندره زده گیر این صفا چه سود کند
چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی بدانی آنگه کاین کبریا چه سود کند
برو به نزد خداوند شمس تبریزی فقیر او شو جانا غنا چه سود کند
950
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد زهی عدم که چو آمد از او وجود فزود
به سال ها بربودم من از عدم هستی عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود
رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود
که وجود چو کاهست پیش باد عدم کدام کوه که او را عدم چو که نربود
وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود شه ای عبارت از در برون ز بام فرود
951
هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود چو آب پاک که در تن رود پلید شود
ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم از اوست که بایزید از این شیردان یزید شود
مرید خواند خداوند دیو وسوسه را که هر که خورد دم او چو او مرید شود
چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان بدین قریب شود مرد زان بعید شود
هر آن دلی که بشورید و قی شدش آن شیر ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود
هر آنک صدر رها کرد و خاک این در شد هزار قفل گران را دلش کلید شود
ترش ترش تو به خسرو مگو که شیرین کو پدید آید چون خواجه ناپدید شود
چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین چو ماه روزه به پایان رسید عید شود
خموش آینه منمای در ولایت زنگ نما به قیصر رومش که تا مرید شود
952
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید نشاط بلبله و سبزه زار بازآید
کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی چو وصل او بگشاید کنار بازآید
کبوتر دل من در شکار باز پرید خنک زمانی کو از شکار بازآید
بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار ز طبل دعوت من گر نگار بازآید
چو ملک حسن بر وی مهم قرار گرفت بود که سوی دلم زو قرار بازآید
چو خارخار دلم می نشیند از هوسش که گلشنش بر این خار خار بازآید
چو مهرها که شود محو نطع آن گوهر دغای عشق چو خانه قمار بازآید
ز مستی اش چه گمان بردمی که بعد از می ز هجر عربده کن آن خمار بازآید
از این خمار مرا نیست غم اگر روزی به دستم آن قدح پرشرار بازآید
هزار چشمه حیوان چه در شمار آید اگر از او لطف بی شمار بازآید
سوال کردم رخ را که چند زر باشی که جان من ز زری تو زار بازآید
مرا جواب چو زر داد من زرم دایم مگر که سیمبر خوش عیار بازآید
بگفتمش چو بماندی تو زنده بی آن جان چه عذر آری چون آن عذار بازآید
من آن ندانم دانم که آه از تبریز کز آتشش ز دلم الحذار بازآید
953
سپیده دم بدمید و سپیده می ساید که ویس روز رخ خویش را بیاراید
غلام روز دلم کو به جای صد سالست سپیده چهره دل را به کار می ناید
سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد که طاس چرخ حواشیش را نپیماید
سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید
بده عجوزه زراق را هزار طلاق دم عجوزه جوانیت را بفرساید
بران تو دیو ز خود پیش از آنک دیو شوی وگر نه من خمشم عن قریب بنماید
954
افزود آتش من آب را خبر ببرید اسیر می بردم غم ز کافرم بخرید
خدای داد شما را یکی نظر که مپرس اگر چه زان نظر این دم به سکر بی خبرید
طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید
ز دیده موی برست از دقیقه بینی ها چرا به موی و به روی خوشش نمی نگرید
ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید ز غورها همه پختید یا که کور و کرید
در آشنا عجمی وار منگرید چنین فرشته اید به معنی اگر به تن بشرید
هزار حاجب و جاندار منتظر دارید برای خدمتتان لیک در ره و سفرید
همی پرد به سوی آسمان روان شما اگر چه زیر لحافید و هیچ می نپرید
همی چرد همه اجزای جان به روض صفات از آن ریاض که رستید چون از آن نچرید
درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد زبون مایه چرایید چونک شیر نرید
هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید
هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود به هر دمی ز چه شما خفیه تر چه بی هنرید
هنر چو بی هنری آمد اندر این درگاه هنروران ز شادیت چون نه زین نفرید
همه حیات در اینست کاذبحوا بقره چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید
هزار شیر تو را بنده اند چه بود گاو هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید
چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید
کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید
بیافت کوزه زرین و آب بی حد خورد خموش باش که تا ز آب هم شکم ندرید
955
سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید
بگرد بام تو گردان کبوتران سلام که بی پناه تو کس را نشاید آرامید
چو پر و بال ز تو یافتست هر مرغی ز غیر تو به کجا باشدش امید مرید
به هر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر بدان که از طمع خام سوی دام پرید
تو آب کوثری و سوخته به تو آید برویدش سپس سوز پر و بال جدید
956
ز جان سوخته ام خلق را حذار کنید که الله الله ز آتش رخان فرار کنید
که آتش رخشان خاصیت چنین دارد که هر قرار که دارید بی قرار کنید
دلی که کاهل گردد نداش می آید که زنده است سلیمان عشق کار کنید
مباش کاهل کاین قافله روانه شدست ز قافله بممانید و زود بار کنید
چهارپای طبایع نکوبد این ره را به ترک خاک و هواها و آب و نار کنید
غنیست چشم من از سرمه سپاهانی ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید
بزرگی از شه ارواح شمس تبریزست وجودها پی این کبریا صغار کنید
957
هزار جان مقدس فدای روی تو باد که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت که هر یکی ز یکی خوشترست زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد
به حکم تست بخندانی و بگریانی همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد زرد شویم و به باد سبز شویم تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
958
کدام لب که از او بوی جان نمی آید کدام دل که در او آن نشان نمی آید
مثال اشتر هر ذره ای چه می خاید اگر نواله از آن شهره خوان نمی آید
سگان طمع چپ و راست از چه می پویند چو بوی قلیه از آن دیگدان نمی آید
چراست پنجه شیران چو برگ گل لرزان اگر ز غیب به دل ها سنان نمی آید
هزار بره و گرگ از چه روی هم علفند به جان چو هیبت و بانگ شبان نمی آید
برون گوش دو صد نعره جان همی شنود تو هوش دار چنین گر چنان نمی آید
در این جهان کهن جان نو چرا روید چو هر دمی مددی زان جهان نمی آید
به دست خویش تو در چشم می فشانی خاک نه آن که صورت نو نو عیان نمی آید
شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین قرین بسیست که صاحب قران نمی آید
دهان و دست به آب وفا کی می شوید که دم دمش می جان در دهان نمی آید
دو سه قدم به سوی باغ عشق کس ننهاد که صد سلامش از آن باغبان نمی آید
ورای عشق هزاران هزار ایوان هست ز عزت و عظمت در گمان نمی آید
به هر دمی ز درونت ستاره ای تابد که هین مگو کاثری ز آسمان نمی آید
دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش به صورتی که تو را در زبان نمی آید
959
اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد
اگر به آب ریاضت برآوری غسلی همه کدورت دل را صفا توانی کرد
ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی نزول در حرم کبریا توانی کرد
درون بحر معانی لا نه آن گهری که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد
به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم مقام خویش بر اوج علا توانی کرد
اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش گذشته های قضا را ادا توانی کرد
ولیکن این صفت ره روان چالاکست تو نازنین جهانی کجا توانی کرد
نه دست و پای اجل را فرو توانی بست نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد
تو رستم دل و جانی و سرور مردان اگر به نفس لایمت غزا توانی کرد
مگر که درد غم عشق سر زند در تو به درد او غم دل را روا توانی کرد
ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد
اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه ای ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد
همای سایه دولت چو شمس تبریزیست نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد
960
به حارسان نکوروی من خطاب کنید که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید
گهی به خاطر بیگانگان سوال دهید گهی دل همه را سخره جواب کنید
و چون شدند همه سخره سوال و جواب شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید
دلی که نیست در اندیشه سوال و جواب وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید
زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید
از آن که هر که جز این آب زندگی باشد سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید
چو زندگی ابد هست اندر آب حیات به ترک عمر به صد رنگ شیخ و شاب کنید
گداز عاشق در تاب عشق کی ماند به خدمتی که شما از پی ثواب کنید
چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید نشاید این که شما قصه سحاب کنید
وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد سپاه قیصر رومی شما حراب کنید
به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید
که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم مخنثی چه بود فک آن رقاب کنید
لوای دولت مخدوم شمس دین آمد گروه بازصفت قصد آن جناب کنید
961
جهان را بدیدم وفایی ندارد جهان در جهان آشنایی ندارد
در این قرص زرین بالا تو منگر که در اندرون بوریایی ندارد
بس ابله شتابان شده سوی دامش چو کوری که در کف عصایی ندارد
بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان زهی علتی کان دوایی ندارد
نموده جمالی ولی زیر چادر عجوزی قبیحی لقایی ندارد
کسی سر نهد بر فسونش که چون مار ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
کسی جان دهد در رهش کز شقاوت ز جانان ره جان فزایی ندارد
چه مردار مسی که مرد او ز مسی که پنداشت کو کیمیایی ندارد
برای خیالی شده چون خیالی بجز درد و رنج و عنایی ندارد
چرا جان نکارد به درگاه معشوق عجب عشق خود اصطفایی ندارد
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند که آن سلطنت منتهایی ندارد
چه تقصیر کردست این عشق با تو که منکر شدی کو عطایی ندارد
به یک دردسر زو تو پا را کشیدی چه ره دیده ای کان بلایی ندارد
خمش کن نثارست بر عاشقانش گهرها که هر یک بهایی ندارد
962
سحر این دل من ز سودا چه می شد از آن برق رخسار و سیما چه می شد
از آن طلعت خوش و زان آب و آتش ز فرق سر بنده تا پا چه می شد
خدایا تو دانی که بر ما چه آمد خدایا تو دانی که ما را چه می شد
ز ریحان و گل ها که روید ز دل ها سراسر همه دشت و صحرا چه می شد
ز خورشید پرسی که گردون چه سان بد ز مه پرس باری که جوزا چه می شد
ز معشوق اعظم به هر جان خرم به پستی چه آمد به بالا چه می شد
تعالی تقدس چو بنمود خود را مقدس دلی از تعالی چه می شد
چو می کرد بخشش نظر شمس تبریز به بینا چه بخشید و بینا چه می شد
963
دل من که باشد که تو را نباشد تن من کی باشد که فنا نباشد
فلکش گرفتم چو مهش گرفتم چه زنند هر دو چو ضیا نباشد
به درون جنت به میان نعمت چه شکنجه باشد چو لقا نباشد
چو تو عذر خواهی گنه و جفا را چه کند جفاها که وفا نباشد
چو خطا تو گیری به عتاب کردن چه کند دل و جان که خطا نباشد
دو هزار دفتر چو به درس گویم نه فسرده باشم چو صفا نباشد
سمنی نخندد شجری نرقصد چمنی نبوید چو صبا نباشد
تو به فقر اگر چه که برهنه گردی چه غمست مه را که قبا نباشد
چه عجب که جاهل ز دلست غافل ملکی و شاهی همه را نباشد
همه مجرمان را کرمش بخواند چو به توبه آیند و دغا نباشد
بگداز جان را مه آسمان را به خدا که چیزی چو خدا نباشد
چه کنی سری را که فنا بکوبد چه کنی زری را که تو را نباشد
همه روز گویی چو گلست یارم چه کنی گلی را که بقا نباشد
مگریز ای جان ز بلای جانان که تو خام مانی چو بلا نباشد
چه خوشست شب ها ز مهی که آن مه همه روی باشد که قفا نباشد
چه خوشست شاهی که غلام او شد چه خوشست یاری که جدا نباشد
تو خمش کن ای تن که دلم بگوید که حدیث دل را من و ما نباشد
964
گفتم که ای جان خود جان چه باشد ای درد و درمان درمان چه باشد
خواهم که سازم صد جان و دل را پیش تو قربان قربان چه باشد
ای نور رویت ای بوی کویت اسرار ایمان ایمان چه باشد
گفتی گزیدی بر ما دکانی بر بی گناهی بهتان چه باشد
اقبال پیشت سجده کنانست ای بخت خندان خندان چه باشد
بگشای ای جان در بر ضعیفان بر رغم دربان دربان چه باشد
فرمود صوفی که آن نداری باری بپرسش که آن چه باشد
با حسن رویت احسان کی جوید خود پیش حسنت احسان چه باشد
تو شیری و ما انبان حیله در پیش شیران انبان چه باشد
بردار پرده از پیش دیده کوری شیطان شیطان چه باشد
بس خلق هستند کز دوست مستند هرگز ندانند که نان چه باشد
965
دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود چو رسد تیر غمزه ات همه قدها کمان شود
چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود دل ما چون جهان شود همه دل ها جهان شود
فتد آتش در این فلک که بنالد از آن ملک چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود
نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود
چه زمان باشد آن زمان که بلرزد ز تو زمین چه عجب باشد آن مکان چو مکان لامکان شود
ز خیال نگار من چو بخندد بهار من رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود
بفشان گل که گلشنی همه را چشم روشنی به کرم گر نظر کنی چه شود چه زیان شود
خوشم ار سر بداده ام چو درختان به باد من که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود
چه عجب گر ز مستیت خرف و سرگران شوم چو درختی که میوه اش بپزد سرگران شود
چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بی وفا شدم که دل لاله ها سیه ز غم ارغوان شود
رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران رخ او چون چنین بود رخ عاشق چنان شود
همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان گل تو بهر بوسه اش همه شکل دهان شود
به وصال بهار او چو بخندد دل چمن ز غم هجر جوی ها چو سرشکم روان شود
چو پرست از محبتش دل آن عالم خل که درختش ز شکر دوست سراسر زبان شود
چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد که تو هر چه نهان کنی همه روزی عیان شود
گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود
ز تک خاک دانه ها سوی بالا برآمده که عنایت فتاده را به علی نردبان شود
تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد عجب این گرگ گرسنه رمه را چون شبان شود
همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان شود
مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد بنشین منتظر دمی که کنون وقت خوان شود
ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن که رفیق سلاح کش مدد کاروان شود
خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب جهت صدق طالبان خمشی ها بیان شود
966
دیده خون گشت و خون نمی خسبد دل من از جنون نمی خسبد
مرغ و ماهی ز من شده خیره کاین شب و روز چون نمی خسبد
پیش از این در عجب همی بودم کآسمان نگون نمی خسبد
آسمان خود کنون ز من خیره است که چرا این زبون نمی خسبد
عشق بر من فسون اعظم خواند جان شنید آن فسون نمی خسبد
این یقینم شدست پیش از مرگ کز بدن جان برون نمی خسبد
هین خمش کن به اصل راجع شو دیده راجعون نمی خسبد
967
رسم نو بین که شهریار نهاد قبله مان سوی شهر یار نهاد
نقد عشاق را عیار نبود او ز کان کرم عیار نهاد
گل صدبرگ برگ عیش بساخت روی سوی بنفشه زار نهاد
هر که را چون بنفشه دید دوتا کرد یکتا و در شمار نهاد
بی دلان را چو دل گرفت به بر سرکشان را چو سر خمار نهاد
منتظر باش و چشم بر در دار کو نظر را در انتظار نهاد
غم او را کنار گیر که غم روی بر روی غمگسار نهاد
کس چه داند که گلشن رخ او بر دل بی دلم چه خار نهاد
از دل بی دلم قرار مجوی کاندر او درد بی قرار نهاد
آهوان صید چشم او گشتند چونک رو جانب شکار نهاد
آن زره موی در کمان ز کمین تیرهای زره گذار نهاد
خویشتن را چو در کنار گرفت خلق را دور و برکنار نهاد
رحمتش آه عاشقان بشنید آهشان را بس اعتبار نهاد
در عنایات خویششان بکشید جرمشان را به جای کار نهاد
نور عشاق شمس تبریزی نور در دیده شمس وار نهاد
968
سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد از گل و زعفران حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق برد معشوق ناز و عاشق درد
این دو رنگ مخالف از یک هجر بر رخ هر دو عشق پیدا کرد
رخ معشوق زرد لایق نیست سرخی و فربهی عاشق سرد
چونک معشوق ناز آغازید ناز کش عاشقا مگیر نبرد
انا کالشوک سیدی کالورد فهما اثنان فی الحقیقه فرد
انه الشمس اننی کالظل منه حر البقا و منی البرد
ان جالوت بارز الطالوت ان داوود قدروا فی السرد
دل ز تن زاد لیک شاه تنست همچنانک بزاید از زن مرد
باز در دل یکی دلیست نهان چون سواری نهان شده در گرد
جنبش گرد از سوار بود اوست کاین گرد را به رقص آورد
نیست شطرنج تا تو فکر کنی با توکل بریز مهره چو نرد
شمس تبریز آفتاب دلست میوه های دل آن تفش پرورد
969
سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد زعفران لاله را حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق نیمه ای خنده بود و نیمی درد
سست پایی بمانده بر جایی پاک می کرد از رخ مه گرد
دست می کوفت نیز می لافید کاین چنین صنعتی کسی ناورد
صعوه پرشکسته ای دیدی بیضه چرخ زیر پر پرورد
باز شد خنده خانه این جا رو بجو یار خنده ای ای مرد
ناز تا کی کنند این زشتان بازگونه همی رود این نرد
جفت و طاق از چه روی می بازند چون ندانند جفت را از فرد
بهل این تا بیار خویش رویم آنک رویش هزار لاله و ورد
970
دیده ها شب فراز باید کرد روز شد دیده باز باید کرد
ترک ما هر طرف که مرکب راند آن طرف ترک تاز باید کرد
مطبخ جان به سوی بی سوییست پوز آن سو دراز باید کرد
چون چنین کان زر پدید آمد خویش را جمله گاز باید کرد
جامه عمر را ز آب حیات چون خضر خوش طراز باید کرد
چون غیورست آن نبات حیات زین شکر احتراز باید کرد
چون چنین نازنین به خانه ماست وقت نازست ناز باید کرد
با گل و خار ساختن مردیست مرد را ساز ساز باید کرد
قبله روی او چو پیدا شد کعبه ها را نماز باید کرد
سجده هایی که آن سری باشد پیش آن سرفراز باید کرد
پیش آن عشق عاقبت محمود خویشتن را ایاز باید کرد
چون حقیقت نهفته در خمشیست ترک گفت مجاز باید کرد
971
عشق تو مست و کف زنانم کرد مستم و بیخودم چه دانم کرد
غوره بودم کنون شدم انگور خویشتن را ترش نتانم کرد
شکرینست یار حلوایی مشت حلوا در این دهانم کرد
تا گشاد او دکان حلوایی خانه ام برد و بی دکانم کرد
خلق گوید چنان نمی باید من نبودم چنین چنانم کرد
اولا خم شکست و سرکه بریخت نوحه کردم که او زیانم کرد
صد خم می به جای آن یک خم درخورم داد و شادمانم کرد
در تنور بلا و فتنه خویش پخته و سرخ رو چو نانم کرد
چون زلیخا ز غم شدم من پیر کرد یوسف دعا جوانم کرد
می پریدم ز دست او چون تیر دست در من زد و کمانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمین چون زمین بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم زان سوی کهکشان کشانم کرد
نردبان ها و بام ها دیدم فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من در جهان همچو جان نهانم کرد
چون مرا نرم یافت همچو زبان چون زبان زود ترجمانم کرد
چون زبان متصل به دل بودم راز دل یک به یک بیانم کرد
چون زبانم گرفت خون ریزی همچو شمشیر در میانم کرد
بس کن ای دل که در بیان ناید آن چه آن یار مهربانم کرد
972
عاشقانی که باخبر میرند پیش معشوق چون شکر میرند
از الست آب زندگی خوردند لاجرم شیوه دگر میرند
چونک در عاشقی حشر کردند نی چو این مردم حشر میرند
از فرشته گذشته اند به لطف دور از ایشان که چون بشر میرند
تو گمان می بری که شیران نیز چون سگان از برون در میرند
بدود شاه جان به استقبال چونک عشاق در سفر میرند
همه روشن شوند چون خورشید چونک در پای آن قمر میرند
عاشقانی که جان یک دگرند همه در عشق همدگر میرند
همه را آب عشق بر جگر است همه آیند و در جگر میرند
همه هستند همچو در یتیم نه بر مادر و پدر میرند
عاشقان جانب فلک پرند منکران در تک سقر میرند
عاشقان چشم غیب بگشایند باقیان جمله کور و کر میرند
و آنک شب ها نخفته اند ز بیم جمله بی خوف و بی خطر میرند
و آنک این جا علف پرست بدند گاو بودند و همچو خر میرند
و آنک امروز آن نظر جستند شاد و خندان در آن نظر میرند
شاهشان بر کنار لطف نهد نی چنین خوار و محتضر میرند
و انک اخلاق مصطفی جویند چون ابوبکر و چون عمر میرند
دور از ایشان فنا و مرگ ولیک این به تقدیر گفتم ار میرند
973
صوفیان در دمی دو عید کنند عنکبوتان مگس قدید کنند
شمع ها می زنند خورشیدند تا که ظلمات را شهید کنند
باز هر ذره شد چو نفخه صور تا شهید تو را سعید کنند
چرخ کهنه به گردشان گردد تا کهنه هاش را جدید کنند
رغم آن حاسدان که می خواهند تا قریب تو را بعید کنند
حاسدان را هم از حسد بخرند همه را طالب و مرید کنند
کیمیای سعادت همه اند در همه فعل خود بدید کنند
کیمیایی کنند همه افلاک لیک در مدتی مدید کنند
وان هم از ماه غیب دزدیدند که گهی پاک و گه پلید کنند
خنک آن دم که جمله اجزا را بی ز ترکیب ها وحید کنند
بس کن این و سر تنور ببند تا که نان هات را ثرید کنند
974
گر تو را بخت یار خواهد بود عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی عاشقی مدان به حساب کان برون از شمار خواهد بود
هر زمانی که می رود بی عشق پیش حق شرمسار خواهد بود
هر چه اندر وطن تو را سبکست ساعت کوچ بار خواهد بود
بر تو این دم که در غم عشقی چون پدر بردبار خواهد بود
فقر کز وی تو ننگ می داری آن جهان افتخار خواهد بود
تلخی صبر اگر گلوگیر است عاقبت خوشگوار خواهد بود
چون رهد شیر روح از این صندوق اندر آن مرغزار خواهد بود
چون از این لاشه خر فرود آید شاه دل شهسوار خواهد بود
دامن جهد و جد را بگشا کز فلک زر نثار خواهد بود
تو نهان بودی و شدی پیدا هر نهان آشکار خواهد بود
هر کی خود را نکرد خوار امروز همچو فرعون خوار خواهد بود
هر که چون گل ز آتش آب نشد اندر آتش چو خار خواهد بود
چون شکار خدا نشد نمرود پشه ای را شکار خواهد بود
هر که از نقد وقت بست نظر سخره ای انتظار خواهد بود
هر که را اختیار کردش عشق مست و بی اختیار خواهد بود
هر که او پست و مست عشق نشد تا ابد در خمار خواهد بود
هر که را مهر و مهر این دم نیست اشتری بی مهار خواهد بود
در سر هر که چشم عبرت نیست خوار و بی اعتبار خواهد بود
بس کن ار چه سخن نشاند غبار آخر از وی غبار خواهد بود
شمس تبریز چون قرار گرفت دل از او بی قرار خواهد بود
975
آتش افکند در جهان جمشید از پس چار پرده چون خورشید
خنک او را که شد برهنه ز بود وای آن را که جست سایه بید
دل سپیدست و عشق را رو سرخ زان سپیدی که نیست سرخ و سپید
عشق ایمن ولایتیست چنانک ترس را نیست اندر او امید
هر حیاتی که یک دمش عمرست چون برآید ز عشق شد جاوید
یک عروسیست بر فلک که مپرس ور بپرسی بپرس از ناهید
زین عروسی خبر نداشت کسی آمدند انبیا به رسم نوید
شمس تبریز خسرو عهدست خسروان را هله به جان بخرید
976
خسروانی که فتنه ای چینید فتنه برخاست هیچ ننشینید
هم شما هم شما که زیبایید هم شما هم شما که شیرینید
همچو عنبر حمایلیم همه بر بر سیمتان که مشکینید
نشوم شاد اگر گمان دارم که گهی شاد و گاه غمگینید
در صفای می نهان دیدیم که شما چون کدوی رنگینید
شاهدان فنا شما جمله با لب لعل و جان سنگینید
بل که بر اسب ذوق و شیرینی تا ابد خوش نشسته در زینید
تبریزی شوید اگر در عشق بنده شمس ملت و دینید
977
عید بر عاشقان مبارک باد عاشقان عیدتان مبارک باد
عید ار بوی جان ما دارد در جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین تا به هفت آسمان مبارک باد
عید آمد به کف نشان وصال عاشقان این نشان مبارک باد
روزه مگشای جز به قند لبش قند او در دهان مبارک باد
عید بنوشت بر کنار لبش کاین می بی کران مبارک باد
عید آمد که ای سبک روحان رطل های گران مبارک باد
چند پنهان خوری صلاح الدین بوسه های نهان مبارک باد
گر نصیبی به من دهی گویم بر من و بر فلان مبارک باد
978
زندگانی صدر عالی باد ایزدش پاسبان و کالی باد
هر چه نسیه ست مقبلان را عیش پیش او نقد وقت و حالی باد
مجلس گرم پرحلاوت او از حریف فسرده خالی باد
جان ها واگشاده پر در غیب بسته پیشش چو نقش قالی باد
بر یمین و یسار او دولت هم جنوبی و هم شمالی باد
دو ولایت که جسم و جان خوانند بر سر هر دو شاه و والی باد
بخت نقدست شمس تبریزی او بسم غیر او مآلی باد
979
شاهدی بین که در زمانه بزاد بت و بتخانه را به باد بداد
شاهدانی که در جهان سمرند کس از ایشان دگر نیارد یاد
از رخ ماه او چو ابر گشود هفت گردون ز همدگر بگشاد
همچو مهتاب شاخ شاخ آن نور سوی هر روزنی درون افتاد
تابشش چون بتافت بیشترک جان ها را بخورد از بنیاد
جان ها ذره ذره رقصان گشت پیش خورشید جان ها دلشاد
همچو پرواز شمس تبریزی جمله پران که هر چه بادا باد
980
مادر عشق طفل عاشق را پیش سلطان بی امان نبرد
تا نشد بالغ و ز جان فارغ پیش آن جان جان جان نبرد
روبه عقل گر چه جهد کند ره بدان صارم الزمان نبرد
جان فدا عشق را که او دل را جز به معراج آسمان نبرد
عاشقان طالب نشان گشته عشقشان جز که بی نشان نبرد
خون چکیده ست ره ره این نه بس است عاشقی جز که خون فشان نبرد
هر کشان خون نه بوی مشک دهد تو یقین دان که بوی آن نبرد
دیده را کحل شمس تبریزی جز به معشوق لامکان نبرد
981
شعر من نان مصر را ماند شب بر او بگذرد نتانی خورد
آن زمانش بخور که تازه بود پیش از آنک بر او نشیند گرد
گرمسیر ضمیر جای ویست می بمیرد در این جهان از برد
همچو ماهی دمی به خشک طپید ساعتی دیگرش ببینی سرد
ور خوری بر خیال تازگیش بس خیالات نقش باید کرد
آنچ نوشی خیال تو باشد نبود گفتن کهن ای مرد
982
یوسف آخرزمان خرامان شد شکر و شهد مصر ارزان شد
لعل عرشی تو چو رو بنمود تن کی باشد که سنگ ها جان شد
تخته بند فراق تخت نشست تاج بر سر که چیست خاقان شد
عشق مهمان بس شگرف آمد خانه ها خرد بود ویران شد
پر و بال از جلال حق رویید قفس و مرغ و بیضه پران شد
بادلان خیره گشته کاین دل کو بی دلان بی خبر که دل آن شد
پای می کوب و عیش از سر گیر به سر من مگو که پایان شد
زر چو درباخت خواجه صراف صرفه او برد زانک در کان شد
شمس تبریز نردبانی ساخت بام گردون برآ که آسان شد
983
هر کی در ذوق عشق دنگ آمد نیک فارغ ز نام و ننگ آمد
نشود بند گفت و گوی جهان شیرگیری که چون پلنگ آمد
شیشه عشق را فراغت ها است گر بر او صد هزار سنگ آمد
نام و ناموس کی شود مانع چونک آن دلربای شنگ آمد
صد هزاران چو آسمان و زمین پیش جولان عشق تنگ آمد
قیصر روم عشق غالب باد گر کسل چون سپاه زنگ آمد
زهره بر چنگ این نوا می زد کان قمر عاقبت به چنگ آمد
شمس تبریز هر کی بی تو نشست عذر او پیش عشق لنگ آمد
984
هین که هنگام صابران آمد وقت سختی و امتحان آمد
این چنین وقت عهدها شکنند کارد چون سوی استخوان آمد
عهد و سوگند سخت سست شود مرد را کار چون به جان آمد
هله ای دل تو خویش سست مکن دل قوی کن که وقت آن آمد
چون زر سرخ اندر آتش خند تا بگویند زر کان آمد
گرم خوش رو به پیش تیغ اجل بانگ برزن که پهلوان آمد
با خدا باش و نصرت از وی خواه که مددها ز آسمان آمد
ای خدا آستین فضل فشان چونک بنده بر آستان آمد
چون صدف ما دهان گشادستیم کابر فضل تو درفشان آمد
ای بسا خار خشک کز دل او در پناه تو گلستان آمد
من نشان کرده ام تو را که ز تو دلخوشی های بی نشان آمد
وقت رحمست و وقت عاطفت است که مرا زخم بس گران آمد
ای ابابیل هین که بر کعبه لشکر و پیل بی کران آمد
عقل گوید مرا خمش کن بس که خداوند غیب دان آمد
من خمش کردم ای خدا لیکن بی من از خان من فغان آمد
ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست تیر ناگه کز این کمان آمد
985
هر که بهر تو انتظار کند بخت و اقبال را شکار کند
بهر باران چو کشت منتظر است سینه را سبز و لاله زار کند
بهر خورشید کان چو منتظر است سنگ را لعل آبدار کند
انتظار ادیم بهر سهیل اندر او صد هزار کار کند
آهنی کانتظار صیقل کرد روی را صاف و بی غبار کند
ز انتظار رسول تیغ علی در غزا خویش ذوالفقار کند
انتظار جنین درون رحم نطفه را شاه خوش عذار کند
انتظار حبوب زیر زمین هر یکی دانه را هزار کند
آسیا آب را چو منتظر است سنگ را چست و بی قرار کند
انتظار قبول وحی خدا چشم را چشم اعتبار کند
انتظار نثار بحر کرم سینه را درج در چو نار کند
شیره را انتظار در دل خم بهر مغز شهان عقار کند
بی کنارست فضل منتظرش رانده را لایق کنار کند
تا قیامت تمام هم نشود شرح آن کانتظار یار کند
ز انتظارات شمس تبریزی شمس و ناهید و مه دوار کند
986
عشق را جان بی قرار بود یاد جان پیش عشق عار بود
سر و جان پیش او حقیر بود هر که را در سر این خمار بود
همه بر قلب می زند عاشق اندر آن صف که کارزار بود
نکند جانب گریز نظر گر چه شمشیر صد هزار بود
عشق خود مرغزار شیرانست کی سگی شیر مرغزار بود
عشق جان ها در آستین دارد در ره عشق جان نثار بود
نام و ناموس و شرم و اندیشه پیش جاروبشان غبار بود
همه کس را شکار کرد بلا عاشقان را بلا شکار بود
مر بلا را چنان به جان بخرند کان بلا نیز شرمسار بود
جان عشق است شه صلاح الدین کو ز اسرار کردگار بود
987
هر که را ذوق دین پدید آید شهد دنیاش کی لذیذ آید
آن چنان عقل را چه خواهی کرد که نگوسار یک نبیذ آید
عقل بفروش و جمله حیرت خر که تو را سود از این خرید آید
نه از آن حالتیست ای عاقل که در او عقل کس بدید آید
نشود باز این چنین قفلی گر همه عقل ها کلید آید
گر درآیند ذره ذره به بانگ آن همه بانگ ناشنید آید
چه شود بیش و کم از این دریا بنده گر پاک وگر پلید آید
هر که رو آورد بدین دریا گر یزیدست بایزید آید
988
بوی دلدار ما نمی آید طوطی این جا شکر نمی خاید
هر مقامی که رنگ آن گل نیست بلبل جان ها بنسراید
خوش برآییم دوست حاضر نیست عشق هرگز چنین نفرماید
همه اسباب عشق این جا هست لیک بی او طرب نمی شاید
مادر فتنه ها که می باشد طربی بی رخش نمی زاید
هر شرابی که دوست ساقی نیست جز خمار و شکوفه نفزاید
همه آفاق پرستاره شود گازری را مراد برناید
بی اثرهای شمس تبریزی از جهان جز ملال ننماید
989
صبر با عشق بس نمی آید عقل فریادرس نمی آید
بیخودی خوش ولایتیست ولی زیر فرمان کس نمی آید
کاروان حیات می گذرد هیچ بانگ جرس نمی آید
بوی گلشن به گل همی خواند خود تو را این هوس نمی آید
زانک در باطن تو خوش نفسیست از گزاف این نفس نمی آید
بی خدای لطیف شیرین کار عسلی از مگس نمی آید
هر دمی تخم نیکوی می کار تا نکاری عدس نمی آید
هیچ کردی به خیر اندیشه که جزا از سپس نمی آید
بس کن ایرا که شمع این گفتار جانب هر غلس نمی آید
990
من بسازم ولیک کی شاید زاغ با طوطیان شکر خاید
هر یکی را ولایتست جدا کژ با راست راست کی آید
گر چه طوطی خود از شکر زندست زاغ را می چمین خر باید
عشق در خویش بین کجا گنجد ماده گرگ شیر نر زاید
بگریز از کسی که عاشق نیست زان ز گرگین تو را گر افزاید
ور شوی کوفته به هاون عشق دانک او سرمه ایت می ساید
رو بکن تو خراب خانه از آنک شمس تبریز مست می آید
991
عشق جانان مرا ز جان ببرید جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مقناطیس جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق جمله اخلاص ها از او برمید
این نشان بدایت عشق است هیچ کس در نهایتش نرسید
992
خسروانی که فتنه ای چینید فتنه برخاست هیچ ننشینید
هم شما هم شما که زیبایید هم شما هم شما که شیرینید
همچو عنبر حمایلیم همه بر بر سیمتان که مشکینید
لذتی هست با شما گفتن هم شما داد جان مسکینید
نشوم شاد اگر گمان دارم که گهی شاد و گاه غمگینید
بل که بر اسب ذوق و شیرینی تا ابد خوش نشسته در زینید
شاهدان فانی و شما جمله با لب لعل و جان سنگینید
در صفای می شهان دیدیم که شما چون کدوی رنگینید
در بهشتی که هر زمان بکریست مرد آیید اگر نه عنینید
تبریزی شوید اگر در عشق بنده شمس ملت و دینید
993
زان ازلی نور که پرورده اند در تو زیادت نظری کرده اند
خوش بنگر در همه خورشیدوار تا بگذارند که افسرده اند
سوی درختان نگر ای نوبهار کز دی دیوانه بپژمرده اند
لب بگشا هیکل عیسی بخوان کز دم دجال جفا مرده اند
بشکن امروز خمار همه کز می تو چاشنیی برده اند
درده تریاق حیات ابد کاین همگان زهر فنا خورده اند
همچو سحر پرده شب را بدر کاین همه محجوب دو صد پرده اند
بس کن و خاموش مشو صدزبان چونک یکی گوش نیاورده اند
994
دوست همان به که بلاکش بود عود همان به که در آتش بود
جام جفا باشد دشوارخوار چون ز کف دوست بود خوش بود
زهر بنوش از قدحی کان قدح از کرم و لطف منقش بود
عشق خلیلست درآ در میان غم مخور ار زیر تو آتش بود
سرد شود آتش پیش خلیل بید و گل و سنبله کش بود
در خم چوگانش یکی گوی شو تا که فلک زیر تو مفرش بود
رقص کنان گوی اگر چه ز زخم در غم و در کوب و کشاکش بود
سابق میدان بود او لاجرم قبله هر فارس مه وش بود
چونک تراشیده شده ست او تمام رست از آن غم که تراشش بود
هر کی مشوش بود او ایمنست گر دو جهان جمله مشوش بود
مفخر تبریز تو را شمس دین شرق نه در پنج و نه در شش بود
995
دیدن روی تو هم از بامداد درد مرا بین که چه آرام داد
در دل عشاق چه آتش فکند جانب اسرار چه پیغام داد
چون ز سر لطف مرا پیش خواند جان مرا باده بی جام داد
صافی آن باده چو ارواح خورد کاسه آلوده به اجسام داد
صافی آن باده ز ارواح جو زانک به اجسام همین نام داد
در تبریزست تو را دام دل رحمت پیوسته در آن دام داد
996
گفت کسی خواجه سنایی بمرد مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
کاه نبود او که به بادی پرید آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود در این خاکدان کو دو جهان را بجوی می شمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق مغلطه گوییم به جانان سپرد
صاف درآمیخت به دردی می بر سر خم رفت جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم ای عزیز مرغزی و رازی و رومی و کرد
خانه خود بازرود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد
خامش کن چون نقط ایرا ملک نام تو از دفتر گفتن سترد
997
پیرهن یوسف و بو می رسد در پی این هر دو خود او می رسد
بوی می لعل بشارت دهد کز پی من جام و کدو می رسد
نفس اناالحق تو منصور گشت نور حقش توی به تو می رسد
نیست زیان هیچ ز سنگ آب را سنگ بلاها به سبو می رسد
آب حیاتست ورای ضمیر جوی بکن کآب به جو می رسد
آب بزن بر حسد آتشین باد در این خاک از او می رسد
عشق و خرد خانه درون جنگیند عربده هر لحظه به کو می رسد
هر چه دهد عاشق از رخت و بخت عاقبت آن جمله بدو می رسد
گر چه بسی برد ز شوهر عروس او و جهازش نه به شو می رسد
مایده ای خواستی از آسمان خیز ز خود دست بشو می رسد
مژده ده ای عشق که از شمس دین از تبریز آیت نو می رسد
998
آتش عشق تو قلاووز شد دوش دلم سوی دل افروز شد
چون به سخن داشت مرا دوش یار چون به دم گرم جگرسوز شد
من چه زنم با دم و با مکر او کو به دغل بر همه پیروز شد
این دل من ساده و بی مکر بود دید دغل هاش بدآموز شد
هر چه به عالم خوشی شهوتست همچو پنیر آفت هر یوز شد
آه که شب جمله در این وعده رفت بوسه دهم بوسه دهم روز شد
یار برهنه به قبا میل کرد عقل دگربار کمردوز شد
999
از سوی دل لشکر جان آمدند لشکر پیدا و نهان آمدند
جامه صبر من از آن چاک شد کز ره جان جامه دران آمدند
چادر افکنده عروسان روح در طلب شاه جهان آمدند
بر مثل سیل خوش از لامکان رقص کنان سوی مکان آمدند
صورت دل صورت ها را شکست پردگیان ملک ستان آمدند
هر چه عیان بود نهان آمدند هر چه نهان بود عیان آمدند
هر چه نشان داشت نشانش نماند هر چه نشان نیست نشان آمدند
1000
آنچ گل سرخ قبا می کند دانم من کان ز کجا می کند
بید پیاده که کشیدست صف آنچ گذشتست قضا می کند
سوسن با تیغ و سمن با سپر هر یک تکبیر غزا می کند
بلبل مسکین که چه ها می کشد آه از آن گل که چه ها می کند
گوید هر یک ز عروسان باغ کان گل اشارت سوی ما می کند
گوید بلبل که گل آن شیوه ها بهر من بی سر و پا می کند
دست برآورده به زاری چنار با تو بگویم چه دعا می کند
بر سر غنچه کی کله می نهد پشت بنفشه کی دوتا می کند
گر چه خزان کرد جفاها بسی بین که بهاران چه وفا می کند
فصل خزان آنچ به تاراج برد فصل بهار آمد ادا می کند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ جمله بهانه ست چرا می کند
غیرت عشق است وگر نه زبان شرح عنایات خدا می کند
مفخر تبریز و جهان شمس دین باز مراعات شما می کند
--------------------------------------------------------
دیوان شمس تبریزی (غزلیات)
1001 - 1500
--------------------------------------------------------
1001
آه در آن شمع منور چه بود کآتش زد در دل و دل را ربود
ای زده اندر دل من آتشی سوختم ای دوست بیا زود زود
صورت دل صورت مخلوق نیست کز رخ دل حسن خدا رو نمود
جز شکرش نیست مرا چاره ای جز لب او نیست مرا هیچ سود
یاد کن آن را که یکی صبحدم این دلم از زلف تو بندی گشود
جان من اول که بدیدم تو را جان من از جان تو چیزی شنود
چون دلم از چشمه تو آب خورد غرقه شد اندر تو و سیلم ربود
1002
چونک کمند تو دلم را کشید یوسفم از چاه به صحرا دوید
آنک چو یوسف به چهم درفکند باز به فریادم هم او رسید
چون رسن لطف در این چه فکند چنبره دل گل و نسرین دمید
قیصر از آن قصر به چه میل کرد چه چو بهشتی شد و قصر مشید
گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت گفت که خورشید به من بنگرید
هر که فسردست کنون گرم شد جمره عشقت بگدازد جلید
قیصر رومست که بر زنگ زد اوست که ترسابچه خواندش فرید
پرتو دل بود که زد بر سعیر پر شد و بشکافت که هل من مزید
دوزخ گفتش که مرا جان ببخش تا بخورم هرک ز یزدان برید
برگذر از آتش ای بحر لطف ور نه بمردم تبشم بفسرید
گفت که ای آتش قوم مرا زود به من ده که خداشان گزید
جمله یکایک به کف او سپرد گفت که نار تو ز نورم رهید
تافت ز تبریز رخ شمس دین شمس بود نور جهان را کلید
1003
شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد هست حریف تو در این رقص باد
باد چو جبریل و تو چون مریمی عیسی گلروی از این هر دو زاد
رقص شما هر دو کلید بقاست رحمت بسیار بر این رقص باد
تختگه نسل شما شد دماغ تخت بود جایگه کیقباد
میوه هر شاخ به معده رود زانک برستست ز کون و فساد
نعمت ما چو ز مکون بود خلط نگردد بخور و ارتقاد
روزی هر قوم ز باغ دگر خوان بزرگست تو را ای جواد
قسمت بختست برو بخت جو بخت به از رخت بود المراد
بس که نسیمی به دل اندردمید زان مدد نور که آرد ولاد
1004
دوش دل عربده گر با کی بود مشت کی کردست دو چشمش کبود
آن دل پرخواره ز عشق شراب هفت قدح از دگران برفزود
مست شد و بر سر کوی اوفتاد دست زنان ناگه خوابش ربود
آن عسسی رفت قبایش ببرد وان دگری شد کمرش را گشود
آمد چنگی بنوازید تار جست ز خواب آن دل بی تار و پود
دید قبا رفته خمارش نماند دید زیان کم شد سودای سود
دیدش ساقی که در آتش فتاد جام گرفت و سوی او شد چو دود
بر غم او ریخت می دلگشا صورت اقبال بدو رو نمود
بخت بقا یافت قبا گو برو ذوق فنا دید چه جوید وجود
عالم ویرانه به جغدان حلال باد دو صد شنبه از آن جهود
ما چو خرابیم و خراباتییم خیز قدح پر کن و پیش آر زود
این قدح از لطف نیاید به چشم جسم نداند می جان آزمود
زان سوی گوش آمد این طبل عید در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو دلبر خوبست و هزاران حسود
1005
هر که ز عشاق گریزان شود بار دگر خواجه پشیمان شود
والله منت همه بر جان اوست هر که سوی چشمه حیوان شود
هر که سبوی تو کشد عاقبت در حرم عشرت سلطان شود
تنگ بود حوصله آدمی از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست هر چه بود میل کسی آن شود
کافر صدساله چو بیند تو را سجده کند زود مسلمان شود
جان و دل از جذبه میل و هوس همصفت دلبر و جانان شود
خار که سرتیز ره عاشق است عاقبت الامر گلستان شود
ناطقه را بند کن و جمع باش گر نه ضمیر تو پریشان شود
1006
عشق مرا بر همگان برگزید آمد و مستانه رخم را گزید
شکر کز آن کان زر جعفری روی مرا نادره گازی رسید
باد تکبر اگرم در سرست هم ز دم اوست که در من دمید
کرد مرا خشم مه و بر رخم گنبد نیلی سره نیلی کشید
باده فراوان و یکی جام نی بوسه پیاپی شد و لب ناپدید
ای شب کفر از مه تو روز دین گشته یزید از دم تو بایزید
گو سگ نفس این همه عالم بگیر کی شود از سگ لب دریا پلید
قفل خداییش بسی خون که ریخت خونش بریزیم چو آمد کلید
جان به سعادت بکشد نفس را تا به هم افتند سعید و شهید
هیچ شکاری نرهد زان صیاد کو ز سگی های سگ تن رهید
ای خرف پیر جوان شو ز سر تازه شد از یار هزاران قدید
وی بدن مرده برون آ ز گور صور دمیدند ز عرش مجید
خامش و بشنو دهل خامشان ایدک الله به عیش جدید
1007
گفت کسی خواجه سنایی بمرد مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
قالب خاکی به زمین بازداد روح طبیعی به فلک واسپرد
ماه وجودش ز غباری برست آب حیاتش به درآمد ز درد
پرتو خورشید جدا شد ز تن هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
صافی انگور به میخانه رفت چونک اجل خوشه تن را فشرد
شد همگی جان مثل آفتاب جان شده را مرده نباید شمرد
مغز تو نغزست مگر پوست مرد مغز نمیرد مگرش دوست برد
پوست بهل دست در آن مغز زن یا بشنو قصه آن ترک و کرد
کرد پی دزدی انبان ترک خرقه بپوشید و سر و مو سترد
1008
یا من نعماه غیر معدود و السعی لدیه غیر مردود
قد اکرمنا و قد دعانا کی نعبده و نعم معبود
لا یطلب حمدنا لفخر بل یجعلنا بذاک محمود
قد بشر باللقاء صدقه من حضرته الکریم مورود
و الوعد من الحبیب حلو و السعی الی السعود مسعود
خاصا سعدی که او به هر دم صد دل به سعود خویش بربود
1009
طارت الکتب الکرام من کرام یا عباد ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجتهاد
جاء نا میزاننا کی نختبر اوزاننا ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکاء نعم هذا المشتکی قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد ماه تو تابنده باد و دولت پاینده باد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد آب و نانش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
1010
من رای درا تلالا نوره وسط الفواد بیننا و بینه قبل التجلی الف واد
جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات ایها الاموات قوموا و ابصروا یوم التناد
طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجهتاد
جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
1011
میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید در گل و گلزار و نسرین روح دیگر بردمید
با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید یا منیرا زاده نور علی نور مزید
خوشتر از جان خود چه باشد جان فدای خاک تو خوبتر از ماه چه بود ماه در تو ناپدید
کل ذی روح یفدی فی هواک روحه کل بستان انیق من جناک مستفید
لست انکر ما ذکرتم البقاء فی الفنا کل من ابدی جمیلا لیس یبعد ان یعید
این ملولی می کشد جان را که چیزی تو بگو هیچ کس را کس گریبان از گزافه کی کشید
1012
یا شبه الطیف لی انت قریب بعید جمله ارواحنا تغمس فیما ترید
نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید طبل قیامت زدند خیز که فرمان رسید
انت لطیف الفعال انت لذیذ المقال انت جمال الکمال زدت فهل من مزید
از پس دور قمر دولت بگشاد در دلق برون کن ز سر خلعت سلطان رسید
جاء اوان السرور زال زمان الفتور لیس لدنیا غرور یا سندی لا تحید
دیو و پری داشت تخت ظلم از آن بود سخت دیو رها کرد رخت چتر سلیمان رسید
هل طرب یا غلام فاملا کاس المدام انت بدار السلام ساکن قصر مشید
عشق چه خوش حاکمیست ظالم و بی قول نیست حاجت لاحول نیست دیو مسلمان رسید
یا لمع المشرق مثلک لم یخلق خذ بیدی ارتقی نحوک انت المجید
عاشق از دست شد نیست شد و هست شد بلبل جان مست شد سوی گلستان رسید
پرده برانداخت حور جمله جهان همچو طور زیر و زبر بست نور موسی عمران رسید
هر چه خیال نکوست عشق هیولای اوست صورت از رشک حق پرده گر جان رسید
هست تنت چون غبار بر سر بادی سوار چونک جدا گشت باد خاک به ماچان رسید
اعلم ان الغبار مرتفع بالریاح مثل هوی اختفی وسط صیاح شدید
1013
اگر حریف منی پس بگو که دوش چه بود میان این دل و آن یار می فروش چه بود
فدیت سیدنا انه یری و یجود الی البقاء یبلغ من الفناء یذود
اگر به چشم بدیدی جمال ماهم دوش مرا بگو که در آن حلقه های گوش چه بود
معاد کل شرود طغی و منه نآی مثال ظلک ان طال هو الیک یعود
وگر تو با من هم خرقه ای و همرازی بگو که صورت آن شیخ خرقه پوش چه بود
بامر حافظ الله المکان یعی بمس عاطفه الله الزمان ولود
اگر فقیری و ناگفته راز می شنوی بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود
ایا فواد فذب فی لظی محبته ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود
وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه بود
ترید جبر جبیر الفواد فانکسرن ترید نحله تاج فلا تنی به سجود
از آنچ جامه و تن پاره پاره می کردیم بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه بود
برغم انفک لا تنکسر کما الحیوان به نصف وجهک لا تسجدن شبیه یهود
وگر چو یونس رستی ز حبس ماهی و بحر بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود
یقول لیت حبیبی یحبنی کرما الیس حبک تاثیر حب ود ودود
وگر شناخته ای کاصل انس و جان ز کجاست یکیست اصل پس این وحشت وحوش چه بود
ایا نضاره عیشی بما تهیجنی متی تقر عیونی و صاحبی مفقود
وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست گه تصور عشاق پشت و روش چه بود
لان سکرت بما قد سقیتنی یا دهر اکون مثلک لدا لربه لکنود
وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه بود
1014
حکم البین بموتی و عمد رضی الصد بحینی و قصد
فتح الدهر عیون حسد فر آنی بفناکم و حسد
یهرق العشق دماء حقنت لیس للعشق قریب و ولد
لکن الموت حیاه لکم لکن الفقر غناء و رغد
سافروا فی سبل العشق معی لا تخافن ضلالا و رصد
لا یهولنکم بعدکم دونکم وفد وصال و مدد
فنسیم طرب اولهم یهب السالک حولا و جلد
1015
ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر تا سینه ها روشن شود افزون شود نور نظر
کوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده تا جسم گردد همچو جان تا شب شود همچون سحر
چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی زیرا نشاید در کرم بر خلق بستن هر دو در
ای خورده جام ذوالمنن تشنیع بیهوده مزن زیرا که فاز من شکر زیرا که خاب من کفر
ای تو مقیم میکده هم مستی و هم می زده تشنیع های بیهده چون می زنی ای بی گهر
1016
انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر
باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم ماحضر
شمشیرها جوشن شود ویرانه ها گلشن شود چشم جهان روشن شود چون از تو آید یک نظر
ای قهر بی دندان شده وی لطف صد چندان شده جان و جهان خندان شده چون داد جان ها را ظفر
هر کس که دیدت ای ضیا وان حضرت باکبریا بادا ورا شرم از خدا گر او بلافد از هنر
نگذاشت شیر بیشه ای از هست ما یک ریشه ای الا که نیم اندیشه ای در روز و شب هجران شمر
ای آفرین بر روی شه کز وی خجل شد روی مه کوران به دیده گفته خه بشنوده لطفش گوش کر
از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من کی سیر گردد جان من در جان من جوع البقر
ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر
من ابروش او ماه وش او روز و من همچو شبش او جان و من چون قالبش حیران از آن خوبی و فر
آه از دعا بی سامعی جرم و گنه بی شافعی درد و الم بی نافعی رویم چو زر بی سیمبر
کی باشد آن در سفته من الحمدلله گفته من مستطرب و خوش خفته من در سایه های آن شجر
تا دیدمی جانان خود من جویمی درمان خود که گویمش هجران خود بنمایمش خون جگر
ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر
1017
آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی جگر
گر دست خواهی پا دهد ور پای خواهی سر نهد ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر
تا در شراب آغشته ام بی شرم و بی دل گشته ام اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
خواهم یکی گوینده ای آب حیاتی زنده ای کآتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش چون شیرگیر حق نشد او را در این ره سگ شمر
قومی خراب و مست و خوش قومی غلام پنج و شش آن ها جدا وین ها جدا آن ها دگر وین ها دگر
ز اندازه بیرون خورده ام کاندازه را گم کرده ام شد وایدی شد وافمی هذا حفاظ ذی السکر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن ما را چو خود بی هوش کن بی هوش سوی ما نگر
1018
رو چشم جان را برگشا در بی دلان اندرنگر قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بی پا و سر
بی کسب و بی کوشش همه چون دیگ در جوشش همه بی پرده و پوشش همه دل پیش حکمش چون سپر
از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاکتر
چون ذره ها اندر هوا خورشید ایشان را قبا بر آب و گل بنهاده پا وز عین دل برکرده سر
در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر
در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل در آب و گل لیکن چو دل در شب ولیکن چو سحر
باری تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان مستی خوشی از راحشان فارغ شده از خیر و شر
بس کن که هر مرغ ای پسر خود کی خورد انجیر تر شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چیزی دگر
1019
ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر دیوانگان را می کند زنجیر او دیوانه تر
ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب آری درآ هر نیم شب بر جان مست بی خبر
ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان ماندست اندر خرکمان چون عاشقان زیر و زبر
ای عشق خونم خورده ای صبر و قرارم برده ای از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر
در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم گر در عدم غلطان شوم اندر عدم داری نظر
ما را که پیدا کرده ای نی از عدم آورده ای ای هر عدم صندوق تو ای در عدم بگشاده در
هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو هر دو طفیل هست تو بر حکم تو بنهاده سر
کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بی خطر
ای عشق چست معتمد مستی سلامت می کند بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حجر
چون دست او بشکسته ای چون خواب او بربسته ای بشکن خمار مست را بر کوی مستان برگذر
1020
ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر پسته لعل برگشا تا نشود گران شکر
ساقی روح چون تویی کشتی نوح چون تویی تا که تهیست ساغرم خون چه پرست این جگر
طعنه زند مرا ز کین رو صنمی دگر گزین در دو جهان یکی بگو کو صنمی کجا دگر
آن قلمی که نقش کرد چونک بدید نقش تو گفت که های گم شدم این ملکست یا بشر
جان و جهان چرا چنین عیب و ملامتم کنی در دل من درآ ببین هر نفسی یکی حشر
عشق بگوید الصلا مایده دو صد بلا خشک لبی و چشم تر مایده بین ز خشک و تر
چونک چشیدی این دو را جلوه شود بتی تو را شهره یکی ستاره ای بنده او دو صد قمر
فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین در تبریز همچو دین اوست نهان و مشتهر
1021
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر
هم طرب سرشته ای هم طلب فرشته ای هم عرصات گشته ای پر ز نبات و نیشکر
خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد با خردم ستیز شد هین بربا از او خبر
خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر
خیز که روز می رود فصل تموز می رود رفت و هنوز می رود دیو ز سایه عمر
ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر
مست و خراب و شاد و خوش می گذری ز پنج و شش قافله را بکش بکش خوش سفریست این سفر
لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم نوبت تست ای صنم دور توست ای قمر
عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر
گر چه بصر عیان بود نور در او نهان بود دیده نمی شود نظر جز به بصیرتی دگر
1022
دی سحری بر گذری گفت مرا یار شیفته و بی خبری چند از این کار
چهره من رشک گل و دیده خود را کرده پر از خون جگر در طلب خار
گفتم کی پیش قدت سرو نهالی گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار
گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار
گفت منم جان و دلت خیره چه باشی دم مزن و باش بر سیمبرم زار
گفتم کی از دل و جان برده قراری نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار
قطره دریای منی دم چه زنی بیش غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار
1023
اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور ز دست یار آتشروی عالم سوز زیبا خور
نمی شاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی مثال کشت کوهستان همه شربت ز بالا خور
اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بی جا خور
اگر دلتنگ و بدرنگی به زیر گلبنش بنشین وگر مخمور و مغموری از این بگزیده صهبا خور
گریزانست این ساقی از این مستان ناموسی اگر اوباش و قلاشی مخور پنهان و پیدا خور
حریفان گر همی خواهی چو بسطامی و چون کرخی مخور باده در این گلخن بر آن سقف معلا خور
برو گر کارکی داری به کار خویشتن بنشین چو بر یوسف نه ای مجنون غم نان زلیخا خور
کسی دکان کند ویران که بطال جهان باشد چو نربودست سیلابت تو آب از مشک سقا خور
بگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار همی گردی برون رو ای سیه کاسه مخور حمرا و حلوا خور
در این بازار ای مجنون چو منبل گرد تن پرخون چو در شاهد طمع کردی برو شمشیر لالا خور
اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی شراب صبر و تقوا را تو بی اکراه و صفرا خور
1024
مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر پدر را نیک واقف دان از آن کژبازی مضمر
تو گردی راست اولیتر از آنک کژ نهی او را وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند کژتر
ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت می خواند که خاک اوت کیخسرو بمیرد پیش او سنجر
چو ان الله یدعو را شنیدی کژ مکن رو را زهی راعی زهی داعی زهی راه و زهی رهبر
پراکنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع بنه منبر
چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق چو بال و پر او دیدی تویی طیار چون جعفر
1025
مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر
به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل بیاید آن مه کامل به دست او چنین ساغر
مرا گوید نمی گویی که تا چند از گدارویی چو هر عوری و ادباری گدایی می کنی هر در
بدین زاری و خفریقی غلام دلق و ابریقی اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال اندر
از این ها کز تو می زاید شهان را ننگ می آید ملک بودی چرا باید که باشی دیو را تسخر
که داند گفت گفت او که عالم نیست جفت او ز پیدا و نهفت او جهان کورست و هستی کر
مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی هر آن جانی که بشنودی برون جستی از این معبر
از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل که ویران می شود سینه از آن جولان و کر و فر
اگر با مومنان گویم همه کافر شوند آن دم وگر با کافران گویم نماند در جهان کافر
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو مرا پرسید چونی تو بگفتم بی تو بس مضطر
اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا دلت سنگست یا خارا و یا کوهیست از مرمر
1026
گر چه نه به دریاییم دانه گهریم آخر ور چه نه به میدانیم در کر و فریم آخر
گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه از دادن و نادادن بس بی خبریم آخر
ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی گر رفت زر و کیسه در کان زریم آخر
ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما باری ز شما خامان ما مستتریم آخر
لولی که زرش نبود مال پدرش نبود دزدی نکند گوید پس ما چه خوریم آخر
ما لولی و شنگولی بی مکسب و مشغولی جز مال مسلمانان مال کی بریم آخر
زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر
گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر
چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش وان گفتن بی سیمان که سیمبریم آخر
می گوید جان با تن کای تن خمش و تن زن لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم آخر
1027
یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر در قلعه بی خویشی بگریز هلا زوتر
تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر
گاو سیه شب را قربان سحر کردند موذن پی این گوید کالله هو الاکبر
آورد برون گردون از زیر لگن شمعی کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر
خورشید گر از اول بیمارصفت باشد هم از دل خود گردد در هر نفسی خوشتر
ای چشم که پردردی در سایه او بنشین زنهار در این حالت در چهره او بنگر
آن واعظ روشن دل کو ذره به رقص آرد بس نور که بفشاند او از سر این منبر
شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری زان پس که بر آرد سر کور وی نپوشاند
شمس الحق تبریزی در آینه صافت گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر
1028
ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر
از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر
مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا مه زین خللی رسته از صد خللی دیگر
با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر
هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر
ابلیس ز لطف تو اومید نمی برد هر دم ز تو می تابد در وی املی دیگر
فرعون ز فرعونی آمنت به جان گفته بر خرقه جان دیده ز ایمان تکلی دیگر
خورشید وصال تو روزی به جمل آید در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر
اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر
بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری در زیر زمین تن را چون تخم اجلی دیگر
تا چند غزل ها را در صورت و حرف آری بی صورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر
1029
جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر من نیک سبک گشتم آن رطل گران زوتر
از باده بسی ساغر فربه کن هر لاغر هر چند سبک دستی ای دست از آن زوتر
ای بر در و بام تو از لذت جام تو جان ها به صبوح آیند من از همگان زوتر
سودای تو می آرد زان می که نه قی آرد از سینه به چشم آید از نور عیان زوتر
1030
نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر
هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را زان رو که چنین نوری زان رنگ چنان انور
نوری که نیارم گفت در پای تو می افتد معنیش که درویشا در ما بنگر خوشتر
در من که توم بنگر خودبین شو و همچین شو ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز سر
چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی ای آنک تو هم غرقی در خون دل من تر
ار زانک گهر داری دریای دو چشمم بین ور سنگ محک داری اندر رخ من بین زر
آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی صیدی که نه روبه شد او را به سگی مشمر
1031
جان من و جان تو بستست به همدیگر همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر
ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من ای شکر تنگ من از تنگ شکر خوشتر
ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک سر
همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی تا خانه یکی کردی ای خوش قمر انور
یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه تا جز تو فنا گردد کالله هو الاکبر
چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد زر
از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم چون گشت دلش تابان زان آتش نیکوفر
مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر
1032
تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر من با تو نمی گویم ای مرده پار آخر
ماننده ابری تو هم مظلم و بی باران تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر
این جمله فرمان ها از بهر قدر آمد ای جبری غافل تو از لذت کار آخر
با کور کسی گوید کاین رشته به سوزن کش با بسته کسی گوید کان جاست شکار آخر
با طفل دوروزه کس از شاهد و می گوید یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر
چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر
در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر
1033
ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر
یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر
در بسته به روی من یعنی که برو واپس بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر
سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر
من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر
تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر
کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر
ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر
چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر
احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر
ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در
در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان بگداخت همی نقشی بفسرده بدین آذر
گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست تا برف بود باقی غیبست گل احمر
گفتم که الا ای مه از تابش روی تو خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر
آخر بنگر در من گفتا که نمی ترسی از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر
گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر
گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر
گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر
وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان در حال درخشانی وز تابش او برخور
گفتم که همی ترسم وز ترس همی میرم کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر
آن جوهر بی چونی کز حسن خیال تو در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر
گفتا که مترس آخر نی منت همی گویم کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر
آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی پرنور از او عالم تبریز از او انور
او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر
1034
مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار
تو دریای الهی همه خلق چو ماهی چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار
مگو با دل شیدا دگر وعده فردا که بر چرخ رسیدست ز فردای تو زنهار
چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار
عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد ولیکن گله کردیم برای دل اغیار
مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار
سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار
ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش سر از گور برآورد ز تو مرده پیرار
ملالت نفزایید دلم را هوس دوست اگر رهزندم جان ز جان گردم بیزار
چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار
ز سودای خیال تو شدستیم خیالی کی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار
همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار
1035
ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر گویی که نزد مرگ تو را حلقه به در بر
بندیش از آن روز که دم های شماری تو می زنی و وهم زنت شوی دگر بر
خود را تو سپر کن به قبول همه احکام زان پیش که تیر اجل آید به سپر بر
از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود کای رحمت پیوسته به ادراک و نظر بر
ای کان شکر فضل تو وین خلق چو طوطی طوطی چه کند که ننهد دل به شکر بر
آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست شکر تو نبشتست بر اطراف کمر بر
جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر بر
از کار جهان سیر شده خاطر عارف عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر
دیدست که گر نوش کند آب جهان را بی حضرت تو آب ندارد به جگر بر
گیرم همه شب پاس نداری و نزاری خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر بر
آن ها که شب و صبحدم آرام ندیدند ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر
موسی همه شب نور همی جست و به آخر نوری عجبی دید به بالای شجر بر
یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر
مقصود خدا بود و پسر بود بهانه عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر
او ز آل خلیلست و به آفل نکند میل چون خار بود آفل او را به بصر بر
جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش ور نه تن خود را نفکندی به شرر بر
ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی انکار تو پس چیست به عباد حجر بر
یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر
بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقدست ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر
بربستم لب را ز ره چشم بگویم چیزی که رود مستی آن کله سر بر
نی نی بنگویم که عجب صید شگرفست مرغ نظرست و ننشیند به خبر بر
1036
ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر آخر نظری کن به نظربخش فکر بر
ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش بنگر به موثر تو چه چفسی به اثر بر
او می کشدت جانب صلح و طرف جنگ گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر
در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر
او می زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ عیسیست رفیق و هش خربنده به خر بر
هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر
زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه پخته کندت مطبخیش نار سقر بر
گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر
ز افشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر
بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر
1037
گیرم که بود میر تو را زر به خروار رخساره چون زر ز کجا یابد زردار
از دلشده زار چو زاری بشنیدند از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار
هین جامه بکن زود در این حوض فرورو تا بازرهی از سر و از غصه دستار
ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار
تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار
نی نی مهلش زانک از آن ناله زارش نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار
امروز عجب نیست اگر فاش نگردد آن عالم مستور به دستوری ستار
باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست بدرید گریبان خود از عشق دگربار
خامش که اشارت ز شه عشق چنین است کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار
1038
به حسن تو نباشد یار دیگر درآ ای ماه خوبان بار دیگر
مرا غیر تماشای جمالت مبادا در دو عالم کار دیگر
بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز اگر بودی چو تو عیار دیگر
چو خورشید جمالت روی بنمود ز هر ذره شنو اقرار دیگر
زهی دریا که آگندی ز گوهر که هر قطره نمود انبار دیگر
به یک خانه دو بیمارند و عاشق منم بیمار و دل بیمار دیگر
خدایا هر دو را تیمار کردی ولیکن ماند آن تیمار دیگر
چه داند جان منکر این سخن را که او را نیست آن دیدار دیگر
که منکر گفت سنایی خود همینست سنایی گفت نی خروار دیگر
بدان خروار تو خروار منگر گشا دو چشم عیسی وار دیگر
1039
بگرد فتنه می گردی دگربار لب بامست و مستی هوش می دار
کجا گردم دگر کو جای دیگر که ما فی الدار غیر الله دیار
نگردد نقش جز بر کلک نقاش بگرد نقطه گردد پای پرگار
چو تو باشی دل و جان کم نیاید چو سر باشد بیاید نیز دستار
گرفتارست دل در قبضه حق گرفته صعوه را بازی به منقار
ز منقارش فلک سوراخ سوراخ ز چنگالش گران جانان سبکبار
رها کن این سخن ها را ندا کن به مخموران که آمد شاه خمار
غم و اندیشه را گردن بریدند که آمد دور وصل و لطف و ایثار
هلا ای ساربان اشتر بخوابان از این خوشتر کجا باشد علف زار
چو مهمانان بدین دولت رسیدند بیا ای خازن و بگشای انبار
شب مشتاق را روزی نیاید چنین پنداشتی دیگر مپندار
خمش کن تا خموش ما بگوید ویست اصل سخن سلطان گفتار
1040
جفا از سر گرفتی یاد می دار نکردی آن چه گفتی یاد می دار
نگفتی تا قیامت با تو جفتم کنون با جور جفتی یاد می دار
مرا بیدار در شب های تاریک رها کردی و خفتی یاد می دار
به گوش خصم می گفتی سخن ها مرا دیدی نهفتی یاد می دار
نگفتی خار باشم پیش دشمن چو گل با او شکفتی یاد می دار
گرفتم دامنت از من کشیدی چنین کردی و رفتی یاد می دار
همی گویم عتابی من به نرمی تو می گویی به زفتی یاد می دار
فتادی بارها دستت گرفتم دگرباره بیفتی یاد می دار
1041
مرا یارا چنین بی یار مگذار ز من مگذر مرا مگذار مگذار
به زنهارت درآمد جان چاکر مرا در هجر بی زنهار مگذار
طبیبی بلک تو عیسی وقتی مرو ما را چنین بیمار مگذار
مرا گفتی که ما را یار غاری چنین تنها مرا در غار مگذار
تو را اندک نماید هجر یک شب ز من پرس اندک و بسیار مگذار
مینداز آتش اندک به سینه که نبود آتش اندک خوار مگذار
دمم بگسست لیکن بار دیگر ز من بشنو مرا این بار مگذار
1042
منم از جان خود بیزار بیزار اگر باشد تو را از بنده آزار
مرا خود جان و دل بهر تو باید که قربان تو باشد ای نکوکار
ز آزار دلت گر چه نگویی درون جان من پیداست آثار
بهار از من بگردد چون ندانم چو در دل جای گلشن پر شود خار
گناهم پیش لطفت سجده آرد که ای مسجود جان زنهار زنهار
گنه را لطف تو گوید که تا کی گنه گوید بدو کاین بار این بار
تن و جانی که خاک تو نباشد تن او سله باشد جان او مار
تو خورشیدی و مرغ روز خواهی چو مرغ شب بیاید نبودش بار
چو برگیری تو رسم شب ز عالم چه پرها برکند مرغ شب ای یار
به حق آن که لطف تو جهانست که آن جا گم شود این چرخ دوار
به چشم جان چه دریا و چه صحرا در آن عالم چه اقرار و چه انکار
به تنگی درفتد هرک از تو ماند فروکن دست و او را زود بردار
به قصد از شمس تبریزی نگردم چگونه زهر نوشد مرد هشیار
1043
مرا اقبال خندانید آخر عنان این سو بگردانید آخر
زمانی مرغ دل بربسته پر بود بدادش پر و پرانید آخر
زهی باغی که خندانید از فضل بدان ابری که گریانید آخر
زهی نصرت که مر اسلام را داد زهی ملکی که استانید آخر
به چوگان وفا یک گوی زرین در این میدان بغلطانید آخر
کمر بگشاد مریخ و بینداخت سلح ها را بدرانید آخر
بخندد آسمان زیرا زمین را خدا از خوف برهانید آخر
1044
به ساقی درنگر در مست منگر به یوسف درنگر در دست منگر
ایا ماهی جان در شست قالب ببین صیاد را در شست منگر
بدان اصلی نگر کآغاز بودی به فرعی کان کنون پیوست منگر
بدان گلزار بی پایان نظر کن بدین خاری که پایت خست منگر
همایی بین که سایه بر تو افکند به زاغی کز کف تو جست منگر
چو سرو و سنبله بالاروش کن بنفشه وار سوی پست منگر
چو در جویت روان شد آب حیوان به خم و کوزه گر اشکست منگر
به هستی بخش و مستی بخش بگرو منال از نیست و اندر هست منگر
قناعت بین که نرست و سبک رو به طمع ماده آبست منگر
تو صافان بین که بر بالا دویدند به دردی کان به بن بنشست منگر
جهان پر بین ز صورت های قدسی بدان صورت که راهت بست منگر
به دام عشق مرغان شگرفند به بومی که ز دامش رست منگر
به از تو ناطقی اندر کمین هست در آن کاین لحظه خاموشست منگر
1045
بگردان ساقیا آن جام دیگر بده جان مرا آرام دیگر
به جان تو که امروزم ببینی که صبرم نیست تا ایام دیگر
اگر یک ذره رحمت هست بر من مکن تاخیر تا هنگام دیگر
خلاصم ده خلاصم ده خلاصی که سخت افتاده ام در دام دیگر
اگر امروز در بر من ببندی درافتم هر دمی از بام دیگر
مرا در دست اندیشه بمسپار که اندیشه ست خون آشام دیگر
می خام ار نگردانی تو ساقی مرا زحمت دهد صد خام دیگر
بگیر این دلق اگر چه وام دارم گرو کن زود بستان وام دیگر
بنه نامم غلام دردنوشان نمی خواهم خدایا نام دیگر
1046
نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر
همی بینم رضایت در غم ماست چگونه گردد این بی دل ز غم سیر
چه خون آشام و مستسقیست این دل که چشمم می نگردد ز اشک و نم سیر
اگر سیری از این عالم بیا که نگردد هیچ کس زان عالمم سیر
چو دیدم اتفاق عاشقانت شدستم از خلاف و لا و لم سیر
ولی دردم تو اسرافیل جان ها نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر
چو بوی جام جان بر مغز من زد شدم ای جان جان از جام جم سیر
چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر
چو دیدم کاس و طاس او شدستم از این طشت نگون خم به خم سیر
خیال شمس تبریزی بیامد ز عشق خال او گشتم ز غم سیر
1047
در این سرما و باران یار خوشتر نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید دل از جا می رود الله اکبر
1048
خداوند خداوندان اسرار زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو به رقص اندر مثال چرخ دوار
چو بنمایی ز خوبی دست بردی بماند دست و پای عقل از کار
گشاده ز آتش او آب حیوان که آبش خوشترست ای دوست یا نار
از آن آتش بروییدست گلزار و زان گلزار عالم های دل زار
از آن گل ها که هر دم تازه تر شد نه زان گل ها که پژمردست پیرار
نتاند کرد عشقش را نهان کس اگر چه عشق او دارد ز ما عار
یکی غاریست هجرانش پرآتش عجب روزی برآرم سر از این غار
ز انکارت بروید پرده هایی مکن در کار آن دلبر تو انکار
چو گرگی می نمودی روی یوسف چون آن پرده غرض می گشت اظهار
ز جان آدمی زاید حسدها ملک باش و به آدم ملک بسپار
غذای نفس تخم آن غرض هاست چو کاریدی بروید آن به ناچار
نداند گاو کردن بانگ بلبل نداند ذوق مستی عقل هشیار
نزاید گرگ لطف روی یوسف و نی طاووس زاید بیضه مار
به طراری ربود این عمرها را به پس فردا و فردا نفس طرار
همه عمرت هم امروزست لاغیر تو مشنو وعده این طبع عیار
کمر بگشا ز هستی و کمر بند به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
نمازت کی روا باشد که رویت به هنگام نمازست سوی بلغار
در آن صحرا بچر گر مشک خواهی که می چرد در آن آهوی تاتار
نمی بینی تغیرها و تحویل در افلاک و زمین و اندر آثار
کی داند جوهر خوبت بگردد به خاکی کش ندارد سود غمخوار
چو تو خربنده باشی نفس خود را به حلقه نازنینان باشی بس خوار
اگر خواهی عطای رایگانی ز عالم های باقی ملک بسیار
چنان جامی که ویرانی هوش است ز شمس حق و دین بستان و هش دار
خداوند خداوندان باقی که نبودشان به مخدومیش انکار
ز لطف جان او رفته بکارت چو دیدندنش ز جنت حور ابکار
اگر نه پرده رشک الهی بپوشیدیش از دار و ز دیار
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش همه روحی شدندی مست و سیار
به بازار بتان و عاشقان در ز نقش او بسوزد جمله بازار
دو ده دان هر دو کون دو جهان را چه باشد ده که باشد اوش سالار
که روح القدس پایش می ببوسید ندا آمد که پایش را مه آزار
چه کم عقلی بود آن کس که این را برای جاه او گوید که مکثار
به حق آنک آن شیر حقیقی چنین صید دلم کردست اشکار
که از تبریز پیغامی فرستی که اینست لابه ما اندر اسحار
1049
صد بار بگفتمت نگهدار در خشم و ستیزه پا میفشار
بر چنگ وفا و مهربانی گر زخمه زنی بزن به هنجار
دانی تو یقین و چون ندانی کز زخمه سخت بسکلد یار
می بخش و مخسب کاین نه نیکوست ما خفته خراب و فتنه بیدار
می گویم و می کنم نصیحت من خشک دماغ و گفت و تکرار
می خندد بر نصیحت من آن چشم خمار یار خمار
می گوید چشم او به تسخر خوش می گویی بگو دگربار
از تو بترم اگر ننوشم پوشیده نصیحت تو طرار
استیزه گرست و لاابالیست کی عشوه خورد حریف خون خوار
خامش کن و از دیش مترسان کز باغ خداست این سمن زار
خاموش که بی بهار سبزست بی سبلت مهر جان و آذار
1050
کی باشد اختری در اقطار در برج چنین مهی گرفتار
آواره شده ز کفر و ایمان اقرار به پیش او چو انکار
کس دید دلی که دل ندارد با جان فنا به تیغ جان دار
من دیدم اگر کسی ندیدست زیرا که مرا نمود دیدار
علم و عملم قبول او بس ای من ز جز این قبول بیزار
گر خواب شبم ببست آن شه بخشید وصال و بخت بیدار
این وصل به از هزار خوابست از خواب مکن تو یاد زنهار
از گریه خود چه داند آن طفل کاندر دل ها چه دارد آثار
می گرید بی خبر ولیکن صد چشمه شیر از او در اسرار
بگری تو اگر اثر ندانی کز گریه تست خلد و انهار
امشب کر و فر شهریاریش اندر ده ماست شاه و سالار
نی خواب رها کند نه آرام آن صبح صفا و شیر کرار
1051
شب گشت ولیک پیش اغیار روزست شب من از رخ یار
گر عالم جمله خار گیرد ماییم ز دوست غرق گلزار
گر گشت جهان خراب و معمور مستست دل و خراب دلدار
زیرا که خبر همه ملولیست این بی خبریست اصل اخبار
1052
نوریست میان شعر احمر از دیده و وهم و روح برتر
خواهی خود را بدو بدوزی برخیز و حجاب نفس بردر
آن روح لطیف صورتی شد با ابرو و چشم و رنگ اسمر
بنمود خدای بی چگونه بر صورت مصطفی پیمبر
آن صورت او فنای صورت وان نرگس او چو روز محشر
هر گه که به خلق بنگریدی گشتی ز خدا گشاده صد در
چون صورت مصطفی فنا شد عالم بگرفت الله اکبر
1053
نزدیک توام مرا مبین دور پهلوی منی مباش مهجور
آن کس که بعید شد ز معمار کی گردد کارهاش معمور
چشمی که ز چشم من طرب یافت شد روشن و غیب بین و مخمور
هر دل که نسیم من بر او زد شد گلشن و گلستان پرنور
بی من اگرت دهند شهدی یک شهد بود هزار زنبور
بی من اگرت امیر سازند باشی بتر از هزار مامور
می های جهان اگر بنوشی بی من نشود مزاج محرور
در برق چه نامه بر توان خواند آخر چه سپاه آید از مور
خلقان برقند و یار خورشید بی گفت تو ظاهرست و مشهور
خلقان مورند و ما سلیمان خاموش صبور باش و مستور
1054
ای یار شگرف در همه کار عیاره و عاشق تو عیار
تو روز قیامتی که از تو زیر و زبرست شهر و بازار
من زاری عاشقان چه گویم ای معشوقان ز عشق تو زار
در روز اجل چو من بمیرم در گور مکن مرا نگهدار
ور می خواهی که زنده گردیم ما را به نسیم وصل بسپار
آخر تو کجا و ما کجاییم ای بی تو حیات و عیش بی کار
از من رگ جان بریده بادا گر بی تو رگیم هست هشیار
اندر ره تو دو صد کمین بود نزدیک نمود راه و هموار
از گلشن روی تو شدم مست بنهادم مست پای بر خار
رفتم سوی دانه تو چون مرغ پرخون دیدم جناح و منقار
این طرفه که خوشترست زخمت از هر دانه که دارد انبار
ای بی تو حرام زندگانی ای بی تو نگشته بخت بیدار
خود بخت تویی و زندگی تو باقی نامی و لاف و آزار
ای کرده ز دل مرا فراموش آخر چه شود مرا به یاد آر
یک بار چو رفت آب در جوی کی گردد چرخ طمع یک بار
خامش که ستیزه می فزاید آن خواجه عشق را ز گفتار
1055
انجیرفروش را چه بهتر انجیرفروشی ای برادر
سرمست زییم مست میریم هم مست دوان دوان به محشر
گر خاک شویم وگر بریزیم ساقی با ماست بنده پرور
خاکش خوش باد کوست عاشق خاکش ز شراب جان مخمر
آن خاک شکوفه کرد یعنی مستیم از این سر و از آن سر
مهتر چو خراب گشت و خوش شد خاکست خرابتر ز مهتر
خاکی گشتی چو مست گشتی ملاح تو برکشید لنگر
خود لنگر ما گسست کلی هر لوح جدا ز لوح دیگر
از بند و ز غرقه بازرستند هر تخته کشتی است رهبر
چون خوش نبود چنین خرابی بگشای دو چشم عقل و بنگر
1056
انجیرفروش را چه بهتر انجیرفروشی ای برادر
ماییم معاشران دولت هین بر کف ما نهید ساغر
ای ساقی ماه روی زیبا ای جمله مراد تو میسر
از روی تو تاب یافت خورشید وز بال تو برپرید جعفر
ماییم بلای دی چشیده چون باغ ز زخم دی مزعفر
بشنو ز بهار نو سقاهم در جام کن آن شراب احمر
لوح دل را ز غم فروشوی ای شاه مطهر مطهر
ای تو همه را ولی نعمت بر ما ز همه کسان فزونتر
در سایه ات ای درخت طوبی ما راست سعادت مکرر
بر عشق و جمال دوست وقفیم وز جمله کارها محرر
بر هر که گزید خدمت تو شد منصب سلطنت مقرر
آن کس که بود مرید خورشید چون نبود همچو مه منور
مخمور شدند قوم و تشنه درده می و زین حدیث بگذر
جان را بده از مزوره خویش تا نبود صحتش مزور
یک قوم همی رسند مهمان امروز مقدم و ماخر
ما گاو و شتر کنیم قربان از بهر قدوم هر برادر
چه گاو که می سزد به قربان از بهر مبشر آن مبشر
تو نیز شتردلی رها کن اشترواری فرست شکر
شکر گفتم قدح نگفتم در نقل بود نبیذ مضمر
ور این نکنی خموش گردم دانی چه کنم خموشی اندر
1057
دارد درویش نوش دیگر و اندر سر و چشم هوش دیگر
در وقت سماع صوفیان را از عرش رسد خروش دیگر
تو صورت این سماع بشنو کایشان دارند گوش دیگر
صد دیگ به جوش هست این جا دارد درویش جوش دیگر
همزانوی آنک تش نبینی سرمست ز می فروش دیگر
درویش ز دوش باز مست است غیر شب و روز دوش دیگر
ماییم چو جان خموش و گویا حیران شده در خموش دیگر
1058
آخر کی شود از آن لقا سیر آخر کی شود ز باغ ما سیر
ای عدل تو کرده چرخ را سبز وی لطف تو کرده باغ را سیر
رو بنمایید ای ظریفان کز جان خودیم بی شما سیر
آن نقل هزارمن بریزید تا گردد هر کجا گدا سیر
در بزم رضای تست نقلی وز وی دل و چشم انبیا سیر
کی گردد سیر ماهی از آب کی گردد خلق از خدا سیر
مشتاب مرو که کیمیایی تا مس بچرد ز کیمیا سیر
خوانی دگرست غیر این خوان تا لوت خورند اولیا سیر
تا ذوق جفاش دید جانم در عشق جفاست از وفا سیر
کز ملکت سیر شد سلیمان و ایوب نگشت از بلا سیر
چه مکر و چه نعل باژگونه ست خود گرسنه نادرست یا سیر
خاموش کن و دغا رها کن آخر نشدی از این دغا سیر
1059
گفتی که زیان کنی زیان گیر گفتی که تو ملحدی چنان گیر
گفتی که تو روبهی نه ای شیر ما را سقط همه سگان گیر
گفتی که ز دل خبر نداری ای مونس دل مرا زبان گیر
1060
عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار
وانگهان چون گازری از گازران درویشتر وانگهان چون آفتابی آفتاب هر دیار
ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود ابر پیش آورد اینک گازری باکار و بار
گفت تا گازر نخندد من برون نایم ز ابر تا دل او خوش نگردد من نباشم برقرار
دسته دسته جامه های گازران از کار ماند تا پدید آید که گازر اختیارست اختیار
هر کی باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل سر ز خاک پای گازر برندارد زینهار
گویم آن گازر که باشد شمس تبریزی و بس کز برای او برآید آفتاب از هر کنار
1061
عرض لشکر می دهد مر عاشقان را عشق یار زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار
عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار
آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار
چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن وانگهان از یک نظر آن وام ها را می گزار
جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست باده جان از که گیری زان دو چشم پرخمار
چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار
گر عصا را تو بدزدی از کف موسی چه سود بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار
گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک می نگر نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار
زانک آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار
1062
چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر
ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش از کی پرسم وصف حسنت از همه پرسیده گیر
چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر
چون نبینم خشم و ناز شکرینت هر دمی بر سر شاهان معنی مر مرا نازیده گیر
چونک ابر هجر تو ماه تو را پوشیده کرد صد هزاران در و گوهر بر سرم باریده گیر
چونک مستان را نباشد شمع و شاهد روی تو صد هزاران خم باده هر طرف جوشیده گیر
خضر بی من گر ببیند روی تو ای وای من ور نبیند آب حیوان هر دمش نوشیده گیر
چون فنا خواهد شدن این ساحره دنیای دون تخت و بخت و گنج و عالم را به من بخشیده گیر
در ازل جان های صدیقان نثار روی تو چونک رویت را نبینم خود نثاری چیده گیر
این عزیز مصر جانم تا نبیند روی تو هر دو روزی یوسفی شکرلبی بخریده گیر
ای خروشیده ز دردم سنگ و آهن دم به دم چون نجست از سنگ و آهن برق بخروشیده گیر
یک شب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن ور بژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر
ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باک نیست صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده گیر
با فراقت از دو عالم چون منم مظلومتر گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر
چون نلافم شمس تبریز از سگان کوی تو بر سر شیران عالم مر مرا لافیده گیر
1063
عزم رفتن کرده ای چون عمر شیرین یاد دار کرده ای اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف لیک عهدی کرده ای با یار پیشین یاد دار
کرده ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد لیک شب های مرا ای یار بی کین یاد دار
قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی آنک کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت کوه هجران می کنم ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
بر لب دریای چشمم دیده ای صحرای عشق پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
التماس آتشینم سوی گردون می رود جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
1064
مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار برمدار اندر غزل جز پرده های شاهوار
بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بی نشان خوان هاشان بی خمیر و باده هاشان بی خمار
دیده بینای مطلق در میان خلق و حق از همه خلقش گزیر و بر همه فرمان گزار
همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفراز هم کلید هشت جنت هم برون از پنج و چار
سجده آرد پیش ایشان بانماز و بی نماز پیش ایشان سبز گردد شوره خاک و سبزه زار
1065
یا ربا این لطف ها را از لبش پاینده دار او همه لطفست جمله یا ربش پاینده دار
ای بسی حق ها که دارد بر شب تاریک ماه ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار
هست منزل های خوش مر روح را از مذهبش ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار
طفل جان در مکتبش استاد استادان شدست ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده دار
لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار
1066
مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو گر نخواهی برهمش زن ور همی خواهی بدار
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار
قهرمانی را که خون صد هزاران ریخته ست ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او بی وجود خود برآید محو فقر از عین کار
بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او چون زر سرخست خندان دل درون آن شرار
ای که تو از اصل کان زر و گوهر بوده ای پس تو را از کیمیاهای جهان ننگست و عار
جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار
1067
سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
من رها کردم جگر را هرچ خواهد گو بشو بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر
بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد گوشه ای سرمست خفتم فارغم از خیر و شر
گر بیاید غم بگویم آنک غم می خورد رفت رو به بازار و ربابی از برای من بخر
1068
نیشکر باید که بندد پیش آن لب ها کمر خسروی باید که نوشم زان لب شیرین شکر
بلک دریاییست عشق و موج رحمت می زند ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان گهر
صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیمبر
پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر
پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و زبر
زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ که نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر
می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش محو کن اندیشه ها را زان شراب چون شرر
دی بدادی آنچ دادی جمع را ای میرداد بخش امروزینه کو ای هر دمی بخشنده تر
بس کن و پرده دگر زن تا نگردد کس ملول می پر از باغی به باغی این چنین کن پرشکر
1069
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر
قسمت حقست قومی در میان آفتاب پای کوبانند و قومی در میان زمهریر
قسمت حقست قومی در میان آب شور تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر
نوبت الفقر فخری تا قیامت می زنند تو که داری می خور و می ده شب و روز ای فقیر
فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلاس هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز سیر
بانگ مرغان می رسد بر می فشانی پر و بال لیک اگر خواهی بپری پای را برکش ز قیر
عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان مغزها اندر خمار و دست ها اندر خمیر
عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلان جاء نصرالله آمد ابشروا جاء البشیر
گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان هر کی آن جا گرم باشد این طرف باشد زحیر
گرمیی با سردیی و سردیی با گرمیی چونک آن جا گرم بودی سردی این جا ناگزیر
لیک نومیدی رها کن گرمی حق بی حدست پیش این خورشید گرمی ذره ای باشد سعیر
همچو مقناطیس می کش طالبان را بی زبان بس بود بسیار گفتی ای نذیر بی نظیر
1070
گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر بی رقیبش دادمی من بوسه هایی سیر سیر
بس خطاها کرده ام دزدیده لیکن آرزوست با لب ترک خطا روزی خطایی سیر سیر
تا یکی عشرت ببیند چرخ کو هرگز ندید عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر
یک به یک بیگانگان را از میان بیرون کنید تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر
دست او گیرم به میدان اندرآیم پای کوب می زنم زان دست با او دست و پایی سیر سیر
ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند تا کشم او را برهنه بی قبایی سیر سیر
در فراق شمس تبریزی از آن کاهید تن تا فزاید جان ها را جان فزایی سیر سیر
1071
معده را پر کرده ای دوش از خمیر و از فطیر خواب آمد چشم پر شد کآنچ می جستی بگیر
بعد پرخوردن چه آید خواب غفلت یا حدث یار بادنجان چه باشد سرکه باشد یا که سیر
سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در پیش گیر
ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر
وقت روزه از میان دل برآید ناله زار بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده زیر
1072
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر
سردهم این دم توی می بی محابا می خورم گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر
گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده ای با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر
از خدا دریا همی خواهی و مار خشکیی چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
غوره افشاری و گویی من ریاضت می کنم چونک میخواره نه ای رو شیره افشرده گیر
صوفیان صاف را گویی که دردی خورده اند صوفیان را صاف می دارد تو بستان درده گیر
هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت گر چه او تازه ست و خندان هم کنون پژمرده گیر
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست چونک بی تو شب بود استاره ها بشمرده گیر
1073
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار خوی من کی خوش شود بی روی خوبت ای نگار
بی تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بی تو بی عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن خوی بد را چیست درمان بازدیدن روی یار
آب جان محبوس می بینم در این گرداب تن خاک را بر می کنم تا ره کنم سوی بحار
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
1074
گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار
صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله کیست بر در کیست بر در هم منم این الفرار
از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن هم منم بر در که حلقه می زنم این الفرار
هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر ور یکی ام پس هم آب و روغنم این الفرار
چون یکی باشم که زلفم صد هزاران ظلمتست چون دو باشم چونک ماه روشنم این الفرار
گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد بنگر این دزدی که شد بر روزنم این الفرار
زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون می کنم سوی وصلت پر خود را می کنم این الفرار
در درون این قفص تن در سر سودا گداخت وز قفص بیرون به هر دم گردنم این الفرار
بی می از شمس الحق تبریز مست گفتنم طوطیم یا بلبلم یا سوسنم این الفرار
1075
آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار
هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار
دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار
قوم رندانیم در کنج خرابات فنا خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار
صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته ایم چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار
با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار
زخم شمشیرست این جا زخم زوبین هر طرف جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار
رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار
عاشقان بوالعجب تا کشته تر خود زنده تر در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار
وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار
از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را پس تو را با شمس دین باقی اعلا چه کار
1076
لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت بار
ساعتی بیرونیان را می ربود از عقل و دل ساعتی اهل حرم را می ببرد از هوش و کار
دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود گردشی از گردش او در دل هر بی قرار
گاه از نوک قلم سوداش نقشی می کشید گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار
چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار
چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار
شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار
1077
از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار
دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار
هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار
هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده لیک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار
ناگهان اندررسید از یک طرف آن سرو ما تا که بیخود گشت باغ و دست بر هم زد چنار
رو چو آتش می چو آتش عشق آتش هر سه خوش جان ز آتش های درهم پرفغان این الفرار
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش گر یکی خواهی که گردد جمله را در هم فشار
صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد چون نماند پوست ماند باده های شهریار
بی شمار حرف ها این نطق در دل بین که چیست ساده رنگی نیست شکلی آمده از اصل کار
شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او شعر من صف ها زده چون بندگان اختیار
1078
شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر
بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بی خبر
سایه شادیست غم غم در پی شادی دود ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر
در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر
تا پی غم می دوی شادی پی تو می دود چون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر
یاد می کن آن نهنگی را که ما را درکشد تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
همچو شمع نخل بندان کآتشش در خود کشد کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در
1079
بهر شهوت جان خود را می دهی همچون ستور وز برای جان خود که می دهی وانگه به زور
می ستانی از خسان تا وادهی ده چارده در هوای شاهدی و لقمه ای ای بی حضور
آن سبدکش می کشد آن لقمه ها را تون به تون می دواند مرده کش مر شاهدت را گور گور
لقمه ات مردار آمد شاهدت هم مرده ای در میان این دو مرده چون نمی باشی نفور
چشم آخر را ببند و چشم آخر برگشا آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم نور
1080
ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور
گر چه پیر کهنه ای در حکمت و ذوق و صفا از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور
چونک بینایان نمی بینند رنگ جام را عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور
چون صریح و رمز قاضی می نداند جان او دور باشد از دل او رمز و ایما دور دور
تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور
تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور
گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک چون در این بزم اندرآیی باشی این جا دور دور
تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور
سقف مینا گر چه بس عالیست پیش چشم تو لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور
ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما یا مکن مانند خود از عیش ما را دور دور
مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا زانک هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور
1081
ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار عنبر و مشک ختن از چین به قسطنطین بیار
گر سلامی از لب شیرین او داری بگو ور پیامی از دل سنگین او داری بیار
سر چه باشد تا فدای پای شمس الدین کنم نام شمس الدین بگو تا جان کنم بر او نثار
خلعت خیر و لباس از عشق او دارد دلم حسن شمس الدین دثار و عشق شمس الدین شعار
ما به بوی شمس دین سرخوش شدیم و می رویم ما ز جام شمس دین مستیم ساقی می میار
ما دماغ از بوی شمس الدین معطر کرده ایم فارغیم از بوی عود و عنبر و مشک تتار
شمس دین بر دل مقیم و شمس دین بر جان کریم شمس دین در یتیم و شمس دین نقد عیار
من نه تنها می سرایم شمس دین و شمس دین می سراید عندلیب از باغ و کبک از کوهسار
حسن حوران شمس دین و باغ رضوان شمس دین عین انسان شمس دین و شمس دین فخر کبار
روز روشن شمس دین و چرخ گردان شمس دین گوهر کان شمس دین و شمس دین لیل و نهار
شمس دین جام جمست و شمس دین بحر عظیم شمس دین عیسی دم است و شمس دین یوسف عذار
از خدا خواهم ز جان خوش دولتی با او نهان جان ما اندر میان و شمس دین اندر کنار
شمس دین خوشتر ز جان و شمس دین شکرستان شمس دین سرو روان و شمس دین باغ و بهار
شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار
نی خماری کز وی آید انده و حزن و ندم آن خمار شمس دین کز وی فزاید افتخار
ای دلیل بی دلان و ای رسول عاشقان شمس تبریزی بیا زنهار دست از ما مدار
1082
عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب راه از این جمله گرانی ها نهانست ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی این یقین و این عیان هم در گمانست ای پسر
مرد کو از خود نرفتست او نه مردست ای پسر عشق کان از جان نباشد آفسانست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او هین که تیر حکم او اندر کمانست ای پسر
سینه ای کز زخم تیر جذبه او خسته شد بر جبین و چهره او صد نشانست ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار عشق جانان سخت نیکونردبانست ای پسر
هر طرف که کاروانی نازنازان می رود عشق را بنگر که قبله کاروانست ای پسر
سایه افکندست عشقش همچو دامی بر زمین عشق چون صیاد او بر آسمانست ای پسر
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای پسر
ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست در حقایق عشق خود را ترجمانست ای پسر
عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست عشق کار پردلان و پهلوانست ای پسر
هر کی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد خسرو و شاهنشه و صاحب قرانست ای پسر
این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت کاین جهان بی وفا از تو جهانست ای پسر
بیت های این غزل گر شد دراز از وصل ها پرده دیگر شد ولی معنی همانست ای پسر
هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف کاین زیانت در حقیقت خصم جانست ای پسر
1083
هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر
بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده رخ چون زهره نهاده غلطی روی قمر بر
هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا بگزین جهد و مقاسا که چو دیکم به شرر بر
اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی شب من روز شدستی زده رایت به سحر بر
هله برجه هله برجه که ز خورشید سفر به قدم از خانه به در نه همگان را به سفر بر
سفر راه نهان کن سفر از جسم به جان کن ز فرات آب روان کن بزن آن آب خضر بر
دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به شجر بر
به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو که طلبکار بدین خو نزند کف به خبر بر
1084
مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر
بنشین نظاره می کن ز خورش کناره می کن دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان دل نور گشت فربه تن موم گشت لاغر
رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر منگر برون شیشه بنگر درون ساغر
همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در
چو بدید مست ما را بگزید دست ها را سر خود چنین چنین کرد و بتافت روز معشر
ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و می پرستی که کی گوید اینک روزه شکند ز قند و شکر
شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر
تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
چو خوشی چه خوش نهادی به کدام روز زادی به کدام دست کردت قلم قضا مصور
تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهر
هله مطرب شکرلب برسان صدا به کوکب که ز صید بازآمد شه ما خوش و مظفر
ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شبست قدری نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر
تو بگو سخن که جانی قصصات آسمانی که کلام تست صافی و حدیث من مکدر
1085
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطه ها بخوردی همه کارها بکردی منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنین اند ز شه تو خوشه چینند نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر
1086
هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر
بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر
یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی همچو من بسته کمرها ز شکر خوش خوتر
در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر
عشق داوود شود آهن از او نرم شود شیر آهو شود آن جا وزو آهوتر
هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی مرگ جان بخش شود بلک ز جان دلجوتر
اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو گوییش خیز برو از بر ما آن سوتر
دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم تا بگوید خردی کوست ز ما خوشگوتر
1087
بده آن باده به ما باده به ما اولیتر هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر
سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو مسجد عیسی ز جان سقف سما اولیتر
یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم غنج های چو صبی را نه صبا اولیتر
عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید در کف کور ز قندیل عطا اولیتر
تو عطا می ده و از چرخ ندا می آید که ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر
لطف ها کرده ای امروز دو تا کن آن را چونک در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر
چونک خورشید برآید بگریزد سرما هر کی سردست از او پشت و قفا اولیتر
تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم آن ستورست که در آب و گیا اولیتر
سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوشست بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر
صورت کون تویی آینه کون تویی داد آینه به تصویر بقا اولیتر
خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر
1088
سر فروکن به سحر کز سر بازار نظر طبله کالبد آورده ام آخر بنگر
بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر شانه ها و شبه ها و سره روغن ها تر
شبه من غم تو روغن من مرهم تو شانه ام محرم آن زلف پر از فتنه و شر
از فراقت تلفم گشته خیالت علفم که دلم را شکمی شد ز تو پرجوع بقر
من ندانم چه کسم کز شکرت پرهوسم ای مگس ها شده از ذوق شکرهات شکر
پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر
چند گویی تو بجو یار وزو دست بشو در دو عالم نبود یار مرا یار دگر
چون خرد ماند و دل با من ای خواجه بهل ماه و خورشید که دیدست در اعضای بشر
چون که در جان منی شسته به چشمان منی شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر
1089
هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر هین که آمد به تماشای تو دل خون دگر
عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد مگرش جای دهی بر سر گردون دگر
عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر
عشق روی تو به شش سوی جهان دام دلست که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر
رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد که ندارد چو تو شاهنشه بی چون دگر
کو در این خانه یکی سوخته مفتونی که به شب ها شنود ناله مفتون دگر
از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم چاره ام نیست جز این اطلس و اکسون دگر
1090
صنما این چه گمانست فرودست حقیر تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر
کوه را که کند اندر نظر مرد قضا کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر
خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد خنک آن قافله ای که بودش دوست خفیر
حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم جان پاک تو که جان از تو شکورست و شکیر
ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر
زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر
ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان جز تو جمله همه لاست از آنیم فقیر
تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر ور کسی نشنود این را انما انت نذیر
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر
مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر
رفت مردی به طبیبی به کله درد شکم گفت او را تو چه خوردی که برستست زحیر
بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر
گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ کبیر
گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر
نیست را هست گمان برده ای از ظلمت چشم چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر
هله ای شارح دل ها تو بگو شرح غزل من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر
1091
نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر نه که فلاح توام سرور و سالار مگیر
نه که همسایه آن سایه احسان توام تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر
شربت رحمت تو بر همگان گردانست تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر
نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر
نه که لطف تو گنه سوز گنه کارانست تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر
نه که هر مرغ به بال و پر تو می پرد تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر
به دو صد پر نتوان بی مددت پریدن تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر
خفتگان را نه تماشای نهان می بخشی تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر
نه که بوی جگر پخته ز من می آید مدد اشک من و زردی رخسار مگیر
نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت از جنون خوش شد و می گفت خرد زار مگیر
با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر
چشم مست تو خرابی دل و عقل همه ست عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر
قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر
این تصاویر همه خود صور عشق بود عشق بی صورت چون قلزم زخار مگیر
خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان تو مرا همتک این گنبد دوار مگیر
من به کوی تو خوشم خانه من ویران گیر من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر
میکده ست این سر من ساغر می گو بشکن چون زرست این رخ من زر به خروار مگیر
چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش چون سرم معصره شد خانه خمار مگیر
کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازلست کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر
بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر
بس کن و طبل مزن گفت برای غیرست من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر
1092
اختران را شب وصلست و نثارست و نثار چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار
جدی را بین به کرشمه به اسد می نگرد حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار
مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل که جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده بیار
کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار
دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر شود آن سنبله خشک از او گوهربار
جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار
تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار
اندر این عید برو گاو فلک قربان کن گر نه ای چون سرطان در وحلی کژرفتار
این فلک هست سطرلاب و حقیقت عشقست هر چه گوییم از این گوش سوی معنی دار
شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار
1093
روستایی بچه ای هست درون بازار دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار
که از او محتسب و مهتر بازار بدرد در فغانند از او از فقعی تا عطار
چون بگویند چرا می کنی این ویرانی دست کوته کن و دم درکش و شرمی می دار
او دو صد عهد کند گوید من بس کردم توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار
بعد از این بد نکنم عاقل و هوشیار شدم که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار
باز در حین ببرد از بر همسایه گرو بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار
خویشتن را به کناری فکند رنجوری که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار
این هم از مکر که تا درفکند مسکینی که بر او رحم کند او به گمان و پندار
پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار
هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه بکند در عوض آن بکنم من صد بار
تا از این شیفته سر نیز تراشی بکند به طریق گرو و وام به چار و ناچار
چون بداند برود خاک کند بر سر او جامه زد چاک به زنهار از این بی زنهار
چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق صوفیی گردد صافی صفت بی آزار
یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار
به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند شکرابت دهد او از شکر آن گفتار
همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار
و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند که بگویی تو که لقمان زمانست به کار
تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار
روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار
چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری آفتی مزبله ای جمله شکم طبلی خوار
هیچ کاری نه از او جمله شکم خواری و بس پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار
محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار
زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار
محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار وان دغل هست در او نفس پلید مکار
چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند جمله گفتند که سحرست فن این طرار
چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله برویم از کف او نزد خداوند کبار
صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین که از او گشت رخ روح چو صد روی نگار
چو از او داد بخواهیم از این بیدادی او به یک لحظه رهاند همه را از آزار
که اگر هیبت او دیو پری نشناسد هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار
برهندی همه از ظلمت این نفس لایم گر از او یک نظری فضل بتابند بهار
خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است بس از او برخورد آن جان و روان زوار
1094
پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر
کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر
تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی هست منصور جان را هر طرف دار دیگر
جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر
جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت نیست هر دم فلک را جز که پیکار دیگر
در خرابات مردان جام جانست گردان نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر
همتی دار عالی کان شه لاابالی غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر
پاره ای چون برانی اندر این ره بدانی غیر این گلستان ها باغ و گلزار دیگر
پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی رفت دستار بستان شصت دستار دیگر
دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر
روز چون عذر آری شب سر خواب خاری پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر
جز که در عشق صانع عمر هرزه ست و ضایع ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر
بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت کو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر
گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی گفت نی من نبردم برد عیار دیگر
گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم دل بگوید نماند شک و انکار دیگر
راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر
چون کمالات فانی هستشان این امانی که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد تا در این دام افتد هر دم آشکار دیگر
چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر
هر کجا خوش نگاری روز و شب بی قراری جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر
هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر
این نفس مست اویم روز دیگر بگویم هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر
بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر
1095
داد جاروبی به دستم آن نگار گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او گفت بی ساجد سجودی خوش بیار
آه بی ساجد سجودی چون بود گفت بی چون باشد و بی خارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل هر طرف اندر گرفته از شرار
شمع ها می ورشد از سرهای من شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه دلت اندر این گرمابه تا کی این قرار
برشو از گرمابه و گلخن مرو جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقش های دلربا تا ببینی رنگ های لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصه ام کوته نشد ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا مست می دارد خمار اندر خمار
1096
گر ز سر عشق او داری خبر جان بده در عشق و در جانان نگر
عشق دریاییست و موجش ناپدید آب دریا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سویی از او سالکی را سوی معنی راه بر
سر کشی از هر دو عالم همچو موی گر سر مویی از این یابی خبر
دوش مستی خفته بودم نیم شب کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر
دید روی زرد من در ماهتاب کرد روی زرد ما از اشک تر
رحمش آمد شربت وصلم بداد یافت یک یک موی من جانی دگر
گر چه مست افتاده بودم از شراب گشت یک یک موی بر من دیده ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون مست لایعقل همی کردم نظر
1097
عقل بند ره روانست ای پسر بند بشکن ره عیانست ای پسر
عقل بند و دل فریب و جان حجاب راه از این هر سه نهانست ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی این یقین هم در گمانست ای پسر
مرد کو از خود نرفت او مرد نیست عشق بی درد آفسانست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش دوست هین که تیرش در کمانست ای پسر
سینه ای کز زخم تیرش خسته شد در جبینش صد نشانست ای پسر
عشق کار نازکان نرم نیست عشق کار پهلوانست ای پسر
هر کی او مر عاشقان را بنده شد خسرو و صاحب قرانست ای پسر
عشق را از کس مپرس از عشق پرس عشق ابر درفشانست ای پسر
ترجمانی منش محتاج نیست عشق خود را ترجمانست ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین عشق نیکونردبانست ای پسر
هر کجا که کاروانی می رود عشق قبله کاروانست ای پسر
این جهان از عشق تا نفریبدت کاین جهان از تو جهانست ای پسر
هین دهان بربند و خامش چون صدف کاین زبانت خصم جانست ای پسر
شمس تبریز آمد و جان شادمان چونک با شمسش قرانست ای پسر
1098
آمدم من بی دل و جان ای پسر رنگ من بین نقش برخوان ای پسر
نی غلط من نامدم تو آمدی در وجود بنده پنهان ای پسر
همچو زر یک لحظه در آتش بخند تا ببینی بخت خندان ای پسر
در خرابات دلم اندیشه هاست در هم افتاده چو مستان ای پسر
پای دار و شور مستان گوش دار در شکست و جست دربان ای پسر
آمدم و آوردمت آیینه ای روی بین و رو مگردان ای پسر
کفر من آیینه ایمان توست بنگر اندر کفر ایمان ای پسر
می زنم من نعره ها در خامشی آمدم خاموش گویان ای پسر
1099
ای نهاده بر سر زانو تو سر وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرکش روپوش نیست آفرین ها بر صفای آن بصر
بحر خونست ای صنم آن چشم نیست الحذر ای دل ز زخم آن نظر
در مژه او گر چه دل را مژده هاست الحذر ای عاشقان از وی حذر
او به زیر کاه آب خفته ست پا منه گستاخ ور نی رفت سر
خفته شکلی اصل هر بیدادیی تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر
پاره خواهم کرد من جامه ز تو ای برادر پاره ای زین گرمتر
سرکه آشامی و گویی شهد کو دست تو در زهر و گویی کو شکر
روح را عمریست صابون می زنی یا تو را خود جان نبودست ای مگر
تا به کی صیقل زنی آیینه را شرم بادت آخر از آیینه گر
سوی بحر شمس تبریزی گریز تا برآرد ز آینه جانت گهر
1100
بس که می انگیخت آن مه شور و شر بس که می کرد او جهان زیر و زبر
مر زبان را طاقت شرحش نماند خیره گشته همچنین می کرد سر
ای بسا سر همچنین جنبان شده با دهان خشک و با چشمان تر
در دو چشمش بین خیال یار ما رقص رقصان در سواد آن بصر
من به سر گویم حدیثش بعد از این من زبان بستم ز گفتن ای پسر
پیش او رو ای نسیم نرم رو پیش او بنشین به رویش درنگر
تیز تیزش بنگر ای باد صبا چشم و دل را پر کن از خوبی و فر
ور ببینی یار ما را روترش پرده ای باشد ز غیرت در نظر
مو نباشد عکس مو باشد در آب صورتی باشد ترش اندر شکر
توبه کردم از سخن این باز چیست توبه نبود عاشقانش را مگر
توبه شیشه عشق او چون گازرست پیش گازر چیست کار شیشه گر
بشکنم شیشه بریزم زیر پای تا خلد در پای مرد بی خبر
شحنه یار ماست هر کو خسته شد گو مرا بسته به پیش شحنه بر
شحنه را چاه زنخ زندان ماست تا نهم زنجیر زلفش پای بر
بند و زندان خوش ای زنده دلان خوش مرا عیشیست آن جا معتبر
گر چه می کاهم چو ماه از عشق او گر چه می گردم چه گردون بر قمر
بعد من صد سال دیگر این غزل چون جمال یوسفی باشد سمر
زانک دل هرگز نپوسد زیر خاک این ز دل گفتم نگفتم از جگر
من چو داوودم شما مرغان پاک وین غزل ها چون زبور مستطر
ای خدایا پر این مرغان مریز چون به داوودند از جان یارگر
ای خدایا دست بر لب می نهم تا نگویم زان چه گشتم مستتر
1101
نرم نرمک سوی رخسارش نگر چشم بگشا چشم خمارش نگر
چون بخندد آن عقیق قیمتی صد هزاران دل گرفتارش نگر
سر برآر از مستی و بیدار شو کار و بار و بخت بیدارش نگر
اندرآ در باغ بی پایان دل میوه شیرین بسیارش نگر
شاخه های سبز رقصانش ببین لطف آن گل های بی خارش نگر
چند بینی صورت نقش جهان بازگرد و سوی اسرارش نگر
حرص بین در طبع حیوان و نبات بعد از آن سیری و ایثارش نگر
حرص و سیری صنعت عشقست و بس گر ندیدی عشق را کارش نگر
گر ندیدی عشق رنگ آمیز را رنگ روی عاشق زارش نگر
با چنین دشوار بازاری که اوست با زر و بی زر خریدارش نگر
1102
عشق را با گفت و با ایما چه کار روح را با صورت اسما چه کار
عاشقان گوی اند در چوگان یار گوی را با دست و یا با پا چه کار
هر کجا چوگانش راند می رود گوی را با پست و با بالا چه کار
آینه ست و مظهر روی بتان با نکوسیماش و بدسیما چه کار
سوسمار از آب خوردن فارغست مر ورا با چشمه و سقا چه کار
آن خیالی که ضمیر اوطان اوست پاش را با مسکن و با جا چه کار
عیسیی که برگذشت او از اثیر با غم سرماش و یا گرما چه کار
ای رسایل کشته با نادی غیب رو تو را با گفت و با غوغا چه کار
1103
رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار چون مرا دیوانه کردی گوش دار
گفت بنگر گوش من در حلقه ایست بسته آن حلقه شو چون گوشوار
زود بردم دست سوی حلقه اش دست بر من زد که دست از من بدار
اندر این حلقه تو آنگه ره بری کز صفا دری شوی تو شاهوار
حلقه زرین من وانگه شبه کی رود بر چرخ عیسی با حمار
1104
باز شد در عاشقی بابی دگر بر جمال یوسفی تابی دگر
مژده بیداران راه عشق را آنک دیدم دوش من خوابی دگر
ساخته شد از برای طالبان غیر این اسباب اسبابی دگر
ابرها گر می نبارد نقد شد از برای زندگی آبی دگر
یارکان سرکش شدند و حق بداد غیر این اصحاب اصحابی دگر
سبزه زار عشق را معمور کرد عاشقان را دشت و دولابی دگر
وین جگرهایی که بد پرزخم عشق شد درآویزان به قلابی دگر
عشق اگر بدنام گردد غم مخور عشق دارد نام و القابی دگر
کفشگر گر خشم گیرد چاره شد صوفیان را نعل و قبقابی دگر
گر نداند حرف صوفی دان که هست دردهای عشق را بابی دگر
از هوای شمس دین آموختم جانب تبریز آدابی دگر
1105
ای خیالت در دل من هر سحور می خرامد همچو مه یک پاره نور
نقش خوبت در میان جان ما آتش و شور افکند وانگه چه شور
آتشی کردی و گویی صبر کن من ندانم صبر کردن در تنور
یاد داری کآمدی تو دوش مست ماه بودی یا پری یا جان حور
آن سخن هایی که گفتی چون شکر وان اشارت ها که می کردی ز دور
دست بر لب می زدی یعنی که تو از برای این دل من برمشور
دست بر لب می نهی یعنی که صبر با لب لعلت کجا ماند صبور
رو به بالا می کنی یعنی خدا چشم بد را از جمالم دار دور
ای تو پاک از نقش ها وز روی تو هر زمانی یوسفی اندر صدور
1106
راز را اندر میان نه وامگیر بنده را هر لحظه از بالا مگیر
تو نکو دانی که هر چیز از کجاست گر خطاها رفت آن از ما مگیر
روستایی گر بوم آن توام روستایی خویش را رستا مگیر
چون مرا در عشق ست ا کرده ای خود مرا شاگرد گیر ستا مگیر
تو مرا از ذوق می گیری گلو تا بنالم گویمت آن جا مگیر
سوی بحرم کش که خاشاک توام تو مرا خود لایق دریا مگیر
از الست آمد صلاح الدین تمام تو ورا ز امروز و از فردا مگیر
1107
در چمن آیید و بربندید دید تا نیفتد بر جماعت هر نظر
من زیان ها کرده ام من دیده ام زخم ها از چشم هر بی پا و سر
چشم بد دیدیم ما کز زخم او روسیه گردد عیان شمس و قمر
دور باد از رزم شیران چشم سگ دور باد از مهد عیسی کون خر
تیر پرانست از چشم بدان خلوت آمد تیر ایشان را سپر
لیک چشم نیک و بد آمیخته ست قلب را هر کس بنشناسد ز زر
زاهدانش آه ها پنهان کنند خلوتی جویند در وقت سحر
لیک این مستان به حکم خود نیند نیستشان جز حفظ حق حصنی دگر
باد کم پران مزن لاف خوشی باد آرد خاک و خس را در بصر
1108
ساقیا باده چون نار بیار دفع غم را تو ز اسرار بیار
باده ای را که ز دل می جوشد زود ای ساقی دلدار بیار
کافر عشق بیا باده ببین نیست شو در می و اقرار بیار
ساقیا دست همه مستان گیر همچنان جانب گلزار بیار
پیش این شاهد ما خوبان را گردن بسته ز بلغار بیار
مومنان را همه عریان کردی گروی نیز ز کفار بیار
شمس تبریز بگو دولت را بپذیر اندک و بسیار بیار
1109
ساقیا باده گلرنگ بیار داروی درد دل تنگ بیار
روز بزمست نه روز رزمست خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان دردیی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمی گردم دنگ دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جامست نه نام و ناموس نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلکست ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را می خواند که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو می خاری نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگست اگر خوش بویست جان بی صورت و بی رنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت جان بی حیلت و فرهنگ بیار
1110
از لب یار شکر را چه خبر وز رخش شمس و قمر را چه خبر
با دمش باد بهاری چه زند وز قدش سرو و شجر را چه خبر
گر جهان زیر و زبر گشت از او عاشق زیر و زبر را چه خبر
چونک جان محرم اسرارش نیست از رهش اهل خبر را چه خبر
گر چه نرگس نگرانست به باغ از چمن نرگس تر را چه خبر
گفته هر قوم هم از مستی خویش که ز ما قوم دگر را چه خبر
گفت چونی و دل تو چونست از دل این خسته جگر را چه خبر
با ملک تاج و کمر گر به همند از ملک تاج و کمر را چه خبر
کم کن این ناله که کس واقف نیست ز آه عشاق سحر را چه خبر
1111
روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بسته ای که باشد امروز برگشاید دل در مراد پیچد چون باز در کبوتر
هر بی دلی ز دلبر انصاف خود بیابد هر تشنه ای نشیند بر آب حوض کوثر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی کامروز بزم عامست این را به عاشقان بر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی گویی همه شرابست خود نیست هیچ ساغر
1112
بر منبرست این دم مذکر مذکر چون چشمه روانه مطهر مطهر
بر منبری بلندی دانای هوشمندی بر پای منبر او مکرر مکرر
هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی بگشاده در بیانی مقرر مقرر
زین گونه درگشایی داده تو را رهایی از حبس خاکدانی مکدر مکدر
بنهاده نردبانی از صنعت زبانی بر بام آسمانی مدور مدور
نور از درون هیزم بیرون کشید آتش آتش ز خود نیامد منور منور
آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن و اختر به امر زاید مدبر مدبر
مر هر پیمبری را بودست معجز نو چون نیست معجزه او مشهر مشهر
مسعود از اوست نحسی فردوس از او است حبسی محکوم از اوست نفسی مزور مزور
این منبر و مذکر در نفس توست در سر اما در این طلب تو مقصر مقصر
1113
ای جان جان جان ها جانی و چیز دیگر وی کیمیای کان ها کانی و چیز دیگر
ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر
ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر
ای مظهر الهی وی فر پادشاهی هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر
هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را هر غیب و غایبی را دانی و چیز دیگر
زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر
ای نور صدرها را اومید صبرها را بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر
ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر
ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر
چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت باشد در این جریمت زانی و چیز دیگر
ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر
پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر
1114
ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر
اسرار آسمان را و احوال این و آن را از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر
هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر
لعلیست بی نهایت در روشنی به غایت آن لعل بی بها را کانی و چیز دیگر
حکمی که راند فرمان روز الست بر جان آن جمله حکم ها را رانی و چیز دیگر
چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر
آن چشم احول آمد در گام اول آمد کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر
هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز او هست در حقایق فانی و چیز دیگر
1115
ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر وی آنک در ضمیری آنی و چیز دیگر
اسرار آسمان را اندیشه و نهان را احوال این و آن را دانی و چیز دیگر
تاریخ برگذشته بر انسی و فرشته خط های نانبشته خوانی و چیز دیگر
از غیب حصه ها را بدهی به مستحقان وز سینه غصه ها را رانی و چیز دیگر
1116
هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار هر کس به لایق گهر خود گرفت یار
او را که داغ توست نیارد کسی خرید آن کو شکار توست کسی چون کند شکار
ما را چو لطف روی تو بی خویشتن کند ما را ز روی لطف تو بی خویشتن مدار
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار
با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق مانند آب و روغن و مانند قیر و قار
تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس زین سوی تشنه تر شده باشد بدان کنار
هرکه از تو می گریزد با دیگری خوشست و آنک از تو می رمد به کسی دارد او قرار
و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار
گویی که نیست از مه غیبم بجز دریغ وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار
آن نای و نوش یاد نمی آیدت که تو خوش می خوری ز دست یکی دیو سنگسار
صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار
این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار
با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار
رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار
چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر جویای وصل این شده ای دست از آن بدار
گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار
1117
دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار جان مست گلستان تو آن گاه خار خار
هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل حوریست بر یمین و نگاریست بر یسار
هر صبحدم که دام شب و روز بردریم از دوست بوسه ای و ز ما سجده صد هزار
امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان گر نیست بازگشت در این عشق عمر پار
بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل کز چنگ های عشق تو جانست تار تار
اندر هوای عشق تو از تابش حیات بگرفته بیخ های درخت و دهد ثمار
غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار
از نغمه های طوطی شکرستان توست در رقص شاخ بید و دو دستک زنان چنار
از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق گیرند یک دگر را چون مستیان کنار
مستانه جان برون جهد از وحدت الست چون سیل سوی بحر نه آرام و نه قرار
جزوی چو تیر جسته ز قبضه کمان کل او را نشانه نیست بجز کل و نی گذار
جانیست خوش برون شده از صد هزار پوست در چاربالش ابد او راست کار و بار
جان های صادقان همه در وی زنند چنگ تا بانوا شوند از آن جان نامدار
جان ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب بگرفته دامن ازل محض مردوار
تبریز رو دلا و ز شمس حق این بپرس تا بر براق سر معانی شوی سوار
1118
میر شکار من که مرا کرده ای شکار بی تو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار
دلدار من تویی سر بازار من تویی این جمله جور بر من مسکین روا مدار
ای آنک یار نیست تو را در جهان عشق من در جهان فکنده که ای یار یار یار
درده از آن شراب که اول بداده ای زان چشم های مست تو بشکن مرا خمار
از آسمان فرست شرابی کز آن شراب اندر زمین نماند یک عقل هوشیار
روزی هزار کار برآری به یک نظر آخر یکی نظر کن و این کار را برآر
1119
کس بی کسی نماند می دان تو این قدر گر با یکی نسازی آید یکی دگر
زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر
میراث مانده است جهان از هزار قرن چون شد به زیر خاک پدر شد پسر پدر
تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین ور نی ندیدی تو در آفاق جانور
شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ بر جای آفتاب ستاره ست یا قمر
گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر
زیرا که بر دل همه خلقان موکلیست بی کارشان ندارد و بی یار و بی سفر
1120
مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در زین پس مباش ماها در ابر و پرده در
ما جمع عاشقان تو خوش قد و قامتیم ما را صلای فتنه و شور و هزار شر
خورشید تافتست ز روی تو چاشتگاه در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر
مستیست در سر از می و این تاب آفتاب در سر بتافتست پس از دست رفت سر
ای مطرب هوای دل عاشقان روح بنواز لحن جان که تننتن لطیفتر
تا جان ها ز خرقه تن ها برون شود تا بر سرین خرقه رود جان باخبر
از جام صاف باده تو خاشاک جسم را بردار تا نهیم به اقبال بر به بر
تا دیده ها گذاره شود از حجاب ها تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در
سیمرغ جان و مفخر تبریز شمس دین بیند هزار روضه و یابد هزار پر
1121
آمد بهار خرم و آمد رسول یار مستیم و عاشقیم و خماریم و بی قرار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندر چمن ز غیب غریبان رسیده اند رو رو که قاعدست که القادم یزار
گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست خار از پی لقای تو گشتست خوش عذار
ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار
غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار
شاخی که میوه داشت همی نازد از نشاط بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار
آخر چنین شوند درختان روح نیز پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار
لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار
گویند سر بریم فلان را جو گندنا آن را ببین معاینه در صنع کردگار
آری چو دررسد مدد نصرت خدا نمرود را برآید از پشه ای دمار
1122
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر زیرا برهنه ای تو و اندیشه زمهریر
اندیشه می کنی که رهی از زحیر و رنج اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر
ز اندیشه ها برون دان بازار صنع را آثار را نظاره کن ای سخره اثیر
آن کوی را نگر که پرد زو مصورات وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر
گلگونه ای کز اوست رخ دلبران چو گل سرفتنه ای کز اوست رخ عاشقان زریر
خوش از عدم همی پرد این صد هزار مرغ از یک کمان همی جهد این صد هزار تیر
بی چون و بی چگونه برون از رسوم و فهم بی دست می سریشد در غیب صد خمیر
بی آتشی تنور دل و معده ها فروخت نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر
شیی ء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید از مطبخ خدای نیاید صله حقیر
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا و آنک از شکاف کوه برون می کشد بعیر
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی تا این خیالیان بشتابند در مسیر
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
1123
پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار
آید خورشیدوار ذره شود بی قرار کان رخ همچون بهار از پس پرده مدار
خیز که این روز ماست روز دلفروز ماست از جهت سوز ماست عشق چنین پرشرار
خیز که رستیم ما بند شکستیم ما خیز که مستیم ما تا به ابد بی خمار
خیز که جان آمدست جان و جهان آمده است دست زنان آمدست ای دل دستی برآر
آب حیات آمدست روز نجات آمدست قند و نبات آمدست ای صنم قندبار
بنده آن پرده ام گوش گران کرده ام تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار
مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید آمد و گوشم گزید گفت هلا ای عیار
بی ادبی هم نکوست کان سبب جنگ اوست سر نکشم من ز دوست بهر چنین کار و بار
جنگ تو است این حیات زانک ندارد ثبات جنگ تو خوش چون نبات صلح تو خود زینهار
1124
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار بر مثل ذره ها رقص کنان پیش یار
شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار
از قدح جام وی مست شده کو و کی گرم شده جام دی سرد شده جان نار
روح بشارت شنید پرده جان بردرید رایت احمد رسید کفر بشد زار زار
بانگ زده آن هما هر کی که هست از شما دور شو از عشق ما تا نشوی دلفکار
گفته دل من بدو کای صنم تندخو چون برهد آن که او گشت به زخمت شکار
عشق چو ابر گران ریخت بر این و بر آن شد طرفی زعفران شد طرفی لاله زار
آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو قار
منکر شه کور زاد بی خبر و کور باد از شه ما شمس دین در تبریز افتخار
1125
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چونک ببردی دلی باز مرانش ز در
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود گلستان پرورش از وی ستان از شجره فقر شد باغ درون پرثمر
جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور
طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز تازه و ترست عشق طالب او تازه تر
عشق برد جوبجو تا لب دریای هو کهنه خران را بگو اسکی ببج کمده ور
هر کس یاری گزید دل سوی دلبر پرید نحس قرین زحل شمس قرین قمر
دل خود از این عام نیست با کسش آرام نیست گر تو قلندردلی نیست قلندر بشر
تن چو ز آب منیست آب به پستی رود اصل دل از آتشست او نرود جز زبر
غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری بی خبری زان گهر تا نشوی بی خبر
1126
سست مکن زه که من تیر توام چارپر روی مگردان که من یک دله ام نی دوسر
از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا یک سخنم چون قضا نی اگرم نی مگر
گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر
جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون سپر
تیغ زن ای آفتاب گردن شب را به تاب ظلمت شب ها ز چیست کوره خاک کدر
معدن صبرست تن معدن شکر است دل معدن خنده ست شش معدن رحمت جگر
بر سر من چون کلاه ساز شها تختگاه در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر
گفت کسی عشق را صورت و دست از کجا منبت هر دست و پا عشق بود در صور
نی پدر و مادرت یک دمه ای عشق باخت چونک یگانه شدند چون تو کسی کرد سر
عشق که بی دست او دست تو را دست ساخت بی سر و دستش مبین شکل دگر کن نظر
رنگ همه روی ها آب همه جوی ها مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده ور
1127
وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر روحک روح البقا حسنک نور البصر
دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر چند بپیماییش نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر
هر که بجز عاشقست در ترشی لایقست لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک کل کریم سواک فهو خداع غرر
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چونک ببردی دلی بازمرانش ز در
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر
عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر شکل جهان کهنه ای عاشق او کهنه خر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور
1128
بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر
یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر
گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر
زانک تو در سردسیر داشته ای رخت خشک خشک لب و چشم تر بوده ای از خشک و تر
برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست نیک عجب گوهرست نیک پر از شور و شر
از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر
جانب تبریز تاز جانب شمع طراز شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر
1129
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
هر که جز عاشقان ماهی بی آب دان مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر
سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر
جمله جان های پاک گشته اسیران خاک عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر
1130
آید هر دم رسول از طرف شهر یار با فرح وصل دوست با قدح شهریار
دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه زار
بحر از این دم به جوش کوه از این لعل پوش نوح از این در خروش روح از این شرمسار
ای خرد دوربین ساقی چون حور بین باده منصور بین جان و دلی بی قرار
بشنو از چپ و راست مژده سعادت تو راست بخت صفا در صفاست تا تو توی اختیار
پرده گردون بدر نعمت جنت بخور آب بزن بر جگر حور بکش در کنار
هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال گردد آخر وصال چونک درآید نگار
1131
گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر آه ندارم گهر گفت نداری بخر
از گهرم دام کن ور نبود وام کن خانه غلط کرده ای عاشق بی سیم و زر
آمده ای در قمار کیسه پرزر بیار ور نه برو از کنار غصه و زحمت ببر
راه زنانیم ما جامه کنانیم ما گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه خور
دام همه ما دریم مال همه ما خوریم از همه ما خوشتریم کوری هر کور و کر
جامه خران دیگرند جامه دران دیگرند جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر
سبلت فرعون تن موسی جان برکند تا همه تن جان شود هر سر مو جانور
در ره عشاق او روی معصفر شناس گوهر عشق اشک دان اطلس خون جگر
قیمت روی چو زر چیست بگو لعل یار قیمت اشک چو در چیست بگو آن نظر
بنده آن ساقیم تا به ابد باقیم عالم ما برقرار عالمیان برگذر
هر کی بزاد او بمرد جان به موکل سپرد عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر
گر تو از این رو نه ای همچو قفا پس نشین ور تو قفا نیستی پیش درآ چون سپر
چون سپر بی خبر پیش درآ و ببین از نظر زخم دوست باخبران بی خبر
1132
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چونک ببردی دلی پرده او را مدر
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان سبز و شکفته کند باغ تو را چون شجر
وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر روحک روح البقا حسنک نور البصر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمدور
دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر چند بپیماییش نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات غیرک یا ذالصلات فی نظری کالمدر
هر که بجز عاشق است در ترشی لایقست لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک کل کریم سواک فهو خداع غرر
عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر شکل جهان کهنه ای عاشق او کهنه تر
1133
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار
به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار
به شب قرار نهی روز آن بگرداند بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار
ز جهل توبه و سوگند می تند غافل چه حیله دارد مقهور در کف قهار
برادرا سر و کار تو با کی افتادست کز اوست بی سر و پا گشته گنبد دوار
برادرا تو کجا خفته ای نمی دانی که بر سر تو نشستست افعی بیدار
چه خواب هاست که می بینی ای دل مغرور چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان سلار
هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار
چنانش کرد که در شهرها نمی گنجید ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار
رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان که در کمین بنشستست بر رهش جرار
دوید در پی آب و نیافت غیر سراب دوید در پی نور و نیافت الا نار
قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا چنین کشند به سوی جوال گوش حمار
بتر ز گاوی کاین چرخ را نمی بینی که گردن تو ببستست از برای دوار
در این دوار طبیبان همه گرفتارند کز این دوار بود مست کله بیمار
به بر و بحر و به دشت و به کوه می کشدش که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار
ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر هلا دریدن او را چو دیگران مشمار
دل و جگر چو نیابد درونه تن او همان کسی که دریدش همو شود معمار
چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار
که بی دلست و جگرخون عاشقست یقین شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار
وگر درید به سهوش بدوزدش در حال در او دمد دم جان و بگیردش به کنار
حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را که تا طمع نکند در فناش مردم خوار
تو عشق نوش که تریاق خاک فاروقیست که زهر زهره ندارد که دم زند ز ضرار
سخن رسید به عشق و همی جهد دل من کجا جهد ز چنین زخم بی محابا تار
چو قطب می نجهد از میان دور فلک کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار
خموش باش که این هم کشاکش قدرست تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار
1134
چرا ز قافله یک کس نمی شود بیدار که رخت عمر ز کی باز می برد طرار
چرا ز خواب و ز طرار می نیازاری چرا از او که خبر می کند کنی آزار
تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
یکی همیشه همی گفت راز با خانه مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار
شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن که چاره سازم من با عیال خود به فرار
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف که قوتم برسیدست وقت شد هش دار
همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل شکاف ها همی بستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار
بدان که خانه تن توست و رنج ها چو شکاف شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون هلا تو کاه گل اندر شکاف می افشار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم طبیب آید و بندد بر او ره گفتار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس مده شراب بنفشه بهل شراب انار
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار
بخور شراب انابت بساز قرص ورع ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار
بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار
به حق گریز که آب حیات او دارد تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار
اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست بگو که خواست از او خاست چون بود بی کار
مرید چیست به تازی مرید خواهنده مرید از آن مرادست و صید از آن شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا چراست این دل من خون و چشم من خونبار
خزان مرید بهارست زرد و آه کنان نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند مرید حق ز چه ماند میان ره مردار
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان زبان حال گشا و خموش باش ای یار
1135
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
بیار جام که جانم ز آرزومندی ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار
بیار جام حیاتی که هم مزاج توست که مونس دل خسته ست و محرم اسرار
از آن شراب که گر جرعه ای از او بچکد ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار
شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی که جان ها و روان ها نثار باد نثار
بیا که در دل من رازهای پنهانست شراب لعل بگردان و پرده ای مگذار
مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن که شیرگیر چگونست در میان شکار
تبارک الله آن دم که پر شود مجلس ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان شراب در رگ خمار گم کند رفتار
ببین به حال جوانان کهف کان خوردند خراب سیصد و نه سال مست اندر غار
چه باده بود که موسی به ساحران درریخت که دست و پای بدادند مست و بیخودوار
زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار
چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس که غم نخورد و نترسید ز آتش کفار
هزار بارش کشتند و پیشتر می رفت که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار
صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند خراب و مست بدند از محمد مختار
غلط محمد ساقی نبود جامی بود پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
کدام شربت نوشید پوره ادهم که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار
چه سکر بود که آواز داد سبحانی که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار
به بوی آن می شد آب روشن و صافی چو مست سجده کنان می رود به سوی بحار
ز عشق این می خاکست گشته رنگ آمیز ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار
چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار
چه بی هشانه میی دارد این شب زنگی که خلق را به یکی جام می برد از کار
ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم که بحر قدرت او را پدید نیست کنار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم چنانک اشتر سرمست در میان قطار
نه مستیی که تو را آرزوی عقل آید ز مستی که کند روح و عقل را بیدار
ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند از آنک غیر خدا نیست جز صداع و خمار
کجا شراب طهور و کجا می انگور طهور آب حیاتست و آن دگر مردار
دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار
چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی برآید از سر خم بو و صد هزار آثار
اگر درآیم کآثار آن فروشمرم شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو عاجزیم بلا احصیی فرود آریم چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی که آفتاب از آن شمس می برد انوار
1136
نبشتست خدا گرد چهره دلدار خطی که فاعتبروا منه یا اولی الابصار
چو عشق مردم خوارست مردمی باید که خویش لقمه کند پیش عشق مردم خوار
تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی ولیست لقمه شیرین نوش نوش گوار
تو لقمه ای بشکن زانک آن دهان تنگست سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار
به پیش حرص تو خود پیل لقمه ای باشد تویی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار
تو زاده عدمی آمده ز قحط دراز تو را چه مرغ مسمن غذا چه کژدم و مار
به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی گهی سیاه کنی جامه و لب و دستار
به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ مگر که بر تو نهد پای خالق جبار
چنانک بر سر دوزخ قدم نهد خالق ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار
خداست سیرکن چشم اولیا و خواص که رسته اند ز خویش و ز حرص این مردار
نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت نجوید او خر و اشتر که هست شیرسوار
خموش اگر شمرم من عطا و بخشش هاش از آن شمار شود گیج و خیره روز شمار
بیا تو مفخر تبریز شمس دین به حق کمینه چاکر تو شمس گنبد دوار
1137
شدست نور محمد هزار شاخ هزار گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ هزار راهب و قسیس بردرد زنار
تو را اگر سر کارست روزگار مبر شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار
تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار
پریر یار مرا گفت کاین جهان بلاست بگفتمش که ولیکن نه چون تو بی زنهار
جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع که پات خار ندید و سرت نیافت خمار
بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار
به سوزنی که دهان ها بدوخت در رمضان بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار
ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار
خیار امت محتاج شمس تبریزند شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار
1138
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آنک دشمن جان خودست بسم الله صلای دادن جان و صلای کشتن زار
به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
شکار را به دو صد ناز می برد این شیر شکار در هوس او دوان قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون همی زارد که از برای خدایم بکش تو دیگربار
دو چشم کشته به زنده بدان همی نگرد که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوسست نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
1139
مجوی شادی چون در غمست میل نگار که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی همی برون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی جفای یار و سقط های آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکت چوبست برای مصلحتی راست در دل نجار
از این سبب همه شر طریق حق خیرست که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدی ها همی بمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
تو شمس مفخر تبریز چاره ها داری شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار
1140
بیامدیم دگربار چون نسیم بهار برآمدیم چو خورشید با صد استظهار
چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز فکنده غلغل و شادی میانه گلزار
هزار فاخته جویان ما که کو کوکو هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار
به ماهیان خبر ما رسید در دریا هزار موج برآورد جوش دریابار
به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار
به مصطفی و به هر چار یار فاضل او که پنج نوبت ما می زنند در اسرار
بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر تو هیچ کار مکن جز که نیشکر مفشار
نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار
1141
ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار
ز خواب برجهی و روی یار را بینی زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار
همو گشاید کار و همو بگوید شکر چنان بود که گلی رست بی قرینه خار
چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار
بگو به موسی عمران که شد همه دیده که نعره ارنی خیزد از دم دیدار
برای مغلطه می دید و دیدنش می جست زهی مقام تجلی و آفتاب مدار
ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار
ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس چو عقل اندک داری برو مگو بسیار
برو مگوی جنون را ز کوره معقولات که صد دریغ که دیوانه گشته ای یک بار
مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس که باده جفت دماغست و یار جفت کنار
مرا مپرس عزیزا که چند می گردی که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار
غبار و گرد مینگیز در ره یاری که او به حسن ز دریا برآورید غبار
منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار
چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ چه دست درزده ای در کمرگه کهسار
در آن زمان که عسل های فقر می لیسیم به چشم ما مگسی می شود سپه سالار
چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار
1142
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر نه رنج اره کشیدی نه زخمه های تبر
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب جهان چگونه منور شدی بگاه سحر
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه که از چنین سفری گشت خاک معدن زر
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر
1143
تو شاخ خشک چرایی به روی یار نگر تو برگ زرد چرایی به نوبهار نگر
درآ به حلقه رندان که مصلحت اینست شراب و شاهد و ساقی بی شمار نگر
بدانک عشق جهانی است بی قرار در او هزار عاشق بی جان و بی قرار نگر
چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم به حق شاهی آن شه که شاهوار نگر
چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر
هزار دود مرکب که چیست این فلکست غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر
نگه مکن تو به خورشید چونک درتابد به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر
چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار نگر
بیا به بحر ملاحت به سوی کان وصال بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر
چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر
اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر
1144
ندا رسید به جان ها ز خسرو منصور نظر به حلقه مردان چه می کنید از دور
چو آفتاب برآمد چه خفته اند این خلق نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور
درون چاه ز خورشید روح روشن شد ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست از آنک خفته چو جنبید خواب شد مهجور
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا نظر به صنع حجابست از چنان منظور
روان خفته اگر داندی که در خوابست از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنانک روزی در خواب رفت گلخن تاب به خواب دید که سلطان شدست و شد مغرور
بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامی زدش به پای که برجه نه مرده ای در گور
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک ولی خزینه حمام سرد دید و نفور
بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چه خفته ایم ولیکن ز خفته تا خفته هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
1145
به من نگر که منم مونس تو اندر گور در آن شبی که کنی از دکان و خانه عبور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
در آن زمان که چراغ خرد بگیرانیم چه های و هوی برآید ز مردگان قبور
ز های و هوی شود خیره خاک گورستان ز بانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور
به هر طرف نگری صورت مرا بینی اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی که روح سخت لطیفست عشق سخت غیور
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو شعاع آینه جان علم زند به ظهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید مراهقان ره عشق راست روز ظهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی نشسته بر لب خندق ندیدیی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی دهان بسته تو غماز باش همچون نور
1146
مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار
لبم که نام تو گوید به باده اش خوش کن سرم خمار تو دارد به مستیش تو بخار
بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم چنانک هیچ نماند ز من رگی هشیار
وگر خراب شوم من بود رگی باقی چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار
چو لاله زار کن این دشت را به باده لعل روا مدار که موقوف داریم به بهار
ز توست این شجره و خرقه اش تو دادستی که از شراب تو اشکوفه کرده اند اشجار
مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار
مرا چو وقف خرابات خویش کردستی توام خراب کنی هم تو باشیم معمار
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن نه لایقست که باشد غلام تو مکثار
1147
بکش بکش که چه خوش می کشی بیار بیار هزیمتان ره عشق را قطار قطار
کنار بازگشادست عشق از مستی رسید دلشدگان را گه کنار کنار
ز دست خویش از آن ساغری که می دانی اگر چه نیک خرابم بیا بیار بیار
قرار دولت او خواه و از قرار مپرس که نیست از رخ او در دلم قرار قرار
نگار کردن چون اشک بر رخ عاشق حلاوتیست در آن رو که زد نگار نگار
ایا کسی که درافتاده ای به چنگالش ز چنگ دوست رهیدن طمع مدار مدار
تو خون بدی وز عشقش چو شیر جوشیدی چو شیر خون نشود تو از این گذار گذار
برو به باده مخدوم شمس دین آمیز که نیست باده تبریز را خمار خمار
1148
کسی بگفت ز ما یا از اوست نیکی و شر هنوز خواجه در اینست ریش خواجه نگر
عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند که ریش خواجه سیه بود و گشت رنگ دگر
بگویمت که چرا خواجه زیر و بالا گفت بدان سبب که نگشتست خواجه زیر و زبر
به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت ولیک هیچ نرفتست قعر بحر به سر
گمان خواجه چنانست که خواجه بهتر گشت ولیک هست چو بیمار دق واپستر
به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر
طریق بحث لجاجست و اعتراض و دلیل طریق دل همه دیده ست و ذوق و شهد و شکر
1149
فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
فغان که کار سفر نیست سخره دستم که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد که تاز گردششان سایه شد سوار سفر
سفر بیامد وزان هجر عذرها می خواست بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر
بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر
مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی روانه جانب دریا که شد مدار سفر
دود به لب لب این جوی تا لب دریا دلی که خست در این راه ها ز خار سفر
به روی آینه بنگر که از سفر آمد صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
سفر سفر چو چنان یار غار در سفرست تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه چو سرو روح روانست در بهار سفر
چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد چه مملکت که بگسترد در دوار سفر
1150
به خدمت لبت آمد به انتجاع شکر که از لب شکرین بخش یک دو صاع شکر
تو ارتقا به سخا جو مگو نه گو آری نظر مکن که نیی یافت ارتفاع شکر
لب تو است که شکر ز عین او روید نه منتظر که رسید نسیه از بقاع شکر
شکر به وقت شکر خوردنت نصیبی یافت که بر مذاق دهان ها بود مطاع شکر
ببسته ای دو لب امروز زان همی ترسم که از غم تو بماند ز انتفاع شکر
زهی نبات که دارد لب تو کز وی شد امیر جمله نباتات بی نزاع شکر
دهان ببندم و بسته شکر همی خایم که تا به جان برسد خوش به ابتلاع شکر
1151
قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور خراب کار مرا شمس دین کند معمور
خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف که روح هاش به جان سجده می کنند از دور
که تا ز بحر تحیر برآورد دستش هزار جان و روان های غرقه مغمور
گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور
از آن صفا که ملایک از او همی یابند اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور
وگر نباشد آن نور دیو را روزی به پرده های کرم دیو را کند مستور
به روز عیدی کو بخش کردن آغازد به هر سویست عروسی به هر نواحی سور
ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک که هر سحر من و تو گشته ایم از او مسرور
که چون رسی به نهایت کران عالم غیب از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور
از آن پری که از او یافتی بکن پرواز هزارساله ره اندر پرت نباشد دور
بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن برای حال من خسته جان و دل مهجور
به آب چشم بگویش که از زمان فراق شدست روز سیاه و شدست مو کافور
تو آن کسی که همه مجرمان عالم را به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور
چو چشم بینا در جان تو همی نرسد کسی که چشم ندارد یقین بود معذور
چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را بدیده آری کاین درد می شود ناسور
وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور
چو سرمه اش به من آری هزار رحمت نو به جانت بادا تا قرن های نامحصور
1152
ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری سیر
ز زخم های نهانی که عاشقان دانند به خون درست و نگردد ز زخم کاری سیر
مقیم شد به خرابات و جمله رندان را خراب کرد و نشد از شراب باری سیر
هزار جان مقدس سپرد هر نفسی در آن شکار و نشد جان از آن شکاری سیر
مثال نی ز لب یار کام پرشکرست ولیک نیست چو نی از فغان و زاری سیر
بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر
نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان از آنک نیست دل از جام شهریاری سیر
هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ که باغ می نشود از دم بهاری سیر
چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی که جان مباد از این شرم و شرمساری سیر
1153
مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر رخش کنار ندارد از او کنار مگیر
جهان شکارگهی دان ز هر طرف صیدی درآ چو شیر بجز شیر نر شکار مگیر
هوای نفس مهارست و خلق چون شتران به غیر آن شتر مست را مهار مگیر
وجود جمله غبارست تابش از مه ماست به ماه پشت میار و ره غبار مگیر
بران ز پیش جهان را که مار گنج تواست تواش به حسن چو طاووس گیر و مار مگیر
چو خلق بر کف دستت نهند چون سیماب ز عشق بر کف سیماب شو قرار مگیر
به حس دست بدان ار چه چشم تو بستست ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر
به بوی آن گل بگشاد دیده یعقوب نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر
کیست یوسف جان شاه شمس تبریزی به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر
1154
چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر
چو روی انور او گشت دیده دیده مقام دیدن حق یافت دیده های بشر
فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان فلک سجودکنان پیش او به چشم و به سر
به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن که نفس می نگشاید به سوی شاه نظر
که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت از آن ببست از او اژدهای نفس به صبر
درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد ز اره های فنا و ز زخمه های تبر
کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر
ز قطره های دو دیده زمین شدی سرسبز اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر
جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد از این سبب مدد دیده ها بکرد مگر
ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند چو کدخدای بود از جمال شه مخبر
تو طالب خبری کم نشین به بی خبران گروه بی خبران را به هیچ سگ مشمر
که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند که شوی مرده بود خود ز مرده شوی بتر
به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری سرک مپیچ بدان چشم و در خرش منگر
چو همنشین شود انگور با خم سرکه شراب او ترشی شد حریف اوست کبر
به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی برون گریز و بو سوی بحر شهد و شکر
کدام بحر خداوند شمس دین به حق به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر
1155
از آن مقام که نبود گشاد زود گذر برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا نه رنج اره کشیدی نه زخمه های تبر
زمان چو حاکم تست و مکان چو معبر تو مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینه گردون نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
1156
مطرب عاشقان بجنبان تار بزن آتش به مومن و کفار
مصلحت نیست عشق را خمشی پرده از روی مصلحت بردار
تا بنگریست طفل گهواره کی دهد شیر مادر غمخوار
هر چه غیر خیال معشوقست خار عشقست اگر بود گلزار
مطربا چون رسی به شرح دلم پای در خون نهاده ای هش دار
پای آهسته نه که تا نجهد چکره ای خون دل به هر دیوار
مطربا زخم های دل می بین تا ندانند خویشتن خوش دار
مطربا نام بر ز معشوقی کز دل ما ببرد صبر و قرار
من چه گفتم کجا بماند دلی گر دلم کوه بود رفت از کار
نام او گوی و نام من کم کن تا لقب گویمت نکوگفتار
چون ز رفتار او سخن گویم دل کجا می رود زهی رفتار
شمس تبریز عیسی عهدی هست در عهد تو چنین بیمار
1157
گر تو خواهی وطن پر از دلدار خانه را رو تهی کن از اغیار
ور تو خواهی سماع را گیرا دور دارش ز دیده انکار
هر که او را سماع مست نکرد منکرش دان اگر چه کرد اقرار
هر که اقرار کرد و باده شناخت عاقلش نام نه مگو خمار
به بهانه به ره کن آن ها را تا شوی از سماع برخوردار
وز میان خویش را برون کن تیز تا بگیری تو خویش را به کنار
سایه یار به که ذکر خدای این چنین گفتست صدر کبار
تا نگویی که گل هم از خارست زانک هر خار گل نیارد بار
خار بیگانه را ز دل برکن خار گل را به جان و دل می دار
موسی اندر درخت آتش دید سبزتر می شد آن درخت از نار
شهوت و حرص مرد صاحب دل همچنین دان و همچنین پندار
صورت شهوتست لیکن هست همچو نار خلیل پرانوار
شمس تبریز را بشر بینند چون گشایند دیده ها کفار
1158
رحم بر یار کی کند هم یار آه بیمار کی شنود بیمار
اشک های بهار مشفق کو تا ز گل پر کنند دامن خار
اکثروا ذکر هادم اللذات بشنوید از خزان بی زنهار
غار جنت شود چو هست در او ثانی اثنین اذ هما فی الغار
ز آه عاشق فلک شکاف کند ناله عاشقان نباشد خوار
فلک از بهر عاشقان گردد بهر عشقست گنبد دوار
نی برای خباز و آهنگر نی برای دروگر و عطار
آسمان گرد عشق می گردد خیز تا ما کنیم نیز دوار
بین که لو لاک ما خلقت چه گفت کان عشق است احمد مختار
مدتی گرد عاشقی گردیم چند گردیم گرد این مردار
چشم کو تا که جان ها بیند سر برون کرده از در و دیوار
در و دیوار نکته گویانند آتش و خاک و آب قصه گزار
چون ترازو و چون گز و چو محک بی زبانند و قاضی بازار
عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد خامش از گفت و جملگی گفتار
1159
عشق جانست عشق تو جانتر لطف درمان وز تو درمانتر
کافری های زلف کافر تو گشته ز ایمان جمله ایمانتر
جان سپردن به عشق آسانست وز پی عشق توست آسانتر
همه مهمان خوان لطف تواند لیک این بنده زاده مهمانتر
بی تو هستند جمله بی سامان لیک من بی طریق و سامانتر
عشق تو کان دولت ابدست لیک وصل جمال تو کانتر
تیغ هندی هجر برانست لیک هندی عشق برانتر
هر دلی چارپره در پی توست دل ما صدپرست و پرانتر
دیدن تو به صد چو جان ارزان عوض نیم جانم ارزانتر
گر چه این چرخ نیک گردانست چرخ افلاک عشق گردانتر
همه ز افلاک عشق در ترسند وان فلک در غم تو ترسانتر
شمس تبریز همتی می دار تا شوم در تو من عجب دانتر
1160
روی بنما به ما مکن مستور ای به هفت آسمان چو مه مشهور
ما یکی جمع عاشقان ز هوس آمدیم از سفر ز راهی دور
ای که در عین جان خود داری صد هزاران بهشت و حور و قصور
سر فروکن ز بام و خوش بنگر جانب جمع عاشقی رنجور
ساقی صوفیان شرابی ده کان نه از خم بود نه از انگور
ز آن شرابی که بوی جوشش او مردگان را برون کشد از گور
1161
مطربا عیش و نوش از سر گیر یک دو ابریشمک فروتر گیر
ننگ بگذار و با حریف بساز جنگ بگذار جام و ساغر گیر
لطف گل بین و جرم خار مبین جعد بگشا و مشک و عنبر گیر
فربه از توست آسمان و زمین این یک استاره را تو لاغر گیر
داروی فربهی خلق تویی فربهش کن چو خواهی و برگیر
خرمش کن به یک شکرخنده شکری را ز مصر کمتر گیر
بخت و اقبال خاک پای تواند هر چه می بایدت میسر گیر
چونک سعد و ظفر غلام تواند دشمنت را هزار لشکر گیر
ای دل ار آب کوثرت باید آتش عشق را تو کوثر گیر
گر غلامی قیصرت باید بنده اش را قباد و قیصر گیر
هر که را نبض عشق می نجهد گر فلاطون بود تواش خر گیر
هر سری کو ز عشق پر نبود آن سرش را ز دم ماخر گیر
هین مگو راز شمس تبریزی مکن اسپید و جام احمر گیر
1162
مطربا عشقبازی از سر گیر یک دو ابریشمک فروتر گیر
چونک در چرخ آردت باده خانه بر بام چرخ اخضر گیر
ملک مستی و بیخودی داری ترک سودای ملک سنجر گیر
مست شو مست کن حریفان را بار گیر از کمیت احمر گیر
مستی آمد ز راه بام دماغ برو اندیشه و ره در گیر
از ره خشک راه بسیارست کشتیی ساز وین ره تر گیر
پر برآوردم و بپریدم ز آنچ خوردم بخور تو هم پر گیر
فارغم همچو مرغ از مرکب مرکبم را تو لنگ و لاغر گیر
گر نروید ز خاک هیچ انگور مستی عشق را مقرر گیر
شیشه گر گر دگر نسازد جام جام می عشق را میسر گیر
پاره روح را کند نقشی گویدت دلبر مصور گیر
توبه کردم دگر نخواهم گفت توبه مست را مزور گیر
عاشق و مست و آنگهی توبه ترک سالوس آن فسونگر گیر
1163
عار بادا جهانیان را عار از دو سه ماده ابله طرار
شکلک زاهدان ولی ز درون لیس فی الدار سیدی دیار
به دو پول سیاه بتوان یافت زین چنین خربطان دو سه خروار
1164
خلق را زیر گنبد دوار چشم ها کور و دیدنی بسیار
جور او کش از آنک شورش دل نور چشمست یا اولوالابصار
بر دو دیده نهم غمت کاین درد داروی خاص خسرویست به بار
باغ جان خوش ز سنگ بارانست ما نخواهیم قطره سنگ ببار
شمس تبریز گوهر عشقست گوهر عشق را تو خوار مدار
1165
میر خرابات تویی ای نگار وز تو خرابات چنین بی قرار
جمله خرابات خراب تواند جمله اسرار ز توست آشکار
جان خراباتی و عمر عزیز هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر چشم جهان حرف مرا گوش دار
خاک کفت چشم مرا توتیاست وعده تو گوش مرا گوشوار
خمر کهن بر سر عشاق ریز صورت نو در دل مستان نگار
ساغر بازیچه فانی ببر ساغر مردانه ما را بیار
آتش می بر سر پرهیز ریز وای بر آن زاهد پرهیزکار
حق چو شراب ازلی دردهد مرد خورد باده حق مردوار
پرورش جان به سقاهم بود از می و از ساغر پروردگار
1166
چند از این راه نو روزگار پرده آن یار قدیمی بیار
آتش فرعون بکش ز آب بحر مفرش نمرود به آتش سپار
چرخ فلک را به خدایی مگیر انجم و مه را مشناس اختیار
شمس و شموسی که سرآخر شدست چون خر لنگست در آن مستدار
باد چو راکع شد و خود را شناخت نیست در آخر چو خسان بی مدار
چشم در آن باد نهادست خس کو کشدش جانب هر دشت و غار
خیره در آن آب بماندست سنگ کوش بغلطاند در سیل بار
گر بد و نیکیم تو از ما مگیر ما همه چنگیم و دل ما چو تار
گاه یکی نغمه تر می نواز گاه ز تر بگذر و رو خشک آر
گر ننوازی دل این چنگ را بس بود اینش که نهی برکنار
نور علی نور چو بنوازیش باده خوش و خاصه به فصل بهار
در کف عشقست مهار همه اشتر مستیم در این زیر بار
گاه چو شیری متمثل شود تا برمد خلق از او چون شکار
گاه چو آبی متشکل شود خلق رود تشنه بدو جان سپار
1167
مست توام نه از می و نه از کوکنار وقت کنارست بیا گو کنار
برجه مستانه کناری بگیر چون شجر و باد به وقت بهار
شاخ تر از باد کناری چو یافت رقص درآمد چو من بی قرار
این خبر افتاد به خوبان غیب تا برسیدند هزاران نگار
لاله رخ افروخته از که رسید سنبله پا به گل از مرغزار
سوسن با تیغ و سمن با سپر سبزه پیادست و گل تر سوار
فندق و خشخاش به دست آمده نعنع و حلبو به لب جویبار
جدول هر گونه حویجی جدا تا مددی یابد از یار یار
کرده دکان ها همه حلواییان پرشکر و فستق از بهر کار
میوه فروشان همه با طبل ها بر سر هر پشته فشانده ثمار
لیک ز گل گوی که همرنگ اوست جمله ز بو گو که پریست یار
بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ جانب باغ آمده قادم یزار
می زندم نرگس چشمک خموش خطبه مرغان چمن گوش دار
1168
جان خراباتی و عمر بهار هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر چشم جهان حرف مرا گوش دار
صورت دل آمد و پیشم نشست بسته سر و خسته و بیماروار
دست مرا بر سر خود می نهاد کای به غم دوست مرا دست یار
درد سرم نیست ز صفرا و تب از می عشقست سرم پرخمار
این همه شیوه ست مرادش توی ای شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو طنبور شد حال دلم بشنو از آواز تار
1169
هست کسی صافی و زیبانظر تا بکند جانب بالا نظر
هست کسی پاک از این آب و گل تا بکند جانب دریا نظر
پا بنهد بر کمر کوه قاف تا بزند بر پر عنقا نظر
تا که نظر مست شود ز آفتاب تا بشود بی سر و بی پا نظر
هست کسی را مدد از نور عشق تا فتدش جمله بدان جا نظر
آب هم از آب مصفا شود هم ز نظر یابد بینا نظر
جمله نظر شو که به درگاه حق راه نیابد مگر الا نظر
1170
رحم کن ار زخم شوم سر به سر مرهم صبرم ده و رنجم ببر
ور همه در زهر دهی غوطه ام زهر مرا غوطه ده اندر شکر
بحر اگر تلخ بود همچو زهر هست صدف عصمت جان گهر
ابر ترش رو که غم انگیز شد مژده تو دادیش ز رزق و مطر
مادر اگر چه که همه رحمتست رحمت حق بین تو ز قهر پدر
سرمه نو باید در چشم دل ور نه چه داند ره سرمه بصر
بود به بصره به یکی کو خراب خانه درویش به عهد عمر
مفلس و مسکین بد و صاحب عیال جمله آن خانه یک از یک بتر
هر یک مشهور بخواهندگی خلق ز بس کدیه شان بر حذر
بود لحاف شبشان ماهتاب روز طواف همشان در به در
گر بکنم قصه ز ادبیرشان درد دل افزاید با درد سر
شاه کریمی برسید از شکار شد سوی آن خانه ز گرد سفر
در بزد از تشنگی و آب خواست آمد از آن خانه یتیمی به در
گفت که هست آب ولی کوزه نیست آب یتیمان بود از چشم تر
شاه در این بود که لشکر رسید همچو ستاره همه گرد قمر
گفت برای دل من هر یکی در حق این قوم ببخشید زر
گنج شد آن خانه ز اقبال شاه روشن و آراسته زیر و زبر
ولوله و آوازه به شهر اوفتاد شهر به نظاره پی یک دگر
گفت یکی کاخر ای مفلسان کشت به یک روز نیاید به بر
حال شما دی همگان دیده اند کن فیکون کس نشود بخت ور
ور بشود بخت ور آخر چنین کی شود او همچو فلک مشتهر
گفت کریمی سوی بر ما گذشت کرد در این خانه به رحمت نظر
قصه درازست و اشارت بس است دیده فزون دار و سخن مختصر
1171
در بگشا کآمد خامی دگر پیشکشی کن دو سه جامی دگر
هین که رسیدیم به نزدیک ده همره ما شو دو سه گامی دگر
هین هله چونی تو ز راه دراز هر قدمی غصه و دامی دگر
غصه کجا دارد کان عسل ای که تو را سیصد نامی دگر
بسته بدی تو در و بام سرا آمدت آن حکم ز بامی دگر
گر به سنام سر گردون روی بر تو قضا راست سنامی دگر
ای ز تو صد کام دلم یافته می طلبد دل ز تو کامی دگر
ای رخ و رخسار تو رومی دگر ای سر زلفین تو شامی دگر
سوی چنان روم و چنان شام رو تا ببری دولت را می دگر
لطف تو عام آمد چون آفتاب گیر مرا نیز تو عامی دگر
هر سحری سر نهدت آفتاب گوید بپذیر غلامی دگر
بر تو و برگرد تو هر کس که هست دم به دم از عرش سلامی دگر
بی سخنی ره رو راه تو را در غم و شادیست پیامی دگر
این غم و شادی چو زمام دلند ناقه حق راست زمانی دگر
شاد زمانی که ببندم دهن بشنوم از روح کلامی دگر
رخت از این سوی بدان سو کشم بنگرم آن سوی نظامی دگر
عیش جهان گردد بر من حرام بینم من بیت حرامی دگر
طرفه که چون خنب تنم بشکند یابد این باده قوامی دگر
توبه مکن زین که شدم ناتمام بعد شدن هست تمامی دگر
بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر یک دو سه میم و دو سه لامی دگر
1172
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
آمد ترش رویی دگر یا زمهریرست او مگر برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر
و قایل یقول لی انا علمنا بره فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
درده می بیغامبری تا خر نماند در خری خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
السر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتی من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی جگر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
ای خواجه من آغشته ام بی شرم و بی دل گشته ام اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
خواهم یکی گوینده ای مستی خرابی زنده ای کآتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش چون شیرگیر او نشد او را در این ره سگ شمر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر
آن ها خراب و مست و خوش وین ها غلام پنج و شش آن ها جدا وین ها جدا آن ها دگر وین ها دگر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر
اسکت و لا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا فاکشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر
ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن ما را چو خود بی هوش کن بی هوش خوش در ما نگر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
ز اندازه بیرون خورده ام کاندازه را گم کرده ام شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن ما را چو خود بی هوش کن بی هوش سوی ما نگر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
1173
بشنو خبر صادق از گفته پیغامبر اندر صفت مومن المومن کالمزهر
جاء الملک الاکبر ما احسن ذا المنظر حتی ملاء الدنیا بالعبهر و العنبر
چون بربط شد مومن در ناله و در زاری بربط ز کجا نالد بی زخمه زخم آور
جاء الفرج الاعظم جاء الفرج الاکبر جاء الکرم الادوم جاء القمر الاقمر
خو کرد دل بربط نشکیبد از آن زخمه اندر قدم مطرب می مالد رو و سر
الدوله عیشیه و القهوه عرشیه و المجلس منثور باللوز مع السکر
اینک غزلی دیگر الخمس مع الخمسین زان پیش که برخوانم که شانیک الابتر
الرب هو الساقی و العیش به باقی و السعد هو الراقی یا خایف لا تحذر
الروح غد اسکری من قهوتنا الکبری و ازینت الدنیا بالاخضر و الاحمر
خاموش شو و محرم می خور می جان هر دم در مجلس ربانی بی حلق و لب و ساغر
1174
مرا می گفت دوش آن یار عیار سگ عاشق به از شیران هشیار
جهان پر شد مگر گوشت گرفتست سگ اصحاب کهف و صاحب غار
قرین شاه باشد آن سگی کو برای شاه جوید کبک و کفتار
خصوصا آن سگی کو را به همت نباشد صید او جز شاه مختار
ببوسد خاک پایش شیر گردون بدان لب که نیالاید به مردار
دمی می خور دمی می گو به نوبت مده خود را به گفت و گو به یک بار
نه آن مطرب که در مجلس نشیند گهی نوشد گهی کوشد به مزمار
ملولان باز جنبیدن گرفتند همی جنگند و می لنگند ناچار
بجنبان گوشه زنجیر خود را رگ دیوانگیشان را بیفشار
ملول جمله عالم تازه گردد چو خندان اندرآید یار بی یار
الفت السکر ادرکنی باسکار ایا جاری ایا جاری ایا جار
و لا تسق بکاسات صغار فهذا یوم احسان و ایثار
و قاتل فی سبیل الجود بخلا لیبقی منک منهاج و آثار
فقل انا صببنا الماء صبا و نحن الماء لا ماء و لا نار
و سیمائی شهید لی بانی قضیت عندهم فی العشق اوطار
و طیبوا و اسکروا قومی فانی کریم فی کروم العصر عصار
جنون فی جنون فی جنون تخفف عنک اثقالا و اوزار
1175
انجیرفروش را چه بهتر انجیرفروشی ای برادر
یا ساقی عشقنا تذکر فالعیش بلا نداک ابتر
ما را سر صنعت و دکان نیست ای ساقی جان کجاست ساغر
لا تترکنا سدی صحایا الخیر ینال لا یوخر
کم جوی وفا عتاب کم کن ای زنده کن هزار مضطر
الحنطه حیث کان حنطه اذ کان کذاک یوم بیدر
چون پیشه مرد زرگری شد هر شهر که رفت کیست زرگر
ابرارک یشربون خمرا فی ظل سخایک المخیر
خود دل دهدت که برنهی بار بر مرکب پشت ریش لاغر
من کاسک للثری نصیب و الارض بذاک صار اخضر
بگذار که می چرد ضعیفی در روضه رحمتت محرر
یا ساقی هات لا تقصر یا طول حیاتنا المقصر
در سایه دوست چون بود جان همچون ماهی میان کوثر
طهر خطراتنا و طیب من کاس مدامک المطهر
ما را بمران وگر برانی هم بر تو تنیم چون کبوتر
و الفجر لذی لیال عشر من نهر رحیقک المفرج
آمد عثمان شهاب دین هین واگو غزل مرا مکرر
1176
انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر
قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر
قدموا ساده الهوی قلت یا قوم ما الخبر خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر
قلت القتل فی الهوی برکات بلا ضرر جرد العشق سیفه بادروا امه الفکر
ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر نفخوا فی شبابه حمل الریح بالشرر
مزج النار بالهوی لیس یبقی و لا یذر شببوا لی بنفخه یسکر نفخه السحر
بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر چو خبر نیست محرمش بر او باش بی خبر
دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر
بزن از عشق گردنم بجوی مر مرا مخر گفت من چیز دیگرم بجز این صورت بشر
گفتمش روح خود تویی عجبا چیست آن دگر هله ای نای خوش نوا هله ای باد پرده در
برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر بدر این کیسه های ما تو به کوری کیسه گر
چه غمست ار زرم بشد که میی هست همچو زر عربی گر چه خوش بود عجمی گو تو ای پسر
1177
آفتابی برآمد از اسرار جامه شویی کنیم صوفی وار
تن ما خرقه ایست پرتضریب جان ما صوفییست معنی دار
خرقه پر ز بند روزی چند جان و عشق است تا ابد بر کار
به سر توست شاه را سوگند با چنین سر چه می کنی دستار
چون رخ توست ماه را قبله با چنین رخ چه می کنی گلزار
تو بها کرده بودی ای نادان گشته بودی ز عاشقی بیزار
عشق ناگه جمال خود بنمود توبه سودت نکرد و استغفار
این جهان همچو موم رنگارنگ عشق چون آتشی عظیم شرار
موم و آتش چو گشت همسایه نقش و رنگش فنا شود ناچار
گر بگویم دگر فنا گردی ور نگویم نمی گذارد یار
جنه الروح عشق خالقها منه تجری جمیعه الانهار
منه تصفر خضره الاوراق منه تخضر اغصن الاشجار
منه تحمر و جنه المعشوق منه تصفر و جنه الاحرار
منه تهتز صوره المسرور منه یبکی الکایب بالاسحار
ان فی العشق فسحه الارواح ان فی ذاک عبره الابصار
ذبت فی العشق کی اعاینه ما کفی ان اراه بالاثار
ان الاثار تعجب الاثار ان الاسرار تستر الاسرار
کثره الحجب لا تحجبنی ان ذکراک تخرق الاستار
1178
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره فاجرک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
السر فیک یا فتی لا تلتمس ممن اتی من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
سر کتیم لفظه سیف جسیم لحظه شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم کیف اهتدیتم فاخبرو الا تکتموا عنا الخبر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا فاکشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
العیش حقاء عیشکم و الموت حقاء موتکم و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
اسکت فلا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
1179
غره وجه سلبت قلب جمیع البشر ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر
انی وجدت امراه اوصفه تملکهم او قمراء محتجباء تحت حجاب الفکر
داخله خارجه شارقه بارقه صورتها کالبشر خلقتها من شرر
حین نات تنقصنی حین دنت ترقصنی کادسنا برقتها یذهب نور البصر
قامتها عالیه قیمتها غالیه غمزتها ساحره ریقتها من سکر
هدهدها من سباء اتحفنا من نب مندیها اخبرنی غیبنی کالخبر
قلت لروح القدس ما هی قل لی عجبا قال اما تعرفها تلک لا حدی الکبر
1180
سیدی انی کلیل انت فی زی النهار اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار
لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح لیلتی دار قرار دونها دار القرار
ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار
انما اجسامنا حالت کسور بیننا حبذا یا ربنا من جنه خلف الجدار
ربنا فارفع جداراء قام فیما بیننا ربنا و ارحم فانا فی حیاء و اعتذار
1181
به سوی ما نگر چشمی برانداز وگر فرصت بود بوسی درانداز
چو کردی نیت نیکو مگردان از آن گلشن گلی بر چاکر انداز
اگر خواهی که روزافزون بود کار نظر بر کار ما افزونتر انداز
وگر تو فتنه انگیزی و خودکام رها کن داد و رسمی دیگر انداز
نگون کن سرو را همچون بنفشه گناه غنچه بر نیلوفر انداز
ز باد و بوی توست امروز در باغ درختان جمله رقاص و سرانداز
چو شاخ لاغری افزون کند رقص تو میوه سوی شاخ لاغر انداز
چو آمد خار گل را اسپری بخش چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز
بر عاشق بری چون سیم بگشا سوی مفلس یکی مشتی زر انداز
برآ ای شاه شمس الدین تبریز یکی نوری عجب بر اختر انداز
1182
تو چشم شیخ را دیدن میاموز فلک را راست گردیدن میاموز
تو کل را جمع این اجزا مپندار تو گل را لطف و خندیدن میاموز
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی تو مه را نور بخشیدن میاموز
تو عقل خویش را از می نگهدار تو می را عقل دزدیدن میاموز
تو باز عقل را صیادی آموز چنین بیهوده پریدن میاموز
یتیمان فراقش را بخندان یتیمان را تو نالیدن میاموز
دل مظلوم را ایمن کن از ترس دل او را تو لرزیدن میاموز
تو ظالم را مده رخصت به تاویل ستیزا را ستیزیدن میاموز
زبان را پردگی می دار چون دل زبان را پرده بدریدن میاموز
تو در معنی گشا این چشم سر را چو گوشش حرف برچیدن میاموز
1183
اگر کی در فرینداش یوقسا یاوز اوزن یلداسنا بو در قلاوز
چپانی برک دت قر تن اکشدر اشیت بندن قراقوزیم قراقوز
اگر ططسن اگر رومین وگر ترک زبان بی زبانان را بیاموز
سر چوب تری آن گاه گرید که یابد آن سوی دیگر تف و سوز
چو اسماعیل قربان شو در این عشق که شب قربان شود پیوسته در روز
خمش آن شیر شیران نور معنیست پنیری شد به حرف از حاجت یوز
1184
بیا با تو مرا کارست امروز مرا سودای گلزارست امروز
بیا دلدار من دلداریی کن که روز لطف و ایثارست امروز
دل من جامه ها را می دراند که روز وصل دلدارست امروز
بخندان جان ما را از جمالی که بر گلبرگ و گلنارست امروز
چرا جان ها بر آن لب مست گشتند که آن جا نقل بسیارست امروز
نوای طوطیان آفاق پر شد که شکرها به خروارست امروز
1185
چنان مستم چنان مستم من امروز که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیابد چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم به صورت گر در این پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی دانم کجایم لیک فرخ مقامی کاندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان ز مستی در بر او بستم من امروز
چو واگشت او پی او می دویدم دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز که چون ماهی در این شستم من امروز
1186
چنان مستم چنان مستم من امروز که پیروزه نمی دانم ز پیروز
به هر ره راهبر هشیار باید در این ره نیست جز مجنون قلاوز
اگر زنده ست آن مجنون بیا گو ز من مجنونی نادر بیاموز
اگر خواهی که تو دیوانه گردی مثال نقش من بر جامه بردوز
خلیل آن روز با آتش همی گفت اگر مویی ز من باقیست درسوز
بدو می گفت آن آتش که ای شه به پیشت من بمیرم تو برافروز
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت تو از غیر خدا محفوظ و محروز
پیاپی می ستان از حق شرابی ندارد غیر عاشق اندر آن پوز
بده صحت به بیماران عالم که در صحت نه معلومی نه مهموز
چو ناگفته به پیش روح پیداست چو پوشیده شود بر روح مرموز
خمش کن از خصال شمس تبریز همان بهتر که باشد گنج مکنوز
1187
در این سرما سر ما داری امروز دل عیش و تماشا داری امروز
میفکن نوبت عشرت به فردا چو آسایش مهیا داری امروز
بگستر بر سر ما سایه خود که خورشیدانه سیما داری امروز
در این خمخانه ما را میهمان کن بدان همسایه کان جا داری امروز
نقاب از روی سرخ او فروکش که در پرده حمیرا داری امروز
دراشکن کشتی اندیشه ها را که کفی همچو دریا داری امروز
سری از عین و شین و قاف برزن که صد اسم و مسما داری امروز
خمش باش و مدم در نای منطق که مصر و نیشکرها داری امروز
1188
الا ای شمع گریان گرم می سوز خلاص شمع نزدیکست شد روز
خلاص شمع ها شمعی برآمد که بر زنگی ظلمت هاست پیروز
نهان شد ظلم و ظلمت ها ز خورشید نهان گردد الف چون گشت مهموز
شنو از شمس تاویلات و تعبیر چو اندر خواب بشنیدی تو مرموز
چنین باشد بیان نور ناطق نه لب باشد نه آواز و نه پدفوز
چو مه از ابر تن بیرون رو ای دوست هزار اکسیر از خورشید آموز
پی خورشید بهر این دوانست هلال و بدر صبح و شام چون یوز
چو دیدی پرده سوزی های خورشید دهان از پرده دریدن فرودوز
خمش آن شیر شیران نور معنیست پنیری شد به حرف از حاجت یوز
1189
در این سرما سر ما داری امروز سر عیش و تماشا داری امروز
تویی خورشید و ما پیشت چو ذره که ما را بی سر و پا داری امروز
به چارم آسمان پهلوی خورشید تو ما را چون مسیحا داری امروز
دلا از سنگ صد چشمه روان کن که احسان موفا داری امروز
تراشیدی ز رحمت نردبانی که عزم کوچ بالا داری امروز
زهی دعوت زهی مهمانی زفت که بر چرخ معلا داری امروز
به پیش هر کسی ماهی بریان در آن ماهی تو دریا داری امروز
درون ماهی دریا کی دیدست عجایب های زیبا داری امروز
1190
ای خفته به یاد یار برخیز می آید یار غار برخیز
زنهارده خلایق آمد برخیز تو زینهار برخیز
جان بخش هزار عیسی آمد ای مرده به مرگ یار برخیز
ای ساقی خوب بنده پرور از بهر دو سه خمار برخیز
وی داروی صد هزار خسته نک خسته بی قرار برخیز
ای لطف تو دستگیر رنجور پایم بخلید خار برخیز
ای حسن تو دام جان پاکان درماند یکی شکار برخیز
خون شد دل و خون به جوش آمد این جمله روا مدار برخیز
معذورم دار اگر بگفتم در حالت اضطرار برخیز
ای نرگس مست مست خفته وی دلبر خوش عذار برخیز
زان چیز که بنده داند و تو پر کن قدح و بیار برخیز
زان پیش که دل شکسته گردد ای دوست شکسته وار برخیز
1191
ماییم فداییان جانباز گستاخ و دلیر و جسم پرداز
حیفست که جان پاک ما را باشد تن خاکسار انباز
ز آغاز همه به آخر آیند ز آخر برویم ما به آغاز
هین باز پرید جمله یاران شه باز بکوفت طبل شهباز
شش سوی مپر بپر از آن سو کاندر دل تو رسید آواز
هان ای دل خسته نقل ما را روزی دو سه ماندست می ساز
گر خواری وگر عزیزی این جا زان سوست بقا و ملک و اعزاز
مگشای پر سخن کز آن سو بی پر باشد همیشه پرواز
پوست سخنست اینچ گفتم از پوست کی یافت مغز آن راز
1192
برخیز و صبوح را برانگیز جان بخش زمانه را و مستیز
آمیخته باش با حریفان با آب شراب را میامیز
یاد تو شراب و یاد ما آب ما چون سرخر تو همچو پالیز
ای غم اجلت در این قنینه ست گر مردنت آرزوست مگریز
مرگ نفس است در تجلی مرگ جعلست در عبربیز
مجلس چمنیست و گل شکفته ای ساقی همچو سرو برخیز
این جام مشعشع آنگهی شرم ساقی چو تویی خطاست پرهیز
ما را چو رخ خوشت برافروز غم را چو عدوی خود درآویز
هشتیم غزل که نوبت توست مردانه درآ و چست و سرتیز
1193
من از سخنان مهرانگیز دل پر دارم ز خواب برخیز
ای آنک رخ تو همچو آتش یک لحظه ز آتشم مپرهیز
شیرم ز تو جوش کرد و خون شد ای شیر به خون من درآمیز
با یارک خود بساز پنهان مستیز به جان تو که مستیز
تسلیم قضا شدم ازیرا مانند قضا تو تندی و تیز
بنگر که چه خون دل گرفتست بر گرد قبام چون فراویز
در خشم مکن تو چشم خود را وان فتنه خفته را مینگیز
خود خفته نماید و نخفتست آن نرگس پرخمار خون ریز
1194
گر نه ای دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز گر چه صد ره مات گشتی مهره دیگر بباز
گر چه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن بازگرد ای مرغ گر چه خسته ای از چنگ باز
چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر ور ز شهری نیز یاوه با قلاوزی بساز
اسب چوبین برتراشیدی که این اسب منست گر نه چوبینست اسبت خواجه یک منزل بتاز
دعوت حق نشنوی آنگه دعاها می کنی شرم بادت ای برادر زین دعای بی نماز
سر به سر راضی نه ای که سر بری از تیغ حق کی دهد بو همچو عنبر چونک سیری و پیاز
گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز
1195
سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز
خانه خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز
ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست هین که با خورشید دارد ذره ها کار دراز
پیش روزن ذره ها بین خوش معلق می زنند هر که را خورشید شد قبله چنین باشد نماز
در سماع آفتاب این ذره ها چون صوفیان کس نداند بر چه قولی بر چه ضربی بر چه ساز
اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر پای کوبان آشکار و مطربان پنهان چو راز
برتر از جمله سماع ما بود در اندرون جزوهای ما در او رقصان به صد گون عز و ناز
شمس تبریزی تویی سلطان سلطانان جان چون تو محمودی نیامد همچو من دیگر ایاز
1196
عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز
گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش جمله شب می گداز و جمله شب خوش می بسوز
غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان در میان آن خزان باشد دل عاشق تموز
گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلام را عاشقانه نعره ای زن عاشقانه فوز فوز
ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مکن در ببند اندر خلاء و شهوت خود را بسوز
عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند پوز
گر همی خواهی که بویی بشنوی زین رمزها چشم را از غیر شمس الدین تبریزی بدوز
ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمس دین بر تک دریای غفلت مرده ریگی تو هنوز
رو به کتاب تعلم گرد علم فقه گرد تا سرافرازی شوی اندر یجوز و لایجوز
جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دور شد عشق او زین پس نماند با مویز و جوز و کوز
عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند زان کمانم هست عریان از لباس نقش و توز
ای جلال الدین بخسپ و ترک کن املا بگو که تک آن شیر را اندرنیابد هیچ یوز
1197
اگر آتش است یارت تو برو در او همی سوز به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همی کش تو موافقت همی کن چو لباس تو درانند تو لباس وصل می دوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
1198
سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز
چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز
دندان عیش کند شد از هجر ترش روی امروز قند وصل گزیدن گرفت باز
پیراهن سیاه که پوشید روز فصل تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز
افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد با تنگ های لعل خریدن گرفت باز
آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان در خون عاشقان بچریدن گرفت باز
خاتون روح خانه نشین از سرای تن چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز
دیگ خیال عشق دلارام خام پز سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز
نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز
آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد افسون و مکر دوست شنیدن گرفت باز
بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز
سودای عشق لولی دزد سیاه کار بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز
صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق بر کف قراضه ها بگزیدن گرفت باز
تبریز را کرامت شمس حقست و او گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز
1199
یا مکثر الدلال علی الخلق بالنشوز الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز
من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز
غوغای روز بینی چون شمع مرده باش چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز
گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو یوز
ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما این پرده را دریدی آن پرده را مدوز
ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی کو پیش از این فراق در آن آب کرد پوز
اول چنان نواز و در آخر چنین گداز اول یجوز آمد و امروز لایجوز
ای جان و بخت خندان در روی ما بخند تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز
در موسم عجوز چو در باغ جان روی بنماید آن عجوز ز هر گوشه صد تموز
گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست گوید که راه باغ نیاموختی هنوز
آن سو که نکته ها و رموز چو جان رسد ای عمر باد داده تو در نکته و رموز
تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش با آن کمان دولت کو درمپیچ توز
گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر همچون بنفشه تر خوش روی پشت گوز
ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی لم تغنه المناصب و المال و الکنوز
ان کنت ذا غنی و غناک مکتم کم حبه مکتمه ترصد البروز
یا طالب الجواهر و الدر و الحصی مثلان فی الظلام فهل تدر ما تحوز
می چین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر در شب مزن تو قلب که پیدا شود به روز
استمحن النقود به میزان صادق ردا لما یضرک مدا لما یعوز
1200
ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز
دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند در تن من خون نماند خون دل رز بریز
با دل و جان یاغیم بی دل و جان می زیم باطن من صید شاه ظاهر من در گریز
ای غم و اندیشه رو باده و بای غمست چونک بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز
کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز
تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز
تا می دل خورده ام ترک جگر کرده ام چونک روم در لحد زان قدحم کن جهیز
ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار ساغر خردم سبوست من چه کنم کفجلیز
شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان تا که ز تف تموز سوزد پرده حجیز
1201
برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز هلا بیا شب لولی و کار هر دو بساز
من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز
درون پرده شب ها لطیف دزدانند که ره برند به حیلت به بام خانه راز
طمع ندارم از شب روی و عیاری بجز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز
رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان زهی چراغ که خورشید سوزی و مه ساز
روا شود همه حاجات خلق در شب قدر که قدر از چو تو بدری بیافت آن اعزاز
همه تویی و ورای همه دگر چه بود که تا خیال درآید کسی تو را انباز
هلا گذر کن از این پهن گوش ها بگشا که من حکایت نادر همه کنم آغاز
مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک باز
چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر اگر نه تو زر سرخی چراست چندین گاز
تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی که هر کجا که بود گنج سر کند غماز
بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست به تف تف و به مصلا و ذکر و زهد و نماز
بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد که من جنید زمانم ابایزید نیاز
قماش بازده آن گاه زهد خود می کن مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز
خموش کن ز بهانه که حبه ای نخرند در این مقام ز تزویر و حیله طناز
بگیر دامن اقبال شمس تبریزی که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز
1202
به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز
دمی که شعشعه این جمال درتابد صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز
کسی شود به تو غره که روی دوست ندید کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز
ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو که ابر را و تو را من درآورم به نیاز
اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز
مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم چه ناز می رسدت با من ای کمین خباز
عباد را برهانم ز نان و از نانبا حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز
ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز
زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز
نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند دمی بدین دو سه مخمور بی نوا پرداز
حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز
چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست به زیر سایه او می روم نشیب و فراز
ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود خموش باش که محمود گشت کار ایاز
1203
برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز
مقام داشت به جنت صفی حق آدم جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز
میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز
چو دوست با عدو تو نشست از او بگریز که احتراق دهد آب گرم نارآمیز
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی که ذوق خمر تو را دیده ام خمارآمیز
ولیک موی کشان آردم بر تو غمت که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز
هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد خیال یار به اکراه اختیارآمیز
غم تو بر سفرم زیر زیر می خندد که واقفست از این عشق زینهارآمیز
به پیش سلطنت توبه ام چو مسخره ایست که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
1204
عشق گزین عشق و در او کوکبه می ران و مترس ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان و مترس
جانوری لاجرم از فرقت جان می لرزی ری بهل و واو بهل شو همگی جان و مترس
چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس
در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود رقص کنان شعله زنان برجه از این کار و مترس
دل ز تو برهان طلبد سایه برهان نه تویی بر مثل سایه برو باز به برهان و مترس
سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و مترس
1205
سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس گر چه ملول گشته ای کم نزنی ز هیچ کس
چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس
گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت همنفسی خوش است خوش هین مگریز یک نفس
ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود ما بپزیم هم به هم ما نه کمیم از عدس
من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شکرکشان مرگ بود فراقشان مرگ که را بود هوس
دوش حریف مست من داد سبو به دست من بشکنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس
نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود زانک خدوک می شود خوان مرا از این مگس
من پس و پیش ننگرم پرده شرم بردرم زانک کمند سکر می می کشدم ز پیش و پس
خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل عسس
آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد مجس
گفت کباب خور پی قوت دل بگفتمش دل همگی کباب شد سوی شراب ران فرس
گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور باده منت دهم گزین صاف شده ز خاک و خس
گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را نیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارس
خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو آب حیات می کشد بازگشا از او جرس
آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف زین سببست مختفی آب حیات در غلس
1206
سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس
روی ویست گلستان مار بود در او نهان جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس
کان زمردی مها دیده مار برکنی ماه دوهفته ای شها غم نخوریم از غلس
بی تو جهان چه فن زند بی تو چگونه تن زند جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس
نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی هست اثر حمایتت گر زره ست وگر فرس
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس
چرخ میان آب تو بر دوران همی زند عقل بر طبیبیت عرضه همی کند مجس
ذره به ذره طمع ها صف زده پیش خوان تو سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم آنچ بهار می دهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور می خورد نقره و زر نبات او خاک که آب می خورد ماش شدست یا عدس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود چند گریز می کنی بازنگر که نیست کس
بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی چونک بیافت مشتری باز کند از او جرس
1207
نیم شب از عشق تا دانی چه می گوید خروس خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس
پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه ام روزگار نازنین را می دهد بر آنموس
در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش نام او را طیر خوانی نام خود را اثربوس
آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا او به صورت مرغ باشد در حقیقات انگلوس
من غلام آن خروسم کو چنین پندی دهد خاک پای او به آید از سر واسیلیوس
گرد کفش خاک پای مصطفی را سرمه ساز تا نباشی روز حشر از جمله کالویروس
رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار گر عرب باشی وگر ترک وگر سراکنوس
1208
حال ما بی آن مه زیبا مپرس آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس
زیر و بالا از رخش پرنور بین ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس
گوهر اشکم نگر از رشک عشق وز صفا و موج آن دریا مپرس
در میان خون ما پا درمنه هیچم از صفرا و از سودا مپرس
خون دل می بین و با کس دم مزن وز نگار شنگ سرغوغا مپرس
صد هزاران مرغ دل پرکنده بین تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس
صد قیامت در بلای عشق اوست درنگر امروز و از فردا مپرس
ای خیال اندیش دوری سخت دور سر او از طبع کارافزا مپرس
چند پرسی شمس تبریزی کی بود چشم جیحون بین و از دریا مپرس
1209
ای دل بی بهره از بهرام ترس وز شهان در ساعت اکرام ترس
دانه شیرین بود اکرام شاه دانه دیدی آن زمان از دام ترس
گر چه باران نعمتست از برق ترس شاد ایامی تو از ایام ترس
لطف شاهان گر چه گستاخت کند تو ز گستاخی ناهنگام ترس
چون بخندد شیر تو ایمن مباش آن زمان از زخم خون آشام ترس
ای مگس دل با لب شکر مپیچ چشم بادامست از بادام ترس
1210
نیست در آخرزمان فریادرس جز صلاح الدین صلاح الدین و بس
گر ز سر سر او دانسته ای دم فروکش تا نداند هیچ کس
سینه عاشق یکی آبیست خوش جان ها بر آب او خاشاک و خس
چون ببینی روی او را دم مزن کاندر آیینه زیان باشد نفس
از دل عاشق برآید آفتاب نور گیرد عالمی از پیش و پس
1211
ای روترش به پیشم بد گفته ای مرا پس مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
آن گفته پلیدت در روی شدت پدیدت پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس
ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک می خور هین کز دهان هر سگ دریا نشد منجس
بیت القدس اگر شد ز افرنگ پر از خوکان بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس
این روی آینه ست این یوسف در او بتابد بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس
خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد خورشید را چه نقصان گر سایه شد منکس
ضحاک بود عیسی عباس بود یحیی این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس
گفتند از این دو یا رب پیش تو کیست بهتر زین هر دو چیست بهتر در منهج موسس
حق گفت افضل آنست کش ظن به من نکوتر که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس
تو خود عبوس گینی نه از خوف و طمع دینی از رشک زعفرانی یا از شماتت اطلس
این دو به کار ناید جز ناروا نشاید ای وای آن که در وی باشد حسد مغرس
واهل ز دست او را تبت بس است او را هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا بس
اعدات آفتابا می دان یقین خفاشند هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل عسعس
ابتر بود عدوش وان منصبش نماند در دیده کی بماند گر درفتد در او خس
1212
دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس
جوشش خون را ببین از جگر مومنان وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس
سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس
عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس
هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس
خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس
چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس
هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس
مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس
گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت پای دگر کژ منه خواجه از این سر مپرس
دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست از بصر پروحل گوهر منظر مپرس
چونک بشستی بصر از مدد خون دل مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس
رو تو به تبریز زود از پی این شکر را با لطف شمس حق از می و شکر مپرس
1213
ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس زانک نیرزد کنون خون رهی یک لکیس
گنج نهان دو کون پیش رخش یک جوست بهر لکیسی دلا سرد بود این مکیس
عاشقی آن صنم وانگه ترس کسی یک دم و یک رنگ باش عاشق و آن گاه پیس
ای دل شکرستان از نمکش شور کن آب ز کوثر بخور خاک در او بلیس
زود بشو لوح را ز ابجد این کاف و نون آنگه ای دل برو نقطه خالش نویس
ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی خشت گل تیره ای ز آب جهنم بخیس
شمس حق و دین کشید تیغ برون از نیام ای خرد دوک سار تار خیالی بریس
1214
بیا که دانه لطیفست رو ز دام مترس قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس
بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند بیا بیا که حریفان تو را غلام مترس
بیا بیا به شرابی و ساقیی که مپرس درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس
شنیده ای که در این راه بیم جان و سر است چو یار آب حیاتست از این پیام مترس
چو عشق عیسی وقتست و مرده می جوید بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس
اگر چه رطل گرانست او سبک روحست ز دست دوست فروکش هزار جام مترس
غلام شیر شدی بی کباب کی مانی چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام مترس
حریف ماه شدی از عسس چه غم داری صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام مترس
خیال دوست بیاورد سوی من جامی که گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس
بگفتمش مه روزه ست و روز گفت خموش که نشکند می جان روزه و صیام مترس
در این مقام خلیلست و بایزید حریف بگیر جام مقیم و در این مقام مترس
1215
ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون خوش
هرگز ندیدست آسمان هرگز نبوده در جهان مانند تو لیلی جان مانند من مجنون خوش
باور کند خود عاقلی در ظلمت آب و گلی مانند تو موسی دلی مانند من هارون خوش
ای قطب این هفت آسیا هم کان زر هم کیمیا ای عیسی دوران بیا بر ما بخوان افسون خوش
چون گوهری ناسفته ام فارغ ز خام و پخته ام در سایه ات خوش خفته ام سرمست از آن افیون خوش
از نغمه تو ذره ها گر رقص آرد چه عجب نک طور موسی از وله رقصان در آن هامون خوش
ای دل برای دلخوشی زر و هنر چون می کشی دیدی تو از زر و هنر بی خسف یک قارون خوش
باشد به صورت خوش نما راه خوشی بسته شده چون زهر مار کوهیی بنهفته در معجون خوش
یا همچو گور کافران پرمحنت و زخم گران پیچیده بیرون گور را در اطلس و اکسون خوش
زان گوش همچون جیم تو زان چشم همچو صاد تو زان قامت همچون الف زان ابروی چون نون خوش
شاگرد لوح جان شدم زین حرف ها خط خوان شدم کشتی و کشتی بان شدم اندر چنین جیحون خوش
ایوان کجا ماند مرا با منجنیق کبریا میزان کجا ماند مرا در عشقت ای موزون خوش
ای مایه صد بی هشی دی از طریق سرکشی گفتی مرا چونی خوشی در حیرت بی چون خوش
هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد کان ناخوشی ها خورده بد در غیبت تو خون خوش
ای شمس تبریزی تویی کاندر جلالت صدتویی جان منست آن ماهیی در وی چو تو ذاالنون خوش
1216
گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش ور زانک تو عاشق نه ای رو سخره می کن خار کش
جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری این ننگ جان ها را ز خود بیرون کن و بر دار کش
گاهی بود در تیرگی گاهی بود در خیرگی بیزار شو زین جان هله بر وی خط بیزار کش
خود را مبین در من نگر کز جان شدستم بی اثر مانند بلبل مست شو زو رخت بر گلزار کش
این کره تند فلک از روح تو سر می کشد چابک سوار حضرتی این کره را در کار کش
چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی ننگت نمی آید که خر گوید تو را خروار کش
همچون جهودان می زیی ترسان و خوار و متهم پس چون جهودان کن نشان عصابه بر دستار کش
یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفی بهر گشاد دیده را در دیده افکار کش
1217
الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش
از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش سیل درآید چو گیا هر طرفی می بردش
اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش
باده خوری مست شوی بی دل و بی دست شوی بیست سلامت بودش درکشدش خوش خوردش
پای در این جوی نهی تا به قیامت نرهی هر که در این موج فتد تا لب دریا کشدش
گول شود هول شود وز همه معزول شود دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش
ای دم تو دام خمش بی گنهان را بمکش ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش
1218
ای شب خوش رو که تویی مهتر و سالار حبش ما ز تو شادیم همه وقت تو خوش وقت تو خوش
عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما دست بنه بر سر ما دست مکش دست مکش
ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی گر سه عدد بر سه نهی گردد شش گردد شش
شش جهتم از رخ تو وز نظر فرخ تو هفت فلک را بدهد خوبی و کش خوبی و کش
1219
یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و ترش چون لحد و گور مغان تنگ و دل افشار و ترش
یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود ساعت یاری نبود خایف و فرار و ترش
هر کی بود عاشق خود پنج نشان دارد بد سخت دل و سست قدم کاهل و بی کار و ترش
ور چشمش بیش بود هم ترشی بیش کند دان مثل بیشی او سرکه بسیار ترش
بس کن شرح ترشان این قدری بهر نشان کی طلبد در دل و جان طبع شکربار ترش
1220
دام دگر نهاده ام تا که مگر بگیرمش آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش
آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر باز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش
راه برم به سوی او شب به چراغ روی او چون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش
درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده تا ز رخم چو زر برد بر سر زر بگیرمش
گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر بگیرمش
تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمش بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش
خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش کرد سفر به خواب خوش راه سفر بگیرمش
1221
اگر گم گردد این بی دل از آن دلدار جوییدش وگر اندررمد عاشق به کوی یار جوییدش
وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار جوییدش
اگر بیمار عشق او شود یاوه از این مجلس به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش
وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش
هر آن عاشق که گم گردد هلا زنهار می گویم بر خورشید برق انداز بی زنهار جوییدش
وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را میان طره مشکین آن طرار جوییدش
بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست چنین خفته نیابیدش مگر بیدار جوییدش
بپرسیدم به کوی دل ز پیری من از آن دلبر اشارت کرد آن پیرم که در اسرار جوییدش
بگفتم پیر را بالله تویی اسرار گفت آری منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش
زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد مسلمانان مسلمانان در آن انوار جوییدش
چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد مر اخوان صفا را گو در آن بازار جوییدش
1222
چه دارد در دل آن خواجه که می تابد ز رخسارش چه خوردست او که می پیچد دو نرگسدان خمارش
چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش
به کار خویش می رفتم به درویشی خود ناگه مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش
اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبکسارش
بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش
مگر آن خواب دوشینه که من شوریده می دیدم چنین بودست تعبیرش که دیدم روز بیدارش
شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم ز نور روز بگذشتی شعاع و فر انوارش
چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد هزاران خواجه می زیبد اسیر و بند دیدارش
کجا خواجه جهان باشد کسی کو بند جان باشد چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی یارش
1223
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش
سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش
برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را مثال نحن اعطیناک بر محروم سائل کش
جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن نظر را بر مشارق زن خرد را در مسائل کش
چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بی حد چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل کش
سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش
شراب کاس کیکاووس ده مخمور عاشق را دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش
به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش
اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتاسوا قتول عشق حسنت را از این مقتل به قاتل کش
اگر کافردلست این تن شهادت عرضه کن بر وی وگر بی حاصلست این جان چه باشد توش به حاصل کش
کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش
زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش
تمامش کن هلا حالی که شاه حالی و قالی کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش
1224
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش
گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
منم در عشق بی برگی که اندر باغ عشق او چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش
در آن گل های رخسارش همی غلطید روزی دل بگفتم چیست این گفتا همی غلطم در احسانش
یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش
ولیکن سخت می ترسم از آن زلف سیه کاوش که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش
به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش
1225
ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش
هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش
همه دیدست در راهش همه صدرست درگاهش وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش
ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش
بسی کوران و ره شینان از او گشتند ره بینان بسی جان های غمگینان چو طوطی شد شکرخایش
بسی زخمست بی دشنه ز پنج و چار وز شش نه ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش
زهی شیرین که می سوزم چو از شمعش برافروزم زهی شادی امروزم ز دولت های فردایش
چرا من خاکی و پستم ازیرا عاشق و مستم چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسایش
به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش
از او چونست این دل چون کز او غرقست ره ره خون وز او غوغاست در گردون و ناله جان ز هیهایش
دلا تا چند پرهیزی بگو تو شمس تبریزی بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش
1226
آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش
زین باده نخوردست او زان بارد و سردست او با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش
او سرکه چرا آرد غوره ز چه افشارد زان زهر همی بارد تا جمله بدانیدش
آن باده انگوری نفزاید جز کوری پهلوی چنین باده بالله منشانیدش
باشد بودش سکته در گور نباید کرد زین آب خضر یک کف در حلق چکانیدش
1227
رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد شیرینتر و نادرتر زان شیوه پیشینش
آن طره پرچین را چون باد بشوراند صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش
بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش
آن ماه که می خندد در شرح نمی گنجد ای چشم و چراغ من دم درکش و می بینش
صد چرخ همی گردد بر آب حیات او صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش
گولی مگر ای لولی این جا به چه می لولی رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
گر اسب ندارد جان پیشش برود لنگان بنشاند آن فارس جان را سپس زینش
ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد مانند طبیب آید آن شاه به بالینش
عشقست یکی جانی دررفته به صد صورت دیوانه شدم باری من در فن و آیینش
حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکینش
بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او تقویم طلب می کن در سوره والتینش
خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان از تابش خود سازد تجهیزش و تکفینش
فرهاد هوای او رفتست به که کندن تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش
من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش
خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
1228
ای یوسف مه رویان ای جاه و جمالت خوش ای خسرو و ای شیرین ای نقش و خیالت خوش
ای چهره تو مه وش آبست و در او آتش هم آتش تو نادر هم آب زلالت خوش
ای صورت لطف حق نقش تو خوشست الحق ای نقش تو روحانی وی نور جلالت خوش
ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر در وصل بکوش آخر ای صبح وصالت خوش
ای روز ز روی تو شب سایه موی تو چون ماه برآ امشب ای طالع و فالت خوش
گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری آمیخته ای با جان ای جور و محالت خوش
دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه جان گفت به گوش دل کای دل مه و سالت خوش
تبریز بگو آخر با غمزه شمس الدین کای فتنه جادویان ای سحر حلالت خوش
1229
زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش
در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش
آن دولت عالم را وان جنت خرم را کز وی شکفد در جان گلزار بشوریدش
آن باده همی جوشد وز خلق همی پوشد تا روی شود از وی خمار بشوریدش
چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما نخلیست از آن خرما پربار بشوریدش
گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او باشد که بدید آید بسیار بشوریدش
شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد هر کس که از او دارد زنار بشوریدش
1230
جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش
هر چند به بر گیری او را نبود سیری دانی به چه بنشیند این بار به آمیزش
آن تشنه ده روزه کی به شود از کوزه الا که کند آبش خوش خوار به آمیزش
در وصل تو می جوید وز شرم نمی گوید کامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش
کاری که کند بنده تقدیر زند خنده کای خفته بجو آخر این کار به آمیزش
زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش
اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی صد گلشن و گل گردد یک خار به آمیزش
1231
وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شکرکش جمشید تو را چاکر خورشید تو را مفرش
بخرام بیا کاین دم والله که نمی گنجد نی میوه و نی شیوه نی چرخ و مه و مه وش
جز ما و تو و جامی دریا کف خوش نامی چون دیگ مجوش از غم چون ریگ بیا درکش
زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم یا رب که چه ها دارد زان جانب پنج و شش
ناساخته افتادم در دام تو ای خوش دم ای باده در باده ای آتش در آتش
نی بس کن و نی بس کن خود را همه اخرس کن کاین نیست قرائاتی کش فهم کند اخفش
1232
هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش با زهره درآ گویان در حلقه مستانش
هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش
می گو سخنش بسته در گوش دل آهسته تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش
یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش
آن جا که عنایت ها بخشید ولایت ها آن جا چه زند کوشش آن جا چه بود دانش
آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد بی دست برد چوگان هر گوی ز میدانش
شمس الحق تبریزی کو هر دل بی دل را می آرد و می آرد تا حضرت سلطانش
1233
درون ظلمتی می جو صفاتش که باشد نور و ظلمت محو ذاتش
در آن ظلمت رسی در آب حیوان نه در هر ظلمتست آب حیاتش
بسی دل ها رسد آن جا چو برقی ولی مشکل بود آن جا ثباتش
خنک آن بیدق فرخ رخی را که هر دم می رساند شه به ماتش
بسی دل ها چو شکر شد شکسته نگشته صاف و نابسته نباتش
بپوشیده ز خود تشریف فقرش هم از یاقوت خود داده زکاتش
اگر رویش به قبله می نبینی درون کعبه شد جای صلاتش
شب قدرست او دریاب او را امان یابی چو برخوانی براتش
ز هجران خداوند شمس تبریز شده نالان حیاتش از مماتش
1234
قضا آمد شنو طبل نفیرش نفیرش تلختر یا زخم تیرش
چو دایه این جهان پستان سیه کرد گلوگیر آمدت چون شهد شیرش
خنک طفلی که دندان خرد یافت رهد زین دایه و شیر و زحیرش
بشارت های غیبی شد غذااش ز شیرش وارهانید از بشیرش
چو هر دم می رسد تلقین عشقش چه غم دارد ز منکر یا نکیرش
چو آن خورشید بر وی سایه انداخت ز دوزخ ایمنست و زمهریرش
به اقبال جوان واگشت جانی که راه دین نزد این چرخ پیرش
بدان دارالامان و اصل خود رفت رهید از دامگاه و دار و گیرش
رهید از بند شحنه حرص و آزی که کرده بود بیچاره و حقیرش
رو ای جان کز رباط کهنه جستی ز غصه آجر و حجره و حصیرش
نثارش آید از رضوان جنت کنارش گیرد آن بدر منیرش
تماشا یافت آن چشم عفیفش سعادت یافت آن نفس فقیرش
خجسته باد باغستان خلدش مبارک باد آن نعم المصیرش
1235
نگاری را که می جویم به جانش نمی بینم میان حاضرانش
کجا رفت او میان حاضران نیست در این مجلس نمی بینم نشانش
نظر می افکنم هر سو و هر جا نمی بینم اثر از گلستانش
مسلمانان کجا شد نامداری که می دیدم چو شمع اندر میانش
بگو نامش که هر کی نام او گفت به گور اندر نپوسد استخوانش
خنک آن را که دست او ببوسید به وقت مرگ شیرین شد دهانش
ز رویش شکر گویم یا ز خویش که کفو او نمی بیند جهانش
زمینی گر نیابد شکل او چیست که می گردد در این عشق آسمانش
بگو القاب شمس الدین تبریز مدار از گوش مشتاقان نهانش
1236
برفتم دی به پیشش سخت پرجوش نپرسید او مرا بنشست خاموش
نظر کردم بر او یعنی که واپرس که بی روی چو ماهم چون بدی دوش
نظر اندر زمین می کرد یارم که یعنی چون زمین شو پست و بی هوش
ببوسیدم زمین را سجده کردم که یعنی چون زمینم مست و مدهوش
1237
شنو پندی ز من ای یار خوش کیش به خون دل برآید کار درویش
یقین می دان مجیب و مستجابست دعای سوخته درویش دل ریش
چو آن سلطان بی چون را بدیدی غنی گشتی رهیدی از کم و بیش
چو اسماعیل قربان شو در این عشق ولی را بنده شو گر نیستی میش
چو پختی در هوای شمس تبریز از این خامان بیهوده میندیش
1238
امروز خوش است دل که تو دوش خون دل ما بخورده ای نوش
ای دوش نموده روی چون ماه و امروز هزار شکل و روپوش
دل سجده کنان به پیش آن چشم جان حلقه شده به پیش آن گوش
هر لحظه اشارتی که هش دار هش می خواهی ز مرد بی هوش
سرنای توام مرا تو گویی من در تو فرودمم تو مخروش
از بیم تو گشته شیر گربه در خاک خزیده صبر چون موش
هر ذره کنار اگر گشاید خورشید نگنجد اندر آغوش
خورشید چو شد تو را خریدار ای ذره به نقد نسیه بفروش
باقی غزل مگو که حیفست ما در گفتار و دوست خاموش
لیکن چه کنم که رسم کهنه ست دریا خاموش و موج در جوش
1239
ای خواجه تو عاقلانه می باش چون بی خبری ز شور اوباش
آن چهره که رشک فخر فقرست با ناخن زشت خویش مخراش
آن بت به خیال درنگنجد بت ها به خیال خانه متراش
جمله بت و بت پرست چون اوست غیر کل و جمله چیست جز لاش
نی فهم کنند خلق این را نی دستوری که دم زنم فاش
این ماش برنج احولانست ور نی نه برنج هست و نی ماش
پایان ها را کجا شناسند چون پوشیدست رشک روهاش
گر می دزدی ز زندگان دزد ای دزد کفن به شب چو نباش
اما ز قضاست مات من مات هم حکم قضاست عاش من عاش
خامش که ز شب خبر ندارد آن کس که به روز خورد خشخاش
1240
آن مطرب ما خوشست و چنگش دیوانه شود دل از ترنگش
چون چنگ زند یکی تو بنگر کز لطف چگونه گشت رنگش
گر تنگ آیی ز زندگانی برجه به کنار گیر تنگش
1241
ما نعره به شب زنیم و خاموش تا درنرود درون هر گوش
تا بو نبرد دماغ هر خام بر دیگ وفا نهیم سرپوش
بخلی نبود ولی نشاید این شهره گلاب و خانه موش
شب آمد و جوش خلق بنشست برخیز کز آن ماست سرجوش
امشب ز تو قدر یافت و عزت بر دوش ز کبر می زند دوش
یک چند سماع گوش کردیم بردار سماع جان بی هوش
ای تن دهنت پر از شکر شد پیشت گله نیست هیچ مخروش
ای چنبر دف رسن گسستی با چرخه و دلو و چاه کم کوش
چون گشت شکار شیر جانی بیزار شد از شکار خرگوش
خرگوش که صورتند بی جان گرمابه پر از نگار منقوش
با نفس حدیث روح کم گوی وز ناقه مرده شیر کم دوش
از شر بگریز یار شب باش کاندر سر شب نهند شب پوش
تا صبح وصال دررسیدن درکش شب تیره را در آغوش
از یاد لقای یار بی خواب از خواب شدستمان فراموش
شب چتر سیاه دان و با وی نعره دهلست و بانک چاووش
این فتنه به هر دمی فزونست امشب بترست عشق از دوش
شب چیست نقاب روی مقصود کای رحمت و آفرین بر آن روش
هین طبلک شب روان فروکوب زیرا که سوار شد سیاووش
1242
گر لاش نمود راه قلاش ای هر دو جهان غلام آن لاش
ای دیده جهان و جان ندیده جانست جهان تو یک نفس باش
گردیست جهان و اندر این گرد جاروب نهان شدست و فراش
این مشعله از کجاست بینی آن روز که بشکنی چو خشخاش
عشقی که نهان و آشکارست خون ریز و ستمگرست و اوباش
چون کشته شوی در او بمانی من مات من الهوی فقد عاش
عشقست نه زر نهان نماند العاشق کل سره فاش
لا حسن یلد حیث لا عشق شاباش زهی جمال شاباش
1243
اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش
گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش
همچنین تو دم به دم آن جام باقی می رسان تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش
بر نشانه خاک ما اینک نشان زخم تو ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش
ای هما کز سایه ات پر یافت کوه قاف نیز ای همای خوش لقای آن جهانی شاد باش
هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش
تحفه های آن جهانی می رسانی دم به دم می رسان و می رسان خوش می رسانی شاد باش
رخت ها را می کشاند جان مستان سوی تو می چشان و می کشان خوش می کشانی شاد باش
ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج تا زمین گوید تو را کای آسمانی شاد باش
گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش
گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش
1244
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش
هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش
حس فانی می دهند و عشق فانی می خرند زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش
می کشندت دست دست این دوستان تا نیستی دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
رو مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور غره آن روی بین و هوشیار خویش باش
1245
آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش و آنک می کرد او کرانه در میان آوردمش
آنک عشوه کار او بد عشوه ای بنمودمش و آنک از من سر کشیدی کشکشان آوردمش
آنک هر صبحی تقاضا می کند جان را ز من از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق از بیابان ها سوی دارالامان آوردمش
گفت جان من می نیایم تا بننمایی نشان کو نشان کو مهر سلطان من نشان آوردمش
مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
چونک یک گوشه ردای مصطفی آمد به دست آنک بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
1246
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا پر کنی پیمانه و نشکنی پیمان خویش
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم پرمی رخشنده همچون چهره رخشان خویش
سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش
چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید من کیم غمخوارگی را یافتم من آن خویش
بولهب را دیدم آن جا دست می خایید سخت بوهریره دست کرده در دل انبان خویش
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش
بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
1247
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بسته ای بر پای جان تا فروتر می روی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی چون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونه ست بر رخسار بیماران غم ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان هر زمانم عشق جانی می دهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر عشق نقدم می دهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
1248
ساقیا بی گه رسیدی می بده مردانه باش ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش
سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده وان کز این میدان بترسد گو برو در خانه باش
چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش
درهای باصدف را سوی دریا راه نیست گر چنان دریات باید بی صدف دردانه باش
بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش شمع را تهدید کن کای شمع چون پروانه باش
کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو کای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه باش
لانه تو عشق بودست ای همای لایزال عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش
1249
شده ام سپند حسنت وطنم میان آتش چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش
بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم بنگر به سینه من اثر سنان آتش
که ستاره های آتش سوی سوخته گراید که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
خنک آنک ز آتش تو سمن و گلشن بروید که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
1250
به شکرخنده اگر می ببرد جان رسدش وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش
لشکر دیو و پری جمله به فرمان ویند با چنین عز و شرف ملک سلیمان رسدش
صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش
لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند گر پرد با پر جان جانب کیوان رسدش
نوح وقتیست که عشق ابدی کشتی اوست گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان رسدش
عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش
جملگی تشنه دلان قوت از او می یابند با چنین لقمه دهی شهرت لقمان رسدش
1251
گر لب او شکند نرخ شکر می رسدش ور رخش طعنه زند بر گل تر می رسدش
گر فلک سجده برد بر در او می سزدش ور ستاند گرو از قرص قمر می رسدش
ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست جهت خدمت او بست کمر می رسدش
شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید گر پی هیبتش افکند سپر می رسدش
گر عطارد ز پی دایره و نقطه او همچو پرگار دوانست به سر می رسدش
آن جمالی که فرشته نبود محرم او گر ندارد سر دیدار بشر می رسدش
کار و بار ملکانی که زبردست شدند نکند ور بکند زیر و زبر می رسدش
می شمردم من از این نوع شنودم ز فلک که از این ها بگذر چیز دگر می رسدش
1252
آن که مه غاشیه زین چو غلامان کشدش بوک این همت ما جانب بستان کشدش
گر چه جان را نبود قوت این گستاخی آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش
هر دم از یاد لبش جان لب خود می لیسد ور سقط می شنود از بن دندان کشدش
جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش
ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش
هر کسی کو بتر از وی خرد فخر کند گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش
هر که در دیده عشاق شود مردمکی آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش
کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد کفر آید بر او جانب ایمان کشدش
شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند هر کی او باده کشد باده بدین سان کشدش
1253
بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش نفس اگر سر بکشد گوش کشان می کشدش
جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست وگرش او ندهد جان ز کی باشد مددش
دل ز دردش چه خوشی ها و طرب ها دارد تو مگیر آن کرم وان دهش بی عددش
ملک الموت برید از دلم آن روز طمع که مشرف شدم از طوق حیات ابدش
برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان کاروانی که غم عشق خدا راه زدش
سوسن استایش او کرد کز او یافت زبان سرو آزادی او کرد که بخشید قدش
بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت گل از او جامه دراند که برافروخت خدش
کیست کو دانه اومید در این خاک بکاشت که بهار کرمش بازنبخشید صدش
میوه تلخ و ترش خام طمع بود ولی آفتاب کرم تو به کرم می پزدش
آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند چه زیان کرد از آن شاه که جان شد جسدش
همه شب سجده کنان می رود و وقت سحر روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش
هر که امروز کند شهوت خود را در گور هر یکی حور شود مونس گور و الحدش
هر کی او اسب دواند به سوی گمراهی کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش
بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش
1254
من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
سر و پا گم مکن از فتنه بی پایانت تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش
آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش
ای درختی که به هر سوت هزاران سایه ست سایه ها را بنواز و مبر از گوهر خویش
سایه ها را همه پنهان کن و فانی در نور برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش
ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش
عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش
1255
اندک اندک راه زد سیم و زرش مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش
عشق گردانید با او پوستین می گریزد خواجه از شور و شرش
اندک اندک روی سرخش زرد شد اندک اندک خشک شد چشم ترش
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد راند عشق لاابالی از درش
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت چون بریده شد رگ بیخ آورش
اندک اندک دیو شد لاحول گو سست شد در عاشقی بال و پرش
اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز رفت وجد و حالت خرقه درش
عشق داد و دل بر این عالم نهاد در برش زین پس نیاید دلبرش
زان همی جنباند سر او سست سست کآمد اندر پا و افتاد اکثرش
بهر او پر می کنم من ساغری گر بنوشد برجهاند ساغرش
دست ها زان سان برآرد کآسمان بشنود آواز الله اکبرش
میر ما سیرست از این گفت و ملول درکشان اندر حدیث دیگرش
کشته عشقم نترسم از امیر هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش
بترین مرگ ها بی عشقی است بر چه می لرزد صدف بر گوهرش
برگ ها لرزان ز بیم خشکی اند تا نگردد خشک شاخ اخضرش
در تک دریا گریزد هر صدف تا بنربایند گوهر از برش
چون ربودند از صدف دانه گهر بعد از آن چه آب خوش چه آذرش
آن صدف بی چشم و بی گوش است شاد در به باطن درگشاده منظرش
گر بماند عاشقی از کاروان بر سر ره خضر آید رهبرش
خواجه می گرید که ماند از قافله لیک می خندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت لاجرم سرگین خر شد عنبرش
ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست لاجرم شد خرمگس سرلشکرش
خرمگس آن وسوسه ست و آن خیال که همی خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و واناید از این وانمایم شاخ های دیگرش
تو مکن شاخش چو مرد اندر خری گاو خیزد با سه شاخ از محشرش
1256
آنک جانش داده ای آن را مکش ور ندادی نقش بی جان را مکش
آن دو زلف کافر خود را بگو کای یگانه اهل ایمان را مکش
آفتابا روی خود جلوه مکن چند روزی ماه تابان را مکش
چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلال بازگرد و جمله مرغان را مکش
در میان خون هر مسکین مرو جز قباد و شاه خاقان را مکش
گر مرا دربان عشقت بار داد از سر غیرت تو دربان را مکش
گر فضولم من که مهمان توام شرط نبود هیچ مهمان را مکش
مست میدانم ز می دانم خراب شیشه مشکن مست میدان را مکش
شمس تبریزی تویی سلطان من بازگشتم باز سلطان را مکش
1257
چون تو شادی بنده گو غمخوار باش تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش
کار تو باید که باشد بر مراد کارهای عاشقان گو زار باش
شاه منصوری و ملکت آن توست بنده چون منصور گو بر دار باش
اشتر مستم نجویم نسترن نوشخوارم در رهت گو خار باش
نشنوم من هیچ جز پیغام او هر چه خواهی گفت گو اسرار باش
ای دل آن جایی تو باری که ویست از جمال یار برخوردار باش
او طبیبست و به بیماران رود ای تن وامانده تو بیمار باش
بر امید یار غار خلوتی ثانی اثنین برو در غار باش
بر امید داد و ایثار بهار مهرها می کار و در ایثار باش
خرمنا بر طمع ماه بانمک گم شو از دزد و در آن انبار باش
بهر نطق یار خوش گفتار خویش لب ببند از گفت و کم گفتار باش
1258
آن مایی همچو ما دلشاد باش در گلستان همچو سرو آزاد باش
چون ز شاگردان عشقی ای ظریف در گشاد دل چو عشق استاد باش
گر غمی آید گلوی او بگیر داد از او بستان امیرداد باش
جان تو مستست در بزم احد تن میان خلق گو آحاد باش
گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش
گه نشاط انگیز همچون گلشنش گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش
پیش سروش چون خرامد خاک باش چون گلش عنبر فشاند باد باش
حاصل اینست ای برادر چون فلک در جهان کهنه نوبنیاد باش
در میان خارها چون خارپشت سر درون و شادمان و راد باش
1259
عقل آمد عاشقا خود را بپوش وای ما ای وای ما از عقل و هوش
یا برو از جمع ما ای چشم و عقل یا شوم از ننگ تو بی چشم و گوش
تو چو آبی ز آتش ما دور شو یا درآ در دیگ ما با ما بجوش
گر نمی خواهی که خردت بشکند مرده شو با موج و با دریا مکوش
گر بگویی عاشقم هست امتحان سر مپیچ و رطل مردان را بنوش
می خروشم لیکن از مستی عشق همچو چنگم بی خبر من از خروش
شمس تبریزی مرا کردی خراب هم تو ساقی هم تو می هم می فروش
1260
اندرآمد شاه شیرینان ترش جان شیرینم فدای آن ترش
چشم کژبین را بگفتم کژ مبین کس کند باور گل خندان ترش
در هر آن زندان که درتابد رخش کس نماند در همه زندان ترش
گرد باغش گشتم و والله نبود میوه ای اندر همه بستان ترش
در حرم خندان بود سلطان ولیک می نماید خویش در دیوان ترش
گر تو مرد مومنی باور مکن انگبین و شکر و ایمان ترش
منکر ار باشد ترش نبود عجب نسبتی دارد به بادنجان ترش
1261
روی تو جان جانست از جان نهان مدارش آنچ از جهان فزونست اندر جهان درآرش
ای قطب آسمان ها در آسمان جان ها جان گرد توست گردان می دار بی قرارش
همچون انار خندان عالم نمود دندان در خویش می نگنجد از خویشتن برآرش
نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم تا اختیار دارم کی باشم اختیارش
از خاک چون غباری برداشت باد عشقم آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش
در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد کز عشق خاکیان را بر می کشد بهارش
هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش
جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله نامش نعوذبالله والله که نیست یارش
من همچو گلبنانم او همچو باغبانم از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش
چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش
حیله گریست کارش مهره بریست کارش پرده دریست کارش نی سرسریست کارش
می خارد این گلویم گویم عجب نگویم بگذار تا بخارد بی محرمی مخارش
1262
گر جان بجز تو خواهد از خویش برکنیمش ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش
گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش ور قلعه ها درآید ویرانه ها کنیمش
گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش
بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش
چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
1263
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه برجه بگیر زلفش درکش در این میانش
اندیشه ای که آید در دل ز یار گوید جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش وان شیوه هاش یا رب تا با کیست آنش
این صورتش بهانه ست او نور آسمانست بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش
1264
می گفت چشم شوخش با طره سیاهش من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش
ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش
ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش
روباه دید دنبه در سبزه زار و می گفت هرگز کی دید دنبه بی دام در گیاهش
وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد از دام بی خبر بد آن خاطر تباهش
ابله چو اندرافتد گوید که بی گناهم بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش
ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش
حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد خود حلق کی گشاید بی آه غصه کاهش
تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد چون ما ز دست رفتیم از پای گاه جاهش
تا چه جمال دارد آن نادره مطرز که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش
ز اندیشه می گذارم تا خود چه حیله سازم با او که مکر و حیله تلقین کند الهش
آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش
نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم چه عقل و بند و پندش چه جان و آه آهش
مستی فزود خامش تا نکته ای نرانی ای رفته لاابالی در خون نیکخواهش
1265
آن مه که هست گردون گردان و بی قرارش وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش
هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جان ها وین اختیارها را بشکسته اختیارش
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
عشقش بلای توبه داده سزای توبه آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او ماییم و دامن او بگرفته استوارش
از عشق جام و دورش شاید کشید جورش چون گوش دوست داری می بوس گوشوارش
من حلقه های زلفش از عشق می شمارم ور نه کجا رسد کس در حد و در شمارش
لطفش همی شمارم دل با دم شمرده جانیش بخش آخر ای کشته زار زارش
1266
روحیست بی نشان و ما غرقه در نشانش روحیست بی مکان و سر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی یک لحظه ای مجویش خواهی که تا بدانی یک لحظه ای مدانش
چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش چون آشکار جویی محجوبی از نهانش
چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان پاها دراز کن خوش می خسب در امانش
چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد وانگه چه رحمت آید از جان و از روانش
ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را درتاز درجهانش اما نه در جهانش
بی حرص کوب پایی از کوری حسد را زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش
آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش
1267
در عشق آتشینش آتش نخورده آتش بی چهره خوش او در خوش هزار ناخوش
دل از تو شرحه شرحه بنشین کباب می خور خون چون میست جوشان بنشین شراب می چش
گوشی کشد مرا می گوشی دگر کشد وی ای دل در این کشاکش بنشین و باده می کش
هفت اخترند عامل در شش جهت ولیکن ای عشق بردریدی این هفت را از آن شش
گاهی چو آفتابم سرمایه بخش صد مه گه چون مهم گذاران در عشق یار مه وش
گر منکری گریزد از عشق نیست نادر کز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش
صدغ الوفاء حقاء من فقدکم مشوش وجه الولاء حقاء من عبرتی منقش
القلب لیس یلقی نادیک کیف یصبر الاذن لیس یلقن حادیک کیف ینعش
1268
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش
مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش
تن دنبلیست بر کتف جان برآمده چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی بر عشق حق بچفسد بی صمغ و بی سریش
گز می کنند جامه عمرت به روز و شب هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
بیچاره آدمی که زبونست عشق را زفت آمد این سوار بر این اسب پشت ریش
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش
1269
آینه ام من آینه ام من تا که بدیدم روی چو ماهش چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم چشم سیاهش
چرخ زمین شد چرخ زمین شد جنت ماوی راحت جان ها تا که برآمد تا که برآمد بر که جودی خیل و سپاهش
پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت چون نشود شه چون نشود شه آنک تو باشی پشت و پناهش
شوره زمینی شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها کشت و گیاهش
روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سیاهش
سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر این دل مجنون چون بنشورد چون بنشورد آن مجنون کش شد سر ماهش
دم مزن ای جان دم مزن ای جان برخور کآمد روز مبارک کیست مبارک کیست مبارک آن که ببیند هم ز پگاهش
1270
مستی امروز من نیست چو مستی دوش می نکنی باورم کاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون چونک ز سر رفت دیگ چونک ز حد رفت جوش
این دل مجنون مست بند بدرید و جست با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش
گفت زحل زهره را زخمه آهسته زن وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش
گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش
چشم گشا شش جهت شعشعه نور بین گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو صافم و آزاد نو بنده دردی فروش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل دانه و دام تو را هست شکاری وحوش
دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت با من از این ها مگو کار توست آن بکوش
1271
باز درآمد طبیب از در رنجور خویش دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش
بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب تا جگر او کشید شربت موفور خویش
شربت او چون ربود گشت فنا از وجود ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش
نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیم نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش
این شب هجران دراز با تو بگویم چراست فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش
غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش
عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش
شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل در دل و جان ها فکند پرورش نور خویش
شکر که موسی برست از همه فرعونیان باز به میقات وصل آمد بر طور خویش
عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید عازر از افسون او حشر شد از گور خویش
باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد بر همه شان عرضه کرد خاتم و منشور خویش
ساقی اگر بایدت تا کنم این را تمام باده گویا بنه بر لب مخمور خویش
1272
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
باز سعادت رسید دامن ما را کشید بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیده دیو و پری دید ز ما سروری هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
ساقی مستان ما شد شکرستان ما یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش
دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش
آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب شکر که من یافتم در بن دندان خویش
بی زر و سر سروریم بی حشمی مهتریم قند و شکر می خوریم در شکرستان خویش
تو زر بس نادری نیست کست مشتری صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش
1273
ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو مباش
هست درست دلم مهر تو ای حاصلم جان زرینم بس است مهر زری گو مباش
عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است چاکری او خوش است ملک و سری گو مباش
برکن از کار تو دست به یک بار تو خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش
جان من از جان عشق شد همگی کان عشق همره مردان عشق ماده نری گو مباش
سایه تو پیش و پس جان مرا دسترس سایه آن نخل بس باروری گو مباش
جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش
1274
خواجه چرا کرده ای روی تو بر ما ترش زین شکرستان برو هست کس این جا ترش
در شکرستان دل قند بود هم خجل تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش
بر فلک آن طوطیان جمله شکر می خورند گر نپری بر فلک منگر بالا ترش
رستم میدان فکر پیش عروسان بکر هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش
هر کی خورد می صبوح روز بود شیرگیر هر کی خورد دوغ هست امشب و فردا ترش
مومن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود تو به کجا دیده ای طبله حلوا ترش
این ترشی ها همه پیش تو زان جمع شد جنس رود سوی جنس ترش رود با ترش
والله هر میوه ای کو نپزد ز آفتاب گر چه بود نیشکر نبود الا ترش
سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
هر کی ترش بینیش دانک ز آتش گریخت غوره که در سایه ماند هست سر و پا ترش
دعوه دل کرده ای وعده وفا کن مباش در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش
بنگر در مصطفی چونک ترش شد دمی کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش
خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک گه گه قاصد کند مردم دانا ترش
او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک در ادب کودکان باشد لالا ترش
1275
چون بزند گردنم سجده کند گردنش شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش
هین هله شیر شکار پنجه ز من برمدار هین که هزاران هزار منت آن بر منش
پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار خام منم ای نگار که نتوان پختنش
ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل در تو درآویخته همچو دهل می زنش
گوش همه سرخوشان عشق کشد کش کشان عشق تو داوود توست موم شده آهنش
دل همه مال و عقار خرج کند در قمار چونک برهنه شود چرخ دهد مخزنش
دل ز سخن مال مال خواست زدن پر و بال پرتو نور کمال کرد چنین الکنش
1276
باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش
گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید مرغ ظریف از قفص شکر که وارست دوش
آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش
آنک دل جبرئیل از کف او خسته بود مرغ پراشکسته ای سینه او خست دوش
عقل کمالی که او گردن شیران شکست عاشق بی دست و پا گردن او بست دوش
از شرر آفتاب شیشه گردون نکفت سایه بی سایه ای دید دراشکست دوش
ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
آنک در او عقل و وهم می نرسد از قصور گشت عیان تا که عشق کوفت بر او دست دوش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال چند خیال عدم آمد در هست دوش
خامش باش ای دلیل خامشیت گفتنست شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش
1277
خواجه غلط کرده ای در صفت یار خویش سست گمان بوده ای عاقبت کار خویش
در هوس گلرخان سست زنخ گشته ای های اگر دیدیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کرده اند تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم چون ز توام می رسد تحفه دلدار خویش
1278
یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش
عاشق صدساله ام توبه کجا من کجا توبه صدساله را یار دراشکست دوش
باده خلوت نشین در دل خم مست شد خلوت و توبه شکست مست برون جست دوش
ولوله در کو فتاد عقل درآمد که داد محتسب عقل را دست فروبست دوش
1279
باز درآمد طبیب از در ایوب خویش یوسف کنعان رسید جانب یعقوب خویش
بهر سفر سوی یار خانه برانداخت دل دید که خود بود دل خانه محبوب خویش
دل چو فنا شد در او ماند وی او کشف شد آنچ بگفت او منم طالب و مطلوب خویش
شکر که عیسی رسید عازر ما زنده شد شکر که موسی نمود معجزه خوب خویش
شکر که موسی برست از همه فرعونیان شکر که عاشق رسید در کنف خوب خویش
شکر که خورشید عشق از سوی مشرق بتافت در دل و جان ها فکند آتش و آشوب خویش
شکر که ساقی غیب شست به می جمله عیب شکر که طالب رهید از غم دلکوب خویش
1280
جان منست او هی مزنیدش آن منست او هی مبریدش
آب منست او نان منست او مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش آب روانش سرخی سیبش سبزی بیدش
متصلست او معتدلست او شمع دلست او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا سر کشد این جا سر ببریدش
هر که ز صهبا آرد صفرا کاسه سکبا پیش نهیدش
عام بیاید خاص کنیدش خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی زان سوی وادی جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی آب حیاتی شاخ نباتی تا به مزیدش
باده چو خورد او خامش کرد او زحمت برد او تا طلبیدش
1281
ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش
پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش که تخت او نظرست و بصیرتست جهانش
زبان جمله مرغان بداند او به بصیرت که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش
نشان سکه او بین به هر درست که نقدست ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش
مگر که حلقه رندان بی نشان تو ببینی که عشق پیش درآید درآورد به میانش
ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو وگر نه کیست ز مردان که او کشید کمانش
کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش همان شراب مقدم تو پر کن و برسانش
از آنک هیچ شرابی خمار او ننشاند دغل میار تو ساقی مده از این و از آنش
ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش
1282
تمام اوست که فانی شدست آثارش به دوستگانی اول تمام شد کارش
مرا دلیست خراب خراب در ره عشق خراب کرده خراباتیی به یک بارش
بگو به عشق بیا گر فتاده می خواهی چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش
میا به پیش ز درش ببین که می ترسم ز شعله ها که بسوزی ز سوز اسرارش
وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ که سیل سیل روانست اشک دربارش
حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمه آب ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش
برآر بانگ و بگو هر کجا که بیماریست صلای صحت و دولت ز چشم بیمارش
برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلیست صلای بینش و دانش ز بخت بیدارش
که نور من شرح الله صدره شمعیست که در دو کون نگنجد فروغ انوارش
1283
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش که عشق هست براق خدای می تازش
تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش
گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی ز عشق آنک درآید به چنگل بازش
گرفت چهره عشاق رنگ و سکه زر ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش
در آن هوا که هوا و هوس از او خیزد چه دید مرغ دل از ما ز چیست پروازش
گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز که بست شهپر او را کی برد انگازش
مگو که غیرت هر لحظه دست می خاید که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش
ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا که هر چه بند کند او تو را براندازش
1284
سری برآر که تا ما رویم بر سر عیش دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش
به نام عیش بریدند ناف هستی ما به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
بپرس عیش چه باشد برون شدن زین عیش که عیش صورت چون حلقه ایست بر در عیش
درون پرده ز ارواح عیش صورت هاست ز عکس ایشان این پرده شد مصور عیش
وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم که خاک بر سر آن زر که نیست درخور عیش
بگویمت که چرا چرخ می زند گردون کیش به چرخ درآورد تاب اختر عیش
بگویمت که چرا بحر موج در موجست کیش به رقص درآورد نور گوهر عیش
بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد که داد بوی بهشتش نسیم عنبر عیش
بگویمت که چرا باد حرف حرف شدست که تا ورق ورق آیی سبک ز دفتر عیش
بگویمت که چرا شب تتق فروآویخت که گرد کست و عروسی بگیرد جا در عیش
بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک به یک دو لعب فرومانده ام به شش در عیش
1285
شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش چه باده هاست بتم را در آن کدوی ترش
به قاصد او ترشست و به جان شیرینش که نیست در همه اجزاش تای موی ترش
هزار خمره سرکه عسل شدست از او که هست دلبر شیرین دوای خوی ترش
زهای و هوی ترش های ماش خنده گرفت حلاوت عجبی یافت های و هوی ترش
ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید که جوی شیر و شکر شد روان به سوی ترش
ربود سیل ویم دوش و خلق نعره زنان میان جوی عسل چیست آن سبوی ترش
پریر یار مرا جست کان ترش رو کو خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش
شتاب و تیز همی رفت کو به کو پی من چرا کند شکرقند جست و جوی ترش
گرفته طبله حلوا و بنده را جویان که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش
عجب نباشد اگر قصد او فنای منست همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش
غلط مکن ترشی نی برای دفع توست ز رشک چون تو شکاریست رنگ و بوی ترش
ز رشک جاه امیرست روترش دربان ز رشک روی عروس است روی شوی ترش
هزار خانه چو زنبور پرعسل داری به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی ترش
1286
شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش دل خراب طپیدن گرفت از آغازش
به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله ز دست رفت دل من چو دید سر بازش
دل از بریشم او چون کلابه گردانست کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش
دو سه بریشم از این ارغنون فروتر گیرد که تند می رسد آواز عقل پردازش
بدانک تن چو غبارست و جان در او چون باد ولیک فعل غبار تنست غمازش
غبار جان بود و می رسد دگر جانی که ذره ذره به رقص آمدست از آوازش
جهان تنور و در آن نان های رنگارنگ تنور و نان چه کند آنک دید خبازش
ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست فدات جانم هر جا که هست بنوازش
شبی به طنز بگفتم دلا به مه بنگر که هست مه را چیزی ز لطف پروازش
چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند چراغکی که بود شب شراراندازش
به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت که دل ز غیرت شه واقفست و از نازش
1287
مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش که هر دو آب حیاتست پخته و خامش
خمار باده او خوشترست یا مستی که باد تا به ابد جان های ما جامش
ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش
جفای او که روان گریزپای مرا حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش
بسی بهانه روانم نمود تا نرود کشید جانب اقبال کام و ناکامش
طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت نشان نماند او را که بشنود نامش
1288
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش روا بود که رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یکی کلهواری بسوخت عقل و سر و پایم از کلهوارش
شکستم از سر دیوار باغ او خاری چه خارخار و طلب در دلست از آن خارش
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش سزد که زخم کشد از فراق سگسارش
اگر چه کره گردون حرون و تند نمود به دست عشق وی آمد شکال و افسارش
اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو به عور گفتم درجه به جو برون آرش
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو فتاده بود همی برد آب جوبارش
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
هزار غوطه مرا می دهد به هر ساعت خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن چه حاجتست بر عقل طول طومارش
1289
دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش چو تشنه تو باشد که باشد سقایش
چو بیمار گردد به بازار گردد دکان تو جوید لب قندخایش
تویی باغ و گلشن تویی روز روشن مکن دل چو آهن مران از لقایش
به درد و به زاری به اندوه و خواری عجب چند داری برون سرایش
مها از سر او چو تو سایه بردی چه سود و چه راحت ز سایه همایش
چو یک دم نبیند جمال و جلالت بگیرد ملالی ز جان و ز جایش
جهان از بهارش چو فردوس گردد چمن بی زبانی بگوید ثنایش
جواهر که بخشد کف بحر خویش فزایش که بخشد رخ جان فزایش
جهان سایه توست روش از تو دارد ز نور تو باشد بقا و فنایش
منم مهره تو فتاده ز دستت از این طاس غربت بیا درربایش
بگیرم ادب را ببندم دو لب را که تا راز گوید لب دلگشایش
1290
مست گشتم ز ذوق دشنامش یا رب آن می بهست یا جامش
طرب افزاترست از باده آن سقط های تلخ آشامش
بهر دانه نمی روم سوی دام بلک از عشق محنت دامش
آن مهی که نه شرقی و غربیست نور بخشد شبش چو ایامش
خاک آدم پر از عقیق چراست تا به معدن کشد به ناکامش
گوهر چشم و دل رسول حقست حلقه گوش ساز پیغامش
تن از آن سر چو جام جان نوشد هم از آن سر بود سرانجامش
سرد شد نعمت جهان بر دل پیش حسن ولی انعامش
شیخ هندو به خانقاه آمد نی تو ترکی درافکن از بامش
کم او گیر و جمله هندوستان خاص او را بریز بر عامش
طالع هند خود زحل آمد گر چه بالاست نحس شد نامش
رفت بالا نرست از نحسی می بد را چه سود از جامش
بد هندو نمودم آینه ام حسد و کینه نیست اعلامش
نفس هندوست و خانقه دل من از برون نیست جنگ و آرامش
بس که اصل سخن دو رو دارد یک سپید و دگر سیه فامش
1291
توبه من درست نیست خموش من بی توبه را به کس مفروش
بنده عیب ناک را بمران رحمت خویش را از او بمپوش
تو سمیع ضمیر و فکری و ما لب ببسته همی زنیم خروش
هر غم و شادیی که صورت بست پیش تصویر توست خدمت کوش
نقش تسلیم گشته پیش قلم گه پلنگش کنی و گاهی موش
می نماید فسرده هر چیزم همچو دیگند هر یکی در جوش
می زند نعره های پنهانی ذره ذره چو مرغ مرزنگوش
وقت آمد که بشنوید اسرار می گشاید خدا شما را گوش
وقت آمد که سبزپوشان نیز در رسند از رواق ازرق پوش
1292
آمد آن خواجه سیماترش وان شکرش گشته چو سرکا ترش
با همگان روترش است ای عجب یا که به بیرون خوش و با ما ترش
از کرم خواجه روا نیست این با همه خوش با من تنها ترش
زین بگذشتیم دریغست و حیف آن رخ خوش طلعت زیبا ترش
ای ز تو خندان شده هر جا حزین وی ز تو شیرین شده هر جا ترش
شاد زمانی که نهان زیر لب یار همی خندد و لالا ترش
گر ترشی این دم شرطی بنه که نبود روی تو فردا ترش
بهر خدا قاعده نو منه هیچ بود قاعده حلوا ترش
این ترشی در چه و زندان بود دید کسی باغ و تماشا ترش
یوسف خوبان چو به زندان بماند هیچ نگشت آن گل رعنا ترش
تا به سخن آمد دیوار و در کز چه نه ای ای شه و مولا ترش
گفت اگر غرقه سرکا شوم کی هلدم رحمت بالا ترش
می دهم عشق و ندیمی کند غرقه شود در می و صهبا ترش
دست فشان روح رود مست تا میمنه که نیست بدان جا ترش
بس کن و در شهد و شکر غوطه خور کت نهلد فضل موفا ترش
1293
علی الله ای مسلمانان از آن هجران پرآتش ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش
چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش
عجب نبود اگر عاشق شود بی جان در این هجران اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان تعطش
اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان متی یمتاز عین الشمس من عین له اعمش
چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق فراش من لهیب النار من تحت الفتی یفرش
که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید یبرد ذاک و البستان و الفردوس یستنعش
دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین الی تبریز یستسعی و فی تبریز یستفتش
1294
کل عقل بوصلکم مدهش کل خد ببینکم مخدش
مست گشتم ز طعنه و لافش دردیش خوشتر است یا صافش
بصر العقل من جلالتکم مثل الترک عینه اخفش
کر شوم تا بلندتر گوید هر که او دم زند ز اوصافش
شارب الخمر کیف لا یسکر صاحب الحشر کیف لا ینعش
زان دمی کو دمید در عالم گشت پرگل ز قاف تا قافش
مسکن الروح حول عزته مسکن لیس فیه یستوحش
اندرآید سپهر تا زانو چو کشد بوی مشک از نافش
من اتاه الی الخلود اتی و انتهی من مکانه المرعش
جان برید از جهان و عذرش این کالفتی یافتم ز ایلافش
1295
بیا بیا که تویی جان جان سماع بیا که سرو روانی به بوستان سماع
بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود بیا که چون تو ندیدست دیدگان سماع
بیا که چشمه خورشید زیر سایه تست هزار زهره تو داری بر آسمان سماع
سماع شکر تو گوید به صد زبان فصیح یکی دو نکته بگویم من از زبان سماع
برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی برون ز هر دو جهانست این جهان سماع
اگر چه بام بلندست بام هفتم چرخ گذشته است از این بام نردبان سماع
به زیر پای بکوبید هر چه غیر ویست سماع از آن شما و شما از آن سماع
چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم کنار درکشمش همچنین میان سماع
کنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید همه به رقص درآیند بی فغان سماع
بیا که صورت عشقست شمس تبریزی که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
1296
بیا بیا که تویی جان جان جان سماع هزار شمع منور به خاندان سماع
چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل بیا که ماه تمامی در آسمان سماع
بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع
بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست بیا که چون تو زری را ندید کان سماع
بیا که بر در تو شسته اند مشتاقان ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع
بیا که رونق بازار عشق از لب تست که شاهدیست نهانی در این دکان سماع
بیار قند معانی ز شمس تبریزی که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
1297
مدارم یک زمان از کار فارغ که گردد آدمی غمخوار فارغ
چو فارغ شد غم او را سخره گیرد مبادا هیچ کس ای یار فارغ
قلندر گر چه فارغ می نماید ولیکن نیست در اسرار فارغ
ز اول می کشد او خار بسیار همه گل گشت و گشت از خار فارغ
چو موری دانه ها انبار می کرد سلیمان شد شد از انبار فارغ
چو دریاییست او پرکار و بی کار از او گیرند و او ز ایثار فارغ
قلندر هست در کشتی نشسته روان در را و از رفتار فارغ
در این حیرت بسی بینی در این راه ز کشتی و ز دریابار فارغ
به یاد بحر مست از وهم کشتی نشسته احمقی بسیار فارغ
1298
امروز روز شادی و امسال سال لاغ نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ
آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل چشم من و تو روشن بی روی زشت زاغ
گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان سبزه ست و لاله زار و چمن کوری کلاغ
با سیب انار گفت که شفتالویی بده گفت این هوس پزند همه منبلان راغ
شفتالوی مسیح به جان می توان خرید جانی نه کز دلست ترقیش نه از دماغ
باغ و بهار هست رسول بهشت غیب بشنو که بر رسول نباشد بجز بلاغ
در آفتاب فضل گشا پر و بال نو کز پیش آفتاب برفتست میغ و ماغ
چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ
خورشید ما مقیم حمل در بهار جان فارغ ز بهمنست و ز کانون زهی مساغ
سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ
امروز پایدار که برپاست ساقیی کآبست خاک را و فلک را دو صد چراغ
گه آب می نماید و گه آتشی کز او دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ
غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش گو چیغ چیغ می کن و گو چاغ چاغ چاغ
آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس گردن چو دوک گشت این حرف چون پناغ
1299
گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ گویند صبح نبود شام تو را دروغ
گویند بهر عشق تو خود را چه می کشی بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ
گویند اشک چشم تو در عشق بیهده ست چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ
گویند چون ز دور زمانه برون شدیم زان سو روان نباشد این جان ما دروغ
گویند آن کسان که نرستند از خیال جمله خیال بد قصص انبیا دروغ
گویند آن کسان که نرفتند راه راست ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ
گویند رازدان دل اسرار و راز غیب بی واسطه نگوید مر بنده را دروغ
گویند بنده را نگشایند راز دل وز لطف بنده را نبرد بر سماع دروغ
گویند آن کسی که بود در سرشت خاک با اهل آسمان نشود آشنا دروغ
گویند جان پاک از این آشیان خاک با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ
گویند ذره ذره بد و نیک خلق را آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ
خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ
1300
عیسی روح گرسنه ست چو زاغ خر او می کند ز کنجد کاغ
چونک خر خورد جمله کنجد را از چه روغن کشیم بهر چراغ
چونک خورشید سوی عقرب رفت شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ
آفتابا رجوع کن به محل بر جبین خزان و دی نه داغ
آفتابا تو در حمل جانی از تو سرسبز خاک و خندان باغ
آفتابا چو بشکنی دل دی از تو گردد بهار گرم دماغ
آفتابا زکات نور تو است آنچ این آفتاب کرد ابلاغ
صد هزار آفتاب دید احمد چون تو را دیده بود او مازاغ
زان نگشت او بگرد پایه حوض کو ز بحر حیات دید اسباغ
آفتابت از آن همی خوانم که عبارت ز تست تنگ مساغ
مژده تو چو درفکند بهار باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
کرده مستان باغ اشکوفه کرده سیران خاک استفراغ
حله بافان غیب می بافند حله ها و پدید نیست پناغ
کی گذارد خدا تو را فارغ چون خدا را ز کار نیست فراغ
صد هزاران بنا و یک بنا رنگ جامه هزار و یک صباغ
نغزها را مزاج او مایه پوست ها را علاج او دباغ
لعل ها را درخش او صیقل سیم و زر را کفایتش صواغ
بلبلان ضمیر خود دگرند نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ
بس که همراز بلبلان نبود آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ
1301
ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف
از چپ و راست می رسد مست طمع هر اشتری چون شتران فکنده لب مست و برآوریده کف
غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل زانک به پستی اند و ما بر سر کوه بر شرف
کس به درازگردنی بر سر کوه کی رسد ور چه کنند عف عفی غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندرآ کشتی نوح کی بود سخره غرقه و تلف
کان زمردیم ما آفت چشم اژدها آنک لدیغ غم بود حصه اوست وااسف
جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم ما خوش و نوش و محترم مست طرب در این کنف
مست شدند عارفان مطرب معرفت بیا زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن در سر سرو و بید زن تا که شوند سرفشان بید و چنار صف به صف
بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر جنبش کی کند سرش از دم و باد لاتخف
چاره خشک و بی مدد نفخه ایزدی بود کوست به فعل یک به یک نیست ضعیف و مستخف
نخله خشک ز امر حق داد ثمر به مریمی یافت ز نفخ ایزدی مرده حیات موتنف
ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن پیشه عشق برگزین هرزه شمر دگر حرف
چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو وز تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف
1302
ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف
هر طرفی همی رسد مست و خراب جوق جوق چون شتران مست لب سست فکنده کرده کف
خوش بخورید کاشتران ره نبرند سوی ما زانک بوادی اندرند ما سر کوه بر شرف
گر چه درازگردن اند تا سر کوه کی رسند ور چه که عف عفی کنند غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندریم کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف
جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم ما خوش و نوش و محترم مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما آفت چشم مار غم آنک اسیر غم بود حصه اوست وااسف
مطرب عارفان بیا مست شدند عارفان زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن بر سر هر درخت زن تا که شوند سرفشان شاخ درخت صف به صف
ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن عشق حیات جان بود مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو از تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف
1303
گر تو تنگ آیی ز ما زوتر برون رو ای حریف کز ترش رویی همی رنجد دلارام ظریف
گر همی انکار خود پنهان کنی بر روی تو می نماید دشمنی ها بر رخ تو لیف لیف
روز گردک بر رخ داماد می باشد نشان از جمال او که نامش کرد رومی نیف نیف
چون خداوند شمس دین چوگان زند یارش کجاست ور بر اسب فضل بنشیند کجا دارد ردیف
خوان و بزم هر دو عالم نزد بزم شمس دین چون یکی کاسه پرآش و بر سر او یک رغیف
وان رغیف و آش و کاسه صدقه تبریز دان از کمال و حرمت شهر شهنشاه شریف
1304
باده نمی بایدم فارغم از درد و صاف تشنه خون خودم آمد وقت مصاف
برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز تا سر بی تن کند گرد تن خود طواف
کوه کن از کله ها بحر کن از خون ما تا بخورد خاک و ریگ جرعه خون از گزاف
ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف
گوش به غوغا مکن هیچ محابا مکن سلطنت و قهرمان نیست چنین دست باف
در دل آتش روم لقمه آتش شوم جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف
آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست هر دو یکی می شویم تا نبود اختلاف
چک چک و دودش چراست زانک دورنگی به جاست چونک شود هیزم او چک چک نبود ز لاف
ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز تشنه دل و رو سیه طالب وصل و زفاف
آتش گوید برو تو سیهی من سپید هیزم گوید که تو سوخته ای من معاف
این طرفش روی نی وان طرفش روی نی کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف
همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون سجاف
بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف
با تو چه گویم که تو در غم نان مانده ای پشت خمی همچو لام تنگ دلی همچو کاف
هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف
ترک سقایی کنم غرقه دریا شوم دور ز جنگ و خلاف بی خبر از اعتراف
همچو روان های پاک خامش در زیر خاک قالبشان چون عروس خاک بر او چون لحاف
1305
کعبه جان ها تویی گرد تو آرم طواف جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف
پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این چون فلکم روز و شب پیشه و کارم طواف
بهتر از این یار کیست خوشتر از این کار چیست پیش بت من سجود گرد نگارم طواف
رخت کشیدم به حج تا کنم آن جا قرار برد عرب رخت من برد قرارم طواف
تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو تشنه وصل توام کی بگذارم طواف
چونک برآرم سجود بازرهم از وجود کعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف
حاجی عاقل طواف چند کند هفت هفت حاجی دیوانه ام من نشمارم طواف
گفتم گل را که خار کیست ز پیشش بران گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف
گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست گفت بهل تا کند گرد شرارم طواف
عشق مرا می ستود کو همه شب همچو ماه بر سر و رو می کند گرد غبارم طواف
همچو فلک می کند بر سر خاکم سجود همچو قدح می کند گرد خمارم طواف
خواجه عجب نیست اینک من بدوم پیش صید طرفه که بر گرد من کرد شکارم طواف
چار طبیعت چو چار گردن حمال دان همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف
هست اثرهای یار در دمن این دیار ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف
عاشق مات ویم تا ببرد رخت من ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف
سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزان نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف
از سپه رشک ما تیر قضا می رسد تا نکنی بی سپر گرد حصارم طواف
خشت وجود مرا خرد کن ای غم چو گرد تا که کنم همچو گرد گرد سوارم طواف
بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف
1306
بیا بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف ز مرغزار برون آ و صف ها بشکاف
به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ ز هر چه از تو بلافند صادقست نه لاف
عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم به سلطنت تو نشسته ملوک بر اطراف
تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش ولیک دیده ز هجرت نه روشنست نه صاف
شعاع چهره او خود نهان نمی گردد برو تو غیرت بافنده پرده ها می باف
تو دلفریب صفت های دلفریب آری ولیک آتش من کی رها کند اوصاف
چو عاشقان به جهان جان ها فدا کردند فدا بکردم جانی و جان جان به مصاف
اگر چه کعبه اقبال جان من باشد هزار کعبه جان را بگرد تست طواف
دهان ببسته ام از راز چون جنین غمم که کودکان به شکم در غذا خورند از ناف
تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام خطای مست بود پیش عقل عقل معاف
خمار بی حد من بحرهای می خواهد که نیست مست تو را رطل ها و جره کفاف
بجز به عشق تو جایی دگر نمی گنجم که نیست موضع سیمرغ عشق جز که قاف
نه عاشق دم خویشم ولیک بوی تست چو دم زنم ز غمت از مآت و از آلاف
نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست اگر هزار بخوانند سوره ایلاف
به نور دیده سلف بسته ام به عشق رخت که گوش من نگشاید به قصه اسلاف
منم کمانچه نداف شمس تبریزی فتاده آتش او در دکان این نداف
1307
ای مونس و غمگسار عاشق وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت از بهر تن نزار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو بربوده دل و قرار عاشق
ای کرده خیال را رسولی در واسطه یادگار عاشق
آن را که به خویش بار ندهی کی بیند کار و بار عاشق
از جذب و کشیدن تو باشد آن ناله زار زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد آن حیله گری و کار عاشق
از راه نمودن تو باشد آن رفتن راهوار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق وی پند تو گوشوار عاشق
دیرست که خواب شب نمانده است در دیده شرمسار عاشق
دیرست که اشتها برفتست از معده لقمه خوار عاشق
دیرست که زعفران برستست از چهره لاله زار عاشق
دیرست کز آب های دیده دریا کردی کنار عاشق
زین ها چه زیانش چون تو باشی چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی وان دانگ کنی نثار عاشق
ای لاف ابیت عند ربی آرایش و افتخار عاشق
لو لاک لما خلقت الافلاک نه چرخ به اختیار عاشق
بس کن که عنایتش بسنده است برهان و سخن گزار عاشق
1308
گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق
ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق
زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان زان شکرهایی که روید هر دم از نی های عشق
یک زمان ابری بیاید تا بپوشد ماه را ابر را در حین بسوزد برق جان افزای عشق
در میان ریگ سوزان در طریق بادیه بانگ های رعد بینی می زند سقای عشق
ساقیا از بهر جانت ساغری بر خلق ریز یا صلا درده به سوی قامت و بالای عشق
شمس تبریز ار بتاند از قباب رشک حق قبه های موج خیزد آن دم از دریای عشق
1309
ای جهان را دلگشا اقبال عشق یفعل الله ما یشا اقبال عشق
ای صفا و ای وفا در جور عشق ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق
ای بده جانتر ز جان دیدار عشق وی فزون از جان و جا اقبال عشق
تا ز اخلاص و ریا بیرون شدم جان اخلاص و ریا اقبال عشق
گر بگردد آفتاب از ضعف نیست نقل کرد از جا به جا اقبال عشق
خلق گوید عاقبت محمود باد عاقبت آمد به ما اقبال عشق
من دهان بستم که بگشادست پر در دل خلق خدا اقبال عشق
بد دعا زنبیل و این دولت خلیل می نگنجد در دعا اقبال عشق
وحدت عشقست این جا نیست دو یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
1310
ای ناطق الهی و ای دیده حقایق زین قلزم پرآتش ای چاره خلایق
تو بس قدیم پیری بس شاه بی نظیری جان را تو دستگیری از آفت علایق
در راه جان سپاری جان ها تو را شکاری آوخ کز این شکاران تا جان کیست لایق
مخلوق خود کی باشد کز عشق تو بلافد ای عاشق جمالت نور جلال خالق
گویی چه چاره دارم کان عشق را شکارم بیمار عشق زارم ای تو طبیب حاذق
لطف تو گفت پیش آ قهر تو گفت پس رو ما را یکی خبر کن کز هر دو کیست صادق
ای آفتاب جان ها ای شمس حق تبریز هر ذره از شعاعت جان لطیف ناطق
1311
باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق
باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ تا شکند زورق عقل به دریای عشق
سینه گشادست فقر جانب دل های پاک در شکم طور بین سینه سینای عشق
مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق
هر نفس آید نثار بر سر یاران کار از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق
فتنه نشان عقل بود رفت و به یک سو نشست هر طرف اکنون ببین فتنه دروای عشق
عقل بدید آتشی گفت که عشقست و نی عشق ببیند مگر دیده بینای عشق
عشق ندای بلند کرد به آواز پست کای دل بالا بپر بنگر بالای عشق
بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان شادی جان های پاک دیده دل های عشق
1312
فریفت یار شکربار من مرا به طریق که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق
چه چاره آنچ بگوید ببایدم کردن چگونه عاق شوم با حیات کان و عقیق
غلام ساقی خویشم شکار عشوه او که سکر لذت عیش است و باده نعم رفیق
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید ز عاشقی و ز مستی زهی گزیده فریق
شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک من و منازل ساقی و جام های رحیق
بیار باده لعلی که در معادن روح درافکند شررش صد هزار جوش و حریق
روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق
گشای زانوی اشتر بدر عقال عقول بجه ز رق جهانی به جرعه های رقیق
چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال اگر چه خفته بود طایرست در تحقیق
همی دود به که و دشت و بر و بحر روان به قدر عقل تو گفتم نمی کنم تعمیق
کمال عشق در آمیزش ست پیش آیید به اختلاط مخلد چو روغن و چو سویق
چو اختلاط کند خاک با حقایق پاک کند سجود مخلد به شکر آن توقیق
1313
جان و سر تو که بگو بی نفاق در کرم و حسن چرایی تو طاق
روی چو خورشید تو بخشش کند روز وصالی که ندارد فراق
دل ز همه برکنم از بهر تو بهر وفای تو ببندم نطاق
گر تو مرا گویی رو صبر کن باشد تکلیف بما لایطاق
سخت بود هجر و فراق ای حبیب خاصه فراقی ز پی اعتناق
چون پدر و مادر عقلست و روح هر دو تویی چون شوم ای دوست عاق
روم چو در مهر تو آهی کنند دود رسد جانب شام و عراق
در تتق سینه عشاق تو ماه رخان قندلبان سیم ساق
رقص کنان در خضر لطف تو نوش کنان ساغر صدق و وفاق
دست زنان جمله و گویان بلاغ طاق و طرنبین و طرنبین و طاق
مژده کسی را که زرش دزد برد مژده کسی را که دهد زن طلاق
خاصه کسی را که جهان را همه ترک کند فرد شود بی شقاق
لاجرمش عشق کشد پیشکش همچو محمد به سحرگه براق
بربردش زود براق دلش فوق سماوات رفاع طباق
جان و سر تو که بگو باقیش که دهنم بسته شد از اشتیاق
هر چه بگفتم کژ و مژ راست کن چونک مهندس تویی و من مشاق
1314
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر می نهاد او دست یعنی دم مزن خامش و می فرمود چشم او درآ در کار پنهانک
چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم همی دزدیدم آن گل ها از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک
بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک
بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک
که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
مکن ای شمس تبریزی چنین تندی چنین تیزی کجا یابم تو را ای شاه دیگربار پنهانک
1315
روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک ز عشق بی نشان آمد نشان بی نشان اینک
ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان که آمد این دو رنگ خوش از آن بی رنگ جان اینک
فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ می بخشد که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک
چو اصل رنگ بی رنگست و اصل نقش بی نقشست چو اصل حرف بی حرفست چو اصل نقد کان اینک
تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک
تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی امان اینک
سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک
ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی تو منکر می شوی لیکن هزاران ترجمان اینک
اگر نه صید یاری تو بگو چون بی قراری تو چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک
اشارت می کند جانم که خامش که مرنجانم خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک
1316
رو رو که نه ای عاشق ای زلفک و ای خالک ای نازک و ای خشمک پابسته به خلخالک
با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک
ای نازک نازک دل دل جو که دلت ماند روزی که جدا مانی از زرک و از مالک
اشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی دل همچو دل میمک قد همچو قد دالک
تو رستم دستانی از زال چه می ترسی یا رب برهان او را از ننگ چنین زالک
من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد بر چرخ همی گشتی سرمستک و خوش حالک
می گشتی و می گفتی ای زهره به من بنگر سرمستم و آزادم ز ادبارک و اقبالک
درویشی وانگه غم از مست نبیذی کم رو خدمت آن مه کن مردانه یکی سالک
بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو بگذار منجم را در اختر و در فالک
من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک
با یار عرب گفتم در چشم ترم بنگر می گفت به زیر لب لا تخدعنی والک
می گفتم و می پختم در سینه دو صد حیلت می گفت مرا خندان کم تکتم احوالک
خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو نی بلبل قوالی درمانده در این قالک
1317
آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک شنگینک و منگینک سربسته به زرینک
چون منکر مرگست او گوید که اجل کو کو مرگ آیدش از شش سو گوید که منم اینک
گوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فر وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک
کو شاهد و کو شادی مفرش به کیان دادی خشتست تو را بالین خاکست نهالینک
ترک خور و خفتن گو رو دین حقیقی جو تا میر ابد باشی بی رسمک و آیینک
بی جان مکن این جان را سرگین مکن این نان را ای آنک فکندی تو در در تک سرگینک
ما بسته سرگین دان از بهر دریم ای جان بشکسته شو و در جو ای سرکش خودبینک
چون مرد خدابینی مردی کن و خدمت کن چون رنج و بلا بینی در رخ مفکن چینک
این هجو منست ای تن وان میر منم هم من تا چند سخن گفتن از سینک و از شینک
شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو وان آب کجا یابد جز دیده نمگینک
1318
هر اول روز ای جان صد بار سلام علیک در گفتن و خاموشی ای یار سلام علیک
از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی وز گل همه جباری وز خار سلام علیک
من ترکم و سرمستم ترکانه سلح بستم در ده شدم و گفتم سالار سلام علیک
بنهاد یکی صهبا بر کف من و گفتا این شهره امانت را هشدار سلام علیک
گفتم من دیوانه پیوسته خلیلانه بر مالک خود گویم در نار سلام علیک
آن لحظه که بیرونم عالم ز سلامم پر وان لحظه که در غارم با یار سلام علیک
چون صنع و نشان او دارد همه صورت ها ای مور شبت خوش باد ای مار سلام علیک
داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم منصور تو را گوید بر دار سلام علیک
مشتاق تو را گوید بی طمع سلام از جان محتاج همت گوید ناچار سلام علیک
شاهان چو سلام تو با طبل و علم گویند در زیر زبان گوید بیمار سلام علیک
چون باده جان خوردم ایزار گرو کردم تا مست مرا گوید ای زار سلام علیک
امسال ز ماه تو چندان خوش و خرم شد کز کبر نمی گوید بر پار سلام علیک
از لذت زخمه تو این چنگ فلک بیخود سر زیر کند هر دم کای تار سلام علیک
مرغان خلیلی هم سررفته و پرکنده آورده از آن عالم هر چار سلام علیک
بس سیل سخن راندم بس قارعه برخواندم از کار فروماندم ای کار سلام علیک
1319
بباید عشق را ای دوست دردک دل پردرد و رخساران زردک
ای بی درد دل و بی سوز سینه بود دعوی مشتاقیت سردک
جهان عشق بس بی حد جهانست تو داری دیدگان نیک خردک
چه داند روستایی مخزن شاه کماج و دوغ داند جان کردک
بجز بانگ دفت نبود نصیبی چو هستی چون خصی در روز گردک
اگر خواهی که مرد کار گردی ز کار و بار خود شو زود فردک
چو چیزی یافتی خود را تو مفروش به پیش هر دکان مانند قردک
که دعوی مردیت بی جان مردان بدان آرد که گویندت که مردک
اگر ناگاه مردی پیش افتد به خون خود دری کاری نبردک
تو دیده بسته ای در زهد می باش به تسبیح و به ذکر چند وردک
مکن شیخی دروغی بر مریدان ار آن ناز و کرشمه ای فسردک
شه شطرنجی ار تو کژ ببازی به شمس الدین تبریزی تو نردک
1320
اندرآ با ما نشان ده راستک ماجرا را در میان نه راستک
چون کمانی با من آخر پیش آ همچو تیری کآید از زه راستک
ای فضولی سو به سو چندین مجه ور جهی باری برون جه راستک
ده خدایی نیست جز تو هیچ کس کو بگوید حال این ده راستک
چون تو آدینه نخواهی آمدن وعده مان ده روز شنبه راستک
در دروغ و مکر ذوقی هست لیک آن نمی ارزد همان به راستک
گر بدیدی شمس تبریزی بگو یک نشان با کهترین که راستک
1321
ایا هوای تو در جان ها سلام علیک غلام می خری ارزان بها سلام علیک
ایا کسی که هزاران هزار جان و روان همی کشند ز هر سو تو را سلام علیک
به وقت خواندن آن نامه های خون آلود بخوان ز جانب این آشنا سلام علیک
تو می خرامی و خورشید و ماه در پی تو همی دوند که ای خوش لقا سلام علیک
به خاک پای تو هر دم همی کنند پیغام هزار چشم که ای توتیا سلام علیک
تو تیزگوش تری از همه که هر نفست ز غیب می رسد از انبیا سلام علیک
سلام خشک نباشد خصوص از شاهان هزار خلعت و هدیه ست با سلام علیک
چنانک کرد خداوند در شب معراج به نور مطلق بر مصطفی سلام علیک
زهی سلام که دارد ز نور دنب دراز چنین بود چو کند کبریا سلام علیک
گذشت این همه ای دوست ماجرا بشنو ولیک پیشتر از ماجرا سلام علیک
1322
ای ظریف جهان سلام علیک ای غریب زمان سلام علیک
ای سلام تو درنگنجیده در خم آسمان سلام علیک
دی که بگذشت روی واپس کرد کای ز هجرت فغان سلام علیک
روز فردا ز عشق تو گوید زوترم دررسان سلام علیک
گوش پنهان کجاست تا شنود از جهان نهان سلام علیک
هر سلامی که در جهان شنوی چون صداییست زان سلام علیک
زین صدا درگذر برابر کوه تا ببینی عیان سلام علیک
من ز غیرت سلام تو پوشم تا نداند دهان سلام علیک
چون ببستم دهان سلامت شد جانب گلستان سلام علیک
ای صلاح جهان صلاح الدین بر تو تا جاودان سلام علیک
1323
ای ظریف جهان سلام علیک ان دائی و صحتی بیدیک
داروی درد بنده چیست بگو قبله لو رزقت من شفتیک
از تو آیم بر تو هم به نفیر آه المستغاث منک الیک
گر به خدمت نمی رسم به بدن انما الروح و الفواد لدیک
گر خطابی نمی رسد بی حرف پس جهان پر چرا شد از لبیک
نحس گوید تو را که بدلنی سعد گوید تو را که یا سعدیک
1324
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ کان فتنه مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه نی صبر نی نام گذاشت خواجه نی ننگ
بدرید خرد هزار خرقه بگریخت ادب هزار فرسنگ
اندیشه و دل به خشم با هم استاره و مه ز رشک در جنگ
استاره به جنگ کز فراقش این عرصه چرخ تنگ شد تنگ
مه گوید بی ز آفتابش تا کی باشم ز چرخ آونگ
بازار وجود بی عقیقش گو باش خراب سنگ بر سنگ
ای عشق هزارنام خوش جام فرهنگ ده هزار فرهنگ
بی صورت با هزار صورت صورت ده ترک و رومی و زنگ
درده ز رحیق خویش یک جام یا از رز خویش یک کفی بنگ
بگشا سر خنب را دگربار تا سر بنهد هزار سرهنگ
تا حلقه مطربان گردون مستانه برآورند آهنگ
مخمور رهد ز قیل و از قال تا حشر چو حشریان بود دنگ
1325
عشق خامش طرفه تر یا نکته های چنگ چنگ آتش ساده عجبتر یا رخ من رنگ رنگ
برق آن رخ را چه نسبت با رخان زرد زرد تنگ شکر را چه نسبت با دل بس تنگ تنگ
مه برای مشتری بر تخت دل بر تخت دل صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ دنگ
کوه طور جان ها سودای او سودای او اندر آن که بهر لعلش می جهد جان سنگ سنگ
صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینه ت زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ زنگ
1326
عاشقی و آنگهانی نام و ننگ او نشاید عشق را ده سنگ سنگ
گر ز هر چیزی بلنگی دور شو راه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ
مرگ اگر مرد است آید پیش من تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
من از او جانی برم بی رنگ و بو او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
جور و ظلم دوست را بر جان بنه ور نخواهی پس صلای جنگ جنگ
گر نمی خواهی تراش صیقلش باش چون آیینه پرزنگ زنگ
دست را بر چشم خود نه گو به چشم چشم بگشا خیره منگر دنگ دنگ
1327
تتار اگر چه جهان را خراب کرد به جنگ خراب گنج تو دارد چرا شود دلتنگ
جهان شکست و تو یار شکستگان باشی کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ
فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ
وظیفه تو رسید و نیافت راه ز در زهی کرم که ز روزن بکردیش آونگ
شنیده ایم که شاهان به جنگ بستانند ندیده ایم که شاهان عطا دهند به جنگ
ز سنگ چشمه روان کرده ای و می گویی بیا عطا بستان ای دل فسرده چو سنگ
کنار و بوسه رومی رخانت می باید ز روی آینه دل به عشق بزدا زنگ
تعلقیست عجب زنگ را بدین رومی تعلقیست نهانی میان موش و پلنگ
دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید فروخورد دو جهان را به یک زمان چو نهنگ
چو ما رویم ره دل هزار فرسنگست چو خطوتین دل آمد کجا بود فرسنگ
اگر نه مفخر تبریز شمس دین جویاست چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ
1328
حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ چو سگ صداع دهد تن مزن برآور سنگ
به خویش آی و چنین خویش را خلاوه مکن که اینت گوید گولست و آنت گوید دنگ
چه دست باشد کز رو مگس نداند راند ز سست طبعی کرمی نمایدش چو پلنگ
1329
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود فراق می زند از بخت من بر آن بو سنگ
ز دست تو شود آن سنگ لعل می دانم به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ
اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد دهد به خشک دماغان همیشه چربوسنگ
ز لطف گر به جهان در نظر کنی یک دم روان کند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ
اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ
به آبگینه این دل نظر کن از سر لطف که می طلب کند از وصل تو به جان او سنگ
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ
ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ
کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ
ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ
نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم به سوی جان و دلم درشمار هر مو سنگ
ولیک از کرم بی نظیر شمس الدین کجاست خاک رهش را امید و مرجو سنگ
دعای جانم اینست که جان فدای تو باد وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ
1330
بگردان شراب ای صنم بی درنگ که بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
ولی بزم روحست و ساقی غیب ببویید بوی و نبینید رنگ
تو صحرای دل بین در آن قطره خون زهی دشت بی حد در آن کنج تنگ
در آن بزم قدسند ابدال مست نه قدسی که افتد به دست فرنگ
چه افرنگ عقلی که بود اصل دین چو حلقه ست بر در در آن کوی و دنگ
ز خشکیست این عقل و دریاست آن بمانده است بیرون ز بیم نهنگ
بده می گزافه به مستان حق که نی عربده بینی آن جا نه جنگ
یکی جام بنمودشان در الست که از جام خورشید دارند ننگ
تو گویی که بی دست و شیشه که دید شراب دلارام و بکنی و بنگ
ببین نیم شب خلق را جمله مست ز سغراق خواب و ز ساقی زنگ
قطار شتر بین که گشتند مست ندانند افسار از پالهنگ
خمش کن که اغلب همه باخودند همه شهر لنگند تو هم بلنگ
ره سیرت شمس تبریز گیر به جرات چو شیر و به حمله پلنگ
1331
هر کی در او نیست از این عشق رنگ نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ آب عشق تراشید ز آیینه زنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشاید دهن از بحر دل هر دو جهان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیرست نه مکر و نه ریو نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چونک مدد بر مدد آید ز عشق جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق ز آغاز همه حیرتست عقل در او خیره و جان گشته دنگ
در تبریزست دلم ای صبا خدمت ما را برسان بی درنگ
1332
توبه سفر گیرد با پای لنگ صبر فروافتد در چاه تنگ
جز من و ساقی بنماند کسی چون کند آن چنگ ترنگاترنگ
عقل چو این دید برون جست و رفت با دل دیوانه که کردست جنگ
صدر خرابات کسی را بود کو رهد از صدر و ز نام و ز ننگ
هر کی ز اندیشه دلارام ساخت کشتی برساخت ز پشت نهنگ
و آنک در اندیشه یک جو زر است او خر پالان بود و پالهنگ
یار منی زود فروجه ز خر خر بفروش و برهان بی درنگ
کون خری دنب خری گیر و رو رو که کلیدی نبود در مدنگ
راز مگو پیش خران ای مسیح باده ستان از کف ساقی شنگ
1333
ای تو ولی احسان دل ای حسن رویت دام دل ای از کرم پرسان دل وی پرسشت آرام دل
ما زنده از اکرام تو ای هر دو عالم رام تو وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل
بر گرد تن دل حلقه شد تن با دلم همخرقه شد وین هر دو در تو غرقه شد ای تو ولی انعام دل
ای تن گرفته پای دل وی دل گرفته دامنت دامن ز دل اندرمکش تا تن رسد بر بام دل
ای گوهر دریای دل چه جای جان چه جای دل روشن ز تو شب های دل خرم ز تو ایام دل
ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن چون نقطه ای در جیم تن چون روشنی بر جام دل
از بارگاه عقل کل آید همی بانگ دهل کآمد سپاه آسمان نک می رسد اعلام دل
از زخم تیغ آن سپه در کشتن خصمان شه پرخون شده صحرا و ره ره گشته خون آشام دل
زان حمله های صف شکن سرکوفته دیوان تن خطبه به نام شه شده دیوان پر از احکام دل
ای قیل و قالت چون شکر وی گوشمالت چون شکر گر زین ادب خوارم کنی خواری منست اکرام دل
گر سر تو ننهفتمی من گفتنی ها گفتمی تا از دلم واقف شدی امروز خاص و عام دل
1334
این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل
این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر وین عشرت بی چون نگر ایمن ز شمشیر اجل
مردار جانی می شود پیری جوانی می شود مس زر کانی می شود در شهر ما نعم البدل
شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل
در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل
رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل
نی قاضیی نی شحنه ای نی میر شهر و محتسب بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل
1335
بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل
گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل
گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل
بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل
داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل
تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل
گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل
هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل
هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل
1336
حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل بانگ رسید کیست آن گفتم من غلام دل
شعله نور آن قمر می زد از شکاف در بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام دل
موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل
عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل
نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش روح نشسته بر درش می نگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر جمله نظر بود نظر در خمشی کلام دل
جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل مرحله های نه فلک هست یقین دو گام دل
1337
الا ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل نبشته گرد روی خود صلا نعم الادام الخل
دو سه گام ار ز حرص و کین به حلم آیی عسل جوشی که عالم ها کنی شیرین نمی آیی زهی کاهل
غلط دیدم غلط گفتم همیشه با غلط جفتم که گر من دیدمی رویت نماندی چشم من احول
دلا خود را در آیینه چو کژ بینی هرآیینه تو کژ باشی نه آیینه تو خود را راست کن اول
یکی می رفت در چاهی چو در چه دید او ماهی مه از گردون ندا کردش من این سویم تو لاتعجل
مجو مه را در این پستی که نبود در عدم هستی نروید نیشکر هرگز چو کارد آدمی حنظل
خوشی در نفی تست ای جان تو در اثبات می جویی از آن جا جو که می آید نگردد مشکل این جا حل
تو آن بطی کز اشتابی ستاره جست در آبی تو آنی کز برای پا همی زد او رگ اکحل
در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران چه سازم من که من در ره چنان مستم که لاتسال
خدایا دست مست خود بگیر ار نی در این مقصد ز مستی آن کند با خود که در مستی کند منبل
گرم زیر و زبر کردی به خود نزدیکتر کردی که صحت آید از دردی چو افشرده شود دنبل
ز بعد این می و مستی چو کار من تو کردستی توکل کرده ام بر تو صلا ای کاهلان تنبل
تویی ای شمس تبریزی نه زین مشرق نه زین مغرب نه آن شمسی که هر باری کسوف آید شود مختل
1338
بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل یقین اندر یقین آمد قلندر بی گمان ای دل
به هر لحظه ز تدبیری به اقلیمی رود میری ز جاه و قوت پیری که باشد غیب دان ای دل
کجا باشید صاحب دل دو روز اندر یکی منزل چو او را سیر شد حاصل از آن سوی جهان ای دل
چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را ببین تو ماه بی چون را به شهر لامکان ای دل
زبون آن کشش باشد کسی کان ره خوشش باشد روانش پرچشش باشد زهی جان و روان ای دل
دهد نوری طبیعت را دهد دادی شریعت را چو بسپارد ودیعت را بدان سرحد جان ای دل
شنودی شمس تبریزی گمان بردی از او چیزی یکی سری دل آمیزی تو را آمد عیان ای دل
1339
مهم را لطف در لطفست از آنم بی قرار ای دل دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل
به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ای دل
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل
درآکنده ز شادی ها درون چاکران خود مثال دانه های در که باشد در انار ای دل
به بزم او چو مستان را کنار و لطف ها باشد بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار ای دل
در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل
چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل
جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان برون آرد تو را لطفش از این تاریک غار ای دل
گلستان ها و ریحان ها شقایق های گوناگون بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و ناز ای دل
که این گل های خاکی هم ز عکس آن همی روید تو خاکی می خوری این جا تو را آن جا چه کار ای دل
بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان که چون بوسی از او یابی کند آفت کنار ای دل
به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان که پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل
به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او که جان ها یابی ار بر وی کنی جانی نثار ای دل
کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل
مثال چنگ می باشم هزاران نغمه ها دارد به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل
به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه هزاران شاه در خدمت به صف ها در قطار ای دل
از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار ای دل
چو دیدم من عنایت ها ز صدر غیب شمس الدین شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل
چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل
عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل
به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را به ما آرد که دل را نیست بی او پود و تار ای دل
امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او تو این جان را به صد حیله همی کن داردار ای دل
1340
هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوت ها در این منزل عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و گل
چو شخصی کو دو زن دارد یکی را دل شکن دارد بدان دیگر وطن دارد که او خوشتر بدش در دل
تو گویی کاین بدین خوبی زهی صبر وی ایوبی وزین غبن اندر آشوبی که این کاریست بی طایل
و او گوید ز سرمستی که آن را تو بدیدستی که آن علوست و تو پستی که تو نقصی و آن کامل
بدو گر باز رو آرد و تخم دوستی کارد حجابی آن دگر دارد کز این سو راند او محمل
چو باز آن خوب کم نازد و با این شخص درسازد دگربار او نپردازد از این سون رخت دل حاصل
سر رشته صبوری را ببین بگذار کوری را ببین تو حسن حوری را صبوری نبودت مشکل
همه کدیه از این حضرت به سجده و وقفه و رکعت برای دید این لذت کز او شهوت شود حامل
بفرما صبر یاران را به پندی حرص داران را بمشنو نفس زاران را مباش از دست حرص آکل
کسی را چون دهی پندی شود حرص تو را بندی صبوری گرددت قندی پی آجل در این عاجل
ز بی چون بین که چون ها شد ز بی سون بین که سون ها شد ز حلمی بین که خون ها شد ز حقی چند گون باطل
حروف تخته کانی بدین تاویل می خوانی خلاصه صبر می دانی بر آن تاویل شو عامل
صبوری کن مکن تیزی ز شمس الدین تبریزی بشر خسپی ملک خیزی که او شاهیست بس مفضل
1341
امروز بحمدالله از دی بترست این دل امروز در این سودا رنگی دگرست این دل
در زیر درخت گل دی باده همی خورد او از خوردن آن باده زیر و زبرست این دل
از بس که نی عشقت نالید در این پرده از ذوق نی عشقت همچون شکرست این دل
بند کمرت گشتم ای شهره قبای من تا بسته بگرد تو همچون کمرست این دل
از پرورش آبت ای بحر حلاوت ها همچون صدفست این تن همچون گهرست این دل
چون خانه هر مومن از عشق تو ویران شد هر لحظه در این شورش بر بام و درست این دل
شمس الحق تبریزی تابنده چو خورشیدست وز تابش خورشیدش همچون سحرست این دل
1342
چه کارستان که داری اندر این دل چه بت ها می نگاری اندر این دل
بهار آمد زمان کشت آمد کی داند تا چه کاری اندر این دل
حجاب عزت ار بستی ز بیرون به غایت آشکاری اندر این دل
در آب و گل فروشد پای طالب سرش را می بخاری اندر این دل
دل از افلاک اگر افزون نبودی نکردی مه سواری اندر این دل
اگر دل نیستی شهر معظم نکردی شهریاری اندر این دل
عجایب بیشه ای آمد دل ای جان که تو میر شکاری اندر این دل
ز بحر دل هزاران موج خیزد چو جوهرها بیاری اندر این دل
خمش کردم که در فکرت نگنجد چو وصف دل شماری اندر این دل
1343
صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای دل
گر امان خواهی امانی ندهدت آن بی امان می کشد جان را از این گل تا به سربالای دل
هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته ای گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای دل
قلزم روحست دل یا کشتی نوحست دل موج موج خون فراز جوشش و گرمای دل
شور می نوشان نگر وان نور خاموشان نگر جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای دل
گرد ما در می پری ای رشک ماه و مشتری آمدی تا دل بری ای قاف و ای عنقای دل
ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان هیچ دیدی شیوه ای تو لایق سودای دل
1344
شتران مست شدستند ببین رقص جمل ز اشتر مست که جوید ادب و علم و عمل
علم ما داده او و ره ما جاده او گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید حمل
دم او جان دهدت روز نفخت بپذیر کار او کن فیکون ست نه موقوف علل
ما در این ره همه نسرین و قرنفل کوبیم ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل
شتران وحلی بسته این آب و گلند پیش جان و دل ما آب و گلی را چه محل
ناقه الله بزاده به دعای صالح جهت معجزه دین ز کمرگاه جبل
هان و هان ناقه حقیم تعرض مکنید تا نبرد سرتان را سر شمشیر اجل
سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل
هله بنشین تو بجنبان سر و می گوی بلی شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل
1345
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل
چو گه خدمت شه آید من می دانم گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل
در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس نه چو زاغم که بود نعره او وصل گسل
من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت دل من دار دمی ای دل تو بی غش و غل
لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل
من بحل کردم ای جان که بریزی خونم ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه بحل
پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم سخنانی که نیاید به زبان و به سجل
گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل
سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل
تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل
شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت که گرفتار شدست او به چنین علت سل
1346
رفت عمرم در سر سودای دل وز غم دل نیستم پروای دل
دل به قصد جان من برخاسته من نشسته تا چه باشد رای دل
دل ز حلقه دین گریزد زانک هست حلقه زلفین خوبان جای دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد کو رسد فریادم از غوغای دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام تا ببینم صبحدم سیمای دل
قد من همچون کمان شد از رکوع تا ببینم قامت و بالای دل
آن جهان یک تابش از خورشید دل وین جهان یک قطره از دریای دل
لب ببند ایرا به گردون می رسد بی زبان هیهای دل هیهای دل
1347
سوی آن سلطان خوبان الرحیل سوی آن خورشید جانان الرحیل
کاروان بس گران آهنگ کرد هین سبکتر ای گرانان الرحیل
سوی آن دریای مردی و بقا مردوار ای مردمان هان الرحیل
آفتاب روی شه عالم گرفت صبح شد ای پاسبانان الرحیل
همچو مرغان خلیلی سوی سر زانک بی سر نیست سامان الرحیل
سوی اصل خویش یعنی بحر جان جمع یاران همچو باران الرحیل
ای شده بگلربگان ملک غیب کمترینه عاشق قان الرحیل
خانه و فرزند و بستر ترک کن اسپ و استر زین و پالان الرحیل
پیش شمس الدین تبریزی شاه خاک بی جان گشته با جان الرحیل
1348
امروز روز شادی و امسال سال گل نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ از کر و فر و رونق و لطف و کمال گل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما زان می دریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانیست نگنجد در این جهان در عالم خیال چه گنجد خیال گل
گل کیست قاصدیست ز بستان عقل و جان گل چیست رقعه ایست ز جاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم رقصان همی رویم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند هر چند برکنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی فنا در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار می خند زیر لب تو به زیر ظلال گل
1349
تا نزند آفتاب خیمه نور جلال حلقه مرغان روز کی بزند پر و بال
از نظر آفتاب گشت زمین لاله زار خانه نشستن کنون هست وبال وبال
تیغ کشید آفتاب خون شفق را بریخت خون هزاران شفق طلعت او را حلال
چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین صورت او چون قمر قامت من چون هلال
عرضه کند هر دمی ساغر جام بقا شیشه شده من ز لطف ساغر او مال مال
چشم پر از خواب بود گفتم شاها شبست گفت که با روی من شب بود اینک محال
تا که کبود است صبح روز بود در گمان چونک بشد نیم روز نیست دگر قیل و قال
تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان وز نظر من نگر تا تو ببینی جمال
در لمع قرص او صورت شه شمس دین زینت تبریز کوست سعد مبارک به فال
1350
چشم تو با چشم من هر دم بی قیل و قال دارد در درس عشق بحث و جواب و سوال
گاه کند لاغرم همچو لب ساغرم گاه کند فربهم تا نروم در جوال
چون کشدم سوی طوی من بکشم گوش شیر چونک نهان کرد روی ناله کنم از شغال
چون نگرم سوی نقش گوید ای بت پرست چشم نهم سوی مال او دهدم گوشمال
گویمش ای آفتاب بر همه دل ها بتاب جمله جهان ذره ها نور خوشت را عیال
سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب هر نظری را نما بی سخنی شرح حال
بازمگیر آب پاک از جگر شوره خاک منع مکن از جلال پرتو نور جلال
جلوه چو شد نور ما آن ملک نورها نور شود جمله روح عقل شود بی عقال
ای که میش خورده ای از چه تو پژمرده ای باغ رخش دیده ای باز گشا پر و بال
باز سرم گشت مست هیچ مگو دست دست باقی این بایدت رو شب و فردا تعال
1351
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی حلال
رهزنی آن کس کند کو نشناسد رهی خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت صید همه خرمگس هیچ از ایشان مگو تام نگیرد ملال
دزد نهان خانه را شاهد و غماز کیست چهره چون زعفران اشک چو آب زلال
اشک چرا می دود تا بکشد آتشی زرد چرا می شود تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان می کشدت که بیا پیشگه عشق رو خیز ز صف نعال
زردی رخ آینه ست سرخی معشوق را اشک رقم می کشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش بر رخ خاک حبش تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
صبر کن این یک دو روز با همه فر و فروز بازرود سوی اصل بازکند اتصال
1352
چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی زوال
چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال
آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول آه ز یار ملول چند نماید ملال
آن که همی خوانمش عجز نمی دانمش تا که بترسانمش از ستم و از وبال
جمله سوال و جواب زوست منم چون رباب می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال
یک دم بانگ نجات یک دم آواز مات می زند آن خوش صفات بر من و بر وصف حال
تصلح میزاننا تحسن الحاننا تذهب احزاننا انت شدید المحال
1353
چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال
در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر زلال
چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال
چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی در آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال
چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی کسی از او بشکیبد زهی شقا و ضلال
بپر بپر هله ای مرغ سوی معدن خویش که از قفص برهید و باز شد پر و بال
ز آب شور سفر کن به سوی آب حیات رجوع کن به سوی صدر جان ز صف نعال
برو برو تو که ما نیز می رسیم ای جان از این جهان جدایی بدان جهان وصال
چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک کنیم دامن خود پر ز خاک و سنگ و سفال
ز خاک دست بداریم و بر سما پریم ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال
مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال
به دست راست بگیر از هوا تو این نامه نه کودکی که ندانی یمین خود ز شمال
بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار بگفت دست اجل را که گوش حرص بمال
ندا رسید روان را روان شو اندر غیب منال و گنج بگیر و دگر ز رنج منال
تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی تو راست لطف جواب و تو راست علم سوال
1354
تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال
به یک دمم بفروزی به یک دمم بکشی چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال
دل آب و قالب کوزه ست و خوف بر کوزه چو آب رفت به اصلش شکسته گیر سفال
تو را چگونه فریبم چه در جوال کنم که اصل مکر تویی و چراغ هر محتال
تو در جوال نگنجی و دام را بدری که دیده است که شیری رود درون جوال
نه گربه ای که روی در جوال و بسته شوی که شیر پیش تو بر ریگ می زند دنبال
هزار صورت زیبا بروید از دل و جان چو ابر عشق تو بارید در بی امثال
مثال آنک ببارد ز آسمان باران چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال
چه قبه قبه کز آن قبه ها برون آیند گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال
بگویمت که از این ها کیان برون آیند شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال
ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق صلای عشق شنو هر دم از روان بلال
بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق دری گشایم در غیب خلق را ز مقال
همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی پیشت برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال
چگونه طبل نپرد بپر کرمنا که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
خود آفتاب جهانی تو شمس تبریزی ولی مدام نه آن شمس کو رسد به زوال
1355
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
ستاره ها بنگر از ورای ظلمت و نور چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال
اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال
هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال
دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست خدای داند کو را چه واقعه ست و چه حال
مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال
جراحت همه را از نمک بود فریاد مرا فراق نمک هاش شد وبال وبال
چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی نماند حیله حال و نه التفات به قال
1356
اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال
چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال
نشسته اند در اومید او قطار قطار اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال
میان لشکر هجران که تیغ در تیغست سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال
هزار گل بنماید که خار مست شود هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد با دل هزار کاسه کشد بی شکم زهی اقبال
چو عشق دست برآرد سبک شود قالب دود بگرد فلک بی قدم زهی اقبال
چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی چو آفتاب جهان بی حشم زهی اقبال
1357
پیام کرد مرا بامداد بحر عسل که موج موج عسل بین به چشم خلق غزل
به روزه دار نیاید ز آب جز بانگی ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل
سماع شرفه آبست و تشنگان در رقص حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل
بگوید آب ز من رسته ای به من آیی به آخر آن جا آیی که بوده ای اول
به جان و سر که از این آب بر سر ار ریزد هزار طره بروید ز مشک بر سر کل
شراب خوار که نامیخت با شراب این آب کشد خمار پیاپی تو باش لاتعجل
1358
به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل که هر چه خواهی می کن ولی ز ما مسکل
تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل
بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل
همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس کجا روند ز تو چونک بسته است سبل
جواب داد که خود را دهل شناس و مباش گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل
نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل
چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل
تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست که وقت شد که بروید ز خار تو آن گل
از این غم ار چه ترش روست مژده ها بشنو که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل
ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله مسافر امل تو رسید تا آمل
دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق شهی رسید کز او طوق می شود هر غل
حطام داد از این جیفه دایه تبدیل در آفتاب فکنده ست ظل حق غلغل
از این همه بگذر بی گه آمدست حبیب شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل
چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش از آنک اذن من الراس گفت صدر رسل
تو بلبل چمنی لیک می توانی شد به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل
خدای را بنگر در سیاست عالم عقول را بنگر در صناعت انمل
چو مست باشد عاشق طمع مکن خمشی چو نان رسد به گرسنه مگو که لاتاکل
ز حرف بگذر و چون آب نقش ها مپذیر که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پل
1359
ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل
غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ ز پرتو تو ظلالست جان ها ای دل
نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل
پری و دیو به پیش تو بسته اند کمر ملک سجود کند و اختر و سما ای دل
کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست کدام داغ غمی کش نه ای دوا ای دل
به حکم تست همه گنج های لم یزلی چه گنج ها که نداری تو در فنا ای دل
نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای دل
بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل
1360
باده ده ای ساقی جان باده بی درد و دغل کار ندارم جز از این گر بزیم تا به اجل
هات حبیبی سکرا لا بفتور و کسل یقطع عن شاربه کل ملال و فشل
باده چو زر ده که زرم ساغر پر ده که نرم غرقه مقصود شدی تا چه کنی علم و عمل
اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا ان کذب الیوم صدق ان ظلم الیوم عدل
ای قدح امروز تو را طاق و طرنبیست بیا باده خنب ملکی داده حق عز و جل
طفت به معتمرا فزت به مفتخرا من سقی الیوم کذی جمله ما دام حصل
مست و خوشی خواجه حسن نی نی چنان مست که من کیسه زر مست کند لیک نه چون جام ازل
لواء نا مرتفع و شملنا مجتمع و روحنا کما تری فی درجات و دول
توبه ما جان عمو توبه ماهیست ز جو از دل و جان توبه کند هیچ تن ای شیخ اجل
عشقک قد جادلنا ثم عدا جادلنا من سکر مفتضح شاربه حیث دخل
بحر که مسجور بود تلخ بود شور بود در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل
یا اسدا عن لنا فنعم ما سن لنا حبک قد حببنا فاعف لنا کل زلل
بس بود ای مست خمش جان ز بدن رست خمش باده ستان که دگران عربده دارند و جدل
اسکت یا صاح کفی واعف عفا الله عفا هات رحیقا به صفا قد وصل الوصل وصل
1361
عمرک یا واحدا فی درجات الکمال قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال
چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی زوال
یا فرجی مونسی یا قمر المجلس وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال
چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال
روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا عمرک لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال
آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول آه ز یار ملول چند نماید ملال
تطرب قلب الوری تسکرهم بالهوی تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال
آنک همی خوانمش عجز نمی دانمش تا که بترسانمش از ستم و از وبال
تدخل ارواحهم تسکر اشباحهم تجلسهم مجلسا فیه کووس ثقال
جمله سوال و جواب زوست و منم چون رباب می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال
تصلح میزاننا تحسن الحاننا تذهب احزاننا انت شدید المحال
یک دم آواز مات یک دم بانگ نجات می زند آن خوش صفات بر من و بر وصف حال
1362
لجکنن اغلن هی بزه کلکل دغدن دغدا هی کزه کلکل
آی بکی سنسن کن بکی سنسن بی مزه کلمه بامزه کلکل
لذ لحبی من حرکاتی ارسل کنزا للصدقات
خلص روحی من هفواتی اعتق قلبی من شبکاتی
رفتم آن جا لنگان لنگان شربت خوردم پنگان پنگان
دیدم آن جا قومی شنگان گشته ز ساغر خیره و دنگان
صورت عشقی صاحب مخزن شوخ جهانی رندی و رهزن
آتش جان را سنگی و آهن هر که نه عاشق ریشش برکن
یا رحمونا منه صبونا یا رهبونا عز علینا
صدر صدور جاء الینا بدر بدور بات لدینا
دنب خری تو ای خر ملعون نی کم گردی نی شوی افزون
ای دل و جانم از کژی تو وز فن و مکرت خسته و پرخون
لاح صباحی طیب حالی جاء ربیعی هب شمالی
خصب غصنی ماء زلالی اسکر قلبی خمر وصال
1363
کجکنن اغلن اودیا کلکل یوک بلمسک دغدغ کز کل
ای سر مستان ای شه مقبل مکرم و مشفق پردل و بی دل
اول ججکی کم یازده بلدک کمیه ورما خصمنا ور کل
سلسله بنگر گر بکشندت جذب الهی کردت مقبل
نبود این هم بی سر و معنی هر متحول بی ز محول
1364
ایها النور فی الفواد تعال غایه الجد و المراد تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک لا تضیق علی العباد تعال
ایها العشق ایها المعشوق حل عن الصد و العناد تعال
یا سلیمان ذی الهداهد لک فتفقد بالافتقاد تعال
ایها السابق الذی سبقت منک مصدوقه الوداد تعال
فمن الهجر ضجت الارواح انجر العود یا معاد تعال
استر العیب و ابذل المعروف هکذا عاده الجواد تعال
چه بود پارسی تعال بیا یا بیا یا بده تو داد تعال
چون بیایی زهی گشاد و مراد چون نیایی زهی کساد تعال
ای گشاد عرب قباد عجم تو گشایی دلم به یاد تعال
ای درونم تعال گویان تو وی ز بود تو بود و باد تعال
طفت فیک البلاد یا قمرا بی محیطا و بالبلاد تعال
انت کالشمس اذ دنت و نات یا قریبا علی العباد تعال
1365
یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال
کم انادی انظر و نقتبس من نورکم قد رجعنا جانبا من طور انوار الجلال
من رآی نورا انیسا یملا الدنیا هوی للسری منه جمال للعدی منه ملال
کل امر منه حق مستحق نافذ ینفع الامراض طرا ینجلی منه الکلال
من شکا مغلاق باب فلینل مفتاحه من شکا ضر الظما فلیستقی الماء الزلال
لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته دعوه التحقیق حال خدعه الدنیا محال
حبذا اسواق اشواق ربت ارباجها حبذا نور یکون الشمس فیه کالهلال
ما علیکم لو سهرتم لیله الف الهوی ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال
یا محبا قم تنادم فالمحب لا ینام یا نعوسا قم تفرج حسن ربات الحجال
دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو مرغ جان ها را ببخشد کر و فرش پر و بال
1366
یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال
قد رجعنا قد رجعنا جانبا من طورکم انظرونا انظرونا نستقی الماء الزلال
کل شی ء منکم عندی لذیذ طیب منک طابت کل ارض ان ذا سحر حلال
1367
رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل کل قلب لهواه وجد الصبر یصل
سنه الوصل قصیر عجل معتجل سنه الهجر طویل و مدید و ممل
یملاء الکاس حبیبی و طبیبی و تذر فعلن مفتعلن او فعلاتن و فعل
ناول الکاس نهارا و جهارا و قحا لا یخاف رهقا من به محیاک قتل
1368
عمرک یا واحدا فی درجات الکمال قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال
یا فرحی مونسی یا قمر المجلس وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال
روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا عمرک لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال
تسکن قلب الوری تسکرهم بالهوی تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال
تسکن ارواحهم تسکر اشباحهم تجلسهم مجلسا فیه کووس ثقال
1369
تعال یا مدد العیش و السرور تعال تعال یا فرج الهم فاتح الاقفال
لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح سقا جودک فی الفقر منتهی الاقبال
تعال انک عیسی فاحی موتانا تعال و ادفع عنا خدیعه الدجال
تعال انک داوود فاتخذ زردا تصون مهجتنا من اصابه الانصال
تعال انک موسی تشق بحر ردی لکی تغرق فرعون سیی ء الافعال
تعال انک نوح و نحن فی الطوفان اما سفینه نوح تعد للاهوال
فهم صفاتک لکن تصورت بشرا فکم لفضلک امثالهم بلا امثال
یحیل طالب دنیا وجودک الاعلی و فی وجودک دنیاه باطل و محال
1370
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن ما طبل خانه عشق را از نعره ها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان جانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم
چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بی پا و سر گه پای میدان گاه سر ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم
نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست این عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان کنیم
1371
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام زان می که در پیمانه ها اندرنگنجد خورده ام
مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده ام
ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده ای با زندگانت زنده ام با مردگانت مرده ام
با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته ام با منکران دی صفت همچون خزان افسرده ام
ای نان طلب در من نگر والله که مستم بی خبر من گرد خنبی گشته ام من شیره افشرده ام
مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده ام
روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد ماهی شوم رومی رخی گر زنگی نوبرده ام
در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم با یار خود آمیختم زیرا درون پرده ام
آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه ها پژمرده ام
دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من در لامکان سیران من فرمان ز قان آورده ام
در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده ام
گر گویدم بی گاه شد رو رو که وقت راه شد گویم که این با زنده گو من جان به حق بسپرده ام
خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده ای گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمرده ام
1372
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده ام این بار من یک بارگی از عافیت ببریده ام
دل را ز خود برکنده ام با چیز دیگر زنده ام عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده ام
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته من با اجل آمیخته در نیستی پریده ام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده ام
من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده ام
از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم بهر گدارویان بسی من کاسه ها لیسیده ام
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده ام
در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون دامان خون آلود را در خاک می مالیده ام
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون یک بار زاید آدمی من بارها زاییده ام
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا زیرا از آن کم دیده ای من صدصفت گردیده ام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام
تو مست مست سرخوشی من مست بی سر سرخوشم تو عاشق خندان لبی من بی دهان خندیده ام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن بی دام و بی گیرنده ای اندر قفص خیزیده ام
زیرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده ام
در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن صد جان شیرین داده ام تا این بلا بخریده ام
چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده ام
پوسیده ای در گور تن رو پیش اسرافیل من کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده ام
نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن مانند طاووسی نکو من دیبه ها پوشیده ام
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده ام
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده ام
عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده ام
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده ام
هر غوره ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا کز خامی و بی لذتی در خویشتن چغزیده ام
1373
هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و کرسی بر برم
بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را افسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم
خواهم که بدهم گنج زر تا آن گواه دل بود گر چه گواهی می دهد رخساره همچون زرم
ور تو گواهان مرا رد می کنی ای پرجفا ای قاضی شیرین قضا باری فروخوان محضرم
بی لطف و دلداری تو یا رب چه می لرزد دلم در شوق خاک پای تو یا رب چه می گردد سرم
پیشم نشین پیشم نشان ای جان جان جان جان پر کن دلم گر کشتیم بیخم ببر گر لنگرم
گه در طواف آتشم گه در شکاف آتشم باد آهن دل سرخ رو از دمگه آهنگرم
هر روز نو جامی دهد تسکین و آرامی دهد هر روز پیغامی دهد این عشق چون پیغامبرم
در سایه ات تا آمدم چون آفتابم بر فلک تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان سنجرم
ای عشق آخر چند من وصف تو گویم بی دهن گه بلبلم گه گلبنم گه خضرم و گه اخضرم
1374
ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم
ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم
ای بی کسان ای بی کسان جاء الفرج جاء الفرج هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم زیرا که مطلق حاکمم مومن کنم کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم
ای سردهان ای سردهان بگشاده ام زان سر دهان تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم
ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان آن دم که ریحان هات را من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم
1375
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی آب را کاین خاکیان را می خورند هم آب بر آتش زنم هم باده هاشان بشکنم
از شاه بی آغاز من پران شدم چون باز من تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور چون اصل های بیخشان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را گر ذره ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده ای مهمان خویشم برده ای گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم
1376
کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم
من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم
دکان خود ویران کنم دکان من سودای او چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم
چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم
چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم
چون گشته ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم
زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم
ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم شمع و چراغ خانه ام چون خانه را تاری کنم
یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم
در عشق اگر بی جان شوی جان و جهانت من بسم گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم
دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم
اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم
شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم
الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته پخته ست انگورم چرا من غوره افشاری کنم
ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری کنم
پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری بی خواب شو همچون پری تا من پری داری کنم
قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم
جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم
زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم
زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق ذوالعرش را گردم قنق بر ملک جباری کنم
الدار من لا دار له و المال من لا مال له خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم
با شمس تبریزی اگر همخو و هم استاره ام چون شمس اندر شش جهت باید که انواری کنم
1377
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم تو کعبه ای هر جا روم قصد مقامت می کنم
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم
ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم
من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم
در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو این ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم
ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم
ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم
گر سال ها ره می روی چون مهره ای در دست من چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم
ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم
1378
ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم خورشید او را ذره ام این رقص از او آموختم
ای مه نقاب روی او ای آب جان در جوی او بر رو دویدن سوی او زان آب جو آموختم
گلشن همی گوید مرا کاین نافه چون دزدیده ای من شیری و نافه بری ز آهوی هو آموختم
از باغ و از عرجون او وز طره میگون او اینک رسن بازی خوش همچون کدو آموختم
از نقش های این جهان هم چشم بستم هم دهان تا نقش بندی عجب بی رنگ و بو آموختم
دیدم گشاد داد او وان جود و آن ایجاد او من دادن جان دم به دم زان دادخو آموختم
در خواب بی سو می روی در کوی بی کو می روی شش سو مرو وز سو مگو چون غیر سو آموختم
1379
آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم در چشم مست من نگر کز کوی خمار آمدم
سرمایه مستی منم هم دایه هستی منم بالا منم پستی منم چون چرخ دوار آمدم
آنم کز آغاز آمدم با روح دمساز آمدم برگشتم و بازآمدم بر نقطه پرگار آمدم
گفتم بیا شاد آمدی دادم بده داد آمدی گفتا بدید و داد من کز بهر این کار آمدم
هم من مه و مهتاب تو هم گلشن و هم آب تو چندین ره از اشتاب تو بی کفش و دستار آمدم
فرخنده نامی ای پسر گر چه که خامی ای پسر تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم
خندان درآ تلخی بکش شاباش ای تلخی خوش گل ها دهم گر چه که من اول همه خار آمدم
گل سر برون کرد از درج کالصبر مفتاح الفرج هر شاخ گوید لاحرج کز صبر دربار آمدم
1380
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم چندانک سیلی می زنی آن می نیفتد از سرم
شاه کله دوز ابد بر فرق من از فرق خود شب پوش عشق خود نهد پاینده باشد لاجرم
ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه زیرا که بی حقه و صدف رخشانتر آید گوهرم
اینک سر و گرز گران می زن برای امتحان ور بشکند این استخوان از عقل و جان مغزینترم
آن جوز بی مغزی بود کو پوست بگزیده بود او ذوق کی دیده بود از لوزی پیغامبرم
لوزینه پرجوز او پرشکر و پرلوز او شیرین کند حلق و لبم نوری نهد در منظرم
چون مغز یابی ای پسر از پوست برداری نظر در کوی عیسی آمدی دیگر نگویی کو خرم
ای جان من تا کی گله یک خر تو کم گیر از گله در زفتی فارس نگر نی بارگیر لاغرم
زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او زیرا که کبر عاشقان خیزد ز الله اکبرم
ای دردهای آه گو اه اه مگو الله گو از چه مگو از جان گو ای یوسف جان پرورم
1381
هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم در خانه گر می باشدم پیشش نهم با وی خورم
مستی که شد مهمان من جان منست و آن من تاج من و سلطان من تا برنشیند بر سرم
ای یار من وی خویش من مستی بیاور پیش من روزی که مستی کم کنم از عمر خویشش نشمرم
چون وقف کردستم پدر بر باده های همچو زر در غیر ساقی ننگرم وز امر ساقی نگذرم
چند آزمایم خویش را وین جان عقل اندیش را روزی که مستم کشتیم روزی که عاقل لنگرم
کو خمر تن کو خمر جان کو آسمان کو ریسمان تو مست جام ابتری من مست حوض کوثرم
مستی بیاید قی کند مستی زمین را طی کند این خوار و زار اندر زمین وان آسمان بر محترم
گر مستی و روشن روان امشب مخسب ای ساربان خاموش کن خاموش کن زین باده نوش ای بوالکرم
1382
ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم کز بهر این آورده ای ما را ز صحرای عدم
تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده ها را بردرد زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم
ای دل خموش از قال او واقف نه ای ز احوال او بر رخ نداری خال او گر چون مهی ای جان عم
خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان کو دیده کو دانش بگو کو گلستان کو بوی و شم
زان می که او سرکه شود زو ترش رویی کی رود این می مجو آن می بجو کو جام غم کو جام جم
آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه اش حکمت بود کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد زو شکم
بر ریز آن رطل گران بر آه سرد منکران تا سردشان سوزان شود گردد همه لاشان نعم
گر مجسم خالی بدی گفتار من عالی بدی یا نور شو یا دور شو بر ما مکن چندین ستم
مانند درد دیده ای بر دیده برچفسیده ای ای خواجه برگردان ورق ور نه شکستم من قلم
هر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند شاهی بود یا لشکری تنها نباشد آن علم
خالی نمی گردد وطن خالی کن این تن را ز من مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم
ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین ای قوت پا در روش وی صحت جان در سقم
1383
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم
هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم
درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم
گوید سلام علیک هی آوردمت صد نقل و می من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می زنم
من آفتاب انورم خوش پرده ها را بردرم من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم
هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب من قندها را لذتم بادام ها را روغنم
گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو هین بی ملولی شرح کن من سخت کند و کودنم
گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا این جا منم
رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم
هم کوه و هم عنقا تویی هم عروه الوثقی تویی هم آب و هم سقا تویی هم باغ و سرو و سوسنم
افلاک پیشت سر نهد املاک پیشت پر نهد دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم
1384
عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی ضامنم
مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی خشمین تویی راضی تویی تا چون نمایی دم به دم
ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم درد و غم
آن ها تویی وین ها تویی وزین و آن تنها تویی وان دشت باپهنا تویی وان کوه و صحرای کرم
شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی دریای درافشان تویی کان های پرزر و درم
عشق سخن کوشی تویی سودای خاموشی تویی ادراک و بی هوشی تویی کفر و هدی عدل و ستم
ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقل و جان ای بی نشان با صد نشان ای مخزنت بحر عدم
پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان زشتش کنی نغزش کنی بردری از مرگ و سقم
هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شکر گر واقفندی نقش ها که آمدند از یک قلم
آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو رشک تو گوید که برو لطف تو خواند که نعم
لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود بر قهر سابق می شود چون روشنایی بر ظلم
هر زنده ای را می کشد وهم خیالی سو به سو کرده خیالی را کفت لشکرکش و صاحب علم
دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری آن را اسیر این کنی ای مالک الملک و حشم
هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد چون کودکان قلعه بزم گوید ز قسام القسم
خامش کنم بندم دهان تا برنشورد این جهان چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم بیش و کم
1385
بس جهد می کردم که من آیینه نیکی شوم تو حکم می کردی که من خمخانه سیکی شوم
خمخانه خاصان شدم دریای غواصان شدم خورشید بی نقصان شدم تا طب تشکیکی شوم
نقش ملایک ساختی بر آب و گل افراختی دورم بدان انداختی کاکسیر نزدیکی شوم
هاروتیی افروختی پس جادویش آموختی ز آنم چنین می سوختی تا شمع تاریکی شوم
ترکی همه ترکی کند تاجیک تاجیکی کند من ساعتی ترکی شوم یک لحظه تاجیکی شوم
گه تاج سلطانان شوم گه مکر شیطانان شوم گه عقل چالاکی شوم گه طفل چالیکی شوم
خون روی را ریختم با یوسفی آمیختم در روی او سرخی شوم در موش باریکی شوم
1386
آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان کنیم تا بخت در رو خفته را چون بخت سرواستان کنیم
همچون غریبان چمن بی پا روان گشته به فن هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستان کنیم
جانی که رست از خاکدان نامش روان آمد روان ما جان زانوبسته را هم منزل ایشان کنیم
ای برگ قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی چون رستی از زندان بگو تا ما در این حبس آن کنیم
ای سرو بر سرور زدی تا از زمین سر ورزدی سر در چه سیر آموختت تا ما در آن سیران کنیم
ای غنچه گلگون آمدی وز خویش بیرون آمدی با ما بگو چون آمدی تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا وان بوی عنبر از کجا وین خانه را در از کجا تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو من بنده فریاد تو تو شاد گل ما شاد تو کی شکر این احسان کنیم
ای سبزپوشان چون خضر ای غیب ها گویان به سر تا حلقه گوش از شما پردر و پرمرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها بی حرف و بی آوازها برساخت بلبل سازها گر فهم آن دستان کنیم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر می آورد الحان تر جان مست آن الحان کنیم
1387
هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم
زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم
مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم آن جا همی خواهد دلم زیرا که من آن جاییم
هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی خویشتر خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم
آن برف گوید دم به دم بگذارم و سیلی شوم غلطان سوی دریا روم من بحری و دریاییم
تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم
چون آب باش و بی گره از زخم دندان ها بجه من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم
برف آب را بگذار هین فقاع های خاص بین می جوشد و بر می جهد که تیزم و غوغاییم
هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم چون عقل بی پر می پرم زیرا چو جان بالاییم
بسیار گفتم ای پدر دانم که دانی این قدر که چون نیم بی پا و سر در پنجه آن ناییم
گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم
ای بی نوایان را نوا جان ملولان را دوا پران کننده جان که من از قافم و عنقاییم
من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این من طوطیم عشقش شکر هست از شکر گویاییم
1388
ای نفس کل صورت مکن وی عقل کل بشکن قلم ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم
ای عاشق صافی روان رو صاف چون آب روان کاین آب صافی بی گره جان می فزاید دم به دم
از باد آب بی گره گر ساعتی پوشد زره بر آب جو تهمت منه کو را نه ترس است و نه غم
در نقش بی نقشی ببین هر نقش را صد رنگ و بو در برگ بی برگی نگر هر شاخ را باغ ارم
زان صورت صورت گسل کو منبع جان است و دل تن ریخته از شرم او بگریخته جان در حرم
از باده و از باد او بس بنده و آزاد او چون کان فروبر نفس چون که برآورده شکم
از بحر گویم یا ز در یا از نفاذ حکم مر نی از مقالت هم ببر می تاز تا پای علم
چپ راست دان این راه را در چاه دان این چاه را چون سوی موج خون روی در خون بود خوان کرم
در آتش آبی تعبیه در آب آتش تعبیه در آتشش جان در طرب در آب او دل در ندم
یا من ولی انعامنا ثبت لنا اقدامنا ای بی تو راحت ها عنا ای بی تو صحت ها سقم
1389
ای پاک رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را کم خور تو غم
ای جان من با جان تو جویای در در بحر خون تا در که را پیدا شود پیدا شود ای جان عم
من چون شوم کوته نظر در عشق آن بحر گهر کز ساحل دریای جان آید بشارت دم به دم
من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی کز عشق شه کم بیشی است وز عشق شه بیشی است کم
بیخ دل از صفرای او می خورد زد زردی به رخ چون دیده عشقش بر رخم زد بر رخم آن شه رقم
تلوین این رخسار بین در عشق بی تلوین شهی گاه از غمش چون زعفران گاه از خجالت چون بقم
من فانی مطلق شدم تا ترجمان حق شدم گر مست و هشیارم ز من کس نشنود خود بیش و کم
بازار مصر اندرشدم تا جانب مهتر شدم دیدم یکی یوسف رخی گفتم به غفلت ذابکم
گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت من غایه الاحسان او من جوده او من کرم
من قدر آن نشناختم آن را هوس پنداشتم یا حسرتی من هجره یا غبنتی یا ذا الندم
ای صد محال از قوتش گشته حقیقت عین حال ما کان فی الدارین قط و الله مثل ذالقدم
تبریز این تعظیم را تو از الست آورده ای از مفخر من شمس دین از اول جف القلم
1390
بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
یارم به بازار آمده ست چالاک و هشیار آمده ست ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
1391
تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم
بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی اوراد خود را بعد از این مقرون سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازی ها کنم تا کی به دست هر خسی من رسم چوگانی کنم
آن پادشاه لم یزل داده ست ملک بی خلل باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد آن گریه هامان خنده شد چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی کنم
ای دل مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی کنم
در چاه تخمی کاشتن بی عقل را باشد روا این جا به داد عقل کل کشت بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی کنم
در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم
تا چند گویم بس کنم کم یاد پیش و پس کنم اندر حضور شاه جان تا چند خط خوانی کنم
1392
یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم
گفت مرا چرخ فلک عاجزم از گردش تو گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم
غلغله ای می شنوم روز و شب از قبه دل از روش قبه دل گنبد دوار شدم
تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت از هوس زخمه تو کم ز یکی تار شدم
دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من زانک من از بیشه جان حیدر کرار شدم
تا که بدیدم قدحش سرده اوباش منم تا که بدیدم کلهش بی دل و دستار شدم
تا که قلندردل من داد می مذهل من رقص کنان دلق کشان جانب خمار شدم
گفت مرا خواجه فرج صبر رهاند ز حرج هیچ مگو کز فرج است اینک گرفتار شدم
چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم یار بنالید بسی تا که در این غار شدم
نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره در هوس خوبی او جانب گلزار شدم
گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم گاه چو بلبل به سحر سخره تکرار شدم
زوبع اندیشه شدم صدفن و صدپیشه شدم کار تو را دید دلم عاقبت از کار شدم
1393
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همی زد ز بطر بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
1394
دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم عشوه مده عشوه مده عشوه مستان نخرم
وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیم یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم
گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی رو که بجز حق نبری گر چه چنین بی خبرم
پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم
ای دل و جان بنده تو بند شکرخنده تو خنده تو چیست بگو جوشش دریای کرم
طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو همچو قضاهای فلک خیره و استیزه گرم
چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود زانک دو چندان که ویم گر چه چنین مختصرم
گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم کیسه برم کاسه برم زانک دورو همچو زرم
گر چه دورو همچو زرم مهر تو دارد نظرم از مه و از مهر فلک مه تر و افلاک ترم
لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم
چه عجب ار خوش خبرم چونک تو کردی خبرم چه عجب ار خوش نظرم چونک تویی در نظرم
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی لیک کجا تا به کجا من ز هوایی دگرم
من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم
تیر تراشنده تویی دوک تراشنده منم ماه درخشنده تویی من چو شب تیره برم
میر شکار فلکی تیر بزن در دل من ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی سپرم
جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود بی خطر آن گاه بوم کز پی زخمت سپرم
گیج شد از تو سر من این سر سرگشته من تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم
آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد خانه تهی یابد او هیچ نبیند اثرم
سرکه فشانی چه کنی کآتش ما را بکشی کآتشم از سرکه ات افزون شود افزون شررم
عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود ور نبود عید من آن مرد نیم بلک غرم
چون عرفه و عید تویی غره ذی الحجه منم هیچ به تو درنرسم وز پی تو هم نبرم
باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را ای شه و شاهنشه من باز شود بال و پرم
گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم سر بنهم پا بکشم بی سر و پا می نگرم
1395
مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم ریش طرب شانه کنم سبلت غم را بکنم
تا همه جان ناز شود چونک طرب ساز شود تا سر خم باز شود گل ز سرش دور کنم
چونک خلیلی بده ام عاشق آتشکده ام عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم
وقت بهارست و عمل جفتی خورشید و حمل جوش کند خون دلم آب شود برف تنم
ای مه تابان شده ای از چه گدازان شده ای گفت گرفتار دلم عاشق روی حسنم
عشق کسی می کشدم گوش کشان می بردم تیر بلا می رسدم زان همه تن چون مجنم
گر چه در این شور و شرم غرقه بحر شکرم گر چه اسیر سفرم تازه به بوی وطنم
یار وصالی بده ام جفت جمالی بده ام فلسفه برخواند قضا داد جدایی به فنم
تا که رگی در تن من جنبد من سوی وطن باشم پران و دوان ای شه شیرین ذقنم
دم به دم آن بوی خوشش وان طلب گوش کشش آب روان کرد مرا ساقی سرو و سمنم
همره یعقوب شدم فتنه آن خوب شدم هدیه فرستد به کرم یوسف جان پیرهنم
الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو کشی در دو جهان دیده بود هیچ کسی چون تو صنم
بر بر او بربزنم گر چه برابر نزنم شیشه بر آن سنگ زنم بنده شیشه شکنم
پیل به خرطوم جفا قاصد کعبه شده است من چو ابابیل حقم یاور هر کرگدنم
صیقل هر آینه ام رستم هر میمنه ام قوت هر گرسنه ام انجم هر انجمنم
معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم کعبه هر نیک و بدم دایه باغ و چمنم
آتش بدخوی بود سوزش هر کوی بود چونک نکوروی بود باشد خوب ختنم
گر تو بدین کژ نگری کاسه زنی کوزه خوری سایه عدل صمدم جز که مناسب نتنم
وقت شد ای شاه شهان سرور خوبان جهان که به کرم شرح کنی آنک نگوید دهنم
1396
باز در اسرار روم جانب آن یار روم نعره بلبل شنوم در گل و گلزار روم
تا کی از این شرم و حیا شرم بسوزان و بیا همره دل گردم خوش جانب دلدار روم
صبر نمانده ست که من گوش سوی نسیه برم عقل نمانده ست که من راه به هنجار روم
چنگ زن ای زهره من تا که بر این تنتن تن گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار روم
خسته دام است دلم بر در و بام است دلم شاهد دل را بکشم سوی خریدار روم
گفت مرا در چه فنی کار چرا می نکنی راه دکانم بنما تا که پس کار روم
تا که ز خود بد خبرش رفت دلم بر اثرش کو اثری از دل من تا که بر آثار روم
تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد کف به کف یار دهم در کنف غار روم
درس رئیسان خوشی بی هشی است و خمشی درس چو خام است مرا بر سر تکرار روم
1397
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم
زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم
تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم
اصل تویی من چه کسم آینه ای در کف تو هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم
تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم
بی تو اگر گل شکنم خار شود در کف من ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم
دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم
دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم
لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من شمع دل است او به جهان من کیم او را لگنم
1398
جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم راه تو دیدم پس از این همره ایشان نشوم
ای که تو شاه چمنی سیرکن صد چو منی چشم و دلم سیر کنی سخره این خوان نشوم
کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نروم ماه من آمد به زمین قاصد کیوان نشوم
فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم
شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهان پیش تو ای جان و جهان جمله چرا جان نشوم
1399
هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم چونک بهارم تو شهی باغ توام شاخ ترم
چونک تویی میر مرا در بر خود گیر مرا خاک تو بادا کلهم دست تو بادا کمرم
چونک تو دست شفقت بر سر ما داشته ای نیست عجب گر ز شرف بگذرد از چرخ سرم
1400
تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم
خوش شده ام خوش شده ام پاره آتش شده ام خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم
خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم
چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم ایمن و بی لرز شوم چونک به پایان برسم
چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف بازرهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم
عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا در دل کفر آمده ام تا که به ایمان برسم
آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم
رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم
هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا من همگی درد شوم تا که به درمان برسم
1401
کوه نیم سنگ نیم چونک گدازان نشوم دیدم جمعیت تو چونک پریشان نشوم
کوه ز کوهی برود سنگ ز سنگی بشود پس من اگر آدمیم کمتر از ایشان نشوم
آهن پولاد و حجر در کف تو موم شود من که همه موم توام چونک بدین سان نشوم
1402
دوش چه خورده ای بگو ای بت همچو شکرم تا همه عمر بعد از این من شب و روز از آن خورم
ای که ابیت گفته ای هر شب عند ربکم شرح بده از آن ابا بیشتر ای پیمبرم
گر تو ز من نهان کنی شعشعه جمال تو نوبت ملک می زند ای قمر مصورم
لذت نامه های تو ذوق پیام های تو می نرود سوی لبم سخت شده ست در برم
لابه کنم که هی بیا درده بانگ الصلا او کتف این چنین کند که به درونه خوشترم
گشت فضای هر سری میل دل و میسرش شکر که عشق شد همه میل دل و میسرم
گفتم عشق را شبی راست بگو تو کیستی گفت حیات باقیم عمر خوش مکررم
گفتمش ای برون ز جا خانه تو کجاست گفت همره آتش دلم پهلوی دیده ترم
رنگرزم ز من بود هر رخ زعفرانیی چست الاقم و ولی عاشق اسب لاغرم
غازه لاله ها منم قیمت کاله ها منم لذت ناله ها منم کاشف هر مسترم
او به کمینه شیوه ای صد چو مرا ز ره برد خواجه مرا تو ره نما من به چه از رهش برم
چرخ نداش می کند کز پی توست گردشم ماه نداش می کند کز رخ تو منورم
عقل ز جای می جهد روح خراج می دهد سر به سجود می رود کز پی تو مدورم
من که فضول این دهم وز فن خویش فربهم ز آتش آفتاب او آب شده ست اکثرم
بس کن ای فسانه گو سیر شدم ز گفت و گو تا به سخن درآید آنک مست شده ست از او سرم
1403
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم
1404
کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببسته ام بهر چنان قمررخی از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم غیرت هر فرشته ام ذکر بشر چرا کنم
1405
میل هواش می کنم طال بقاش می زنم حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می زنم
از دل و جان شکسته ام بر سر ره نشسته ام قافله خیال را بهر لقاش می زنم
غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمش هر چه سری برون کند بر سر و پاش می زنم
این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را زخمه به کف گرفته ام همچو سه تاش می زنم
دل که خرید جوهری از تک حوض کوثری خفت و بها نمی دهد بهر بهاش می زنم
شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشم چون به سحر دعا کند وقت دعاش می زنم
لذت تازیانه ام کی برسد به لاشه اش چون که گمان برد که من بهر فناش می زنم
گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بود چونک حجاب دل شود زود قفاش می زنم
گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم
هر رگ این رباب را ناله نو نوای نو تا ز نواش پی برد دل که کجاش می زنم
در دل هر فغان او چاشنی سرشته ام تا نبری گمان که من سهو و خطاش می زنم
خشم شهان گه عطا خنجر و گرز می زند من به سخاش می کشم من به عطاش می زنم
سخت لطیف می زنم دیده بدان نمی رسد دل که هوای ما کند همچو هواش می زنم
خامش باش زین حنین پرده راست نیست این راه شماست این نوا پیش شماش می زنم
1406
هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم تا به چه شیوه ها تو را من ز خدا بخواستم
تا شوی از سجود من مونس این وجود من خود بشد این وجود من چون که تو را بخواستم
در پی آفتاب تو سایه بدم ضیاطلب پاک چو سایه خوردیم چون که ضیا بخواستم
آهنیم ز عشق تو خواسته نور آینه آتش و زخم می خورم چونک صفا بخواستم
سوی تو چون شتافتم جای قدم نیافتم پاک ز جا ببردیم چون ز تو جا بخواستم
1407
دوش چه خورده ای بگو ای بت همچو شکرم تا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم
گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند رنگ تو تا بدیده ام دنگ شده ست این سرم
یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم
سخت دلم همی طپد یک نفسی قرار کن خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز منظرم
چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیره ام چونک ببینمت دمی رونق چرخ اخضرم
چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین جامه سیاه می کند شب ز فراق لاجرم
خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم
خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم
ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم
داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان تربیتی نما مرا از بر خود که لاغرم
ای صنم ستیزه گر مست ستیزه ات شکر جان تو است جان من اختر توست اخترم
چند به دل بگفته ام خون بخور و خموش کن دل کتفک همی زند که تو خموش من کرم
1408
تا به کی ای شکر چو تن بی دل و جان فغان کنم چند ز برگ ریز غم زرد شوم خزان کنم
از غم و اندهان من سوخت درون جان من جمله فروغ آتشین تا به کیش نهان کنم
چند ز دوست دشمنی جان شکنی و تن زنی چند من شکسته دل نوحه تن به جان کنم
مومن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم
چونک خیال تو سحر سوی من آید ای قمر چون گذرد ز موج خون خاصه که خون فشان کنم
سنگ شد آب از غمم آه نه سنگ و آهنم کآتش روید از تنم چونک حدیث آن کنم
ای تبریز شمس دین با تو قرین و چون قرین دور قمر اگر هله با تو یکی قران کنم
1409
ای تو بداده در سحر از کف خویش باده ام ناز رها کن ای صنم راست بگو که داده ام
گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده ام
چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده ام
چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده ام
زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده ام
چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده ام
من به شهی رسیده ام زلف خوشش کشیده ام خانه شه گرفته ام گر چه چنین پیاده ام
از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده ام
1410
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان ها بر حذرم ز جان ها جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم
آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم
این همه ناله های من نیست ز من همه از اوست کز مدد می لبش بی دل و بی زبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من من به جهان چه می کنم چونک از این جهان شدم
1411
گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم لابه بنده گوش کن گوش مخار ای صنم
فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم
مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را غیر بهشت روی تو نیست مطار ای صنم
خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان ذوق کنار دوست را نیست کنار ای صنم
معجز موسوی تویی چون سوی بحر غم روی از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم
جام پر از عقار کن جان مرا سوار کن زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم
مرکب من چو می بود هر عدمیم شی ء بود موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم
هین که فزود شور من هم تو بخوان زبور من کرد دل شکور من ترک شکار ای صنم
1412
بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم که سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم
همی گفتم به گل روزی زهی خندان قلاوزی مرا گل گفت می دانی تو باری کز چه می خندم
خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند فرزندم
شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست من عمرم بدین وعده من مسکین امید از عمر برکندم
دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمری خود چه منت می نهی بر من تو خود چندی و من چندم
شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید که چاهی پرحدث بودی منت از زر درآگندم
کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او تو خود اندیشه کن با خود چه بخشد گر بپیوندم
یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتاس تندم
همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم
مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم
بیا درده یکی جامی پر از شادی و آرامی که بنمایم سرانجامی چو مخموران بپرسندم
میازارید از خویم که من بسیار می گویم جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم
1413
کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من کنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد چنان می های صدساله چنین عقلی که من دارم
بگوید در چنان مستی نهان کن سر ز من رستی مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند اسرارم
مرا می گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوشتر نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این کارم
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم از آن می های کاری من چه خوش بی هوش هشیارم
چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم
منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد تارم
1414
درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم
دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم
مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایب ها که چندین سال من کشتی در این خشکی همی رانم
بیا ای جان تویی موسی وین قالب عصای تو چو برگیری عصا گردم چو افکندیم ثعبانم
تویی عیسی و من مرغت تو مرغی ساختی از گل چنانک دردمی در من چنان در اوج پرانم
منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر چو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم
خداوند خداوندان و صورت ساز بی صورت چه صورت می کشی بر من تو دانی من نمی دانم
گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله گهی میزان بی سنگم گهی هم سنگ و میزانم
زمانی می چرم این جا زمانی می چرند از من گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل چوپانم
هیولایی نشان آمد نشان دایم کجا ماند نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم
1415
ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم مکن ای شه مکافاتم مکن ای شه مکافاتم
دلم پر گشت از مهری که بر چشمت از او مهری اگر در پیش محرابم وگر کنج خراباتم
به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم
چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد چه بی برگم ز هجرانش اگر در باغ و جناتم
مرا رخسار او باید چه سود از ماه و پروینم چو شام زلف او خواهم چه سود از شام و شاماتم
چو از دستش خورم باده منم آزاد و آزاده چو پیش او زمین بوسم به بالای سماواتم
سعادت ها که من دارم ز شمس الدین تبریزی سعادت ها سجود آرد به پیش این سعاداتم
1416
ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم ز افسون هاش مجنونم ز افسان هاش سرمستم
بتان بس دیده ام جانا ولیکن نی چنین زیبا تویی پیوندم و خویشم کنون در خویش درجستم
همه شب از پریشانی چنان بودم که می دانی ولیک این دم ز حیرانی کریما از دگر دستم
از این حالت که دل دارد بگیر و برجهان او را که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک برجستم
1417
به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم
چنین باغی در این عالم نرسته ست و نروید هم نه در خواب و نه بیداری چنین میوه نچیدستم
دعای یک پدر نبود دعای صد نبی باشد کز این سان دولتی گشتم بدین دولت رسیدستم
شنیدم ز آسمان روزی که دارم از غمت سوزی ز رفعت های سوز او در این گردش خمیدستم
مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه ز عدل دوست قفلستم ز لطف او کلیدستم
گرفته هر یکی ذره یکی آیینه پیش رو کز آن آیینه گر این را به نرخ جان خریدستم
کدام است او یکی اویی همه اوها از او بویی که از بعدش یزیدستم ز قربش بایزیدستم
بگفتم نیشکر را من که از کی پرشکر گشتی اشارت کرد سوی تو کز انفاسش چشیدستم
به جان گفتم که چون غنچه چرا چهره نهان کردی بگفت از شرم روی او به جسم اندر خزیدستم
جهان پیر را گفتم که هم بندی و هم پندی بگفتا گر چه پیرم من ولیک او را مریدستم
چو سوسن صد زبان دارد جهان در شکر و آزادی کز آن جان و جهان خورش مزید اندر مزیدستم
بهار آمد چو طاووسی هزاران رنگ بر پرش که من از باغ حسن او بدین جانب پریدستم
ز بهر عشرت جان ها کشیدم راح و ریحان ها برای رنج رنجوران عقاقیری کشیدستم
شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم
یکی تتماج آورد او که گم کردم سر رشته شکستم سوزن آن ساعت گریبان ها دریدستم
چو نوشیدم ز تتماجش فروکوبید چون سیرم چو طزلق رو ترش کردم کز آن شیرین بریدستم
به دست من بجز سیخی از آن تتماج او نامد ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم
به هر برگی از آن تتماج بشکفته ست نوعی گل شکوفه کرد هر باغی که چون من بشکفیدستم
شکوفه چون همی ریزد عقیبش میوه می خیزد بقا در نفی دان که من بدید از نابدیدستم
همه بالیدن عاشق پی پالودنی آید پی قربان همی دان تو هر آنچ پروریدستم
ندارد فایده چیزی بجز هنگام کاهیدن گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم
بنال ای یار چون سرنا که سرنا بهر ما نالد از آن دم ها پرآتش که در سرنا دمیدستم
مجو از من سخن دیگر برو در روضه اخضر از آن حسن و از آن منظر بجو که من خریدستم
1418
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم
تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم
مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم
به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی معنی چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم
چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده ام هش را که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم
جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم
به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد که از دردی آب و گل من بی دل در این پستم
زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم قدم های خیالش را به آسیب دو لب خستم
بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم
1419
بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم برآمد موج آب چشم و خون دل نتانستم
شکسته بسته می گفتم پریر از شرح دل چیزی تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم
چو تخته تخته بشکستند کشتی ها در این طوفان چه باشد زورق من خود که من بی پا و بی دستم
شکست از موج این کشتی نه خوبی ماند و نه زشتی شدم بی خویش و خود را من سبک بر تخته ای بستم
نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد که گه زین موج بر اوجم گهی زان اوج در پستم
چه دانم نیستم هستم ولیک این مایه می دانم چو هستم نیستم ای جان ولی چون نیستم هستم
چه شک ماند مرا در حشر چون صد ره در این محشر چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم
جگر خون شد ز صیادی مرا باری در این وادی ز صیدم چون نبد شادی شدم من صید و وارستم
بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یک میشه چه اندیشه کنم پیشه که من ز اندیشه ده مستم
به هر چاهی که برکندم ز اول من درافتادم به هر دامی که بنهادم من اندر دام پیوستم
خسی که مشتریش آمد خیال خام ریش آمد سبال از کبر می مالد که رو من کار کردستم
چه کردی آخر ای کودن نشاندی گل در این گلخن نرست از گلشنت برگی ولیک از خار تو خستم
مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین در این شستم
1420
اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم برآور سر ز جود من که لاتاسوا نمودستم
اگر فانی شود عالم ز دریایی بود شبنم گر افتاده ست او از خود نیفتاده ست از دستم
جهان ماهی عدم دریا درون ماهی این غوغا کنم صیدش اگر گم شد که من صیاد بی شستم
1421
بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم ازیرا نعل اسبت را به هنگام چرا گردم
امانی از ندم دادی نه لافیدی نه دم دادی زهی عیسی دم فردم زهی باکر و بافر دم
چو دخلم از لبی دادی که پاک آمد ز بیدادی کی داند وسعت خرجم کجا گشته ست هر خرجم
چو دیدم داد و جود تو شدم محو وجود تو یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را وردم
تو داوود جوانمردی امام قدرالسردی چو من محصون آن سردم برون از گرم و از سردم
چو عکس جیش حسن تو طراد آورد بر نقشم برون جستم ز فکرت من نه در عکسم نه در طردم
خمش کن کاندر این وادی شرابی بود جاویدی رواق و درد او خوردم که هر دو بود درخوردم
1422
طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار می گردم
مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن برای خوشه خرما به گرد خار می گردم
نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم کند صفرا ولیکن پر برویاند که چون طیار می گردم
جهان مارست و زیر او یکی گنجی است بس پنهان سر گنجستم و بر وی چو دم مار می گردم
ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می گردم
نخواهم خانه ای در ده نه گاو و گله فربه ولیکن مست سالارم پی سالار می گردم
رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می گردم
نمی دانی که رنجورم که جالینوس می جویم نمی بینی که مخمورم که بر خمار می گردم
نمی دانی که سیمرغم که گرد قاف می پرم نمی دانی که بو بردم که بر گلزار می گردم
مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می گردد خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می گردم
چرا ساکن نمی گردم بر این و آن همی گویم که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می گردم
مرا گویی مرو شپشپ که حرمت را زیان دارد ز حرمت عار می دارم از آن بر عار می گردم
بهانه کرده ام نان را ولیکن مست خبازم نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم
هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم برای عشق لیلی دان که مجنون وار می گردم
در این ایوان سربازان که سر هم در نمی گنجد من سرگشته معذورم که بی دستار می گردم
نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم منم پروانه سلطان که بر انوار می گردم
چه لب را می گزی پنهان که خامش باش و کمتر گوی نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار می گردم
بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی شفق وار از پی شمست بر این اقطار می گردم
1423
تو تا دوری ز من جانا چنین بی جان همی گردم چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی گردم
چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم چو احسان است هر سویم در این احسان همی گردم
مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش چو باد نوبهار خوش در این بستان همی گردم
چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش شدم من گوی میدانش در این میدان همی گردم
کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان منم آل رسول ای جان پس سلطان همی گردم
تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم کلند عشق در دستم به گرد کان همی گردم
منم از کیمیای جان چه جای دل چه جای جان نه چون تو آسیای نان که گرد نان همی گردم
قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان ز دست این به دست آن بدین دستان همی گردم
1424
بگفتم عذر با دلبر که بی گه بود و ترسیدم جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم
بگفتم گر چه شد تقصیر دل هرگز نگردیده ست بگفت آن را هم از من دان که من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران بگفت آن دام لطف ماست کاندر پات پیچیدم
چو یوسف کابن یامین را به مکر از دشمنان بستد تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روز بی گاه است و بس ره دور گفتا رو به من بنگر به ره منگر که من ره را نوردیدم
به گاه و بی گه عالم چه باشد پیش این قدرت که من اسرار پنهان را بر این اسباب نبریدم
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی نیابد سر لطف ما مگر آن جان که بگزیدم
1425
دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم
به گرد شمع سمع تو دعاهاام همی گردد از آن چون پر پروانه دعای محترق دارم
به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت صحف فوق صحف دارم ورق زیر ورق دارم
سرم در چرخ کی گنجد که سر بخشیده فضل است دلم شاد است و می گوید غم رب الفلق دارم
چو شاخ بید اندیشه ز هر بادی اگر پیچد چو بیخ سدره خضرا اصول متفق دارم
1426
چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم
بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم
گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را درون عز فلک دارم برون ذل زمین دارم
درون خمره عالم چو زنبوری همی گردم مبین تو ناله ام تنها که خانه انگبین دارم
دلا گر طالب مایی برآ بر چرخ خضرایی چنان قصری است حصن من که امن الومنین دارم
چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم
چو دیو و آدمی و جن همی بینی به فرمانم نمی دانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم
چرا پژمرده باشم من که بشکفته ست هر جزوم چرا خربنده باشم من براقی زیر زین دارم
چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم چرا زین چاه برنایم چون من حبل متین دارم
کبوترخانه ای کردم کبوترهای جان ها را بپر ای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم
شعاع آفتابم من اگر در خانه ها گردم عقیق و زر و یاقوتم ولادت ز آب و طین دارم
تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگر در روی که هر ذره همی گوید که در باطن دفین دارم
تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من که از شمع ضمیر است آن که نوری در جبین دارم
خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم
1427
من از اقلیم بالایم سر عالم نمی دارم نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمی دارم
اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمی دارم
مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن مرا گفته ست لاتسکن تو را همدم نمی دارم
مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پرورده ست چو من مخمور آن شیرم سر زمزم نمی دارم
در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد خرد خواهد که دریازد منش محرم نمی دارم
ز شادی ها چو بیزارم سر غم از کجا دارم به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمی دارم
پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم که من آن سرو آزادم که برگ غم نمی دارم
درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمی دارم
تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم بر اشهب بر نمی شینم سر ادهم نمی دارم
جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمی دارم
به باغ عشق مرغانند سوی بی سویی پران من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمی دارم
منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده ولی نسبت ز حق دارم من از مریم نمی دارم
ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمی دارم
1428
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی پرد مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بی هنگام و می ترس از زبان من زبانت گر بود زرین زبان درکش که من گازم
به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است در باطن تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم
بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمن به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن سازم
دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی چو وقت آید شوی پخته به کار تو بپردازم
کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخ کردستی چه خوانی دیده پیهی را که پس فرداش بگدازم
کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی رهم از عالم ناری چو با این سوز درسازم
1429
نه آن بی بهره دلدارم که از دلدار بگریزم نه آن خنجر به کف دارم کز این پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار بگریزم
مثال تخته بی خویشم خلاف تیشه نندیشم نشایم جز که آتش را گر از نجار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلی کم سفر سازم چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار بگریزم
نیابم بوس شفتالو چو بگریزم ز بی برگی نبویم مشک تاتاری گر از تاتار بگریزم
از آن از خود همی رنجم که منهم در نمی گنجم سزد چون سر نمی گنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید کجا یابم دگربارش اگر این بار بگریزم
نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم نه فاسد معده ای دارم که از خمار بگریزم
نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم
همی گویم دلا بس کن دلم گوید جواب من که من در کان زر غرقم چرا ز ایثار بگریزم
1430
نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم
اگر چه روغن بادام از بادام می زاید همی گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم
به ظاهربین همی گوید چو مسجود ملایک شد که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم
زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همی لرزم زمانی در بر معدن همه دل همچو زر باشم
منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب گهی اندر میان پنهان گهی شهره کمر باشم
در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم
مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همی خواهد وگر نی رغم شب کوران عیان همچون قمر باشم
مرا گردون همی گوید که چون مه بر سرت دارم بگفتم نیک می گویی بپرس از من اگر باشم
اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر باشم
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی پس آن دلبر دگر باشد من بی دل دگر باشم
بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم
در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید ملک را بال می ریزد من آن جا چون بشر باشم
1431
مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد عجب گردی برانگیزی که از وی مکتحل باشم
فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل باشم
مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند اگر خونش بریزم من ز خون او بحل باشم
بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم
خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل باشم
1432
تو خود دانی که من بی تو عدم باشم عدم باشم عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم
چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم
چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم شکنجه دزد غم باشم سقام هر سقم باشم
ببندم گردن غم را چو اشتر می کشم هر جا بجز خارش ننوشانم چو در باغ ارم باشم
قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی جمازه حج او گردم حمول آن حرم باشم
منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر گهی لت خواره چون طبلم گهی شقه علم باشم
اگر طبال اگر طبلم به لشکرگاه آن فضلم از این تلوین چه غم دارم چو سلطان را حشم باشم
بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم باشم
چو شمعی ام که بی گفتن نمایم نقش هر چیزی مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی فاشبعناک یا طاوی و داویناک یا اخشم
شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی فهذا العیش لا یفنی و هذا الکاس لا یهشم
افندی کالی میراسوذ لزمونو تا کالاسو اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم
یزک ای یار روحانی ورر عیسی بکی جانی سنک اول ایلکل قانی اگر من متهم باشم
خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او خمش چونی ترش چونی تو را چون من صنم باشم
1433
من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم
دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد دوم را من چو آیینه نخستین را لگن باشم
مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد چه دستک ها زنم آن دم که پابست رسن باشم
مرا گوید چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد خنک آن کاروان کش من در این ره راه زن باشم
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم
چو یار ذوفنون من زند پرده جنون من خدا داند دگر کس نی که آن دم در چه فن باشم
ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم
چو بیش از صد جهان دارم چرا در یک جهان باشم چو پخته شد کباب من چرا در بابزن باشم
کبوترباز عشقش را کبوتر بود جان من چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن باشم
گهی با خویش در جنگم گهی بی خویشم و دنگم چو آمد یار گلرنگم چرا با این سه فن باشم
چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جان ها را نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن باشم
خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد وطن آتش گرفت از تو چگونه در وطن باشم
اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن باشم
1434
چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم
چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی همه اجسام چون جان شد چرا استیزه تن باشم
یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد چو در جلوه ست حسن او چه بند بوالحسن باشم
اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اکنون چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر لگن باشم
چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم چو محنت جمله دولت گشت از چه ممتحن باشم
حسد بر من حسد دارد مرا بر کی حسد باشد ز جوی خمر چون مستم چرا تشنه لبن باشم
1435
به گرد دل همی گردی چه خواهی کرد می دانم چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم
یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم
به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم
به حق اشک گرم من به حق آه سرد من که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی گفتی که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم
چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم
1436
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی دانم وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی دانم
در این درگاه بی چونی همه لطف است و موزونی چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی دانم
به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی نمی دانم
ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمی دانم
زهی دریای بی ساحل پر از ماهی درون دل چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی دانم
شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی دانم
زهی خورشید بی پایان که ذراتت سخن گویان تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی دانم
هزاران جان یعقوبی همی سوزد از این خوبی چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمی دانم
خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی دمی هویی دمی هایی دمی آهی نمی دانم
خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم که بی خویشی و مستی را ز آگاهی نمی دانم
1437
چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم
زبانم عقده ای دارد چو موسی من ز فرعونان ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس سلطانم
نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم رها کن چونک سرمستم که تا لافی بپرانم
ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد خصوصا این چنین باده که من از وی پریشانم
همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی دانم
چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان رسد در سنگ و در مرمر بلافد کآب حیوانم
وجود من عزبخانه ست و آن مستان در او جمعند دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من ایشانم
اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم نمی دانم همین دانم که من در روح و ریحانم
1438
ندارد پای عشق او دل بی دست و بی پایم که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او به خون دل خیالش را ز بی خویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی ز من گر یک نشان خواهد نشانی هاش بنمایم
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
ز شب های من گریان بپرس از لشکر پریان که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی سوزد و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی شایم
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم
1439
من این ایوان نه تو را نمی دانم نمی دانم من این نقاش جادو را نمی دانم نمی دانم
مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو که من آن سوی بی سو را نمی دانم نمی دانم
همی گیرد گریبانم همی دارد پریشانم من این خوش خوی بدخو را نمی دانم نمی دانم
مرا جان طرب پیشه ست که بی مطرب نیارامد من این جان طرب جو را نمی دانم نمی دانم
یکی شیری همی بینم جهان پیشش گله آهو که من این شیر و آهو را نمی دانم نمی دانم
مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده که این سیلاب و این جو را نمی دانم نمی دانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری که این بازار و این کو را نمی دانم نمی دانم
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان نکوگو را و بدگو را نمی دانم نمی دانم
زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه من این زن را و این شو را نمی دانم نمی دانم
مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید که غمزه چشم و ابرو را نمی دانم نمی دانم
منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش اگر چه اصل این بو را نمی دانم نمی دانم
جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد که من جز میر مه رو را نمی دانم نمی دانم
ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد که من آن دست و بازو را نمی دانم نمی دانم
در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد من این گندیده طزغو را نمی دانم نمی دانم
دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد من این نان و ترازو را نمی دانم نمی دانم
چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من که این لالای لولو را نمی دانم نمی دانم
تو گویی شش جهت منگر به سوی بی سوی برپر بیا این سو من آن سو را نمی دانم نمی دانم
خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی که قیل و قال و قالو را نمی دانم نمی دانم
به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان که من با چو و با تو را نمی دانم نمی دانم
دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی که من این درد پهلو را نمی دانم نمی دانم
مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید که من این درد و دارو را نمی دانم نمی دانم
برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را که جز آن جعد و گیسو را نمی دانم نمی دانم
برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است که من جز نور یاهو را نمی دانم نمی دانم
برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت که جز آن نقل و طزغو را نمی دانم نمی دانم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من بجز آن برج و بارو را نمی دانم نمی دانم
چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم چه عیب است ار هلاوو را نمی دانم نمی دانم
هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن کز آن حیرت هلا او را نمی دانم نمی دانم
دلم چون تیر می پرد کمان تن همی غرد اگر آن دست و بازو را نمی دانم نمی دانم
رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را من آن ترکم که هندو را نمی دانم نمی دانم
بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من که با تو سنگ و لولو را نمی دانم نمی دانم
1440
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان ها سم که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم
روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم
یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم
همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم
درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان که با سرمست و با حیران چه گفتم من که الهاکم
یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی یابد در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم
به نزد من یکی ساغر به از صد خانه پرزر بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم
میان روزه داران خوش شراب عید در می کش نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق چون کزدم
بخور بی رطل و بی کوزه میی کو بشکند روزه نه ز انگورست و نی شیره نی از طزغو نی از گندم
شرابی نی که درریزی سحر مخمور برخیزی دروغین است آن باده از آن افتاده کوته دم
دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم
1441
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان ها سم که بنوشت آن مه بی کیف دعوت نامه ای پیشم
روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم
یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم
همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم
درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان که بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاکم
یکی عاقل میان ما به دار وهم نمی یابند در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم
بر مخمور یک ساغر به از صد خانه پرزر بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم
میان روزه داران خوش شراب عشق در می کش نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق چون کزدم
بخور بی رطل و بی کوزه میی کو نشکند روزه نه ز انگور است و نه از شیره نه از بکنی نه از گندم
شرابی نی که درریزی سر مخمور برخیزی دروغین است آن باده از آن افتاد کوته دم
رسید از باده خانه پر به زیر مشک می اشتر رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ زد قم قم
دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم
1442
زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم
وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم به صد جان ها بنفروشم ز عشقت آنچ من دارم
1443
بشستم تخته هستی سر عالم نمی دارم دریدم پرده بی چون سر آن هم نمی دارم
مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده ست ملامت کی رسد در من که برگ غم نمی دارم
چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی دارم
دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی دارم
چه گویی بوالفضولی را که یک دم آن خود نبود هزاران بار می گوید سر آن هم نمی دارم
1444
ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم تا غرقه شده ست از تو در خون جگر خوابم
از کان شکر جستن اندر شب آبستن بگداخت در اندیشه مانند شکر خوابم
بی لطف وصال او گشتم چو هلال او تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم
چون شب بشود تاری با این همه بیداری با عشق همی گویم کای عشق ببر خوابم
چون خواب مرا بیند بگریزد و بنشیند از من برود آید در شخص دگر خوابم
یاران که چه یاریدم تنها مگذاریدم چون عشق ملک برده ست از چشم بشر خوابم
بنشین اگری عاشق تا صبحدم صادق با من که نمی آید تا صبح و سحر خوابم
1445
من دلق گرو کردم عریان خراباتم خوردم همه رخت خود مهمان خراباتم
ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو تو آن مناجاتی من آن خراباتم
خواهی که مرا بینی ای بسته نقش تن جان را نتوان دیدن من جان خراباتم
نی مرد شکم خوارم نی درد شکم دارم زین مایده بیزارم بر خوان خراباتم
من همدم سلطانم حقا که سلیمانم کلی همه ایمانم ایمان خراباتم
با عشق در این پستی کردم طرب و مستی گفتم چه کسی گفتا سلطان خراباتم
هر جا که همی باشم همکاسه اوباشم هر گوشه که می گردم گردان خراباتم
گویی بنما معنی برهان چنین دعوی روشنتر از این برهان برهان خراباتم
گر رفت زر و سیمم با سینه سیمینم ور بی سر و سامانم سامان خراباتم
ای ساقی جان جانی شمع دل ویرانی ویران دلم را بین ویران خراباتم
گویی که تو را شیطان افکند در این ویران خوبی ملک دارد شیطان خراباتم
هر گه که خمش باشم من خم خراباتم هر گه که سخن گویم دربان خراباتم
1446
گر بی دل و بی دستم وز عشق تو پابستم بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم
در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی زان شد که تو می دانی آهسته که سرمستم
پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان دزدیده ز رهبانان آهسته که سرمستم
رندی و چو من فاشی بر ملت قلاشی در پرده چرا باشی آهسته که سرمستم
ای می بترم از تو من باده ترم از تو پرجوش ترم از تو آهسته که سرمستم
از باده جوشانم وز خرقه فروشانم از یار چه پوشانم آهسته که سرمستم
تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم خود را چو فنا دیدم آهسته که سرمستم
هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم نور دل ادریسم آهسته که سرمستم
در مذهب بی کیشان بیگانگی خویشان با دست بر ایشان آهسته که سرمستم
ای صاحب صد دستان بی گاه شد از مستان احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم
1447
رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم هم بی دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم
صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی با این همه علت ها در شنقصه پیوستم
گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما چون بوی توام آمد از گور برون جستم
آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی وان یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم
خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این دستم
چون عربده می کردم درداد می و خوردم افروخت رخ زردم وز عربده وارستم
پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم
صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم
گوساله زرین را آن قوم پرستیده گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم
بازم شه روحانی می خواند پنهانی بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم
پابست توام جانا سرمست توام جانا در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم
چست توام ار چستم مست توام ار مستم پست توام ار پستم هست توام ار هستم
در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم
1448
در مجلس آن رستم در عربده بنشستم صد ساغر بشکستم آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده ای هم خر و خربنده آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر در دلبر ما بنگر آهسته که سرمستم
تو شخصک چوبینی گر پیشترک شینی صد دجله خون بینی آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی پر ده می راواقی آهسته که سرمستم
آن ها که ملولانند زین راه چه گولانند بس سرد فضولانند آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده تبریز و می ساده تا حشر من افتاده آهسته که سرمستم
1449
زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شکست من ای جسته ز دست من دریاب کز آن دستم
بشکست مرا دامت بشکستم من جامت مستی تو و مستی من بشکستی و بشکستم
ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان گویی که نه ای محرم هستم به خدا هستم
پر کن ز می پیشین بنشین بر من بنشین بنشین که چنین وقتی در خواب همی جستم
جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم
والله که بنگذارم دست از تو چرا دارم تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم
خواهم که ز باد می آتش بفروزانی خواهم که ز آب خود چون خاک کنی پستم
1450
بستان قدح از دستم ای مست که من مستم کز حلقه هشیاران این ساعت وارستم
هشیار بر رندی ضدی بود و ضدی همرنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم
هر چیز که اندیشی از جنگ از آن دورم هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم
تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم با جنگ تو یکتاام با صلح تو همدستم
اسپانخ خویشم دان با ترش پز و شیرین با هر چه شدم پخته تا با تو بپیوستم
بی کار بود سازش سازش نبود نازش گر جست غلط از من من مست برون جستم
مستی تو و مستی من بربسته به هم دامن چون دسته و چون هاون دو هست و یکی هستم
1451
گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم تو قصه خود می گو من قصه خود گفتم
بس کردم از دستان زیرا مثل مستان از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم
من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم با نقش خیال او همراهم و هم جفتم
چون صورت آیینه من تابع آن رویم زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم
آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم وان دم که برآشفت او من نیز برآشفتم
باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست درهای معانی که در رشته دم سفتم
1452
ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم برگشت سر از مستی تخلیط و خطا کردم
آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم بگرفت سر دستم بوسید رخ زردم
گفتم که تو سلطانی جانی و دو صد جانی تو خود نمکستانی شوری دگر آوردم
از جام می خالص پرعربده شد مجلس از عربده کی ترسم من عربده پروردم
بی او نکنم عشرت گر تشنه و مخمورم جفت نظرش باشم گر جفتم وگر فردم
من شاخ ترم اما بی باد کجا رقصم من سایه آن سروم بی سرو کجا گردم
نور دل ابر آمد آن ماه اگر ابرم شاه همه مردان است آن شاه اگر مردم
می رفت شه شیرین گفتم نفسی بنشین ای مستی هر جزوم ای داروی هر دردم
خورشید حمل کی بود ای گرمی تو بی حد ای محو شده در تو هم گرمم و هم سردم
در کاس تو افتادم کز باده تو شادم در طاس تو افتادم چون مهره آن نردم
ساکن شوم از گفتن گر اوم نشوراند زیرا که سوار است او من در قدمش گردم
1453
در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم آیینه نخواهد دم ای وای ز گفتارم
در آب تو را بینم در آب زنم دستی هم تیره شود آبم هم تیره شود کارم
ای دوست میان ما ای دوست نمی گنجد ای یار اگر گویم ای یار نمی یارم
زان راه که آه آمد تا باز رود آن ره من راه دهان بستم من ناله نمی آرم
گر ناله و آه آمد زان پرده ماه آمد نظاره مه خوشتر ای ماه ده و چارم
1454
گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم گفتا که به غیر آن صد چیز عجب دارم
گفتم که در این بازی ما را سببی سازی گفتا که من این بازی بیرون سبب دارم
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم
آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم
1455
ای خواجه سلام علیک من عزم سفر دارم وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم
جان عزم سفر دارد تا معدن و اصل خود زان سو که نظر بخشد آن سوی نظر دارم
نک می کشدم سیلم آن سوی که بد میلم کز فرقت آن دریا بس گرم جگر دارم
می تازم ترکانه تا حضرت خاقانی کز وی مثل خرگه صد بند کمر دارم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی کاندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش من فر دگر گیرم من عشق دگر دارم
گر بشکند این جوزم هم مغزم و هم نغزم ور بشکندم چون نی صد قند شکر دارم
چون سروم و چون سوسن هم بسته هم آزادم چون سنگم و چون آهن در سینه شرر دارم
یا من هو فی قلبی یسبی ادبی یسبی حسبی ابدا حسبی آنچ از تو به بر دارم
مولای فنی صبری لا تخرج من صدری لا تبعد نستبری کز هجر ضرر دارم
ای عشق صلا گفتی می آیم بسم الله آخر به چه آرامم گر از تو حذر دارم
گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم قوت ملکی دارم گر شکل بشر دارم
آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم
افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم
باقیش بفرما تو ای خسرو دریاخو بستم چو صدف من لب یعنی که گهر دارم
1456
توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم زان کس که کند توبه زین واقعه بیزارم
مجنون ز غم لیلی چون توبه نکرد ای جان صد لیلی و صد مجنون درجست در اسرارم
بس بی سر و پا عشقی که عاشق و معشوقم هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم
اندیشه پرنده زین سوخته پر گشته که من قفص تنگم که جعفر طیارم
1457
من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم هر چند که بی هوشم در کار تو هشیارم
با شیره فشارانت اندر چرش عشقم پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم
تو پای همی بینی و انگور نمی بینی بستان قدحی شیره دریاب که عصارم
اندر چرش جان آ گر پای همی کوبی تا غوطه خورم یک دم در شیره بسیارم
زین باده نگردد سر زین شیره نشورد دل هین چاشنیی بستان زین باده که من دارم
زین باده که داری تو پیوسته خماری تو دانم که چه داری تو در روت نمی آرم
دامی که درافتادی بنگر سوی دام افکن تا ناظر حق باشی ای مرغ گرفتارم
دام ار تک چه باشد فردوس کند حقش ور خار خسک باشد حق سازد گلزارم
آن دم که به چاه آمد یوسف خبرش آمد که کار تو می سازد ای خسته بیمارم
داروی تو می کوبم خرگاه تو می روبم از ضد ضدش انگیزم من قادر و قهارم
گویم به حجر حی شو گویم به عدم شی ء شو گویم به چمن دی شو داری عجب اقرارم
شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی و اندر پی روز تو من چون شب سیارم
1458
یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم
از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم من صید جگرخسته تو شیر جگرخوارم
جان من و جان تو گویی که یکی بوده ست سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم
از باغ جمال تو یک بند گیاهم من وز خلعت وصل تو یک پاره کلهوارم
بر گرد تو این عالم خار سر دیوار است بر بوی گل وصلت خاری است که می خارم
چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم
خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم
رفتم بر درویشی گفتا که خدا یارت گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم
دیدم همه عالم را نقش در گرمابه ای برده تو دستارم هم سوی تو دست آرم
هر جنس سوی جنسش زنجیر همی درد من جنس کیم کاین جا در دام گرفتارم
گرد دل من جانا دزدیده همی گردی دانم که چه می جویی ای دلبر عیارم
در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری خواهی که زنی آتش در خرمن و انبارم
ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم
تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان در دست تو در گردش سرگشته چو پرگارم
در شادی روی تو گر قصه غم گویم گر غم بخورد خونم والله که سزاوارم
بر ضرب دف حکمت این خلق همی رقصند بی پرده تو رقصد یک پرده نپندارم
آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا پنهان بود این خارش هر جای که می خارم
خامش کنم از غیرت زیرا ز نبات تو ابر شکرافشانم جز قند نمی بارم
در آبم و در خاکم در آتش و در بادم این چار بگرد من اما نه از این چارم
گه ترکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم
تبریز دل و جانم با شمس حق است این جا هر چند به تن اکنون تصدیع نمی آرم
1459
تا عاشق آن یارم بی کارم و بر کارم سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم
ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم وز چرخ کله زرین در ننگم و در عارم
گر خویش منی یارا می بین که چه بی خویشم ز اسرار چه می پرسی چون شهره و اظهارم
جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد من زاده آن شیرم دلجویم و خون خوارم
رنجورم و می دانی هم فاتحه می خوانی ای دوست نمی بینی کز فاتحه بیمارم
حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد وز تندی اسرارم حلاج زند دارم
اقرار مکن خواجه من با تو نمی گویم من مرده نمی شویم من خاره نمی خارم
ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی ز اقرار چو تو کوری بیزارم و بیزارم
1460
بشکسته سر خلقی سر بسته که رنجورم برده ز فلک خرقه آورده که من عورم
وای از دل سنگینش وز عشوه رنگینش او نیست منم سنگین کاین فتنه همی شورم
من در تک خونستم وز خوردن خون مستم گویی که نیم در خون در شیره انگورم
ای عشق که از زفتی در چرخ نمی گنجی چون است که می گنجی اندر دل مستورم
در خانه دل جستی در را ز درون بستی مشکات و زجاجم من یا نور علی نورم
تن حامله زنگی دل در شکمش رومی پس نیم ز مشکم من یک نیم ز کافورم
بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم نادیده همی آرم اما نه چنین کورم
گر چهره زرد من در خاک رود روزی روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم
آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری آخر تو سلیمانی انگار که من مورم
گفتی که چه می نالی صد خانه عسل داری می مالم و می نالم هم خرقه زنبورم
می نالم از این علت اما به دو صد دولت نفروشم یک ذره زین علت ناسورم
چون چنگ همی زارم چون بلبل گلزارم چون مار همی پیچم چون بر سر گنجورم
گویی که انا گفتی با کبر و منی جفتی آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم
من خامم و بریانم خندنده و گریانم حیران کن و حیرانم در وصلم و مهجورم
1461
پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم تو تلخ مشو با من تا تنگ شکر گیرم
بی رنگ فرورفتم در عشق تو ای دلبر برکش تو از این خنبم تا رنگ دگر گیرم
دلتنگتر از میمم چون در طمع و بیمم من قرص به دو نیمم چون شکل قمر گیرم
ای از رخ شاه جان صد بیذق را سلطان بر اسب نشین ای جان تا غاشیه برگیرم
وز باد لجاج خود وز غصه نیک و بد هر چند بدم در خود والله که بتر گیرم
امنی است مرا از تو امنم تویی ای مه رو یا امن دهم زین سو یا راه خطر گیرم
چون سرو خمید از من گلزار چرید از من ایمان چو رمید از من ترسم که کفر گیرم
تو غمزه غمازی از تیر سپر سازی چون تیر تو اندازی پس من چه سپر گیرم
زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است جان را ز پی عشقش من زیر و زبر گیرم
1462
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم وانگه همه بت ها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم
جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بی توست خراب این دل یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
1463
شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم
ای چشمه آگاهی شاگرد نمی خواهی چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم
باری ز شکاف در برق رخ تو بینم زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم
یک لحظه بری رختم در راه که عشارم یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم
گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم
در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه این پهلو و آن پهلو بر تابه همی سوزم
بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو در ظلمت شب با تو براقتر از روزم
بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم
1464
سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم در بادیه مردان محوست تو را جم جم
در عالم پرآتش در محو سر اندرکش در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم
زیر فلک ناری در حلقه بیداری هر چند که سر داری نه سر هلدت نی دم
هر رنج که دیده ست او در رنج شدیدست او محو است که عید است او باقی دهل و لم لم
سرگشتگی حالم تو فهم کن از قالم کای هیزم از آن آتش برخوان که و ان منکم
کی روید از این صحرا جز لقمه پرصفرا کی تازد بر بالا این مرکب پشمین سم
ور پرد چون کرکس خاکش بکشد واپس هر چیز به اصل خود بازآید می دانم
رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی کو آب حیات آمد در قالب همچون خم
شمس الحق تبریزی ما بیضه مرغ تو در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم
1465
ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم زان روی که حیرانم من خانه نمی دانم
ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده کو خانه نشانم ده من خانه نمی دانم
زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانش پیش آ و مرنجانش من خانه نمی دانم
وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش وز خانه مکن دورش من خانه نمی دانم
من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم رحم آر و مکن طاقم من خانه نمی دانم
ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف بر راه دلم این دف من خانه نمی دانم
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم می افتم و می خیزم من خانه نمی دانم
1466
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر برخوانم افسونش حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی هوشم هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم
فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم فریاد کز این حالت فریاد نمی دانم
زان رنگ چه بی رنگم زان طره چو آونگم زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم
گفتم که مها جانی امروز دگر سانی گفتا که بر او منگر از دیده انسانم
ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی کز آتش حرص تو پردود شود جانم
یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو در پرده میا با خود تا پرده نگردانم
هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم
1467
این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم یک لحظه پری شکلم یک لحظه پری خوانم
در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم هم دودم و هم نورم هم جمع و پریشانم
جز گوش رباب دل از خشم نمالم من جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم
چون شکر و چون شیرم با خود زنم و گیرم طبعم چو جنون آرد زنجیر بجنبانم
ای خواجه چه مرغم من نی کبکم و نی بازم نی خوبم و نی زشتم نی اینم و نی آنم
نی خواجه بازارم نی بلبل گلزارم ای خواجه تو نامم نه تا خویش بدان خوانم
نی بنده نی آزادم نی موم نه پولادم نی دل به کسی دادم نی دلبر ایشانم
گر در شرم و خیرم از خود نه ام از غیرم آن سو که کشد آن کس ناچار چنان رانم
1468
امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم از تو شکرافشانم این جا هم و آن جا هم
دل باده تو خورده وز خانه سفر کرده ما بی دل و دل با تو با ما هم و بی ما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو خدمت برسان از ما آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم در حالت آرامش در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو چون موج شده این دل در مستی و پستی خوش در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو با جان و روان ما در خاک اثر کرده در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم بی نقش بنی آدم خوش خلوت جان باشد آمیزش جان ها هم
زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم
من ننگ نمی دارم مجنونم و می دانی هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او ای جسته نشان بنگر در آب دو چشم ما در زردی سیما هم
در عالم آب و گل در پرده جان و دل هم ایمنی از عشقت وین فتنه و غوغا هم
زان طره روحانی زان سلسله جانی زنار تو بربسته هم مومن و ترسا هم
1469
بیخود شده ام لیکن بیخودتر از این خواهم با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمی خواهم من تخت نمی خواهم در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
1470
جانم به فدا بادا آن را که نمی گویم آن روز سیه بادا کو را بنمی جویم
یک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا من بر در دل باشم او آید در کویم
گفتم صنم مه رو گه گاه مرا می جو کز درد به خون دل رخساره همی شویم
گفتا که تو را جستم در خانه نبودی تو یا رب که چنین بهتان می گوید در رویم
یک روز غزل گویان والله سپارم جان زیرا که چو مو شد جان از بس که همی مویم
1471
مخمورم پرخواره اندازه نمی دانم جز شیوه آن غمزه غمازه نمی دانم
یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند من بی ره و سرمستم دروازه نمی دانم
آوازه آن یاران چون مشک جهان پر شد ز آواز بشد عقلم آوازه نمی دانم
تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه گشتم خرف و کهنه ار تازه نمی دانم
گویند که لقمان را یک کازه تنگی بد زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی دانم
1472
دگربار دگربار ز زنجیر بجستم از این بند و از این دام زبون گیر بجستم
فلک پیر دوتایی پر از سحر و دغایی به اقبال جوان تو از این پیر بجستم
شب و روز دویدم ز شب و روز بریدم و زین چرخ بپرسید که چون تیر بجستم
من از غصه چه ترسم چو با مرگ حریفم ز سرهنگ چه ترسم چو از میر بجستم
به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم
ز تقدیر همه خلق کر و کور شدستند ز کر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم
برون پوست درون دانه بود میوه گرفتار ازان پوست وزان دانه چو انجیر بجستم
ز تاخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان ز تعجیل دلم رست و ز تاخیر بجستم
ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر چو دندان خرد رست از آن شیر بجستم
پی نان بدویدم یکی چند به تزویر خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم
خمش باش خمش باش به تفصیل مگو بیش ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم
1473
بیایید بیایید به گلزار بگردیم بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم
بیایید که امروز به اقبال و به پیروز چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم
بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم
هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم
چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم یکی جانب خمخانه خمار بگردیم
در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم دگر کار نداریم در این کار بگردیم
چو ما بی سر و پاییم چو ذرات هواییم بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان چو اندیشه بی شکوت و گفتار بگردیم
1474
حکیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
سبل های کهن را غم بی سر و بن را ز رگ هاش و پی هاش به چنگاله کشیدیم
طبیبان فصیحیم که شاگرد مسیحیم بسی مرده گرفتیم در او روح دمیدیم
بپرسید از آن ها که دیدند نشان ها که تا شکر بگویند که ما از چه رهیدیم
رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان غریبانه نمودند دواها که ندیدیم
سر غصه بکوبیم غم از خانه بروبیم همه شاهد و خوبیم همه چون مه عیدیم
طبیبان الهیم ز کس مزد نخواهیم که ما پاک روانیم نه طماع و پلیدیم
مپندار که این نیز هلیله ست و بلیله ست که این شهره عقاقیر ز فردوس کشیدیم
حکیمان خبیریم که قاروره نگیریم که ما در تن رنجور چو اندیشه دویدیم
دهان باز مکن هیچ که اغلب همه جغدند دگر لاف مپران که ما بازپریدیم
1475
بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم
چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم بیایید بیایید که تا دست برآریم
چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم که امروز همه روز خمیریم و خماریم
مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید وزان باده نخوردید چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم
نیفتیم بر این خاک ستان ما نه حصیریم برآییم بر این چرخ که ما مرد حصاریم
1476
طبیبیم حکیمیم طبیبان قدیمیم شرابیم و کبابیم و سهیلیم و ادیمیم
چو رنجور تن آید چو معجون نجاحیم چو بیمار دل آید نگاریم و ندیمیم
طبیبان بگریزند چو رنجور بمیرد ولی ما نگریزیم که ما یار کریمیم
شتابید شتابید که ما بر سر راهیم جهان درخور ما نیست که ما ناز و نعیمیم
غلط رفت غلط رفت که این نقش نه ماییم که تن شاخ درختی است و ما باد نسیمیم
ولی جنبش این شاخ هم از فعل نسیم است خمش باش خمش باش هم آنیم و هم اینیم
1477
از اول امروز چو آشفته و مستیم آشفته بگوییم که آشفته شدستیم
آن ساقی بدمست که امروز درآمد صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم
آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست معذور همی دار اگر جام شکستیم
امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم
رندان خرابات بخوردند و برفتند ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم
وقت است که خوبان همه در رقص درآیند انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم
یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم
از گفت بلی صبر نداریم ازیرا بسرشته و بر رسته سغراق الستیم
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم
خاموش که تا هستی او کرد تجلی هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم
تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما کز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم
هر چند پرستیدن بت مایه کفر است ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم
جز قصه شمس حق تبریز مگویید از ماه مگویید که خورشیدپرستیم
1478
المنه لله که ز پیکار رهیدیم زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم
زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم زین چرخ پر از مکر جگرخوار رهیدیم
دکان حریصان به دغل رخت همه برد دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم
در سایه آن گلشن اقبال بخفتیم وز غرقه آن قلزم زخار رهیدیم
بی اسب همه فارس و بی می همه مستیم از ساغر و از منت خمار رهیدیم
ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار دیدیم مه توبه به یک بار رهیدیم
زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش از علت و قاروره و بیمار رهیدیم
چون شاهد مشهور بیاراست جهان را از شاهد و از برده بلغار رهیدیم
ای سال چه سالی تو که از طالع خوبت ز افسانه پار و غم پیرار رهیدیم
در عشق ز سه روزه وز چله گذشتیم مذکور چو پیش آمد از اذکار رهیدیم
خاموش کز این عشق و از این علم لدنیش از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم
خاموش کز این کان و از این گنج الهی از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم
هین ختم بر این کن که چو خورشید برآمد از حارس و از دزد و شب تار رهیدیم
1479
آن خانه که صد بار در او مایده خوردیم بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم
ماییم و حوالی گه آن خانه دولت ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم
آن خانه مردی است و در او شیردلانند از خانه مردی بگریزیم چه مردیم
آن جا همه مستی است و برون جمله خمار است آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
آن جا طرب انگیزتر از باده لعلیم وین جا بد و رخ زردتر از شیشه زردیم
آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم
آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم وین جا همه آویخته در جنگ و نبردیم
آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم وین جا همه سرگشته تر از مهره نردیم
چرخی است کز آن چرخ چو یک برق بتابد بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم
1480
خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم
والله که نشان های قروی ده یارست آن نرگس و نسرین و قرنفل که چریدیم
از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن وز حرص زبان و لب و پدفوز گزیدیم
چون تیر پریدیم و بسی صید گرفتیم گر چه چو کمان از زه احکام خمیدیم
ما عاشق مستیم به صد تیغ نگردیم شیریم که خون دل فغفور چشیدیم
مستان الستیم بجز باده ننوشیم بر خوان جهان نی ز پی آش و ثریدیم
حق داند و حق دید که در وقت کشاکش از ما چه کشیدید وز ایشان چه کشیدیم
خیزید مخسپید که هنگام صبوح است استاره روز آمد و آثار بدیدیم
شب بود و همه قافله محبوس رباطی خیزید کز آن ظلمت و آن حبس رهیدیم
خورشید رسولان بفرستاد در آفاق کاینک یزک مشرق و ما جیش عتیدیم
هین رو به شفق آر اگر طایر روزی کز سوی شفق چون نفس صبح دمیدیم
هر کس که رسولی شفق را بشناسد ما نیز در اظهار بر او فاش و پدیدیم
وان کس که رسولی شفق را نپذیرد هم محرم ما نیست بر او پرده تنیدیم
خفاش نپذرفت فرودوخت از او چشم ما پرده آن دوخته را هم بدریدیم
تریاق جهان دید و گمان برد که زهر است ای مژده دلی را که ز پندار خریدیم
خامش کن تا واعظ خورشید بگوید کو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم
1481
ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم
یک حمله مردانه مستانه بکردیم تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم
در منزل اول به دو فرسنگی هستی در قافله امت مرحوم رسیدیم
آن مه که نه بالاست نه پست است بتابید وان جا که نه محمود و نه مذموم رسیدیم
تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد بر کوری هر سنگ دل شوم رسیدیم
با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم
امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم تا ظن نبری خواجه که محروم رسیدیم
ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان ما بوم نه ایم ار چه در این بوم رسیدیم
زنار گسستیم بر قیصر رومی تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم
1482
چون در عدم آییم و سر از یار برآریم از سنگ سیه نعره اقرار برآریم
بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم مر جمله جهان را همه از کار برآریم
گلزار رخ دوست چو بی پرده ببینیم صد شعله ز عشق از گل گلزار برآریم
بر دلدل دل چون فکند دولت ما زین بس گرد که ما از ره اسرار برآریم
چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم صد جوش عجب از خم و خمار برآریم
1483
امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم
در عشق تو از عاقله عقل برستیم جز حالت شوریده دیوانه ندانیم
در باغ بجز عکس رخ دوست نبینیم وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم
گفتند در این دام یکی دانه نهاده ست در دام چنانیم که ما دانه ندانیم
امروز از این نکته و افسانه مخوانید کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم
چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم
باده ده و کم پرس که چندم قدح است این کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم
1484
بشکن قدح باده که امروز چنانیم کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم
گر باده فنا گشت فنا باده ما بس ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم
باده ز فنا دارد آن چیز که دارد گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم
از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز کاین چیز نه پرده ست نه ما پرده درانیم
با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم
گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم
این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم
گفتی که جدا مانده ای از بر معشوق ما در بر معشوق ز انده در امانیم
معشوق درختی است که ما از بر اوییم از ما بر او دور شود هیچ نمانیم
چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم
چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم ما پیله عشقیم که بی برگ جهانیم
ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم
بستیم دهان خود و باقی غزل را آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم
1485
صبح است و صبوح است بر این بام برآییم از ثور گریزیم و به برج قمر آییم
پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم هنگام وصال است بدان خوش صور آییم
روی تو گلستان و لب تو شکرستان در سایه این هر دو همه گلشکر آییم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده ست شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم
این شکل ندانیم که آن شکل نمودی ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم
خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان درتاب در این روزن تا در نظر آییم
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره ست ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم
گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید گفتند که این هست ولیکن اگر آییم
گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید چون آب روان جانب او در سفر آییم
ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم
1486
چون آینه رازنما باشد جانم تانم که نگویم نتوانم که ندانم
از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم
ای طالب بو بردن شرط است به مردن زنده منگر در من زیرا نه چنانم
اندر کژیم منگر وین راست سخن بین تیر است حدیث من و من همچو کمانم
این سر چو کدو بر سر وین دلق تن من بازار جهان در به کی مانم به کی مانم
وان گاه کدو بر سر من پر ز شرابی دارمش نگوسار از او من نچکانم
ور زان که چکانم تو ببین قدرت حق را کز بحر بدان قطره جواهر بستانم
چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر بر چرخ وفا آید این ابر روانم
در حضرت شمس الحق تبریز ببارم تا سوسن ها روید بر شکل زبانم
1487
امروز چنانم که خر از بار ندانم امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد با یار چنانم که خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار امروز چه چاره که در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من امروز چنان شد که پر از پار ندانم
از چهره زار چو زرم بود شکایت رستم ز شکایت چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاهه تردامن ما تار بدرید می گفت ز مستی که تر از تار ندانم
چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست اسرار همی گویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من که به بازار بازار همی سازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر طومار نویسم من و طومار ندانم
1488
ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم من مرد غریبم نه از این شهر جهانم
گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد دانم که نگویم نتوانم که ندانم
آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کرد با بنده به خشم است که دانای نهانم
گر صلح کند داروی کلیش بسازیم از ننگ کلی و کلهش بازرهانم
1489
ساقی ز پی عشق روان است روانم لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانه وایل زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
معذور همی دار اگر شور ز حد شد چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم
آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم چون دست بشویی ز من انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه من در پی ماه تو چو سیاره دوانم
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید ماننده خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
در روزن من نور تو روزی که بتابد در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
1490
از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم
در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم
بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی تا سوخته گشتیم ولیکن نپزیدیم
گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم
چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک اکنون به تو محویم نه پاک و نه پلیدیم
ما را چو بجویید بر دوست بجویید کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
چون طبل رحیل آمد و آواز جرس ها ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم
شکر است که تریاق تو با ماست اگر چه زهری که همه خلق چشیدند چشیدیدم
آن دم که بریده شد از این جوی جهان آب چون ماهی بی آب بر این خاک طپیدیم
چون جوی شد این چشم ز بی آبی آن جوی تا عاقبت الامر به سرچشمه رسیدیم
چون صبر فرج آمد و بی صبر حرج بود خاموش مکن ناله که ما صبر گزیدیم
1491
خلقان همه نیکند جز این تن که گزیدیم که از سفهش بس سر انگشت گزیدیم
گر هیچ گریزی بگریز از هوس خویش زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم
والله که مفری بجز از فر رخش نیست کاندر خضر و گلشن او می نگریدیم
هر روز که برخیزی رو پاک بشویی آن سوی دو ای دل که گه درد دویدیم
آن سوی که در ساعت دشوار دل خلق آید که خدایا همه محتاج و مریدیم
هر دانه که چیدیم هله دام بلا بود سوی تو پراشکسته و تن خسته پریدیم
1492
بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم وز غربت اجسام بالله رسیدیم
با اسب بدان شاه کسی چون نرسیده ست ما اسب بدادیم و بدان شاه رسیدیم
چون ابر بسی اشک در این خاک فشاندیم وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم
ای طبل زنان نوبت ما گشت بکوبید وی ترک برون آ که به خرگاه رسیدیم
یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم زان سر رسن آمد به سر چاه رسیدیم
ما چند صنم پیش محمد بشکستیم تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم
نزدیکتر آیید که از دور رسیدیم و احوال بپرسید که از راه رسیدیم
1493
ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم جان داده و دل بسته سودای دمشقیم
زان صبح سعادت که بتابید از آن سو هر شام و سحر مست سحرهای دمشقیم
بر باب بریدیم که از یار بریدیم زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم
از چشمه بونواس مگر آب نخوردی ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم
بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند کز لولوی آن دلبر لالای دمشقیم
از باب فرج دوری و از باب فرادیس کی داند کاندر چه تماشای دمشقیم
بر ربوه برآییم چو در مهد مسیحیم چون راهب سرمست ز حمرای دمشقیم
در نیرب شاهانه بدیدیم درختی در سایه آن شسته و دروای دمشقیم
اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی از زلف چو چوگان که به صحرای دمشقیم
کی بی مزه مانیم چو در مزه درآییم دروازه شرقی سویدای دمشقیم
اندر جبل صالح کانی است ز گوهر زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم
چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار ما منتظر رایت حسنای دمشقیم
از روم بتازیم سوم بار سوی شام کز طره چون شام مطرای دمشقیم
مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست مولای دمشقیم و چه مولای دمشقیم
1494
افتادم افتادم در آبی افتادم گر آبی خوردم من دلشادم دلشادم
بر دف نی بر نی نی یک لحظه بیگارم بر خم نی بر می نی پیوسته بنیادم
در عشق دلداری مانند گلزاری جان دیدم جان دیدم دل دادم دل دادم
می خوردم می خوردم در شهرت می گردم سرتیزم سرتیزم پربادم پربادم
گر خودم گر جوشن پیروزم پیروزم گر سروم گر سوسن آزادم آزادم
از چرخی از اوجی بر بحری بر موجی خوش تختی خوش تختی بنهادم بنهادم
مولایم مولایم در حکم دریایم در اوجش در موجش منقادم منقادم
ای کوکب ای کوکب بگشا لب بگشا لب شرحی کن شرحی کن بر وفق میعادم
هر ذره هر پره می جوید می گوید ز ارشادش ز ارشادش استادم استادم
1495
اگر تو نیستی در عاشقی خام بیا مگریز از یاران بدنام
تو آن مرغی که میل دانه داری نباشد در جهان یک دانه بی دام
مکن ناموس و با قلاش بنشین که پیش عاشقان چه خاص و چه عام
اگر ناموس راه تو بگیرد بکش او را و خونش را بیاشام
که این سودا هزاران ناز دارد مکن ناز و بکش ناز و بیارام
حریفا اندر آتش صبر می کن که آتش آب می گردد به ایام
نشان ده راه خمخانه که مستم که دادم من جهانی را به یک جام
برادر کوی قلاشان کدام است اگر در بسته باشد رفتم از بام
به پیش پیر میخانه بمیرم زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام
1496
چه دیدم خواب شب کامروز مستم چو مجنونان ز بند عقل جستم
به بیداری مگر من خواب بینم که خوابم نیست تا این درد هستم
مگر من صورت عشق حقیقی بدیدم خواب کو را می پرستم
بیا ای عشق کاندر تن چو جانی به اقبالت ز حبس تن برستم
مرا گفتی بدر پرده دریدم مرا گفتی قدح بشکن شکستم
مرا گفتی ببر از جمله یاران بکندم از همه دل در تو بستم
مرا دل خسته کردی جرمم این بود که از مژگان خیالت را بجستم
ببر جان مرا تا در پناهت دو دستک می زنم کز جان بسستم
چه عالم هاست در هر تار مویت بیفشان زلف کز عالم گسستم
که در هفتم زمین با تو بلندم که در هفتم فلک بی روت پستم
1497
به جان جمله مستان که مستم بگیر ای دلبر عیار دستم
به جان جمله جانبازان که جانم به جان رستگارانش که رستم
عطاردوار دفترباره بودم زبردست ادیبان می نشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی شدم مست و قلم ها را شکستم
جمال یار شد قبله نمازم ز اشک رشک او شد آبدستم
ز حسن یوسفی سرمست بودم که حسنش هر دمی گوید الستم
در آن مستی ترنجی می بریدم ترنج اینک درست و دست خستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست بسوزا هستیم گر بی تو هستم
تویی معبود در کعبه و کنشتم تویی مقصود از بالا و پستم
شکار من بود ماهی و یونس چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم
چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم
برای طبع لنگان لنگ رفتم ز بیم چشم بد سر نیز بستم
همان ارزد کسی کش می پرستد زهی من که مر او را می پرستم
ببرد از کسی کآخر ببرد به سوی عدل بگریزید ز استم
چو ری با سین و تی و میم پیوست بدین پیوند رو بنمود رستم
یقین شد که جماعت رحمت آمد جماعت را به جان من چاکرستم
خمش کردم شکار شیر باشم که تا گوید شکار مفترستم
1498
بیا کز غیر تو بیزار گشتم وگر خفته بدم بیدار گشتم
بیا ای جان که تا روز قیامت مقیم خانه خمار گشتم
ز پر و بال خود گل را فشاند به کوه قاف خود طیار گشتم
ترش دیدم جهانی را من از ترس در آن دوشاب چون آچار گشتم
عقیده این چنین سازید شیرین که من زین خمره شکربار گشتم
یکی چندی بریدم من از اغیار کنون با خویشتن اغیار گشتم
ز حال دیگران عبرت گرفتم کنون من عبره الابصار گشتم
بیا ای طالب اسرار عالم به من بنگر که من اسرار گشتم
بدان بسیار پیچید این سر من که گرد جبه و دستار گشتم
از آن محبوس بودم همچو نقطه که گرد نقطه چون پرگار گشتم
1499
بیا کز عشق تو دیوانه گشتم وگر شهری بدم ویرانه گشتم
ز عشق تو ز خان و مان بریدم به درد عشق تو همخانه گشتم
چیان کاهل بدم کان را نگویم چو دیدم روی تو مردانه گشتم
چو خویش جان خود جان تو دیدم ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
فسانه عاشقان خواندم شب و روز کنون در عشق تو افسانه گشتم
1500
چنان مست است از آن دم جان آدم که نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریا ز سرمستی او مست است عالم
زهی سرده که گردن زد اجل را که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
شراب حق حلال اندر حلال است می خنب خدا نبود محرم
از این باده جوان گر خورده بودی نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی از آنک ابر تر بارد بر او نم
دل محرم بیان این بگفتی اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را اگر بودی شما را پای محکم
رسید این عشق تا پای شما را کند محکم ز هر سستی مسلم
بگو باقی تو شمس الدین تبریز که بر تو ختم شد والله اعلم
--------------------------------------------------------
دیوان شمس تبریزی (غزلیات)
1501 - 2000
--------------------------------------------------------
1501
منم فتنه هزاران فتنه زادم به من بنگر که داد فتنه دادم
ز من مگریز زیرا درفتادی بگو الحمدلله درفتادم
عجب چیزی است عشق و من عجبتر تو گویی عشق را خود من نهادم
بیا گر من منم خونم بریزید که تا خود من نمردم من نزادم
نگویم سر تو کان غمز باشد ولی ناگفته بندی برگشادم
1502
ز زندان خلق را آزاد کردم روان عاشقان را شاد کردم
دهان اژدها را بردریدم طریق عشق را آباد کردم
ز آبی من جهانی برتنیدم پس آنگه آب را پرباد کردم
ببستم نقش ها بر آب کان را نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم
ز شادی نقش خود جان می دراند که من نقش خودش میعاد کردم
ز چاهی یوسفان را برکشیدم که از یعقوب ایشان یاد کردم
چو خسرو زلف شیرینان گرفتم اگر قصد یکی فرهاد کردم
زهی باغی که من ترتیب کردم زهی شهری که من بنیاد کردم
جهان داند که تا من شاه اویم بدادم داد ملک و داد کردم
جهان داند که بیرون از جهانم تصور بهر استشهاد کردم
چه استادان که من شهمات کردم چه شاگردان که من استاد کردم
بسا شیران که غریدند بر ما چو روبه عاجز و منقاد کردم
خمش کن آنک او از صلب عشق است بسستش اینک من ارشاد کردم
ولیک آن را که طوفان بلا برد فروشد گر چه من فریاد کردم
مگر از قعر طوفانش برآرم چنانک نیست را ایجاد کردم
برآمد شمس تبریزی بزد تیغ زبان از تیغ او پولاد کردم
1503
غلامم خواجه را آزاد کردم منم کاستاد را استاد کردم
منم آن جان که دی زادم ز عالم جهان کهنه را بنیاد کردم
منم مومی که دعوی من این است که من پولاد را پولاد کردم
بسی بی دیده را سرمه کشیدم بسی بی عقل را استاد کردم
منم ابر سیه اندر شب غم که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق دماغ چرخ را پرباد کردم
ز شادی دوش آن سلطان نخفته ست که من بنده مر او را یاد کردم
ملامت نیست چون مستم تو کردی اگر من فاشم و بیداد کردم
خمش کن کآینه زنگار گیرد چو بر وی دم زدم فریاد کردم
1504
حسودان را ز غم آزاد کردم دل گله خران را شاد کردم
به بیدادان بدادم داد پنهان ولی در حق خود بیداد کردم
چو از صبرم همه فریاد کردند چنان باشد که من فریاد کردم
مرا استاد صبر است و از این رو خلاف مذهب استاد کردم
جهانی که نشد آباد هرگز به ویران کردنش آباد کردم
در این تیزاب که چون برگ کاه است به مشتی گل در او بنیاد کردم
فراموشم مکن یا رب ز رحمت اگر غیر تو را من یاد کردم
1505
یکی مطرب همی خواهم در این دم که نشناسد ز مستی زیر از بم
حریفی نیز خواهم غمگساری ز بی خویشی نداند شادی از غم
همه اجزای او مستی گرفته مبدل گشته از اولاد آدم
مسلمانی منور گشته از وی مسلم گشته از هستی مسلم
چو با نه کس بیاید بشمری ده ده تو نه بود از ده یکی کم
خدایا نوبتی مست بفرست که ما از می دهل کردیم اشکم
دهل کوبان برون آییم از خویش که ما را عزم ساقی شد مصمم
دهلزن گر نباشد عید عید است جهان پرعید شد والله اعلم
پراکنده بخواهم گفت امروز چه گوید مرد درهم جز که درهم
مگر ساقی بینداید دهانم از آن جام و از آن رطل دمادم
مرادم کیست زین ها شمس تبریز ازیرا شمس آمد جان عالم
1506
همیشه من چنین مجنون نبودم ز عقل و عافیت بیرون نبودم
چو تو عاقل بدم من نیز روزی چنین دیوانه و مفتون نبودم
مثال دلبران صیاد بودم مثال دل میان خون نبودم
در این بودم که این چون است و آن چون چنین حیران آن بی چون نبودم
تو باری عاقلی بنشین بیندیش کز اول بوده ام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس چو صید عشق روزافزون نبودم
چو دود از حرص بالا می دویدم به معنی جز سوی هامون نبودم
چو گنج از خاک بیرون اوفتادم که گنجی بودم و قارون نبودم
1507
ایا یاری که در تو ناپدیدم تو را شکل عجب در خواب دیدم
چو خاتونان مصر از عشق یوسف ترنج و دست بیخود می بریدم
کجا آن مه کجا آن چشم دوشین کجا آن گوش کان ها می شنیدم
نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم نه آن دندان که لب را می گزیدم
منم انبار آکنده ز سودا کز آن خرمن همه سودا کشیدم
تو آرام دل سوداییانی تو ذاالنون و جنید و بایزیدم
1508
سفر کردم به هر شهری دویدم به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم دگرباره بدین دولت رسیدم
از باغ روی تو تا دور گشتم نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم مرده بودم بی تو مطلق خدا از نو دگربار آفریدم
عجب گویی منم روی تو دیده منم گویی که آوازت شنیدم
بهل تا دست و پایت را ببوسم بده عیدانه کامروز است عیدم
تو را ای یوسف مصر ارمغانی چنین آیینه روشن خریدم
1509
سفر کردم به هر شهری دویدم چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر ز نادانی بسی غربت کشیدم
رها کردم چنان شکرستانی چو حیوان هر گیاهی می چریدم
پیاز و گندنا چون قوم موسی چرا بر من و سلوی برگزیدم
به غیر عشق آواز دهل بود هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل بدین دنیای فانی اوفتیدم
میان جان ها جان مجرد چو دل بی پر و بی پا می پریدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد چو گل بی حلق و بی لب می چشیدم
ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن که من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم که من آن جا نخواهم بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانک اکنون ز رفتن می گریزم از آن جا آمدن هم می رمیدم
بگفت ای جان برو هر جا که باشی که من نزدیک چون حبل الوریدم
فسون کرد و مرا بس عشوه ها داد فسون و عشوه او را خریدم
فسون او جهان را برجهاند کی باشم من که من خود ناپدیدم
ز راهم برد وان گاهم به ره کرد گر از ره می نرفتم می رهیدم
بگویم چون رسی آن جا ولیکن قلم بشکست چون این جا رسیدم
1510
اگر عشقت به جای جان ندارم به زلف کافرت ایمان ندارم
چو گفتی ننگ می داری ز عشقم غم عشق تو را پنهان ندارم
تو می گفتی مکن در من نگاهی که من خون ها کنم تاوان ندارم
من سرگشته چون فرمان نبردم از آن بر نیک و بد فرمان ندارم
چو هر کس لطف می یابند از تو من بیچاره آخر جان ندارم
1511
بیا ای آنک بردی تو قرارم درآ چون تنگ شکر در کنارم
دل سنگین خود را بر دلم نه نمی بینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن نشانی ها نگر کز عشق دارم
بسوزم پرده هفت آسمان را اگر از سوز دل دودی برآرم
خزان گر باغ و بستان را بسوزد بخنداند جهان را نوبهارم
جهان گوید که بازآ ای بهاران که از ظلم خزان صد داغ دارم
بگردان ساقیا جام خزانی که از عشق بهار اندر خمارم
بده چیزی که پنهان است چون جان به جان تو مده بیش انتظارم
1512
گهی در گیرم و گه بام گیرم چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت بیا تا ترک خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان می دراند که کی دامان آن خوش نام گیرم
نگیرم عیش و عشرت تا نیاید وگر گیرم در آن هنگام گیرم
چو زلف انداز من ساقی درآید به دستی زلف و دستی جام گیرم
اگر در خرقه زاهد درآید شوم حاجی و راه شام گیرم
وگر خواهد که من دیوانه باشم شوم خام و حریف خام گیرم
وگر چون مرغ اندر دل بپرد شوم صیاد مرغان دام گیرم
چو گویم شب نخسپم او بگوید که من خواب از نماز شام گیرم
وگر گویم عنایت کن بگوید که نی من جنگیم دشنام گیرم
مراد خویش بگذارم همان دم مراد دلبر خودکام گیرم
1513
اگر سرمست اگر مخمور باشم مهل کز مجلس تو دور باشم
رخم از قبله جان نور گیرد چو با یاد تو اندر گور باشم
قرارم کی بود خود در تک گور چو بر دمگاه نفخ صور باشم
صد افسنتین و داروهای نافع تویی جان را چو من رنجور باشم
شوم شیرین ز لطف گوهر تو اگر چون بحر تلخ و شور باشم
اگر غم همچو شب عالم بگیرد برآ ای صبح تا منصور باشم
تویی روز و منم استاره روز عجب نبود اگر مشهور باشم
به من شادند جمله روزجویان چو پیش آهنگ چون تو نور باشم
مرا مخمور می داری نه از بخل ولی تا ساکن و مستور باشم
بدان مستور می داری چو حوتم که تا از عقربت مهجور باشم
چه غم دارم ز نیش عقرب ای ماه چو غرق شهد چون زنبور باشم
خمش کردم ولیکن عشق خواهد که پیش زخمه اش طنبور باشم
1514
خداوندا مده آن یار را غم مبادا قامت آن سرو را خم
تو می دانی که جان باغ ما اوست مبادا سرو جان از باغ ما کم
همیشه تازه و سرسبز دارش بر او افشان کرامت ها دمادم
معظم دارش اندر دین و دنیا به حق حرمت اسمای اعظم
وجودش در بنی آدم غریب است بدو صد فخر دارد جان آدم
مخلد دار او را همچو جنت که او جنات جنات است مبهم
ز رنج اندرون و رنج بیرون معافش دار یا رب و مسلم
جهان شاد است وز او صد شکر دارد که عیسی شکرها دارد ز مریم
دعاهایی که آن در لب نیاید که بر اجزای روح است آن مقسم
مجاب و مستجابش کن پی او که تو داناتری والله اعلم
1515
چه نزدیک است جان تو به جانم که هر چیزی که اندیشی بدانم
از این نزدیکتر دارم نشانی بیا نزدیک و بنگر در نشانم
به درویشی بیا اندر میانه مکن شوخی مگو کاندر میانم
میان خانه ات همچون ستونم ز بامت سرفرو چون ناودانم
منم همراز تو در حشر و در نشر نه چون یاران دنیا میزبانم
میان بزم تو گردان چو خمرم گه رزم تو سابق چون سنانم
اگر چون برق مردن پیشه سازم چو برق خوبی تو بی زبانم
همیشه سرخوشم فرقی نباشد اگر من جان دهم یا جان ستانم
به تو گر جان دهم باشد تجارت که بدهی به هر جانی صد جهانم
در این خانه هزاران مرده بیش اند تو بنشسته که اینک خان و مانم
یکی کف خاک گوید زلف بودم یکی کف خاک گوید استخوانم
شوی حیران و ناگه عشق آید که پیشم آ که زنده جاودانم
بکش در بر بر سیمین ما را که از خویشت همین دم وارهانم
خمش کن خسروا هم گو ز شیرین ز شیرینی همی سوزد دهانم
1516
چه نزدیک است جان تو به جانم که هر چیزی که اندیشی بدانم
ضمیر همدگر دانند یاران نباشم یار صادق گر ندانم
چو آب صاف باشد یار با یار که بنماید در او عکس بنانم
اگر چه عامه هم آیینه هااند که بنماید در او سود و زیانم
ولیکن آن به هر دم تیره گردد که او را نیست صیقل های جانم
ولی آیینه ای عارف نگردد اگر خاک جهان بر وی فشانم
از این آیینه روی خود مگردان که می گوید که جانت را امانم
من و گفت من آیینه ست جان را بیابد حال خویش اندر بیانم
خمش کن تا به ابرو و به غمزه هزاران ماجرا بر وی بخوانم
1517
مرا گویی که رایی من چه دانم چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جان ها نمی ترسی که آیی من چه دانم
مرا گویی اگر کشته خدایی چه داری از خدایی من چه دانم
مرا گویی چه می جویی دگر تو ورای روشنایی من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفص چیست اگر مرغ هوایی من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد ار آن ترک خطایی من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا به غایت خوش بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز ز من یکتا دو تایی من چه دانم
1518
من آن ماهم که اندر لامکانم مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و بی وفایی بلی تا تو چنینی من چنانم
به پیش کور هیچم من چنانم به پیش گوش کر من بی زبانم
گلابه چند ریزی بر سر چشم فروشو چشم از گل من عیانم
لباس و لقمه ات گل های رنگین تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفی است بنگر چو لطف عاریت را واستانم
من آب آب و باغ باغم ای جان هزاران ارغوان را ارغوانم
سخن کشتی و معنی همچو دریا درآ زوتر که تا کشتی برانم
1519
بیا کامروز بیرون از جهانم بیا کامروز من از خود نهانم
گرفتم دشنه ای وز خود بریدم نه آن خود نه آن دیگرانم
غلط کردم نبریدم من از خود که این تدبیر بی من کرد جانم
ندانم کآتش دل بر چه سان است که دیگر شکل می سوزد زبانم
به صد صورت بدیدم خویشتن را به هر صورت همی گفتم من آنم
همی گفتم مرا صد صورت آمد و یا صورت نیم من بی نشانم
که صورت های دل چون میهمانند که می آیند و من چون خانه بانم
1520
مرا پرسی که چونی بین که چونم خرابم بیخودم مست جنونم
مرا از کاف و نون آورد در دام از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم
پری زاده مرا دیوانه کرده ست مسلمانان که می داند فسونم
پری را چهره ای چون ارغوان است بنالم کارغوان را ارغنونم
مگر من خانه ماهم چو گردون که چون گردون ز عشقش بی سکونم
غلط گفتم مزاج عشق دارم ز دوران و سکونت ها برونم
درون خرقه صدرنگ قالب خیال بادشکل آبگونم
چه جای باد و آب است ای برادر که همچون عقل کلی ذوفنونم
ولیک آنگه که جزو آید به کلش بخیزد تل مشک از موج خونم
چه داند جزو راه کل خود را مگر هم کل فرستد رهنمونم
بکش ای عشق کلی جزو خود را که این جا در کشاکش ها زبونم
ز هجرت می کشم بار جهانی که گویی من جهانی را ستونم
به صورت کمترم از نیم ذره ز روی عشق از عالم فزونم
یکی قطره که هم قطره ست و دریا من این اشکال ها را آزمونم
نمی گویم من این این گفت عشق است در این نکته من از لایعلمونم
که این قصه هزاران سالگان است چه دانم من که من طفل از کنونم
ولی طفلم طفیل آن قدیم است که می دارد قرانش در قرونم
سخن مقلوب می گویم که کرده ست جهان بازگونه بازگونم
سخن آنگه شنو از من که بجهد از این گرداب ها جان حرونم
حدیث آب و گل جمله شجون است چه یک رنگی کنم چون در شجونم
غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید ولی در ابر این دنیای دونم
خمش کن خاک آدم را مشوران که این جا چون پری من در کمونم
1521
من از عالم تو را تنها گزینم روا داری که من غمگین نشینم
دل من چون قلم اندر کف توست ز توست ار شادمان وگر حزینم
بجز آنچ تو خواهی من چه باشم بجز آنچ نمایی من چه بینم
گه از من خار رویانی گهی گل گهی گل بویم و گه خار چینم
مرا تو چون چنان داری چنانم مرا تو چون چنین خواهی چنینم
در آن خمی که دل را رنگ بخشی چه باشم من چه باشد مهر و کینم
تو بودی اول و آخر تو باشی تو به کن آخرم از اولینم
چو تو پنهان شوی از اهل کفرم چو تو پیدا شوی از اهل دینم
بجز چیزی که دادی من چه دارم چه می جویی ز جیب و آستینم
1522
ورا خواهم دگر یاری نخواهم چو گل را یافتم خاری نخواهم
تو را گر غیر او یار دگر هست برو آن جا که من باری نخواهم
بجز دیدار او بختی نجویم به غیر کار او کاری نخواهم
چو بازان ساعد سلطان گزیدم چو کرکس بوی مرداری نخواهم
میان اهل دل جز دل نگنجد جز این دلدار دلداری نخواهم
ز من جزوی ستاند کل ببخشد از این به روز بازاری نخواهم
نه آن جزوم که غیر کل بود آن نخواهم غیر را آری نخواهم
1523
نه آن شیرم که با دشمن برآیم مرا این بس که من با من برآیم
چو خاک پای عشقم تو یقین دان کز این گل چون گل و سوسن برآیم
سیه پوشم چو شب من از غم عشق وزین شب چون مه روشن برآیم
از این آتش چو دودم من سراسر که تا چون دود از این روزن برآیم
منم طفلی که عشقم اوستاد است بنگذارد که من کودن برآیم
شوم چون عشق دایم حی و قیوم چو من از خواب و از خوردن برآیم
هلا تن زن چو بوبکر ربابی که تا من جان شوم وز تن برآیم
1524
چو آب آهسته زیر که درآیم به ناگه خرمن که درربایم
چکم از ناودان من قطره قطره چو طوفان من خراب صد سرایم
سرا چه بود فلک را برشکافم ز بی صبری قیامت را نپایم
بلا را من علف بودم ز اول ولیک اکنون بلاها را بلایم
ز حبس جا میابا دل رهایی اگر من واقفم که من کجایم
سر نخلم ندانی کز چه سوی است در این آب ار نگونت می نمایم
نه قلماشی است لیکن ماند آن را نه هجوی می کنم نی می ستایم
دم عشق است و عشق از لطف پنهان ولی من از غلیظی های هایم
مگو که را اگر آرد صدایی که ای که نامدی گفتی که آیم
تو او را گو که بانگ که از او بود زهی گوینده بی منتهایم
1525
ز قند یار تا شاخی نخایم نماز شام روزه کی گشایم
نمی دانم کجا می روید آن قند کز او خوردم نمی دانم کجایم
عجایب آنک نقلش عقل من برد چو عقل نیست چونش می ستایم
کی دارد روزه همچون روزه من کز او هر لحظه عیدی می ربایم
ز صبح روی او دارم صبوحی نماز شام را هرگز نپایم
چو گل در باغ حسنش خوش بخندم چو صبح از آفتابش خوش برآیم
زبانم از شراب او شکسته ست ز دستانش شکسته دست و پایم
1526
از آن باده ندانم چون فنایم از آن بی جا نمی دانم کجایم
زمانی قعر دریایی درافتم دمی دیگر چو خورشیدی برآیم
زمانی از من آبستن جهانی زمانی چون جهان خلقی بزایم
چو طوطی جان شکر خاید به ناگه شوم سرمست و طوطی را بخایم
به جایی درنگنجیدم به عالم بجز آن یار بی جا را نشایم
منم آن رند مست سخت شیدا میان جمله رندان های هایم
مرا گویی چرا با خود نیایی تو بنما خود که تا با خود بیایم
مرا سایه هما چندان نوازد که گویی سایه او شد من همایم
بدیدم حسن را سرمست می گفت بلایم من بلایم من بلایم
جوابش آمد از هر سو ز صد جان ترایم من ترایم من ترایم
تو آن نوری که با موسی همی گفت خدایم من خدایم من خدایم
بگفتم شمس تبریزی کیی گفت شمایم من شمایم من شمایم
1527
بیا کامروز گرد یار گردیم به سر گردیم و چون پرگار گردیم
بیا کامروز گرد خود نگردیم به گرد خانه خمار گردیم
مگو با ما که ما دیوانگانیم بر آتش های بی زنهار گردیم
سبک گردیم چون باد بهاری حریف سبزه و گلزار گردیم
چرا چون گوش جمله باد گیریم چرا چون موش در انبار گردیم
در آن طبله شکر پر کرد عطار به گرد طبله عطار گردیم
چو سرمه خدمت دیده گزینیم چو دیده جملگی دیدار گردیم
1528
به پیش باد تو ما همچو گردیم بدان سو که تو گردی چون نگردیم
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم ز تاثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچ از عالم فزون است دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی به مهره مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم اگر چه بلبل گلزار و وردیم
1529
شب دوشینه ما بیدار بودیم همه خفتند و ما بر کار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم ندیم طره طرار بودیم
به گرد نقطه خوبی و مستی به سر گردنده چون پرگار بودیم
تو چون دی زاده ای با تو چه گویم که با یار قدیمی یار بودیم
مثال کاسه های لب شکسته به دکان شه جبار بودیم
چرا چون جام شه زرین نباشیم چو اندر مخزن اسرار بودیم
چرا خود کف ما دریا نباشد چو اندر قعر دریابار بودیم
خمش باش و دو عالم را به گفت آر کز اول گفت بی گفتار بودیم
1530
من و تو دوش شب بیدار بودیم همه خفتند و ما بر کار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم به پیش طره طرار بودیم
بیا تا ظاهر و پیدا بگوییم که با عشق نهانی یار بودیم
اگر چه پیش و پس آن جا نگنجد به پیش صانع جبار بودیم
عجب نبود اگر ما را ندیدند که ما در مخزن اسرار بودیم
بیاوردیم درها ارمغانی که یعنی ما به دریابار بودیم
1531
بیا کامروز شه را ما شکاریم سر خویش و سر عالم نداریم
بیا کامروز چون موسی عمران به مردی گرد از دریا برآریم
همه شب چون عصا افتاده بودیم چو روز آمد چو ثعبان بی قراریم
چو گرد سینه خود طوف کردیم ید بیضا ز جیب جان برآریم
بدان قدرت که ماری شد عصایی به هر شب چون عصا و روز ماریم
پی فرعون سرکش اژدهاییم پی موسی عصا و بردباریم
به همت خون نمرودان بریزیم تو این منگر که چون پشه نزاریم
برافزاییم بر شیران و پیلان اگر چه در کف آن شیر زاریم
اگر چه همچو اشتر کژنهادیم چو اشتر سوی کعبه راهواریم
به اقبال دوروزه دل نبندیم که در اقبال باقی کامکاریم
چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم چو عشق و دل نهان و آشکاریم
برای عشق خون آشام خون خوار سگانش را چو خون اندر تغاریم
چو ماهی وقت خاموشی خموشیم به وقت گفت ماه بی غباریم
1532
بیا تا عاشقی از سر بگیریم جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
زمین و کوه و دشت و باغ و جان را همه در حله اخضر بگیریم
دکان نعمت از باطن گشاییم چنین خو از درخت تر بگیریم
ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت ز سر خویش برگ و بر بگیریم
در دل ره برده اند ایشان به دلبر ز دل ما هم ره دلبر بگیریم
مسلمانی بیاموزیم از وی اگر آن طره کافر بگیریم
دلی دارد غمش چون سنگ مرمر از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم
چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه سبو و کوزه و ساغر بگیریم
کمینه چشمه اش چشمی است روشن که ما از نور او صد فر بگیریم
1533
بیا امروز ما مهمان میریم بیا تا پیش میر خود بمیریم
ز مرگ ما جهانی زنده گردد ازیرا ما نه قربان حقیریم
به مرغی جبرئیلی را ببندیم به جانی ما جهانی را بگیریم
سبو بدهیم و دریایی ستانیم چرا ما از چنین سودی نفیریم
غلام ماست ازرق پوش گردون غلام خویشتن را چون اسیریم
چو ما شیریم و شیر شیر خوردیم چرا چون یوز مفتون پنیریم
خمش کن نیست حاجت وانمودن به پیش تیر باشی گر چه تیریم
1534
بیا ما چند کس با هم بسازیم چو شادی کم شود با غم بسازیم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم چو عیسی با چنین مریم بسازیم
گر از فرزند آدم کس نماند چه غم داریم با آدم بسازیم
ور آدم نیز از ما گوشه گیرد به جان تو که بی او هم بسازیم
یکی جانی است ما را شادی انگیز که گر ویران شود عالم بسازیم
اگر دریا شود آتش بنوشیم وگر زخمی رسد مرهم بسازیم
به پیش کعبه رویش بمیریم بدان چاه و بدان زمزم بسازیم
1535
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مومن آینه مومن یقین شد چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرض ها تیره دارد دوستی را غرض ها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا به هستی متهم ما زین زبانیم
1536
میان ما درآ ما عاشقانیم که تا در باغ عشقت درکشانیم
مقیم خانه ما شو چو سایه که ما خورشید را همسایگانیم
چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم چو عشق عاشقان گر بی نشانیم
ولیک آثار ما پیوسته توست که ما چون جان نهانیم و عیانیم
هر آن چیزی که تو گویی که آنید به بالاتر نگر بالای آنیم
تو آبی لیک گردابی و محبوس درآ در ما که ما سیل روانیم
چو ما در فقر مطلق پاکبازیم بجز تصنیف نادانی ندانیم
1537
چرا شاید چو ما شه زادگانیم که جز صورت ز یک دیگر ندانیم
چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم چه شد دریا چو ما مرغابیانیم
برو ای مرغ خانه تو چه دانی که ما مرغان در آن دریا چه سانیم
مزن بر عاشقان عشق تشنیع تو را چه کاین چنینیم و چنانیم
چنینیم و چنان و هر چه هستیم اسیر دام عشق بی امانیم
چرا از جهل بر ما می دوانی نه گردون را چنین ما می دوانیم
عجب نبود اگر ما را بخایند که آتش دیده و پخته چو نانیم
وگر چون گرگ ما را می درانند چه چاره چون به حکم آن شبانیم
چو چرخ اندر زبان ها اوفتادیم چو چرخ بی گناه و بی زبانیم
حریف کهرباییم ار چو کاهیم نه در زندان چو کاه کاهدانیم
نتاند باد کاه ما ربودن که ما زان کهربا اندر امانیم
تو را باد و دم شهوت رباید نه ما که کهربای عقل و جانیم
خمش کن کاه و کوه و کهربا چیست که آنچ از فهم بیرون است آنیم
1538
بر آن بودم که فرهنگی بجویم که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر به پیش آ تا به گوش تو بگویم
که خوابی دیده ام من دوش ای جان ز تو خواهم که تعبیرش بجویم
ندارم محرم این خواب جز تو تو بشنو ای شه ستارخویم
بجنبانید سر را و بخندید سری را که بداند مو به مویم
که یعنی حیله با من می سکالی که من آیینه هر رنگ و بویم
مثال لعبتی ام در کف او که نقش سوزن زردوز اویم
نباشد بی حیات آن نقش کو کرد کمین نقشش منم درهای و هویم
1539
مگردان روی خود ای دیده رویم به من بنگر که تا از تو برویم
سبوی جسمم از چشمه ات پرآب است مکن ای سنگ دل مشکن سبویم
تو جویایی و من جویانتر از تو کی داند تو چه جویی من چه جویم
همین دانم که از بوی گل تو مثال گل قبا در خون بشویم
منم ضراب و عشقت چون ترازو از این خاموش گویا چند گویم
زهی مشکل که تو خود سو نداری و من در جستن تو سو به سویم
تو اندر هیچ کویی درنگنجی و من اندر پی تو کو به کویم
1540
بیا با هم سخن از جان بگوییم ز گوش و چشم ها پنهان بگوییم
چو گلشن بی لب و دندان بخندیم چو فکرت بی لب و دندان بگوییم
به سان عقل اول سر عالم دهان بربسته تا پایان بگوییم
سخندانان چو مشرف بر دهانند برون از خرگه ایشان بگوییم
کسی با خود سخن پیدا نگوید اگر جمله یکیم آن سان بگوییم
تو با دست تو چون گویی که برگیر چو همدستیم از آن دستان بگوییم
بداند دست و پا از جنبش دل دهان ساکن دل جنبان بگوییم
بداند ذره ذره امر تقدیر اگر خواهی مثال آن بگوییم
1541
مرا خواندی ز در تو خستی از بام زهی بازی زهی بازی زهی دام
از آن بازی که من می دانم و تو چه بازی ها تو پختستی و من خام
تویی کز مکر و از افسوس و وعده چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام
مها با این همه خوشی تو چونی ز زحمت های ما وز جور ایام
چه می پرسم تو خود چون خوش نباشی که در مجلس تو داری جام بر جام
مرا در راه دی دشنام دادی چنین مستم ز شیرینی دشنام
1542
چنان مستم چنان مستم من این دم که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریده ست دریا ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال است می خنب خدا نبود محرم
از این باده جوان گر خورده بودی نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی از آن که ابر تر بارد بر او نم
دل بی عقل شرح این بگفتی اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را اگر بودی شما را پای محکم
1543
کجایی ساقیا درده مدامم که من از جان غلامت را غلامم
می اندرده تهی دستم چه داری که از خون جگر پر گشت جامم
ز ننگ من نگوید نام من کس چو من مردی چه جای ننگ و نامم
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت تمامم کن که زنده ناتمامم
گهم زاهد همی خوانند و گه رند من مسکین ندانم تا کدامم
ز من چون شمع تا یک ذره باقی است نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست بیا تا خوش بسوزم زانک خامم
1544
مرا گویی چه سانی من چه دانم کدامی وز کیانی من چه دانم
مرا گویی چنین سرمست و مخمور ز چه رطل گرانی من چه دانم
مرا گویی در آن لب او چه دارد کز او شیرین زبانی من چه دانم
مرا گویی در این عمرت چه دیدی به از عمر و جوانی من چه دانم
بدیدم آتشی اندر رخ او چو آب زندگانی من چه دانم
اگر من خود توام پس تو کدامی تو اینی یا تو آنی من چه دانم
چنین اندیشه ها را من کی باشم تو جان مهربانی من چه دانم
مرا گویی که بر راهش مقیمی مگر تو راهبانی من چه دانم
مرا گاهی کمان سازی گهی تیر تو تیری یا کمانی من چه دانم
خنک آن دم که گویی جانت بخشم بگویم من تو دانی من چه دانم
ز بی صبری بگویم شمس تبریز چنینی و چنانی من چه دانم
1545
شراب شیره انگور خواهم حریف سرخوش مخمور خواهم
مرا بویی رسید از بوی حلاج ز ساقی باده منصور خواهم
ز مطرب ناله سرنای خواهم ز زهره زاری طنبور خواهم
چو یارم در خرابات خراب است چرا من خانه معمور خواهم
بیا نزدیکم ای ساقی که امروز من از خود خویشتن را دور خواهم
اگر گویم مرا معذور می دار مرا گوید تو را معذور خواهم
مرا در چشم خود ره ده که خود را ز چشم دیگران مستور خواهم
یکی دم دست را از روی برگیر که در دنیا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غیر تو بیند در آن دم چشم ها را کور خواهم
ببستم چشم خود از نور خورشید که من آن چهره پرنور خواهم
چو رنجوران دل را تو طبیبی سزد گر خویش را رنجور خواهم
چو تو مر مردگان را می دهی جان سزد گر خویش را در گور خواهم
1546
رفتم تصدیع از جهان بردم بیرون شدم از زحیر و جان بردم
کردم بدرود همنشینان را جان را به جهان بی نشان بردم
زین خانه شش دری برون رفتم خوش رخت به سوی لامکان بردم
چون میر شکار غیب را دیدم چون تیر پریدم و کمان بردم
چوگان اجل چو سوی من آمد من گوی سعادت از میان بردم
از روزن من مهی عجب درتافت رفتم سوی بام و نردبان بردم
این بام فلک که مجمع جان هاست ز آن خوشتر بد که من گمان بردم
شاخ گل من چو گشت پژمرده بازش سوی باغ و گلستان بردم
چون مشتریی نبود نقدم را زودش سوی اصل اصل کان بردم
زین قلب زنان قراضه جان را هم جانب زرگر ارمغان بردم
در غیب جهان بی کران دیدم آلاجق خود بدان کران بردم
بر من مگری که زین سفر شادم چون راه به خطه جنان بردم
این نکته نویس بر سر گورم که سر ز بلا و امتحان بردم
خوش خسپ تنا در این زمین که من پیغام تو سوی آسمان بردم
بربند زنخ که من فغان ها را سرجمله به خالق فغان بردم
زین بیش مگو غم دل ایرا من دل را به جناب غیب دان بردم
1547
من با تو حدیث بی زبان گویم وز جمله حاضران نهان گویم
جز گوش تو نشنود حدیث من هر چند میان مردمان گویم
در خواب سخن نه بی زبان گویند در بیداری من آن چنان گویم
جز در بن چاه می ننالم من اسرار غم تو بی مکان گویم
بر روی زمین نشسته باشم خوش احوال زمین بر آسمان گویم
معشوق همی شود نهان از من هر چند علامت نشان گویم
جان های لطیف در فغان آیند آن دم که من از غمت فغان گویم
1548
روی تو چو نوبهار دیدم گل را ز تو شرمسار دیدم
تا در دل من قرار کردی دل را ز تو بی قرار دیدم
من چشم شدم همه چو نرگس کان نرگس پرخمار دیدم
در عشق روم که عشق را من از جمله بلا حصار دیدم
از ملک جهان و عیش عالم من عشق تو اختیار دیدم
خود ملک تویی و جان عالم یک بود و منش هزار دیدم
من مردم و از تو زنده گشتم پس عالم را دو بار دیدم
ای مطرب اگر تو یار مایی این پرده بزن که یار دیدم
در شهر شما چه یار جویم چون یاری شهریار دیدم
چون در بر خود خوشش فشردم آیین شکرفشار دیدم
چون بستم من دهان ز گفتن بس گفتن بی شمار دیدم
چون پای نماند اندر این ره من رفتن راهوار دیدم
سر درنکشم ز ضر که بی سر سرهای کلاه دار دیدم
بس کن که ملول گشت دلبر بر خاطر او غبار دیدم
1549
زنهار مرا مگو که پیرم پیری و فنا کجا پذیرم
من ماهی چشمه حیاتم من غرقه بحر شهد و شیرم
جز از لب لعل جان ننوشم غیر سر زلف او نگیرم
گر کژ نهدم کمان ابرو در حکم کمان او چو تیرم
انداخته ای چو تیر دورم برگیر که از تو ناگزیرم
پرم تو دهی چرا نپرم میرم چو تویی چرا بمیرم
1550
گر از غم عشق عار داریم پس ما به جهان چه کار داریم
یا رب تو مده قرار ما را گر بی رخ تو قرار داریم
ای یوسف یوسفان کجایی ما روی در آن دیار داریم
هر صبح بر آن دو زلف مشکین چون باد صبا گذار داریم
چون حلقه زلف خود شماری ما چشم در آن شمار داریم
چشم تو شکار کرد جان را ما دیده در آن شکار داریم
ای آب حیات در کنارت این آتش از آن کنار داریم
زان لاله ستان چه زار گشتیم یا رب که چه لاله زار داریم
گوییم ز رشک شمس تبریز نی سیم و نه زر نه یار داریم
1551
از اصل چو حورزاد باشیم شاید که همیشه شاد باشیم
ما داد طرب دهیم تا ما در عشق امیرداد باشیم
چون عشق بنا نهاد ما را دانی که نکونهاد باشیم
در عشق توام گشاد دیده چون عشق تو باگشاد باشیم
ما را چو مراد بی مرادی است پس ما همه بر مراد باشیم
چون بنده بندگان عشقیم کیخسرو و کیقباد باشیم
چون یوسف آن عزیز مصریم هر چند که در مزاد باشیم
بر چهره یوسفی حجابی است اندر پس پرده راد باشیم
خود باد حجاب را رباید ما منتظران باد باشیم
ما دل به صلاح دین سپردیم تا در دل او به یاد باشیم
1552
ما آفت جان عاشقانیم نی خانه نشین و خانه بانیم
اندر دل تو اگر خیال است می پنداری که ما ندانیم
اسرار خیال ها نه ماییم هر سودا را نه ما پزانیم
دل ها بر ما کبوترانند هر لحظه به جانبی پرانیم
تن گفت به جان از این نشان کو جان گفت که سر به سر نشانیم
آخر تو به گفت خویش بنگر کاندر دهن تو می نشانیم
هر دم بغل تو را گرفته در راحت و رنج می کشانیم
تا آتش و آب و بادطبعی ما باده خاکیت چشانیم
وان گاه دهان تو بشوییم آن جا برسی که ما نهانیم
چون رخت تو در نهان کشیدیم آنگه بینی که ما چه سانیم
چون نقش تو از زمین ببردیم دانی که عجایب زمانیم
هر سو نگری زمان نبینی پس لاف زنی که لامکانیم
همرنگ دلت شود تن تو در رقص آیی که جمله جانیم
لب بر لب ما نهی تو بی لب اقرار کنی که همزبانیم
ای شمس الدین و شاه تبریز از بندگیت شهنشهانیم
1553
ما صحبت همدگر گزینیم بر دامن همدگر نشینیم
یاران همه پیشتر نشینید تا چهره همدگر ببینیم
ما را ز درون موافقت هاست تا ظن نبری که ما همینیم
این دم که نشسته ایم با هم می بر کف و گل در آستینیم
از عین به غیب راه داریم زیرا همراه پیک دینیم
از خانه به باغ راه داریم همسایه سرو و یاسمینیم
هر روز به باغ اندرآییم گل های شکفته صد ببینیم
وز بهر نثار عاشقان را دامن دامن ز گل بچینیم
از باغ هر آنچ جمع کردیم در پیش نهیم و برگزینیم
از ما دل خویش درمدزدید ما دزد نه ایم ما امینیم
اینک دم ما نسیم آن گل ما گلبن گلشن یقینیم
عالم پر شد نسیم آن گل یعنی که بیا که ما چنینیم
بومان ببرد چو بوی بردیم مه مان کند ار چه ما کهینیم
هر چند کمین غلام عشقیم چون عشق نشسته در کمینیم
1554
چون ذره به رقص اندرآییم خورشید تو را مسخر آییم
در هر سحری ز مشرق عشق همچون خورشید ما برآییم
در خشک و تر جهان بتابیم نی خشک شویم و نی تر آییم
بس ناله مس ها شنیدیم کای نور بتاب تا زر آییم
از بهر نیاز و درد ایشان ما بر سر چرخ و اختر آییم
از سیمبری که هست دلبر از بهر قلاده عنبر آییم
زان خرقه خویش ضرب کردیم تا زین به قبای ششتر آییم
ما صرف کشان راه فقریم سرمست نبیذ احمر آییم
گر زهر جهان نهند بر ما از باطن خویش شکر آییم
آن روز که پردلان گریزند در عین وغا چو سنجر آییم
از خون عدو نبیذ سازیم وانگه بکشیم و خنجر آییم
ما حلقه عاشقان مستیم هر روز چو حلقه بر در آییم
طغرای امان ما نوشت او کی از اجلی به غرغر آییم
اندر ملکوت و لامکان ما بر کره چرخ اخضر آییم
از عالم جسم خفیه گردیم در عالم عشق اظهر آییم
در جسم شده ست روح طاهر بی جسم شویم و اطهر آییم
شمس تبریز جان جان است در برج ابد برابر آییم
1555
جز جانب دل به دل نیاییم یک لحظه برون دل نپاییم
ماننده نای سربریده بی برگ شدیم و بانواییم
همچون جگر کباب عاشق جز آتش عشق را نشاییم
ما ذره آفتاب عشقیم ای عشق برآی تا برآییم
ما را به میان ذره ها جوی ما خردترین ذره هاییم
ور زانک بجویی و نیابی بدهیم نشان که ما کجاییم
در خانه چو آفتاب درتافت گرد سر روزن سراییم
1556
ای برده نماز من ز هنگام هین وقت نماز شد بیارام
ای خورده تو خون صد قلندر ای بر تو حلال خون بیاشام
عشق تو و آنگهی سلامت ای دشمن ننگ و دشمن نام
مستی تو وانگهی سر و پا دیوانه وانگهی سرانجام
یک حرف بپرسمت بگویی دلسوخته دیده چنین خام
پیداست که یار من ملول است خاموش شدم به کام و ناکام
1557
یا رب توبه چرا شکستم وز لقمه دهان چرا نبستم
گر وسوسه کرد گرد پیچم در پیچش او چرا نشستم
آخر دیدم به عقل موضع صد بار و هزار بار رستم
از بندگی خدا ملولم زیرا که به جان گلوپرستم
خود من جعل المهوم هما از لفظ رسول خوانده استم
چون بر دل من نشسته دودی چون زود چو گرد برنجستم
این ها که نبشتم از ندامت آن وقت نبشته بود دستم
1558
دانی کامروز از چه زردم ای تو همه شب حریف نردم
در نرد دل از تو متهم شد کو مهره ربود از نبردم
گفتم که دلا بیار مهره کز رفتن مهره من به دردم
بگشاد دلم بغل که می جو گر هست بیاب من نخوردم
دیوانه شدم ز درد مهره دل را همه شب شکنجه کردم
می گفت بلی و گاه نی نی گه عشوه بداد گرم و سردم
گفتم که تو برده ای یقین است من از تو به عشوه برنگردم
دل گفت چگونه دزد باشم من خازن چرخ لاژوردم
زین دمدمه از خرم بیفکند دریافت که من سلیم مردم
خر رفت و رسن ببرد و دل گفت من در پی گرد او چه گردم
1559
من دوش به تازه عهد کردم سوگند به جان تو بخوردم
کز روی تو چشم برندارم گر تیغ زنی ز تو نگردم
درمان ز کسی دگر نجویم زیرا ز فراق توست دردم
در آتشم ار فروبری تو گر آه برآورم نه مردم
برخاستم از رهت چو گردی بر خاک ره تو بازگردم
1560
تا عشق تو سوخت همچو عودم یک عقده نماند از وجودم
گه باروی چرخ رخنه کردم گه سکه آفتاب سودم
چون مه پی آفتاب رفتم گه کاهیدم گهی فزودم
از تو دل من نمی شکیبد صد بار منش بیازمودم
این بخشش توست زور من نیست گر حلقه سیم درربودم
گر دشمن چاشتم خفاشم ور منکر احمدم جهودم
تفهیم تو تیز کرد گوشم کان راز شریف را شنودم
سیل آمد و برد خفتگان را من تشنه بدم نمی غنودم
صیقل گر سینه امر کن بود گر من ز کسل نمی زدودم
توفیر شد از مکارم تو هر تقصیری که من نمودم
من جود چرا کنم به جلدی کز جود تو مو به موی جودم
از عشق تو بر فراز عرشم گر بالایم وگر فرودم
از فضل تو است اگر ضحوکم از رشک تو است اگر حسودم
بس کردم ذکر شمس تبریز ای عالم سر تار و پودم
1561
تا چهره آن یگانه دیدم دل در غم بی کرانه دیدم
گفتی فرداست روز بازار بازار تو را بهانه دیدم
دل را چو انار ترش و شیرین خون بسته و دانه دانه دیدم
زهر عالم همه عسل شد تا شهد تو در میانه دیدم
جان را چو وثاق و جای زنبور از شهد تو خانه خانه دیدم
بر آتشم و هنوز در عشق زان دوزخ یک زبانه دیدم
شطرنج که صد هزار خانه ست از جمله آن دو خانه دیدم
یک خانه پر از خمار دیدم یک خانه می مغانه دیدم
چون عشق چنین دو روی دارد سرگشتگی زمانه دیدم
وانگه زین سر به سوی آن سر دزدیده ره و دهانه دیدم
زان ره خرد دقیقه بین را اندیشه ابلهانه دیدم
او بر سر گنج بی نشانی سرگشته که من نشانه دیدم
او زیر پر همای دولت گوید که به خواب لانه دیدم
جانی که ز غم ز پا درآمد در عالم دل روانه دیدم
جانی که فسانه داند این را او را همگی فسانه دیدم
نالنده و بی خبر ز نالش چون بربط و چون چغانه دیدم
بس شانه مکن که طره عشق بیرون ز حدود شانه دیدم
صد شب بر او ترانه گویی روزت گوید تو را ندیدم
هر درد که آن دوا ندارد سوی دل خود دوانه دیدم
1562
گر ناز تو را به گفت نارم مهر تو درون سینه دارم
بی مهر تو گر گلی ببویم در حال بسوز همچو خارم
ماننده ماهی ار خموشم چون موج و چو بحر بی قرارم
ای بر لب من نهاده مهری می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست من چه دانم دانم که من اندر این قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر چون اشتر مست کف برآرم
هر چند نهان کنم نگویم در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم موقوف اشارت بهارم
تا بی دم خود زنم دمی خوش تا بی سر خود سری بخارم
1563
من اشتر مست شهریارم آن خایم کز گلو برآرم
چون گلبن روی اوست خویم اشکوفه من بود نثارم
چون بحر اگر ترش کنم رو پرگوهر و در بود کنارم
گر یار وصال ما نجوید با عشق وصال یار غارم
خواری که به پیش خلق عار است آن عار شده ست افتخارم
باد منطق برون کن از لنج کز باد نطق در این غبارم
1564
روزی که گذر کنی به گورم یاد آور از این نفیر و شورم
پرنور کن آن تک لحد را ای دیده و ای چراغ نورم
تا از تو سجود شکر آرد اندر لحد این تن صبورم
ای خرمن گل شتاب مگذار خوش کن نفسی بدان بخورم
وان گاه که بگذری مینگار کز روزن و درگه تو دورم
گر سنگ لحد ببست راهم از راه خیال بی فتورم
گر صد کفنم بود ز اطلس بی خلعت صورت تو عورم
از صحن سرای تو برآیم در نقب زنی مگر که مورم
من مور توام تویی سلیمان یک دم مگذار بی حضورم
خامش کردم بگو تو باقی کز گفت و شنود خود نفورم
شمس تبریز دعوتم کن چون دعوت توست نفخ صورم
1565
ای دشمن روزه و نمازم وی عمر و سعادت درازم
هر پرده که ساختم دریدی بگذشت از آنک پرده سازم
ای من چو زمین و تو بهاری پیدا شده از تو جمله رازم
چون صید شدم چگونه پرم چون مات توام دگر چه بازم
پروانه من چو سوخت بر شمع دیگر ز چه باشد احترازم
نزدیکتری به من ز عقلم پس سوی تو من چگونه یازم
بگداز مرا که جمله قندم گر من فسرم وگر گدازم
یک بارگی از وفا مشو دست یک بار دگر ببین نیازم
یک بار دگر مرا فسون خوان وز روح مسیح کن طرازم
بر قنطره بست باج دارم از بهر عبور ده جوازم
خاموش که گفت حاجتش نیست در گفتن خویش یاوه تازم
خاموش که عاقبت مرا کار محمود بود چو من ایازم
1566
تا با تو قرین شده ست جانم هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد بر خاک نیم بر آسمانم
گر سایه من در این جهان است غم نیست که من در آن جهانم
من عاریه ام در آن که خوش نیست چیزی که بدان خوشم من آنم
در کشتی عشق خفته ام خوش در حالت خفتگی روانم
امروز جمادها شکفته ست امروز میان زندگانم
چون علم بالقلم رهم داد پس تخته نانبشته خوانم
چون کان عقیق در گشاده ست چه غم که خراب شد دکانم
زان رطل گران دلم سبک شد گر دل سبک است سرگرانم
ای ساقی تاج بخش پیش آ تا بر سر و دیده ات نشانم
جز شمع و شکر مگوی چیزی چیزی بمگو که من ندانم
1567
امروز مرا چه شد چه دانم امروز من از سبک دلانم
در دیده عقل بس مکینم در دیده عشق بی مکانم
افسوس که ساکن زمینم انصاف که صارم زمانم
این طرفه که با تن زمینی بر پشت فلک همی دوانم
آن بار که چرخ برنتابد از قوت عشق می کشانم
از سینه خویش آتشش را تا سینه سنگ می رسانم
از لذت و از صفای قندش پرشهد شده ست این دهانم
از مشکل شمس حق تبریز من نکته مشکل جهانم
1568
ای جان لطیف و ای جهانم از خواب گرانت برجهانم
بی شرم و حیا کنم تقاضا دانی که غریم بی امانم
گر بر دل تو غبار بینم از اشک خودش فرونشانم
ای گلبن جان برای مجلس بگرفته امت که گل فشانم
یک بوسه بده که اندر این راه من باج عقیق می ستانم
بسیار شب است کاندر این دشت من از پی باج راهبانم
شب نعره زنم چو پاسبانان چون طالب باج کاروانم
همخانه گریخت از نفیرم همسایه گریست از فغانم
1569
ناآمده سیل تر شدستیم نارفته به دام پای بستیم
شطرنج ندیده ایم و ماتیم یک جرعه نخورده ایم و مستیم
همچون شکن دو زلف خوبان نادیده مصاف ما شکستیم
ما سایه آن بتیم گویی کز اصل وجود بت پرستیم
سایه بنماید و نباشد ما نیز چو سایه نیست هستیم
1570
آن عشرت نو که برگرفتیم پا دار که ما ز سر گرفتیم
آن دلبر خوب باخبر را مست و خوش و بی خبر گرفتیم
هر لحظه ز حسن یوسف خود صد مصر پر از شکر گرفتیم
در خانه حسن بود ماهی رفتیمش و بام و در گرفتیم
آن آب حیات سرمدی را چون آب در این جگر گرفتیم
چون گوشه تاج او بدیدیم مستانه اش از کمر گرفتیم
هر نقش که بی وی است مرده ست از بهر تو جانور گرفتیم
هر جانوری که آن ندارد او را علف سقر گرفتیم
هر کس گهری گرفت از کان از کان همه سیمبر گرفتیم
از تابش نور آفتابی چون ماه جمال و فر گرفتیم
شمس تبریز چون سفر کرد چون ماه از آن سفر گرفتیم
1571
در عشق قدیم سال خوردیم وز گفت حسود برنگردیم
زین دمدمه ها زنان بترسند بر ما تو مخوان که مرد مردیم
مردانه کنیم کار مردان پنهان نکنیم آنچ کردیم
ما را تو به زرد و سرخ مفریب کز خنجر عشق روی زردیم
بر درد هزار آفرین باد باقی بر ما که یار دردیم
1572
گر گمشدگان روزگاریم ره یافتگان کوی یاریم
گم گردد روزگار چون ما گر آتش دل بر او گماریم
نی سر ماند نه عقل او را گر ما سر فتنه را بخاریم
این مرگ که خلق لقمه اوست یک لقمه کنیم و غم نداریم
تو غرقه وام این قماری ما وام گزار این قماریم
جانی مانده ست رهن این وام جان را بدهیم و برگزاریم
1573
ما عاشق و بی دل و فقیریم هم کودک و هم جوان و پیریم
چون کبریتیم و هیزم خشک ما آتش عشق زو پذیریم
از آتش عشق برفروزیم اما چون برق زو نمیریم
ما خون جگر خوریم چون شیر چون یوز نه عاشق پنیریم
گویند شما چه دست گیرید کو دست تو را که دست گیریم
بر خویش پرست همچو خاریم بر دوست پرست چون حریریم
عاشق که چو شمع می بسوزد او را چو فتیله ناگزیریم
از ما مگریز زانک با تو آمیخته همچو شهد و شیریم
تو میر شکار بی نظیری ما نیز شکار بی نظیریم
در حسن تو را تنور گرم است ما را بربند ما خمیریم
ما را به قدوم خویش درباف زیر قدم تو چون حصیریم
1574
نی سیم و نه زر نه مال خواهیم از لطف تو پر و بال خواهیم
نی حاکمی و نه حکم خواهیم بر حکم تو احتمال خواهیم
ای عمر عزیز عمر ما باش نی هفته نه مه نه سال خواهیم
ما بدر نی ایم و از پی بدر خود را چو قد هلال خواهیم
از بهر مطالعه خیالت خود را به کم از خیال خواهیم
چون دلو مسافران چاهیم کان یوسف خوش خصال خواهیم
چون آینه نقش خود زدایم چون عکس چنان جمال خواهیم
چون چشم نظر کند بجز تو جان را ز تو گوشمال خواهیم
خاموش ز قال چند لافی چون حال آمد چه قال خواهیم
1575
ما شاخ گلیم نی گیاهیم ما شیوه تر و تازه خواهیم
اشکوفه باغ آسمانیم نقل و می مجلس الهیم
ما جوی نه ایم بلک آبیم ما ابر نه ایم بلک ماهیم
لوح و قلمیم نی حروفیم تیغ و علمیم نی سپاهیم
هم خسته غمزه چو تیریم هم بسته طره سیاهیم
1576
ما زنده به نور کبریاییم بیگانه و سخت آشناییم
نفس است چو گرگ لیک در سر بر یوسف مصر برفزاییم
مه توبه کند ز خویش بینی گر ما رخ خود به مه نماییم
درسوزد پر و بال خورشید چون ما پر و بال برگشاییم
این هیکل آدم است روپوش ما قبله جمله سجده هاییم
آن دم بنگر مبین تو آدم تا جانت به لطف دررباییم
ابلیس نظر جدا جدا داشت پنداشت که ما ز حق جداییم
شمس تبریز خود بهانه ست ماییم به حسن لطف ماییم
با خلق بگو برای روپوش کو شاه کریم و ما گداییم
ما را چه ز شاهی و گدایی شادیم که شاه را سزاییم
محویم به حسن شمس تبریز در محو نه او بود نه ماییم
1577
امروز نیم ملول شادم غم را همه طاق برنهادم
بر سبلت هر کجا ملولی است گر میر من است و اوستادم
امروز میان به عیش بستم روبند ز روی مه گشادم
امروز ظریفم و لطیفم گویی که مگر ز لطف زادم
یاری که نداد بوسه از ناز او بوسه بجست و من ندادم
من دوش عجب چه خواب دیدم کامروز عظیم بامرادم
گفتی تو که رو که پادشاهی آری که خوش و خجسته بادم
بی ساقی و بی شراب مستم بی تخت و کلاه کیقبادم
در من ز کجا رسد گمان ها سبحان الله کجا فتادم
1578
من جز احد صمد نخواهم من جز ملک ابد نخواهم
جز رحمت او نبایدم نقل جز باده که او دهد نخواهم
اندیشه عیش بی حضورش ترسم که بدو رسد نخواهم
بی او ز برای عشرت من خورشید سبو کشد نخواهم
من مایه باده ام چو انگور جز ضربت و جز لگد نخواهم
از لذت زخم هاش جانم یک ساعت اگر رهد نخواهم
وقت است که جان شویم خالص کاین زحمت کالبد نخواهم
احمد گوید برای روپوش از احمد جز احد نخواهم
مجموع همه است شمس تبریز حق است که من عدد نخواهم
1579
ما آب دریم ما چه دانیم چه شور و شریم ما چه دانیم
هر دم ز شراب بی نشانی خود مستتریم ما چه دانیم
تا گوهر حسن تو بدیدیم رخ همچو زریم ما چه دانیم
تا عشق تو پای ما گرفته ست بی پا و سریم ما چه دانیم
خشک و تر ما همه تویی تو خوش خشک و تریم ما چه دانیم
سرحلقه زلف تو گرفتیم خوش می شمریم ما چه دانیم
گر زیر و زبر شود دو عالم زیر و زبریم ما چه دانیم
گر سبزه و باغ خشک گردد ما از تو چریم ما چه دانیم
گلزار اگر همه بریزد گل از تو بریم ما چه دانیم
گر چرخ هزار مه نماید در تو نگریم ما چه دانیم
گر زانک شکر جهان بگیرد ما باده خوریم ما چه دانیم
شمس تبریز ز آفتابت همچون قمریم ما چه دانیم
1580
تا دلبر خویش را نبینیم جز در تک خون دل نشینیم
ما به نشویم از نصیحت چون گمره عشق آن بهینیم
اندر دل درد خانه داریم درمان نبود چو همچنینیم
در حلقه عاشقان قدسی سرحلقه چو گوهر نگینیم
حاشا که ز عقل و روح لافیم آتش در ما اگر همینیم
گر از عقبات روح جستی مستانه مرو که در کمینیم
چون فتنه نشان آسمانیم چون است که فتنه زمینیم
چون ساده تر از روان پاکیم پرنقش چرا مثال چینیم
پژمرده شود هزار دولت ما تازه و تر چو یاسمینیم
گر متهمیم پیش هستی اندر تتق فنا امینیم
ما پشت بدین وجود داریم کاندر شکم فنا جنینیم
تبریز ببین چه تاجداریم زان سر که غلام شمس دینیم
1581
گر به خوبی می بلافد لا نسلم لا نسلم کاندر این مکتب ندارد کر و فری هر معلم
متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی زانک در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم
جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم
کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم
پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم
گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم اندر این فتنه خوشم من تو برو می باش سالم
مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم
1582
هرچ گویی از بهانه لا نسلم لا نسلم کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم
گفته ای فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم وعده ست این بی نشانه لا نسلم لا نسلم
گفته ای رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم این فریب است و بهانه لا نسلم لا نسلم
گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه این چنین گو ره روانه لا نسلم لا نسلم
گوییم امروز زارم نیت حمام دارم می نمایی سنگ و شانه لا نسلم لا نسلم
هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را غیر این عالی ستانه لا نسلم لا نسلم
بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی کاین فلان است آن فلانه لا نسلم لا نسلم
گوییم من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم تا درافتی در میانه لا نسلم لا نسلم
رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم ای عجوزه بامثانه لا نسلم لا نسلم
دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم مغلطه است این ای یگانه لا نسلم لا نسلم
جمله را نتوان شمردن شرح یک یک حیله کردن نیست مکرت را کرانه لا نسلم لا نسلم
1583
می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام
می خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما مشنو ای پخته از این پس وعده های خام خام
جاء نصر الله حقا مستجیبا داعیا ان تعالوا یا کرامی و ادخلوا بین الکرام
قال ان الله یدعوا اخرجوا من ضیقکم ان عقبا ملتقانا مشعر البیت الحرام
ترجمانش این بود کز خود برون آیید زود ور نه هر دم بند باشد هر دو گامی دام دام
از خودی بیرون رویم آخر کجا در بیخودی بیخودی معنی است معنی باخودی ها نام نام
ان تکن اسما فاسم بالمسمی مازج لا کاسم شبه غمد و المسمی کالحسام
مجلس خاص اندرآ و عام را وادان ز خاص ای درونت خاص خاص و ای برونت عام عام
1584
هر که گوید کان چراغ دیده ها را دیده ام پیش من نه دیده اش را کامتحان دیده ام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد من پس گوش از خجالت تا سحر خاریده ام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویشتن از میان رخت او من نقدها دزدیده ام
پای از دزدی کشیدم چونک دست از کار شد زانک دزدی دزدتر از خویشتن بشنیده ام
جمله مرغان به پر و بال خود پریده اند من ز بال و پر خود بی بال و پر پریده ام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته ام من به چنگ خود همیشه پرده ام بدریده ام
من به ناخن های خود هم اصل خود برکنده ام من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریده ام
ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیده ای نوبهارت وانماید آنچ من کاریده ام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو از درونم جمله خنده وز برون زاریده ام
1585
ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم
تو چراگاه خرانی نی مقام عیسیی این چراگاه خران را من چرا بشناختم
آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده ای دست و پایم بسته ای تا دست و پا بشناختم
دست و پا را چون نبندی گاهواره ت خواند حق دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم
چون درخت از زیر خاکی دست ها بالا کنم در هوای آن کسی کز وی هوا بشناختم
ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم
شاخ بالا زان رود زیرا ز بالا آمده ست سوی اصل خویش یازم کاصل را بشناختم
زیر و بالا چند گویم لامکان اصل من است من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم
نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم
1586
خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم
کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم
دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم خام دیدم خویش را در پخته ای آویختم
خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم شعر گشتم در لطافت سرمه را می بیختم
عشق گوید راست می گویی ولی از خود مبین من چو بادم تو چو آتش من تو را انگیختم
1587
عشوه دادستی که من در بی وفایی نیستم بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس زانک من جان غریبم این سرایی نیستم
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد غرقه ام در بحر و دربند سقایی نیستم
در غم آنم که او خود را نماید بی حجاب هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
1588
من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم
کوزه ها محتاج خم و خم ها محتاج جو در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم
مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم
گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم
بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم
جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر جادوان را ریش خندی می کند جادوی خم
در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم
تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان نزد خم ای جان عمم که منم خالوی خم
روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم
1589
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
چون کبوترخانه جان ها از او معمور گشت پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم
زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود جان همچون قند را من زیر دندان می برم
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم
دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم
1590
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم از معانی در معانی تا روم من خوشترم
در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم
در معانی می گدازم تا شوم همرنگ او زانک معنی همچو آب و من در او چون شکرم
دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش من از این معنی ز صورت یاد نارم لاجرم
می خرامم من به باغ از باغ با روحانیان چون گل سرخ لطیف و تازه چون نیلوفرم
کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم خویشتن را بسکلم چون خویشتن را لنگرم
ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم زود از دریا برآید شعله های آذرم
همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش زانک گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم
من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش تا چه افتد ای برادر از خط او بر سرم
من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات هر صفت گوید درآ این جا که بحر اخضرم
چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف سوی لشکرهای معنی لاجرم سرلشکرم
1591
وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم بندها را بردرانم پندها را بشکنم
چرخ بدپیوند را من برگشایم بند بند همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم
پنبه ای از لاابالی در دو گوش دل نهم پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم
تا به کی از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم
1592
نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم
نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم
نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم سوی بالا بنگر آخر زانک من بر روزنم
ای سررشته طرب ها عیسی دوران تویی سر از این روزن فروکن گر چه من چون سوزنم
عشق را روز قیامت آتش و دودی بود نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم
تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم
شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم
1593
روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم عاشقی بس پخته ام این ننگ را بر خود نهم
ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان ننگ را من بر سر آن عشرت بی حد نهم
علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف حرف های علم را بر گردن ابجد نهم
تاج زرین چون نهد از عاشقی بر فرق من تخت خود را من برآرم بر سر فرقد نهم
چون در آب زندگانی صورتم پنهان شود صورت خود را به پیش صورت احمد نهم
نام شمس الدین تبریزی چو بنویسم بدانک شکر دلخواه را در اشکم کاغذ نهم
1594
ایها العشاق آتش گشته چون استاره ایم لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره ایم
تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر بی رخ خورشید ما می دانک ما آواره ایم
الصلا ای عاشقان هان الصلا این کاریان باده کاری است این جا زانک ما این کاره ایم
هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد کالصلا بیچارگان ما عاشقان را چاره ایم
نعره لبیک لبیک از همه برخاسته مصحف معنی تویی ما هر یکی سی پاره ایم
خونبهای کشتگان چون غمزه خونی اوست در میان خون خود چون طفلک خون خواره ایم
کوه طور از باده اش بیخود شد و بدمست شد ما چه کوه آهنیم آخر چه سنگ خاره ایم
یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما سیاره ایم
همچو مریم حامله نور خدایی گشته ایم گر چو عیسی بسته این جسم چون گهواره ایم
از درون باره این عقل خود ما را مجو زانک در صحرای عشقش ما برون باره ایم
عشق دیوانه ست و ما دیوانه دیوانه ایم نفس اماره ست و ما اماره اماره ایم
مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر بهر حق یک بارگی ما عاشق یک باره ایم
1595
سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم
چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون تاختیم
عالم چون را مثال ذره ها برهم زدیم تا به پیش تخت آن سلطان بی چون تاختیم
فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت چونک از شش حد انسان سخت افزون تاختیم
چونک در سینور مجنونان آن لیلی شدیم سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختیم
نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد بعد از آن مردانه سوی گنج قارون تاختیم
دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره ای ز آنچ ما از نور او در دشت و هامون تاختیم
بس صدف های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم تا به سوی گنج های در مکنون تاختیم
سوی شمع شمس تبریزی به بیشه شیر جان بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم
1596
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم
جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم
ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم
ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار ساعتی از شکر او ما مگس می راندیم
چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم چون خیال او برون شد ما در این درماندیم
1597
این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم جمع مستان را بخوان تا باده ها با هم خوریم
باده ای کابرار را دادند اندر یشربون با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم
ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم
نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم
بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد خالق آورده ست ما را تا که ما عالم خوریم
این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد ما از آن زیرکتریم ای خوش پسر که دم خوریم
گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود ور ز آدم زاده ایم آن باده با آدم خوریم
گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم
ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم
گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم گر چو خورشید آب ها را جمله بی اشکم خوریم
شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم
1598
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دل های ما ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته ست ذره های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره های تیره را در نور او روشن کنیم چشم های خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجب های جهان حیران شود در ما رواست کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
1599
چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب چون در این جا بی قرارم آخر از جاییستم
1600
از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم در درون ساغرش چشمه خوری را یافتم
تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب شکر ایزد را که من زین دلبری را یافتم
میرداد قهر چون ماری فروکوبد سرش آنک گوید در دو کونش هم سری را یافتم
چون درون طره اش دریافتم دل را عجب در درون مشک رفتم عنبری را یافتم
گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش می پرد پرک زنان که شکری را یافتم
گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم
گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند می کشانش روسیه که منکری را یافتم
در میان طره اش رخسار چون آتش ببین گو میان مشک و عنبر مجمری را یافتم
چون گشاید لعل را او تا نثار در کند گو که در خورشید از رحمت دری را یافتم
چون دکان سرپزان سرها و دل ها پیش او هست بی پایان در آن سرها سری را یافتم
چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او من برون از هر دو عالم منظری را یافتم
من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب گاو جستم من ز ثور و خود خری را یافتم
من صف رستم دلان جستم بدیدم شاه را ترک آن کردم چو بی صف صفدری را یافتم
من همی کشتی سوی تبریز راندم می نرفت پس ز جان بر کشتی خود لنگری را یافتم
1601
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم بی نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم
هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
1602
می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام
هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را چونک بهر دیده دل کوری ابدان صیام
چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام
چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام
چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر بر دل و جان و جا خون خواره شیطان صیام
خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام
ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد آنچ کرد اندر دل و جان های مشتاقان صیام
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام
گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن لیک والله هست از آن ها اعظم الارکان صیام
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام
سنگ بی قیمت که صد خروار از او کس ننگرد لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام
شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام
بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام
خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت می نهد بر تارک سرهای مختاران صیام
خنده صایم به است از حال مفطر در سجود زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام
در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام
شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام
هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام
شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام
قطره ای تو سوی بحری کی توانی آمدن سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام
پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام
خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام
گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام
ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام
گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش هست سر نور پاک جمله قرآن صیام
بر سر خوان های روحانی که پاکان شسته اند مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام
روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام
در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام
زود باشد کز گریبان بقا سر برزند هر که در سر افکند ماننده دامان صیام
1603
چونک در باغت به زیر سایه طوبیستم گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب چون در این جا بی قرارم آخر از جاییستم
1604
بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم
ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم
قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم
تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم
بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم
دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم
چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم
تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم
به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم
فلان قمت اقمنا و لان رحت رحلنا چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم
1605
بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم
هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم
چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش بشکن شیشه هستی که چو تو نیست پرستم
تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو چو شدم مست ببینی چه کسستم چه کسستم
چو من از باده پرستی شده ام غرقه مستی دگرم خیره چه جویی که من از جوی تو جستم
بده ای خواجه بابا مکن امروز محابا که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم
چو منم سایه حسنت بکنم آنچ بکردی چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد چو رهیدیم ز هستی تو مکن باز به هستم
1606
هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم دغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم
بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم
چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم
نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم چه کنم چاره چه دارم به کفت مهره نردم
چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم چو روی راه سواره ز پی اسب تو گردم
مکن ای جان همه ساله تو به فردام حواله تو مرا گول گرفتی که سلیمم سره مردم
خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید که دل سنگ بسوزد چو شود واقف دردم
به خدا کت نگذارم کم از این نیز نباشد که نهی چهره سرخت نفسی بر رخ زردم
وگر از لطف درآیی که بر این هم بفزایی به یکی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم و مردم
1607
ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم شکم ار زار بگرید من عیار بخندم
مثل بلبل مستم قفس خویش شکستم سوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم
نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم
کله ار رفت بر او گو نه کلم سلسله مویم خر اگر مرد بر او گو که بر این پشت سمندم
همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی چو تویی خویش من ای جان پی این خویش پسندم
ز پی قند و نبات تو بسی طبله شکستم ز پی آب حیات تو بسی جوی بکندم
چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم
اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم نه از آن عید بخندم نه از این عود برندم
سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم خبرم نیست که چونم نظرم نیست که چندم
ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد که اگر روترشم من نه همان شهدم و قندم
چو دلم مست تو باشد همه جان هاست غلامم وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم
طرف سدره جان را تو فروکش به کفم نه سوی آن قلعه عالی تو برانداز کمندم
نه بر این دخل بچفسم نه از این چرخ بترسم چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل دهندم
1608
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن باده جانی ز خرابات معانی که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی که نمی یابد میدان بگو حرف سمندم
1609
چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرم دو جهان را و نهان را همه از کار برآرم
ز پس کوه برآیم علم عشق نمایم ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم
ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری من دیوانه بی دل به یکی بار برآرم
چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم
بر من نیست من و ما عدمم بی سر و بی پا سر و دل زان بنهادم که سر از یار برآرم
به تو دیوار نمایم سوی خود در بگشایم به میان دست نباشد در و دیوار برآرم
تا چه از کار فزایی سر و دستار نمایی که من از هر سر مویی سر و دستار برآرم
تو ز بی گاه چه لنگی ز شب تیره چه ترسی که من از جانب مغرب مه انوار برآرم
تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی که دو صد رایت ایمان سوی تاتار برآرم
هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم زره جنگ بپوشم صف پیکار برآرم
هله شمس الحق تبریز ز فراق تو چنانم که هیاهوی و فغان از سر بازار برآرم
1610
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم که بر آن کس که نه عاشق بجز انکار ندارم
دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم
به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم
چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم
چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم
ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم
نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم
نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم
پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم
تو که بی داغ جنونی خبری گوی که چونی که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم
چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم سر این ماه شبستان سپهدار ندارم
1611
مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم من و بالای مناره که تمنای تو دارم
ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم که در این آینه دل رخ زیبای تو دارم
مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم
مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا به شکر داروی من کن چه که صفرای تو دارم
هله ای گنبد گردون بشنو قصه ام اکنون که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم
بر دربان تو آیم ندهد راه و براند خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم
ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه ستر الله علینا چه علالای تو دارم
هله دربان عوان خو مدهم راه و سقط گو چو دفم می زن بر رو دف و سرنای تو دارم
چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید بزن و تجربه می کن همه هیهای تو دارم
هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم به دلم حکم کی دارد دل گویای تو دارم
1612
منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرم من از آن خارکشانم که شود خار حریرم
به کی مانم به کی مانم که سطرلاب جهانم همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم
ز پس کوه معانی علم عشق برآمد چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم
ز سحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم ز ضرر گر بگریزم تو یقین دان که ضریرم
چو ز بادی بگریزم چو خسم سخره بادم چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم
نه چو خورشید جهانم شه یک روزه فانی که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم
نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم نه چو مریخ سلح کش نه چو مه نیمه و زیرم
چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم
هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم بدو صد عیب بلنگم که خرد جز تو امیرم
نخورم جز جگر و دل که جگرگوشه شیرم نه چون یوزان خسیسم که بود طعمه پنیرم
ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم ز خطر زان نگریزم که در این ملک خطیرم
همگان مردنیانند نمایند و نپایند تو بیا کآب حیاتی که ز تو نیست گزیرم
تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم
هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن که کهم من نه صدایم قلمم من نه صریرم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن همه می گوی و مزن دم ز شهنشاه شهیرم
1613
به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت به خدا بی رخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم
بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا که در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازم
همگان وقت بلاها بستایند خدا را تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم
1614
بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشم ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم
منم آن باز که مستم ز کله بسته شدستم ز کله چشم فرازم ز کله دوز خموشم
ز نگار خوش پنهان ز یکی آتش پنهان چو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم
چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانم سخن فاش چه گویم که ز مرموز خموشم
به ره عشق خیالش چو قلاووز من آمد ز رهش گویم لیکن ز قلاووز خموشم
ز غم افروخته گشتم به غم آموخته گشتم ز غم ار ناله برآرم ز غم آموز خموشم
1615
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم
خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم که من از جمله عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم
رخ تو گر چه که خوب است قفص جان تو چوب است برم از من که بسوزی که زبانه ست زبانم
نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم حذر از تیر خدنگم که خدایی است کمانم
نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
چو گلستان جنانم طربستان جهانم به روان همه مردان که روان است روانم
شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم
چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
1616
ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم
همه خوبی قمر او همه شادی است مگر او که از او من تن خود را ز شکر بازندانم
تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم
وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم
چو از او در تک و تابم ز پیش سخت شتابم چو مرا برد به نارم دو چو خود بازستانم
چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم چه شد ار بهر شکارت شکند تیر و کمانم
چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم
1617
بت بی نقش و نگارم جز تو یار ندارم تویی آرام دل من مبر ای دوست قرارم
ز جفای تو حزینم جز عشقت نگزینم هوسی نیست جز اینم جز از این کار ندارم
تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی تو مرا پشت و پناهی ز تو آراسته کارم
جز عشقت نپذیرم جز زلف تو نگیرم که در این عهد چو تیرم که بر این چنگ چو تارم
تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ و بهارم
1618
علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم
بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم
1619
تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم
به جمال بی نظیرت به شراب شیرگیرت که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم
به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانت که نه سخره جهانم نه زبون سرخ و زردم
به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت که هزارساله ره من ز ورای گرم و سردم
به هوای همچو رخشت به لوای روح بخشت که بجز تو کس نداند که کیم چگونه مردم
به سعادت صباحت به قیامت صبوحت که سجل آسمان را به فر تو درنوردم
هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود چو کسی ترش درآید دهدش ز درد در دم
هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد که در این مقام عشرت من از آن جمع فردم
بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی که ز مستی و خرابی برهد ز عکس و طردم
نه در او حسد بماند نه غم جسد بماند خوش و پاک بازآید به سوی بساط نردم
به صفا مثال زهره به رضا به سان مهره نه نصیبه جو نه بهره که ببردم و نبردم
بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه که در این قمارخانه چو گواه بی نبردم
پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم
1620
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی من از او بجز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
سفری فتاد جان را به ولایت معانی که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم
ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم
1621
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم به خرابه ها بتابم بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم به میانه قشورم همه از لباب گویم
من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم
بر رافضی چگونه ز بنی قحانه لافم بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم
چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم
1622
تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم صنما چه می شتابی که بکشتی از شتابم
تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیری صنما چه زودسیری که ز سیریت خرابم
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم
تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم
به کمی چو ذره هایم من اگر گشاده پایم چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم
عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود تو هر آنچ پیشم آری چه کنم که برنتابم
تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی چو تویی اگر بجویم به چراغ ها نیابم
نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم که سجود توست جانا دعوات مستجابم
تو بگفتیم که دل را ز جهانیان فروشو دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم
صنما چو من کم آید به کمی و جان سپاری که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم
به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم
تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدستی من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم
تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم
1623
هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم
چو به رازهای فردان برسیده ام چو مردان چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم
همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم
چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی من از این بلیس ناکس به خدا که نابدیدم
برسان به همدمانم که من از چه روگرانم چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم
خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم
چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل ز خزینه های دل ها زر و نقره برگزیدم
به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم
بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم
چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم
چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم
به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم
تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم اگرم به یاد بودی به خدا نمی چخیدم
1624
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم
شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دو هزار مست با وی به میان شهر گردان که خمار شهریارم
به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است که مناره هاست فانی و ابدی است این منارم
تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم
سر خنب چون گشادی برسان وظیفه ها را به میان دور ما آ که غلام این دوارم
پی جیب توست این جا همه جیب ها دریده پی سیب توست ای جان که چو برگ بی قرارم
همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن به شراب اختیاری که رباید اختیارم
همه پرده ها بدران دل بسته را بپران هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم
به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد که درآید آفتابش به وصال در کنارم
تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
1625
دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم
ز ره زیاده جویی به طریق خیره رویی بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم
همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد من بوالفضول معجب تو بگو که بر چه کارم
چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد سگ لنگ را بگوید که برس بدان شکارم
چو بر اوش رحم آید خبرش کند که بنشین بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم
اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر همه صیدهای جان را به نثار بر تو بارم
نه ز دام من ملالی نه ز جام من وبالی نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره یارم
خمش ار دگر بگویم ز مقالت خوش او بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم
تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم
1626
فلکا بگو که تا کی گله های یار گویم نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا بجهم از این میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابه های بهمن برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی ز نقد غنچه بنهم به پیش سوسن صفتی ز رنگ لاله به بنفشه زار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم
1627
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم
چه کمی درآید آخر به شرابخانه تو اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم
چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی غم که در این میان همیشه غم توست غمگسارم
1628
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم وز پی نور شدن موم مرا مالیدم
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم من به دست وی و از بی خبران پرسیدم
ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه ترس ترسان ز زر خویش همی دزدیدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم
شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
1629
دل چه خورده ست عجب دوش که من مخمورم یا نمکدان کی دیده ست که من در شورم
هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست هر چه امروز بگویم بکنم معذورم
بوی جان هر نفسی از لب من می آید تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن زانک اندیشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب از این خرقه برون می آیم صبح بیدار شوم باز در او محشورم
هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن ور نه پاره ست دلم پاره کن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد ساقی آمد به خرابی تن معمورم
روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم بی کمر چست میان بسته که گویی مورم
سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم خم سر خویش گرفته ست که من رنجورم
ما همه پرده دریده طلب می رفته می نشسته به بن خم که چه من مستورم
تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما که دلت را ز جهان سرد کند کافورم
چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم
نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم خالدین ابدا شد رقم منشورم
اگر آمیخته ام هم ز فرح ممزوجم وگر آویخته ام هم رسن منصورم
جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند جان موسی است روان در تن همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اولیتر من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است من که همسایه شمسم چو قمر مشهورم
1630
گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم ور لبش جور کند از بن دندان بکشم
ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم
گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم
لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم
این نبوده ست و نباشد که من از طنز و گزاف گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم
رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم
من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم لازمم نیست که من راه پریشان بکشم
همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم
گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم
ور به زندان بردم یوسف من بی گنهی همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم
گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود جان و دل تا برود بی دل و بی جان بکشم
شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک چونک من دامن مشکین تو پنهان بکشم
1631
در فروبند که ما عاشق این میکده ایم درده آن باده جان را که سبک دل شده ایم
برجه ای ساقی چالاک میان را بربند به خدا کز سفر دور و دراز آمده ایم
برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو از کف زهره به صد لابه قدح نستده ایم
در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا چاره رطل گران کن که همه می زده ایم
زان سبو غسل قیامت بده از وسوسه ام به حق آنک ز آغاز حریفان بده ایم
ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی برجهیدیم خمارانه در این عربده ایم
گر علی الریق تو را باده دهی قاعده نیست هین بده ما ملک الموت چنین قاعده ایم
فلسفی زین بخورد فلسفه اش غرق شود که گمان داشت که ما زان علل فاسده ایم
آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است ما نه مردان ثرید و عدس و مایده ایم
هله خاموش کن و فایده و فضل بهل که ز فضله فایده فایده ایم
1632
هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم جهت توشه ره ذکر وصالت بردیم
تا که ما را و تو را تذکره ای باشد یاد دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم
آن خیال رخ خوبت که قمر بنده اوست وان خم ابروی مانند هلالت بردیم
وان شکرخنده خوبت که شکر تشنه اوست ز شکرخانه مجموع خصالت بردیم
چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم زانک ما این پر و بال از پر و بالت بردیم
هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید هر چه داریم همه از عز و جلالت بردیم
شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا گر شمال است و صبا هم ز شمالت بردیم
1633
در فروبند که ما عاشق این انجمنیم تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم
نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم
باده تو به کف و باد تو اندر سر ماست فارغ از باد و بروت حسن و بوالحسنیم
چو تویی مشعله ما ز تو شمع فلکیم چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم
رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه ما از آن روز رسن باز و حریف رسنیم
عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم
چونک بر بام فلک از پی ما خیمه زدند ما از این خرگله خرگاه چرا برنکنیم
همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم
ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم
روکشان نعره زنانیم در این راه چو سیل نه چو گردابه گندیده به خود مرتهنیم
هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو ور بگویی تو همین گو که غریق مننیم
شمس تبریز که سرمایه لعل است و عقیق ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم
1634
عقل گوید که من او را به زبان بفریبم عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم
جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم
نیست غمگین و پراندیشه و بی هوشی جوی تا من او را به می و رطل گران بفریبم
ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم
نیست محبوس جهان بسته این عالم خاک تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم
او فرشته ست اگر چه که به صورت بشر است شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم
خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد پس کیش من به چنین نقش و نشان بفریبم
گله اسب نگیرد چو به پر می پرد خور او نور بود چونش به نان بفریبم
نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم
نیست محجوب که رنجور کنم من خود را آه آهی کنم او را به فغان بفریبم
سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم
موی در موی ببیند کژی و فعل مرا چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم
نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم
عزت صورت غیبی خود از آن افزون است که من او را به جنان یا به جنان بفریبم
شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است مگر او را به همان قطب زمان بفریبم
1635
دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم
یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است یا نسیمی است که از روز وصالش رسدم
این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده ست یا که جامی است که از خمر حلالش رسدم
یا چو بازی است که از عشق همی پراند یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم
سرکشان از طرف غیب به من می آیند وین مددها همه از لذت حالش رسدم
1636
از بت باخبر من خبری می رسدم وز لب چون شکر او شکری می رسدم
شکر اندر شکر اندر شکر است شکری در دهن است و دگری می رسدم
هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم هر زمان تازه گل از شاخ تری می رسدم
خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی عاشق سوخته خیره سری می رسدم
آن یکی زرد شده کآتش او می کشدم وین دگر هست که از وی نظری می رسدم
وان دگر بر در آن خانه او بنشسته که در ار باز نشد بانگ دری می رسدم
وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده که ز خاکش صفت جانوری می رسدم
1637
منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم سر صندوق گشادم گهری دزدیدم
ز زلیخای حرم چادر سر بربودم چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم
سر سودای کسی قصد سر من دارد کی برد سر ز کف آنک از آن سر دیدم
چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم
این چه ماه است که اندر دل و جان ها گردد که من از گردش او بس چو فلک گردیدم
جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش همه دردی جهان در سر خود مالیدم
اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان من بر این چرخ از او همچو رسن پیچیدم
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم
زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم زان گزیده ست مرا حق که تو را بگزیدم
بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است که چو گل در چمنش جامه جان بدریدم
اندر آن باغ یکی دلبر بالاشجری است که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم
بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم
شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم
1638
مادرم بخت بده است و پدرم جود و کرم فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
هین که بکلربک شادی به سعادت برسید پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم
گر به گرگی برسم یوسف مه روی شود در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم
آنک باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ خاتم وقت شود پیش من از جود و کرم
خاک چون در کف من زر شود و نقره خام چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم
صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم
مرد غم در فرحش که جبر الله عزاک آن چنان تیغ چگونه نزند گردن غم
بستاند به ستم او دل هر کی خواهد عدل ها جمله غلامان چنین ظلم و ستم
آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند زود بیگانه شود در هوسش خال زعم
گفتم ار بس کنم و قصه فروداشت کنم تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم
1639
ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم پیش کان شکر تو شکرافشان میرم
صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید چونک در سایه آن سرو گلستان میرم
ای بسا دست که خایند حریصان حیات چونک در پای تو من دست فشانان میرم
شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم
چون به بوی خوش یک سیب تو موسی جان داد پس عجب نیست کز آسیب تو چون جان میرم
چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم چون بهار از لب خندان تو خندان میرم
بارها مردم من وز دم تو زنده شدم گر بمیرم ز تو صد بار بدان سان میرم
من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم
همچو فرزند که اندر بر مادر میرد در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم
چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را این محالت که در چشمه حیوان میرم
شمس تبریز کسانی که به تو زنده نیند سوی تو زنده شوم از سوی ایشان میرم
1640
گر تو خواهی که تو را بی کس و تنها نکنم وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفته ای جان دهمت نان جوین می ندهی بی خبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشی روز و شبم نیست شود هست کنم پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا پیش از آن که بروم نظم غزل ها نکنم
1641
من چو در گور درون خفته همی فرسایم چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم
نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم مرده و زنده بدان جا که تویی آن جایم
مثل نای جمادیم و خمش بی لب تو چه نواها زنم آن دم که دمی در نایم
نی مسکین تو با شکرلب خو کرده ست یاد کن از من مسکین که تو را می پایم
چون نیابم مه رویت سر خود می بندم چون نیابم لب نوشت کف خود می خایم
1642
ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم گوش خود بر دم شش تای طرب بنهادیم
دل رنجور به طنبور نوایی دارد دل صدپاره خود را به نوایش دادیم
به خرابات بدستیم از آن رو مستیم کوی دیگر نشناسیم در این کو زادیم
ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب همه را جمله یکی کن که در این افرادیم
همه را غرق کن و بازرهان زین اعداد مزه ای بخش که ما بی مزه اعدادیم
دل ما یافت از این باده عجایب بویی لاجرم از دم این باده لطیف اورادیم
از برون خسته یاریم و درون رسته یار لاجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم
همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست در خرابات فنا عاقله ایجادیم
هله خاموش بیارام عروسی داریم هله گردک بنشینیم که ما دامادیم
1643
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
آن کمیت عربی را که فلک پیمای است وقت زین است و لگام است چرا ننگیزیم
خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم
در زندان جهان را به شجاعت بکنیم شحنه عشق چو با ماست ز کی پرهیزیم
زنگیان شب غم را همه سر برداریم زنگ و رومی چه بود چون به وغا یستیزیم
قدح باده نسازیم جز از کاسه سر گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم
ز آخور ثور برانیم سوی برج اسد چو اسد هست چه با گله گاو آمیزیم
اندر این منزل هر دم حشری گاو آرد چاره نبود ز سر خر چو در این پالیزیم
موج دریای حقایق که زند بر که قاف زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم
بدر ما راست اگر چه چو هلالیم نزار صدر ما راست اگر چه که در این دهلیزیم
گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم
وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم
گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما روی ناشسته و آلوده و بی تمییزیم
آهوان تبتی بهر چرا آمده اند زانک امروز همه مشک و عبر می بیزیم
چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم
تاب خورشید ازل بر سر ما می تابد می زند بر سر ما تیز از آن سرتیزیم
طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم
1644
جز ز فتان دو چشمت ز کی مفتون باشیم جز ز زنجیر دو زلفت ز کی مجنون باشیم
جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است دگر از بهر که سرگشته چو گردون باشیم
نار خندان تو ما را صنما گریان کرد تا چو نار از غم تو با دل پرخون باشیم
چشم مست تو قدح بر سر ما می ریزد ما چه موقوف شراب و می و افیون باشیم
گلفشان رخ تو خرمن گل می بخشد ما چه موقوف بهار و گل گلگون باشیم
همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم ما چرا عاشق برگ و زر قارون باشیم
هر زمان عشق درآید که حریفان چونید ما ز چون گفتن او واله و بی چون باشیم
ما چو زاییده و پرورده آن دریاییم صاف و تابنده و خوش چون در مکنون باشیم
ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم همچو مه تیزرو و چابک و موزون باشیم
به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد بهر این سابح و با چشم چو جیحون باشیم
همچو عشقیم درون دل هر سودایی لیک چون عشق ز وهم همه بیرون باشیم
چونک در مطبخ دل لوت طبق بر طبق است ما چرا کاسه کش مطبخ هر دون باشیم
وقف کردیم بر این باده جان کاسه سر تا حریف سری و شبلی و ذاالنون باشیم
شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم
1645
گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم ور نه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم
یوسفانند که درمان دل پردردند که ز مستی بندانند که ما درمانیم
ور بدانند حق و قیمت خود درشکنند چونک درمان سر خود گیرد ما درمانیم
ما خرابیم و خرابات ز ما شوریده ست گنج عیشیم اگر چند در این ویرانیم
کدخدامان به خرابات همان ساقی و بس کدخدا اوست و خدا اوست همو را دانیم
مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه کار که سزای سر صدریم و یا دربانیم
هر کی از صدر خبر دارد او دربان است ما ز جان بی خبریم و بر آن جانانیم
من نخواهم که سخن گویم الا ساقی می دمد در دل ما زانک چو نای انبانیم
خوش بود سیمتنی کو بنداند که کییم بار ما می کشد و ماش همی رنجانیم
یار ما داند کو کیست ولی برشکند خویش کاسد کند و گوید ما ارزانیم
سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و کرم ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم
یک زمانم بهل ای جان که خموشانه خوش است ما سخن گوی خموشیم که چون میزانیم
بس کن ار چند بیان طرق از ارکان است ما به ارکان به چه مشغول شویم ار کانیم
1646
روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم
مشتری وار سر زلف مه خود گیریم فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم
اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا همه بر جیب گل و جعد سمن زار زنیم
نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم تا سبووار همه بر خم خمار زنیم
تا به کی نامه بخوانیم گه جام رسید نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم
وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم
خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا خاک در دیده این عالم غدار زنیم
می کشانند سوی میمنه ما را به طناب خیمه عشرت از این بار در اسرار زنیم
شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم
پاره پاره شود و زنده شود چون که طور گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم
هله باقیش تو گو که به وجود چو توی سرد و حیف است که ما حلقه گفتار زنیم
1647
روز شادی است بیا تا همگان یار شویم دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم
چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم همچنین رقص کنان جانب بازار شویم
روز آن است که خوبان همه در رقص آیند ما ببندیم دکان ها همه بی کار شویم
روز آن است که تشریف بپوشد جان ها ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم
روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند ما به نظاره ایشان سوی گلزار شویم
1648
ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم می گلرنگ بده تا همه یک رنگ شویم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان رخ می رنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم
هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت باده ده تا که از او ما به دو فرسنگ شویم
مطربا بهر خدا زخمه مستانه بزن تا ز زخمه خوش تو ساخته چون چنگ شویم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل تا که چون آینه جان همه بی رنگ شویم
یک جهان تنگ دل و ما ز فراخی نشاط یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم
دشمن عقل کی دیده ست کز آمیزش او همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
1649
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم
گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
ما چو افسانه دل بی سر و بی پایانیم تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم
1650
خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم
عاشق هدیه نیم عاشق آن دست توام سنقر دانه نیم ایبک بند دامم
از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان گر من آن را قدح خاص ندانم عامم
غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین تا سمعنا و اطعنا کنی ای جان نامم
ملخ حکم تو تا مزرعه ام را بچرید گر نگردم تلف تو علف ایامم
ساقی صبر بیا رطل گرانم درده تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم
گوییم شپشپی و چون پشه بی آرامی چون دلارام نیابم به چه چیز آرامم
همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم همچو خورشیدپرستان به سحر بر بامم
مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلال شکر غیر تو بود در سر من سرسامم
به زبان گر نکنم یاد شکرخانه تو کام و ناکام بود لذت آن در کامم
خبر رشک تو می آرد اشک تر من نه به تقلید بل از دیده دهد پیغامم
1651
ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
رگ و پی نی و در آن دجله خون می جوشیم دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم
هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود که به کف شعشعه جوهر انسان داریم
چه کم ار سر نبود چونک سراسر جانیم چه غم ار زر نبود چون مدد از کان داریم
بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد دل بدان سابقه و دست در انبان داریم
اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست چونک در عشق خدا ملک سلیمان داریم
در چه و حبس جهان گر چه رهین دلویم چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم
شمس تبریز شهنشاه همه مردان است ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم
1652
ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم
رفت این روز دراز و در حس گشت فراز ز اول روز خماریم به شب زان بتریم
باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است گر چه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم
معده گاو گرفته ست ره معده دل ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم
نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم
همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش همه محبوس نقوش و وثنات صوریم
کوزه ها دان تو صور را و ز هر شربت فکر همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و پریم
نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم
شربت از کوزه نروید بود از جای دگر همچو کوزه ز اصول مددش بی خبریم
از دهنده نظر ار چه که نظر محجوب است زان است محجوب که ما غرق دهنده نظریم
آن چنانک نتوان دید ز بعد مفرط سبب قربت مفرط معزول از بصریم
گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم
اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید وگر آن مه نرسد زان است که بند اگریم
گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست متصل با کرم دوست چو آب و جگریم
چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت با مهندس ز درون هندسه ای برشمریم
چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم
از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم
وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم
زان بهاری که خزانی نبود در پی او همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم
جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان واسطه روز و شب خویش مثال سحریم
من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار هله منگر سوی ما سست که احدی الکبریم
1653
من از این خانه پرنور به در می نروم من از این شهر مبارک به سفر می نروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر من از او گر بکشی جای دگر می نروم
گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر من بجز جانب آن گنج گهر می نروم
شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است من ز سلطان سلاطین به حشر می نروم
شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است من ز گنجینه گوهر به حجر می نروم
شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است من ز فردوس و ز جنت به سقر می نروم
شهر پر شد که فلان بن فلان می برود شهر اراجیف چرا پر شد اگر می نروم
این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید من از این بی خبری سوی خبر می نروم
یار ما جان و خداوند قضا و قدر است من از این جان قدر جز به قدر می نروم
تو مسافر شده ای تا که مگر سود کنی من از این سود حقیقت به مگر می نروم
مغز را یافته ام پوست نخواهم خایید ایمنی یافته ام سوی خطر می نروم
تو جگرگوشه مایی برو الله معک من چو دل یافته ام سوی جگر می نروم
تو کمربسته چو موری پی حرص روزی من فکنده کله و سوی کمر می نروم
نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر من پدر یافته ام سوی پدر می نروم
شمس تبریز مرا طالع زهره داده ست تا چو زهره همه شب جز به بطر می نروم
1654
تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم از بد و نیک جهان همچو جهان بی خبریم
نظری کرد سوی خوبی تو دیده ما از پیروی تو تا حشر غلام نظریم
دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو تا نگویی که در این عشق تو ما مختصریم
زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم
1655
دوش می گفت جانم کی سپهر معظم بس معلق زنانی شعله ها اندر اشکم
بی گنه بی جنایت گردشی بی نهایت بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس کو بهشت جهان را می کند چون جهنم
در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی سازدش باز و بومی سازدش شکر و سم
او نهانی است یارا این چنین آشکارا پیش کرده است ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک از او سبزه زاری چرخ از او بی قراری هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی عشق از او غیب بینی خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان آب ها دست شویان ما مسیحانه گویان خاک خامش چو مریم
بحر با موج ها بین گرد کشتی خاکین کعبه و مکه ها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
1656
هم به درد این درد را درمان کنم هم به صبر این کار را آسان کنم
یا برآرم پای جان زین آب و گل یا دل و جان وقف دلداران کنم
داغ پروانه ستم از شمع الست خدمت شمع همان سلطان کنم
عشق مهمان شد بر این سوخته یک دلی دارم پیش قربان کنم
نفس اگر چون گربه گوید که میاو گربه وارش من در این انبان کنم
از ملولی هر کی گرداند سری درکشم در چرخش و گردان کنم
آن ملولی دنبل بی عشقی است جان او را عاشق ایشان کنم
عاشقی چه بود کمال تشنگی پس بیان چشمه حیوان کنم
من نگویم شرح او خامش کنم آنچ اندر شرح ناید آن کنم
1657
می رسد بوی جگر از دو لبم می برآید دودها از یاربم
می بنالد آسمان از آه من جان سپردن هر دمی شد مذهبم
اندکی دانستیی از حال من گر خبر بودی شبت را از شبم
مکتب تعلیم عشاق آتش است من شب و روز اندرون مکتبم
روی خود بر روی زرد من بنه دست نه بر سینه ام کاندر تبم
گفتمش گویم به گوشت یک سخن گفت ترسم تا نسوزد غبغبم
گفتمش دور از جمالت چشم بد چشم من نزدیک اگر چه معجبم
1658
عاشقم از عاشقان نگریختم وز مصاف ای پهلوان نگریختم
حمله بردم سوی شیران همچو شیر همچو روبه از میان نگریختم
قصد بام آسمان می داشتم از میان نردبان نگریختم
چون که من دارو بدم هر درد را از صداع این و آن نگریختم
هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت داروم من همچنان نگریختم
پیرو پیغامبران بودم به جان من ز تهدید خسان نگریختم
زنده کوشم در شکار زندگی زنده باشم چون ز جان نگریختم
چشم تیراندازش آنگه یافتم که ز تیر خرکمان نگریختم
زخم تیغ و تیر من منصور شد چون که از زخم سنان نگریختم
بحر قندم از ترش باکیم نیست سودمندم از زیان نگریختم
شمس تبریزی چو آمد آشکار ز آشکارا و نهان نگریختم
1659
دست من گیر ای پسر خوش نیستم ای قد تو چون شجر خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل است درد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
دست ها را چون کمر کن گرد من هین که من بی این کمر خوش نیستم
ناتوانم رفتم از دست ای حکیم دست بر من نه مگر خوش نیستم
ای گرفته آتشت زیر و زبر این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چه خبر پرسی که بی جام لبت باخبر یا بی خبر خوش نیستم
سر همی پیچم به هر سو همچنین چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
چشم می بندم به هر دم تا به دیر زانک بی تو با نظر خوش نیستم
1660
ای گزیده یار چونت یافتم ای دل و دلدار چونت یافتم
می گریزی هر زمان از کار ما در میان کار چونت یافتم
چند بارم وعده کردی و نشد ای صنم این بار چونت یافتم
زحمت اغیار آخر چند چند هین که بی اغیار چونت یافتم
ای دریده پرده های عاشقان پرده را بردار چونت یافتم
ای ز رویت گلستان ها شرمسار در گل و گلزار چونت یافتم
ای دل اندک نیست زخم چشم بد پس مگو بسیار چونت یافتم
ای که در خوابت ندیده خسروان این عجب بیدار چونت یافتم
شمس تبریزی که انوار از تو تافت اندر آن انوار چونت یافتم
1661
سالکان راه را محرم شدم ساکنان قدس را همدم شدم
طارمی دیدم برون از شش جهت خاک گشتم فرش آن طارم شدم
خون شدم جوشیده در رگ های عشق در دو چشم عاشقانش نم شدم
گه چو عیسی جملگی گشتم زبان گه دل خاموش چون مریم شدم
آنچ از عیسی و مریم یاوه شد گر مرا باور کنی آن هم شدم
پیش نشترهای عشق لم یزل زخم گشتم صد ره و مرهم شدم
هر قدم همراه عزرائیل بود جان مبادم گر از او درهم شدم
رو به رو با مرگ کردم حرب ها تا ز عین مرگ من خرم شدم
سست کردم تنگ هستی را تمام تا که بر زین بقا محکم شدم
بانگ نای لم یزل بشنو ز من گر چو پشت چنگ اندر خم شدم
رو نمود الله اعلم مر مرا کشته الله و پس اعلم شدم
عید اکبر شمس تبریزی بود عید را قربانی اعظم شدم
1662
بوی آن خوب ختن می آیدم بوی یار سیمتن می آیدم
می رسد در گوش بانگ بلبلان بوی باغ و یاسمن می آیدم
درد چون آبستنان می گیردم طفل جان اندر چمن می آیدم
بوی زلف مشکبار روح قدس همچو جان اندر بدن می آیدم
یوسفم افتاده در چاه فراق از شه مصر آن رسن می آیدم
من شهید عشقم و پرخون کفن خونبها اندر کفن می آیدم
بر سرم نه آن کلاه خسروی کان چنان شیرین ذقن می آیدم
سر نهادم همچو شمع اندر لگن سر نگر کاندر لگن می آیدم
جان ها بر بام تن صف صف زدند کان قباد صف شکن می آیدم
گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت تا نوای تن تنن می آیدم
گوییا ساقی جان بر کار شد تا چنین می در دهن می آیدم
یا ز شعشاع عقیق احمدی بوی رحمان از یمن می آیدم
یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق نعره ها بی خویشتن می آیدم
1663
نو به نو هر روز باری می کشم وین بلا از بهر کاری می کشم
زحمت سرما و برف ماه دی بر امید نوبهاری می کشم
پیش آن فربه کن هر لاغری این چنین جسم نزاری می کشم
از دو صد شهرم اگر بیرون کنند بهر عشق شهریاری می کشم
گر دکان و خانه ام ویران شود بر وفای لاله زاری می کشم
عشق یزدان پس حصاری محکم است رخت جان اندر حصاری می کشم
ناز هر بیگانه سنگین دلی بهر یاری بردباری می کشم
بهر لعلش کوه و کانی می کنم بهر آن گل بار خاری می کشم
بهر آن دو نرگس مخمور او همچو مخموران خاری می کشم
بهر صیدی کو نمی گنجد به دام دام و داهول شکاری می کشم
گفت ای غم تا قیامت می کشی می کشم ای دوست آری می کشم
سینه غار و شمس تبریزی است یار سخره بهر یار غاری می کشم
1664
می شناسد پرده جان آن صنم چون نداند پرده را صاحب حرم
چون ز پرده قصد عقل ما کند تو فسون بر ما مخوان و برمدم
کس ندارد طاقت ما آن نفس عاقل از ما می رمد دیوانه هم
آن چنان کردیم ما مجنون که دوش ماه می انداخت از غیرت علم
پرده هایی می نوازد پرده در تارهایی می زند بی زیر و بم
عقل و جان آن جا کند رقص الجمل کو بدرد پرده شادی و غم
این نفس آن پرده را از سر گرفت ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم
1665
عاشقی بر من پریشانت کنم کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار چون مگس بی خان و بی مانت کنم
تو بر آنک خلق را حیران کنی من بر آنک مست و حیرانت کنم
گر که قافی تو را چون آسیا آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مرده ای من صیادم دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفته ای من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول خواهی خود مگو چون شهت لاحول شیطانت کنم
چند می باشی اسیر این و آن گر برون آیی از این آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما چون صدف ها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغ ها را دست نیست گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش تا بخوانم عین قرآنت کنم
1666
گفته ای من یار دیگر می کنم بر تو دل چون سنگ مرمر می کنم
پس تو خود این گو که از تیغ جفا عاشقی را قصد و بی سر می کنم
گوهری را زیر مرمر می کشم مرمری را لعل و گوهر می کنم
صد هزاران مومن توحید را بسته آن زلف کافر می کنم
عاشقان را در کشاکش همچو ماه گاه فربه گاه لاغر می کنم
کله های عشق را از خنب جان کیل باده همچو ساغر می کنم
باغ دل سرسبز و تر باشد ولیک از فراقش خشک و بی بر می کنم
گلبنان را جمله گردن می زنم قصد شاخ تازه و تر می کنم
چونک بی من باغ حال خود بدید جور هشتم داد و داور می کنم
از بهار وصل بر بیمار دی مغفرت را روح پرور می کنم
بار دیگر از بر سیمین خود دست بی سیمان پر از زر می کنم
بندگان خویش را بر هر دو کون خسرو و خاقان و سنجر می کنم
شمس تبریزی همی گوید به روح من ز عین روح سرور می کنم
1667
من ز وصلت چون به هجران می روم در بیابان مغیلان می روم
من به خود کی رفتمی او می کشد تا نپنداری که خواهان می روم
چشم نرگس خیره در من مانده ست کز میان باغ و بستان می روم
عقل هم انگشت خود را می گزد زانک جان این جاست و بی جان می روم
دست ناپیدا گریبان می کشد من پی دست و گریبان می روم
این چنین پیدا و پنهان دست کیست تا که من پیدا و پنهان می روم
این همان دست است کاول او مرا جمع کرد و من پریشان می روم
در تماشای چنین دست عجب من شدم از دست و حیران می روم
من چو از دریای عمان قطره ام قطره قطره سوی عمان می روم
من چو از کان معانی یک جوم همچنین جو جو بدان کان می روم
من چو از خورشید کیوان ذره ام ذره ذره سوی کیوان می روم
این سخن پایان ندارد لیک من آمدم زان سر به پایان می روم
1668
من به سوی باغ و گلشن می روم تو نمی آیی میا من می روم
روز تاریک است بی رویش مرا من برای شمع روشن می روم
جان مرا هشته ست و پیشین می رود جان همی گوید که بی تن می روم
بوی سیب آمد مرا از باغ جان مست گشتم سیب خوردن می روم
عیش باقی شد مرا آن جا که من از برای عیش کردن می روم
من به هر بادی نگردم زانک من در رهش چون کوه آهن می روم
من گریبان را دریدم از فراق در پی او همچو دامن می روم
آتشم گر چه به صورت روغنم و اندر آتش همچو روغن می روم
همچو کوهی می نمایم لیک من ذره ذره سوی روزن می روم
1669
آتشی نو در وجود اندرزدیم در میان محو نو اندرشدیم
نیک و بد اندر جهان هستی است ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم
هر چه چرخ دزد از ما برده بود شب عسس رفتیم و از وی بستدیم
ما یکی بودیم با صد ما و من یک جوی زان یک نماند و ما صدیم
از خودی نارفته نتوان آمدن از خودی رفتیم وانگه آمدیم
قد ما شد پست اندر قد عشق قد ما چون پست شد عالی قدیم
پیشه مردی ز حق آموختیم پهلوان عشق و یار احمدیم
بیست و نه حرف است بر لوح وجود حرف ها شستیم و اندر ابجدیم
سعد شمس الدین تبریزی بتافت وز قران سعد او ما اسعدیم
1670
ما به خرمنگاه جان بازآمدیم جانب شه همچو شهباز آمدیم
سیر گشتیم از غریبی و فراق سوی اصل و سوی آغاز آمدیم
وارهیدیم از گدایی و نیاز پای کوبان جانب ناز آمدیم
در کنار محرمان جان پروریم چونک اندر پرده راز آمدیم
او کمند انداخت و ما را برکشید ما به دست صانع انگاز آمدیم
پیش از آن کاین خانه ویران کرد اجل حمدلله خانه پرداز آمدیم
نان ما پخته ست و بویش می رسد تا به بوی نان به خباز آمدیم
هین خمش کن تا بگوید ترجمان کز مذلت سوی اعزاز آمدیم
1671
گر دم از شادی وگر از غم زنیم جمع بنشینیم و دم با هم زنیم
یار ما افزون رود افزون رویم یار ما گر کم زند ما کم زنیم
ما و یاران همدل و همدم شویم همچو آتش بر صف رستم زنیم
گر چه مردانیم اگر تنها رویم چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم
گر به تنهایی به راه حج رویم تو مکن باور که بر زمزم زنیم
تارهای چنگ را مانیم ما چونک درسازیم زیر و بم زنیم
ما همه در جمع آدم بوده ایم بار دیگر جمله بر آدم زنیم
نکته پوشیده ست و آدم واسطه خیمه ها بر ساحل اعظم زنیم
چون به تخت آید سلیمان بقا صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم
1672
روز باران است و ما جو می کنیم بر امید وصل دستی می زنیم
ابرها آبستن از دریای عشق ما ز ابر عشق هم آبستنیم
تو مگو مطرب نیم دستی بزن تو بیا ما خود تو را مطرب کنیم
روشن است آن خانه گویی آن کیست ما غلام خانه های روشنیم
ما حجاب آب حیوان خودیم بر سر آن آب ما چون روغنیم
1673
امشب ای دلدار مهمان توییم شب چه باشد روز و شب آن توییم
هر کجا باشیم و هر جا که رویم حاضران کاسه و خوان توییم
نقش های صنعت دست توییم پروریده نعمت و نان توییم
چون کبوترزاده برج توییم در سفر طواف ایوان توییم
حیث ما کنتم فولوا شطره با زجاجه دل پری خوان توییم
هر زمان نقشی کنی در مغز ما ما صحیفه خط و عنوان توییم
همچو موسی کم خوریم از دایه شیر زانک مست شیر و پستان توییم
ایمنیم از دزد و مکر راه زن زانک چون زر در حرمدان توییم
زان چنین مست است و دلخوش جان ما که سبکسار و گران جان توییم
گوی زرین فلک رقصان ماست چون نباشد چون که چوگان توییم
خواه چوگان ساز ما را خواه گوی دولت این بس که به میدان توییم
خواه ما را مار کن خواهی عصا معجز موسی و برهان توییم
گر عصا سازیم بیفشانیم برگ وقت خشم و جنگ ثعبان توییم
عشق ما را پشت داری می کند زانک خندان روی بستان توییم
سایه ساز ماست نور سایه سوز زانک همچون مه به میزان توییم
هم تو بگشا این دهان را هم تو بند بند آن توست و انبان توییم
1674
ما ز بالاییم و بالا می رویم ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما از آن جا و از این جا نیستیم ما ز بی جاییم و بی جا می رویم
لااله اندر پی الالله است همچو لا ما هم به الا می رویم
قل تعالوا آیتیست از جذب حق ما به جذبه حق تعالی می رویم
کشتی نوحیم در طوفان روح لاجرم بی دست و بی پا می رویم
همچو موج از خود برآوردیم سر باز هم در خود تماشا می رویم
راه حق تنگ است چون سم الخیاط ما مثال رشته یکتا می رویم
هین ز همراهان و منزل یاد کن پس بدانک هر دمی ما می رویم
خوانده ای انا الیه راجعون تا بدانی که کجاها می رویم
اختر ما نیست در دور قمر لاجرم فوق ثریا می رویم
همت عالی است در سرهای ما از علی تا رب اعلا می رویم
رو ز خرمنگاه ما ای کورموش گر نه کوری بین که بینا می رویم
ای سخن خاموش کن با ما میا بین که ما از رشک بی ما می رویم
ای که هستی ما ره را مبند ما به کوه قاف و عنقا می رویم
1675
دوش عشق شمس دین می باختیم سوی رفعت روح می افراختیم
در فراق روی آن معشوق جان ماحضر با عشق او می ساختیم
در نثار عشق جان افزای او قالب از جان هر زمان پرداختیم
عشق او صد جان دیگر می بداد ما در این داد و ستد پرداختیم
همچو چنگ از حال خود خالی شدیم پرده عشاق را بنواختیم
اندر آن پرده بده یک پردگی کز شعاعش پرده ها بشناختیم
هر زمان خود را به سوی پرده ای حیله حیله پیشتر انداختیم
برج برج و پرده پرده بعد از آن همچو ماه چارده می تاختیم
رو نمود از سوی تبریز آفتاب تا دل از رخت طبیعت آختیم
1676
عاقبت ای جان فزا نشکیفتم خشم رفتم بی شما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم راستی گویم جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم بازآمدی گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم می زد که دیدی تو سزا ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا ای خدا و ای خدا نشکیفتم
1677
یک دمی خوش چو گلستان کندم یک دمی همچو زمستان کندم
یک دمم فاضل و استاد کند یک دمی طفل دبستان کندم
یک دمی سنگ زند بشکندم یک دمی شاه درستان کندم
یک دمم چشمه خورشید کند یک دمی جمله شبستان کندم
دامنش را بگرفتم به دو دست تا ببینم که چه دستان کندم
دردی درد خوشش را قدحم گر چه او ساقی مستان کندم
زان ستانم شکر او شب و روز تا لقب هم شکرستان کندم
1678
من اگر نالم اگر عذر آرم پنبه در گوش کند دلدارم
هر جفایی که کند می رسدش هر جفایی که کند بردارم
گر مرا او به عدم انگارد ستمش را به کرم انگارم
داروی درد دلم درد وی است دل به دردش ز چه رو نسپارم
عزت و حرمتم آنگه باشد که کند عشق عزیزش خوارم
باده آنگه شود انگور تنم که بکوبد به لگد عصارم
جان دهم زیر لگد چون انگور تا طرب ساز شود اسرارم
گر چه انگور همه خون گرید که از این جور و جفا بیزارم
پنبه در گوش کند کوبنده که من از جهل نمی افشارم
تو گر انکار کنی معذوری لیک من بوالحکم این کارم
چون ز سعی و قدمم سر کردی آنگهی شکر کنی بسیارم
1679
من اگر مستم اگر هشیارم بنده چشم خوش آن یارم
بی خیال رخ آن جان و جهان از خود و جان و جهان بیزارم
بنده صورت آنم که از او روز و شب در گل و در گلزارم
این چنین آینه ای می بینم چشم از این آینه چون بردارم
دم فروبسته ام و تن زده ام دم مده تا علالا برنارم
بت من گفت منم جان بتان گفتم این است بتا اقرارم
گفت اگر در سر تو شور من است از تو من یک سر مو نگذارم
منم آن شمع که در آتش خود هر چه پروانه بود بسپارم
گفتمش هر چه بسوزی تو ز من دود عشق تو بود آثارم
راست کن لاف مرا با دیده جز چنان راست نیاید کارم
من ز پرگار شدم وین عجب است کاندر این دایره چون پرگارم
ساقی آمد که حریفانه بده گفتم اینک به گرو دستارم
غلطم سر بستان لیک دمی مددم ده قدری هشیارم
آن جهان پنهان را بنما کاین جهان را به عدم انگارم
1680
من اگر پرغم اگر شادانم عاشق دولت آن سلطانم
تا که خاک قدمش تاج من است اگرم تاج دهی نستانم
تا لب قند خوشش پندم داد قند روید بن هر دندانم
گلم ار چند که خارم در پاست یوسفم گر چه در این زندانم
هر کی یعقوب من است او را من مونس زاویه احزانم
در وصال شب او همچو نیم قند می نوشم و در افغانم
پای من گر چه در این گل مانده ست نه که من سرو چنین بستانم
ز جهان گر پنهانم چه عجب که نهان باشد جان من جانم
گر چه پرخارم سر تا به قدم کوری خار چو گل خندانم
بوده ام مومن توحید کنون مومنان را پس از این ایمانم
سایه شخصم و اندازه او قامتش چند بود چندانم
هر کی او سایه ندارد چو فلک او بداند که ز خورشیدانم
قیمتم نبود هر چند زرم که به بازار نیم در کانم
من درون دل این سنگ دلان چون زر و خاک به کان یک سانم
چونک از کان جهان بازرهم زان سوی کون و مکان من دانم
1681
من از این خانه به در می نروم من از این شهر سفر می نروم
منم و این صنم و باقی عمر من از او جای دگر می نروم
به خدا طوطی و طوطی بچه ام جز سوی تنگ شکر می نروم
یک زمانی که ز من دور شود جز که در خون جگر می نروم
گر جهان بحر شود موج زند من بجز سوی گهر می نروم
بلبل مستم و در باغ طرب جز به سوی گل تر می نروم
در سرم بوی میی افتاده ست تا چو می جز که به سر می نروم
این چنین باغ و چنین سرو و چمن جای آن هست اگر می نروم
1682
من اگر پرغم اگر خندانم عاشق دولت آن سلطانم
هوس عشق ملک تاج من است اگرم تاج دهی نستانم
رنگ شاخ گل او برگ من است زانک من بلبل آن بستانم
جز که بر خاک درش ننشینم جز که در جان و دلش ننشانم
روز و شب غرقه شیر و شکرم در گل و یاسمن و ریحانم
گر خراب است جهان گر معمور من خراب ویم این می دانم
نظری هست ملک را بر من گر چه با خاک زمین یک سانم
زر با خاک درآمیخته ام باش در کوره روم در کانم
1683
من که حیران ز ملاقات توام چون خیالی ز خیالات توام
به مراعات کنی دلجویی اه که بی دل ز مراعات توام
ذات من نقش صفات خوش توست من مگر خود صفت ذات توام
گر کرامات ببخشد کرمت مو به مو لطف و کرامات توام
نقش و اندیشه من از دم توست گویی الفاظ و عبارات توام
گاه شه بودم و گاهت بنده این زمان هر دو نیم مات توام
دل زجاج آمد و نورت مصباح من بی دل شده مشکات توام
ای مهندس که تو را لوحم و خاک چون رقم محو تو و اثبات توام
چه کنم ذکر که من ذکر توام چه کنم رای که رایات توام
سنریهم شد و فی انفسهم هم توام خوان که ز آیات توام
1684
من از این خانه به در می نروم من از این شهر سفر می نروم
منم و این صنم و باقی عمر من از او جای دگر می نروم
خاکیان رو به اثر آوردند من ز اثیرم به اثر می نروم
ای دو دیده ز نظر دورم کن من چو دیده به نظر می نروم
بخت من زیر و زبر کرد غمش چون فلک زیر و زبر می نروم
خانه چرخ و زمین تاریک است من ز خرگاه قمر می نروم
گر چو خورشید مرا تیغ زند من ز تیغش به سپر می نروم
بس بود عشق شهم تاج و کمر من سوی تاج و کمر می نروم
گم کنم خویش در اوصاف ملک من در اوصاف بشر می نروم
عشق او چون شجر و من موسی من گزافه به شجر می نروم
زان شجر خواند یکی نور مرا ور نه من بهر خضر می نروم
چون شجر خوش بکشم آب حیات من چو هیزم به سفر می نروم
شمس تبریز که نور سحر است جز به نورش به سحر می نروم
1685
ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
گه مست کار بودم گه در خمار بودم زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن از توبه های کرده این بار توبه کردم
ای می فروش این ده ساغر به دست من ده من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم
ای مطرب الله الله می بی رهم تو بر ره بردار چنگ می زن بر تار توبه کردم
ز اندیشه های چاره دل بود پاره پاره بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
گفتم که وقت توبه ست شوریده ای مرا گفت من تایب قدیمم من پار توبه کردم
بهر صلاح دین را محروسه یقین را منکر به عشق گوید ز انکار توبه کردم
1686
گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور چون نیست کرد آنگه بازآورد به هستم
ای حلقه های زلفش پیچیده گرد حلقم افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است من کی شکار دامم من کی اسیر شستم
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک از آن شدستم تا خوش مرا بسوزی چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن در سایه تو بالله جستم ز مرگ جستم
1687
گر جان منکرانت شد خصم جان مستم اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم
در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش بنمایمش جمالت از دور من برستم
گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم
دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری تا پیش شهریاری من ساغری شکستم
من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم
بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم من ملک را چه باشم تا تحفه ای فرستم
دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم
ای بی خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم
شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم او قبله نمازم او نور آب دستم
1688
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم
چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم تا چشم ها به ناگه در روی او گشادم
با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم
مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم
گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم ای تو صلاح جانم بی تو چه در فسادم
ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده وز نور رویت آمد عهد الست یادم
از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم
تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم
1689
صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم
صد بار جان بدادم وز پای درفتادم بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم
تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم
دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم آن باز بازگونه چون مرغ درربودم
ای شعله های گردان در سینه های مردان گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم
آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته من توبه ها شکسته بودم چنانک بودم
عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم
1690
اندر دو کون جانا بی تو طرب ندیدم دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم
گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم
من بر دریچه دل بس گوش جان نهادم چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم
بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت جز لطف بی حد تو آن را سبب ندیدم
ای ساقی گزیده مانندت ای دو دیده اندر عجم نیامد و اندر عرب ندیدم
زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم
چندان بریز باده کز خود شوم پیاده کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم
ای شمس و ای قمر تو ای شهد و ای شکر تو ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم
ای عشق بی تناهی وی مظهر الهی هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم
پولادپاره هاییم آهن رباست عشقت اصل همه طلب تو در تو طلب ندیدم
خامش کن ای برادر فضل و ادب رها کن تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم
ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جان ها بی بصره وجودت من یک رطب ندیدم
1691
خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم
از خود برآمدم من در عشق عزم کردم تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم
زنار نفس بد را من چون گلوش بستم از گفت وارهم من چون یک فغان برآرم
والله کشانم او را چندان به گرد گردون کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم
ای بس عروس جان را روبند تن ربایم وز عشق سرکشان را از خان و مان برآرم
این جمله جان ها را در عشق چنگ سازم وز چنگ بی زبان من سیصد زبان برآرم
پر کرد شمس تبریز در عشق یک کمانی کز عشق زه برآید چون آن کمان برآرم
1692
یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم در سینه از نی او صد مرغزار دارم
قاصد به خشم آید چون سوی من گراید گوید کجا گریزی من با تو کار دارم
من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود گفتا پیش دوانم پا در غبار دارم
خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم
ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی گفتا که از فسونش رفتار مار دارم
ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی گفتا ز برق رویش دل بی قرار دارم
ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم
ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب گفتا که در درونه باغ و بهار دارم
بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر در سر خمار دارم در کف عقار دارم
گر خواب ما ببستی بازست راه مستی می دردهد دودستی چون دستیار دارم
خاموش باش تا دل بی این زبان بگوید چون گفت دل نیوشم زین گفت عار دارم
1693
من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم
من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم بر تشنگان خاکی آب حیات بارم
موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش من نیز نورم ای جان گر چه ز دور نارم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن گر چه که بی قرارم در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم اما چو باخود آیم زین هر دو برکنارم
آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم
جان بشر به ناحق دعویش اختیار است بی اختیار گردد در فر اختیارم
آن عقل پرهنر را بادی است در سر او آن باد او نماند چون باده ای درآرم
1694
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم ای بارها خریده از غصه و زحیرم
من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
خوشتر اسیری تو صد بار از امیری خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم
خاکی به تو رسیده به از زری رمیده خاصه دمی که گویی ای بی نوا فقیرم
از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را چنگ است ورد و ذکرم باده ست شیخ و پیرم
ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
من رستخیز دیدم وز خویش نابدیدم گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم
خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم
ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین ای پرده ها دریده کی می هلی ستیزم
من بنده الستم آن تو بوده استم آن خیره کش فراقت می راند خیر خیرم
کی خندد این درختم بی نوبهار رویت کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم
تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم
از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم در من اثر چو کردی بر گنبد اثیرم
در قعده ام سلامی ای جان گزین من کن تا بی سلام نبود این قعده اخیرم
من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم من پا چرا نکوبم چون بم شده ست زیرم
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت خدمت به مشرقی به کز روش مستنیرم
1695
پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم
چون باده تو خوردم من محو چون نگردم تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم
بگشا دهان خود را آن قند بی عدد را عذر ار نمی پذیری من عشوه می پذیرم
دانی که از چه خندم از همت بلندم زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم
با عشق لایزالی از یک شکم بزادم نوعشق می نمایم والله که سخت پیرم
آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی ور این نظر گشایی دانی که بی نظیرم
اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان و اندر تنور گرمان من پخته تر خمیرم
در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم چون او به تخت آید من پیش او وزیرم
1696
ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم
ای چرخ همچو زنگی خون خواره خلایق من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم
ای دل بسوز خوش خوش مگریز از این دوآتش کاین است بر تو واجب کآیی به نار تیزم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
1697
آری ستیزه می کن تا من همی ستیزم چندین زبون نیم که ز استیز تو گریزم
از حیله خواب رفتی هر سوی می بیفتی والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم
ای دولت مصور پیش من آر ساغر زودم به ره مکن جان من سخت دیرخیزم
هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم هر لحظه موت گوید من ناف مشک بیزم
نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم
ای لطف بی کناره خوش گیر در کنارم چون در بر تو میرم نغز است رستخیزم
ساغر بیار و کم کن این لاغ و این ندیمی من مست آن عروسم نی سخره جهیزم
خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم
درده شراب رهبان ای همدم مسیحان نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم
خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی من یار رستمانم نی یار مرد حیزم
1698
ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بی تو چگونه بینم وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینه ست شش رو وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را از دل نه ای گسسته از تو کجا گریزم
1699
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تخته خیالات آن را نه من نبشتم چون سر دل ندانم کاندر میان جانم
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی ای ذره چون گریزی از جذبه عیانم
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم فریش می فرستم پریش می ستانم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه گر شرح عشق خواهی پیش ویت نشانم
ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان زان نقش منکران را در قعر می کشانم
ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین زان دام مقبلان را از کفر می رهانم
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم می بین که آن نشانه ست از لطف بی نشانم
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم
1700
عالم گرفت نورم بنگر به چشم هایم نامم بها نهادند گر چه که بی بهایم
زان لقمه کس نخورده ست یک ذره زان نبرده ست بنگر به عزت من کان را همی بخایم
گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است بیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم
آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است شادی و بزم و سور است با خود از آن نیایم
جبریل پرده دار است مردان درون پرده در حلقه شان نگینم در حلقه چون درآیم
عیسی حریف موسی یونس حریف یوسف احمد نشسته تنها یعنی که من جدایم
عشق است بحر معنی هر یک چو ماهی در بحر احمد گهر به دریا اینک همی نمایم
1701
آوازه جمالت از جان خود شنیدیم چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم
اندر جمال یوسف گر دست ها بریدند دستی به جان ما بر بنگر چه ها بریدیم
رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم
در عشق جان سپاران مانند ما هزاران هستند لیک چون تو در خواب هم ندیدیم
ماننده ستوران در آب وقت خوردن چون عکس خویش دیدیم از خویش می رمیدیم
1702
درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم تا نقش های خود را یک یک فروتراشیم
از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم ما شاخ یک درختیم ما جمله خواجه تاشیم
ما طبع عشق داریم پنهان آشکاریم در شهر عشق پنهان در کوی عشق فاشیم
خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم
هر صورتی که روید بر آینه دل ما رنگ قلاش دارد زیرا که ما قلاشیم
ما جمع ماهیانیم بر روی آب رانیم این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم
تا ملک عشق دیدیم سرخیل مفلسانیم تا نقد عشق دیدیم تجار بی قماشیم
1703
من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم
از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم
گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم هم آه برنیارم از آه خشم کردم
گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم
ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان وز کهربای عالم من کاه خشم کردم
ما ذره ایم سرکش از چار و پنج و از شش خود پنج و شش کی باشد ز الله خشم کردم
این را تو برنتابی زیرا برون آبی گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم
1704
اشکم دهل شده ست از این جام دم به دم می زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن که می طبل یافتی گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان تا برکنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکرست صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پر شدیم تا به گلو ساقی از ستیز می ریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر موج چرا می زند به جوش از من شنو که بحریم و بحر اندرم
تنگ آمده ست و می طلبد موضع فراخ بر می جهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده ست اندر هوا و سیل و که و جوی ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت همان جاست میل جان یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی است ما راضییم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش فتنه درافکنده ای به شهر خاموشیش مجوی که دریاست جان عم
1705
از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم از رشک و غیرت است که در چادری شدیم
روزی که افکنیم ز جان چادر بدن بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم
رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما ور نی تو دور باش که ما شاهد خودیم
آن شاهدی نه ایم که فردا شود عجوز ما تا ابد جوان و دلارام و خوش قدیم
آن چادر ار خلق شد شاهد کهن نشد فانی است عمر چادر و ما عمر بی حدیم
چادر چو دید از آدم ابلیس کرد رد آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم
باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم
در زیر چادر است بتی کز صفات او ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم
اشکال گنده پیر ز اشکال شاهدان گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم
چه جای شاهد است که شیر خداست او طفلانه دم زدیم که با طفل ابجدیم
با جوز و با مویز فریبند طفل را ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم
در خود و در زره چو نهان شد عجوزه ای گوید که رستم صف پیکار امجدیم
از کر و فر او همه دانند کو زن است ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم
مومن ممیز است چنین گفت مصطفی اکنون دهان ببند که بی گفت مرشدیم
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
1706
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم بزم شهنشه ست نه ما باده می خریم
بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین ما ذره وار مست بر این اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد از کبر در پیاله خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخواره ایم کز کرم شاه واقفیم در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین زین سو چو فربهیم بدان سوی لاغریم
نوری که در زجاجه و مشکات تافته ست بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم
بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم
چون شیشه فلک پر از آتش شده ست جان چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم
ای گلعذار جام چو لاله به مجلس آر کز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم
ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا در ما که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث برده ای در گوش ما بدم که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند خاموش کن که پیش حسودان منکریم
1707
چیزی مگو که گنج نهانی خریده ام جان داده ام ولیک جهانی خریده ام
رویم چو زرگر است از او این سخن شنو دادم قراضه زر و کانی خریده ام
از چشم ترک دوست چه تیری که خورده ام وز طاق ابروش چه کمانی خریده ام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث با کس نگویم این ز فلانی خریده ام
هر چند بی زبان شده بودم چو ماهیی دیدم شکرلبی و زبانی خریده ام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ زان باغ بی نشانه نشانی خریده ام
گفتم میان باغ خود آن را میانه نیست لیک از میان نیست میانی خریده ام
کردم قران به مفخر تبریز شمس دین بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده ام
1708
ای گوش من گرفته تویی چشم روشنم باغم چه می بری چو تویی باغ و گلشنم
عمری است کز عطای تو من طبل می خورم در سایه لوای کرم طبل می زنم
می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال باور نمی کنم عجب ای دوست کاین منم
آری منم ولیک برون رفته از منی چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم
در تاج خسروان به حقارت نظر کنم تا شوق روی توست مها طوق گردنم
با ماهیان ز بحر تو من نزل می خورم با خاکیان ز رشک تو چون آب و روغنم
گر چه ز بحر صنعت من آب خوردنی است چون ماهیم نبیند کس آب خوردنم
گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم
خود پی ببرده ای تو که رگ دار نیستم گر می جهد رگی بنما تاش برکنم
گفتی چه کار داری بر نیست کار نیست گر نیست نیستم ز چه شد نیست مسکنم
نفخ قیامتی تو و من شخص مرده ام تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم
من نیم کاره گفتم باقیش تو بگو تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم
من صورتی کشیدم جان بخشی آن توست تو جان جان جانی و من قالب تنم
1709
ما قحطیان تشنه و بسیارخواره ایم بیچاره نیستیم که درمان و چاره ایم
در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم
ما پادشاه رشوت باره نبوده ایم بل پاره دوز خرقه دل های پاره ایم
از ما مپوش راز که در سینه توایم وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره ایم
ما آب قلزمیم نهان گشته زیر کاه یا آفتاب تن زده اندر ستاره ایم
ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام داند کنار بام که ما بی کناره ایم
مهتاب را چه ترس بود از کنار بام پس ما چه غم خوریم که بر مه سواره ایم
گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق بی زحمت جگر تو ببین خون چه کاره ایم
قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار هم می چریم در ده و هم بر قناره ایم
ما مهره ایم و هم جهت مهره حقه ایم هنگامه گیر دل شده و هم نظاره ایم
خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی همچون مسیح ناطق طفل گواره ایم
در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب بر چرخ دیوکش چو شهاب و شراره ایم
1710
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم با چشم تو ز باده و خمار فارغیم
خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم دکان خراب کرده و از کار فارغیم
رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق از سود و از زیان و ز بازار فارغیم
دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ ما ننگ را خریده و از عار فارغیم
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد دستی بزن که از غم و غمخواره فارغیم
ای روترش که کاله گران است چون خرم بگذر مخر که ما ز خریدار فارغیم
ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم
بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم
ما لاف می زنیم و تو انکار می کنی ز اقرار هر دو عالم و ز انکار فارغیم
مشتی سگان نگر که به هم درفتاده اند ما سگ نزاده ایم و ز مردار فارغیم
اسرار تو خدای همی داند و بس است ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم
درسی که عشق داد فراموش کی شود از بحث و از جدال و ز تکرار فارغیم
پنهان تو هر چه کاری پیدا بروید آن هر تخم را که خواهی می کار فارغیم
آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف ور نی در این طریق ز گفتار فارغیم
با نور روی مفخر تبریز شمس دین از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم
1711
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانه ای تو بهر تو بفروز سینه را تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را ز شمع تو هر روز مژده ای است یعنی که مات شو که همی مات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من بی من شویم از خود و ز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیده ایم چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم
ای آنک سست دل شده ای در طریق عشق در ما گریز زود که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز شمس دین داریم آب رو و همه محض روغنیم
1712
ما در جهان موافقت کس نمی کنیم ما خانه زیر گنبد اطلس نمی کنیم
مخمور و مست و تشنه و بسیارخواره ایم بس کرده اند جمله و ما بس نمی کنیم
این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است ما ترک موج دل پی هر خس نمی کنیم
ما قصر و چارطاق بر این عرصه فنا چون عاد و چون ثمود مقرنس نمی کنیم
جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود چون نوح و چون خلیل موسس نمی کنیم
ما را مطار زان سوی قاف است در شکار ما قصد صید مرده چو کرکس نمی کنیم
دیو سیاه غرچه فریب پلید را بر جای حور پاک معرس نمی کنیم
ما آن نهاله را که بر و میوه اش جفاست در تیره خاک حرص مغرس نمی کنیم
از لذتی که هست نظر را ز قدس او ما خود نظر به جان مقدس نمی کنیم
خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس از رشک غیر جنس مجنس نمی کنیم
1713
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ دل ها همی طپند به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبییم وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز شکرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقش ها نشانه نقاش بی نشان پنهان ز چشم بد هله تا بی نشان رویم
راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست تعلیممان دهد که در او بر چه سان رویم
هر چند سایه کرم شاه حافظ است در ره همان به ست که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست چون راست آمدیم چو تیر از کمان رویم
در خانه مانده ایم چو موشان ز گربگان گر شیرزاده ایم بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی پیش جمال یوسف با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم
1714
چند روی بی خبر آخر بنگر به بام بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام
تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام
از هوس عشق او چرخ زند نه فلک وز می او جان و دل نوش کند جام جام
چون به تجلی بتافت جانب جان ها شتافت باده جان شد مباح خوردن و خفتن حرام
گفت جهان سلیم چیست خبر ای نسیم گفت ندارم ز بیم جز نفسی والسلام
1715
هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام دشمنم از مرگ من کور شود والسلام
آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام
در غلط افکنده ست نام و نشان خلق را عمر شکربسته را مرگ نهادند نام
از جهت این رسول گفت که الفقر کنز فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام
وحی در ایشان بود گنج به ویران بود تا که زر پخته را ره نبرد هیچ خام
گفتم ای جان ببین زین دلم سست تنگ گفت که زین پس ز جهل وامکش از پس لگام
تا که سرانجام تو گردد بر کام تو توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام
گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ هست حیات ابد جوییش از جان مدام
خامش کن لب ببند بی دهنی خای قند نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام
1716
امشب جان را ببر از تن چاکر تمام تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام
این دم مست توام رطل دگر دردهم تا بشوم محو تو از دو جهان والسلام
چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم گیرم جام عدم می کشمش جام جام
جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو گر بنسوزد ز تو جمله بود خام خام
این نفسم دم به دم درده باده عدم چون به عدم درشدم خانه ندانم ز بام
چون عدمت می فزود جان کندت صد سجود ای که هزاران وجود مر عدمت را غلام
باده دهم طاس طاس ده ز وجودم خلاص باده شد انعام خاص عقل شد انعام عام
موج برآر از عدم تا برباید مرا بر لب دریا به ترس چند روم گام گام
دام شهم شمس دین صید به تبریز کرد من چو به دام اندرم نیست مرا ترس دام
1717
لولیکان توییم در بگشا ای صنم لولیکان را دمی بار ده ای محتشم
ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم
امن دو عالم تویی گوهر آدم تویی هین که رسید از حبش بر سر کوی حشم
چون برسد کوس تو کمتر جاسوس تو گردد هر لولیی صاحب طبل و علم
رایت نصرت فرست لشکر عشرت فرست تا که ز شادی ما جان نبرد هیچ غم
تیغ عرب برکنیم بر سر ترکان زنیم چون لطفت برکشد بر خط لولی رقم
خوف مهل در میان بانگ بزن کالامان عشرت با خوف جان راست نیاید به هم
مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش پر کن از عیش گوش پر کن از می شکم
تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان آید صافی روان گوید ای من منم
1718
ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم بسته شکرخنده را تا که بگریانیم
ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم گریه نصیب تن است من گهر جانیم
در دل آتش روم تازه و خندان شوم همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانیم
در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم
هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم
این دل من صورتی گشت و به من بنگرید بوسه همی داد دل بر سر و پیشانیم
گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست تو نه که نوری همه من نه که ظلمانیم
ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست مست بخندید و گفت دل که نمی دانیم
رو مطلب تو محال نیست زبان را مجال سوره کهفم که تو خفته فروخوانیم
زود بر او درفتاد صورت من پیش دل گفت بگو راست ای صادق ربانیم
گفت که این حیرت از منظر شمس حق است مفخر تبریزیان آنک در او فانیم
1719
پیشتر آ می لبا تا همه شیدا شویم بیشتر آ گوهرا تا همه دریا رویم
دست به هم وادهیم حلقه صفت جوق جوق جمع معلق زنان مست به دریا دویم
بر لب دریای عشق تازه بروییم باز های که چون گلستان تا به ابد ما نویم
وز جگر گلستان شعله دیگر زنیم چون ز رخ آتشین مایه صد پرتویم
جوهر ما رو نمود لیک از آن سوی بحر آه که تو زین سوی آه که ما زان سویم
شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین تاج تو را گوهریم اسپ تو را ما جویم
بر سر دارش کنیم هر کی بگوید یکیم آتش اندرزنیم هر کی بگوید دویم
1720
بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم
بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم
عشق نیاز آورد گر تو چنانی رواست ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم
خواجه مجلس تویی مجلسیان حاضرند آب چو آتش بیار ما نه بنان آمدیم
شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو چون که به جان آمدیم زود به جان آمدیم
شمس حق این عشق تو تشنه خون من است تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم
جز نمکت نشکند شورش تبریز را فخر زمین در غمت شور زمان آمدیم
1721
خوش سوی ما آ دمی ز آنچ که ما هم خوشیم آب حیات توایم گر چه به شکل آتشیم
تو جو کبوتربچه زاده این لانه ای گر تو نیایی به خود مات از این سو کشیم
حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم مست می اش می شویم باده از او می چشیم
تیزروان همچو سیل گر چه چو که ساکنیم نعره زنان همچو رعد گر چه چنین خامشیم
جان چو دریا تو راست بر کف خود نه بیا گر چه که ما همچو چرخ بی گنهی می کشیم
زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن کان سوی این شش جهت خسرو این هر ششیم
در پی سرنای عشق تیزدم و دلنواز کز رگ جان همچو چنگ بهر تو در نالشیم
صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو ما نه چو رنجورکان عاشق آن بالشیم
نور فلک شمس دین مفخر تبریز ما از رخ آن آفتاب چرخ درون مه وشیم
1722
بدار دست ز ریشم که باده ای خوردم ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم
ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه به پیشگاه خرابات روی آوردم
خرد که گرد برآورد از تک دریا هزار سال دود درنیابد او گردم
فراختر ز فلک گشت سینه تنگم لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم
دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد که من سعادت بیمار و داروی دردم
شرابخانه عالم شده ست سینه من هزار رحمت بر سینه جوامردم
هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم
چو خاک شاه شدم ارغوان ز من رویید چو مات شاه شدم جمله لعب را بردم
چو دانه ای که بمیرد هزار خوشه شود شدم به فضل خدا صد هزار چون مردم
منم بهشت خدا لیک نام من عشق است که از فشار رهد هر دلی کش افشردم
رهد ز تیر فلک وز سنان مریخش هر آن مرید که او را به عشق پروردم
چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل دو صد تموز بجوشید از دی سردم
خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی هزار پرده دریدی زبان من هر دم
1723
نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم که من تو را نگذارم به لطف بردارم
رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
ببسته ست میان لطف من به تیمارت که دیده برکات وصال و تیمارم
هزار شربت شافی به مهر می جوشد از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم
بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم که چشم روشن باشی به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید که از کمال کرم دستگیر اغیارم
تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان که یافت شد به جوال تو صاع انبارم
تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم
به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود که من گزاف کسی را به غم نیازارم
خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم
1724
همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم
حرام دارم با مردمان سخن گفتن و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم
هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند رهی که آن به سوی تو است ترک تاز کنم
اگر به دست من آید چو خضر آب حیات ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم
ز خارخار غم تو چو خارچین گردم ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم
ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم
چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام به مسجد فلک هفتمین نماز کنم
همه سعادت بینم چو سوی نحس روم همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم
مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم
چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل چو ذره ها همه را مست و عشقباز کنم
پریر عشق مرا گفت من همه نازم همه نیاز شو آن لحظه ای که ناز کنم
چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی من از برای تو خود را همه نیاز کنم
خموش باش زمانی بساز با خمشی که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم
1725
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند که گم کنی که سرچشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت نظام گیرد خلاق بی جهات منم
اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست وگر خداصفتی دانک کدخدات منم
1726
بیار باده که دیر است در خمار توام اگر چه دلق کشانم نه یار غار توام
بیار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت غلام همت و داد بزرگوار توام
در این زمان که خمارم مطیع من می باش چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام
بیار جام اناالحق شراب منصوری در این زمان که چو منصور زیر دار توام
به یاد آر سخن ها و شرط ها که ز الست قرار دادی با من بر آن قرار توام
بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی عجبتر اینک در این لحظه من سوار توام
میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی ولی چو درنگرم نیک در دوار توام
به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره که من عدو قدح های زهربار توام
چو شیشه زان شده ام تا که جام شه باشم شها بگیر به دستم که دست کار توام
عجب که شیشه شکافید و می نمی ریزد چگونه ریزد داند که بر کنار توام
اگر به قد چو کمانم ولی ز تیر توام چو زعفران شدم اما به لاله زار توام
چگونه کافر باشم چو بت پرست توام چگونه فاسق باشم شرابخوار توام
بیا بیا که تو راز زمانه می دانی بپوش راز دل من که رازدار توام
چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من گمان فتاد رخم را که هم عذار توام
شمرد مرغ دلم حلقه های دام تو را از آن خویش شمارم که در شمار توام
اگر چه در چه پستم نه سربلند توام وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام
میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را اگر چه غرقه خونم نه در تغار توام
اگر چه مال ندارم نه دستمال توام اگر چه کار ندارم نه مست کار توام
برآی مفخر آفاق شمس تبریزی که عاشق رخ پرنور شمس وار توام
1727
به غم فرونروم باز سوی یار روم در آن بهشت و گلستان و سبزه زار روم
ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم به گلشن ابد و سرو پایدار روم
من از شمار بشر نیستم وداع وداع به نقل و مجلس و سغراق بی شمار روم
نمی شکیبد ماهی ز آب من چه کنم چو آب سجده کنان سوی جویبار روم
به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد همان به ست که اکنون به اختیار روم
ز داد عشق بود کار و بار سلطانان به عشق درنروم در کدام کار روم
شنیده ام که امیر بتان به صید شده ست اگر چه لاغرم سوی مرغزار روم
چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار به عشق دل به دهان سگ شکار روم
چو بر براق سعادت کنون سوار شدم به سوی سنجق سلطان کامیار روم
جهان عشق به زیر لوای سلطانی است چو از رعیت عشقم بدان دیار روم
منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان بدان جهان و بدان جان بی غبار روم
غبار تن نبود ماه جان بود آن جا سزد سزد که بر آن چرخ برق وار روم
اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم
خموش کی هلدم تشنگی این یاران مگر که از بر یاران به یار غار روم
جوار مفخر آفاق شمس تبریزی بهشت عدن بود هم در آن جوار روم
1728
مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم وگر درم نگشایی مقیم درگاهم
چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم
کجا روم به سر خویش کی دلی دارم من و تن و دل من سایه شهنشاهم
به توست بیخودیم گر خراب و سرمستم به توست آگهی من اگر من آگاهم
نه دلربام تویی گر مرا دلی باقی است نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم
نه از حلاوت حلوای بی حد لب توست که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم
ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم چو هی نشسته به پهلوی لام اللهم
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم
اگر تتار غمت خشم و ترکیی آرد به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم
اگر چه کاهل و بی گاه خیز قافله ام به سوی توست سفرهای گاه و بی گاهم
برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو که زیر عقده هجرت بمانده چون ماهم
1729
اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم ز شرط ها بگذشتیم و رایگان کردیم
اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم
اگر چه بام بلندست آسمان مگریز چه غم خوری ز بلندی چو نردبان کردیم
پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم
اگر چه جان مدد جسم شد کثیفی یافت لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم
اگر تو دیوی ما دیو را فرشته کنیم وگر تو گرگی ما گرگ را شبان کردیم
تو ماهیی که به بحر عسل بخواهی تاخت هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم
اگر چه مرغ ضعیفی بجوی شاخ بلند بر این درخت سعادت که آشیان کردیم
بگیر ملک دو عالم که مالک الملکیم بیا به بزم که شمشیر در میان کردیم
هزار ذره از این قطب آفتابی یافت بسا قراضه قلبی که ماش کان کردیم
بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم
گر آب روح مکدر شد اندر این گرداب ز سیل ها و مددهاش خوش عنان کردیم
چرا شکفته نباشی چو برگ می لرزی چه ناامیدی از ما که را زیان کردیم
بسا دلی که چو برگ درخت می لرزید به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم
الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی چه شد بلی تو چون غیب را عیان کردیم
پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم
خموش باش که تا سر به سر زبان گردی زبان نبود زبان تو ما زبان کردیم
1730
چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم
همی خوریم می جان به حضرت سلطان چنانک بی لب و ساغر نخست می خوردیم
خراب و مست به ساقی جان همی گوییم برآر دست که ما دست ها برآوردیم
بیار نقل که ما نقل کرده ایم این سو بیار باده احمر که زار و رخ زردیم
بکن سلام که تسلیم ابتلای توییم بپرس گرم که افسرده دم سردیم
جوابمان دهد آن ساقیم که نوش خورید که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم
تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمان وار که ما به منع عطا مور را نیازردیم
ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم درآی در بر ما ما دوای هر دردیم
دل آر خسته به خار جفا و گل بستان چه تحفه آری ماورد را که ما وردیم
اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم
اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر بیا که کار چو تو صد هزار ما کردیم
بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان که روی ماه نبینیم تا در این گردیم
خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس به ما گذار که ما اوستاد این نردیم
1731
اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم
وگر همای تو را هر سحر که می آید ز جان و دیده و دل حلقه های دام کنیم
وگر هزار دل پاک را به هر سر راه به دست نامه پرخون به تو پیام کنیم
وگر چو نقره و زر پاک و خالص از پی تو میان آتش تو منزل و مقام کنیم
به ذات پاک منزه که بعد این همه کار به هر طرف نگرانیم تا کدام کنیم
قرار عاقبت کار هم بر این افتاد که خویش را همه حیران و خیره نام کنیم
و آنگهی که رسد باده های حیرانان ز شیشه خانه دل صد هزار جام کنیم
چو سیمبر به صفا تنگمان به بر گیرد فلک که کره تند است ماش رام کنیم
چو مغز روح از آن باده ها به جوش آید چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم
ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم هزار خسرو تمغاج را غلام کنیم
1732
به حق آنک بخواندی مرا ز گوشه بام اشارتی که بکردی به سر به جای سلام
به حق آنک گشادی کمر که می نروم که شد قمر کمرت را چو من کمینه غلام
به حق آنک نداند دل خیال اندیش مثال های خیال مرا به وقت پیام
به حق آنک به فراش گفته ای که بروب ز چند گنده بغل خانه را برای کرام
به حق آنک گزیدی دو لب که جام بگیر بنوش جام رها کن حدیث پخته و خام
به حق آنک تو را دیدم و قلم افتاد ز دست عشق نویسم به پیش تو ناکام
به حق آنک گمان های بد فرستی تو به هدهدی که بخواهی که جان ببر زین دام
به حق حلقه رندان که باده می نوشند به پیش خلق هویدا میان روز صیام
هزار شیشه شکستند و روزه شان نشکست از آنک شیشه گر عشق ساخته ست آن جام
به ماه روزه جهودانه می مخور تو به شب بیا به بزم محمد مدام نوش مدام
میان گفت بدم من که سست خندیدی که ای سلیم دل آخر کشیده دار لگام
بگفتمش چو دهان مرا نمی دوزی بدوز گوش کسی را که نیست یار تمام
به حق آنک حلال است خون من بر تو که بر عدو سخنم را حرام دار حرام
خیال من ز ملاقات شمس تبریزی هزار صورت بیند عجب پی اعلام
1733
به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام که عزم صد سفرستم ز روم تا سوی شام
نمی خورم به حلال و حرام من سوگند به جان عشق که بالاست از حلال و حرام
به جان عشق که از جان جان لطیفتر است که عاشقان را عشق است هم شراب و طعام
فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود که بازگشت فلان کس ز دوست دشمن کام
نه عشق آتش و جان من است سامندر نه عشق کوره و نقد من است زر تمام
نه عشق ساقی و مخمور اوست جان شب و روز نه آن شراب ازل را شده ست جسمم جان
نهاده بر کف جامی بر من آمد عشق که ای هزار چو من عشق را غلام غلام
هزار رمز به هم گفته جان من با عشق در آن رموز نگنجیده نظم حرف و کلام
بیار باده خامی که خالی است وطن که عاشق زر پخته ز عشق باشد خام
ورای وهم حریفی کنیم خوش با عشق نه عقل گنجد آن جا نه زحمت اجسام
چو گم کنیم من و عشق خویشتن در می بیاید آن شه تبریز شمس دین که سلام
1734
سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام دل غریب بیابد ز نامه شان آرام
شکفته گردد از این باد شاخه های خرد گشاده گردد از این زخمه در وجود مسام
سحر رسد ز ندای خروس روحانی ظفر رسد ز صدای نقاره بهرام
عصیر جان به خم جسم تیر می انداخت چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام
حلاوتی عجبی در بدن پدید آید که از نی و لب مطرب شکر رسید به کام
هزار کزدم غم را کنون ببین کشته هزار دور فرح بین میان ما بی جام
فسون رقیه کزدم نویس عید رسید که هست رقیه کزدم به کوی عشق مدام
ز هر طرف بجهد بی قرار یعقوبی که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام
چو جان ما ز نفخت است فیه من روحی روا بود که نفختش بود شراب و طعام
چو حشر جمله خلایق به نفخ خواهد بود ز ذوق زمزمه بجهند مردگان ز منام
که خاک بر سر جان کسی که افسرده ست اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز اعدام
تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلال بر آتش غم هجران حرام گشت حرام
جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است هزار دیده روشن به وام خواه به وام
درون توست یکی مه کز آسمان خورشید ندا همی کندش کای منت غلام غلام
ز جیب خویش بجو مه چو موسی عمران نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام
سماع گرم کن و خاطر خران کم جو که جان جان سماعی و رونق ایام
زبان خود بفروشم هزار گوش خرم که رفت بر سر منبر خطیب شهدکلام
1735
به گوش من برسانید هجر تلخ پیام که خواب شیرین بر عاشقان شده ست حرام
بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم سلام
به من نگر که بدیدم هزار آزادی چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام
عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام
دلم چو زخم نیابد رود که توبه کند مخند بر من و بر خود کدام توبه کدام
زهی گناه که کفر است توبه کردن از او نه پس طریق گریز و نه پیش جای مقام
به چار مذهب خونش حلال و ریختنی از آنک عشق نریزد به غیر خون کرام
بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم خموش کردم و مردم تمام گشت کلام
1736
به گرد تو چو نگردم به گرد خود گردم به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم
چو نیم مست من از خواب برجهم به صبوح به گرد ساقی خود طالب مدد گردم
به گرد لقمه معدود خلق گردانند به گرد خالق و بر نقد بی عدد گردم
قوام عالم محدود چون ز بی حدی است مگیر عیب اگر من برون ز حد گردم
کسی که او لحد سینه را چو باغی کرد روا نداشت که من بسته لحد گردم
لحد چه باشد در آسمان نگنجد جان ز پنج و شش گذرم زود بر احد گردم
اگر چه آینه روشنم ز بیم غبار روا بود که دو سه روز بر نمد گردم
اگر گلی بده ام زین بهار باغ شوم وگر یکی بده ام زین وصال صد گردم
میان صورت ها این حسد بود ناچار ولی چو آینه گشتم بر حسد گردم
من از طویله این حرف می روم به چرا ستور بسته نیم از چه بر وتد گردم
1737
بیار باده که اندر خمار خمارم خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم
بیار جام شرابی که رشک خورشید است به جان عشق که از غیر عشق بیزارم
بیار آنک اگر جان بخوانمش حیف است بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم
بیار آنک نگنجد در این دهان نامش که می شکافد از او شقه های گفتارم
بیار آنک چو او نیست گولم و نادان چو با ویم ملک گربزان و طرارم
بیار آنک دمی کز سرم شود خالی سیاه و تیره شوم گوییا ز کفارم
بیار آنک رهاند از این بیار و میار بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقف آسمان ها را شب دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آنک پس مرگ من هم از خاکم به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین میم مثال قدح که هر چه در شکمم رفت پاک بسپارم
نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندی به روح شاه عزیزم اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشیده ام من نجار به بام هفتم گردون رسید رفتارم
مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی ببین که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد از این لحم شمس تبریزی که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
غلط مشو چو وحل در رویم دیگربار که برقرارم و زین روی پوش در عارم
به هر صبوح درآیم به کوری کوران برای کور طلوع و غروب نگذارم
1738
به گوشه ای بروم گوش آن قدح گیرم که عاشق قدح و درد و خصم تدبیرم
خوش است گوشه و یا گوشه گشته ای چون من به هر چه باشد از این دو چو شهد و چون شیرم
چو آب و روغن با هر کی مرغ آبی نیست که زهره طالعم و شکر سکرتاثیرم
ز حلق من آن خواهم که شکر سکر کند دگر همه به تو بخشیدم ای بک و میرم
روم سری بنهم کان سری است باده جان که خفته به سر پراحتیال و تزویرم
1739
زهی حلاوت پنهان در این خلای شکم مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه کم
چنانک گر شکم چنگ پر شود مثلا نه ناله آید از آن چنگ پر نه زیر و نه بم
اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو ز سوز ناله برآید ز سینه ات هر دم
هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز هزار پایه برآری به همت و به قدم
شکم تهی شو و می نال همچو نی به نیاز شکم تهی شو و اسرار گو به سان قلم
چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد به جای عقل تو شیطان به جای کعبه صنم
چو روزه داری اخلاق خوب جمع شوند به پیش تو چو غلامان و چاکران و حشم
به روزه باش که آن خاتم سلیمان است مده به دیو تو خاتم مزن تو ملک به هم
وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت فرازآید لشکرت بر فراز علم
رسید مایده از آسمان به اهل صیام به اهتمام دعاهای عیسی مریم
به روزه خوان کرم را تو منتظر می باش از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم
1740
خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم به خواب دوش که را دیده ام نمی دانم
ز خوشدلی و طرب در جهان نمی گنجم ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم
درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی کز این شکوفه و گل حسرت گلستانم
همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش کشد کنون کف شادی به خویش دامانم
ز بامداد کسی غلملیج می کندم گزاف نیست که من ناشتاب خندانم
ترانه ها ز من آموزد این نفس زهره هزار زهره غلام دماغ سکرانم
شکرلبی لب ما را به گاه شیرین کرد که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم
صلا که قامت چون سرو او صلا درداد که من نماز شما را لطیف ارکانم
صلا که فاتحه قفل های بسته منم بدان چو فاتحه تان در نماز می خوانم
به دار ملک ملاحت لبش چو غماز است که بنگرید نصیب مرا که دربانم
چنانک پیش جنونم عقول حیرانند من از فسردگی این عقول حیرانم
فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود ندید شعشعه آفتاب رخشانم
تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید سبال مالد و گوید که آب حیوانم
بیار ناطق کلی بگو تو باقی را ز گفتنم برهان من خموش برهانم
1741
به کوی عشق تو من نامدم که بازروم چگونه قبله گذارم چو در نماز روم
بجز که کور نخواهد که من به هیچ سبب به سوی ظلمت از آن شمع صدطراز روم
کدام عقل روا بیند این که من تشنه به غیر حضرت آن بحر بی نیاز روم
براق عشق گزیدم که تا به دور ابد به سوی طره هندو به ترک تاز روم
شب چو باز و بط روز را بسوزد پر چو در سحر به مناجات او به راز روم
چو چشم بند قضا راه چشم بسته کند به بوی عنبریش چشم ها فرازروم
به خاک پای خداوند شمس تبریزی که چون شدم ز وی از دست سرفراز روم
1742
ببسته است پری نهانیی پایم ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من که غریب اطرافم به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است برای سایه نشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد چه صوفیم که به سودای دی و فردایم
مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه هم از برای برآویختن نمی شایم
ز لطف توست که از جغدیم برآوردی چو طوطیان ز کف تو شکر همی خایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادارکم به پای وهم نیم من درازپهنایم
سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو مرا بجوی همان جا که من همان جایم
1743
اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان داریم
به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم تو جمله جانی و ما از تو نیم جان داریم
گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی ز بی نشانی اوصاف او نشان داریم
دل چو شبنم ما را به بحر بازرسان که دم به دم ز غریبی دو صد زیان داریم
چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنم ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم
به دام تو که همه دام ها زبون ویند که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم
ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما که مادر و پدر و عم مگر که آن داریم
بنوش کردن زهر این چه جرات است مگر ز کان فضل تو تریاق بی کران داریم
به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم
نگیرد آینه زنگار هیچ اگر گیرد ز عین زنگ بدان روی دیدمان داریم
یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند ز عین رخنه اشکست نردبان داریم
رهین روز چرایی چو شب کند روزی مکان بهل که مکانی ز لامکان داریم
بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی اگر بدیش خبر کاین چنین خزان داریم
دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو کز آن لب شکرینت شکرفشان داریم
1744
بیار مطرب بر ما کریم باش کریم به کوی خسته دلانی رحیم باش رحیم
دلم چو آتش چون در دمی شود زنده چو دل مباش مسافر مقیم باش مقیم
بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم
ندا رسید به آتش که بر همه عشاق چو شعله های خلیلی نعیم باش نعیم
گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری به زیر پای عزیزان گلیم باش گلیم
چو بایدت که تو را بحر دایه وار بود مثال دانه در رو یتیم باش یتیم
درست و راست شد ای دل که در هوا دل را درست راست نیاید دو نیم باش دو نیم
الف مباش ز ابجد که سرکشی دارد مباش بی دو سر تو چو جیم باش چو جیم
1745
فضول گشته ام امروز جنگ می جویم منوش نکته مستان که یاوه می گویم
تنا بسوز چو هیزم که از تو سیر شدم دلا برو تو ز پیشم تو را نمی جویم
لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم بهانه کرد کز این آب جامه می شویم
بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی بگفت خون همه زان سوست و من از این سویم
به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب نه قبطیم که در این نیل موسوی خویم
1746
بر آن شده ست دلم کآتشی بگیرانم که هر کی او نمرد پیش تو بمیرانم
کمان عشق بدرم که تا بداند عقل که بی نظیرم و سلطان بی نظیرانم
که رفت در نظر تو که بی نظیر نشد مقام گنج شده ست این نهاد ویرانم
من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا فقیر فقرم و افتاده فقیرانم
من آن کسم که تو نامم نهی نمی دانم چو من اسیر توام پس امیر میرانم
جز از اسیری و میری مقام دیگر هست چو من فنا شوم از هر دو کس نفیرانم
چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند اسیر هیچ نداند که از اسیرانم
به خواب شب گرو آمد امیری میران چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم
به آفتاب نگر پادشاه یک روزه ست همی گدازد مه منیر کز وزیرانم
منم که پخته عشقم نه خام و خام طمع خدای کرد خمیری از آن خمیرانم
خمیرکرده یزدان کجا بماند خام خمیرمایه پذیرم نه از فطیرانم
فطیر چون کند او فاطرالسموات است چو اختران سماوات از منیرانم
تو چند نام نهی خویش را خمش می باش که کودکی است که گویی که من ز پیرانم
1747
اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم میان حلقه عشاق ذوفنون باشم
منم به عشق سلیمان زبان من آصف چرا ببسته هر داروی فسون باشم
خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه مقیم کعبه شوم کعبه را ستون باشم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد به دست نفس مخنث چرا زبون باشم
به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را شهید عشقم و اندر میان خون باشم
در این بساط منم عندلیب الرحمان مجوی حد و کنارم ز حد برون باشم
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی ز روح قدس ز کروبیان فزون باشم
1748
می گریزد از ما و ما قوامش داریم زن زنانش آریم کش کشانش آریم
می دود آن زیبا بر گل و سوسن ها گو بیا ما را بین ما از آن گلزاریم
می کند دلداری وان همه طراری حق آن طره او که همه طراریم
دام دل بگشاییم بوسه زو برباییم تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر یار ما خورشیدی زین سبب هر صبحی کشته آن یاریم
گر بگوید فردا از غرور و سودا نقد را نگذاریم پا بر این افشاریم
بحر او پرمرجان مشرب محتاجان تا بود در تن جان ما بر این اقراریم
هر چه تو فرمایی عقل و دین افزایی هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر گیسوانت عنبر وی از آن شیرینتر که همی پنداریم
ساربان آهسته بهر هر دلخسته کن مدارا آخر کاندر این قطاریم
اندر این بیشه ستان رحم کن بر مستان گر نی ما چون شیریم هم نی چون کفتاریم
هین خمش کان مه رو وان مه نازک خو سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
با همو گوید سر خالق هر مخبر ما هنوز از خامی سخت ناهمواریم
1749
گه چرخ زنان همچون فلکم گه بال زنان همچون ملکم
چرخم پی حق رقصم پی حق من زان ویم نی مشترکم
چون دید مرا بخرید مرا آن کان نمک زان بانمکم
شیر است یقین در بیشه جان بدرید یقین انبان شکم
آن کو به قضا داده ست رضا قاضی کندش روزی ملکم
یاجوج منم ماجوج منم حد نیست مرا هر چند یکم
بربند دهان در باغ درآ تا کم نکنی خط های چکم
1750
تلخی نکند شیرین ذقنم خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم در عربده اش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی دل نیست مرا من خود چه کنم
1751
تشنه خویش کن مده آبم عاشق خویش کن ببر خوابم
تا شب و روز در نماز آیم ای خیال خوش تو محرابم
گر خیال تو در فنا یابم در زمان سوی مرگ بشتابم
بر امید خیال گوهر تو جاذب هر مسی چو قلابم
بر امید مسبب الاسباب رهزن کاروان اسبابم
رحمتی آر و پادشاهی کن کاین فراق تو بر نمی تابم
زان همی گردم و همی نالم که بر آب حیات دولابم
زان چو روزن گشاده ام دل و چشم که تویی آفتاب و مهتابم
آن زمانی که نام تو شنوم مست گردند نام و القابم
آن زمانی که آتش تو رسد بجهد این دل چو سیمابم
بس کن از گفت کز غبار سخن خود سخن بخش را نمی یابم
1752
کون خر را نظام دین گفتم پشک را عنبر ثمین گفتم
اندر این آخرجهان ز گزاف بس چمن نام هر چمین گفتم
طوق بر گردن کپی بستم نام اعلا بر اسفلین گفتم
عجز خواهید روح را که ز عجز صفت روح بهر طین گفتم
حلیه آدم و خلیفه حق بهر ابلیس و هر لعین گفتم
زاغ را بلبل چمن خواندم خار را سرو و یاسمین گفتم
دیو را جبرئیل کردم نام ژاژ را حجت مبین گفتم
ای دریغا که کان نفرین را از طمع چند آفرین گفتم
از خری بود آن نبد ز خرد که خر ماده را تکین گفتم
توبه کردم از این خطا گفتن همه عمرم بس ار همین گفتم
1753
آمدم باز تا چنان گردم که چو خورشید جمله جان گردم
سر خم رحیق بگشایم سرده بزم سرخوشان گردم
عشرت اکنون علم به صحرا زد من چو فکرت چرا نهان گردم
باغ خلد است جان من تا من قره العین باغبان گردم
برنگردم به گرد خود چون قطب گرد قطبان چو آسمان گردم
چون شبم روز گشت ای سلطان فارغ از بام و پاسبان گردم
کان زرم نیم زر محدود که پی سنگ امتحان گردم
تن زن از هی هی شبانانه پادشاهم چرا شبان گردم
1754
آتشی از تو در دهان دارم لیک صد مهر بر زبان دارم
دو جهان را کند یکی لقمه شعله هایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد بی جهان ملک صد جهان دارم
کاروان ها که بار آن شکر است من ز مصر عدم روان دارم
من ز مستی عشق بی خبرم که از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفشان از عشق تا کنون جان درفشان دارم
بند خانه نیم که چون عیسی خانه بر چارم آسمان دارم
شکر آن را که جان دهد تن را گر بشد جان جان جان دارم
آنچ داده ست شمس تبریزی ز من آن جو که من همان دارم
1755
در طریقت دو صد کمین دارم لیک صد چشم خرده بین دارم
این نشان ها که بر رخم پیداست دانک از شاه همنشین دارم
آن یکی گنج کز جهان بیش است در دل و جان خود دفین دارم
ظلمت شک جای من بادا گر از آن رو سر یقین دارم
من نهانی ز جبرئیل امین جبرئیل دگر امین دارم
نقش چین مر مرا چه کار آید چونک بر رخ ز عشق چین دارم
اسپ اقبال را ببرم پی زانک بر پشت عشق زین دارم
پای دار است جان من در عشق چونک پاهای آهنین دارم
از دمم بوی باغ می آید کز درون باغ و یاسمین دارم
از فرح پایم از زمین دور است چونک در لامکان زمین دارم
رو به تبریز شرح این بطلب زانک من این ز شمس دین دارم
1756
تا به جان مست عشق آن یارم سرده باده های انوارم
هر دمی گر نه جان نو دهدم ای دل از جان خویش بیزارم
گرد آن مه چو چرخ می گردم پس دگر چیست در زمین کارم
بر سر کارگاه خوبی بود سوزنش کرده ست چون تارم
سوزنم چنگ شد از او در تار تا به آواز زیر می زارم
تا من این کارگاه عالم را کو حجاب حق است بردارم
تا بسوزم حجاب غفلت و خواب ز آتش چشم های بیدارم
تا بیابم ز شمس تبریزی صحت این ضمیر بیمارم
1757
همتم شد بلند و تدبیرم جز به پیش تو من نمی میرم
تو دهانم گرفته ای که خموش تو دهان گیر و من جهان گیرم
زان ز عالم ربوده ام حلقه که به دست توست زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کرده ست لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است راست رو خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان هر دو را بشکنم بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر چون شکر در گداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش درمیفکن دگر به تاخیرم
درد تاخیر چون برآرد دود بررود تا اثیر تاثیرم
1758
در وصالت چرا بیاموزم در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی یا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی ز من که نادانم یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم می کردم تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز بعد از این از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را به دست آرم تا از او کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذره معنی والضحی بیاموزم
کهربای تو را شوم کاهی جذبه کهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزم این من از مصطفی بیاموزم
سر مازاغ و ماطغی را من جز از او از کجا بیاموزم
در هوایش طواف سازم تا چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تا همچو مه بی قبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم تا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل سیر بی دست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوش لقای منی از تو خوش خوش لقا بیاموزم
1759
اه چه بی رنگ و بی نشان که منم کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش بوالعجب بحر بی کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم طرفه بی سود و بی زیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت های خموش در زبان نامده ست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد اینت گویای بی زبان که منم
می شدم در فنا چو مه بی پا اینت بی پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می دوی بنگر در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من نادره بحر و گنج و کان که منم
1760
به خدایی که در ازل بوده ست حی و دانا و قادر و قیوم
نور او شمع های عشق فروخت تا بشد صد هزار سر معلوم
از یکی حکم او جهان پر شد عاشق و عشق و حاکم و محکوم
در طلسمات شمس تبریزی گشت گنج عجایبش مکتوم
که از آن دم که تو سفر کردی از حلاوت جدا شدیم چو موم
همه شب همچو شمع می سوزیم ز آتشش جفت وز انگبین محروم
در فراق جمال او ما را جسم ویران و جان در او چون بوم
آن عنان را بدین طرف برتاب زفت کن پیل عیش را خرطوم
بی حضورت سماع نیست حلال همچو شیطان طرب شده مرحوم
یک غزل بی تو هیچ گفته نشد تا رسید آن مشرفه مفهوم
بس به ذوق سماع نامه تو غزلی پنج شش بشد منظوم
شام ما از تو صبح روشن باد ای به تو فخر شام و ارمن و روم
1761
ما همه از الست همدستیم عاقبت شکر بازپیوستیم
ما همه همدلیم و همراهیم جمله از یک شراب سرمستیم
ما ز کونین عشق بگزیدیم جز که آن عشق هیچ نپرستیم
چند تلخی کشید جان ز فراق عاقبت از فراق وارستیم
آفتابی درآمد از روزن کرد ما را بلند اگر پستیم
آفتابا مکش ز ما دامن نی که بر دامن تو بنشستیم
از شعاع تو است اگر لعلیم از تو هستیم ما اگر هستیم
پیش تو ذره وار رقصانیم از هوای تو بند بشکستیم
1762
آمدستیم تا چنان گردیم که چو خورشید جمله جان گردیم
مونس و یار غمگنان باشیم گل و گلزار خاکیان گردیم
چند کس را نییم خاص چو زر بر همه همچو بحر و کان گردیم
جان نماییم جسم عالم را قره العین دیدگان گردیم
چون زمین نیستیم یغماگاه ایمن و خوش چو آسمان گردیم
هر کی ترسان بود چو ترسایان همچو ایمان بر او امان گردیم
هین خمش کن از آن هم افزونیم که بر الفاظ و بر زبان گردیم
1763
ما که باده ز دست یار خوریم کی چو اشتر گیاه و خار خوریم
ایمنیم از خمار مرگ ایرا می باقی بی خمار خوریم
جام مردان بیار تا کامروز بی محابا و مردوار خوریم
به دم ناشمرده زنده شویم اندر آن دم که بی شمار خوریم
ساقیا پای دار تا ز کفت می سرجوش پایدار خوریم
پی این شیر مست می پوییم تا کباب از دل شکار خوریم
زان دیاریم کز حدث پاک است روزی پاک از آن دیار خوریم
نه چو کرکس اسیر مرداریم نه چو لک لک ز حرص مار خوریم
1764
ناله بلبل بهار کنیم تا بدان بلبلان شکار کنیم
کار او ناز و کار ما لابه است گر ننالیم پس چه کار کنیم
در گلستان رویم و گل چینیم بر سر عاشقان نثار کنیم
اندرآییم مست در بازار همه را مست و بی قرار کنیم
سیم با یار خوش عذار خوریم خدمت چشم پرخمار کنیم
کس نداند خدای داند و بس عیش هایی که با نگار کنیم
تو اگر رازدار ما باشی راز را با تو آشکار کنیم
می گریزند خلق از تاتار خدمت خالق تبار کنیم
بار کردند اشتران بگریز رختمان نیست ما چه بار کنیم
خلق خیزان کنند و ما بر بام اشتر مردمان شمار کنیم
1765
عاشق روی جان فزای توییم رحمتی کن که در هوای توییم
تو به رخسار آفتابی و مه ما همه ذره در هوای توییم
تا تو زین پرده روی بنمایی منتظر بر در سرای توییم
ای که ما در میان مجلس انس بیخود از شربت لقای توییم
خیره چون دشمنان مکش ما را کآخر ای دوست آشنای توییم
تو رضا می دهی به کشتن ما ما همه بنده رضای توییم
گر چه با خاتم سلیمانیم ای پری زاده خاک پای توییم
شمس تبریز جان جان هایی ما همه بنده و گدای توییم
1766
خیز تا فتنه ای برانگیزیم یک زمان از زمانه بگریزیم
بر بساط نشاط بنشینیم همه از پیش خویش برخیزیم
جز حریف ظریف نگزینیم با کسان خسان نیامیزیم
غم بیهوده در جهان نخوریم می آسوده در قدح ریزیم
ما گرفتار شادی و طربیم نه گرفتار زهد و پرهیزیم
گر ستیزه کند فلک با ما بر مرادش رویم و نستیزیم
چون نداریم هیچ دست آویز چند با هر کسی درآویزیم
عیش باقی است شمس تبریزی مست جاوید شاه تبریزیم
1767
تو چه دانی که ما چه مرغانیم هر نفس زیر لب چه می خوانیم
چون به دست آورد کسی ما را ما گهی گنج گاه ویرانیم
چرخ از بهر ماست در گردش زان سبب همچو چرخ گردانیم
کی بمانیم اندر این خانه چون در این خانه جمله مهمانیم
گر به صورت گدای این کوییم به صفت بین که ما چه سلطانیم
چونک فردا شهیم در همه مصر چه غم امروز اگر به زندانیم
تا در این صورتیم از کس ما هم نرنجیم و هم نرنجانیم
شمس تبریز چونک شد مهمان صد هزاران هزار چندانیم
1768
چند قبا بر قد دل دوختم چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من وام فقیران ز کرم توختم
حاصل از این سه سخنم بیش نیست سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکته عیسی جان در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه تا بنگوید صنم شوخ تم
1769
ای دل صافی دم ثابت قدم جات لکی تنذر خیر الامم
سر ننهی جز به اشارات دل بر ورق عشق ازل چون قلم
از طرب باد تو و داد تو رقص کنانیم چو شقه علم
رقص کنان خواجه کجا می روی سوی گشایشگه عرصه عدم
خواجه کدامین عدم است این بگو گوش قدم داند حرف قدم
عشق غریب است و زبانش غریب همچو غریب عربی در عجم
خیز که آورده امت قصه ای بشنو از بنده نه بیش و نه کم
بشنو این حرف غریبانه را قصه غریب آمد و گوینده هم
از رخ آن یوسف شد قعر چاه روشن و فرخنده چو باغ ارم
قصر شد آن حبس و در او باغ و راغ جنت و ایوان شد و صفه حرم
همچو کلوخی که در آب افکنی باز شود آب در آن دم ز هم
همچو شب ابر که خورشید صبح ناگه سر برزند از چاه غم
همچو شرابی که عرب خورد و گفت صل علی دنتها و ارتسم
از طرب این حبس به خواری و نقص می نگرد بر فلک محتشم
ای خرد از رشک دهانم مگیر قد شهد الله و عد النعم
گر چه درخت آب نهان می خورد بان علی شعبته ما کتم
هر چه بدزدید زمین ز آسمان فصل بهاران بدهد دم به دم
گر شبه دزدیده ای وگر گهر ور علم افراشتی وگر قلم
رفت شب و روز تو اینک رسید سوف یری النائم ماذا احتلم
1770
آمد سرمست سحر دلبرم بیخود و بنشست به مجلس برم
گرم شد و عربده آغاز کرد گفت که تو نقشی و من آزرم
تو به دو پر می پری و من به صد تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم
گر چه فروتر بنشستم ز لطف من ز حریفان به دو سر برترم
یک قدحم بیست چو جام شماست تا همه دانند که من دیگرم
ساغر من تا لب و باقی به نیم جان و دلم زفت و به تن لاغرم
صورت من ناید در چشم سر زان که از این سر نیم و زان سرم
من پنهان در دل و دل هم نهان زانک در این هر دو صدف گوهرم
گر قدحی بیشتر از من خوری من دو سبو بیشتر از تو خورم
گر به دو صد کوه چو بز بردوی من که و بز را دو شکم بردرم
چون بدوم مه نبود همتکم چون بجهم چرخ بود چنبرم
چون ببرم دست به سوی سلاح دشنه خورشید بود خنجرم
خشک نماید بر تو این غزل چون نشدی تر ز نم کوثرم
کور نه ام لیک مرا کیمیاست این درم قلب از آن می خرم
جزو و کلم یار مرا درخور است نی خوردم غم و نه من غم خورم
1771
شد ز غمت خانه سودا دلم در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو می نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت رفت بر این سقف مصفا دلم
آه که امروز دلم را چه شد دوش چه گفته است کسی با دلم
از طلب گوهر گویای عشق موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب می درد در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکته هاست آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی وای دلم وای دلم وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین چند رود سوی ثریا دلم
1772
چند گهی فاتحه خوانت کنم از پس آن شاه جهانت کنم
پیر شدی در غم ما باک نیست پیر بیا تا که جوانت کنم
هیچ غم جان مخور ار جان برفت بگلر لشکرگه جانت کنم
آنچ محال است تصور دهم وجه محالیش بیانت کنم
ره دهمت تا به اصول اصول راه چه باشد که چنانت کنم
گر چه کلیمی همه در اعتراض کشف کنم خضر زمانت کنم
1773
بار دگر جانب یار آمدیم خیره نگر سوی نگار آمدیم
بر سر و رو سجده کنان جمله راه تا سر آن گنج چو مار آمدیم
نافه آهو چو بزد بر دماغ دام گرفتیم و شکار آمدیم
دام بشر لایق آن صید نیست پس تو بگو ما به چه کار آمدیم
پار دل پاره رفوی تو دید بر طمع دولت پار آمدیم
ای همه هستی مکن از ما کنار زانک ز هستی به کنار آمدیم
همچو ستاره سوی شیطان کفر نفط زنانیم و شرار آمدیم
همچو ابابیل سوی پیل گبر سنگ زنانیم و دمار آمدیم
باز چو بینیم رخ عاشقان با طبق سیم نثار آمدیم
1774
ما به تماشای تو بازآمدیم جانب دریای تو بازآمدیم
سیل غمت خانه دل را ببرد زود به صحرای تو بازآمدیم
چون سر ما مطبخ سودای توست بر سر سودای تو بازآمدیم
از سر چه صد رسن انداختی تا سوی بالای تو بازآمدیم
ناله سرنای تو در جان رسید در پی سرنای تو بازآمدیم
1775
گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم گر تو میی من قدحم ور ترشی من کبرم
عبس وجها سندی کان سناه مددی کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم
زنده نباشد دل من گر به مهش دل ندهم عقل ندارد سر من گر ز نباتش نچرم
مبسمه بلبلنی عابسه زلزلنی ما شطه شیبنی غیبته الف هرم
گر کژی آرم سوی او همچو کمان تیر خورم ور هنر آرم سوی او عرضه کنم بی هنرم
بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی قمت اطوف سکرا مغتنما حول حرم
گر پی رایش نروم باد گسسته رگ من ور سوی بحرش نروم باد شکسته گهرم
ظلت به مقتنیا مرتزقا مجتنیا نخله خلد نبتت وسط ریاض و ارم
چونک شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان که خرم
کنت ثقیلا کسلا خففنی جذبته نمت علی قارعه عاصفنی سیل عرم
گفتم بسته ست دلم گفت منم قفل گشا گفتم کشتی تو مرا گفت من از تو بترم
رو سخن کار مگو کز همه آزاد شدم رو سخن خار مگو چون همه گل می سپرم
1776
منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادم دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را به تو دادم
کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم فالیه نتراجع و الیه نتحاکم
چو شراب تو بنوشم چو شراب تو بجوشم چو قبای تو بپوشم ملکم شاه قبادم
قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی و رعانی و سقانی هو فی الفضل مقدم
ز میانم چو گزیدی کمر مهر تو بستم چو بدیدم کرم تو به کرم دست گشادم
نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا طلع البدر فطیبوا قدم الحب و انعم
چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس چه کنم سیم و درم را چو در این گنج فتادم
لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی طمس البدر هلالا خضع القلب و اسلم
چو تویی شادی و عیدم چه نکوبخت و سعیدم دل خود بر تو نهادم به خدا نیک نهادم
خدعونی نهبونی اخذونی غلبونی وعدونی کذبونی فالی من اتظلم
نه بدرم نه بدوزم نه بسازم نه بسوزم نه اسیر شب و روزم نه گرفتار کسادم
ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق غسق النفس تفرق ربض الکفر تهدم
چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی چو فزودی تو بهایم که کند طمع مزادم
نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی فمن العشق تدثر و من العشق تختم
روش زاهد و عابد همگی ترک مراد است بنما ترک چه گویم چو تویی جمله مرادم
لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی لک بخلی لک جودی و لک الدهر منظم
چو مرا دیو ربودی طربم یاد تو بودی تو چنانم بربودی که بشد یاد ز یادم
الف الدهر بعادی جرح البعد فوادی فقد النوم وسادی و سعاداتی نوم
به صفت کشتی نوحم که به باد تو روانم چو مرا باد تو دادی مده ای دوست به بادم
فاری الشمل تفرق و اری الستر تمزق و اری السقف تخرق و اری الموج تلاطم
من اگر کشتی نوحم چه عجب چون همه روحم من اگر فتح و فتوحم چه عجب شاه نژادم
و اری البدر تکور و اری النجم تکدر و اری البحر تسجر و اری الهلک تفاقم
چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم چو فتم جانب ساحل حجرم سنگ و جمادم
فقد اهدانی ربی و اتی الجد بحبی نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم
به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم سوی مردار چه گردم نه چو زاغم نه چو خادم
نزل العشق بداری معه کاس عقاری هو معراج سواری و علی السطح کسلم
چو بسازیم چو عیدم چو بسوزیم چو عودم ز تو گریم ز تو خندم ز تو غمگین ز تو شادم
بک احیی و اموت بک امسک و افوت بک فی الدهر سکوت بک قلبی یتکلم
چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم
1777
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم لا تیاسوا من غابکم لا تدنسوا اثوابکم
الحمد لله الذی من علینا بالثنا فی ظل دین مسند لا تغلقوا ابوابکم
یا اولیا لا تحزنوا اربحتکم لا تغبنوا اشجعتکم لا تجبنوا لا تحقروا القابکم
یا رب اشرح صدرنا یا رب ارفع قدرنا یا رب اظهر بدرنا لا تعبدوا اربابکم
ما لی اله غیره نال البرا یا خیره طاب الموافی سیره لا تخسرو اعقابکم
بوی دل آید از سخن دل حاصل آید از سخن تا مقبل آید از سخن لا تهتکوا جلبابکم
1778
رحت انا من بینکم غبت کذا من عینکم لا تغفلوا عن حینکم لا تهدموا دارینکم
اخواننا اخواننا ان الزمان خاننا لا تنسوا هجراننا لا تهدموا دارینکم
قد فاتنا اعمارنا و استنسیت اخبارنا و استثقلت اوزارنا لا تهدموا دارینکم
استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم و استعشقوا ایمانکم لا تهدموا دارینکم
1779
اتیناکم اتیناکم فحیونا نحییکم و لو لاکم و لقیاکم لما کنا بودایکم
دخلنا دارکم سکری فشکرا ربنا شکرا ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم
خرجنا من قری الوادی دخلنا القصر یا حادی توافیتم بمیعادی و باح الراح ساقیکم
فاخف القصر لا تبدی و من یسالک لا تهدی فانت الغوث و المجدی اذا ناجی مناجیکم
و تسقینا و تشفینا و مثل السر تخفینا و هذا کله فضل فانا لا نکافیکم
1780
اقبل الساقی علینا حاملا کاس المدام فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام
اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن و انطقوا من غیر حرف و اسکتوا تم الکلام
ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا و ارکبوا ظهر المعالی و ادخلوا بین الزحام
انهضوا نادی المنادی الصلا این الرجال جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم القیام
اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام
وافقونا وافقونا فی طریق الاتحاد انما نحن کنهر فرقوه و السلام
یا ندیمی سل سبیلا نحو عین السلسبیل قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلام
1781
قد رجعنا قد رجعنا جائیا من طورکم انظرونا انظرونا نقتبس من نورکم
کل من یرجو وجودا یغتنم من جودکم کل من ارداه عسر نال من میسورکم
لیس یشقی بالرزایا من یکن محفوظکم لا یبالی بالبرایا خاضعی منصورکم
حارت ابصار البرایا فی بدیهیاتکم من یلاقی من یسوق الخیل فی مستورکم
لیس یهدی قلبنا الا نسیم منکم لیس یجلی طرفنا الا بقربی دورکم
1782
ظننتم ایا عذال ان قد عدلتم تظنون ان الحق فیما عذلتم
و ما ضاء ذاک البدر الا لاهله و غادرکم انواره فضللتم
فما مل من ذاق الصبابه و الهوی و انکم ما ذقتم فمللتم
و ان ذقتموا ما ذقتموه بحقها و لا مشرب العشاق یوما وصلتم
1783
فان وفق الله الکریم وصالکم و عاین روحی حسنکم و جمالکم
تصدقت بالروح العزیز لشکرها فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم
الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم الی کم اوانس طیفکم و خیالکم
تناقص صبری بازدیاد ملالکم فیالیتنی افننی کصبری ملالکم
عمی العین من تذکارها حرکاتکم و غنجاتها ویلاکم و دلالکم
رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی فصاح علینا صیحه العشق والکم
لقد جاء من تبریز روح مجسم الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم
1784
علی اهل نجد الثنا و سلام و عیشتنا فی غیرهم لحرام
فضیلته للفاضلین بصیره ملاحته للعاشقین قوام
بصیره اهل الله منه مکحل و عشره اهل الحق فیه مدام
ایا ساکنیها من فضیله سیدی لکم عیشه مرضیه و دوام
و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا لکان علی باب الملیک زحام
ملیک اذا لاحت شعاشع خده لا صبح حیا صخره و رخام
سقی الله وقتا انطقانا کلامه ففی الروح من ذاک الکلام کلام
غدا آلفا قلبی یقوم لامره وقدی من عذل العواذل لام
1785
بیا بیا دلدار من دلدار من درآ درآ در کار من در کار من
تویی تویی گلزار من گلزار من بگو بگو اسرار من اسرار من
بیا بیا درویش من درویش من مرو مرو از پیش من از پیش من
تویی تویی هم کیش من هم کیش من تویی تویی هم خویش من هم خویش من
هر جا روم با من روی با من روی هر منزلی محرم شوی محرم شوی
روز و شبم مونس تویی مونس تویی دام مرا خوش آهوی خوش آهوی
ای شمع من بس روشنی بس روشنی در خانه ام چون روزنی چون روزنی
تیر بلا چون دررسد چون دررسد هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی
صبر مرا برهم زدی برهم زدی عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی
دل را کجا پنهان کنم در دلبری تو بی حدی تو بی حدی
ای فخر من سلطان من سلطان من فرمان ده و خاقان من خاقان من
چون سوی من میلی کنی میلی کنی روشن شود چشمان من چشمان من
هر جا تویی جنت بود جنت بود هر جا روی رحمت بود رحمت بود
چون سایه ها در چاشتگه فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود
فضل خدا همراه تو همراه تو امن و امان خرگاه تو خرگاه تو
بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا پیوسته در درگاه تو درگاه تو
1786
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بُستان من
چون میروی بی من مرو، ای جان جان بی تن مرو وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بر درم، وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری، در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برَم، شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا، بی خواب و خور کردی مرا سرمست و خندان اندرآ، ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده، در هستی پنهان من
ُگل جامه در از دست تو، ای چشم نرگس مستِ تو ای شاخ ها آبستِ تو، ای باغ بی پایان من
یک لحظه داغم میکشی، یک دم به باغم میکشی پیش چراغم میکشی، تا وا شود چشمان من
ای جان ِ پیش از جانها، وی کان پیش از کانها ای آن ِ پیش از آن ها، ای آن من ای آن من
منزلگه ما خاک نی، گر تن بریزد باک نی اندیشه ام افلاک نی، ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد، در بحر باشد تا ابد در آب حیوان مرگ کو؟ ای بحر من عمّان من
ای بوی تو در آه من، وی آه تو همراه من بر بوی شاهنشاه من، شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلی جدا بی تو چرا باشد چرا؟ ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح الدین من، ره دان من ره بین من ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان من
1787
گر آخر آمد عشق تو گردد ز اول ها فزون بنوشت توقیعت خدا کالاخرون السابقون
زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او سر کرده صورت های او از بحر جان آبگون
آدم دگربار آمده بر تخت دین تکیه زده در سجده شکر آمده سرهای نحن الصافون
رستم که باشد در جهان در پیش صف عاشقان شبدیز می رانند خوش هر روز در دریای خون
هر سو دو صد ببریده سر در بحر خون زان کر و فر رقصان و خندان چون شکر ز انا الیه راجعون
گر سایه عاشق فتد بر کوه سنگین برجهد نه چرخ صدق ها زند تو منکری نک آزمون
بر کوه زد اشراق او بشنو تو چاقاچاق او خود کوه مسکین که بود آن جا که شد موسی زبون
خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان کو آسمان کو ریسمان کو جان کو دنیای دون
تن را تو مشتی کاه دان در زیر او دریای جان گر چه ز بیرون ذره ای صد آفتابی از درون
خورشیدی و زرین طبق دیگ تو را پخته است حق مطلوب بودی در سبق طالب شدستی تو کنون
او پار کشتی کاشته امسال برگ افراشته سر از زمین برداشته بر خویش می خواند فسون
جان مست گشت از کاس او ای شاد کاس و طاس او طاسی که بهر سجده اش شد طشت گردون سرنگون
ای شمس تبریز از کرم ای رشک فردوس و ارم تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم ارغنون
1788
تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون نک کش کشانت می برند انا الیه راجعون
تا کی زنی بر خانه ها تو قفل با دندانه ها تا چند چینی دانه ها دام اجل کردت زبون
شد اسب و زین نقره گین بر مرکب چوبین نشین زین بر جنازه نه ببین دستان این دنیای دون
برکن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو اندر خاک و خون
دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی دستک زنان می آمدی کو یک نشان ز آن ها کنون
ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ فرزند و اهل و خانه ات از خانه کردندت برون
کو عشرت شب های تو کو شکرین لب های تو کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می خواندی فسون
کو صرفه و استیزه ات بر نان و بر نان ریزه ات کو طوق و کو آویزه ات ای در شکافی سرنگون
کو آن فضولی های تو کو آن ملولی های تو کو آن نغولی های تو در فعل و مکر ای ذوفنون
این باغ من آن خان من این آن من آن آن من ای هر منت هفتاد من اکنون کهی از تو فزون
کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن کو حمله ها و مشت تو وان سرخ گشتن از جنون
هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو نابوده مهراندوز تو از خالق ریب المنون
امروز ضربت ها خوری وز رفته حسرت ها خوری زان اعتقاد سرسری زان دین سست بی سکون
زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای خواجه چون
چون آینه باش ای عمو خوش بی زبان افسانه گو زیرا که مستی کم شود چون ماجرا گردد شجون
1789
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته قطارها آراسته از ما حلالی خواسته چه خفته اید ای کاروان
این بانگ ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس هر لحظه ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان
زین شمع های سرنگون زین پرده های نیلگون خلقی عجب آید برون تا غیب ها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را فریاد از این عمر سبک زنهار از این خواب گران
ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکش های او نوش است ناخوش های او آب است آتش های او بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او از حیله بسیار او این ذره ها لرزان دلان
ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالار ده تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت چون کمان
تخم دغل می کاشتی افسوس ها می داشتی حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود کاین خشم ها از وی جهد گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان
در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود این رمز گفتی بس بود دیگر مگو درکش زبان
1790
دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من
گفتم صلای ماجرا ما را نمی پرسی چرا گفتا که پرسش های ما بیرون ز گوش است و دهن
گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل گفت از اشارت های دل هم جان بسوزد هم بدن
گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن
گشتن به گرد خود خطا الا جمال قطب را او را روا باشد روا کو ره رو است اندر وطن
هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران ای ساربان منزل مکن جز بر در آن یار من
ای عشرت و ای ناز ما ای اصل و ای آغاز ما آخر چه داند راز ما جان حسن یا بوالحسن
ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن
چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن
مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود لیلی چو بیند مر تو را گردد چو مجنون ممتحن
در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها ای یاس من گوید همی اندر فراقت یاسمن
گر آفتاب روی تو روزی ده ما نیستی ذرات کونین از طمع کی باز کردندی دهن
حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود پس شرحه های گوشتش زنده شود زین بابزن
آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا کای رسته از جان فنا بر جان بی آزار زن
نعره زنند آن شرحه ها یا لیت قومی یعلمون گر نعره شان این سو رسد نی گبر ماند نی وثن
نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو تا وطن
هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی خویشتن
1791
بویی همی آید مرا مانا که باشد یار من بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من
کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من
خاصه کنون از جوش او زان جوش بی روپوش او رحمت چو جیحون می رود در قلزم اسرار من
پرده ست بر احوال من این گفتی و این قال من ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من
کو نعره ای یا بانگی اندرخور سودای من کو آفتابی یا مهی ماننده انوار من
این را رها کن قیصری آمد ز روم اندر حبش تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من
نظاره کن کز بام او هر لحظه ای پیغام او از روزن دل می رسد در جان آتشخوار من
لاف وصالش چون زنم شرح جمالش چون کنم کان طوطیان سر می کشند از دام این گفتار من
اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من سینای موسی را نگر در سینه افکار من
امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار من
آن پیل بی خواب ای عجب چون دید هندستان به شب لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من
امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم کآمد به میرابی دل سرچشمه انهار من
بر گوش من زد غره ای زان مست شد هر ذره ای بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار من
یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد زنار من
صبر از دل من برده ای مست و خرابم کرده ای کو علم من کو حلم من کو عقل زیرکسار من
این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر ای هر چه غیر داد او گر جان بود اغیار من
ای دلبر بی جفت من ای نامده در گفت من این گفت را زیبی ببخش از زیور ای ستار من
ای طوطی هم خوان ما جز قند بی چونی مخا نی عین گو و نی عرض نی نقش و نی آثار من
از کفر و از ایمان رهد جان و دلم آن سو رود دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و کردار من
ای طبله ام پرشکرت من طبل دیگر چون زنم ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من
مهمانیم کن ای پسر این پرده می زن تا سحر این است لوت و پوت من باغ و رز و دینار من
خفته دلم بیدار شد مست شبم هشیار شد برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من
در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین ابصار عبرت دیده را ای عبره الابصار من
بس سنگ و بس گوهر شدم بس مومن و کافر شدم گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تکرار من
روزی برون آیم ز خود فارغ شوم از نیک و بد گویم صفات آن صمد با نطق درانبار من
جانم نشد زین ها خنک یا ذا السماء و الحبک ای گلرخ و گلزار من ای روضه و ازهار من
امشب چه باشد قرن ها ننشاند آن نار و لظی من آب گشتم از حیا ساکن نشد این نار من
هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم همواره آنتر می شوم از دولت هموار من
چون جزو جانم کل شوم خار گلم هم گل شوم گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار من
ای کف زنم مختل مشو وی مطربم کاهل مشو روزی بخواهد عذر تو آن شاه باایثار من
روزی شوی سرمست او روزی ببوسی دست او روزی پریشانی کنی در عشق چون دستار من
کرده ست امشب یاد او جان مرا فرهاد او فریاد از این قانون نو کاسکست چنگش تار من
مجنون کی باشد پیش او لیلی بود دل ریش او ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار من
دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من
زان می حرام آمد که جان بی صبر گردد در زمان نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من
جان گر همی لرزد از او صد لرزه را می ارزد او کو دیده های موج جو در قلزم زخار من
من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش حیرت همی حیران شود در مبعث و انشار من
خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من
خلقان ز مرگ اندر حذر پیشش مرا مردن شکر ای عمر بی او مرگ من وی فخر بی او عار من
آه از مه مختل شده وز اختر کاهل شده از عقده من فارغ شده بی دانش فوار من
بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم کو صبح مصبوحان من کو حلقه احرار من
پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان کاهلان بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و اشعار من
جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو جز عشق و دلسوزی مگو جز این مدان اقرار من
1792
این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوان است این
این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانی است این
آن جان جان افزاست این یا جنت الماواست این ساقی خوب ماست این یا باده جانی است این
تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این
امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی است این
ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این
مست و پریشان توام موقوف فرمان توام اسحاق قربان توام این عید قربانی است این
رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این
گل های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این
هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی است این
ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو کس می نداند حرف تو گویی که سریانی است این
خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این
هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود چون گوی شو بی دست و پا هنگام وحدانی است این
گویی شوی بی دست و پا چوگان او پایت شود در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانی است این
آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو سجده کن و چیزی مگو کاین بزم سلطانی است این
1793
این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
بی هوشی جان هاست این یا گوهر کان هاست این یا سرو بستان هاست این یا صورت روح الامین
سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوا و دین
خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین
خورشید اندر سایه اش افزون شده سرمایه اش صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین
بسم الله ای روح البقا بسم الله ای شیرین لقا بسم الله ای شمس الضحا بسم الله ای عین الیقین
هین روی ها را تاب ده هین کشت دل را آب ده نعلین برون کن برگذر بر تارک جان ها نشین
ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین
ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر خورشید شد جفت قمر در مجلس آ عشرت گزین
من کیسه ها می دوختم در حرص زر می سوختم ترک گدارویی کنم چون گنج دیدم در کمین
ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل چون کودکی کز کودکی وز جهل خاید آستین
چون بیندش صاحب نظر صدتو شود او را بصر دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین
در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر درخورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین
بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او بنهاده بر کف ها طبق بهر نثارش حور عین
این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان این نامه می پرد عیان تا کف اصحاب الیمین
1794
ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن نوحه کنان از هر طرف صد بی زبان صد بی زبان
هرگز نباشد بی سبب گریان دو چشم و خشک لب نبود کسی بی درد دل رخ زعفران رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان
کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان
کو میوه ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان
خورده چو آدم دانه ای افتاده از کاشانه ای پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان
جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده بی برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان
ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان
ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان
میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد نک صبح دولت می دمد ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان
از حبس رسته دانه ها ما هم ز کنج خانه ها آورده باغ از غیب ها صد ارمغان صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود زاینده و والد شود دور زمان دور زمان
لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان
من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر پیکان پران آمده از لامکان از لامکان
1795
هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن مردانه باش و غم مخور ای غمگسار مرد و زن
قوت بده قوت ستان ای خواجه بازارگان صرفه مکن صرفه مکن در سود مطلق گام زن
گر آب رو کمتر شود صد آب رو محکم شود جان زنده گردد وارهد از ننگ گور و گورکن
امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن
درسوختم این دلق را رد و قبول خلق را گو سرد شو این بوالعلا گو خشم گیر آن بوالحسن
گر تو مقامرزاده ای در صرفه چون افتاده ای صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن
صد جان فدای یار من او تاج من دستار من جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن
آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود چون خلق یار من شود کان می نگنجد در دهن
فرمان یار خود کنم خاموش باشم تن زنم من چون رسن بازی کنم اندر هوای آن رسن
1796
دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن صد حور کش داری ولی بنگر یکی داری چو من
قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی اینک چنین بگداختی حیران فی هذا الزمن
ای فتنه ها انگیخته بر خلق آتش ریخته وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن
در بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش مرد و زن
خاشاک اگر گردان بود از موج جان از جا مرو سرنای خود را گفته تو من دم زنم تو دم مزن
بس شمع ها افروختی بیرون ز سقف آسمان بس نقش ها بنگاشتی بیرون ز شهر جان و تن
ای بی خیال روی تو جمله حقیقت ها خیال ای بی تو جان اندر تنم چون مرده ای اندر کفن
بی نور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین بی جان جان انگیز او ای جان من رو جان مکن
گفتم صلای ماجرا ما را نمی پرسی چرا گفتا که پرسش های ما بیرون ز گوش است و دهن
ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته ای سال ها نشناخته تو خویش را از پیرهن
تا جان بااندازه ات بر جان بی اندازه زد جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در لگن
1797
ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من ای دل نمی ترسی مگر از یار بی زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من
یادت نمی آید که او می کرد روزی گفت گو می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی جام تو بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
1798
ای یار من ای یار من ای یار بی زنهار من ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من
خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من
ای شب روان را مشعله ای بی دلان را سلسله ای قبله هر قافله ای قافله سالار من
هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری هم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من
چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من
هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من هم نور نور نور من هم احمد مختار من
هم مونس زندان من هم دولت خندان من والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من
گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من
گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من
گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده در صف درآ واپس مجه ای حیدر کرار من
1799
در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاک من هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من
عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من
من زخم کردم بر دلت مرهم منه بر زخم من من چاک کردم خرقه ات بخیه مزن بر چاک من
در من از این خوشتر نگر کآب حیاتم سر به سر چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاک من
دریا نباشد قطره ای با ساحل دریای جان شادی نیرزد حبه ای در همت غمناک من
خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان شیران نر بین سرنگون بربسته بر فتراک من
دل های شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده مجنون کنان مجنون شده از شاهد لولاک من
گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا کوه احد جنبان شود برپرد از محراک من
جامی که تفش می زند بر آسمان بی سند دانی چه جوشش ها بود از جرعه اش بر خاک من
آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند وانگه ببینی گوهری در جسم چون خاشاک من
عالم چو مرغی خفته ای بر بیضه پرچوژه ای زان بیضه یابد پرورش بال و پر املاک من
روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد هفت آسمان فانی شود در نو بیضه پاک من
خری که او را نیست بن می گوید ای خاک کهن دامن گشا گوهرستان کی دیده ای امساک من
در وهم ناید ذات من اندیشه ها شد مات من جز احولی از احولی کی دم زند ز اشراک من
خامش که اندر خامشی غرقه تری در بی هشی گر چه دهان خوش می شود زین حرف چون مسواک من
1800
هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم المعین
صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین الیقین
از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا کای روح پاک مقتدا یا رحمه للعالمین
حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری هم از دقایق مخبری پیش از ظهور یوم دین
ای دل ز دیده دام کن دیده نداری وام کن ای جان نفیر عام کن تا برجهی زین آب و طین
ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری باید که صف ها بردری و آیی بر آن قلعه حصین
هان ای حبیب و ای محب بشنو صلا و فاستجب گر گشت جانان محتجب جان می رود نیکوش بین
گفته ست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون یا لیت قومی یعلمون که با کیانم همنشین
سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین
هر کس که یابد این رشد زان قند بی حد او چشد مانند موسی برکشد از خاره او ماء معین
چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مه ها مهین
گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر گر می خوری زان می بخور ور می گزینی زان گزین
الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد جاء المدد جاء المدد استنصروا یا مسلمین
مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا فی نشونا او مشینا من قربه العرق الوتین
1801
آن شاخ خشک است و سیه هان ای صبا بر وی مزن ای زندگی باغ ها وی رنگ بخش مرد و زن
هان ای صبای خوب خد اندر رکابت می رود آب روان و سبزه ها وز هر طرف وجه الحسن
دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر می زنی او سخت خشک است و سیه بر وی مزن از بهر من
من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم این کی تواند گفت گل با لاله یا سرو و سمن
ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار بدن
خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم رنجور بسته فن بود خاصه در این باریک فن
1802
چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من نی تن کشاند بار من نی جان کند پیکار من
چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من
گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر سر می نهد هر شیر نر در صبر پاافشار من
تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان ای نقطه خوبی و کش در جان چون پرگار من
تا آب باشد پیشوا گردن بود این آسیا تو بی خبر گویی که بس که آرد شد خروار من
او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو تا آب هست او می طپد چون چرخ در اسرار من
غلبیرم اندر دست او در دست می گرداندم غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من
نی صدق ماند و نی ریا نی آب ماند و نی گیا وانگه بگفتم هین بیا ای یار گل رخسار من
ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من مشکن ببین اشکست من خیز ای سپه سالار من
ای جان خوش رفتار من می پیچ پیش یار من تا گویدت دلدار من ای جان و ای جاندار من
مثل کلابه ست این تنم حق می تند چون تن زنم تا چه گولم می کند او زین کلابه و تار من
پنهان بود تار و کشش پیدا کلابه و گردشش گوید کلابه کی بود بی جذبه این پیکار من
تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون دستار من
ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری ترسم که تو پیچی کنی در مغلطه دیدار من
1803
بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن
چشم و دماغ از عشق تو بی خواب و خور پرورده شد چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بی دهن
ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث هر لحظه زاید صورتی در شهر جان بی مرد و زن
هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شکر با صد هزاران کر و فر در خدمت معشوق من
حیران ملک در رویشان آب فلک در جویشان ای دل چو اندر کویشان مست آمدی دستی بزن
زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین المستغاث ای مسلمین زین نقش های پرفتن
1804
با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من
ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی وی بنده ات را بندگی بهتر ز ملک انجمن
گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را تا زنده ای باشم تو را چون شمع در گردن زدن
زاهد چه جوید رحم تو عاشق چه جوید زخم تو آن مرده ای اندر قبا وین زنده ای اندر کفن
آن در خلاص جان دود وین عشق را قربان شود آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان خویشتن
ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن
1805
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخه ها آبست تو وی باغ بی پایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جان ها وی کان پیش از کان ها ای آن بیش از آن ها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست اندیشه ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی شاهنشاه من هر لحظه ای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
1806
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من
خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من
عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم این است تر و خشک من پیدا بود امکان من
دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من
با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من
نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من
بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من
گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من
بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من
گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من
پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی خطر تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من
گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من
الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من
بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من
1807
ای بس که از آواز دش وامانده ام زین راه من وی بس که از آواز قش گم کرده ام خرگاه من
کی وارهانی زین قشم کی وارهانی زین دشم تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بی گاه من
لیکن گشاد راه کو دیدار و داد شاه کو خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من
تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم در هر دو حالت والهم در صنعت الله من
1808
با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من بیگانه می باشم چنین با عشق از دست فتن
از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس بلی این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن
بحری است از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن
گفتن از او تشبیه شد خاموشیت تعطیل شد این درد بی درمان بود فرج لنا یا ذا المنن
نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او هم بی خبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن
خفته ست و برجسته ست دل در جوش پیوسته ست دل چون دیگ سربسته ست دل در آتشش کرده وطن
ای داده خاموشانه ای ما را تو از پیمانه ای هر لحظه نوافسانه ای در خامشی شد نعره زن
در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن
الفاظ خاموشان تو بشنوده بی هوشان تو خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن
لطفت خدایی می کند حاجت روایی می کند وان کو جدایی می کند یا رب تو از بیخش بکن
ای خوشدلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن
ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما ای جامه ها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن
آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن
1809
بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من
ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من جان من و جان همه حیران شده در کار من
ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من ای آتشی انداخته در جان زیرکسار من
ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمک در هر جمال از تو نمک ای دیده و دیدار من
سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار من
خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار من
ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانوا آهسته تر زن زخمه ها تا نگسلانی تار من
تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من
از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو صد خوان زرین می نهد هر شب دل خون خوار من
هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم تا برد آخر عاقبت دستار من دستار من
آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم تا همچو در کرد از کرم گفتار من گفتار من
1810
من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان
خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند دزدی چو سلطان می کند پس از کجا خواهند امان
عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان
عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بی کران
آواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمده ست دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من گفتم به زندانش کنم او می نگنجد در جهان
از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده از حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهان
خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو او نیز می پرسد که کو آن دزد او خود در میان
ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان
ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل بر من بزن زخم و مهل حقا نمی خواهم امان
سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش ای من فدای تیر تو ای من غلام آن کمان
زخم تو در رگ های من جان است و جان افزای من شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان
کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان
شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بی نشان
1811
خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن ای ماه برهم می زنی عهد ثریا نی مکن
تو روز پرنور و لهب ما در پی تو همچو شب هر جا که منزل می کنی آییم آن جا نی مکن
ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل بی تو بماند از عمل در زخم سرما نی مکن
ای آفتابت دایه ای ما در پیت چون سایه ای ای دایه بی الطاف تو ماندیم تنها نی مکن
1812
ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین
تا غمزه ات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین
خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق ای بنده ات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین
ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم شمس دین
ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک از همدگر مسکینترک مخدوم جانم شمس دین
مطلوب جمله جان ها جان را سوی اجلال ها تو داده پر و بال ها مخدوم جانم شمس دین
دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دین
1813
کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من شکر خدا را که خرم برد صداع از سر من
گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم نیست ز گاو و شکمش بوی خوش عنبر من
گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من
حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر حیف نگر حیف نگر وازر من وازر من
سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد جز تل سرگین نبود خدمت او بر در من
گاو بر این چرخ بر این گاو دگر زیر زمین زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من
رفتم بازار خران این سو و آن سو نگران از خر و از بنده خر سیر شد این منظر من
گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر من
1814
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من گفتم می می نخورم گفت برای دل من
داد می معرفتش با تو بگویم صفتش تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من
از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من
گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود کوه احد پاره شود آه چه جای دل من
شاد دمی کان شه من آید در خرگه من باز گشاید به کرم بند قبای دل من
گوید که افسرده شدی بی من و پژمرده شدی پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من
گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو کیست که داند جز تو بند و گشای دل من
گوید نی تازه شوی بی حد و اندازه شوی تازه تر از نرگس و گل پیش صبای دل من
گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من
1815
من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان
جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان
زانک مرا داد لبش نیست لبی را اثرش ز آنچ چشیدم ز لبت هیچ لبی را مچشان
آنک ترش روی بود دانک درم جوی بود از خم سرکه است همه با شکرانش منشان
گفتم ای شاه علم من که میان عسلم از عسل من که چشد گفت لب خوش منشان
1816
آینه ای بزدایم از جهت منظر من وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من
رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من ساقی مستقبل من کو قدح احمر من
رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من شکر که سرگین خری دور شده ست از در من
مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود زانک چو خر دور شود باشد عیسی بر من
از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من
آنچ که خر کرد به من گرگ درنده نکند رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من
تلخی من خامی من خواری و بدنامی من خون دل آشامی من خاک از او بر سر من
شارق من فارق من از نظر خالق من شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من
1817
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من بی سر و بی پا دل من وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من
طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من
صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
1818
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من
خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من
ای شده استاد امین جز که در آتش منشین گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من
سوی صلاح دل و دین آمده جبریل امین در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من
1819
کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این دیده ایمان شود ار نوش کند کافر از این
عشق بود کان هنر عشق بود معدن زر دوست شود جلوه از آن پوست شود پرزر از این
عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب مشک شده مست از او گشته خجل عنبر از این
عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان خاک شود گوهر از آن فخر کند مادر از این
1820
هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین صبر تو کو ای صابر ای همه صبر و تمکین
ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین
هی به سلف نفخی کن پیشتر از یوم الدین تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین
هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین
چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش چند دهی بد خبرش کار چنین است و چنین
چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد برین
هیچ عسل زهر دهد یا ز شکر سرکه جهد مغلطه تا چند دهی ای غلط انداز مهین
هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین
سرو چه ماند به خسی زر به چه ماند به مسی تو به چه مانی به کسی ای ملک یوم الدین
1821
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن آینه صبوح را ترجمه شبانه کن
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
گر عسس خرد تو را منع کند از این روش حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن
ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته ای اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن
خیز کلاه کژ بنه وز همه دام ها بجه بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت چون تو خیال گشته ای در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر آتش اختیار کن دست در آن میانه کن
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن جرعه خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا ده به کفم یگانه ای تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن
کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن
ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقه در چه می شوی در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن
1822
ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من جور مکن که بشنود شاد شود حسود من
بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را وه که چه شاد می شود از تلف وجود من
تلخ مکن امید من ای شکر سپید من تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربوده ای مونس من تو بوده ای درد توام نموده ای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
1823
سیر نمی شوم ز تو نیست جز این گناه من سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او تشنه تر است هر زمان ماهی آب خواه من
درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را جانب بحر می روم پاک کنید راه من
چند شود زمین وحل از قطرات اشک من چند شود فلک سیه از غم و دود آه من
چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من
جانب بحر رو کز او موج صفا همی رسد غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من
آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه ام یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من
سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من
خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
در دل من درآمد او بود خیالش آتشین آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من
گفت که از سماع ها حرمت و جاه کم شود جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من
عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من
لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من
از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو راه زند دل مرا داعیه اله من
1824
سیر نمی شوم ز تو ای مه جان فزای من جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان ذره به ذره رقص در نعره زنان که های من
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور گفتم غم نمی خورم ای غم تو دوای من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من
گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش خنده زنان سری نهد در قدم قضای من
گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من
گفتم روزکی دو سه مانده ام در آب و گل بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من
گفت در آب و گل نه ای سایه توست این طرف برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من
زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من
1825
من طربم طرب منم زهره زند نوای من عشق میان عاشقان شیوه کند برای من
عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود فاش کند چو بی دلان بر همگان هوای من
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من
من سر خود گرفته ام من ز وجود رفته ام ذره به ذره می زند دبدبه فنای من
آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من
یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من
تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من
باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من
ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من
بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را بر کف پیر من بنه از جهت رضای من
گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش بال و پری گشادمش از صفت صفای من
پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد نیست در آن صفت که او گوید نکته های من
ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم راح بود عطای او روح بود سخای من
باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم مست میان کو منم ساقی من سقای من
از کف خویش جسته ام در تک خم نشسته ام تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من
شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من
1826
هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین هر کی ز ماه گویدت بام برآ که همچنین
هر کی پری طلب کند چهره خود بدو نما هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که همچنین
هر کی بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود باز گشا گره گره بند قبا که همچنین
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین
هر کی بگویدت بگو کشته عشق چون بود عرضه بده به پیش او جان مرا که همچنین
هر کی ز روی مرحمت از قد من بپرسدت ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که همچنین
جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون هین بنما به منکران خانه درآ که همچنین
هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه ای قصه ماست آن همه حق خدا که همچنین
خانه هر فرشته ام سینه کبود گشته ام چشم برآر و خوش نگر سوی سما که همچنین
سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام تا به صفای سر خود گفت صبا که همچنین
کوری آنک گوید او بنده به حق کجا رسد در کف هر یکی بنه شمع صفا که همچنین
گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود بوی حق از جهان هو داد هوا که همچنین
گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد چشم مرا نسیم تو داد ضیا که همچنین
از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند وز سر لطف برزند سر ز وفا که همچنین
1827
دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن چون خمشان بی گنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو گر نه سماع باره ای دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کرده ای در همه دردمیده ای چون دم توست جان نی بی نی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
باده عام از برون باده عارف از درون بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
1828
باز نگار می کشد چون شتران مهار من یارکشی است کار او بارکشی است کار من
پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد آن شتران مست را جمله در این قطار من
اشتر مست او منم خارپرست او منم گاه کشد مهار من گاه شود سوار من
اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من
راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم کف چو به کف او رسد جوش کند بخار من
کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران بار کی می کشم ببین عزت کار و بار من
نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود صبر و قرار او برد صبر من و قرار من
گشته خیال روی او قبله نور چشم من وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار من
باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می زنی من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من
می چو خوری بگو به می بر سر من چه می زنی در سر خود ندیده ای باده بی خمار من
باز سپیدی و برو میر شکار را بگو هر دو مرا تویی بلی میر من و شکار من
مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار من
1829
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من شعله سینه منی کم مکن از شرار من
یار من و حریف من خوب من و لطیف من چست من و ظریف من باغ من و بهار من
ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو ذره آفتاب تو این دل بی قرار من
لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من
تا که چه زاید این شب حامله از برای من تا به کجا کشد بگو مستی بی خمار من
تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من
گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من
مست منی و پست من عاشق و می پرست من برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من
رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من
گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من
مرده تر از تنم مجو زنده کنش به نور هو تا همه جان شود تنم این تن جان سپار من
گفت ز من نه بارها دیده ای اعتبارها بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من
گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من
عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه ای خواند فسون فسون او دام دل شکار من
جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من
1830
تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من
ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو دل شده ست سر به سر آب و گل گران من
پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم گر چه که در یگانگی جان تو است جان من
در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم فضل توام ندا زند کان من است آن من
از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم طره توست چون کمر بسته بر این میان من
عشق برید کیسه ام گفتم هی چه می کنی گفت تو را نه بس بود نعمت بی کران من
برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش گفت مترس کآمدی در حرم امان من
در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من
بر تو زنم یگانه ای مست ابد کنم تو را تا که یقین شود تو را عشرت جاودان من
سینه چو بوستان کند دمدمه بهار من روی چو گلستان کند خمر چو ارغوان من
1831
راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این بیش فلک نمی کشد درد مرا و نی زمین
این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین
تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین
سر هزارساله را مستم و فاش می کنم خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین
شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره گفت مده ز من نشان یار توایم و همنشین
خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین
ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان مطرب دلربای من بهر خدا همین همین
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
1832
مانده شده ست گوش من از پی انتظار آن کز طرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان
خوی شده ست گوش را گوش ترانه نوش را کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان
فرع سماع آسمان هست سماع این زمین و آنک سماع تن بود فرع سماع عقل و جان
نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان
بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم می نهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان
مستمع الست شد پای دوان و مست شد نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران
1833
آمده ام به عذر تو ای طرب و قرار جان عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان
نیست بجز رضای تو قفل گشای عقل و دل نیست بجز هوای تو قبله و افتخار جان
سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من زنده کنش به فضل خود ای دم تو بهار جان
بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل بی خم ابروی کژت راست نگشت کار جان
از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار جان
تافتن شعاع تو در سر روزن دلی تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان
از غم دوری لقا راه حبیب طی شود در ره و منهج خدا هست خدای یار جان
گلبن روی غیبیان چون برسد بدیده ای از گل سرخ پر شود بی چمنی کنار جان
لاف زدم که هست او همدم و یار غار من یار منی تو بی گمان خیز بیا به غار جان
گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان آن دم پای دار شد دولت پایدار جان
باغ که بی تو سبز شد دی بدهد سزای او جان که جز از تو زنده شد نیست وی از شمار جان
دانه نمود دام تو در نظر شکار دل خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان
نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش شهره کند حدیث را بر همه شهریار جان
1834
عید نمای عید را ای تو هلال عید من گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من
بود من و فنای من خشم من و رضای من صدق من و ریای من قفل من و کلید من
اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من دوزخ من بهشت من تازه من قدید من
جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود لایق تو کجا بود دیده جان و دید من
پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید من
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو چون برسم بجوی تو پاک شود پلید من
جسم چو خانقاه جان فکرت ها چو صوفیان حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید من
دم نزم خمش کنم با همه رو ترش کنم تا که بگوییم تویی حاضر و مستفید من
1835
گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من
هین که خروس بانگ زد بوی صبوح می دهد بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من
گریه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن چونک چنین کنی بتا بس به نواست کار من
بند من است مشتبه باز گشا گره گره تا که برهنه تر شود خفیه و آشکار من
ترک حیا و شرم کن پشت مراد گرم کن پشت من و پناه من خویش من و تبار من
نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو آن رخ من چو گل کند وان شکند خمار من
داد هزار جان بده باده آسمان بده تا که پرد همای جان مست سوی مطار من
جان برهد ز کنده ها زین همه تخته بندها مقعد صدق بررود صادق حق گزار من
باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده تا نرسد به هر کسی عشرت و کار و بار من
چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به فتنه و شر نشسته به ای شه باوقار من
باده همی زند لمع جان هزار با طمع مست و پیاده می طپد گرد می سوار من
دست بدار از این قدح گیر عوض از آن فرج تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من
هیچ نیرزد این میش نی غلیان و نی قیش این بفروش و باده بین باده بی کنار من
دست نلرزدت از این بی خرد خوش رزین جام گزین و می ببین از کف شهریار من
پر ز حیات جام او مشک و عبر ختام او دیو و پری غلام او چستی و انتشار من
برجه ساقیا تو گو چون تو صفت کننده کو ای که ز لطف نسج او سخت درید تار من
1836
باز بهار می کشد زندگی از بهار من مجلس و بزم می نهد تا شکند خمار من
من دل پردلان بدم قوت صابران بدم برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش گفت برو ندیده ای تیزی ذوالفقار من
از قدم درشت او نرم شده ست گردنم تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار من
پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پخته ام کز سر دیگ می رود تا به فلک بخار من
هین که بخار خون من باخبر است از غمت تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من
1837
یا رب من بدانمی چیست مراد یار من بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمی تا به کجام می کشد بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمی هیچ به یار می رسد دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من چونک مرا توی توی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من آن من است و این من نیست از او گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من یا رب تا کی می کند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش نمی کنی تا به کی این دهل زنی آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
1838
چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن
هر نفس از کرانه ای ساز کنی بهانه ای هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن
گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم رحمت مومنی بود میل و محبت وطن
دشمن جاه تو نیم گر چه که بس مقصرم هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن
مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن
همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذکر او در تک چاه یوسفی دست زنان در آن رسن
ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن
گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن
آن دم کآفتاب او روزی و نور می دهد ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن
گر چه که گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن
عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن
ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن
شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن
تا که بود حیات من عشق بود نبات من چونک بر آن جهان روم عشق بود مرا کفن
مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن نازک و شیرخواره ام دوره مکن ز من لبن
چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند عشق زمردی بود باشد اژدها حزن
گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن
گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن
گفتم ساقی او است و بس لیک به صورت دگر نیک ببین غلط مکن ای دل مست ممتحن
بس کن از این بهانه ها وام هوای او بده تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن
1839
واقعه ای بدیده ام لایق لطف و آفرین خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
خواب بدیده ام قمر چیست قمر به خواب در زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین
آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین
یوماذ مسفره ضاحکه بود چنان ناعمه لسعیها راضیه بود چنین
دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این
ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین
شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بی خبر بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین
جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین
رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین
در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را ششصد و پنجه ست و هم هست چهار از سنین
هست به شهر ولوله این که شده ست زلزله شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین
رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین
بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشین
شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین یونس جان که پیش از این کان من المسبحین
بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم بحر معلق از صور صاف بده ست پیش از این
تیره نگشت آن صفا خیره شده ست چشم ما از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین
گردن آنک دست او دست حدث پرست او تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین
چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او کینه چو از خبر بود بی خبری است دفع کین
خواست یکی نوشته ای عاشقی از معزمی گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین
لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین
هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را صورت بوزنه ز دل می بنمود از کمین
گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین
گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین
1840
مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین
مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین
ای ز تو شاد جان من بی تو مباد جان من دل به تو داد جان من با غم توست همنشین
تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین
چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین
سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین
تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین
من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین
عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین
مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین
در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین
1841
تا چه خیال بسته ای ای بت بدگمان من تا چو خیال گشته ام ای قمر چو جان من
از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو زود روان روان شود در پی تو روان من
بنده ام آن جمال را تا چه کنم کمال را بس بودم کمال تو آن تو است آن من
جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم زانک به عیب ننگرد دیده غیب دان من
چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من
چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من
من چو که بی نشان شدم چون قمر جهان شدم دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من
شاد شده زمان ها از عجب زمانه ای صاف شده مکان ها زان مه بی مکان من
از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من
1842
چهره شرمگین تو بستد شرمگان من شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من
مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من
در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم ای دل من به دست تو بشنو داستان من
گرد فلک همی دوم پر و تهی همی شوم زانک قرار برده ای ای دل و جان ز جان من
گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را گرد در تو می دوم ای در تو امان من
عشق برید ناف من بر تو بود طواف من لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من
گه همه لعل می شوم گاه چو نعل می شوم تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من
گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن زانک سوی تو می رود این سخن روان من
1843
دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن همچو کسان بی گنه روی به آسمان مکن
رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن
باده خاص خورده ای جام خلاص خورده ای بوی شراب می زند لخلخه در دهان مکن
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن
چون سر صید نیستت دام منه میان ره چونک گلی نمی دهی جلوه گلستان مکن
غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش نیست چنان کسی کی او حکم کند چنان مکن
خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن
خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن
بند برید جوی دل آب سمن روا نشد مشعله های جان نگر مشغله زبان مکن
1844
مرا در دل همی آید که من دل را کنم قربان نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان
دل من می نیارامد که من با دل بیارامم بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با جان
زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان سر خود گوی باید کرد وانگه رفت در میدان
زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان
اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری پس گردن چه می خاری چه می ترسی چو ترسایان
اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می گیری وگر از شیر زادستی چپی چون گربه در انبان
مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان
کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان
ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
کشاکش هاست در جانم کشنده کیست می دانم دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان
به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد که من بازیچه اویم ز بازی های او حیران
چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران
گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند به شامم می بپوشاند به صبحم می کند یقظان
گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی ها وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران
1845
عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان میان راه پیش آمد نوازش کرد چون شاهان
گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان به پیشم داشت جام می گه گر میخواره ای بستان
منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل عمران
هلا این لوح لایح را بیا بستان از این موسی مکش سر همچو فرعونان مکن استیزه چون هامان
بدو گفتم که ای موسی به دستت چیست آن گفت این یکی ساعت عصا باشد یکی ساعت بود ثعبان
ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بدید آید که هر چه بوهریره را بباید هست در انبان
به دست من بود حکمش به هر صورت بگردانم کنم زهراب را دارو کنم دشوار را آسان
زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه حیوان
گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر و مرجان
به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان دان
گلاب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان کندن جلاب شکری باشد به صفرایی زیان جان
به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر از کیوان
مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر ولیک این روزافزون است و آن هر لحظه در نقصان
چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این که سرگردان همی دارد تو را این دور و این دوران
جهان ثابت است و تو ورا گردان همی بینی چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را گردان
مقام خوف آن را دان که هستی تو در او ایمن مقام امن آن را دان که هستی تو در او لرزان
چو عکسی و دروغینی همه برعکس می بینی چو کردی مشورت با زن خلاف زن کن ای نادان
زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله حقیقت نفس اماره ست زن در بنیت انسان
نصیحت های اهل دل دوی نحل را ماند پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا ساران
زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه همدل زهی ترشی به از شیرین زهی کفری به از ایمان
خمش کن که زبان دربان شده ست از حرف پیمودن چو دل بی حرف می گوید بود در صدر چون سلطان
بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج های دل که شمس مقعد صدقی نه چون این شمس سرگردان
1846
حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن
برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم از این پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن
مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن
ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن
اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن
بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می کش که تا صبرت بیاموزد به سقف بی ستون رفتن
فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم وظیفه درد دل نبود به دارو و فسون رفتن
چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد ولی سودا نمی تاند ز کاسه سر نگون رفتن
اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن
تویی شیر اندر این درگه عدو راه تو روبه بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن
چو نازی می کشی باری بیا ناز چنین شه کش که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن
ز دانش ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن
شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن
کسی کو دم زند بی دم مباح او راست غواصی کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن
رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو که آن دلدار خو دارد به سوی تایبون رفتن
1847
خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن
زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن
چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر چه تشبیهت کنم دیگر چه دارم من چه دانم من
بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن
شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن
مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش شعاعات و ملاقاتش یکی طوقی است در گردن
حلاوت های آن مفضل قرار و صبر برد از دل که دیدم غیر او تا من سکون یابم در این مسکن
به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن
منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن
بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل به هر ساعت همی سازی ز کر و فر خود گلشن
غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن
وانگه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی که تا چون دانه شان از که گزینی اندر این خرمن
همه صاحب دلان گندم که بامغزند و بالذت همه جسمانیان چون که که بی مغزند در مطحن
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان درخت خشک بی معنی چه باشد هیزم گلخن
خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی چنانک وحی ربانی به موسی جانب ایمن
خیالت را نشانی ها زر و گوهرفشانی ها کز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکن
دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی حریفان را نمی گویم یکی از دیگری احسن
ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن
ز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها دارد ز زلف شام می ترسم که شب فتنه است و آبستن
مرا گوید چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون
همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زن همه ترس از شکست آید شکسته شو ببین مومن
ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مکمن
سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن
چو هیزم بی خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد بجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزن
چه خنجر می کشی این جا تو گردن پیش خنجر نه که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا
بود کان غزل در سوزن نگنجد کاین دمت غزل است که می ریسی ز پنبه تن که بافی حله ادکن
لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن
چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او تو را گوید بریس اکنون بدم پیغام مستحسن
چه باشد وحی در تازی به گوش اندر سخن گفتن دهل می نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن
گران گوشی وانگه تو به گوش اندرکنی پنبه چنانک گفت واستغشوا بپیچی سر به پیراهن
گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد که می گوید تو را هر یک الا یا علج لا تومن
سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد که می گوید تو را هر یک الا یا لیث لا تحزن
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمن
بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو که بی آن حسن و بی آن عشق باشد مرد مستهجن
اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو خمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاترکن
که برکنده شوی از فکر چون در گفت می آیی مکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکن
قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند شکستم عهدهاشان را هلا می کوش ما امکن
ستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشم ز استیزه چه بربندی قضا را بنگر ای کودن
نکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبی نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون
صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب ز خوبان نیست عنین را بجز بخشیدن وجکن
بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن
1848
چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی کردن چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی کردن
ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن
چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن
سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن
به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن میان کوره با آتش چو زر همخانگی کردن
گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن
تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن
اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن
1849
چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن بسی صنعت نمی باید پریشان را فریبیدن
بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون ولی چشمش نمی خواهد گران جان را فریبیدن
نمی آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن
معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم که طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیدن
دلم بدرید ز اندیشه شکسته گشته چون شیشه که عقل از چه طمع دارد نهان دان را فریبیدن
برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی که بشنیدند کو خواهد ملیحان را فریبیدن
هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی نمک ها را هوس چه بود نمکدان را فریبیدن
پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن
چو لونالون می داند شکنجه کردن آن قاهر چه رغبت دارد آن آتش سپندان را فریبیدن
1850
چراغ عالم افروزم نمی تابد چنین روشن عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن
مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته که پوشیده نمی ماند در آن حالت سر سوزن
خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن
دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش که از تاثیر این آتش چنان آیینه شد آهن
چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن
اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا چه خواهی کرد این دل را بیا بنشین بگو با من
اگر در حلقه مردان نمی آیی ز نامردی چو حلقه بر در مردان برون می باش و در می زن
چو پیغامبر بگفت الصوم جنه پس بگیر آن را به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن
سپر باید در این خشکی چو در دریا رسی آنگه چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن
1851
نشانی هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن
برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن نهانش کن
از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون بیا ای جان روزافزون بیانش کن بیانش کن
بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وان مرجان نیارامد به شرحش جان عیانش کن عیانش کن
عیانش بود ما آمد زیانش سود ما آمد اگر تو سود جان خواهی زیانش کن زیانش کن
یکی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا اگر داری چنین جانی روانش کن روانش کن
هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد هر آن کو نی چنین باشد چنانش کن چنانش کن
برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر جهنده ست این جهان بنگر جهانش کن جهانش کن
اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی مپران تیر دعوی را کمانش کن کمانش کن
1852
چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن
چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن
چه باشد سنگ بی قیمت چو خورشید اندر او تابد که از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن
چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد چو شیر شیر آشامد شود او شیر شیرافکن
یکی قطره منی بودی منی انداز کردت حق چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن
منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره قراضه است این منی تو و آن من هست چون معدن
منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند خرمن
گرفتم دامن جان را که پوشیده ست تشریفی که آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن
قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد گر این اطلس همی خواهی پلاس حرص را برکن
اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف چون سوسن
چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر شعارش صورت نیر دثارش سیرت احسن
1853
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان شود جان خصم جان من کند این دل سزای من
سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من
یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی بگفتا نی مگو بستان برای من برای من
چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من یکی رطلی که شد بویش در این ره ره نمای من
1854
چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون
نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا نشد مجنون آن لیلی بجز لیلی صد مجنون
هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر که این بی چونتر است اندر میان عالم بی چون
ببین جان های آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان کز آن شیر اجل شیران نمی میزند الا خون
بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند آن سون
وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر که آن جا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون
تو معذوری در انکارت که آن جا می شود حیران جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی و ذاالنون
ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون
مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند وگر نی این غزل می خوان و بر خود می دم این افسون
1855
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردش های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی چون
چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
1856
مرا هر دم همی گویی که برگو قطعه شیرین به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من بنشین
زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت از او میتین
تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی که هر جزوت شده ست ای دل چو لب نالان و بوسه چین
چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را تو هم مر کشته خود را بیا برخوان یکی تلقین
به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت کفن گردد بر او اطلس ز گورش بردمد نسرین
بکن پی مرکب تن را دلا چون تو نیاسایی چه آسایی از آن مرکب که لنگ است او ز علیین
بکن پی اشتری را کو نیاید در پیت هرگز به خارستان همی گردد که خار افتاد او را تین
چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود بی پا ز موج بحر بی پایان نبرد بادبان دین
1857
توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب الدین
پیاده قاضیم می خوان درون محکمه قاصد و یا خود داعی سلطان دعاها را کنم آمین
بدین حیله بگنجانی در آن خانه ربابی را که نامم را بگردانی نهی نامم فلان الدین
که خلقان صورت و نامند مثال میوه خامند کی از جانشان خبر باشد که آن تلخ است یا شیرین
وگر حال آورد قاضی سماعش آرزو آید رباب خوب بنوازم سماعی آرمش شیرین
ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده سر از تربت برون آرد بکوبد پا کند تحسین
کفن را اندراندازد قوال انداز مستانه از آن پس مردگان یک یک برون آیند هم در حین
عجب نبود که صورت ها بدین آواز برخیزند که صورت های عشق تو درونت زنده شد می بین
ز مردم آن به کار آید کی زنده می شود در تو و باقی تن غباری دان که پیدا می شود از طین
دلت را هر زمان نقشی تنت یک نقش افسرده از آن افسرده ای که تو بر آنی نه ای با این
مرا گوید یکی صورت منم اصل غزل واگو خمش کردم نشاید داد این خاتم به هر گرگین
1858
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان شود دل خصم جان من کند هجران سزای من
سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من
یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای من
چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی یکی دردی گران خواری که کامل شد صفای من
1859
منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین
چو آتش های عشق او ز عرش و فرش بگذشته ست در این آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین
در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگ ها لیکن شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین
چو دیکی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش شمس الدین
در این خانه تنم بینی یکی را دست بر سر زن یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش شمس الدین
زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدین
1860
الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین
کسی کز نام او بر بحر بی کشتی عبر یابی چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین
کرامت ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند به ذات حق کز آن دارد هماره عار شمس الدین
یکی غاری است کاندر وی ز سر سرها وحی است برون غار حق حارس درون غار شمس الدین
ز جسم و روح ها بگذر حجاب عشق هم بردر دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین
ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف و طرفی جنه الاسرار من انوار شمس الدین
قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین
ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین
بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین
به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او مپندار از سر نخوت تویی بس زار شمس الدین
به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت وگر نه خود کی یارد آن که باشد یار شمس الدین
زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می کردم که آن روزی که می گفتم بد این جا پار شمس الدین
خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی مگر از لطف بی پایان وز هنجار شمس الدین
شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین
عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او شوم مست و همی گویم که من خمار شمس الدین
که بخت من چنان خفته ست که بیداری ندارد رو مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین
نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم ز لوح سرها واقف و زان هشیار شمس الدین
بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین
یکی جوبار روحانی است که جان ها جان از او یابند شده حاکم به کلیه بر آن جوبار شمس الدین
سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین
و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه و احیی الروح مجانا لمن ادرار شمس الدین
فروحی خط اقرارا برق الف اقرار و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین
هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین
ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین
1861
ای قاعده مستان در همدگر افتادن استیزه گری کردن در شور و شر افتادن
عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است گویم که چه باشد عشق در کان زر افتادن
زر خود چه بود عاشق سلطان سلاطین است ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن
درویش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر او ننگ چرا دارد از در به در افتادن
مست آمد دوش آن مه افکنده کمر در ره آگه نبد از مستی او از کمر افتادن
گفتم که دلا برجه می بر کف جان برنه کافتاد چنین وقتی وقت است درافتادن
با بلبل بستانی همدست شدن دستی با طوطی روحانی اندر شکر افتادن
من بی دل و دل داده در راه تو افتاده والله که نمی دانم جای دگر افتادن
گر جام تو بشکستم مستم صنما مستم مستم مهل از دستم و اندر خطر افتادن
این قاعده نوزاد است وین رسم نو افتاده ست شیشه شکنی کردن در شیشه گر افتادن
1862
چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن
عیسی چو تویی ما را همکاسه مریم کن طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن
دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری وان خون دل زر را در ساغر صهبا کن
جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا کن
دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن
دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته جان گفت علی الله گو دل گفت علالا کن
زان روز من مسکین بی عقل شدم بی دین زان زلف خوش مشکین ما را تو چلیپا کن
زنار ببند ای دل در دیر بکن منزل زان راهب پرحاصل یک بوسه تقاضا کن
در چهره مخدومی شمس الحق تبریزی گر رغبت ما بینی این قصه غرا کن
1863
ای سنجق نصرالله وی مشعله یاسین یا رب چه سبک روحی بر چشم و سرم بنشین
ای تاج هنرمندی معراج خردمندی تعریف چه می باید چون جمله تویی تعیین
هر ذره که می جنبد هر برگ که می خنبد بی کام و زبان گفتی در گوش فلک بنشین
جان همه جانا ای دولت مولانا جان را برهانیدی از ناز فلان الدین
از نفخ تو می روید پر ملاء الاعلی وز شرق تو می تفسد پشت فلک عنین
از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین
ناگاه سحرگاهی بی رخنه و بیراهی آورد طبیب جان یک خمره پرافسنتین
تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم زنده شد و چابک شد برداشت سر از بالین
گفتم که ملیحی تو مانا که مسیحی تو شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر مسکین
پیغامبر بیماران نافعتری از باران در خمره چه داری گفت داروی دل غمگین
حرز دل یعقوبم سرچشمه ایوبم هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شیرین
گفتم که چنان دریا در خمره کجا گنجد گفتا که چه دانی تو این شیوه و این آیین
کی داند چون آخر استادی بی چون را گنجاند در سجین او عالم علیین
یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر و اندر شکم ماهی یونس زبر پروین
گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین
خامش که نمی گنجد این حصه در این قصه رو چشم به بالا کن روی چو مهش می بین
1864
در پرده دل بنگر صد دختر آبستان زان گنجگه دل ها زان سجده گه مستان
بشنو چه به اسرارم می آید از آن طارم یک دم که از این سو آ یک دم که قدح بستان
در عربده افتاده از عشق چنین خوبان هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان
از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان
در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی آیند و روند این ها در هر چمن و بستان
1865
ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان نانی ده و صد بستان هاده چه به درویشان
بشنو تو ز پیغامبر فرمود که سیم و زر از صدقه نشد کمتر هاده چه به درویشان
یک دانه اگر کاری صد سنبله برداری پس گوش چه می خاری هاده چه به درویشان
کم کن تو فزایش بین بنواز و ستایش بین بگشا و گشایش بین هاده چه به درویشان
صدقه تو به حق رفته و اندر شب آشفته او حارس و تو خفته هاده چه به درویشان
هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی بسیار بیاسایی هاده چه به درویشان
حرمت کن و حرمت بین نعمت ده و نعمت بین رحمت کن و رحمت بین هاده چه به درویشان
ای مکرم هر مسکین و ای راحم هر غمگین ای مالک یوم الدین هاده چه به درویشان
آمد به تو آوازم واقف شدی از رازم محروم میندازم هاده چه به درویشان
سرگشته تحویلم در قالم و در قیلم بنگر تو به زنبیلم هاده چه به درویشان
دانی که دعا گویم هر جا که ثنا گویم بین کز تو چه واگویم هاده چه به درویشان
رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان
ای کوی شما جنت وی خوی شما رحمت خاصه که در این ساعت هاده چه به درویشان
گفتیم دعا رفتیم وز کوی شما رفتیم خوش باش که ما رفتیم هاده چه به درویشان
1866
ای کار من از تو زر ای سیمبر مستان هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم بستان
در عین زمستانی چون گرم کنی مرکب از گرمی میدانت برسوزد تابستان
گر طفلک یک روزه شب های تو را بیند از شیر بری گردد وز مادر وز پستان
ای وای از آن ساعت کاین خاطر چون پیلم سرمست شما گردد یاد آرد هندستان
روزی که تب مرگم یک باره فروگیرد هر پاره ز من گردد از آتش تب سستان
تو از پس پرده دل ناگاه سری درکن تا هر سر موی من گردند چو سرمستان
هر خاطر من بکری بر بام و در از عشقت چندان بکند شیوه چندان بکند دستان
تا تابش روی تو درپیچد در هر یک وز چون تو شهی گردد هر خاطرم آبستان
شمس الحق تبریزی هر کس که ز تو پرسد می بینم و می گویم از رشک کدام است آن
1867
ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان
ای جانک خندانم من خوی تو می دانم تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان
من مرد خریدارم من میل شکر دارم ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان
بر نام و نشان او رفتم به دکان او گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان
هر چند که عیاری پرحیله و طراری این محنت و بیماری بر من مپسند ای جان
از بهر دل ما را در رقص درآ یارا وز ناز چنین می کن آن زلف کمند ای جان
ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان بنمای که دلبندان چون بوسه دهند ای جان
من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش می رقصم در آتش مانند سپند ای جان
1868
دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان این نکته شیرین را در جان بنشان ای جان
زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای جان
هر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید زان یک شدن دو تن ذوق است نشان ای جان
هر حس به محسوسی جفت است یکی گشته هر عقلی به معقولی جفت و نگران ای جان
گر جفت شوی ای حس با آنک حست کرد او وز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای جان
ذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زاید ذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای جان
کو چشم که تا بیند هر گوشه تتق بسته هر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جان
آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد وز ذوق نمی گنجد در کون و مکان ای جان
پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جان
پنهان مکن ای رستم پنهان تو را جستم احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای جان
گر روی ترش داری دانیم که طراری ز احداث همی ترسی وز مکر عوان ای جان
در کنج عزبخانه حوری چو دردانه دور از لب بیگانه خفته ست ستان ای جان
صد عشق همی بازد صد شیوه همی سازد آن لحظه که می یازد بوسه بستان ای جان
بر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهی کان آب تتق آمد بر عیش کنان ای جان
چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان ای جان
خنبک زده هر ذره بر معجب بی بهره کآب حیوان را کی داند حیوان ای جان
اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی در باطن هر قطره صد جوی روان ای جان
خاموش که آن لقمه هر بسته دهان خاید تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان
1869
رو مذهب عاشق را برعکس روش ها دان کز یار دروغی ها از صدق به و احسان
حال است محال او مزد است وبال او عدل است همه ظلمش داد است از او بهتان
نرم است درشت او کعبه ست کنشت او خاری که خلد دلبر خوشتر ز گل و ریحان
آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه وان دل که ملول آید خوش بوس و کنار است آن
وان دم که تو را گوید والله ز تو بیزارم آن آب خضر باشد از چشمه گه حیوان
وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری بیگانگیش خویشی در مذهب بی خویشان
کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد بخلش همه احسان شد جرمش همگی غفران
گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان
زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم بردار دل روشن باقیش فرو می خوان
شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان
1870
ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو صد چندان
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری مانند سر بریان گشته که منم خندان
من صوفی باصوفم من آمر معروفم چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
بر دانش و حال خود تاویل کنی قرآن وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان
آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان
1871
دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان می دان از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان
گر توبه شود دریا یک قطره نیابم من ور خاک درآیم من آن خاک شود سوزان
در خاک تنم بنگر کز جان هواپیشه هر ذره در این سودا گشته ست چو دل گردان
خاصیت من این است هر جا که روم اینم چه دوزد پالان گر هر جا که رود پالان
گویند که هر کی هست در گور اسیر آید در حقه تنگ آن مشک نگذارد مشک افشان
در سینه تاریکت دل را چه بود شادی زندان نبود سینه میدان بود آن میدان
اندر رحم مادر چون طفل طرب یابد آن خون به از این باده وان جا به از این بستان
گر شرح کنم این را ترسم که مقلد را آید به خیال اندر اندیشه سرگردان
1872
ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان
از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک وز غصه بیالوده رو کم ترکوا برخوان
در روده و سرگینی باد هوس و کینی ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان
ای شیخ پر از دعوی وی صورت بی معنی نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان
منگر که شه و میری بنگر که همی میری در زیر یکی توده رو کم ترکوا برخوان
آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان
رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا برخوان
گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان
رفتند جهان داران خون خواره و عیاران بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان
تابوت کسان دیده وز دور بخندیده وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا برخوان
بس کن ز سخن گویی از گفت چه می جویی ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان
1873
دانی که کجا جویی ما را به گه جستن در گردش چشم او آن نرگس آبستن
در دل چو خیال او تابد ز جمال او دل بند بدراند او را نتوان بستن
طفل دل پرسودا آغاز کند غوغا پستان کریم او آغاز کند جستن
دل ز آتش عشق او آموخت سبک روحی از سینه بپریدن هر ساعت برجستن
1874
از آتش روی خود اندر دلم آتش زن و آتش ز دلم بستان در چرخ منقش زن
ای جان خوش ساده از اصل ملک زاده هر جا که روی خوش رو هر دم که زنی خوش زن
ای جسم تو را از جان گر فرق کند جانم شمشیر به کف داری بر تارک فرقش زن
ای طره پربندت بگشاده گره ها را این یک گره دیگر بر زلف مشوش زن
1875
ای یار مقامردل پیش آ و دمی کم زن زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
گر تخت نهی ما را بر سینه دریا نه ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن
ازواج موافق را شربت ده و دم دم ده امشاج منافق را درهم زن و برهم زن
اکسیر لدنی را بر خاطر جامد نه مخمور یتیمی را بر جام محرم زن
در دیده عالم نه عدلی نو و عقلی نو وان آهوی یاهو را بر کلب معلم زن
اندر گل بسرشته یک نفخ دگر دردم وان سنبل ناکشته بر طینت آدم زن
گر صادق صدیقی در غار سعادت رو چون مرد مسلمانی بر ملک مسلم زن
جان خواسته ای ای جان اینک من و اینک جان جانی که تو را نبود بر قعر جهنم زن
خواهی که به هر ساعت عیسی نوی زاید زان گلشن خود بادی بر چادر مریم زن
گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد آن آتش عمرانی در خرمن ماتم زن
خواهی تو دو عالم را همکاسه و هم یاسه آن کحل اناالله را در عین دو عالم زن
من بس کنم اما تو ای مطرب روشن دل از زیر چو سیر آیی بر زمزمه بم زن
تو دشمن غم هایی خاموش نمی شایی هر لحظه یکی سنگی بر مغز سر غم زن
1876
بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن
اندر قفص هستی این طوطی قدسی را زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن
چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن
دردی وجودت را صافی کن و پالوده وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن
تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن
اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن
در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن
چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن
گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن
می باش چو مستسقی کو را نبود سیری هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن
هر روح که سر دارد او روی به در دارد داری سر این سودا سر در سر سودا کن
بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن
بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو کاین عشق همی گوید کز عقل تبرا کن
هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو هم مست شو و هم می بی هر دو تو گیرا کن
هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن
تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن
دانا شده ای لیکن از دانش هستانه بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن
موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن
1877
ای دل چو نمی گردد در شرح زبان من وان حرف نمی گنجد در صحن بیان من
می گردد تن در کد بر جای زبان خود در پرده آن مطرب کو زد ضربان من
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی هم جان و جهان حیران در جان و جهان من
از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد وان لعل شده حیران در عزت کان من
ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی چون در سر زلف او گشته ست مکان من
جان دوش مر آن مه را می گفت دلم خستی پیکان پر از خون بین ای سخته کمان من
گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من
جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم باقی قماشت کو ای دلق کشان من
شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر و افزوده ز هر دوری از وی دوران من
1878
من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون آن می کشدم زان سو وین می کشدم زین سون
یک گوش به دست این یک گوش به دست آن این می کشدم بالا وان می کشدم هامون
از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من می گردم و می نالم چون چنبره گردون
آن لحظه که بی هوشم ز ایشان برهد گوشم می غلطم چون شاهان در اطلس و در اکسون
من عاشق آن روزم می درم و می دوزم بر خرقه بی چونی می زن تگلی بی چون
1879
آرایش باغ آمد این روی چه روی است این مستی دماغ آمد این بوی چه بوی است این
این خانه جنات است یا کوی خرابات است یا رب که چه خانه ست این یا رب که چه کوی است این
در دل صفت کوثر جویی ز می احمر دل پر شده از دلبر یا رب که چه جوی است این
ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی است این
جان ها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد در عشق شراب است آن در عشق سبوی است این
1880
در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین
خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین
یاران بشوریده با جان بسوزیده بگشاده دل و دیده در شاهد بی کابین
چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکین
شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی در دیده هر هستی از دیده زنگی بین
آن چرخ فرومانده کآبش بنگرداند این چرخ چه می داند کز چیست ورا تسکین
می گردد آن مسکین نی مهر در او نی کین که کندن آن فرهاد از چیست جز از شیرین
شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را آن خسرو زنگی را کآرد حشری بر چین
شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین
1881
از چشمه جان ره شد در خانه هر مسکین ماننده کاریزی بی تیشه و بی میتین
دل روی سوی جان کرد کای عاشق و ای پردرد بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین
ای خواجه سودایی می باش تو صحرایی در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین
چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین
چون دیده دل از غم پرخاک شود ای غم تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین
1882
آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن ز آیینه ندیده ست او الا سیهی آهن
از آب حیات تو دور است به ذات تو کز کبر برآید او بالا مثل روغن
پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد از لذت آن بوسه ای روت مه روشن
گفتم به دلم چونی گفتا که در افزونی زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن
در سینه خیال او وان گاه غم و غصه در آب حیات او وانگه خطر مردن
1883
بی او نتوان رفتن بی او نتوان گفتن بی او نتوان شستن بی او نتوان خفتن
ای حلقه زن این در در باز نتان کردن زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن
گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد چون مرغ دل او پرد زین گنبد بی روزن
این باید و آن باید از شرک خفی زاید آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن
آن باید کو آرد او جمله گهر بارد یا رب که چه ها دارد آن ساقی شیرین فن
دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه او خواجه و من بنده پستی بود و روغن
1884
آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن
سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان ای دوست خمارم را از لعل لبت بشکن
ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن
هم پرده من می در هم خون دلم می خور آخر نه تویی با من شاباش زهی ای من
از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود جز عفو و کرم نبود بر مست چنین مسکن
از معدن خویش ای جان بخرام در این میدان رونق نبود زر را تا باشد در معدن
با لعل چو تو کانی غمگین نشود جانی در گور و کفن ناید تا باشد جان در تن
1885
ای سرده صد سودا دستار چنین می کن خوب است همین شیوه ای دوست همین می کن
فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی این بنده تو را گوید آن می کن و این می کن
از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن وز کافر زلفینت ویرانی دین می کن
مامون امین را تو می ران که رو ای خاین وان غیرت رهزن را بر روح امین می کن
آن حکم که از هیبت در عرش نمی گنجد بر پشت زمان می نه بر روی زمین می کن
آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین می کن
تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی حکمی است به دور تو آری هله هین می کن
1886
نی نی به از این باید با دوست وفا کردن نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن
زخمی که زند دستت بر عاشق سرمستت نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن
مرغی که چشد یک دم از دانه دام تو در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن
ای کار دو چشم تو بی جرم و گنه کشتن وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن
خوش واقعه ای دارد دل با غم عشق تو نی روی فروخوردن نی رای رها کردن
دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست با جان صفا چه بود تفسیر صفا کردن
1887
گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان وگر عاشق شاهی روان باش به میدان
صلا روز وصال است همه جاه و جمال است همه لطف و کمال است زهی نادره سلطان
کجایی تو کجایی نه از حلقه مایی وگر خود به بهشتی چه خوش باشد بی جان
یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی از او بوسه به جانی زهی کاله ارزان
اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق چو بینیش بگوییش زهی گربه در انبان
چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان
بیا پیش و مپرهیز و زین فتنه بمگریز بمستیز بمستیز هلا ای شه مردان
زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز از آن چشم کرشمه وزان لب شکرافشان
بجو باده گلگون از آن دلبر موزون که این دم مه گردون روان گشت به میزان
بنوش از می بالا لب و ریش میالا شنو بانگ و علالا ز هر اختر و کیوان
بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان
1888
بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن اگر بوسه به جانی است فریضه است خریدن
چو آن بوسه پاک است نه اندرخور خاک است شوم جان مجرد برون آیم از این تن
مرا بحر صفا گفت که کامی نرسد مفت گر آن گوهر با توست صدف را هله بشکن
پی بوسه گل را که فر بخشد مل را جهانی است زبان ها برون کرده چو سوسن
غلط گر همه شاهید چو مریخ و چو ماهید هلا بوسه مخواهید از آن دلبر توسن
درآ ای مه آفاق که روزن بگشادم شبی بر رخ من تاب لبی بر لب من زن
در گفت فروبند و گشا روزن دل را ز مه بوسه نیابید مگر از ره روزن
1889
دل دل دل تو دل مرا مرنجان چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان
بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه مرو مرو ز پیشم کتف چنین مجنبان
تو صد شکرستانی ترش چه کردی ابرو سبکتر از صبایی چرا شوی گران جان
منم کنون ز عشق رخ چو گلشن تو فراز سرو و گلشن چو صد هزاردستان
بیا بیا دمم ده که دمدمه لطیفت حیات دل فزاید مرا چو آب حیوان
بیار عشوه اینک بهای عشوه صد جان هزار جان به ارزد زهی متاع ارزان
تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی سری که عقل از او شد نه گیج ماند و حیران
ستون این سرایی ز در برون چرایی سرا که بی ستون شد نه پست گشت ویران
تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری شبی که مه نباشد غلس بود فراوان
تو پادشاه شهری و ما کنار شهری چو شهر ماند بی شه چه سر بود چه سامان
مها تویی سلیمان فراق و غم چو دیوان چو دور شد سلیمان نه دست یافت شیطان
تویی به جای موسی و ما تو را عصایی بجز به کف موسی عصا نیافت برهان
مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی دمی بدم تو بر ما بر اوج بین تو جولان
تو نوح روزگاری و ما چو اهل کشتی چو نوح رفت کشتی کجا رهد ز طوفان
تویی خلیل ای جان همه جهان پرآتش که بی خلیل آتش نمی شود گلستان
تو نور مصطفایی و کعبه پربتان شد هلا بیا برون کن بتان ز بیت رحمان
تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته نظر ز تو گشاید چو چشم پیر کنعان
تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر کان
تو جان آفتابی که او است جان عالم سزد گرت بگویم که جان جان کیهان
به غیب باشد ایمان تو غیب را عیانی که عین عین عینی و اصل اصل ایمان
خمش که تا قیامت اگر دهی علامت جوی نموده باشی به ما ز گنج پنهان
1890
با روی تو کفر است به معنی نگریدن یا باغ صفا را به یکی تره خریدن
با پر تو مرغان ضمیر دل ما را در جنت فردوس حرام است پریدن
اندر فلک عشق هر آن مه که بتابد آن ابر تو است ای مه و فرض است دریدن
دشتی که چراگاه شکاران تو باشد شیران بنیارند در آن دست چریدن
هر عشق که از آتش حسن تو نخیزد آن عشق حرام است و صلای فسریدن
در باطن من جان من از غیر تو ببرید محسوس شنیدم من آواز بریدن
در خواب شود غافل از این دولت بیدار از پوست چه شیره بودت در فشریدن
رنجور شقاوت چو بیفتاد به یاسین لاحول بود چاره و انگشت گزیدن
جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز آن موی بصر باشد باید ستریدن
1891
ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی نزدیک رسیده ست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن
رحم آر بر این جان که طپان است در این دام نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است پس چیست غم تو بجز آن چشم خلیدن
چون می خلد آن چشم بجو دارو و درمان تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبوده ست و نباشد ای یوسف خوبان بجز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
1892
هر شب که بود قاعده سفره نهادن ما را ز خیال تو بود روزه گشادن
ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان مانند مسیحا ز فلک مایده دادن
چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد باید به میان رفتن و در لوت فتادن
ما را هم از آن آتش دل آب حیات است بر آتش دل شاد بسوزیم چو لادن
کار حیوان است نه کار دل و جان است در خاک بپوسیدن و از خاک بزادن
1893
صد گوش نوم باز شد از راز شنودن بی بوددهنده نتوان زادن و بودن
استودن تو باد بهار آمد و من باغ خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن
بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است وز همدگر آن جام وفا را بربودن
ای آنک به عشق رخ تو واجب و حق است آیینه دل را ز خرافات زدودن
آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه است این هدهد جان را گره از پای گشودن
تا چند در این ابر نهان باشد آن ماه جان ها به لب آمد هله وقت است نمودن
ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن
ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار وان شب که تویی ماه حرام است غنودن
چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف بس بارد و سرد است کنون لخلخه سودن
گفتم که ببوسم کف پای تو مرا گفت آن جسم بود کش بتوانند بسودن
پس تا شه ما گوید کو راست مسلم پر کردن افهام و بر افهام فزودن
1894
گر زانک ملولی ز من ای فتنه حوران این سلسله بگذار و کسی را بمشوران
در کوچه کوران تو یکی روز گذشتی افتاد دو صد خارش در دیده کوران
در خواب نمودی تو شبی قامت خود را بر سرو بیفزود ز تو قد قصوران
ای آنک تو را جنبش این عشق نبوده ست حیران شده بر جای تو چون تازه حضوران
از لحن عرابی چو شتر بادیه کوبد زین لحن چه بیگانه ای ای کم ز ستوران
عشقا تو سلیمان و سماع است سپاهت رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران
شمس الحق تبریز چو خورشید برآید زیرا که ز خورشید بود جامه عوران
1895
بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان
دی عهد نکردی بروم بازبیایم سوگند نخوردی که بجویم دل مستان
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
ای عشوه تو گرمتر از باد تموزی وی چهره تو خوبتر از روی گلستان
دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند در عین تموزی بجهد برق زمستان
گر زانک تو را عشوه دهد کس گله کم کن صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان
بر وعده مکن صبر که گر صبر نبودی هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان
ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن
1896
نشاید از تو چندین جور کردن نشاید خون مظلومان به گردن
مرا بهر تو باید زندگانی وگر نی سهل دارم جان سپردن
از آن روزی که نام تو شنیدم شدم عاجز من از شب ها شمردن
روا باشد که از چون تو کریمی نصیب من بود افسوس خوردن
خداوندا از آن خوشتر چه باشد بدیدن روی تو پیش تو مردن
مثال شمع شد خونم در آتش ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن
در این زندان مرا کند است دندان از این صبر و از این دندان فشردن
از این خانه شدم من سیر وقت است به بام آسمان ها رخت بردن
1897
در این دم همدمی آمد خمش کن که او ناگفته می داند خمش کن
ز جام باده خاموش گویا تو را بی خویش بنشاند خمش کن
مزن تشنیع بر سلطان عشقش که او کس را نرنجاند خمش کن
اگر در آینه دم را بگیری تو را از گفت برهاند خمش کن
ز گردش های تو می داند آن کس که گردون را بگرداند خمش کن
هر اندیشه که در دل دفن کردی یکایک بر تو برخواند خمش کن
ز هر اندیشه مرغی آفریند در آن عالم بپراند خمش کن
یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ که یک یک را نمی ماند خمش کن
گر آن مه را نمی بینی ببینی چو چشمت را بپیچاند خمش کن
از این عالم و زان عالم مگو زانک به یک رنگیت می راند خمش کن
1898
ندا آمد به جان از چرخ پروین که بالا رو چو دردی پست منشین
کسی اندر سفر چندین نماند جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای ارجعی آخر شنیدی از آن سلطان و شاهنشاه شیرین
در این ویرانه جغدانند ساکن چه مسکن ساختی ای باز مسکین
چه آساید به هر پهلو که گردد کسی کز خار سازد او نهالین
چه پیوندی کند صراف و قلاب چه نسبت زاغ را با باز و شاهین
چه آرایی به گچ ویرانه ای را که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت که ارزد هر دمش صد چین و ماچین
نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است از آن حکمت که گردد جان خدابین
تو گوهر شو که خواهند و نخواهند نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پس روی چون پای کژمژ الف می باش فرد و راست بنشین
چو معنی اسب آمد حرف چون زین بگو تا کی کشی بی اسب این زین
کلوخ انداز کن در عشق مردان تو هم مردی ولی مرد کلوخین
عروسی کلوخی با کلوخی کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان به زیر خشت بنگر که نشناسی تو سارانشان ز پایین
خدایا دررسان جان را به جان ها بدان راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما و ایشان را درآمیز چنان کز ما دعای و از تو آمین
عنایت آن چنان فرما که باشد ز ما احسان اندک وز تو تحسین
ز شهوانی به عقلانی رسانمان بر اوج فوق بر زین لوح زیرین
1899
دل خون خواره را یک باره بستان ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
بکن جان مرا امروز چاره وگر نی جان از این بیچاره بستان
همه شب دوش می گفتم خدایا که داد من از آن خون خواره بستان
دل سنگین او چون ریخت خونم تو خون من ز سنگ خاره بستان
به دست دل فرستادم دو سه خط یکی خط را از آن آواره بستان
در آن خط صورت و اشکال عشق است برای عبرت و نظاره بستان
دلم با عشق هم استاره افتاد نخواهی جرم از استاره بستان
1900
بیا ای مونس جان های مستان ببین اندیشه و سودای مستان
بیا ای میر خوبان و برافروز ز شمع روی خود سیمای مستان
نمی آیی سر از طاقی برون کن ببین این غلغل و غوغای مستان
بیا ای خواب مستان را ببسته گشا این بند را از پای مستان
همه شب می رود تا روز ای مه به اهل آسمان هیهای مستان
همی گویند ما هم زو خرابیم چنین است آسمان پس وای مستان
فرشته و آدمی دیوان و پریان ز تو زیر و زبر چون رای مستان
کلاه جمله هشیاران ربودند در این بازارگه چه جای مستان
میفکن وعده مستان به فردا تویی فردا و پس فردای مستان
چو مستان گرد چشمت حلقه کردند کی بنشیند دگر بالای مستان
شنیدم چرخ گردون را که می گفت منم یک لقمه از حلوای مستان
شنیدم از دهان عشق می گفت منم معشوقه زیبای مستان
اگر گویند ماه روزه آمد نیابی جام جان افزای مستان
بگو کان می ز دریاهای جان است که جان را می دهد سقای مستان
همه مولای عقلند این غریب است که عقل آمد که من مولای مستان
چو فرمان موقع داشت رویش کشید ابروی او طغرای مستان
همه مستان نبشتند این غزل را به خون دل ز خون پالای مستان
1901
ز زخم دف کفم بدرید ای جان چه بستی کیسه را دستی بجنبان
گشادی کن بجنب آخر نه سنگی نه سنگی هم گشاید آب حیوان
مروت را مگر سیلاب برده ست که پیدا نیست گرد او به میدان
درافکن کهنه ای گر زر نداری تو را جز ریش کهنه نیست درمان
چو دستت بسته و ریشت گشاده ست بجنبان ریش را ای ریش جنبان
گلو بگرفت و آوازم ز نعره مگر بسته است راه گوش اخوان
اگر راه است آبی را در این ناو چرا چرخی و سنگی نیست گردان
وگر این سنگ گردان است کو آرد زهی مهمانی بی آب و بی نان
به طیبت گفتم این نکته مرنجید مدارید از مزح خاطر پریشان
گلو مخراش و زیر لب بخوانش دهانت پر کند از در و مرجان
مسلم دان خدا را خوان نهادن خمش کن این کرم را نیست پایان
1902
چرا منکر شدی ای میر کوران نمی گویم که مجنون را مشوران
تو می گویی که بنما غیبیان را ستیران را چه نسبت با ستوران
در این دریا چه کشتی و چه تخته در این بخشش چه نزدیکان چه دوران
عدم دریاست وین عالم یکی کف سلیمانی است وین خلقان چو موران
ز جوش بحر آید کف به هستی دو پاره کف بود ایران و توران
در آن جوشش بگو کوشش چه باشد چه می لافند از صبر این صبوران
از این بحرند زشتان گشته نغزان از این موجند شیرین گشته شوران
نپردازی به من ای شمس تبریز که در عشقت همی سوزند حوران
1903
شنیدی تو که خط آمد ز خاقان که از پرده برون آیند خوبان
چنین فرموده است خاقان که امسال شکر خواهم که باشد سخت ارزان
زهی سال و زهی روز مبارک زهی خاقان زهی اقبال خندان
درون خانه بنشستن حرام است که سلطان می خرامد سوی میدان
بیا با ما به میدان تا ببینی یکی بزم خوش پیدای پنهان
نهاده خوان و نعمت های بسیار ز حلواها و از مرغان بریان
غلامان چو مه در پیش ساقی نوای مطربان خوشتر از جان
ولیک از عشق شه جان های مستان فراغت دارد از ساقی و از خوان
تو گویی این کجا باشد همان جا که اندیشه کجا گشته ست جویان
1904
کجا خواهی ز چنگ ما پریدن کی داند دام قدرت را دریدن
چو پایت نیست تا از ما گریزی بنه گردن رها کن سر کشیدن
دوان شو سوی شیرینی چو غوره به باطن گر نمی دانی دویدن
رسن را می گزی ای صید بسته نبرد این رسن هیچ از گزیدن
نمی بینی سرت اندر زه ماست کمانی بایدت از زه خمیدن
چه جفته می زنی کز بار رستم یکی دم هشتمت بهر چریدن
دل دریا ز بیم و هیبت ما همی جوشد ز موج و از طپیدن
که سنگین اگر آن زخم یابد ز بند ما نیارد برجهیدن
فلک را تا نگوید امر ما بس به گرد خاک ما باید تنیدن
هوا شیری است از پستان شیطان بود عقل تو شیر خر مکیدن
دهان خاک خشک از حسرت ماست نیارد جرعه ای بی ما چشیدن
کی یارد صید ما را قصد کردن کی یارد بنده ما را خریدن
کسی را که ربودیم و گزیدیم که را خواهد به غیر ما گزیدن
امانی نیست جان را در جز عشق میان عاشقان باید خزیدن
امان هر دو عالم عاشقان راست چنین بودند وقت آفریدن
نشاید بره را از جور چوپان ز چوپان جانب گرگان رمیدن
که این چوپان نریزد خون بره که او جاوید داند پروریدن
بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند به کعبه کی تواند بررسیدن
که کعبه ناف عالم پیل بینی است نتان بینی بر نافی کشیدن
ابابیلی شو و از پیل مگریز ابابیل است دل در دانه چیدن
بچینند دشمنان را همچو دانه پیام کعبه را داند شنیدن
ز دل خواهی شدن بر آسمان ها ز دل خواهد گل دولت دمیدن
ز دل خواهی به دلبر راه بردن ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن
دل از بهر تو یک دیکی بپخته ست زمانی صبر می کن تا پزیدن
دل دل هاست شمس الدین تبریز نتاند شمس را خفاش دیدن
1905
اگر تو عاشقی غم را رها کن عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز تو عالم باش و عالم را رها کن
چو آدم توبه کن وارو به جنت چه و زندان آدم را رها کن
برآ بر چرخ چون عیسی مریم خر عیسی مریم را رها کن
وگر در عشق یوسف کف بریدی همو را گیر و مرهم را رها کن
وگر بیدار کردت زلف درهم خیال و خواب درهم را رها کن
نفخت فیه من روحی رسیده ست غم بیش و غم کم را رها کن
مسلم کن دل از هستی مسلم امید نامسلم را رها کن
بگیر ای شیرزاده خوی شیران سگان نامعلم را رها کن
حریصان را جگرخون بین و گرگین گر و ناسور محکم را رها کن
بر آن آرد تو را حرص چو آزر که ابراهیم ادهم را رها کن
خمش زان نوع کوته کن سخن را که الله گو اعلم را رها کن
چو طالع گشت شمس الدین تبریز جهان تنگ مظلم را رها کن
1906
تو نقد قلب را از زر برون کن وگر گوید زرم زوتر برون کن
که بیگانه چو سیلاب است دشمن ز بامش تو بران وز در برون کن
مگس ها را ز غیرت ای برادر از این بزم پر از شکر برون کن
دو چشم خاین نامحرمان را از آن زیب و جمال فر برون کن
اگر کر نشنود آواز آن چنگ اگر تانی کری از کر برون کن
چو مستان شیشه اندر دست دارند دلی کو هست چون مرمر برون کن
نران راه معنی عاشقانند نر شهوت بود چون خر برون کن
بر یزید است شهوت پر و بالش از این مرغان نیکو پر برون کن
چو بنده شمس تبریزی نباشد تو او را آدمی مشمر برون کن
1907
گر این جا حاضری سر همچنین کن چو کردی بار دیگر همچنین کن
مرا دی تنگ اندر بر کشیدی بیا ای تنگ شکر همچنین کن
در و بام مرا دی می شکستی درآ امروز از در همچنین کن
میان جان چاکر کار کردی به پیش چشم چاکر همچنین کن
چه خوش کردی مها آن شیوه را دی رها کن ناز و خوشتر همچنین کن
1908
نتانی آمدن این راه با من کجا دارد هریسه پای روغن
ولی همراهی و با تو بسازم که چشم من به روی توست روشن
چو از راهت ببردم شرط نبود میان راه ترک دوست کردن
بغل هایت بگیرم همچو پیران چو طفلانت نهم گاهی به گردن
چو آدم توبه کن از خوشه چینی چو کشتی بذر آن توست خرمن
دهان بربند گوش فهم بسته ست مگو چیزی که می ناید به گفتن
1909
دل معشوق سوزیده است بر من وزان سوزش جهان را سوخت خرمن
بزد آتش به جان بنده شمعی کز او شد موم جان سنگ و آهن
بدید آمد از آن آتش به ناگه میان شب هزاران صبح روشن
به کوی عشق آوازه درافتاد که شد در خانه دل شکل روزن
چه روزن کآفتاب نو برآمد که سایه نیست آن جا قدر سوزن
از آن نوری که از لطفش برسته ست ز آتش گلبن و نسرین و سوسن
از آن سو بازگرد ای یار بدخو بدین سو آ که این سوی است مومن
به سوی بی سوی جمله بهار است به هر سو غیر این سرمای بهمن
چو شمس الدین جان آمد ز تبریز تو جان کندن همی خواهی همی کن
1910
تو هر جزو جهان را بر گذر بین تو هر یک را رسیده از سفر بین
تو هر یک را به طمع روزی خود به پیش شاه خود بنهاده سر بین
مثال اختران از بهر تابش فتاده عاجز اندر پای خور بین
مثال سیل ها در جستن آب به سوی بحرشان زیر و زبر بین
برای هر یکی از مطبخ شاه به قدر او تو خوان معتبر بین
به پیش جام بحرآشام ایشان تو دریای جهان را مختصر بین
وان ها را که روزی روی شاه است ز حسن شه دهانش پرشکر بین
به چشم شمس تبریزی تو بنگر یکی دریای دیگر پرگهر بین
1911
تو را پندی دهم ای طالب دین یکی پندی دلاویزی خوش آیین
مشین غافل به پهلوی حریصان که جان گرگین شود از جان گرگین
ز خارش های دل ار پاک گردی ز دل یابی حلاوت های والتین
بجوشند از درون دل عروسان چو مرد حق شوی ای مرد عنین
ز چشمه چشم پریان سر برآرند چو ماه و زهره و خورشید و پروین
بنوش این را که تلقین های عشق است که سودت کم کند در گور تلقین
به احسان زر به خوبان آن چنان ده که نفریبند زشتانت به تحسین
نمی خواهند خوبان جز ممیز بمفریبان تو ایشان را به کابین
ز تو آن گلرخان را ننگ آید چو بفروشی تو سرگی را به سرگین
ز سنگ آسیا زیرین حمول است نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین
میان سنگ ها آن بیش ارزد که افزون خورده باشد زخم میتین
ز اشکست تجلی فضل دارد میان کوه ها آن طور سینین
خمش کن صبر کن تمکین تو کو که را ماند ز دست عشق تمکین
1912
بیا ساقی می ما را بگردان بدان می این قضاها را بگردان
قضا خواهی که از بالا بگردد شراب پاک بالا را بگردان
زمینی خود که باشد با غبارش زمین و چرخ و دریا را بگردان
نیندیشم دگر زین خورده سودا بیا دریای سودا را بگردان
اگر من محرم ساغر نباشم مرا لا گیر و الا را بگردان
اگر کژ رفت این دل ها ز مستی دل بی دست و بی پا را بگردان
شرابی ده که اندر جا نگنجم چو فرمودی مرا جا را بگردان
1913
به باغ آییم فردا جمله یاران همه یاران همدل همچو باران
صلا گفتیم فردا روز باغ است صلای عاشقان و حق گزاران
در آن باغ بتان و بت پرستان هزاران در هزاران در هزاران
همه شادان و دست انداز و خندان همه شاهان عشق و تاجداران
به زیر هر درختی ماه رویی زهی خوبان زهی سیمین عذاران
یکی جوقی پیاده همچو سبزه دگر جوقی چو شاخ گل سواران
نبینی سبزه را با گل حسودی نباشد مست آن می را خماران
1914
اگر خواهی مرا می در هوا کن وگر سیری ز من رفتم رها کن
نیم قانع به یک جام و به صد جام دوساله پیش تو دارم قضا کن
بده می گر ننوشم بر سرم ریز وگر نیکو نگفتم ماجرا کن
من از قندم مرا گویی ترش شو تو ماشی را بگیر و لوبیا کن
سر خم را به کهگل هین مبندا دل خم را برآور دلگشا کن
مرا چون نی درآوردی به ناله چو چنگم خوش بساز و بانوا کن
اگر چه می زنی سیلیم چون دف که آوازی خوشی داری صدا کن
چو دف تسلیم کردم روی خود را بزن سیلی و رویم را قفا کن
همی زاید ز دف و کف یک آواز اگر یک نیست از همشان جدا کن
حریف آن لبی ای نی شب و روز یکی بوسه پی ما اقتضا کن
تو بوسه باره ای و جمله خواری نگیری پند اگر گویم سخا کن
شدی ای نی شکر ز افسون آن لب ز لب ای نیشکر رو شکرها کن
نه شکر است این نوای خوش که داری نوای شکرین داری ادا کن
خموش از ذکر نی می باش یکتا که نی گوید که یکتا را دو تا کن
1915
برو ای دل به سوی دلبر من بدان خورشید شرق و شمع روشن
مرو هر سو به سوی بی سویی رو که هر مسکین بدان سو یافت مسکن
بنه سر چون قلم بر خط امرش که هر بی سر از او افراشت گردن
که جز در ظل آن سلطان خوبان دل ترسندگان را نیست مومن
به دستت او دهد سرمایه زر ز پایت او گشاید بند آهن
ور از انبوهی از در ره نیابی چو گنجشکان درآ از راه روزن
وگر زان خرمن گل بو نیابی چه سود عنبرینه و مشک و لادن
وگر سبلت ز شیرش تر نکردی برو ای قلتبان و ریش می کن
چو دیدی روی او در دل بروید گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
درآمیزد دلت با آب حسنش چو آتش که درآویزد به روغن
درآ در آتشش زیرا خلیلی مرم ز آتش نه ای نمرود بدظن
درآ در بحر او تا همچو ماهی بروید مر تو را از خویش جوشن
ز کاه غم جدا کن حب شادی که آن مه را برای ماست خرمن
بهار آمد برون آ همچو سبزه به کوری دی و بر رغم بهمن
نخمی چون کمان گر تیر اویی به قاب قوس رستستی ز مکمن
زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر مثال مرهمی در کار کردن
خمش کن شد خموشی چون بلادر بلادر گر ننوشی باش کودن
1916
برآ بر بام و اکنون ماه نو بین درآ در باغ و اکنون سیب می چین
از آن سیبی که بشکافد در روم رود بوی خوشش تا چین و ماچین
برآ بر خرمن سیب و بکش پا ز سیب لعل کن فرش و نهالین
اگر سیبش لقب گویم وگر می وگر نرگس وگر گلزار و نسرین
یکی چیز است در وی چیست کان نیست خدا پاینده دارش یا رب آمین
بیا اکنون اگر افسانه خواهی درآ در پیش من چون شمع بنشین
همی ترسم که بگریزی ز گوشه برآ بالا برون انداز نعلین
به پهلویم نشین برچفس بر من رها کن ناز و آن خوهای پیشین
بیامیز اندکی ای کان رحمت که تا گردد رخ زرد تو رنگین
روا باشد وگر خود من نگویم همیشه عشوه و وعده دروغین
از این پاکی تو لیکن عاشقان را پراکنده سخن ها هست آیین
زهی اوصاف شمس الدین تبریز زهی کر و فر و امکان و تمکین
1917
چو بربندند ناگاهت زنخدان همه کار جهان آن جا زنخ دان
چو می برند شاخی را ز دو نیم بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد که قد همچو سروت چنبری کرد
نمی بینم تو را آن مردی و زور که بر گردون روی نارفته در گور
تو تا بنشسته ای در دار فانی نشسته می روی و می نبینی
نشسته می روی این نیز نیکو است اگر رویت در این رفتن سوی او است
بسی گشتی در این گرداب گردان به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی بر این پابند عالم که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفی است به از مشک و عنبر تو ده کل را کلاهی ای برادر
کله کم جو چو داری جعد فاخر کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکته مستحیله فریبد چو تو زیرک را به حیله
به سردی نکته گوید سرد سیلی نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد در آن قال تخلف دیده ای در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی چیست سکته جوابش گو که مقلوب است نکته
1918
فرود آ تو ز مرکب بار می بین وجودت را تو پود و تار می بین
هر آن گلزار کاندر هجر مانده ست سراسر جان او پرخار می بین
چو جمله راه های وصل را بست رخان عاشقان را زار می بین
چو سررشته اشارت هاش دیدی بر آن رشته برو گلزار می بین
ز جان ها جوق جوق از آتش او فغان لابه کنان مکثار می بین
بزن تو چنگ در قانون شرطش سماع دلکش اوتار می بین
به پیش ماجرای صدق آن شه سرافکنده همه اخیار می بین
میان کودکان مکتب او چه کوه و بحر از احبار می بین
چو بی میلی کند آن خدمت مه چو مه سرگشته و دوار می بین
چو روی از منبرش برتافت جانی درآویزان ورا بر دار می بین
اگر چه کار و باری بینی او را ولی نسبت به شه بی کار می بین
خیالش دید جانم گفت آخر به هجرت می خورم من نار می بین
بگفتا که عنایت بر فزون است ولیکن دیدن ناچار می بین
اگر تو عاقلی گندم چو دیدی ز سنبل ها نه از انبار می بین
دلت انبار و لطفم اصل سنبل اشارت بشنو و بسیار می بین
خداوند شمس دین را گر ببینی به غیب اندر رو و ازهار می بین
شود دیده گذاره سوی بی سو در او انوار در انوار می بین
1919
عشق است بر آسمان پریدن صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را مر دیده خویش را بدیدن
گفتم که دلا مبارکت باد در حلقه عاشقان رسیدن
ز آن سوی نظر نظاره کردن در کوچه سینه ها دویدن
ای دل ز کجا رسید این دم ای دل ز کجاست این طپیدن
ای مرغ بگو زبان مرغان من دانم رمز تو شنیدن
دل گفت به کار خانه بودم تا خانه آب و گل پریدن
از خانه صنع می پریدم تا خانه صنع آفریدن
چون پای نماند می کشیدند چون گویم صورت کشیدم
1920
دیر آمده ای مرو شتابان ای رفتن تو چو رفتن جان
دیر آمدن و شتاب رفتن آیین گل است در گلستان
گفتی چونی چنانک ماهی افتاده میان ریگ سوزان
چون باشد شهر شهریارا بی دولت داد و عدل سلطان
من بی تو نیم ولیک خواهم آن باتویی که هست پنهان
شب پرتو آفتاب هم هست خاصه به تموز گرم و تفسان
قانع نشود به گرمی او جز خفاشی ز بیم مرغان
گرمی خواهند و روشنی هم مرغان که معودند با آن
ما وصف دو جنس مرغ گفتیم بنگر ز کدامی ای غزل خوان
1921
ای ساقی و دستگیر مستان دل را ز وفای مست مستان
ای ساقی تشنگان مخمور بس تشنه شدند می پرستان
از دست به دست می روان کن بر دست مگیر مکر و دستان
سررشته نیستی به ما ده در حسرت نیستند هستان
چون قیصر ما به قیصریه ست ما را منشان به آبلستان
هر جا که می است بزم آن جاست هر جا که وی است نک گلستان
یک جام برآر همچو خورشید عالی کن از آن نهال پستان
دیدار حق است مومنان را خوارزم نبیند و دهستان
منکر ز برای چشم زخمت همچو سر خر میان بستان
گر در دل او نمی نشیند خوش در دل ما نشسته است آن
1922
ما شادتریم یا تو ای جان ما صافتریم یا دل کان
در عشق خودیم جمله بی دل در روی خودیم مست و حیران
ما مستتریم یا پیاله ما پاکتریم یا دل و جان
در ما نگرید و در رخ عشق ما خواجه عجبتریم یا آن
ایمان عشق است و کفر ماییم در کفر نگه کن و در ایمان
ایمان با کفر شد هم آواز از یک پرده زنند الحان
دانا چو نداند این سخن را پس کی رسد این سخن به نادان
1923
ای روی مه تو شاد خندان آن روی همیشه باد خندان
آن ماه ز هیچ کس نزاده ست ور زانک بزاد زاد خندان
ای یوسف یوسفان نشستی در مسند عدل و داد خندان
آن در که همیشه بسته بودی وا شد ز تو با گشاد خندان
ای آب حیات چون رسیدی شد آتش و خاک و باد خندان
1924
ای روی تو نوبهار خندان احسنت زهی نگار خندان
می بینمت ای نگار در خلد بر شاخ درخت انار خندان
یک لحظه جدا مباش از من ای یار نکوعذار خندان
ای شهر جهان خراب بی تو ای خسرو و شهریار خندان
ای صد گل سرخ عاشق تو بر چشمه و سبزه زار خندان
در بیشه دل خیال رویت شیر است کند شکار خندان
هر روز ز جانبی برآیی چون دولت بی قرار خندان
بحری است صفات شمس تبریز پر از در شاهوار خندان
1925
بازآمد آستین فشانان آن دشمن جان و عقل و ایمان
غارتگر صد هزار خانه ویران کن صد هزار دکان
شورنده صد هزار فتنه حیرتگه صد هزار حیران
آن دایه عقل و آفت عقل آن مونس جان و دشمن جان
او عقل سبک کجا رباید عقلی خواهد چو عقل لقمان
او جان خسیس کی پذیرد جانی خواهد چو بحر عمان
آمد که خراج ده بیاور گفتم که چه ده دهی است ویران
طوفان تو شهرها شکست است یک ده چه زند میان طوفان
گفتا ویران مقام گنج است ویرانه ماست ای مسلمان
ویرانه به ما ده و برون رو تشنیع مزن مگو پریشان
ویرانه ز توست چون تو رفتی معمور شود به عدل سلطان
حیلت مکن و مگو که رفتم اندر پس در مباش پنهان
چون مرده بساز خویشتن را تا زنده شوی به روح انسان
گفتی که تو در میان نباشی آن گفت تو هست عین قرآن
کاری که کنی تو در میان نی آن کرده حق بود یقین دان
باقی غزل به سر بگوییم نتوان گفتن به پیش خامان
خاموش که صد هزار فرق است از گفت زبان و نور فرقان
1926
مال است و زر است مکسب تن کسب دل دوستی فزودن
بستان بی دوست هست زندان زندان با دوست هست گلشن
گر لذت دوستی نبودی نی مرد شدی پدید نی زن
خاری که به باغ دوست روید خوشتر ز هزار سرو و سوسن
بر هم دوزید عشق ما را بی منت ریسمان و سوزن
گر خانه عالم است تاریک بگشاید عشق شصت روزن
ور می ترسی ز تیر و شمشیر جوشن گر عشق ساخت جوشن
هم عشق کمال خود بگوید دم درکش و باش مرد الکن
1927
وقت آمد توبه را شکستن وز دام هزار توبه جستن
دست دل و جان ها گشادن دست غم را ز پس ببستن
معشوقه روح را بدیدن لعل لب او به بوسه خستن
در آب حیات غسل کردن در وی تن خویش را بشستن
برخاست قیامت وصالش تا کی به امید درنشستن
گر بسکلد آن نگار بنگر صد پیوست است در آن سکستن
مخدومی شمس دین تبریز ای جان تو رمیده ای ز بستن
1928
ای دوست عتاب را رها کن تدبیر دوای درد ما کن
ای دوست جدا مشو تو از ما ما را ز بلا و غم جدا کن
اندیشه چو دزد در دل افتاد مستم کن و دزد را فنا کن
شادی ز میان غم برانگیز در عالم بی وفا وفا کن
1929
ای عربده کرده دوش با من می خورده و کرده جوش با من
ای جان به حق وصال دوشین در خشم چنین مکوش با من
گر با تو ز من بدی بگفتید با بنده بگو مپوش با من
1930
امروز تو خوشتری و یا من بی من تو چگونه ای و با من
نی نی من و تو مگو رها کن فرقی خود نیست از تو تا من
بی تو بودی تو بر سر چرخ بی من بودم به سال ها من
در پوست من و تو همچو انگور در شیره کجا تو و کجا من
از بخل بجست و در سخا ماند آن حاتم طی و گفت ها من
من بخل و سخا نثار کردم ای بیش ز حاتم از سخا من
ای جان لطیف خوش لقا تو ای آینه دار آن لقا من
1931
عقل از کف عشق خورد افیون هش دار جنون عقل اکنون
عشق مجنون و عقل عاقل امروز شدند هر دو مجنون
جیحون که به عشق بحر می رفت دریا شد و محو گشت جیحون
در عشق رسید بحر خون دید بنشست خرد میانه خون
بر فرق گرفت موج خونش می برد ز هر سوی به بی سون
تا گم کردش تمام از خود تا گشت به عشق چست و موزون
در گم شدگی رسید جایی کان جا نه زمین بود نه گردون
گر پیش رود قدم ندارد ور بنشیند پس او است مغبون
ناگاه بدید زان سوی محو زان سوی جهان نور بی چون
یک سنجق و صد هزار نیزه از نور لطیف گشت مفتون
آن پای گرفته اش روان شد می رفت در آن عجیب هامون
تا بو که رسد قدم بدان جا تا رسته شود ز خویش و مادون
پیش آمد در رهش دو وادی یک آتش بد یکیش گلگون
آواز آمد که رو در آتش تا یافت شوی به گلستان هون
ور زانک به گلستان درآیی خود را بینی در آتش و تون
بر پشت فلک پری چو عیسی و اندر بالا فرو چو قارون
بگریز و امان شاه جان جو از جمله عقیله ها تو بیرون
آن شمس الدین و فخر تبریز کز هر چه صفت کنیش افزون
1932
ای دشمن عقل و جان شیرین نور موسی و طور سینین
ای دوست که زهره نیست جان را تا از تو نشان دهد به تعیین
ای هر چه بگویم و نویسم برخوانده نانبشته پیشین
ای آنک طبیب دردهایی بی قرص بنفشه و فسنتین
ای باعث رزق مستمندان بی قوصره و جوال و خرجین
هر ذوق که غیر حضرت توست نوش تین است و نیش تنین
دو پاره کلوخ را بگیری ویسی سازی از آن و رامین
وان نقش از آن فروتراشی طینی باشد میانه طین
پس در کف صنع نقش بندت لعبت هااند این سلاطین
بر هم زنشان چو دو سبو تو تا بشکند آن یکی به توهین
تا لاف زند که من شکستم تو بشکسته به دست تکوین
چون بادی را کنی مصور طاووس شوند و باز و شاهین
شب خواب مسافری ببندی یعنی که مخسب خیز بنشین
بنشین به خیال خانه دل هر نقش که می کنیم می بین
نقشی دگری همی فرستیم تا لقمه او شود نخستین
تا صورت راست را بدانی در سینه ز صورت دروغین
من از پی اینت نقش کردم تا کلک مرا کنی تو تحسین
امشب همه نقش ها شکارند از اسب فرومگیر تو زین
تا روز سوار باش بر صید مندیش ز بالش و نهالین
می گرد به گرد لیل لیلی گر مجنونی ز پای منشین
امشب صدقات می دهد شاه ان الصدقات للمساکین
صاع سلطان اگر بجویی یابی به جوال ابن یامین
بس کن که دعا بسی بکردی گوش آر از این سپس به آمین
1933
برخیز و صبوح را برنجان ای روی تو آفتاب رخشان
جان ها که ز راه نو رسیدند بر مایده قدیم بنشان
جان ها که پرید دوش در خواب در عالم غیب شد پریشان
هر جان به ولایتی و شهری آواره شدند چون غریبان
مرغان رمیده را فرازآر حراقه بزن صفیر برخوان
هرچ آوردند از ره آورد بیخود کنشان و جمله بستان
زیرا هر گل که برگ دارد او بر نخورد از این گلستان
عقلی باید ز عقل بیزار خوش نیست قلاوزی زحیران
جغد است قلاوز و همه راه در هر قدمی هزار ویران
ای باز خدا درآ به آواز از کنگره های شهر سلطان
این راه بزن که اندر این راه خفت اشتر و مست شد شتربان
1934
از ما مرو ای چراغ روشن تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی هزار میوه در هر گل تر هزار گلشن
جان شب را تو چون چراغی یا جان چراغ را چو روغن
ای روزن خانه را چو خورشید یا خانه بسته را چو روزن
ای جوشن را چو دست داوود یا رستم جنگ را چو جوشن
خورشید پی تو غرق آتش وز بهر تو ساخت ماه خرمن
نستاند هیچ کس بجز تو تاوان بهار را ز بهمن
از شوق تو باغ و راغ در جوش وز عشق تو گل دریده دامن
ای دوست مرا چو سر تو باشی من غم نخورم ز وام کردن
روزی که گذر کنی به بازار هم مرد رود ز خویش و هم زن
وان شب که صبوح او تو باشی هم روح بود خراب و هم تن
ترکی کند آن صبوح و گوید با هندوی شب به خشم سن سن
ترکیت به از خراج بلغار هر سن سن تو هزار رهزن
گفتی که خموش من خموشم گر زانک نیاریم به گفتن
ور گوش رباب دل بپیچی در گفت آیم که تن تنن تن
خاکی بودم خموش و ساکن مستم کردی به هست کردن
هستی بگذارم و شوم خاک تا هست کنی مرا دگر فن
خاموش که گفت نیز هستی است باش از پی انصتواش الکن
1935
دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان
از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان
چونک دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان و هان
راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر زبان
پیش او مردن به هر دم از شکر شیرینتر است مرده داند این سخن را تو مپرس از زندگان
شاد روزی کاین غزل را من بخوانم پیش عشق سجده ای آرم بر زمین و جان سپارم در زمان
مرغ جان را عشق گوید میل داری در قفص مرغ گوید من تو را خواهم قفص را بردران
1936
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن تا چه ها در می دمد این عشق در سرنای تن
هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان از می لب هاش باری مست شد سرنای من
گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد آه از این سرنایی شیرین نوای نی شکن
شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن
بوحسن گو بوالحسن را کو ز بویش مست شد وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن
آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید ای مسلمانان کی دیده ست خرقه رقصان بی بدن
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
ای دل مخمور گویی باده ات گیرا نبود باده گیرای او وانگه کسی با خویشتن
1937
هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزی است بی چون کآید اندر نقش ها گردد از حقه به حقه در میان آب و طین
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین
گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و زین
از پس این پرده ها ناگاه روزی سر کند جمله بت ها بشکند آنک نه آن است و نه این
جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت ان فی هذا و ذاک عبره للعالمین
ترسم از فتنه وگر نی گفتنی ها گفتمی حق ز من خوشتر بگوید تو مهل فتراک دین
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین
آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
1938
نازنینی را رها کن با شهان نازنین ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب چند بینی سایه خود نور او را هم ببین
درفکنده ای خویش غلطی بی خبر همچون ستور آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین
از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود زان که در ظلمت نماید نقش های سهمگین
از ستاره روز باشد ایمنی کاروان زانک با خورشید آمد هم قران و هم قرین
مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست زانک او گشته ست با شب آشنا و همنشین
شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین
1939
می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان
ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
اشتران سربریده پای بالا می نهند اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان
آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش بی نشان رو بی نشان رو بی نشان عاشقان
چون به گورستان درآید استخوان عاشقی صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان
ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان
چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
در کفن پیچید بینید ای عزیزان کوه قاف چشم بند است این عجب یا امتحان عاشقان
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران صد گلستان بیش ارزد زعفران عاشقان
ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر تا دو سه نکته بگویم از زبان عاشقان
1940
ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان می زنند ای جان مردان عشق ما بر دف زنان
نقل هر مجلس شده ست این عشق ما و حسن تو شهره شهری شده ما کو چنین بد شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر وی چکیده خون ما بر راه ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق صد شکار خسته و نی تیر پیدا نی کمان
روی در دیوار کرده در غم تو مرد و زن ز آب و نان عشق رفته اشتهای آب و نان
خون عاشق اشک شد وز اشک او سبزه برست سبزه ها از عکس روی چون گل تو گلستان
ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد همچو اشترمرغ آتش می خورد در عشق جان
هجر سرد چون زمستان راه ها را بسته بود در زمین محبوس بود اشکوفه های بوستان
چونک راه ایمن شد از داد بهاران آمدند سبزه را تیغ برهنه غنچه را در کف سنان
خیز بیرون آ به بستان کز ره دور آمدند خیز کالقادم یزار و رنجه شو مرکب بران
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند از هر استاره بضاعت و آمده تا خاکدان
آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد چند روزی کاندر این خاکند ایشان میهمان
خوان ها بر سر نسیم و کاس ها بر کف صبا با طبق پوشی که پوشیده ست جز از اهل خوان
می رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق با زبان حال می گویند با پرسندگان
هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
ذوق نان هم گرسنه بیند نبیند هیچ سیر بر دکان نانبا از نان چه می داند دکان
نانوا گر گرسنه ستی هیچ نان نفروختی گر بدانستی صبا گل را نکردی گلفشان
هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان
عذر عاشق گر فروشد دانک میل دلبر است از ضرورت تا نبندد در به رویش دلستان
چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگی است اشک می بارد ز رشک آن صنم از دیدگان
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده ست رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان
تخم پنهان کرده خود را نگر باغ و چمن شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن بی لسانی می شود بر رغم ما عین لسان
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان
زاده از اندیشه های خوب تو ولدان و حور زاده از اندیشه های زشت تو دیو کلان
سر اندیشه مهندس بین شده قصر و سرا سر تقدیر ازل را بین شده چندین جهان
واقفی از سر خود از سر سر واقف نه ای سر سر همچون دل آمد سر تو همچون زبان
گر سر تو هست خوب از سر سر ایمن مباش باش ناایمن که ناایمن همی یابد امان
سربلندی سرو و خنده گل نوای عندلیب میوه های گرم رو سر دم سرد خزان
برگ ها لرزان چه می لرزید وقت شادی است دام ها در دانه های خوش بود ای باغبان
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتاده ایم در کمین غیب بس تیر است پران از کمان
لاله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته سنبله پرسود و کژگردن ز اندیشه گران
آن گل سوری ستیزه گل دکانی باز کرد رنگ ها آمیخت اما نیستش بویی از آن
خوشه ها از سست پایی رو نهاده بر زمین غوره اش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
نرگس خیره نگر آخر چه می بینی به باغ گفت غمازی کنم پس من نگنجم در میان
سوسنا افسوس می داری زبان کردی برون یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان
گفت بی گفتن زبان ما بیان حال ماست گر نه پایان راسخستی سبز کی بودی سران
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رسته ای گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان
رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش زانک خوبان را ترش بودن بزیبد این بدان
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود بهر شفتالو فشاندن پیش شفتالوستان
گفت آری لیک وقتی می دهد شفتالویی که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است چون نه گل داری نه میوه گفت خامش هان و هان
گر گلم بودی و میوه همچو تو خودبینمی فارغم از دید خود بر خودپرستان دیدبان
نار آبی را همی گفت این رخ زردت ز چیست گفت زان دردانه ها کاندر درون داری نهان
گفت چون دانسته ای از سر من گفتا بدانک می نگنجی در خود و خندان نمایی ناردان
نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی وز تو خندان است عالم چون جنان اندر جنان
لیک آن خنده چون برق او راست کو گرید چو ابر ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود جهان
خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بی کران
این خیار و خربزه در راه دور و پای سست چون پیاده حاج می آیند اندر کاروان
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان
چه پیاده بلک خفته رفته چون اصحاب کهف خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان
در چنین مجمع کدو آمد رسن بازی گرفت از کی دید آن زو که دادش آن رسن های رسان
این چمن ها وین سمن وین میوه ها خود رزق ماست آن گیا و خار و گل کاندر بیابان است آن
آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است نفرت و بی میلی ما هست آن را پاسبان
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار هر یکی جوید نصیبه هر یکی دارد فغان
هر دوا درمان رنجی هر یکی را طالبی چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان
بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر پیش ما خار است و پیش اشتران خرمابنان
جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر اندرون پوست پرورده چو بیضه ماکیان
باز خرما عکس آن بیرون خوش و باطن قشور باطن و ظاهر تو چون انجیر باش ای مهربان
جذبه شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد همچنانک جذبه جان را برکشد بی نردبان
غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت بادها چون گشن تازی شاخه ها چون مادیان
می رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر همچو مهمان سرسری می سازد این جا آشیان
صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر کان فلان خواهد گذشتن جای او گیرد فلان
از سلیمان نامه ها آورده اند این هدهدان کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان
عارف مرغان است لک لک لک لکش دانی که چیست ملک لک و الامر لک و الحمد لک یا مستعان
وقت پیله روح آمد قشلق تن را بهل آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان
همچو مرغان پاسبانی خویش کن تسبیح گو چند گاهی خود شود تسبیح تو تسبیح خوان
بس کنم زین باد پیمودن ولیکن چاره نیست زانک کشتی مجاهد کی رود بی بادبان
بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان
این بهار و باغ بیرون عکس باغ باطن است یک قراضه ست این همه عالم و باطن هست کان
لاجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم هست نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس عشق کان بینش آمد ز آفتاب کن فکان
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل آفتابی بی نظیر بی قرین خوش قران
آنک لاشرقیه بوده ست و لاغربیه زانک شرق و غرب باشد در زمین و در زمان
آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را مهر جان ره یابد آن جا نی ربیع و مهر جان
چونک ما را از زمین و از زمان بیرون برد از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان
این زمین و این زمان بیضه ست و مرغی کاندر او است مظلم و اشکسته پر باشد حقیر و مستهان
کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
شمس تبریزی دو عالم بود بی رویت عقیم هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان
1941
مهره ای از جان ربودم بی دهان و بی دهان گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان
سر او را نقش کردم نقش کردم نقش کرد هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان
پیش منکر می شدم من نیستم من نیستم هستم اکنون در میان و در میان و در میان
گر تو گویی کو درستی کو درستی کو گواه در شکست من بیان و صد بیان و صد بیان
اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه رنگ رویم بس نشان و بس نشان و بس نشان
نک نشان لاله رویی لاله رویی لاله ای بر رخ من زعفران و زعفران و زعفران
جز صلاح الدین نداند این سخن را این سخن من غلام زیرکان و زیرکان و زیرکان
1942
من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان
بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم زین سپس پنهان ندارم هر کی خواند گو بخوان
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان
کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد بار دل هم دل کشد محرم کجا باشد زبان
آینه آهن دلی باید که تا زخمش کشد زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان
لیک روی دوست بینی بی خبر باشی ز زخم چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان
صد هزاران حسن یوسف در جمال روی کیست شمس تبریزی ما آن خوش نشین خوش نشان
1943
می گزید او آستین را شرمگین در آمدن بر سر کویی که پوشد جان ها حله بدن
آن طرف رندان همه شب جامه ها را می کنند تا ببینی روز روشن ما و من بی ما و من
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن
سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او شرط باشد هر دو کارش هر کی شد شمع لگن
در سپردن هر کی زودتر در فروزش بیشتر سر بنه در زیر پای و دستکی بر هم بزن
چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت ترک کن سالوس را تو خویش را بر وی فکن
تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او روی گل بر روی گل هم یاسمن بر یاسمن
عاشقان اندرربوده از بتان روبندها زانک در وحدت نباشد نقش های مرد و زن
بر سر گور بدن بین روح ها رقصان شده تا بدیده صد هزاران خویشتن بی خویشتن
زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان خیز لولی تا رسن بازی کنیم اینک رسن
مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین چون حسینم خون خود در زهر کش همچون حسن
1944
چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن چون ببینی ابر را از اشک چاکر یاد کن
چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته از برای جان خود زین جان لاغر یاد کن
درنگر در آسمان وین چرخ سرگردان ببین حال سرگردان این بی پا و بی سر یاد کن
چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب از اسیران شب هجران کافر یاد کن
چون ببینی نسر طایر بر فلک بر آتشین ز آتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن
چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را چشم مریخی خون آشام پرشر یاد کن
لب ببند و خشک آر و هر چه بینی خشک و تر در لب و چشمم نگر زان خشک و زین تر یاد کن
1945
هر چه آن سرخوش کند بویی بود از یار من هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من
خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من
هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من
در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین چون بهار من بیاید بردمد اسرار من
چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد خارخار من نماند چون دمد گلزار من
هر کی بیمار خزان شد شربتی خورد از بهار چون بهار من بخندد برجهد بیمار من
چیست این باد خزانی آن دم انکار تو چیست آن باد بهاری آن دم اقرار من
1946
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من خود ندانستی بجز تو جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول بودمی بی دام و بی خاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافت های عشق دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من
1947
سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من گفت ای رخ های زرد و زعفرانستان من
زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب زعفران را گل کنم از چشمه حیوان من
زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست سر منه جز بر خط فرمان من فرمان من
ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن ذره ای دزدیده اند از حسن و از احسان من
عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند حال دزدان این بود در حضرت سلطان من
روز شد ای خاکیان دزدیده ها را رد کنید خاک را ملک از کجا حسن از کجا ای جان من
شب چو شد خورشید غایب اختران لافی زنند زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من
مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند با زحل مریخ گوید خنجر بران من
وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور چرخ ها ملک من است و برج ها ارکان من
آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد گوید ای دزدان کجا رفتید اینک آن من
زهره زهره درید و ماه را گردن شکست شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من
کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست مشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من
چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا هان و هان ای بی ادب بیرون شو از میدان من
آفتاب آفتابم آفتابا تو برو در چه مغرب فرورو باش در زندان من
وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو منکران حشر را آگه کن از برهان من
عید هر کس آن مهی باشد که او قربان او است عید تو ماه من آمد ای شده قربان من
شمس تبریزی چو تافت از برج لاشرقیه تاب ذات او برون شد از حد و امکان من
1948
بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون آیت انا بنیناها و انا موسعون
کی شنود این بانگ را بی گوش ظاهر دم به دم تایبون العابدون الحامدون السایحون
نردبان حاصل کنید از ذی المعارج برروید تعرج الروح الیه و الملایک اجمعون
کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال ساخت معراجش ید کل الینا راجعون
تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر لایلقیها فرو می خوان و الاالصابرون
بنگر این تیشه به دست کیست خوش تسلیم شو چون گره مستیز با تیشه که نحن الغالبون
پایه ای چند ار برآیی باشی اصحاب الیمین ور رسی بر بام خود السابقون السابقون
گر ز صوفی خانه گردونی ای صوفی برآ و اندرآ اندر صف انا لنحن الصافون
ور فقیری کوس تم الفقر فهو الله بزن ور فقیهی پاک باش از انهم لا یفقهون
گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود پس تو چون نون و قلم پیوند با مایسطرون
چشم شوخ سوف یبصر باش پیش از یبصرون چو مداهن نرم سازی چیست پیش یدهنون
چون درخت سدره بیخ آور شو از لا ریب فیه تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب المنون
بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف مکر ایشان باغ ایشان سوخته هم نایمون
1949
آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن
خود مرید من نمیرد کآب حیوان خورده است وانگهان از دست کی از ساقیان ذوالمنن
ای نجات زندگان و ای حیات مردگان از درونم بت تراشی وز برونم بت شکن
ور براندازد ز رویت باد دولت پرده ای از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه من
ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من
ور زمانی بی دلان را دم دهی و دل دهی جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن
گر ندزدید از تو چیزی دل چرا آویخته ست چاره نبود دزد را در عاقبت ز آویختن
گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را از حریصی دزد گشتی جمله عالم مرد و زن
اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن
چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی پر چو پروانه بدادی سر نهادی در لگن
صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده گه شمن بت می شد آن دم گاه بت می شد شمن
هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن
عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن
شور تو عقلم ستد با فتنه ها دربافتم شور و بی عقلی بباید بافتن را با فتن
من کجا شعر از کجا لیکن به من در می دمد آن یکی ترکی که آید گویدم هی کیمسن
ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن
جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن
شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
1950
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد از زمین نبود مگر از جانب بالا است این
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این
آفتابش روی ها را می کند چون آفتاب رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید این چه حسن و خوبی است این حیرت حور است این
این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این
شعله انافتحنا مشرق و مغرب گرفت قره العین و حیات جان مولاناست این
این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این
این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون دستگیر روز سخت و کافل فرداست این
چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می رسد شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این
1951
ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین گر تو دست آموز شاهی خویشتن را باز بین
هر کی انبازی برید از خویش آن بازی مدان در جهان او را چو حق بی مثل و بی انباز بین
ز آفتابی کآفتاب آسمان یک جام او است ذره ها و قطره ها را مست و دست انداز بین
چونک قبله شاه یابی قبله اقبال شو چون دو دم خوردی ز جامش بخت را دمساز بین
گفتم ای اکسیر بنما مس را چون زر کنی رو به صرافان دل آورد گفتا گاز بین
گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را گفت پر و بال برکن هم کنون پرواز بین
گفتم از آغاز مرغ روح ما بی پر بده ست گفت هین بشکن قفص آغاز بی آغاز بین
زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست چشم بگشا هر دمی همراز بین همراز بین
این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز چون دم عیسی به حضرت زنده و باساز بین
خاک خواری را بمان چون خاک خواری پیشه گیر خاک را از بعد خواری در چمن اعزاز بین
1952
هست ما را هر زمانی از نگار راستین لقمه ای اندر دهان و دیگری در آستین
این حد خوبی نباشد ای خدایا چیست این هیچ سروی این ندارد خوش قد و بالا است این
این چنین خورشید پیدا چونک پنهان می شود او چنین پنهان ز عالم از برای ماست این
جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند هر کجا خوبی بود او طالب غوغاست این
شمس تبریز ار چه جانی گر چو جان پنهان شوی بر دلم تهمت نشیند کز کجا برخاست این
1953
هر صبوحی ارغنون ها را برنجان همچنین آفرین ها بر جمالت همچنین جان همچنین
پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب ای که کفرت همچنان و ای که ایمان همچنین
در کنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان پای کوبان اندرآ ای ماه تابان همچنین
اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را حلقه های زلف خود را زو برافشان همچنین
چرخه چرخ ار بگردد بی مرادت یک نفس آتشی درزن به جان چرخ گردان همچنین
روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان همچنین
پاره پاره پیشتر رو گر چه مستی ای رفیق پاره ای راه است از ما تا به میدان همچنین
در هوای شمس تبریزی ز ظلمت می گذر ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان همچنین
1954
عیش هاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان
نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان
از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان برفزوده ست از مکان و لامکان ای عاشقان
ما مثال موج ها اندر قیام و در سجود تا بدید آید نشان از بی نشان ای عاشقان
گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان
گر کسی غواص نبود بحر جان بخشنده است کو همی بخشد گهرها رایگان ای عاشقان
این چنین شد وان چنان شد خلق را در حقه کرد بازرستیم از چنین و از چنان ای عاشقان
ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب می جهاند تیرهای بی کمان ای عاشقان
چون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدم خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان
گفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفت گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان
زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان
خرما آن دم که از مستی جانان جان ما می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان
تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
1955
ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان هوشیاری در میان بیخودان و مستیان
بی محابا درده ای ساقی مدام اندر مدام تا نماند هوشیاری عاقلی اندر جهان
یار دعوی می کند گر عاشقی دیوانه شو سرد باشد عاقلی در حلقه دیوانگان
گر درآید عاقلی گو کار دارم راه نیست ور درآید عاشقی دستش بگیر و درکشان
عیب بینی از چه خیزد خیزد از عقل ملول تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان
عقل منکر هیچ گونه از نشان ها نگذرد بی نشان رو بی نشان تا زخم ناید بر نشان
یوسفی شو گر تو را خامی بنخاسی برد گلشنی شو گر تو را خاری نداند گو مدان
عیسیی شو گر تو را خانه نباشد گو مباش دیده ای شو گرت روپوشی نماند گو ممان
1956
سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن آستین را می فشاند در اشارت سوی من
همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او وز شراب عشق او این جان من بی خویشتن
زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن
مرغ جان اندر قفص می کند پر و بال خویش تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن
از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن
در سخن آمد همای و گفت بی روزی کسی کز سعادت می گریزی ای شقی ممتحن
گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست من جمال دوست خواهم کو است مر جان را سکن
آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید از من او دیوانه تر شد در جمالش مفتتن
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن
1957
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر عاشقان را کار و پیشه غرقه دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود عاشقان را ننگ باشد بند راحت ها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تن ها چنانک زیت را و آب را در یک محل تنها شدن
و آنک باشد در نصیحت دادن عشاق عشق نیست او را حاصلی جز سخره سودا شدن
عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر کی او پستی گزید همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
1958
ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن ذکر فردا نسیه باشد نسیه را گردن بزن
سال سال ماست و طالع طالع زهره ست و ماه ای دل این عیش و طرب حدی ندارد تن بزن
تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید گر تو را باور نیاید سنگ بر آهن بزن
بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین بر سر این خوان نشین و کاسه در روغن بزن
عقل زیرک را برآر و پهلوی شادی نشان جان روشن را سبک بر باده روشن بزن
شاخه ها سرمست و رقصانند از باد بهار ای سمن مستی کن و ای سرو بر سوسن بزن
جامه های سبز ببریدند بر دکان غیب خیز ای خیاط بنشین بر دکان سوزن بزن
1959
روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی رسن
عقل گوید گوهرم گوهر شکستن شرط نیست عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست حیف هم بر روح باشد گر شدش قربان بدن
این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن
هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو هر که را گفت آن مایی وارهید از ما و من
آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل وصف آن لب را چه گویم کان نگنجد در دهن
هر که صحرایی بود ایمن بود از زلزله هر که دریایی بود کی غم خورد از جامه کن
کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش اهرمن گر ملک بستد اهرمن بد اهرمن
گر بشد انگشتری انگشت او انگشتری است پرده بود انگشتری کای چشم بد بر وی مزن
چشم بد خود را خورد خود ماه ما زان فارغ است شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن
1960
آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن
از پس کوهی برآ و سنگ ها را لعل ساز بار دیگر غوره ها را پخته و انگور کن
آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن دشت را و کشت را پرحله و پرجور کن
ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان عاشقان را دستگیر و چاره رنجور کن
این چنین روی چو مه در زیر ابر انصاف نیست ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور کن
گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر ور جهان تاریک خواهی روی را مستور کن
1961
نوبهارا جان مایی جان ها را تازه کن باغ ها را بشکفان و کشت ها را تازه کن
گل جمال افروخته ست و مرغ قول آموخته ست بی صبا جنبش ندارند هین صبا را تازه کن
سرو سوسن را همی گوید زبان را برگشا سنبله با لاله می گوید وفا را تازه کن
شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان فاخته نعره زنان کوکو عطا را تازه کن
از گل سوری قیام و از بنفشه بین رکوع برگ رز اندر سجود آمد صلا را تازه کن
جمله گل ها صلح جو و خار بدخو جنگ جو خیز ای وامق تو باری عهد عذرا تازه کن
رعد گوید ابر آمد مشک ها بر خاک ریخت ای گلستان رو بشو و دست و پا را تازه کن
نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمک می زند کاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه کن
بلبل این بشنید از او و با گل صدبرگ گفت گر سماعت میل شد این بی نوا را تازه کن
سبزپوشان خضرکسوه همی گویند رو چون شکوفه سر سر اولیا را تازه کن
وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند نی در خموشی کیمیا بین کیمیا را تازه کن
1962
یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من بر کنار چشمه خفته در میان نسترن
حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن
باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن
مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن
ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم مزن
1963
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من غمگسار و همنشین و مونس شب های من
ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها ای فکنده آتشی در جمله اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان ها پاکتر صورتت نی لیک مقناطیس صورت های من
چون ز بی ذوقی دل من طالب کاری بود بسته باشم گر چه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل هر یکی رنج دماغ و کنده ای بر پای من
تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد گوییم اینک برآ بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من
امشب از شب های تنهایی است رحمی کن بیا تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم تا خوش و صافی برآید ناله ها و وای من
زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان زانک از این ناله است روشن این دل بینای من
درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
1964
شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین
بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او در میان واصلان لطف رحمان نازنین
او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین
بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین
پیش او بنهاد مفتاح خزاین های خاص کرده از عشق و محبت هاش یزدان نازنین
در میان صد هزاران ماه او تابان چو خور وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین
آنک خاک پاش شد او بر سران شد سرفراز مست او اندر میان جمله مستان نازنین
اندر آن موجی که خاصان بر حذر باشند از آن اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین
1965
در میان ظلمت جان تو نور چیست آن فر شاهی می نماید در دلم آن کیست آن
می نماید کان خیال روی چون ماه شه است وان پناه دستگیر روز مسکینی است آن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک فخر جان ها شمس حق و دین تبریزی است آن
برنتابد جان آدم شرح اوصافش صریح آنچ می تابد ز اوصافش دلا مکنی است آن
زانک اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد مر مزیجی را که آن از عالم فانی است آن
آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش یا یکی نقشی که آن آذر و مانی است آن
هر بصر کو دید او را پس به غیرش بنگرید سنگسارش کرد می باید که ارزانی است آن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن کابتدای عشق رسوایی و بدنامی است آن
اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است نام و نان جستن به عشق اندر دلا خامی است آن
عشق عامه خلق خود این خاصیت دارد دلا خاصه این عشقی که زان مجلس سامی است آن
خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من زانک در عزت به جای گوهر کانی است آن
1966
جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان
از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او بررود بر چرخ بویش مست گردد آسمان
زان میی کز قطره جان بخش دل افروز او می شود دریای غم همچون مزاجش شادمان
چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار در زمان سجده کنان گردند همچون خادمان
جان اگر چه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام لیک نزد خاص باشد بوی آن می جان جان
جان و ماه و جان و قالب بی نشان شد از میی کآید او از بی نشانی بردراند هر نشان
خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش گشته ویرانه به عالم در هزاران خاندان
گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان
دست مست خم او گر خار کارد در زمین شرق تا مغرب بروید از زمین ها گلستان
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود چون میش در جوش گردد چشم و جان کافران
گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان
تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال وز تجلی های لطفش هم قرین و هم قران
در درون مست عشقش چیست خورشید نهان آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن
گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق سر آن می او نمی فرمود الا آن آن
هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان های ما تنگ های شکر می وش رسد صد کاروان
جان من در خم عشقش می بجوشد جوش ها آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان
چون جهد از جان من القاب او مانند برق چشم بیند از شعاعش صد درخش کاویان
صد هزاران خانه ها سازد میش در صحن جان چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان
بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان گر چه جان تو خورد هم نیم شب از می نهان
از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان جانم از جمله جهان گشته ست صحرا بر کران
چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد صد چو جان من درآید چون کمر اندر میان
ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله تویی ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان
در پی آن می که خوردم از پیاله وصل تو این چنین زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان
همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه خود نبوده ست و نباشد بی مکان و بی اوان
1967
ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان
ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان
تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود زانک رویت هست تسخرگاه هر روشن روان
آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن که خود جمله سر تا پای تسخر بوده ست آن قلتبان
هر کی در خون خود آید دست من چه گو درآ هر کی او دزدی کند حق است دار و نردبان
هر کی استهزا کند بر خاصگان عشق حق تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان
ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند گر چه دارد طاعت اهل زمین و آسمان
عبرت از ابلیس گیرد آنک نسل آدم است کو به استهزای آدم شد سیه روی قران
تا که بهتان ها نهد آن مظلم تاریک دل خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان
احمد مرسل به طعن و سخره بوجهل بود موسی عمران به تسخرهای فرعونی چنان
صبرها کردند تا قهر خدا اندررسید دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان
از ملامت های حسادان جگرها خون شود درد استهزای ایشان داغ ها آرد به جان
گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان
تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده ای تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان
تا بده است این گوشمال عاشقان بوده ست از آنک در همه وقتی چنین بوده ست کار عاشقان
گر تو اندر دین عشقی بر ملامت دل بنه وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران
عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری پس سیه باشد هماره چهره های روگران
بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود و آنگهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان
همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان
عشق نقشی را حسودان دشمنی ها می کنند خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران
نقش ساز نقش سوز ملک بخش بی نظیر جان فزایی دلربایی خوش پناه دو جهان
خاص خاص سر حق و شمس دین بی نظیر فخر تبریز و خلاصه هستی و نور روان
1968
ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد صبر بی جان چون بود چونک بی جان صبر نبود چون بود بی جان جان
هر دو عالم بی جمالت مر مرا زندان بود آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بی نشان
قطره خون دلم را چون جهانی کرده ای تا ز حیرانی ندانم قطره ای را از جهان
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ گوسفندان را چه کردی با کی گویم کو شبان
در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان
گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی مومن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
1969
از بدی ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن زانک زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن
گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن
تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن
ور بگفتم نکته ای هستش بسی تاویل ها گر غرض نقصان کس دارم نه مردم من نه زن
از تو دارم التماسی ای حریف رازدار حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن
دشمن جانم منم افغان من هم از خود است کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن
چونک یاری را هزاران بار با نام و نشان مدح های بی نفاقش کرده باشم در علن
فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن
گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن
رو بدان یک وصف کردم کز ملامت مر ورا بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن
من خودی خویش را گویم که در پنداشتی رو اگر نور خدایی نیست شو شو ممتحن
ای خود من گر همه سر خدایی محو شو کان همه خود دیده ای پس دیده خودبین بکن
چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن
1970
مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن
ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر بر سر او تو عصای محو موسی وار زن
عقل از بهر هوس ها دارداری می کند زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
ور بگوید من به دانش نظم کاری می کنم آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن
در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن
مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است خیمه عشرت برون از عقل و از پرگار زن
تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده زان حراره کهنه نوبخت بر اوتار زن
بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن در همه هستی ز نار چهره او نار زن
از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن
بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون خوار زن
1971
از دخول هر غری افسرده ای در کار من دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثی ها و مکر از وظیفه مدح یارم این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری بدرگی کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی کو بدزدد حکمتم و آنگهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من شرم از کجا ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود یا رب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا بر فراز عرش رفتی یاد کردی یار من
ای دل مسکین من از شرکت ناکس مرم زانک این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را می خورند خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژده ای زان مه لقا صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان کی رود بوی دل و جان یم دربار من
ور رود از دیگران بو از خدیوم کی رود از شهنشه شمس دین آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من رویدهمی تبریز در لاله ها و گلبنان بر شیوه رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست ای هوای نازنین و شاه بی آزار من
من قیاسی کرده ام رشک تو را در حق او لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین دانم که از چندین حجاب بشنود بیداریت این لابه های زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست سنگ ها از هر طرف بر سینه سگسار من
از کرم مپسند این را کاین سوار جان من جز به خرگاهت فرود آید از این رهوار من
ور فروآید بجز خرگاه تو من از خدا من فنای محض خواهم ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی درفکندم امتحان را تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در می فزود من پشیمان گشته ام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود بر زمین می زد همی دندان پرزهرار من
کاین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سر کشد ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
1972
عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او کان فلانم خار خواند وان فلانم یاسمین
دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو کان فلانت گبر گوید وان فلانت مرد دین
ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین
چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر چشم اول را مبند و چشم احول را مبین
عاشقان صورتی در صورتی افتاده اند چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگین
شاد باش ای عشقباز ذوالجلال سرمدی با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین
گر همی خواهی که جبریلت شود بنده برو سجده ای کن پیش آدم زود ای دیو لعین
بادیه خون خوار اگر واقف شدی از کعبه ام هر طرف گلشن نمودی هر طرف ماء معین
ای به نظاره بد و نیک کسان درمانده چون بدین راضی شدی یارب تو را بادا معین
چون امانت های حق را آسمان طاقت نداشت شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
1973
موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین
جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین
دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم عشرتم همرنگ غم شد ای مسلمانان چنین
دست در سنگی زدم دانم که نرهاند مرا لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این
از در دل درشدم امروز دیدم حال او زردروی و جامه چاک و بی یسار و بی یمین
گفتمش چونی دلا او گریه درشدهای های از فراق ماه روی همنشان همنشین
1974
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین ناله من گوش دار و درد حال من ببین
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان آستین
یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین
یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد وعده فردا رها کن یا چنان کن یا چنین
یا در انافتحنا برگشا تا بنگرم صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین
یا ز الم نشرح روان کن چارجو در سینه ام جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی مصطفی ما جاء الا رحمه للعالمین
1975
عشق شمس الدین است یا نور کف موسی است آن این خیال شمس دین یا خود دو صد عیسی است آن
گر همه معنی است پس این چهره چون ماه چیست صورتش چون گویم آخر چون همه معنی است آن
خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش جان ما رقصان و خوش سرمست و سودایی است آن
نیک بنگر در رخ من در فراق جان جان بی دل و جان می نویسد گر چه در انشی است آن
من چه گویم خود عطارد با همه جان های پاک از برای پاکی او عاشق املی است آن
جان من همچون عصا چون دستبوس او بیافت پس چو موسی درفکندش جان کنون افعی است آن
دیده من در فراق دولت احیای او در میان خندان شده در قدرت مولی است آن
هرک او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید فارغ از دنیا و عقبی آخر و اولی است آن
و آنک او بوسید دستش خود چه گویم بهر او عاقلان دانند کان خود در شرف اولی است آن
جسم او چون دید جانم زود ایمان تازه کرد گفتمش چه گفت بنگر معجزه کبری است آن
فر تبریز است از فر و جمال آن رخی کان غبین و حسرت صد آزر و مانی است آن
1976
عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن
گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش رو به چشم جان نگر کان دولت جانی است آن
کله سر را تهی کن از هوا بهر میش کله سر جام سازش کان می جامی است آن
پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان پخته نی و خام جستن مایه خامی است آن
تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود گر چه خاص خاص باشد در هنر عامی است آن
آنک بالایی گزیند پست باشد عشق در آنک پستی را گزید او مجلس سامی است آن
هرک جان پاک او زان می درآشامد ابد گر چه هندو باشد آن و مکی و شامی است آن
مر تن معمور را ویران کند هجران می هرک کرد این تن خراب می میش بانی است آن
آن می باقی بود اول که جان زاید از او پس دروغ است آنک می جان است کان ثانی است آن
جان فانی را همیشه مست دار از جام او رنگ باقی گیرد از می روح کان فانی است آن
در می باقی نشان پیوسته جان مردنی کز جوار کیمیا آن مس زر کانی است آن
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق هر تنی کو با خرد جفت است آن زانی است آن
در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت هر دلی کاین می در او بنشست میدانی است آن
آنک جام او بگیرد یک نشانش این بود در بیان سر حکمت جان او منشی است آن
در شعاع می بقا بیند ابد پس بعد از آن مال چه بود کو ز عین جان خود معطی است آن
آنک وصف می بگوید باخود است و هوشیار اهل قرآن نبود آن کس لیک او مقری است آن
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس زانک جام مست اندر عاشقان قاضی است آن
زانک حکم مست فعل می بود پس روشن است حق و صاحب حق هم با حکم او راضی است آن
مطرب مستور بی پرده یکی چنگی بزن وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی است آن
وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت زان رخی کو حسرت صد آزر و مانی است آن
ای صبا تبریز رو سجده ببر کان خاک پاک خاک درگاه حیات انگیز ربانی است آن
1977
در ستایش های شمس الدین نباشم مفتتن تا تو گویی کاین غرض نفی من است از لا و لن
چونک هست او کل کل صافی صافی کمال وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن
هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن
چون ستودی باغ را پس جمله را بستوده ای چون ستودی حق را داخل شود نقش وثن
ور وثن را مدح گویی نیست داخل حسن حق گر چه هم می بازگردد آن به خالق فاعلمن
لیک باقی وصف ها بستوده باشی جزو در شمس حق و دین چو دریا کی شود داخل بدن
حق همی گوید منم هش دار ای کوته نظر شمس حق و دین بهانه ست اندر این برداشتن
هر چه تو با فخر تبریز آوری بی خردگی آن به عین ذات من تو کرده ای ای ممتحن
1978
ایها الساقی ادر کاس الحمیا نصف من ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن
مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو بر تن و جان وصف او بنواز تن تن تن تنن
نام شمس الدین چو شمعی همچو پروانه بسوز پیش آن چوگان نامش گوی جان را درفکن
تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس دین و شمس دین و شمس دین می گو و بس تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن
مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن
یک شبی تا روز دف را تو بزن بر نام او کز جمال یوسفی دف تو شد چون پیرهن
ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند پیش آن گل محو گردد گلستان های چمن
لاله ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده سوسنک مستک شده گوید چه باشد خود سمن
خارها خندان شده بر گل بجسته برتری سنگ ها تابان شده با لعل گوید ما و من
1979
عاشقان را مژده ای از سرفراز راستین مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین
مژده مر کان های زر را از برای خالصیش هست نقاد بصیر و هست گاز راستین
مژده مر کسوه بقا را کز پی عمر ابد هستش از اقبال و دولت ها طراز راستین
فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد از این پیش شمس الدین درآید گشت باز راستین
حبذا دستی که او بستم درازی کم کند دست در فتراک او زد شد دراز راستین
شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین
بعد از آن خوب طرازی چون شود همدست او دو به دو چون مست گشته گفته راز راستین
چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح آنک بر ترک طرازی کرد ناز راستین
شاه تبریزی کریمی روح بخشی کاملی در فرازی در وصال و ملک باز راستین
ملک جانی ها نه ملک فانیی جسمانیی تا شود جان ها ز ملکش چشم باز راستین
مرحبا ای شاه جان ها مرحبا ای فر و حسن ملک بخش بندگان و کارساز راستین
1980
یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این کره عشقم رمید و نی لگامستم نی زین
پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین
رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر از این
آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب مطربا دف را بزن بس مر تو را طاعت همین
مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است مفخر تبریز جان جان جان ها شمس دین
مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین
چونک گفتی شمس دین زنهار تو فارغ مشو کفر باشد در طلب گر زانک گویی غیر این
مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من همچنان خواهی مکن تو همچنین و همچنین
1981
مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن
تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن
مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن
لاله ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده سوسنک مستک شده گوید که باشد خود سمن
خارها خندان شده بر گل بجسته برتری سنگ ها باجان شده با لعل گوید ما و من
ایها الساقی ادر کاس الحمیا نصفه ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن
1982
گلسن بنده ستایک غرضم یق اشد رسن قلسن انده یوز در یلنز قنده قلرسن
چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گز رسن چلبی قللرن استر چلبی نه سز سن
نه اغر در نه اغر در چلب اغرندن قغرمق قولغن اج قولغن اج بله کم انده دگرسن
1983
به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین نه بدان کیسه پرزر نه بدین کاسه زرین
بکشی اهل زمین را به فلک بانگ زند مه که زهی جود و سماحت عجبا قدرت و تمکین
چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من بگزد ساعد و اصبع ز حسد زهره و پروین
هله المنه لله که بدین ملک رسیدم همه حق بود که می گفت مرا عشق تو پیشین
چو مرا بر سر پا دید به سر کرد اشارت که رسید آنچ تو خواهی هله ایمن شو و بنشین
همه خلق از سر مستی ز طرب سجده کنانش بره و گرگ به هم خوش نه حسد در دل و نی کین
نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین
قدح اندر کف و خیره چه کنم من عجب این را بخورم یا که ببخشم تو بگو ای شه شیرین
تو بخور چه بود بخشش هله که دور تو آمد هله خوردم هله خوردم چو منم پیش تو تعیین
تو خور این باده عرشی که اگر یک قدح از وی بنهی بر کف مرده بدهد پاسخ تلقین
1984
بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین
صدقات تو لطیف است توان خورد دو صد من که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین
هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین
چه شراب است کز آن بو گل تر آهوی ناف است به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین
هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین
وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر مده او را تو مرا ده که منم بر در تحسین
چه کند باده حق را جگر باطل فانی چه شناسد مه جان را نظر و غمزه عنین
هنر و زر چو فزون شد خطر و خوف کنون شد ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین
چو مه توبه درآمد مه توبه شکن آمد شکنش باد همیشه تو بگو نیز که آمین
1985
صنما بیار باده بنشان خمار مستان که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را ز نبات و قند پر کن دهن و کنار مستان
قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده بنشان به آب رحمت به کرم غبار مستان
صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت به می خوشی که هستت ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغ ها برآید گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان کن که تو شیرگیر حقی به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری نمکی تمام داری چه غریب دام داری جهت شکار مستان
سخنی بماند جانی که تو بی بیان بدانی که تو رشک ساقیانی سر و افتخار مستان
1986
صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن
دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن
تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن
و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن
تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم تو ز سود بی نیازی بده و خسارتی کن
رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن
چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن
چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد به گناه چون که ما نظر حقارتی کن
تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد صفت پلید را هم صفت طهارتی کن
ز جهان روح جان ها چو اسیر آب و گل شد تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن
چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن
ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن
تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن
1987
هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن
منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود کن
نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن
شکرت چو آرزو شد ز لب شکرفروشش چو عباس دبس زودتر ز شکرفروش کدکن
نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد تو مویز و جوز خود را بستان در آن سبد کن
شکر خوش تبرزد که هزار جان به ارزد حسد ار کنی تو باری پی آن شکر حسد کن
به بت شکرفشان شو ز لبش شکرستان شو جهت قران ماهش چو منجمان رصد کن
چو رسید ماه روزه نه ز کاسه گو نه کوزه پس از این نشاط و مستی ز صراحی ابد کن
به سماع و طوی بنشین به میان کوی بنشین که کسی خورت نبیند طرب از می احد کن
چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی خورشش از این طبق ده تتقش هم از خرد کن
ز سخن ملول گشتی که کسیت نیست محرم سبک آینه بیان را تو بگیر و در نمد کن
1988
چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان که شد ادریسش قیماز و سلیمان به لبان
به شکرخانه او رفته به سر لب شکران مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان
خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد همه گرگان شده از خجلت این گرگ شبان
چه خوشی های نهان است در آن درد و غمش که رمیدند ز دارو همه درمان طلبان
بس بود هستی او مایه هر نیست شده بس بود مستی او عذر همه بی ادبان
عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد که همان بی سببی شد سبب بی سببان
خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری طرب اندر طرب است از مدد بوطربان
من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده بازگویی صفت عشق به روزان و شبان
شمس تبریزی مرا دوش همی گفت خموش چون تو را عشق لب ماست نگهدار زبان
1989
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی تا نمایم همه را بی ز جگر خندیدن
به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید تو را می گوید گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ور دمی مدرسه احمد امی دیدی رو حلالستت بر فضل و هنر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
1990
جان حیوان که ندیده است بجز کاه و عطن شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن
نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار که در او مرده نماند وثنی و نه وثن
ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن
زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند بوسه ها مست شدند از طرب بوی دهن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن
جبرئیل است مگر باد و درختان مریم دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت جز بدان جعد پراکنده آن خوب زمن
شمس تبریز برآ تیغ بزن چون خورشید تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
1991
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
همه خوردند و برفتند بقای ما باد که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن
چو تویی آب حیاتی کی نماند باقی چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن
کتب العشق علینا غمرات و محن و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن
فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان بپرد جان مجرد به گلستان منن
ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن
یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل مقعد صدق چو شد منزل عشاق سکن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن
ادب و بی ادبی نیست به دستم چه کنم چو شتر می کشدم مست شتربان به رسن
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
گفت گل راز من اندرخور طفلان نبود بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن
گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق گفت این هم ندهم باش حزین جفت حزن
گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم تنن تن تننن تن تننن تن تننن
گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند که مگر ماه گرفته ست مجو شور و فتن
طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شده ست فتنه ها زاید ناچار شب آبستن
برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن
تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن
جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری تا که از مشرق جان صبح برآید روشن
شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن
1992
خوی با ما کن و با بی خبران خوی مکن دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن
اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوی مکن
دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی شیرمردا دل خود را سگ هر کوی مکن
هم بدان سو که گه درد دوا می خواهی وقف کن دیده و دل روی به هر سوی مکن
همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی ترک این باغ و بهار و چمن و جوی مکن
هان که خاقان بنهاده است شهانه بزمی اندر این مزبله از بهر خدا طوی مکن
میر چوگانی ما جانب میدان آمد پی اسپش دل و جان را هله جز گوی مکن
روی را پاک بشو عیب بر آیینه منه نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن
جز بر آن که لبت داد لب خود مگشا جز سوی آنک تکت داد تکاپوی مکن
روی و مویی که بتان راست دروغین می دان نامشان را تو قمرروی زره موی مکن
بر کلوخی است رخ و چشم و لب عاریتی پیش بی چشم به جد شیوه ابروی مکن
قامت عشق صلا زد که سماع ابدی است جز پی قامت او رقص و هیاهوی مکن
دم مزن ور بزنی زیر لب آهسته بزن دم حجاب است یکی تو کن و صدتوی مکن
1993
هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من نقل سازد جهت این جگر خسته من
دست خود بر سر من مالد از روی کرم که تو چونی هله ای بی دل و پابسته من
سر گران گشته از آن باده بی ساغر من زعفران کشته بدین لاله بررسته من
زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم ای گسسته رگت از زخمه آهسته من
چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات چون دلم برنجهد زان بت برجسته من
هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو یک زمانی سخن پخته به نبشته من
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن ای به شب ها و سحرها به دعا جسته من
چند صف ها بشکستی و بدیدی همه را هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکسته من
لاله زار و چمن ار چه که همه ملک وی است هوس و رغبت او بین تو به گلدسته من
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی که حریص آمد بر گفتن پیوسته من
1994
بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان رندی از حلقه ما گشت در این کوی نهان
مدتی هست که ما در طلبش سوخته ایم شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران
هم در این کوی کسی یافت ز ناگه اثرش جامه پرخون شده او است ببینید نشان
خون عشاق کهن خود نشود تازه بود خون چو تازه است بدانید که هست آن فلان
همه خون ها چو شود کهنه سیه گردد و خشک خون عشاق ابد تازه بجوشد ز روان
تو مگو دفع که این دعوی خون کهن است خون عشاق نخفته ست و نخسبد به جهان
غمزه توست که خونی است در این گوشه و بس نرگس توست که ساقی است دهد رطل گران
غمزه توست که مست آید و دل ها دزدد قصد جان ها کند آن سخت دل سخته کمان
داد آن است که آن گمشده را بازدهی یا چو او شد ز میانه تو درآیی به میان
گر ز میر شکران داد بیابی ای دل شکر کن شو تو گدازان چو شکر با شکران
گر چنان کشته شوی زنده جاوید شوی خدمت از جان چنین کشته به تبریز رسان
1995
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان
همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان
نظر اولشان زنده کند عالم را در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان
ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند بوده ام نعره زنان رقص کنان بر درشان
گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا بو گرفته ست دل و جان من از عنبرشان
ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان
خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
همه عالم به یکی قطره دریا غرقند چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان
1996
چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان چه خیالات دگر مست درآید به میان
گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان
هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان
سخنم مست شود از صفتی و صد بار از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
همه بر همدگر از بس که بمالند دهن آن خیالات به هم درشکند او ز فغان
همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان
ز صلاح دل و دین زر برم و زر کوبم تا مفرح شود آن را که بود دیده جان
1997
هر که را گشت سر از غایت برگردیدن ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن
هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن
هر کی صفرا شودش غالب از شیرینی تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن
عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده است در براق احدی دید کسی لنگیدن
ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی چون چنینی تو روا نیست تو را جنبیدن
باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن وانگهان بر قدمش نیمچه ای ببریدن
خانه شاه بزن نقب اگر نقب زنی گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن
من علامات گهر گفتم لیکن چه کنم کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن
شمس تبریز سخن های تو می بخشد چشم لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن
1998
به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن
به خدا چرخ همان دید که من دیدستم ور نه دیدی ز چه بودیش به سر گردیدن
گفتم ای نی تو چنین زار چرا می نالی گفت خوردم دم او شرط بود نالیدن
گفتم ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست گفت کاهش دهدم فایده بالیدن
فایده زفت شدن در کمی و کاستن است از پی خرج بود مکسبه ها ورزیدن
پر پروانه پی درک تف شمع بود چونک آن یافت نخواهد پر و دریازیدن
در فنا جلوه شود فایده هستی ها پس نباید ز بلا گریه و درچغزیدن
پس خمش باش همی خور ز کمان هاش خدنگ چون هنر در کمیت خواهد افزاییدن
1999
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است جان و سر قصد سر این دل غمخواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم جز تو ار چاره گری هست مرا چاره مکن
پیش آتشکده عشق تو دل شیشه گر است دل خود بر دل چون شیشه من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم می دهدم هر دمم دم ده بی باک ستمکاره مکن
تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است در کنارش کش و وابسته گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته ست مر مرا بسته این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزه این نفس خمار ابد است هین مرا تشنه این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی ز آنچ یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
2000
ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من مرگ بر من شده بی تو مثل شهد و لبن
می طپد ماهی بی آب بر آن ریگ خشن تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن
آب تلخی شده بر جانوران آب حیات شکر خشک بر ایشان بتر از گور و کفن
نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش چند پیغامبر بگریست پی حب وطن
کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش دایه خواهد چه ستنبول مر او را چه یمن
شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک حیوان خاک پرستد مثل سرو و سمن
من از این ناله اگر چه که دهان می بندم نتوان در شکم آب فروبست دهن
نفس چغز ز آب است نه از باد هوا بحریان را هله این باشد معهوده و فن
عارفانی که نهانند در آن قلزم نور دمشان جمله ز نوری است ظلامات شکن
قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست شکند کوه چو آگه شود از رب منن
--------------------------------------------------------
دیوان شمس تبریزی (غزلیات)
2001 - 2500
--------------------------------------------------------
2001
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام در خرابی است عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من
بنده امر توام خاصه در آن امر که تو گوییم خیز نظر کن به سوی منظر من
هین برافروز دلم را تو به نار موسی تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
2002
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین
آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین پیش نور رخ او اختر را پنهان بین
نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر صورت چرخ بدیدی هله اکنون جان بین
جان بنفروختی ای خر به چنین مشتریی رو به بازار غمش جان چو علف ارزان بین
هر کی بفسرد بر او سخت نماید حرکت اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین
خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین
هست میزان معینت و بدان می سنجی هله میزان بگذار و زر بی میزان بین
نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ می جان نوش و از آن پس همه را میدان بین
سحر کرده ست تو را دیو همی خوان قل اعوذ چونک سرسبز شدی جمله گل و ریحان بین
چون تو سرسبز شدی سبز شود جمله جهان اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین
چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد چرخ را بنگر و همچون سر خود گردان بین
ز آنک تو جزو جهانی مثل کل باشی چونک نو شد صفتت آن صفت از ارکان بین
همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن چند مغرور لباسی بدن انسان بین
روی ایمان تو در آیینه اعمال ببین پرده بردار و درآ شعشعه ایمان بین
گر تو عاشق شده ای حسن بجو احسان نی ور تو عباس زمانی بنشین احسان بین
لابه کردم شه خود را پس از این او گوید چونک دریاش بجوشد در بی پایان بین
2003
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیحی است فسون می خواند تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن
برگ می لرزد و بر شاخ دلم می لرزد لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن
باد روح قدس افتاد و درختان مریم دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت جز بر آن زلف پراکنده آن شاه زمن
2004
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان
چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ همه دیوند که ابلیس بود مهترشان
همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ هین چرا غره شدستی تو به سیم و زرشان
2005
چه نشستی دور چون بیگانگان اندرآ در حلقه دیوانگان
شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم جان چه باشد این هوس و آن گاه جان
می فروشد او به جانی بوسه ای رو بخر کان رایگان است رایگان
آنک عشقش خانه ها برهم زده ست آمد اندر خانه همسایگان
کف برآورده ست این دریا ز عشق سر فروکرده ست آن مه ز آسمان
ای ببسته خواب ها امشب بیا خواب ما را بین چو وصلت بی نشان
هر شهی را بندگانش حارسند شاه ما مر بندگان را پاسبان
شاه ما از خواب و بیداری برون در میان جان ما دامن کشان
اندر این شب می نماید صورتی مشعله در دست یا رب کیست آن
خواب جست و شورش افزودن گرفت یاد آمد پیل را هندوستان
آتش عشق خدا بالا گرفت تیر تقدیر خدا جست از کمان
دانه ای کان در زمین غیب بود سر زد و همچون درختی شد عیان
برق جست و آتشی زد در درخت آتش و برق شگرف بی امان
سبزتر می شد ز آتش آن درخت می شکفت از برق و آتش گلستان
این درختان سبز از آتش شوند آب دارد این درختان را زبان
تا تویی پیدا نهان گردد درخت او شود پیدا چو تو گردی نهان
شمس تبریز است باغ عشق را هم طراوت هم نما هم باغبان
2006
هر کجا که پا نهی ای جان من بردمد لاله و بنفشه و یاسمن
پاره گل برکنی بر وی دمی بازگردد یا کبوتر یا زغن
در تغاری دست شویی آن تغار ز آب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه بوالفتوحی سر برآرد از کفن
دامنت بر چنگل خاری زند چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل جان پذیرد عقل یابد زان شکن
تا مه تو تافت بر بداختری سعد اکبر گشت و وارست از محن
هر دمی از صحن سینه برجهد همچو آدم زاده ای بی مرد و زن
وآنگه از پهلوی او وز پشت او پر شوند آدمچگان اندر زمن
خواستم گفتن بر این پنجاه بیت لب ببستم تا گشایی تو دهن
2007
شاه ما باری برای کاهلان گنج می بخشد به هر دم رایگان
الصلا یاران به سوی تخت شاه گنج بی رنج است و سود بی زیان
چشم دل داند چه دید از کحل او نور و رحمت تا به هفتم آسمان
خود چه باشد پیش او هفت آسمان بر مثال هفت پایه نردبان
ای به صورت خردتر از ذره ای وی به معنی تو جهان اندر جهان
ای خمیده چون کمان از غم ببین صد هزاران صف شکسته زین کمان
در نشان جویی تو گشته چارچشم وآنگه اندر کنج چشمت صد نشان
هر نشانی چون رقیب نیکخواه می برندت تا به حضرت کشکشان
2008
می بده ای ساقی آخرزمان ای ربوده عقل های مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زدند ای می تو نردبان آسمان
بشکن از باده در زندان غم وارهان جان را ز زندان غمان
تن به سان ریسمان بگداخته جان معلق می زند بر ریسمان
ترک ساقی گشت در ده کس نماند گرگ ماند و گوسفند و ترکمان
چون رسید این جا گمانم مست شد دل گرفته خوش بغل های گمان
2009
نک بهاران شد صلا ای لولیان بانگ نای و سبزه و آب روان
لولیان از شهر تن بیرون شوید لولیان را کی پذیرد خان و مان
دیگران بردند حسرت زین جهان حسرتی بنهیم در جان جهان
با جهان بی وفا ما آن کنیم هرچ او کرده ست با آن دیگران
تا حریف خود ببیند او یکی امتحان او بیابد امتحان
نی غلط گفتم جهان چون عاشق است او به جان جوید جفای نیکوان
جان عاشق زنده از جور و جفاست ای مسلمان جان که را دارد زیان
راه صحرا را فروبست این سخن کس نجوید راه صحرا را دهان
تو بگو دارد دهان تنگ یار با لب بسته گشاد بی کران
هر که بر وی آن لبان صحرا نشد او نه صحرا داند و نی آشیان
هر که بر وی زان قمر نوری نتافت او چه بیند از زمین و آسمان
هر کسی را کاین غزل صحرا شود عیش بیند زان سوی کون و مکان
2010
بشنو از دل نکته های بی سخن و آنچ اندر فهم ناید فهم کن
در دل چون سنگ مردم آتشی است کو بسوزد پرده را از بیخ و بن
چون بسوزد پرده دریابد تمام قصه های خضر و علم من لدن
در میان جان و دل پیدا شود صورت نو نو از آن عشق کهن
چون بخوانی والضحی خورشید بین کان زر بین چون بخوانی لم یکن
2011
جان جان هایی تو جان را برشکن کس تویی دیگر کسان را برشکن
گوهر باقی درآ در دیده ها سنگ بستان باقیان را برشکن
ز آسمان حق بتاب ای آفتاب اختران آسمان را برشکن
غیب دان کن سینه های خلق را سینه های عیب دان را برشکن
بانشان از بی نشان پرده شده بی نشانی هر نشان را برشکن
روز مطلق کن شب تاریک را بارنامه پاسبان را برشکن
شمس تبریز آفتابی آفتاب شمع جان و شمعدان را برشکن
2012
ای دلارام من و ای دل شکن وی کشیده خویش بی جرمی ز من
از نظر رفتی ز دل بیرون نه ای ز آنک تو شمعی و جان و دل لگن
جان من جان تو جانت جان من هیچ کس دیده ست یک جان در دو تن
زندگی ام وصل تو مرگم فراق بی نظیرم کرده ای اندر دو فن
بس بجستم آب حیوان خضر گفت بی وصالش جان نیابی جان مکن
غم نیارد گرد غمگین تو گشت ور بگردد بایدش گردن زدن
جان ها زان گرد تو گرددهمی جان ادیم و تو سهیل اندر یمن
بهر تو گفته ست منصور حلاج یا صغیر السن یا رطب البدن
شیر مست شهد تو گشت و بگفت یا قریب العهد من شرب اللبن
پیش مستان تو غم را راه نیست فکرت و غم هست کار بوالحسن
هر کی در چاه طبیعت مانده است چاره اش نبود ز فکر چون رسن
چونک برپرید کاسد گشت حبل چون یقینی یافت کاسد گشت ظن
همزبان بی زبانان شو دلا تا به گفت و گو نباشی مرتهن
2013
ساقیا برخیز و می در جام کن وز شراب عشق دل را دام کن
نام رندی را بکن بر خود درست خویشتن را لاابالی نام کن
چرخ گردنده تو را چون رام شد مرکب بی مرکبی را رام کن
آتش بی باکی اندر چرخ زن خاک تیره بر سر ایام کن
مذهب زناربندان پیشه گیر خدمت کاووس و آذرنام کن
2014
راز چون با من نگوید یار من بند گردد پیش او گفتار من
عذر می گوید که یعنی خامشم با تو می گوید دل هشیار من
با کسی دیگر زبان گردد همه سر خود می گوید و اسرار من
در گمان افتد دلم زین واقعه این دل ترسان بدپندار من
گر بگوید ور نگوید راز من دل ندارد صبر از دلدار من
2015
فقر را در خواب دیدم دوش من گشتم از خوبی او بی هوش من
از جمال و از کمال لطف فقر تا سحرگه بوده ام مدهوش من
فقر را دیدم مثال کان لعل تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من
بس شنیدم های و هوی عاشقان بس شنیدم بانگ نوشانوش من
حلقه ای دیدم همه سرمست فقر حلقه او دیدم اندر گوش من
بس بدیدم نقش ها در نور فقر بس بدیدم نقش جان در روش من
از میان جان ما صد جوش خاست چون بدیدم بحر را در جوش من
صد هزاران نعره می زد آسمان ای غلام همچنان چاووش من
2016
جان من جان تو جانت جان من هیچ دیدستی دو جان در یک بدن
ای تن ار بی او به صد جان زنده ای جان طلب کن جان و لاف تن مزن
دل از این جان برکن و بر وی بنه ز آنک از این جانی نیاید جان مکن
از قل الروح امر ربی فهم شد شرح جان ای جان نیاید در دهن
2017
آمد آمد در میان خوب ختن هر دو دستت را بشو از جان و تن
داد شمشیری به دست عشق و گفت هرچ بینی غیر من گردن بزن
اندر آب انداز الا نوح را هر که باشد خوب و زشت و مرد و زن
هر که او اندر دل نوح است رست هر که در پستی است در دریا فکن
2018
مرغ خانه با هما پر وا مکن پر نداری نیت صحرا مکن
چون سمندر در دل آتش مرو وز مری تو خویش را رسوا مکن
درزیا آهنگری کار تو نیست تو ندانی فعل آتش ها مکن
اول از آهنگران تعلیم گیر ور نه بی تعلیم تو آن را مکن
چون نه ای بحری تو بحر اندرمشو قصد موج و غره دریا مکن
ور کنی پس گوشه کشتی بگیر دست خود را تو ز کشتی وا مکن
گر بیفتی هم در آتش کشتی بیفت تکیه تو بر پنجه و بر پا مکن
چرخ خواهی صحبت عیسی گزین ور نه قصد گنبد خضرا مکن
میوه خامی مقیم شاخ باش بی معانی ترک این اسما مکن
شمس تبریزی مقیم حضرت است تو مقام خویش جز آن جا مکن
2019
ای ببرده دل تو قصد جان مکن و آنچ من کردم تو جانا آن مکن
بنگر اندر درد من گر صاف نیست درد خود مفرستم و درمان مکن
داد ایمان داد زلف کافرت یک سر مویی ز کفر ایمان مکن
عادت خوبان جفا باشد جفا هم بر آن عادت بر او احسان مکن
گر چه دل بر مرگ خود بنهاده ایم در جفا آهسته تر چندان مکن
عیش ما را مرگ باشد پرده دار پرده پوش و مرگ را خندان مکن
ای زلیخا فتنه عشق از تو است یوسفی را هرزه در زندان مکن
چون سر رندان نداری وقت عیش وعده ها اندر سر رندان مکن
نور چشم عاشقان آخر تویی عیش ها بر کوری ایشان مکن
نقدکی را از یکی مفلس مبر از حریصی نقد او در کان مکن
شب روان را همچو استاره مسوز راه خود را پر ز رهبانان مکن
شمس تبریزی یکی رویی نمای تا ابد تو روی با جانان مکن
2020
ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کآشیان مرغ توست شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند آنچ می خواهد دل ایشان مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس کعبه اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن خیمه توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن
2021
صبحدم شد زود برخیز ای جوان رخت بربند و برس در کاروان
کاروان رفت و تو غافل خفته ای در زیانی در زیانی در زیان
عمر را ضایع مکن در معصیت تا تر و تازه بمانی جاودان
نفس شومت را بکش کان دیو توست تا ز جیبت سر برآرد حوریان
چون بکشتی نفس شومت را یقین پای نه بر بام هفتم آسمان
چون نماز و روزه ات مقبول شد پهلوانی پهلوانی پهلوان
پاک باش و خاک این درگاه باش کبر کم کن در سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منکری حشر گردی در قیامت با سگان
گر غلام شمس تبریزی شدی نعره زن کالحمد لک یا مستعان
2022
ای زیان و ای زیان و ای زیان هوشیاری در میان مستیان
گر بیاید هوشیاری راه نیست ور بیاید مست گیر اندرکشان
گر خماری باده خواهی اندرآ نان پرستی رو که این جا نیست نان
آنک او نان را بت خود کرده است کی درآید در میان این بتان
ور درآید چادر اندر رو کشند تا نبیند رویشان آن قلتبان
سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش سیم نستانیم پیدا و نهان
آنک او خوبی به سیم و زر فروخت روسپی باشد نه حوران جنان
تا نگردی پاک دل چون جبرئیل گر چه گنجی درنگنجی در جهان
چشم خود را شسته عارف بیست سال مشک مشک آورده از اشک روان
معتمد شو تا درآیی در حرم اولا بربند از گفتن دهان
شمس تبریزی گشاید راه شرق چون شوی بسته دهان و رازدان
2023
رو قرار از دل مستان بستان رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش آن توست آن هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان می ترسی طفل عشقی سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق مهره را از کف چستان بستان
2024
مات خود را صنما مات مکن بجز از لطف و مراعات مکن
خرده و بی ادبی ها که برفت عفو کن هیچ مکافات مکن
وقت رحم است بکن کینه مکش بنده را طعمه آفات مکن
به سر تو که جدایی مندیش جز که پیوند و ملاقات مکن
خاک خود را به زمین برمگذار منزلش جز به سماوات مکن
اولش جز به سوی خویش مکش آخرش جز که سعادات مکن
آنچ خو کرد ز لطفت برسان ترک تیمار و جرایات مکن
بنده اهل خرابات توایم پشت ما را به خرابات مکن
ما که باشیم که گوییم مکن چونک گفتیم ممارات مکن
2025
ای به انکار سوی ما نگران من نیم با تو دودل چون دگران
سخن تلخ چه می اندیشی ای تو سرمایه جمله شکران
بر دل سوخته ام آبی زن که تویی دلبر پرخون جگران
ز غمم همچو کمان تیر مزن چه زنی تیر سوی بی سپران
با گل از تو گله ها می کردم گفت من هم ز ویم جامه دران
گفت نرگس که ز من پرس او را که منم بنده صاحب نظران
که چو من جمله چمن سوخته اند ز آتش او ز کران تا به کران
مه و خورشید ز عشق رخ او اندر این چرخ ز زیر و زبران
بحر در جوش از این آتش تیز چرخ خم داده از این بار گران
کوه بسته ست کمر خدمت را که شماریش ز بسته کمران
بانگ ارواح به من می آید که بگو حالت این بی صوران
با کی گویم به جهان محرم کو چه خبر گویم با بی خبران
ظاهر بحر بود جای خسان باطن بحر مقام گهران
ظاهر و باطن من خاک خسی کو بر این بحر بود ره گذران
غزل بی سر و بی پایان بین که ز پایان بردت تا به سران
2026
به شکرخنده ببردی دل من بشکن شکر دل را مشکن
دل ما را که ز جا برکندی به تو آمد پر و بالش بمکن
بنگر تا به چه لطفش بردی رحم کن هر نفسش زخم مزن
جانم اندر پی دل می آید چه کند بی تو در این قالب تن
بی تو دل را نبود برگ جهان بی تو گل را نبود برگ چمن
هین چرا بند شکستی خاموش یا مگر نیست تو را بند دهن
2027
ای امتان باطل بر نان زنید بر نان وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان
حیوان علف کشاند غیر علف نداند آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان
آن باغ ها بخفته وین باغ ها شکفته وین قسمتی است رفته در بارگاه سلطان
جان هاست نارسیده در دام ها خزیده جان هاست برپریده ره برده تا به جانان
جانی ز شرح افزون بالای چرخ گردون چست و لطیف و موزون چون مه به برج میزان
جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش کوتاه عمر و ناخوش همچون خیال شیطان
ای خواجه تو کدامی یا پخته یا که خامی سرمست نقل و جامی یا شهسوار میدان
روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا اندر هوا به بالا می کرد رقص و جولان
هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران
گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری تو نور نور نوری یا آفتاب تابان
گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان
گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم بسیار لابه کردم گفتا که نیست امکان
گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن شاخی شکر سخا کن چه کم شود از آن کان
گفتا که من فنایم اندر کنار نایم نقشی همی نمایم از بهر درد و درمان
گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو طفلی و درست ابجد برگیر لوح و می خوان
گفتم همین سیاست می کن حلال بادت صد گونه دفع می ده می کش مرا به هجران
زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر برخواند بر من از بر گشتم خراب و سکران
بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم تا که برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان
داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان
فرمود مشکلاتی در وی عجب عظاتی خامش در زبان ها آن می نیاید آسان
2028
گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن
گفتم که تا به گردن در لطف هات غرقم قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق می رو زیرا که راست ناید این کار تا به گردن
گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گل ها در خاک بود نه مه آن خار تا به گردن
گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن
گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش کان جا همی کشیدی بیگار تا به گردن
رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی عار است هستی تو وین عار تا به گردن
عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن در دام خویش ماند عیار تا به گردن
دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
دامی است طرفه تر زین کز وی فتاده بینی بی عقل تا به کعب و هشیار تا به گردن
بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن
2029
ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن وی آهوی معانی آمد گه چریدن
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن
آمد تو را فتوحی روحی چگونه روحی کو چون خیال داند در دیده ها دویدن
این دم حکم بیاید تعلیم نو نماید بی گوش سر شنیدن بی دیده ماه دیدن
داند سبل ببردن هم مرده زنده کردن هم تخت و بخت دادن هم بنده پروریدن
آن یوسف معانی و آن گنج رایگانی خود را اگر فروشد دانی عجب خریدن
کو مشتری واقف در دو دم مخالف در پرده ساز کردن در پرده ها دویدن
ای عاشق موفق وی صادق مصدق می بایدت چو گردون بر قطب خود تنیدن
در بیخودی تو خود را می جوی تا بیابی زیرا فراق صعب است خاصه ز حق بریدن
لب را ز شیر شیطان می کوش تا بشویی چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
ای عشق آن جهانی ما را همی کشانی احسنت ای کشنده شاباش ای کشیدن
هم آفتاب داند از شرق رو نمودن ار نی به مرکز او نتوان به تک رسیدن
خامش که شرح دل را گر راه گفت بودی در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن
تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی وآنگه از او بیابی صبح ابد دمیدن
2030
گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن گفتی خوشی تو بی ما زین طعنه ها گذر کن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت کس بی تو خوش نباشد رو قصه دگر کن
گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن
در آتشم در آبم چون محرمی نیابم کنجی روم که یا رب این تیغ را سپر کن
گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن
گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن
گفتی کمر به خدمت بربند تو به حرمت بگشا دو دست رحمت بر گرد من کمر کن
2031
ای محو راه گشته از محو هم سفر کن چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن
دل آینه است چینی با دل چو همنشینی صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن
دانم که برشکستی تو محو دل شدستی در عین نیست هستی یک حمله دگر کن
تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن
چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن
ماییم ذره ذره در آفتاب غره از ذره خاک بستان در دیده قمر کن
از ما نماند برجا جان از جنون و سودا ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن
در عالم منقش ای عشق همچو آتش هر نقش را به خود کش وز خویش جانور کن
ای شاه هر چه مردند رندان سلام کردند مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر کن
سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن
2032
من از کی باک دارم خاصه که یار با من از سوزنی چه ترسم و آن ذوالفقار با من
کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان کی غم خورد دل من و آن غمگسار با من
تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا در من کجا رسد دی و آن نوبهار با من
از تب چرا خروشم عیسی طبیب هوشم وز سگ چرا هراسم میر شکار با من
در بزم چون نیایم ساقیم می کشاند چون شهرها نگیرم و آن شهریار با من
در خم خسروانی می بهر ماست جوشان این جا چه کار دارد رنج خمار با من
با چرخ اگر ستیزم ور بشکنم بریزم عذرم چه حاجت آید و آن خوش عذار با من
من غرق ملک و نعمت سرمست لطف و رحمت اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من
ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم خاموش کن وگر نی صحبت مدار با من
2033
جانا نخست ما را مرد مدام گردان وآنگه مدام درده ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را دارالملام کردی دارالملام ما را دارالسلام گردان
این راه بی نهایت گر دور و گر دراز است از فضل بی نهایت بر ما دو گام گردان
ما را اسیر کردی اماره را امیری ما را امیر گردان او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت خورشیدییی دگر ده خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن و آن را که گوید آمین هم دوستکام گردان
2034
ای دل ز شاه حوران یا قبله صبوران کن شکر با شکوران تو فتنه را مشوران
من مرد فتنه جویم من ترک این نگویم من دست از او نشویم تو فتنه را مشوران
سرخیل بی دلانم استاد منبلانم من عاشق فلانم تو فتنه را مشوران
از من مپرس چونم می بین که غرق خونم این هم نه ام فزونم تو فتنه را مشوران
من رستمم و روحم طوفان قوم نوحم سرمست آن صبوحم تو فتنه را مشوران
تو نقش را نخوانی زیرا در این جهانی تا این قدر بدانی تو فتنه را مشوران
2035
آن خوب را طلب کن اندر میان حوران مشنو کسی که گوید آن فتنه را مشوران
در دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد صد گون شکر بجوشد از تلخی صبوران
از پرتوی که افتد در چشم ها ز رویش خارش چه افتد از وی در چشم های کوران
2036
امروز سرکشان را عشقت جلوه کردن آورد بار دیگر یک یک ببسته گردن
رو رو تو در گلستان بنگر به گل پرستان یک لحظه سجده کردن یک لحظه باده خوردن
نگذارد آن شکرخو بر ما ز ما یکی مو چون صوفیان جان را این است سر ستردن
دندان تو چو شد سست بر جاش دیگری رست می دانک همچنین است بر مرد جان سپردن
ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر می باش در شکنجه از خویش و درفشردن
2037
چون جان تو می ستانی چون شکر است مردن با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
بردار این طبق را زیرا خلیل حق را باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن
این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن زان سرکشی نمیرد نی زین مراست مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش با قند وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن
چون زین قفص برستی در گلشن است مسکن چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن
مرگ آینه ست و حسنت در آینه درآمد آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مومنی و شیرین هم مومن است مرگت ور کافری و تلخی هم کافر است مردن
گر یوسفی و خوبی آیینه ات چنان است ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن
خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی کز آب زندگانی کور و کر است مردن
2038
از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن ای سرفراز مردی مردانه بر سرش زن
چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله از آتش دل خود در خشک و در ترش زن
گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد آتش کن آب او را در در و گوهرش زن
هر تیر کز تو پرد هفت آسمان بدرد ای قاب قوس تیری بر پشت اسپرش زن
هر کس که بی سر آید تو دست بر سرش نه و آن کس که باسر آید تو زخم خنجرش زن
جانی که برفروزد در عشق تو بسوزد خواهی که تازه گردد در حوض کوثرش زن
از لعل می فروشت سرمست کن جهان را بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن
ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید از جذب نور ایمان در جان کافرش زن
2039
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
2040
روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن تو اصل آفتابی چون آمدی سحر کن
بردار طالبان را وز هفت بحر بگذر منگر به گاو و ماهی وز صد چنین گذر کن
پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا وین خانه کهن را بی زیر و بی زبر کن
عالم فناست جمله در یک دمش بقا کن ماری است زهر دارد تو زهر او شکر کن
هر سو که خشک بینی تو چشمه ای روان کن هر جا که سنگ بینی از عکس خود گهر کن
اندر قفای عاشق هر سو که خصم بینی او را به زخم سیلی اندر زمان به درکن
تا چند عذر گویی کورند و می نبینند گر کورشان نخواهی در دیده شان نظر کن
خواهی که پرده هاشان در دیده ها نباشد فرما تو پردگی را کز پرده ها عبر کن
فرمان تو راست مطلق با جمع در میان نه بستم قبای عطلت هم چاره کمر کن
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر کن
2041
پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن می سوخت و پر همی زد بر جا که همچنین کن
شمع و فتیله بسته با گردن شکسته می گفت نرم نرمک با ما که همچنین کن
مومی که می گدازد با سوز می بسازد در تف و تاب داده خود را که همچنین کن
گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی سودت ندارد آن ها الا که همچنین کن
دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن
از نیک و بد بریده وز دام ها پریده بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن
رخساره پاک کرده دراعه چاک کرده با خار صبر کرده گل ها که همچنین کن
صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن
خالی شده ست و ساده نه چشم برگشاده لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن
چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم گفته به کودکانش بابا که همچنین کن
خاموش باش و صابر عبرت بگیر آخر خامش شده ست و گریان خارا که همچنین کن
تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن
2042
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن
چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن نی های بی زبان را زان شهد پرشکر کن
چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری یک دامنی از آن در در کار کور و کر کن
از خون آن جگرها که بوی عشق دارد از بهر اهل دل را یک قلیه جگر کن
بس شیوه ها که کردند جان ها و ره نبردند ای چاره ساز جان ها یک شیوه دگر کن
مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد ای تو همای دولت پر برفشان سفر کن
چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را و اندر بر چو سیمش تو کار دل چو زر کن
هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن با خوی تند آن مه زنهار سر به سر کن
پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر کن
آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن
ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر ور ز آنک مهره خواهی از زهر او گذر کن
خواهی درخت طوبی نک شمس حق تبریز خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر کن
2043
دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من
سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن
نقش فناست هیزم عشق خداست آتش درسوز نقش ها را ای جان پاکدامن
تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد مانند بت پرستان دور از بهار و مومن
در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش چون زاده خلیلی آتش تو راست مسکن
آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان لاله و گل و شکوفه ریحان و بید و سوسن
مومن فسون بداند بر آتشش بخواند سوزش در او نماند ماند چو ماه روشن
شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی در آتشی که آهن گردد از او چو سوزن
پروانه زان زند خود بر آتش موقد کو را همی نماید آتش به شکل روزن
تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید در گلفشان نپوشد کس خویش را به جوشن
فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن
اسپان اختیاری حمال شهریاری پالان کشند و سرگین اسبان کند و کودن
چو لک لک است منطق بر آسیای معنی طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن
زان لکلک ای برادر گندم ز دلو بجهد در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن
وز لکلک بیان تو از دلو حرص و غفلت در آسیا درافتی یعنی رهی مبین
من گرم می شوم جان اما ز گفت و گو نی از شمس دین زرین تبریز همچو معدن
2044
جانا بیار باده و بختم بلند کن زان حلقه های زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم آتش بیار و چاره مشتی سپند کن
زان جام بی دریغ در اندیشه ها بریز در بیخودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو بر مستانت کار نیست آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشه ها و غم آن کو نشد مسلم او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون بر گربه اسیر هوا ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن از مرگ وارهان همه را سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت با شیرگیر مست مگو ترک پند کن
در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه سوی هند بازرو وی عشق ترک تاز سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی بنشین مقیم شو و آن جا که باده خوردی آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن همه بی حرف گو سخن بی لب حدیث عالم بی چون و چند کن
2045
تو آب روشنی تو در این آب گل مکن دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن
پاکان به گرد در به تماشا نشسته اند دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن
دل نعره می زند که بکش خویش را ز عشق ور جمله جان نگردی دل را بحل مکن
مس را که زر کنند یکی علم دیگر است زین ها که می کنی نشود زر بهل مکن
دوری بگشت این تن کز دل بگشته ای سی سال دور باشد سی را چهل مکن
چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد این سرمه نیست دیده از آن مکتحل مکن
هنگامه هاست در ره هر جا مه ای است رو بی گاه گشت روز تو خود مشتغل مکن
2046
مستی و عاشقی و جوانی و جنس این آمد بهار خرم و گشتند همنشین
صورت نداشتند مصور شدند خوش یعنی مخیلات مصورشده ببین
دهلیز دیده است دل آنچ به دل رسید در دیده اندرآید صورت شود یقین
تبلی السرایر است و قیامت میان باغ دل ها همی نمایند آن دلبران چین
یعنی تو نیز دل بنما گر دلیت هست تا کی نهان بود دل تو در میان طین
ایاک نعبد است زمستان دعای باغ در نوبهار گوید ایاک نستعین
ایاک نعبد آنک به دریوزه آمدم بگشا در طرب مگذارم دگر حزین
ایاک نستعین که ز پری میوه ها اشکسته می شوم نگهم دار ای معین
هر لحظه لاله گوید با گل که ای عجب نرگس چه خیره می نگرد سوی یاسمین
سوسن زبان برون کند افسوس می کند گوید سمن فسوس مکن بر کس ای لسین
یکتا مزوری است بنفشه شده دوتا نیلوفر است واقف تزویرش ای قرین
سر چپ و راست می فکند سنبل از خمار اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین
سبزه پیاده می دود اندر رکاب سرو غنچه نهان همی کند از چشم بد جبین
بید پیاده بر لب جو اندر آینه حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین
اول فشاندنی است که تا جمع آورد وآنگه کند نثار درافشان واپسین
در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار مرغان چو مطربان بسرایند آفرین
آن میر مطربان که ورا نام بلبل است مست است و عاشق گل از آن است خوش حنین
گوید به کبک فاخته کآخر کجا بدیت گوید بدان طرف که مکان نبود و مکین
شاهین به باز گوید کاین صیدهای خوب کی صید کرد از عدم آورد بر زمین
یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان کاندر حجاب غیب کرامند و کاتبین
ما چند صورتیم یزک وار آمده نک می رسند لشکر خوبان از آن کمین
یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان شیرین لبان رسند ز دریای انگبین
نک نامه شان رسید به خرما و نیشکر و آن نار دانه دانه و بی هیچ دانه بین
ای وادیی که سیب در او رنگ و بوی یافت مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین
انگور دیر آمد زیرا پیاده بود دیر آ و پخته آ که تویی فتنه ای مهین
ای آخرین سابق و ای ختم میوه ها وی چنگ درزده تو به حبل الله متین
شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین
اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات تلخی بلای توست چو خار ترنگبین
ای عارف معارف و ای واصل اصول ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین
از دست توست خربزه در خانه ای نهان در نی دریچه نی که تو جانی و من جنین
از تو کدو گریخت رسن بازیی گرفت آن نیم کوزه کی رهد از چشمه معین
چون گوش تو نداشت ببستند گردنش گوشش اگر بدی بکشیدیش خوش طنین
فی جیدها ببست خدا حبل من مسد زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین
گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین
ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج بی گوش چون کدو تو رسن بسته بر وتین
حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر مردم ز راه گوش شود فربه و سمین
باقیش برنویسد آن شهریار لوح نقاش چین بگوید تو نقش ها مچین
نقاش چین بگفتم آن روح محض را آن خسرو یگانه تبریز شمس دین
2047
می آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن برکنده ای به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت پشتم خم است و سینه کبودم چو آسمان
زان تیرهای غمزه خشمین که می زنی صد قامت چو تیر خمیده ست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بسته ای جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی نقشی ز جان خون شده من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را در گردنم درافکن و سرمست می کشان
تا جان باسعادت غلطان همی رود چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
2048
آن کیست ای خدای کز این دام خامشان ما را همی کشد به سوی خود کشان کشان
ای آنک می کشی تو گریبان جان ما از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان
بگرفته گوش ما و بسوزیده هوش ما ساقی باهشانی و آرام بی هشان
بی دست می کشی تو و بی تیغ می کشی شاگرد چشم تو نظر بی گنه کشان
آب حیات نزل شهیدان عشق توست این تشنه کشتگان را ز آن نزل می چشان
دل را گره گشای نسیم وصال توست شاخ امید را به نسیمی همی فشان
خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان
مقصود ره روان همه دیدار ساکنان مقصود ناطقان همه اصغای خامشان
آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان
در روح دررسی چو گذشتی ز نقش ها وز چرخ بگذری چو گذشتی ز مه وشان
همیان چه می نهی به امانت به مفلسان پا را چه می نهی تو به دندان گربشان
از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش خواهی تو روستایی خواهی ز اکدشان
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد مردی چو نیست به که نباشد تو را نشان
دیگر مگو سخن که سخن ریگ آب توست خورشید را نگر چو نه ای جنس اعمشان
2049
ای دم به دم مصور جان از درون تن نزدیکتر ز فکرت این نکته ها به من
ز آینده و گذشته چرا یاد می کنم که لذت زمانی و هم قبله زمن
جان حقایقی و خیالات دلربا و آن نقش های مه که نگنجد در این دهن
2050
جانا بیار باده و بختم تمام کن عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن
زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن
همچون مسیح مایده از آسمان بیار از نان و شوربا بشری را فطام کن
مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان مشتی گدای را شه بااحتشام کن
این روی پرگره را خندان و شاد کن این عمر منقطع را عمری مدام کن
ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار وی ذوق هر مقام بر ما مقام کن
آن خانه را که جام نباشد چو نیست نور ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن
ما را وظیفه هاست ز لطف تو صد هزار درمانده گشت دل که چه گوید کدام کن
خاموش کن که دوست مجیب است بی سوال نظاره کرم کن و ترک کلام کن
2051
می بینمت که عزم جفا می کنی مکن عزم عتاب و فرقت ما می کنی مکن
در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین در خونم ای دو دیده چرا می کنی مکن
بخت مرا چو کلک نگون می کنی مکن پشت مرا چو دال دوتا می کنی مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او خود را نکال و قهر خدا می کنی مکن
پیوند کرده ای کرم و لطف با دلم پیوند کرده را چه جدا می کنی مکن
آن بیذقی که شاه شده ست از رخ خوشت بازش به مات غم چه گدا می کنی مکن
آن بنده ای که بدر شد از پرتو رخت چون ماه نو ز غصه دوتا می کنی مکن
گر گبر و مومن است چو کشته هوای توست بر گبر کشته تو چه غزا می کنی مکن
بی هوش شو چو موسی و همچون عصا خموش مانند طور تو چه صدا می کنی مکن
2052
ای آنک از میانه کران می کنی مکن با ما ز خشم روی گران می کنی مکن
دربند سود خویشی و اندر زیان ما کس زین نکرد سود زیان می کنی مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما این از پی رضای کیان می کنی مکن
بر جای باده سرکه غم می دهی مده در جوی آب خون چه روان می کنی مکن
از چهره ام نشاط طرب می بری مبر بر چهره ام ز دیده نشان می کنی مکن
مظلوم می کشی و تظلم همی کنی خود راه می زنی و فغان می کنی مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم مر مست را بهل چه کشان می کنی مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان بر بره گرگ را چه شبان می کنی مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی امشب که آشتی است همان می کنی مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر این دوست را چه دشمن آن می کنی مکن
گویی که می مخور پس اگر می همی دهی مخمور را چه خشک دهان می کنی مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما پس تیر راست را چه کمان می کنی مکن
گویی خموش کن تو خموشم نمی هلی هر موی را ز عشق زبان می کنی مکن
2053
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین با آنک نیست عاشق یک دم مشو قرین
ور ز آنک یار پرده عزت فروکشید آن را که پرده نیست برو روی او ببین
آن روی بین که بر رخش آثار روی او است آن را نگر که دارد خورشید بر جبین
از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد شهمات می شود ز رخش ماه بر زمین
در طره هاش نسخه ایاک نعبد است در چشم هاش غمزه ایاک نستعین
بی خون و بی رگ است تنش چون تن خیال بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین
از بس که در کنار همی گیردش نگار بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین
صبحی است بی سپیده و شامی است بی خضاب ذاتی است بی جهات و حیاتی است بی حنین
کی نور وام خواهد خورشید از سپهر کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین
بی گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر تا زود بر خزینه گوهر شوی امین
در گوش تو بگویم با هیچ کس مگو این جمله کیست مفتخر تبریز شمس دین
2054
بشنیده ام که عزم سفر می کنی مکن مهر حریف و یار دگر می کنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه می کنی قصد کدام خسته جگر می کنی مکن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو دزدیده سوی غیر نظر می کنی مکن
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست ما را خراب و زیر و زبر می کنی مکن
چه وعده می دهی و چه سوگند می خوری سوگند و عشوه را تو سپر می کنی مکن
کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده ای از عهد و قول خویش عبر می کنی مکن
ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو از خطه وجود گذر می کنی مکن
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو بر ما بهشت را چو سقر می کنی مکن
اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم آن زهر را حریف شکر می کنی مکن
جانم چو کوره ای است پرآتش بست نکرد روی من از فراق چو زر می کنی مکن
چون روی درکشی تو شود مه سیه ز غم قصد خسوف قرص قمر می کنی مکن
ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری چشم مرا به اشک چه تر می کنی مکن
چون طاقت عقیله عشاق نیستت پس عقل را چه خیره نگر می کنی مکن
حلوا نمی دهی تو به رنجور ز احتما رنجور خویش را تو بتر می کنی مکن
چشم حرام خواره من دزد حسن توست ای جان سزای دزد بصر می کنی مکن
سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست در بی سری عشق چه سر می کنی مکن
2055
مست شدی عاقبت آمدی اندر میان مست ز خود می شوی کیست دگر در جهان
عاقبت الامر رست مرغ فلک از قفص عاقبت الامر جست تیر مراد از کمان
چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان
بازرسید از الست کار برون شد ز دست فاش بود فاش مست خاصه ز بوی دهان
دارد طامات ما بوی خرابات ما هست شرابات ما از کف شاهنشهان
جمله اجزای خاک روح شد و جان پاک عالم خاکش مخوان مایه اکسیر خوان
تو کمری ما میان یا تو میان ما کمر گر کمری گر میان بی تو مبا گر میان
گاه به دزدی درآ کیسه دل را ببر گاه مرا دزد گیر گو که منم پاسبان
گه بربا همچون گرگ بره درویش را گه سگ بر من گمار های کنان چون شبان
چون تو ندیده ست کس کس تویی ای جان و بس نادره ای در جهان اسب وفا درجهان
گر چه جهان است عشق جان و جهان است عشق گر چه نهان است یار هست سر سر نهان
چشم تو با چشم من گفت چه مطمع کسی هم بخوری قند ما هم ببری ارمغان
هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده ست مست غافلشان کرده ای زان هوس بی نشان
باز چو ناگه کنی سلسله جنبانیی شور برآرد به کبر از جهت امتحان
کافر و مومن مگو فاسق و محسن مجو جمله خراب تواند بر همه افسون بخوان
کیست که مست تو نیست عشوه پرست تو نیست مهره دست تو نیست دست کرم برفشان
سختتر از کوه چیست چونک به تو بنگریست زنده شد از عشق زیست شهره شد اندر زمان
2056
خواجه غلط کرده ای در روش یار من صد چو تو هم گم شود در من و در کار من
نبود هر گردنی لایق شمشیر عشق خون سگان کی خورد ضیغم خون خوار من
قلزم من کی کشد تخته هر کشتیی شوره تو کی چرد ز ابر گهربار من
سر بمگردان چنین پوز مجنبان چنان چون تو خری کی رسد در جو انبار من
خواجه به خویش آ یکی چشم گشا اندکی گر چه نه بر پای توست اندک و بسیار من
گفت که عاشق چرا مست شد و بی حیا باده حیا کی هلد خاصه ز خمار من
فتنه گرگی شده هم دغل و مکر او دام وی از وی کند قانص عیار من
بر سر بازار او گرگ کهن کی خرند هر طرفی یوسفی زنده به بازار من
همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بگو بلک صدای تو است این همه گفتار من
2057
یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش پیشکشی کن قماش رونق تجار بین
جمله تجار ما اهل دل و انبیا همره این کاروان خالق غفار بین
آمد محمود باز بر در حجره ایاز عشق گزین عشقباز دولت بسیار بین
خاک ایازم که او هست چو من عشق خو عشق شود عشق جو دلبر عیار بین
سنت نیکو است این چارق با پوستین قبله کنش بهر شکر باقی از ایثار بین
ساعت رنج و بلا چارق بین می شوی بی مرضی خویش را خسته و بیمار بین
چارق ما نطفه دان خون رحم پوستین گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین
گوهر پیشین بنه تا کندت میر ده کهنه ده و نو ستان دانه ده انبار بین
تا نگری در زمین هیچ نبینی فلک یک دمه خود را مبین خلعت دیدار بین
این سخن درنثار هم به سخن ده سپار پس تو ز هر جزو خویش نکته و گفتار بین
2058
با رخ چون مشعله بر در ما کیست آن هر طرفی موج خون نیم شبان چیست آن
در کفن خویشتن رقص کنان مردگان نفخه صور است یا عیسی ثانی است آن
سینه خود باز کن روزن دل درنگر کآتش تو شعله زد نی خبر دی است آن
آتش نو را ببین زود درآ چون خلیل گر چه به شکل آتش است باده صافی است آن
یونس قدسی تویی در تن چون ماهیی بازشکاف و ببین کاین تن ماهی است آن
دلق تن خویش را بر گرو می بنه پاک شوی پاکباز نوبت پاکی است آن
باده کشیدی ولیک در قدحت باقی است حمله دیگر که اصل جرعه باقی است آن
دشنه تیز ار خلیل بنهد بر گردنت رو بمگردان که آن شیوه شاهی است آن
حکم به هم درشکست هست قضا در خطر فتنه حکم است این آفت قاضی است آن
نفس تو امروز اگر وعده فردا دهد بر دهنش زن از آنک مردک لافی است آن
باده فروشد ولیک باده دهد جمله باد خم نماید ولیک حق نمک نیست آن
ما ز زمستان نفس برف تن آورده ایم بهر تقاضای لطف نکته کاجی است آن
مفخر تبریزیان شمس حق ای پیش تو طاق و طرنب دو کون طفلی و بازی است آن
2059
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم جان گلستان منم حضرت چون من شهی وآنگه یاد فلان
دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی نای منی هین مکن از دم هر کس فغان
پیش چو من کیقباد چشم بدم دور باد شرم ندارد کسی یاد کند از کهان
جغد بود کو به باغ یاد خرابه کند زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان
چنگ به من درزدی چنگ منی در کنار تار که در زخمه ام سست شود بگسلان
پشت جهان دیده ای روی جهان را ببین پشت به خود کن که تا روی نماید جهان
ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ چند چو سایه دوی در پی این دیگران
بس که مرا دام شعر از دغلی بند کرد تا که ز دستم شکار جست سوی گلستان
در پی دزدی بدم دزد دگر بانگ کرد هشتم بازآمدم گفتم و هین چیست آن
گفت که اینک نشان دزد تو این سوی رفت دزد مرا باد داد آن دغل کژنشان
2060
یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران ای رخ تو همچو شمع خیز درآ در میان
نور ده آن شمع را روح ده این جمع را از دوزخ همچو شمع وز قدح همچو جان
سوی قدح دست کن ما همه را مست کن ز آنک کسی خوش نشد تا نشد از خود نهان
چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان روی تو واپس مکن جانب خود هان و هان
این سخن همچو تیر راست کشش سوی گوش تا نکشی سوی گوش کی بجهد از کمان
بس کن از اندیشه بس کو گودت هر نفس کای عجب آن را چه شد اه چه کنم کو فلان
2061
بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن ای به خطا تو مجوی خویشتن اندر ختن
گر به بر اندرکشی سیمبری چون تو کو بوسه جان بایدت بر دهن خویش زن
بهر جمال تو است جندره حوریان عکس رخ خوب توست خوبی هر مرد و زن
پرده خوبی تو شقه زلف تو است ور نه برون تافتی نور تو ای خوش ذقن
آمد نقاش تن سوی بتان ضمیر دست و دلش درشکست باز بماندش دهن
این قفص پرنگار پرده مرغ دل است دل تو بنشناختی از قفص دل شکن
پرده برانداخت دل از گل آدم چنانک سجده درآمد ملک گشت به دل مفتتن
واسطه برخاستی گر نفسی ترک عشق پیش نشستی به لطف کای چلپی کیمسن
چشم شدی غیب بین گر نظر شمس دین مفخر تبریزیان بر تو شدی غمزه زن
2062
سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من
مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من هیچ بجز آب نیست لذت و دلخواه من
درشکنم کوزه را پاره کنم مشک را روی به دریا نهم نیست جز این راه من
چند شود تر زمین از مدد اشک من چند بسوزد فلک از تبش و آه من
چند بگوید دلم وای دلم وای دل چند بگوید لبم راز شهنشاه من
رو سوی بحری کز او هر نفسی موج موج آمد و اندرربود خیمه و خرگاه من
آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانه ام یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من
ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من
خرمن من گر بسوخت باک ندارم خوشم صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من
عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا شمع رخ او بس است در شب بی گاه من
گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
در پی هر بیت من گویم پایان رسید چون ز سرم می برد آن شه آگاه من
2063
ای رخ خندان تو مایه صد گلستان باغ خدایی درآ خار بده گل ستان
جامه تن را بکن جان برهنه ببین جان برهنه خوش است تا چه کنی جامه دان
هین که نه ای بی زبان پیش چنین جان ها قصه نی بی زبان نعره جان بی دهان
آمد امروز یار گفت سلام علیک چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان
خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان
لعل لب او که دور از لب و دندان تو خواند فسون های عشق خواجه ببین این نشان
آمد غماز عشق گفت در این گوش من یار میان شماست خوب و لطیف و نهان
دامن دل را کشید یار به یک گوشه ای گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت آسمان
گفت ترایم ولیک هر که بگوید ز من شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان
و آنک بگوید ز تو برد مرا و تو را و آنک بگوید ز من دور شد از هر دوان
2064
باز فروریخت عشق از در و دیوار من باز ببرید بند اشتر کین دار من
بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد تشنه خون گشت باز این دل سگسار من
باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است آه که سودی نکرد دانش بسیار من
بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد خواب مرا بست باز دلبر بیدار من
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد کار مرا یار برد تا چه شود کار من
سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست آنک مسلسل شود طره دلدار من
خیز دگربار خیز خیز که شد رستخیز مایه صد رستخیز شور دگربار من
گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من
باغ جهان سوخته باغ دل افروخته سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من
نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من خلعت صحت رسید ای دل بیمار من
پیر خرابات هین از جهت شکر این رو گرو می بنه خرقه و دستار من
خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است جان و جهان جرعه ای است از شه خمار من
داد سخن دادمی سوسن آزادمی لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من
شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است نیست ز دلال گفت رونق بازار من
عربده قال نیست حاجت دلال نیست جعفر طرار نیست جعفر طیار من
2065
باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من باز کمر بست سخت یار به استیز من
مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت می شکند دیگ من کاسه و کفلیز من
خانه خرابی گرفت ز آنک قنق زفت بود هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من
راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو جمله افق را گرفت ابر شکرریز من
سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول جاذبه خیزان او منگر در خیز من
منت او را که او منت و شکر آفرید کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من
رست رخم از عبس کاسه ز ننگ عدس آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من
اصل همه باغ ها جان همه لاغ ها چیست اگر زیرکی لاغ دلاویز من
ای خضر راستین گوهر دریاست این از تو در این آستین همچو فراویز من
چونک مرا یار خواند دست سوی من فشاند تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من
چند نهان می کنم شمس حق مغتنم خواجگیی می کند خواجه تبریز من
2066
باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من
سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق زان که مرا خوانده بود سوره یاسین من
عقل همه عاقلان خبره شود چون رسد لیلی و مجنون من ویسه و رامین من
در حسد افتاده ایم دل به جفا داده ایم جنگ که می افکند یار سخن چین من
او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا تازه کند دم به دم کین تو و کین من
گوید کای عاشقان رحم میارید هیچ در کشش همدگر از پی آیین من
یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان آه که می نشنود یارب و آمین من
گوید تو کار خویش می کن و من کار خویش این بده ست از ازل یاسه پیشین من
کار من آن کت زنم کار تو افغان گری عید منم طبل تو سخره تکوین من
بنده این زاریم عاشق بیماریم کو نرود آن زمان از سر بالین من
راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ گر چه کند کژروی طبع چو فرزین من
درگذر از تنگ من ای من من ننگ من دیده شدی آن من گر نبدی این من
بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو نقد عجب می برد دزد ز خرجین من
2067
ای هوس عشق تو کرده جهان را زبون خیره عشقت چو من این فلک سرنگون
می در و می دوز تو می بر و می سوز تو خون کن و می شوی تو خون دلم را به خون
چونک ز تو خاسته ست هر کژ تو راست است لیک بتا راست گو نیست مقام جنون
دوش خیال نگار بعد بسی انتظار آمد و من در خمار یا رب چون بود چون
خواست که پر وا کند روی به صحرا کند باز مرا می فریفت از سخن پرفسون
گفتم والله که نی هیچ مساز این بنا گر عجمی رفت نیست ور عربی لایکون
در دل شب آمدی نیک عجب آمدی چون بر ما آمدی نیست رهایی کنون
2068
بازشکستند خلق سلسله یا مسلمین باز درافکند عشق غلغله یا مسلمین
دشمن جان های ماست دوستی دوستان مادر فتنه شده ست حامله یا مسلمین
آفت عالم شده ست ماه رخی زهره سوز فتنه آدم شده ست سنبله یا مسلمین
لاف ز شه می زند سکه ز مه می زند بر سر ره می زند قافله یا مسلمین
ای شده شب روز ما ز آنک دل افروز ما از رخ ما برفروخت مشعله یا مسلمین
چون خرد نیک پی در چله شد پیش وی جوش برآرد چو می در چله یا مسلمین
عشق چو آمد پدید عقل گریبان درید از پی بی دل رسید مشغله یا مسلمین
بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند بر دم گاوان شود زنگله یا مسلمین
ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال دانک بسی شکرهاست در گله یا مسلمین
2069
بیش مکن همچنان خانه درآ همچنین ای ز تو روشن شده صحن و سرا همچنین
باده جان خورده ای دل ز جهان برده ای خشم چرا کرده ای چیست چرا همچنین
حلقه درآ روی باز بر همه خوبان بتاز سجده کنم در نماز روی تو را همچنین
ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص کن عشق نگردد کهن حق خدا همچنین
هر که در این روزگار دارد او کار بار بنده شده ست و شکار یار مرا همچنین
2070
یا تو ترش کرده رو مایه ده شکران تنگ شکر می کشد تا بنهد در میان
سرکه فروشان هلا سرکه بریزید زود تا که عسل پر کند آن شه شکرلبان
سرکه نه ساله را بهر خدا را بریز چونک بریزی بیا تا دهمت من نشان
طوطی جان تو را سرکه نوا کی دهد بلبل مست تو را شرط بود گلستان
2071
هر چه کنی تو کرده من دان هر چه کند تن کرده بود جان
چشم منی تو گوش منی تو این دو بگفتم باقی می دان
گر به جهان آن گنج نبودی بهر چه بودی خانه ویران
گنج طلب کن ای پدر من دست بجنبان دست بجنبان
بوی خوش او رهبر ما شد تا گل و ریحان تا گل و ریحان
ذره به ذره مشتریندت گوهر خود را هین مده ارزان
موش درآید گربه درآید گر بگشایی تو سر انبان
عشق چو باشد کم نشود جان دور مبادا سایه جانان
باقی این را هم تو بگویی ای مه مه رو زهره تابان
2072
جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان
وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار که چارجوی بهشت است از تکش جوشان
منم سکندر این دم به مجمع البحرین که تا رهانم جان را ز علت و بحران
که تا ببندم سدی عظیم بر یاجوج که تا رهند خلایق ز حمله ایشان
از آنک ایشان مر بحر را درآشامند که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان
از آنک آتشی اند وز عنصر دوزخ عدو لطف جنان و حجاب نور جنان
ز هر شمار برونند از آنک از قهرند که قهر وصف حق است و ندارد آن پایان
برهنه اند و همه سترپوششان گوش است نه سترپوش دلانه که دیدن است عیان
لحاف گوش چپستش فراش گوش راست به شب نتیجه یاجوج را یقین می دان
لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است یقین به معنی یاجوجی است نی انسان
از آنک دل مثل روزن است کاندر وی ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان
هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان
چنانک شخصی نسبت به تو پدر باشد به نسبت دگری یا پسر و یا اخوان
چو نام های خدا در عدد به نسبت شد ز روی کافر قاهر ز روی ما رحمان
بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان
چنانک سر تو نسبت به تو بود مکشوف به نسبت دگری حال سر تو پنهان
2073
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران حدیث چشم مگو با جماعت کوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است خدای دور بود از بر خدادوران
درون خویش بپرداز تا برون آیند ز پرده ها به تجلی چو ماه مستوران
اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا برون خویش و جهان گشته ای ز مشهوران
اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران
وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق چنین فسرده بود سکه های مهجوران
چو نیست عشق تو را بندگی به جا می آر که حق فرونهلد مزدهای مزدوران
بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است کجاست دخل سلیمان و مکسب موران
لباس فکرت و اندیشه ها برون انداز که آفتاب نتابد مگر که بر عوران
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی که مشک بارد تا وارهی ز کافوران
2074
مکن مکن که روا نیست بی گنه کشتن مرو مرو که چراغی و دیده روشن
چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم دماغ ما ز خمار تو است آبستن
مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل که خانه گردد تاری به بستن روزن
چو آدمی به غم آماج تیر را ماند ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن
دو دست عشق مثال دو دست داوود است که همچو موم همی گردد از کفش آهن
حدیث عشق هم از عشقباز باید جست که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن
دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق اگر چه دارد او خون خلق در گردن
ز خونبها بنترسد که گنج ها دارد که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن
گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن
که تا تمام غزل را بگویمت فردا که گل پگاه بچینند مردم از گلشن
2075
توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن توی که خرمن مایی و آفت خرمن
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من
تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره قراضه ای است دو عالم تویی دو صد معدن
تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن
بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن
مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش مرا چه کار که من جان روشنم یا تن
تو باده ای تو خماری تو دشمنی و تو دوست هزار جان مقدس فدای این دشمن
تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز بهار جان که بدادی سزای صد بهمن
2076
به جان تو که از این دلشده کرانه مکن بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانه ها بمیندیش و عذر را بگذار مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی بده شراب و دغل های ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
بجز به حلقه عشاق روزگار مبر بجز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو بی او چو کاسه بر سر آب مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود مقام جز به سرچشمه زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد مگو به شعله آتش هلا زبانه مکن
بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
2077
به من نگر به دو رخسار زعفرانی من به گونه گونه علامات آن جهانی من
به جان پیر قدیمی که در نهاد من است که باد خاک قدم هاش این جوانی من
تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر مدزد این دل خود را ز دلستانی من
بر این لبم چو از آن بخت بوسه ای برسید شکر کساد شد از قند خوش زبانی من
به گوش ها برسد حرف های ظاهر من به هیچ کس نرسد نعره های جانی من
بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من
ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم که بی قرار شدستند این معانی من
2078
چهار روز ببودم به پیش تو مهمان سه روز دیگر خواهم بدن یقین می دان
به حق این سه و آن چار رو ترش نکنی که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان
به هر طعام خوشم من جز این یکی ترشی که سخت این ترشی کند می کند دندان
که جمله ترشی ها بدان گوار شود که تو ترش نکنی روی ای گل خندان
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست که تعبیه ست دو صد گلشکر در آن احسان
ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو که می دهد مدد قند هر دمش رحمان
چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش به نزد روی تو افتد شود خوش و شادان
مگر به روز قیامت نهان شود رویت وگر نه دوزخ خوشتر شود ز صدر جنان
اگر میان زمستان بهار نو خواهی درآ به باغ جمالت درخت ها بفشان
به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند برآی بر سر منبر صفات خود برخوان
غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر پری برآرد منبر چو دل شود پران
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن علف میاور پیشم منه نیم حیوان
فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان
غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود که اهل مصر رهیده بدند از غم نان
خمش کنم که دگربار یار می خواهد که درروم به سخن او برون جهد ز میان
غلط که او چو بخواهد که از خرم فکند حذر چه سود کند یا گرفتن پالان
مگر همو بنماید ره حذر کردن همو بدوزد انبان همو درد انبان
مرا سخن همه با او است گر چه در ظاهر عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
خمش که تا نزند بر چنین حدیث هوا از آنک باد هوا نیست محرم ایشان
2079
مقام ناز نداری برو تو ناز مکن چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبله حق همچو بت میا منشین نماز خود را از خویش بی نماز مکن
گهی که پخته شدی از درخت فارغ باش ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقده تو مده به کوره هر کوردل گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش چو باغ لطف خدایی تو در فراز مکن
2080
چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این بلی ولیک بده اولا شراب گزین
بده به خمس مبارک مرا ششم جامی بگو بگیر و درآشام خمس با خمسین
غزال خویش به من ده غزل ز من بستان نمای چهره شعریت و شعر تازه ببین
خمار شعر نگویم خمار من بشکن بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین
ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین
هزارساله ادب را به یک قدح ببری خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
ز سایه تو جهان پر ز لیلی و مجنون هزار ویسه بسازد هزار گون رامین
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو در این جهان نه قران هست آمدی نه قرین
تو آفتابی و جز تو چو سایه تابع توست گهی رود به شمال و گهی دود به یمین
گهی محیط جهان و گهی به کل فانی به دست توست مسخر چو مهره تکوین
جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان جبین هجر تو بی چین چو سفره ما پرچین
سکون حسن عجبتر که بی قراری ما و باز از این دو عجبتر چو سر کنی ز کمین
2081
نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان
بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی نه بنده راست ملالت نه لطف راست کران
بیا که بحر معلق تویی و من ماهی میان بحرم و این بحر را کی دید میان
ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود که جان شده ست به پیش جماعتی بی جان
بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره به پیش شعله رویت چو ذره چرخ زنان
2082
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن چه چشم داری ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال که تا ز خنده وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده تو یقین می دان جزای گریه ابر است خنده های چمن
اگر نه از نسب آدمی برو مگری که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیده ست روسیه شاد است چو پور قیصر رومی تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی که تازی است نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو بر او باشی نشسته ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد که ای گزیده سرآخر تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوب های نبات همه حلاوت و لذت همه عطا و منن
خبر ندارد پالانیی از این لذت سپر سلامت و محروم و بی بها و ثمن
ز گفت توبه کنم توبه سود نیست مرا به پیش پنجه ات ای ارسلان توبه شکن
2083
اگر سزای لب تو نبود گفته من برآر سنگ گران و دهان من بشکن
چو طفل بیهده گوید نه مادر مشفق پی ادب لب او را فروبرد سوزن
دو صد دهان و جهان از برای عز لبت بسوز و پاره کن و بردران و برهم زن
چو تشنه ای دود استاخ بر لب دریا نه موج تیغ برآرد ببردش گردن
غلام سوسنم ایرا که دید گلشن تو ز شرم نرگس تو ده زبانش شد الکن
ولیک من چو دفم چون زنی تو کف بر من فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون
مرا ز دست منه تا سماع گرم بود بکش تو دامن خود از جهان تردامن
بلی ز گلشن معنی است چشم ها مخمور ولیک نغمه بلبل خوش است در گلشن
اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن
اگر چه شعشعه آفتاب جان اصل است بر آن فلک نرسیده ست آدمی بی تن
خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد ز گور من شنوی این نوا پس مردن
2084
بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین قرار و صبر برفته ست زین دل مسکین
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین
چو آینه ز جمالت خیال چین بودم کنون تو چهره من زرد بین و چین بر چین
مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست فراق از چپ و از راستم گشاده کمین
به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین
سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا که از برای خدا ره سوی سفر بگزین
اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا وگر به خار رسد پا به کندنش منشین
بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو بیا چنانک رهد جانم از چنان و چنین
پیام کردم کای تو پیمبر عشاق بگو برای خدا زود ای رسول امین
که غرق آبم و آتش ز موج دیده و دل مرا چه چاره نوشت او که چاره تو همین
نشست نقش دعایم به عالم گردون کجاست گوش نمازی که بشنود آمین
هزار آینه و صد هزار صورت را دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین
2085
به صلح آمد آن ترک تند عربده کن گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
سوال کردم از چرخ و گردش کژ او گزید لب که رها کن حدیث بی سر و بن
بگفتمش که چرا می کند چنین گردش بگفت هیزم تر نیست بی صداع دتن
بگفتمش خبر نو شنیده ای او گفت حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن
نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن
2086
من کجا بودم عجب بی تو این چندین زمان در پی تو همچو تیر در کف تو چون کمان
تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان
برگشا این پرده را تازه کن پژمرده را تا رود خاکی به خاک تا روان گردد روان
من کجا بودم عجب غایب از سلطان خویش ساعتی ترسان چو دزد ساعتی چون پاسبان
گه اسیر چار و پنج گه میان گنج و رنج سود من بی روی تو بد زیان اندر زیان
ور تو ای استاسرا متهم داری مرا روی زرد و چشم تر می دهد از دل نشان
رحم را سیلاب برد یا نکوکاری بمرد ای زده تیر جفا ای کمان کرده نهان
ای همه کردی ولی برنگشت از تو دلی ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران
باری این دم رسته ام با تو درپیوسته ام ای سبک روح جهان درده آن رطل گران
واخرم یک بارگی از غم و بیچارگی سیرم از غمخوارگی منت غمخوارگان
مست جام حق شوم فانی مطلق شوم پر برآرم در عدم برپرم در لامکان
جان بر جانان رود گوش و هوشم نشنود بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان
همچو ذره مر مرا رقص باره کرده ای پای کوبان پای کوب جان دهم ای جان جان
ای عجب گویم دگر باقیات این خبر نی خمش کردم تو گوی مطرب شیرین زبان
اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیات و الحیات فی الممات فی صبابات الحسان
قد هدانا ربنا من سقام طبنا قد قضی ما فاتنا نعم هذا المستعان
اقچلر در گزلری خوش نسا اول قشلری الدر ریز سواری کمدر اول الپ ارسلان
نورکم فی ناظری حسنکم فی خاطری ان ربی ناصری رب زد هذا القرآن
دب طیف فی الحشا نعم ماش قد مشا قد سقانا ما یشا فی کاس کالجفان
ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالاعتناق و ارغبوا فی الاتفاق و افتحوا باب الجنان
وقت عشرت هر کسی گوشه خلوت رود عشرت و شرب مرا می نباید شد نهان
از کف این نیکبخت می خورم همچون درخت ور نه من سرسبز چون می روم مست و جوان
چون سنان است این غزل در دل و جان دغل بیشتر شد عیب نیست این درازی در سنان
فاعلاتن فاعلات فاعلاتن فاعلات شمس تبریزی تویی هم شه و هم ترجمان
2087
بگویم مثالی از این عشق سوزان یکی آتشی در نهانم فروزان
اگر می بنالم وگر می ننالم به کار است آتش به شب ها و روزان
همه عقل ها خرقه دوزند لیکن جگرهای عشاق شد خرقه سوزان
2088
ببردی دلم را بدادی به زاغان گرفتم گروگان خیالت به تاوان
درآیی درآیم بگیری بگیرم بگویی بگویم علامات مستان
نشاید نشاید ستم کرد با من برای گریبان دریدن ز دامان
بیاور بیاور شرابی که گفتی مگو که نگفتم مرنجان مرنجان
شرابی شرابی که دل جمع گردد چو دل جمع گردد شود تن پریشان
نخواهم نخواهم شرابی بهایی از آن بحر بگشا شراب فراوان
ز تو باده دادن ز من سجده کردن ز من شکر کردن ز تو گوهرافشان
چنانم کن ای جان که شکرم نماند وظیفه بیفزا دو چندان سه چندان
بجوشان بجوشان شرابی ز سینه بهاری برآور از این برگ ریزان
خرابم کن ای جان که از شهر ویران خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان
خمش باش ای تن که تا جان بگوید علی میر گردد چو بگذشت عثمان
خمش کردم ای جان بگو نوبت خود تویی یوسف ما تویی خوب کنعان
2089
تنت زین جهان است و دل زان جهان هوا یار این و خدا یار آن
دل تو غریب و غم او غریب نیند از زمین و نه از آسمان
اگر یار جانی و یار خرد رسیدی بیار و ببردی تو جان
وگر یار جسمی و یار هوا تو با این دو ماندی در این خاکدان
مگر ناگهان آن عنایت رسد که ای من غلام چنان ناگهان
که یک جذب حق به ز صد کوشش است نشان ها چه باشد بر بی نشان
نشان چون کف و بی نشان بحر دان نشان چون بیان بی نشان چون عیان
ز خورشید یک جو چو ظاهر شود بروبد ز گردون ره کهکشان
خمش کن خمش کن که در خامشی است هزاران زبان و هزاران بیان
2090
به پیش آر سغراق گلگون من ندانم که باده ست یا خون من
نجاتی است جان را ز غرقاب غم چو کشتی نوحی به جیحون من
مرا خوش بشوید ز آب و ز گل رساند به اصل و به عرجون من
در اجزای من خوش درآمیخته به خویشی چو موسی و هارون من
زهی آب حیوان زهی آتشی که جمعند هر دو به کانون من
چو نایم ببوسد چو دفم زند چه خوش چنگ درزد به قانون من
برو باقی از ساقی من بجوی کز او یافت شیرینی افسون من
2091
ای هفت دریا گوهر عطا کن وین مس ها را پرکیمیا کن
ای شمع مستان وی سرو بستان تا کی ز دستان آخر وفا کن
بگریست بر ما هر سنگ خارا این درد ما را جانا دوا کن
ای خشم کرده دیدار برده این ماجرا را یک دم رها کن
احسان و مردی بسیار کردی آن مردمی را اکنون دو تا کن
ای خوب مذهب ای ماه و کوکب در ظلمت شب چون مه سخا کن
درد قدیمی رنج سقیمی گرد یتیمی از ما جدا کن
گر در نعیمم در زر و سیمم بی تو یتیمم درمان ما کن
من لب ببستم در غم نشستم بگشای دستم قصد لقا کن
2092
آن دلبر من آمد بر من زنده شد از او بام و در من
گفتم قنقی امشب تو مرا ای فتنه من شور و شر من
گفتا بروم کاری است مهم در شهر مرا جان و سر من
گفتم به خدا گر تو بروی امشب نزید این پیکر من
آخر تو شبی رحمی نکنی بر رنگ و رخ همچون زر من
رحمی نکند چشم خوش تو بر نوحه و این چشم تر من
بفشاند گل گلزار رخت بر اشک خوش چون کوثر من
گفتا چه کنم چون ریخت قضا خون همه را در ساغر من
مریخیم و جز خون نبود در طالع من در اختر من
عودی نشود مقبول خدا تا درنرود در مجمر من
گفتم چو تو را قصد است به جان جز خون نبود نقل و خور من
تو سرو و گلی من سایه تو من کشته تو تو حیدر من
گفتا نشود قربانی من جز نادره ای ای چاکر من
جرجیس رسد کو هر نفسی نو کشته شود در کشور من
اسحاق نبی باید که بود قربان شده بر خاک در من
من عشقم و چون ریزم ز تو خون زنده کنمت در محشر من
هان تا نطپی در پنجه من هان تا نرمی از خنجر من
با مرگ مکن تو روی ترش تا شکر کند از تو بر من
می خند چو گل چون برکندت تا به سر شدت در شکر من
اسحاق تویی من والد تو کی بشکنمت ای گوهر من
عشق است پدر عاشق رمه را زاینده از او کر و فر من
این گفت و بشد چون باد صبا شد اشک روان از منظر من
گفتم چه شود گر لطف کنی آهسته روی ای سرور من
اشتاب مکن آهسته ترک ای جان و جهان ای صدپر من
کس هیچ ندید اشتاب مرا این است تک کاهلتر من
این چرخ فلک گر جهد کند هرگز نرسد در معبر من
گفتا که خمش کاین خنگ فلک لنگانه رود در محضر من
خامش که اگر خامش نکنی در بیشه فتد این آذر من
باقیش مگو تا روز دگر تا دل نپرد از مصدر من
2093
تازه شد از او باغ و بر من شاخ گل من نیلوفر من
گشته است روان در جوی وفا آب حیوان از کوثر من
ای روی خوشت دین و دل من ای بوی خوشت پیغامبر من
هر لحظه مرا در پیش رخت آیینه کند آهنگر من
من خشک لبم من چشم ترم این است مها خشک و تر من
آن کس که منم خاک در او می کوبد او بام و در من
آن کس که منم پابسته او می گردد او گرد سر من
باده نخورم ور ز آنک خورم او بوسه دهد بر ساغر من
پستان وفا کی کرد سیه آن دایه جان آن مادر من
از من دو جهان صد بر بخورد چون آید او اندر بر من
دزدار فلک قلعه بدهد چون گردد او سرلشکر من
بربند دهان غماز مشو غماز بس است آن گوهر من
2094
یک قوصره پر دارم ز سخن جان می شنود تو گوش مکن
دربند خودی زین سیر شدی گیری سر خود ای بی سر و بن
چون مستمعان جمله بروند گویم غم نو با یار کهن
کی سیر شود ماهی ز تری یا تشنه حق از علم لدن
گر سیر شدند این مستمعان جان می شنود از قرط اذن
2095
با من صنما دل یک دله کن گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شده ام از بهر خدا زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف در چله شدی سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو با غول مرو زنهار سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان شبان شده ای بر طور برو ترک گله کن
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو در دست طوی پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حیوان در گردن او رو زنگله کن
2096
گر تنگ بدی این سینه من روشن نشدی آیینه من
ای خار گلی از روضه من دوزخ تبشی از کینه من
خورشید جهان دارد اثری از کر و فر دوشینه من
آن کوه احد پشمین شده ست از رشک من و پشمینه من
چون جوز کهن اشکسته شوی گر نوش کنی لوزینه من
از بهر دل این شیشه دلان باشد بر که در چینه من
از بهر چنین جمعیت جان هر روز بود آدینه من
تا تازه شود پژمرده من تا مرد شود عنینه من
2097
چون دل جانا بنشین بنشین چون جان بی جا بنشین بنشین
بلکا دلکا کم کن یغما ای خوش سیما بنشین بنشین
عمری گشتی همچون کشتی اندر دریا بنشین بنشین
افلاطونی جالینوسی بشکن صفرا بنشین بنشین
چون می چون می تلخی تا کی همچون حلوا بنشین بنشین
خونم خوردی تا کی گردی یک دم بازآ بنشین بنشین
تا کی لالا سوزد ما را بی او تنها بنشین بنشین
همچون میزان گشتی لرزان همچون جوزا بنشین بنشین
دفعم جویی فردا گویی پیش از فردا بنشین بنشین
همچون کوثر صافی خوشتر بی هر سودا بنشین بنشین
یار نغزم اندر مغزم همچون صهبا بنشین بنشین
هان ای مه رو برگو برگو ای جان افزا بنشین بنشین
2098
شب محنت که بد طبیب و تو افکار یاد کن که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن
چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو به سوی او بیا مرو مکن انکار یاد کن
مکن اندک نبود آن به خدا شک نبود آن نه به خویش آی اندکی و تو بسیار یاد کن
تو به هنگام یاد کن که چو هنگام بگذرد تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن
چو رسیدی به صدر او تو بدان حق قدر او چو بدیدی تو بدر او تو ز دیدار یاد کن
تو بدان قدر سوز او برسد باز روز او ور از آن روز ایمنی تو ز اغیار یاد کن
چه سپاس ار دو نان دهد به طبیبی که جان دهد چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد کن
چو طبیبت نمود خرد دل تو آن زمان بمرد پس از آن بانگ می زنی که ز مردار یاد کن
مکن ار چه شدی چنین چو خزان دانه در زمین ز بهارم حسام دین و ز گلزار یاد کن
اگرت کار چون زر است نه گرو پیش گازر است گرت امسال گوهر است نه تو از پار یاد کن
چو بدیدی رحیل گل پس اقبال چیست ذل نه که زنهار او است بس هله زنهار یاد کن
2099
چند نظاره جهان کردن آب را زیر که نهان کردن
رنج گوید که گنج آوردم رنج را باید امتحان کردن
آنک از شیر خون روان کرده ست شیر داند ز خون روان کردن
آسمان را چو کرد همچون خاک خاک را داند آسمان کردن
بعد از این شیوه دگر گیرم چند بیگار دیگران کردن
تیز برداشتی تو ای مطرب این به آهستگی توان کردن
این گران زخمه ای است نتوانیم رقص بر پرده گران کردن
یک دو ابریشمک فروتر گیر تا توانیم فهم آن کردن
اندک اندک ز کوه سنگ کشند نتوان کوه را کشان کردن
تا نبینند جان جان ها را کی توان سهل ترک جان کردن
بنما ای ستاره کاندر ریگ نتوان راه بی نشان کردن
2100
چند بوسه وظیفه تعیین کن به شکرخنده ایم شیرین کن
آن دلت را خدای نرم کناد این دعای خوش است آمین کن
مگر این را به خواب خواهم دید من بخسبم کنار بالین کن
ای فسون اجل فراق لبت رو فسون مسیح آیین کن
عرصه چرخ بی تو تنگ آمد هین براق وصال را زین کن
حسن داری وفاست لایق حسن حسن را با وفا تو کابین کن
چون بمیرند رحم خواهی کرد آنچ آخر کنی تو پیشین کن
حاجیان مانده اند از ره حج داروی اشتران گرگین کن
تا به کعبه وصال تو برسند چاره آب و زاد و خرجین کن
ای دو چشم جهان به تو روشن این جهان را تو آن جهان بین کن
از تجلی آفتاب رخت چشم و دل را چو طور سینین کن
بس کنم شد ز حد گستاخی من کی باشم که گویمت این کن
گر نبود این سخن ز من لایق آنچ آن لایق است تلقین کن
شمس تبریز بر افق بخرام گو شمال هلال و پروین کن
2101
سیر گشتم ز نازهای خسان کم زنم من چو روغن به لسان
بعد از این شهد را نهان دارم تا نیفتند اندر او مگسان
خویش را بعد از این چنان دزدم که نیابند مر مرا عسسان
هر زمان جانب دگر تازم بی رفیقان و صاحبان و کسان
ای خدا در تو چون گریخته ام این چنین قوم را به من مرسان
2102
چیست با عشق آشنا بودن بجز از کام دل جدا بودن
خون شدن خون خود فروخوردن با سگان بر در وفا بودن
او فدایی است هیچ فرقی نیست پیش او مرگ و نقل یا بودن
رو مسلمان سپر سلامت باش جهد می کن به پارسا بودن
کاین شهیدان ز مرگ نشکیبند عاشقانند بر فنا بودن
از بلا و قضا گریزی تو ترس ایشان ز بی بلا بودن
ششه می گیر و روز عاشورا تو نتانی به کربلا بودن
2103
گر چه اندر فغان و نالیدن اندکی هست خویشتن دیدن
آن نباشد مرا چو در عشقت خوگرم من به خویش دزدیدن
به خدا و به پاکی ذاتش پاکم از خویشتن پسندیدن
دیده کی از رخ تو برگردد به که آید به وقت گردیدن
در چنین دولت و چنین میدان ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
عاشقان تو را مسلم شد بر همه مرگ ها بخندیدن
فرع های درخت لرزانند اصل را نیست خوف لرزیدن
باغبانان عشق را باشد از دل خویش میوه برچیدن
جان عاشق نواله ها می پیچ در مکافات رنج پیچیدن
زهد و دانش بورز ای خواجه نتوان عشق را بورزیدن
پیش از این گفت شمس تبریزی لیک کو گوش بهر بشنیدن
2104
شب که جهان است پر از لولیان زهره زند پرده شنگولیان
بیند مریخ که بزم است و عیش خنجر و شمشیر کند در میان
ماه فشاند پر خود چون خروس پیش و پسش اختر چون ماکیان
دیده غماز بدوزد فلک تا که گواهی ندهد بر کیان
خفته گروهی و گروهی به صید تا کی کند سود و کی دارد زیان
پنج و شش است امشب مهره قمار سست میفکن لب چون ناشیان
جام بقا گیر و بهل جام خواب پرده بود خواب و حجاب عیان
ساقی باقی است خوش و عاشقان خاک سیه بر سر این باقیان
زهر از آن دست کریمش بنوش تا که شوی مهتر حلواییان
عشق چو مغز است جهان همچو پوست عشق چو حلوا و جهان چون تیان
حلق من از لذت حلوا بسوخت تا نکنم حلیه حلوا بیان
2105
ساقی من خیزد بی گفت من آرد آن باده وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار بشنود آواز دلم بی دهن
هست تقاضاگر او لطف او و آن کرم بی حد و خلق حسن
ماه برآید تو مگویش برآ بر تو زند نور مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل وز پی محبوس چه ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه تو مثل شمعی و جان ها لگن
جان مثل ذره بود بی قرار با تو شود ساکن نعم السکن
2106
مست رسید آن بت بی باک من دردکش و دلخوش و چالاک من
گفت به من بنگر و دلشاد شو هیچ به خود منگر غمناک من
ز آب و گل این دیده تو پرگل است پاک کنش در نظر پاک من
دست بزد خرقه من چاک کرد گفت مزن بخیه بر این چاک من
روی چو بر خاک نهادم بگفت پاک مکن روی خود از خاک من
ای منت آورده منت می برم ز آنک منم شیر و تو شیشاک من
نفت زدم در تو و می سوز خوش لیک سیه می نکند زاک من
2107
جان منی جان منی جان من آن منی آن منی آن من
شاه منی لایق سودای من قند منی لایق دندان من
نور منی باش در این چشم من چشم من و چشمه حیوان من
گل چو تو را دید به سوسن بگفت سرو من آمد به گلستان من
از دو پراکنده تو چونی بگو زلف تو حال پریشان من
ای رسن زلف تو پابند من چاه زنخدان تو زندان من
دست فشان مست کجا می روی پیش من آ ای گل خندان من
2108
می نروم هیچ از این خانه من در تک این خانه گرفتم وطن
خانه یار من و دارالقرار کفر بود نیت بیرون شدن
سر نهم آن جا که سرم مست شد گوش نهم سوی تنن تنتنن
نکته مگو هیچ به راهم مکن راه من این است تو راهم مزن
خانه لیلی است و مجنون منم جان من این جاست برو جان مکن
هر کی در این خانه درآید ورا همچو منش باز بماند دهن
خیز ببند آن در اما چه سود قارع در گشت دو صد درشکن
ای خنک آن را که سرش گرم شد ز آتش روی چو تو شیرین ذقن
آن رخ چون ماه به برقع مپوش ای رخ تو حسرت هر مرد و زن
این در رحمت که گشادی مبند ای در تو قبله هر ممتحن
شمع تویی شاهد تو باده تو هم تو سهیلی و عقیق یمن
باقی عمر از تو نخواهم برید حلقه به گوش توام و مرتهن
می نرمد شیر من از آتشت می نرمد پیل من از کرگدن
تو گل و من خار که پیوسته ایم بی گل و بی خار نباشد چمن
من شب و تو ماه به تو روشنم جان شبی دل ز شبم برمکن
شمع تو پروانه جانم بسوخت سر پی شکرانه نهم بر لگن
جان من و جان تو هر دو یکی است گشته یکی جان پنهان در دو تن
جان من و تو چو یکی آفتاب روشن از او گشته هزار انجمن
وقت حضور تو دو تا گشت جان رسته شد از تفرقه خویشتن
تن زدم از غیرت و خامش شدم مطرب عشاق بگو تن مزن
خطه تبریز و رخ شمس دین ماهی جان راست چو بحر عدن
2109
ای تو پناه همه روز محن بازسپردم به تو من خویشتن
قلزم مهری که کناریش نیست قطره آن الفت مرد است و زن
شیر دهد شیر به اطفال خویش شاه بگوید به گدا کیمسن
بلک شود آتش دایه خلیل سرمه یعقوب شود پیرهن
نور بد و شد بصر از آفتاب آب بنوشد ز ثری یاسمن
بلک کشد از بت سنگین غذا با همه کفرش به عبادت شمن
قهر کند دایگی از لطف تو زهر دهد دایه چو آری تو فن
گردد ابریشم بر کرم گور حله شود بر تن مومن کفن
بس کن از این شرح و خمش کن که تا بلبل جان خطبه کند بر فنن
2110
بانگ برآمد ز خرابات من چرخ دوتا شد ز مناجات من
عاقبت الامر ظفر دررسید یار درآمد به مراعات من
یا رب یا رب که چه سان می کند دلبر بی کفو مکافات من
طاعت و ایمان کند آن کیمیا غفلت و انکار و جنایات من
قصر دهد از پی تقصیر من زله دهد از پی زلات من
جوش نهد در دل دریا و کوه از تبش روز ملاقات من
گر نبدی پرده خیالات خلق سوخته بودی ز خیالات من
در سپه جان زندی زلزله طبل و علم نعره و هیهات من
در افق چرخ زدی شعله ها نیم شبان آتش میقات من
2111
بانگ برآمد ز خرابات من یار درآمد به مراعات من
تا که بدیدم مه بی حد او رفت ز حد ذوق مناجات من
موسی جانم به که طور رفت آمد هنگام ملاقات من
طور ندا کرد که آن خسته کیست کآمد سرمست به میقات من
این نفس روشن چون برق چیست پر شده تا سقف سماوات من
این دل آن عاشق مستان ماست رسته ز هجران و ز آفات من
آمده با سوز و هزاران نیاز بر طمع لطف و مکافات من
پیشتر آ پیشتر آ و ببین خلعت و تشریف و مکافات من
نفی شدی در طلب وصل من عمر ابد گیر ز اثبات من
از خم توحید بخور جام می مست شو این است کرامات من
پهلوی شه آمده ای مات شو مات منی مات منی مات من
بس کن ای دل چو شدی مات شه چند ز هیهای و ز هیهات من
2112
ظلمت شب پرتو ظلمات من نور مه از نور ملاقات من
گوهر طاعت شد از آن کیمیا زلت و انکار و جنایات من
هست سماوات در آن آرزو تا نگرد سوی سماوات من
ای رخ خورشید سوی برج من ای شه جان شاهد شهمات من
2113
ای تو چو خورشید و شه خاص من کفر من و توبه و اخلاص من
رقص کند بر سر چرخ آفتاب تا تو بگوییش که رقاص من
سجده کنان پیش درت نفس کل کای ز تو جان یافته اشخاص من
نفس کل و عقل کل و آن دگر بحر منی گوهر و غواص من
کفر من و گوهر ایمان من جرم من و واعظ و قصاص من
2114
بانگ برآمد ز دل و جان من کآه ز معشوقه پنهان من
سجده گه اصل من و فرع من تاج سر من شه و سلطان من
خسته و بسته ست دل و دست من دست غم یوسف کنعان من
دست نمودم که بگو زخم کیست گفت ز دست من و دستان من
دل بنمودم که ببین خون شده ست دید و بخندید دلستان من
گفت به خنده که برو شکر کن عید مرا ای شده قربان من
گفتم قربان کیم یار گفت آن منی آن منی آن من
صبح چو خندید دو چشمم گریست دید ملک دیده گریان من
جوش برآورد و روان کرد آب از شفقت چشمه حیوان من
نک اثر آب حیاتش نگر در بن هر سی و دو دندان من
آب حیات است روانه ز جوش تازه بدو سدره ایمان من
بنده این آبم و این میراب بنده تر از من دل حیران من
بس کن گستاخ مرو هین خموش پیش شهنشاه نهان دان من
2115
بازرسید آن بت زیبای من خرمی این دم و فردای من
در نظرش روشنی چشم من در رخ او باغ و تماشای من
عاقبت الامر به گوشش رسید بانگ من و نعره و هیهای من
بر در من کیست که در می زند جان و جهان است و تمنای من
گر نزند او در من درد من ور نکند یاد من او وای من
دور مکن سایه خود از سرم باز مکن سلسله از پای من
در چه خیالی هله ای روترش رو بر حلوایی و حلوای من
هم بخور و هم کف حلوا بیار تا که بیفزاید صفرای من
ریش تو را سخت گرفته ست غم چیست زبونی تو بابای من
در زنخش کوب دو سه مشت سخت ای نر و نرزاده و مولای من
مشک بدرید و بینداخت دلو غرقه آب آمد سقای من
بانگ زدم کای کر سقا بیا رفت و بنشنید علالای من
آن من است او و به هر جا رود عاقبت آید سوی صحرای من
جوشش دریای معلق مگر از لمع گوهر گویای من
گوید دریا که ز کشتی بجه دررو در آب مصفای من
قطره به دریا چو رود در شود قطره شود بحر به دریای من
ترک غزل گیر و نگر در ازل کز ازل آمد غم و سودای من
2116
آمده ای بی گه خامش مشین یک قدح مردفکن برگزین
آب روان داد ز چشمه حیات تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
آن می گلگون سوی گلشن کشان تا بگزد لاله رخ یاسمین
راح نما روح مرا تا که روح خندد و گوید سخنی خندمین
درکشد اندیشه گری دست خود چونک برافشاند یار آستین
گردن غم را بزند تیغ می کاین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند کاغتنموا الهوه یا شاربین
گوش گشا جانب حلقه کرام چشم گشا روشنی چشم بین
سجده کند چین چو گشاید دو چشم جعد تو را بیند پنجاه چین
خرمیش بر دل خرم زند سوی امین آید روح الامین
مادر عشرت چو گشاید کنار بازرهد جان ز بنات و بنین
بس کنم و رخت به ساقی دهم وز کف او گیرم در ثمین
2117
پیشتر آ ای صنم شنگ من ای صنم همدل و همرنگ من
شیوه گری بین که دلم تنگ شد تا تو بگوییش که دلتنگ من
جنگ کنم با دل خود چون عوان تا تو بگویی سره سرهنگ من
چند بپرسی که رخت زرد چیست از غم تو ای بت گلرنگ من
دوش به زهره همه شب می رسید زاری این قالب چون چنگ من
جان مرا از تن من بازخر تا برهد جان من از ننگ من
ای شده از لطف لب لعل تو صیرفی زر دل چون سنگ من
صلح بده جان مرا و مرا کز جهت توست همه جنگ من
پای من از باد روانتر شود گر تو بگویی که بیا لنگ من
زان شده ام بسته آونگ تو کز تو شود چون شکر آونگ من
ای تو ز من فارغ و من زار زار اه چه شوم چون کنی آهنگ من
زنگی غم بر در شادی روم روم مرا بازخر از زنگ من
بی گهی و دوری ره باک نیست نیم قدم شد ز تو فرسنگ من
پیری من گشته به از کودکی تازه شده روی پرآژنگ من
خامش کن چون خمشان دنگ باش تات بگوید خمش و دنگ من
2118
می تلخی که تلخی ها بدو گردد همه شیرین بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین
میش هر دم همی گوید که آب خضر را درکش رخش هر لحظه می گوید که گلزار مخلد بین
زبان چرب او کآرد درختانی پر از زیتون لب شیرین او خواند به افسون سوره والتین
ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین
شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا کمال ساده الوافی یفوق الطور فی المتکین
فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین
همی گوید مگو چیزی وگر نی هست تمییزی که زنده کردمی هر دم هزاران مرده زین تلقین
سکوتی عند احرار غدا کشاف اسرار وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین
چو می گوید بگو حاجت دهد گوشی بدین امت که او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو آمین
سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری و ترجم ما کتمناه لاهل الحی حتی حین
2119
اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان فلک اندر سجود آید نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران
بگفتم ای دل خندان چرا دل کرده ای سندان ببین این اشک بی پایان طوافی کن بر این طوفان
عذیری منک یا مولا فان الهم استولی و انت بالوفا اولی فلا تشمت بی الشیطان
مرا گوید چه غم دارد دل آواره چه کم دارم نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو و الغفران
عجب گردد دل و رایش ز بی باکی ببخشایش خدایا مهر افزایش محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم و سقونا به سقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می میرد دل تو پند نپذیرد پس این دردی است بی درمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا الفت النار احیانا فمن ذایالف النیران
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی چو بیند گریه ام گوید که این اشک است یا باران
خلیلی قد دنا نقلی بلا قلب و لا عقل و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا تو را صرع است یا سودا کس از حلوا کند افغان
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان
ز رنجم گنج ها داری ز خارم جفت گلزاری چه می نالی به طراری منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما که می مویی و می گویی چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی و انخل فبیس البخل فی الماکل و نعم الجود فی الانسان
چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر و لا تمنن لتستکثر ادر کاستنا و اسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می جو را رها کن حرص بدخو را مخور می جز در این میدان
فلا تسق بکاسات صغار بل بطاسات و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشان
بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه سبو را ساز پیمانه که بی گه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را که گردن می زند غم را بیار آن یار محرم را که خاک او است صد خاقان
اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و الدیان
میی کز روح می خیزد به جام فقر می ریزد حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی پایان
الا یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنآن
دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا تضی ء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله یکی لون است و صد الوان شود بر روی از او تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار فدیناه به قنطار بلا عد و لا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری برد از دیده ها کوری بپراند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران
چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش اناالحق بجهد از جانش زهی فر و زهی برهان
2120
دگرباره چو مه کردیم خرمن خرامیدیم بر کوری دشمن
دگربار آفتاب اندر حمل شد بخندانید عالم را چو گلشن
ز طنازی شکوفه لب گشاده ست به غمازی زبان گشته ست سوسن
چه اطلس ها که پوشیدند در باغ از آن خیاط بی مقراض و سوزن
طبق بر سر نهاده هر درختی پر از حلوای بی دوشاب و روغن
دهل کردیم اشکم را دگربار چو طبال ربیعی شد دهلزن
ز ره گشته ز باد آن روی آبی که بود اندر زمستان همچو آهن
بهار نو مگر داوود وقت است کز آن آهن ببافیده ست جوشن
ندا زد در عدم حق کای ریاحین برون رفتند آن سردان ز مسکن
به سربالای هستی روی آرید چو مرغان خلیلی از نشیمن
رسید آن لک لک عارف ز غربت مسبح گرد او مرغان الکن
هزیمتیان که پنهان گشته بودند برون کردند سر یک یک ز روزن
برون کردند سرها سبزپوشان پر از طوق و جواهر گوش و گردن
سماع است و هزاران حور در باغ همی کوبند پا بر گور بهمن
هلا ای بید گوش و سر بجنبان اگر داری چو نرگس چشم روشن
همی گویم سخن را ترک من کن ستیزه رو است می آید پی من
نخواهم من برای روی سختش حدیث عاشقان را فاش کردن
ینادی الورد یا اصحاب مدین الا فافرح بنا من کان یحزن
فان الارض اخضرت بنور و قال الله للعاری تزین
و عاد الهاربون الی حیاه و دیوان النشور غدا مدون
بامر الله ماتوا ثم جاوا و ابلاهم زمانا ثم احسن
و شمس الله طالعه به فضل و برهان صنایعه مبرهن
و صبغنا النبات بغیر صبغ نقدر حجمها من غیر ملبن
جنان فی جنان فی جنان الا یا حایرا فیها توطن
و هیجنا النفوس الی المعالی فذا نال الوصال و ذا تفرعن
الا فاسکت و کلمهم به صمت فان الصمت للاسرار ابین
2121
افندس مسین کاغا یومیندن کابیکینونین کالی زویمسن
یتی بیرسس یتی قومسس بیمی تی پاتیس بیمی تی خسس
هله دل من هله جان من هله این من هله آن من
هله خان من هله مان من هله گنج من هله کان من
هذا سیدی هذا سندی هذا سکنی هذا مددی
هذا کنفی هذا عمدی هذا ازلی هذا ابدی
یا من وجهه ضعف القمر یا من قده ضعف الشجر
یا من زارنی وقت السحر یا من عشقه نور النظر
گر تو بدوی ور تو بپری ز این دلیر جان خود جان نبری
ور جان ببری از دست غمش از مرده خری والله بتری
ایلا کالیمو ایلا شاهیمو خاراذی دیدش ذتمش انیمو
یوذ پسه بنی پوپونی لالی میذن چاکوسش کالی تویالی
از لیلی خود مجنون شده ام وز صد مجنون افزون شده ام
وز خون جگر پرخون شده ام باری بنگر تا چون شده ام
گر ز آنک مرا زین جان بکشی من غرقه شوم در عین خوشی
دریا شود این دو چشم سرم گر گوش مرا زان سو بکشی
یا منبسطا فی تربیتی یا مبتشرا فی تهنیتی
ان کنت تری ان تقتلنی یا قاتلنا انت دیتی
گر خویش تو بر مستی بزنی هستی تو بر هستی بزنی
در حلقه ما بهر دل ما شکلی بکنی دستی بزنی
صد گونه خوشی دیدم ز اشی گفتم که لبت گفتا نچشی
بر گورم اگر آیی بنگر پرعشق بود چشمم ز کشی
آن باغ بود نی نقش ثمر و آن گنج بود نی صورت زر
شب عیش بود نی نقل و سمر لا تسالنی زان چیز دیگر
2122
کیف اتوب یا اخی من سکر کارجوان لیس من التراب بل معصره بلا مکان
خط علی کوسها کتابه شارحه یا من من یشربها من الممات و الهوان
من تبریز نبعه منبته و ینعه فها الیها جانب و جانب الی الجنان
2123
العشق یقول لی تزین الزینه عندنا تیقن
لا تنظر غیرنا فتعمی لا تله عن الیقین بالظن
لا عیش لخایف کایب لا تبرح عندنا فتامن
من کنت هواه کیف یهلک من کنت مناه کیف یحزن
العقل رسولنا الیکم ذاک حسن و نحن احسن
اخشوشن بالبلا و ارضی فالهجر من البلاء اخشن
من رام الی العلی عروجا هذا سبب الیه یرکن
یا مضطربا تعال و افلح فی مسکننا و نعم مسکن
2124
ایا بدر الدجی بل انت احسن اذا وافاک قلب کیف یحزن
فصر یا قلب فی سوق المعالی له رهنا اذا ما کنت ترهن
ایا نجما خنوسا فی ذراه تکنس فی صعودک او توطن
فلا یعلوک نحس انت آمن و لا یغشاک فقر انت مخزن
ایا جسما فنیت فی هواه له عذر و برهان مبرهن
و ارضعنی لبانا ترتضیه فمن ارضعته فهو المسمن
اذا ما لم یذقه کیف یحیی و ان الخلد یدخله من آمن
2125
اطیب الاسفار عندی انتقالی من مکان فالمکانات حجاب عن عیان اللامکان
المکانات خوابی لا مکان بحر الفرات ینتن الماء الزلال طول حبس فی الجنان
فی البیان انفراج فی مطار للضمیر یا ضمیری طرسرارا لا تطر صوب البیان
انتقال للدجاج وسط دار للحبوب و انتقال للطیور فوق جو للامان
یا فتی شتان بین انتقال و انتقال انتقال فی هوان و انتقال فی جنان
فی کلا النقلین ذوق فی ابتدا الانتهاض انما الفرق سیبدوا آخرا للافتان
2126
اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
رویه المعشوق یوما فی مقام موحش زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین
عفروا من ترب باب بغیه وجهی مدا فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین
غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر انه یحکی صفاتا من صفات شمس دین
حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق المبین
سیدا مولا کریما عالما مستیقظا استرق العبد ذاک الطاهر الروح الامین
حبذا ظلا ظلیلا من نخیل باسق آمن من کل خوف او بلاء او مکین
تمره یصفی عقولا کدرت انوارها فاعجبوا من مسکر مستکثر الرای الرزین
2127
یا صغیر السن یا رطب البدن یا قریب العهد من شرب اللبن
هاشمی الوجه ترکی القفا دیلمی الشعر رومی الذقن
روحه روحی و روحی روحه من رآی روحین عاشقا فی بدن
صح عند الناس انی عاشق غیر ان لم یعرفوا عشقی به من
اقطعوا شملی و ان شاتم صلوا کل شی ء منکم عندی حسن
ذاب مما فی متاعی وطنی و متاعی باد مما فی وطن
2128
ابشر ثم ابشر یا موتمن اقترب الوصل و افنی المحن
فاجتمعوا نقضی ما فاتنا من سکر یلقب ام الفتن
قد قدم الساقی نعم السقا قد قرب المنزل نعم الوطن
کار تو این است که دل پروری پرورش آمد همه کار چمن
خلدک الله لنا ساقیا انت لنا البر ولی المنن
نحن عطاش سندی فاسقنا من سکر یقطع راس الحزن
ینشانا صفوته نشاه طیبه السر ملیح العلن
ترک کن این گفت و همی باش جفت و اغتنم الفرض و خل السنن
فاغتنم السکر و زمزم لنا تن تنتن تن تنتن تن تنن
قد ظهر الصبح و خل الحرس قد وضع الحرب فخل المحن
طیبنا الراح و نعم المطیب و اختلط الشهد لنا باللبن
نطمع فی الزاید فازدد لنا فاسق و اسرف سرفا مشبعا
سن لنا سنتک المرتضی رن لنا رنه ظبی الاغن
نخ هنا جمله بعراننا لیس علی الارض کهذا العطن
من هو لا یغبط هذ السقا من هو لا یعبد هذ الوثن
ما لرسالات هوی منتهی فاقنع بالاوجز یا ممتحن
قد سکر القوم و نام الندیم نشرب بالوحده نحن اذن
مفتعلن مفتعلن مفتعل فعلللن فعلللن فعللن
2129
نحن الی سیدنا راجعون طیبه النفس به طایعون
سیدنا یصبح یبتا عنا انفسنا نحن له بایعون
یفسد ان جاع الی موکل نحن الی نظرته جایعون
سوف تلاقیه به میعاده تحسب انا ابدا ضایعون
2130
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او
عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می کند چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او
بس سینه ها را خست او بس خواب ها را بست او بسته ست دست جادوان آن غمزه جادوی او
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی طبل و دهل بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیده ای خوبی از او دزدیده ای ای شب تو زلفش دیده ای نی نی و نی یک موی او
این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان چون بیوه ای جامه سیه در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان می کند او عیش پنهان می کند نی چشم بندد چشم او کژ می نهد ابروی او
ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او
آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد بی پا و بی سر می دود چون دل به گرد کوی او
ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری کارش همه صورتگری ای دل ز صورت نگذری زیرا نه ای یک توی او
داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل غریدن شیر است این در صورت آهوی او
بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود از صنعت جولاهه ای وز دست وز ماکوی او
ای جان ها ماکوی او وی قبله ما کوی او فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او
من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او
2131
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
اندیشه ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل های ما مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مال ها هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر نطق زبان را ترک کن بی چانه شو بی چانه شو
2132
مستی ببینی رازدان می دانک باشد مست او هستی ببینی زنده دل می دانک باشد هست او
گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب می دانک آن سر را یقین خاریده باشد دست او
عالم چو ضد یک دگر در قصد خون و شور و شر لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او
هر دم یکی را می دهد تا چون درختی برجهد حیران شود دیو و پری در خیز و در برج است او
سبلت قوی مالیده ای از شیر نقشی دیده ای ای فربه از بایست خود باری ببین بایست او
زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
ای خوش بیابان که در او عشق است تازان سو به سو جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود پست او
شست سخن کم باف چون صیدت نمی گردد زبون تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست او
2133
بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو
در مصر ما یک احمقی نک می فروشد یوسفی باور نمی داری مرا اینک سوی بازار شو
بی چون تو را بی چون کند روی تو را گلگون کند خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو
مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو
در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو
آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو
این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو
تو مرد نیک ساده ای زر را به دزدان داده ای خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو
خاموش وصف بحر و در کم گوی در دریای او خواهی که غواصی کنی دم دار شو دم دار شو
2134
نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو از جنگ می ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو
ماییم مست ایزدی زان باده های سرمدی تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامه های کاغذین تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده بی عشق نگشاید گره ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو
در دوغ او افتاده ای خود تو ز عشقش زاده ای زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
گر کافری می جویدت ور مومنی می شویدت این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو
هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو
ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می بایدش خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو
بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو
می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو
گه بر لبت لب می نهد گه بر کنارت می نهد چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو
هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو
آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو
خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو
2135
ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو
ای میل ها در میل ها وی سیل ها در سیل ها رقصان و غلطان آمده تا ساحل دریای تو
با رفعت و آهنگ مه مه را فتد از سر کله چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو
در هر صبوحی بلبلان افغان کنان چون بی دلان بر پرده های واصلان در روضه خضرای تو
ای جان ها دیدارجو دل ها همه دلدارجو ای برگشاده چارجو در باغ باپهنای تو
یک جو روان ماء معین یک جوی دیگر انگبین یک جوی شیر تازه بین یک جو می حمرای تو
تو مهلتم کی می دهی می بر سر می می دهی کو سر که تا شرحی کنم از سرده صهبای تو
من خود کی باشم آسمان در دور این رطل گران یک دم نمی یابد امان از عشق و استسقای تو
ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه وی آسمان هم عاشقی پیداست در سیمای تو
عشقی که آمد جفت دل شد بس ملول از گفت دل ای دل خمش تا کی بود این جهد و استقصای تو
دل گفت من نای ویم نالان ز دم های ویم گفتم که نالان شو کنون جان بنده سودای تو
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم حمدا لعشق شامل بگرفته سر تا پای تو
2136
ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو
بس اکدش و بس کدخدا کز شور می های خدا کرده ست اندر شهر ما دکان و خان و مان گرو
آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت مر تخت را و تاج را کرده ست آن سلطان گرو
بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو
پس چه عجب آید تو را چون با شهان این می کند گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو
آن شاهد فرد احد یک جرعه ای در بت نهد در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو
من مست آن میخانه ام در دام آن دردانه ام در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو
بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو
خامش رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو
2137
آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او صد کیر خر در کون او صد تیز سگ در ریش او
خر صید آهو کی کند خر بوی نافه کی کشد یا بول خر را بو کند یا گه بود تفتیش او
هر جوی آب اندررود آن ماده خر بولی کند جو را زیان نبود ولی واجب بود تعطیش او
خر ننگ دارد ز آن دغل از حق شنو بل هم اضل ای چون مخنث غنج او چون قحبگان تخمیش او
خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد من دست در ساقی زنم چون مستم از تجمیش او
2138
ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو
تلخی ز تو شیرین شود کفر و ضلالت دین شود خار خسک نسرین شود صد جان فدای جان تو
در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی صد شور در سرها نهی ای خلق سرگردان تو
عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی عشقا چه عشرت دوستی ای شادی اقران تو
ای بر شقایق رنگ تو جمله حقایق دنگ تو هر ذره را آهنگ تو در مطمع احسان تو
بی تو همه بازارها پژمرده اندر کارها باغ و رز و گلزارها مستسقی باران تو
رقص از تو آموزد شجر پا با تو کوبد شاخ تر مستی کند برگ و ثمر بر چشمه حیوان تو
گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بی خزان تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان تو
از اختران آسمان از ثابت و از سایره عار آید آن استاره را کو تافت بر کیوان تو
ای خوش منادی های تو در باغ شادی های تو بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو
من آزمودم مدتی بی تو ندارم لذتی کی عمر را لذت بود بی ملح بی پایان تو
رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو
صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو بکران آبستان تو از لذت دستان تو
سودم نشد تدبیرها بسکست دل زنجیرها آورد جان را کشکشان تا پیش شادروان تو
آن جا نبینم ماردی آن جا نبینم باردی هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تو
ای کوه از حلمت خجل وز حلم تو گستاخ دل تا درجهد دیوانه ای گستاخ در ایوان تو
از بس که بگشادی تو در در آهن و کوه و حجر چون مور شد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو
گر تا قیامت بشمرم در شرح رویت قاصرم پیموده کی تاند شدن ز اسکره عمان تو
2139
والله ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو کو ساقی دریادلی تا جام سازد از سبو
با آنچ خو کردی مرا اندرمدزد آن ده مها با توست آن حیله مکن این جا مجو آن جا مجو
هر بار بفریبی مرا گویی که در مجلس درآ هر آرزو که باشدت پیش آ و در گوشم بگو
خوش من فریب تو خورم نندیشم و این ننگرم که من چو حلقه بر درم چون لب نهم بر گوش تو
من بر درم تو واصلی حاتم کف و دریادلی بالله رها کن کاهلی می ریز چون خون عدو
تا هوش باشد یار من باطل شود گفتار من هر دم خیالی باطلی سر برزند در پیش او
آن کز میت گلگون بود یا رب چه روزافزون بود کز آب حیوان می کند آن خضر هر ساعت وضو
از آسمان آمد ندا کای بزمتان را ما فدا طوبی لکم طوبی لکم طیبوا کراما و اشربوا
سقیا لهذا المفتتح القوم غرقی فی الفرح زین سو قدح زان سو قدح تا شد شکم ها چارسو
کس را نماند از خود خبر بربند در بگشا کمر از دست رفتیم ای پسر رو دست ها از ما بشو
من مست چشم شنگ تو و آن طره آونگ تو کز باده گلرنگ تو وارسته ایم از رنگ و بو
خامش کن کز بیخودی گر های و هویی می زدی این جا به فضل ایزدی نی های می گنجد نه هو
می گشته ام بی هوش من تا روز روشن دوش من یک ساعتی ساران کو یک ساعتی پایان کو
ای شمس تبریزی بیا ای جان و دل چاکر تو را گر چه نبشتی از جفا نام مرا بر آب جو
2140
دل دی خراب و مست و خوش هر سو همی افتاد از او در گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او
دل ها چو خسرو از لبش شیرین چو شکر تا ابد گر یک زمان پنهان شود نالند چون فرهاد از او
چون صد بهشت از لطف او این قالب خاکی نگر رشک دم عیسی شده در زنده کردن باد از او
در طبع همچون گولخن ناگه خلیفه رو نمود از روی میر مومنان شد فخر صد بغداد از او
ای ذوق تسبیح ملک بر آسمان از فر او چشم و چراغ رهبری جان همه عباد از او
جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان مست و خرامان می رود چشم بدان کم باد از او
شعشاع ماه چارده از پرتو رخسار او هم جعدهای عنبرین در طره شمشاد از او
گر یک جهان ویرانه شد از لشکر سلطان عشق خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد از او
گر چه که بیدادی کند بر عاشقان آن غمزه ها داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد از او
پا برنهادی بر فلک از ناز و نخوت این زمین گر فهم کردی ذره ای کاین شاه خوبان زاد از او
عقل از سر گستاخیی پیشش دوید و زخم خورد چون دید روح آن زخم را شد در ادب استاد از او
صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران تا دست ها برداشتند بر چرخ در فریاد از او
کآخر چه خورشید است این کز چرخ خوبی تافته ست این آب حیوان چون چنین دریا شد و بگشاد از او
تا بردرید این عشق او پرده عروس جان ها تا خان و مان بگذاشتند یک عالمی داماد از او
بر سر نهاده غاشیه مخدوم شمس الدین کسی کز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد از او
زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود تا کور گردد دیده نادیده حساد از او
2141
ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او عقل و خرد خیره او دل شکرآکنده او
چیست مراد سر ما ساغر مردافکن او چیست مراد دل ما دولت پاینده او
چرخ معلق چه بود کهنه ترین خیمه او رستم و حمزه کی بود کشته و افکنده او
چون سوی مردار رود زنده شود مرد بدو چون سوی درویش رود برق زند ژنده او
هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او هیچ نبود و نبود همسر و ماننده او
ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند فخر جهان راست که او هست خداونده او
ای خنک آن دل که تویی غصه و اندیشه او ای خنک آن ره که تویی باج ستاننده او
عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما صورت و نقشی چه بود با دل زاینده او
گفت برانم پس از این من مگسان را ز شکر خوش مگسی را که تویی مانع و راننده او
نقش فلک دزد بود کیسه نگهدار از او دام بود دانه او مرده بود زنده او
بس کن اگر چه که سخن سهل نماید همه را در دو هزاران نبود یک کس داننده او
2142
چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او روی ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او
با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود خنده نهان کردم من اشک همی بارم از او
شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم از او
با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم روی من او پشت من او پشت طرب خارم از او
صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او
طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او
گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا سکسک و لنگی تو از او من خوش و رهوارم از او
هر کی در این ره نرود دره و دوله ست رهش من که در این شاه رهم بر ره هموارم از او
مسجد اقصاست دلم جنت ماواست دلم حور شده نور شده جمله آثارم از او
هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او
قسمت گل خنده بود گریه ندارد چه کند سوسن و گل می شکفد در دل هشیارم از او
صبر همی گفت که من مژده ده وصلم از او شکر همی گفت که من صاحب انبارم از او
عقل همی گفت که من زاهد و بیمارم از او عشق همی گفت که من ساحر و طرارم از او
روح همی گفت که من گنج گهر دارم از او گنج همی گفت که من در بن دیوارم از او
جهل همی گفت که من بی خبرم بیخود از او علم همی گفت که من مهتر بازارم از او
زهد همی گفت که من واقف اسرارم از او فقر همی گفت که من بی دل و دستارم از او
از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد شرح شود کشف شود جمله گفتارم از او
2143
روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو
عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو
دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن حیله دشمن مشنو دوست میازار و مرو
هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما آنج سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو
همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده وسوسه ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو
2144
کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو کو
گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو
گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار تو کو
گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو
گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو کو
گیر که خود جوهریی نیست پی مشتریی چون نکنی سروریی ابر گهربار تو کو
گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو کو
هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا بی گه شد زود بیا خانه خمار تو کو
تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا گر نه خرابی و خرف جبه و دستار تو کو
برد کلاه تو غری برد قبایت دگری روی تو زرد از قمری پشت و نگهدار تو کو
بر سر مستان ابد خارجیی راه زند شحنگیی چون نکنی زخم تو کو دار تو کو
خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان ترجمه خلق مکن حالت و گفتار تو کو
2145
شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو
یار لطیف تر تو خفته بود در بر تو خفته کند ناله خوش خفته بیدار تو کو
گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی دم ز درون تو زند محرم اسرار تو کو
زنده کند هر وطنی ناله کند بی دهنی فتنه هر مرد و زنی همدم گفتار تو کو
دست بنه بر رگ او تیز روان کن تک او ای دم تو رونق ما رونق بازار تو کو
2146
ای شکران ای شکران کان شکر دارم از او پندپذیرنده نیم شور و شرر دارم از او
خانه شادی است دلم غصه ندارم چه کنم هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او
کی هلدم با خود کی می دهدم بر سر می گل دهدم در مه دی بلبل گلزارم از او
من خوش و تو نیم خوشی جهد بکن تا بچشی تا قدحی می بکشی ز آنک گرفتارم از او
2147
چیست که هر دمی چنین می کشدم به سوی او عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او
سلسله ای است بی بها دشمن جمله توبه ها توبه شکست من کیم سنگ من و سبوی او
توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی پرده دری و دلبری خوی وی است خوی او
توبه من برای او توبه شکن هوای او توبه من گناه من سوخته پیش روی او
شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او آب حیات جاودان نیست مگر به جوی او
عشق و نشاط گستری با می و رطل ساغری می رسد از کنارها غلغل وهای هوی او
مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او
سایه که باز می شود جمع و دراز می شود هست ز آفتاب جان قوت جست و جوی او
سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او نور ز عکس روی او سایه ز عکس موی او
ای مه و آفتاب جان پرده دری مکن عیان تا ز فلک فرودرد پرده هفت توی او
چیست درون جیب من جز تو و من حجاب من ای من و تو فنا شده پیش بقای اوی او
2148
جان و سر تو ای پسر نیست کسی به پای تو آینه بین به خود نگر کیست دگر ورای تو
بوسه بده به روی خود راز بگو به گوش خود هم تو ببین جمال خود هم تو بگو ثنای تو
نیست مجاز راز تو نیست گزاف ناز تو راز برای گوش تو ناز تو هم برای تو
خیز ز پیشم ای خرد تا برهم ز نیک و بد خیز دلا تو نیز هم تا نکنم سزای تو
هم پدری و هم پسر هم تو نیی و هم شکر کیست کسی بگو دگر کیست کسی به جای تو
بسته لب تو برگشا چیست عقیق بی بها کان عقیق هم تویی من چه دهم بهای تو
سایه توست ای پسر هر چه برست ای پسر سایه فکند ای پسر در دو جهان همای تو
2149
ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو سوره هل اتی بخوان نکته لافتی بگو
خیمه جان بر اوج زن در دل بحر موج زن مشک وجود بردران ترک دو سه سقا بگو
چونک ز خود سفر کنی وز دو جهان گذر کنی کیست کز او حذر کنی هیچ سخن مخا بگو
از می لعل پرگهر بی خبری و باخبر در دل ما بزن شرر بر سر ما برآ بگو
ساقی چرخ در طرب مجلس خاک خشک لب زین دو بزاده روز و شب چیست سبب مرا بگو
از دل چرخ در زمین باغ و گل است و یاسمین باد خزانش در کمین چیست چنین چرا بگو
بخل و سخا و خیر و شر نیست جدا ز یک دگر نیست یکی و نیست دو چیست یکی دو تا بگو
بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی ذکر جفا بس است هی شکر کن از وفا بگو
هیچ در این دو مرحله شکر تو نیست بی گله نقش فنا بشو هله ز آینه صفا بگو
جزو بهل ز کل بگو خار بهل ز گل بگو درگذر از صفات او ذات نگر خدا بگو
2150
عید نمی دهد فرح بی نظر هلال تو کوس و دهل نمی چخد بی شرف دوال تو
من به تو مایل و تویی هر نفسی ملولتر وه که خجل نمی شود میل من از ملال تو
ناز کن ای حیات جان کبر کن و بکش عنان شمس و قمر دلیل تو شهد و شکر دلال تو
آیت هر ملاحتی ماه تو خواند بر جهان مایه هر خجستگی ماه تو است و سال تو
آب زلال ملک تو باغ و نهال ملک تو جز ز زلال صافیت می نخورد نهال تو
ملک تو است تخت ها باغ و سرا و رخت ها رقص کند درخت ها چونک رسد شمال تو
مطبخ توست آسمان مطبخیانت اختران آتش و آب ملک تو خلق همه عیان تو
عشق کمینه نام تو چرخ کمینه بام تو رونق آفتاب ها از مه بی زوال تو
خشک لبند عالمی از لمع سراب تو لطف سراب این بود تا چه بود زلال تو
ای ز خیال های تو گشته خیال عاشقان خیل خیال این بود تا چه بود جمال تو
وصل کنی درخت را حالت او بدل شود چون نشود مها بدل جان و دل از وصال تو
زهر بود شکر شود سنگ بود گهر شود شام بود سحر شود از کرم خصال تو
بس سخن است در دلم بسته ام و نمی هلم گوش گشاده ام که تا نوش کنم مقال تو
2151
در سفر هوای تو بی خبرم به جان تو نیک مبارک آمده ست این سفرم به جان تو
لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی کشته زار در میان زان کمرم به جان تو
همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو
خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو
تا تو ز لعل بسته ات تنگ شکر گشاده ای چون مگس شکسته پر بر شکرم به جان تو
دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان تو
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو
2152
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو دوش چه خورده ای دلا راست بگو به جان تو
فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو باطرب است جام تو بانمک است نان تو
مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو
بوی کباب می زند از دل پرفغان من بوی شراب می زند از دم و از فغان تو
بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو
خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد چون بنمود ذره ای خوبی بی کران تو
بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو
هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو
هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
از می این جهانیان حق خدا نخورده ام سخت خراب می شوم خائفم از گمان تو
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو
شیر سیاه عشق تو می کند استخوان من نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو
ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو
2153
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو جان همه خوش است در سایه لطف جان تو
شاه همه جهان تویی اصل همه کسان تویی چونک تو هستی آن ما نیست غم از کسان تو
ابر غم تو ای قمر آمد دوش بر جگر گفت مرا ز بام و در صد سقط از زبان تو
جست دلم ز قال او رفت بر خیال او شاید ای نبات خو این همه در زمان تو
جان مرا در این جهان آتش توست در دهان از هوس وصال تو وز طلب جهان تو
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان ز آنک نغول می روم در طلب نشان تو
بنده بدید جوهرت لنگ شده ست بر درت مانده ام ای جواهری بر طرف دکان تو
شاد شود دل و جگر چون بگشایی آن کمر بازگشا تو خوش قبا آن کمر از میان تو
تا نظری به جان کنی جان مرا چو کان کنی در تبریز شمس دین نقد رسم به کان تو
2154
هین کژ و راست می روی باز چه خورده ای بگو مست و خراب می روی خانه به خانه کو به کو
با کی حریف بوده ای بوسه ز کی ربوده ای زلف که را گشوده ای حلقه به حلقه مو به مو
نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو
راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو ای دل همچو شیشه ام خورده میت کدو کدو
راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو
در طلبم خیال تو دوش میان انجمن می نشناخت بنده را می نگریست رو به رو
چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو
عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو
گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان ز آنک تو خورده ای بده چند عتاب و گفت و گو
گفت شراره ای از آن گر ببری سوی دهان حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو
لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو
گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن من نه ام از شتردلان تا برمم به های و هو
حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو
دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود دست بریده ای بود مانده به دیر بر سمو
خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او
2155
کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز دو
هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر ای دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو
چند گریختم نشد سایه من ز من جدا سایه بود موکلم گر چه شوم چو تار مو
نیست جز آفتاب را قوت دفع سایه ها بیش کند کمش کند این تو ز آفتاب جو
ور دو هزار سال تو در پی سایه می دوی آخر کار بنگری تو سپسی و پیش او
جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت جست و جو
شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند شیشه دل چو بشکنی سود نداردت رفو
سایه و نور بایدت هر دو به هم ز من شنو سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا
چون ز درخت لطف او بال و پری برویدت تن زن چون کبوتران بازمکن بقوبقو
چغز در آب می رود مار نمی رسد بدو بانگ زند خبر کند مار بداندش که کو
گر چه که چغز حیله گر بانگ زند چو مار هم آن دم سست چغزیش بازدهد ز بانگ بو
چغز اگر خمش بدی مار شدی شکار او چونک به کنج وارود گنج شود جو و تسو
گنج چو شد تسوی زر کم نشود به خاک در گنج شود تسوی جان چون برسد به گنج هو
ختم کنم بر این سخن یا بفشارمش دگر حکم تو راست من کیم ای ملک لطیف خو
2156
سیمبرا ز سیم تو سیمبرم به جان تو وز می نو که داده ای جان نبرم به جان تو
زخم گران همی کشم زخم بزن که من خوشم گر چه درون آتشم جمله زرم به جان تو
هر نفسی که آن رسد کار دلم به جان رسد گر چه ز پا درآمدم جان سرم به جان تو
شکل طبیب عشق تو آمد و داد شربتی خوردم از آن و هر نفس من بترم به جان تو
نور دو چشم و نور مه چون برسد یکی شود تو چو مهی به جان من من بصرم به جان تو
هر چه که در نظر بود بسته بود عمارتش آه که چنین خراب من از نظرم به جان تو
در تبریز شمس دین هست بلندتر شجر شاد و به برگ و بانوا زان شجرم به جان تو
2157
سنگ شکاف می کند در هوس لقای تو جان پر و بال می زند در طرب هوای تو
آتش آب می شود عقل خراب می شود دشمن خواب می شود دیده من برای تو
جامه صبر می درد عقل ز خویش می رود مردم و سنگ می خورد عشق چو اژدهای تو
بند مکن رونده را گریه مکن تو خنده را جور مکن که بنده را نیست کسی به جای تو
آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو
چیست غذای عشق تو این جگر کباب تو چیست دل خراب من کارگه وفای تو
خابیه جوش می کند کیست که نوش می کند چنگ خروش می کند در صفت و ثنای تو
عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم دید مرا که بی توام گفت مرا که وای تو
دیدم صعب منزلی درهم و سخت مشکلی رفتم و مانده ام دلی کشته به دست و پای تو
2158
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو بدهم جان بی وفا از جهت وفای تو
در دل من نهاده ای آنچ دلم گشاده ای از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای تو
گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو کحل عزیزیم بود سرمه خاک پای تو
سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو
هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو هست امید شب روان یقظت روزهای تو
من ز لقای مردمان جانب که گریزمی گر نبدی لقایشان آینه لقای تو
بخت نداشت دهریی منکر گشت بعث را ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
پر ز جهاد و نامیه عالم همچو کاهدان کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو
در دل خاک از کجا های بدی و هو بدی گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو
هم به خود آید آن کرم کیست که جذب او کند هست خود آمدن دلا عاطفت خدای تو
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا هست هوا و ذره هم دستخوش هوای تو
گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب چرخ زنان به هر صفت رقص کنان برای تو
رقص هوا ندیده ای رقص درخت ها نگر یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو
بس کن تا که هر یکی سوی حدیث خود رود نبود طبع ها همه عاشق مقتضای تو
2159
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو
ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن از در حق به یک سبو کم نشده ست آب جو
زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد طو
فاش بیا و فاش ده باده عشق فاش به عید شده ست و عام را گر رمضان است باش گو
رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را و آن کرم فراخ را بازگشای تو به تو
مهره که درربوده ای بر کف دست نه دمی و آن گروی که برده ای بار دوم ز ما مجو
مرده به مرگ پار من زنده شده ز یار من چند خزیده در کفن زنده از آن مسیح خو
منکر حشر روز دین ژاژ مخا بیا ببین رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ هو
خامش کرده جملگان ناطق غیب بی زبان خطبه بخوانده بر جهان بی نغمات و گفت و گو
2160
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده ست او همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته ولی در گلشن جانشان شقایق های تو بر تو
حقایق های نیک و بد به شیر خفته می ماند که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او
بسی خورشید افلاکی نهان در جسم هر خاکی بسی شیران غرنده نهان در صورت آهو
به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم وگر چه زاد بس نادر از این داماد و کدبانو
ضمیرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد اگر چه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو
روان گشته ست از بالا زلال لطف تا این جا که ای جان گل آلوده از این گل خویش را واشو
نمی بینی تو این زمزم فروتر می روی هر دم اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو دارو
چو شستن گیرد او خود را رباید آب جو او را چو سیبش می برد غلطان به باغ خرم بی سو
به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش نبیند اندر آن گلشن بجز آسیب شفتالو
دل ویس و دل رامین ببیند جنت وحدت گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو با رو
از آن سو در کف حوری شراب صاف انگوری از این سو کرده رو بانو به خنده سوی روبانو
در آن باغ خوش اعلوفه سپی پوشان چو اشکوفه که رستیم از سیه کاری ز مازو رفت آن ما زو
بصیرت ها گشاده هر نظر حیران در آن منظر دهان پرقند و پرشکر تو خود باقیش را برگو
2161
اگر نه عاشق اویم چه می پویم به کوی او وگر نه تشنه اویم چه می جویم به جوی او
بر این مجنون چه می بندم مگر بر خویش می خندم که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی او
ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه ست در گوشم چو گوشم رست از این پنبه درآید های هوی او
همی گوید دل زارم که با خود عهدها دارم نیاشامم شراب خوش مگر خون عدوی او
دلم را می کند پرخون سرم را پرمی و افیون دل من شد تغار او سر من شد کدوی او
چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او
مرا گوید چرا زاری ز ذوق آن شکرباری مرا گوید چرا زردی ز لاله ستان روی او
مرا هر دم برانگیزی به سوی شمس تبریزی بگو در گوش من ای دل چه می تازی به سوی او
2162
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم زبان مرغ می دانم سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم وگر یک دم زدم بی تو پشیمانم به جان تو
اگر بی تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم وگر بی تو به گلزارم به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
سخن با عشق می گویم که او شیر و من آهویم چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بی چون عجب با این دل پرخون که ببریده ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
2163
چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو بهشتم جان شیرین را که می سوزد برای تو
روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد مرا چه جای دل باشد چو دل گشته ست جای تو
تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه که می کاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو
ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو
گرفتم عشق را در بر کله بنهاده ام از سر منم محتاج و می گویم ز بی خویشی دعای تو
دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از سر به خاک کوی او بنگر ببین صد خونبهای تو
اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم چو برگ کاه می پرم به عشق کهربای تو
ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم زنم لبیک و می آیم بدان کعبه لقای تو
2164
اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو بر خویشان و بی خویشان شبی تا روز مهمان شو
مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان شب قدری کن این شب را چراغ بیت احزان شو
اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم درمان شو
اگر کفریم ایمان شو وگر جرمیم غفران شو وگر عوریم احسان شو بهشتی باش و رضوان شو
برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را برای دیورانی را شهب انداز شیطان شو
تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بی گاهی حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو
شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد برای شب روان جان برآ ای ماه تابان شو
خمش کن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر چو پیش او است سر مظهر دهان بربند و پنهان شو
2165
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او چراغ است او چراغ است او چراغ بی نظیر است او
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم وگر پنهان کنی می دان که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند این ها بنگذارد تو را تنها درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو ز هر چیزی که می ترسی مجیر است او مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او
سخن با عشق می گویم سبق از عشق می گیرم به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او
بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و می خواهد که صد چشمه روان گردد ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او
2166
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو
نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
غلط گفتم غلط گفتن در این حالت عجب نبود که این دم جام را از می نمی دانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو
به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل ز صحن دل همین ساعت برون رانم به جان تو
بیا ای او که رفتی تو که چیزی کو رود آید نه تو آنی به جان من نه من آنم به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان که سر سرنوشتت را فروخوانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی مثال ذره ای گردان پریشانم به جان تو
2167
دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو مرا سیران کجا باشد مرا تحویل و رفتن تو
بدیدم بی تو من خود را تو دیدی بیخودم هم تو به زیر خاک دررفتم نرفتم من بیا من تو
اگر گویم تو می گویی من آن ظلمت ز خود بینم از آن ظلمت که می گریم سری چون ماه برزن تو
گریبانم دریدستم ز خود دامن کشیدستم که تا گیری گریبانم کشی از مهر دامن تو
گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو کدامم من چه نامم من مرا جان تو مرا تن تو
پشیمانم پشیمانم پشیمان تو پشیمان تو چو سوسن صد زبانم من زبان و نطق و سوسن تو
دو چشمم خیره در رویت گهی چوگان گهی گویت تویی حیران تویی چوگان تویی دو چشم روشن تو
به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر به یک اندیشه شکر را کنی چون زهر دشمن تو
تویی شکر تویی حنظل تویی اندیشه مبدل تویی مور و سلیمان تو تویی خورشید و روزن تو
بدم من کافر احول شدم توحید را اکمل تویی احول کن کافر تویی ایمان و مومن تو
2168
نمی گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو درون باغ عشق ما درخت پایداری تو
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو
شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما کنونم خود نمی گویی کز آن گلزار خاری تو
ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم مرا زنهار از هجرت که بس بی زینهاری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من نمی دانم چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماری تو
چو از افلاک نورانی وصال شاه افتادی چو آدم اندر این پستی در این اقلیم ناری تو
کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناری تو
الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش عذاری تو
تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو
رمیدستی از این قالب ولیکن علقه ای داری کز آن بحر کرم در گوش در شاهواری تو
در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی ز دی بگذر سبک برپر که نی جان بهاری تو
بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو
مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر جواری تو
چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش چو می دانی که تو مستی پس اکنون هشیاری تو
هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی هزاران منت آن می را که از وی در خماری تو
همه فخر و همه دولت برای شاه می زیبد چرا در قید فخری تو چرا دربند عاری تو
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب چو آن لب را نمی بینی در آن پرده چه زاری تو
چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین تو بادی ریش درکرده که یعنی حق گزاری تو
الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو شمردن از کجا تانم که بی حد و شماری تو
2169
ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو بمال این چشم ها را گر به پندار یقینی تو
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو
گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت که گر تو ساده دل باشی ندارد سود امینی تو
خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بی چادر ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی بینی تو
در این بازار طراران زاهدشکل بسیارند فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین کند تنبیه جانت را کند هر دم معینی تو
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان که اندر دین همی تابد اگر از اهل دینی تو
به سوی باغ وحدت رو کز او شادی همی روید که هر جزوت شود خندان اگر در خود حزینی تو
2170
هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو در آینه درتابی چون یافت صقال تو
آیینه تو را بیند اندازه عرض خود در آینه کی گنجد اشکال کمال تو
خورشید ز خورشیدت پرسید کیت بینم گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو
رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه بسته ست تو را زانو ای عقل عقال تو
عقلی که نمی گنجد در هفت فلک فرش ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو
این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو
در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه جان ابدی دیدی جان گشت وبال تو
ملکش به چه کار آید با ملکت عشق تو جاهش به چه کار آید با جاه و جلال تو
صد حلقه زرین بین در گوش جهان اکنون از لطف جواب تو وز ذوق سوال تو
خامان که زر پخته از دست تو نامدشان شادند به جای زر با سنگ و سفال تو
صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو
با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد که شیر سجود آرد در پیش شغال تو
بی پای چو روز و شب اندر سفریم ای جان چون می رسد از گردون هر لحظه تعال تو
تاریکی ما چه بود در حضرت نور تو فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو
روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو شب تا به سحر نالان ایمن ز ملال تو
از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده از صدر جنان آمد در صف نعال تو
دریای دل از مدحت می غرد و می جوشد لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو
2171
گشته ست طپان جانم ای جان و جهان برگو هین سلسله درجنبان ای ساقی جان برگو
سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد تا چند کشی گوشم ای گوش کشان برگو
سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد جانی است قلندر را نادرتر از آن برگو
بنگر حشر مستان از دست بنه دستان با رطل گران پیش آ با ضرب گران برگو
زان غمزه چون تیرش و ابروی کمان گیرش اسرار سلحشوری با تیر و کمان برگو
برگو هله جان برگو پیش همگان برگو و آن نکته که می دانی با او پنهان برگو
از جام رحیق او مست است عشیق او پیغام عقیق او ای گوهر کان برگو
من بی زبر و زیرم در پنجه آن شیرم ز احوال جهان سیرم ز احوال فلان برگو
زیر است نوای غم و اندرخور شادی بم یک لحظه چنین برگو یک لحظه چنان برگو
خورشید معینت شد اقبال قرینت شد مقصود یقینت شد بی شک و گمان برگو
چون بگذری ای عارف زین آب و گل ناشف زان سو مثل هاتف بی نام و نشان برگو
در عالم جان جا کن در غیب تماشا کن رویی به روان ها کن زین گرم روان برگو
من بیخود و سرمستم اینک سر خم بستم ای شاه زبردستم بی کام و دهان برگو
2172
هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه اندر طلب آن مه رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم ما غافل از این نعره هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالان چون فاخته ما پران فریادکنان کوکو
در نیم شبی جسته جمعی که چه دزد آمد و آن دزد همی گوید دزد آمد و آن دزد او
آمیخته شد بانگش با بانگ همه زان سان پیدا نشود بانگش در غلغله شان یک مو
و هو معکم یعنی با توست در این جستن آنگه که تو می جویی هم در طلب او را جو
نزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرون چون برف گدازان شو خود را تو ز خود می شو
از عشق زبان روید جان را مثل سوسن می دار زبان خامش از سوسن گیر این خو
2173
چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو هین نوبت دل می زن باری من و باری تو
در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو
در عالم خارستان بسیار سفر کردم اکنون بکش از پایم خاری من و خاری تو
سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود آن رفت که می بودیم زاری من و زاری تو
من غرقه شدم در زر تو سجده کنان ای سر بی کار نمی شاید کاری من و کاری تو
هر کس که مرا جوید در کوی تو باید جست گر لیلی و مجنون است باری من و باری تو
دزدی که رهی می زد هنگام سیاست شد اکنون بزنیم او را داری من و داری تو
خاموش که خاموشی فخری من و فخری تو در گفتن و بی صبری عاری من و عاری تو
2174
ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو
بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان ای رفته برون از جا آخر به کجایی تو
داده ست ز کان تو لعل تو نشانی ها آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو
بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو
ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت از بهر گشاد ما دربند قبایی تو
از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم وین جام شود تابان ای جان چو برآیی تو
هر روز برآیی تو بازیب و فر آیی تو در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو
شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو
2175
در خشکی ما بنگر و آن پرده تر برگو چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو
جمع شکران را بین در ما نگران را بین شیرین نظران را بین هین شرح شکر برگو
امروز چنان مستی کز جوی جهان جستی امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو
هر چند که استادی داد دو جهان دادی در دست کی افتادی زان طرفه خبر برگو
از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده بسیار بگردیده احوال سفر برگو
در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی زیری گه و بالایی ای زیر و زبر برگو
با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو
مستی جماعت بین کرده ز قدح بالین یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو
بر هر کی زد این برهان جان یابد و سیصد جان باور نکنی این را بر چوب و حجر برگو
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم ای عارف این را هم با او به سحر برگو
آمد دگری از ده هین دیگ دگر برنه گر تاج گرو کردی از رهن کمر برگو
گر رافضیی باشد از داد علی در ده ور ز آنک بود سنی از عدل عمر برگو
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی بگشا لب و شرحش کن اسباب ظفر برگو
2176
آن دلبر عیار جگرخواره ما کو آن خسرو شیرین شکرپاره ما کو
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست آن پرنمک و پرفن و عیاره ما کو
باریک شده ست از غم او ماه فلک نیز آن زهره بابهره سیاره ما کو
پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت آن رشک چه بابل سحاره ما کو
موسی که در این خشک بیابان به عصایی صد چشمه روان کرد از این خاره ما کو
زین پنج حسن ظاهر و زین پنج حسن سر ده چشمه گشاینده در این قاره ما کو
از فرقت آن دلبر دردی است در این دل آن داروی درد دل و آن چاره ما کو
استاره روز او است چو بر می ندمد صبح گویم که بدم گوید کاستاره ما کو
اندر ظلمات است خضر در طلب آب کان عین حیات خوش فواره ما کو
جان همچو مسیحی است به گهواره قالب آن مریم بندنده گهواره ما کو
آن عشق پر از صورت بی صورت عالم هم دوز ز ما هم زه قواره ما کو
هر کنج یکی پرغم مخمور نشسته ست کان ساقی دریادل خماره ما کو
آن زنده کن این در و دیوار بدن کو و آن رونق سقف و در و درساره ما کو
لوامه و اماره بجنگند شب و روز جنگ افکن لوامه و اماره ما کو
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب از غفلت خود گفته که گل کاره ما کو
شمس الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست و اندر پی او آن دل آواره ما کو
2177
خزان عاشقان را نوبهار او روان ره روان را افتخار او
همه گردن کشان شیردل را کشیده سوی خود بی اختیار او
قطار شیر می بینم چو اشتر به بینیشان درآورده مهار او
مهارش آنک حاجتمندشان کرد ز خوف و حرصشان کرده نزار او
گران جانتر ز عنصرها نه خاک است سبک کرد و ببرد از وی قرار او
از آب و آتش و از باد این خاک سبکتر شد چو برد از وی وقار او
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید به گردون می کند آهو شکار او
یکی کاهل نخواهد رست از وی که یک یک را کند دربند کار او
ز خاک تیره کاهلتر نباشی به زیر دم او بنهاد خار او
عصا زد بر سر دریا که برجه برآورد از دل دریا غبار او
عصا را گفت بگذار این عصایی همی پیچد بر خود همچو مار او
برآرد مطبخ معده بخاری بسازد جان و حسی زان بخار او
ز تف دل دگر جانی بسازد که تا دارد از آن جان ننگ و عار او
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه که سلطان هم وی است و پرده دار او
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک که گاهش گل کند گه لاله زار او
کند با او به هر دم یک صفت یار ز جمله بسکلد در اضطرار او
که تا داند که آن ها بی وفااند بداند قدر این بگزیده یار او
عجایب یار غاری گردد او را که یار او باشد و هم یار غار او
زبان بربند و بگشا چشم عبرت که بگشاده ست راه اعتبار او
2178
تو کمترخواره ای هشیار می رو میان کژروان رهوار می رو
تو آن خنبی که من دیدم ندیدی مرا خنبک مزن ای یار می رو
ز بازار جهان بیزار گشتم تو دلالی سوی بازار می رو
چو من ایزار پا دستار کردم تو پا بردار و با دستار می رو
مرا تا وقت مردن کار این است تو را کار است سوی کار می رو
مرا آن رند بشکسته ست توبه تو مرد صایمی ناهار می رو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز نداری دیده در اقرار می رو
2179
تو جام عشق را بستان و می رو همان معشوق را می دان و می رو
شرابی باش بی خاشاک صورت لطیف و صاف همچون جان و می رو
یکی دیدار او صد جان به ارزد بده جان و بخر ارزان و می رو
چو دیدی آن چنان سیمین بری را بده سیم و بنه همیان و می رو
اگر عالم شود گریان تو را چه نظر کن در مه خندان و می رو
اگر گویند رزاقی و خالی بگو هستم دو صد چندان و می رو
کلوخی بر لب خود مال با خلق شکر را گیر در دندان و می رو
بگو آن مه مرا باقی شما را نه سر خواهیم و نی سامان و می رو
کیست آن مه خداوند شمس تبریز درآ در ظل آن سلطان و می رو
2180
از این پستی به سوی آسمان شو روانت شاد بادا خوش روان شو
ز شهر پرتب و لرزه بجستی به شادی ساکن دارالامان شو
اگر شد نقش تن نقاش را باش وگر ویران شد این تن جمله جان شو
وگر روی از اجل شد زعفرانی مقیم لاله زار و ارغوان شو
وگر درهای راحت بر تو بستند بیا از راه بام و نردبان شو
وگر تنها شدی از یار و اصحاب به یاری خدا صاحب قران شو
وگر از آب و از نان دور ماندی چو نان شو قوت جان ها و چنان شو
2181
دل و جان را طربگاه و مقام او شراب خم بی چون را قوام او
همه عالم دهان خشکند و تشنه غذای جمله را داده تمام او
غذاها هم غذا جویند از وی که گندم را دهد آب از غمام او
عدم چون اژدهای فتنه جویان ببسته فتنه را حلق و مسام او
سزای صد عتاب و صد عذابیم کشیده از سزای ما لگام او
ز حلم او جهان گستاخ گشته که گویی ما شهانیم و غلام او
برای مغز مخموران عشقش بجوشیده به دست خود مدام او
کشیده گوش هشیاران به مستی زهی اقبال و بخت مستدام او
پیمبر را چو پرده کرده در پیش پس آن پرده می گوید پیام او
نکرده بندگان او را سلامی بر ایشان کرده از اول سلام او
چه باشد گر شبی را زنده داری به عشق او که آرد صبح و شام او
وگر خامی کنی غافل بخسپی بنگذارد تو را ای دوست خام او
ز خردی تا کنون بس جا بخفتی کشانیدت ز پستی تا به بام او
ز خاکی تا به چالاکی کشیدت بدادت دانش و ناموس و نام او
مقامات نوت خواهد نمودن که تا خاصت کند ز انعام عام او
به خردی هم ز مکتب می جهیدی چه نرمت کرد و پابرجا و رام او
به خاکی و نباتی و به نطفه ستیزیدی درآوردت به دام او
ز چندین ره به مهمانیت آورد نیاوردت برای انتقام او
به وقت درد می دانی که او او است به خاکی می دهد اویی به وام او
همه اویان چو خاشاکی نمایند چو بوی خود فرستد در مشام او
سخن ها بانگ زنبوران نماید چو اندر گوش ما گوید کلام او
نماید چرخ بیت العنکبوتی چو بنماید مقام بی مقام او
همه عالم گرفته ست آفتابی زهی کوری که می گوید کدام او
چو درماند نگوید او جز او را چو بجهد هر خسی را کرده نام او
شکنجه بایدش زیرا که دزد است مقر ناید به نرمی و به کام او
تو باری دزد خود را سیخ می زن چو می دانی که دزدیده ست جام او
به یاری های شمس الدین تبریز شود بس مستخف و مستهام او
خمش از پارسی تازی بگویم فواد ما تسلیه المدام
2182
به پیشت نام جان گویم زهی رو حدیث گلستان گویم زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد که از حسن بتان گویم زهی رو
بهار و صد بهار از تو خجل شد من افسانه خزان گویم زهی رو
تو شاهنشاه صد جان و جهانی من از جان و جهان گویم زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد حدیثت از زبان گویم زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا چنین مه را نهان گویم زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل به پیش تو ز کان گویم زهی رو
ز تو دل ها پر از نور یقین است یقین را از گمان گویم زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت ز ماه و اختران گویم زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت من از وی گر فغان گویم زهی رو
2183
به پیشت نام جان گویم زهی رو حدیث گلستان گویم زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد که از حسن بتان گویم زهی رو
چو شاه بی نشان عالم بیاراست من از شکل و نشان گویم زهی رو
چو نور لامکان آفاق بگرفت من از جا و مکان گویم زهی رو
به پیش این دکان که کان شادی است من از سود و زیان گویم زهی رو
به پیش این چنین دانای اسرار کژی در دل نهان گویم زهی رو
چو استاره و جهان شد محو خورشید فسانه این جهان گویم زهی رو
اوان قاب قوسین است و ادنی حدیث خرکمان گویم زهی رو
از آن جان که روان شد سوی جانان بر هر بی روان گویم زهی رو
حدیثی را که جان هم نیست محرم من از راه دهان گویم زهی رو
چو شاهنشاه صد جان و جهانی من از جان و جهان گویم زهی رو
2184
بیا ای رونق گلزار از این سو از آن شکر یکی قنطار از این سو
یکی بوسه قضاگردان جانت از آن دو لعل شکربار از این سو
از آن روزن فروکن سر چو مهتاب وزان گلشن یکی گلزار از این سو
کباب و می از این سو دود از آن سو درخت خار از آن سو یار از این سو
تعب تن راست لایق راح دل را منه رنج تن سگسار از این سو
سلیمانا سوی بلقیس بگذر که آمد هدهد طیار از این سو
به منقارش یکی پرنور نامه نموده صد هزار اسرار از این سو
مخور تنها که تنها خوش نباشد یکی ساغر از آن خمار از این سو
بدن تنهاخور آمد روح موثر که جان هدیه کند ایثار از این سو
سقاهم می دهد ساغر پیاپی به تو ای ساقی ابرار از این سو
به هر دو دست گیرش تا نریزی قدح پر است هین هشدار از این سو
بیا که خرقه ها جمله گرو شد ز تو ای شاه خوش دستار از این سو
برهنه شو ز حرف و بحر در رو چو بانگ بحر دان گفتار از این سو
2185
چو بگشادم نظر از شیوه تو بشد کارم چو زر از شیوه تو
تویی خورشید و من چون میوه خام به هر دم پخته تر از شیوه تو
چو زهره می نوازم چنگ عشرت شب و روز ای قمر از شیوه تو
به هر دم صد هزار اجزای مرده شود چون جانور از شیوه تو
چرا ازرق قبای چرخ گردون چنین بندد کمر از شیوه تو
چرا روی شفق سرخ است هر شام به خونابه جگر از شیوه تو
ز شیوه ماهت استاره همی جست گرفتم من بصر از شیوه تو
به خوبی همچو تو خود این محال است چنان خوبی به سر از شیوه تو
ز انبوهی نباشد جان سوزن ز عاشق وین حشر از شیوه تو
عجب چون آمد اندر عالم عشق هزاران شور و شر از شیوه تو
اگر نه پرده آویزی به هر دم بدرد این بشر از شیوه تو
اگر غفلت نباشد جمله عالم شود زیر و زبر از شیوه تو
چرایم شمس تبریزی چو شیدا به گرد بام و در از شیوه تو
2186
خداوندا چو تو صاحب قران کو برابر با مکان تو مکان کو
زمان محتاج و مسکین تو باشد تو را حاجت به دوران و زمان کو
کسی کو گفت دیدم شمس دین را سوالش کن که راه آسمان کو
در آن دریا مرو بی امر دریا نمی ترسی برای تو ضمان کو
مگر بی قصد افتی کو کریم است خطاکن را ز عفو او غمان کو
چو سجده کرد آیینه مر او را بر آن آیینه زنگار گمان کو
همو تیر است همو اسپر همو قوس چه گفتم آن طرف تیر و کمان کو
هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت نظیرش در ولایت های جان کو
بجز از روی عجز و فقر و تسلیم ببرده سر از او از انس و جان کو
ز غیرت حق شد حارس و گر نی مر او را از کی بیم است پاسبان کو
به پیشانی جانا داغ مهرش کسی بی داغ مهرش در قران کو
به نوبتگاه او بین صف کشیده به خدمت گر همی جویی مهان کو
نباشد خنده جز از زعفرانش بجز از عشق رویش شادمان کو
بجز از هجر آن مخدوم جانی دل و جان را به عالم اندهان کو
خداوند شمس دین از بهر الله که لایق در ثنای او دهان کو
زبان و جان من با وصل او رفت به شرح خاک تبریزم زبان کو
همه کان هست محتاج خریدار بدان حد بی نیازی هیچ کان کو
2187
گران جانی مکن ای یار برگو از آن زلف و از آن رخسار برگو
ز باغ جان دو سه گلدسته بربند حکایت های آن گلزار برگو
ز حسنش گفتنی بسیار داری ملولی گوشه نه بسیار برگو
ز یاد دوست شیرینتر چه کار است هلا منشین چنین بی کار برگو
چه گفتی دی که جوشیده ست خونم بیا امروز دیگربار برگو
ز یاد عالم غدار بگذر ز لطف عالم الاسرار برگو
ز لاف فتنه تاتار کم کن ز ناف آهوی تاتار برگو
ز عشق حسن شمس الدین تبریز میان عاشقان آثار برگو
2188
در این رقص و در این های و در این هو میان ماست گردان میر مه رو
اگر چه روی می دزدد ز مردم کجا پنهان شود آن روی نیکو
چو چشمت بست آن جادوی استاد درآ در آب جو و آب می جو
تو گویی کو و کو او نیز سر را به هر سو می کند یعنی که کو کو
ز کوی عشق می آید ندایی رها کن کو و کو دررو در این کو
برو دامان خاقان گیر محکم چو او باشد چه اندیشی ز باجو
برو پهلوی قصرش خانه ای گیر که تا ایمن شوی از درد پهلو
گریزان درد و دارو در پی تو زهی لطف و زهی احسان و دارو
سیه کاری و تلخی را رها کن بر ما زو بیا غلطان چو مازو
از او یابد طرب هم مست و هم می از او گیرد نمک هم رو و هم خو
از او اندیش و گفتن را رها کن لطیف اندیش باشد مرد کم گو
2189
بازم صنما چه می فریبی تو بازم به دغا چه می فریبی تو
هر لحظه بخوانیم کریمانه ای دوست مرا چه می فریبی تو
عمری تو و عمر بی وفا باشد ما را به وفا چه می فریبی تو
دل سیر نمی شود به جیحون ها ما را به سقا چه می فریبی تو
تاریک شده ست چشم بی ماهت ما را به عصا چه می فریبی تو
ای دوست دعا وظیفه بنده ست ما را به دعا چه می فریبی تو
آن را که مثال امن دادی دی با خوف و رجا چه می فریبی تو
گفتی به قضای حق رضا باید ما را به قضا چه می فریبی تو
چون نیست دواپذیر این دردم ما را به دوا چه می فریبی تو
تنها خوردن چو پیشه کردی خوش ما را به صلا چه می فریبی تو
چون چنگ نشاط ما شکستی خرد ما را به سه تا چه می فریبی تو
ما را بی ما چه می نوازی تو ما را با ما چه می فریبی تو
ای بسته کمر به پیش تو جانم ما را به قبا چه می فریبی تو
خاموش که غیر تو نمی خواهیم ما را به عطا چه می فریبی تو
2190
دیدی که چه کرد آن پری رو آن ماه لقای مشتری رو
گشتند بتان همه نگونسار در حسن خلیل آزری رو
شد کفر چو شمع های ایمان کآورد به سوی کافری رو
شد جمله جهان بهشت خندان زان سرو روان عبهری رو
دارد دو هزار سحر مطلق وای ار آرد به ساحری رو
افروخت بهار چون گل سرخ بر رغم دل مزعفری رو
کافور نثار کرد خورشید بر چهره شام عنبری رو
شد شیشه زرد همچو لاله زان باده لعل احمری رو
فربه شد عشق و زفت و لمتر بنهاد خرد به لاغری رو
بر باده لعل زد رخ من تا چند نهد به زرگری رو
بس کن هله فتنه را مشوران یا برگردان ز شاعری رو
2191
ای رونق نوبهار برگو وی شادی لاله زار برگو
بی غصه می فروش می نوش بی زحمت شاخ خار برگو
ای بلبل و ای هزاردستان برگو صفت بهار برگو
ای حلقه به گوش و عاشق گل گوش و پس سر مخار برگو
شرح قد سرو و چهره گل بر عرعر و بر چنار برگو
چون رفت خزان و رو نهان کرد بر سرو رو آشکار برگو
گر پرسندت که جان رز چیست بر برگ نظر مدار برگو
صد شیر و هزار گونه خرگوش خواهی که کنی شکار برگو
خواهی که شود قبول عذرت ز اشکوفه خوش عذار برگو
خواهی که بری قرار مستان زان نرگس پرخمار برگو
امروز سر شراب داریم ساقی شو و بر نهار برگو
مستی آمد ملولیت رفت صد بار و هزار بار برگو
ای جام شرابدار برگرد وی چنگ لطیف تار برگو
از بهر ثواب و رحمت حق ای عارف حق گزار برگو
ما منتظر توایم بشتاب بی زحمت انتظار برگو
تشنیع مزن که صله ای نیست نک آوردم نثار برگو
2192
ای عارف خوش کلام برگو ای فخر همه کرام برگو
هر ممتحنی ز دست رفته بر دست گرفت جام برگو
قایم شو و مات کن خرد را وز باده باقوام برگو
تا روح شویم جمله می ده تا خواجه شود غلام برگو
قانع نشوم به نور روزن بشکاف حجاب بام برگو
بپذیر مدام خوش ز ساقی چون مست شدی مدام برگو
آن جام چو زر پخته بستان زان سوختگان خام برگو
مبدل شد و خوش حطام دنیا چون رستی از این حطام برگو
لب بستم ای بت شکرلب بی واسطه و پیام برگو
2193
ای صید رخ تو شیر و آهو پنهان ز کجا شود چنان رو
چندانک توانیش تو می پوش می بند نقاب توی بر تو
در روزن سینه ها بتابید خورشید ز مطلع ترازو
اندر عدم و وجود افکند صد غلغله عشق که تعالوا
ای قند دو لعل تو خردسوز وی تیر دو چشم تو جگرجو
سی بیت دگر بخواست گفتن مستیش کشید گوش از آن سو
سی بیت فروختم به یک بیت بیتی که گشاده شد در آن کو
2194
آن وعده که کرده ای مرا کو این جا منم و تو وانما کو
با جمله پلاس خوش نباشد آن عهد پلاس را وفا کو
لب بسته چو بوبک ربابی آن داد و گشاد و آن عطا کو
ای وعده تو چو صبح صادق آن شمع و چراغ و آن ضیا کو
تا چند ز ناسزا و دشنام آن دلداری و آن سزا کو
خیزید به سوی من کشیدش ای طایفه یاری شما کو
ای سنگ دلان جواب گویید کان کان عقیق و کیمیا کو
یا سحر نمود و چشم ما بست آن ساحر و آن گره گشا کو
یا پر بگشاد و در هوا رفت ای مرغ ضمیر آن هوا کو
والله که نرفت و رفتنی نیست ماییم ز خویش رفته ما کو
ماکو به همان طرف که انداخت ای در کف صنع ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه به جو رو می خواندت آب کان سقا کو
2195
خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو
ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو
ای عیان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان ای نظر بی من مبین و ای روان بی من مرو
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو
خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل تو گلی من خار تو در گلستان بی من مرو
در خم چوگانت می تازم چو چشمت با من است همچنین در من نگر بی من مران بی من مرو
چون حریف شاه باشی ای طرب بی من منوش چون به بام شه روی ای پاسبان بی من مرو
وای آن کس کو در این ره بی نشان تو رود چو نشان من تویی ای بی نشان بی من مرو
وای آن کو اندر این ره می رود بی دانشی دانش راهم تویی ای راه دان بی من مرو
دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی من مرو
2196
از حلاوت ها که هست از خشم و از دشنام او می ستیزم هر شبی با چشم خون آشام او
دام های عشق او گر پر و بالم بسکلد طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او
چند پرسی مر مرا از وحشت و شب های هجر شب کجا ماند بگو در دولت ایام او
خون ما را رنگ خون و فعل می آمد از آنک خون ها می می شود چون می رود در جام او
وعده های خام او در مغز جان جوشان شده عاشقان پخته بین از وعده های خام او
خسروان بر تخت دولت بین که حسرت می خورند در لقای عاشقان کشته بدنام او
آن سگان کوی او شاهان شیران گشته اند کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می تو ببین در چشم مستان لطف های عام او
دست بر رگ های مستان نه دلا تا پی بری از دهان آلودگان زان باده خودکام او
شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود پا منه تو سر بنه بر جایگاه گام او
2197
ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو نقش هایی دیدم از گلزار تو گلزار تو
کشته عشق توام ور ز آنک تو منکر شوی خط هایی دارم از اقرار تو اقرار تو
می گدازم می گدازم هر زمان همچون شکر از شکرها رسته از گفتار تو گفتار تو
شب همه خلقان بخفته چشم من بیدار و باز همچو بخت و طالع بیدار تو بیدار تو
چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی راست گویی ای صنم از کار تو از کار تو
ای طبیب عاشقان این جمله بیماریم هست زان دو نرگس بیمار تو بیمار تو
ای دم هشیاریم بی هوش هشیاری تو ای دم بی هوشیم هشیار تو هشیار تو
چشمه ها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو چشم دل پرک زن انوار تو انوار تو
شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود از عطا و بخشش بسیار تو بسیار تو
2198
جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو گر نخواهی کبر را رو بی تکبر خاک شو
خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو
هر کجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو گر خوشی با این دو مارت خود برو ضحاک شو
گر ز کبر و خشم بیزاری برو کنجی بخست ور ز کبر و خشم دلشادی برو غمناک شو
خشم سگساران رها کن خشم از شیران ببین خشم از شیران چو دیدی سر بنه شیشاک شو
لقمه شیرین که از وی خشم انگیزان مخور لقمه از لولاک گیر و بنده لولاک شو
رو تو قصاب هوا شو کبر و کین را خون بریز چند باشی خفته زیر این دو سگ چالاک شو
2199
ای سنایی عاشقان را درد باید درد کو بار جور نیکوان را مرد باید مرد کو
بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو
ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری برتری را کار و بار و ملک و بردابرد کو
در میان هفت دریا دامن تو خشک کو در میان هفت دوزخ عنصر تو سرد کو
این نداری خود ولیکن گر تو این را طالبی آه سرد و اشک گرم و چهره های زرد کو
هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد کو
گرد از آن دریا برآمد گرد جسم اولیاست تا نگویی قوم موسی را در این یم گرد کو
2200
ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو گر نگویی با کسی با عاشقان باری بگو
قصه کن در گوش ما گر دیگران محرم نیند با دل پرخون ما پیغام دلداری بگو
آن مسیح حسن را دانم که می دانی کجاست با کسی کز عشق دارد بسته زناری بگو
بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد گو که شرمت باد از آن رخ ترک گلزاری بگو
ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو
سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت تو چو نرگس بی زبان از چشم اسراری بگو
با چنان غیرت که جان دارد بگفتم پیش خلق شمس تبریزی بگویم گفت جان آری بگو
2201
در گذر آمد خیالش گفت جان این است او پادشاه شهرهای لامکان این است او
صد هزار انگشت ها اندر اشارت دیده شد سوی او از نور جان ها کای فلان این است او
چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او نعره ها آمد به گوشم ز آسمان این است او
هین سبکتر دست درزن در عنان مرکبش پیش از آن کو برکشاند آن عنان این است او
جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او همچو گوهر تافته از عین کان این است او
رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار تا نلافی تو ز خوبی هان و هان این است او
شمس تبریزی شنیدستی ببین این نور را کز وی آمد کاسدی های بتان این است او
2202
ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو چاشنی عمرم از حلوای تو حلوای تو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل جان های عاشقان چون سیل ها غلطان شده
می دوانند جانب دریای تو دریای تو تا بریزد جمله را در پای تو در پای تو
جان های عاشقان چون سیل ها غلطان شده می دوانند جانب دریای تو دریای تو
ای خمار عاشقان از باده های دوش تو وی خراب امروزم از فردای تو فردای تو
من نظر کردم به جان ساده بی رنگ خویش زرد دیدم نقشش از صفرای تو صفرای تو
چون نظر کردم نکو من در صفای گوهرت ماه رخ بنمود از سیمای تو سیمای تو
ماه خواندم من تو را بس جرم دارم زین سخن مه کی باشد کو بود همتای تو همتای تو
این چنین گوید خداوند شمس تبریزی بنام ای همه شهر دلم غوغای تو غوغای تو
2203
جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو لایق این کفر نادر در جهان زنار کو
هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان تا در خمخانه می تازد ولیکن بار کو
سوی بی گوشی سماع چنگ می آید ولیک چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار کو
چونک او بی تن شود پس خلعت جان آورند کاندر او دستان حایک یا که پود و تار کو
کبر عاشق بوی کن کان خود به معنی خاکیی است در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کو
چون مشامت برگشاید آیدت از غار عشق طرفه بویی پس دوی هر سو که آخر غار کو
رنگ بی رنگی است از رخسار عاشق آن صفا آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار کو
آمدت مژده ز عمر سرمدی پس حمد کو کاندر آن عمرت غم امسال و یاد پار کو
صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است در حریم سایه آن مهتر اخیار کو
شمس حق و دین خداوند صفاهای ابد در شعاع آفتابش ذره هشیار کو
2204
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار بی کس و بی خان و بی مانت کنم نیکو شنو
تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو
چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو
گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مرده ای وقت شکار من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفته ای ای پاسبان همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش چون صدف ها گوهرافشانت کنم نیکو شنو
بر گلویت تیغ ها را دست نی و زخم نی گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو
من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو
2205
دوش خوابی دیده ام خود عاشقان را خواب کو کاندرون کعبه می جستم که آن محراب کو
کعبه جان ها نه آن کعبه که چون آن جا رسی در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو
بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب کو
خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل صوفیانش بی سر و پا غلبه قبقاب کو
تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو
در میان باغ حسنش می پر ای مرغ ضمیر کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب کو
در درون عاریت های تن تو بخششی است در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو
در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان چون رسیدم در طناب خود کنون اطناب کو
چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان جز گل و ریحان و لاله و چشمه های آب کو
چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو
ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و ایجاب کو
چون به وقت رنج و محنت زود می یابی درش بازگویی او کجا درگاه او را باب کو
باش تا موج وصالش دررباید مر تو را غیب گردی پس بگویی عالم اسباب کو
ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو
هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو
تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار چون بمالی چشم خود را گویی آن را تاب کو
در خرابات حقیقت پیش مستان خراب در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب کو
در حساب فانیی عمرت تلف شد بی حساب در صفای یار بنگر شبهت حساب کو
چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری این ترانه می زنی کاین بحر را پایاب کو
2206
ای برادر عاشقی را درد باید درد کو صابری و صادقی را مرد باید مرد کو
چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن نعره های آتشین و چهره های زرد کو
کیمیا و زر نمی جویم مس قابل کجاست گرم رو را خود کی یابد نیم گرمی سرد کو
2207
در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام کو در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو
آهوی عرشی که او خود عاشق نافه خود است التفات او به دانه طوف او بر دام کو
گر چه هر روزی به هجران همچو سالی می بود چونک از هجران گذشتی لیل یا ایام کو
جانور را زادنش از ماده و نر وز رحم در ولادت های روحانی بگو ارحام کو
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن بوی جامت بی قرارم کرد آخر جام کو
هست احرامت در این حج جامه هستیت را از سر سرت بکندن شرط این احرام کو
چونک هستی را فکندی روح اندر روح بین جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو
وین همه جان های تشنه بحر را چون یافتند محو گشتند اندر آن جا جز یکی علام کو
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد زین سوی بحر است از آن سو شهر یا اقلام کو
آنچ این تن می نویسد بی قلم نبود یقین آنک جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو
هوش و عقل آدمیزادی ز سردی وی است چونک آن می گرم کردش عقل یا احلام کو
اندر آن بی هوشی آری هوش دیگر لون هست هوش بیداری کجا و رایت احلام کو
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری است چون قفص بشکست و شد بر وی از آن احکام کو
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو
در مساس تن به تن محتاج حمام است مرد در مساس روح ها خود حاجت حمام کو
گر شوی تو رام خود رامت شود جمله جهان گر تو رستم زاده ای این رخشت آخر رام کو
گر تو ترک پخته گویی خام مسکر باشدت پس تو را در جام سر آثار و بوی خام کو
چون بخوردی بی قدم بخرام در دریای غیب تو اگر مستی بیا مستانه ای بخرام کو
فرض لازم شد عبادت عشق را آخر بگو فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو
عشقبازی های جان و آنگهی اکراه و زور عشق بربسته کجا و ای ولی اکرام کو
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او رنج خود آوازه ای آن جا بجز انعام کو
خدمتی از خوف خود انعام را باشد ولیک خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو
یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو
لیک سایه آن صنم باید که بر تو اوفتد آن صنم کش مثل اندر جمله اصنام کو
آن خداوند به حق شمس الحق و دین کفو او در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو
درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد ز آنک جز آن خاک این خاکیش را آرام کو
2208
ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
خواه رومی خواه تازی من نخواهم غیر تو از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو
هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو
گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن تو چه دودی و چه عودی حی قیومی بگو
ای دل پران من تا کی از این ویران تن گر تو بازی برپر آن جا ور تو خود بومی بگو
2209
ای ز رویت تافته در هر زمانی نور نو وی ز نورت نقش بسته هر زمانی حور نو
کژ نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد ساقیی چون تو و هر دم باده منصور نو
کی تواند شیشه ای را ز آتشی برداشتن یا می کهنه کی داند ساختن ز انگور نو
می چشان و می کشان روشن دلان را جوق جوق تازه می کن این جهان کهنه را از شور نو
عشق عشرت پیشه ای که دولتت پاینده باد روز روزت عید تازه هر شبانگه سور نو
2210
طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش و مست او
همه امروز چنانیم که سر از پای ندانیم همه تا حلق درآییم و در این حلقه نشست او
چو چنین باشد محرم کی خورد غم کی خورد غم به سبو ده می خوش دم که قدح را بشکست او
شه من باده فرستد به چه رو می نپرستم هله ای مطرب برگو که زهی باده پرست او
2211
ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو که خطا بود از این رو و صواب است از آن رو
ز همان رو که زد آتش ز همان رو کشد آتش ز همان روی که مردم کندم زنده همان رو
همه عشاق که مستند ز چه رو دیده ببستند که بدانند که بی چشم توان دید به جان رو
نبود روی از این سو همه پشت است از این سو که نگنجید در این حد و نه در جان و مکان رو
به یکی لحظه چریدند همه جان ها و پریدند که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
2212
تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او بشکن خمار را سر که سر همه شکست او
بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر صدفی است بحرپیما که در آورد به دست او
چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر که پریر کرد حیله ز میان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او چه بلا و آفت است او بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او
شده ایم آتشین پا که رویم مست آن جا تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او
به کسی نظر ندارد بجز آینه بت من که ز عکس چهره خود شده است بت پرست او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر که سری که مست شد او ز خیال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم که حریف او شدستم که در ستم ببست او
تو اگر چه سخت مستی برسان قدح به چستی مشکن تو شیشه گر چه دو هزار کف بخست او
قدحی رسان به جانم که برد به آسمانم مدهم به دست فکرت که کشد به سوی پست او
تو نه نیک گو و نی بد بپذیر ساغر خود بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او
2213
خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او برهد از خر تن در سفر مصدر او
خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد همچو موسی قدم صدق زند بر در او
همچو جرجیس شود کشته عشقش صد بار یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او
سر دیگر رسدش جز سر پردرد و صداع مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او
کیله رزقش اگر درشکند میکائیل عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او
پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند شود او ماهی و دریا پدر و مادر او
عشق دریای حیات است که او را تک نیست عمر جاوید بود موهبت کمتر او
می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب می دهدشان فر نو شعشعه گوهر او
ملک الموت به صد ناز ستاند جانی که بود باخبر و دیده ور از محشر او
تن ما خفته در آن خاک به چشم عامه روح چون سرو روان در چمن اخضر او
نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است هیچ جان را سقمی هست از این مقذر او
در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او
آنک خون را چو می ناب غذای جان کرد بنگر در تن پرنور و رخ احمر او
هله دلدار بخوان باقی این بر منکر تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
2214
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بی من و تو جمع شویم از سر ذوق خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
2215
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو
ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو
اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر ور مرا می نبری با خود از این خوان تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو
کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو مرو
لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو
هست طومار دل من به درازی ابد برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو
گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو مرو
2216
تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو بهر آرام دلم نام دلارام بگو
پرده من مدران و در احسان بگشا شیشه دل مشکن قصه آن جام بگو
ور در لطف ببستی در اومید مبند بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد صفت این دل تنگ شررآشام بگو
چونک رضوان بهشتی تو صلایی درده چونک پیغامبر عشقی هله پیغام بگو
آه زندانی این دام بسی بشنودیم حال مرغی که برسته ست از این دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جان ها او است که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو
ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول غم هر ممتحن سوخته خام بگو
شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل فرصت ار دست دهد هم بر بهرام بگو
وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن دم به دم زمزمه بی الف و لام بگو
همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر سخنی بی نقط و بی مد و ادغام بگو
2217
چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو درد بی حد بنگر بهر خدا هیچ مگو
دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگر هر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانه دل در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو
دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو گفت من آن توام دست مخا هیچ مگو
تو چو سرنای منی بی لب من ناله مکن تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو
گفتم ار هیچ نگویم تو روا می داری آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو
همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی همه آتش سمن و برگ و گیاه هیچ مگو
همه آتش گل گویا شد و با ما می گفت جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو
2218
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو چو مرا یافته ای صحبت هر خام مجو
همه سرسبزی جان تو ز اقبال دل است هله چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو
پر شود خانه دل ماه رخان زیبا گرهی همچو زلیخا گرهی یوسف رو
حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان سوی او خنبد هر یک که منم بنده تو
هر ضمیری که در او آن شه تشریف دهد هر سوی باغ بود هر طرفی مجلس و طو
چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع تو پراکنده شدی جمع نشد نیم تسو
هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام که بسی خوب و لطیف است تو را صورت و خو
گر می مجلسی و آب حیات همه ای همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو
هله ای دل که ز من دیده تو تیزتر است عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سر کو
آنک در زلزله او است دو صد چون مه و چرخ و آنک که در سلسله او است دو صد سلسله مو
هفت بحر ار بفزایند و به هفتاد رسند بود او را به گه عبره به زیر زانو
او مگر صورت عشق است و نماند به بشر خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو
فلک و مهر و ستاره لمع از وی دزدند یوسف و پیرهنش برده از او صورت و بو
همه شیران بده در حمله او چون سگ لنگ همه ترکان شده زیبایی او را هندو
لب ببند و صفت لعل لب او کم کن همه هیچند به پیش لب او هیچ مگو
2219
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
2220
هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار مرو
در همه روی زمین چشم و دل باز که راست مکن آزار مکن جانب اغیار مرو
مبر از یار مبر خانه اسرار مسوز گل و گلزار مکن جانب هر خار مرو
مکن ای یار ستیزه دغل و جنگ مجوی هله آن بار برفتی مکن این بار مرو
بنده و چاکر و پرورده و مولای توایم ای دل و دین و حیات خوش ناچار مرو
هله سرنای توام مست نواهای توام مشکن چنگ طرب را مسکل تار مرو
هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر پهلوی خم بنشین از بر خمار مرو
هله جان بخش بیا ای صدقات تو حیات به از این خیر نباشد بجز این کار مرو
خاتم حسن و جمالی هله ای یوسف دهر سوی مکاری اخوان ستمکار مرو
هله دیدار مهل برمگزین فکر و خیال از عیان سر مکشان در پی آثار مرو
هله موسی زمان گرد برآر از دریا دل فرعون مجو جانب انکار مرو
هله عیسی قران صحت رنجور گران از برای دو سه ترسا سوی زنار مرو
هله ای شاهد جان خواجه جان های شهان شیوه کن لب بگز و غبغبه افشار مرو
هله صدیق زمانی به تو ختم است وفا جز سوی احمد بگزیده مختار مرو
جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت همچو مرغان زمین بر سر شخسار مرو
تو یقین دار که بی تو نفسی جان نزید در احسان بگشا و پس دیوار مرو
همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند وقت کار است بیا کار کن از کار مرو
هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی همگی گوش شو اکنون سوی گفتار مرو
2221
سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او دل کی باشد که نگردد همگی آتش از او
گرد آن حوض همی گردی و عاشق شده ای چون شدی غرق شکر رو همه تن می چش از او
چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست بر لب چشمه دهان می نه و خوش می کش از او
عسلی جوشد از آن خم که نه در شش جهت است پنج انگشت بلیسند کنون هر شش از او
آن چه آب است کز او عاشق پرآتش و باد از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش از او
آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را ز آنک می خیزد آن آتش و آن آهش از او
شمس تبریز که جان در هوس او بگریست گشت زیبا و دلارام و لطیف و کش از او
2222
سر عثمان تو مست است بر او ریز کدو چون عمر محتسبی دادکنی این جا کو
چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است و آن دگر را که رئیس است نگویم تو بگو
مست دیدی که شکوفه ش همه در است و عقیق باده ای کو چو اویس قرنی دارد بو
ای بسا فکرت باریک که چون موی شده ست وز سر زلف خوش یار ندارد سر مو
مست فکرت دگر و مستی عشرت دگر است قطره ای این کند آنک نکند زان دو سبو
بس کن و دفتر گفتار در این جو افکن بر لب جوی حیل تخته منه جامه مشو
2223
ای همه سرگشتگان مهمان تو آفتاب از آسمان پرسان تو
چشم بد از روی خوبت دور باد ای هزاران جان فدای جان تو
چون فدا گردند جاویدان شوند ز آنک اکسیر است جان را کان تو
گاو و بزغاله و بره گردون چرخ باد ای ماه بتان قربان تو
ز آنک قربان ها همه باقی شوند در هوای عید بی پایان تو
در سرای عصمت یزدان تویی بخت و دولت روز و شب دربان تو
ای خدا این باغ را سرسبز دار در بهارستان بی نقصان تو
تا ملایک میوه از وی می کشند می چرند از نخل و سیبستان تو
این شکرخانه همیشه باز باد پرنبات و شکر پنهان تو
آب این جو ای خدا تیره مباد تا به هر سو می رود ز احسان تو
این دعا را یا رب آمین هم تو کن ای دعا آن تو آمین آن تو
چنگ و قانون جهان را تارهاست ناله هر تار در فرمان تو
من بخفتم تو مرا انگیختی تا چو گویم در خم چوگان تو
ور نه خاکی از کجا عشق از کجا گر نبودی جذبه های جان تو
خاک خشکی مست شد تر می زند آن توست این آن توست این آن تو
دی مرا پرسید لطفش کیستی گفتم ای جان گربه در انبان تو
گفت ای گربه بشارت مر تو را که تو را شیری کند سلطان تو
من خمش کردم توام نگذاشتی همچو چنگم سخره افغان تو
2224
ای بمرده هر چه جان در پای او هر چه گوهر غرقه در دریای او
آتش عشقش خدایی می کند ای خدا هیهای او هیهای او
جبرئیل و صد چو او گر سر کشد از سجود درگهش ای وای او
چون مثالی برنویسد در فراق خون ببارد از خم طغرای او
هر کی ماند زین قیامت بی خبر تا قیامت وای او ای وای او
هر کی ناگه از چنان مه دور ماند ای خدایا چون بود شب های او
در نظاره عاشقان بودیم دوش بر شمار ریگ در صحرای او
خیمه در خیمه طناب اندر طناب پیش شاه عشق و لشکرهای او
خیمه جان را ستون از نور پاک نور پاک از تابش سیمای او
آب و آتش یک شده ز امروز او روز و شب محو است در فردای او
عشق شیر و عاشقان اطفال شیر در میان پنجه صدتای او
طفل شیر از زخم شیر ایمن بود بر سر پستان شیرافزای او
در کدامین پرده پنهان بود عشق کس نداند کس نبیند جای او
عشق چون خورشید ناگه سر کند برشود تا آسمان غوغای او
2225
شکر ایزد را که دیدم روی تو یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح برد این کو کو مرا در کوی تو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت این لبان خشک مدحت گوی تو
تیر غم را اسپری مانع نبود جز زره هایی که دارد موی تو
آسمان جاهی که او شد فرش تو شیرمردی کو شود آهوی تو
شاد بختی که غم تو قوت او است پهلوانی کو فتد پهلوی تو
جست و جویی در دلم انداختی تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی گر نبودی جذب های و هوی تو
آب دریا تا به کعب آید ورا کو بیابد بوسه بر زانوی تو
بس که تا هر کس رود بر طبع خویش جمله خلقان را نباشد خوی تو
2226
ای بکرده رخت عشاقان گرو خون مریز این عاشقان را و مرو
بر سر ره تو ز خون آثار بین هر طرف تو نعره خونین شنو
گفتم این دل را که چوگانش ببین گر یکی گویی در آن چوگان بدو
گفت دل کاندر خم چوگان او کهنه گشتم صد هزاران بار و نو
کی نهان گردد ز چوگان گوی دل کاندر آن صحرا نه چاه است و نه گو
گربه جان عطسه شیر ازل شیر لرزد چون کند آن گربه مو
زر کان شمس تبریزی است این صاف باشد گر بجویی جو به جو
2227
مطربا اسرار ما را بازگو قصه های جان فزا را بازگو
ما دهان بربسته ایم امروز از او تو حدیث دلگشا را بازگو
من گران گوشم بنه رخ بر رخم وعده آن خوش لقا را بازگو
ماجرایی رفت جان را در الست بازگو آن ماجرا را بازگو
مخزن انا فتحنا برگشا سر جان مصطفی را بازگو
مستجاب آمد دعای عاشقان ای دعاگو آن دعا را بازگو
چون صلاح الدین صلاح جان ماست آن صلاح جان ها را بازگو
2228
جان ما را هر نفس بستان نو گوش ما را هر نفس دستان نو
ماهیانیم اندر آن دریا که هست روز روزش گوهر و مرجان نو
تا فسون هیچ کس را نشنوی این جهان کهنه را برهان نو
عیش ما نقد است وآنگه نقد نو ذات ما کان است وآنگه کان نو
این شکر خور این شکر کز ذوق او می دهد اندر دهان دندان نو
جمله جان شو ار کسی پرسد تو را تو کیی گو هر زمانی جان نو
من زمین را لقمه ام لیکن زمین رویدش زین لقمه صد لقمان نو
زرد گشتی از خزان غمگین مشو در خزان بین تاب تابستان نو
2229
ای غذای جان مستم نام تو چشم و عقلم روشن از ایام تو
شش جهت از روی من شد همچو زر تا بدیدم سیم هفت اندام تو
گفته بودی کز توام بگرفت دل من نخواهم در جهان جز کام تو
منتظر بنشسته ام تا دررسد از پی جان خواستن پیغام تو
2230
صوفیانیم آمده در کوی تو شی ء لله از جمال روی تو
از عطش ابریق ها آورده ایم کآب خوبی نیست جز در جوی تو
هابده چیزی به درویشان خویش ای همیشه لطف و رحمت خوی تو
حسن یوسف قوت جان شد سال قحط آمدیم از قحط ما هم سوی تو
صوفیان را باز حلوا آرزو است از لب حلوایی دلجوی تو
ولوله در خانقاه افتاد دوش مشک پر شد خانقاه از بوی تو
دست بگشا جانب زنبیل ما آفرین بر دست و بر بازوی تو
شمس تبریزی تویی خوان کرم سیر شد کون و مکان از طوی تو
2231
می دوید از هر طرف در جست و جو چشم پرخون تیغ در کف عشق او
دوش خفته خلق اندر خواب خوش او به قصد جان عاشق سو به سو
گاه چون مه تافته بر بام ها گاه چون باد صبا او کو به کو
ناگهان افکند طشت ما ز بام پاسبانان درشده در گفت و گو
در میان کوی بانگ دزد خاست او بزد زخمی و پنهان کرد رو
گرد او را پاسبانی درنیافت کش زبون گشته ست چرخ تندخو
بر سر زخم آمد افلاطون عقل کو نشان ها را بداند مو به مو
گفت دانستم که زخم دست کیست کو است اصل فتنه های تو به تو
چونک زخم او است نبود چاره ای آنچ او بشکافت نپذیرد رفو
از پی این زخم جان نو رسید جان کهنه دست ها از خود بشو
عشق شمس الدین تبریزی است این کو برون است از جهان رنگ و بو
2232
به حریفان بنشین خواب مرو همچو ماهی به تک آب مرو
همچو دریا همه شب جوشان باش نی پراکنده چو سیلاب مرو
آب حیوان نه که در تاریکی است بطلب در شب و مشتاب مرو
شب روان فلکی پرنورند تو هم از صحبت اصحاب مرو
شمع بیدار نه در طشت زر است به زمین در تو چو سیماب مرو
شب روان را بنماید مه رو منتظر شو شب مهتاب مرو
2233
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو آیی به حجره من و گویی که گل برو
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم دانم من این قدر که به ترکی است آب سو
آب حیات تو گر از این بنده تیره شد ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو
رزق مرا فراخی از آن چشم تنگ توست ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
ای ارسلان قلج مکش از بهر خون من عشقت گرفت جمله اجزام مو به مو
زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد از بخل جان نمی کنم ای ترک گفت و گو
بر ما فسون بخواند ککجک ای قشلرن ای سزدش تو سیرک سزدش قنی بجو
نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو
دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم غماز من بس است در این عشق رنگ و بو
2234
ای دیده من جمال خود اندر جمال تو آیینه گشته ام همه بهر خیال تو
و این طرفه تر که چشم نخسپد ز شوق تو گرمابه رفته هر سحری از وصال تو
خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی آبستن است لیک ز نور جلال تو
آبستن است نه مهه کی باشدش قرار او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو
ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو بادا به بی مرادی خونم حلال تو
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو
گر از عدم هزار جهان نو شود دگر بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو
از بس که غرقه ام چو مگس در حلاوتت پروا نباشدم به نظر در خصال تو
در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک می باش در سجود که این شد کمال تو
2235
آمد خیال آن رخ چون گلستان تو و آورد قصه های شکر از لبان تو
گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان جان و جهان چه بی خبرند از جهان تو
آخر چه بوده ای و چه بوده ست اصل تو آخر چه گوهری و چه بوده ست کان تو
دلاله عشق بود و مرا سوی تو کشید اول غلام عشقم و آن گاه آن تو
بنهاد دست بر دل پرخون که آن کیست هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو
بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست گفتم مها دو ابر تر درفشان تو
از خون به زعفران دلم دید لاله زار گفتم که گلرخا همه نقش و نشان تو
هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت گفتم نکو نگر که چنینم به جان تو
ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست در حلقه وفا بر دردی کشان تو
2236
جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو
در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا ماری شوم چو افکندم اصطفای تو
ای باقی و بقای تو بی روز و روزگار شد روز و روزگار من اندر وفای تو
صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا بادا فدای عشق و فریب و ولای تو
دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت بی کام و بی زبان عجب وصف های تو
زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل دل می کند دعای دو چشم و دعای تو
می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ در جست و جوی چشم خوش دلربای تو
گر کاسه بی نوا شد ور کیسه لاغری صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو
گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو
ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است صد دل به غم سپارم بهر رضای تو
از زخم هاون غم خود خوش مرا بکوب زین کوفتن رسد به نظر توتیای تو
جان چیست نیم برگ ز گلزار حسن تو دل چیست یک شکوفه ز برگ و نوای تو
خامش کنم اگر چه که گوینده من نیم گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو
2237
این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو
یا آنک ماجرا نکنی به هر فرصتی یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو
از یار بد چه رنجی از نقص خود برنج کان خصم عکس توست مپندارشان تو دو
از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج زیرا که از دی آمد افسردگی جو
ز افسردگی غیر نرنجید گرم عشق کاندر تموز مردم تشنه ست برف جو
آن خشم انبیا مثل خشم مادر است خشمی است پر ز حلم پی طفل خوبرو
خشمی است همچو خاک و یکی خاک بر دهد نسرین و سوسن و گل صدبرگ مشک بو
خاکی دگر بود که همه خار بر دهد هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد عمو
در گور مار نیست تو پرمار سله ای چون هست این خصال بدت یک به یک عدو
در نطفه می نگر که به یک رنگ و یک فن است زنگی و هندو است و قریشی باعلو
اعراض و جسم جمله همه خاک هاست بس در مرتبه نگر که سفول آمد و سمو
چون کاسه گدایان هر ذره بر رهش آن را کند پر از زر و در دیگری تسو
از نیک بد بزاید چون گبر ز اهل دین وز بد نکو بزاید از صانعی هو
گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار صرفه برد نه خود من صرفه برم از او
این مایه می ندانی کاین سود هر دو کون اندر سخاوت است نه در کسب سو به سو
خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک بالادو است حرص تو بی پای چون کدو
در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل چون کف شمس دین که به تبریز کرد طو
2238
ای کرده چهره تو چو گلنار شرم تو پرهیز من ز چیست ز تو یار شرم تو
گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته ست چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو
من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو
صافی شرم توست نهان در حجاب غیب دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو
آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت یا رب چه کرد در دل هشیار شرم تو
خون گشت نام کوه که نامش شده ست لعل چون درفتاد در که و کهسار شرم تو
2239
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید من دوستدار خواجه ام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده ست او را به باغ ها جو یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود سلطان بی نظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بی حد و بی عد و بی قیاس بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز تا چند گول گردی و آواره سو به سو
ناچار می برندت باری به اختیار تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو
گر ز آنک در میانه نبودی سرخری اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
2240
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو
تردامنم مبین که از آن بحر تر شدم گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو
شست حق است آرزو و روح ماهی است صیاد جان فداست چه زیباست آرزو
چون این جهان نبود خدا بود در کمال ز آوردن من و تو چه می خواست آرزو
گر آرزو کژ است در او راستی بسی است نی کز کژی و راست مبراست آرزو
آن کان دولتی که نهان شد به نام بد آن چیست کژ نشین و بگو راست آرزو
موری است نقب کرده میان سرای عشق هر چند بی پر است و به پرواست آرزو
مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
بگشای شمس مفخر تبریز این گره چیزی است کو نه ماست و نه جز ماست آرزو
2241
هان ای جمال دلبر ای شاد وقت تو ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت تو
نیکو است حال ما که نکو باد حال تو خوش باد دور چرخ کز او زاد وقت تو
جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست آن رطل های می که به ما داد وقت تو
از قوت شراب به فریاد جام تو وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو
در جای می نگنجد از فخر جای تو که می کند ز عشق و فرهاد وقت تو
2242
تا که درآمد به باغ چهره گلنار تو اه که چه سوز افکند در دل گل نار تو
دود دل لاله ها ز آتش جان رنگ تو پشت بنفشه به خم از کشش بار تو
غنچه گلزار جان روی تو را یاد کرد چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو
سوسن تیغی کشید خون سمن را بریخت تیغ به سوسن کی داد نرگس خون خوار تو
بر مثل زاهدان جمله چمن خشک بود مستک و سرسبز شد از لب خمار تو
از سر مستی عشق گفتم یار منی ور نه جز احول کی دید در دو جهان یار تو
بر دل من خط توست مهر الست و بلی منکر آن خط مشو نک خط و اقرار تو
گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او رفت نمکسودوار سوی نمکسار تو
دامن تو دل گرفت دامن دل تن گرفت های از این کش مکش های از این کار تو
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان در دل تن عشق دل در دل دلدار تو
2243
آینه جان شده چهره تابان تو هر دو یکی بوده ایم جان من و جان تو
ماه تمام درست خانه دل آن توست عقل که او خواجه بود بنده و دربان تو
روح ز روز الست بود ز روی تو مست چند که از آب و گل بود پریشان تو
گل چو به پستی نشست آب کنون روشن است رفت کنون از میان آن من و آن تو
قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست تا به ابد چیره باد دولت خندان تو
ای رخ تو همچو ماه ناله کنم گاه گاه ز آنک مرا شد حجاب عشق سخندان تو
2244
سیر نیم سیر نی از لب خندان تو ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو
هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش جان منی چون یکی است جان من و جان تو
تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب دور بگردان که من بنده دوران تو
پیش کشی می کنی پیش خودم کش تمام تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو
گر چه دو دستم بخست دست من آن تو است دست چه کار آیدم بی دم و دستان تو
عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو
گفتم ای ذوالقدم حلقه این در شدم تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو
گفت که هم بر دری واقف و هم در بری خارج و داخل توی هر دو وطن آن تو
خامش و دیگر مخوان بس بود این نزل و خوان تا به ابد روم و ترک برخورد از خوان تو
2245
مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما ای طربستان ما در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو
نرگس خمار او ای که خدا یار او دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو
ای شده از دست من چون دل سرمست من ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو
عید بیاید رود عید تو ماند ابد کز فلک بی مدد چون برهیدی بگو
در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو
می کشدم می به چپ می کشدم دل به راست رو که کشاکش خوش است تو چه کشیدی بگو
می به قدح ریختی فتنه برانگیختی کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو
شور خرابات ما نور مناجات ما پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو
ماه به ابر اندرون تیره شده ست و زبون ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو
ظل تو پاینده باد ماه تو تابنده باد چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی بگو
عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو
مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو
2246
ای سر مردان برگو برگو وی شه میدان برگو برگو
ای مه باقی وی شه ساقی جان سخن دان برگو برگو
قبله جمعی شعله شمعی قصه ایشان برگو برگو
ای همه دستان ساقی مستان راز گلستان برگو برگو
هم همه دانی هم همه جانی خواجه دیوان برگو برگو
آب حیاتی شاخ نباتی نکته جانان برگو برگو
غم نپذیری خشم نگیری ای دل شادان برگو برگو
خسرو شیرین بنشین بنشین راه سپاهان برگو برگو
دل بشکفتی خیلی و گفتی باز دو چندان برگو برگو
آن می صافی جام گزافی درده و خندان برگو برگو
یار ربابی هر چه که یابی حرمت ایمان برگو برگو
نی بستیزی نی بگریزی بی سر و پایان برگو برگو
2247
مرا اگر تو نیابی به پیش یار بجو در آن بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
چو سایه خسپم و کاهل مرا اگر جویی به زیر سایه آن سرو پایدار بجو
چو خواهیم که ببینی خراب و غرق شراب بیا حوالی آن چشم پرخمار بجو
اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی درآ به دور و قدح های بی شمار بجو
در آن دو دیده مخمور و قلزم پرنور درآ جواهر اسرار کردگار بجو
دلی که هیچ نگرید به پیش دلبر جو گلی که هیچ نریزد در آن بهار بجو
زهی فسرده کسی کو قرار می جوید تو جان عاشق سرمست بی قرار بجو
اگر چراغ نداری از او چراغ بخواه وگر عقار نداری از او عقار بجو
به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم تو عذر عقل زبونم از آن عذار بجو
تو هر چه را که بجویی ز اصل و کانش جوی ز مشک و گل نفس خوش خلش ز خار بجو
خیال یار سواره همی رسد ای دل پیام های غریب از چنین سوار بجو
به نزد او همه جان های رفتگان جمعند کنار پرگلشان را در آن کنار بجو
چو صبح پیش تو آید از او صبوح بخواه چو شب به پیش تو آید در او نهار بجو
چو مردمک تو خمش کن مقام تو چشم است وگر نه آن نظرستت در انتظار بجو
چو شمس مفخر تبریز دیده فقر است فقیروار مر او را در افتقار بجو
2248
من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
ز من نباشد اگر پرده ای بگردانم که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف از این دست است چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او
وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب کمال گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او
نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند همی کشند نهان نور از بصیرت او
ز آدمی چو بدزدی به کم قناعت کن که شح نفس قرین است با جبلت او
از او مدزد بجز گوهر زمانه بها اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را بجز ز دزد خسیس که سوی کاله فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و ز شرح می ترسم که تیغ شرع برهنه ست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست نه بلک خس طمعی بود آن جریمت او
2249
به وقت خواب بگیری مرا که هین برگو چو اشتهای سماعت بود بگه تر گو
چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم تو گوش من بگشایی که قصه از سر گو
چو روی روز نهان شد به زیر طره شب بگیریم که از آن طره معنبر گو
فتاده آتش خواب اندر این نیستان ها تو آمده که حدیث لب چو شکر گو
و آنگهی به یکی بار کی شوی قانع غزل تمام کنم گوییم مکرر گو
بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش به تو بگوید لالا برو به عنبر گو
از آنچ خورده ای و در نشاط آمده ای مرا از آن بخوران و حدیث درخور گو
ز من چو می طلبی مطربی مستانه تو نیز با من بی دل ز جام و ساغر گو
من این به طیبت گفتم وگر نه خاک توام مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر گو
2250
هزار بار کشیده ست عشق کافرخو شبم ز بام به حجره ز حجره تا سر کو
شب آن چنان به گاه آمده که هی برخیز گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو
ز هر چه پر کندم من سبوی تسلیمم سبو اسیر سقاست چون گریزد از او
هزار بار سبو را به سنگ بشکست او شکست او خوشم آید ز شوق و ذوق رفو
سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل بدان هوس که خورد غوطه در میانه جو
2251
چو از سر بگیرم بود سرور او چو من دل بجویم بود دلبر او
چو من صلح جویم شفیع او بود چو در جنگ آیم بود خنجر او
چو در مجلس آیم شراب است و نقل چو در گلشن آیم بود عبهر او
چو در کان روم او عقیق است و لعل چو در بحر آیم بود گوهر او
چو در دشت آیم بود روضه او چو وا چرخ آیم بود اختر او
چو در صبر آیم بود صدر او چو از غم بسوزم بود مجمر او
چو در رزم آیم به وقت قتال بود صف نگهدار و سرلشکر او
چو در بزم آیم به وقت نشاط بود ساقی و مطرب و ساغر او
چو نامه نویسم سوی دوستان بود کاغذ و خامه و محبر او
چون بیدار گردم بود هوش نو چو بخوابم بیاید به خواب اندر او
چو جویم برای غزل قافیه به خاطر بود قافیه گستر او
تو هر صورتی که مصور کنی چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندانک برتر نظر می کنی از آن برتر تو بود برتر او
برو ترک گفتار و دفتر بگو که آن به که باشد تو را دفتر او
خمش کن که هر شش جهت نور او است وزین شش جهت بگذری داور او
رضاک رضای الذی اوثر و سرک سری فما اظهر
زهی شمس تبریز خورشیدوش که خود را بود سخت اندرخور او
2252
بی دل شده ام بهر دل تو ساکن شده ام در منزل تو
صرفه چه کنم در معدن تو زر را چه کنم با حاصل تو
شد جمله جهان سبز از دم تو قبله دل و جان هر قابل تو
شد عقل و خرد دیوانه تو بی علم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک پربسته تو هر عاقل جان ناعاقل تو
هاروت هنر ماروت ادب گشتند نگون در بابل تو
گردن بکشد جان همچو شتر تا زنده شوم از بسمل تو
حل گشت ز تو هر مشکل جان ماندم به جهان من مشکل تو
بنویس برات این مزد مرا تا نقد کنم از عامل تو
از روز به است اکنون شب ما از تاب مه بس کامل تو
تا شب شتران هموار روند تا منزل خود با محمل تو
در منزل خود آزاد شوند از ظالم تو وز عادل تو
خامش کن و خود در یک دمه ای خامش نکند این قایل تو
2253
نور دل ما روی خوش تو بال و پر ما خوی خوش تو
عید و عرفه خندیدن تو مشک و گل ما بوی خوش تو
ای طالع ما قرص مه تو سایه گه ما موی خوش تو
سجده گه ما خاک در تو جولانگه ما کوی خوش تو
دل می نرود سوی دگران چون رفته بود سوی خوش تو
ور دل برود سوی دگران او را بکشد اوی خوش تو
ای مستی ما از هستی تو غوطه گه ما جوی خوش تو
زرین شدم از سیمین بر تو یک تو شدم از توی خوش تو
سر می نهم و چون سر ننهد چوگان تو را گوی خوش تو
خامش کنم و خامش چو سکست های و هویم از هوی خوش تو
2254
دل من دل من دل من بر تو رخ تو رخ تو رخ بافر تو
صنما صنما اگر جان طلبی بدهم بدهم به جان و سر تو
کف تو کف تو کف رحمت تو لب تو لب تو لب شکر تو
دم تو دم تو دم جان وش تو می تو می تو می چون زر تو
در تو در تو در بخشش تو گل تو گل تو گل احمر تو
2255
بنشسته به گوشه ای دو سه مست ترانه گو ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده
ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود فتد از جنگ و عربده سر مستان میان کو
ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان عسل و می روان شود به چپ و راست جوی جو
نفسیشان معانقه نفسیشان معاشقه نفسی سجده طرب نفسی جنگ و گفت و گو
نفسی یار قندلب شکرین شکرنسب به چنین حال بوالعجب تو از ایشان ادب مجو
به خدا خوب ساقیی که وفادار و باقیی به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو
قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
تو بر او ریز جام می که حجاب وی است وی هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او
چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد سر هر کیسه کرم بگشاید که انفقوا
بهل آن پوست مغز بین صنم خوب نغز بین هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
پس از این جمله آب ها نرود جز بجوی ما من سرمست می کشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
نظری کن به چشم او به جمال و کرشم او نظری کن به خال او به حق صحبت ای عمو
تو اگر در فرح نه ای که حریف قدح نه ای چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو
چو شدی محرم فلک سبک ای یار بانمک بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو
چو تف آفتاب زد ره ذرات بی عدد بشکافید پرده شان نپذیرد دگر رفو
به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد زند او باز این زمان چو کبوتر بقوبقو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل ز ره خواب بر فلک خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخیل جان که ندیده ست انس و جان رطب و تمر نادری که نگنجد در این گلو
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن غلو
هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو
تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو
تو بگو کآب کوثری خوش و نوش و معطری همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو
2256
به قرار تو او رسد که بود بی قرار تو که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو
گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو تلفش از خزان تو طربش از بهار تو
ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان چو دل و جان عاشقان به درون بی قرار تو
همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو
همه زیر و زبر ز تو همگان بی خبر ز تو چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو
چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را تو ز بلبل فغان شنو که وی است اختیار تو
منم از کار مانده ای ز خریدار مانده ای به فراغت نظرکنان به سوی کار و بار تو
بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل چه کنم من عذار گل که ندارد عذار تو
چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را دو سه روز شمرده را چو منم در شمار تو
چو دل و چشم و گوش ها ز تو نوشند نوش ها همه هر دم شکوفه ها شکفد در نثار تو
پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو
به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن که شکار و شکاریان نجهند از شکار تو
همه فربه ز بوی تو همه لاغر ز هجر تو همه شادی و گریه شان اثر و یادگار تو
2257
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو خردم راه گم کند ز فراق گران تو
کی بود همنشین تو کی بیابد گزین تو کی رهد از کمین تو کی کشد خود کمان تو
رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر صنما سوی من نگر که چنانم به جان تو
چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم نه از آنم که سر کشم ز غم بی امان تو
بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی دلم مکن ای دوست منزلم بجز از گلستان تو
کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان تو
ملک و مردم و پری ملک و شاه و لشکری فلک و مهر و مشتری خجل از آستان تو
چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتلا چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو
ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو
همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان همه عالم نواله ای ز عطاهای خوان تو
به نواله قناعتی نکند جان آن فتی که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو
چه دواها که می کند پی هر رنج گنج تو چه نواها که می دهد به مکان لامکان تو
طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو نظر تن بنان تو هوس دل بنان تو
جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو
به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان که روان است کاروان به سوی آسمان تو
خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو که ندانی نهان آن که بداند نهان تو
تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو
شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین برساد از جناب حق به مه خوش قران تو
2258
هله ای طالب سمو بگداز از غمش چو مو بگشا راز با همو که سلام علیکم
تو چرا آب و روغنی که سلامی نمی کنی چه شود گر کفی زنی که سلام علیکم
هله دیوانه لولیا به عروسی ما بیا لب چون قند برگشا که سلام علیکم
شفقت را قرین کنی کرم و آفرین کنی سر و ریش این چنین کنی که سلام علیکم
چو گشاید در سرا تو مگو هیچ ماجرا رو ترش کن ز در درآ که سلام علیکم
چو درآید ترش ترش تو بدو پیش او خمش غضبش را بدین بکش که سلام علیکم
چو خیالیت بست ره بمکن سوی او نگه تو روان شو به پیشگه که سلام علیکم
چو در این کوی نیست کس نه ز دزدان و نی عسس تو همین گو همین و بس که سلام علیکم
بجه از دام و دانه ها و از این مات خانه ها بشنو ز آسمان ها که سلام علیکم
شفقت چون فزون کند به خودت رهنمون کند ز دلت سر برون کند که سلام علیکم
چو ز صورت برون روی به مقامات معنوی تو ز شش سوی بشنوی که سلام علیکم
چو نگنجی در آن گره مگریز و سپس مجه چو فقیران سری بنه که سلام علیکم
اگر از نیک و بد مرا نکند شه مدد مرا ز لبش این رسد مرا که سلام علیکم
تو رها کن فن و هنر که ندارد کلک خبر بخوریمش بدین قدر که سلام علیکم
هله ای یار ماه رو دل هر عقربی مجو غزل خویشتن بگو که سلام علیکم
هله مرحوم امتان هله ای عشق همتان بستردیم جرمتان که سلام علیکم
چو تویی میر زاهدان قمر و فخر عابدان شنو اکنون ز شاهدان که سلام علیکم
زهرتان را شکر کنم زنگتان را گهر کنم کارتان همچو زر کنم که سلام علیکم
تنتان را چو جان کنم دلتان را جوان کنم عیبتان را نهان کنم که سلام علیکم
ز عدم بس چریده ای سوی دل بس دویده ای ز فلک بس شنیده ای که سلام علیکم
چو امیدت به ما بود زاغ گیری هما بود همه عذرت وفا بود که سلام علیکم
چو گل سرخ در چمن بفروزد رخ و ذقن نگرد جانب سمن که سلام علیکم
چو رسد سبزجامه ها به سوی باغ و نامه ها شنو از صحن بام ها که سلام علیکم
چو بخندد نهال ها ز ریاحین و لاله ها شنو از مرغ ناله ها که سلام علیکم
چو ز مستی زنم دمی رمد از رشک پرغمی نبدی این نگفتمی که سلام علیکم
ز کی داری لب و سخن ز شهنشاه امر کن به همان سوی روی کن که سلام علیکم
2259
هله طبل وفا بزن که بیامد اوان تو می چون ارغوان بده که شکفت ارغوان تو
بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو بفشانیم میوه ها ز درخت جوان تو
بمران جان و عقل را ز سر خوان فضل خود چه خورد یا چه کم کند مگسی دو ز خوان تو
طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوی دو ده مختصر بود دو جهان در جهان تو
همه روز آفتاب اگر ز ضیا تیغ می زند به کم از ذره می شود ز نهیب سنان تو
چو زمین بوس می کند پی تو جان آسمان به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان تو
بنشیند شکسته پر سوی تو می کند نظر که همین جاش می رسد مدد ارمغان تو
نه گذشته ست در جهان نه شب و نی سحرگهان که دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو
نه مرا وعده کرده ای نه که سوگند خورده ای که به هنگام برشدن برسد نردبان تو
چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری بپرد جانش از مکان به سوی لامکان تو
بنوازیش کای حزین مخور اندوه بعد از این که خروشید آسمان ز خروش و فغان تو
منم از مادر و پدر به نوازش رحیمتر جهت پختگی تو برسید امتحان تو
بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو بکنم آسمان تو به از این از دخان تو
همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا که همان به که راز تو شنوند از دهان تو
2260
طیب الله عیشکم لا وحش الله منکم حق آن خال شاهدت رو به ما آر ای عمو
دست جعفر که ماند از او بر سر کوه پرسمو شبه مهجور عاشق من وصال مصرم
دست او را دهان بدی شرح دادی از آن غم او می کند شرح بی زبان یا ظریفون فافهموا
ما همان دست جعفریم فی انقطاع الا ارحموا جنبشی که همی کنیم جمله قسری است فاعلموا
جنبش آنگه کند صدف که بود جفت جوهر او بس که گفتن دراز شد ذاحدیث منمنم
2261
بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
چند بگویی که همین بار و بس چند از این چند از این بار تو
ای ز تو بیمار حبیب و طبیب بسته ز ناسور تو تیمار تو
خورده می غفلت و منکر شده بوی دهانت شده اقرار تو
2262
پرده بگردان و بزن ساز نو هین که رسید از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش تا ز خرد درنرسد راز نو
این بکند زهره که چون ماه دید او بزند چنگ طرب ساز نو
خیز سبک رطل گران را بیار تا ببرم شرم ز هنباز نو
برجه ساقی طرب آغاز کن وز می کهنه بنه آغاز نو
در عوض آنک گزیدی رخم بوسه بده بر سر این گاز نو
از تو رخ همچو زرم گاز یافت می رسدم گر بکنم ناز نو
چون نکنم ناز که پنهان و فاش می رسدم خلعت و اعزاز نو
خلعت نو بین که به هر گوشه اش تازه طرازی است ز طراز نو
پر همایی بگشا در وفا بر سر عشاق به پرواز نو
مرد قناعت که کرم های تو حرص دهد هر نفس و آز نو
می به سبو ده که به تو تشنه شد این قنق خابیه پرداز نو
رنگ رخ و اشک روانم بس است سر مرا هر یک غماز نو
گرم درآ گرم که آن گرمدار صنعت نو دارد و انگاز نو
بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق جامه کهنه ست ز بزاز نو
2263
یا قمرا لوعه للقمرین سکن حلت علی حریمهم فی خطر لیآمنوا
یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا هز هز فی قلوبنا مرحمه لنجتنوا
هر کی تو گردنش زدی گشت درازگردن او خرمن هر کی سوختی گشت بزرگ خرمن او
هر کی سرش شکافتی سر بفراخت بر فلک هر کی تو در چهش کنی یافت جهان روشن او
یا بلدا مخلدا افلح من ثوی به للبرکات مطلع للثمرات معدن
یا سحرا منورا لیس عقیبه دجی افلح کل منظر ذاک به مزین
هر کی طرب رها کند پشت سوی وفا کند بازکشاندش به خود با کرم مفتن او
می کشدش که ای رهی از کف من کجا رهی رو به من آورید هین ها الذین آمنوا
جاء اوان وصلنا یلحقنا باصلنا شممنا عبیره فانتهضوا لتیقنوا
ما بقی انسلاخنا ان هنا مناخنا فی عرفات معشر ابتکروا و احسنوا
پند نگار خود شنو از بر او برون مرو ای دل و دیده دیده ای ای دل و دیده من او
پیش خودم همی نشان بر سر من همی فشان تا ز تو لاف می زنم کم بگرفت دامن او
قد نطق الهوی اسکتوا استمعوا و انصتوا ان لسان نطقنا عند لقاه الکن
بستم من دهان خود دل بگشاد صد دهان بهر دل تو تن زدم بس بودم نوازن او
در گل و در شکر نشین بهر خدای لطف بین سیب و انار تازه چین کآمد در فشاندن او
2264
بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو
یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان تا شب همگان عریان با یار در آب جو
یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا
گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو
چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده قویثز می کناکیمو سیمیر ابرالالو
یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی من زارک من صحو ایاک و ایاه
ای فارس این میدان می گرد تو سرگردان آخر نه کم از چرخی در خدمت آن مه رو
پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی بی نخوت و ناموسی این دم دل ما را جو
ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی اسکرت کما تدری من سکرک لا تصحو
واها سندی واها لما فتحت فاها ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو
ای چون نمکستانی اندر دل هر جانی هر صورت را ملحی از حسن تو ای مرجو
چیزی به تو می ماند هر صورت خوب ار نی از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو
گر خلق بخندندم ور دست ببندندم ور زجر پسندندم من می نروم زین کو
از مردم پژمرده دل می شود افسرده دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو
بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو
قوم خلقو بورا قالو شططا زورا فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا
این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالاجو جز ریش ندارد او نامش چه کنم ریشو
خامش کن خامش کن از گفته فرامش کن هین بازمیا این سو آن سو پر چون تیهو
2265
الیوم من الوصل نسیم و سعود الیوم اری الحب علی العهد فعودوا
رفته ست رقیب و بر آن یار نبود او بی زحمت دشمن دم عشاق شنود او
یا قلب ابشرک به وصل و رحیق ما فاتک من دهرک الیوم یعود
شکر است عدو رفته و ما همدم جامیم ما سرخ و سپید از طرب و کور و کبود او
یا حب حنا نیک تجلیت بوصل الروح فدا روحک بالروح تجود
ما را که برای دل حساد جفا گفت امروز چو خلوت شد ما را بستود او
هذا قمر قد غلب الشمس بنور من طالعه الیوم علی الشمس یسود
امروز نقاب از رخ خود ماه برانداخت بر طلعت خورشید و مه و زهره فزود او
ما اکثر ما قد خفض العیش به هجر للعیش من الیوم نهوض و صعود
پیوسته ز خورشید ستاند مه نو نور این مه که به خورشید دهد نور چه بود او
یا قلب تمتع و طب الان شکورا الحب شفیق لک و الله ودود
این دم سپه عشق چه خوش دست گشادند چون یک گره از طره پربند گشود او
الحب الی المجلس والله سقانا و السکر من القهوه کالدهر ولود
آن غم که ز عشاق بسی گرد برآورد بیرون ز در است این دم و از بام فرود او
الیوم من العیش لقاء و شفا الیوم من السکر رکوع و سجود
آن ساغر لاغرشده را داروی دل ده دیر است که محروم شد از ذوق وجود او
یا قوم الی العشق انیبوا و اجیبوا لما کتب الله علی العشق خلود
امروز صلا می زند این خفته دلان را آن عشق سماوی که نخفت و نغنود او
العشق من الکون حیات و لباب و العیش سوی العشق قشور و جلود
هر دوست که از عشق به دنیات کشاند خود دشمن تو او است یقین دان و حسود او
لا تنطق فی العشق و یکفیک انین فالمخلص للعاشق صبر و جحود
بس کن تو مگو هیچ که تا اشک بگوید دل خود چو بسوزد بدهد بوی چو عود او
2266
بگردان ساقی مه روی جام رهایی ده مرا از ننگ و نام
گرفتارم به دامت ساقیا ز آنک نهادستی به هر گامی تو دام
رها کن کاهلی دریاب ما را و لا تکسل فان القوم قاموا
الیس الصحو منزل کل هم الیس العیش فی هم حرام
الا صوموا فان الصوم غنم شراب الروح یشربه الصیام
هر آن کو روزه دارد در حدیث است مه حق را ببیند وقت شام
نکو نبود که من از در درآیم تو بگریزی ز من از راه بام
تو بگریزی و من فریاد در پی که یک دم صبر کن ای تیزگام
مسلمانان مسلمانان چه چاره ست که من سوزیدم و این کار خام
نباشد چاره جز صافی شرابی باقداح یقلبها الکرام
حدیث عاشقان پایان ندارد فنستکفی بهذا و السلام
جواب گفته متنبی است این فواد ما تسلیه المدام
2267
هم صدوا هم عتبوا عتابا ما له سبب تن و دل ما مسخر او که می نپرد بجز بر او
فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا عجب خبری که می دهدم دم و غم او کر و فر او
فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او
فلا هرب اذا طلبوا و لا طرب اذا هربوا عجب چه بود بهر دو جهان که آن نبود میسر او
اری امما به سکروا و لا قدح و لا عنب حدث نشود شکر که خوری شکر چو چشد ز شکر او
لقد ملات خواطرنا بهم عجبا و ما العجب سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز عنبر او
سکت او ناوهم سکتوا و لا سامو و لا عتبوا خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر ز مخبر او
فوا حزنی اذا حجبوا و یا طربی اذا قربوا درم بزند سری نکند که سر نبرد کس از سر او
2268
یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا و استفتشوا من یسعد یلقون این السید
العشق نور مرتفع و السر نعم المکترع نهر الهوی لا ینقطع نار الهوی لا تخمد
لا عشق الا بالجوی من کان فی سقم الهوی ان قیل طار فی الهوا لا تنکرو لا تعبدوا
العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه جفن بکا فی عشقه لا تحسبوه ترمد
امر المحبین انطوی امراضهم خیر الدوا ما لم یضلوا فی الهوی لا تزعمو ان یهتدوا
اصحابنا لا تیاسوا بعد الجوی مستانس غیر الهوی لا تلبسو غیر الهوی لا ترتدوا
سحر الهوی مقعوده نار الجوی موقوده ذانعمه مفقوده حرمان من لا یجهد
نادیت یوم الملتقی اذ حار عقلی و التقی هذا بقاء فی البقا هذا نعیم سرمد
ان فاتکم لا تفعلوا و استفتشوه و اعقلوا لا ترقدوا لا تاکلوا ما لم تروا لا تعبدوا
2269
الا یا ساقیا انی لظمآن و مشتاق ادر کاسا و لا تنکر فان القوم قد ذاقوا
اذا ما شات اسراری ادر کاسا من النار فاسکرنی و سائلنی الی من انت مشتاق
اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا و من انواره انشقت علی الاحجار احداق
فداء العشق ادوائی و مر العشق حلوائی و انی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا
خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا لنا فی العشق جنات و بلدان و اسواق
و ارواح تلاقینا و ارواح سواقینا و خمر فیه مدرار و کاس العشق رقراق
2270
ابناء ربیعنا تعالوا فالورد یقول لا تبالوا
و العشق یصیحکم جهارا الخلد لکم فلا تزالوا
و الحسن علی البها تجلی و السکر حواه و الکمال
من کان مخرسا جمادا الیوم تکلموا و قالوا
من کان مبلسا قنوطا ذابوا و تضاحکوا و نالوا
من بعد فان تروا غضوبا ماذا غضب فذا دلال
2271
جود الشموس علی الوری اشراق و وراء ها نور الهوی براق
و وراء انوار الهوی لی سید ضائت لنا بضیائه الافاق
ما اطیب العشاق فی اشواقهم العشق ایضا نحوهم مشتاق
هموا لرویته فلاحت شمسه حارت و کلت نحوه الاحداق
نادی منادی عاشقیه بدعوه طفقوا الی صوت النداء و ساقوا
سکروا برویته و راح لقائه لا تحسبوهم بعد ذاک افاقوا
ان شات من یحکیک برق خدوده ضعفی و صفره و جنتی مصداق
2272
حد البشیر بشاره یا جار دهش الفواد بما حداه و حاروا
سمعوا نداء الحق من فم طارق قرب الخیام الیکم و الدار
و دنا کریم وجهه قمر الدجی و خیاله لعاشقین مدار
فتحلقوا حول البشیر و اقبلوا سجدوا جمیعا للبشیر و زاروا
سکنت قلوب بعد ما سکن البلا لبسوا لباس الجد منه و ساروا
2273
امسی و اصبح بالجوی اتعذب قلبی علی نار الهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسا فالی متی ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا ما هکذی عشقی به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه لو لا لقائک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا فانا المسی ء بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی ابکی دما مما جنیت و اشرب
2274
مررت بدر فی هواه بحار راوه بدر و فی الدلال و حاروا
و شاهدت ماء شابه الروح فی الصفا و یعشق ذاک الماء ما هو نار
و للعشق نور لیس للشمس مثله فظل دلیل العاشقین و ساروا
عروس الهوی بدر تلالا فی الدجی علیها دماء العاشقین خمار
ظللت من الدنیا علی طلب الهوی اضاء لنا غیر الدیار دیار
فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم و کان لهم عند المسیر بدار
فقلت لهم فی ذاک قالوا لفی الهوی لمن فر من هذا الدیار دمار
و ان شات برهانا فسافر ببلده یقال لها تبریز و هی مزار
فیشتم اهل العشق من ترباته و للروح منها زخرف و سوار
تروح کلیل مظلم فی هوائه و ترجع مسرورا و انت نهار
2275
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته
گفتم که ای مستان جان می خورده از دستان جان ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته
گفتند شکر الله را کو جلوه کرد این ماه را افتاده بودیم از بقا در قعر لا آویخته
بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته
جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته و افسردگان بی مزه در کارها آویخته
بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته
زین خنب های تلخ و خوش گر چاشنی داری بچش ترک هوا خوشتر بود یا در هوا آویخته
عمری دل من در غمش آواره شد می جستمش دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته
بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان مانند منصور جوان در ارتضا آویخته
عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته
من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته
برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن خوش نیست آن دف سرنگون نی بی نوا آویخته
دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را این دلگشا چون بسته شد و آن جان فزا آویخته
امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا با کفر حاتم رست چون بد در سخا آویخته
هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته
گویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا آویخته
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته
من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو وی در غم تو ماه نو چون من دوتا آویخته
کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت بر برگ کی دیده است کس یک کوه را آویخته
از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته
جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته
چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته
اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا خاموش رو در اصل کن ای در صدا آویخته
گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویخته
ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا جان ها ز تو چون ذره ها اندر ضیا آویخته
2276
ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته ای انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا کوفته
تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده هر برج تا گاو و سمک اندر علا پا کوفته
انگور دل پرخون شده رفته به سوی میکده تا آتشی در می زده در خنب ها پا کوفته
دل دیده آب روی خود در خاک کوی عشق او چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا کوفته
جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و کرم با قالب پرکرم خود اندر بلا پا کوفته
خلقی که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از این جان های ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم هم بی کله سرور شده هم بی قبا پا کوفته
قومی بدیده چیزکی عاشق شده لیک از حسد از کبر و ناموس و حیا هم در خلاء پا کوفته
اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را کز عزت این شاه ما صد کبریا پا کوفته
قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا کوفته
خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا کوفته
کو او و کو بیچاره ای کو هست در تقلید خود در خون خود چرخی زده و اندر رجا پا کوفته
با این همه او به بود از غافل منکر که او گه می کند اقرارکی گه او ز لا پا کوفته
قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته
خفاش در تاریکیی در عشق ظلمت ها به رقص مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته
تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو با من بگو احوال او با من درآ پا کوفته
2277
یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده
هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده خورشید و اختر پیششان چون ذره سرگردان شده
آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان بی چتر و سنجق هر یکی کیخسرو و سلطان شده
بسیار مرکب کشته ای گرد جهان برگشته ای در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی فرمان پرستان را نگر مستغرق فرمان شده
چون آینه آن سینه شان آن سینه بی کینه شان دلشان چو میدان فلک سلطان سوی میدان شده
از هیهی و هیهایشان وز لعل شکرخایشان نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده
چون دوش اگر بی خویشمی از فتنه من نندیشمی باقی این را بودمی بی خویشتن گویان شده
این دم فروبندم دهن زیرا به خویشم مرتهن تا آن زمانی که دلم باشد از او سکران شده
سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان هر جان از او دریا شده هر جسم از او مرجان شده
2278
این کیست این این کیست این شیرین و زیبا آمده سرمست و نعلین در بغل در خانه ما آمده
خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده صد عقل و جان اندر پیش بی دست و بی پا آمده
آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب تا خود که را سوزد عجب آن یار تنها آمده
ای معدن آتش بیا آتش چه می جویی ز ما والله که مکر است و دغا ای ناگه این جا آمده
روپوش چون پوشد تو را ای روی تو شمس الضحی ای کنج و خانه از رخت چون دشت و صحرا آمده
ای یوسف از بالای چه بر آب چه زد عکس تو آن آب چه از عشق تو جوشیده بالا آمده
شاد آمدی شاد آمدی جادو و استاد آمدی چون هدهد پیغامبری از پیش عنقا آمده
ای آب حیوان در جگر هر جور تو صد من شکر هر لحظه ای شکلی دگر از رب اعلا آمده
ای دلنواز و دلبری کاندرنگنجی در بری ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده
چرخ و زمین آیینه ای وز عکس ماه روی تو آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده
خاموش کن خاموش کن از راه دیگر جوش کن ای دود آتش های تو سودای سرها آمده
2279
این کیست این این کیست این در حلقه ناگاه آمده این نور اللهی است این از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر در چاره بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر خوش طالب مجنون شده و آن کهربای روح بین در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او وز حسن و از خوهای او وز قل تعالوهای او جان ها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم در دل خیالات خوشش زیبا و دلخواه آمده
تخییل ها را آن صمد روزی حقیقت ها کند تا دررسد در زندگی اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان در دلو قرآن رو برآ ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده
یا رب مرا پیش از اجل فارغ کن از علم و عمل خاصه ز علم منطقی در جمله افواه آمده
2280
ای عاشقان ای عاشقان دیوانه ام کو سلسله ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله
زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله
برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان کز بهر ما بر آسمان گردان شده ست این مشعله
آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل از عشق باشد او بحل کو را نشد که خردله
روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله
گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله
کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی وز خشک در دریا شوی ایمن شوی از زلزله
سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی بالاتر از کیوان شوی بیرون شوی زین مزبله
چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله
صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این مشغله
بی دل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی کاین عقل جزوی می شود در چشم عشقت آبله
تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد کز جعد پیچاپیچ او مشکل شده ست این مساله
اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی زیرا ز خون عاشقان آغشته ست این مرحله
رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله زیرا که زاید فتنه ها این روزگار حامله
از رنج ها مطلق روی اندر امان حق روی در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بی گله
چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی آزاد و فارغ گشته ای هم از دکان هم از غله
ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله
در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده شب هم مکن اندیشه ای زین زنگی پرزنگله
خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا زیرا نگنجد موج ها اندر سبو و بلبله
2281
ای از تو خاکی تن شده تن فکرت و گفتن شده وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده
هر صورتی پرورده ای معنی است لیک افسرده ای صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده
یخ را اگر بیند کسی و آن کس نداند اصل یخ چون دید کآخر آب شد در اصل یخ بی ظن شده
اندیشه جز زیبا مکن کو تار و پود صورت است ز اندیشه ای احسن تند هر صورتی احسن شده
زان سوی کاندازی نظر آن جنس می آید صور پس از نظر آید صور اشکال مرد و زن شده
با آن نشین کو روشن است کز دل سوی دل روزن است خاک از چه ورد و سوسن است کش آب هم مسکن شده
ور همنشین حق شوی جان خوش مطلق شوی یا رب چه بارونق شوی ای جان جان من شده
از جا به بی جا آمده اه رفته هیهای آمده بی دست و بی پای آمده چون ماه خوش خرمن شده
یا رب که چون می بینمش ای بنده جان و دینمش خود چیست این تمکینمش ای عقل از این امکن شده
هر ذره ای را محرم او هر خوش دمی را همدم او نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن شده
ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او وی می دمد در وای او ای طالب معدن شده
هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده
اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو چند آب و روغن می کنم ای آب من روغن شده
2282
ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا کوفته سرها بریده بی عدد در رزم تو پا کوفته
چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین ذرات خاک این زمین از عزم تو پا کوفته
فرمان خرمشاهیت در خون دل توقیع شد کف کرد خون بر روی خون از جزم تو پا کوفته
ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون بستان گرو از من به جان کز حزم تو پا کوفته
خوارزمیان منکر شده دیدار بی چون را ولی از بینش بی چون تو خوارزم تو پا کوفته
ای آفتاب روی تو کرده هزیمت ماه را و آن ماه در راه آمده از هزم تو پا کوفته
چون شمس تبریزی کند در مصحف دل یک نظر اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا کوفته
2283
ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده بهر من ار می ندهی بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی شربت شادی و شفا زود به بیمار بده
باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را عاشق تشنه زده را از خم خمار بده
جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده
غم مده و آه مده جز به طرب راه مده آه ز بیراه بود ره بگشا بار بده
ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده
تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم جام و قدح را بشکن بی حد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی ماهی این آب منم ماه به ماهی نرسد پس ز مه ادرار بده
2284
باده بده باد مده وز خودمان یاد مده روز نشاط است و طرب برمنشین داد مده
آمده ام مست لقا کشته شمشیر فنا گر نه چنینم تو مرا هیچ دل شاد مده
خواجه تو عارف بده ای نوبت دولت زده ای کامل جان آمده ای دست به استاد مده
در ده ویرانه تو گنج نهان است ز هو هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده
والله تیره شب تو به ز دو صد روز نکو شب مده و روز مجو عاج به شمشاد مده
غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی هر چه وجود است تو را جز که به ایجاد مده
گر چه در این خیمه دری دانک تو با خیمه گری لیک طناب دل خود جز که به اوتاد مده
ساقی جان صرفه مکن روز ببردی به سخن مال یتیمان بمخور دست به فریاد مده
ای صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان باده ز مستان مستان در کف آحاد مده
دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان جوهر فردیت خود هرزه به افراد مده
چون بود ای دلشده چون نقد بر از کن فیکون نقد تو نقد است کنون گوش به میعاد مده
هم تو تویی هم تو منم هیچ مرو از وطنم مرغ تویی چوژه منم چوزه به هر خاد مده
آنک به خویش است گرو علم و فریبش مشنو هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده
خسرو جانی و جهان وز جهت کوهکنان با تو کلندی است گران جز که به فرهاد مده
بس کن کاین نطق خرد جنبش طفلانه بود عارف کامل شده را سبحه عباد مده
2285
یا رجلا حصیده مجبنه و مبخله لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله
معتمد الهوی معی مستندی و سیدی لا کرجاک ضایع یطلبه به غربله
ای گله بیش کرده تو سیر نگشتی از گله چون بکری است این دکان چاره نباشد از غله
حج پیاده می روی تا سر حاجیان شوی جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله
از پی نیم آبله شرم نیایدت که تو هر قدمی درافکنی غلغله ای به قافله
کشتی نفس آدمی لنگری است و سست رو زین دریا بنگذرد بی ز کشاکش و خله
گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی صوم و صلات و شب روی حج و مناسک و چله
صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رود گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
خوش به میان صف درآ تنگ میا و دلگشا هست ز تنگ آمدن بانگ گلوی بلبله
خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس کوه احد چه برطپد از سر سیل و زلزله
دل مطپان به خیر و شر جانب غیب درنگر کلکله ملایکه روح میان کلکله
عزت زر بود اگر محنت او شود شرر هیبت و بیم شیر دان بستن او به سلسله
کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله
حامله است تن ز جان درد زه است رنج تن آمدن جنین بود درد و عذاب حامله
تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر محنت حامله مبین بنگر امید قابله
هست بلادر این ستم پیش بلا و پس دری هست سر محاسبه جبر و پیش مقابله
زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله
نه فلک چو آسیا ملک کیست غیر حق باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله
قرض بدو ده ای پسر نفس و نفس زر و درم گنج و گهر ستان از او از پی فرض و نافله
لب بگشاد ناطقی تا که بیان این کند کان زر او است و نقد او فکرت خلق ناقله
2286
ای تو برای آبرو آب حیات ریخته زهر گرفته در دهان قند و نبات ریخته
مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین از پی آب پارگین آب فرات ریخته
همچو خران به کاه و جو نیست روا چنین مرو بر فقرا تو درنگر زر صدقات ریخته
روح شو و جهت مجو ذات شو و صفت مگو زان شه بی جهت نگر جمله جهات ریخته
آه دریغ مغز تو در ره پوست باخته آه دریغ شاه تو در غم مات ریخته
از غم مات شاه دل خانه به خانه می دود رنگ رخ و پیاده ها بهر نجات ریخته
جسته برات جان از او باز چو دیده روی او کیسه دریده پیش او جمله برات ریخته
از صفتش صفات ما خارشناس گل شده باز صفات ما چو گل در ره ذات ریخته
بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد بال و پری است عاریت روز وفات ریخته
2287
آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله
کوه از او سبک شده مغز از او گران شده روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله
پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را مایه دهد فضول را آنک زند ز بی رهه راه هزار قافله
پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله
هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد هر که نخورد تا رود جانب غصه بی گله
غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله
هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله
2288
شحنه عشق می کشد از دو جهان مصادره دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره
از سبب مصادره شحنه عشق رهزند پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
داد جگر مصادره از خود لعل پاره ها جانب دیده پاره ای رفت از آن مصادره
عشق شهی است چون قمر کیسه گشا و سیم بر سیم بده به سیم بر نیست زیان مصادره
هر چه برد مصادره از تن عاشقان گرو بازرسد به کوی دل نورفشان مصادره
فصل بهار را ببین جمله به باغ وادهد آنچ ز باغ برده بد ظلم خزان مصادره
بخشش آفتاب بین بازدهد قماش مه هر چه ز ماه می ستد دور زمان مصادره
دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد صبحدمی ندا کند بازستان مصادره
نور سحر بریخته زنگیکان گریخته گر چه شب آفتاب را کرد نهان مصادره
2289
دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه
در تو کجا رسم تو را همچو خیال روی تو در دل و جان و در نظر منظره هست و جای نه
هم تو منزهی ز جا هم همه جای حاضری آیت بی چگونگی در تو و در معاینه
از سوی تو موحدی از سوی من مشبهی جانب تو مواصله جانب من مباینه
2290
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده
ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید جهانی را به یک غمزه قرانی را به یک خنده
بخواه ای دل چه می خواهی عطا نقد است و شه حاضر که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده فردا شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده
کجا شد آن عنایت ها کجا شد آن حکایت ها کجا شد آن گشایش ها کجا شد آن گشاینده
همه با ماست چه با ما که خود ماییم سرتاسر مثل گشته ست در عالم که جوینده ست یابنده
چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو زنده
خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد درخت خشک خندان شد سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد جمالش می نماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جان ها افتد جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن که تنها خورده ست آن را و یا بوده ست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده
2291
بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره
نهادی سیر بر بینی نسیم گل همی جویی زهی بی رزق کو جوید ز هر بیچاره ای چاره
بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره
مگر غول بیابانی ره مدین نمی دانی که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره
نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است همواره
هزاران گل در این پستی به وعده شاد می خندد هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره
زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره
ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله ز لطف او است هر چشمی که مخمور است و سحاره
خری کو در کلم زاری درافتاد و نمی ترسد برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او نفاقی می کند با تو ولیکن نیست این کاره
به پیشت دست می بندد ولیکن بر تو می خندد به گورستان رو و بنگر فغان از نفس اماره
2292
به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه به دامان گل تازه درآویزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده بیا تا چون گل و لاله درآمیزیم مستانه
چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشک و خشم آمد به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه
بت گلروی چون شکر چو غنچه بسته بود آن در چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم مستانه
که جان ها کز الست آمد بسی بی خویش و مست آمد از آن در آب و گل هر دم همی لغزیم مستانه
دلا تو اندر این شادی ز سرو آموز آزادی که تا از جرم و از توبه بپرهیزیم مستانه
صلاح دیده ره بین صلاح الدین صلاح الدین برای او ز خود شاید که بگریزیم مستانه
2293
یکی ماهی همی بینم برون از دیده در دیده نه او را دیده ای دیده نه او را گوش بشنیده
زبان و جان و دل را من نمی بینم مگر بیخود از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزدیده
گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را ز من دیوانه تر گشتی ز من بتر بشوریده
قدم آیینه حادث حدث آیینه قدمت در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده
یکی ابری ورای حس که بارانش همه جان است نثار خاک جسم او چه باران ها بباریده
قمررویان گردونی بدیده عکس رخسارش خجل گشته از آن خوبی پس گردن بخاریده
ابد دست ازل بگرفت سوی قصر آن مه برد بدیده هر دو را غیرت بدین هر دو بخندیده
که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده
به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست شمس الدین شه تبریز و خون من در این گفتن بجوشیده
2294
ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره
به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد به ناگه شعله ای برشد شگرف از جان خون خواره
کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سیاره
چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی سپاه بی عدد یابی به قهر نفس اماره
چو هستی را همی روبی سر هر نفس می کوبی بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه رخساره
چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست دل پاره
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
خوشا مشکا که می بیزی به راه شمس تبریزی زهی باده که می ریزی برای جان میخواره
2295
سراندازان همی آیی نگارین جگرخواره دلم بردی نمی دانم چه آوردی دگرباره
فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
برای ماه بی چون را کشیدی جور گردون را مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره
بیار آن جام پرآتش که تا ما درکشیمش خوش به عشق روی آن مه وش برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کشت من فکن از بام طشت من که کار عشق این باشد که باشد عاشق آواره
اگر زخمی زنی از کین به قصد این دل مسکین بزن که زخم بردارد چه باید کرد بیچاره
دلم شد جای اندیشه و یا دکان پرشیشه بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ است یا خاره
2296
مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه
خوش آن باشد که می راند به سوی اصل شیرینی در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
همی کوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی شدم همخوی آن غمزه که آن غمزه ست غمازه
دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی ولی بشتاب لنگانه که می بندند دروازه
بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی در آن کازه
بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه
که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف برای جان مشتاقان به رغم نفس طنازه
تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا فان الجسم کالاعمی و ان الحس عکازه
الی نور هو الله تری فی ضو لقیاه کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه
2297
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه
رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه
برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بی خویشی که از هر کس همی پرسد عجب خود هست اندیشه
فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه
چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه
چو هر نقشی که می جوید ز اندیشه همی روید تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه
جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه
جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه
که درد زه ازان دارد که تا شه زاده ای زاید نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه
چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد چو مریم از دو صد عیسی شده ست آبست اندیشه
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه
2298
زهی بزم خداوندی زهی می های شاهانه زهی یغما که می آرد شه قفجاق ترکانه
دلم آهن همی خاید از آن لعلین لبی که او کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه
هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بی چون کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و افسانه
چو او طره برافشاند سوی عاشق همی داند که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه
به عشق طره های او که جعد و شاخ شاخ آمد دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه
چه برهم گشته اند این دم حریفان دل از مستی برای جانت ای مه رو سری درکن در این خانه
اگر ساقی ندادت می دلا در گل چه افتادی وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پیمانه
خداوندا در این بیشه چه گم گشته ست اندیشه تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه
بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
2299
سراندازان همی آیی ز راه سینه در دیده فسونگرم می خوانی حکایت های شوریده
به دم در چرخ می آری فلک ها را و گردون را چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده
گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده
تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده
خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان که خیز ای مرده کهنه برقص ای جسم ریزنده
همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده
گزافه این نمی لافم خیالی بر نمی بافم که صد ره دیده ام این را نمی گویم ز نادیده
کسی کز خلق می گوید که من بگریختم رفتم صدق گو گر گریبانش پس پشت است بدریده
خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق که تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده
2300
با زر غم و بی زر غم آخر غم با زر به چون راهروی باری راهی که برد تا ده
بشنو سخن یاران بگریز ز طراران از جمع مکش خود را استیزه مکن مسته
آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد چون بود که طوفان شد ز استیزه که با مه
تا شمع نمی گرید آن شعله نمی خندد تا جسم نمی کاهد جان می نشود فربه
خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه
2301
من سرخوش و تو دلخوش غم بی دل و بی سر به دل می ده و بر می خور از دلبر و دل بر به
عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا جان وصف گهر گویا زین ها همه گوهر به
صورت مثل چادر جان رفته به چادر در بی صورت و بی پیکر وز هر چه مصور به
تو پرده تن دیدی از سینه بنشنیدی آن زخمه که دل می زد کان پرده دیگر به
از چهره تو زر می زن با چهره زر می گو با زر غم و بی زر غم آخر غم با زر به
2302
هشیار شدم ساقی دستار به من واده یا مشک سقا پر کن یا مشک به سقا ده
نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی والله که غلط گفتم نی نی همه ما را ده
ای فتنه مرد و زن امشب در من بشکن رخت من و نقد من بردار و به یغما ده
خواهی که همه دریا آب حیوان گردد از جام شراب خود یک جرعه به دریا ده
خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید زان می که به کف داری یک رطل به بالا ده
2303
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده
دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را آن خار فرورفته در هر جگر و گرده
با تارک گل آمد موبند فروهشته ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده
منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین خوش آید شب بازی لیک از سپس پرده
رو دست بشو از وی ای صوفی روشسته دل را بستر از وی ای مرد سراسترده
بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید دربند بزرگی شد می سوزد چون خرده
فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان ای از عدمی ما را در چرخ درآورده
خاموش سخن می ران زان خوش دم بی پایان تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده
2304
هر روز پری زادی از سوی سراپرده ما را و حریفان را در چرخ درآورده
صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده عالم ز بلای او دستار کشان کرده
سالوس نتان کردن مستور نتان بودن از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
دی رفت سوی گوری در مرده زد او شوری معذورم آخر من کمتر نیم از مرده
هر روز برون آید ساغر به کف و گوید والله که بنگذارم در شهر یک افسرده
ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم تا شهد و شکر گردی ای سرکه پرورده
خستم جگرت را من بستان جگری دیگر همچون جگر شیران ای گربه پژمرده
همرنگ دل من شو زیرا که نمی شاید من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده
خامش کن و خامش کن دررو به حریم دل کاندر حرمین دل نبود دل آزرده
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت بر گرد جهان گردان در طمع یکی گرده
2305
کی باشد من با تو باده به گرو خورده تو برده و من مانده من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه چون ساغر و چون کوزه با یار درافتاده بی حاجب و بی پرده
صد نوش تو نوشیده تشریف تو پوشیده صد جوش بجوشیده این عالم افسرده
از نور تو روشن دل چون ماه ز نور خور وز بوی گلت خوشدل چون روغن پرورده
تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده
یک لحظه بخندانی یک لحظه بگریانی ای نادره صنعت ها در صنع درآورده
عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید ظلمت ز مه آشفته خاری ز گل آزرده
بس غصه رسول آمد از منعم و می گوید ده مرده شکر خوردی بگذار یکی مرده
پس فکر چو بحر آمد حکمت مثل ماهی در فکر سخن زنده در گفت سخن مرده
نی فکر چو دام آمد دریا پس این دام است در دام کجا گنجد جز ماهی بشمرده
پس دل چو بهشتی دان گفتار زبان دوزخ وین فکر چو اعرافی جای گنه و خرده
2306
ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره
ای عاشق الاهو ز استاره بگیر این خو خورشید چو درتابد فانی شود استاره
آن ها که قوی دستند دست تو چرا بستند زیرا تو کنون طفلی وین عالم گهواره
چون در سخن ها سفت و الارض مهادا گفت ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره
ای بنده شیر تن هستی تو اسیر تن دندان خرد بنما نعمت خور همواره
تا طفل بود سلطان دایه کندش زندان تا شیر خورد ز ایشان نبود شه میخواره
از سنگ سبو ترسد اما چو شود چشمه هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره
گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم جان داد مرا آبش یک باره و صد باره
گر در ره او مردم هم زنده بدو گردم خود پاره دهم او را تا او کندم پاره
2307
بربند دهان از نان کآمد شکر روزه دیدی هنر خوردن بنگر هنر روزه
آن شاه دو صد کشور تاجیت نهد بر سر بربند میان زوتر کآمد کمر روزه
زین عالم چون سجین برپر سوی علیین بستان نظر حق بین زود از نظر روزه
ای نقره باحرمت در کوره این مدت آتش کندت خدمت اندر شرر روزه
روزه نم زمزم شد در عیسی مریم شد بر طارم چارم شد او در سفر روزه
کو پر زدن مرغان کو پر ملک ای جان این هست پر چینه و آن هست پر روزه
گر روزه ضرر دارد صد گونه هنر دارد سودای دگر دارد سودای سر روزه
این روزه در این چادر پنهان شده چون دلبر از چادر او بگذر واجو خبر روزه
باریک کند گردن ایمن کند از مردن تخمه اثر خوردن مستی اثر روزه
سی روز در این دریا پا سر کنی و سر پا تا دررسی ای مولا اندر گهر روزه
شیطان همه تدبیرش و آن حیله و تزویرش بشکست همه تیرش پیش سپر روزه
روزه کر و فر خود خوشتر ز تو برگوید دربند در گفتن بگشای در روزه
شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی هم عید شکرریزی هم کر و فر روزه
2308
یا رب چه کس است آن مه یا رب چه کس است آن مه کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه
اندر ذقن یوسف چاهی چه عجب چاهی صد یوسف کنعانی اندر تک آن خوش چه
آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد کو دیده ربودستش و آن چاه میان ره
آن کس که ربود از رخ مر کاه ربایان را انصاف بده آخر با او چه کند یک که
زنهار نگهدارید زان غمزه زبان ها را کو مست بود خفته از حال همه آگه
شطرنج همی بازد با بنده و این طرفه کاندر دو جهان شه او وز بنده بخواهد شه
جان بخشد و جان بخشد چندانک فناها را در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه
او جان بهاران است جان هاست درختانش جان ها شود آبستن هم نسل دهد هم زه
هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی هم آینه برسوزد هم آینه گوید خه
2309
من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی دل و دستارم در خانه خمارم یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی می باید لنگیدن این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
2310
ای غایب از این محضر از مات سلام الله وی از همه حاضرتر از مات سلام الله
ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده احسنت زهی منظر از مات سلام الله
ای صورت روحانی وی رحمت ربانی بر مومن و بر کافر از مات سلام الله
چون ماه تمام آیی و آن گاه ز بام آیی ای ماه تو را چاکر از مات سلام الله
ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر وی بحر پر از گوهر از مات سلام الله
ای شاهد بی نقصان وی روح ز تو رقصان وی مستی تو در سر از مات سلام الله
ای جوشش می از تو وی شکر نی از تو وز هر دو تویی خوشتر از مات سلام الله
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی هم مشکی و هم عنبر از مات سلام الله
2311
از انبهی ماهی دریا به نهان گشته انبه شده قالب ها تا پرده جان گشته
از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر زهر از هوس دریا آب حیوان گشته
در عشرت آن دریا نی این و نه آن بوده بر ساحل این خشکی این گشته و آن گشته
اندر هوس دریا ای جان چو مرغابی چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته
دوش از شکم دریا برخاست یکی صورت و آن غمزه اش از دریا بس سخته کمان گشته
دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی سوگند به جان دل کان کار چنان گشته
از غمزه غمازی وز طرفه بغدادی دل گشته چنان شادی جانم همدان گشته
در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش در پختن این شیران تا مغز پزان گشته
از شعله آن بیشه تابان شده اندیشه تا قالب جان پیشه بی جا و مکان گشته
گرمابه روحانی آوخ چه پری خوان است وین عالم گورستان چون جامه کنان گشته
از بهر چنین سری در سوسن ها بنگر دستوری گفتن نی سر جمله زبان گشته
شمس الحق تبریزی درتافته از روزن تا آنچ نیارم گفت چون ماه عیان گشته
2312
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته هم خلوت و هم بی گه در دیر صفا رفته
با آن مه بی نقصان سرمست شده رقصان دستی سر زلف او دستی می بگرفته
در رسته بازاری هر جا بده اغیاری در جانش زده ناری آن خونی آشفته
و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته
دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
از حسن پری زاده صد بی دل و دل داده در هر طرف افتاده هم یک یک و هم جفته
نوری که از او تابد هر چشم که برتابد بیدار ابد یابد در کالبد خفته
از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون وین طرفه که آن بی چون اندر دل بنهفته
از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل و اندر پی شمس الدین پای دل من کفته
2313
ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده
از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده
بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی تا این دل آواره از خویش سفر کرده
2314
ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده اجزای مرا چشمت اصحاب نظر کرده
باد تو درختم را در رقص درآورده یاد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده
دانی که درخت من در رقص چرا آید ای شاخ و درختم را پربرگ و ثمر کرده
از برگ نمی نازد وز میوه نمی یازد ای صبر درختم را تو زیر و زبر کرده
2315
دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده انگشت برآورده اندر دهنم کرده
دل از سر غمازی یک وعده از او گفته درخواسته من از وی او نیز کرم کرده
عشقش ز پی غیرت گفتا که عوض جان ده این گفت به جان رفته جان نیز نعم کرده
از بعد چنان شهدی وز بعد چنان عهدی لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده
از هجر عجب نبود این ظلم و ستم کردن کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده
ای آنک ز یک برقی از حسن جمال خود این جمله هستی را در حال عدم کرده
وآنگه ز وجود تو برساخته هستی را تا جمله حوادث را انوار قدم کرده
ده چشم شده جان ها چون نای بنالیده چون چنگ شده تن ها هم پشت به خم کرده
بس شادی در شادی کان را تو به جان دادی وز بهر حسودان را در صورت غم کرده
اندر پی مخدومی شمس الحق تبریزی کی باشد تن چون دل از دیده قدم کرده
2316
امروز بت خندان می بخش کند خنده عالم همه خندان شد بگذشت ز حد خنده
پیوسته حسد بودی پرغصه ولیک این دم می جوشد و می روید از عین حسد خنده
در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم کان خنده بی پایان آورد مدد خنده
بربسته و بررسته غرقند در این رسته تا با همگان باشد از عین ابد خنده
تا چند نهان خندم پنهان نکنم زین پس هر چند نهان دارم از من بجهد خنده
ور تو پنهان داری ناموس تو من دانم کاندر سر هر مویت درجست دو صد خنده
هر ذره که می پوید بی خنده نمی روید از نیست سوی هستی ما را کی کشد خنده
خنده پدر و مادر در چرخ درآوردت بنمود به هر طورت الطاف احد خنده
آن دم که دهان خندد در خنده جان بنگر کان خنده بی دندان در لب بنهد خنده
2317
ای خاک کف پایت رشک فلکی بوده جان من و جان تو در اصل یکی بوده
در خانه نقشینی دیدم صنم چینی خون خواره صد آدم جان ملکی بوده
صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان صد نور یقین دیدم مشتاق شکی بوده
گفتم به ایاز ای حر محمود شدی آخر در شاه چه جا کردی ای آیبکی بوده
ای سگ که ز اصحابی در کهف تو در خوابی چون شیر خدا گشتی اول سگکی بوده
ای ماهی در آتش تو جانب دریا کش ای پیشتر از عالم در وی سمکی بوده
شمس الحق تبریزم همرنگ تو می خیزم من مرده تو گرد من بحر نمکی بوده
2318
مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره
ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته بیچاره تو گشته تو چاره بیچاره
صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر ای آب روان کرده از مرمر و از خاره
ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره
ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما و اندیشه روان کرده از خون دل پاره
2319
آن یار غریب من آمد به سوی خانه امروز تماشا کن اشکال غریبانه
یاران وفا را بین اخوان صفا را بین در رقص که بازآمد آن گنج به ویرانه
ای چشم چمن می بین وی گوش سخن می چین بگشای لب نوشین ای یار خوش افسانه
امروز می باقی بی صرفه ده ای ساقی از بحر چه کم گردد زین یک دو سه پیمانه
پیمانه و پیمانه در باده دوی نبود خواهی که یکی گردد بشکن تو دو پیمانه
من باز شکارم جان دربند مدارم جان زین بیش نمی باشم چون جغد به ویرانه
قانع نشوم با تو صبر از دل من گم شد رو با دگری می گو من نشنوم افسانه
من دانه افلاکم یک چند در این خاکم چون عدل بهار آمد سرسبز شود دانه
تو آفت مرغانی زان دانه که می دانی یک مشت برافشانی ز انبار پر از دانه
ای داده مرا رونق صد چون فلک ازرق ای دوست بگو مطلق این هست چنین یا نه
بار دگر ای جان تو زنجیر بجنبان تو وز دور تماشا کن در مردم دیوانه
خود گلشن بخت است این یا رب چه درخت است این صد بلبل مست این جا هر لحظه کند لانه
جان گوش کشان آید دل سوی خوشان آید زیرا که بهار آمد شد آن دی بیگانه
2320
بی برگی بستان بین کآمد دی دیوانه خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان کز فرقت آن خوبان بستان شده گورستان زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره نک عزم سفر کردند یک یک به سوی قشلق از غارت بیگانه
کی باشد کاین ترکان از قشلق بازآیند چون گنج بدید آید زین گوشه ویرانه
کی باشد کاین مستان آیند سوی بستان سرسبز و خوش و حیران رقصان شده مستانه
ز انبار تهی گردد پر گردد پیمانه آن عالم انبار است وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی ز انبار بباید جست ز انبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه
2321
ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه از سر تو برون کن هی سودای گدایانه
در بزم چنان شاهی در نور چنان ماهی خط در دو جهان درکش چه جای یکی خانه
در دولت سلطانی گر یاوه شود جانی یک جان چه محل دارد در خدمت جانانه
گر جان بداندیشت گوید بد شه پیشت ده بر دهن او زن تا کم کند افسانه
یک دانه به یک بستان بیع است بده بستان و آن گاه چو سرمستان می گو که زهی دانه
شاهی نگری خندان چون ماه و دو صد چندان بی ناز خوشاوندان بی زحمت بیگانه
شمس الحق تبریزی آن کو به تو بازآید آن باز بود عرشی بر عرش کند لانه
2322
هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه نی عید کهن گشته آدینه دیگینه
عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان از نور جمال خود نی خرقه پشمینه
ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه
درپوش چنین خرقه می گرد در این حلقه مانند دل روشن در پیشگه سینه
در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه
در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه در دیده حس این دم افسانه دیرینه
2323
ای دل تو بگو هستم چون ماهی بر تابه کاستیزه همی گیرد او را مگر از لابه
نی نی تو بنال ای دل زیرا که من مسکین بی صورت او هستم چون صورت گرمابه
شد خانه چو زندانم شب خواب نمی دانم تا او نشود با من همخانه و همخوابه
حسن تو و عشق من در شهر شده شهره برداشته هر مطرب آن بر دف و شبابه
ای در هوست غرقه هم صوفی و هم خرقه هم بنده بیچاره هم خواجه نسابه
2324
روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده دستار گرو کرده بیزار ز سجاده
من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده
لب نیز شده مستک گم کرده ره بوسه من مستک و لب مستک و آن بوسه قواده
این دلبر پرفتنه با جمله دستان ها خوش خفته و جمله شب این عشرت آماده
این صورت ها جمله از پرتو او باشد و آن روح قدس پاک است از صورت ها ساده
شمس الحق تبریزی شرحی است مر این ها را آن خسرو روحانی شاهنشه شه زاده
2325
امروز من و باده و آن یار پری زاده احسنت زهی خرم شاباش زهی باده
بازیم یکی عشقی در زیر گلیمی به بر حلقه هر جمعی بر رسته هر جاده
این حلقه زرین را در گوش درآویزم یعنی که از این خدمت آزادم و آزاده
عشق من و روی تو از عهد قدم بوده ست روی من از اول بد بر روی تو بنهاده
2326
ای بر سر بازاری دستار چنان کرده رو با دگران کرده ما را نگران کرده
ما را بگزیده لب کآیم بر تو امشب و آن خلوت چون شکر یا لب شکران کرده
با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده
زهد از تو مباحی شد تسبیح صراحی شد جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده
جان شد چو کبوتر جان زوتر هله زوتر جان ای تن تنتن کرده تن را همه جان کرده
از عشق شب زلفت آن ماه گدازیده وز پرتو رخسارت خورشید فغان کرده
ای دفتر هر سری شمس الحق تبریزی ای طرفه بغدادی ما را همدان کرده
2327
ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه هر کس ز دگر جامی مستک شده کالیوه
در پرده دو صد خاتون رخساره دریدستند بر روی زنان هر یک از جفت دگر بیوه
در کامه هر ماهی شستی است ز صیادی آن ناله کنان آوه وین ناله کنان ای وه
جبریل همی رقصد در عشق جمال حق عفریت همی رقصد در عشق یکی دیوه
ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی می نال در این پرده زنهار همین شیوه
2328
چون عزم سفر کردی فی لطف امان الله پیروز تو واگردی فی لطف امان الله
ای شادکن دل ها اندر همه منزل ها در حسن و وفا فردی فی لطف امان الله
هم رایت احسان را هم آیت ایمان را تا عرش برآوردی فی لطف امان الله
تو بیش کنی کم را از دل ببری غم را از رخ ببری زردی فی لطف امان الله
از آتش رخسارت وز لعل شکربارت در دی نبود سردی فی لطف امان الله
آگاه تویی در ده احسنت زهی سرده هم دادی و هم خوردی فی لطف امان الله
در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی چون عشق جوامردی فی لطف امان الله
2329
هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته
خورشید حمل رویت دریای عسل خویت هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته
این دل ز هوای تو دل را به هوا داده وین جان ز لقای تو برج حملی گشته
2330
آن عشق جگرخواره کز خون شود او فربه ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده
روزی که نریزد خون رنجیش بدید آمد جز از جگر عاشق آن رنج نگردد به
تیر نظرت دیدم جان گفت زهی دولت پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه
من خاک دژم بودم در کتم عدم بودم آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
از بانگ تو برجستم در عهد تو بنشستم ما را تو تعاهد کن سالار تویی در ده
بیخود بنشین پیشم بیخود کن و بی خویشم تا هیچ نیندیشم نی از که نی از مه
بر نطع پیادستم من اسپ نمی خواهم من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم با زر غم و بی زر غم پیش آر تو جام جم والله که تویی سرده
زان می که از او سینه صافی است چو آیینه پیش آر و مده وعده بر شنبه و پنجشنبه
2331
ای دلبر بی صورت صورتگر ساده وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده
از گفتن اسرار دهان را تو ببسته و آن در که نمی گویم در سینه گشاده
تا پرده برانداخت جمال تو نهانی دل در سر ساقی شد و سر در سر باده
صبحی که همی راند خیال تو سواره جان های مقدس عدد ریگ پیاده
و آن ها که به تسبیح بر افلاک بنامند تسبیح گسستند و گرو کرده سجاده
جان طاقت رخسار تو بی پرده ندارد وز هر چه بگوییم جمال تو زیاده
چون اشتر مست است مرا جان ز پی تو بر گردن اشتر تن من بسته قلاده
شمس الحق تبریز دلم حامله توست کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده
2332
ای آنک تو را ما ز همه کون گزیده بگذاشته ما را تو و در خود نگریده
تو شرم نداری که تو را آینه ماییم تو آینه ناقص کژشکل خریده
ای بی خبر از خویش که از عکس دل تو بر عارض جان ها گل و گلزار دمیده
صد روح غلام تو تو هر دم چو کنیزک آراسته خود را و به بازار دویده
بر چرخ ز شادی جمال تو عروسی است ای همچو کمان جان تو در غصه خمیده
صد خرمن نعمت جهت پیشکش تو وز بهر یکی دانه در این دام پریده
ای آنک شنیدی سخن عشق ببین عشق کو حالت بشنیده و کو حالت دیده
در عشق همان کس که تو را دوش بیاراست امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده
چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز ای آب حیات ابد از شاه چشیده
2333
این کیست چنین مست ز خمار رسیده یا یار بود یا ز بر یار رسیده
یا شاهد جان باشد روبند گشاده یا یوسف مصری است ز بازار رسیده
یا زهره و ماه است درآمیخته با هم یا سرو روان است ز گلزار رسیده
یا چشمه خضر است روان گشته بدین سو یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده
یا برق کله گوشه خاقان شکاری است اندر طلب آهوی تاتار رسیده
یا ساقی دریادل ما بزم نهاده ست یا نقل و شکرهاست به قنطار رسیده
یا صورت غیب است که جان همه جان هاست یا مشعله از عالم انوار رسیده
شاه پریان بین ز سلیمان پیمبر اندر طلب هدهد طیار رسیده
خوبان جهان از پی او جیب دریده قاضی خرد بی دل و دستار رسیده
از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ مریخ ز گردون پی زنهار رسیده
وز بهر دیت دادن هر زنده که او کشت همیان زر آورده به ایثار رسیده
اول دیت خون تو جامی است به دستش درکش که رحیق است ز اسرار رسیده
خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر از گلشن دیدار به گفتار رسیده
2334
ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده وی رخت از این جای بدان جای کشیده
ای نرگس چشم و رخ چون لاله کجایی از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده
اندر لحد بی در و بی بام مقیمی ای بر در و بر بام به صد ناز دویده
کو شیوه ابروی تو کو غمزه چشمت ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
ای دست تو بوسه گه لب های عزیزان در دست فنا مانده تو با دست بریده
این ها همه سهل است اگر مرغ ضمیرت بر چرخ پریده بود و دام دریده
صورت چه کم آید چه برد جان به سلامت موزه چه کم آید چو بود پای رهیده
صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت ای بی خبر از چاشنی جان جریده
کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی کو قبه گردونی و کو بام خمیده
یا رب چه طلسم است کز آن خلد نفوریم ما در تک این دوزخ امشاج خزیده
محسود فلک بوده و مسجود ملایک وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین نرگس ندهد قطره ای از بام چکیده
بربند دهان از سخن و باده لب نوش تا قصه کند چشم خمار از ره دیده
2335
رندان همه جمعند در این دیر مغانه درده تو یکی رطل بدان پیر یگانه
خون ریزبک عشق در و بام گرفته ست و آن عقل گریزان شده از خانه به خانه
یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم از پرده برون رفته همه اهل زمانه
آن جنس که عشاق در این بحر فتادند چه جای امان باشد و چه جای امانه
کی سرد شود عشق ز آواز ملامت هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه
پر کن تو یکی رطل ز می های خدایی مگذار خدایان طبیعت به میانه
اول بده آن رطل بدان نفس محدث تا ناطقه اش هیچ نگوید ز فسانه
چون بند شود نطق یکی سیل درآید کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه
شمس الحق تبریز چه آتش که برافروخت احسنت زهی آتش و شاباش زبانه
2336
این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده پیغامبر عشق است ز محراب رسیده
آورده یکی مشعله آتش زده در خواب از حضرت شاهنشه بی خواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده
این کیست بگویید که در کون جز او نیست شاهی به در خانه بواب رسیده
این کیست چنین خوان کرم باز گشاده خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
جامی است به دستش که سرانجام فقیر است زان آب عنب رنگ به عناب رسیده
دل ها همه لرزان شده جان ها همه بی صبر یک شمه از آن لرزه به سیماب رسیده
آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده
زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است یک نغمه تر نیز به دولاب رسیده
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق از بهر گشاییدن ابواب رسیده
ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد از دام رهد مرغ به مضراب رسیده
خاموش ادب نیست مثل های مجسم یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده
2337
هلا ساقی بیا ساغر مرا ده زرم بستان می چون زر مرا ده
به حق آن که در سر دارم از تو چو خم را وا کنی سر سر مرا ده
به دیگر کس مده آنچم نمودی مرا ده آن و آن دیگر مرا ده
سرش مگشا مگو نامش که آن چیست اگر زهر است اگر شکر مرا ده
از آن می جعفر طیار خورده ست شدم بی دست چون جعفر مرا ده
بپیما آن شرابی را که بویش به از مشک است و از عنبر مرا ده
سقاهم ربهم رطلی شگرف است نهان از مومن و کافر مرا ده
2338
بیا دل بر دل پردرد من نه بیا رخ بر رخان زرد من نه
تویی خورشید وز تو گرم عالم یکی تابش بر آه سرد من نه
چو مهره توست مهر جمله دل ها بر این نطع هوای نرد من نه
بیار آن معجز هر مرد و زن را به پیش دشمن نامرد من ده
به هر شرطی که بنهی من مطیعم ولیکن شرط من درخورد من نه
کلاه لطف خود با تارک من برای بوش و بردابرد من نه
از آن گردی که از دریا برآری بیار آن گرد را بر گرد من نه
به هر باده نمی گردد سرم مست به پیشم باده خوکرد من نه
خمش ای ناطقه بسیارگویم سخن را پیش شاه فرد من نه
2339
ایا گم گشتگان راه و بیراه شما را باز می خواند شهنشاه
همی گوید شهنشه کان مایید صلا ای شهره سرهنگان به درگاه
به درگاه خدای حی قیوم دعا کردن نکو باشد سحرگاه
بپیوندید پیوند قدیمی چو هی چفسیده بر دامان الله
چو یوسف با عزیز مصر باشید برون آیید از زندان و از چاه
دلا بی گاه شد بازآ به خانه که ترک آید شبانگه سوی خرگاه
صلا اکنون میان بسته ست ساقی صلا کز مهر سرمست است دلخواه
به مقناطیس آید آخر آهن به سوی کهربا آید یقین کاه
کنون درهای گردون برگشادند که عاجز شد فلک از ناله و آه
بیا سجده کنان چون سایه ای دوست که بر منبر برآمد امشب آن ماه
مثال صورتی پوشیده گر چه منزه بود از امثال و اشباه
چو گنج جان به کنج خانه آمد به گردش می تنیدم همچو جولاه
خمش کن تا که قلماشیت گویم ولکن لا تطالبنی بمعناه
ولیک آن به که آن هم شیر گوید کجا اشکار شیر و صید روباه
2340
چنین می زن دو دستک تا سحرگاه که در رقص است آن دلدار و دلخواه
همی گو آنچ می دانم من و تو ولی پنهان کنش در ذکر الله
فغان کردن ز شیر حق بیاموز نکردی آه پرخون جز که در چاه
درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن چه جنبانی به دستان دم چو روباه
ز بس پیوستگی بیگانه باشیم سلامم زان نکردی بر سر راه
چو قرآن را نداند جز که قربان بیا قربان شو اندر عید این شاه
شبی که عشق باشد میهمانم ببینم بدر را بی اول ماه
2341
سماع آمد هلا ای یار برجه مسابق باش و وقت کار برجه
هزاران بار خفتی همچو لنگر مثال بادبان این بار برجه
بسی خفتی تو مست از سرگرانی چو کردندت کنون بیدار برجه
هلا ای فکرت طیار برپر تو نیز ای قالب سیار برجه
هلا صوفی چو ابن الوقت باشد گذر از پار و از پیرار برجه
به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس رها کن شرم و استکبار برجه
وگر کاهل بود قوال عارف بدو ده خرقه و دستار برجه
سماح آمد رباح از قول یزدان که عشقی به ز صد قنطار برجه
به عشق آنک فرشت گوهر آمد چو موج قلزم زخار برجه
چو زلفین ار فروسو می کشندت تو همچون جعد آن دلدار برجه
صلایی از خیال یار آمد خیالانه تو هم ز اسرار برجه
بسی در غدر و حیلت برجهیدی یکی از عالم غدار برجه
بسی بهر قوافی برجهیدی خموشی گیر و بی گفتار برجه
2342
خدایا مطربان را انگبین ده برای ضرب دست آهنین ده
چو دست و پای وقف عشق کردند تو همشان دست و پای راستین ده
چو پر کردند گوش ما ز پیغام توشان صد چشم بخت شاه بین ده
کبوتروار نالانند در عشق توشان از لطف خود برج حصین ده
ز مدح و آفرینت هوش ها را چو خوش کردند همشان آفرین ده
جگرها را ز نغمه آب دادند ز کوثرشان تو هم ماء معین ده
خمش کردم کریما حاجتت نیست که گویندت چنان بخش و چنین ده
2343
ایا خورشید بر گردون سواره به حیله کرده خود را چون ستاره
گهی باشی چو دل اندر میانه گهی آیی نشینی بر کناره
گهی از دور دور استاده باشی که من مرد غریبم در نظاره
گهی چون چاره غم ها را بسوزی گهی گویی که این غم را چه چاره
تو پاره می کنی و هم بدوزی که دل آن به که باشد پاره پاره
گهی دل را بگریانم چو طفلان مرا گویی بجنبان گاهواره
گهی بر گیریم چون دایگان تو گهی بر من نشینی چون سواره
گهی پیری نمایی گاه دومو زمانی کودک و گه شیرخواره
زبونم یا زبونم تو گرفتی زهی عیار و چست و حیله باره
2344
مبارک باد آمد ماه روزه رهت خوش باد ای همراه روزه
شدم بر بام تا مه را ببینم که بودم من به جان دلخواه روزه
نظر کردم کلاه از سر بیفتاد سرم را مست کرد آن شاه روزه
مسلمانان سرم مست است از آن روز زهی اقبال و بخت و جاه روزه
بجز این ماه ماهی هست پنهان نهان چون ترک در خرگاه روزه
بدان مه ره برد آن کس که آید در این مه خوش به خرمنگاه روزه
رخ چون اطلسش گر زرد گردد بپوشد خلعت از دیباه روزه
دعاها اندر این مه مستجاب است فلک ها را بدرد آه روزه
چو یوسف ملک مصر عشق گیرد کسی کو صبر کرد در چاه روزه
سحوری کم زن ای نطق و خمش کن ز روزه خود شوند آگاه روزه
بیا ای شمس دین و فخر تبریز تویی سرلشکر اسپاه روزه
2345
چو بی گاه است و باران خانه خانه صلای جمله یاران خانه خانه
چو جغدان چند این محروم بودن به گرداگرد ویران خانه خانه
ایا اصحاب روشن دل شتابید به کوری جمله کوران خانه خانه
ایا ای عاقل هشیار پرغم دل ما را مشوران خانه خانه
به نقش دیو چند این عشقبازی لقبشان کرده حوران خانه خانه
بدیدی دانه و خرمن ندیدی بدین حالند موران خانه خانه
مکن چون و چرا بگذار یارا چرا را با ستوران خانه خانه
در آن خانه سماع ختنه سور است ولیکن با طهوران خانه خانه
بنا کرده ست شمس الدین تبریز برای جمع عوران خانه خانه
2346
مکن راز مرا ای جان فسانه شنیدستی مجالس بالامانه
شنیدستی که الدین النصیحه نصیحت چیست جستن از میانه
شنیدستی که الفرقه عذاب فراقش آتش آمد با زبانه
چو لا تاسو علی ما فات گفته ست نمی ارزد به رنج دام دانه
چو فرموده ست حق کالصلح خیر رها کن ماجرا را ای یگانه
هلا برجه که ان الله یدعوا غریبی را رها کن رو به خانه
رها کن حرص را کالفقر فخری چرا می ننگ داری زین نشانه
چو ره بگشاد ابیت عند ربی چه باشد گر کم آید خشک نانه
تجلی ربه نی کم ز کوهی بخوان بر خود مخوان این را فسانه
خدا با توست حاضر نحن اقرب در آن زلفی و بی آگه چو شانه
ولی زان زلف شانه زنده گردد بخوان قرآن نسوی تا بنانه
چو گفته ست انصتو ای طوطی جان بپر خاموش و رو تا آشیانه
2347
خدایا رحمت خود را به من ده دریدی پیرهن تو پیرهن ده
مرا صفرای تو سرگشته کرده ست ز لطف خود مرا صفراشکن ده
اگر عالم به غم خوردن به پای است مده غم را به من با بوالحزن ده
خدایا عمر نوح و عمر لقمان و صد چندان بدان خوب ختن ده
سهیل روی تو اندر یمن تافت مرا راهی به سوی آن یمن ده
2348
فریاد ز یار خشم کرده سوگند به خشم و کینه خورده
برهم زده خانه را و ما را حمال گرفته رخت برده
بر دل قفلی گران نهاده او رفته کلید را سپرده
ای بی تو حیات تلخ گشته ای بی تو چراغ عیش مرده
ای بی تو شراب درد گشته ای بی تو سماع ها فسرده
ای سرخ و سپید بی تو ماندم من زرد و شبم سیاه چرده
ای عشق تو پرده ها دریده سر بیرون کن دمی ز پرده
2349
ای دیده راست راست دیده چون دیده تو کجاست دیده
آن قطره بی وفا چه دیده ست بحر گهر وفاست دیده
اجری خور توتیا چه بیند اجری ده توتیاست دیده
ای آنک ز روز و شب برونی روز و شب مر تو راست دیده
در پرتو آفتاب رویت در رقص چو ذره هاست دیده
بد بی تو دو دیده دشمن جان اکنون ز تو جان ماست دیده
ای دیده تان چو دل پریشان در عین دل شماست دیده
هر دیده جدا جدا از آن است کز دیده ما جداست دیده
چون دیده خدای را ببیند گویی که مگر خداست دیده
چون دیده کوه بر حق افتاد از هر سنگیش خاست دیده
زر شد همه کوه از تجلی یعنی همه کیمیاست دیده
2350
آمد مه و لشکر ستاره خورشید گریخت یک سواره
آن مه که ز روز و شب برون است کو چشم که تا کند نظاره
چشمی که مناره را نبیند چون بیند مرغ بر مناره
ابر دل ما ز عشق این مه گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشق تو زاد حرص تو مرد بی کار شوی هزارکاره
چون آخر کار لعل گردد بی کار نبوده ست خاره
گر بر سر کوی عشق بینی سرهای بریده بر قناره
مگریز درآ تمام بنگر زنده شده گشتگان دوباره
2351
دیدی که چه کرد آن یگانه برساخت پریر یک بهانه
ما را و تو را کجا فرستاد او ماند و دو سه پری خانه
ما را بفریفت ما چه باشیم با آن حرکات ساحرانه
آن سلسله کو به دست دارد بربندد گردن زمانه
از سنگ برون کشید مکری شاباش زهی شکر فسانه
بست او گرهی میان ابرو گم گشت خرد از این میانه
بر درگه او است دل چو مسمار بردوخته خویش بر ستانه
بر مرکب مملکت سوار او است در دست وی است تازیانه
گر او کمر کهی بگیرد که را چو کهی کند کشانه
خود آن که قاف همچو سیمرغ کرده ست به کویش آشیانه
از شرم عقیق درفشانش درها بگداخت دانه دانه
بادی که ز عشق او است در تن ساکن نشود به رازیانه
عشاق مذکرند وین خلق درمانده اند در مثانه
ساقی درده قدح که ماییم مخمور ز باده شبانه
آبی برزن که آتش دل بر چرخ همی زند زبانه
در دست همیشه مصحفم بود وز عشق گرفته ام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح شعر است و دوبیتی و ترانه
بس صومعه ها که سیل بربود چه سیل که بحر بی کرانه
هشیار ز من فسانه ناید مانند رباب بی کمانه
مستم کن و برپران چو تیرم بشنو قصص بنی کنانه
چون مست بود ز باده حق شهباز شود کمین سمانه
بی خویش گذر کند ز دیوار بر روی هوا شود روانه
باخویش ز حق شوند و بی خویش می ها بکشند عاشقانه
دیدم که لبش شراب نوشد کی دید ز لب می مغانه
و آن گاه چی می می خدایی نه از خنب فلان و یا فلانه
ماهی ز کنار چرخ درتافت گم گشت دلم از این میانه
این طرفه که شخص بی دل و جان چون چنگ همی کند فغانه
مشنو غم عشق را ز هشیار کو سردلب است و سردچانه
هرگز دیدی تو یا کسی دید یخدان ز آتش دهد نشانه
دم درکش و فضل و فن رها کن با باز چه فن زند سمانه
2352
یک جام ز صد هزار جان به برخیز و قماش ما گرو نه
ما از خود خویش توبه کردیم ما هیچ نمی رویم از این ده
یک رنگ کند شراب ما را تا هر دو یکی شود که و مه
درویش ز خویشتن تهی شد پر ده تو شراب فقر پر ده
برخیز و به زه کن آن کمان را ماییم کمان و باده چون زه
برجای بماند عقل پرفعل این است سزای پیر فربه
ما غم نخوریم خود کی دیده ست تو بار کشی و او کند عه
بگریز ز غم به سوی شه رو وز خانه عاریت برون جه
2353
جان آمده در جهان ساده وز مرکب تن شده پیاده
سیل آمد و درربود جان را آن سیل ز بحرها زیاده
جان آب لطیف دیده خود را در خویش دو چشم را گشاده
از خود شیرین چنانک شکر وز خویش بجوش همچو باده
خلقان بنهاده چشم در جان جان چشم به خویش درنهاده
خود را هم خویش سجده کرده بی ساجد و مسجد و سجاده
هم بر لب خویش بوسه داده کای شادی جان و جان شاده
هر چیز ز همدگر بزاید ای جان تو ز هیچ کس نزاده
می راند سوی شهر تبریز جان چون شتر و بدن قلاده
2354
ای بی تو حیات ها فسرده وی بی تو سماع مرده مرده
ما بر در عشق حلقه کوبان تو قفل زده کلید برده
هر آتش زنده از دم توست رحم آر بر این دم شمرده
خامیم بیا بسوز ما را در آتش عشق همچو خرده
چون موسی شیر کس نگیریم با شیر توایم خوی کرده
در پرده مباش ای چو دیده خوش نیست به پیش دیده پرده
کم گوی ز عشق و عشق می خور گفتن نبود چنانک خورده
2355
ای دوش ز دست ما رهیده امشب نرهی به جان و دیده
در پنجه ماست دامن تو ای دست در آستین کشیده
حیلت بگذار و آب و روغن ماییم هریسه رسیده
چشم من و چشم تو حریفند ای چشم ز چشم تو چریده
ای داده مرا شراب گلگون گل از رخ زرد من دمیده
زلف چو رسن چو برفشاندی از عشق چو چنبرم خمیده
رفتی و ز چشم من بریدی خون آید لاشک از بریده
بر گرد خیال تو دوانیم ای بر سر ما غمت دویده
بر روزن تو چرا نپرد مرغی ز قفص به جان رهیده
خامش کردم که جمله عیبیم ای با همه عیبمان خریده
2356
ماییم قدیم عشق باره باقی دگران همه نظاره
نظارگیان ملول گشتند ماند این دم گرم شعله خواره
چون چرخ حریف آفتابیم پنهان نشویم چون ستاره
انگشت نما و شهره گشتیم چون اشتر بر سر مناره
از ما بنماند جز خیالی و آن نیز برفت پاره پاره
مردان طریق چاره جستند با هستی خود نبود چاره
در آتش عشق صف کشیدند چون آهن و مس و سنگ خاره
مردانه تمام غرق گشتند اندر دریای بی کناره
2357
ای گشته دلت چو سنگ خاره با خاره و سنگ چیست چاره
با خاره چه چاره شیشه ها را جز آنک شوند پاره پاره
زان می خندی چو صبح صادق تا پیش تو جان دهد ستاره
تا عشق کنار خویش بگشاد اندیشه گریخت بر کناره
چون صبر بدید آن هزیمت او نیز بجست یک سواره
شد صبر و خرد بماند سودا می گرید و می کند حراره
خلقی ز جدایی عصیرت بر راه فتاده چون عصاره
هر چند شده ست خون جگرشان چستند در این ره و چه کاره
بیگانه شدیم بهر این کار با عقل و دل هزارکاره
العشق حقیقه الاماره و الشعر طباله الاماره
احذر فامیرنا مغیر کل سحر لدیه غاره
اترک هذا وصف فراقا تنشق لهوله العباره
بگریخت امام ای موذن خاموش فرورو از مناره
2358
ماییم و دو چشم و جان خیره بنگر تو به عاشقان خیره
تو چون مه و ما به گرد رویت سرگشته چو آسمان خیره
عقل است شبان به گرد احوال فریاد از این شبان خیره
در دیده هزار شمع رخشان وین دیده چو شمعدان خیره
از شرق به غرب موج نور است سر می کند از نهان خیره
بیرون ز جهان مرده شاهی است وز عشق یکی جهان خیره
گویی که مرا از او نشان ده خیره چه دهد نشان خیره
از چشم سیه سپید پرخون کز چشم بود زبان خیره
در روی صلاح دین تو بنگر تا دریابی بیان خیره
2359
آن سفره بیار و در میان نه و آن کاسه به پیش عاشقان نه
انبوه بریز نان که زشت است کآواز دهد کسی که نان نه
تن را چو بنان شکار کردی جان را برگیر و پیش جان نه
امروز قیامت تو برخاست برخیز قدم بر آسمان نه
از آتش عشق نردبان ساز بر گنبد چرخ نردبان نه
ای زهره ز چشم های هندو ترکانه تو تیر در کمان نه
گر سینه زیان کند ز زخمت زخمی دیگر بر آن زیان نه
چون نکته ز راه چشم گویی ما را همه مهر بر دهان نه
ای اشک چو رفتی از در چشم آن جا رو و سر بر آستان نه
2360
ای نقد تو را زکات نسیه بازآ ز خدا جزات نسیه
آید ز خدا جزای خیرت در نقد بلا نجات نسیه
پیش از تو جهات نقد بوده ست از شومی تو جهات نسیه
این دولت تازه بی تو بادا ای طلعت تو بیان نسیه
زیرا که به فال نحس هستت مرگ نقد و حیات نسیه
بر تو همه چیز نسیه بادا الا نبود ممات نسیه
چون جرم تو نقد و توبه نسیه ست دادت امشب برات نسیه
2361
ای روز مبارک و خجسته ما جمع و تو در میان نشسته
ای همنفس همیشه پیش آ تا زنده شود دمی شکسته
پیغام دل است این دو سه حرف بشنو سخن شکسته بسته
یک بار بگو که بنده من کآزاد شوم ز رنج و رسته
آن دست ز روی خویش برگیر تا گل چینیم دسته دسته
یک بار دگر شکرفشان کن طوطی نگر از قفص برسته
2362
ای دو چشمت جاودان را نکته ها آموخته جان ها را شیوه های جان فزا آموخته
هر چه در عالم دری بسته ست مفتاحش تویی عشق شاگرد تو است و درگشا آموخته
از برای صوفیان صاف بزم آراسته وانگهانی صوفیان را الصلا آموخته
وز میان صوفیان آن صوفی محبوب را سر معشوقی مطلق در خلاء آموخته
و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته سر سر عاشقانش در بلا آموخته
عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بی نیاز این اجابت یافته و آن خود دعا آموخته
پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده همچو افلاطون حکمت صد دوا آموخته
با دعا و با اجابت نقب کرده نیم شب سوی عیاران رند و صد دغا آموخته
پرجفایانی که ایشان با همه کافردلی مر وفا را گوش مالیده وفا آموخته
زخم و آتش های پنهانی است اندر چشمشان کآهنان را همچو آیینه صفا آموخته
جمله ایشان بندگان شمس تبریزی شده در تجلی های او نور لقا آموخته
2363
ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته
آتش رخسار تو در بیشه جان ها زده دود جان ها برشده هفت آسمان برخاسته
جوی های شیر و می پنهان روان کرده ز جان وز معانی ساقیان همچو جان برخاسته
کفر را سرمه کشیده تا بدیده کفر نیز شاهد دین را میان مومنان برخاسته
تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی در بیان حال آن دل این زبان برخاسته
رو خرابی ها نگر در خانه هستی ز عشق سقف خانه درشکسته آستان برخاسته
گر چه گوید فارغم از عاشقان لیکن از او بر سر هر عاشقی صد مهربان برخاسته
شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود خون دل یاقوت وار از عکس آن برخاسته
2364
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته
چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض در عزای تو مکان و لامکان بگریسته
جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته
اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند تا مثالی وانمایم کان چنان بگریسته
چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکست لاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته
در حقیقت صد جهان بودی نبودی یک کسی دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیت جان پی دیده بمانده خون چکان بگریسته
غیرت تو گر نبودی اشک ها باریدمی همچنین به خون چکان دل در نهان بگریسته
مشک ها باید چه جای اشک ها در هجر تو هر نفس خونابه گشته هر زمان بگریسته
ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ بر چنان چشم عیان چشم گمان بگریسته
شه صلاح الدین برفتی ای همای گرم رو از کمان جستی چو تیر و آن کمان بگریسته
بر صلاح الدین چه داند هر کسی بگریستن هم کسی باید که داند بر کسان بگریسته
2365
ای ز گلزار جمالت یاسمین پا کوفته وز صواب هر خطایت صد ختن پا کوفته
ای بزاده حسن تو بی واسطه هر مرد و زن وآنگه اندر باغ عشقت مرد و زن پا کوفته
ای رخ شاهانه ات آورده جان پروانه ای صد هزاران شمع دل اندر لگن پا کوفته
ای دماغ عاشقان پرباده منصوریت تا دو صد حلاج عشقت بر رسن پا کوفته
لاغری جان ز ذوقت آن چنان فربه شده می نگنجد در جهان در خویشتن پا کوفته
هدهدان اندر قفص چون زان سلیمان خوش شدند راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته
جان عاشق لامکان و این بدن سایه الست آفتاب جان به رقص و این بدن پا کوفته
قهقهه شادان عشقش کرد مجلس پرشکر بوالحزن شادان شده با بوالحسن پا کوفته
روی و چشم شمس تبریزی گل و نسرین بکاشت در میان نرگس و گل جسم من پا کوفته
2366
ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته
زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب روشنایی کی فزاید سرمه ناکوفته
عاشقان با عاقلان اندرنیامیزد از آنک درنیامیزد کسی ناکوفته با کوفته
عاقلان از مور مرده درکشند از احتیاط عاشقان از لاابالی اژدها را کوفته
مردم چشم از خیالت چون شود پی کوب عشق فرق ها پیدا شود از کوفته تا کوفته
از شکار تو به بیشه جان شیران خون شده در هوای قاف قربت پر عنقا کوفته
عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین عاشقان چون اخترانش راه بالا کوفته
لا چو لالایان زده بر عاشقانش دست رد غیرت الا شده بر مغز لالا کوفته
حاجیان راه جان خسته نگردند از نشاط اشترانشان زیر بار از راه اعضا کوفته
ساربان این غزل گو تا ز بعد خستگی اشتران را مست بینی راه بطحا کوفته
2367
تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده هر زمان گوید که چونی ای دل بی چون شده
دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
چونک کردم رو به بالا من بدیدم یک مهی فتنه خورشید گشته آفت گردون شده
ذره ها اندر هوا و قطره ها در بحرها در دماغ عاشقانش باده و افیون شده
واعظ عقل اندرآمد من نصیحت کردمش خیز مجلس سرد کردی ای چو افلاطون شده
پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون شده
2368
ای به میدان های وحدت گوی شاهی باخته جمله را عریان بدیده کس تو را نشناخته
عقل کل کژچشم گشته از کمال غیرتت وز کژی پنداشته کو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر بر درخت جسم جان نالان شده چون فاخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن من جهان روح را از غیر عشقت آخته
2369
چشم بگشا جان ها بین از بدن بگریخته جان قفص را درشکسته دل ز تن بگریخته
صد هزاران عقل ها بین جان ها پرداخته صد هزاران خویشتن بی خویشتن بگریخته
گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم چون درآمد مست و خندان آن ز من بگریخته
صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترک جان صد هزاران بلبل آن سو از چمن بگریخته
2370
این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده
مخلص کشتی ز باد و غرقه کشتی ز باد هم بدو زنده شده ست و هم بدو بی جان شده
باد اندر امر یزدان چون نفس در امر تو ز امر تو دشنام گشته وز تو مدحت خوان شده
بادها را مختلف از مروحه تقدیر دان از صبا معمور عالم با وبا ویران شده
باد را یا رب نمودی مروحه پنهان مدار مروحه دیدن چراغ سینه پاکان شده
هر که بیند او سبب باشد یقین صورت پرست و آنک بیند او مسبب نور معنی دان شده
اهل صورت جان دهند از آرزوی شبه ای پیش اهل بحر معنی درها ارزان شده
شد مقلد خاک مردان نقل ها ز ایشان کند و آن دگر خاموش کرده زیر زیر ایشان شده
چشم بر ره داشت پوینده قراضه می بچید آن قراضه چین ره را بین کنون در کان شده
همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش از چه لرزد آن ظریف سر به سر ایمان شده
همچو ماهی می گدازی در غم سرلشکری بینمت چون آفتابی بی حشم سلطان شده
چند گویی دود برهان است بر آتش خمش بینمت بی دود آتش گشته و برهان شده
چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان بگو بینمت همچون مسیحا بر سر کیوان شده
ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار بینمت رسته از این و آن و آن و آن شده
بس کن ای مست معربد ناطق بسیارگو بینمت خاموش گویان چون کفه میزان شده
2371
کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته خوش بود این جسم ها با جان ها آمیخته
این صدف های دل ما با چنین درد فراق با گهرهای صفای باوفا آمیخته
روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
وصل و هجران صلح کرده کفر ایمان یک شده بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
گرگ یوسف خلق گشته گرگی از وی گم شده بوی پیراهن رسیده با عما آمیخته
خاک خاکی ترک کرده تیرگی از وی شده آب همچون باده با نور صفا آمیخته
شادیا روزی که آن معشوق جان های لقا آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست کرده جمله را زان غمزه مخمور خویش تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف قفل های بی وفایی با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد از این حرف رهی ز آنک هر حرفی از این با اژدها آمیخته
یک دمی مهلت دهم تا پستتر گیرم سخن ز آنک تند است این سخن با کبریا آمیخته
در ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
قطره زهر و هزاران تنگ تریاق شفا نفخه عیسی دولت با وبا آمیخته
خواری آن جا با عزیزی عهد بسته یک شده پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته
جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان گر چه این جا هست جان ها با غلا آمیخته
از پی آن جان جان جان ها چنان گوهر شده مس جان با جان جان چون کیمیا آمیخته
آخر دور جهان با اولش یک سر شده ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
در سرای بخت رو یعنی که تبریز صفا تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
2372
هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره که بود در تک دریا کف دریا به کناره
چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق رخ خورشید چو دیدی هله گم شو چو ستاره
چو بدان بنده نوازی شده ای پاک و نمازی همگان را تو صلا گو چو موذن ز مناره
تو در این ماه نظر کن که دلت روشن از او شد تو در این شاه نگه کن که رسیده ست سواره
نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزت به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
کی بود آب که دارد به لطافت صفت او که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
تو همه روز برقصی پی تتماج و حریره تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره
چو بدیدم بر سیمش ز زر و سیم نفورم که نفور است نسیمش ز کف سیم شماره
تو از آن بار نداری که سبکسار چو بیدی تو از آن کار نداری که شدستی همه کاره
همه حجاج برفته حرم و کعبه بدیده تو شتر هم نخریده که شکسته ست مهاره
بنگر سوی حریفان که همه مست و خرابند تو خمش باش و چنان شو هله ای عربده باره
2373
مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه
بمشو غره پرستش بمده ریش به دستش وگرت شاه کند او که تویی یار یگانه
سوی صحرای عدم رو به سوی باغ ارم رو می بی درد نیابی تو در این دور زمانه
به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی به خدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه
بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من بروم گر نروم من کندم گوش کشانه
همه میرند ولیکن همه میرند به پیشت همه تیر ای مه مه رو نپرد سوی نشانه
ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را ز کی آموخت خدایا عجب این فعل و بهانه
چو تو را حسن فزون شد خردم صید جنون شد چو مرا درد فزون شد بده آن درد مغانه
چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی چو در این حلقه نگینی مجه ای جان زمانه
تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او تو مگو تا که بگوید لب آن قندفسانه
2374
هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه
بجز از دست فلانی مستان باده که آن می برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه
بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه
نه سماع است نه بازی که کمندی است الهی منگر سست به نخوت تو در این بیت و ترانه
نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه
به دهان تو چنین تیغ نهاده ست نهنده مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه
که خیالات سفیهان همه دربان الهند نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه
نگذارند غران را که درآیند به لشکر که بخندد لب دشمن ز کر و فر زنانه
چو ندیده ست نشانه نبود اسپر و تیرش چو نخورده ست دوگانه نبود مرد یگانه
2375
سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه
بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش به همان کوی وطن کن بنشین بر در روزه
بنگر دست رضا را که بهاری است خدا را بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه
هله ای غنچه نازان چه ضعیفی و چه یازان چو رسن باز بهاری بجه از چنبر روزه
تو گلا غرقه خونی ز چیی دلخوش و خندان مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه
ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی بستان گندم جانی هله از بیدر روزه
2376
صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده غم تو به توی ما را تو به جرعه ای صفا ده
که غم تو خورد ما را چه خراب کرد ما را به شراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی بنهان ز دست خصمان تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگ ها را بنواز چنگ ها را ز عراق و از سپاهان تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی دو هزار مست تشنه قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا ده
به نظاره جوانان بنشسته اند پیران به می جوان تازه دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری ملک و شراب داری ز شراب جان عطا ده
2377
ای خداوند یکی یار جفاکارش ده دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان می گذرد غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده
گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همی کرد دل ما را پار زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شده ست او که مرا یاد نماند ببر انکار از او و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده
2378
صد خمار است و طرب در نظر آن دیده که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی که رخ خود به کف پاش بود مالیده
عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی که سلام از لب آن یار بود بشنیده
پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده
نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد هیچ دیدی تو نیی بی نفسی نالیده
گر بداند که حریف لب کی خواهد شد کی برنجد ز بریدن قلم بالیده
گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر فرق این بس که تویی فرق مرا خاریده
جرعه ای کن فیکون بر سر آن خاک بریخت لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
2379
بده آن باده جانی که چنانیم همه که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم روح مطلق شده و تابش جانیم همه
همه دربند هوااند و هوا بنده ماست که برون رفته از این دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار همه دکان بفروشیم که کانیم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد که به صورت مثل کون و مکانیم همه
زعفران رخ ما از حذر چشم بد است ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم که جز از دست و کفت می نستانیم همه
هر کی جان دارد از گلشن جان بوی برد هر کی آن دارد دریافت که آنیم همه
دل ما چون دل مرغ است ز اندیشه برون که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه
ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند که کمربخشتر از بخت جوانیم همه
جان ما را به صف اول پیکار طلب ز آنک در پیش روی تیر و سنانیم همه
در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم ز آنک چون نور سحر پرده درانیم همه
شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم گرگ بودیم کنون شهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای سوی او با دل و جان همچو روانیم همه
2380
پیش جوش عفو بی حد تو شاه توبه کردن از گناه آمد گناه
بس که گمره را کنی بس جست و جو گمرهی گشته ست فاضلتر ز راه
منطقم را کرد ویران وصف تو راه گفتن بسته شد مانده ست آه
آه دردت را ندارم محرمی چون علی اه می کنم در قعر چاه
چه بجوشد نی بروید از لبش نی بنالد راز من گردد تباه
بس کن ای نی ز آنک ما نامحرمیم زان شکر ما را و نی را عذر خواه
2381
عشق بین با عاشقان آمیخته روح بین با خاکدان آمیخته
چند بینی این و آن و نیک و بد بنگر آخر این و آن آمیخته
چند گویی بی نشان و بانشان بی نشان بین با نشان آمیخته
چند گویی این جهان و آن جهان آن جهان بین وین جهان آمیخته
دل چو شاه آمد زبان چون ترجمان شاه بین با ترجمان آمیخته
اندرآمیزید زیرا بهر ماست این زمین با آسمان آمیخته
آب و آتش بین و خاک و باد را دشمنان چون دوستان آمیخته
گرگ و میش و شیر و آهو چار ضد از نهیب قهرمان آمیخته
آن چنان شاهی نگر کز لطف او خار و گل در گلستان آمیخته
آن چنان ابری نگر کز فیض او آب چندین ناودان آمیخته
اتحاد اندر اثر بین و بدان نوبهار و مهرگان آمیخته
گر چه کژبازند و ضدانند لیک همچو تیرند و کمان آمیخته
قند خا خاموش باش و حیف دان قند و پند اندر دهان آمیخته
شمس تبریزی همی روید ز دل کس نباشد آن چنان آمیخته
2382
ای بخاری را تو جان پنداشته حبه زر را تو کان پنداشته
ای فرورفته چو قارون در زمین وی زمین را آسمان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را لعبتان را مردمان پنداشته
ای کرانه رفته عشق از ننگ تو ای تو خود را در میان پنداشته
ای گرفته چشمت آب از دود کفر دود را نور عیان پنداشته
ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم عاشقان را همچنان پنداشته
مستی شهوت نشان لعنت است ای نشان را بی نشان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت وی خدا را بی زبان پنداشته
ماهتابش می زند بر کوریت ای تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خویشتن را گفته ام ای تو هجو دیگران پنداشته
2383
عشق تو از بس کشش جان آمده کشتگانت شاد و خندان آمده
جان شکرخای است لیکن از توش شکری دیگر به دندان آمده
دوش دیدم صورت دل را چنانک باز خوش بر دست سلطان آمده
صید کرده جان هر مشتاق را پر پرخون سوی جانان آمده
جمله جان ها سوی تو آید بود یک جوی زر جانب کان آمده
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست ای تو از عشاق و رندان آمده
گفت خون باشد زبان عاشقی عشق را خون است برهان آمده
بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست راست گویم نور یزدان آمده
درد درد شمس تبریزی مرا لحظه لحظه گنج درمان آمده
2384
جسته اند دیوانگان از سلسله ز آنک برزد بوی جان از سلسله
نعره ها از عاشقان برخاسته الامان و الامان از سلسله
جان مشتاقان نمی گنجد همی در زمین و آسمان از سلسله
پیش لیلی می برم من هر دمی جان مجنون ارمغان از سلسله
حلقه های عشق تو در گوش ماست هوش ما را تو مران از سلسله
فتنه بین کز سلسله انگیختی فتنه را هم می نشان از سلسله
صد نشان بر پای جان از بند توست گر چه جان شد بی نشان از سلسله
شمس تبریزی مرادم زلف توست گر چه کردم من بیان از سلسله
2385
روز ما را دیگران را شب شده ز آفتابی اختران را شب شده
تیر دولت های ما پیروز شد تیر جست و مر کمان را شب شده
روز خندان در رخ عین الیقین کافرستان گمان را شب شده
برپریده مرغ ایمانت کنون بی امان خواهی امان را شب شده
هر دمی روز است اندر کان جان روز نقد توست کان را شب شده
عاشقان را روزهای بی نشان عاقل رسم و نشان را شب شده
2386
قرابه باز دانا هش دار آبگینه تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه
چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران مجروح و خسته گردد این خود بود کمینه
وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری بر موزه محبت افتد هزار پینه
بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه
نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی از دست حق رسیده بی واسطه قنینه
در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی در رزمگاه محنت که آن نه و که این نه
جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز نو نو طرب فزاید بی کهنه های دینه
2387
پیغام زاهدان را کآمد بلای توبه با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه
هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه
شرط است بی قراری با آهوی تتاری ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه
در صید چون درآید بس جان که او رباید یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد گرد غبار اسبش صد توتیای توبه
از باده لب او مخمور گشته جان ها و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده بی شمس حق تبریز روزی که ره نماید ای وای وای توبه
2388
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته خود را سپس کشیده پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان باغی به من نموده ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان مانند قند در نی شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند سوداگری است موزون میزان من گرفته
چون گلشکر من و او در همدگر سرشته من خوی او گرفته او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی گر گرد درد گردی فرمان من گرفته
در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی زین بحر سر برآری مرجان من گرفته
بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته
ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده پیمانه جام کرده پیمان من گرفته
من دامنش کشیده کای نوح روح دیده از گریه عالمی بین طوفان من گرفته
تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته تو یار غار وآنگه یاران من گرفته
گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر عشاق روح گشته ریحان من گرفته
یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته مستان و می پرستان میدان من گرفته
همچو سگان تازی می کن شکار خامش نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته
تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی اشراق نور رویش کیهان من گرفته
2389
در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه زاده
کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده
نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده
ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده
در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی چون غنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده
چون آینه است عالم نقش کمال عشق است ای مردمان کی دیده است جزوی ز کل زیاده
چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان دلبر چو گل سوار است باقی همه پیاده
هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده
آن شه صلاح دین است کو پایدار بادا دست عطاش دایم در گردنم قلاده
2390
آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده فردا از او ببینی صد حور رو گشاده
بنگر به شهوت خود ساده ست و صاف بی رنگ یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده
زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است شش خانه های او بین از شهد پر نهاده
اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر در خان خود تو بنگر از نه فلک زیاده
تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن برگیر کاه گل را از روی خنب باده
سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد آتش رخی برآید از زیر این سجاده
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
2391
بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده دروازه بلا را بر عشق باز کرده
بازار یوسفان را از حسن برشکسته دکان شکران را یک یک فراز کرده
شمشیر درنهاده سرهای سروران را و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز کرده
خود کشته عاشقان را در خونشان نشسته و آن گاه بر جنازه هر یک نماز کرده
آن حلقه های زلفت حلق که راست روزی ای ما برون حلقه گردن دراز کرده
از بس که نوح عشقت چون نوح نوحه دارد کشتی جان ما را دریای راز کرده
ای یک ختن شکسته ای صد ختن نموده وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز کرده
بخت ابد نهاده پای تو را به رخ بر کت بنده کمینم وآنگه تو ناز کرده
ای خاک پای نازت سرهای نازنینان وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده
ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز گاهم چو زر بریده گاهم چو گاز کرده
2392
ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده دل رفته ما پی دل چون بی دلان دویده
دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری تا شحنه فراقت دستان دل بریده
از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده نی را ز ناله من در جان شکر دمیده
در سایه های عشقت ای خوش همای عرشی هر لحظه باز جان ها تا عرش برپریده
ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین از آب عشق رسته وین آهوان چریده
دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو هر دیده خویشتن را در آینه بدیده
سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز گوش رباب جانی برتافته شنیده
2393
برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده
بهر رضای مستی برجه بکوب دستی دستی قدح پرستی پرراوق گزیده
ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن افیون شود مرا نان مخموری دو دیده
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت آن دیده اش ندیده گوشیش ناشنیده
او آب زندگانی می داد رایگانی از قطره قطره او فردوس بردمیده
از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم زان سر چه دارد آن جان گفتار دم بریده
با این همه دهانم گر رشک او نبستی صد جای آسمان را تو دیدیی دریده
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را کی داند آفرین را این جان آفریده
با این که می نداند چون جرعه ای ستاند مستی خراب گردد از خویش وارهیده
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را بیرون نجسته ای تو زین چرخه خمیده
2394
از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سر من آنچ از سرم برآرد نو کرد عشق ما را باده هزارساله
می گشت دین و کیشم من مست وقت خویشم نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله
من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم بر جام می نبشتم این بیع را قباله
ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه کاین کاله بیش ارزد وآنگه چگونه کاله
بربند این دهان را بگشا دهان جان را بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله
نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله
جان های آسمانی سرمست شمس تبریز بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله
2395
دیدم نگار خود را می گشت گرد خانه برداشته ربابی می زد یکی ترانه
با زخمه چو آتش می زد ترانه خوش مست و خراب و دلکش از باده مغانه
در پرده عراقی می زد به نام ساقی مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی در دست او سبویی از گوشه ای درآمد بنهاد در میانه
پر کرد جام اول زان باده مشعل در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه
بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را آنگه بکرد سجده بوسید آستانه
بستد نگار از وی اندرکشید آن می شد شعله ها از آن می بر روی او دوانه
می دید حسن خود را می گفت چشم بد را نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه
2396
ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه بی دست و دل شدستم دستی بر این دلم نه
من آب تیره گشته در راه خیره گشته از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه
کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه
هر حاصلی که دارم بی حاصلی است بی تو سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه
خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد زان آتشی که داری بر شمع قابلم نه
چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه
از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل سحری بکن حلالی در چاه بابلم نه
گفتی الست زان دم حاصل شده ست جانم تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه
کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه
ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
2397
ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته
صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده صد زین قدح کشیده چون عاقلان نشسته
یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته
از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت هم پوست بردریده هم استخوان شکسته
دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته
ای بنده کمینت گشته چو آبگینه بشکسته آبگینه صد دست و پا بخسته
در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته
2398
آن دم که دررباید باد از رخ تو پرده زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده
از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ ای رخت های خود را از رخت ما نورده
ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده
اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران صافت چگونه باشد چون جان فزاست درده
تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی چه جوش ها برآرد این عالم فسرده
ای دوش لب گشاده داد نبات داده خوش وعده ای نهاده ما روزها شمرده
بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده
ای شیر هر شکاری آخر روا نداری دل را به خرده گیری سوزیش همچو خرده
گر چه در این جهانم فتوی نداد جانم گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده
ای دوست چند گویی که از چه زردرویی صفراییم برآرم در شور خویش زرده
کی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را کاین را به تو سپردم ای دل به ما سپرده
نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم ز آسیب این دو حالت جان می شود فشرده
هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد گفتار ما ز دل ها زو می شود سترده
2399
ای از تو من برسته ای هم توام بخورده هم در تو می گدازم چون از توام فسرده
گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم زیرا که می نگردد انگور نافشرده
چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی و آن گاه اندک اندک باز آن طرف ببرده
از روزن تن خود چون نور بازگردیم در قرص آفتابی پاک از گناه و خرده
آن کس که قرص بیند گوید که گشت زنده و آن کو به روزن آید گوید فلان بمرده
در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده
ای اصل اصل دل ها ای شمس حق تبریز ای صد جگر کبابت تا چیست قدر گرده
2400
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده دل ناز و باز کرده و دلدار آمده
مه را نگر برآمده مهمان شب شده دامن کشان ز عالم انوار آمده
خورشید را نگر که شهنشاه اختر است از بهر عذر گازر غمخوار آمده
منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست اندر طواف نقطه چو پرگار آمده
آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود اندر وثاق این دل بیمار آمده
این عشق همچو روح در این خاکدان غریب مانند مصطفاست به کفار آمده
همچون بهار سوی درختان خشک ما آن نوبهار حسن به ایثار آمده
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر زو باغ زنده گشته و در کار آمده
جان را اگر نبینی در دلبران نگر با قد سرو و روی چو گلنار آمده
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر منصوروار شاد سوی دار آمده
در عین مرگ چشمه آب حیات دید آن چشمه ای که مایه دیدار آمده
آمد بهار عشق به بستان جان درآ بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
اقرار می کنند که حشر و قیامت است آن مردگان باغ دگربار آمده
ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن چون بی خبر مباش به اخبار آمده
2401
ای صد هزار خرمن ها را بسوخته زین پس مدار خرمن ما را بسوخته
از عشق سنگ خارا بر آهنی زده برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته
از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته
سرنای این دلم ز تو بنواخت پرده ای هم پرده اش دریده و سرنا بسوخته
در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت تا روز حشر بینی سرما بسوخته
از عالم نه جای ندا کرد عشق تو هر جان که گوش داشته برجا بسوخته
ای لطف سوزشی که شرار جمال تو جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته
آن روی سرخ را می احمر دمی بدید صفرای عشق او می حمرا بسوخته
آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر سودای تو برآید و صفرا بسوخته
طبعی که لاف زلف مطرا همی زدی از جعد طره تو مطرا بسوخته
در وا شدم به جستن تو جانب فلک در وا نگشت ماندم دروا بسوخته
کی بینم از شعاع وصال تو آتشی راه دراز هجر ز پهنا بسوخته
من چون سپند رقص کنان اندر او شده شعر تر و قصیده غرا بسوخته
اندرفتاده برق به دکان عاشقان بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته
زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک ز اکسیر مس ها را استا بسوخته
ایمان و مومنان همه حیران شده ز عشق زنار پیر راهب ترسا بسوخته
برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده ابری که پرده گشت ز بالا بسوخته
2402
باده بده ساقیا عشوه و بادم مده وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده
باده از آن خم مه پر کن و پیشم بنه گر نگشایم گره هیچ گشادم مده
چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر باده نخواهم دگر مست فتادم مده
چاکر خنده توام کشته زنده توام گر نه که بنده توام باده شادم مده
فتنه به شهر توام کشته قهر توام گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده
صدقه از آن لعل کان بخش بر این پرزیان ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده
هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
شمس حق نیک نام شد تبریزت مقام گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
2403
ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده ز آنک بدادی نخست هیچ جز آنم مده
شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو جان بهارم ز تو رسم خزانم مده
جان چو تویی بی شکی پیش تو جان جانکی باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده
پردگی و فاش تو آفت او باش تو جان رهی باش تو جان و روانم مده
دوش بدادی مرا از کف خود باده را چون که چنینم درآ جز که چنانم مده
غیر شرابی چو زر ای صنم سیمبر هیچ ندانم دگر ز آنک ندانم مده
نیست شدم در چمن قفل بر آن در بزن هر کی بپرسد ز من هیچ نشانم مده
شیر پراکنده ام زخم تو را بنده ام بی تو اگر زنده ام جز به سگانم مده
زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم بی همگان خوشترم با همگانم مده
خسرو تبریزیان شمس حق روحیان پر شده از تو دهان زخم زبانم مده
2404
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره تا چه زند زهره از آینه و جندره
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق ریخته گلگونه اش یاوه شده قنجره
پنجره ای شد سماع سوی گلستان تو گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره
آه که این پنجره هست حجابی عظیم رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره
از شکرینی که هست بهر بخاییدنش لب همه دندان شده ست بر مثل دستره
دست دل خویش را دیدم در خمره ای گفتم خواجه حکیم چیست در این خنبره
گفت شراب کسی کو همگی چرخ را با همه دولاب جان می نخرد یک تره
کره گردون تند پیشش پالانیی بر سر میدان او جان خر باتوبره
ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت نصرت بر میمنه دولت بر میسره
ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین هین که رسید آفتاب جانب برج بره
2405
ای همه منزل شده از تو ره بی رهه بی قدمی رقص بین بی دهنی قهقهه
از سر پستان عشق چونک دمی شیر یافت قامت سروی گرفت کودکک یک مهه
روی ببینید روی بهر خدا عاشقان گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه
والله کو یوسف است بشنو از من از آنک بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه
چونک نماید جمال گوش سوی غیب دار عرش پر از نعره هاست فرش پر از وه وهه
عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه
آنک ز تبریز دید یک نظر شمس دین طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه
2406
ایا دلی چو صبا ذوق صبح ها دیده ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده
گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه کمر ببسته و در کوه کهربا دیده
ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده
چو جوششی و بخاری فتاد در دریا ز لذت نظرش رست در قفا دیده
چو موج موج درآمیخت چشم با دریا عجب عجب که همه بحر گشت یا دیده
به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس چنین بود نظر پاک کبریادیده
نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحید صفات طالب و مطلوب را جدا دیده
اله را کی شناسد کسی که رست ز لا ز لا کی رست بگو عاشق بلادیده
رموز لیس و فی جبتی بدانسته هزار بار من این جبه را قبا دیده
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت تویی حیات من ای دیده خدادیده
2407
زهی لواء و علم لا اله الا الله که زد بر اوج قدم لا اله الا الله
چگونه گرد برآورد شاه موسی وار ز بحر هست و عدم لا اله الا الله
ستاده اند صفات صفا ز خجلت او به پیش او به قدم لا اله الا الله
یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است زهی خوشی ستم لا اله الا الله
ز هر طرف که نظر کرد می برویاند هزار باغ ارم لا اله الا الله
ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی ز موج لطف و کرم لا اله الا الله
ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس که ببینیش تو به غم لا اله الا الله
چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
برآید از دل و از جان الست شه شنود هزار بانگ نعم لا اله الا الله
بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین زهی شفای سقم لا اله الا الله
دلم طواف به تبریز می کند محرم در آن حریم حرم لا اله الا الله
زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در بگوید او که منم لا اله الا الله
2408
چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه ز ذره ذره شنو لا اله الا الله
چه جای ذره که چون آفتاب جان آمد ز آفتاب ربودند خود قبا و کلاه
ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه
سری ز خاک برآور که کم ز مور نه ای خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه
از آن به دانه پوسیده مور قانع شد که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه
بگو به مور بهار است و دست و پا داری چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه
چه جای مور سلیمان درید جامه شوق مرا مگیر خدا زین مثال های تباه
ولی به قد خریدار می برند قبا اگر چه جامه دراز است هست قد کوتاه
بیار قد درازی که تا فروبریم قبا که پیش درازیش بسکلد زه ماه
خموش کردم از این پس که از خموشی من جدا شود حق و باطل چنانک دانه ز کاه
2409
که بوده است تو را دوش یار و همخوابه که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه
چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شده ست پریت خوانده به حمام و کرده ات لابه
چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه
ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام که جمله قبه زجاجی شده ست چون تابه
خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا که هر کی نسبت تو یافت گشت نسابه
2410
مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته که شرم بادت از آن زلف های آشفته
از این سپس منم و شب روی و حلقه یار شب دراز و تب و رازهای ناگفته
برون پرده درند آن بتان و سوزانند که لطف های بتان در شب است بنهفته
به خواب کن همه را طاق شو از این جفتان به سوی طاق و رواقش مرو به شب جفته
بدانک خلوت شب بر مثال دریایی است به قعر بحر بود درهای ناسفته
رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی که باشدت عوض حج های پذرفته
2411
دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده زهی مبارک و زیبا به فال در دیده
به بوی وصل دو دیده خراب و مست شده ست چگونه باشد یا رب وصال در دیده
چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده
دو دیده را بگشا نور ذوالجلال ببین ز فر دولت آن خوش خصال در دیده
چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید گشاد هدهد جان پر و بال در دیده
چو آفتاب جمالش بدیده ها درتافت چه شعله هاست ز نور جلال در دیده
چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم عقول هیچ ندارد مجال در دیده
دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین چه باده هاست از او مال مال در دیده
2412
چو مست روی توام ای حکیم فرزانه به من نگر تو بدان چشم های مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه است که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه
بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری درخت های عجب سر کند ز یک دانه
دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند که می زند عجمی تیرهای ترکانه
مرا و خانه دل را چنان به یغما برد که می دود حسنک پابرهنه در خانه
به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه
صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح که فارغ است سر زلف حور از شانه
2413
عجب دلی که به عشق بت است پیوسته عجبتر این که بتش پیش او است بنشسته
بمال چشم دلا بهترک از این بنگر مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته
دو کف به سوی دعا سوی بحر می رانی نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته
خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته
اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش از آن طلب چو به خود وانگشت شد خسته
میان گلبن دل جان بخسته از خاری ببین دلا تو ز خاری هزار گلدسته
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته
بیا به شهر عدم درنگر در آن مستان ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته
نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا و زین بساط فنا هر دو دست خود شسته
2414
ز لقمه ای که بشد دیده تو را پرده مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده
حیات خویش در آن لقمه گر چه پنداری ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده
چرا مکن تو در این جا مگو چرا نکنم که چشم جان را گشته است این چرا پرده
طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده ست عروس پرده نموده ست مر تو را پرده
چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید خیال هاست شده بر در صفا پرده
خیال طبع به روی خیال روح آید ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده
دلا جدا شو از این پرده های گوناگون هلا که تا نکند مر تو را جدا پرده
2415
تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده بدیده گریه ما را بدین بخندیده
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده
ز درد و حسرت تو جان لاله ها سیه است گل از جمال رخ توست جامه بدریده
ز خلق عالم جان های پاک بگزیدند و آنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده
بدانک عشق نبات و درخت او خشک است به گرد گرد درخت من است پیچیده
چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده
خزینه های جواهر که این دلم را بود قمارخانه درون جمله را ببازیده
هزار ساغر هستی شکسته این دل من خمار نرگس مخمور تو نسازیده
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
2416
برو برو که به بز لایق است بزغاله برو که هست ز گاوان حیات گوساله
برو برو که خران گله گله جمع شدند خر جوان و خر پیر و خر دو یک ساله
ز ناله تو مرا بوی خر همی آید که خر کند به علف زار و ماده خر ناله
دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر گلوله های پلیدی برای جلاله
در آن زمان که خران بول خر به بو گیرند زهی زمان و زهی حالت و زهی حاله
میا میا که به میدان دل خران نرسند به صد هزار حیل می رسند خیاله
دلاله کیست بلیس این عروس دنیا را عروس را تو قیاسی بکن ز دلاله
خموش باش سخن شرط نیست طالب را که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله
2417
خلاصه دو جهان است آن پری چهره چو او نقاب گشاید فنا شود زهره
چو بر براق معانی کنون سوار شود به پیش سلطنت او که را بود زهره
ستارگان سماوات جمله مات شوند به طاس چرخ چو آن شه درافکند مهره
چو روح قدس ببیند ورا سجود کند فرشتگان مقرب برند از او بهره
همای عرش خداوند شمس تبریزی که هفت بحر بود پیش او یکی قطره
2418
ای جان ای جان فی ستر الله اشتر می ران فی ستر الله
جام آتش درکش درکش پیش سلطان فی ستر الله
ساغر تا لب می خور تا شب اندر میدان فی ستر الله
چشمش را بین خشمش را بین پنهان پنهان فی ستر الله
یاری شنگی پروین رنگی آمد مهمان فی ستر الله
دیدم مستش خستم دستش آسان آسان فی ستر الله
ساقی برجه باده درده پنگان پنگان فی ستر الله
2419
خوش بود فرش تن نور دیده خوش بود مرغ جان بپریده
جان نادیده خسیس شده جان دیده رسیده در دیده
جان زرین و جان سنگین را چون کلوخ از برنج بگزیده
سر کاغذ گشاده دست اجل نقد در کاغذ است پیچیده
خمره پرعسل سرش بسته پشت و پهلوش را تو لیسیده
خمره را بر زمین زن و بشکن دیده نبود چنانک بشنیده
شمس تبریز بشکند خم را که ز نامش فلک بلرزیده
2420
آمد آمد نگار پوشیده صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون همی رسد به دماغ همچو مشک تتار پوشیده
تا از آن بو برند مشتاقان سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز صدقه جانت بوسه ای یا کنار پوشیده
2421
مطرب جان های دل برده تا به شب تا به شب همین پرده
جان هایی که مست و مخمورند بر سر باده باده ای خورده
در خرابات مفردان رفته خرقه آب و گل گرو کرده
2422
رخ نفسی بر رخ این مست نه جنگ و جفا را نفسی پست نه
سیم اگر نیست به دست آورم باده چون زر تو بر این دست نه
ای تو گشاده در هفت آسمان دست کرم بر دل پابست نه
پیشکشم نیست بجز نیستی نیستیم را تو لقب هست نه
هم شکننده تو هم اشکسته بند مرهم جان بر سر اشکست نه
مهر بر آن شکر و پسته منه مهر بر این چاکر پیوست نه
گفته امت ای دل پنجاه بار صید مکن پای در این شست نه
2423
یا رشا فدیته من زمن رایته لست تقول اننی ارحم من سبیته
محرقنی برده کفی اذا دعوته محتجب بصده عنی اذا اتیته
آه الیس ناظری مختلف لطیفه آه الیس مهجتی مسکنه و بیته
قد زرع الفراق فی خدی بذر زعفر وشت علی العیون من کثره ما سقیته
قوسک حیث ما رمی السهم اصاب مقلتی سهمک ظل من دمی یکتب قد کفیته
2424
هل طربا لعاشق وافقه زمانه افلح فی هوائه اصلح فیه شانه
هدده فراقه من غمرات یومه ثم اتاه لیله من قمر امانه
قال لبدره لقد احرق فیک باطنی قال له حبیبه صرت انا ضمانه
لا کقتول عاشق یقتلنا بشارق حان وفاتنا و لا یمکننا بیانه
اعظم کل شهوه هان لدی وصاله اطیب کل طیب ظل لنا مکانه
قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه ان قمر ینوبه او شجر وبانه
اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه افضل من عیوننا کان لنا عیانه
رب لسان قائل یلفظ نار خده احرق من شراره یوماذ لسانه
احرقه شراره ثم اتی نهاره نوره بناطق اصبح ترجمانه
2425
طوبی لمن آواه سر فواده سکن الفواد بعشقه و وداده
نفس الکریم کمریم و فواده شبه المسیح و صدره کمهاده
اذن الفواد لکی یبوح بسره شرح الصدور کرامه لعباده
رحم القلوب بفتح ها و فتوح ها قهر النفوس سیاسه لجهاده
کشف الغطاء و لا انتظار و لا نسا فرح السعید تانسا بعتاده
عشقوا لرایه ربهم و تعلقوا و العرش یخضع حالهم بعماده
و صلوا الی نظر الحبیب بفضله و الحق ارشدهم بحسن رشاده
القوم معشوقون فی اوصافهم و الحق عاشقهم علی افراده
حار العقول به عاشقیه تحیرا کیف العقول به معشقیه فناده
لا تنکرن و لا تکن متصرفا بالعقل فی هذا و خف لکیاده
فالامر اعظم من تصرف حکمنا و الود بالجبار من اعقاده
ملک البصیره من ممالک شیخنا یعطی و یمنع ما یشا بمراده
ما غاب من قلبی شعاشع خده لا تشمتوا بصدوده و بعاده
شمس المصیف اذا نآی بغروبه ما غاب حر الشمس من عباده
تبریز جل به شمس دین سیدی ما اکرم المولی بکثر رماده
2426
فدیتتک یا ستی الناسیه الی کم تشد فم الخابیه
الا فاملای منه لی کاسه تذکرنی صفوه ناسیه
فما کاسه منه الا نجی و تاتی باخت لها آبیه
2427
گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی
گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی
ور گنج های لعل او یک گوشه بر پستی زدی هر گوشه ویرانه ای صد گنج قارون آمدی
نقشی که بر دل می زند بر دیده گر پیدا شدی هر دست و رو ناشسته ای چون شیخ ذاالنون آمدی
ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی می کند چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی
ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی
مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است دو کون اگر مهمان شدی این لوت افزون آمدی
2428
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین و آن نرگس خمار بین و آن غنچه های احمری
گلبرگ ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر آویزها و حلقه ها بی دستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر وز رنگ در بی رنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت می کند نسرین اشارت می کند کاینک پس پرده است آن کو می کند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را چون این گل بدرنگ را در رنگ ها می آوری
گر شاخه ها دارد تری ور سرو دارد سروری ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری
2429
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری
یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری
ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی پری
تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از دوسری
آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا نفسری
خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری
خورشید عشق لم یزل زان تافته ست اندر دلت کاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری
خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری
شه باز را گوید که من زان بسته ام دو چشم تو تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری
گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاکری
گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری
آن کس کز این جا زر برد با دلبری دیگر خورد تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد از خری
آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری
عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری
نی مشتری بی نوا بل نور الله اشتری گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن بویی بری
ما را چو مریم بی سبب از شاخ خشک آید رطب ما را چو عیسی بی طلب در مهد آید سروری
بی باغ و رز انگور بین بی روز و بی شب نور بین وین دولت منصور بین از داد حق بی داوری
از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد بر صورت گرمابه ای چون کودکان کمتر گری
فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را دروازه موران شده آن چشم های عبهری
مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده اناالیه آمده کان سو نگر گر مبصری
یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری
2430
ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می روی دانا و بینای رهی آن سو که دانی می روی
بی همره جسم و عرض بی دام و دانه و بی غرض از تلخکامی می رهی در کامرانی می روی
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین نی روح حیوان زمین تو جان جانی می روی
ای چون فلک دربافته ای همچو مه درتافته از ره نشانی یافته در بی نشانی می روی
ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او از مدرسه اسمای او اندر معانی می روی
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو تا کس نپندارد که تو بی ارمغانی می روی
کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق کز مستعینی می رهی در مستعانی می روی
شب کاروان ها زین جهان بر می رود تا آسمان تو خود به تنهایی خود صد کاروانی می روی
ای آفتاب آن جهان در ذره ای چونی نهان وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می روی
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب تا چشم پندارد که تو اندر مکانی می روی
ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری می شوی وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی می روی
آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر تا چند در رنگ بشر در گله بانی می روی
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان کی بینمت پنهان چو جان در بی زبانی می روی
2431
این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله ای که هر کجا مرده بود زنده کنم بی حیله ای
خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله ای
گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیله ای
گر حبه ای آید به من صد کان پرزرش کنم دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله ای
از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیله ای
هر لحظه نومید را خرمن دهم بی کشتنی هر لحظه درویش را قربت دهم بی چله ای
چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی اندیشه های خوش نهم اندر دماغ و کله ای
می ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله ای
خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیله ای
تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله ای
2432
ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه ای هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانه ای
ای غوث هر بیچاره ای واگشت هر آواره ای اصلاح هر مکاره ای مقصود هر افسانه ای
ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی خواهم که یاران را دهی یک یاریی یارانه ای
در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو بی فیض شربت های تو عالم تهی پیمانه ای
هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانه ای
هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانه ای
ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانه ای
یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانه ای
اندیشه و فرهنگ ها دارد ز عشقت رنگ ها شب تا سحرگه چنگ ها ماه تو را حنانه ای
عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانه ای
ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی بیدار می بینم بسی لیک از پی دانگانه ای
بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش تا روز بیدار و به هش بر گوشه دکانه ای
چون روز گردد می دود از بهر کسب و بهر کد تا خشک نانه او شود مشتری ترنانه ای
ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانه ای
امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد ترکیب و تالیفت دهد با عقل کل جانانه ای
خامش که تو زین رسته ای زین دام ها برجسته ای جان و دل اندربسته ای در دلبری فتانه ای
2433
ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی
پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی
مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی
ای عمر بی مرگی ز تو وی برگ بی برگی ز تو الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی
عاشق در این ره چون قلم کژمژ همی رفتش قدم بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی
حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی
آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی
در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی
از اختران در سنگ و گل تاثیرها درریختی وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی
در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه یک خاک را کردی پدر یک خاک مادر ساختی
از گور در جنت اگر درها گشایی قادری در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی
در آتش خشم پدر صد آب رحمت می نهی و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی
از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی
روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع کآب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی
ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی
2434
از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی
ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان صد آفتاب و چرخ را چون ذره ها برهم زدی
یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی
از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی
بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کاندر حرم هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی
نقشی است بی مثل آن رخش پرنور پاک خالقش زلفی است مشکین طره اش یا طیلسان احمدی
چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود در دیده خاکش توتیا یا کحل نور سرمدی
2435
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری
از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه ای از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری
لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری
من می شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری
تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری
نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری
هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری
آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
اشکوفه ها و میوه ها دارند غنج و شیوه ها ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری
بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری
تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری
آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو آن جا که باشد ناز او هر دل شود سامندری
مست و خرامان می رود در دل خیال یار من ماهی شریفی بی حدی شاهی کریمی بافری
2436
ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی
من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را آیینه ای دادم تو را باشد که با ما خو کنی
ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی
شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو با درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنی
ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی
مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی
ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی
تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم بس پرده ها برداشتم باشد که با ما خو کنی
استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی
شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی
2437
ای یوسف خوش نام هی در ره میا بی همرهی مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری و آن خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب می رسد دل را کی آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش می رو در آتش تا به شب چون شب شود می گرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبحدم چوبک زنان والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی
آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا زان سان که سوی کهربا بی پر و پا پرد کهی
می دانک بی انزال او نزلی نروید در زمین بی صحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان همچون عرابی می کند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمال جان رمل حقایق می زند تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان زنده کن هر مرده ای بیناکن هر اکمهی
این ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
2438
دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده ای در هیچ مسجد مکر او نگذشته سجاده ای
خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی ساده ای
زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما بشکست باد و بود ما ساقی به نادر باده ای
در کار مشکل می کند در بحر منزل می کند جان قصه دل می کند کو عاشقی دل داده ای
دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو نی چون تو گوشه گشته ای در گوشه ای افتاده ای
در غصه ای افتاده ای تا خود کجا دل داده ای در آرزوی قحبه یا وسوسه قواده ای
شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب گشاده ای
خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری از حرص وز شهوت بری در عاشقی آماده ای
خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن نبود گرو در دفتری در حجره ای بنهاده ای
2439
دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره ای من همچو دامن می دوم اندر پی خون خواره ای
یک لحظه هستم می کند یک لحظه پستم می کند یک لحظه مستم می کند خودکامه ای خماره ای
چون مهره ام در دست او چون ماهیم در شست او بر چاه بابل می تنم از غمزه سحاره ای
لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکاره ای
در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خاره ای
اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره ای
روزی ز عکس روی او بردم سبوی تا جوی او دیدم ز عکس نور او در آب جو استاره ای
گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره ای
شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخساره ای
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان بود این تنم چون استخوان در دست هر سگساره ای
خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب در شهر خویش آمد عجب سرگشته ای آواره ای
اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن عیسی درآمد در سخن بربسته در گهواره ای
در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی سر برنیارد سرکشی نفسی نماند اماره ای
خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان وارست جان عاشقان از مکر هر مکاره ای
جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک نبود دگر زیر فلک مانند هر سیاره ای
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درساره ای
بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشاره ای
خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره ای
2440
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
چندان در آتش درشدی کآتش در آتش درزدی چندان نشان جستی که تو با بی نشان آمیختی
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی
جان ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی
از جنس نبود حیرتی بی جنس نبود الفتی تو این نه ای و آن نه ای با این و آن آمیختی
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
آمیختی چندانک او خود را نمی داند ز تو آری کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی
ای دولت و بخت همه دزدیده ای رخت همه چالاک رهزن آمدی با کاروان آمیختی
چرخ و فلک ره می رود تا تو رهش آموختی جان و جهان بر می پرد تا با جهان آمیختی
حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر می کشد گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا بر بام چوبک می زنی با پاسبان آمیختی
اسرار این را مو به مو بی پرده و حرفی بگو ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
2441
آخر مراعاتی بکن مر بی دلان را ساعتی ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی
ای آن که هستت در سخن مستی می های کهن دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ساعتی
تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه سوی فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتی
پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کآید آفتی بنما که بینم دولتی بس جاودان را ساعتی
ای از کفت دریا نمی محروم کردی محرمی در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی
عشقت می بی چون دهد در می همه افیون نهد مستت نشانی چون دهد آن بی نشان را ساعتی
از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن از جان عالم دور کن این اندهان را ساعتی
ای صد درج خوشتر ز جان وصف تو ناید در زبان الا که صوفی گوید آن پیش آر آن را ساعتی
استغفرالله ای خرد صوفی بدو کی ره برد هر مرغ زان سو کی پرد درکش زبان را ساعتی
ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را ساعتی
جز عشق او در دل مکن تدبیر بی حاصل مکن اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتی
ای امن ها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتی
بنگر در این فریاد کن آخر وفا هم یاد کن برتاب شاها داد کن این سو عنان را ساعتی
یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن در دیده ما جای کن نور عیان را ساعتی
تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را ساعتی
ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی کی گوید آن نور شهی خواهم فلان را ساعتی
ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک انداز تو در پیش سگ این لوت و خوان را ساعتی
ای از می جان بی خبر تا چند لافی از هنر افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتی
کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتی
2442
بانکی عجب از آسمان در می رسد هر ساعتی می نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر یک لحظه ای بالا نگر تا بوک بینی آیتی
ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان از روح او را لشکری وز راح او را رایتی
کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی
بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک بیچاره جان بی مزه کز حق ندارد راحتی
آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی بیرون جهی از گور تن و اندرروی در ساحتی
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی
از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی
خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود شرحی خوشی جان پروری کان را نباشد غایتی
2443
ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی
بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شی ء شود معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی
یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی
ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را راحتی
موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد چندین خلایق اندر او مر هر یکی را حالتی
خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی
در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی
دریای پرمرجان ما عمر دراز و جان ما پس عمر ما بی حد بود ما را نباشد غایتی
ای قطره گر آگه شوی با سیل ها همره شوی سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی
ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی گوش تو گیرد می کشد کو بر تو دارد رافتی
مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی
شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی
دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی
چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی
2444
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی
گر همچو روغن سوزدت خود روشنی کردی همه سرخیل عشرت ها شوی گر چه ز غم چون مو شوی
هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی
از جای در بی جا روی وز خویشتن تنها روی بی مرکب و بی پا روی چون آب اندر جو شوی
چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می همخو شوی
از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری گرداب ها را بردری راهی کنی یک سو شوی
شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را پرده نباشی نور را گر چون فلک نه تو شوی
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی
خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بی نفس یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی
هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی با من نباشی من شوی چون تو ز خود بی تو شوی
سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد کش تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی چون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی
تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی
2445
از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره ای چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پاره ای
آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او و آن ساغری در دست او هر چاره بیچاره ای
چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین در گلشنی پر یاسمین بر چشمه ای فواره ای
ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم باره ای
چون آفتاب آسمان می گرد و جوهر می فشان بر تشنگان و خاکیان در عالم غداره ای
ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کاره ای
چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم عشقی عجب می باختم با غره غراره ای
افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران ماه مرا سجده کنان سرمست هر فراره ای
انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آره ای
رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای
خیمه معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی گر از سر بامی کنی در سابقان نظاره ای
مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ می شود بر موج ها بر می زند در قلزمی زخاره ای
می گویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل چون رستی از حبس اجل بی روزن و درساره ای
زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم اماره ای
گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیاره ای
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن راه جهان ممتحن از غیرت ستاره ای
چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در چون چشمه ای برکرده سر بی معدنی از خاره ای
ای چاشنی شکران درده همان رطل گران شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهواره ای
ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان ای خاک را روزی رسان مقصود هر آواره ای
زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشاره ای
ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استاره ای
ای روزی دل ها رسان جان کسان و ناکسان ترکاری و یاغی به سان هموار و ناهمواره ای
چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جباره ای
بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را کردی دماغ گول را از علم تو عیاره ای
تا گردن شک می زند بر میر و بر بک می زند بر عقل خنبک می زند یا بر فن مکاره ای
بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن می ساز و صورت می شکن در خلوت فخاره ای
چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیاره ای
2446
ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی میخانه ها برهم زدی تا سوی میدان تاختی
چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان تاختی
ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان آه پس کدامین عرصه بد تا تو بر اسبان تاختی
خود پرده ها و قافیه وآنگه خراب عشق تو تو پرده ای نگذاشتی چون سوی انسان تاختی
عقل از تو بی عقلی شده عشق از تو هم حیران شده مر جسم را خود اسم شد تو چونک بر جان تاختی
2447
یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی
ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی
ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی
ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی
گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن بر جای یک خورشید صد خورشید جان افزاستی
گر نیک و بد نزد خدا یک سان بدی در ابتلا با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی
ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر هر چه که ناپیداستش بر وی همه پیداستی
این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما چون می نبیند اصل را ای کاشکی اعماستی
بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس گر کاسه نگزیدی مگس در حین مگس عنقاستی
استاره ها چون کاس ها مانند زرین طاس ها آراستش بر طامعان ای کاشکی ناراستی
خاموش باش اندیشه کن کز لامکان آید سخن با گفت کی پردازیی گر چشم تو آن جاستی
از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین گر ذوق در گفتن بدی هر ذره ای گویاستی
2448
ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی خوشتر ز مستی ابد بی باده و بی آلتی
یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی
شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو غارتی
جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود پا می نداند کفش خود کان لایق است و بابتی
پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری وز کفش خود شد خوشتری پا را در آن جا راحتی
جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی
جانی که او را هست آن محبوس از آن شد در جهان چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی
چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی
تو قفل دل را باز کن قصد خزینه راز کن در مشکلات دو جهان نبود سوالت حاجتی
خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است طفلی و پایت در گل است پس صبر کن تا غایتی
تا غایتی کز گوشه ای دولت برآرد جوشه ای از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی
بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
2449
من پیش از این می خواستم گفتار خود را مشتری و اکنون همی خواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
بت ها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری
آمد بتی بی رنگ و بو دستم معطل شد بدو استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری
دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم قدر جنون بشناختم ز اندیشه ها گشتم بری
گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری
کی درخور لیلی بود آن کس کز او مجنون شود پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری
2450
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری و آن لطف بی حد زان کند تا هیچ از حد نگذری
با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری
داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت پنهان دری که هر شبی زان در همی بیرون پری
چون می پری بر پای تو رشته خیالی بسته اند تا واکشندت صبحدم تا برنپری یک سری
بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن هست این جهان همچون رحم این جمله خون زان می خوری
جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست جان جعفر طیار شد تا می نماید جعفری
2451
دریوزه ای دارم ز تو در اقتضای آشتی دی نکته ای فرموده ای جان را برای آشتی
جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه کاری نمی بینم دگر الا نوای آشتی
جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی
با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی
گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو بس بوسه ها که دل دهد بر خاک پای آشتی
هر نیکوی که تن کند از لطف داد جان بود من هر سخا که کرده ام بود آن سخای آشتی
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم نیکولقا آنگه شود کآید لقای آشتی
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن تا بی بخار غم شود از تو فضای آشتی
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی
خاموش کن ای بی ادب چیزی مگو در زیر لب تا بی ریا باشد طلب اندر دعای آشتی
2452
ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی
در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم ای مطرب شیرین قدم می زن نوا تا صبحدم
گفتم که شد هنگام می ما غرقه اندر وام می نی نی رها کن نام می مستان نگر بی جام می
تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی در من زدی تو آتشی خوشی خوشی خوشی خوشی
ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن
گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه سودا نگر
ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو زان شاخ آبستن بگو پنهان مکن روشن بگو
آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین کز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین
هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود صورت یکی چادر بود در پرده آزر بود
2453
بویی ز گردون می رسد با پرسش و دلداریی از دام تن وا می رهد هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صدپر می شود سوی ثریا می پرد هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهواریی
مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی اجزای هر تن سوی سر برداشته طیاریی
ای جزو چون بر می پری چون بی پری و بی سری گفتا شکفته می شوم اندر نسیم یاریی
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله ای از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زاریی
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا زنبور جان آموخته زین انگبین معماریی
امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم آمیخته با بندگان بی نخوت و جباریی
امروز رستیم ای خدا از غصه آنک قضا در گوش فتنه دردمد هر لحظه ای مکاریی
راقی جان در می دمد چون پور مریم رقیه ای ساقی ما هم می کند چون شیر حق کراریی
گر درک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخاریی
ای بلبل ار چه یافتی از دولت گل لحن خوش زینهار فراموشت شود در انس کم گفتاریی
2454
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی
چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی
ای تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد غافل از این لحظه که تو در لحد بود خودی
دیدن روزی ده تو رزق حلال است تو را گرم به دکان چه روی در پی رزق عددی
نادره طوطی که تویی کان شکر باطن تو نادره بلبل که تویی گلشنی و لعل خدی
لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون آینه هر دو تویی لیک درون نمدی
عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او بحر صفا را بنگر چنگ در این کف چه زدی
هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را ز آنک قرارش ندهد جنبش موج مددی
ز آنک کف از خشک بود لایق دریا نبود نیک به نیکی رود و بد برود سوی بدی
کف همگی آب شود یا به کناری برود ز آنک دورنگی نبود در دل بحر احدی
موج برآید ز خود و در خود نظاره کند سجده کنان کای خود من آه چه بیرون ز حدی
جمله جان هاست یکی وین همه عکس ملکی دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی
2455
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بی سر نشوی کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شده ای خاطر تو خوش نشود تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبرده ست کسی مهره ز انبان جهان رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا می ننشیند کرمت دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بی همه شرطی بدهی ز آنک تو بس بی طمعی زر به حرمدان نبری
2456
هم نظری هم خبری هم قران را قمری هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری
هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری
چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری
چند جنون کرد خرد در هوس سلسله ای چند صفت گشت دلم تا تو بر او برگذری
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخی است لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری
هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری
چونک صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین مادر دولت بکند دختر جان را پدری
2457
ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی چند بگفتم که مده دل به کسی بی گروی
بر سر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی
برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی آنک ز گنج زر او من نرسیدم به جوی
تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن آن کهنی کو دهدم هر نفسی جان نوی
آن کهنی نوصفتی همچو خدا بی جهتی خوش گهری خوش نظری خوش خبری خوش شنوی
خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان دشمن تو جو دروی یار تو گندم دروی
جذب کن ای بادصفت آب وجود همه را برکش خورشیدصفت شبنمه ای رازگوی
ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره دوی
گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن شاخ کژی را بکند صاحب بستان به خوی
گر چه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی موش کی باشد برمد از دم گربه به موی
سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی
پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو تویی
2458
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم نی به وفا نی به جفا بی تو مبادم سفری
چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر می نروم این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بی تو خبر را چه کنم بهر خبر خود که رود از تو مگر بی خبری
چون ز کفت باده کشم بی خبر و مست و خوشم بی خطر و خوف کسی بی شر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
2459
عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی
همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی
راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد غازی من حاجی من گر چه به تن در وطنی
ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی بارگه جان و دلی گنجگه بوالحسنی
جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی
باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا عربده شان یاد دهی یا منشان درفکنی
از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد گر نری و پاکدلی مومنی و موتمنی
خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو نام کسی گو که از او چون گل تر خوش دهنی
2460
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم بر سر آن منظره ها هم بنشانم که تویی
مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی
زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی
2461
چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی بی دل من بی دل من راست شدی هر چه بدی
گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی
هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی
خواجه چه گیری گروم تو نروی من بروم کهنه نه ام خواجه نوم در مدد اندر مددی
آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد چون عددی را بخورد بازدهد بی عددی
بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من دانک من اندر چمنم صورت من در لحدی
گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی آنک در آن دام بود کی خوردش دام و ددی
و آنک از او دور بود گر چه که منصور بود زارتر از مور بود ز آنک ندارد سندی
2462
طوطی و طوطی بچه ای قند به صد ناز خوری از شکرستان ازل آمده ای بازپری
قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری
ای طربستان ابد ای شکرستان احد هم طرب اندر طربی هم شکر اندر شکری
یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری
ساقی این میکده ای نوبت عشرت زده ای تا همه را مست کنی خرقه مستان ببری
مست شدم مست ولی اندککی باخبرم زین خبرم بازرهان ای که ز من باخبری
پیشتر آ پیش که آن شعشعه چهره تو می نهلد تا نگرم که ملکی یا بشری
رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی شیشه گران شیشه شکن مانده از شیشه گری
جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده از کف حق جام بری به که سرانجام بری
سر ز خرد تافته ام عقل دگر یافته ام عقل جهان یک سری و عقل نهانی دوسری
راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم از همگان می ببرم تا که تو از من نبری
با غمت آموخته ام چشم ز خود دوخته ام در جز تو چون نگرد آنک تو در وی نگری
داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ چون ابدا آن توام نی قنقم رهگذری
من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر ز آنک مقیمی به نظر روز و شب اندر سفری
ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان حاضر آنی که از او در سفر و در حضری
2463
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسله ای در خم گردون فکنم هر نفسی غلغله ای
زیر قدم می سپرم هر سحری بادیه ای خون جگر می سپرم در طلب قافله ای
آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب بر کف پای دل من از ره او آبله ای
هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری هم به زمین درفکند هیبت او زلزله ای
هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هله ای
چونک از او دفع شوم گوشگکی سر بنهم آید عشق چله گر بر سر من با چله ای
2464
هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری می برمد از او دلم چون دل تو ز مقذری
هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری
گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری
گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمک کان همه است مشترک می نبود ورا فری
آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن سور سگان کافران می نخورد غضنفری
مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثری
لاف مسیح می زنی بول خران چه بو کنی با حدثی چه خو کنی همچو روان کافری
گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر جان خران به بوی آن برنزدی چرا خوری
مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری
زر تو بریز بر گهر چونک بماند زیر زر برنجهید بر زبر آن سبک است و ابتری
ور بجهید بر زبر قیمت او است بیشتر بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری
ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان بر سر زر برآ که لا گر تو نه ای محقری
شهوت حلق بی نمک شهوت فرج پس دوک با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری
نیست سزای مهتری نیست هوای سروری همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری
عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی در طلب تجلیی در نظری و منظری
آب حیات جستنی جامه در آب شستنی بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری
در طرب و معاشقه در نظر و معانقه فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری
نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری
روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق در تک و پوی و در سبق بی قدمی و بی پری
گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر ولوله سحر نگر راست چو روز محشری
جان تقی فرشته ای جان شقی درشته ای نفس کریم کشتیی نفس لایم لنگری
رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری
در تو نهان چهارجو هیچ نبینیش که کو همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهری
جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا لذت عمر در کمین رحم به زیر چادری
خلق شده شکار او فرجه کنان کار او در پی اختیار او هر یک بسته زیوری
شب به مثال هندوی روز مثال جادوی عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری
عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری
شاه بگفته نکته ای خفیه به گوش هر کسی گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری
جنگ میان بندگان کینه میان زندگان او فکند به هر زمان اینت ظریف یاوری
گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خنده اش گفت به ابر نکته ای کرد دو چشم او تری
گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده باوری
گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثری
گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری
گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش گفته به باد درربا پرده ز روی عبهری
گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوری
هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی تا نکنی ملامتی گر شده ام سخنوری
بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابری
این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری
لاح صبوح سره فاح نسیم بره جاء اوان دره برزه لمن یری
انزله من العلی انشاه من الولا املاه من الملا فهمه لمن دری
زینه لوصله الحقه باصله نوره بنوره ایقظه من الکری
لیس لهم ندیده کلهم عبیده عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری
اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری
طاب جوار ظله من علی مقله عز وجود مثله فی البلدان و القری
از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری
2465
آمده ای که راز من بر همگان بیان کنی و آن شه بی نشانه را جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش گفتم می نمی خورم گفت مکن زیان کنی
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی
دید که ناز می کنم گفت بیا عجب کسی جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی
با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی
سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان کنی
رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او چون ز پی سیاهه ای روی چو زعفران کنی
همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی
کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی
گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه ای نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی
ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی
ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی
بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی
2466
ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده ای ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده ای
صبح که آفتاب خود سر نزده ست از زمین جام جهان نمای را بر کف جان نهاده ای
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی روی زمین گرفته ای داد زمانه داده ای
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی چشمه مشک دیده ای جوشش خنب باده ای
سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو ز آنک به گردن همه بسته تر از قلاده ای
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن گر چه ز دوش بیخودی بی سر و پا فتاده ای
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده ای
همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی همچو کباب قوتی همچو شراب شاده ای
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بی نشان عشق سواره ات کند گر چه چنین پیاده ای
ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده ای
این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون بند ردا و خرقه ای مرد سر سجاده ای
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده ای
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده ای
2467
کعبه طواف می کند بر سر کوی یک بتی این چه بتی است ای خدا این چه بلا و آفتی
ماه درست پیش او قرص شکسته بسته ای بر شکرش نبات ها چون مگسی است زحمتی
جمله ملوک راه دین جمله ملایک امین سجده کنان که ای صنم بهر خدای رحمتی
اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی
او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود در غلبات نور خود آه عظیم آیتی
بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی
ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت گشته سخن سبوصفت بر یم بی نهایتی
2468
نیست بجز دوام جان ز اهل دلان روایتی راحت های عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو جز که ندای ابشروا این است ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو ز آنک جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آنک به هر سحرگهان شمس کشید نیزه ای صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است میوه ز روی مرتبت داشت بر او بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته ز آنک سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بی دلان خامش تا دهد تو را عشق جز این جرایتی
2469
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می کشم ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گر چه غمت به خون من چابک و تیز می رود هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش بوک به بوی طره اش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
2470
جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم پای بنه در آتشم چند از این منافقی
از سوی چرخ تا زمین سلسله ای است آتشین سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بی دل و جان سخنوری شیوه گاو سامری راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
2471
سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی صورت این طلسم را هیچ کسی بدید نی
می کشدم به هر طرف قوت کهربای او ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید نی
هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی صد قدح است بر قدح آنک قدح چشید نی
عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه ای شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید نی
در قدم روندگان شیخ و مرید بی عدد در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی
آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد سایه بایزید بد مایه بایزید نی
مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد ز آنک ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی
2472
چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی نی به خدا که از دغل چشم فراز می کنی
چشم ببسته ای که تا خواب کنی حریف را چونک بخفت بر زرش دست دراز می کنی
سلسله ای گشاده ای دام ابد نهاده ای بند کی سخت می کنی بند کی باز می کنی
عاشق بی گناه را بهر ثواب می کشی بر سر گور کشتگان بانگ نماز می کنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می بری گه به مثال مطربان نغنغه ساز می کنی
طبل فراق می زنی نای عراق می زنی پرده بوسلیک را جفت حجاز می کنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را از صدقات حسن خود گنج نیاز می کنی
پرده چرخ می دری جلوه ملک می کنی تاج شهان همی بری ملک ایاز می کنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود اینک به صورتی شدی این به مجاز می کنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را صورت سکه گر کنی آن پی گاز می کنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند در کنف غنای او ناله آز می کنی
2473
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی
برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی
می زده مییم ما کوفته دییم ما چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی
روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی
چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند هر چه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی
خیز بیار باده ای مرکب هر پیاده ای بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی
این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی
گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی
وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی
از رخ دوست باخبر وز کف خویش بی خبر این خبری است معتبر پیش تو کاوستا تویی
پر کن زان می نهان تا بخوریم بی دهان تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی
باده کهنه خدا روز الست ره نما گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی
2474
ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی لایق خرکمان من نیست در این جهان زهی
بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه ام من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی
تشنه تر از اجل منم دوزخ وار می تنم هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی
نیست نزار عشق را جز که وصال داروی نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی
عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند گر چه بود گران سری گر چه بود سبک جهی
صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی
نوح ز اوج موج تو گشته حریف تخته ای روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی
خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی
2475
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده ای دست جفا گشاده ای پای وفا کشیده ای
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته ام ز آنک تو مکر دشمنان در حق من شنیده ای
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیده ای
آینه ای خریده ای می نگری به روی خود در پس پرده رفته ای پرده من دریده ای
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده ای
لعبت صورت مرا دوخته ای به جادوی سوزن های بوالعجب در دل من خلیده ای
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست بر در و بام مردمان دوش چرا دویده ای
هر کی حدیث می کند بر لب او نظر کنم از هوس دهان تو تا لب کی گزیده ای
تهمت دزد برنهم هر کی دهد نشان تو کاین ز کجا گرفته ای وین ز کجا خریده ای
2476
هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی شرح نمی کنم که بس عاقل را اشارتی
فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی
نای بنه دهان همی آرد صبح ناله ای چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی
درده بی دریغ از آن شیره و شیر رایگان شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی
درده باده ای چو زر پاک ز خویشمان ببر نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی
باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیله ها دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعله ای مست تو را چه کم بود تجربه یا کفایتی
دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی
شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی
قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی پاکدلی و صفوتی توسعه و احاطتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
ترک زیارتت شها دان ز خری نه بی خری ز آنک به جان است متصل حج تو بی مسافتی
هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی
طاقت رنج هر کسی داری و می کشی بسی طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی
سر دل تو جز ولا تا نبود که بی گمان بر سر بینیت کند سر دلت علامتی
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی
از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو ز آنک تو راست در کرم ثابتی و مهارتی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی
متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه کعبه روان شده به تو تا که کند زیارتی
روح سجود می کند شکر وجود می کند یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی
جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
گاه چو چنگ می کند پیش درت رکوع خوش گاه چو نای می کند بهر دم تو قامتی
بس کن ای خرد از این ناله و قصه حزین بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی
2477
سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی خاربنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
از گذری که او کند گردد سرد دوزخی وز نظری که افکند زنده شود ولایتی
مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود گر بت من ز مرده ای یاد کند حکایتی
آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنه ای آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
آه که در فراق او هر قدمی است آتشی آه که از هوای او می رسدم ملامتی
2478
باز چه شد تو را دلا باز چه مکر اندری یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری
همچو دعای صالحان دی سوی اوج می شدی باز چو نور اختران سوی حضیض می پری
کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو سیل تو می کشد مرا تا به کجام می بری
از رحموت گشته ای در رهبوت رفته ای تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست ننگری
گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین بپر چونک به خود فروروم طعنه زنی که لنگری
خنده کنم تو گوییم چون سر پخته خنده زن گریه کنم تو گوییم چون بن کوزه می گری
ترک تویی ز هندوان چهره ترک کم طلب ز آنک نداد هند را صورت ترک تنگری
خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد بخت بداد خاک را تابش زر جعفری
حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب چهره زرد جو ز من وز رخ خویش احمری
من چو کمینه بنده ام خاک شوم ستم کشم تو ملکی و زیبدت سرکشی و ستمگری
مست و خوشم کن آنگهی رقص و خوشی طلب ز من در دهنم بنه شکر چون ترشی نمی خوری
دیگ توام خوشی دهم چونک ابای خوش پزی ور ترشی پزی ز من هم ترشی برآوری
دیو شود فرشته ای چون نگری در او تو خوش ای پرییی که از رخت بوی نمی برد پری
سحر چرا حرام شد ز آنک به عهد حسن تو حیف بود که هر خسی لاف زند ز ساحری
ای دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بری
ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت پرتو نور آن سری عاریتی است ای سری
2479
پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
بی مه و سال سال ها روح زده ست بال ها نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری
آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود سیمبری که خون شود از بر خود خورد بری
کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری
چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری
مست ز جام شمس دین میکده الست بین صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
2480
ای دل بی قرار من راست بگو چه گوهری آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری
از چه طرف رسیده ای وز چه غذا چریده ای سوی فنا چه دیده ای سوی فنا چه می پری
بیخ مرا چه می کنی قصد فنا چه می کنی راه خرد چه می زنی پرده خود چه می دری
هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر جز تو که رخت خویش را سوی عدم همی بری
گرم و شتاب می روی مست و خراب می روی گوش به پند کی نهی عشوه خلق کی خوری
از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان جانب بحر لامکان از دم من روانتری
باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می وزی سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری
بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش درنرود به گوش ما چون هذیان کافری
موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو چون نگریزم از همه چون نرمم ز سامری
از همه من گریختم گر چه میان مردمم چون به میان خاک کان نقده زر جعفری
گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری
2481
با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی رو که بدین عاشقی سخت عظیم گولکی
ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا چون تو از آن قان نه ای رو که یکی مغولکی
مستک خویش گشته ای گه ترشک گهی خوشک نازک و کبرکت که چه در هنرک نغولکی
گر تو کتاب خانه ای طالب باغ جان نه ای گر چه اصیلکی ولی خواجه تو بی اصولکی
رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن تا نشوی از او چو زر در غم نیم پولکی
گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان یا تو ز هر فسرده ای سوی دلم رسولکی
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی
2482
ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی
عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی
هر که اسیر سر بود دانک برون در بود خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکنی
آن صنم لطیف تو گر چه که شد حریف تو دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکنی
تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او او دگر است و تو دگر هان که قرابه نشکنی
چونک شوی تو مست او باده خوری ز دست او آن نفسی است باخطر هان که قرابه نشکنی
مست درون سینه ها بر سر آبگینه ها نیک سبک تو برگذر هان که قرابه نشکنی
حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر خیره مشو در این خبر هان که قرابه نشکنی
یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو همنشین تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی
2483
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی
جان منی و یار من دولت پایدار من باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
عود که جود می کند بهر تو دود می کند شیر سجود می کند چون به سگ استخوان دهی
برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی
عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان دهی
در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی
جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان دهی
گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی
گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی
مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی
2484
خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستی طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی
کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی
برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی
ای تو مدد حیات را از جهت زکات را طره دلربات را بر دل من ببستیی
عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی ور تو چو من نهنگیی کی به درون شستیی
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی
گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی وز کف جام بخش او از کف خود برستییی
وز رخ یوسفانه اش عقل شدی ز خانه اش بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی
ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستیی
خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی وقت کلام لاییی وقت سکوت هستیی
2485
یاور من تویی بکن بهر خدای یاریی نیست تو را ضعیفتر از دل من شکاریی
نای برای من کند در شب و روز ناله ای چنگ برای من کند با غم و سوز زاریی
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه ای گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاریی
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباریی
دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی گر سر زلف خویش را تو به کفم سپاریی
از سر ماه من کله بستدمی ربودمی گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاریی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت حق زروع جان من کش تو کنی بهاریی
حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو حق شعاع روی تو کو کندم نهاریی
تا که نثار کرده ای از گل وصل بر سرم بر کف پای کوششم خار نکرد خاریی
دارد از تو جزو و کل خرمیی و شادیی وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمساریی
ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن تا کند او به نطق خود نادره غمگساریی
2486
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه ای در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه ای
چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه ای
زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه ای
آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه ای چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه ای
ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه ای
باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین وین همگی درخت ها رسته شده ز دانه ای
از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانه ای
لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می زند گر نکند وصال تو بار دگر بهانه ای
روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا تر کنم از فرات تو امشب خشک نانه ای
گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانه ای
پیش کشیی آن کمان هر کس می کند زهی بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه ای
جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه ای
خامش کن اگر سرت خارش نطق می دهد هست برای جعد تو صبر گزیده شانه ای
2487
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی آتش عشق درزده تا نبود عمارتی
ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی
روح که سایگی بود سرد و ملول و بی طرب منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی
جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی
شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی
جان به مثال ذره ها رقص کنان در آفتاب نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی
جان چو سنگ می دهد جان چو لعل می خرد رقص کنان ترانه زن گشته که خوش تجارتی
قرص فلک درآید و روی به گوش جان ها سر ازل بگویدش بی سخن و عبارتی
آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر آن دل و زهره کو کز آن دم بزند اشارتی
محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی
2488
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی
چاشنی خیال تو می بدرد دل مرا ای غم او چو شکری ای دل من چو کاغذی
شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد نور به است از همه خاصه که نور سرمدی
نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد ماه مرا محاق شد بی مه فضل ایزدی
بازرسید آیتی از طرف عنایتی وحدت بی نهایتی گشت امام و مقتدی
بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را قبه ببست شهر را شهر برست از بدی
2489
گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوشتری
ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری
آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد ای صنما به جان تو کآینه در بننگری
دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او غاشیه تو را کشد بر سر خود به چاکری
دولت سنگ پاره ای گر چه بیافت چاره ای در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری
ای دل بازشکل من جانب دست عشق او با پر عشق او بپر چند به پر خود پری
در پی شاه شمس دین تا تبریز می دوان لشکر عشق با وی است رو که تو هم ز لشکری
2490
ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری در سر مست من فکن جام شراب احمری
بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نوا باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشته ای وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری
بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری
گر چه به بتکده دلم هر نفسی است صورتی نیست و نباشد و نبد چون رخ تو مصوری
می چو دود بر این سرم بسکلد از تو لنگرم چهره زرد چون زرم سرخ شود چو آذری
بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعه ای فضل خدا چه کم شود گر برسد به کافری
این دل بی قرار را از قدحی قرار ده وین صدف وجود را بخش صفای گوهری
یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم یا به تراش نردبان باز کن از فلک دری
2491
جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری
آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند و آنک ندارد آذری ناید از او برادری
فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او آن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری
گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و سرسری
2492
هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی
عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی
چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد و آنک ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی
گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی
وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی
جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه گر چه درون هر دو ده نیست درون قابلی
ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی
2493
رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی دیده شدی نشان من گر نه که بی نشانمی
سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی
لطف توام نمی هلد ور نه همه زمانه را از هوس تو ای شکر همچو مگس برانمی
گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی سوسن وار گشتمی سر همه سر زبانمی
گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا گفتم اگر چنینمی یک نفسی چنانمی
سیم قبای ماه اگر لایق کوی تو بدی من کمرش گرفتمی سوی تواش کشانمی
موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا آتش ها بکشتمی چاره عاشقانمی
گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی فاش و عیان به دست او بر مثل کمانمی
از تبریز و شمس دین رمز و کنایت است این آه چه شدی که پیش او من شده ترجمانمی
2494
زرگر آفتاب را بسته گاز می کنی کرته شام را ز مه نقش و طراز می کنی
روز و شب و نتایج این حبشی و روم را بر مثل اصولشان گرد و دراز می کنی
گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی و آنک حقیقتی بود هزل و مجاز می کنی
این چه کرامت است ای نقش خیال روی او با درهای بسته در خانه جواز می کنی
خاطر همچو باد را نقش جحود می دهی خاطر بی نیاز را پر ز نیاز می کنی
در شب ابرگین غم مشعله ها درآوری در دل تنگ پرگره پنجره باز می کنی
ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می کنی
گاه ز نیم زلتی برهمشان همی زنی گاه خود از کبیرها چشم فراز می کنی
گاه گدای راه را همت شاه می دهی گاه قباد و شاه را بنده آز می کنی
می شکنی به زیر پا نای طرب نوای را چنگ شکسته بسته را لایق ساز می کنی
بربط عشرت مرا گاه سه تا همی کنی پرده بوسلیک را گاه حجاز می کنی
جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد باز ز پوست هاش چون همچو پیاز می کنی
یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی یا ملکا جواره مکتنفی و مومنی
انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی
قره کل منظر مقصد کل مشتری قوه کل ناعش قدره کل منحنی
انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی انت کروم نائل حول جناه نجتنی
سید کل مالک مخلص کل هالک هادی کل سالک ناعش کل منثنی
چند خموش می کنم سوی سکوت می روم هوش مرا به رغم من ناطق راز می کنی
2495
آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی غم نخورد از آنک تو روی بر او ترش کنی
می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی
مرد قمارخانه ام عالم بی کرانه ام چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی
ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو خواجه مگر ندیده ای ملک و مقام ایمنی
هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی
من که در آن نظاره ام مست و سماع باره ام لیک سماع هر کسی پاک نباشد از منی
هست سماع ما نظر هست سماع او بطر لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی
در تک گور مومنان رقص کنان و کف زنان مست به بزم لامکان خورده شراب مومنی
پیش تو است این دم او می نبری ز یار بو می نگری تو سو به سو پله چشم می زنی
2496
خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند می دهی هست شکرلبی اگر سرکه به قند می دهی
گر تو نمی خری مخر می به هوس همی خرم عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند می دهی
پیشتر آ تو ای پری از ترشی تویی بری تاج و کمر عطا کنی بخت بلند می دهی
جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله کآتش عشق خویش را تو به سپند می دهی
چون فرهاد می کشی جان مرا به که کنی ور نه به دست جان من از چه کلند می دهی
هر چه که می دهی بده بی خبر آن کسی که او بر تو گمان برد که تو بهر گزند می دهی
برگ گلی همی بری باغ به پیش می کشی لاشه خری همی بری بیست سمند می دهی
شاکر خدمتی ولی گاه ز لاابالیی نی به گنه همی زنی نی به پسند می دهی
چون سر زید بشکند چاره عمرو می کنی چون به دمشق قحط شد آب به جند می دهی
چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست ای تو چو آسیا به تو آنچ دهند می دهی
2497
صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی لعل و عقیق می کند در دل کان گداییی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی
نور ز شرق می زند کوه شکاف می کند در دل سنگ می نهد شعشعه عطاییی
در پی هر منوری هست یقین منوری در پی هر زمینیی مرتقب سماییی
صورت بت نمی شود بی دل و دست آزری آزر بتگری کجا باشد بی خداییی
گفت پیمبر به حق کآدمی است کان زر فرق میان کان و کان هست به زرنماییی
2498
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد بدران بند هستی را چه دربند مصلایی
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی پس پرده چه می باشی اگر خوبی و زیبایی
فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی صبری گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی
گهی از زلف خود داده به مومن نقش حبل الله ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی
چرا تازه نمی باشی ز الطاف ربیع دل چرا چون گل نمی خندی چرا عنبر نمی سایی
چرا در خم این دنیا چو باده بر نمی جوشی که تا جوشت برون آرد از این سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه می پایی
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان که مومن آینه مومن بود در وقت تنهایی
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان که من در دل چه ها دارم ز زیبایی و رعنایی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی
عدم ها مر عدم ها را چو می بیند به دل گشته به هستی پیش می آید که تا دزدد پذیرایی
به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو درآ در آب و خوش می رو به آب و گل چه می پایی
به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل به پای خود شدی جایی که آن جا دست می خایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی
تو را دنیا همی گوید چرا لالای من گشتی تو سلطان زاده ای آخر منم لایق به لالایی
تو را دریا همی گوید منت مرکب شوم خوشتر که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی
2499
مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی که او صف های شیران را بدراند به تنهایی
کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی
چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی
مرا غیرت همی گوید خموش ار جانت می باید ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی
ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن حلالستت حلالستت اگر زنجیر می خایی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می ترسی قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه می پایی
وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی گنجد به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی
اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی
به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی
منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی
دهان عشق می خندد که نامش ترک گفتم من خود این او می دمد در ما که ما ناییم و او نایی
چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی ببین نی های اشکسته به گورستان چو می آیی
بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی
هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش که می ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی
2500
چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمی گردی مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمی گردی
چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمی گردی
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی چو قول عهد جانبازان چرا محکم نمی گردی
میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی چرا مانند سلطانان بر این طارم نمی گردی
چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی چرا در حلقه مردان دمی محرم نمی گردی
چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی چگونه خسته به گردد چو بر مرهم نمی گردی
سر آنگه سر بود ای جان که خاک راه او باشد ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمی گردی
چرا چون ابر بی باران به پیش مه ترنجیدی چرا همچون مه تابان بر این عالم نمی گردی
قلم آن جا نهد دستش که کم بیند در او حرفی چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم نمی گردی
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم نمی گردی
چو طوافان گردونی همی گردند بر آدم مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمی گردی
اگر خلوت نمی گیری چرا خامش نمی باشی اگر کعبه نه ای باری چرا زمزم نمی گردی
--------------------------------------------------------
دیوان شمس تبریزی (غزلیات)
2501 - 3000
--------------------------------------------------------
2501
گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم بودی
خدایا حرمت مردان ز دنیا فارغش گردان از آن گر فارغستی او ز پیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی مکن آه و مخور حسرت که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد که خویش از وی چو بیگانه است وگر او بی طمع بودی همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو نه نعمت جو نه دولت جو گر ابلیس این چنین بودی شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی سقط او را ثنا بودی جفا او را وفا بودی سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی زهی اسرار بی خویشی اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان خیال و خواب ما پیچان وگر خفته بدانستی که در خوابم چه غم بودی
خیالی بیند این خفته در اندیشه فرورفته وگر زین خواب آشفته بجستی در نعم بودی
یکی زندان غم دیده یکی باغ ارم دیده وگر بیدار گشتی او نه زندان نی ارم بودی
2502
امیر دل همی گوید تو را گر تو دلی داری که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
ببین بی نان و بی جامه خوش و طیار و خودکامه ملایک را و جان ها را بر این ایوان زنگاری
چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و زاری
وگر دربند نان مانی بیاید یار روحانی تو را گوید که یاری کن نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را تو زین جوع البقر یارا مکن زین بیش بقاری
فروریزد سخن در دل مرا هر یک کند لابه که اول من برون آیم خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همی گویم به گوشم پارسی گوید مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمی آری
نکردی جرم ای مه رو ولی انعام عام او به هر باغی گلی سازد که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی غلامان دارد او زنگی به نوبت روی بنماید به هندو و به ترکاری
غلام رومیش شادی غلام زنگیش انده دمی این را دمی آن را دهد فرمان و سالاری
همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه به شب پشت زمین روشن شود روی زمین تاری
شب این روز آن باشد فراق آن وصال این قدح در دور می گردد ز صحت ها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت مبر گندم از این طاحون که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را که تا دریا بیاموزد درافشانی و درباری
2503
چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی براق عشق جان داری ز مرگ خر چه اندیشی
چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می آری چو بر بام فلک رفتی ز بحر و بر چه اندیشی
خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی رسن بازی من دیدی از این چنبر چه اندیشی
بر این صورت چه می چفسی ز بی معنی چه می ترسی چو گوهر در بغل داری ز بدگوهر چه اندیشی
تویی گوهر ز دست تو که بجهد یا ز شست تو همه مصرند مست تو ز کور و کر چه اندیشی
چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه اندیشی
چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی چو کر و فر خود دیدی ز هر بی فر چه اندیشی
بیا ای خاصه جانان پناه جان مهمانان تویی سلطان سلطانان ز بوالفنجر چه اندیشی
خمش کن همچو ماهی شو در این دریای خوش دررو چو در قعر چنین آبی از آن آذر چه اندیشی
2504
اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بی خویشی کله جویی نیابی سر چه شیرین است بی خویشی
چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش برون آیی نیابی در چه شیرین است بی خویشی
مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بی خویشی
چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی غم هستی تو کمتر خور چه شیرین است بی خویشی
در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بی خویشی
چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین است بی خویشی
نمود آن زلف مشکینش که عنبر گشت مسکینش زهی مشک و زهی عنبر چه شیرین است بی خویشی
بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان به دست هر یکی ساغر چه شیرین است بی خویشی
یکی شه بین تو بس حاضر به جمله روح ها ناظر ز بی خویشی از آن سوتر چه شیرین است بی خویشی
2505
چو بی گه آمدی باری درآ مردانه ای ساقی بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه ای ساقی
ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه ای ساقی
اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم مگیر از من منم بی دل تویی فرزانه ای ساقی
چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد بگویم از کی می ترسم تویی در خانه ای ساقی
در آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه ای ساقی
ز آب و گل بود این جا عمارت های کاشانه خلل از آب و گل باشد در این کاشانه ای ساقی
زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر تویی حیدر ببر زوتر سر بیگانه ای ساقی
یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی ببر هر دم سر این شمع فراشانه ای ساقی
نمی تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن از آن جام سخن بخش لطیف افسانه ای ساقی
سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل گهی باشد که عاقل را کند دیوانه ای ساقی
2506
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی
زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی
زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه وگر از لطف پیش آید به هر مفلس رسد کانی
اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر ور از چاهی ببینندش شود آن چاه ایوانی
که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی که او آن است و صد چون آن که صوفی گویدش آنی
2507
بیامد عید ای ساقی عنایت را نمی دانی غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست تو قدح از دست تو خوشتر که می جان است و تو جانی
بیا ساقی کم آزارم که من از خویش بیزارم بنه بر دست آن شیشه به قانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده که گوید خود منم باده به حق خویشی ای ساقی که بی خویشم تو بنشانی
به عشق و جست و جوی تو سبو بردم به جوی تو بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری سبو را نیک پر داری از آن می های روحانی وزان خم های پنهانی
میی اندر سرم کردی و دیگر وعده ام کردی به جان پاکت ای ساقی که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو قرار جان مستی تو در خیبر شکستی تو به بازوی مسلمانی
2508
مرا آن دلبر پنهان همی گوید به پنهانی به من ده جان به من ده جان چه باشد این گران جانی
یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی
در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
نمی دانی که خار ما بود شاهنشه گل ها نمی دانی که کفر ما بود جان مسلمانی
سراندازان سراندازان سراندازی سراندازی مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
خداوندا تو می دانی که صحرا از قفص خوشتر ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان ویرانی
کنون دوران جان آمد که دریا را درآشامد زهی دوران زهی حلقه زهی دوران سلطانی
خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده که هست اندر رخش پیدا فر و انوار سبحانی
2509
بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی فغان برخاست از جان های مجنونان روحانی
میان نعره ها بشناخت آواز مرا آن شه که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی
اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه اگر دیوانه ام شاها تو دیوان را سلیمانی
شها همراز مرغابی و هم افسون دیوانی بر این دیوانه هم شاید که افسونی فروخوانی
به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری کز این دیوانه در دیوان بس آشوب است و ویرانی
شه من گفت کاین مجنون بجز زنجیر زلف من دگر زنجیر نپذیرد تو خوی او نمی دانی
هزاران بند بردرد به سوی دست ما پرد الیناراجعون گردد که او بازی است سلطانی
2510
مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی
برای آنک واگوید نمودم گوش کرانه که یعنی من گران گوشم سخن را بازفرمایی
مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر که تا باشد که واگوید سخن آن کان زیبایی
شهم دریافت بازی را بخندید و بگفت این را بدان کس گو که او باشد چو تو بی عقل و هیهایی
یکی حمله دگر چون کر ببردم گوش و سر پیشش بگفتا شید آوردی تو جز استیزه نفزایی
چون دعوی کری کردم جواب و عذر چون گویم همه در هام شد بسته بدان فرهنگ و بدرایی
به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو بپرسیدش ز نام من بگفتا گیج و سودایی
نظر کردم دگربارش که اندرکش به گفتارش که شاگرد در اویی چو او عیارسیمایی
مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی دانی که حیلت گر به پیش او نبیند غیر رسوایی
مکن حیلت که آن حلوا گهی در حلق تو آید که جوشی بر سر آتش مثال دیگ حلوایی
2511
به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی چرا بیگانه ای از ما چو تو در اصل از مایی
تو طوطی زاده ای جانم مکن ناز و مرنجانم ز اصل آورده ای دانم تو قانون شکرخایی
بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ بهل طبع کژاندیشی که او یاوه ست و هرجایی
بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو حلوایی
نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی
برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را کز آن گردان شده ست ای جان مه و این چرخ خضرایی
قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه بدن را در زیانی نه که تا جان را بیفزایی
درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر به سایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی
یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی
ندانی خویش را از وی شوی هم شی ء و هم لاشی نماند کو نماند کی نماند رنگ و سیمایی
چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی
2512
رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی که آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرایی
چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی
درآ ای تاج و تخت ما برون انداز رخت ما بسوزان هر چه می سوزی بفرما هر چه فرمایی
اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل کلی را هزاران باغ برسازی ز بی عقلی و شیدایی
وگر رسوا شود عاشق به صد مکروه و صد تهمت از این سویش بیالایی وزان سویش بیارایی
نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی
نه از اجزای یک آدم جهان پرآدمی کردی نه آنی که مگس را تو بدادی فر عنقایی
طبیبی دید کوری را نمودش داروی دیده بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی
بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو می دیدی دو چشم خویش می کندی و می گشتی تماشایی
زهی لطفی که بر بستان و گورستان همی ریزی زهی نوری که اندر چشم و در بی چشم می آیی
اگر بر زندگان ریزی برون پرند از گردون وگر بر مردگان ریزی شود مرده مسیحایی
غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی
چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی نگهدار ای خدا ما را از آن گفتار و بدرایی
چه گفت آن طوطی اخضر که شکر دادیش درخور به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی
کیست آن زاغ سرگین چش کسی کو مبتلا گردد به علمی غیر علم دین برای جاه دنیایی
کیست آن طوطی و شکرضمیر منبع حکمت که حق باشد زبان او چو احمد وقت گویایی
مرا در دل یکی دلبر همی گوید خمش بهتر که بس جان های نازک را کند این گفت سودایی
2513
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی
به جان جمله مردان به درد جمله بادردان که برگو تا چه می خواهی و زین حیران چه می جویی
از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه رویی
از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی
ز غمزه تیراندازش کرشمه ساحری سازش هلا هاروت و ماروتم بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه روان شو سوی بی سویان رها کن رسم شش سویی
همه عالم ز تو نالان تو باری از چه می نالی چو از تو کم نشد یک مو نمی دانم چه می مویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می پرد کجایی ای سگ مقبل که اهل آن چنان کویی
چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمی سازی چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمی شویی
در این دام است آن آهو تو در صحرا چه می گردی گهر در خانه گم کردی به هر ویران چه می پویی
به هر روزی در این خانه یکی حجره نوی یابی تو یک تو نیستی ای جان تفحص کن که صدتویی
اگر کفری و گر دینی اگر مهری و گر کینی همو را بین همو را دان یقین می دان که با اویی
بماند آن نادره دستان ولیکن ساقی مستان گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
2514
درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابی
نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا برست از دی و از فردا چو شد بیدار از خوابی
چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند چو کاهش پیش باد تند باسهمی و باتابی
چو که ها را شکافانید کان ها را پدید آرد ببینی لعل اندر لعل می تابد چو مهتابی
در آن تابش ببینی تو یکی مه روی چینی تو دو دست هجر او پرخون مثال دست قصابی
ز بوی خون دست او همه ارواح مست او همه افلاک پست او زهی بالطف وهابی
مثال کشتنش باشد چو انگوری که کوبندش که تا فانی شود باقی شود انگور دوشابی
اگر چه صد هزار انگور کوبی یک بود جمله چو وا شد جانب توحید جان را این چنین بابی
بیاید شمس تبریزی بگیرد دست آن جان را در انگشتش کند خاتم دهد ملکی و اسبابی
2515
یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی
زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند می درد کز این آتش زبون آید صبوری های ایوبی
شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی
بیا بنواز عاشق را که تو جانی حقایق را بزن گردن منافق را اگر از وی بیاشوبی
2516
اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی سوی افلاک روحانی دو دیده برگشادستی
گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی
چو بنهادی قدم آن جا برفتی جسم از یادش که پنداری ز مادر او در آن عالم نزادستی
میان خوبرویان جان شده چون ذره ها رقصان گهی مست جمالستی گهی سرمست باده ستی
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را ز فرزین بند سوداها ز اسب خود پیادستی
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل از این ها جمله روی دل شدی بی رنگ و سادستی
بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را کمربسته به پیش او نشسته بر وسادستی
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش سزای جمله کردستی و داد حسن دادستی
نه نفسی رهزنی کردی نه آوازه فنا بودی دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شادستی
اگر در آب می دیدی خیال روی چون آتش همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی
2517
ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی مرا از روی این خورشید عارستی و ننگستی
قرابه دل ز اشکستن شدی ایمن اگر از لطف شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
به بزمش جان های ما ندانستی سر از پایان اگر نه هجر بدمستش به بدمستی و جنگستی
الا ای ساقی بزمش بگردان جام باقی را چرا بر من دلت رحمی نیارد گویی سنگستی
از آن می کو ز بهر شه دهان خویش بگشادی همه هستی فروبردی تو پنداری نهنگستی
ز بانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید ولیک آن بحر می بودی و رعدش بانگ چنگستی
روان گشته میش چون خون درون دل به هر سویی تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی
که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس ز نصرت های یزدانی بر آن افرنگ هنگستی
به یک ساغر نگردم مست تو ساقی بیشتر گردان خرابی گشتمی گر می ز جام شاه شنگستی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند تو گویی باده صافی خیالت گویی بنگستی
ترنگ چنگ وصل او بپراندهمی جان را تو گویی عیسی خوش دم درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدح ها بر مثال آن که اندر جنگ سلطانی قدح تیر خدنگستی
چنین عقلی که از تزویر مو در موی می بیند شمار موی عقل آن جا تو بینی گویی دنگستی
ز تیزی های آن جامش که برق از وی فغان آید قدح در رو همی آید بریزش گویی لنگستی
چه بالایی همی جوید می اندر مغز مستانش چو گردند شیرگیر از وی مگر گویی پلنگستی
فراوان ریز در جانم از آن می های ربانی ز بحر صدر شمس الدین که کان خمر تنگستی
2518
اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی
الا ای عقل شوریده بد و نیک جهان دیده که امروز است دست خون اگر چه دوش از او رستی
درآمد ترک در خرگه چه جای ترک قرص مه کی دیده است ای مسلمانان مه گردون در این پستی
چو گرد راه هین برجه هلا پا دار و گردن نه که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی
برو بی سر به میخانه بخور بی رطل و پیمانه کز این خم جهان چون می بجوشیدی برون جستی
غلام و خاک آن مستم که شد هم جام و هم دستم غلامش چون شوی ای دل که تو خود عین آنستی
چه غم داری در این وادی چو روی یوسفان دیدی اگر چه چون زنان حیران ز خنجر دست خود خستی
منال ای دست از این خنجر چو در کف آمدت گوهر هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف آبستی
خمش کن ای دل دریا از این جوش و کف اندازی زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون در این شستی
چه باشد شست روباهان به پیش پنجه شیران بدران شست اگر خواهی برو در بحر پیوستی
نمی دانی که سلطانی تو عزرائیل شیرانی تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی
عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی
خمش کردم درآ ساقی بگردان جام راواقی زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی
2519
غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی
غلام باغبانانم که یارم باغبانستی به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی
نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستی
اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی
گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را نشسته بر سر بامی که برتر ز آسمانستی
کلاه پاسبانانه قبای پاسبانانه ولیک از های های او در عالم در امانستی
به دست دیدبان او یکی آیینه ای شش سو که حال شش جهت یک یک در آیینه بیانستی
چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی
ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم ز هر شش سو برون رفتم که آن ره بی نشانستی
همه سوها ز بی سو شد نشان از بی نشان آمد چو آمد راه واگشتن ز آینده نهانستی
چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری ز نور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی
چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی
از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی
ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می آید چنان خود را خلق کرده که نشناسی که آنستی
لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آن است سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستی
به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی درون دلق جمشیدی که گنج خاکدانستی
زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی
زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی
ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است به چشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی
بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی
چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی
میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا نماید روح از تاثیر گویی در میانستی
ز تن تا جان بسی راه است و در تن می نماند جان چنین دان جان عالم را کز او عالم جوانستی
نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی جان است که چرخ ار بی روانستی بدین سان کی روانستی
زمین و آسمان ها را مدد از عالم عقل است که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی
جهان عقل روشن را مددها از صفات آید صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی
که این تیر عوارض را که می پرد به هر سویی کمان پنهان کند صانع ولی تیر از کمانستی
اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است اگر چه سگ نگهبان است تاثیر شبانستی
چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی
چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی وگر خود را ملک دانی جهان از تو جهانستی
تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل و این اجزا در آمدشد مثال کاروانستی
خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی
خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره سلام شاه می آرند و جان دامن کشانستی
خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی
خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است مقامت ساعد شه دان که شاه شه نشانستی
وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان روانستی
چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی
گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر می یابد تجلی سازدی مطلق اصالت را یگانستی
ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم دمی پهلو تهی کردی همه کس شادمانستی
همه اجزا همی گویند هر یک ای همه تو تو همین گفت ار نه پرده ستی همه با همگنانستی
درخت جان ها رقصان ز باد این چنین باده گران باد آشکارستی نه لنگر بادبانستی
درای کاروان دل به گوشم بانگ می آرد گر آن بانگش به حس آید هر اشتر ساربانستی
درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم وگر نه عین کری هم کران را ترجمانستی
سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی
ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی
گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو گواهی مشک اذفربو که بر عالم وزانستی
اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی
چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی چو پا در قیر جزوستت حجابت قیروانستی
کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز آستانستی
چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی
خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است که اندر شهر تبدیلت زبان ها چون سنانستی
عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر تو نور شمع می سازی که اندر شمعدانستی
تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه تو تانی کرد چپ را راست بنده ناتوانستی
ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود گرانستی
کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر جنانستی
2520
گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه کاره ستی تنت گر آن چنان بودی که گفتی دل نگاره ستی
وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق ملالت بر برون تو نمی گویی چه کاره ستی
غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننموده ست و عیدت گر کنارستی ز غم جان برکناره ستی
چو روشن گشتی از طاعت شدی تاریک از عصیان دل بیچاره را می دان که او محتاج چاره ستی
وگر محتاج این طاعت نماندستی دل مسکین ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظاره ستی
تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی ز تابش های خورشیدش مبر گو سنگ خاره ستی
به گرد قلعه ظلمت نماندی سنگ یک پاره اگر خود منجنیق صوم دایم سوی باره ستی
بزن این منجنیق صوم قلعه کفر و ظلمت بر اگر بودی مسلمانی موذن بر مناره ستی
اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی نه هر پاره ز گاو نفس آویز قناره ستی
اگر سوز دل مسکین بدیدییی از این لقمه ز بهر ساکنی سوزش شکم سوزی هماره ستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند اگر این عشق باره ستی چرا او لوت باره ستی
همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خواره ستی
اگر دیدی تو ظلمت ها ز قوت های این لقمه ز جور نفس تردامن گریبان هات پاره ستی
به تدریج ار کنی تو پی خر دجال از روزه ببینی عیسی مریم که در میدان سواره ستی
اگر امر تصوموا را نگهداری به امر رب به هر یا رب که می گویی تو لبیکت دوباره ستی
2521
اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل و رایستی
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی
وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی خرد در کار عشق ما چرا بی دست و پایستی
وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی
ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی
وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی بیابان های بی مایه پر از نوش و نوایستی
وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفایستی
وگر این گندم هستی سبکتر آرد می گشتی متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی
وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را در این دریا همه جان ها چو ماهی آشنایستی
ستایش می کند شاعر ملک را و اگر او را ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر ستایستی
وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را نه در جبر و قدر بودی نه در خوف و رجایستی
در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن نه از مرهم بپرسیدی نه جویای دوایستی
نشان از جان تو این داری که می باید نمی باید نمی باید شدی باید اگر او را ببایستی
وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را یکی برگ کهی بودی گنه بر کهربایستی
فراز آسمان صوفی همی رقصید و می گفت این زمین کل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی
خمش کن شعر می ماند و می پرند معنی ها پر از معنی بدی عالم اگر معنی بپایستی
2522
دل پردرد من امشب بنوشیده ست یک دردی از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را که امشب می نماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شب ها نمی خسبند از نوحه تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون گردی
دلا می گرد چون بیدق به گرد خانه آن شه بترس از مات و از قایم چو نطع عشق گستردی
مرا هم خواب می باید ولیکن خواب می ناید که بیرون شد مزاج من هم از گرمی هم از سردی
2523
دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی
بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می پز زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی
نشان بدهم که کس ندهد نشان این است ای خوش قد که آن شب بردیم بیخود بدان مه روم بسپردی
تو عقلا یاد می داری که شاه عقلم از یاری چو داد آن باده ناری به اول دم فرومردی
دو طشت آورد آن دلبر یکی ز آتش یکی پرزر چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی بردی
ببین ساقی سرکش را بکش آن آتش خوش را چه دانی قدر آتش را که آن جا کودک خردی
ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی ور اندر زر تو بگریزی مثال زر بیفسردی
2524
اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی به تبریز آمدی این دم بیابان را بپیمودی
بپر ای دل که پر داری برو آن جا که بیماری نماندی هیچ بیماری گر او رخسار بنمودی
چه کردی آن دل مسکین اگر چون تن گران بودی اگر پرش ببخشیدی بر او دلبر ببخشودی
دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی که بر تبریزیان در ره دواسپه او برافزودی
مبارک بادشان این ره به توفیق و امان الله به هر شهری و هر جایی به هر دشتی و هر رودی
دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه نغنودی
بپرید ای شهان آن سو که یابید آنچ قسمت شد نحاسی را ز اکسیری ایازی را ز محمودی
روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی
به برج عاشقان شه میان صادقان ره که از سردان و مردودان شود جوینده مردودی
بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی گرت طالب نبودی شه چنین پرهات نگشودی
در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودی
برون از نور و دود است او که افروزید این آتش از این آتش خرد نوری از این آذر هوا دودی
دلا اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی
نه از اولاد نمرودی که بسته آتش و دودی چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نمرودی
در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که زدودی
چه آسان می شود مشکل به نور پاک اهل دل چنانک آهن شود مومی ز کف شمع داوودی
ز شمس الدین شناس ای دل چو بر تو حل شود مشکل تجلی بهر موسی دان به جودی که رسد جودی
2525
اگر گل های رخسارش از آن گلشن بخندیدی بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی
وگر آن جان جان جان به تن ها روی بنمودی تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی
ور آن نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم شدی این خانه فردوسی چو گل مسکن بخندیدی
وگر آن ناطق کلی زبان نطق بگشادی تن مرده شدی گویا دل الکن بخندیدی
گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مکر و فن روان ها ذوفنون گشتی و هر یک فن بخندیدی
دریدی پرده ها از عشق و آشوبی درافتادی شدندی فاش مستوران گر او معلن بخندیدی
گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی همه دراعه های حسن تا دامن بخندیدی
ور آن ماه دو صد گردون به ناگه خرمنی کردی طرب چون خوشه ها کردی و چون خرمن بخندیدی
ور او یک لطف بنمودی گشادی چشم جان ها را خشونت ها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی
شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن بخندیدی
از آن می های لعل او ز پرده غیب رو دادی حسن مستک شدی بی می و بر احسن بخندیدی
ور آن لعل لبان او گهرها دادی از حکمت شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی
ور آن قهار عاشق کش به مهر آمیزشی کردی که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی
وگر زالی از آن رستم بیابیدی نظر یک دم به حق بر رستم دستان صف اشکن بخندیدی
در آن روزی که آن شیر وغا مردی کند پیدا نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی
پیاپی ساقی دولت روان کردی می خلت که تا ساغر شدی سرمست وز می دن بخندیدی
هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی
بدیدی زود امن او ز مردی جنگ می جستی کراهت داشتی بر امن و بر مومن بخندیدی
2526
نکو بنگر به روی من نه آنم من که هر باری ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری
کی بگریزد ز دست حق کی پرهیزد ز شست حق قیامت کو که تا بیند به نقد این شور و شر باری
یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری
چو عیسی گر شکر خندی شکرخنده ببین از وی چو موسی گر کمر بندی بر آن کوه کمر باری
شدی دربان هر دونی به زیر بام گردونی به کوی یار ما دررو که بینی بام و در باری
به شاخ گل همی گفتم چه می رقصی در این گلخن درآ در باغ جان بنگر شکوفه و شاخ تر باری
عطارد را همی گفتم به فضل و فن شدی غره قلم بشکن بیا بشنو پیام نیشکر باری
به گوش زهره می گفتم که گوشت گرم شد از می سر اندر بزم سلطان کن ببین سودای سر باری
چو سوسن صد زبان داری زبان درکش از این زاری ز غنچه بسته لب بشنو ز خاموشان خبر باری
2527
بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری زهی صورت بدان صورت نمی مانی که هر باری
بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی بسوزد جان اگر گویم همان جانی که هر باری
فلک هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن اگر تو آستین زان سان برافشانی که هر باری
زهی خلوت زهی شاهی مسلم گشت آگاهی اگر زان سان من و ما را برون رانی که هر باری
بنال ای بلبل بیخود که سوز دیگر آوردی بدان دم نامه گل را نمی خوانی که هر باری
2528
مروت نیست در سرها که اندازند دستاری کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری
رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری
چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری
ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود خاری
برو ای شاخ بی میوه تهی می گرد چون چرخی شدستی پاسبان زر هلا می پیچ چون ماری
تو زر سرخ می گویش که او زرد است و رنجوری تو خواجه شهر می خوانش که او را نیست شلواری
چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان چرا چون شربت شافی نباشم نوش بیماری
نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی غذای گوش ها گشته به هر زخمی و هر تاری
نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده صلای عیش می گوید به هر مخمور و خماری
کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا که می جوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری
چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری
خمش کردم که رب دین نهان ها را کند تعیین نماید شاخ زشتش را وگر چه هست ستاری
2529
ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری به جانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری
گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری
اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم مرا بی حله وصلت بدین عوری روا داری
مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری
مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری
مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت به زخم چشم بدخواهان در او کوری روا داری
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی معاذالله که آزار یکی موری روا داری
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری
2530
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری که امشب می نویسد زی نویسد باز فردا ری
قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری
گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد گه او را سرنگون دارد گهی سازد بدو کاری
به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی سر به یک رقعه قرانی را رهاند از بلا آری
کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب اگر در دست سلطانی اگر در کف سالاری
سرش را می شکافد او برای آنچ او داند که جالینوس به داند صلاح حال بیماری
نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی نداند آن قلم کردن به طبع خویش انکاری
اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم در او هوش است و بی هوشی زهی بی هوش هشیاری
نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدین است چه بی ترکیب ترکیبی عجب مجبور مختاری
2531
چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری
چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری
چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می باشی براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه غم داری
چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می آری چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری
خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی رسن بازی من دیدی از این چنبر چه غم داری
بر این صورت چه می چفسی ز بی معنی چه می ترسی چو گوهر در بغل داری ز بی گوهر چه غم داری
ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو همه مصرند مست تو ز کور و کر چه غم داری
چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری
گرفتی باغ و برها را همی خور آن شکرها را اگر بستند درها را ز بند در چه غم داری
چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی چو کر و فر خود دیدی ز هر بی فر چه غم داری
ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه غم داری
خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم داری
2532
کی افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داری نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری
یکی پرزهر افسونی فروخواند به گوش تو ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری
چو دیدی آن ترش رو را مخلل کرده ابرو را از او بگریز و بشناسش چرا موقوف گفتاری
چه حاجت آب دریا را چشش چون رنگ او دیدی که پرزهرت کند آبش اگر چه نوش منقاری
لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم رمیده و بدگمان بودند همچون کبک کهساری
گر استفراغ می خواهی از آن طزغوی گندیده مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل خواری
الا یا صاحب الدار ادر کاسا من النار فدفینی و صفینی و صفو عینک الجاری
فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا فانا مسنا ضر فلا ترضی باضراری
ادر کاسا عهدناه فانا ما جحدناه فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری
ادر کاسا باجفانی فدا روحی و ریحانی و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار
فاوقد لی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی و غیرنی و سیرنی بجود کفک الساری
چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری
بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری
چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران چو زنگی را دهی رنگی شود رومی و روم آری
الا یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی اتبلینی بافلاسی و تعلینی باکثاری
لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر فناول قهوه تغنی من اعساری و ایساری
مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر چه جای خواب می بینم جمالش را به بیداری
2533
برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری کبوترهای دل ها را تویی شاهین اشکاری
بود جان های پابسته شوند از بند تن رسته بود دل های افسرده ز حر تو شود جاری
بسی اشکوفه و دل ها که بنهادند در گل ها همی پایند یاران را به دعوتشان بکن یاری
به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری
ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری
به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری
چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری
چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری
زهی بی خوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری
به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری
بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به کراری
بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری
چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری
حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری
مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی برآورده ست از چاهی رهانیده ز بیماری
به گرد بام می گردم که جام حارسان خوردم تو هم می گرد گرد من گرت عزم است میخواری
چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری
در این دل موج ها دارم سر غواص می خارم ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری
دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم خدایا صبرم افزون کن در این آتش به ستاری
2534
مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری
مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین مرا سلطان کن و می دو به پیشم چون سلحداری
شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری
چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری
ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد که موسی چون سخن بشنود در می خواست دیداری
یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان که زنده می شود زین لطف هر خاکی و مرداری
تو خود بی تخت سلطانی و بی خاتم سلیمانی تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری
کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی چه دارد با کمال تو بجز ریشی و دستاری
گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری
مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که ز مستی خود نمی دانم یکی جو را ز قنطاری
سر عالم نمی دارم بیار آن جام خمارم ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری
سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری
بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری
2535
هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری
نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری
زمان رقت و رحمت بنالید از برای او شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری
ازیرا ناله یاران بود تسکین بیماران نگنجد در چنین حالت بجز ناله شما یاری
بود کاین ناله ها درهم شود آن درد را مرهم درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم آزاری
به ناگاهان فرود آید بگوید هی قنق گلدم شود خرگاه مسکینان طربگاه شکرباری
خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند قدح گردان کند در حین به قانون های خماری
همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری
به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان همه ره جوی از باده مثال دجله ها جاری
زهی کوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت من این را بی خبر گفتم حریفا تو خبر داری
زره کاسد شود آن جا سلح بی قیمتی گردد سیاست های شاه ما چو درهم سوخت غداری
چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش به پیش شمع علم او فضیحت گشته طراری
فضیحت شد کژی لیکن به زودی دامن لطفش بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش به ستاری
که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی ببیند دیده دشمن نماند کفر و انکاری
همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد لطف بسیاری
دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند برویند از میان نفی چون کز خار گلزاری
پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند همه حکم و همه علم و همه حلم است و غفاری
2536
مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری نه با اهل زمین جنسم نه امکان است طیاری
چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من نه پر دارم که بگریزم نه بالم می کند یاری
الا ای باز مسکین تو میان جغدها چونی نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ستاری
ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری
بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت کجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا خواری
اگر چه تو نداری هیچ مانند الف عشقت به صدر حرف ها دارد چرا زان رو که آن داری
حلاوت های جاویدان درون جان عشاق است ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری
مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او به هر دم پرده می سوزد ز آتش های هشیاری
لباس خویش می درد قبای جسم می سوزد که تا وقت کنار دوست باشد از همه عاری
به غیر دوست هر چش هست طراران همی دزدند به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری
که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری
ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده است برون غار و تو شادان که خود در عین آن غاری
بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری
ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری
چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی و از این اشغال بی کاران نداری تاب بی کاری
تو را دم دم همی آرند کاری نو به هر لحظه که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری
گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی گهی پشت سپه باشی گهی دربند سالاری
دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری
2537
مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری هر آنچ دوش می گفتم ز بی خویشی و بیماری
وگر ناگه قضاء الله از این ها بشنود آن مه خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری
چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه گهی زیر و گهی بالا گهی جنگ و گهی زاری
اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم نبینی هیچ یک عاقل شوند از عقل ها عاری
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می ریزی مگر ای ابر تو بر من شراب شور می باری
مسلمانان مسلمانان شما دل ها نگهدارید مگردا کس به گرد من نه نظاره نه دلداری
2538
حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری جمال خویش بنمایی که سبحان الذی اسری
شراب عشق می جوشی از آن سوتر ز بی هوشی هزاران عقل بربایی که سبحان الذی اسری
نهی بر فرق جان تاجی بری دل را به معراجی ز دو کونش برافزایی که سبحان الذی اسری
بپرد دل بیابان ها شود پیش از همه جان ها به ناگاهش تو پیش آیی که سبحان الذی اسری
هر آن کس را که برداری به اجلالش فرود آری در آن بستان بی جایی که سبحان الذی اسری
دلم هر لحظه می پرد لباس صبر می درد از آن شادی که با مایی که سبحان الذی اسری
ز هر شش سوی بگریزم در آن حضرت درآویزم که بس دلبند و زیبایی که سبحان الذی اسری
حیاتی داد جان ها را به رقص آورده دل ها را عدم را کرده سودایی که سبحان الذی اسری
گریزان شو به علیین دلا یعنی صلاح الدین چو تو بی دست و بی پایی که سبحان الذی اسری
2539
یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی
دراندازد به جان عاقلان بی خبر سوزی بسازد بهر مشتاقان به رسم مطربان سازی
کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه که او را نیست در پاکی و بیناییش هنبازی
بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه درآید بار دیگر از وصالش در فلک تازی
به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی
همه عاشق شوندش زار هم بی دین و هم بادین همه صادق شوند او را نماند هیچ طنازی
شود گوش طبیعت هم ز سر غیب ها واقف شود دیده فروبسته ز خاک پای او بازی
شود بازار مه رویان از آن مه رو فروبسته شود دروازه عشرت از آن می روی در بازی
شود شب های تاریک فراق آن صنم روشن بگوید وصل خوش نکته به گوش هجر یک رازی
که رسم و قاعده غم ها ز جان خلق بردارند رسیده عمر ما آخر نهد از عیش آغازی
درون بحر بی پایان مرگ و نیستی جان ها بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی
به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی نبودستت بجز هم مشک زلفین تو غمازی
که از عشقت بسی جان ها چو چوب خشک می سوزد ز غیرت گشته با خلقان یکی بدگو و همازی
الا ای آنک یک پرتو از آن رخسار بنمایی خنک گردد همه دل ها نماند حسرت و آزی
الا ای کان ربانی شمس الدین تبریزی رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی
2540
چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی
اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی
یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی
همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم گلی که خندد و گرید کز او فکری بینگیزی
گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده که ای گلشن شدی ایمن ز آفت های پاییزی
گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی
درختی بیخ او بالا نگونه شاخه های او به عکس آن درختانی که سعدی اند و شونیزی
گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی
گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی
منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش که تمییز نوت بخشم اگر چه کان تمییزی
تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه فروریزی
به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی
اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان کله دارند و سرها نی کلهداران پالیزی
سر آن ها راست که با او درآوردند سر با سر کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی
تو هر چیزی که می جویی مجویش جز ز کان او که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی
خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی
2541
الا ای جان جان جان چو می بینی چه می پرسی الا ای کان کان کان چو با مایی چه می ترسی
ز لا و لم مسلم شو به هر سو کت کشم می رو به قدوست کشم آخر که خانه زاده قدسی
چه در بحث اصولی تو چه دربند فصولی تو چه جنس و نوع می جویی کز این نوعی و زین جنسی
اگر دامان جان گیری به ترک این و آن گیری که از جمله مبرایی نه از جنی نه از انسی
2542
بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی بزن ای باد بر زلفش که ای زیبا اغا پوسی
گر این جایی گر آن جایی وگر آیی وگر نایی همه قندی و حلوایی زهی حلوا اغا پوسی
ملامت نشنوم هرگز نگردم در طلب عاجز نباشد عشق بازیچه بیا حقا اغا پوسی
اگر در خاک بنهندم تویی دلدار و دلبندم وگر بر چرخ آرندم از آن بالا اغا پوسی
اگر بالای که باشم چو رهبان عشق تو جویم وگر در قعر دریاام در آن دریا اغا پوسی
ز تاب روی تو ماها ز احسان های تو شاها شده زندان مرا صحرا در آن صحرا اغا پوسی
چو مست دیدن اویم دو دست از شرم واشویم بگیرم در رهش گویم که ای مولا اغا پوسی
دلارام خوش روشن ستیزه می کند با من بیار ای اشک و بر وی زن بگو ایلا اغا پوسی
تو را هر جان همی جوید که تا پای تو را بوسد ندارد زهره تا گوید بیا این جا اغا پوسی
وگر از بنده سیرابی بگیری خشم و دیر آیی بماند بی کس و تنها تو را تنها اغا پوسی
بیا ای باغ و ای گلشن بیا ای سرو و ای سوسن برای کوری دشمن بگو ما را اغا پوسی
بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین بجنبان آن لب شیرین که مولانا اغا پوسی
منم نادان تویی دانا تو باقی را بگو جانا به گویایی افیغومی به ناگویا اغا پوسی
2543
بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی
برآور دودها از دل بجز در خون مکن منزل فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی
در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن بیا بنما که چون است آن که حوت موج آشامی
اشارت کن بدان سرده که رندانند اندر ده سبک رطل گران درده که تو ساقی آن جامی
قدح در کار شیران کن ز زرشان چشم سیران کن به جامی عقل ویران کن که عقل آن جا بود خامی
بسوز از حسن ای خاقان تو نام و ننگ مشتاقان که سرد آید ز عشاقان حذر کردن ز بدنامی
بدیدم عقل کل را من نهاده ذبح بر گردن بگفتم پیش این پرفن چو اسماعیل چون رامی
بگفت از عشق شمس الدین که تبریز است از او چون چین چو مه رویان نوآیین به گرد مجلس سامی
2544
شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی
چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی
به نور مه بدید اشتر میان راه استاده ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی
شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی دانی تو را می شورد او هر دم چرا او را نشورانی
تو را دیوانه کرده ست او قرار جانت برده ست او غم جان تو خورده ست او چرا در جانش ننشانی
چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمی جویی چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی
2545
مگر مستی نمی دانی که چون زنجیر جنبانی ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی
مگر نشنیده ای دستان ز بی خویشان و سرمستان وگر نشنیده ای بستان به جان تو که بستانی
تو دانی من نمی دانم که چیست این بانگ از جانم وزین آواز حیرانم زهی پرذوق حیرانی
صلا مستان و بی خویشان صلا ای عیش اندیشان صلا ای آنک می دانی که تو خود عین ایشانی
2546
سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی بدین حالم که می بینی وزان نالم که می دانی
ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می رانی چه بس بی باک سلطانی همین می کن که تو آنی
یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جان ها بنگر درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی
شنودی تو که یک خامی ز مردان می برد نامی نمی ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی
مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بی باکان که صبر جان غمناکان تو را فانی کند فانی
تو باخویشی به بی خویشان مپیچ ای خصم درویشان مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی
که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی ز آتش برکند تیزی به قدرت های ربانی
2547
شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی در این مستی اگر جرمی کنم تا رو نگردانی
زهی پیدای ناپیدا پناه امشب و فردا زهی جانم ز تو شیدا زهی حال پریشانی
ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی
چو آرم پیش تو زاری بهانه نو برون آری زهی شنگی و طراری زهی شوخی و پیشانی
زبان داری تو چون سوسن نمایی آب را روغن چرا بیگانه ای با من چو تو از عین خویشانی
زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده زهی عشاق دل داده زهی معشوق روحانی
شراب عشق تو آنگه جهان حسن بر جاگه جمال روی تو آنگه کند جان کسی جانی
بکرده روح را حق بین خداوندی شمس الدین ز تبریز نکوآیین به قدرت های ربانی
2548
تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی ولی چون کعبه برپرد کجا ماند مسلمانی
تو سلطانی و جانداری تو هم آنی و آن داری مشوران مرغ جان ها را که ایشان را سلیمانی
فلک ایمن ز هر غوغا زمین پرغارت و یغما ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی
زمین مانند تن آمد فلک چون عقل و جان آمد تن ار فربه وگر لاغر ز جان باشد همی دانی
چو تن را عقل بگذارد پریشانی کند این تن بگوید تن که معذورم تو رفتی که نگهبانی
عنایت های تو جان را چو عقل عقل ما آمد چو تو از عقل برگردی چه دارد عقل عقلانی
شود یوسف یکی گرگی شود موسی چو فرعونی چو بیرون شد رکاب تو سرآخر گشت پالانی
چو ما دستیم و تو کانی بیاور هر چه می آری چو ما خاکیم و تو آبی برویان هر چه رویانی
تو جویایی و ناجویا چو مقناطیس ای مولا تو گویایی و ناگویا چو اسطرلاب و میزانی
2549
چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی صلا ای کهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی
دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان تو خود اسلام اسلامی تو خود ایمان ایمانی
بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو تو نور نور اسراری تو روح روح را جانی
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان درافتد سقف این گردون بیارد رو به ویرانی
چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد زهی سرگشتگی جان ها زهی تشکیک و حیرانی
همی جویم به دو عالم مثالی تا تو را گویم نمی یابم خداوندا نمی گویی که را مانی
ز درمان ها بری گشتم نخواهم درد را درمان بمیرم در وفای تو که تو درمان درمانی
الا ای جان خون ریزم همی پر سوی تبریزم همی گو نام شمس الدین اگر جایی تو درمانی
صفاتت ای مه روشن عجایب خاصیت دارد که او مر ابر گریان را دراندازد به خندانی
ایا دولت چو بگریزی و زین بی دل بپرهیزی ز لطف شاه پابرجا به دست آیی به آسانی
2550
یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش که می سوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو چو چونی را بسوزی تو درآید جان بی چونی
نیاید جز ز مه رویی طواف برج ها کردن که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی
چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی
ببینی شاه قدوسی بیابی بی دهن بوسی ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی
چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی
چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی
2551
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
چو نامت بشنود دل ها نگنجد در منازل ها شود حل جمله مشکل ها به نور لم یزل بینی
بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی
بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من به آب و گل کم آیم من مگر در وقت و هر حینی
چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی
تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر یکی سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شینی
مکن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری یکی پیری که علم غیب زیر او است بالینی
طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی
کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر از او انوار دین یابد روان و جان بی دینی
در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش شده هر مرده از جانش یکی ویسی و رامینی
ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف می بیزی به امیدی که بازآید از آن خوش شاه شاهینی
2552
کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی
طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین آسایی
دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی چه گنجد پیش صدیقان نفاقی کارفرمایی
که بیخ بیشه جان را همه رگ های شیران را بداند یک به یک آن را بدیده نورافزایی
بداند عاقبت ها را فرستد راتبت ها را ببخشد عافیت ها را به هر صدیق و یکتایی
براندازد نقابی را نماید آفتابی را دهد نوری خدایی را کند او تازه انشایی
اگر این شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد برای جست و جو باشد ز فکر نفس کژپایی
دورویی او است بی کینه ازیرا او است آیینه ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی
مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری تو با شیران مکن زوری که روباهی به سودایی
که با شیران مری کردن سگان را بشکند گردن نه مکری ماند و نی فن و نه دورویی نه صدتایی
2553
کجا شد عهد و پیمانی که می کردی نمی گویی کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمی جویی
دل افکاری که روی خود به خون دیده می شوید چرا از وی نمی داری دو دست خود نمی شویی
مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت چرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابرویی
چه با لذت جفاکاری که می بکشی بدین زاری پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو خوش خویی
ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان دلا جویای آن شیری خدا داند چه آهویی
دلا گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تو مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده کز آن کویی
به پیش شاه خوش می دو گهی بالا و گه در گو از او ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که تو اویی
غلام بیخودی ز آنم که اندر بیخودی آنم چو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سویی
خمش کن کز ملامت او بدان ماند که می گوید زبان تو نمی دانم که من ترکم تو هندویی
2554
اگر بی من خوشی یارا به صد دامم چه می بندی وگر ما را همی خواهی چرا تندی نمی خندی
کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی چو در دل ها طمع کشتی نباشد لایق از حسنت که برگردی ز پیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می بستی مرا مستانه می گفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده می دادی به صد لطف و به صد شادی که گیر این جام بی خویشی که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه بهانه چیست این ساعت نه دریایی و دریادل نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی نه بستان و گلستانی نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه من از گولی دهم پندت نه ز آنک قابل پندی
2555
چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری
چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری
در آن گلزار روی او عجب می ماندم روزی که خاری اندر این عالم کند در عهد او خاری
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره که تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری
مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد نمی تاند که دریابد ز لطف آن چهره ناری
دو چشم زشت رویان را لباس زشت می باید و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری
که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده که از شرم صفای او عرق ها می شود جاری
و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری
فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را که تا شد دیده ها محروم و کند از سیر و سیاری
ولیک آن نور ناپیدا همی فرمایدت هر دم شراب می که بفزاید ز بی هوشیت هشیاری
که خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری
چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جان داری
درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون نمی بینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری
کدامین سوی می دانی کدامین سوی می بینی تو آن باغی که می بینی به خواب اندر به بیداری
چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری
کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری
خردهایی نمی خواهم که از دونی و طماعی سر و سرور نمی جوید همی جوید کلهداری
که بگذار و سر می جو کز آن سر سر به دست آید به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری
ز جامی کز صفای آن نماید غیب ها یک یک چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش نشان بندگی شه که فرد است او به دلداری
به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در باری
2556
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی
ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی
ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی به جای آب آب زندگانی و گهربیزی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی گلستان ها شدی آتش نکردی ذره ای تیزی
به هنگامی که هر جانی به جانی جفت می گردند بفرمودند گر جانی به جان او نیامیزی
که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان ها را ز روی شرم و لطف او فریضه گشت پرهیزی
هر آنچ از روح او آید به وهم روح ها ناید که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
کسی کاندر جهان از بوش انا لا غیر می گفته ست گر از جاهش ببردی بو ز حسرت کرده خون ریزی
بیا ای عقل کل با من که بردابرد او بینی ورای بحر روحانی بدان شرطی که نگریزی
از آن بحری گذشته ست او که دل ها دل از او یابند و جان ها جان از او گیرند و هر چیزی از او چیزی
اگر انکار خواهی کرد از عجزی است اندر تو چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی
علی الله خانه کعبه و فی الله بیت معمورا گهی که بشنوی تبریز از تعظیم برخیزی
ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری وآنگه باخودی بالله که بی الهام و تمییزی
2557
هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی
هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده ست تن جامه سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی
چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف بشارت آمدش ناگه از آن خوش روی خوش نامی
مثال نردبان باشد به نالیدن به عشق اندر چو او بر نردبان کوشد رسد ناگاه بر بامی
حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود کبابی از جگر در کف ز خون دل یکی جامی
که آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است از آن است آتش هجران که تا پخته شود خامی
برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی
که تا زین دام و زین ضربت کشاکش یابد این وحشی نماند ناز و تندی او شود همراز و هم رامی
چنان چون میوه های خام از آن پخته شود شیرین که گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی
ز رنج عام و لطف خاص حکمت ها شود پیدا که تا صافی شود دردی که تا خاصه شود عامی
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی
خصوصا درد این مسکین که عالم سوز طوفان است زهی تلخی و ناکامی که شیرین است از او کامی
به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او نگردم از هوای او نگردانم یکی گامی
منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله مبارک صاحب وامی مبارک کردن وامی
زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی به هر صد قرن نبود این چه جای سال و ایامی
ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان خلاصه نور ایمانی صفای جان اسلامی
چه جای نور اسلام است که نورانی و روحانی شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی
2558
الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی
به حق اشک گرم من به حق روی زرد من به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی
اگر عالم بود خندان مرا بی تو بود زندان بس است آخر بکن رحمی بر این محروم زندانی
اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی به جان بی وفا مانی چو یار ما گریزانی
ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم چو سایه در رکاب تو همی آیم به پنهانی
2559
الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی
یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی
نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق از آن نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی
در آن بحر جلالت ها که آن کشتی همی گردد چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحانی
چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی
چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی
نبیند خنده جان را مگر که دیده جان ها نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی
ز عریانی نشانی هاست بر درز لباس او ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر خواهی تو برهانی
تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی برو می چر چو استوران در این مرعای شهوانی
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین رباید مر تو را چون باد از وسواس شیطانی
کز این جمله اشارت ها هم از کشتی هم از دریا مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی
چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز که تا او را بیابد جان ز رحمت های یزدانی
2560
الا ای جان قدس آخر به سوی من نمی آیی هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی آیی
بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی ز اشک خون همی ریزم در این دامن نمی آیی
زهی بی آبی جانم چو نیسانت نمی بارد زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمی آیی
چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمی آیی
الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن نمی آیی
الا ای طوق وصل او که در گردن همی زیبی چو قمری ناله می دارم که در گردن نمی آیی
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمی آیی
ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری چرا تو سوی این هجران صد چون من نمی آیی
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی باری سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمی آیی
الا ای نور غایب بین در این دیده نمی تابی الا ای ناطقه کلی بدین الکن نمی آیی
چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمی آیی
همه جان ها شده لرزان در این مکمن گه هجران برای امن این جان ها در این مکمن نمی آیی
زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه الا گلزار ربانی بدین سوسن نمی آیی
الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان درونت خنب سرمستی چرا از دن نمی آیی
معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است چرا ای خانه بی خورشید تو روشن نمی آیی
اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمی آیی
چو صحرای جمال او برای جان بود مومن چرا در خوف می باشی چرا مومن نمی آیی
تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی آیی
تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد مبر تو آب بی روغن که بی دشمن نمی آیی
چه نقد پاک می دانی تو خود را وین نمی بینی که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمی آیی
ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفته ام ارنی ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمی آیی
2561
مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی
مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی
مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق ورای طور اندیشه حریفان را چه می پایی
مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست کز این اندیشه دادم دل به دست موج دریایی
مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را که سخت از کار رفتم من مرا کاری بفرمایی
مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید که مستم ره نمی دانم بدان معشوق زیبایی
مسلمانان مسلمانان به کوی او سپاریدم بر آن خاکم بخسپانید زان خاک است بینایی
مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی
بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی به غیر تو نمی باید تویی آنک همی بایی
2562
یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی ببین تو چاره ای از نو که الحق سخت بینایی
بسی دل ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی
زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه فرمایی
برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی
بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا بیفزایی
دلا آخر نمی گویی کجا شد مکر و دستانت چو جام از دست جان نوشی از آن بی دست و بی پایی
به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها که می بیزی چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی
2563
من پای همی کوبم ای جان و جهان دستی ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی
ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شر آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی هستی
ترک دل و جان کردم تا بی دل و جان گردم یک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی
بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی
آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی
از یار مکن افغان بی جور نیامد عشق گر نی ره عشق این است او کی دل ما خستی
صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی
با جمله جفاکاری پشتی کند و یاری گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی
دامی که در او عنقا بی پر شود و بی پا بی رحمت او صعوه زین دام کجا خستی
خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گر چه در جنبش باد دل صد مروحه بایستی
شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت گر شمس نبودی شب از خویش کجا رستی
2564
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی
رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک خاک کف پای شه کی باشد سردستی
ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن بر عمر موفر زن کز بند قفص رستی
ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو در روضه و بستان رو کز هستی خود جستی
در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده با رفعت تو رستم از رفعت و از پستی
ای دل بزن انگشتک بی زحمت لی و لک در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی
آن باده فروش تو بس گفت به گوش تو جان ها بپرستندت گر جسم بنپرستی
ای خواجه شنگولی ای فتنه صد لولی بشتاب چه می مولی آخر دل ما خستی
گر خیر و شرت باشد ور کر و فرت باشد ور صد هنرت باشد آخر نه در آن شستی
چالاک کسی یارا با آن دل چون خارا تا ره نزدی ما را از پای بننشستی
درجست در این گفتن بنمودن و بنهفتن یک پرده برافکندی صد پرده نو بستی
2565
ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی
نوری که بدو پرد جان از قفص قالب در تو نظری کرد او در نور نظر رفتی
رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی آن سوی زبردستی گر زیر و زبر رفتی
مانند خیالی تو هر دم به یکی صورت زین شکل برون جستی در شکل دگر رفتی
امروز چو جانستی در صدر جنانستی از دور قمر رستی بالای قمر رفتی
اکنون ز تن گریان جانا شده ای عریان چون ترک کله کردی وز بند کمر رفتی
از نان شده ای فارغ وز منت خبازان وز آب شدی فارغ کز تف جگر رفتی
نانی دهدت جانان بی معده و بی دندان آبی دهدت صافی زان بحر که دررفتی
از جان شریف خود وز حال لطیف خود بفرست خبر زیرا در عین خبر رفتی
ور ز آنک خبر ندهی دانم که کجاهایی در دامن دریایی چون در و گهر رفتی
هان ای سخن روشن درتاب در این روزن کز گوش گذر کردی در عقل و بصر رفتی
2566
آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان گردی
تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی
آن طبله عیسی بد میراث طبیبان شد تریاق در او یابی گر زهر اجل خوردی
ای طالب آن طبله روی آر بدین قبله چون روی بدو آری مه روی جهان گردی
حبیب است در او پنهان کان ناید در دندان نی تری و نی خشکی نی گرمی و نی سردی
زان حب کم از حبه آیی بر آن قبه کان مسکن عیسی شد و آن حبه بدان خردی
شد محرز و شد محرز از داد تو هر عاجز لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی
گفتم به طبیب جان امروز هزاران سان صدق قدمی باشد چون تو قدم افشردی
از جا نبرد چیزی آن را که تو جا دادی غم نسترد آن دل را کو را ز غم استردی
خامش کن و دم درکش چون تجربه افتادت ترک گروان برگو تو زان گروان فردی
2567
افتاد دل و جانم در فتنه طراری سنگینک جنگینک سر بسته چو بیماری
آید سوی بی خوابی خواهد ز درش آبی آب چه که می خواهد تا درفکند ناری
گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری
گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی بوده ست از آن من تو دانی و دیواری
دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده در عرصه جان باشد دیوار تو مرداری
آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد در کوی همی گردد چون مشتغل کاری
ناگه بکند چاهی ناگه بزند راهی ناگه شنوی آهی از کوچه و بازاری
جان نقش همی خواند می داند و می راند چون رخت نمی ماند در غارت او باری
ای شاه شکرخنده ای شادی هر زنده دل کیست تو را بنده جان کیست گرفتاری
ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت پیش آر به من گوشت تا نشنود اغیاری
از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری
زان گوش همی خارد کاومید چنین دارد و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری
تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا بشنو هله مولانا زاری چنین زاری
تا عشق حمیاخد این مهر همی کارد خامش که دلم دارد بی مشغله گفتاری
2568
یک حمله و یک حمله کآمد شب و تاریکی چستی کن و ترکی کن نی نرمی و تاجیکی
داریم سری کان سر بی تن بزید چون مه گر گردن ما دارد در عشق تو باریکی
شاهیم نه سه روزه لعلیم نه پیروزه عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی
من بنده خوبانم هر چند بدم گویند با زشت نیامیزم هر چند کند نیکی
عشاق بسی دارد من از حسد ایشان بیگانه همی باشم از غایت نزدیکی
روپوش کند او هم با محرم و نامحرم گویند فلان بنده گوید که عجب کی کی
طفلی است سخن گفتن مردی است خمش کردن تو رستم چالاکی نی کودک چالیکی
2569
آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی در عشق جهانی را بدنام کنی حالی
می جوش ز سر گیرد خمخانه به رقص آید گر از شکرقندت در جام کنی حالی
از چشم چو بادامت در مجلس یک رنگی هر نقل که پیش آید بادام کنی حالی
حاشا ز عطای تو کان نسیه بود ای جان گر تشنه بود صادق انعام کنی حالی
ای ماه فلک پیما از منزل ما تا تو صدساله ره ار باشد یک گام کنی حالی
از لطف تو از عقرب صد شیر بجوشیده و آن کره گردون را هم رام کنی حالی
بر بام فلک صد در بگشاید و بنماید گر حارس بامت را بر بام کنی حالی
هر خام شود پخته هم خوانده شود تخته گر صبح رخت جلوه در شام کنی حالی
2570
پنهان به میان ما می گردد سلطانی و اندر حشر موران افتاده سلیمانی
می بیند و می داند یک یک سر یاران را امروز در این مجمع شاهنشه سردانی
اسرار بر او ظاهر همچون طبق حلوا گر مکر کند دزدی ور راست رود جانی
نیک و بد هر کس را از تخته پیشانی می بیند و می خواند با تجربه خط خوانی
در مطبخ ما آمد یک بی من و بی مایی تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی
امروز سماع ما چون دل سبکی دارد یا رب تو نگهدارش ز آسیب گران جانی
آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان امروز همی آید پرشرم و پشیمانی
صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد پرگریه و غم باشد بی دولت خندانی
خورشید چه غم دارد ار خشم کند گازر خاموش که بازآید بلبل به گلستانی
2571
ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی
ای آتش در آتش هم می کش و هم می کش سلطان سلاطینی بر کرسی سبحانی
شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی هر حکم که می خواهی می کن که همه جانی
گفتی که تو را یارم رخت تو نگهدارم از شیر عجب باشد بس نادره چوپانی
گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم ور هیچ نمی دانم دانم که تو می دانی
گر در غم و در رنجم در پوست نمی گنجم کز بهر چو تو عیدی قربانم و قربانی
گه چون شب یغمایی هر مدرکه بربایی روز از تن همچون شب چون صبح برون رانی
گه جامه بگردانی گویی که رسولم من یا رب که چه گردد جان چون جامه بگردانی
در رزم تویی فارس بر بام تویی حارس آن چیست عجب جز تو کو را تو نگهبانی
ای عشق تویی جمله بر کیست تو را حمله ای عشق عدم ها را خواهی که برنجانی
ای عشق تویی تنها گر لطفی و گر قهری سرنای تو می نالد هم تازی و سریانی
گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو فر تو همی تابد از تابش پیشانی
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را ای ماه چه می آیی در پرده پنهانی
ای چشم نمی بینی این لشکر سلطان را وی گوش نمی نوشی این نوبت سلطانی
گفتم که به چه دهی آن گفتا که به بذل جان گنجی است به یک حبه در غایت ارزانی
لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی
چون سرمه جادویی در دیده کشی دل را تمییز کجا ماند در دیده انسانی
هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
از خاک درت باید در دیده دل سرمه تا سوی درت آید جوینده ربانی
تا جزو به کل تازد حبه سوی کان یازد قطره سوی بحر آید از سیل کهستانی
نی سیل بود این جا نی بحر بود آن جا خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی
2572
جانا به غریبستان چندین به چه می مانی بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی
گر نامه نمی خوانی خود نامه تو را خواند ور راه نمی دانی در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
هم آبی و هم جویی هم آب همی جویی هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان آمیخته ای با جان یا پرتو جانانی
نور قمری در شب قند و شکری در لب یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
2573
در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده ای صورت جان باقی وی صورت تن فانی
گر چاشنیی خواهی هر شب بنگر خود را تن مرده و جان پران در روضه رضوانی
ای عشق که آن داری یا رب چه جهان داری چندان صفتت کردم والله که دو چندانی
المومن حلوی و العاش علوی با تو چه زبان گویم ای جان که نمی دانی
چندان بدوان لنگان کاین پای فروماند وآنگه رسد از سلطان صد مرکب میدانی
می مرد یکی عاشق می گفت یکی او را در حالت جان کندن چون است که خندانی
گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم صدمرده همی خندم بی خنده دندانی
زیرا که یکی نیمم نی بود شکر گشتم نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی
هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی
ای شهره نوای تو جان است سزای تو تو مطرب جانانی چون در طمع نانی
کس کیسه میفشان گو کس خرقه میفکن گو اومید کی ضایع شد از کیسه ربانی
از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی
نان ریزه سفره ست این کز چرخ همی ریزد بگذر ز فلک بررو گر درخور آن خوانی
گر خسته شود کفت کفی دگرت بخشد ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی
برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو بر سوخته زن آبی چون چشمه حیوانی
2574
از آتش ناپیدا دارم دل بریانی فریاد مسلمانان از دست مسلمانی
شهد و شکرش گویم کان گهرش گویم شمع و سحرش خوانم یا نادره سلطانی
زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی
با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی بربود به قهر از من در راه حرمدانی
بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم آن کس که به پیش او جانی به یکی نانی
من دوش ز بوی او رفتم سر کوی او ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی
آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی
در خدمت خاک او عیشی و تماشایی در آتش عشق او هر چشمه حیوانی
2575
هر لحظه یکی صورت می بینی و زادن نی جز دیده فزودن نی جز چشم گشودن نی
از نعمت روحانی در مجلس پنهانی چندانک خوری می خور دستوری دادن نی
آن میوه که از لطفش می آب شود در کف و آن میوه نورش را بر کف به نهان نی
این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد در مشک تتاری نی در عنبر و لادن نی
می کوبد تقدیرش در هاون تن جان را وین سرمه عشق او اندرخور هاون نی
دیدی تو چنین سرمه کو هاون ها ساید تا بازرود آن جا آن جا که تو و من نی
آن جا روش و دین نی جز باغ نوآیین نی جز گلبن و نسرین نی جز لاله و سوسن نی
بگذار تنی ها را بشنو ارنی ها را چون سوخت منی ها را پس طعنه گه لن نی
تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی کز غلبه جان آن جا جای سر سوزن نی
2576
ای خواجه سلام علیک از زحمت ما چونی ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی
در جنت و در دوزخ پرسان تواند ای جان کای جنت روحانی وی بحر صفا چونی
هر نور تو را گوید ای چشم و چراغ من هر رنج تو را گوید کی دفع بلا چونی
ای خدمت تو کردن چون گلبشکر خوردن زین خدمت پوسیده زین طال بقا چونی
در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی در وقت جفا اینی تا وقت وفا چونی
ای موسی این دوران چونی تو ز فرعونان وی شاه ید بیضا با اهل عمی چونی
گوید به تو هر گلشن هر نرگس و هر سوسن کز زحمت و رنج ما ای باد صبا چونی
ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر وی تاج همه جان ها دربند قبا چونی
ای جان عنادیده خامش که عنایت ها پرسند تو را هر دم کز رنج و عنا چونی
2577
همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی
درکش قدح سودا هل تا بشوی رسوا بربند دو چشم سر تا چشم نهان بینی
بگشای دو دست خود گر میل کنارستت بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی
از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان بینی
نک ساقی بی جوری در مجلس او دوری در دور درآ بنشین تا کی دوران بینی
این جاست ربا نیکو جانی ده و صد بستان گرگی و سگی کم کن تا مهر شبان بینی
شب یار همی گردد خشخاش مخور امشب بربند دهان از خور تا طعم دهان بینی
گویی که فلانی را ببرید ز من دشمن رو ترک فلانی گو تا بیست فلان بینی
اندیشه مکن الا از خالق اندیشه اندیشه جانان به کاندیشه نان بینی
با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی ز اندیشه گره کم زن تا شرح جنان بینی
خامش کن از این گفتن تا گفت بری باری از جان و جهان بگذر تا جان و جهان بینی
2578
ای بود تو از کی نی وی ملک تو تا کی نی عشق تو و جان من جز آتش و جز نی نی
بر کشته دیت باشد ای شادی این کشته صد کشته هو دیدم امکان یکی هی نی
ای دیده عجایب ها بنگر که عجب این است معشوق بر عاشق با وی نی و بی وی نی
امروز به بستان آ در حلقه مستان آ مستان خرف از مستی آن جا قدح و می نی
مستند نه از ساغر بنگر به شتر بنگر برخوان افلا ینظر معنیش بر این پی نی
در مومن و در کافر بنگر تو به چشم سر جز نعره یا رب نی جز ناله یا حی نی
آن جا که همی پویی زان است کز او سیری زان جا که گریزانی جز لطف پیاپی نی
از ابجد اندیشه یا رب تو بشو لوحم در مکتب درویشان خود ابجد و حطی نی
شمس الحق تبریزی آن جا که تو پیروزی از تابش خورشیدت هرگز خطری دی نی
2579
با هر کی تو درسازی می دانک نیاسایی زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را بگذار صلاحی را آن جام مباحی را درکش که بیاسایی
در حلقه آن مستان در لاله و در بستان امروز قدح بستان ای عاشق فردایی
بر رسم زبردستی می کن تو چنین مستی تا بگذری از هستی ای سخره هرجایی
سرفتنه اوباشی همخرقه قلاشی در مصر نمی باشی تا جمله شکرخایی
شمس الحق تبریزی جان را چه شکر ریزی جز با تو نیارامد جان های مصفایی
2580
ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی بیهوده چه می گردی بر آب چو دولابی
صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر یک جو نبری زین دو بی کوشش و اسبابی
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی
محراب بسی دیدی در وی بنگنجیدی اندر نظر حربی بشکافد محرابی
ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی
ره چیست میان ما جز نقص عیان ما کو پرده میان ما جز چشم گران خوابی
شش نور همی بارد زان ابر که حق آرد جسمت مثل بامی هر حس تو میزانی
شش چشمه پیوسته می گردد شب بسته زان سوش روان کرده آن فاتح ابوابی
خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی بیرون کشدش زان چه بی آلت و قلابی
صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی زیرا که ضعیفی تو بی طاقت و بی تابی
این مفرش و آن کیوان افلاک ورای آن بر کف خدا لرزان ماننده سیمابی
دریا چو چنان باشد کف درخور آن باشد اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی
بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان چون دیو که بگریزد از عمر خطابی
بکری برمد از شو معشوق جهانش او از جان عزیز خود بیگانه و صخابی
ره داده به دام خود صد زاغ پی بازی چون باز به دام آمد برداشته مضرابی
خاموش که آن اسعد این را به از این گوید بی صفقه صفاقی بی شرفه دبابی
2581
ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی گه بیت و غزل گویی گه پای عمل کوبی
گه دور بگردانی گاهی شکر افشانی گه غوطه خوری عریان در چشمه ایوبی
خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی
بر عشق چو می چسبد عاشق ز چه رو خسپد چون دوست نمی خسپد با آن همه مطلوبی
آن دوست که می باید چون سوی تو می آید از بهر چنان مهمان چون خانه نمی روبی
چون رزم نمی سازی چون چست نمی تازی چون سر تو نیندازی از غصه محجوبی
ای نعل تو در آتش آن سوی ز پنج و شش از جذبه آن است این کاندر غم و آشوبی
کی باشد و کی باشد کو گل ز تو بتراشد بی عیب خرد جان را از جمله معیوبی
اجزای درختان را چون میوه کند دارا بنگر که چه مبدل شد آن چوب از آن چوبی
زین به بتوان گفتن اما بمگو تن زن منگر ز حساب ای جان در عالم محسوبی
2582
خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی دل را بربودستی در دل بنشستستی
سر سخره سودا شد دل بی سر و بی پا شد زان مه که نمودستی زان راز که گفتستی
برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه ای آنک در این سودا بس شب که نخفتستی
چون دید که می سوزم گفتا که قلاوزم راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی
من پیش توام حاضر گر چه پس دیواری من خویش توام گر چه با جور تو جفتستی
ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله هر خواب که دیدستی هر دیگ که پختستی
آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی بیرونش بجستستی در خانه نجستستی
این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن دست تو گرفته ست او هر جا که بگشتستی
در جستن او با او همره شده و می جو ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی
2583
آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی من نیست شدم باری در هست یکی هستی
از یک قدح و از صد دل مست نمی گردد گر باده اثر کردی در دل تن از او رستی
بار دگر آوردی زان می که سحر خوردی پر می دهیم گر نی این شیشه بنشکستی
بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستی از جز تو گر اشکستی بودی که نپیوستی
زین باده چشید آدم کز خویش برون آمد گر مرده از این خوردی از گور برون جستی
گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر در ماه که از بالا آید به چه پستی
ای برده نمازم را از وقت چه بی باکی گر رشک نبردی دل تن عشق پرستستی
آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف هم قبله از او گشتی هم کعبه رخش خستی
2584
ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی
از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته دم ها زده آهسته زان راز که گفتستی
ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت دستی صنما دستی می زن که از این دستی
عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستی ای جمله بلندی ها خاک در این پستی
جز خویش نمی دیدی در خویش بپیچیدی شیخا چه ترنجیدی بی خویش شو و رستی
بربند در خانه منمای به بیگانه آن چهره که بگشادی و آن زلف که بربستی
امروز مکن جانا آن شیوه که دی کردی ما را غلطی دادی از خانه برون جستی
صورت چه که بربودی در سر بر ما بودی برخاستی از دیده در دلکده بنشستی
شد صافی بی دردی عقلی که توش بردی شد داروی هر خسته آن را که توش خستی
ای دل بر آن ماهی زین گفت چه می خواهی در قعر رو ای ماهی گر دشمن این شستی
2585
گر نرگس خون خوارش دربند امانستی هم زهر شکر گشتی هم گرگ شبانستی
هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را هم ساغر سلطانی اندر دورانستی
هم کوه بدان سختی چون شیره و شیرستی هم بحر بدان تلخی آب حیوانستی
از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی
با هیچ دل مست او تقصیر نکرده ست او پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی
وصلش به میان آید از لطف و کرم لیکن کفو کمر وصلش ای کاش میانستی
صورتگر بی صورت گر ز آنک عیان بودی در مردن این صورت کس را چه زیانستی
راه نظر ار بودی بی رهزن پنهانی با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی
بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی
2586
گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی
گر نقش پذیرفتی در شش جهت عالم بالا همه باغستی پستی همه کانستی
از خلق نهان زان شد تا جمله مرا باشد گر هیچ پدیدستی آن همگانستی
2587
ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی
2588
ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی از کار خود افتادی در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم گلزار ندانستی در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا در غار نمی بینم آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت بازار مرا دیده بازار دگر رفتی
2589
نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی
ای آب چه می شویی وی باد چه می جویی ای رعد چه می غری وی چرخ چه می گردی
ای عشق چه می خندی وی عقل چه می بندی وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا زردی
سر را چه محل باشد در راه وفاداری جان خود چه قدر باشد در دین جوانمردی
کامل صفت آن باشد کو صید فنا باشد یک موی نمی گنجد در دایره فردی
گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی
کو تابش پیشانی گر ماه مرا دیدی کو شعشعه مستی گر باده جان خوردی
زین کیسه و زان کاسه نگرفت تو را تاسه آخر نه خر کوری بر گرد چه می گردی
با سینه ناشسته چه سود ز رو شستن کز حرص چو جارویی پیوسته در این گردی
هر روز من آدینه وین خطبه من دایم وین منبر من عالی مقصوره من مردی
چون پایه این منبر خالی شود از مردم ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی
2590
ای پرده در پرده بنگر که چه ها کردی دل بردی و جان بردی این جا چه رها کردی
ای برده هوس ها را بشکسته قفص ها را مرغ دل ما خستی پس قصد هوا کردی
گر قصد هوا کردی ور عزم جفا کردی کو زهره که تا گویم ای دوست چرا کردی
آن شمع که می سوزد گویم ز چه می گرید زیرا که ز شیرینش در قهر جدا کردی
آن چنگ که می زارد گویم ز چه می زارد کز هجر تو پشت او چون بنده دوتا کردی
این جمله جفا کردی اما چو نمودی رو زهرم چو شکر کردی وز درد دوا کردی
هر برگ ز بی برگی کف ها به دعا برداشت از بس که کرم کردی حاجات روا کردی
2591
ای پرده در پرده بنگر که چه ها کردی دل بودی و جان بردی این جا چه رها کردی
خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو بی هوشی جانی تو گیرم که جفا کردی
هم عاقبت ای سلطان بردی همه را مهمان در بخشش و در احسان حاجات روا کردی
هر سنگ که بگرفتی لعل و گهرش کردی هر پشه که پروردی صد همچو هما کردی
یک طایفه را ای جان منشور خطا دادی یک قافله را ناگه اصحاب صفا کردی
آثار فلک ها را اجزای زمین کردی اجزای زمین ها را در لطف سما کردی
پس من ز چه بشناسم از چرخ زمین ها را چون قاعده بشکستی وز درد دوا کردی
2592
ای صورت روحانی امروز چه آوردی آورد نمی دانم دانم که مرا بردی
ای گلشن نیکویی امروز چه خوش بویی بر شاخ کی خندیدی در باغ کی پروردی
امروز عجب چیزی می افتی و می خیزی در باغ کی خندیدی وز دست کی می خوردی
آن طبع زرافشانی و آن همت سلطانی پیران و جوانان را آموخت جوامردی
بگذر ز جوامردی کان هم ز دوی خیزد در وحدت همدردی درکش قدح دردی
هم همره و همدردی هم جمعی و هم فردی هم عاشق و معشوقی هم سرخی و هم زردی
با این همه در مجلس بنشین و میا با من ترسم که میان ره بگریزی و برگردی
ور ز آنک همی آیی با خویش مبر دل را کز دل دودلی خیزد گه گرمی و گه سردی
2593
گر شمس و قمر خواهی نک شمس و قمر باری ور صبح و سحر خواهی نک صبح و سحر باری
ای یوسف کنعانی وی جان سلیمانی گر تاج و کمر خواهی نک تاج و کمر باری
ای حمزه آهنگی وی رستم هر جنگی گر تیغ و سپر خواهی نک تیغ و سپر باری
ای بلبل پوینده وی طوطی گوینده گر قند و شکر خواهی نک قند و شکر باری
ای دشمن عقل و هش وی عاشق عاشق کش گر زیر و زبر خواهی نک زیر و زبر باری
ای جان تماشاجو موسی تجلی جو گر سمع و بصر خواهی نک سمع و بصر باری
ای دیو پر از کینه وی دشمن دیرینه گر فتنه و شر خواهی نک فتنه و شر باری
خاموش مگو چندین برخیز سفر بگزین گر یار سفر خواهی نک یار سفر باری
شمس الحق تبریزی از حسن و دلاویزی گر خسته جگر خواهی نک خسته جگر باری
2594
از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری در گور کجا گنجی چون نور خدا داری
خوش باش کز آن گوهر عالم همه شد چون زر ماننده آن دلبر بنما که کجا داری
در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن تو روی ترش با من ای خواجه چرا داری
در عالم بی رنگی مستی بود و شنگی شیخا تو چو دلتنگی با غم چه هواداری
چندین بمخور این غم تا چند نهی ماتم همرنگ شو آخر هم گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا جان گشت چنین دانا بسم الله مولانا چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی چون صاف شکرریزی با تیره نیامیزی چون بحر صفا داری
2595
امشب پریان را من تا روز به دلداری در خوردن و شب گردی خواهم که کنم یاری
من شیوه پریان را آموخته ام شب ها وقت حشرانگیزی در چالش و میخواری
جنی پنهان باشد در ستر و امان باشد پوشیده تر از پریان ماییم به ستاری
بر صورت ما واقف پریان و ز جان غافل در مکر خدا مانده آن قوم ز اغیاری
خود را تو نمی دانی جویای پری ز آنی مفروش چنین ارزان خود را به سبکباری
و آن جنی ما بهتر زیبارخ و خوش گوهر از دیو و پری برده صد گوی به عیاری
شب از مه او حیران مه عاشق آن سیران نی بی مزه و رنگین پالوده بازاری
از سیخ کباب او وز جام شراب او وز چنگ و رباب او وز شیوه خماری
دیوانه شده شب ها آلوده شده لب ها در جمله مذهب ها او راست سزاواری
خواب از شب او مرده شلوار گرو کرده کس نیست در این پرده تو پشت کی می خاری
بردی ز حد ای مکثر بربند دهان آخر نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری
2596
نظاره چه می آیی در حلقه بیداری گر سینه نپوشانی تیری بخوری کاری
در حلقه سر اندرکن دل را تو قویتر کن شاهی است تو باور کن بر کرسی جباری
تا بازرهی زان دم تا مست شوی هر دم گاهی ز لب لعلش گاهی ز می ناری
بگشای دهانت را خاشاک مجو در می خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری
ای خواجه چرا جویی دلداری از آن جانان بس نیست رخ خوبش دلجویی و دلداری
دی نامه او خواندم در قصه بی خویشی بنوشتم از عالم صد نامه بیزاری
نقش تو چو نقش من رخ بر رخ خود کرده ست با ما غم دل گویی یا قصه جان آری
من با صنم معنی تن جامه برون کردم چون عشق بزد آتش در پرده ستاری
در رنگ رخم عشقش چون عکس جمالش دید افتاد به پایم عشق در عذر گنه کاری
شمس الحق تبریزی آیی و نبینندت زیرا که چو جان آیی بی رنگ صباواری
2597
گر روی بگردانی تو پشت قوی داری کان روی چو خورشیدت صد گون کندت یاری
من بی رخ چون ماهت گر روی به ماه آرم مه بی تو ز من گیرد صد دوری و بیزاری
جان بی تو یتیم آمد مه بی تو دو نیم آمد گلزار جفا گردد چون تخم جفا کاری
چون سرکشی آغازی یا اسب جفا تازی دست کی رسد در تو گر پای نیفشاری
مهمان توام ای جان ای شادی هر مهمان شاید که ز بخشایش این دم سر من خاری
رو ای دل بیچاره با تیغ و کفن پیشش کی پیش رود با او بدفعلی و طراری
ای جان نه ز باغ تو رسته ست درخت من پرورده و خو کرده با عشرت و خماری
اجزای وجود من مستان تواند ای جان مستان مرا مفکن در نوحه و در زاری
آن ساغر پنهانی خواهم که بگردانی مستانه به پیش آیی بی نخوت و جباری
ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری
یا آب حیاتی تو یا خط نجاتی تو یا کان نباتی تو یا ابر شکرباری
آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه اما نهلد در سر نی عقل نی هشیاری
هم عقلی و هم جانی هم اینی و هم آنی هم آبی و هم نانی هم یاری و هم غاری
خاموش شدم حاصل تا برنپرد این دل نی زان که سخن کم شد از غایت بسیاری
2598
ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری یک دم چه زیان دارد گر روی به ما آری
ای روی تو چون آتش وی بوی تو چون گل خوش یا رب که چه رو داری یا رب که چه بو داری
در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو خوش خواب که می بینم در حالت بیداری
دل را چو خیال تو بنوازد مسکین دل در پوست نمی گنجد از لذت دلداری
قرص قمرت گویم نور بصرت گویم جان دگرت گویم یا صحت بیماری
از شرم تو شاخ گل سر پیش درافکنده وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری
از جمله ببر زیرا آن جا که تویی و او تو نیز نمی گنجی جز او که دهد یاری
اندر شکم ماهی دم با کی زند یونس جز او کی بود مونس در نیم شب تاری
در چشمه سوزن تو خواهی که رود اشتر ای بسته تو بر اشتر شش تنگ به سرباری
با این همه ای دیده نومید مباش از وی چون ابر بهاری کن در عشق گهرباری
2599
ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری وز روی تو در عالم هر روی به دیواری
هر ذره ز خورشیدت گویای اناالحقی هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری
این طرفه که از یک خم هر یک ز میی مستند این طرفه که از یک گل در هر قدمی خاری
هر شاخ همی گوید من مست شدم دستی هر عقل همی گوید من خیره شدم باری
گل از سر مشتاقی بدریده گریبانی عشق از سر بی خویشی انداخته دستاری
از عقل گروهی مست بی عقل گروهی مست جز عاقل و لایعقل قومی دگرند آری
ماییم چو کوه طور مست از قدح موسی بی زحمت فرعونی بی غصه اغیاری
ماییم چو می جوشان در خم خراباتی گر چه سر خم بسته است از کهگل پنداری
از جوشش می کهگل شد بر سر خم رقصان والله که از این خوشتر نبود به جهان کاری
2600
گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر آن طره که دل دزدد ماننده طراری
در سوخته جان زن از آهن و از سنگش در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری
بفروز چنین شمعی در خانه همی گردان باشد که نهان باشد او از پس دیواری
اندر پس دیواری در سایه خورشیدش در نیم شب هجران بگشود مرا کاری
در خانه همی گشتم در دست چنین شمعی تا تیره شد این شمعم از تابش انواری
گفتم که در این زندان چون یافتمت ای جان در بی نمکی چون ره بردم به نمکساری
ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده وی از تو جهان زنده چون یافتمت باری
در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد چون گوهر کانی شد غیرت شده ستاری
من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در وین طعنه زنان بر من هم یافته بازاری
از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری
2601
ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری وز شورش زلف تو در هر طرفی سوری
در حسن بهشت تو در زیر درختانت هر سوی یکی ساقی هر سوی یکی حوری
از عشق شراب تو هر سوی یکی جانی محبوس یکی خنبی چون شیره انگوری
هر صبح ز عشق تو این عقل شود شیدا بر بام دماغ آید بنوازد طنبوری
ای شادی آن شهری کش عشق بود سلطان هر کوی بود بزمی هر خانه بود سوری
بگذشتم بر دیری پیش آمد قسیسی می زد به در وحدت از عشق تو ناقوری
ادریس شد از درسش هر جا که بد ابلیسی در صحبت آن کافر شب گشته چون کافوری
گفتم ز کی داری این گفتا ز یکی شاهی هم عاشق و معشوقی هم ناصر و منصوری
یک شاه شکرریزی شمس الحق تبریزی جان پرور هر خویشی شور و شر هر دوری
2602
ای دشمن عقل من وی داروی بی هوشی من خابیه تو در من چون باده همی جوشی
اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو هم شاهی و سلطانی هم حاجب و چاووشی
خوش خویی و بدخویی دلسوزی و دلجویی هم یوسف مه رویی هم مانع و روپوشی
بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی چون عقل در این مغزی چون حلقه در این گوشی
هم دوری و هم خویشی هم پیشی و هم بیشی هم مار بداندیشی هم نیشی و هم نوشی
ای رهزن بی خویشان ای مخزن درویشان یا رب چه خوشند ایشان آن دم که در آغوشی
آن روز که هشیارم من عربده ها دارم و آن روز که خمارم چه صبر و چه خاموشی
2603
ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی
در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جان ها وز بهر چنان مشکی جان عنبر حیرانی
از کون حذر کردم وز خویش گذر کردم در شاه نظر کردم من چاکر حیرانی
من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم هم مومن این راهم هم کافر حیرانی
هم باده آن مستم هم بسته آن شستم تا چست برون جستم از چنبر حیرانی
ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر آخر تو یکی بنگر در دلبر حیرانی
ور نه بستیزم من در کار تو خیزم من خون تو بریزم من از خنجر حیرانی
از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی هم فربه عشقم من هم لاغر حیرانی
2604
آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی تشویش مسلمانی ای مه تو که را مانی
من واله یزدانم در حلقه مردانم زین بیش نمی دانم ای مه تو که را مانی
هم بنده و آزادم ویرانه و آبادم هم بی دل و دلشادم ای مه تو که را مانی
هر جسم که بر سر شد جان گشت و قلندر شد هم مومن و کافر شد ای مه تو که را مانی
شاد آنک نهد پایی در لجه دریایی با دیده بینایی ای مه تو که را مانی
باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر از طعنه و از تسخر ای مه تو که را مانی
من زان سوی دولابم زان جانب اسبابم تو محو کن القابم ای مه تو که را مانی
بر عاشق دوتاقد آن کس که همی خندد زان خنده چه بربندد ای مه تو که را مانی
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی ای جان و جهان می زد ای مه تو که را مانی
2605
ای باغ همی دانی کز باد کی رقصانی آبستن میوه ستی سرمست گلستانی
این روح چرا داری گر ز آنک تو این جسمی وین نقش چرا بندی گر ز آنک همه جانی
جان پیشکشت چه بود خرما به سوی بصره وز گوهر چون گویم چون غیرت عمانی
عقلا ز قیاس خود زین رو تو زنخ می زن زان رو تو کجا دانی چون مست زنخدانی
دشوار بود با کر طنبور نوازیدن یا بر سر صفرایی رسم شکرافشانی
می وام کند ایمان صد دیده به دیدارش تا مست شود ایمان زان باده یزدانی
در پای دل افتم من هر روز همی گویم راز تو شود پنهان گر راز تو نجهانی
کان مهره شش گوشه هم لایق آن نطع است کی گنجد در طاسی شش گوشه انسانی
شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم هر لحظه به دست تو گر ز آنک نه سلطانی
2606
مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی
شیری است که می جوشد خونی است نمی خسبد خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی
زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه بی جهد نمی آید کی آمده ای ای جان زان خاک به آسانی
صد جا بترنجیدی گفتی نروم زین جا گوش تو کشان کردم تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را استیزه چه می بافی ای شیخ لت انبانی
چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی کو نخوت کرمنا کو همت سلطانی
تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری تو طفل سر خوانی نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت اما نگذارندت سیلی زندت آرد استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد روزی که به جد گیرد گردن ز کی پیچانی
بنگر تو در این اجزا که همرهشان بودی در خود بترنجیده از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان مانند تو تا این جا و اندر پس این منزل صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت ریش کی رهید از من تا تو دبه برهانی
یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی
هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی بی رنج چه می سلفی آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
2607
آن ماه همی تابد بر چرخ و زمین یا نی خود نیست بجز آن مه این هست چنین یا نی
در هر ره و هر پیشه در لشکر اندیشه هر چستی و هر سستی آید ز کمین یا نی
آن رسته خویش خود دیده پس و پیش خود ایمن بود و فارغ از روز پسین یا نی
در هر قدمی دامی چون شکر و بادامی زین دام امان یابد جز جان امین یا نی
گر باغ یقین خواهی پس رخت منه بر ظن ظن ار چه بود عالی باشد چو یقین یا نی
2608
افند کلیمیرا از زحمت ما چونی ای جان صفا چونی وی کان وفا چونی
ای فخر خردمندان وی بی تو جهان زندان وی عاشق بی دل را درمان و دوا چونی
مه گوش همی خارد صد سجده همی آرد می گوید حسنت را کی خوب لقا چونی
باری من بیچاره گشتم ز خود آواره زان روز که پرسیدی گفتی تو مرا چونی
ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو ای آب حیات ما زین آب و هوا چونی
تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو ای آنک مبادا کس دور از تو جدا چونی
زد طال بقای تو هر ذره که خورشیدی ای نیر اعظم تو زین طال بقا چونی
ای آینه مانده در دست دو سه زنگی وی یوسف افتاده با اهل عما چونی
ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی
ای آدم خوکرده با جنت و با حورا افتاده در این غربت با رنج و عنا چونی
ای آنک نمی گنجی در شش جهت عالم با این همگی زفتی در زیر قبا چونی
مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا از عربده کوران وز زخم عصا چونی
پیغام و سلام ما ای باد بگو با دل با این همه بی برگی داوودنوا چونی
بس کردم من اما برگو تو تمامش را کای تشنه پرخواره با جام خدا چونی
2609
در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی وز غایت مستی تو همکاسه مسکینی
بس جان گزین بوده سلطان یقین بوده سردفتر دین بوده از عشق تو بی دینی
کو گوهر جان بودن کو حرف بپیمودن کو سینه ره بینی کو دیده شه بینی
هر مست میت خورده دو دست برآورده کاین عشق فزون بادا وز هر طرف آمینی
گویند بخوان یاسین تا عشق شود تسکین جانی که به لب آمد چه سود ز یاسینی
آن دلشده خاکی کز عشق زمین بوسد در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد گه باده جان گیرد گه طره مشکینی
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
2610
چون بسته کنی راهی آخر بشنو آهی از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی
در روح نظر کردم بی رنگ چو آبی بود ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی
آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی
دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره من قطره و او قطره گشتیم چو همراهی
چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم او قطره شده دریا من قطره شده گاهی
پیش آی تو دریا را نظاره بکن ما را باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی
آبی است به زیرش مه آبی است به زیرش که او چشم چنین بندد چون جادو دلخواهی
با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را چاه و رسن زلفت والله که به از جاهی
از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی در سحر نمی بندد جز سینه آگاهی
2611
جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی من دم نزنم زیرا دم می نزند ماهی
بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی مه سجده همی کردت ای ایبک خرگاهی
خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی
کی هر دو یکی گردد تو آتش و من روغن وین قسمت چو آمد تو یوسف و من چاهی
هر چند که این جوشم از آتش تو باشد من بنده آن خلعت گر رانی و گر خواهی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده فریاد من مسکین از دانش و آگاهی
گه از می و از شاهد گویم مثل لطفش وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی
شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی کی شب بودش در پی یا زحمت بی گاهی
2612
در کوی کی می گردی ای خواجه چه می خواهی پابسته شدی چون من زان دلبر خرگاهی
گر بسته شدی از وی رسته ز همه بندی نی خدمت کس خواهی نی خسروی و شاهی
شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان در آب سجود آری بی مساله چو ماهی
چون مست و خراب آمد سجده گهش آب آمد فارغ ز ثواب آمد فرد از ره و بیراهی
کو ره چو در این آبی کو سجده چو محرابی نی ظالم و نی تایب نی ذاکر و نی ساهی
2613
ای شادی آن روزی کز راه تو بازآیی در روزن جان تابی چون ماه ز بالایی
زان ماه پرافزایش آن فارغ از آرایش این فرش زمینی را چون عرش بیارایی
بس عاقل پابسته کز خویش شود رسته بس جان که ز سر گیرد قانون شکرخایی
زین منزل شش گوشه بی مرکب و بی توشه بس قافله ره یابد در عالم بی جایی
روشن کن جان من تا گوید جان با تن کامروز مرا بنگر ای خواجه فردایی
تو آبی و من جویم جز وصل تو کی جویم رونق نبود جو را چون آب بنگشایی
ای شاد تو از پیشی یعنی ز همه بیشی والله که چو با خویشی از خویش نیاسایی
در جستن دل بودم بر راه خودش دیدم افتاده در این سودا چون مردم صفرایی
شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی
2614
ما می نرویم ای جان زین خانه دگر جایی یا رب چه خوش است این جا هر لحظه تماشایی
هر گوشه یکی باغی هر کنج یکی لاغی بی ولوله زاغی بی گرگ جگرخایی
افکند خبر دشمن در شهر اراجیفی کو عزم سفر دارد از بیم تقاضایی
از رشک همی گوید والله که دروغ است آن بی جان کی رود جایی بی سر کی نهد پایی
من زیر فلک چون او ماهی ز کجا یابم او هر طرفی یابد شوریده و شیدایی
مه گرد درت گردد زیرا که کجا یابد چو چشم تو خماری چون روی تو صحرایی
این عشق اگر چه او پاک است ز هر صورت در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی
بی عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی
گر نام سفر گویم بشکن تو دهانم را دوزخ کی رود آخر از جنت ماوایی
من بی سر و پا گشتم خوش غرقه این دریا بی پای همی گردم چون کشتی دریایی
از در اگرم رانی آیم ز ره روزن چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی
چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم در روزن این خانه در گردش سودایی
بنشین که در این مجلس لاغر نشود عیسی برگو که در این دولت تیره نشود رایی
بربند دهان برگو در گنبد سر خود تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی
شمس الحق تبریزی از لطف صفات خود از حرف همی گردد این نکته مصفایی
2615
هم پهلوی خم سر نه ای خواجه هرجایی پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی
هشیار به سگ ماند جز جنگ نمی داند تو جنس سگ کهفی از جنگ مبرایی
سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه چون دید در آن درگه شکر و شکرافزایی
بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه این جاست تماشاها تو مرد تماشایی
بس مست طرب خورده آهنگ برون کرده در سرکه درافتاده آن خوش لب حلوایی
سر پهلوی آن خم نه کوزه به بر خم به بجهی به سوی او جه ای مست علالایی
2616
من نیت آن کردم تا باشم سودایی نیت ز کجا گنجد اندر دل شیدایی
مجنونی من گشته سرمایه صد عاقل وین تلخی من گشته دریای شکرخایی
زیر شجر طوبی دیدم صنمی خوبی بس فتنه و آشوبی افکنده ز زیبایی
از من دو جهان شیدا وز من همه سر پیدا فارغ ز شب و فردا چون باشم فردایی
می گفت کرایم من وقتی که برآیم من جان کی فزایم من گفتم دلم افزایی
دریای معانی بین بی قیمت و بی کابین تبریز ز شمس الدین بی صورت دریایی
2617
عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد کز کافر زلف خود یک پیچ تو بگشایی
ای از پس صد پرده درتافته رخسارت تا عالم خاکی را از عشق برآرایی
جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی کرد جان بود در آن بیعت با عشق به تنهایی
سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان کس عهد کند با خود نی تو همگی مایی
چندانک تو می کوشی جز چشم نمی پوشی تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی
جان گفت که ای فردم سوگند بدین دردم سوگند بدان زلفی عاشق کش سودایی
کان عهد که من کردم بی جان و بدن کردم نی ما و نه من کردم ای مفرد یکتایی
مست آنچ کند در می از می بود آن به روی در آب نماید او لیک او است ز بالایی
تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو هین آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی
2618
جانا نظری فرما چون جان نظرهایی چون گویم دل بردی چون عین دل مایی
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی دل نیز شکر خاید آن دم که جگر خایی
تن روح برافشاند چون دست برافشانی مرده ز تو حال آرد چون شعبده بنمایی
گر جور و جفا این است پس گشت وفا کاسد ای دل به جفای او جان باز چه می پایی
امروز چنان مستم کز خویش برون جستم ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
چیزی که تو را باید افلاک همان زاید گوهر چه کمت آید چون در تک دریایی
مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده بی تو چه بود دیده ای گوهر بینایی
ای روح بزن دستی در دولت سرمستی هستی و چه خوش هستی در وحدت یکتایی
ای روح چه می ترسی روحی نه تن و نفسی تن معدن ترس آمد تو عیش و تماشایی
ای روز چه خوش روزی شمع طرب افروزی او را برسان روزی جان را و پذیرایی
صبحا نفسی داری سرمایه بیداری بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی
شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره در نور تو گم گردد چون شرق برآرایی
2619
گل گفت مرا نرمی از خار چه می جویی گفتم که در این سودا هشیار چه می جویی
گفتا که در این سودا دلدار تو کو بنما گفتم نشدی بی دل دلدار چه می جویی
گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه گفتم که برو طفلی خمار چه می جویی
گفتا ز چه بی هوشی بنمای چه می نوشی گفتم برو ای مسکین هشدار چه می جویی
گفتا که چه گلزار است کز وی نرسد بویی گفتم اگرت بو نیست گلزار چه می جویی
گفتا که وفاجویان خوابی است که می بینند گفتم که خیال خواب بیدار چه می جویی
2620
ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی زیرا به ادب یابی آن چیز که می گویی
حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا هیهات چنان رویی یابند به بی رویی
در عین نظر بنشین چون مردمک دیده در خویش بجو ای دل آن چیز که می جویی
بگریز ز همسایه گر سایه نمی خواهی در خود منگر زیرا در دیده خود مویی
گر غرقه دریایی این خاک چه پیمایی ور بر لب دریایی چون روی نمی شویی
2621
از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی کای دل تو نمی گفتی کز خویش شدم خالی
این رنج چو در وا شد دعوی تو رسوا شد زشتی تو پیدا شد بگذار تو نکالی
در صورت رنج خود نظاره بکن ای بد کی باشد با این خود آن مرتبه عالی
بنگر که چه زشتی تو بس دیوسرشتی تو این است که کشتی تو پس از کی همی نالی
گر رنج بشد مشکل نومید مشو ای دل کز غیب شود حاصل اندر عوض ابدالی
از ذوق چو عوری تو هر لحظه بشوری تو کای کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
در بادیه مردان را کاری است نه سردان را کاین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
در خدمت مخدومی شمس الحق تبریزی بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی
2622
ای خواجه تو چه مرغی نامت چه چرا شایی نی پری و نی چری ای مرغک حلوایی
مانند شترمرغی گویند بپر گویی من اشترم و اشتر کی پرد ای طایی
چون نوبت بار آید گویی که نه من مرغم کی بار کشد مرغی تکلیف چه فرمایی
نی بلبل خوش لحنی نی طوطی خوش رنگی نی فاخته طوقی نی در چمن مایی
حق است سلیمان را در گردن هر مرغی مرغان همه پریدند آن جا تو چه می پایی
2623
ما گوش شماییم شما تن زده تا کی ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان آخر بنگویید که این قاعده تا کی
دل زیر و زبر گشت مها چند زنی طشت مجلس همه شوریده بتا عربده تا کی
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی در حلقه رندان شده کاین مفسده تا کی
چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی بشکست در صومعه کاین معبده تا کی
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت کاین نوبت شادی است غم بیهده تا کی
آن ها که خموشند به مستی مزه نوشند ای در سخن بی مزه گرم آمده تا کی
2624
برخیز که جان است و جهان است و جوانی خورشید برآمد بنگر نورفشانی
آن حسن که در خواب همی جست زلیخا ای یوسف ایام به صد ره به از آنی
برخیز که آویخت ترازوی قیامت برسنج ببین که سبکی یا تو گرانی
هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق قانع نشود عاشق بی دل به نشانی
هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو ما راه سعادت بنمودیم تو دانی
برخیز و بیا دبدبه عمر ابد بین تا بازرهی زود از این عالم فانی
او عمر عزیزی است از او چاره نداری او جان جهان آمد و تو نقش جهانی
بر صورت سنگین بزند روح پذیرد حیف است کز این روح تو محروم بمانی
او کان عقیق آمد و سرمایه کان ها در کان عقیق آی چه دربند دکانی
2625
گر علم خرابات تو را همنفسستی این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی
ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی
گر کوکبه شاه حقیقت بنمودی این کوس سلاطین بر تو چون جرسستی
گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی کی دامن و ریش تو به دست عسسستی
گر پیش روان بر تو عنایت فکنندی فکری که به پیش دل توست آن سپسستی
معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو از دفتر عشاق یکی حرف بسستی
گوید همه مردند یکی بازنیامد بازآمده دیدی اگر آن گیج کسستی
لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی
همراه خسان گر نبدی طبع خسیست در حلق تو این شربت فانی چو خسستی
طفل خرد تو به تبارک برسیدی در مکتب شادی ز کجا در عبسستی
خاموش که این ها همه موقوف به وقت است گر وقت بدی داعیه فریادرسستی
2626
ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولهه حرص در این خانه ویران از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانه دنیا پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک در دام کسی دانه خورد هیچ شنیدی
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام آن سوی که در روضه ارواح دویدی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل یا یاد نداری تو که بر عرش پریدی
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
چون گرسنه قحط در این لقمه فتادی گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
کو همت شاهانه نه زان دایه دولت زان شیر تباشیر سعادت بمزیدی
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت والله که نیامیزد با خون و پلیدی
آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
والله که در آن زاویه کاوراد الست است آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند گه قفل شود گاه کند رسم کلیدی
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند گه تازه و برجسته گهی کهنه قدیدی
ای سیل در این راه تو بالا و نشیب است تلوین برود از تو چو در بحر رسیدی
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی وی چرخ از این بار گران سنگ خمیدی
ای بحر حقایق که زمین موج و کف توست پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی
ای چشمه خورشید که جوشیدی از آن بحر تا پرده ظلمات به انوار دریدی
هر خاک که در دست گرفتی همه زر شد شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
شاگرد کی بودی که تو استاد جهانی این صنعت بی آلت و بی کف ز کی دیدی
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک سبزه شود آخر ز چه کهسار چریدی
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
2627
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری سلطان بچه ای آخر تا چند اسیری
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است زنهار بجز عشق دگر چیز نگیری
آن میر اجل نیست اسیر اجل است او جز وزر نیامد همه سودای وزیری
گر صورت گرمابه نه ای روح طلب کن تا عاشق نقشی ز کجا روح پذیری
در خاک میامیز که تو گوهر پاکی در سرکه میامیز که تو شکر و شیری
هر چند از این سوی تو را خلق ندانند آن سوی که سو نیست چه بی مثل و نظیری
این عالم مرگ است و در این عالم فانی گر ز آنک نه میری نه بس است این که نمیری
در نقش بنی آدم تو شیر خدایی پیداست در این حمله و چالیش و دلیری
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم بیزارم از این فضل و مقامات حریری
بی گاه شد این عمر ولیکن چو تو هستی در نور خدایی چه به گاهی و چه دیری
اندازه معشوق بود عزت عاشق ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
زیبایی پروانه به اندازه شمع است آخر نه که پروانه این شمع منیری
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید که اصل بصر باشی یا عین بصیری
2628
هر روز بگه ای شه دلدار درآیی جان را و جهان را شکفانی و فزایی
یا رب چه خجسته ست ملاقات جمالت آن لحظه که چون بدر بر این صدر برآیی
هر جا که ملاقات دو یار است اثر توست خود ذوق و نمک بخش وصالی و لقایی
معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف تا تو ننهی در کلمه فایده زایی
ای داده تو دندان و شکرها که بخایند دندان دگر داده پی فایده خایی
بیزارم از آن گوش که آواز نیاشنود و آگاه نشد از خرد و دانش نایی
این مشک به خود چون رود و آب کشاند تا خواجه سقا نکند جهد سقایی
این چرخ که می گردد بی آب نگردد تا سر نبود پای کجا یابد پایی
هان ای دل پرسنده که دلدار کجای است تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی
تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی
اصداف حواسی که به شب ماند ز در دور دانند که در هست ز دریای عطایی
درهاست در آن بحر در اصداف نگنجد آن سوی برو ای صدف این سوی چه پایی
آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید گوید بر ما آی اگر حاجی مایی
این کعبه نه جا دارد نی گنجد در جا می گوید العزه و الحسن ردایی
هین غرقه عزت شو و فانی ردا شو تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی
خامش کن و از راه خموشی به عدم رو معدوم چو گشتی همگی حد و ثنایی
2629
ای ماه اگر باز بر این شکل بتابی ما را و جهان را تو در این خانه نیابی
چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت چه نادره گر آب شود مردم آبی
از عقل دو صدپر دو سه پر بیش نمانده ست و آن نیز بدان ماند که در زیر نقابی
ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند باری تو نگویی ز کی مست و خرابی
تا باده نجوشید در آن خنب ز اول در جوش نیارد همه را او به شرابی
تا اول با خود نخروشید ربابی در ناله نیارد همه را او به ربابی
ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده بر روی زن آبی و یقین دان که بخوابی
در خرمن ما آی اگر طالب کشتی سوی دل ما آی اگر مرد کبابی
ور ز آنک نیایی بکشیمت به سوی خویش کز حلقه مایی نه غریبی نه غرابی
مکتب نرود کودک لیکن ببرندش پنداشته ای خواجه که بیرون حسابی
بستان قدح عشرت وز بند برون جه تا باخبری بند سوالی و جوابی
آخر بشنو هر نفسی نعره مستان کای گیج خرف گشته ببین در چه عذابی
دست تو بگیرم دو سه روزی تو همی جوش تا بار دگر روی ز اقبال نتابی
آن جا که شدی مست همان جای بخسبی و آن سوی که ساقی است همان سوی شتابی
تا چند در آتش روی ای دل نه حدیدی وی دیده گرینده بس است این نه سحابی
ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت انگشتک می زن که تو بر راه صوابی
بگشای دهان ز آنچ نگفتم تو بیان کن بگشا در دل ها که تو سلطان خطابی
2630
یا ساقی شرف بشراباتک زندی فالراح مع الروح من افضالک عندی
برخیز که شورید خرابات افندی مستان نگر و نقل و شرابات افندی
هر مست درآویخته با مست ز مستی گردان شده ساقی به مساقات افندی
یک موی نمی گنجد در حلقه مستان جز رقص و هیاهوی و مراعات افندی
بسم الله ساقی ولی نعمت برخیز تا جان بدهیمت به مکافات افندی
در هر دو جهان است و نبوده ست و نباشد جز دیدن روی تو کرامات افندی
چون تنگ شکر میر خرابات درآمد یا رب چه لطیف است ملاقات افندی
می خندد و می گوید من خفته بدم مست هیهای شنیدم من و هیهات افندی
زان خنده و زان گفتن و زان شیوه شیرین صد غلغله در سقف سماوات افندی
خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد کافزون ز زجاجه ست و ز مشکات افندی
در خانه خمار و خرابات کی دیده ست معراج و تجلی و مقامات افندی
با مست خرابات خدا تا بنپیچی تا وا ننماید همه رگ هات افندی
در خانه دل کژ مکن آن چانه به افسوس کامروز عیان است خفیات افندی
روزی که روم جانب دریای معانی یاد آیدت این جمله مقالات افندی
شاد آمدی ای کان شکر عیب مفرما گر بوسه دهد بنده بر آن پات افندی
واجب کند ای دوست که آرم به صد اخلاص در سایه زلف تو مناجات افندی
از مصحف آن روی چو ماه تو بخوانیم سوره قصص و نادره آیات افندی
مستیم ز جام تو و زان نرگس مخمور رستیم به شاهیت ز شهمات افندی
عالم همه پرغصه و آن نرگس مخمور فارغ ز بدایات و نهایات افندی
چون سایه فناییم به خورشید جمالت ایمن شده از جمله آفات افندی
سرمست بیا جانب بازار نظر کن تا راست شود جمله مهمات افندی
تا روز اجل هر چه بگوییم ز اشعار این است و دگر جمله خرافات افندی
سلطان غزل هاست و همه بنده اینند هر بیتش مفتاح مرادات افندی
من کردم خاموش تو باقیش بفرما ای جان اشارات و عبارات افندی
شمس الحق تبریز تویی موسی ایام بر طور دلم رفته به میقات افندی
2631
تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی امروز مکن حیله که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسه همسایه مظلوم شکستی صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی
گفتی که از آن عالم کس بازنیامد امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود و آن جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتی در تو خلد آن خار که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام آن زهرگیایی که در این دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی که قفل دری یا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی این چشم ببستی تو در آن چشمه رسیدی
با جمله روان ها بپر روح روانی این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی وز آب و گل تیره بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعله آن نور کاین جا ز دل و جان به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان کز خاک همان رست که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
2632
ای جان گذرکرده از این گنبد ناری در سلطنت فقر و فنا کار تو داری
ای رخت کشیده به نهان خانه بینش وی کشته وجود همه و خویش به زاری
پوشیده قباهای صفت های مقدس وز دلق دو صدپاره آدم شده عاری
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاری
بی برگ نشاید که دگر غوره فشارد در میکده اکنون که تو انگور فشاری
اقبال کف پای تو بر چشم نهاده اندر طمعی که سرش از لطف بخاری
از غار به نور تو به باغ ازل آیند ای یار چه یاری تو و ای غار چه غاری
بر کار شود در خود و بی کار ز عالم آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری
در باغ صفا زیر درختی به نگاری افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
کز لذت حسن تو درختان به شکوفه آبستن تو گشته مگر جان بهاری
در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا آخر ز کجایی تو علی الله چه یاری
او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز کاوصاف جمال رخ او نیست شماری
2633
در خانه خود یافتم از شاه نشانی انگشتری لعل و کمر خاصه کانی
دوش آمده بوده ست و مرا خواب ببرده آن شاه دلارامم و آن محرم جانی
بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش از عربده مستانه بدان شیوه که دانی
گویی که گزیده ست ز مستی رخ من بر کز شاه رخ من بر کاری است نهانی
امروز در این خانه همی بوی نگار است زین بوی به هر گوشه نگاری است عیانی
خون در تن من باده صرف است از این بوی هر موی ز من هندوی مست است شبانی
گوشی بنه و نعره مستانه شنو تو از قامت چون چنگ من الحان اغانی
هم آتش و هم باده و خرگاه چو نقد است پیران طریقت بپذیرند جوانی
در آینه شمس حق و دین شه تبریز هم صورت کل شهره و هم بحر معانی
2634
امروز در این شهر نفیر است و فغانی از جادوی چشم یکی شعبده خوانی
در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی است از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی
بی زخم نیابی تو در این شهر یکی دل از تیر نظرهای چنین سخته کمانی
ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی
چه جای مکان است و چه سودای زمان است ای هر دو شده از دم تو نادره لانی
شهری است که او تختگه عشق خدایی است بغداد نهان است وز او دل همدانی
امروز در این مصر از این یوسف خوبی بی زجر و سیاست شده هر گرگ شبانی
صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم مانند زلیخا شده در عشق جوانی
او حاکم دل ها و روان هاست در این شهر ماننده تقدیر خدا حکم روانی
صد نور یقین سجده کن روی چو ماهش کی سوی مهش راه بزد ابر گمانی
صد چون من و تو محو چنان بی من و مایی چون ظلمت شب محو رخ ماه جهانی
جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری جز سایه خورشید رخش نیست امانی
از حیله او یک دو سخن دارم بشنو چون زهره ندارم که بگویم که فلانی
گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم زین باده شکافیده شود شیشه جانی
هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق پازهر چو داری نکند زهر زیانی
هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی دکان محیط است و جز این نیست دکانی
2635
امروز سماع است و مدام است و سقایی گردان شده بر جمع قدح های عطایی
فرمان سقی الله رسیده ست بنوشید ای تن همه جان شو نه که ز اخوان صفایی
ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی وی گلشن اقبال چه بابرگ و نوایی
از خاک برویند در این دور خلایق کاین نفخه صور است که کرده ست صدایی
از کوه شنو نعره صد ناقه صالح وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی
هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را آخر بگشا چشم که در دست رضایی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو وی منکر محشر هله تا ژاژ نخایی
خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید کامروز حلال است ورا رازگشایی
ور ز آنک ز غیرت ره این گفت ببندید ره باز کنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بدستیم و از این دم هستی پذرفتیم ز دم های خدایی
صد هستی دیگر بجز این هست بگیری کاین را تو فراموش کنی خواجه کجایی
2636
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی گر دلشده ای چند پی نان و کبابی
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی
لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را بی لقمه او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همی خورد تنت خون نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خورده ست که او لقمه ما شد در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی نظاره سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیده خاکیم امروز چو سرویم سرافراز و خطابی
بی حرف سخن گوی که تا خصم نگوید کاین گفت کسان است و سخن های کتابی
2637
امروز سماع است و شراب است و صراحی یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی
زان جنس مباحی که از آن سوی وجود است نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی
روحی است مباحی که از آن روح چشیده ست کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی
در پیش چنین فتنه و در دست چنین می یا رب چه شود جان مسلمان صلاحی
زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد کو خون جگر ریخت در این ره به سفاحی
جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست اسپید ز نور است نه کافور رباحی
شمعی است برافروخته وز عرش گذشته پروانه او سینه دل های فلاحی
سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات پران شده جان ها و روان ها ز نواحی
این حلقه مستان خرابات خراب است دور از لب و دندان تو ای خواجه صاحی
شاباش زهی حال که از حال رهیدیت شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی
با خود ملک الموت بگوید هله واگرد کاین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی
ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی
از غیب شنو نعره مستان و خمش کن یک غلغله پاک ز آواز صیاحی
ور نه بدو نان بنده دونان و خسان باش می خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی
فارس شده شمس الحق تبریز همیشه بر شمس شموس و نکند شمس جماحی
2638
ای آنک به دل ها ز حسد خار خلیدی این ها همه کردی و در آن گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام آن زهرگیاهی که در این دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی که قفل دری یا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روان ها به تک روح روانی سلطان جهادی اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی وز دیو رمیده تو به هنگام رهیدی
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور کو را چو دل و جان به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی
ای عشق ببخشای بر این خاک که دانی کز خاک همان رست که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی
2639
برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری بگشای کنار آمد آن یار کناری
برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین رستند و گذشتند ز دم های شماری
آن رفت که اقبال بخارید سر ما ای دل سر اقبال از این بار تو خاری
گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی ماهی تو عجب نیست که در گرد و غباری
اندر حرم کعبه اقبال خرامید از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری
گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری
2640
مگریز ز آتش که چنین خام بمانی گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی
مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر گر سر کشی سرگشته ایام بمانی
با دوست وفا کن که وفا وام الست است ترسم که بمیری و در این وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است کز عجز تو در تاسه حمام بمانی
می ترسی از این سر که تو داری و از این خو کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
2641
گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی از جنبش او جنبش این پرده نبینی
از تابش آن مه که در افلاک نهان است صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی
ای برگ پریشان شده در باد مخالف گر باد نبینی تو نبینی که چنینی
گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی
عرش و فلک و روح در این گردش احوال اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی
می جنب تو بر خویش و همی خور تو از این خون کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی
در چرخ دلت ناگه یک درد درآید سر برزنی از چرخ بدانی که نه اینی
ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز ای آنک امان دو جهان را تو امینی
تا ماه نهم صبر کن ای دل تو در این خون آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و دینی
2642
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی کاین جاست تو را خانه کجایی تو کجایی
آن جا که نه جای است چراگاه تو بوده ست زین شهره چراگاه تو محروم چرایی
جاندار سراپرده سلطان عدم باش تا بازرهی از دم این جان هوایی
گه پای مشو گه سر بگریز از این سو مستی و خرابی نگر و بی سر و پایی
ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست نی راه به خود دانی و نی راه نمایی
مستان ازل در عدم و محو چریدند کز نیست بود قاعده هست نمایی
جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی همچون ختن غیب پر از ترک خطایی
این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی و آن سجده کنان گشته که بس روح فزایی
مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
2643
ای شاه تو ترکی عجمی وار چرایی تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی
گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی
الحق تو نگفتی و دم باده او گفت ای خواجه منصور تو بر دار چرایی
در غار فتم چون دل و دلدار حریفند دلدار چو شد ای دل در غار چرایی
آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو گر شاه بشد مخزن اسرار چرایی
گر بیخ دلت نیست در آن آب حیاتش ای باغ چنین تازه و پربار چرایی
گر راه نبرده ست دلت جانب گلزار خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی
گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی
بر چشمه دل گر نه پری خانه حسن است ای جان سراسیمه پری دار چرایی
ای مریم جان گر تو نه ای حامل عیسی زان زلف چلیپا پی زنار چرایی
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی پس معتکف خانه خمار چرایی
2644
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را دیوانه آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبه خوبی تو احرام ببستیم بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت شد پیر دلم پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست تا خسته بدان غمزه چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جان ها و در آزردن جان ها الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی از بهر من خسته تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز وز قصه هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
2645
بخوردم از کف دلبر شرابی شدم معمور و در صورت خرابی
گزیدم آتش پنهان پنهان کز او اندر رخم پیداست تابی
هزاران نکته در عالم بگفتم ز عشق و هیچ نشنیدم جوابی
گهی سوزد دلم گه خام گردد به مانند دلم نبود کبابی
مرا آن مه یکی شکلی نموده ست که سیصد مه نبیند آن به خوابی
منم غرقه به بحر انگبینی که زنبور از کفش یابد لعابی
بهشت اندر رهش کمتر حجابی خرد پیش مهش کمتر سحابی
جهان را جمله آب صاف می بین که ماهی می درخشد اندر آبی
اگر با شمس تبریزی نشینی از آن مه بر تو تابد ماهتابی
2646
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی برآری کار محتاجان نخسبی
تو نور خاطر این شب روانی برای خاطر ایشان نخسبی
شبی بر گرد محبوسان گردون بگردی ای مه تابان نخسبی
جهان کشتی و تو نوح زمانی نگاهش داری از طوفان نخسبی
شب قدری که دادی وعده آن روز دراندیشی از آن پیمان نخسبی
مخسب ای جان که خفتن آن ندارد چه باشد چون تو داری آن نخسبی
تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان چو کردی یاد هندستان نخسبی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش که بستان را کنی زندان نخسبی
اگر خسبی نخسبد جز که چشمت تویی آن نور جاویدان نخسبی
خمش کردم نگویم تا تو گویی سخن گویان سخن گویان نخسبی
چو روی شمس تبریزی بدیدی سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
2647
دلا چون واقف اسرار گشتی ز جمله کارها بی کار گشتی
همان سودایی و دیوانه می باش چرا عاقل شدی هشیار گشتی
تفکر از برای برد باشد تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار که از ترتیب ها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد چرا سرمست در بازار گشتی
نشستن گوشه ای سودت ندارد چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو بدان صحرا که بودی در این ویرانه ها بسیار گشتی
خراباتی است در همسایه تو که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و می رو تا خرابات که همچون بو سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ چه یار جغد و بوتیمار گشتی
برو در بیشه معنی چو شیران چه یار روبه و کفتار گشتی
مرو بر بوی پیراهان یوسف که چون یعقوب ماتم دار گشتی
2648
دریغا کز میان ای یار رفتی به درد و حسرت بسیار رفتی
بسی زنهار گفتی لابه کردی چه سود از حکم بی زنهار رفتی
به هر سو چاره جستی حیله کردی ندیده چاره و ناچار رفتی
کنار پرگل و روی چو ماهت چه شد چون در زمین خوار رفتی
ز حلقه دوستان و همنشینان میان خاک و مور و مار رفتی
چه شد آن نکته ها و آن سخن ها چه شد عقلی که در اسرار رفتی
چه شد دستی که دست ما گرفتی چه شد پایی که در گلزار رفتی
لطیف و خوب و مردم دار بودی درون خاک مردم خوار رفتی
چه اندیشه که می کردی و ناگاه به راه دور و ناهموار رفتی
فلک بگریست و مه را رو خراشید در آن ساعت که زار زار رفتی
دلم خون شد چه پرسم من چه دانم بگو باری عجب بیدار رفتی
چو رفتی صحبت پاکان گزیدی و یا محروم و باانکار رفتی
جوابک های شیرینت کجا شد خمش کردی و از گفتار رفتی
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه سفر کردی مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت زهی پرخون رهی کاین بار رفتی
2649
منم فانی و غرقه در ثبوتی به دریاهای حی لایموتی
مگر من یوسفم در قعر چاهی مگر من یونسم در بطن حوتی
وجود ظاهرم تا چند بینی که اطلس هاست اندر برگ توتی
فقیرم من ولیکن نی فقیری که گردد در به در در عشق لوتی
ز بهر قهر جان لوت خوارم بمالیده چو جلادان بروتی
به غیر عشق شمس الدین تبریز نیرزد پیش بنده تره توتی
2650
تو آن ماهی که در گردون نگنجی تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن دری که از دریا فزونی تو آن کوهی که در هامون نگنجی
چه خوانم من فسون ای شاه پریان که تو در شیشه و افسون نگنجی
تو لیلیی ولیک از رشک مولی به کنج خاطر مجنون نگنجی
تو خورشیدی قبایت نور سینه است تو اندر اطلس و اکسون نگنجی
تویی شاگرد جان افزا طبیبی در استدلال افلاطون نگنجی
تو معجونی که نبود در ذخیره ذخیره چیست در قانون نگنجی
بگوید خصم تا خود چون بود این تو از بی چونی و در چون نگنجی
چنین بودی در اشکمگاه دنیا بگنجیدی ولی اکنون نگنجی
مخوان در گوش ها این را خمش کن تو اندر گوش هر مفتون نگنجی
2651
کریما تو گلی یا جمله قندی که چون بینی مرا چون گل بخندی
عزیزا تو به بستان آن درختی که چون دیدم تو را بیخم بکندی
چه کم گردد ز جاهت گر بپرسی که چونی در فراقم دردمندی
من آنم کز فراقت مستمندم تو آنی که خلاص مستمندی
در این مطبخ هزاران جان به خرج است ببین تو ای دل پرخون که چندی
چو حلقه بر درت گر چه مقیمم چه چاره چون تو بر بام بلندی
بیا ای زلف چوگان حکم داری که چون گویم در این میدان فکندی
سپند از بهر آن باشد که سوزد دلا می سوز دلبر را سپندی
بیا ای جام عشق شمس تبریز که درد کهنه را تو سودمندی
2652
نگارا تو در اندیشه درازی بیاوردی که با یاران نسازی
نه عاشق بر سر آتش نشیند مگر که عاشقی باشد مجازی
به من بنگر که بودم پیش از این عشق ز عالم فارغ اندر بی نیازی
قضا آمد بدیدم ماه رویی گرفتم من سر زلفش به بازی
گناه این بود افتادم به عشقی چو صد روز قیامت در درازی
ز خونم بوی مشک آید چو ریزد شهید شرمسارم من ز غازی
نصیحت داد شمس الدین تبریز که چون معشوق ای عاشق ننازی
2653
گر این سلطان ما را بنده باشی همه گریند و تو در خنده باشی
وگر غم پر شود اطراف عالم تو شاد و خرم و فرخنده باشی
وگر چرخ و زمین از هم بدرد ورای هر دو جانی زنده باشی
به هفتم چرخ نوبت پنج داری چو خیمه شش جهت برکنده باشی
همه مشتاق دیدار تو باشند تو صد پرده فروافکنده باشی
چو اندیشه به جاسوسی اسرار درون سینه ها گردنده باشی
دلا بر چشم خوبان چهره بگشا که اندیشد که تو شرمنده باشی
بدیشان صدقه می ده چون هلالند تو بدری از کجا گیرنده باشی
اگر خالی شوی از خویش چون نی چو نی پر از شکر آکنده باشی
برو خرقه گرو کن در خرابات چو سالوسان چرا در ژنده باشی
به عشق شمس تبریزی بده جان که تا چون عشق او پاینده باشی
2654
ببین این فتح ز استفتاح تا کی ز ساقی مست شو زین راح تا کی
در این اقداح صورت راح جانی است نظاره صورت اقداح تا کی
چو مرغابی ز خود برساز کشتی صداع کشتی و ملاح تا کی
تو سباحی و از سباح زادی فسانه و باد هر سباح تا کی
نفخت فیه جان بخشی است هر صبح فراق فالق الاصباح تا کی
چو جان بالغان لوحی است محفوظ مثال کودکان ز الواح تا کی
چو فرموده ست رزقت ز آسمان است زمین شوریدن ای فلاح تا کی
از آن باغ است این سیب زنخدان قناعت بر یکی تفاح تا کی
جراحت راست دارو حسن یوسف دوا جستن ز هر جراح تا کی
ز هر جزوت چو مطرب می توان ساخت ز چشمت ساختن نواح تا کی
چو نفس واحدیم از خلق و از بعث جدا باشیدن ارواح تا کی
دهان بربند در دریا صدف وار دهان بگشاده چون تمساح تا کی
دهان بربند و قفلی بر دهان نه ز ضایع کردن مفتاح تا کی
2655
تو نقشی نقش بندان را چه دانی تو شکلی پیکری جان را چه دانی
تو خود می نشنوی بانگ دهل را رموز سر پنهان را چه دانی
هنوز از کات کفرت خود خبر نیست حقایق های ایمان را چه دانی
هنوزت خار در پای است بنشین تو سرسبزی بستان را چه دانی
تو نامی کرده ای این را و آن را از این نگذشته ای آن را چه دانی
چه صورت هاست مر بی صورتان را تو صورت های ایشان را چه دانی
زنخ کم زن که اندر چاه نفسی تو آن چاه زنخدان را چه دانی
درخت سبز داند قدر باران تو خشکی قدر باران را چه دانی
سیه کاری مکن با باز چون زاغ تو باز چتر سلطان را چه دانی
سلیمانی نکردی در ره عشق زبان جمله مرغان را چه دانی
نگهبانی است حاضر بر تو سبحان تو حیوانی نگهبان را چه دانی
تو را در چرخ آورده ست ماهی تو ماه چرخ گردان را چه دانی
تجلی کرد این دم شمس تبریز تو دیوی نور رحمان را چه دانی
2656
نه آتش های ما را ترجمانی نه اسرار دل ما را زبانی
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق نشسته دو به دو جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آید نباشد ز آتشش یک دم امانی
به هر لحظه وصال اندر وصالی به هر سویی عیان اندر عیانی
ببینی تو چه سلطانان معنی به گوشه بامشان چون پاسبانی
سرشته وصل یزدان کوه طور است در آن کان تاب نارد یک زمانی
اگر صد عقل کل بر هم ببندی نگردد بامشان را نردبانی
نشانی های مردان سجده آرد اگر زان بی نشان گویم نشانی
از آن نوری که حرف آن جا نگنجد تو را این حرف گشته ارمغانی
کمر شد حرف ها از شمس تبریز بیا بربند اگر داری میانی
2657
دلا تا نازکی و نازنینی برو که نازنینان را نبینی
در این رنگی دلا تا تو بلنگی نیابی در چنان تا تو چنینی
در آیینه نبینی روی خوبان که تا با خوی زشتت همنشینی
تو زیبا شو که این آیینه زیباست تو بی چین شو که آیینه است چینی
مشو پنهان که غیرت در کمین است همی بیند تو را کاندر کمینی
ز خود پنهان شدی سر درکشیدی ببستی چشم تا خود را نبینی
به لب یاسین همی خوانی ولیکن ز کینه جمله تن دندان چو سینی
2658
اگر درد مرا درمان فرستی وگر کشت مرا باران فرستی
وگر آن میر خوبان را به حیلت ز خانه جانب میدان فرستی
وگر ساقی جان عاشقان را میان حلقه مستان فرستی
همه ذرات عالم زنده گردد چو جانم را بر جانان فرستی
وگر لب را به رحمت برگشایی مفرح سوی بیماران فرستی
به دربان گفته ای مگذار ما را مرا هر دم بر دربان فرستی
منم کشتی در این بحر و نشاید که بر من باد سرگردان فرستی
همی خواهم که کشتیبان تو باشی اگر بر عاشقان طوفان فرستی
مرا تا کی مها چون ارمغانی به پیش این و پیش آن فرستی
دل بریان عاشق باده خواهد تو او را غصه و گریان فرستی
یکی رطلی گران برریز بر وی از آن رطلی که بر مردان فرستی
دل و جان هر دو را در نامه پیچم اگر تو نامه پنهان فرستی
تو چون خورشید از مشرق برآیی جهان بی خبر را جان فرستی
چه باشد ای صبا گر این غزل را به خلوتخانه سلطان فرستی
2659
کسی کو را بود در طبع سستی نخواهد هیچ کس را تندرستی
مده دامن به دستان حسودان که ایشان می کشندت سوی پستی
زیانتر خویش را و دیگران را نباشد چون حسد در جمله هستی
هلا بشکن دل و دام حسودان وگر نی پشت بخت خود شکستی
از این اخوان چو ببریدی چو یوسف عزیز مصری و از گرگ رستی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد به باطن می زند خنجر دودستی
ندارد مهر مهره او چه گشتی ندارد دل دل اندر وی چه بستی
اگر در حصن تقوا راه یابی ز حاسد وز حسد جاوید رستی
اگر چه شیرگیری ترک او کن نه آن شیر است کش گیری به مستی
2660
چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی فرورفتی به خود غمخواره گشتی
تو را من پاره پاره جمع کردم چرا از وسوسه صدپاره گشتی
ز دارالملک عشقم رخت بردی در این غربت چنین آواره گشتی
زمین را بهر تو گهواره کردم فسرده تخته گهواره گشتی
روان کردم ز سنگت آب حیوان به سوی خشک رفتی خاره گشتی
تویی فرزند جان کار تو عشق است چرا رفتی تو و هرکاره گشتی
از آن خانه که تو صد زخم خوردی به گرد آن در و درساره گشتی
در آن خانه که صد حلوا چشیدی نگشتی مطمان اماره گشتی
خمش کن گفت هشیاریت آرد نه مست غمزه خماره گشتی
2661
کجا شد عهد و پیمانی که کردی کجا شد قول و سوگندی که خوردی
نگفتی چرخ تا گردان بود گرد از این سرگشته هرگز برنگردی
نگفتی تا بود خورشید دلگرم نکاهد گرم ما را هیچ سردی
نگفتی یک دل و مردانه باشیم به جان جمله مردان و بمردی
مرا گویی اگر من جور کردم بدان کردم که پیش از من تو کردی
چرا شاید که با چون من گدایی چو تو شاهنشهی گیرد نبردی
میان ما و تو سرکنگبین است ز من سرکه ز تو شکرنوردی
چو من سرکه فروشم پس تو شکر بیفزا چون به شیرینی تو فردی
منم خاک و چو خاکی باد یابد تو عذرش نه مگویش گرد کردی
نباشد راه را عار از چو من گرد که زر را عار نبود رنگ زردی
شهاب آتش ما زنده بادا چو القاب شهاب سهروردی
2662
دلا رو رو همان خون شو که بودی بدان صحرا و هامون شو که بودی
در این خاکستر هستی چو غلطی در آتشدان و کانون شو که بودی
در این چون شد چگونه چند مانی بدان تصریف بی چون شو که بودی
نه گاوی که کشی بیگار گردون بر آن بالای گردون شو که بودی
در این کاهش چو بیماران دقی به عمر روزافزون شو که بودی
زبون طب افلاطون چه باشی فلاطون فلاطون شو که بودی
ایم هو کی اسیرانه چه باشی همان سلطان و بارون شو که بودی
اگر رویین تنی جسم آفت توست همان جان فریدون شو که بودی
همان اقبال و دولت بین که دیدی همان بخت همایون شو که بودی
رها کن نظم کردن درها را به دریا در مکنون شو که بودی
2663
مرا چون ناف بر مستی بریدی ز من چه ساقیا دامن کشیدی
چنین عشقی پدید آری به هر دم پدیدآرنده چون ناپدیدی
دهل پیدا دهلزن چون است پنهان زهی قفل و زهی این بی کلیدی
جنون طرفه پیدا گشت در جان جنون را عقل ها کرده مریدی
هزاران رنگ پیدا شد از آن خم منزه از کبودی و سپیدی
دو دیده در عدم دوز و عجب بین زهی اومیدها در ناامیدی
اگر دریای عمانی سراسر در آن ابری نگر کز وی چکیدی
در آن دکان تو تخته تخته بودی اگر خود این زمان عرش مجیدی
در اقلیم عدم ز آحاد بودی در این ده گر چه مشهور و وحیدی
همان جا رو چنان ز آحاد می باش از آن گلشن چرا بیرون پریدی
بر این سو صد گره بر پایت افتاد ز فکر وهمی و نکته عمیدی
2664
از این تنگین قفص جانا پریدی وزین زندان طراران رهیدی
ز روی آینه گل دور کردی در آیینه بدیدی آنچ دیدی
خبرها می شنیدی زیر و بالا بر آن بالا ببین آنچ شنیدی
چو آب و گل به آب و گل سپردی قماش روح بر گردون کشیدی
ز گردش های جسمانی بجستی به گردش های روحانی رسیدی
بجستی ز اشکم مادر که دنیاست سوی بابای عقلانی دویدی
بخور هر دم می شیرینتر از جان به هر تلخی که بهر ما چشیدی
گزین کن هر چه می خواهی و بستان چو ما را بر همه عالم گزیدی
از این دیگ جهان رفتی چو حلوا به خوان آن جهان زیرا پزیدی
اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت برون بیضه عالم پریدی
در این عالم نگنجی زین سپس تو همان سو پر که هر دم در مزیدی
خمش کن رو که قفل تو گشادند اجل بنمود قفلت را کلیدی
2665
صلا ای صوفیان کامروز باری سماع است و نشاط و عیش آری
صلا کز شش جهت درها گشاده ست ز قعر بحر پیدا شد غباری
صلا کاین مغزها امروز پر شد ز بوی وصل جانی جان سپاری
صلا که یافت هر گوشی و هوشی ز بی هوشی مطلق گوشواری
صلا که ساعتی دیگر نیابی ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
در آن میدان که دیاری نمی گشت به هر گوشه ست روحانی سواری
چو هیزم اندر این آتش درآیید که تا هفتم فلک دارد شراری
میان شوره خاک نفس جز وی به هر سویی درختی جویباری
تو اندر باغ ها دیدی که گیرد درختی مر درختی را کناری
2666
به تن این جا به باطن در چه کاری شکاری می کنی یا تو شکاری
کز او در آینه ساعت به ساعت همی تابد عجب نقش و نگاری
مثال باز سلطان است هر نقش شکار است او و می جوید شکاری
چه ساکن می نماید صورت تو درون پرده تو بس بی قراری
لباست بر لب جوی و تو غرقه از این غرقه عجب سر چون برآری
حریفت حاضر است آن جا که هستی ولیکن گر بگوید شرم داری
به هر شیوه که گردد شاخ رقصان نباشد غایب از باد بهاری
مجه تو سو به سو ای شاخ از این باد نمی دانی کز این با دست یاری
به صد دستان به کار توست این باد تو را خود نیست خوی حق گزاری
از او یابی به آخر هر مرادی همو مستی دهد هم هوشیاری
بپرس او کیست شمس الدین تبریز بجز در عشق او تا سر نخاری
2667
مبارک باد بر ما این عروسی خجسته باد ما را این عروسی
چو شیر و چون شکر بادا همیشه چو صهبا و چو حلوا این عروسی
هم از برگ و هم از میوه ممتع مثال نخل خرما این عروسی
چو حوران بهشتی باد خندان ابد امروز فردا این عروسی
نشان رحمت و توقیع دولت هم این جا و هم آن جا این عروسی
نکونام و نکوروی و نکوفال چو ماه و چرخ خضرا این عروسی
خمش کردم که در گفتن نگنجد که به سرشت است جان با این عروسی
2668
خبر واده کز این دنیای فانی به تلخی می روی یا شادمانی
عجب یارا ز اصحاب شمالی عجب ز اصحاب ایمان و امانی
عجب همراز نفس سگ پرستی عجب همراه شیر راه دانی
عجب در آخرین بازی شدی مات عجب بردی اگر بردی تو جانی
بسی کژباز کاندر آخر کار ببرد از اتفاق آسمانی
بود رویت به قبله اندر آن گور گر اهل قبله بودی در نهانی
ازیرا گور باشد چون صلایه پی تحویل های امتحانی
چو دانه فاسدی را دفن کردی بروید زو درخت بامعانی
بسی طبل اجل پیشین شنیدی مگو مرگم درآمد ناگهانی
اگر در عمر آهی برکشیدی یقین امروز کاندر ظل آنی
وگر با آه راهی نیز رفتی شهنشاهی و شمع ره روانی
2669
برفتیم ای عقیق لامکانی ز شهر تو تو باید که بمانی
سفر کردیم چون استارگان ما ز تو هم سوی تو که آسمانی
یکی صورت رود دیگر بیاید به مهمانخانه ات زیرا که جانی
که مهمانان مثال چار فصلند تو اصل فصل هایی که جهانی
خیال خوب تو در سینه بردیم شفق از آفتاب آمد نشانی
به پیشت ماند دل با ما نیامد دل از تو کی رود چون دلستانی
سر دل ها به زیر سایه ات باد که دل ها را در این مرعا شبانی
فروریزید دندان های گرگان از آنگه که نمودی مهربانی
بهل تا بحر گوید قصه خویش که تا باری ببینی قصه خوانی
2670
خوشی آخر بگو ای یار چونی از این ایام ناهموار چونی
به روز و شب مرا اندیشه توست کز این روز و شب خون خوار چونی
از این آتش که در عالم فتاده ست ز دود لشکر تاتار چونی
در این دریا و تاریکی و صد موج تو اندر کشتی پربار چونی
منم بیمار و تو ما را طبیبی بپرس آخر که ای بیمار چونی
منت پرسم اگر تو می نپرسی که ای شیرین شیرین کار چونی
وجودی بین که بی چون و چگونه ست دلا دیگر مگو بسیار چونی
بگو در گوش شمس الدین تبریز که ای خورشید خوب اسرار چونی
2671
بر من نیستی یارا کجایی به هر جایی که هستی جان فزایی
ز خشم من به هر ناکس بسازی به رغم من به هر آتش درآیی
چو بینی مر مرا نادیده آری چنین باشد وفا و آشنایی
عزیزی بودم خوارم ز عشقت در این خواری نگر کبر خدایی
برای تو جدا گردم ز عالم که تا ناید مرا بوی جدایی
سبک روحا گران کردی تو رو را که یعنی قصد دارم بی وفایی
تو در دل جورها داری همی کن که تا روز قیامت جان مایی
الا ای چرخ زاینده چنین ماه نزایی و نزایی و نزایی
به کوه قاف شمس الدین تبریز همایی و همایی و همایی
2672
دلا در روزه مهمان خدایی طعام آسمانی را سرایی
در این مه چون در دوزخ ببندی هزاران در ز جنت برگشایی
نخواهد ماند این یخ زود بفروش بیاموز از خدا این کدخدایی
برون کن خرقه کان زین چار رقعه ست ترابی آتشی آبی هوایی
برهنه کن تو جزو جان و بنما ز خرقه گر به کل بیرون نیایی
بیامد جان که عذر عشق خواهد که عفوم کن که جان عذرهایی
در این مه عذر ما بپذیر ای عشق خطا کردیم ای ترک خطایی
به خنده گوید او دستت گرفتم که می دانم که بس بی دست و پایی
تو را پرهیز فرمودم طبیبم که تو رنجور این خوف و رجایی
بکن پرهیز تا شربت بسازم که تا دور ابد باخود نیایی
خمش کردم که شرحش عشق گوید که گفت او است جان را جان فزایی
2673
سوالی دارم ای خواجه خدایی که امروز این چنین شیرین چرایی
کی باشد مه که گویم ماه رویی کی باشد جان که گویم جان فزایی
مثالی لایق آن روی خوبت بسی شب ها ز حق کردم گدایی
رها کن این همه با ما تو چونی تو جانی و به چونی درنیایی
تو صدساله ره از چونی گذشتی میان موج های کبریایی
هوای خویشتن را سر بریدی ز میل نفس خود کردی جدایی
همه میل دل معشوق گشتی به تسلیم و رضا و مرتضایی
از این هم درگذشتم چونی ای جان که این دم رستخیز سحرهایی
همی پیچی به صد گون چشم ما را به صد صورت جهان را می نمایی
زمانی صورت زندان و چاهی زمانی گلستان و دلربایی
همان یک چیز را گه مار سازی گهی بخشی درختی و عصایی
به دست توست بوقلمون همه چیز ز انسان و ز حیوان و نمایی
گهی نیل است و گاهی خون بسته گهی لیل است و گه صبح ضیایی
بدین خوف و رجاها منعقد شد که از هر ضد ضد بر می گشایی
سوالی چند دارم از تو حل کن که مشکل های ما را مرتجایی
سوال اول آن است ای سخندان که هم اول هم آخر جان مایی
چو اول هم تویی و آخر تویی هم ز کی دانم وفا و بی وفایی
دوم آن است ای آن کت دوم نیست که رنج احولی را توتیایی
2674
هلا ای آب حیوان از نوایی همی گردان مرا چون آسیایی
چنین می کن که تا بادا چنین باد پریشان دل به جایی من به جایی
نجنبد شاخ و برگی جز به بادی نپرد برگ که بی کهربایی
چو کاهی جز به بادی می نجنبد کجا جنبد جهانی بی هوایی
همه اجزای عالم عاشقانند و هر جزو جهان مست لقایی
ولیک اسرار خود با تو نگویند نشاید گفت سر جز با سزایی
چراخواران چراشان هم چراخوار ز کاسه و خوان شیرین کدخدایی
نه موران با سلیمان راز گفتند نه با داوود می زد که صدایی
اگر این آسمان عاشق نبودی نبودی سینه او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی نبودی در جمال او ضیایی
زمین و کوه اگر نه عاشق اندی نرستی از دل هر دو گیاهی
اگر دریا ز عشق آگه نبودی قراری داشتی آخر به جایی
تو عاشق باش تا عاشق شناسی وفا کن تا ببینی باوفایی
نپذرفت آسمان بار امانت که عاشق بود و ترسید از خطایی
2675
بیاموز از پیمبر کیمیایی که هر چت حق دهد می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر شکرباری لطیفی دلربایی
به گوشه چادر غم دست درزن که بس خوب است و کرده ست او دغایی
در این کو روسبی باره منم من کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم تو گر سیری ز جان بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان نخوانم درد را الا دوایی
مبارکتر ز غم چیزی نباشد که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی خمش کردم که تا نجهد خطایی
2676
سبک بنواز ای مطرب ربایی بگردان زوتر ای ساقی شرابی
که آورد آن پری رو رنگ دیگر ز چشمه زندگی جوشید آبی
چه آتش زد نهان دلبر به دل ها که مجلس پر شد از بوی کبابی
چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن نگویی ناله نی را جوابی
نی نه چشم زان چشمان چه گوید چنین بیدار باشد مست خوابی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم شود در حال او در خوشابی
گدازد هر دو عالم بحر گیرد چون آن مه رو براندازد نقابی
ایا ساقی به اصحاب سعادت بده حالی تو باری خمر نابی
قدم تا فرق پر دارید از این می که بوی شمس تبریزی بیابی
2677
سلام علیک ای مقصود هستی هم از آغاز روز امروز مستی
تویی می واجب آید باده خوردن تویی بت واجب آید بت پرستی
به دوران تو منسوخ است شیشه بگردان آن سبوهای دودستی
بیا بشنو حدیث پوست کنده همه مغزم چو در مغزم نشستی
هلا ای یوسف خوبان به مصر آ ز قعر چه به حبل الله رستی
بگیر ای چرخ پیر چنبری پشت رسن را سخت کز چنبر بجستی
منم لولی و سرنا خوش نوازم بده شکر نیم را چون شکستی
به دو بوسه مخا از خشم لب را تو ده نان چون دکان ها را ببستی
بلی گو نی مگو ای صورت عشق که سلطان بلی شاه الستی
بلی تو برآردمان به بالا بلی ما فرود آرد به پستی
خمش کن عشق خود مجنون خویش است نه لیلی گنجد و نی فاطمستی
2678
اگر خورشید جاویدان نگشتی درخت و رخت بازرگان نگشتی
دو دست کفشگر گر ساکنستی همیشه گربه در انبان نگشتی
اگر نه عشوه های باد بودی سر شاخ گل خندان نگشتی
چه گویم گر نبودی آن که دانی به هر دم این نگشتی آن نگشتی
فلک چتر است و سلطان عقل کلی نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی
اگر آواز سرهنگان نبودی نگشتی اختر و کیوان نگشتی
کریمی گر ندادی ابر و باران یکی جرعه به گرد خوان نگشتی
درونت گر نبودی کیمیاگر به هر دم خون و بلغم جان نگشتی
نهان از عالم ار نی عالمستی دل تاریک تو میدان نگشتی
نهان دار این سخن را ز آنک زرها اگر پنهان نبودی کان نگشتی
2679
ز ما برگشتی و با گل فتادی دو چشم خویش سوی گل گشادی
ز شرم روی ما گل از تو بگریخت ز گل واگشتی این جا سر نهادی
نهادی سر که پای من ببوسی نیابی بوسه گل را بوسه دادی
بدان لب ها که بوی گل گرفته ست نیابی بوسه گر چه اوستادی
برای رفع بویش این دو لب را همی مالم به خاکت من ز شادی
کجا بردارم این لب از تو ای خاک ولی فتنه تویی گل را تو زادی
تو آن خاکی که از حق لطف دزدی تو دزدی و مریدی و مرادی
2680
چنین باشد چنین گوید منادی که بی رنجی نبینی هیچ شادی
چه مایه رنج ها دیدی تو هر روز تامل کن از آن روزی که زادی
چه خون از چشم و دل ها برگشاده ست که تا تو چشم در عالم گشادی
خداوندا اگر آهن بدیدی ز اول آن کشاکش کش تو دادی
ز بیم و ترس آهن آب گشتی گدازیدی نپذرفتی جمادی
ولیک آن را نهان کردی ز آهن به هر روز اندک اندک می نهادی
چو آهن گشت آیینه به آخر بگفتا شکر ای سلطان هادی
2681
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی امانت های چون جان را چه کردی
چرا کاهل شدی در عشقبازی سبک روحی مرغان را چه کردی
نشاط عاشقی گنجی است پنهان چه کردی گنج پنهان را چه کردی
تو را با من نه عهدی بود ز اول بیا بنشین بگو آن را چه کردی
چنان ابری به پیش ما چه بستی چنان خورشید خندان را چه کردی
2682
به بخت و طالع ما ای افندی سفر کردی از این جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا دو چشمم ماند بالا ای افندی
زمین تا آسمان دود سیاه ست سیه پوشید سودا ای افندی
در این عالم مرا تنها تو بودی بماندم بی تو تنها ای افندی
کجا بختی که اندر آتش تو ببیند حال ما را ای افندی
همی گویم افندی ای افندی جوابم گوی و بازآ ای افندی
چه بازآیم چه گویم من که رفتم ورای هفت دریا ای افندی
چه حیران و چه دشمن کام گشتم تو رحمت کن خدایا ای افندی
همی ترسم که تا آن رحمت آید نماند بنده برجا ای افندی
تتیپایش افندی این چه کردی تتیپا ثا تتیپا ای افندی
2683
نگارا تو گلی یا جمله قندی که چون بینی مرا چون گل بخندی
نگارا تو به بستان آن درختی که چون دیدم تو را بیخم بکندی
چه کم گردد ز حسنت گر بپرسی که چونی در فراقم دردمندی
من آنم کز فراقت مستمندم تو آنی که هلاک مستمندی
در این مطبخ هزاران جان به خرج است ببین تو ای دل مسکین که چندی
چو حلقه بر درت سر می زنم من چه چاره چون تو بر بام بلندی
بیا ای زلف چوگان حکم داری که چون گویم در این میدان فکندی
سپند از بهر آن باشد که سوزد دلا می سوز دلبر را سپندی
بیا ای جام عشق شمس تبریز که درد کهنه را تو سودمندی
2684
شنودم من که چاکر را ستودی کی باشم من تو لطف خود نمودی
تو کان لعل و جان کهربایی به رحمت برگ کاهی را ربودی
یکی آهن بدم بی قدر و قیمت توام آیینه ای کردی زدودی
ز طوفان فناام واخریدی که هم نوحی و هم کشتی جودی
دلا گر سوختی چون عود بوده وگر خامی بسوز اکنون که عودی
به زیر سایه اقبال خفتم برون پنج حس راهم گشودی
بدان ره بی پر و بی پا و بی سر به شرق و غرب شاید شد به زودی
در آن ره نیست خار اختیاری نه ترسایی است آن جا نه جهودی
برون از خطه چرخ کبودش رهیده جان ز کوری و کبودی
چه می گریی بر خندندگان رو چه می پایی همان جا رو که بودی
از این شهدی که صد گون نیش دارد بجز دنبل ببین چیزی فزودی
2685
دگرباره شه ساقی رسیدی مرا در حلقه مستان کشیدی
دگرباره شکستی تو بها را به جامی پرده ها را بردریدی
دگربار ای خیال فتنه انگیز چو می بر مغز مستان بردویدی
بیا ای آهو از نافت پدید است که از نسرین و نیلوفر چریدی
همه صحرا گل است و ارغوان است بدان یک دم که در صحرا دمیدی
مکن ای آسمان ناموس کم کن که از سودای ماه من خمیدی
بگو ای جان وگر نی من بگویم که از شرم جمالش ناپدیدی
بگویم ای بهشت این دم به گوشت که بی او بسته ای و بی کلیدی
چو خاتونان مصری ای شفق تو چو دیدی یوسفم را کف بریدی
بدیدم دوش کبریتی به دستت یقین کردم که دیکی می پزیدی
تو هم ای دل در آن مطبخ که او بود پس دیوار چیزی می شنیدی
نه عیدی که دو بار آید به سالی به رغم عید هر روزی تو عیدی
خداوندا به قدرت بی نظیری که حسنی لانظیری برتنیدی
چنین نوری دهی اشکمبه ای را چنینی را گزافه کی گزیدی
بگو ای گل که این لطف از کی داری نه خار خشک بودی می خلیدی
تو هم ای چشم جنس خاک بودی بگفتی من چه بینم هم بدیدی
تو هم ای پای برجا مانده بودی دوانیدت دواننده دویدی
دم عیسی و علمش را عدوی عجب ای خر بدین دعوت رسیدی
چو مال این علم ماند مرد ریگت نه تو مانی نه علمی که گزیدی
جهان پیر را گفتم جوان شو ببین بخت جوان تا کی قدیدی
بیا امید بین که نیک نبود در این امید بی حد ناامیدی
بدو پیوندم از گفتن ببرم نبرم زان شهی که تو بریدی
2686
اگر یار مرا از من برآری من او گشتم بگو با او چه داری
میان ما چو تو مویی نبینی تو مانی در میان شرمساری
ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا نباشد عار گر بحری است عاری
بیا ای دست اندر آب کرده کلوخ خشک خواهی تا برآری
تو خواهی همچو ابر بازگونه که باران از زمین بر چرخ باری
چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق روا باشد که آن سر را بخاری
قراری یابی آنگه بر لب عشق چو ساکن گشته ای در بی قراری
مکن یاد کسی ای جان شیرین که نشناسد خزان را از بهاری
نداند عطسه را زان لاغ دیگر نداند شیر از روبه عیاری
بگفتم ای ونک غوطی بخوردم در آن موج لطیف شهریاری
شدم از کار من از شمس تبریز بیا در کار گر تو مرد کاری
2687
صلا ای صوفیان کامروز باری سماع است و وصال و عیش آری
بکن ای موسی جان خلع نعلین که اندر گلشن جان نیست خاری
کبوترها سراسر باز گردند که افتاد این شکاران را شکاری
شود سرهای مستان فارغ از درد چو سر درکرد خمر بی خماری
بخور که ساعتی دیگر نبینی ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
برآور بینی و بوی دگر جوی که این بینی است آن بو را مهاری
2688
صلا ای صوفیان کامروز باری سماع است و شراب و عیش آری
صلا که ساعتی دیگر نیابی ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
چنان در بحر مستی غرق گردند که دل در عشق خوبی خوش عذاری
از این مستان ننوشی های و هویی وزین خوبان نبینی گوشواری
در این مستان کجا وهمی رسیدی گر این مستان ننالند از خماری
به صد عالم نگنجد از جلالت چنین سلطان و اعظم شهریاری
ولیکن چون غبار انگیخت اسپش به وهم آمد کر و فر سواری
دهان بربند کاین جا یک نظر نیست که بشناسد سواری از غباری
2689
منم غرقه درون جوی باری نهانم می خلد در آب خاری
اگر چه خار را من می نبینم نیم خالی ز زخم خار باری
ندانم تا چه خار است اندر این جوی که خالی نیست جان از خارخاری
تنم را بین که صورتگر ز سوزن بر او بنگاشت هر سویی نگاری
چو پیراهن برون افکندم از سر به دریا درشدم مرغاب واری
که غسل آرم برون آیم به پاکی به خنده گفت موج بحر کاری
مثال کاسه چوبین بگشتم بر آن آبی که دارد سهم ناری
نمی دانم که آن ساحل کجا شد که پیدا نیست دریا را کناری
تو شمس الدین تبریز ار ملولی به هر لحظه چه افروزی شراری
2690
چو عشق آمد که جان با من سپاری چرا زوتر نگویی کآری آری
جهان سوزید ز آتش های خوبان جمال عشق و روی عشق باری
چو جان بیند جمال عشق گوید شدم از دست و دست از من نداری
بدیدم عشق را چون برج نوری درون برج نوری اه چه ناری
چو اشترمرغ جان ها گرد آن برج غذاشان آتشی بس خوشگواری
ز دور استاده جانم در تماشا به پیش آمد مرا خوش شهسواری
یکی رویی چو ماهی ماه سوزی یکی مریخ چشمی پرخماری
که جان ها پیش روی او خیالی جهان در پای اسب او غباری
همی رست از غبار نعل اسبش بیابان در بیابان خوش عذاری
همی تازید عقلم اندک اندک همی پرید از سر چون طیاری
همین دانم دگر از من مپرسید که صد من نیست آن جا در شماری
من آن آبم که ریگ عشق خوردش چه ریگی بلک بحر بی کناری
چو لاله کفته ای در شهر تبریز شدم بر دست شمس الدین نگاری
2691
نگفتم دوش ای زین بخاری که نتوانی رضا دادن به خواری
در آن جان ها که شکر روید از حق شکر باشد ز هر حسیش جاری
اگر صد خنب سرکه درکشد او نه تلخی بینی او را نی نزاری
خدایت چون سر مستی نداده ست حذر کن تا سر مستی نخاری
از آن سر چون سر جان را شراب است همی نوشد شراب اختیاری
ز تو خنده همی پنهان کند او که او خمری است و تو مسکین خماری
چو داد آن خواجه را سرکه فروشی چه شیرین کرد بر وی سوکواری
گوارش خر از آن رخسار چون ماه کز آن یابند مردان خوشگواری
درآید در تن تو نور آن ماه چنان کاندر زمین لطف بهاری
ببخشد مر تو را هم خلعت سبز رهاند مر تو را از خاکساری
تصورها همه زین بوی برده برون روژیده از دل چون دراری
تفضل ایها الساقی و اوفر و لکن لا براح مستعار
و صبحنا بخمر مستطاب فان الیمن جما فی ابتکار
و مسینا بخمر من صبوح و دم و اسلم ایا خیر المداری
2692
به جان تو پس گردن نخاری نگویی می روم عذری نیاری
بسازی با دو سه مسکین بی دل اگر چه بی دلان بسیار داری
نگویی کار دارم در پی کار چه باشی بسته تو خاوندگاری
تو گویی می روم رنجور دارم نه رنجوران ما را می گذاری
ز ما رنجورتر آخر کی باشد که در چشمت نیاییم از نزاری
خوری سوگند که فردا بیایم چه دامن گیردت سوگند خواری
تو با سوگند کاری پخته ای سر که بر اسرار پنهانی سواری
تو ماهی ما شبیم از ما بمگریز که بی مه شب بود دلگیر و تاری
تو آبی ما مثال کشت تشنه مگرد از ما که آب خوشگواری
بپاش ای جان درویشان صادق چه باشد گر چنین تخمی بکاری
چه درویشان که هر یک گنج ملکند که شاهان راست ز ایشان شرمساری
به تو درویش و با غیر تو سلطان ز تو دارند تاج شهریاری
که مه درویش باشد پیش خورشید کند بر اختران مه شهسواری
منم نای تو معذورم در این بانگ که بر من هر دمی دم می گماری
همه دم های این عالم شمرده ست تو ای دم چه دمی که بی شماری
2693
به تن با ما به دل در مرغزاری چو دربند شکاری تو شکاری
به تن این جا میان بسته چو نایی به باطن همچو باد بی قراری
تنت چون جامه غواص بر خاک تو چون ماهی روش در آب داری
در این دریا بسی رگ هاست صافی بسی رگ هاست کان تیره است و تاری
صفای دل از آن رگ های صافی است بدان رگ پی بری چون پر برآری
در آن رگ ها تو همچون خون نهانی ور انگشتی نهم تو شرم داری
از آن رگ هاست بانگ چنگ خوش رگ ز عکس و لطف آن زاری است زاری
ز بحر بی کنار است این نواها کی می غرد به موج از بی کناری
2694
مرا بگرفت روحانی نگاری کناری و کناری و کناری
بزد با من میان راه تنگی دوچاری و دوچاری و دوچاری
ز جان برخاست ز آتش های عشقش بخاری و بخاری و بخاری
مبادا هیچ دل را زین چنین عشق قراری و قراری و قراری
سکست این کره تند دل من فساری و فساری و فساری
نهاده بر سرش افسار سودا غباری و غباری و غباری
فتاده در سرش از شمس تبریز خماری و خماری و خماری
2695
متاز ای دل سوی دریای ناری که می ترسم که تاب نار ناری
وجودت از نی و دارد نوایی ز نی هر دم نوایی نو برآری
نیستانت ندارد تاب آتش وگر چه تو ز نی شهری برآری
میان شهر نی منشین بر آذر که هر سو شعله اندر شعله داری
اگر نی سوی آتش میل دارد چو میل رزق سوی رزق خواری
نیاز آتش است آن میل تنها که آتش رزق می خواهد به زاری
به هر چت نی بفرماید تو نی کن خلاف نی بکن از شهریاری
خلافش کردی و نی در کمین است چو نی کم شد سر دیگر نخاری
پدید آید تو را ناگه وجودی نه نی دارد نه شکر آنچ داری
یکی نوری لطیفی جان فزایی در او می های گوناگون کاری
گشایی پر و بالی کز حلاوت نمایی لطف های لاله زاری
میان این چنین نوری نماید دگر خورشید و جان ها چون ذراری
به نور او بسوزی پر خود را ز شیرینی نورش گردی عاری
ز ناله واشکافد قرص خورشید که گل گل وادهد هم خار خاری
زبان واماند زین پس از بیانش زبان را کار نقش است و نگاری
نگار و نقش چون گلبرگ باشد گدازیده شود چون آب واری
بر آن ساحل که ای ن گل ها گدازید اگر خواهی تو مستی و خماری
همی گو نام شمس الدین تبریز کز او این کارها را برگزاری
2696
مرا در خنده می آرد بهاری مرا سرگشته می دارد خماری
مرا در چرخ آورده ست ماهی مرا بی یار گردانید یاری
چو تاری گشتم از آواز چنگی نوایش فاش و پیدا نیست تاری
جهانی چون غباری او برانگیخت که پنهان شد چو بادی در غباری
حیاتی چون شرار آن شه برافروخت که پنهان شد چو سوزی در شراری
جمال گلستان آن کس برآراست که پنهان شد چو گل در جان خاری
دلم گوید که ساقی را تو می گو که جانم مست آن باقی است باری
دلم چون آینه خاموش گویاست به دست بوالعجب آیینه داری
کز او در آینه ساعت به ساعت همی تابد عجب نقش و نگاری
2697
بدید این دل درون دل بهاری سحرگه دید طرفه مرغزاری
در او آرامگاه جان عاشق در او بوس و کنار بی کناری
که فردوسش غلام آن گلستان بهشت از سبزه زارش شرمساری
به هر جانب یکی حلقه سماعی به زیر هر درختی خوش نگاری
اگر پیری درآید همچو کافور شود گل عارضی مشکین عذاری
چو شیر اسکست جان زنجیرها را رمید آن سو چو مجنون بی قراری
برفتم در پی جان تا کجا شد در آن رفتن مرا بگشاد کاری
بدیدم طرفه منزل های دلکش ولیک از جان ندیدم من غباری
بگو راز مرا تا بازآید وگر ناید بیا واپس تو باری
نشانی ها بیاور ارمغانی که تا تن را کنم من دارداری
کیست آن مه خداوند شمس تبریز خداخلقی عجیبی نامداری
2698
خداوندا زکات شهریاری ز من مگذر شتاب ار مهر داری
هلا آهسته تر ای برق سوزان که شد چشمم ز تو ابر بهاری
نمی تاند نظر کاندر رکابت رسد در گرد مرکب از نزاری
عنان درکش پیاده پروری کن که خورشیدی و عالم بی تو تاری
جدایی نیست این تلخی نزع است گلوی ما به هجران می فشاری
چو سایه می دود جان در پی تو گذشت از سایه جان در بی قراری
به روی او دلا بس باده خوردی بدین تلخی از آن رو در خماری
چه باشد ای جمالت ساقی جان خماری را به رحمت سر بخاری
نه دست من گرفتی عهد کردی که ما را تا قیامت دست یاری
ز دست عهد تو از دست رفتم به جان تو که دست از من نداری
کی یارد با تو دیگر عهد کردن که تو سنگین دلی بی زینهاری
تو خیره کشتری یا چشم مستت که بر خسته دلانش می گماری
حدیث چشم تو گفتم دلم رفت به دریای فنا و جان سپاری
دل من رفت عشقت را بقا باد در اقبال و مراد و کامکاری
بزی ای عشق بهر عاشقان را ابد تا کارشان را می گذاری
2699
ندارد مجلس ما بی تو نوری که مجلس بی تو باشد همچو گوری
بیایی یا بدان سومان بخوانی ز فضلت این کرامت نیست دوری
خلایق همچو کشت و تو بهاری به تو یابد شقایقشان ظهوری
تجلی کن که تا سرمست گردند کنند اجزای عالم مست شوری
چو دریای عتاب تو بجوشد برآید موج طوفان از تنوری
چو گردون قبول تو بگردد شود جمله مصیبت ها سروری
خمش بگذار این شیشه گری را مبادا که زند بر شیشه کوری
2700
ز هر چیزی ملول است آن فضولی ملولش کن خدایا از ملولی
به قاصد تا بیاشوبد بجنگد بدو گفتم ملولی هست گولی
بخورد آن بازی من خشمگین شد مرا گفتا خمش دیوانه لولی
نگوید هیچ را بد مرد این راه مبین بد هیچ را ور نی تو غولی
بگفتم عین انکار تو بر من نه بد دیدن بود یا بی حصولی
مرا گفت او تناقض های بینا بود از مصلحت نه از بی اصولی
محالی گر بگوید مرد کامل تو عین حال دانش ای حلولی
گهی درد که داند گه بدوزد گهی شاهی کند گاهی رسولی
به تاویلات تو او درنگنجد که تو هستی فصولی او اصولی
ز خود منگر در او از خود برون آ که بر بی حد ندارد حد شمولی
خمش ای نفس تازی هم بگویم دوباره لا تقولی لا تقولی
2701
مرا هر لحظه قربان است جانی تو را هر لحظه در بنده گمانی
دو چشم تو بیان حال من بس که روشنتر از این نبود بیانی
جهان چون نی هزاران ناله دارد که یک نی دید از شکرستانی
از آن شکرستان دیدم نشان ها ندیدم از تو شیرینتر نشانی
مثال عشق پیدایی و پنهان ندیدم همچو تو پیدا نهانی
جهان جویای توست و جای آن هست مثل بشنو که جان به از جهانی
نه ای بر آسمان ای ماه لیکن شود هر جا که تابی آسمانی
2702
مگیر ای ساقی از مستان کرانی که کم یابی گرانی بی گرانی
بیا ای سرو گلرخ سوی گلشن که به از سرو نبود سایه بانی
چو نور از ناودان چشم ریزد یقین بی بام نبود ناودانی
عجب آن بام بالای چه خانه ست مبارک جا مبارک خاندانی
که را بود این گمان که بازیابیم نشانی زین چنین فتنه نشانی
دلی که چون شفق غرقاب خون بود پر از خورشید شد چون آسمانی
ز حرص این شکم پهلو تهی کن که تا پهلو زنی با پهلوانی
عجب ننگت نمی آید برادر ز جانی کو بود محتاج نانی
که آب زندگانی گفت ما را که جز دکان نان داری دکانی
2703
ز مهجوران نمی جویی نشانی کجا رفت آن وفا و مهربانی
در این خشکی هجران ماهیانند بیا ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماند چه گویم من نمی دانم تو دانی
کی باشم من که مانم یا نمانم تو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ما فدای تو که جان جان جانی
مرا گویی خمش نی توبه کردی که بگذاری طریق بی زبانی
به خاک پای تو باخود نبودم ز مستی و شراب و سرگرانی
به خاموشی به از خنبی نباشم نمی ماند می اندر خم نهانی
شراب عشق جوشانتر شرابی است که آن یک دم بود این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند آن که صد خم شراب ارغوانی
دگر وصف لبش دارم ولیکن دهان تو بسوزد گر بخوانی
عجب مرغابی آمد جان عاشق که آرد آب ز آتش ارمغانی
ز آتش یافت تشنه ذوق آبش کند آتش به آبش نردبانی
2704
برون کن سر که جان سرخوشانی فروکن سر ز بام بی نشانی
به هر دم رخت مشتاقان خود را بدان سو کش که بس خوش می کشانی
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری که عاشق چون قراضه ست و تو کانی
سقط های چو شکر باز می گوی که تو از لعل ها در می فشانی
زهی آرامگاه جمله جان ها عجب افتاد حسن و مهربانی
ز خوبی روی مه را خیره کردی به رحمت خود چنانتر از چنانی
به هر تیری هزار آهو بگیری زهی شیری که بس سخته کمانی
به هر بحری که تازی همچو موسی شکافد بحر تا در وی برانی
همه جان در شکر دارند از وصل که هر یک گفت ما را نیست ثانی
به کوه طور تو بسیار موسی ز غیرت گفته نی نی لن ترانی
ز شمس الدین بپرس اسرار لن را که تبریز است دریای معانی
2705
مرا هر لحظه منزل آسمانی تو را هر دم خیالی و گمانی
تو گویی کو طمع کرده ست در من جهانی زین خیال اندر زیانی
بر آن چشم دروغت طمع کردم که چون دوزخ نمودستت جنانی
بر آن عقل خسیست طمع کردم که جان دادی برای خاکدانی
چه نور افزاید از برق آفتابی چه بربندد ز ویرانی جهانی
ز یک قطره چه خواهد خورد بحری ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی
چه رونق یا چه آرایش فزاید ز پژمرده گیایی گلستانی
به حق نور چشم دلبر من که روشنتر از این نبود نشانی
به حق آن دو لعل قندبارش که شرح آن نگنجد در دهانی
که مقصودم گشاد سینه ای بود نه طمع آنک بگشایم دکانی
غرض تا نانی آن جا پخته گردد نه آنک درربایم از تو نانی
ز بهمان و فلان تو فارغ آیند طمع آن نی که گویندم فلانی
2706
چه دلشادم به دلدار خدایی خدایا تو نگهدار از جدایی
بیا ای خواجه بنگر یار ما را چو از اصحاب و از یاران مایی
بدان شرطی که با ما کژ نبازی وگر بازی تو با ما برنیایی
دغایانی که با جسم چو پیلند سوار اسب فرهنگ و کیانی
پیاده گشته و رخ زرد ماندند ز فرزین بند شاهان بقایی
چه بودی گر بدانستی مهی را شکسته اختری در بی وفایی
وگر مه را نداند ماه ماه است چگونه مه نه ارضی نی سمایی
که ارضی و سمایی را غروب است فتد بی اختیارش اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی به دست او است در قدرت نمایی
بسوز ای تن که جان را چون سپندی به دفع چشم بد چون کیمیایی
که چشم بد بجز بر جسم ناید به معنی کی رسد چشم هوایی
کناری گیرمش در جامه تن که جان را زو است هر دم جان فزایی
خیالت هر دمی این جاست با ما الا ای شمس تبریزی کجایی
2707
کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق پرنده تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده کجایید ای نوای بی نوایی
در آن بحرید کاین عالم کف او است زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت های عالم ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق که اصل اصل اصل هر ضیایی
2708
تو هر روزی از آن پشته برآیی کنی مر تشنه جانان را سقایی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی که جان جان خورشید سمایی
مباد آن روز کز تو بازماند دو دیده ای چراغ و روشنایی
تو دریایی و می گویی جهان را درآ در من بیاموز آشنایی
لب و لنج کفوری را دریدی بدان دریای امواج عطایی
گشادی چشم و گوش خاکیان را همه حیران که چون بر می گشایی
گلوی جان بسوزید از حلاوت چنین شیرین چنین حلوا چرایی
اگر چون آسیا گردم شب و روز ز تو باشد که آب آسیایی
وگر این آسیا جوید سکونت ز چرخ تو نمی یابد رهایی
هر آن سنگی که در چرخش کشیدی بیابد کان بیابد کیمیایی
به تو جنبد جهان جان جهانی اگر چه او نداند که کجایی
2709
دلاراما چنین زیبا چرایی چنین چست و چنین رعنا چرایی
گرفتم من که جانی و جهانی چنین جان و جهان آرا چرایی
گرفتم من که الیاسی و خضری چو آب خضر عمرافزا چرایی
گرفتم من که دنیایی و دینی چو دنیا مایه سودا چرایی
گرفتم گنج قارونی به خوبی چو موسی با ید بیضا چرایی
ز رشکت دوست خون دوست ریزد بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی
چو نور تو گرفت از قاف تا قاف نهان از دیده چون عنقا چرایی
ندارد هیچ حلوا طبع صهبا تو هم حلوا و هم صهبا چرایی
ز عشق گفت تو با خود بجنگم که پیش چون ویی گویا چرایی
2710
بیا ای غم که تو بس باوفایی که ابر قطره های اشک هایی
زنی درویش آمد سوی عباس که تعلیمم بده نوعی گدایی
در حیلت خدا بر تو گشاده ست تو آموزی گدایان را دغایی
تو نعمانی در این مذهب بگو درس که خوش تخریج و پاکیزه ادایی
من مسکین دمی دارم فسرده ندارم روزیی از ژاژخایی
مرا یک کدیه گرمی بیاموز که تو بس نرگدا و اوستایی
بدانک انبیا عباس دینند در استرزاق آثار سمایی
ز انواع گدایی های طاعات که برجوشد بدان بحر عطایی
ز صوم و از صلات و از مناسک ز نهی منکر و شیر غزایی
که بی حد است انواع عبادات و انواع ثقات و ابتلایی
بدو گفتا برو کاین دم ملولم ببر زحمت مکن طال بقایی
مکرر کرد آن زن لابه کردن که نومیدم مکن ای لالکایی
مکرر کرد استا دفع راهم که سودت نیست این زحمت فزایی
ملولم خاطرم کند است این دم ندارد این نفس مکرم کیایی
سجود آورد و گریان گشت آن زن که طفلانم مرند از بی نوایی
بسی بگریست پس عباس گفتش همین را باش کاستاتر ز مایی
دو عباسند با تو این دو چشمت تلین القاسیین بالبکا
به آب دیده چون جنت توان یافت روان شو چیز دیگر را چه پایی
که آب چشم با خون شهیدان برابر می روند اندر روایی
کسی را که خدا بخشید گریه بیاموزید راه دلگشایی
بجز این گریه را نفعی دگر هست ولی سیرم ز شعر و خودنمایی
ولیکن خدمت دل به ز گریه ست که اطلس می کند پنجه عبایی
که دل اصل است و اشک تو وسیلت که خشک و تر نگنجد در خدایی
خمش با دل نشین و رو در او نه که از سلطان دل صاحب لوایی
2711
بیا ای یار کامروز آن مایی چو گل باید که با ما خوش برآیی
خدایا چشم بد را دور گردان خداوندا نگه دار از جدایی
اگر چشم بد من راه من زد به یک جامی ز خویشم ده رهایی
نهادم دست بر دل تا نپرد تو دل از سنگ خارا درربایی
نه من مانم نه دل ماند نه عالم اگر فردا بدین صورت درآیی
بیا ای جان ما را زندگانی بیا ای چشم ما را روشنایی
به هر جایی ز سودای تو دودی است کجایی تو کجایی تو کجایی
یکی شاخی ز نور پاک یزدان که جان جان جمله میوه هایی
به لطف از آب حیوان درگذشتی کند لطفش ز لطف تو گدایی
اگر کفر است اگر اسلام بشنو تو یا نور خدایی یا خدایی
خمش کن چشم در خورشید درنه که مستغنی است خورشید از گدایی
2712
بیا جانا که امروز آن مایی کجایی تو کجایی تو کجایی
به فر سایه ات چون آفتابیم همایی تو همایی تو همایی
جهان فانی نماند ز آنک او را بقایی تو بقایی تو بقایی
چه چنگ اندر تو زد عالم که او را نوایی تو نوایی تو نوایی
چو عاشق بی کله گردد تو او را قبایی تو قبایی تو قبایی
خمش کردم ولی بهر خدا را خدایی کن خدایی کن خدایی
2713
چنان گشتم ز مستی و خرابی که خاکی را نمی دانم ز آبی
در این خانه نمی یابم کسی را تو هشیاری بیا باشد بیابی
همین دانم که مجلس از تو برپاست نمی دانم شرابی یا کبابی
به باطن جان جان جان جانی به ظاهر آفتاب آفتابی
از آن رو خوش فسونی که مسیحی از آن رو دیوسوزی که شهابی
مرا خوش خوی کن زیرا شرابی مرا خوش بوی کن زیرا گلابی
صبایی که بخندانی چمن را اگر چه تشنگان را تو عذابی
بیا مستان بی حد بین به بازار اگر تو محتسب در احتسابی
چو نان خواهان گهی اندر سوالی چو رنجوران گهی اندر جوابی
مثال برق کوته خنده تو از آن محبوس ظلمات سحابی
درآ در مجلس سلطان باقی ببین گردان جفان کالجوابی
تو خوش لعلی ولیکن زیر کانی تو بس خوبی ولیکن در نقابی
به سوی شه پری باز سپیدی وگر پری به گورستان غرابی
جوان بختا بزن دستی و می گو شبابی یا شبابی یا شبابی
مگو با کس سخن ور سخت گیرد بگو والله اعلم بالصواب
2714
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی خلاصه او است در اشیاء تو دیدی
چه دارد عقل ها پیشش ز دانش برابر با سری کش پا تو دیدی
منورتر به هر دو کون ای دل ز حلقه خاص او هیجا تو دیدی
به مانندش ز اول تا به آخر بگو آخر کی دیده ست یا تو دیدی
در آن گوهر نبوده ست هیچ نقصان اگر هستت خیال آن ها تو دیدی
به پیش خدمتش اندر سجودند از آن سوی حجاب لا تو دیدی
خدیو سینه پهن و سروبالا نه بالا است و نی پهنا تو دیدی
شهی کش جن و انس اندر سجودند همه رویش در آن رعنا تو دیدی
ورا حلمی که خاک آن برنتابد چنان حلمی در استغنا تو دیدی
ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف به لعل شکر و زهرا تو دیدی
ز فرمان کردنش سوی سماوات نهاده نردبان بالا تو دیدی
چنان لولو به تابانی و خوبی که او را هست جان لالا تو دیدی
کسی خود این شبه فانی دون را از او خواهد چنین کالا تو دیدی
به نرمی در هوای هرزه آبی و یا آن عشق چون خارا تو دیدی
برونم جمله رنج و اندرون گنج بدین وصف عجب ما را تو دیدی
خداوند شمس دین را در دو عالم به ملک و بخت او همتا تو دیدی
ز بهر آتش ای باد صبا تا رسانی خدمتی از ما تو دیدی
چو خاک سنب اسب جبرئیل است همه تبریزیان احیا تو دیدی
2715
مرا اندر جگر بنشست خاری بحمدالله ز باغ او است باری
یکی اقبال زفتی یافت جانم وگر چه شد تنم در عشق زاری
کناری نیست این اقبال ما را چو بگرفتم چنین مه در کناری
بگیر این عقل را بر دار او کش تماشا کن از این پس گیر و داری
چو اندربافت این جانم به عشقش ز هستم تا نماند پود و تاری
رخ گلنار گر در ره حجاب است چو گل در جان زنیمش زود ناری
مشو غره به گلزار فنا تو که او گنده شود روزی سه چاری
جمالی بین که حضرت عاشقستش بشو بهر چنین جان جان سپاری
خداوندی شمس الدین تبریز کز او دارد خداوند افتخاری
2716
بگفتم با دلم آخر قراری ز آتش های او آخر فراری
تو را می گویم و تو از سر طنز اشارت می کنی خندان که آری
منم از دست تو بی دست و پایی تو در کوی مهی شکرعذاری
دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم تو پنداری ز اکنون است کاری
منم جزوی و از خود کل کل است وی است دریای آتش من شراری
ورا دیدم چو بحری موج می زد و جان من ز بحر او بخاری
ز تبریز آفتابی رو نمودم بشد رقاص جانم ذره واری
خداوند شمس دین چون یک نظر تافت بجوشید آب خوش از جان ناری
ز هر قطره یکی جانی همی رست همی پرید اندر لاله زاری
2717
تو جانا بی وصالش در چه کاری به دست خویش بی وصلش چه داری
همه لافت که زاری ها کنم من به نزد او نیرزد خاک زاری
اگر سنگت ببیند بر تو گرید که از وصل چه کس گشتی تو عاری
به وصلش مر سما را فخر بودی به هجرش خاک را اکنون تو عاری
چنان مغرور و سرکش گشته بودی زمان وصل یعنی یار غاری
از آن می ها ز وصلش مست بودی نک آمد مر تو را دور خماری
ولیکن مرغ دولت مژده آورد کز آن اقبال می آید بهاری
ز لطف و حلم او بوده ست آن وصل نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
به پیر هندوی بگذشت لطفش چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
چنین ها دیده ای از لطف و حسنش تو جانا کز پی او بی قراری
چه سودم دارد ار صد ملک دارم که تو که جان آنی در فراری
خداوندی ز تو دور است ای دل که بی او یاوه گشته و بی مهاری
هزاران زخم دارد از تو ای هجر که این دم بر سر گنجش تو ماری
ایا روز فراقم همچو قیری ایا روز وصالم همچو قاری
تو بودی در وصالش در قماری کنون تو با خیالش در قماری
به هجر فخر ما شمس الحق و دین ایا صبرا نکردی هیچ یاری
مگر صبری که رست از خاک تبریز خورم یابم دمی زو بردباری
ببینا این فراق من فراقی ببینا بخت لنگم راهواری
2718
بیا ای آنک سلطان جمالی کمالات کمالان را کمالی
خیالی را امین خلق کردی چنانک وهمشان شد که خیالی
خیالت شحنه شهر فراق است تو زان پاکی تو سلطان وصالی
تو خورشیدی و جان ها سایه تو نه چون خورشید گردون در زوالی
بخندانی جهان را تو نخندی بنالانی روان را تو ننالی
تو دست و پای هر بی دست و پایی تو پر و بال هر بی پر و بالی
هزاران مشفق غمخوار سازی ولیک از ناز گویی لاابالی
2719
مگر تو یوسفان را دلستانی مگر تو رشک ماه آسمانی
مها از بس عزیزی و لطیفی غریب این جهان و آن جهانی
روان هایی که روز تو شنیدند به طمع تو گرفته شب گرانی
ز شب رفتن ز چالاکی چه آید چو ذوالعرشت کند می پاسبانی
منم آن کز دم عیسی بمردم مرا کشته ست آب زندگانی
چنین مرگی که مردم زنده گردم گرت بینم ایا فخر الزمانی
دلم از هجر تو خون گشت لیکن از آن خون رست صورت های جانی
ز درد تو رواق صاف جوشید ز درد خم های خسروانی
خداوندی است شمس الدین تبریز که او را نیست در آفاق ثانی
برید آفرینش در دو عالم نیاورده ست چون او ارمغانی
هزاران جان نثار جان او باد که تا گردند جان ها جاودانی
دریغا لفظ ها بودی نوآیین کز این الفاظ ناقص شد معانی
2720
تو تا بنشسته ای بر دار فانی نشسته می روی و می نبینی
نشسته می روی این نیز نیکو است اگر رویت در این گفتن سوی او است
بسی گشتی در این گرداب گردان به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی بر این پابند عالم که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفی است به از مشک و عنبر تو ده کل را کلاهی ای برادر
کله کم جو چو داری جعد فاخر کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکته مستحیله فریبد چون تو زیرک را به حیله
به سردی نکته گوید سرد سیلی نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد در آن قال تخلف دیده ای در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی چیست سکته جوابش گو که مقلوب است نکته
2721
نه آتش های ما را ترجمانی نه اسرار دل ما را زبانی
نه محرم درد ما را هیچ آهی نه همدم آه ما را هیچ جانی
نه آن گوهر که از دریا برآمد نه آن دریا که آرامد زمانی
نه آن معنی که زاید هیچ حرفی نه آن حرفی که آید در بیانی
معانی را زبان چون ناودان است کجا دریا رود در ناودانی
جهان جان که هر جزوش جهان است نگنجد در دهان هرگز جهانی
2722
به کوی دل فرورفتم زمانی همی جستم ز حال دل نشانی
که تا چون است احوال دل من که از وی در فغان دیدم جهانی
ز گفتار حکیمان بازجستم به هر وادی و شهری داستانی
همه از دست دل فریاد کردند فتادم زین حدیث اندر گمانی
ز عقل خود سفر کردم سوی دل ندیدم هیچ خالی زو مکانی
میان عارف و معروف این دل همی گردد به سان ترجمانی
خداوندان دل دانند دل چیست چه داند قدر دل هر بی روانی
ز درگاه خدا یابی دل و بس نیابی از فلانی و فلانی
نیابی دل جز از جبار عالم شهید هر نشان و بی نشانی
2723
دیدی که چه کرد یار ما دیدی منصوبه یار باوفا دیدی
زین نوع که مات کرد دل ها را آن چشمه زندگی کجا دیدی
در صورت مات برد می بخشد مقلوب گری چو او که را دیدی
ای بسته بند عشق حقستت کز عشق هزار دلگشا دیدی
بستان باغی اگر گلی دادی برخور ز وفا اگر جفا دیدی
از بستانش سر خر است این تن زان بحر گهر تو کهربا دیدی
از فرعونی چو احولی دادت آن بود عصا و اژدها دیدی
امروز چو موسیت مداوا کرد صد برگ فشان از آن عصا دیدی
صیاد جهان فشاند شه دانه آن را تو ز سادگی عطا دیدی
چون مرغ سلیم سوی او رفتی دام و دغل و فن و دغا دیدی
بازت بخرید لطف نجینا تا لطف و عنایت خدا دیدی
در طالع مه چو مشتری گشتی ز الله عطای اشتری دیدی
چندان کرث که در عدد ناید این بستگی و گشاد را دیدی
تا آخر کار آن ولی نعمت چشمت بگشاد توتیا دیدی
از چشمه سلسبیل می خوردی عشرت گه خاص اولیا دیدی
چون دعوت اشربوا پری دادت جولانگه عرصه هوا دیدی
وآنگه ز هوا به سوی هو رفتی بر قاف پریدن هما دیدی
پرواز همای کبریایی را از کیف و چگونگی جدا دیدی
باقیش مجیب هر دعا گوید کز وی تو اجابت دعا دیدی
2724
روز ار دو هزار بار می آیی هر بار چو جان به کار می آیی
از بهر حیات و زنده کردن تو در عالم چون بهار می آیی
عشاق همه شدند حلوایی چون شکر قندوار می آیی
می درده و اختیار ما بستان کز مجلس اختیار می آیی
از خلق جهان کناره می گیرد آن را که تو در کنار می آیی
خاموش به حضرت تو اولیتر کز حضرت کردگار می آیی
دیدیم تو را ز دست ما رفتیم کز عالم پایدار می آیی
ای مرغ ز طاق عرش می پری وی شیر ز مرغزار می آیی
ای بحر محیط سخت می جوشی وی موج چه بی قرار می آیی
2725
مندیش از آن بت مسیحایی تا دل نشود سقیم و سودایی
لاحول کن و ره سلامت گیر مندیش از آن جمال و زیبایی
فرصت ز کجا که تا کنی لاحول چون نیست از او دمی شکیبایی
ماهی ز کجا شکیبد از دریا یا طوطی روح از شکرخایی
چون دین نشود مشوش و ایمان زان زلف مشوش چلیپایی
اخگر شده دل در آتش رویش بگرفته عقول بادپیمایی
دل با دو جهان چراست بیگانه کز جا برمد صفات بی جایی
ای تن تو و تره زار این عالم چون خو کردی که ژاژ می خایی
ای عقل برو مشاطگی می کن می ناز بدین که عالم آرایی
بگرفته معلمی در این مکتب با حفصی اگر چه کارافزایی
ای بر لب بحر همچو بوتیمار دستور نه تا لبی بیالایی
این ها همه رفت ساقیا برخیز با تشنه دلان نمای سقایی
مشرق چه کند چراغ افروزی سلطان چه کند شهی و مولایی
مصقول شود چو چهره گردون چون دود سیاه را تو بزدایی
درده تو شراب جان فزایی را کز وی آموخت باده صهبایی
یکتا عیشی است و عشرتی کز وی جان عارف گرفت یکتایی
از دست تو هر که را دهد این دست بی عقبه لا شده است الایی
ای شاد دمی که آن صراحی را از دور به مست خویش بنمایی
چون گوهر می بتافت بر خاکم خاک تن من نمود مینایی
دریای صفات عشق می جوشد رمزی دو بگویم ار بفرمایی
ور نی بهلم ستیر و بربسته من دانم و یار من به تنهایی
زین بگذشتم بیار حمرا را صفراشکن هزار صفرایی
تا روز رهد ز غصه روزی وین هندوی شب رهد ز لالایی
در حال مگر درت فروبسته ست کاندر پیکار قال می آیی
2726
ای دیده ز نم زبون نگشتی وی دل ز فراق خون نگشتی
وی عقل مگر تو سنگ جانی چون مایه صد جنون نگشتی
این یک هنرت هزار ارزد کز عشق به هر فسون نگشتی
لیک از تو شکایت است دل را کز ناله چو ارغنون نگشتی
ز اندیشه دوست بو نبردی ز اندیشه خود فزون نگشتی
زان گرم نگشته ای ز خورشید کز خانه تن برون نگشتی
چون گردش آفتاب دیدی ماننده ذره چون نگشتی
چون آب حیات خضر دیدی چون صافی و آبگون نگشتی
مرغ زیرک به پای آویخت شکر است که ذوفنون نگشتی
زان درس جماد علم آموخت تو مردم یعلمون نگشتی
شمس تبریز جان جان ها ز اول بده ای کنون نگشتی
2727
گر وسوسه ره دهی به گوشی افسرده شوی بدان ز جوشی
آن گرمی چشم را که داری نیش زهر است و شکل نوشی
انبار نعیم را زیان چیست گر خشم گرفت کورموشی
آخر چه زیان اگر بیفتد یک دو مگس از شکرفروشی
مر ناقه شیر را چه نقصان گر دیگ شکست شیردوشی
شب بود و زمانه خفته بودند در هیچ سری نبود هوشی
آن شاه ز روی لطف برداشت سرنای و در او بزد خروشی
در خون خودی اگر بمانی زین پس زان رو به روی پوشی
ماییم ز عشق شمس تبریز هم ناطق عشق هم خموشی
2728
باغ است و بهار و سرو عالی ما می نرویم از این حوالی
بگشای نقاب و در فروبند ماییم و تویی و خانه خالی
امروز حریف خاص عشقیم برداشته جام لاابالی
ای مطرب خوش نوای خوش نی باید که عظیم خوش بنالی
ای ساقی شادکام خوش حال پیش آر شراب را تو حالی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم در سایه لطف لایزالی
خوردی نه ز راه حلق و اشکم خوابی نه نتیجه لیالی
ای دل خواهم که آن قدح را بر دیده و چشم خود بمالی
چون نیست شوی تمام در می آن ساعت هست بر کمالی
پاینده شوی از آن سقاهم بی مرگ و فنا و انتقالی
دزدی بگذار و خوش همی رو ایمن ز شکنجه های والی
گویی بنما که ایمنی کو رو رو که هنوز در سوالی
ای روز بدین خوشی چه روزی ای روز به از هزار سالی
ای جمله روزها غلامت ایشان هجرند و تو وصالی
ای روز جمال تو کی بیند ای روز عظیم باجمالی
هم خود بینی جمال خود را و آن چشم که گوش او بمالی
ای روز نه روز آفتابی تو روز ز نور ذوالجلالی
خورشید کند سجود هر شام می خواهد از مهت هلالی
ای روز میان روز پنهان ای روز مقیم لایزالی
ای روزی روزها و شب ها ای لطف جنوبی و شمالی
خامش کنم از کمال گفتن زیرا تو ورای هر کمالی
پیدا نشوی به قال زیرا تو پیداتر ز قیل و قالی
از قال شود خیال پیدا تو فوق توهم و خیالی
و آن وهم و خیال تشنه توست ای داده تو آب را زلالی
این هر دو در آب جان دهن خشک در عالم پر ز خویش خالی
باقی غزل ورای پرده محجوب ز تو که در ملالی
2729
با این همه مهر و مهربانی دل می دهدت که خشم رانی
وین جمله شیشه خانه ها را درهم شکنی به لن ترانی
در زلزله است دار دنیا کز خانه تو رخت می کشانی
نالان تو صد هزار رنجور بی تو نزیند هین تو دانی
دنیا چو شب و تو آفتابی خلقان همه صورت و تو جانی
هر چند که غافلند از جان در مکسبه و غم امانی
اما چون جان ز جا بجنبد آغاز کنند نوحه خوانی
خورشید چو در کسوف آید نی عیش بود نه شادمانی
تا هست از او به یاد نارند ای وای چو او شود نهانی
ای رونق رزم و جان بازار شیرینی خانه و دکانی
خاموش که گفت و گو حجابند از بحر معلق معانی
2730
آورد خبر شکرستایی کز مصر رسید کاروانی
صد اشتر جمله شکر و قند یا رب چه لطیف ارمغانی
در نیم شبی رسید شمعی در قالب مرده رفت جانی
گفتم که بگو سخن گشاده گفتا که رسید آن فلانی
دل از سبکی ز جای برجست بنهاد ز عقل نردبانی
بر بام دوید از سر عشق می جست از این خبر نشانی
ناگاه بدید از سر بام بیرون ز جهان ما جهانی
دریای محیط در سبویی در صورت خاک آسمانی
بر بام نشسته پادشاهی پوشیده لباس پاسبانی
باغی و بهشت بی نهایت در سینه مرد باغبانی
می گشت به سینه ها خیالش می کرد ز شاه دل بیانی
مگریز ز چشمم ای خیالش تا تازه شود دلم زمانی
شمس تبریز لامکان دید برساخت ز لامکان مکانی
2731
بشنیده بدم که جان جانی آنی و هزار همچنانی
از خلق نشان تو شنیدم کفو تو نبود آن نشانی
الحمد شدم ز حمد گفتن تا بوک بدان لبم بخوانی
جان دید کسی بدین لطیفی کس دید روان بدین روانی
ای قوت قلوب همچو معنی وی صورت تو به از معانی
ای گشته ز لامکان حقایق از لذت کان تو مکانی
ای شاه و وزیر را سعادت وی عالم پیر را جوانی
آن جان که از این جهان جهان بود کردیش تو باز این جهانی
جانی چو تو باشد این جهان را باقی بود این جهان فانی
جان چرب زبان توست اما نبود به لسان تو لسانی
2732
ای ساقی باده معانی درده تو شراب ارغوانی
زان باده پیر تلخ پاسخ بفزای حلاوت جوانی
در بزم سرای شاه جانان نظاره شاهدان جانی
جان ها بینی چو روز روشن از لذت عشرت شبانی
بینی که جهان به حیرت آید در حلقه خلق آن جهانی
مه را ز فلک فروفرستد در مجلسشان به ارمغانی
و آن زهره نوای خوش برآورد کو مطرب کیست آسمانی
این ها به همند و ما به خلوت با دلبر خوب پرمعانی
رخ بر رخ ما نهاد آن شه و آن باقی را تو خود بدانی
آن شاه کیست شمس تبریز آن خسرو ملک بی نشانی
2733
ای وصل تو آب زندگانی تدبیر خلاص ما تو دانی
از دیده برون مشو که نوری وز سینه جدا مشو که جانی
آن دم که نهان شوی ز چشمم می نالد جان من نهانی
من خود چه کسم که وصل جویم از لطف توم همی کشانی
ای دل تو مرو سوی خرابات هر چند قلندر جهانی
کان جا همه پاکباز باشند ترسم که تو کم زنی بمانی
ور ز آنک روی مرو تو با خویش درپوش نشان بی نشانی
مانند سپر مپوش سینه گر عاشق تیر آن کمانی
پرسید یکی که عاشقی چیست گفتم که مپرس از این معانی
آنگه که چو من شوی ببینی آنگه که بخواندت به خوانی
مردانه درآ چو شیرمردی دل را چو زنان چه می طپانی
ای از رخ گلرخان غیبت گشته رخ سرخ زعفرانی
ای از هوس بهار حسنت در هر نفسم دم خزانی
ای آنک تو باغ و بوستان را از جور خزان همی رهانی
ای داده تو گوشت پاره ای را در گفت و شنود ترجمانی
ای داده زبان انبیا را با سر قدیم همزبانی
ای داده روان اولیا را در مرگ حیات جاودانی
ای داده تو عقل بدگمان را بر بام دماغ پاسبانی
ای آنک تو هر شبی ز خلقان این پنج چراغ می ستانی
ای داده تو چشم گلرخان را مخموری و سحر و دلستانی
ای داده دو قطره خون دل را اندیشه و فکر و خرده دانی
ای داده تو عشق را به قدرت مردی و نری و پهلوانی
این بود نصیحت سنایی جان باز چو طالب عیانی
شمس تبریز نور محضی زیرا که چراغ آسمانی
2734
ای بی تو حرام زندگانی خود بی تو کدام زندگانی
بی روی خوش تو زنده بودن مرگ است به نام زندگانی
پازهر تویی و زهر دنیا دانه تو و دام زندگانی
گوهر تو و این جهان چو حقه باده تو و جام زندگانی
بی آب تو گلستان چو شوره بی جوش تو خام زندگانی
بی خوبی حسن باقوامت نگرفته قوام زندگانی
با جمله مراد و کام بی تو نایافته کام زندگانی
تا داد سلامتی ندادی کی کرد سلام زندگانی
خامش کردم بکن تو شاهی پیش تو غلام زندگانی
2735
برجه که بهار زد صلایی در باغ خرام چون صبایی
از شاخ درخت گیر رقصی وز لاله و که شنو صدایی
ریحان گوید به سبزه رازی بلبل طلبد ز گل نوایی
از باد زند گیاه موجی در بحر هوای آشنایی
وز ابر که حامله ست از بحر چون چشم عروس بین بکایی
وز گریه ابر و خنده برق در سنبل و سرو ارتقایی
فخ شسته به پیش گوش قمری کآموزدش او بهانه هایی
نرگس گوید به سوسن آخر برگوی تو هجو یا ثنایی
ای سوسن صدزبان فروخوان بر مرغ حکایت همایی
سوسن گوید خمش که مستم از جام میی گران بهایی
سرمستم و بیخودم مبادا بجهد ز دهان من خطایی
رو کن به شهی کز او بپوشید اشکوفه بریشمین قبایی
می گوید بید سرفشانان رستیم ز دست اژدهایی
ای سرو برای شکر این را تو نیز چنین بکوب پایی
ای جان و جهان به تو رهیدیم ز اشکنجه جان جان نمایی
از وسوسه چنین حریفی وز دغدغه چنین دغایی
زان دی که بسی قفا بخوردیم رفت و بنمودمان قفایی
ظاهر مشواد او که آمد از شوم ظهور او خفایی
خاموش کن و نظاره می کن بی زحمت خوف در رجایی
2736
چون سوی برادری بپویی باید که نخست رو بشویی
در سر ز خمارت ار صداعی است تصدیع برادران نجویی
یا بوی بغل ز خود برانی یا ترک کنار دوست گویی
در سور مهی بنفشه مویی کی شرط بود که تو بمویی
بی دام اگرت شکار باید می دانک چو من محال جویی
ور گوش تو گرم شد ز مستی صوفی سماع و های و هویی
ور هوش تو بی خبر شد از گوش یک توی نه ای هزارتویی
2737
مجلس چو چراغ و تو چو آبی وز آب چراغ را خرابی
خورشید بتافته ست بر جمع رو تو ز میان که چون سحابی
بر خوان منشین که نیک خامی کو بوی کباب اگر کبابی
در پیش شدی که حاجبم من والله که نه حاجبی حجابی
چون حاجب باب را نشان هاست دانند تو را که از چه بابی
گشتی تو سوار اسب چوبین از جهل به حمله می شتابی
یا عشق گزین که هر سه نقد است یا زهد چو طالب ثوابی
با بیداران نشین و برخیز کاین قافله رفت تو به خوابی
از شمس الدین رسی به منزل و اندر تبریز راه یابی
2738
من پار بخورده ام شرابی امسال چه مستم و خرابی
من پار ز آتشی گذشتم امسال چرا شدم کبابی
من تشنه به آب جوی رفتم ماهی دیدم میان آبی
شیران همه ماهتاب جویند من شیرم و یار ماهتابی
از درد مپرس رنگ رخ بین تا رنگ بگویدت جوابی
جانم مست است و تن خراب است مستی است نشسته در خرابی
این هر دو چنین و دل چنینتر کز غم چو خری است در خلابی
یک لحظه مشو ملول بشنو تا باشدت از خدا ثوابی
2739
ای یار یگانه چند خسبی وی شاه زمانه چند خسبی
بر روزن توست بنده از کی ای رونق خانه چند خسبی
ای کرده به زه کمان ابرو برزن به نشانه چند خسبی
افسانه ما شنو که در عشق گشتیم فسانه چند خسبی
ماییم چو میخ سر نهاده بر روی ستانه چند خسبی
گر خنب ببسته است پیش آر باقی شبانه چند خسبی
درده قدح شراب و چون شمع بنشین به میانه چند خسبی
بشتاب مها که این شب قدر آمد به کرانه چند خسبی
2740
بازم صنما چه می فریبی بازم به دغا چه می فریبی
هر لحظه بخوانیم که ای دوست ای دوست مرا چه می فریبی
عمری تو و عمر را وفا نیست بازم به وفا چه می فریبی
دل سیر نمی شود به جیحون او را به سقا چه می فریبی
تاریک شده ست چشم بی تو ما را به عصا چه می فریبی
ای دوست دعا وظیفه ماست ما را به دعا چه می فریبی
آن را که مثال امن دادی با خوف و رجا چه می فریبی
گفتی به قضای حق رضا ده ما را به قضا چه می فریبی
چون نیست دواپذیر این درد ما را به دوا چه می فریبی
تنها خوردن چو پیشه کردی ما را به صلا چه می فریبی
چون چنگ نشاط ما شکستی ما را به سه تا چه می فریبی
ما را بی ما چو می نوازی ما را با ما چه می فریبی
ای بسته کمر به پیش تو جان ما را به قبا چه می فریبی
خاموش که غیر تو نخواهیم ما را به عطا چه می فریبی
2741
ای آنک تو خواب ما ببستی رفتی و به گوشه ای نشستی
ای زنده کننده هر دلی را آخر به جفا دلم شکستی
ای دل چو به دام او فتادی از بند هزار دام رستی
رستی ز خمار هر دو عالم تا حشر ز دام دوست مستی
با پر بلی بلند می پر چون محرم گلشن الستی
رو بر سر خم آسمان صاف تا درد بدی بدی به پستی
دولت همه سوی نیستی بود می جوید ابلهش ز هستی
گیرم که جمال دوست دیدی از چشم ویش ندیده استی
ای یوسف عشق رو نمودی دست دو هزار مست خستی
خامش که ز بحر بی نصیبی تا بسته نقش های شستی
2742
ای آنک تو خواب ما ببستی رفتی و به گوشه ای نشستی
اندر دلم آمدی چو ماهی چون دل به تو بنگرید جستی
چون گلشن نیستی نمودی چون صبر کنیم ما به هستی
چون باشد در خمار هجران آن روح که یافت وصل و مستی
آن خانه چگونه خانه ماند کز هجر ستون او شکستی
پنداشتی ای دماغ سرمست کز رنج خمار بازرستی
در عشق وصال هست و هجران در راه بلندی است و پستی
از یک جهت ار چه حق شناسی از ده جهت آب و گل پرستی
بسیار ره است تا به جایی کاندر سوداش طمع بستی
2743
رو رو که از این جهان گذشتی وز محنت و امتحان گذشتی
ای نقش شدی به سوی نقاش وی جان سوی جان جان گذشتی
بر خور هله از درخت ایمان کز منزل بی امان گذشتی
در آب حیات رو چو ماهی کز غربت خاکدان گذشتی
از برج به برج رو چو خورشید کز انجم آسمان گذشتی
زان کان که بیامدی شدی باز زین خانه و زین دکان گذشتی
بنما ز کدام راه رفتی الحق ز ره نهان گذشتی
بر بام جهان طواف کردی چون آب ز ناودان گذشتی
خاموش کنون که در خموشی از جمله خامشان گذشتی
2744
روز طرب است و سال شادی کامروز به کوی ما فتادی
تاریکی غم تمام برخاست چون شمع در این میان نهادی
اندیشه و غم چه پای دارد با آن قدح وفا که دادی
ای باده تو از کدام مشکی وی مه به کدام ماه زادی
مستی و خوشی و شادکامی سلطان دلی و کیقبادی
و آن عقل که کدخدای غم بود از ما ستدی به اوستادی
شاباش که پای غم ببستی صد گونه در طرب گشادی
2745
آخر گل و خار را بدیدی روز و شب تار را بدیدی
بس نقش و نگار درشکستی تا نقش و نگار را بدیدی
از عالم خاک برگذشتی و آن گرد و غبار را بدیدی
می خند چو گل در این گلستان کان جان بهار را بدیدی
بی کار شدی ز کار عالم چون حاصل کار را بدیدی
چون باده ساقی اندرآمیز چون رنج خمار را بدیدی
2746
آن را که به لطف سر بخاری از عقل و معامله برآری
از یک نظرت قیامتی خاست یا رب تو در آن نظر چه داری
از لعل تو دل دری بدزدید دزد است از آنش می فشاری
بفشار به غم تو دزد خود را غم نیست چو هم تو غمگساری
بفشار که رخت مومنان را پنهان کرده است از عیاری
یا من نعش العبید فضلا من کل مواقع العثار
بالفضل اعاد ما فقدنا بعد الحولان و التواری
فجرت من الهوا عیونا فی مرج قلوبنا جواری
تخضر بمائها غصون فی الروح لذیذه الثمار
یا من غصب القلوب جهرا ثم اکرمهن فی السرار
دی رفت و پریر رفت و امروز جان منتظر است تا چه آری
هر روز ز تو وظیفه دارد این باز هزار گون شکاری
برگیر کلاه از سر باز تا پر بزند در این صحاری
زان پیش که می دهد مرا دوست آن لطف نمود و بردباری
که مست شدم ز باده ماندم اندر بر لطف و حق گزاری
آید از باغ لطف و سبزی آید ز بهار هم بهاری
ای باد بهار عشق و سودا بر خسته دلان چه سازگاری
اسکت و افتح جناح عشق حان الجولان فی المطار
خاموش که غیر حرف و آواز بی صد لغت دگر سواری
2747
خضری به میان سینه داری در آب حیات و سبزه زاری
خضر آب حیات را نپاید گر بوی برد که تو چه داری
در کشتی نوح همچو روحی در گلشن روح نوبهاری
گر طبل وجودها بدرد از کتم عدم علم برآری
این چار طبیعت ار بسوزد غم نیست تو جان هر چهاری
صیاد بدایت وجودی اجزای جهان همه شکاری
گه بند کند گهی گشاید ای کارافزا تو بر چه کاری
او سرو بلند و تو چو سایه او باد شمال و تو غباری
در چشم تو ریخت کحل پندار می پنداری به اختیاری
این چرخ به اختیار خود نیست آخر تو کیی بدین نزاری
از نیست تو خویش هست کردی وین گردن خود تو می فشاری
زین ترس تو حجت است بر تو کز غیر تو است ترسگاری
از خویش دل کسی نترسد از خویش کسی نجست یاری
پس خوف و رجای تو گواهند بر ملکت شاه و کامکاری
وز خوف و رجا چو برتر آیی ایمن چو صفات کردگاری
کشتی ترسد ز بحر نی بحر تو کشتی بحر بی کناری
کشتی توی تو چو بشکست خاموش کن از سخن گزاری
کشتی شکسته را کی راند جز آب به موج بی قراری
کشتیبان شکستگان است آن بحر کرم به بردباری
خامش که زبان عقل مهر است بنشین بر جا که گشت تاری
2748
می آید سنجق بهاری لشکرکش شور و بی قراری
گلزار نقاب می گشاید بلبل بگرفت باز زاری
بر کف بنهاده لاله جامی کای نرگس مست بر چه کاری
امروز بنفشه در رکوع است می جوید از خدای یاری
سرها ز مغاره کرده بیرون آن لاله رخان کوهساری
یا رب که که را همی فریبند خوش می نگرند در شکاری
منگر به سمن به چشم خردی منگر به چمن به چشم خواری
زیرا به مسافران عزت گر خوار نظر کنی نیاری
بشنو ز زبان سبز هر برگ کز عیب بروید آنچ کاری
گشته ست زبان گاو ناطق در حمد و ثنا و شکر آری
عذرت نبود ز یاس از آن کو بخشد به کلوخ خوش عذاری
بابرگ شد آن کلوخ جان یافت در شکر نمود جان سپاری
صد میوه چو شیشه های شربت هر یک مزه ای به خوشگواری
بعضی چو شکر اگر شکوری بعضی ترشند اگر خماری
خاموش نشین و مستمع باش نی واعظ خلق شو نه قاری
2749
ای چشم و چراغ شهریاری والله به خدا که آن تو داری
شمعی که در آسمان نگنجد از گوشه سینه ای برآری
خورشید به پیش نور آن شمع یک ذره شود ز شرمساری
وقت است که در وجود خاکی آن تخم که گفته ای بکاری
آخر چه شود کز آب حیوان بر چهره زعفران بباری
تا لاله ستان عاشقان را از گلبن حق به خنده آری
بر پشت فلک نهند پا را چون تو سرشان دمی بخاری
انگور وجود باده گردد چون پای بر او نهی فشاری
مخدومی شمس حق تبریز لطفی که هزار نوبهاری
2750
ای جان و جهان چه می گریزی وی فخر شهان چه می گریزی
ما را به چه کار می فرستی پنهان پنهان چه می گریزی
چون تیر روی و بازآیی این دم ز کمان چه می گریزی
باری تو هزار گنج داری زین نیم زیان چه می گریزی
ای که شکرت کران ندارد بنشین به میان چه می گریزی
چون محرم هر شکر دهان است از پیش دهان چه می گریزی
ایمن ز امان توست عالم ای امن امان چه می گریزی
عالم همه گرگ مردخوار است ای دل ز شبان چه می گریزی
خامش که زبان همه زیان است تو سوی زیان چه می گریزی
2751
از قصه حال ما نپرسی وز کشتن عاشقان نترسی
ای گوهر عشق از چه بحری وی آتش عشق از چه درسی
آن جا که تویی کی راه یابد زان جانب چرخ و عرش و کرسی
ای دل تو دلی نه دیگ آهن از آتش عشق چند تفسی
جان و دل و نفس هر سه سوزید تا کی گویم ظلمت نفسی
2752
ای دلبر بی دلان صوفی حاشا که ز جان بی وقوفی
از هجر دوتا چو لام گشتیم دلتنگ ز غم چو کاف کوفی
آن دم که به طوف خود بطوفی وآنگه که به خانه هم به طوفی
ما را بنمای مهر و الفت چون معدن مهری و الوفی
مکشوف ز کشف توست اسرار زیرا که کشوف هر کشوفی
آنی که بری خسوف از ماه آن ماه نه ای که در خسوفی
آنی که بری کسوف از شمس آن شمس نه ای که در کسوفی
در آحادیم ای مهندس تو ساکن خانه الوفی
ای آحادی الوف را باش کاین جا تو به منزل مخوفی
2753
ای آنک تو شاه مطربانی زان دلبرکش بگو که دانی
خواهم که دو عشر ای خوش آواز از مصحف حسن او بخوانی
در هر حرفیش مستمع را بگشاید چشمه معانی
سینش گوید که فاستجیبوا نونش گوید که لن ترانی
ای طره او چه پای بندی وی غمزه او چه بی امانی
از نرگس او است ای گل سرخ کان اطلس سرخ می درانی
ماندم ز تمام کردن این باقیش تو بگو بر این نشانی
2754
روزی که مرا ز من ستانی ضایع مکن از من آنچ دانی
تا با تو چو خاص نور گردم آن نور لطیف جاودانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد با همچو تو آب زندگانی
گر مرگم از او است مرگ من باد آن مرگ به از دم جوانی
از خرمن خویش ده زکاتم زان خرمن گوهر نهانی
منویس بر این و آن براتم بگذار طریق امتحانی
خاموش ولی به دست تو چیست باران آمد تو ناودانی
2755
چون عشق کند شکرفشانی در جلوه شود مه نهانی
بینی که شکر کران ندارد خوش می خوری و همی رسانی
می غلط به هر طرف که غلطی بر سبزه سبز بوستانی
گر ز آنک کله نهی وگر نی شاهنشه جمله خسروانی
آن را بینی که من نگویم زیرا که بگویمت بدانی
چون چشم تو وا کنند ناگه بر شهر عظیم آن جهانی
ماننده طفل نوبزاده خیره نگری و خیره مانی
تا چشم بر آن جهان نشیند چاره نبود از این نشانی
بگریز به نور شمس تبریز تا کشف شود همه معانی
2756
ای وصل تو اصل شادمانی کان صورت هاست وین معانی
یک لحظه مبر ز بنده که نیست بی آب سفینه را روانی
من مصحف باطلم ولیکن تصحیح شوم چو تو بخوانی
یک یوسف بی کس است و صد گرگ اما برهد چو تو شبانی
هر بار بپرسیم که چونی با اشکم و روی زعفرانی
این هر دو نشان برای عام است پیشت چه نشان چه بی نشانی
ناگفته حدیث بشنوی تو ننوشته قباله را بخوانی
بی خواب تو واقعه نمایی بی آب سفینه ها برانی
خاموش ثنا و لابه کم کن کز غیب رسید لن ترانی
2757
کژزخمه مباش تا توانی هر زخمه که کژ زنی بمانی
پیر است عروس عیش دنیا مرگش طلبی اگر ستانی
تا رخ ننمود جمله نور است چون رخ بنمود شد دخانی
از سیل بلا چو کاه مگریز در عشق و ولا چو پهلوانی
چون آب روان به هر نباتی باید که حیات را رسانی
2758
مست می عشق را حیا نی وین باده عشق را بها نی
آن عشق چو بزم و باده جان را می نوشد و ممکن صلا نی
با عقل بگفت ماجراها جان گفت که وقت ماجرا نی
از روح بجستم آن صفا گفت آن هست صفا ولی ز ما نی
گفتم که مکن نهان از این مس ای کفو تو زر و کیمیا نی
کاین برق حدیث تو از آن است جز جان افزا و دلربا نی
گفتا غلطی که آن نیم من ما بوالحسنیم و بوالعلا نی
گفتم که به حق نرگسانت دفعم بمده به شیوه ها نی
کاین غمزه مست خونی تو کشته ست هزار و خونبها نی
بالله که تویی که بی تویی تو ای کبر تو غیر کبریا نی
گر ز آنک تویی و گر نه ای تو از تو گذری دو دیده را نی
گر فرمایی که نیست هست است کو زهره که گویمت چرا نی
مقناطیسی و جان چو آهن می آید مست و دست و پا نی
چون گرم شوم ز جام اول غیر تسلیم در قضا نی
چون شد به سرم میم سراسر می را تسلیم یا رضا نی
از بهر نسیم زلف جعدت یکتا زلفی که جز دو تا نی
ای باد صبا به انتظارت از بهر صبا و خود صبا نی
پس ما چه زنیم ای قلندر اندر گره و گره گشا نی
گر ز آنک نه هر دمی خداوند کو جز سر و خاصه خدا نی
مخدومی شمس دین تبریز چون خورشیدش در این سما نی
2759
گویم سخن لب تو یا نی ای لعل لب تو را بها نی
ای گفته ما غلام آن دم کان جا همگی تویی و ما نی
این جا که منم بجز خطا نی و آن جا که تویی بجز عطا نی
این جا گفتن ز روی جسم است و آن جا همه هستی است جا نی
سیاره همی روند پا نی صد مشک روانه و سقا نی
رنجورانند همچو ایوب دریافته صحت و دوا نی
بی چشمانند همچو یعقوب بینا شده چشم و توتیا نی
ره پویانند همچو ماهی بینند طریق ها ضیا نی
از رشک تو من دهان ببستم شرح تو رسد به منتها نی
2760
با دل گفتم چرا چنینی تا چند به عشق همنشینی
دل گفت چرا تو هم نیایی تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی جز آتش عشق کی گزینی
ای گشته چو باد از لطافت پرباد شده چو ساتگینی
چون آب تو جان نقش هایی چون آینه حسن را امینی
هر جان خسیس کان ندارد می پندارد که تو همینی
ای آنک تو جان آسمانی هر چند به صورت از زمینی
ای خرد شکسته همچو سرمه تو سرمه دیده یقینی
ای لعل تو از کدام کانی در حلقه درآ که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت آن دم که چو تیغ پر ز کینی
شمس تبریز صورتت خوش و اندر معنی چه خوش معینی
2761
در خون دلم رسید فتوی از جمله مفتیان معنی
با خلق بگو که دور باشید از زرق من و فسوس دعوی
با دل گفتم چنین خوش استت دل نعره زنان که آری آری
برداشت ربابکی دل من بنواخت که ما خوشیم یعنی
کان طعنه از این سوی وجود است آن جا که منم کجاست طعنی
آن جا که منم چو من نگنجم گنجد دگری بگو که نی نی
تا من باشی تو او نبینی زیرا که شب است و چشم اعمی
تا چشم تو این بود چه بینی در بتگه نفس نقش مانی
ای عاجز خویش رو به تبریز در شمس الدین گریز باری
2762
در عشق هر آنک شد فدایی نبود ز زمین بود سمایی
زیرا که بلای عاشقی را جانی شرط است کبریایی
زخم آیت بندگان خاص است سردفتر عاشق خدایی
کاین عالم خاک خاک ارزد آن جا که بلا کند بلایی
یک جو ز بلاش گنج زرهاست ای بر سر گنج بین کجایی
از سوزش آفتاب محنت در عشق چو سایه همایی
ای آنک تو بوی آن نداری تو لایق آن بلا نیایی
لایق نبود به زخم او را الا که وجود مرتضایی
2763
عشق است دلاور و فدایی تنهارو و فرد و یک قبایی
ای از شش و پنج مهره برده آورده تو نرد دلربایی
یکتا شده خوش ز هر دو عالم بربوده ز یک دلان دوتایی
آخر تو چه جوهر و چه اصلی ای پاک ز جای از کجایی
در عالم کم زنان چه بیشی در خطه دل چه جان فزایی
نتوان ز تو عشق صبر کردن صبرا تو در این هوس نشایی
نادیده مکن چو دیده ای تو بیگانه مرو چو آشنایی
تا ما ماییم جمله ابریم بی ظلمت ما مها تو مایی
در پای غمش چه دیدی ای جان کاین دست گشاده در دعایی
ای دل ز قضا چه رو نمودت کز عشق تو طالب بلایی
رفتم بر عشق کاین به چند است گفتا که نباشد این بهایی
الا بر شاه شمس تبریز سر پای کنی به سر بیایی
2764
ماها چو به چرخ دل برآیی چون جان به تن جهان درآیی
ماها چه لطیف و خوش لقایی ای ماه بگو که از کجایی
داریم ز عشق تو براتی وز قند لطیف تو نباتی
از لعل لبت بده زکاتی ای ماه بگو که از کجایی
ای یوسف جان که در نخاسی در حسن و جمال بی قیاسی
در ما بنگر چو می شناسی ای ماه بگو که از کجایی
زان سان ز شراب تو خرابیم کز خود اثری همی نیابیم
بفزای اگر چه می نتابیم ای ماه بگو که از کجایی
در زیر درخت تو نشینیم وز میوه دلکش تو چینیم
جز گلشن روی تو نبینیم ای ماه بگو که از کجایی
هر دم که ز باده تو نوشیم بس روشن جان و تیزگوشیم
بی هوش شدیم و بس به هوشیم ای ماه بگو که از کجایی
از آتش هات در فروغند فارغ از صدق وز دروغند
با قبله آتشین چو موغند ای ماه بگو که از کجایی
ای رشک بتان و بت پرستان آرام دل خراب مستان
پا را بمکش ز زیردستان ای ماه بگو که از کجایی
شمس تبریز پادشاهی در خطه بی حد الهی
از ماه تو راست تا به ماهی ای ماه بگو که از کجایی
2765
آن شمع چو شد طرب فزایی پروانه دلان به رقص آیی
چون جان برسد نه تن بجنبد جان آمد از لحد برآیی
چون بانگ سماع در که افتاد ای کوه گران کم از صدایی
کاین باد بهار می رساند رقصانی شاخ را صلایی
در ذره کجا قرار ماند خورشید به رقص در سمایی
هم آتش و دود گشته پیچان از آتش روی جان فزایی
ماهی صنما ز روح بی جسم شوخی شکری یکی بلایی
گه کوته و گه دراز گشتیم با سایه صورت همایی
هم بر لب دوست مست گشتیم نالان شده مست همچو نایی
بر باد سوار همچو کاهیم اندر جولان ز کهربایی
چون پشه ز خون خویش مستیم وز دیگ جگر دلا ابایی
اندر خلوت به هوی هویی در جمعیت به های هایی
در صورت بنده کمینیم در سر صفت یکی خدایی
این داد خدیو شمس تبریز بی کبر ولیک کبریایی
2766
ای بی تو محال جان فزایی وی در دل و جان ما کجایی
گر نیم شبی زنان و گویان سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد آخر نه تو جان جان مایی
در بام فلک درافتد آتش گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو کیست قرص خورشید تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را هم دفع بلا و هم بلایی
در دیده ناامید هر دم ای دیده دل چه می نمایی
ای بلبل مست از فغانت می آید بوی آشنایی
می نال که ناله مرهم آمد بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز ناله تو چیزی ز حقیقت خدایی
2767
گر یار لطیف و باوفایی ور از دل و جان از آن مایی
خواهم که در این میان درآیی ای ماه بگو که کی برآیی
چون صورت جان لطیف کاری از حلقه چرا تو برکناری
وز یارک خود دریغ داری ای ماه بگو که کی برآیی
برخیز که ما و تو چو جانیم وز رازک همدگر بدانیم
آخر نه من و تو یارکانیم ای ماه بگو که کی برآیی
دریاب که بر در خداییم آخر بنگر که ما کجاییم
تا رقص کنان ز در درآییم ای ماه بگو که کی برآیی
ای جان و جهان چرا چنینی چون یارک خویش را نبینی
در گوشه روی ترش نشینی ای ماه بگو که کی برآیی
چونی تو و آن دل لطیفت و آن صورت و قامت ظریفت
خواهم که شوم شبی حریفت ای ماه بگو که کی برآیی
در جمله عالم الهی وز دامن ماه تا به ماهی
آن شد که تو گویی و بخواهی ای ماه بگو که کی برآیی
2768
ساقی انصاف خوش لقایی از جا رفتم تو از کجایی
گر بنده بگویمت روا نیست ترسم که بگویمت خدایی
خاموش نمی هلی که باشم راه گفتن نمی گشایی
می افشاری مرا چو انگور معشوق نه ای مرا بلایی
گر چشم ببندم از تو کفر است زیرا که تو نور می فزایی
ور بگشایم بگویی منگر در ما تو بدیده هوایی
2769
برخیز و بزن یکی نوایی بر یاد وصال دلربایی
هین وقت صبوح شد فتوحی هین وقت دعاست الصلایی
بگشا سر خنب خسروانی تا خلق زنند دست و پایی
صد گون گره است بر دل و نیست جز باده جان گره گشایی
از جای ببر به یک قنینه آن را که قرار نیست جایی
جز دشت عدم قرارگه نیست چون نیست وجود را وفایی
بر سفره خاک تره ای نیست هر سوی ز چیست ژاژخایی
عالم مردار و عامه چون سگ کی دید ز دست سگ سخایی
ساقی درده صلا که چون تو جان ها بندید جان فزایی
ما چون مس و آهنیم ثابت در حیرت چون تو کیمیایی
در مغز فکن تو هوی هویی وز خلق برآر های هایی
تا روح ز مستی و خرابی نشناسد هجو از ثنایی
زین باده چو مست شد فلاطون نشناسد درد از دوایی
دردی ده و عقل را چنان کن کو درد نداند از صفایی
بر ناطق منطقی فروریز از جام صبوحیان عطایی
تا دم نزند دگر نجوید زنبیل و فطیر هر گدایی
خامش که تو را مسلم آمد برساختن از عدم بقایی
2770
رخ ها بنگر تو زعفرانی کز درد همی دهد نشانی
شهری بنگر ز درد رنجور چون باغ به موسم خزانی
این درد ز غصه فراق است از هیبت حکم آسمانی
بیم است فلک سیاه گردد از آتش و ناله نهانی
دوزخ بنگر که سر برآورد ناگه ز میان شادمانی
برخاست غریو جان ز هر سو هان ای کس بی کسان تو دانی
فرمود که این فراق فانی است افغان ز فراق جاودانی
یا رب چه شود اگر تو ما را از هر دو فراق وارهانی
این گفته و بسته شد دهانم باقی تو بگو اگر توانی
2771
ای قلب و درست را روایی پیش تو که زفت کیمیایی
در ره خر بد ز اسب رهوار از فضل تو کرده پیش پایی
گر پای سگی ره تو کوبد بر شیر وغاش برفزایی
در عشق تو پاشکستگانند دارند امید پرگشایی
در تو مگسی چو دل ببندد یابد ز درت پر همایی
فضل تو علی هین گفت تا نگشاید ره گدایی
خاموش که هر محال و صعبی آسان شود از کف خدایی
2772
ای آنک تو خواب ما ببستی رفتی و به گوشه ای نشستی
ما را همه بند دام کردی ما بند شدیم و تو بجستی
جز دام تو نیست کفر و ایمان یا رب که چه بس درازدستی
گر خواب و قرار رفت غم نیست دولت بر ماست چون تو هستی
چون ساقی عاشقان تو باشی پس باقی عمر ما و مستی
ای صورت جان و جان صورت بازار بتان همه شکستی
ما را چو خیال تو بود بت پس واجب گشت بت پرستی
عقل دومی و نفس اول ای آمده بهر ما به پستی
این وهم من است شرح تو نیست تو خود هستی چنانک هستی
2773
با یار بساز تا توانی تا بی کس و مبتلا نمانی
بر آب حیات راه یابی گر سر موافقت بدانی
با سایه یار رو یکی شو منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند درکش ای جان بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت می باش چو آب در روانی
پذرفتن صورت از جمادی است مفسر اگر از رحیق جانی
در مجلس دل درآ که آن جا عیش است و حریف آسمانی
2774
در فنای محض افشانند مردان آستی دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد گفت در گوشش قلندر کان طرف می واستی
کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش لیک هم مطلق نه ای زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس می کنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش چشم ها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان شمس دین گر او بخواهد لیک نی زان هاستی
2775
مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی ناید اندر چشم او الا بلای بیخودی
بنگر اندر من که خود را در بلا افکنده ام از حلاوت ها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد گر کسی قربان کند در هوای بیخودی و از برای بیخودی
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است تا بیابی ذوق ها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی سروری کاسد شود ای سری و سروری ها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک لیک آن ها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو خانه خالی کن ز خود ای کدخدای بیخودی
2776
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی حور را از دست داده از پی کمپیرکی
من گریبان می درانم حیف می آید مرا غمزه کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب سر فروکرده ز بامی تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک یکی سالوسک بی چاشنی تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او گرو کرده کمر او به پنهانی همی خندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفه تازه ای نی به پستان وفای آن سلیطه شیرکی
خود ببینی چونک بگشاید اجل چشمت ورا رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن پند کم ده بند خواجه بس قوی است می کشد زنجیر مهرش بی مدد زنجیرکی
2777
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه می دراند عقل بخیه می زند هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی گه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمان در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی ماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی
چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبله ای است قبله ها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایه ای کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
2778
ای خدایی که مفرح بخش رنجوران تویی در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی
خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست آنک درد و دارو از وی خاست بی شک آن تویی
دردهایی کآدمی را بر در خلقان برد آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی
هر کجا کاری فروبندد تو باشی چشم بند هر کجا روشن شود آن شعله تابان تویی
ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند چون حقیقت بنگرم در درد ما نالان تویی
هم تویی آن کس که می گوید تویی والله تویی گوی و چوگان و نظاره گر در این میدان تویی
و آنک منکر می شود این را و علت می نهد در میان وسوسه او نفس علت خوان تویی
و آنک می گوید تویی زین گفت ترسان می شود در میان جان او در پرده ترسان تویی
کنج زندان را به یک اندیشه بستان می کنی رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی
در یکی کار آن یکی راغب و آن دیگر نفور تو مخالف کرده ای شان فتنه ایشان تویی
آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان تویی
صد هزاران نقش را تو بنده نقشی کنی گویی سلطان است آن دام است خود سلطان تویی
بندگی و خواجگی و سلطنت خط های توست خط کژ و خط راست این دبیرستان تویی
صورت ما خانه ها و روح ما مهمان در آن نقش و جان ها سایه تو جان آن مهمان تویی
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم بر امید آنک بنمایی که خود ایمان تویی
دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما چشم روشن در تو آویزیم کان احسان تویی
غفلت و بیداری ما در توی بر کار و بس غفلت ما بی فضولی بر چو خود یقضان تویی
توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر نقش پیمان گر شکست ارواح آن پیمان تویی
روح ها می پروری همچون زر و مس و عقیق چون مخالف شد جواهر ای عجب چون کان تویی
روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب شب صفات از ما به تو آید صفاتستان تویی
روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم شب همه رحمت رود سوی تو چون رحمان تویی
کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بوده اند پس بدانستیم بی شک کاندر این ایوان تویی
2779
بانگ می زن ای منادی بر سر هر رسته ای هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جسته ای
یک غلامی ماه رویی مشک بویی فتنه ای وقت نازش تیزگامی وقت صلح آهسته ای
کودکی لعلین قبایی خوش لقایی شکری سروقدی چشم شوخی چابکی برجسته ای
بر کنار او ربابی در کف او زخمه ای می نوازد خوش نوایی دلکشی بنشسته ای
هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوه ای یا ز گلزار جمالش بهر بو گلدسته ای
یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر هر طرف یعقوب وار از غمزه اش دلخسته ای
مژدگانی جان شیرین می دهم او را حلال هر کی آرد یک نشان یا نکته ای سربسته ای
2780
در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی باده تنها نیست این آمیختی آمیختی
بار دیگر توبه ها را سوختی درسوختی بار دیگر فتنه را انگیختی انگیختی
چون بدیدم در سرم سودای تو سودای تو آمدی در گردنم آویختی آویختی
طره های مشک را دربافتی دربافتی تارهای صبر را بگسیختی بگسیختی
تو اگر منکر شدی گویم نشان گویم نشان مشک بر شعر سیه می بیختی می بیختی
ای قدح رخسار من افروختی افروختی وی غم آخر از دلم بگریختی بگریختی
2781
ساقیا بر خاک ما چون جرعه ها می ریختی گر نمی جستی جنون ما چرا می ریختی
ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب نور رقص انگیز را بر ذره ها می ریختی
دست بر لب می نهی یعنی خمش من تن زدم خود بگوید جرعه ها کان بهر ما می ریختی
ریختی خون جنید و گفت اخ هل من مزید بایزیدی بردمید از هر کجا می ریختی
ز اولین جرعه که بر خاک آمد آدم روح یافت جبرئیلی هست شد چون بر سما می ریختی
می گزیدی صادقان را تا چو رحمت مست شد از گزافه بر سزا و ناسزا می ریختی
می بدادی جان به نان و نان تو را درخورد نی آب سقا می خریدی بر سقا می ریختی
همچو موسی کآتشی بنمودیش و آن نور بود در لباس آتشی نور و ضیا می ریختی
روز جمعه کی بود روزی که در جمع توییم جمع کردی آخر آن را که جدا می ریختی
درج بد بیگانه ای با آشنا در هر دمم خون آن بیگانه را بر آشنا می ریختی
ای دل آمد دلبری کاندر ملاقات خوشش همچو گل در برگ ریزان از حیا می ریختی
آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش اشک ها چون مشک ها بهر لقا می ریختی
دلبرا دل را ببر در آب حیوان غوطه ده آب حیوانی کز آن بر انبیا می ریختی
انبیا عامی بدندی گر نه از انعام خاص بر مس هستی ایشان کیمیا می ریختی
این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن کز برای ردشان آب دعا می ریختی
کوشش ما را منه پهلوی کوشش های عام کز بقاشان می کشیدی در فنا می ریختی
2782
گر شراب عشق کار جان حیوانیستی عشق شمس الدین به عالم فاش و یک سانیستی
گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او حلقه گوش روان و جان انسانیستی
گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی
ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او قاف تا قاف از میش خود موج طوفانیستی
آفتاب و ماه را خود کی بدی زهره شعاع گر نه در رشک خدا سیماش پنهانیستی
گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی
گر نه از لطفش بپرهیزیدمی من گفتمی کز بهشت لطف او فردوس ریحانیستی
نفس سگ دندان برآوردی گزیدی پای جان ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
درکش آن معشوقه بدمست را در بزم ما کو ز مکر و عشوه ها گوییی که دستانیستی
پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعه ای بعد از آن مر عاشقان را وقت حیرانیستی
2783
ای نرفته از دل من اندرآ شاد آمدی ای تو شمع شب فروزی مرحبا شاد آمدی
خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزه ها جان جان صوفیانی الصلا شاد آمدی
شب چو چتر و مه چو سلطان می دود در زیر چتر وز تو تخت و تاج ما و چتر ما شاد آمدی
بی گهان در پیش کردی روح های پاک را ای صحابه عشق را چون مصطفی شاد آمدی
ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق می نگنجم زین طرب در هیچ جا شاد آمدی
من گمان ها داشتم اندر وفای لطف تو لیک در وهمم نیامد این وفا شاد آمدی
پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است مطربا پیوند کن تو پرده ها شاد آمدی
چون به نزد پرده دار شمس تبریزی رسی بشنوی از شش جهت کای خوش لقا شاد آمدی
2784
در جهان گر بازجویی نیست بی سودا سری لیک این سودا غریب آمد به عالم نادری
جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورند ز آنک صد پر دارد این و نیست آن ها را پری
پیش باغش باغ عالم نقش گرمابه ست و بس نی در او میوه بقایی نی در او شاخ تری
آن ز سحری تر نماید چون بگیری شاخ او می برد شاخش تو را با خواجه قارون تا ثری
صورت او چون عصا و باطن او اژدها چون نه ای موسی مرو بر اژدهای قاهری
کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری
گر کشیده می شوی آن سو ز جذب اژدهاست ز آنک او بس گرسنه ست و تو مر او را چون خوری
جذب او چون آتشی آمد درافکن خود در آب دفع هر ضدی به ضدی دفع ناری کوثری
چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و از هری
تو مری باشی و چاکر اندر این حضرت به است ای افندی هین مگو این را مری و آن را مری
ور فسردی در تکبر آفتابی را بجو در گداز هر فسرده شمس باشد ماهری
آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد از زمین و آسمان و کوه و سنگ و گوهری
تا بداند اهل محشر کاین همه یخ بوده است عقل جز وی ننگ مانده بر سر یخ چون خری
ای خر لرزان شده بر روی یخ در زیر بار پوز بردارد به بالا خر که یا رب آخری
شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد بال و پر یابد خر او برپرد چون جعفری
2785
گر من از اسرار عشقش نیک دانا بودمی اندر آن یغما رفیق ترک یغما بودمی
ور چو چشم خونی او بودمی من فتنه جوی در میان حلقه های شور و غوغا بودمی
گر ضمیر هر خسی ما را نخستی در جهان در سر و دل ها روان مانند سودا بودمی
گر نه هر روزی ز برجی سر فروکردی مهم جا نگردانیدمی هرگز به یک جا بودمی
من نکردم جلدیی با عشق او کان آتشش آب کردی مر مرا گر سنگ خارا بودمی
گر نکاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق من نه عاشق بودمی من کارافزا بودمی
گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی کو مرا بر می کشد در قعر دریا بودمی
2786
آتشینا آب حیوان از کجا آورده ای دانم این باری که الحق جان فزا آورده ای
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر چون چنین خورشید از نور خدا آورده ای
خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس چون بر ایشان شعله های کبریا آورده ای
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این چون چنین دریای جوشان از بقا آورده ای
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست چون قدر را مست گشته با قضا آورده ای
می نگنجد جان ما در پوست از شادی تو کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده ای
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر کز میان هر جفایی صد وفا آورده ای
2787
ای مهی کاندر نکویی از صفت افزوده ای تا بسی درهای دولت بر فلک بگشوده ای
ای بسا کوه احد کز راه دل برکنده ای ای بسا وصف احد کاندر نظر بنموده ای
جان ها زنبوروار از عشق تو پران شده تا دهان خاکیان را زان عسل آلوده ای
ای سبک عقلی که از خویشش گرانی داده ای وی گران جانی که سوی خویشتن بربوده ای
شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست چون ز بی چشمان مقالات خطا بشنوده ای
در رخ پرزهر دونان کمترک خندیده ای هر خسی را از ضرورت در جهان بستوده ای
فارغی از چرب و شیرین در حلاوت های خود چرب و شیرین باش از خود ز آنک خوش پالوده ای
ای همه دعویت معنی ای ز معنی بیشتر ای دو صد چندانک دعوی کرده ای بنموده ای
ای که می جویی مثال شمس تبریزی تو هم روزگاری می بری و اندر غم بیهوده ای
2788
آه از آن رخسار برق انداز خوش عیاره ای صاعقه است از برق او بر جان هر بیچاره ای
چون ز پیش رشته ای در لعل چون آتش بتافت موج زد دریای گوهر از میان خاره ای
این دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد چون به پیش پرده آمد بهترک شد پاره ای
هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری هشت دفتر درج بین در رقعه ای رخساره ای
تا چه مرغ است این دلم چون اشتران زانو زده یا چو اشترمرغ گرد شعله آتشخواره ای
هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب خوش حریفی یافت او هم در دکان هم کاره ای
ز آفتاب عشق تو ذرات جان ها شد چو ماه وز سعادت در فلک هر ساعتی استاره ای
نقش تو نادیده و یک یک حکایت می کند چون مسیح از نور مریم روح در گهواره ای
شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل هم مقیم عشق باشد هم ز عشق آواره ای
2789
پیش شمع نور جان دل هست چون پروانه ای در شعاع شمع جانان دل گرفته خانه ای
سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنه ای نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانه ای
خشم شکلی صلح جانی تلخ رویی شکری من بدین خویشی ندیدم در جهان بیگانه ای
با هزاران عقل بینا چون ببیند روی شمع پر او در پای پیچد درفتد مستانه ای
خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق گندم او آتشین و جان او پیمانه ای
نور گیرد جمله عالم بر مثال کوه طور گر بگویم بی حجاب از حال دل افسانه ای
شمع گویم یا نگاری دلبری جان پروری محض روحی سروقدی کافری جانانه ای
پیش تختش پیرمردی پای کوبان مست وار لیک او دریای علمی حاکمی فرزانه ای
دامن دانش گرفته زیر دندان ها ولیک کلبتین عشق نامانده در او دندانه ای
من ز نور پیر واله پیر در معشوق محو او چو آیینه یکی رو من دوسر چون شانه ای
پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف من چو پروانه در او او را به من پروانه ای
گفتم آخر ای به دانش اوستاد کائنات در هنر اقلیم هایی لطف کن کاشانه ای
گفت گویم من تو را ای دوربین بسته چشم بشنو از من پند جانی محکمی پیرانه ای
دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما غرقه بین تو در جمال گلرخی دردانه ای
چون نگه کردم چه دیدم آفت جان و دلی ای مسلمانان ز رحمت یاریی یارانه ای
این همه پوشیده گفتی آخر این را برگشا از حسودان غم مخور تو شرح ده مردانه ای
شمس حق و دین تبریزی خداوندی کز او گشت این پس مانده اندر عشق او پیشانه ای
2790
بار دیگر ملتی برساختی برساختی سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی
بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی تا به هفتم آسمان برتاختی برتاختی
پرده هفت آسمان بشکافتی بشکافتی گوی را در لامکان انداختی انداختی
سوی جانان برشدی دامن کشان دامن کشان جان ها را یک به یک بشناختی بشناختی
درزدی در طور سینا آتشی نو آتشی کوه را و سنگ را بگداختی بگداختی
بود در بحر حقایق موج ها در موج ها بر سر آن بحر جان می باختی می باختی
صبر کردی تا که دریا رام گشت و رام گشت بهر کشتی بادبان افراختی افراختی
2791
هر دلی را گر سوی گلزار جانان خاستی در دل هر خار غم گلزار جان افزاستی
گر نه جوشاجوش غیرت کف برون انداختی نقش بند جان آتش رنگ او با ماستی
ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را این زمین خاک همچون آسمان درواستی
در ره معشوق جان گر پا و پر کار آمدی ذره ذره در طریقش باپر و باپاستی
دیده نامحرمان گردیده بودی عشق را خود طناب خیمه های جمله بر دریاستی
گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان بر سر هر آب چشمی نقش آن میناستی
روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مرا گرم رو بودی زمانه دی ز من فرداستی
خاک باشی خواهد آن معشوق ما ور نی از او جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی
حسن شمس الدین تبریزی برافکندی نقاب گر نه اندر پیش او فراش لا لالاستی
2792
سر نهاده بر قدم های بت چین نیستی ز آنک مسی در صفت خلخال زرین نیستی
راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی چیز دیگر گشته ای تو رنگ پیشین نیستی
در رخ جان رنگ او دیدم بپرسیدم از او سر چنین کرد او که یعنی محرم این نیستی
دوش آمد خواجه ای بر در بگفتش عشق او سیم و زر داری ولیکن مرد زرین نیستی
2793
این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی یادآوری جهان را ز آنک در سر داشتی
زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی ز آنک قصد مومن و ترسا و کافر داشتی
جان همی تابید از نور جلالت موج موج ز آنک تو در بحر جان دریا و گوهر داشتی
پیش حیرتگاه عشقت جمله شیران در طلب بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی صد هزاران را میان آتشی تر داشتی
در یکی جسم طلسم آدمی اندر نهان ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
در چنین جسم چو تابوتی میان خون و خاک این شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی
آفتابا پیش تو هر ذره ای کو شکر کرد مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی
از نمک های حیاتت این وجود مرده را تازه و خوش بو چو ورد و مشک و عنبر داشتی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر می زنم ز آنک تو بالا و پست عشق پرزر داشتی
2794
ای ملامت گر تو عاشق را سبک پنداشتی تا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشکار تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم فارغی چون تخم ها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم کز نتیجه خویش شاخ سنبلی افراشتی
چونک هر جزوی به غیر اصل خود پیوند نیست تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی
ریش خندی می کند بر پند تاب عاشقی کی شود سرد آتشی از پند و جنگ و آشتی
ماهتاب ار چه جهان گیرد تو در تبریز باش در شعاع شمس دین زیرا که مرغ چاشتی
2795
ای تو جان صد گلستان از سمن پنهان شدی ای تو جان جان جانم چون ز من پنهان شدی
چون فلک از توست روشن پس تو را محجوب چیست چونک تن از توست زنده چون ز تن پنهان شدی
از کمال غیرت حق وز جمال حسن خویش ای شه مردان چنین از مرد و زن پنهان شدی
ای تو شمع نه فلک کز نه فلک بگذشته ای تا چه سر است اینک تو اندر لگن پنهان شدی
ای سهیلی کآفتاب از روی تو بیخود شده ست خیر باشد خیر باشد کز یمن پنهان شدی
مشک تاتاری به هر دم می کند غمزی به خلق چونک سلطان خطایی وز ختن پنهان شدی
گر ز ما پنهان شوی وز هر دو عالم چه عجب ای مه بی خویشتن کز خویشتن پنهان شدی
آن چنان پنهان شدی ای آشکار جان ها تا ز بس پنهانی از پنهان شدن پنهان شدی
شمس تبریزی به چاهی رفته ای چون یوسفی ای تو آب زندگی چون از رسن پنهان شدی
2796
ای که جان ها خاک پایت صورت اندیش آمدی دست بر در نه درآ در خانه خویش آمدی
نیست بر هستی شکستی گرد چون انگیختی چون تو پس کردی جهان چونی چو واپیش آمدی
در دو عالم قاعده نیش است وآنگه ذوق نوش تو ورای هر دو عالم نوش بی نیش آمدی
خویش را ذوقی بود بیگانه را ذوق نوی هم قدیمی هم نوی بیگانه و خویش آمدی
بر دل و جان قلندر ریش و مرهم هر دو تو فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند تا تو شاهنشاه باقربان و باکیش آمدی
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی ماه را یک لقمه کردی کآفتابیش آمدی
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد لیک داندی خورشید بی گز کز مهان بیش آمدی
عشق شمس الدین تبریزی که عید اکبر است کی تو را قربان کند چون لاغری میش آمدی
2797
تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری جان به جانان کی رسانی دل به حضرت کی بری
جعفر طیاروار ار آب و از گل کی رهی تا نخندی اندر آتش همچو زر جعفری
دل نبیند آنک باشد جسم و جان را او حجاب سر ندارد آنک بنهد پا در این ره سرسری
تا دو چشمت بسته باشد اندر این بازارگاه سخت ارزان می فروشی لیک انبان می خری
2798
در دو چشم من نشین ای آن که از من منتری تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسنتری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام وقت ناز از آهن پولاد تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او نرم گردی چون زمین گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست کز برای روشنی تو خانه را روشنتری
2799
بی گهان شد هر رفتن سوی روزن ننگری آتشی اندرزنی از سوی مه در مشتری
منگر آخر سوی روزن سوی روی من نگر تا ز روی من به روزن های غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوساله ای زرین و بانگش بانگ زر گاوکان بر بانگ زر مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار چونک شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام زلف کافرت ما را بگفت دور شو گر مومنی و پیشم آ گر کافری
گفتمش این لاف ها از شمس تبریزیستت گفت آری و برون آورد مهر دلبری
2800
در میان جان نشین کامروز جان دیگری کاین جهان خیره است در تو کز جهان دیگری
خوش خرام ای سرو جان کامروز جان دیگری خوش بخند ای گلستان کز گلستان دیگری
آب خلقان رفت جمله در هوای آب و نان یوسفا در قحط عالم آب و نان دیگری
تو جهان زندگی و این جهان بندگی تو ز شاه شه نشان والله نشان دیگری
2801
عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی
داغ سلطان می نهند اندر دل مردان عشق تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی
آفتابش تافته در روزن هر عاشقی ما پریشان ذره وار اندر پریشان آتشی
الصلا ای عاشقان کاین عشق خوانی گسترید بهر آتشخوارگانش بر سر خوان آتشی
عکس این آتش بزد بر آینه گردون و شد هر طرف از اختران بر چرخ گردان آتشی
2802
آخر ای دلبر تو ما را می نجویی اندکی آخر ای ساقی ز غم ما را نشویی اندکی
آخر ای مطرب نگویی قصه دلدار ما گر نگویی بیشتر آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من من نگفتم بد تو را این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی در جهانت یار نیست شکرستانی ولیکن ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است بوی خون دل بیابی گر ببویی اندکی
2803
ساقیا شد عقل ها هم خانه دیوانگی کرده مالامال خون پیمانه دیوانگی
صد هزاران خانه هستی به آتش درزده تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی
ما دوسر چون شانه ایم ایرا همی زیبد به عشق در سر زنجیر زلفش شانه دیوانگی
در چنین شمعی نمی بینی که از سلطان عشق دم به دم در می رسد پروانه دیوانگی
پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه دو کون تا شنیدند از خرد افسانه دیوانگی
کفش های آهنین جان پاره کرد اندر رهش چون در او آتش بزد جانانه دیوانگی
عقل آمد با کلید آتشین آن جا ولیک جز کلید او نبد دندانه دیوانگی
چونک عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی
2804
چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی چون قضای آسمانی توبه ها را بشکنی
منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد بنگر آخر در میی کاندر سرم می افکنی
اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی
مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی
چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکنی
چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی
2805
ای خوشا عیشی که باشد ای خوشا نظاره ای چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پاره ای
هر طرف آید به دستش بی صراحی باده ای هر طرف آید به چشمش دلبری عیاره ای
دلبری که سنگ خارا گر ز لعلش بو برد جان پذیرد سنگ خارا تا شود هشیاره ای
باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت لاجرم در عشق آن لب جان شده میخواره ای
صبحدم بر راه دیری راهبم همراه شد دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کاره ای
یک صراحی پیشم آورد آن حریف نیک خو گشت جانم زان صراحی بیخودی خماره ای
در میان بیخودی تبریز شمس الدین نمود از پی بیچارگان سوی وصالش چاره ای
2806
آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایه ای آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایه ای
آفتاب و چرخ را چون ذره ها برهم زند وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایه ای
عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی رقصان کنی عشق سازی عقل سوزی طرفه ای خودرایه ای
چشم مرده وام کرده جان ز بهر عشق او ز آنک در دیده بدیده جان از آن سر پایه ای
قهر صد دندان ز لطفش پیر بی دندان شده عقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایه ای
صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایه ای
کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو بر نهان و آشکارش می نگر از قایه ای
2807
گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی در درون ظلمت سودا را داناییی
یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی
مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت کز سر سودا نداند پستی از بالاییی
موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاییی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی
مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی
عشق یکتا دزد شب رو بود اندر سینه ها عقل را خفته بگیرد دزددش یکتاییی
پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند بعد از آن غرقاب کی باشد تو را خودراییی
رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی
دوش دیدم عشق را می کرد از خون سرشک بر سر بام دلم از هجر خون انداییی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت گر چه او پستی رود باشد بر آن بالاییی
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار گشت جان پایداری از چنان داراییی
یک دمی مرده شو از جمله فضولی ها ببین هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح آساییی
یک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی پدر گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی
نام مخدومی شمس الدین همی گو هر دمی تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی
خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی
خون چو می جوشد منش از شعر رنگی می دهم تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه اینک اکنون در فراقش می کنم جان ساییی
در هوای سایه ای عنقای آن خورشید لطف دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی
چون شوم نومید از آن آهو که مشکش دم به دم در طلب می داردم از بوی و از بویاییی
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا آه از آن ترکانه چشم کافر یغماییی
عقل در دهلیز عشقش خاکروبی بی دلی ناطقه در لشکرش یا طبلیی یا ناییی
او همه دیده ست اندر درد و اندر رنج من من نمی تانم که گویم نیستش بیناییی
من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی
گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو من نیم در عشق او امروزی و فرداییی
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی
و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی
چون خیالش نیم شب در سینه آید می نگر هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی
در شکرریز لبش جان ها به هنگام وصال هر سر مویی تو را بوده ست شکرخاییی
چون میی در عشق او تا کهنه تر تو مستتر کی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی
سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش کن بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاییی
این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو قطره ای گشته ست و ننماید همی دریاییی
بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش می کند آن زلف عنبر مشک و عنبرساییی
چهره های یوسفان و فتنه انگیزان دهر از گدایی حسن او دارند هر زیباییی
گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام ور بود عیسی بگیرم ملت ترساییی
گر به جانش میل باشد جان شوم همچون هوا ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می چرند ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی
نفس را نفسی نماند دیو را دیوی شود گر تو از رخسار یک دم پرده ها بگشاییی
ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی
2808
گر چه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی و آنک نفی محض باشد گر چه اثباتی کنی
آنک او رد دل است از بددرونی های خویش گر نفاقی پیشش آری یا که طاماتی کنی
ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی مدح سر زشت او یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد آخر آن زشتی او بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبت ها نشاید دور دارش ای حکیم جز که در رنجش قضاگو دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلط ها افکند پس ملازم گردد او وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت او در پیش چون قولنج ماند تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو در گاه رنج و خرمی هست همچون جنت و چون حور کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود شاید او را گر پرستی یا که چون لاتی کنی
ور نه بگریز از دگر کس تا به تبریز صفا تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
2809
ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی زهره آمد ز آسمان و می زند سرخوانیی
جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل می کند عجل سمین را از کرم بریانیی
روز مهمانی است امروز الصلا جان های پاک هین ز سرها کاسه زیبا در چنین مهمانیی
بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا بوی خوش می آیدم از قلیه و بورانیی
می کشید آن بو مرا تا جانب مطبخ شدم مطبخی پرنور دیدم مطبخی نورانیی
گفتمش زان کفچه ای تا نفس من ساکن شود گفت رو کاین نیست ای جان بهره انسانیی
چون منش الحاح کردم کفچه را زد بر سرم در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی
2810
ای بداده دیده های خلق را حیرانیی وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی
ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو عالم دل را کند اندر صفا نورانیی
دم به دم خط می دهد جان ها که ما بنده توایم ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی
تا چه می بینند جان ها هر دمی در روی تو وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی
این چه جام است این که گردان کرده ای بر جان ها آب حیوان است این یا آتشی روحانیی
این چه سر گفتی تو با دل ها که خصم جان شدند این چه دادی درد را تا می کند درمانیی
روستایی را چه آموزید نور عشق تو تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی
شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند تا بقایی دیده آید در جهان فانیی
2811
از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی با همه خویشان گرفته شیوه بیگانگی
وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده از هوای خانه او صد هزاران خانگی
صاعقه هجرش زده برسوخته یک بارگی عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی
من ز شمع عشق او نان پاره ای می خواستم گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی
ای گشاده قلعه های جان به چشم آتشین ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی
ای خداوند شمس دین صد گنج خاک است پیش تو تا چه باشد عاشق بیچاره ای یک دانگی
صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم من نیم در عشق پابرجای تو یک بانگی
عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن شانه عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی
2812
ای دهان آلوده جانی از کجا می خورده ای و آن طرف کاین باده بودت از کجا ره برده ای
با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشته ای با کدامین پای راه بی رهی بسپرده ای
با کدامین دست بردی حادثات دهر را از جمال دلربایی آینه بسترده ای
نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی نی هزاران بار تو در زندگی خود مرده ای
نی هزاران بار اندر کوره های امتحان درگدازیدی چو مس و همچو مس بفسرده ای
نی تو بر دریای آتش بال و پر را سوختی نی تو بر پشت فلک پاهای خود افشرده ای
چون از این ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو از ورای این همه تو چونک اهل پرده ای
چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگو کز درون بحر دانش صافیی نی درده ای
گفت جانم کز عنایت های مخدوم زمان صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کرده ای
گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل از ورای این نشان ها که به گفت آورده ای
بی علاج و حیله ها گر سنگ باشی در زمان گوهری گردی از آن جنسی که تو نشمرده ای
2813
اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی و مماتی فی حیاتی و حیاتی فی مماتی
اقتلونی ذاب جسمی قدح القهوه قسمی هله بشکن قفص ای جان چو طلبکار نجاتی
ز سفر بدر شوی تو چو یقین ماه نوی تو ز شکست از چه تو تلخی چو همه قند و نباتی
چو تویی یار مرا تو به از این دار مرا تو برسان قوت حیاتم که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم بنما دعوت عیدم که نشد سیر دو چشمم به تره و نان براتی
حرکت کن حرکت هاست کلید در روزی مگرت نیست خبر تو که چه زیباحرکاتی
به چنین رخ که تو داری چه کشی ناز سپیده که نگنجد به صفت در که چه محمودصفاتی
بنه ای ساقی اسعد تو یکی بزم مخلد که خماری است جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو گهر باشرف تو که به لطف و به گوارش تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر تو خرابی عقولی که چو تحریمه اول سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید کف چون بحر گشاید بدهد صدقه نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی به عطا نقده نقدی برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی نه در آن خوی تو کینی به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور ز ره سینه خرامان کنساء خفرات
و جوار ساقیات و سواق جاریات تو بگو باقی این را انا فی سکر سقاتی
2814
خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری
خنک آن دم که بگویی که بیا عاشق مسکین که تو آشفته مایی سر اغیار نداری
خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری
خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس که کند بر کف ساقی قدح باده سواری
شود اجزای تن ما خوش از آن باده باقی برهد این تن طامع ز غم مایده خواری
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض بستاند گرو از ما بکش و خوب عذاری
خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم تو بگویی که بروید پی تو آنچ بکاری
خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری
خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری
خورد این خاک که تشنه تر از آن ریگ سیاه است به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری
دخل العشق علینا بکاوس و عقار ظهر السکر علینا لحبیب متوار
سخنی موج همی زد که گهرها بفشاند خمشش باید کردن چو در اینش نگذاری
2815
بمشو همره مرغان که چنین بی پر و بالی چو نه میری نه وزیری بن سبلت به چه مالی
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن بستان خنجر و جوشن که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی بفروش از رز خویشت همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری بستان نور چو سائل که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر که همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی
بده آن دست به دستم مکشان دست که مستم که شراب است و کباب است و یکی گوشه ای خالی
بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان بنگر مجلس عالی که تویی مجلس عالی
نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری عسسی دان غم خود را به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را همه در روی درافتند که بس خوب خصالی
2816
که شکیبد ز تو ای جان که جگرگوشه جانی چه تفکر کند از مکر و ز دستان که ندانی
نه درونی نه برونی که از این هر دو فزونی نه ز شیری نه ز خونی نه از اینی نه از آنی
برود فکرت جادو نهدت دام به هر سو تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی
چه بود باطن کبکی که دل باز نداند چه حبوب است زمین در که ز چرخ است نهانی
کلهش بنهی وآنگه فکنی باز به سیلی چه کند بره مسکین چو کند شیر شبانی
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
به کجا اسب دواند به کجا رخت کشاند ز تو چون جان بجهاند که تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت به چه عیبی شکنندت به کی مانند کنندت که به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده ز خیالات امان ده مکشش زود زمان ده که تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده قدم صدق نهاده همه از پای فتاده تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی که چنین باپر و بالی نه گمانی نه خیالی همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش به یکی شعله بسوزش به یکی تیر بدوزش که بسی سخته کمانی
هله بر قوس بنه زه ز کمینگاه برون جه برهان خویش از این ده که تو زان شهر کلانی
چو همه خانه دل را بگرفت آتش بالا بود اظهار زبانه به از اظهار زبانی
2817
مکن ای دوست نشاید که بخوانند و نیایی و اگر نیز بیایی بروی زود نپایی
هله ای دیده و نورم گه آن شد که بشورم پی موسی تو طورم شدی از طور کجایی
اگرم خصم بخندد و گرم شحنه ببندد تو اگر نیز به قاصد به غضب دست بخایی
به تو سوگند بخوردم که از این شیوه نگردم بکنم شور و بگردم به خدا و به خدایی
بکن ای دوست چراغی که به از اختر و چرخی بکن ای دوست طبیبی که به هر درد دوایی
دل ویران من اندر غلط ار جغد درآید بزند عکس تو بر وی کند آن جغد همایی
هله یک قوم بگریند و یکی قوم بخندند ره عشق تو ببندند به استیزه نمایی
اگر از خشم بجنگی وگر از خصم بلنگی و اگر شیر و پلنگی تو هم از حلقه مایی
به بد و نیک زمانه نجهد عشق ز خانه نبود عشق فسانه که سمایی است سمایی
چو مرا درد دوا شد چو مرا جور وفا شد چو مرا ارض سما شد چه کنم طال بقایی
سحرالعین چه باشد که جهان خشک نماید بر عام و بر عارف چو گلستان رضایی
هله این ناز رها کن نفسی روی به ما کن نفسی ترک دغا کن چه بود مکر و دغایی
هله خاموش که تا او لب شیرین بگشاید بکند هر دو جهان را خضر وقت سقایی
2818
صنما چونک فریبی همه عیار فریبی صنما چون همه جانی دل هشیار فریبی
سحری چون قمر آیی به خرابات درآیی بت و بتخانه بسوزی دل و دلدار فریبی
دل آشفته نگیری خرد خفته نگیری تو بدان نرگس خفته همه بیدار فریبی
ز غمت سنگ گدازد رمه با گرگ بسازد رمه و گرگ و شبان را تو به یک بار فریبی
چه کنم جان و بدن را چه کنم قوت تن را که تو جبار جهانی همه بیمار فریبی
قمر زنگی شب را تو کنی رومی مه رو همه کوران سیه را تو به انوار فریبی
همه را گوش بگیری شنوایی برسانی همه را چشم گشایی و به دیدار فریبی
تو نه آنی که فریبی ز کسی صرفه بجویی تو همه لطف و عطایی تو به ایثار فریبی
تو صلاح دل و دینی تو در این لطف چنینی که کمین خار فنا را سوی گلزار فریبی
2819
اگر او ماه منستی شب من روز شدستی اگر او همرهمستی همه را راه زدستی
وگر او چهره مستی به سر دست بخستی ز کجا عقل بجستی ز کجا نیک و بدستی
وگر او در صمدیت بنمودی احدیت به خدا کوه احد هم خوش و مست احدستی
و اگر باغ نه مستی که در او میوه برستی ز کجا میوه تازه به درون سبدستی
سبد گفت رها کن سوی آن باغ نهان شو اگر این گفت نبودی نه مدد بر مددستی
2820
چو به شهر تو رسیدم تو ز من گوشه گزیدی چو ز شهر تو برفتم به وداعیم ندیدی
تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی همه آسایش جانی همه آرایش عیدی
سبب غیرت توست آنک نهانی و اگر نی همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی
تو اگر گوشه بگیری تو جگرگوشه و میری و اگر پرده دری تو همه را پرده دریدی
دل کفر از تو مشوش سر ایمان به میت خوش همه را هوش ربودی همه را گوش کشیدی
همه گل ها گرو دی همه سرها گرو می تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی
چو وفا نبود در گل چو رهی نیست سوی کل همه بر توست توکل که عمادی و عمیدی
اگر از چهره یوسف نفری کف ببریدند تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
ز پلیدی و ز خونی تو کنی صورت شخصی که گریزد به دو فرسنگ وی از بوی پلیدی
کنیش طعمه خاکی که شود سبزه پاکی برهد او ز نجاست چو در او روح دمیدی
هله ای دل به سما رو به چراگاه خدا رو به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه که در او نیست امیدت که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تو خمش کن که خداوند سخن بخش بگوید که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی
2821
تو ز هر ذره وجودت بشنو ناله و زاری تو یکی شهر بزرگی نه یکی بلکه هزاری
همه اجزات خموشند ز تو اسرار نیوشند همه روزی بخروشند که بیا تا تو چه داری
تویی دریای مخلد که در او ماهی بی حد ز سر جهل مکن رد سر انکار چه خاری
همه خاموش به ظاهر همه قلاش و مقامر همه غایب همه حاضر همه صیاد و شکاری
همه ماهند نه ماهی همه کیخسرو و شاهی همه چون یوسف چاهی ز تو اندر چه تاری
همه ذرات چو ذاالنون همه رقاص چو گردون همه خاموش چو مریم همه در بانگ چو قاری
همه اجزای وجودت به تو گویند چه بودت که همه گفت و شنودت نه ز مهر است و ز یاری
مثل نفس خزان است که در او باغ نهان است ز درون باغ بخندد چو رسد جان بهاری
تو بر این شمع چه گردی چو از آن شهد بخوردی تو چو پروانه چه سوزی که ز نوری نه ز ناری
2822
تو فقیری تو فقیری تو فقیر ابن فقیری تو کبیری تو کبیری تو کبیر ابن کبیری
تو اصولی تو اصولی تو اصول ابن اصولی تو خبیری تو خبیری تو خبیر ابن خبیری
تو لطیفی تو لطیفی تو لطیف ابن لطیفی تو جهانی دو جهان را به یکی کاه نگیری
هله ای روح مصور هله ای بخت مکرر نه ز خاکی نه ز آبی نه از این چرخ اثیری
تو از آن شهر نهانی که بدان شهر کشانی نشوی غره به چیزی نه ز کس عذر پذیری
همگی آب حیاتی همگی قند و نباتی همگی شکر و نجاتی نه خماری نه خمیری
به یکی کرم منکس بدهی دیبه و اطلس نکند بر تو زیان کس که شکوری و شکیری
به عدم درنگریدم عدد ذره بدیدم به پر عشق تو پران برهیده ز زحیری
اگرت بیند آتش همگی آب شود خوش اگرت بیند منکر برهد او ز نکیری
2823
ز کجایی ز کجایی هله ای مجلس سامی نفسی در دل تنگی نفسی بر سر بامی
هله ای جان و جهانم مدد نور نهانم ستن چرخ و زمینی هوس خاصی و عامی
عجب از خلوتیانی عجب از مجلس جانی عجب از ارمن و رومی عجب از خطه شامی
عجب آن چیست مشعشع رخت از نور مبرقع که مه و مهر به پیشش کند از عشق غلامی
به گلستان جمالت چو رسد دیده عاشق به سوی باغ چه آید مگر از غفلت و خامی
سیدی انت من این صاد حسناک ندامی نظر الحق تعالی لک فی البهجه حامی
قمر سار الینا حبه فرض علینا سطع العشق لدینا طرد العشق منامی
شجر طاب جناه شجر الخلد فداه وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی
سر خنبی که ببستی به کرم بازگشایی خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی
بشنیدیم که دیکی ز پی خلق بپختی که از او یابد اباها همگی ذوق طعامی
ز عدم هر چه برآید چو مصفا نظر آید به دو صد دام درآید چو تواش دانه دامی
ز رخ یوسف خوبان همه زندان چو گلستان چو چنین باشد زندان تو چرا در غم وامی
هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را بنپرسد که چه نامی و کیی وز چه مقامی
2824
مه ما نیست منور تو مگر چرخ درآیی ز تو پرماه شود چرخ چو بر چرخ برآیی
کی بود چرخ و ثریا که بشاید قدمت را و اگر نیز بشاید ز تو یابند سزایی
همه بی خدمت و رشوت رسد از لطف تو خلعت نه عدم بود من و ما که بدادی من و مایی
ز من و ماست که جانی بگشاده ست دکانی و اگر نه به چه بازو کشد او قوس خدایی
غلطی جان غلطی جان همه خود را بمرنجان نه مسیحی که به افسون به دمی چشم گشایی
به سحرگاه و مشارق که شود تیره رخ مه کی بود نیم چراغی که کند نورفزایی
چه کشیمش چه کشیمش تو بیا تا که کشیمش که چراغ خلق است این بر آن شمع سمایی
مشکی را مشکی را مشکی پرهوسی را چه کشانی چه کشانی به مطارات همایی
چو رخ روز ببیند ز بن گوش بمیرد ز چه رفتی ز چه مردی تو چنین سست چرایی
زر و مال تو کجا شد پر و بال تو کجا شد عم و خال تو کجا شد و تو ادبار کجایی
هله بازآ هله بازآ به سوی نعمت و ناز آ که منت بازفرستم ز پس مرگ و جدایی
پر و بال تو بریدم غم و آه تو شنیدم هله بازت بخریدم که نه درخورد جفایی
ز پس مرگ برون پر خبر رحمت من بر که نگویند چو رفتی به عدم بازنیایی
کتب الله تعالی کرم الله توالی فتدلی و تجلی بعث العشق دوایی
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن خمش و آب فرورو سمک بحر وفایی
2825
مثل ذره روزن همگان گشته هوایی که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی
همه ذرات پریشان ز تو کالیوه و شادان همه دستک زن و گویان که تو در خانه مایی
همه در نور نهفته همه در لطف تو خفته غلط انداز بگفته که خدایا تو کجایی
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت همه شه زاده دولت شده در لبس گدایی
چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم طلبیدم نشنیدم که چه بد نام جدایی
مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی چه رقیبی چه نقیبی همه مکر است و دغایی
بجز از روح بقایی بجز از خوب لقایی مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی
2826
همه چون ذره روزن ز غمت گشته هوایی همه دردی کش و شادان که تو در خانه مایی
همه ذرات پریشان همه کالیوه و شادان همه دستک زن و گویان که تو خورشیدلقایی
همه در بخت شکفته همه با لطف تو خفته همه در وصل بگفته که خدایا تو کجایی
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت همه شه زاده دولت شده در دلق گدایی
چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم طلبیدم نشنیدم که چه بد نام جدایی
بجز از باطن عاشق بود آن باطل عاشق که ورای دل عاشق همه فعل است و دغایی
تو بر آن وصل خدایی تو بر آن روح بقایی مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی
2827
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدح های نهانی که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی
2828
خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری
قمری است رونموده پر نور برگشوده دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری
عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری
مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری
به درون توست مصری که تویی شکرستانش چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری
شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری
خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری
سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری
تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری
تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری
2829
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری چه خوش است این صبوری چه کنم نمی گذاری
سر این خدای داند که مرا چه می دواند تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری
تو از او نمی گریزی تو بدو همی گریزی غلطی غلط از آنی که میان این غباری
ز شه ار خبر نداری که همی کند شکارت بنگر تو لحظه لحظه که شکار بی قراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همی دواند اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری
ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد همه را مخوف دیدی جز از این همه ست باری
به هلاک می دواند به خلاص می دواند به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری
2830
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان به دمی چراغشان را ز چه رو نمی نشانی
بگذار کاهلی را چو ستاره شب روی کن ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی
دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران چه برد ز شیر شرزه سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری که به بیشه حقایق بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی که سفینه ای و نوحی به میان موج طوفان چپ و راست می دوانی
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی وگر نی بدود سعادت تو همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت که ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی
تو بخسپ خوش که بختت ز برای تو نخسپد تو بگیر سنگ در کف که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره سر خم اگر بگیری دل خنب برشکافد چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
2831
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی
رخ قبله ام کجا شد که نماز من قضا شد ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن که نداند او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم چو نماز می گزارم که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی
پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی
ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد که همی زند دو دستک که کجاست سایه دانی
چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی
چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه چه کند دهان سایه تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی
2832
صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی صنما به حق لطفت که میان ما درآیی
تو جهان پاک داری نه وطن به خاک داری چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی
تو لطیف و بی نشانی ز نهان ها نهانی بفروزد این نهانم چو نهان ما درآیی
چو تو راست ای سلیمان همگی زبان مرغان تو به لب چه شهد بخشی چو زبان ما درآیی
به جهان ملک تویی بس نکشد کمان تو کس بپرم چو تیر اگر تو به کمان ما درآیی
بخرام شمس تبریز که تو کیمیای حقی همه مس ما شود زر چو به کان ما درآیی
2833
سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری سوی یار ما گذر کن بنگر نگار باری
نرسی به باز پران پی سایه اش همی دو به شکارگاه غیب آ بنگر شکار باری
به نظاره و تماشا به سواحل آ و دریا بستان ز اوج موجش در شاهوار باری
چو شکار گشت باید به کمند شاه اولی چو برهنه گشت باید به چنین قمار باری
بکشان تو لنگ لنگان ز بدن به عالم جان بنگر ترنج و ریحان گل و سبزه زار باری
هله چنگیان بالا ز برای سیم و کالا به سماع زهره ما بزنید تار باری
به میان این ظریفان به سماع این حریفان ره بوسه گر نباشد برسد کنار باری
به چنین شراب ارزد ز خمار خسته بودن پی این قرار برگو دل بی قرار باری
ز سبو فغان برآمد که ز تف می شکستم هله ای قدح به پیش آ بستان عقار باری
پی خسروان شیرین هنر است شور کردن به چنین حیات جان ها دل و جان سپار باری
به دکان عشق روزی ز قضا گذار کردم دل من رمید کلی ز دکان و کار باری
من از آن درج گذشتم که مرا تو چاره سازی دل و جان به باد دادم تو نگاه دار باری
هله بس کنم که شرحش شه خوش بیان بگوید هله مطرب معانی غزلی بیار باری
2834
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی
چه بود حیات بی او هوسی و چارمیخی چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی
به میان دلق مستی به قمارخانه جان بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش همه را نظاره می کن هله از کنار بامی
ز تو یک سوال دارم بکنم دگر نگویم ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی
2835
ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی تو نه ای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعه تو ز کجا شراب خاکی ز کجا شراب جانی
می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد می و ساغر خدایی چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان به فدای آن ملاحت جز صورتی که داری تو به خاکیان چه مانی
بزن آتشی که داری به جهان بی قراری بشکاف ز آتش خود دل قبه دخانی
پر و بال بخش جان را که بسی شکسته پر شد پر و بال جان شکستی پی حکمتی که دانی
سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان قدحی دو موهبت کن چو ز من سخن ستانی
که هر آنچ مست گوید همه باده گفته باشد نکند به کشتی جان جز باده بادبانی
مددی که نیم مستم بده آن قدح به دستم که به دولت تو رستم ز ملولی و گرانی
هله ای بلای توبه بدران قبای توبه بر تو چه جای توبه که قضای ناگهانی
تو خراب هر دکانی تو بلای خان و مانی زه کوه قاف گیری چو شتر همی کشانی
عجب آن دگر بگویم که به گفت می نیاید تو بگو که از تو خوشتر که شه شکربیانی
2836
به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی سوی او کند خدا رو به حدیث و همنشینی
نه که روی و پشت عالم همه رو به قبله دارد که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی
همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان که ز کاسدی رسانمان به لطافت و ثمینی
نه زمین ستان بخفته ز رخ فلک شکفته ز فلک نبات یابد برهد از این زمینی
دهد آن حبوب علوی به زمین خوشی و حلوی به بهار امانتی ها بنماید از امینی
هله ای حیات حسی بگریز هم ز مسی سوی آسمان قدسی که تو عاشق مهینی
ز برای دعوت جان برسیده اند خوبان که بیا به معدن و کان بهل این قراضه چینی
به خدا که ماه رویی به خدا فرشته خویی به خدا که مشک بویی به خدا که این چنینی
تو که یوسف زمانی چه میان هندوانی برو آینه طلب کن بنگر که روی بینی
به صفا چو آسمانی به ملاطفت چو جانی به شکفتگی چنانی به نهفتگی چنینی
به خزینه خوب رختی ز قدیم نیکبختی به نبات چون درختی به ثبات چون یقینی
شده ام چو موم ای جان به هوای مهر سلطان برسان به موم مهرش که گزیده تر نگینی
هله بس که کاسه ها را به طعام او است قیمت و اگر نه خاک نه ارزد همه کاسه های چینی
2837
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی برسد وصال دولت بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید دو هزار عید آید دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی
شکر وفا بکاری سر روح را بخاری ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق مروید جز موافق که سعادتی است سابق ز درون باوفایی
به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی
تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی
بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی
نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی
بنگر به نور دیده که زند بر آسمان ها به کسی که نور دادش بنمای آشنایی
خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی
2838
صفت خدای داری چو به سینه ای درآیی لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی
چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد چه گیاه و گل بروید چو تو خوش کنی سقایی
چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد چه جهان های دیگر که ز غیب برگشایی
ز تو است این تقاضا به درون بی قراران و اگر نه تیره گل را به صفا چه آشنایی
فلکی به گرد خاکی شب و روز گشته گردان فلکا ز ما چه خواهی نه تو معدن ضیایی
نفسی سرشک ریزی نفسی تو خاک بیزی نه قراضه جویی آخر همه کان و کیمیایی
مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی ز چه خاک می پرستی نه تو قبله دعایی
چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی
و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهی
فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده توست تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی
فلکم جواب گوید که کسی تهی نپوید که اگر کهی بپرد بود آن ز کهربایی
سخنم خور فرشته ست من اگر سخن نگویم ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی
تو نه از فرشتگانی خورش ملک چه دانی چه کنی ترنگبین را تو حریف گندنایی
تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی
تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن غلطم بگو که شمسا همه روی بی قفایی
2839
بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی
چو رها کنی بهانه بدهی نشان خانه به سر و دو دیده آیم که تو کان کیمیایی
و اگر به حیله کوشی دغل و دغا فروشی ز فلک ستاره دزدی ز خرد کله ربایی
شب من نشان مویت سحرم نشان رویت قمر از فلک درافتد چو نقاب برگشایی
صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو به جهان کی دید صیدی که بترسد از رهایی
صنما هوای ما کن طلب رضای ما کن که ز بحر و کان شنیدم که تو معدن عطایی
همگی وبالم از تو به خدا بنالم از تو بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی
ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی ز همه جدام کردی مده از خودم جدایی
مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد که زهی امید زفتی که زند در خدایی
همه مال و دل بداده سر کیسه برگشاده به امید کیسه تو که خلاصه وفایی
همه را دکان شکسته ره خواب و خور ببسته به امید آن نشسته که ز گوشه ای درآیی
به امید کس چه باشی که تویی امید عالم تو به گوش می چه باشی که تویی می عطایی
به درون توست یوسف چه روی به مصر هرزه تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی
به درون توست مطرب چه دهی کمر به مطرب نه کم است تن ز نایی نه کم است جان ز نایی
2840
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی
به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی در خیبر است برکن که علی مرتضایی
بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی
چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی
بسکل ز بی اصولان مشنو فریب غولان که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی
تو به روح بی زوالی ز درونه باجمالی تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی
تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی
تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی
چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی
تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی
تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی
مگریز ای برادر تو ز شعله های آذر ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی
به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد که خلیل زاده ای تو ز قدیم آشنایی
تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی
ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی
شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی
2841
به خدا کسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی که پیاله هاست مردم تو شراب بخش خنبی
هله خواجه خاک او شو چو سوار شد به میدان سر اسب را مگردان که تو سر نه ای تو سنبی
که در آن زمان سری تو که تو خویش دنب دانی چو تو را سری هوس شد تو یقین بدانک دنبی
ز جهان گریز و وابر تو ز طاق و از طرنبش چو ز خویش طاق گشتی ز چه بسته طرنبی
تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد ز چه سنی است مروی ز چه رافضی است قنبی
بفرست سوی بینش همه نطق را و تن را که تو را یکی نظر به که همیشه می غرنبی
2842
بت من ز در درآمد به مبارکی و شادی به مراد دل رسیدم به جهان بی مرادی
تو بپرس چون درآمد که برون نرفت هرگز که درآمد و برون شد صفتی بود جمادی
غلطم مگو که چون شد ز چگونگی برون شد تو چگونه ای ولیکن تو ز بی چگونه زادی
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
همه بیخودی پسندم همه تن چو گل بخندم به طرب میان ببندم که چنین دری گشادی
2843
هله ای پری شب رو که ز خلق ناپدیدی به خدا به هیچ خانه تو چنین چراغ دیدی
نه ز بادها بمیرد نه ز نم کمی پذیرد نه ز روزگار گیرد کهنی و یا قدیدی
هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی سفری دراز کردی به مسافران رسیدی
تو بگو وگر نگویی به خدا که من بگویم که چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی
سخنی ز نسر طایر طلبیدم از ضمایر که عجب در آن چمن ها که ملک بود پریدی
بزد آه سرد و گفتا که بر آن در است قفلی که بجز عنایت شه نکند برو کلیدی
چو فغان او شنیدم سوی عشق بنگریدم که چو نیستت سر او دل او چرا خلیدی
به جواب گفت عشقم که مکن تو باور او را که درونه گنج دارد تو چه مکر او خریدی
چو شنیدم این بگفتم تو عجبتری و یا او که هزار جوحی این جا نکند بجز مریدی
هله عشق عاشقان را و مسافران جان را خوش و نوش و شادمان کن که هزار روز عیدی
تو چو یوسف جمالی که ز ناز لاابالی به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی
خمش ار چه داد داری طرب و گشاد داری به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی
2844
تو کیی در این ضمیرم که فزونتر از جهانی تو که نکته جهانی ز چه نکته می جهانی
تو کدام و من کدامم تو چه نام و من چه نامم تو چه دانه من چه دامم که نه اینی و نه آنی
تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت صفتیش می نگاری صفتیش می ستانی
چو قلم ز دست بنهی بدهیش بی قلم تو صفتی که نور گیرد ز خطاب لن ترانی
تن اگر چه در دوادو اثر نشان جان است بنماید از لطافت رخ جان بدین نشانی
سخن و زبان اگر چه که نشان و فیض حق است به چه ماند این زبانه به فسانه زبانی
گل و خار و باغ اگر چه اثری است ز آسمان ها به چه ماند این حشیشی به جمال آسمانی
وگر آسمان و اختر دهدت نشان جانان به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی
بفروز آتشی را که در او نشان بسوزد به نشان رسی تو آن دم که تو بی نشان بمانی
هجر الحبیب روحی و هما بلامکان حجبا عن المدارک لنهایه التدانی
و هوائه ربیع نضرت به جنان و جنانه محیط و جنانه جنانی
2845
بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی صنما چرا نیفتم ز چنان میی که دادی
صنما چنان فتادم که به حشر هم نخیزم چو چنان قدح گرفتی سر مشک را گشادی
شده ام خراب لیکن قدری وقوف دارم که سرم تو برگرفتی به کنار خود نهادی
صنما ز چشم مستت که شرابدار عشق است بدهی می و قدح نی چه عظیم اوستادی
کرم تو است این هم که شراب برد عقلم که اگر به عقل بودی شکافدی ز شادی
قدحی به من بدادی که همی زنم دو دستک که به یک قدح برستم ز هزار بی مرادی
به دو چشم شوخ مستت که طرب بزاد از وی که تو روح اولینی و ز هیچ کس نزادی
2846
چو مرا ز عشق کهنه صنما به یاد دادی دل همچو آتشم را به هزار باد دادی
چو ز هجر تو به نالم ز خدا جواب آید که چو یوسفی خریدی به چه در مزاد دادی
دو جهان اگر درآید به دلم حقیر باشد دل خسته را ز عشقت چه عجب گشاد دادی
تو اگر ز خار گفتی دو هزار گل شکفتی تو اگر چه تلخ گفتی همگی مراد دادی
تبریز شمس دین تو ز جهان جان چه داری که دکان این جهان را تو چنین کساد دادی
2847
دل بی قرار را گو که چو مستقر نداری سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری
به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری
تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری
تو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستی سخن پدر نگویی هوس پسر نداری
به مثال آفتابی نروی مگر که تنها به مثال ماه شب رو حشم و حشر نداری
تو در این سرا چو مرغی چو هوات آرزو شد بپری ز راه روزن هله گیر در نداری
و اگر گرفته جانی که نه روزن است و نی در چو عرق ز تن برون رو که جز این گذر نداری
تو چو جعد موی داری چه غم ار کله بیفتد تو چو کوه پای داری چه غم ار کمر نداری
چو فرشتگان گردون به تو تشنه اند و عاشق رسدت ز نازنینی که سر بشر نداری
نظرت ز چیست روشن اگر آن نظر ندیدی رخ تو ز چیست تابان اگر آن گهر نداری
تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر از این جا ور از آن شراب خوردی ز چه رو بطر نداری
وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو بدر اندر آب و آتش که دگر خطر نداری
بدهد خدا به دریا خبری که رام او شو بنهد خبر در آتش که در او اثر نداری
2848
سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری سر خنب برگشای و برسان شراب ناری
چه شود اگر ز عیسی دو سه مرده زنده گردد خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری
قدح چو آفتابت چو به دور اندرآید برهد جهان تیره ز شب و ز شب شماری
ز شراب چون عقیقت شکفد گل حقیقت که حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری
بدهیم جان شیرین به شراب خسروانی چو سر خمار ما را به کف کرم بخاری
که ز فکرت دقیقه خللی است در شقیقه تو روان کن آب درمان بگشا ره مجاری
همه آتشی تو مطلق بر ما شد این محقق که هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری
همه مطربان خروشان همه از تو گشته جوشان همه رخت خود فروشان خوششان همی فشاری
2849
ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری ز شکوفه هات دانم که تو هم ز وی خماری
بشکف که من شکفتم تو بگو که من بگفتم صفت صفا و یاری ز جمال شهریاری
اثری که هست باقی ز ورای وهم اکنون برود به آفتابی که فزود از شراری
چو رسید نوبهاران بدرید زهره دی چو کسی به نزع افتد بزند دم شماری
همه باغ دام گشته همه سبزفام گشته گل و لاله جام بر کف که هلا بیا چه داری
گل و لاله ها چو دام اند و نظاره گر چو صیدی که شکوفه ها چو دام و همه میوه ها شکاری
به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری
صنما چه رنگ رنگی ز شراب لطف دنگی بر شاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری
رخ لاله برفروزان و رمان ز چشم نرگس که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری
چو نسیم شاخه ها را به نشاط اندرآرد بوزد به دشت و صحرا دم نافه تتاری
چو گذشت رنج و نقصان همه باغ گشت رقصان که ز بعد عسر یسری بگشاد فضل باری
همه شاخه هاش رقصان همه گوشه هاش خندان چو دو دست نوعروسان همه دستشان نگاری
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل همه حوریند زاده ز میان خاک تاری
چو بهشت جمله خوبان شب و روز پای کوبان سر و آستین فشانان ز نشاط بی قراری
به بهار ابر گوید بدی ار نثار کردم جهت تو کردم آن هم که تو لایق نثاری
به بهار بنگر ای دل که قیامت است مطلق بد و نیک بردمیده همه ساله هر چه کاری
که بهار گوید ای جان دم خود چو دانه ها دان بنشان تو دانه دم که عوض درخت آری
چو گشاد رازها را به بهار آشکارا چه کنی بدین نهانی که تو نیک آشکاری
2850
ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو خسته بینی نظر خجسته بینی دل و جان به غم سپارم هله تا تو شاد باشی
ز غم دلم چه شادی به جفا چه اوستادی دم شاد برنیارم هله تا تو شاد باشی
صنما چو تیغ دشنه تو به خون بنده تشنه ز دو دیده خون ببارم هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو شاد بینی سر و سینه پر ز کینی سر خویش را نخارم هله تا تو شاد باشی
ز تو بخت و جاه دارم دل تو نگاه دارم صنما بر این قرارم هله تا تو شاد باشی
تویی جان این زمانه تو نشسته پربهانه ز زمانه برکنارم هله تا تو شاد باشی
تن و نفس تا نمیرد دل و جان صفا نگیرد همه این شده ست کارم هله تا تو شاد باشی
2851
شب و روز آن نکوتر که به پیش یار باشی به میان سرو و سوسن گل خوش عذار باشی
به طرب هزار چندان که بوند عیش مندان به میان باغ خندان مثل انار باشی
نشوی چو خارهایی که خلند دست و پا را به مثال نیشکرها که شکرنثار باشی
به مثال آفتابی که شهیر شد به بخشش به میان پاکبازان به عطا مشار باشی
هله بس که تا شهنشه بگشاید و بگوید چو خمش کنی نگویی و در انتظار باشی
2852
چو یقین شده ست دل را که تو جان جان جانی بگشا در عنایت که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش به قصاص عاشقانت که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغر همه چیز را به پیشت خورشی است رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت که جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی
چه سماع هاست در جان چه قرابه های ریزان که به گوش می رسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان ز دم هزاردستان که ز های و هوی مستان تو می از قدح ندانی
همه شاخه ها شکفته ملکان قدح گرفته همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان ولیکن تو کسی به هش نیابی که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده سر و ریش یاوه کرده نمرود را به دشنه ز وجود کرده فانی
چو به پشه این رساند تو بگو به پیل چه دهد چه کنم به شرح ناید می جام لامکانی
ز شراب جان پذیرش سگ کهف شیرگیرش که به گرد غار مستان نکند بجز شبانی
چو سگی چنین ز خود شد تو ببین که شیر شرزه چو وفا کند چه یابد ز رحیق آن اوانی
تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی که از او رسد شرارت به کواکب معانی
2853
تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی نه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی
به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جوید که سخن چگونه پرسد ز دهان که تو کجایی
تو به گوش دل چه گفتی که به خنده اش شکفتی به دهان نی چه دادی که گرفت قندخایی
تو به می چه جوش دادی به عسل چه نوش دادی به خرد چه هوش دادی که کند بلندرایی
ز تو خاک ها منقش دل خاکیان مشوش ز تو ناخوشی شده خوش که خوشی و خوش فزایی
طرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شد کرم از تو نوش لب شد که کریم و پرعطایی
دل خسته را تو جویی ز حوادثش تو شویی سخنی به درد گویی که همو کند دوایی
ز تو است ابر گریان ز تو است برق خندان ز تو خود هزار چندان که تو معدن وفایی
2854
برسید لک لک جان که بهار شد کجایی بشکفت جمله عالم گل و برگ جان فزایی
رخ یوسفان ببینی که ز چاه سر برآرد همه گلرخان ببینی که کنند خودنمایی
ثمرات دل شکسته به درون خاک بسته بگشاده دیده دیده ز بلای دی رهایی
خضر و سمن چو رندان بشکسته اند زندان گل و لاله شاد و خندان ز سعادت عطایی
همه مریمان کامل همه بکر و گشته حامل بنموده عارفان دل به جناب کبریایی
چو شکوفه کرد به بستان ز ره دهن چو مستان تو نصیب خویش بستان ز زمانه گر ز مایی
به مثال گربه هر یک به دهان گرفته کودک سوی مادران گلشن به نظاره چون نیایی
بنگر به مرغ خوش پر چو خطیب فوق منبر به ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی
2855
هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی شب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی
مه بدر نور بارد سگ کوی بانگ دارد ز برای بانگ هر سگ مگذار روشنایی
به نماز نان برسته جز نان دگر چه خواهد دل همچو بحر باید که گهر کند گدایی
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا بستان میی که یابی ز تفش ز خود رهایی
به خدا به ذات پاکش که میی است کز حراکش برهد تن از هلاکش به سعادت سمایی
بستان مکن ستیزه تو بدین حیات ریزه که حیات کامل آمد ز ورای جان فزایی
بهلم دگر نگویم که دریغ باشد ای جان بر کور یوسفی را حرکات و خودنمایی
2856
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی
تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه تو به کف آورند زاغان همه خلقت همایی
کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم تو امان هر بلایی تو گشاد بندهایی
تویی گوهری که محو است دو هزار بحر در تو تویی بحر بی کرانه ز صفات کبریایی
به وصال می بنالم که چه بی وفا قرینی به فراق می بزارم که چه یار باوفایی
به گه وصال آن مه چه بود خدای داند که گه فراق باری طرب است و جان فزایی
دل اگر جنون آرد خردش تویی که رفتی رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی
2857
چه جمال جان فزایی که میان جان مایی تو به جان چه می نمایی تو چنین شکر چرایی
چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی
غم عشق تو پیاده شده قلعه ها گشاده به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی
همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی
تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا بجز از تو جان مبینا تو چنین شکر چرایی
تو برسته از فزونی ز قیاس ها برونی به دو چشم مست خونی تو چنین شکر چرایی
به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد دو جهان به هم برآمد تو چنین شکر چرایی
تو در آن دو رخ چه داری که فکندی از عیاری دو هزار بی قراری تو چنین شکر چرایی
چو بدان لطیف خنده همه را بکرده بنده ز دم تو مرده زنده تو چنین شکر چرایی
چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد دو هزار موج خیزد تو چنین شکر چرایی
چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی
ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی
2858
صنما تو همچو آتش قدح مدام داری به جواب هر سلامی که کنند جام داری
ز برای تو اگر تن دو هزار جان سپارد ز خداش وحی آید که هنوز وام داری
چو حقت ز غیرت خود ز تو نیز کرد پنهان به درون جان چاکر چه پدید نام داری
چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم صنما هزار آتش تو در آن سلام داری
ز پی غلامی تو چو بسوخت جان شاهان به کدام روی گویم که چو من غلام داری
تو هنوز روح بودی که تمام شد مرادت بجز از برای فتنه به جهان چه کام داری
توریز بخت یارت به خدا که راست گویی که میان شیرمردان چو ویی کدام داری
تبریز شاد بادا که ز نور و فر آن شه دو هزار بیش چاکر چو یمن چو شام داری
نظر خدای خواهم که تو را به من رساند به دعا چه خواهمت من که همه تو رام داری
نظر حسود مسکین طرقید از تفکر نرسید در تو هر چند که تو لطف عام داری
چه حسود بلک عاشق دو هزار هر نواحی نه خیالشان نمایی نه به کس پیام داری
تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی چو غلامیی ورا تو به شهان حرام داری
لقبت چو می بگویم دل من همی بلرزد تو دلا مترس زیرا که شه کرام داری
2859
برو ای عشق که تا شحنه خوبان شده ای توبه و توبه کنان را همه گردن زده ای
کی شود با تو معول که چنین صاعقه ای کی کند با تو حریفی که همه عربده ای
نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست نه در این شش جهتی پس ز کجا آمده ای
هشت جنت به تو عاشق تو چه زیبا رویی هفت دوزخ ز تو لرزان تو چه آتشکده ای
دوزخت گوید بگذر که مرا تاب تو نیست جنت جنتی و دوزخ دوزخ بده ای
چشم عشاق ز چشم خوش تو تردامن فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهده ای
بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست ز آنک تو زندگی صومعه و معبده ای
دل ویران مرا داد ده ای قاضی عشق که خراج از ده ویران دلم بستده ای
ای دل ساده من داد ز کی می خواهی خون مباح است بر عشق اگر زین رده ای
داد عشاق ز اندازه جان بیرون است تو در اندیشه و در وسوسه بیهده ای
جز صفات ملکی نیست یقین محرم عشق تو گرفتار صفات خر و دیو و دده ای
بس کن و سحر مکن اول خود را برهان که اسیر هوس جادویی و شعبده ای
2860
هست در حلقه ما حلقه ربایی عجبی قمری باخبری درد دوایی عجبی
هست در صفه ما صف شکنی کز نظرش تابد از روزن دل نور ضیایی عجبی
این چه جام است که از عین بقا سر برزد تا زند جان منش طال بقایی عجبی
هر کی از ظلمت غم بر دل او بند بود یابد از دولت او بندگشایی عجبی
این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند یا چه ابر است بر آن ماه لقایی عجبی
از کجا تافت چنان ماه در این قالب تن تا ز جا رفت دل و رفت به جایی عجبی
چون دل از خانه وهم حدثان بیرون شد ز یکی دانه در دید سرایی عجبی
می نمود از در و دیوار سرا در تابش هشت جنت ز یکی روح فزایی عجبی
شمس تبریز از این خوف و رجا بازرهان تا برآید ز عدم خوف و رجایی عجبی
2861
چند روز است که شطرنج عجب می بازی دانه بوالعجب و دام عجب می سازی
کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد مرگ موش است ولیکن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق تو از این ها دوری همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی
همچو نایم ز لبت می چشم و می نالم کم زنم تا نکند کس طمع انبازی
نای اگر ناله کند لیک از او بوی لبت برسد سوی دماغ و بکند غمازی
تو که می ناله کنی گر نه پی طراری است از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است خبر می آرد این خبر فهم کن ار همنفس آن رازی
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو زیرا نی تهی گشت از آن یافت ز وی دمسازی
2862
هله هشدار که با بی خبران نستیزی پیش مستان چنان رطل گران نستیزی
گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی چون کشندت سوی خود همچو کمان نستیزی
گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد چون تو را خواند سوی خویش شبان نستیزی
عجمی وار نگویی تو شهان را که کیید چون نمایند تو را نقش و نشان نستیزی
از میان دل و جان تو چو سر برکردند جان به شکرانه نهی تو به میان نستیزی
چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی ظاهر آنگه شود این که به نهان نستیزی
در گمانی ز معاد خود و از مبدا خود شودت عین چو با اهل عیان نستیزی
در تجلی بنماید دو جهان چون ذرات گر شوی ذره و چون کوه گران نستیزی
ز زمان و ز مکان بازرهی گر تو ز خود چو زمان برگذری و چو مکان نستیزی
مثل چرخ تو در گردش و در کار آیی گر چو دولاب تو با آب روان نستیزی
چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه الله الله که تو با شاه جهان نستیزی
هم به بغداد رسی روی خلیفه بینی گر کنی عزم سفر در همدان نستیزی
حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی
همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی
2863
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی
سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار ز آنک زهر است تو را باد روی پاییزی
به شکرخنده معنی تو شکر شو همگی در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی
زیر دیوار وجود تو تویی گنج گهر گنج ظاهر شود ار تو ز میان برخیزی
آن قراضه ازلی ریخته در خاک تن است کو قراضه تک غلبیر تو گر می بیزی
تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی
تیغ در دست درآ در سر میدان ابد از شب و روز برون تاز چو بر شبدیزی
آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود ز آنک در خلقت جان بر مثل کاریزی
ور نتانی بگریز آ بر شه شمس الدین کو به جان هست ز عرش و به بدن تبریزی
2864
به شکرخنده اگر می ببرد دل ز کسی می دهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی
گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم بیدقی گر ببری من برم از تو فرسی
طوطیانند که خود را بکشند از غیرت گر به سوی شکرش راه برد خرمگسی
پاره پاره کند آن طوطی مسکین خود را گر یکی پاره شکر زو ببرد مرتبسی
در رخ دشمن من دوست بخندید چو برق همچو ابر این دل من پر شد و بگریست بسی
در دل عارف تو هر دو جهان یاوه شود کی درآید به دو چشمی که تو را دید خسی
جیب مریم ز دمش حامل معنی گردد که منم کز نفسی سازم عیسی نفسی
مجمع روح تویی جان به تو خواهد آمد تو چو بحری همه سیل اند و فرات و ارسی
ای که صالح تو و این هر دو جهان یک اشتر ما همه نعره زنان زنگله همچون جرسی
نعره زنگله از جنبش اشتر باشد که شتر نقل کند از کنسی تا کنسی
هر چراغی که بسوزد مطلب زو نوری نور موسی طلبی رو به چنان مقتبسی
بس کن این گفت خیال است مشو وقف خیال چونک هستت به حقیقت نظر و دسترسی
ای ضیاء الحق ذوالفضل حسام الدین تو عارف طب دلی بی رگ و نبض و مجسی
2865
در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی نزد سردان منشین کز دمشان سرد شوی
از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت کار آن است که با عشق تو هم درد شوی
چون کلوخی به صفت تو به هوا برنپری به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی
تو اگر نشکنی آن کت به سرشت او شکند چونک مرگت شکند کی گهر فرد شوی
برگ چون زرد شود بیخ ترش سبز کند تو چرا قانعی از عشق کز او زرد شوی
2866
گر گریزی به ملولی ز من سودایی روکشان دست گزان جانب جان بازآیی
زین خیالی که کشان کرد تو را دست بکش دست از او گر نکشی دست پشیمان خایی
رو بدو آر و بگو خواجه کجا می کشیم کآسمان ماه ندیده ست بدین زیبایی
رایگان روی نموده ست غلط افتادی باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی
گنده پیر است جهان چادر نو پوشیده از برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی
چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید سرخر معده سگ رو که همان را شایی
لا یغرنک سد هوس عن رایی کم قصور هدمت من عوج الا رآ
اشتهی انصح لکن لسانی قفلت اننی انصح بالصمت علی الاخفا
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست نه که در سایه و در دولت این مولایی
بیم از آن می کندت تا برود بیم از تو یار از آن می گزدت تا همه شکر خایی
شمس تبریز نه شمعی است که غایب گردد شب چو شد روز چرا منتظر فردایی
2867
نیستی عاشق ای جلف شکم خوار گدای در فروبند و همان گنده کسان را می گای
کار بوزینه نبوده ست فن نجاری دعوی یافه مکن یافه مگو ژاژ مخای
عاشقی را تو کیی عشق چه درخورد توست شرم دار ای سگ زن روسبی آخر ز خدای
2868
در دلت چیست عجب که چو شکر می خندی دوش شب با کی بدی که چو سحر می خندی
ای بهاری که جهان از دم تو خندان است در سمن زار شکفتی چو شجر می خندی
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی و اندر آتش بنشستی و چو زر می خندی
مست و خندان ز خرابات خدا می آیی بر شر و خیر جهان همچو شرر می خندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریده ست خدا لیک امروز مها نوع دگر می خندی
باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند ز چه باغی تو که همچون گل تر می خندی
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می خندی
بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می تازی آفتابی تو که بر قرص قمر می خندی
تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند نظری جمله و بر نقل و خبر می خندی
در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می خندی
از میان عدم و محو برآوردی سر بر سر و افسر و بر تاج و کمر می خندی
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده ست تویی آن شیر که بر جوع بقر می خندی
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده ست رحمت است آنک تو بر خون جگر می خندی
آهوان را به گه صید به گردون گیری ای که بر دام و دم شعبده گر می خندی
دو سه بیتی که بمانده ست بگو مستانه ای که تو بر دل بی زیر و زبر می خندی
2869
هست اندر غم تو دلشده دانشمندی همچو نقره ست در آتشکده دانشمندی
بر امید کرم و رحمت بخشایش تو از ره دور به سر آمده دانشمندی
هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق خسته و شیفته و ره زده دانشمندی
چه زیان دارد خوبی تو را دوست اگر قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی
با چنین جام جنونی که تو گردان کردی کی بماند به سر قاعده دانشمندی
کی روا دارد انصاف و جوانمردی تو که به غم کشته شود بیهده دانشمندی
کی روا دارد خورشید حق گرمی بخش که فسرده شود از مجمده دانشمندی
جانب مدرسه عشق کشیدش لطفت تا ز درس تو برد فایده دانشمندی
نحس تربیع عناصر بگرفتش رحمی تا منور شود از منقده دانشمندی
بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو لب ببسته ست در این معبده دانشمندی
2870
ای دریغا در این خانه دمی بگشودی مونس خویش بدیدی دل هر موجودی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی ساقی وصل شراب صمدی پیمودی
رو نمودی که منم شاهد تو باک مدار از زیان هیچ میندیش چو دیدی سودی
هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد هر کسی در چمن روح به کام آسودی
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت نیست دینار و درم یا هوس معدودی
حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی کی بود در خضر خلد غم امرودی
صد هزاران گره جمع شده بر دل ما از نصیب کرمش آب شدی بگشودی
صورت حشو خیالات ره ما بستند تیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی
طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی عابد جمله وی است و لقبش معبودی
خادم و موذن این مسجد تن جان شماست ساجدی گشته نهان در صفت مسجودی
ای ایازت دل و جان شمس حق تبریزی نیست در هر دو جهان چون تو شه محمودی
2871
به دغل کی بگزیند دل یارم یاری کی فریبد شه طرار مرا طراری
کی میان من و آن یار بگنجد مویی کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری
عنکبوتی بتند پرده اغیار شود همچو صدیق و محمد من و او در غاری
گل صدبرگ ز رشک رخ او جامه درید حال گل چونک چنین است چه باشد خاری
هم بگویم دو سه بیتی که ندانی سر و پاش لیک بهر دل من ریش بجنبان کآری
بس طبیب است که هشیار کند مجنون را وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم که نخواهیم بجز دیدن او ادراری
ما چو خورشیدپرستیم بر این بام رویم تا نپوشد رخ خورشید ز ما دیواری
کیست خورشید بگو شمس حق تبریزی که نگنجد صفتش در صحف گفتاری
2872
مرغ اندیشه که اندر همه دل ها بپری به خدا کز دل و از دلبر ما بی اثری
آفتابی که به هر روزنه ای درتابی از سر روزن آن اصل بصر بی بصری
باد شبگیر که چون پیک خبرها آری ز آنچ دریای خبرهاست چرا بی خبری
دیدبانا که تو را عقل و خرد می گویند ساکن سقف دماغی و چراغ نظری
بر سر بام شدستی مه نو می جویی مه نو کو و تو مسکین به کجا می نگری
دل ترسنده که از عشق گریزان شده ای ز کف عشق اگر جان ببری جان نبری
رهزنانند به هر گام یکی عشوه دهی وای بر تو گر از این عشوه دهان عشوه خری
ای مه ار تو عسسی الحذر از جامه کنان که کلاهت ببرند ار چه که سیمین کمری
به حشر غره مشو این نگر ای مه کز بیم می گریزی همه شب گر چه شه باحشری
می گریزی تو ولی جان نبری از کف عشق تیرت آید سه پری گر چه همه تن سپری
گر همه تن سپری ور ره پنهان سپری ور دو پر ور سه پری در فخ آن دام وری
مردم چشم که مردم به تو مردم بیند نظرت نیست به دل گر چه که صاحب نظری
در درون ظلمات سیهی چشمان همچو آب حیوان ساکنی و مستتری
خانه در دیده گرفتی و تو را یار نشد آنک از چشمه او جوش کند دیده وری
گر شکر را خبری بودی از لذت عشق آب گشتی ز خجالت ننمودی شکری
چشم غیرت ز حسد گوش شکر را کر کرد ترس از آن چشم که در گوش شکر ریخت کری
شیر گردون که همه شیردلان از تو برند جگر و صف شکنی حمیت و استیزه گری
جگر باجگران آب ظفر از تو خورند به کمینگاه دل اهل دلان بی جگری
شیر ز آتش برمد سخت و دل آتشکده ای است جان پروانه بود بر شرر شمع جری
پر پروانه بسوزد جز پروانه دل که پرش ده پره گردد ز فروغ شرری
شاه حلمی ز خلاء زیر پر دل می رو تا تو را علم دهد واهب انسان و پری
رو به مریخ بگو که بنگر وصلت دل تا که خنجر بنهی هیچ سری را نبری
گر توانی عوض سر سر دیگر دادن سزد ار سر ببری حاکم و وهاب سری
سر ز تو یافت سری پر ز تو دزدید پری ز تو آموخت تری و ز تو آورد زری
شیشه گر کو به دمی صد قدح و جام کند قدحی گر شکند زو نتوان گشت بری
مشتری را نرسد لاف که من سیمبرم که نبود و نبود سیمبری سیم بری
مشتری بود زلیخا مه کنعانی را سیم بر بود بر سیم بر از زرشمری
زهره زخمه زن آخر بشنو زخمه دل بتری غره مشو چنگ کنندت بتری
چنگ دل چند از این چنگ و دف و نای شکست وای بر مادر تو گر نکند دل پدری
ای عطارد بس از این کاغذ و از حبر و قلم زفتی و لاف و تکبر حیل و پرهنری
گر پلنگی به یکی باد چو موشی گردی ور تو شیری به یکی برق ز روبه بتری
سر قدم کن چو قلم بر اثر دل می رو که اثرهاست نهان در عدم و بی صوری
2873
رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری سوی دریای معانی که گرامی گهری
برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری
پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک پی یاران پریده چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو که از این کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
2874
سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری که گریزید ز خود در چمن بی خبری
رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش که دهد خاک دژم را صفت جانوری
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند کفر باشد که از این سو و از آن سو نگری
گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان که نشاید که خسان را به یکی خس بخری
حیله می کرد دلم تا ز غمش سر ببرد گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری
شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری
2875
نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری
دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم که بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری
سبزه ها جمله در این سبزی تو محو شوند من چه گویم که تری تو نماند به تری
گر چه چون شیر و شکر با همه آمیخته ای هیچ عقلی نپذیرد ز تو که زین نفری
2876
شکنی شیشه مردم گرو از من گیری همه شب عهد کنی روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن کینه ز خرگوش مکش قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را خوش گریبان کشی و گوشه دامن گیری
هین مترس ای دل از آن جور که مومن آن جاست ای دل ار عاقلی آرام به مومن گیری
ترک یک قطره کنی ماهی دریا باشی ترک یک حبه کنی ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن چو همه او نشوی چون شدی او پس از آن آب ز روغن گیری
ننگ مردانی اگر او به جفا نیزه کشد به سوی او نروی و پی جوشن گیری
2877
بر یکی بوسه حقستت که چنان می لرزی ز آنک جان است و پی دادن جان می لرزی
از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود جهت آینه بر آینه دان می لرزی
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است چونک تو جان جهانی تو جهان می لرزی
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست سزدت گر جهت سود و زیان می لرزی
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد که تو صیادی و با تیر و کمان می لرزی
تو به صورت مهی اما به نظر مریخی قاصد کشتن خلقی چو سنان می لرزی
گه پی فتنه گری چون می خم می جوشی گه چو اعضای غضوب از غلیان می لرزی
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد تو چرا همچو دل اندر خفقان می لرزی
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ باز چون برگ تو از باد خزان می لرزی
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند ظاهرا صف شکنی و به نهان می لرزی
قصر شکری که به تو هر کی رسد شکر کند سقف صبری تو که از بار گران می لرزی
چون که قاف یقین راسخ و بی لرزه بود در گمانی تو مگر که چو کمان می لرزی
دم فروکش هله ای ناطق ظنی و خمش کز دم فال زنان همچو زنان می لرزی
2878
هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی
جان شیرین تو در قبضه و در دست من است تن بی جان چه کند گر تو ز تن بگریزی
گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت پس تو پروانه نه ای گر ز لگن بگریزی
چون کدو بی خبری زین که گلویت بستم بستم و می کشمت چون ز رسن بگریزی
بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی
چون گرفتار منی حیله میندیش آن به که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی
تو که قاف نه ای گر چو که از جا بروی تو زر صاف نه ای گر ز شکن بگریزی
جان مردان همه از جان تو بیزار شوند چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی
تو چو نقشی نرهی از کف نقاش مکوش وثنی چون ز کف کلک و شمن بگریزی
من تو را ماه گرفتم هله خورشید تویی در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی
تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
نه خمش کن که مرا با تو هزاران کار است خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی
2879
ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی
از برای علف دیو تو قربان تنی بز دیوی تو مگر یا بره ابلیسی
سره مردا چه پشیمان شده ای گردن نه که در این خوردن سیلی سره ابلیسی
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار ز آنک در خدمت نان چون تره ابلیسی
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو عاشق نطفه دیو و نره ابلیسی
نیت روزه کنی توبره گوید کای خر سر فروکن خر باتوبره ابلیسی
از حقیقت خبرت نیست که چون خواهد بود تو بدان علم و هنر قوصره ابلیسی
در غم فربهی گوشت تو لاغر گشتی ناله برداشته چون حنجره ابلیسی
کفر و ایمان چه می خور چو سگان قی می کن ز آنک تو مومنه و کافره ابلیسی
تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکه بد ترش و گنده تو چون غرغره ابلیسی
گرد آن دایره گرده و خوان پر چو مگس تا قیامت تو که از دایره ابلیسی
2880
به حق و حرمت آنک همگان را جانی قدحی پر کن از آنک صفتش می دانی
همه را زیر و زبر کن نه زبر مان و نه زیر تا بدانند که امروز در این میدانی
آتش باده بزن در بنه شرم و حیا دل مستان بگرفت از طرب پنهانی
وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری عقل ها را چو کبوتربچگان پرانی
نکته می گویی در حلقه مستان خراب خوش بود گنج که درتابد در ویرانی
می جوشیده بر این سوختگان گردان کن پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی
چه شدم من تو بگو هم که چه دانم شده ای کی بگوید لب تو حرف بدین آسانی
2881
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی شکم گرسنگان را تو به نان ترسانی
و به دشنام بتم آیی و تهدید دهی مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
ور به مجنون سقطی از لب لیلی آری همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ بر آتش ز تبش خشک لبم گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا ننگ آورد گرگ ترسد نه من ار تو به شبان ترسانی
باده ای گر تو ز تلخی ویم بیم دهی ساده ای گر مگسان را تو بخوان ترسانی
پاکبازند و مقامر که در این جا جمعند نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند نه خونند و نه گوشت که تو تیری بزنی یا به کمان ترسانی
2882
تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی بر سر و سبلت این خنده زنان خنده زنی
ژنده پوشیدی و جامه ملکی برکندی پاره پاره دل ما را تو بر آن ژنده زنی
هر کی بندی است از این آب و از این گل برهد گر تو یک بند از آن طره بر این بنده زنی
ساقیا عقل کجا ماند یا شرم و ادب زان می لعل چو بر مردم شرمنده زنی
ماه فربه شود آن سان که نگنجد در چرخ گر تو تابی ز رخت بر مه تابنده زنی
ماه می گوید با زهره که گر مست شوی ز آنچ من مست شدم ضرب پراکنده زنی
ماه تا ماهی از این ساقی جان سرمستند نقد بستان تو چرا لاف ز آینده زنی
خیز کامروز همایون و خوش و فرخنده ست خاصه که چشم بر آن چهره فرخنده زنی
سر باز از کله و پاش از این کنده غمی است برهد پاش اگر تیشه بر این کنده زنی
هله ای باز کله بازده و پر بگشا وقت آن شد که بر آن دولت پاینده زنی
همچو منصور تو بر دار کن این ناطقه را چو زنان چند بر این پنبه و پاغنده زنی
2883
چه حریصی که مرا بی خور و بی خواب کنی درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلختر از زهر کنی زهره ام را ببری در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیه ام قطع کنی اشتر و رخت مرا قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی گه به بارانش همی سخره سیلاب کنی
چون ز دام تو گریزم تو به تیرم دوزی چون سوی دام روم دست به مضراب کنی
باادب باشم گویی که برو مست نه ای بی ادب گردم تو قصه آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم بر بامم هر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی چنگل او درشکنی تن شود کلب معلم تش بی ناب کنی
زرگر رنگ رخ ما چو دکانی گیرد لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم که به درگاه تو صبح صادق هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی بازدهی صد چندان دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت گوییش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
2884
به شکرخنده بتا نرخ شکر می شکنی چه زند پیش عقیق تو عقیق یمنی
گلرخا سوی گلستان دو سه هفته بمرو تا ز شرم تو نریزد گل سرخ چمنی
گل چه باشد که اگر جانب گردون نگری سرنگون زهره و مه را ز فلک درفکنی
حق تو را از جهت فتنه و شور آورده ست فتنه و شور و قیامت نکنی پس چه کنی
روی چون آتش از آن داد که دل ها سوزی شکن زلف بدان داد که دل ها شکنی
دل ما بتکده ها نقش تو در وی شمنی هر بتی رو به شمن کرده که تو آن منی
برمکن تو دل خود از من ازیرا به جفا گر که قاف شود دل تو ز بیخش بکنی
در تک چاه زنخدان تو نادر آبی است که به هر چه که درافتم بنماید رسنی
در غمت بوالحسنان مذهب و دین گم کردند زان سبب که حسن اندر حسن اندر حسنی
زیرکان را رخ تو مست از آن می دارد تا در این بزم ندانند که تو در چه فنی
کافری ای دل اگر در جز او دل بندی کافری ای تن اگر بر جز این عشق تنی
بی وی ار بر فلکی تو به خدا در گوری هر چه پوشی بجز از خلعت او در کفنی
شمس تبریز که در روح وطن ساخته ای جان جان هاست وطن چونک تو جان را وطنی
2885
هله آن به که خوری این می و از دست روی تا به هر جا که روی خوشدل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد که تو آب اویی ماه چرخی چه زیان دارد اگر پست روی
ماهیی لیک چنان مست توست آن دریا همه دریا ز پی آید چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رود رو سوی هست نهد چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی تو در این راه دراز وز ره رفق تو با این دو سه پابست روی
کسب عیش ابد آموز ز شمس تبریز تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی
2886
اگر امشب بر من باشی و خانه نروی یا علی شیر خدا باشی یا خود علوی
اندک اندک به جنون راه بری از دم من برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی
کهنه و پیر شدی زین خرد پیر گریز تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی
به خیالی به من آیی به خیالی بروی این چه رسوایی و ننگ است زهی بند قوی
به ترازوی زر ار راه دهندت غلط است بجوی زر بنه ارزی چو همان حب جوی
پیک لابد بدود کیک چو او هم بدود پس کمال تو در آن نیست که یاوه بدوی
بهر بردن بدو از هیبت مردن بمدو بهر کعبه بدو ای جان نه ز خوف بدوی
باش شب ها بر من تا به سحر تا که شبی مه برآید برهی از ره و همراه غوی
همه کس بیند رخساره مه را از دور خنک آن کس که برد از بغل مه گروی
مه ز آغاز چو خورشید بسی تیغ کشد که ببرم سر تو گر تو از این جا نروی
چون ببیند که سر خویش نمی گیرد او گوید او را که حریفی و ظریفی و روی
من توام ور تو نیم یار شب و روز توام پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی
چه شود گر من و تو بی من و تو جمع شویم فرد باشیم و یکی کوری چشم ثنوی
2887
بده ای کف تو را قاعده لطف افزایی کف دریا چه کند خواجه بجز دریایی
چون تو خواهی که شکرخایی غلط اندازی ز پی خشم رهی ساعد و کف می خایی
صنما مغلطه بگذار و مگو تا فردا چون تویی پای علم نقد که را می پایی
ترشم گفتی و پیش شکر بی حد تو عسل و قند چه دارند بجز سرکایی
گر چه من روترشم لیک خم سرکه نیم ور چه هر جا بروم لیک نیم هرجایی
گر تو خوبی و منم آینه روی خوشت پیش رو دار مرا چونک جهان آرایی
نی غلط گفتم سرمست بدم زفت زدم کی بود آینه را با رخ تو گنجایی
نو فسونی است مرا سخت عجب پیشتر آ تا به گوش تو فروخوانم ای بینایی
2888
به شکرخنده اگر می ببرد جان ز کسی می دهد جان خوشی پرطربی پرهوسی
گه سحر حمله برد بر همه چون خورشیدی گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی
گه یکی تنگ شکربار کند بهر نثار گه شود طوطی جان گر بچشد زان مگسی
گه مدرس شود و درس کند بر سر صدر تا شود کن فیکون صدر جهان مرتبسی
گه دمد یک نفسی عیسی مریم سازد تا گواه نفسش باشد عیسی نفسی
گه خسی را بکشد سرمه جان در دیده گه نماید دو جهان در نظرش همچو خسی
متزمن نظری داری و هرچ آید پیش هم بر آن چفسد و حمله نبرد پیش و پسی
صالح او آمد و این هر دو جهان یک اشتر ما همه نعره زنان زنگله همچون جرسی
2889
ای که تو چشمه حیوان و بهار چمنی چو منی تو خود خود را کی بگوید چو منی
من شبم تو مه بدری مگریز از شب خویش مه کی باشد که تو خورشید دو صد انجمی
پاسبان در تو ماه برین بام فلک تو که در مقعد صدقی چو شه اندر وطنی
ماه پیمانه عمر است گهی پر گه نیم تو به پیمانه نگنجی تو نه عمر زمنی
هر کی در عهد تو از جور زمانه گله کرد سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی
کاین زمانه چو تن است و تو در او چون جانی جان بود تن نبود تن چو تو جان جان تنی
سجده کردند ملایک تن آدم را زود پرتو جان تو دیدند در آن جسم سنی
اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد چوب رد بر سرش آمد که برو اهرمنی
2890
سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی
هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی
نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است شش جهت را چه کنم در دل خون پالایی
سر فروکن که از آن روز که رویت دیدم دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
هر کی او عاشق جسم است ز جان محروم است تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی
آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری کوه ها را جهت ذره شدن می سایی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری چه نهانی و عجب این که در این غوغایی
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده مگیر ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی
صورت عشق تویی صورت ما سایه تو یک دمم زشت کنی باز توام آرایی
می نماید که مگر دوش به خوابت دیدم که من امروز ندارم به جهان گنجایی
ساربانا بمخوابان شتر این منزل نیست همرهان پیش شدستند که را می پایی
هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند شعله دم می زند این دم تو چه می فرمایی
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد تابش روز شود از وی نابینایی
2891
هر کی از نیستی آید به سوی او خبری اندر او از بشریت بنماید اثری
التفاتی نبود همت او را به علل گر علل گیرد جمله ز علی تا به ثری
هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش به سوی او کند از عین حقیقت نظری
جوهری بیند صافی متحلی به حلل متمکن شده در کالبد جانوری
تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او رو دگر شو تو به تحقیق که او شد دگری
بشنو شکر وی از من که به جان و سر تو که بدان لطف و حلاوت نچشیدم شکری
2892
ای شه جاودانی وی مه آسمانی چشمه زندگانی گلشن لامکانی
تا زلال تو دیدم قصه جان شنیدم همچو جان ناپدیدم در تک بی نشانی
عاشق مشک خوش بو می کند صید آهو می رود مست هر سو یا تواش می دوانی
ای شکر بنده تو زان شکرخنده تو ای جهان زنده از تو غرقه زندگانی
روز شد های مستان بشنوید از گلستان می کند مرغ دستان شیوه دلستانی
شیوه یاسمین کن سر بجنبان چنین کن خانه پرانگبین کن چون شکر می فشانی
نرگست مست گشته جنیی یا فرشته با شکر درسرشته غنچه گلستانی
با چنین ساقی حق با خودی کفر مطلق می زند جان معلق با می رایگانی
روز و شب ای برادر مست و بی خویش خوشتر مست الله اکبر کش نبوده است ثانی
نام او جان جان ها یاد او لعل کان ها عشق او در روان ها هم امان هم امانی
چون برم نام او را دررسد بخت خضرا اسم شد پس مسما بی دوی بی توانی
چند مستند پنهان اندر این سبز میدان می روم سوی ایشان با تو گفتم تو دانی
جان ویسند و رامین سخت شیرین شیرین مفخر آل یاسین وز خدا ارمغانی
تو اگر می شتابی سوی مرغان آبی آب حیوان بیابی قلزم شادمانی
چرب و شیرین بخوردی عیش و عشرت بکردی سوی عشق آی یک شب هم ببین میزبانی
ما هم از بامدادان بیخود و مست و شادان ای شه بامرادان مستمان می کشانی
با ظریفان و خوبان تا به شب پای کوبان وز می پیر رهبان هر دمی دوستگانی
این قدح می شتابد تا شما را بیابد در دل و جان بتابد از ره بی دهانی
ای که داری تو فهمی قبض کن قبض اعمی غیر این نیست چیزی تو مباش امتحانی
غیر این نیست راهی غیر این نیست شاهی غیر این نیست ماهی غیر این جمله فانی
نی خمش کن خمش کن رو به قاصد ترش کن ترک اصحاب هش کن باده خور در نهانی
2893
قدر غم گر چشم سر بگریستی روز و شب ها تا سحر بگریستی
آسمان گر واقفستی زین فراق انجم و شمس و قمر بگریستی
زین چنین عزلی شه ار واقف شدی بر خود و تاج و کمر بگریستی
گر شب گردک بدیدی این طلاق بر کنار و بوسه بربگریستی
گر شراب لعل دیدی این خمار بر قنینه و شیشه گر بگریستی
گر گلستان واقفستی زین خزان برگ گل بر شاخ تر بگریستی
مرغ پران واقفستی زین شکار سست کردی بال و پر بگریستی
گر فلاطون را هنر نفریفتی نوحه کردی بر هنر بگریستی
روزن ار واقف شدی از دود مرگ روزن و دیوار و در بگریستی
کشتی اندر بحر رقصان می رود گر بدیدی این خطر بگریستی
آتش این بوته گر ظاهر شدی محتشم بر سیم و زر بگریستی
رستم ار هم واقفستی زین ستم بر مصاف و کر و فر بگریستی
این اجل کر است و ناله نشنود ور نه با خون جگر بگریستی
دل ندارد هیچ این جلاد مرگ ور دلش بودی حجر بگریستی
گر نمودی ناخنان خویش مرگ دست و پا بر همدگر بگریستی
وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی ماده بز بر شیر نر بگریستی
مادر فرزندخوار آمد زمین ور نه بر مرگ پسر بگریستی
جان شیرین دادن از تلخی مرگ گر شدی پیدا شکر بگریستی
داندی مقری که عرعر می کند ترک کردی عر و عر بگریستی
گر جنازه واقفستی زین کفن این جنازه بر گذر بگریستی
کودک نوزاد می گرید ز نقل عاقلستی بیشتر بگریستی
لیک بی عقلی نگرید طفل نیز ور نه چشم گاو و خر بگریستی
با همه تلخی همین شیرین ما چاره دیدی چون مطر بگریستی
زان که شیرین دید تلخی های مرگ زان چه دید آن دیده ور بگریستی
که گذشت آن من و رفت آنچ رفت کو خبر تا زین خبر بگریستی
تیر زهرآلود کآمد بر جگر بر سپر جستی سپر بگریستی
زیر خاکم آن چنانک این جهان شاید ار زیر و زبر بگریستی
هین خمش کن نیست یک صاحب نظر ور بدی صاحب نظر بگریستی
شمس تبریزی برفت و کو کسی تا بر آن فخرالبشر بگریستی
عالم معنی عروسی یافت زو لیک بی او این صور بگریستی
این جهان را غیر آن سمع و بصر گر بدی سمع و بصر بگریستی
2894
با چنین رفتن به منزل کی رسی با چنین خصلت به حاصل کی رسی
بس گران جانی و بس اشتردلی در سبک روحان یک دل کی رسی
با چنین زفتی چگونه کم زنی با چنین وصلت به واصل کی رسی
چونک اندر سر گشادی نیستت در گشاد سر مشکل کی رسی
همچو آبی اندر این گل مانده ای پس به پاک از آب و از گل کی رسی
بگذر از خورشید وز مه چون خلیل ور نه در خورشید کامل کی رسی
چون ضعیفی رو به فضل حق گریز ز آنک بی مفضل به مفضل کی رسی
بی عنایت های آن دریای لطف از چنین موجی به ساحل کی رسی
بی براق عشق و سعی جبرئیل چون محمد در منازل کی رسی
بی پناهان را پناه خود کنی در پناه شاه مقبل کی رسی
پیش بسم الله بسمل شو تمام ور نه چون مردی به بسمل کی رسی
2895
چاره ای کو بهتر از دیوانگی بسکلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش هیچ دیدی کافر از دیوانگی
رنج فربه شد برو دیوانه شو رنج گردد لاغر از دیوانگی
در خراباتی که مجنونان روند زود بستان ساغر از دیوانگی
اه چه محرومند و چه بی بهره اند کیقباد و سنجر از دیوانگی
شاد و منصورند و بس بادولتند فارسان لشکر از دیوانگی
برروی بر آسمان همچون مسیح گر تو را باشد پر از دیوانگی
شمس تبریزی برای عشق تو برگشادم صد در از دیوانگی
2896
قره العین منی ای جان بلی ماه بدری گرد ما گردان بلی
صد هزاران آفرین بر روی تو می فرستد حوری و رضوان بلی
ای چراغ و مشعله هفت آسمان خاکیان را آمدی مهمان بلی
از کمال رحمت و شاهنشهی گنج آید جانب ویران بلی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ یابد ابلیس لعین ایمان بلی
چون شکستی شیشه درویش را واجب آید دادن تاوان بلی
ملک بخشد مالک الملک از کرم علم بخشد علم القرآن بلی
آفتابی چون ز مشرق سر زند ذره ها آیند در جولان بلی
جاء ربک و الملائک چون رسید هر محال اکنون شود امکان بلی
در فتوح فتحت ابوابها گرددت دشوارها آسان بلی
امشب ای دلدار خواب آلود من خواب را رانی ز نرگسدان بلی
چشم نرگس چون به ترک خواب گفت بر خورد از فرجه بستان بلی
مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت بو برد از گلبن و ریحان بلی
روز تا شب مست و شب تا روز مست سخت شیرین باشد این دوران بلی
بلبلا بر منبر گلبن بگو هست محسن درخور احسان بلی
چون فزون شد اشتهای مستمع سنگ آرد منطق لقمان بلی
از دیار مصر مر یعقوب را ریح یوسف شد سوی کنعان بلی
گر خمش باشی و سر پنهان کنی سر شود پیدا از آن سلطان بلی
خامشی صبر آمد و آثار صبر هر فرج را می کشد از کان بلی
2897
بوی باغ و گلستان آید همی بوی یار مهربان آید همی
از نثار جوهر یارم مرا آب دریا تا میان آید همی
با خیال گلستانش خارزار نرمتر از پرنیان آید همی
از چنین نجار یعنی عشق او نردبان آسمان آید همی
جوع کلبم را ز مطبخ های جان لحظه لحظه بوی نان آید همی
زان در و دیوارهای کوی دوست عاشقان را بوی جان آید همی
یک وفا می آر و می بر صد هزار این چنین را آن چنان آید همی
هر که میرد پیش حسن روی دوست نابمرده در جنان آید همی
کاروان غیب می آید به عین لیک از این زشتان نهان آید همی
نغزرویان سوی زشتان کی روند بلبل اندر گلبنان آید همی
پهلوی نرگس بروید یاسمین گل به غنچه خوش دهان آید همی
این همه رمز است و مقصود این بود کان جهان اندر جهان آید همی
همچو روغن در میان جان شیر لامکان اندر مکان آید همی
همچو عقل اندر میان خون و پوست بی نشان اندر نشان آید همی
وز ورای عقل عشق خوبرو می به کف دامن کشان آید همی
وز ورای عشق آن کش شرح نیست جز همین گفتن که آن آید همی
بیش از این شرحش توان کردن ولیک از سوی غیرت سنان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش هر کسی را صد گمان آید همی
2898
هر دم ای دل سوی جانان می روی وز نظرها سخت پنهان می روی
جامه ها را چاک کردی همچو ماه در پی خورشید رخشان می روی
ای نشسته با حریفان بر زمین وز درون بر هفت کیوان می روی
پیش مهمانان به صورت حاضری سوی صورتگر به مهمان می روی
چون قلم بر دست آن نقاش چست در میان نقش انسان می روی
همچو آبی می روی در زیر کاه آب حیوانی به بستان می روی
در جهان غمگین نماندی گر تو را چشم دیدی چون خرامان می روی
ای دریغا خلق دیدی مر تو را چون نهان از جمله خلقان می روی
حال ما بنگر ببر پیغام ما چون به پیش تخت سلطان می روی
2899
بار دیگر عزم رفتن کرده ای بار دیگر دل چو آهن کرده ای
نی چراغ عشرت ما را مکش در چراغ ما تو روغن کرده ای
الله الله کاین جهان از روی خود پرگل و نسرین و سوسن کرده ای
الله الله تا نگوید دشمنی دوستی و کار دشمن کرده ای
الله الله بندگان را جمع دار ای که عالم را تو روشن کرده ای
بار دیگر تو به یک سو می نهی عشقبازی ها که با من کرده ای
الله الله کز نثار آستین نفس بد را پاکدامن کرده ای
کان زرکوبان صلاح الدین که تو همچو مه از سیم خرمن کرده ای
2900
بوی مشکی در جهان افکنده ای مشک را در لامکان افکنده ای
صد هزاران غلغله زین بوی مشک در زمین و آسمان افکنده ای
از شعاع نور و نار خویشتن آتشی در عقل و جان افکنده ای
از کمال لعل جان افزای خویش شورشی در بحر و کان افکنده ای
تو نهادی قاعده عاشق کشی در دل عاشق کشان افکنده ای
صد هزاران روح رومی روی را در میان زنگیان افکنده ای
با یقین پاکشان بسرشته ای چونشان اندر گمان افکنده ای
چون به دست خویششان کردی خمیر چونشان در قید نان افکنده ای
هم شکار و هم شکاری گیر را زیر این دام گران افکنده ای
پردلان را همچو دل بشکسته ای بی دلان را در فغان افکنده ای
جان سلطان زادگان را بنده وار پیش عقل پاسبان افکنده ای
2901
فارغم گر گشت دل آواره ای از جهان تا کم بود غمخواره ای
آفتاب عشق تو تابنده باد تا بریزد هر کجا استاره ای
آفتابی کو به کوه طور تافت پاره گشت و لعل شد هر پاره ای
تابشش بر چادر مریم رسید طفل گویا گشت در گهواره ای
هر کی او منکر شود خورشید را کور اصلی را نباشد چاره ای
چون عصای عشق او بر دل بزد صد هزاران چشمه بین از خاره ای
چشم بد گر چه که آن چشم من است دور بادا از چنین رخساره ای
صد دکان مکر در بازار عشق این چنین در بست از مکاره ای
شمس تبریزی به پیش چشم تو حلقه حلقه هر کجا سحاره ای
2902
ای درآورده جهانی را ز پای بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای
چیست نی آن یار شیرین بوسه را بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای
آن نی بی دست و پا بستد ز خلق دست و پای و دست و پای و دست پای
نی بهانه ست این نه بر پای نی است نیست الا بانگ پر آن همای
خود خدای است این همه روپوش چیست می کشد اهل خدا را تا خدای
ما گدایانیم و الله الغنی از غنی دان آنچ بینی با گدای
ما همه تاریکی و الله نور ز آفتاب آمد شعاع این سرای
در سرا چون سایه آمیز است نور نور خواهی زین سرا بر بام آی
دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل دل نخواهی تنگ رو زین تنگنای
2903
باوفا یارا جفا آموختی این جفا را از کجا آموختی
کو وفاهای لطیفت کز نخست در شکار جان ما آموختی
هر کجا زشتی جفاکاری رسید خوبیش دادی وفا آموختی
ای دل از عالم چنین بیگانگی هم ز یار آشنا آموختی
جانت گر خواهد صنم گویی بلی این بلی را زان بلا آموختی
عشق را گفتم فروخوردی مرا این مگر از اژدها آموختی
آن عصای موسی اژدرها بخورد تو مگر هم زان عصا آموختی
ای دل ار از غمزه اش خسته شدی از لبش آخر دوا آموختی
شکر هشتی و شکایت می کنی از یکی باری خطا آموختی
زان شکرخانه مگو الا که شکر آن چنان کز انبیا آموختی
این صفا را از گله تیره مکن کاین صفا از مصطفی آموختی
هر چه خلق آموختت زان لب ببند جمله آن شو کز خدا آموختی
عاشقا از شمس تبریزی چو ابر سوختی لیکن ضیا آموختی
2904
عاقبت از عاشقان بگریختی وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی همچو شیر همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان می داشتی از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی هر درد را کز صداع این و آن بگریختی
پس روی انبیا چون می کنی چون ز تهدید خسان بگریختی
مرده رنگی و نداری زندگی مرده باشی چون ز جان بگریختی
دستمزد شادمانی صبر توست رو که وقت امتحان بگریختی
صبر می کن در حصار غم کنون چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را چون ز تیر خرکمان بگریختی
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن بی نشانی خامشی است پس چرا سوی نشان بگریختی
2905
اندرآ در خانه یارا ساعتی تازه کن این جان ما را ساعتی
این حریفان را بخندان لحظه ای مجلس ما را بیارا ساعتی
تا ببیند آسمان در نیم شب آفتاب آشکارا ساعتی
تا ز قونیه بتابد نور عشق تا سمرقند و بخارا ساعتی
روز کن شب را به یک دم همچو صبح بی درنگ و بی مدارا ساعتی
تا ز سینه برزند آن آفتاب همچو آب از سنگ خارا ساعتی
تا ز دارالملک دل برهم زند ملک نوشروان و دارا ساعتی
2906
گوید آن دلبر که چون همدل شدی با هوس همراه و هم منزل شدی
از میان نقش ها پنهان شدی در جهان جان ها حاصل شدی
هم برآوردی سر از لطف خدا هم به شمشیر خدا بسمل شدی
پیش آتش رو تو از نقصان مترس چونک از آتش چنین کامل شدی
عشرت دیوانگان را دیده ای ننگ بادت باز چون عاقل شدی
چون نه ای حیوان چه مست سبزه ای چون نمردی چون در آب و گل شدی
آستین شه صلاح الدین بگیر ور نگیری باطل باطل شدی
2907
آفتابا سوی مه رویان شدی چرخ را چون ذره ها برهم زدی
آتشی در کفر و ایمان شعله زد چون بگستردی تو دین بیخودی
پست و بالا عشق پر شد همچو بحر چشمه چشمه جوش جوش سرمدی
عالمی پرآتش عشاق بود بر سر آتش تو آتش آمدی
هر سحرگه پیش قانون های تو سجده آرد دین پاک احمدی
بی وجودی گر تو را نقصان نهد بی وجودان را چه نیکی یا بدی
خاک پای شمس تبریزی ببوس تا برآری سر ز سعد و اسعدی
2908
باوفاتر گشت یارم اندکی خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبحدم آن صبح من زد یک نفس زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم خاک را گل ها دهم باش کاندر دست خارم اندکی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی غلط گفتم که اندر عشق او کافرم گر صبر دارم اندکی
2909
هست امروز آنچ می باید بلی هست نقل و باده بی حد بلی
هست ای ساقی خوب از بامداد کان شیرینی بنامیزد بلی
آفتاب امروز گشته ست از پگاه ساقی صد زهره و فرقد بلی
شد عطارد مست و اشکسته قلم لوح شست از هوز و ابجد بلی
مطرب ناهید بربط می نواخت هر چه می گفت آن چنان آمد بلی
دفتر عشقش چو برخواند خرد پرشکر گردد دل کاغذ بلی
گشت حاصل آرزوی دل نعم گشت هر سعدی کنون اسعد بلی
چونک سلطان ملاحت داد داد داد بستانیم از هر دد بلی
بس کنم کاین قصه ای بی منتهاست کز سخن دیگر سخن زاید بلی
2910
باز گردد عاقبت این در بلی رو نماید یار سیمین بر بلی
ساقی ما یاد این مستان کند بار دیگر با می و ساغر بلی
نوبهار حسن آید سوی باغ بشکفد آن شاخه های تر بلی
طاق های سبز چون بندد چمن جفت گردد ورد و نیلوفر بلی
دامن پرخاک و خاشاک زمین پر شود از مشک و از عنبر بلی
آن بر سیمین و این روی چو زر اندرآمیزند سیم و زر بلی
این سر مخمور اندیشه پرست مست گردد زان می احمر بلی
این دو چشم اشکبار نوحه گر روشنی یابد از آن منظر بلی
گوش ها که حلقه در گوش وی است حلقه ها یابند از آن زرگر بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد یابد ایمان این دل کافر بلی
چون براق عشق از گردون رسید وارهد عیسی جان زین خر بلی
جمله خلق جهان در یک کس است او بود از صد جهان بهتر بلی
من خمش کردم ولیکن در دلم تا ابد روید نی و شکر بلی
2911
طبع چیزی نو به نو خواهد همی چیز نو نو راهرو خواهد همی
سر نو خواهی که تا خندان شود سر دو گوش سرشنو خواهد همی
جان پاکان طالب جان زر است جان حیوان کاه و جو خواهد همی
گفته مستان ساقیا هل من مزید ساقی از مستان گرو خواهد همی
رو به سر چون سیل تا بحر حیات جوی کن کان آب گو خواهد همی
2912
با من ای عشق امتحان ها می کنی واقفی بر عجزم اما می کنی
ترجمان سر دشمن می شوی ظن کژ را در دلش جا می کنی
هم تو اندر بیشه آتش می زنی هم شکایت را تو پیدا می کنی
تا گمان آید که بر تو ظلم رفت چون ضعیفان شور و شکوی می کنی
آفتابی ظلم بر تو کی کند هر چه می خواهی ز بالامی کنی
می کنی ما را حسود همدگر جنگ ما را خوش تماشا می کنی
عارفان را نقد شربت می دهی زاهدان را مست فردا می کنی
مرغ مرگ اندیش را غم می دهی بلبلان را مست و گویا می کنی
زاغ را مشتاق سرگین می کنی طوطی خود را شکرخا می کنی
آن یکی را می کشی در کان و کوه وین دگر را رو به دریا می کنی
از ره محنت به دولت می کشی یا جزای زلت ما می کنی
اندر این دریا همه سود است و داد جمله احسان و مواسا می کنی
این سر نکته است پایانش تو گوی گر چه ما را بی سر و پا می کنی
2913
باز چون گل سوی گلشن می روی با توام گر چه که بی من می روی
صدزبان شد سوسن اندر شرح تو گلرخا خوش سوی سوسن می روی
سوی مستان با دو لعل می فروش از برای باده دادن می روی
شاهدان استاره وار اندر پیت تو بکش چون ماه روشن می روی
در کی خواهی آتشی دیگر زدن با دل چون سنگ و آهن می روی
آفتابا ذره ام رقصان تو پیش تو چون سوی روزن می روی
تا درآرد شمس تبریزی به چشم سرمه وار ای دل به هاون می روی
2914
ناگهان اندردویدم پیش وی بانگ برزد مست عشق او که هی
هیچ می دانی چه خون ریز است او چون تویی را زهره کی بوده ست کی
شکران در عشق او بگداختند سربریده ناله کن مانند نی
پاک کن رگ های خود در عشق او تا نبرد تیغ او پایت ز پی
بر گلستانش گدازان شو چو برف تا برآرد صد بهار از ماه دی
یا درآ و نرم نرمک مرده شو تا تو را گویند ای قیوم حی
حبس کن مر شیره را در خنب حق تا بجوشد وارهد از نیک و بی
شمس تبریزی بیا در من نگر تا ببینی مر مرا معدوم شی
2915
خوش بود گر کاهلی یک سو نهی وز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نر هست دم داری در این ره روبهی
برفروز آتش زنه در دست توست یوسفت با توست اگر خود در چهی
گر غروب آمد به گور اندرشدی باز طالع شو ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش بس گداخت پس بجنب ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زود که به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود پس مردانه رو گفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبحگاه وآنگه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است بعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری شاه پروردت به لطف تا چه ها بخشد چو باشی درگهی
بس کن آخر توبه کردی از مقال در خموشی هاست دخل آگهی
2916
مرحبا ای پرده تو آن پرده ای کز جهان جان نشان آورده ای
برگذر از گوش و بر جان ها بزن ز آنک جان این جهان مرده ای
درربا جان را و بر بالا برو اندر آن عالم که دل را برده ای
ماه خندانت گواهی می دهد کان شراب آسمانی خورده ای
جان شیرینت نشانی می دهد کز الست اندر عسل پرورده ای
سبزه ها از خاک بررستن گرفت تا نماید کشت ها که کرده ای
2917
هیچ خمری بی خماری دیده ای هیچ گل بی زخم خاری دیده ای
در گلستان جهان آب و گل بی خزانی نوبهاری دیده ای
چونک غم پیش آیدت در حق گریز هیچ چون حق غمگساری دیده ای
کار حق کن بار حق کش جز ز حق هیچ کس را کار و باری دیده ای
هیچ دل را بی صقال لطف او در تجلی بی غباری دیده ای
بی جمال خوب دلدار قدیم جز خیالی دل فشاری دیده ای
از نشاط صرف ناآمیخته شرح ده ای دل تو باری دیده ای
در جهان صاف بی درد و دغل بی خطر ایمن مطاری دیده ای
چون سگ کهف آی در غار وفا ای شکاری چون شکاری دیده ای
لب ببند و چشم عبرت برگشا چونک دیده اعتباری دیده ای
شمس تبریزی بگیرد دست تو گر ز چشم بد عثاری دیده ای
2918
می زنم حلقه در هر خانه ای هست در کوی شما دیوانه ای
مرغ جان دیوانه آن دام شد دام عشق دلبری دردانه ای
عقل ها نعره زنان کآخر کجاست در جنون دریادلی مردانه ای
ای خدا مجنون آن لیلی کجاست تا به گوشش دردمیم افسانه ای
ز آنک گوش عقل نامحرم بود از فسون عاشقان بیگانه ای
سلسله زلفی که جان مجنون او است میل دارد با شکسته شانه ای
شهر ما پرفتنه و پرشور شد الغیاث از فتنه فتانه ای
زوتر ای قفال مفتاحی بساز کز فرج باشد ورا دندانه ای
هین خمش کن کژ مرو فرزین نه ای کی چو فرزین کژ رود فرزانه ای
2919
گر سران را بی سری درواستی سرنگونان را سری درواستی
از برای شرح آتش های غم یا زبانی یا دلی برجاستی
یا شعاعی زان رخ مهتاب او در شب تاریک غم با ماستی
یا کسی دیگر برای همدمی هم از آن رو بی سر و بی پاستی
گر اثر بودی از آن مه بر زمین ناله ها از آسمان برخاستی
ور نه دست غیر تستی بر دهان راست و چپ بی این دهان غوغاستی
گر از آن در پرتوی بر دل زدی یا به دریا یا خود او دریاستی
ور نه غیرت خاک زد در چشم دل چشمه چشمه سوی دریاهاستی
نیست پروای دو عالم عشق را ور نه ز الا هر دو عالم لاستی
عشق را خود خاک باشی آرزو است ور نه عاشق بر سر جوزاستی
تا چو برف این هر دو عالم در گداز ز آتش عشق جحیم آساستی
اژدهای عشق خوردی جمله را گر عصا در پنجه موساستی
لقمه ای کردی دو عالم را چنانک پیش جوع کلب نان یکتاستی
پیش شمس الدین تبریز آمدی تا تجلی هاش مستوفاستی
2920
ای بهار سبز و تر شاد آمدی وی نگار سیمبر شاد آمدی
درفکندی در سر و جان فتنه ای ای حیات جان و سر شاد آمدی
درفکن اندر دماغ مرد و زن صد هزاران شور و شر شاد آمدی
از بر سیمین تو کارم زر است ای بلای سیم و زر شاد آمدی
پای خود بر تارک خورشید نه ای تو خورشید و قمر شاد آمدی
لعل گوید از میان کان تو را سوی آن کوه و کمر شاد آمدی
شمس تبریزی که عالم از رخت هست مست و بی خبر شاد آمدی
2921
ساقی این جا هست ای مولا بلی ره دهد ما را بر آن بالا بلی
پیش آن لب های آری گوی او بنده گردد شکر و حلوا بلی
هست چشمش قلزم مستی نعم هست جعدش مایه سودا بلی
این همه بگذشت آن سرو سهی خوش برآید همچو گل با ما بلی
چون بخسبم زیر سایه نخل او من شوم شیرینتر از خرما بلی
هم عسس هم دزد ای جان هر شبی سیم دزدد زان قمرسیما بلی
چون برآید آفتاب روی او دزد گردد عاجز و رسوا بلی
ناشتاب آن کس که او حلوا خورد در دماغ او کند صفرا بلی
بس کن آن کس کو سری پنهان کند روید از سر گلشن اخفی بلی
2922
هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می هم بهاری در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پر سوخته آفتاب و صد هزاران همچو دی
چون همیشه آتشت در نی فتد رفت شکر زین هوس در جان نی
سر بریدی صد هزاران را به عشق زهره نی جان را که گوید های و هی
عاشقان سازیده اند از چشم بد خانه ها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجه ای وای آنک ماند اندر نیک و بی
آن زنان مصر اندر بیخودی زخم ها خورده نکرده وای وی
در شب معراج شاه از بیخودی صد هزاران ساله ره را کرده طی
برشکن از باده های بیخودان تخته بندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی تو ما را محو کن ز آنک تو چون آفتابی ما چو فی
2923
باد بین اندر سرم از باده ای نوش کردم از کف شه زاده ای
جان چو اندر باده او غوطه خورد بر سر آمد تابناکی ساده ای
چشم جان می دید نقشی بوالعجب هر طرف زیبا نگاری شاده ای
هر دو گامی مست عشقی خفته ای بر سر او ساقی استاده ای
زان هوس شد پای دل ها بسته ای زان طرب شد پر جان بگشاده ای
نوش نوش مستیان بر عرش رفت تا گرو شد زهد را سجاده ای
شمس تبریزی سر این دولت است در نهان او دولتی آماده ای
2924
آه از عشق جمال حوریی کو گرفت از عاشقانش دوریی
زندگی نو به نو از کشتنش صحت تازه شد از رنجوریی
گر گهر داری ببین حال مرا در تک دریا ز دریا دوریی
گفتم ای عقلم کجایی عقل گفت چون شدم می چون کنم انگوریی
جان بسوز و سرمه کن خاکسترش تا نماند در دو عالم کوریی
تا کند جان های بی جان در سماع گرد آن شهد ازل زنبوریی
تا کند آن شمس تبریزی به حق جمله ویران هات را معموریی
2925
ای دلی کز گلشکر پرورده ای ای دلی کز شیر شیران خورده ای
وی دلی کز عقل اول زاده ای حاتم از دست سلیمان برده ای
طاقت عشقت ندارد هیچ جان این چه جان است این چه جان آورده ای
آفتابی کآفتاب از عکس او است زیر دامن طرفه پنهان کرده ای
هم چراغ صد هزاران ظلمتی هم مسیح صد هزاران مرده ای
این شرابی را که ساقی گشته ای از کدام انگورها افشرده ای
هم زمستان جهان را میوه ای دستگیر صد هزار افسرده ای
کار زرکوبان چو زر کردی چو زر شه صلاح الدین که تو صدمرده ای
2926
گر در آب و گر در آتش می روی آن نمی دانم برو خوش می روی
در رخت پیداست والله رنگ او رو که سوی یار مه وش می روی
نقش ها را پشت و پایی می زنی سوی نقش نامنقش می روی
ذوق جان ها می زند بر جان تو مست و دست انداز و سرکش می روی
در پی تو می دود اقبال رو گر به عرش و گر به مفرش می روی
آنک در سر داری از سودای یار چه عجب گر تو مشوش می روی
شه صلاح الدین برآ زین شش جهت گر چه ظاهر اندر این شش می روی
2927
ز کجا آمده ای می دانی ز میان حرم سبحانی
یاد کن هیچ به یادت آید آن مقامات خوش روحانی
پس فراموش شدستت آن ها لاجرم خیره و سرگردانی
جان فروشی به یکی مشتی خاک این چه بیع است بدین ارزانی
بازده خاک و بدان قیمت خود نی غلامی ملکی سلطانی
جهت تو ز فلک آمده اند خوبرویان خوش پنهانی
2928
آنچ در سینه نهان می داری درنیابند چه می پنداری
خفته پنداشته ای دل ها را که خدایت دهدا بیداری
هر درخت آنچ که دارد در دل آن بدیده ست گلی یا خاری
ای چو خفاش نهان گشته ز روز تا ندانند که تو بیماری
به خدا از همگان فاشتری گر چه در پیشگه اسراری
پیش خورشید همان خفاشی گر چه ز اندیشه چو بوتیماری
چنگ اگر چه که ننالد دانند کو چه شکل است به وقت زاری
ور بنالد ز غمی هم دانند کو ندارد صفت هشیاری
2929
ای خیالی که به دل می گذری نی خیالی نی پری نی بشری
اثر پای تو را می جویم نه زمین و نه فلک می سپری
گر ز تو باخبران بی خبرند نه تو از بی خبران باخبری
مونس و یار دلی یا تو دلی تو مقیم نظری یا نظری
ایها الخاطر فی مکرمه قف زمانا بخداء البصر
لا تعجل به مرور و نوی بدل اللیل بضو السحر
حسن تدبیرک قد صاغ لنا الهیولی به حسان الصور
گر صور جان و هیولی خرد است عشق تو دیگر و تو خود دگری
این هیولی پدر صورت هاست ای تو کرده پدران را پدری
نی هیولای همه آبی بود چه کند آب چو آبش ببری
گر هیولا و صور جان افزاست دگرم عشوه مده تو دگری
از هیولا است صور ریگ روان ریگ را هرزه چرا می شمری
2930
تو چرا جمله نبات و شکری تو چرا دلبر و شیرین نظری
تو چرا همچو گل خندانی تو چرا تازه چو شاخ شجری
تو به یک خنده چرا راه زنی تو به یک غمزه چرا عقل بری
تو چرا صاف چو صحن فلکی تو چرا چست چو قرص قمری
تو چرا بی بنه چون دریایی تو چرا روشن و خوش چون گهری
عاقلان را ز چه دیوانه کنی ای همه پیشه تو فتنه گری
ساکنان را ز چه در رقص آری ز آدمی و ملک و دیو و پری
تو چرا توبه مردم شکنی تو چرا پرده مردم بدری
همه دل ها چو در اندیشه توست تو کجایی به چه اندیشه دری
2931
از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی در صد جهان نگنجی گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری بی لشکری امیری هم ملک غیب گیری هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی سودای آن گزیدی گر در زمین ندیدی در آسمان بیابی
در عشق اگر امینی ای بس بتان چینی هم رایگان ببینی هم رایگان بیابی
در آینه مبارک آن صاف صاف بی شک نقش بهشت یک یک هم در جهان بیابی
چون تیر عشق خستت معشوق کرد مستت گر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی
قفل طلسم مشکل سهلت شود به حاصل گر از وساوس دل یک دم امان بیابی
درهم شکن بتان را از بهر شاه جان را تا نقش بند آن را اندر عیان بیابی
تبریز در محقق از شمس ملت و حق در رمزهای مطلق صد ترجمان بیابی
2932
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را شب سخت می گشاید نیک اختریت باشد گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی زیر فلک نمانی جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب بر روم حمله آرد باید که همچو قیصر در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری سیاح باش در شب در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو که راه ها را در شب توان بریدن گر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی
در سایه خدایی خسپند نیکبختان زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف نه مبتلا شد تو یوسفی هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت هان تا میان ایشان جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد گر تو ز ره روانی بر ره گذر نخسپی
2933
ای آنک امام عشقی تکبیر کن که مستی دو دست را برافشان بیزار شو ز هستی
موقوف وقت بودی تعجیل می نمودی وقت نماز آمد برجه چرا نشستی
بر بوی قبله حق صد قبله می تراشی بر بوی عشق آن بت صد بت همی پرستی
بالاترک پر ای جان ای جان بنده فرمان که مه بود به بالا سایه بود به پستی
همچون گدای هر در بر هر دری مزن سر حلقه در فلک زن زیرا درازدستی
سغراق آسمانت چون کرد آن چنانت بیگانه شو ز عالم کز خویش هم برستی
می گویمت که چونی هرگز کسی بگوید با جان بی چگونه چونی چگونه استی
امشب خراب و مستی فردا شود ببینی چه خیک ها دریدی چه شیشه ها شکستی
هر شیشه که شکستم بر تو توکلستم که صد هزار گونه اشکسته را تو بستی
ای نقش بند پنهان کاندر درونه ای جان داری هزار صورت جز ماه و جز مهستی
صد حلق را گشودی گر حلقه ای ربودی صد جان و دل بدادی گر سینه ای بخستی
دیوانه گشته ام من هر چه از جنون بگویم زودتر بلی بلی گو گر محرم الستی
2934
گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی گفتی قرار یابم خود بی قرار گشتی
خضرت چرا نخوانم کآب حیات خوردی پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی
گردت چرا نگردم چون خانه خدایی پایت چرا نبوسم چون پایدار گشتی
جامت چرا ننوشم چون ساقی وجودی نقلت چرا نچینیم چون قندبار گشتی
فاروق چون نباشی چون از فراق رستی صدیق چون نباشی چون یار غار گشتی
اکنون تو شهریاری کو را غلام گشتی اکنون شگرف و زفتی کز غم نزار گشتی
هم گلشنش بدیدی صد گونه گل بچیدی هم سنبلش بسودی هم لاله زار گشتی
ای چشمش الله الله خود خفته می زدی ره اکنون نعوذبالله چون پرخمار گشتی
آنگه فقیر بودی بس خرقه ها ربودی پس وای بر فقیران چون ذوالفقار گشتی
هین بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی
از رستخیز ایمن چون رستخیز نقدی هم از حساب رستی چون بی شمار گشتی
از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا وز آب فارغی هم چون سوسمار گشتی
ای جان چون فرشته از نور حق سرشته هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی
از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی هم دوست کامی اکنون هم کامیار گشتی
غم را شکار بودی بی کردگار بودی چون کردگار گشتی باکردگار گشتی
گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی عذرت عذار خواهد چون گلعذار گشتی
نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی کبرت رسدهمی زان چون از کبار گشتی
باش از در معانی در حلقه خموشان در گوش ها اگر چه چون گوشوار گشتی
2935
گر چه به زیر دلقی شاهی و کیقبادی ور چه ز چشم دوری در جان و سینه یادی
گر چه به نقش پستی بر آسمان شدستی قندیل آسمانی نه چرخ را عمادی
بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق بستی مراد ما را بر شرط بی مرادی
تا هیچ سست پایی در کوی تو نیاید پیش تو شیر آید شیری و شیرزادی
سر را نهد به بیرون بی سر بر تو آید تا بشنود ز گردون بی گوش یا عبادی
یک ماهه راه را تو بگذر برو به روزی زیرا که چون سلیمان بر بارگیر بادی
دینار و زر چه باشد انبار جان بیاور جان ده درم رها کن گر عاشق جوادی
حاجت نیاید ای جان در راه تو قلاوز چون نور و ماهتاب است این مهتدی و هادی
مه نور و تاب خود را از جا به جا کشاند چون اشتر عرب را از جا به جای حادی
از صد هزار توبه بشناخت جان مجنون چون بوی گور لیلی برداشت در منادی
چون مه پی فزایش غمگین مشو ز کاهش زیرا ز بعد کاهش چون مه در ازدیادی
هر لحظه دسته دسته ریحان به پیشت آید رسته ز دست رنجت وز خوب اعتقادی
تشنیع بر سلیمان آری که گم شدم من گم شو چو هدهد ار تو دربند افتقادی
یا صاحبی هذا دیباجه الرشاد الصبح قد تجلی حولوا عن الرقاد
الشمس قد تلالا من غیر احتجاب و النصر قد توالی من غیر اجتهاد
الروح فی المطار و الکاس فی الدوار و الهم فی الفرار و السکر فی امتداد
2936
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی
ای فضل خوش چو جانی وز دیده ها نهانی اندر اثر پدیدی در ذات ناپدیدی
ای گل چرا نخندی کز هجر بازرستی ای ابر چون نگریی کز یار خود بریدی
ای گل چمن بیارا می خند آشکارا زیرا سه ماه پنهان در خار می دویدی
ای باغ خوش بپرور این نورسیدگان را کاحوال آمدنشان از رعد می شنیدی
ای باد شاخه ها را در رقص اندرآور بر یاد آن که روزی بر وصل می وزیدی
بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان شادند ای بنفشه از غم چرا خمیدی
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی چشمت گشاده گردد کز بخت در مزیدی
2937
از بهر مرغ خانه چون خانه ای بسازی اشتر در او نگنجد با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی
رطل گران شه را این مرغ برنتابد بویی کز او بیابی صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت زیرا که غرق غرقم از نکته مجازی
من هیکلی بدیدم اسرار عشق در وی کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی
تا شد گرانترک شد آن هیکل خدایی تا برنتابد آن را پشت هزار تازی
شد پرده ام دریده تا پرده ها بسوزم از آتشی که خیزد در پرده حجازی
چون عشق او بغرد وین پرده ها بدرد با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی
2938
آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی در دل چگونه آید از راه بی قیاسی
گر گویی می شناسم لاف بزرگ و دعوی ور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی
بردانم و ندانم گردان شده ست خلقی گردان و چشم بسته چون استر خراسی
می گرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی
یوسف خرید کوری با هیجده قلب آری از کوری خرنده وز حاسدی نخاسی
تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده اینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی
ای نفس مطمانه اندر صفات حق رو اینک قبای اطلس تا کی در این پلاسی
گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم گوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی
از بانگ طاس ماه بگرفته می گشاید ماهت منم گرفته بانگی زن ار تو طاسی
آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزد تو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی
2939
ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی شادی هر مسلمان کوری هر فسوسی
هر روز خطبه ای نو هر شام گردکی نو هر دم نثار گوهر نی قبضه فلوسی
عشقی است سخت زیبا فقری است پای برجا بر آسمان نهی پا گر دست این دو بوسی
جانی است چون چراغی در زیر طشت قالب کآرد به پیش نورش خورشید چاپلوسی
صد گونه رخت دارد صد تخت و بخت دارد تختش ز رفعت آمد نی تخت آبنوسی
رختش ز نور مطلق در تخته جامه حق نی بارگیر سیسی نی جامه های سوسی
از ذوق آتش دل وز سوزش خوش دل آتش پرست گشتم اما نیم مجوسی
روزی دو همره آمد جان غریب با تن چون مرغزی و رازی چون مغربی و طوسی
پرویزن است عالم ما همچو آرد در وی گر بگذری تو صافی ور نگذری سبوسی
هر روز بر دکان ها بازار این خسان بین ای خام پیش ما آ کتان ماست روسی
بشکن سبوی قالب ساغر ستان لبالب تا چند کاسه لیسی تا کی زبون لوسی
دستور می دهی تا گویم تمام این را تا شرق و غرب گیرد اقبال بی نحوسی
2940
چون زخمه رجا را بر تار می کشانی کاهل روان ره را در کار می کشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی دامان جان بگیری تا یار می کشانی
ایمن کنی تو جان را کوری رهزنان را دزدان نقد دل را بر دار می کشانی
سوداییان جان را از خود دهی مفرح صفراییان زر را بس زار می کشانی
مهجور خارکش را گلزار می نمایی گلروی خارخو را در خار می کشانی
موسی خاک رو را بر بحر می نشانی فرعون بوش جو را در عار می کشانی
موسی عصا بگیرد تا یار خویش سازد ماری کنی عصا را چون مار می کشانی
چون مار را بگیرد یابد عصای خود را این نعل بازگونه هموار می کشانی
آن کو در آتش افتد راهش دهی به آبی و آن کو در آب آید در نار می کشانی
ای دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده سر را برهنه کرده دستار می کشانی
ما را مده به غیری تا سوی خود کشاند ما را تو کش ازیرا شهوار می کشانی
تا یار زنده باشد کوهی کنی تو سدش چون در غمش بکشتی در غار می کشانی
خاموش و درکش این سر خوش خامشانه می خور زیرا که چون خموشی اسرار می کشانی
2941
ای گوهر خدایی آیینه معانی هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من فرمایدش ز غیرت کاین تاب را ندانی
از غیرت الهی در عرش حیرت افتد زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی از آسمان نمودی صد ماه آسمانی
اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی
در راه ره روان را رنج و طلب نبودی خوف فنا نبودی اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی تا جان گرفت قالب دردم تو بار دیگر تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت چون لامکان مکان شد هم برق تو رساند او را به لامکانی
انگشتری لعلت بر نقد عرضه فرما تا نعره ها برآید از لعل های کانی
یک جام مان بدادی تا رخت ها گرو شد جامی دگر از آن می هم چاره کن تو دانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز کان جان همی نماید در غیب دلستانی
2942
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی
خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی
هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد بگداز کز مرض ها ز افسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
صدپاره شد دل من و آواره شد دل من امروز اگر بجویی در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن هر روز می گدازد تا در محاق گویی کاندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه از قرب شمس باشد در بعد زفت باشد لیکن چنان هنر نی
شاها ز بهر جان ها زهره فرست مطرب کفو سماع جان ها این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی
2943
گرمی مجوی الا از سوزش درونی زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
آن نافه های آهو و آن زلف یار خوش خو آن را تو در کمی جو کان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین هر لحظه دوست می بین آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی
2944
ای مبدعی که سگ را بر شیر می فزایی سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی
بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی
ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش در کوی عشق گردان امروز در گدایی
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی
آتش که او نخندد خاکستر است و دودی شمعی که او نگرید چوبی بود عصایی
آن خر بود که آید در بوستان دنیا خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر تا از خری رهی تو زان لطف و کبریایی
آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد مهمانیی بکردش باکار و باکیایی
بریانه های فاخر سنبوسه های نادر شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی
ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی
هر شب غریب گفتی نیکو است این ولیکن مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی
آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی
زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی
این میوه های دنیا گل پاره هاست رنگین چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی
می گفت ای خدایا ما را به شهر او بر تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی
بگذشت چند سالی در انتظار این دم بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی
می گفت ای مسبب برساز یک بهانه زیرا سبب تو سازی در دام ابتلایی
بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی
شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی
این میرداد رشوت پنهان و آشکارا تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی
پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را در پیش کرد مه را از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو می شد چو سیل در جو سجده کنان و جویان اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر از بهر خضر انور کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد دایم مسافر آمد ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی
کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی
ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان دستی نهان که نبود کس را از او رهایی
این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد و آن سوی هجر باشد مکری است این دغایی
دررفت آن معلا در شهر همچو دریا از کو به کو همی شد کای مقصدم کجایی
جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به کویی سرمست شد ز بویی عقلش پرید از سر پا را نماند پایی
پیغام کیقبادش جمله بشد ز یادش کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی
چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو حیران شده رعیت با میرهای هایی
نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی
زو هر کی جست کاری می گفت خیره آری آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی
کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی
سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد چون سیل شد به بحری بی بدو و منتهایی
گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچ گفتی بردی مرا از اسفل تا مصعد علایی
این درس که شنودم هرگز نخوانده بودم درسی است نی وسیطی نی نیز منتقایی
دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی جان روی در تو دارد که قبله دعایی
این جمله بد بدایت کو باقی حکایت واپرس از او که دادت در گوش اشنوایی
یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی گر مس نمود مسی آخر تو کیمیایی
صدر الرجال حقا فی مصدر البلا والله ما علونا الا باعتنا
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا
2945
ای حیله هات شیرین تا کی مرا فریبی آن را که ملک کردی دیگر چرا فریبی
اما چو جمله عالم ملک تو است کلی بیرون ز ملکت خود دیگر که را فریبی
داوود را فریبی در دام ملک و دولت و ایوب را دگرگون اندر بلا فریبی
آن را به دانه بردی وین را به دام بردی آن دام دانه شد چون تو خوش لقا فریبی
فرعون عالمی را بفریبد و نداند کان خاین دغا را هم در دغا فریبی
ای کمترین فریبت صد خونبهای صیدان ای پربها که او را تو بی بها فریبی
ای دل خدا کسی را دانی چه سان فریبد آخر تو جملگان را خود از خدا فریبی
2946
دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی
دی بایزید بودی و اندر مزید بودی و امروز در خرابی دردی فروش و مستی
دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی
امروز بس خرابی هم جام آفتابی نی کدخدای ماهی نی شوهر مهستی
افزونی از مساکن بیرونی از معادن آن نیستی ولیکن هستی چنانک هستی
یک گوشه بسته بودی زان گوشه خسته بودی آن بسته را گشودی رستی تمام رستی
حیوان سوار نبود جز بهر کار نبود حیوان نه ای تو حیی جستی ز کار جستی
تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی تا تو سوار پایی تا تو به دست شستی
خامش مده نشانی گر چه ز هر بیانی شد مرهم جهانی هر خسته ای که خستی
2947
یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی چندین قدح بخوردی جامی به من ندادی
تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم بو نیز نیست اندک در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را کشتی تو بی گناهی در رنج و غم نکشتی کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم ای تو مراد آدم خانه چرا گرفتی در کوی بی مرادی
زیرا چراغ روشن در ظلمت شب آید درمان به درد آید این است اوستادی
بستی زبان و گوشم تا جز غمت ننوشم نی نکته عمیدی نی گفته عمادی
تبریز شمس دین را خدمت رسان ز مستان سجده کن و بگویش اوحشت یا فوادی
2948
ای کرده رو چو سرکه چه گردد ار بخندی والله ز سرکه رویی تو هیچ برنبندی
تلخی ستان شکر ده سیلی بنوش و سر ده خندان بمیر چون گل گر ز آنک ارجمندی
چون مو شده ست آن مه در خنده است و قهقه چت کم شود که گه گه از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره تو غوره ای و غوره آخر تو جان نداری تا چند مستمندی
با کان غم نشینی شادی چگونه بینی از موش و موش خانه کی یافت کس بلندی
بالای چرخ نیلی یابند جبرئیلی وز خاک پای پاکان یابند بی گزندی
زان رنگ روی و سیما اسرار توست پیدا کاندر کدام کویی چه یار می پسندی
چون چشم می گشاید در چشم می نماید گر ز آنک ریش گاوی ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی در قعر چه فروشد عیسی به بام گردون بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد جز آب چه ندارد پاره شود بپوسد در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا وارسته زین هیولا فارغ ز چون و چندی
2949
در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی یک هست نیست رنگی کز او است هر وجودی
هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته و آن غیب همچو آتش در پرده های دودی
دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش بگذر ز دود هستی کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی جان شمع و تن چو طشتی جان آب و تن چو رودی
گر گرد پست شستی قرص فلک شکستی در نیست برشکستی بر هست ها فزودی
بشکستی از نری او سد سکندری او ز افرشته و پری او روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا از عرش تا ثریا از زیر هفت دریا در بقا ربودی
رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشک و از نم در عشق گشته محرم با شاهدی به سودی
تبریز شمس دینی گر داردش امینی با دیده یقینی در غیب وانمودی
2950
ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی چون جان و دل ببردی خود را تو درکشیدی
ما را چو سایه دیدی از پای درفتاده جانا چو سرو سرکش از سایه سر کشیدی
چون سیل در کهستان ما سو به سو دوانه اندر پیت تو خیمه سوی دگر کشیدی
تو آن مهی که هر کو آمد به خرمن تو مانند آفتابش در کان زر کشیدی
کشتی ز رشک ما را باری چو اشک ما را از چشم خود میفکن چون در نظر کشیدی
بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید از لطف و رحمت خود پیشش سپر کشیدی
یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین یک قوم را به حجت اندر سفر کشیدی
آوه که شد فضولی در خون چند گولی رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی
از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده زیرا که بی دلان را وقت سحر کشیدی
ای عشق دل نداری تا که دلت بسوزد خود جمله دل تو داری دل را تو برکشیدی
بس کن که نقل عیسی از بیخودی و مستی در آخر ستوران در پیش خر کشیدی
2951
زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری
زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری
زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری
زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری
حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت گشتم به اعتمادی کز لطف توست یاری
شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری
بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد تا بت پرست و بتگر یابند رستگاری
2952
گر از شراب دوشین در سر خمار داری بگذار جام ما را با این چه کار داری
ور تازه ای نه دوشین بنشین بیا بنوش این تا از خیال پیشین زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی از دیگران گسستی دریا تو را نشاید گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان سودای پرنفاقان زنبیل هر گدایی در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی با لطف ساتکینی اندر بهشت وآنگه در شعله های ناری
زین سر اگر ببینی مویی ز خوب چینی نی پرده زیر ماند نی نعره های زاری
نی غوره ای بجوشی نی سرکه ای فروشی الا شراب نوشی انگور می فشاری
انگور این وجودت افشردن تو سودت انگار کین نبودت تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی تو سوی شمس تبریز آن جا خدای داند کاندر چه لاله زاری
2953
بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری داوود روزگاری با نغمه زبوری
یا مصر پرنباتی یا یوسف حیاتی یعقوب را نپرسی چونی از این صبوری
بازآمد آن قیامت با فتنه و ملامت گفتم که آفتابی یا نور نور نوری
ای آسمان برین دم گردان و بی قراری وی خاک هم در این غم خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین وی فتنه تو شیرین دل نام تو نگوید از غایت غیوری
خورشید چون برآید خود را چرا نماید با آفتاب رویت از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی جان را نثار او کن آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی رسوا چرا نگشتی این نیست از ستیری این نیست از ستوری
تره فروش کویش این عقل را نگیرد تو بر سرش نهادی بنگر چه دور دوری
بازآمده ست بازی صیاد هر نیازی ای بوم اگر نه شومی از وی چرا نفوری
بازآمد آن تجلی از بارگاه اعلا ای روح نعره می زن موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه ای قبله زمانه والله صلاح دینی پیوسته در ظهوری
2954
گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو هر دو ز حال کفر است صد کفر بیش باشد در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی چون از صنم بریدی گردد پلید پاکی چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری کی بی کباب مانی کی بی نوا نشینی چون صاحب امیری
بگذار سر بد را پنهان مکن تو خود را در زیرکی چو مویی پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی حق را از این چه نقصان حق بی نیاز باشد وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما انداز همچو مریم گر کاهلی به غایت ور نیز سست پیری
از سایه های خرما شیرین شوی چو خرما وز پختگی خرما تو پختگی پذیری
2955
چون روی آتشین را یک دم تو می نپوشی ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی
ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین زین سان که تو نهادی قانون می فروشی
سرنای جان ها را در می دمی تو دم دم نی را چه جرم باشد چون تو همی خروشی
روپوش برنتابد گر تاب روی این است پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی
بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی
گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی ور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی
اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش بس نعره ها شنیدم در زیر هر خموشی
گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی
2956
دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی
ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید بی چون و چند باید جانی بلند باید کان حضرتی است سامی
هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن زنار روم گم کن در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است نادان علم اهل است دانای علم عامی
از کوی بی نشانش زان سوی جهل و دانش وز جان جان جانش عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بی تن دیدم چو ماه روشن بر در بمانده ام من زان شیوه های بامی
گر مست و گر میم من نی از دف و نیم من از شیوه ویم من مست شراب جامی
آن چهره چو آتش در زیر زلف دلکش گردن ببسته جان خوش در حلقه های دامی
گوید غمت ز تیزی وقتی که خون تو ریزی کای دل تو خود چه چیزی وی جان تو خود کدامی
ای جان شبی که زادی آن شب سری نهادی دادی تو آنچ دادی وز جان مطیع و رامی
ای روح برپریدی بر ساحلی چریدی دل دادی و خریدی آن را که تش غلامی
گر رند و گر قلاشی ما را تو خواجه تاشی ای شمس هر طواشی تبریز را نظامی
2957
اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی چون این جهان فروشد وا شد دگر جهانی
بازار زرگران بین کز نقد زر چه پر شد گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی
تا تو خمش نکردی اندیشه گرد نامد وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
چندین هزار خانه کی گشت از زمانه تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی
سری است زان نهانتر صد نقش از آن مصور در خاطر مهندس و اندر دل فلانی
چون دل صفا پذیرد آن سر جهان بگیرد وآنگه کسی نمیرد در دور لامکانی
تبریز شمس دین را از لطف لابه ای کن کز باغ بی زمانی در ما نگر زمانی
2958
مطرب چو زخمه ها را بر تار می کشانی این کاهلان ره را در کار می کشانی
ای عشق چون درآیی در عالم جدایی این بازماندگان را تا یار می کشانی
کوری رهزنان را ایمن کنی جهان را دزدان شهر دل را بر دار می کشانی
مکار را ببینی کورش کنی به مکری چون یار را ببینی در غار می کشانی
بر تازیان چابک بندی تو زین زرین پالانیان بد را در بار می کشانی
سوداییان ما را هر لحظه می نوازی بازاریان ما را بس زار می کشانی
عشاق خارکش را گلزار می نمایی خودکام گل طرب را در خار می کشانی
آن کو در آتش آید راهش دهی به آبی و آن کو دود به آبی در نار می کشانی
موسی خاک رو را ره می دهی به عزت فرعون بوش جو را در عار می کشانی
این نعل بازگونه بی چون و بی چگونه موسی عصاطلب را در مار می کشانی
2959
ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی زخمت بر این نشانه آمد کنون تو دانی
زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم از تو گر یک جهان نماند چه غم تو صد جهانی
در شرح درنیایی چون شرح سر حقی در جان چرا نیایی چون جان جان جانی
ماییم چون درختان صنع تو باد گردان خود کار باد دارد هر چند شد نهانی
زان باد سبز گردیم زان باد زرد گردیم گر برگ را بریزی از میوه کی ستانی
در نقش باغ پیش است در اصل میوه پیش است تو اولین گهر را آخر همی رسانی
خواهم که از تو گویم وز جز تو دست شویم پنهان شوی و ما را در صف همی کشانی
2960
رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی جویای هر چه هستی می دانک عین آنی
خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد آن به که رقص آری دامن همی کشانی
روزی کنار گیری ای ذره آفتابی سر بر برش نهاده این نکته را بدانی
پیش آردت شرابی کای ذره درکش این را خوردی و محو گشتی در آفتاب جانی
شد ذره آفتابی از خوردن شرابی در دولت تجلی از طعن لن ترانی
ما میوه های خامیم در تاب آفتابت رقصی کنیم رقصی زیرا تو می پزانی
احسنت ای پزیدن شاباش ای مزیدن از آفتاب جانی کو را نبود ثانی
مخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریز تسلیم توست جان ها ای جان و دل تو دانی
2961
در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی
هر ذره ای دوان است تا زندگی بیابد تو ذره ای نداری آهنگ زندگانی
گر ز آنک زندگانی بودی مثال سنگی خوش چشمه ها دویدی از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم نقش خیال فانی گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی
اندر حیات باقی یابی تو زندگان را وین باقیان کیانند دلتنگ زندگانی
آن ها که اهل صلحند بردند زندگی را وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
2962
با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی
دیدی که سخت زردم پنداشتی که مردم آخر چگونه میرد آنک تواش قرینی
یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی یا صحتی شفایی لم تستمع حنینی
بس احتراز کردم صبر دراز کردم امروز ناز کردم با اصل نازنینی
امشب چو مه برآید داوود جان بیاید ای رنج موم گردی گر برج آهنینی
شب بنده را بپرسد وز بی گهی نترسد شب نیز مست گردد بی نقل و ساتکینی
ای ناله چند ناله افزونتری ز ژاله بر بنده کمینه تو نیز در کمینی
2963
می زن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی یا پرده رهاوی یا پرده رهایی
بی زیر و بی بم تو ماییم در غم تو در نای این نوا زن کافغان ز بی نوایی
قولی که در عراق است درمان این فراق است بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی
ای آشنای شاهان در پرده سپاهان بنواز جان ما را از راه آشنایی
در جمع سست رایان رو زنگله سرایان کاری ببر به پایان تا چند سست رایی
از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند آن هر دو خود یک است و ما را دو می نمایی
گر یار راست کاری ور قول راست داری در راست قول برگو تا در حجاز آیی
در پرده حسینی عشاق را درآور وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو تو شمع این سرایی ای خوش که می سرایی
2964
دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی
افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی
گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی
گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی
گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی
گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است این رنگ و نقش دام است مکر است و بی وفایی
چون جان جان ندارد می دانک آن ندارد بس کس که جان سپارد در صورت فنایی
گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی
تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی
گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی در شک و در قیاسی زین ها که می نمایی
گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی
چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی
ای همرهان و یاران گریید همچو باران تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی
2965
ای برده اختیارم تو اختیار مایی من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی پس چیست زاری تو چون در کنار مایی
گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخ گردان والله که بی قرارم گفت ار چه بی قراری نی بی قرار مایی
شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی آن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته تو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی
2966
هر چند بی گه آیی بی گاه خیز مایی ای خواجه خانه بازآ بی گاه شد کجایی
برگ قفص نداری جز ما هوس نداری یکتا چو کس نداری برخیز از دوتایی
جان را به عشق واده دل بر وفای ما نه در ما روی تو را به کز خویشتن برآیی
بگذر ز خشک و از تر بازآ به خانه زوتر از جمله باوفاتر آخر چه بی وفایی
لطفت به کس نماند قدر تو کس نداند عشقت به ما کشاند زیرا به ما تو شایی
گر چشم رفت خوابش از عاشقی و تابش بر ما بود جوابش ای جان مرتضایی
گر شاه شمس تبریز پنهان شود به استیز در عشق او تو جان بیز تا جان شوی بقایی
2967
آمد ز نای دولت بار دگر نوایی ای جان بزن تو دستی وی دل بکوب پایی
تابان شده ست کانی خندان شده جهانی آراسته ست خوانی در می رسد صلایی
بر بوی نوبهاری بر روی سبزه زاری در عشق خوش عذاری ما مست و های هایی
او بحر و ما سحابی او گنج و ما خرابی در نور آفتابی ما همچو ذره هایی
شوریده ام معافم بگذار تا بلافم مه را فروشکافم با نور مصطفایی
2968
ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی تشنه دلان خود را کردید بس سقایی
جان تشنه ابد شد وین تشنگی ز حد شد یا ضربت جدایی یا شربت عطایی
ای زهره مزین زین هر دو یک نوا زن یا پرده رهاوی یا پرده رهایی
گر چنگ کژ نوازی در چنگ غم گدازی خوش زن نوا اگر نی مردی ز بی نوایی
بی زخمه هیچ چنگی آب و نوا ندارد می کش تو زخمه زخمه گر چنگ بوالوفایی
گر بگسلند تارت گیرند بر کنارت پیوند نو دهندت چندین دژم چرایی
تو خود عزیز یاری پیوسته در کناری در بزم شهریاری بیرون ز جان و جایی
خامش که سخت مستم بربند هر دو دستم ور نه قدح شکستم گر لحظه ای بپایی
من پیر منبلانم بر خویش زخم رانم من مصلحت ندانم با ما تو برنیایی
هم پاره پاره باشم هم خصم چاره باشم هم سنگ خاره باشم در صبر و بی نوایی
از بس که تند و عاقم در دوزخ فراقم دوزخ ز احتراقم گیرد گریزپایی
چون دید شور ما را عطار آشکارا بشکست طبل ها را در بزم کبریایی
تبریز چون برفتم با شمس دین بگفتم بی حرف صد مقالت در وحدت خدایی
2969
بوی کباب داری تو نیز دل کبابی در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی
زین سر چو زنده باشی تو سرفکنده باشی خود را چو بنده باشی ما را دگر نیابی
ای خواجه ترک ره کن ما را حدیث شه کن بگشا دهان و اه کن گر مست آن شرابی
دوشم نگار دلبر می داد جام از زر گفتا بکش تو دیگر گر مست نیم خوابی
گفتم که برنخیزم گفتا که برستیزم هم بر سرت بریزم گر مستی و خرابی
چون ریخت بر من آن را دیدم فنا جهان را عالم چو بحر جوشان من گشته مرغ آبی
ای خواجه خشم بنشان سر را دگر مپیچان ما را چه جرم باشد گر ز آنک درنیابی
سر اله گفتم در قعر چاه گفتم مه را سیاه گفتم چون محرم نقابی
ای خواجه صدر عالی تا تو در این حوالی گه بسته سوالی گه خسته جوابی
ای شمس حق تبریز بستم دهان ازیرا هر دیده برنتابد نورت چو آفتابی
2970
با صد هزار دستان آمد خیال یاری در پای او بمیرا هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی حوران صفت شنیدی این جا بیا که بینی حسن و جمال یاری
تا یافت جانم او را من گم شدم ز هستی تا پای او گرفتم دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله از بهر عشق آن شه آن چنگ را در این ره خوش برنواز تاری
زان چهره های شیرین در دل عجیب شوری این روی همچو زر را از مهر او عیاری
گویند زاریت چیست زین ناله در دو عالم گفتم همین بسستم در هر دو عالم آری
رفتم نظاره کردن سوی شکار آن شه می تاخت شاد و خندان آن ماه در غباری
تیری ز غمزه خود انداخت بر من آمد تیری بدان شگرفی در لاغری شکاری
از گلستان عشقش خاری در این جگر شد صد گلستان غلام خارش چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش تن چیست چون غباری جان چیست چون بخاری
در باغ عشق رویش خصمت خدای بادا گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری
از چشم ساحر تو گشتیم شاعر تو عذر عظیم دارم در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را کان شاه می خرامد داده به کون نوری زان چهره ای چو ناری
بینم که جان تلخم شیرین شده ز شهدش بینم که اندرافتد شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد تبریز بهر این دم مر گوش را سماعی مر چشم را نظاری
2971
اندر قمارخانه چون آمدی به بازی کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی
با جمله سازواری ای جان به نیک خویی این جا که اصل کار است جانا چرا نسازی
گویی که من شب و روز مرد نمازکارم چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی
با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی
آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه چون بر لباس آدم تو بهترین طرازی
بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان چون هست در رکابت چندین هزار تازی
شیشه دلی که داری بربا ز سنگ جانان باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی
در جانت دردمد شه از شادیی که جانت هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازی
سرمست و پای کوبان با جمع ماه رویان در نور روی آن شه شاهانه می گرازی
شاهت همی نوازد کای پیشوای خاصان پیوسته پیش ما باش چون تو امین رازی
گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی گه با قدم قرینی گه با کرشم و نازی
مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی
هر کس که در دل او باشد هوای تبریز گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی
2972
ای آن که مر مرا تو به از جان و دیده ای در جان من هر آنچ ندیدم تو دیده ای
بگزیده ام ز هجر تو تابوت آتشین آری به حق آنک مرا تو گزیده ای
گر از بریده خون چکد اینک ز چشم من خون می چکد که بی سبب از من بریده ای
از چشم من بپرس چرا چشمه گشته ای وز قد من بپرس که از کی خمیده ای
از جان من بپرس که با کفش آهنین اندر ره فراق کجاها رسیده ای
این هم بپرس از او که تو در حسن و در جمال مانند او ز هیچ زبانی شنیده ای
این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست چون ابر پاره پاره ز هم چون دریده ای
پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست کاندر کدام سبزه و صحرا چریده ای
آنی که دیده ای تو دلا آسمانیی زیرا ز دلبران زمینی رمیده ای
دانم که دیده ای تو بدین چشم یوسفی تا تو ترنج و دست ز مستی بریده ای
تبریز و شمس دین و دگرها بهانه هاست کز وی دو کون را تو خطی درکشیده ای
2973
ای از جمال حسن تو عالم نشانه ای مقصود حسن توست و دگرها بهانه ای
نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست مقصود او چه بود ز نقشی و خانه ای
ای صد هزار شمع نشسته بدین امید گرد تنور عشق تو بهر زبانه ای
ای حلقه های زلف خوشت طوق حلق ما سازید مرغ روح در آن حلقه لانه ای
گویی میان مجلس آن شاه کی رسم نی آن کرانه دارد و نی این میانه ای
این داد کیست مفخر تبریز شمس دین زان دولتی که داد درختی ز دانه ای
2974
آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی زان سر رسد به بی سر و باسر اشارتی
زان رنگ اشارتی که به روز الست بود کآمد به جان مومن و کافر اشارتی
زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی
بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی
بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است هر لحظه سوی نقش ز آزر اشارتی
چون در گهر رسید اشارت گداخت او احسنت آفرین چه منور اشارتی
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش چون می رسید از تف آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی
ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین چون تشنه را ز چشمه کوثر اشارتی
2975
هر روز بامداد به آیین دلبری ای جان جان جان به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی وی روی من گرفته ز روی تو زرگری
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی اکنون نماند دل را شکل صنوبری
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو چون لولیان گرفته دل من مسافری
این شهسوار عشق قطاریق می رود حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
از برق و آب و باد گذشته ست سم او آن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری
راهی که فکر نیز نیارد در او شدن شیران شرزه را رود از دل دلاوری
چه شیر کآسمان و زمین زین ره مهیب از سر به وقت عرض نهادند لمتری
از هیبت قدر بنهادند رو به جبر وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری
آری جنون ساعه شرط شجاعت است با مایه خرد نکند هیچ کس نری
تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی تا بر دری چگونه صف هجر بردری
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز قانع مشو از او به مراعات سرسری
قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد پنداشتی مگر که همین یک مصوری
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد در صف جنگ آی اگر مرد لشکری
2976
شد جادوی حرام و حق از جادوی بری بر تو حرام نیست که محبوب ساحری
می بند و می گشا که همین است جادوی می بخش و می ربا که همین است داوری
دریا بدیده ایم که در وی گهر بود دریا درون گوهر کی کرد باوری
سحر حلال آمد بگشاد پر و بال افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب می خرد ای عاشقان کی دید که شد ماه مشتری
امروز می گزید ز بازار اسپ او اسپان پشت ریش و یدک های لاغری
گفتم که اسب مرده چنین راه کی برد گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر کشتی چو نشکنی تو نه کشتی که لنگری
دنیا چو قنطره ست گذر کن چو پا شکست با پای ناشکسته از این پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است فرمان ارجعی را منیوش سرسری
2977
هر روز بامداد درآید یکی پری بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری
گر عاشقی نیابی مانند من بتی ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری
ور عارفی حقیقت معروف جان منم ور کاهلی چنان شوی از من که برپری
ور حس فاسدی دهمت نور مصطفی ور مس کاسدی کنمت زر جعفری
محتاج روی مایی گر پشت عالمی محتاج آفتابی گر صبح انوری
از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو بر خشک و بر تری منشین زین دو برتری
ای دل اگر دلی دل از آن یار درمدزد وی سر اگر سری مکن این سجده سرسری
چون اسب می گریزی و من بر توام سوار مگریز از او که بر تو بود کان بود خری
صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی قربان عید خنجر الله اکبری
خاموش اگر چه بحر دهد در بی دریغ لیکن مباح نیست که من رام یشتری
2978
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری وز شور خویش در من شوریده ننگری
بر چهره نزار تو صفرای دلبری است تا خود چه دیده ای که ز صفراش اصفری
ای دل چه آتشی که به هر باد برجهی نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی دانم که این زمان خورشیدوار پرده افلاک می دری
جانم فدات یا رب ای دل چه گوهری نی چرخ قیمت تو شناسد نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویده ام اندر جزیره ای که نه خشکی است و نی تری
غافل بدم از آن که تو مجموع هستیی مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل عکس توست هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی بیرون ز هر دو کون ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر تا از رخ مزعفر من زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان با صد هزار غم که نهانند چون پری
2979
هر روز بامداد طلبکار ما تویی ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی
هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار زیرا دکان و مکسبه و کار ما تویی
دکان چرا رویم که کان و دکان تویی بازار چون رویم که بازار ما تویی
زان دلخوشیم و شاد که جان بخش ما تویی زان سرخوشیم و مست که دستار ما تویی
ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل ما خمره بشکنیم چو خمار ما تویی
طوطی غذا شدیم که تو کان شکری بلبل نوا شدیم که گلزار ما تویی
زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار زان سینه روشنیم که دلدار ما تویی
در بحر تو ز کشتی بی دست و پاتریم آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی
هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست از جمله چاره باشد ناچار ما تویی
دل را هر آنچ بود از آن ها دلش گرفت تا گفته ای به دل که گرفتار ما تویی
گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست این هم ز توست مایه پندار ما تویی
چیزی نمی کشیم که ما را تو می کشی چیزی نمی خریم خریدار ما تویی
از گفت توبه کردم ای شه گواه باش بی گفت و ناله عالم اسرار ما تویی
ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین خود آفتاب گنبد دوار ما تویی
2980
آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو چون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی گاهی انیس دیده شوی گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو شها در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو ورق بگردان ای عشق بی نشان بر یک ورق قرار نمایی نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم هم محو لطف او شو چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد او نیز کل شود هم تو صفات پاک شوی گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک از این بی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی
این دم خموش کرده ای و من خمش کنم آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
2981
ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی
هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر زان شد که دور ماند ز سایه شهنشهی
چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه از سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی
ای عقل فتنه ای همه از رفتن تو بود وآنگه گناه بر تن بی عقل می نهی
آن جا که پشت آری گمراهی است و جنگ و آن جا که رو نمایی مستی و والهی
هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی
دریای آگهی که خردها همه از او است آن است منتهای خردهای منتهی
ای جان آشنا که در آن بحر می روی وی آنک همچو تیر از این چرخ می جهی
از خرگه تن تو جهانی منور است تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده وی خاک در کف تو شد زر ده دهی
وصف تو بی مثال نیاید به فهم عام وافزاید از مثال خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد آلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی کی ماند سد راه و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی
او خواجه همه ست گرش نیست یک غلام آن سرو او سهی است گرش نشمری سهی
تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی
زان مزد کار می نرسد مر تو را که هیچ پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی
خامش که بی طعام حق و بی شراب غیب این حرف و نقش هست دو سه کاسه تهی
2982
ای ساقیی که آن می احمر گرفته ای وی مطربی که آن غزل تر گرفته ای
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند تا تو نقاب از رخ عبهر گرفته ای
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت این چه قیامت است که از سر گرفته ای
ای خم خسروان که تو داروی هر غمی رنجور نیستی تو چرا سر گرفته ای
جانی است بس لطیف و جهانی است بس ظریف وین هر دو پرده را ز میان برگرفته ای
از جان و از جهان دل عاشق ربوده ای الحق شکار نازک و لاغر گرفته ای
ای آنک تو شکار چنین دام گشته ای ملک هزار خسرو و سنجر گرفته ای
در عین کفر جوهر ایمان ربوده ای در دوزخی و جنت و کوثر گرفته ای
ای عارفی که از سر معروف واقفی وی ساده ای که رنگ قلندر گرفته ای
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب در آتشی و خوی سمندر گرفته ای
ای گل که جامه ها بدریدی ز عاشقی تا خانه ای میانه شکر گرفته ای
ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک چون بوی آن دو زلف معنبر گرفته ای
ای غمزه هات مست چو ساقی تویی بده یک دم خمش مباد چو ساغر گرفته ای
بهر نثار مفخر تبریز شمس دین ای روی زرد سکه زرگر گرفته ای
2983
ای ساقیی که آن می احمر گرفته ای وی مطربی که آن غزل تر گرفته ای
ای زهره ای که آتش در آسمان زدی مریخ را بگو که چه خنجر گرفته ای
از جان و از جهان دل عاشق ربوده ای الحق شکار نازک و لاغر گرفته ای
ای هجر تو ز روز قیامت درازتر این چه قیامتی است که از سر گرفته ای
ای آسمان چو دور ندیمانش دیده ای در دور خویش شکل مدور گرفته ای
پیلان شیردل چو کفت را مسخرند این چند پشه را چه مسخر گرفته ای
هان ای فقیر روز فقیری گله مکن زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفته ای
ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار آیینه ای عظیم منور گرفته ای
ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی چون دامن بهار معنبر گرفته ای
ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را چون کحل از مسیح پیمبر گرفته ای
هجده هزار عالم اگر ملک تو شود بی روی دوست چیز محقر گرفته ای
داری تکی که بگذری از خنگ آسمان کاهل چرا شدی صفت خر گرفته ای
خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو این رسم کهنه را چه مکرر گرفته ای
2984
ای مرغ گیر دام نهانی نهاده ای بر روی دام شعر دخانی نهاده ای
چندین هزار مرغ بدین فن بکشته ای پرهای کشته بهر نشانی نهاده ای
مرغان پاسبان تو هیهای می زنند درهای هویشان چه معانی نهاده ای
مرغان تشنه را به خرابات قرب خویش خم ها و باده های معانی نهاده ای
آن خنب را که ساقی و مستیش بود نبرد از بهر شب روی که تو دانی نهاده ای
در صبر و توبه عصمت اسپر سرشته ای و اندر جفا و خشم سنانی نهاده ای
بی زحمت سنان و سپر بهر مخلصان ملکی درون سبع مثانی نهاده ای
زیر سواد چشم روان کرده موج نور و اندر جهان پیر جوانی نهاده ای
در سینه کز مخیله تصویر می رود بی کلک و بی بنان تو بنانی نهاده ای
چندین حجاب لحم و عصب بر فراز دل دل را نفوذ و سیر عیانی نهاده ای
غمزه عجبتر است که چون تیر می پرد یا ابروی که بهر کمانی نهاده ای
اخلاق مختلف چو شرابات تلخ و نوش در جسم های همچو اوانی نهاده ای
وین شربت نهان مترشح شد از زبان سرجوش نطق را به لسانی نهاده ای
هر عین و هر عرض چو دهان بسته غنچه ای است کان را حجاب مهد غوانی نهاده ای
روزی که بشکفانی و آن پرده برکشی ای جان جان جان که تو جانی نهاده ای
دل های بی قرار ببیند که در فراق از بهر چه نیاز و کشانی نهاده ای
خاموش تا بگوید آن جان گفته ها این چه دراز شعبده خوانی نهاده ای
2985
مه طلعتی و شهره قبایی بدیده ای خوبی و آتشی و بلایی بدیده ای
چشمی که مستتر کند از صد هزار می چشمی لطیفتر ز صبایی بدیده ای
دولت شفاست مر همه را وز هوای او دولت پیش دوان که شفایی بدیده ای
سایه هماست فتنه شاهان و این هما جویای شاه تا که همایی بدیده ای
ای چرخ راست گو که در این گردش آن چنان خورشیدرو و ماه لقایی بدیده ای
ای دل فنا شدی تو در این عشق یا مگر در عین این فنا تو بقایی بدیده ای
هر گریه خنده جوید و امروز خنده ها با چشم لابه گر که بکایی بدیده ای
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف مهلکتر از فراق وبایی بدیده ای
تو خاک آن جفا شده ای وین گزاف نیست در زیر این جفا تو وفایی بدیده ای
شاهی شنیده ای چو خداوند شمس دین تبریز مثل شاه تو جایی بدیده ای
2986
ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه ای یک یک بگو تو راز چو از عین خانه ای
از بیم آتش تو زبان را ببسته ایم تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانه ای
هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را باد چراغ عقلی و باده مغانه ای
یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی یا در میان هر دو تو شکل میانه ای
گویند عاقلان دم عاشق فسانه ای است شب روز کن چرایی اگر تو فسانه ای
ای آنک خوبی تو نشانید فتنه ها عشق تو است فتنه و تو خود نشانه ای
ای شاه شاه و مفخر تبریز شمس دین نور زمینیان و جمال زمانه ای
2987
ای جان و ای دو دیده بینا چگونه ای وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه ای
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای
آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است و آن جا که جز تو نیست تو آن جا چگونه ای
ای جان تو در گزینش جان ها چه می کنی وی گوهری فزوده ز دریا چگونه ای
ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونه ای
زان گلشن لطیف به گلخن فتاده ای با اهل گولخن به مواسا چگونه ای
ای کوه قاف صبر و سکینه چه صابری وی عزلتی گرفته چو عنقا چگونه ای
عالم به توست قایم تو در چه عالمی تن ها به توست زنده تو تنها چگونه ای
ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونه ای
زیر و زبر شدیمت بی زیر و بی زبر ای درفکنده فتنه و غوغا چگونه ای
گر غایبی ز دل تو در این دل چه می کنی ور در دلی ز دوده سودا چگونه ای
ای شاه شمس مفخر تبریز بی نظیر در قاب قوس قرب و در ادنی چگونه ای
2988
هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی
اسپت بیاورند که چالاک فارسی شربت بیاورند که مخمور شربتی
بی خواب و بی قراری شب های تا به روز خواب تو بخت بست که بسته سعادتی
از پای درفتادی و از دست رفته ای بی دست و پای باش چه دربند آلتی
بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی میدان از آن توست به چوگان تو بابتی
ای رو به قبله من و الحمدخوان من می خوانمت به خویش که تو پنج آیتی
ای عقل جان بباز چرا جان به شیشه ای وی جان بیار باده چرا بی مروتی
رو کان مشک باش که بس پاک نافه ای رو جمله سود باش که فرخ تجارتی
بر مغز من برآی که چون می مفرحی در چشم من درآی که نور بصارتی
در مغزها نگنجی بس بی کرانه ای در جسم ها نگنجی ز ایشان زیادتی
ای دف زخم خواره چه مظلوم و صابری وی نای رازگوی چه صاحب کرامتی
خامش مساز بیت که مهمان بیت تو در بیت ها نگنجد چه در عمارتی
چون غنچه لب ببند و چو گل بی دو لب بخند تا هیچ کس نداند کاندر چه نعمتی
ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین تبلیغ راز کن که تو اهل سفارتی
2989
رویش ندیده پس مکنیدم ملامتی نادیده حکم کردن باشد غرامتی
پروانه چون نسوزد چون شمع او بود چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی
آن مه اگر برآید در روز رستخیز برخیزد از میان قیامت قیامتی
زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند در خود همی بسوزد دارد علامتی
گر حسن حسن او است کجا عافیت کجا با غمزه های آتش او کو سلامتی
هر دم دلم به عشق وی اندر حریصتر هر دم ز عشق او دل من با سآمتی
یا هجر لم تقل لی بالله ربنا هذا الصدود منک علینا الی متی
می ترسم از فراق دراز تو سنگ دل تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی
ای آنک جبرئیل ز تو راه گم کند با صبر تو ندارد این چرخ طاقتی
دل را ببرد عشق که تا سود دل کند حاشا که او کند طمعی یا تجارتی
عشق آن توانگری است که از بس توانگری داردهمی ز ریش فراغت فراغتی
از من مپرس این و ز عقل کمال پرس کو راست در عیار گهرها مهارتی
او نیز خود چه گوید لیکن به قدر خویش کو در قدم بود حدثی نوطهارتی
عقل از امید وصل چو مجنون روان شود در عشق می رود به امید زیارتی
ور ز آنک درنیابد در ره کمال عشق از پرتو شرارش یابد حرارتی
بادا ز نور عشق من و عقل کل را زان شکر شگرف شفای مرارتی
تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند وز عاشقان برآید مستانه حالتی
تبریز شمس دین که بصیرت از او بود چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی
2990
جان خاک آن مهی که خداش است مشتری آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری
چون از خودی برون شد او آدمی نماند او راست چشم روشن و گوش پیمبری
تا آدمی است آدمی و تا ملک ملک بسته ست چشم هر دو از آن جان و دلبری
عالم به حکم او است مر او را چه فخر از این چون آن او است خالق عالم به یک سوی
بحری که کمترین شبه را گوهری کند حاشا از او که لاف برآرد ز گوهری
آن ذره است لایق رقص چنان شعاع کو گشت از هزار چو خورشید و مه بری
آن ذره ای که گر قدمش بوسد آفتاب خود ننگرد به تابش او جز که سرسری
بنما مها به کوری خورشید تابشی تا زین سپس زنخ نزند از منوری
درتاب شاه و مفخر تبریز شمس دین تا هر دو کون پر شود از نور داوری
2991
ای عشق پرده در که تو در زیر چادری در حسن حوریی تو و در مهر مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جان ها در گوش حلقه کرده به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر صد جان گره گره شده از وی به ساحری
در هر گره نگه کن وضع خدای بین در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
از زیر دامنت تو برون آر شمع را تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را هر دم بمیرد ایمان در پای کافری
چون مر تو را نیابد در جان و جا دلم گشتم هزار بار من از جان و جا بری
خشک و تر دو چشم و لب من روان شده در قلزمی که خشک نیابند و نی تری
دی لطف ها بکرد خیال تو گفتمش کای باوفا و عهد ز من باوفاتری
دانم ز شمس دین است تو را این همه وفا تبریز این سلام بر جان ما بری
2992
ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری
گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم بر چرخ روح گاه دویدم باختری
گم گشته از خود و دل و دلبر هزار بار گه سر دل بجسته و گه سر دلبری
بر کوه طور طالب ارنی کلیم وار وز خلق دررمیده به عالم چو سامری
در وادیی رسیدم کان جا نبرد بوی نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده کان بو نه مشک دارد نی زلف عنبری
آن جا نتان دویدن ای دوست بر قدم پر نیز می بسوزد گر ز آنک می پری
کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس وین چار مرغ هست از این باغ عنصری
آن جا بپر دوست که روید ز بوی دوست پری و گر نه زرد درافتی به شش دری
ای کامل کمال کز این سو تو کاملی زان سو که سوی نیست حذر کن که قاصری
آن مرغ خاکیی که به خشکی کمال داشت در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری
با آنک بر و بحر یکی جنس و یک فنند هر یک به حس درآید چونشان درآوری
صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضای غیب در پا فتاده باشد چون نقش سرسری
زین بر و بحر آن رسد آن سو که او ز عشق گردد هزار بار از این هر دو او بری
حقا به ذات پاک خداوند هر کی هست از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
در آتش خلیل کجا آید آن خسی کو خشک شد ز عشق دلارام آزری
جان خلیل عشق به شادی و خرمی در آتش آ چو زر که ز هر غش طاهری
گر محو می نمایی در دودمان حس در عشق آتشین دلارام ظاهری
این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری
هر چند کوشد آتش تا تو سیه شوی بر رغم او لطیف و شریفی و احمری
دانم که پرتو نظری داری از شهی چشم و چراغ غیب به شاهی و سروری
بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف پیدا شود ز خار دو صد گونه عبهری
نی خود اگر به محو و عدم غمزه ای کند ظاهر شود ز نیست دل و دیده پروری
در لطف و در نوازش آن شه نگاه کن ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا او کی فراق داند در دور دایری
حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین از رشک کرده در غم تبریز ساتری
آن است اصل و قصد و غرض زین همه حدیث لیکن مزاد نیست که من رام یشتری
2993
شاها بکش قطار که شهوار می کشی دامان ما گرفته به گلزار می کشی
قطار اشتران همه مستند و کف زنان بویی ببرده اند که قطار می کشی
هر اشتری میانه زنجیر می گزد چون شهد و چون شکر که سوی یار می کشی
آن چشم های مست به چشمت که ساقی است گویند خوش بکش که به دیدار می کشی
ما کشت تو بدیم درودی به داس عشق کردی ز که جدا و به انبار می کشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ رهوار از آن شدیم که رهوار می کشی
هر چند سال ها ز چمن گل بچیده ایم ناگه ز چشم بد به ره خار می کشی
ما کی غلط کنیم به هر سو کشی بکش هر سو کشی به عشرت بسیار می کشی
شاهان کشند بنده بد را به انتقام تو جانب کرامت و ایثار می کشی
زین لطف مجرمان را گستاخ کرده ای دزدان دار را خوش و بی دار می کشی
هر تخمه و ملول همی گویدم خموش تو کرده ای ستیزه به گفتار می کشی
سختی کشان ز گردش این چرخ در غم اند بر رغم جمله چرخه دوار می کشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق تو نور نور ندره به اقطار می کشی
2994
ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی دم می دهی تو گرم و دم سرد می کشی
خالی است اندرون تو از بند لاجرم خالی کننده دل و جان مشوشی
نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی هر چند امیی تو به معنی منقشی
ای صورت حقایق کل در چه پرده ای سر برزن از میانه نی چون شکروشی
نه چشم گشته ای تو و ده گوش گشته جان دردم به شش جهت که تو دمساز هر ششی
ای نای سربریده بگو سر بی زبان خوش می چشان ز حلق از آن دم که می چشی
آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی
بنواز سر لیلی و مجنون ز عشق خویش دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی
بویی است در دم تو ز تبریز لاجرم بس دل که می ربایی از حسن و از کشی
2995
اندر میان جمع چه جان است آن یکی یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی
سوگند می خورم به جمال و کمال او کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی
بر فرق خاک آب روان کرد عشق او در باغ عشق سرو روان است آن یکی
جمله شکوفه اند اگر میوه است او جمله قراضه اند چو کان است آن یکی
دل موج می زند ز صفاتش ولی خموش زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی
روزی که او بزاد زمین و زمان نبود بالاتر از زمین و زمان است آن یکی
قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان تا من نگویم این که فلان است آن یکی
هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد گویم که ای خدای چه سان است آن یکی
گر چشم درد نیست تو را چشم باز کن زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی
پیشش تو سجده می کن تا پادشا شوی زیرا که پادشاه نشان است آن یکی
گر صد هزار خلق تو را رهزند که نیست اندر گمان مباش که آن است آن یکی
گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش گفتا عجب مدار چنان است آن یکی
2996
گر من ز دست بازی هر غم پژولمی زیرک نبودمی و خردمند گولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل گه در صعود انده و گه در نزولمی
ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی چون اهل تیه حرص گرفتار غولمی
ور آفتاب جان ها خانه نشین بدی دربند فتح باب و خروج و دخولمی
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز من چون صبا ز باغ وفا کی رسولمی
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی من همچو نای و چنگ غزل کی شخولمی
ساقیم گر ندادی داروی فربهی همچون لب زجاج و قدح در نحولمی
گر سایه چمن نبدی و فروغ او من چون درخت بخت خسان بی اصولمی
بر خاک من امانت حق گر نتافتی من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی
از گور سوی جنت اگر راه نیستی در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر گلشن کرم نبدی کی شکفتمی ور لطف و فضل حق نبدی من فضولمی
بس کن ز آفتاب شنو مطلع قصص آن مطلع ار نبودی من در افولمی
2997
ای آسمان که بر سر ما چرخ می زنی در عشق آفتاب تو همخرقه منی
والله که عاشقی و بگویم نشان عشق بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی
از بحر تر نگردی و ز خاک فارغی از آتشش نسوزی و ز باد ایمنی
ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی
از گردشی کنار زمین چون ارم کنی وز گردشی دگر چه درختان که برکنی
شمعی است آفتاب و تو پروانه ای به فعل پروانه وار گرد چنین شمع می تنی
پوشیده ای چو حاج تو احرام نیلگون چون حاج گرد کعبه طوافی همی کنی
حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی
جمله بهانه هاست که عشق است هر چه هست خانه خداست عشق و تو در خانه ساکنی
زین بیش می نگویم و امکان گفت نیست والله چه نکته هاست در این سینه گفتنی
2998
سوگند خورده ای که از این پس جفا کنی سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و می کشیم تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی
می خندد آن لبت صنما مژده می دهد کاندیشه کرده ای که از این پس وفا کنی
بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی
بی بحر تو چو ماهی بر خاک می طپیم ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش کم فروش تو در یتیم را آن کش بها نباشد چونش بها کنی
2999
تا چند از فراق مرا کار بشکنی زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی
دستم شکست دست فراقت ز کار و بار دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ کاین شیشه ام تنک شد هشدار بشکنی
زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل گر زوترک نرانی ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ خونش چنین دود چو دل نار بشکنی
باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است صد تاج را به ریشه دستار بشکنی
3000
ساقی بیار باده سغراق ده منی اندیشه را رها کن کاری است کردنی
ای نقد جان مگوی که ایام بیننا گردن مخار خواجه که وامی است گردنی
ای آب زندگانی در تشنگان نگر بر دوست رحم آر به کوری دشمنی
هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست گر برج خیبر است بخواهیش برکنی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزله ست در بی هشی است عیش و مقامات ایمنی
در بزم بی هشی همه جان ها مجردند رقصان چو ذره ها خورشان نور و روشنی
ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز قانع نمی شویم بدین نور روزنی
این قصه را رها کن ما سخت تشنه ایم تو ساقی کریمی و بی صرفه و غنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی
خشک آر و می نگر ز چپ و راست اشک خون ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی
بیهوده چند گویی خاموش کن بس است فرمان گفت نیست همان گیر که الکنی
تا شمس حق تبریز آرد گشایشی کاین ناطقه نماند در حرف معتنی
لطفا برای جلوگیری از قطع درختان، به جز موارد بسیار ضروری، ازچاپ روی کاغذ، خودداری فرمایید.
غنی سازی برای کار آفرینی و مدیریت با استفاده از فناوری اطلاعات و ارتباطات
enriching Management & Entrepreneurship by Information and Communications Technology