*با سلام و درود به مهمانان عزیز و کاربران گرامی وبلاگ#مهرزاد، ضمن عرض ادب و احترام به شما، این صفحه به منظور اطلاع رسانی و برای نشر آگاهی و غنی سازی می باشد، خواهشمند است، هر گونه پیشنهاد یا انتقاد را به مدیر سایت بفرمایید.
دفتر اول مثنوی
بشنو از نى چون حكايت مىكند از جدايىها شكايت مىكند
كز نيستان تا مرا ببريدهاند در نفيرم مرد و زن ناليدهاند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسى كاو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش
من به هر جمعيتى نالان شدم جفت بد حالان و خوش حالان شدم
هر كسى از ظن خود شد يار من از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهى من دور نيست ليك چشم و گوش را آن نور نيست
تن ز جان و جان ز تن مستور نيست ليك كس را ديد جان دستور نيست
آتش است اين بانگ ناى و نيست باد هر كه اين آتش ندارد نيست باد
آتش عشق است كاندر نى فتاد جوشش عشق است كاندر مىفتاد
نى حريف هر كه از يارى بريد پردههايش پردههاى ما دريد
همچو نى زهرى و ترياقى كه ديد همچو نى دمساز و مشتاقى كه ديد
نى حديث راه پر خون مىكند قصههاى عشق مجنون مىكند
محرم اين هوش جز بىهوش نيست مر زبان را مشترى جز گوش نيست
در غم ما روزها بىگاه شد روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باك نيست تو بمان اى آن كه چون تو پاك نيست
هر كه جز ماهى ز آبش سير شد هر كه بىروزى است روزش دير شد
درنيابد حال پخته هيچ خام پس سخن كوتاه بايد و السلام
بند بگسل، باش آزاد اى پسر چند باشى بند سيم و بند زر
گر بريزى بحر را در كوزهاى چند گنجد قسمت يك روزهاى
كوزهى چشم حريصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر كه را جامه ز عشقى چاك شد او ز حرص و عيب كلى پاك شد
شاد باش اى عشق خوش سوداى ما اى طبيب جمله علتهاى ما
اى دواى نخوت و ناموس ما اى تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد كوه در رقص آمد و چالاك شد
عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسى صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمى همچو نى من گفتنيها گفتمى
هر كه او از هم زبانى شد جدا بىزبان شد گر چه دارد صد نوا
چون كه گل رفت و گلستان در گذشت نشنوى ز ان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهاى زنده معشوق است و عاشق مردهاى
چون نباشد عشق را پرواى او او چو مرغى ماند بىپر، واى او
من چگونه هوش دارم پيش و پس چون نباشد نور يارم پيش و پس
عشق خواهد كاين سخن بيرون بود آينه غماز نبود چون بود
آينهت دانى چرا غماز نيست ز انكه زنگار از رخش ممتاز نيست
بشنويد اى دوستان اين داستان خود حقيقت نقد حال ماست آن
حكايت عاشق شدن پادشاه بر كنيزك و بيمار شدن كنيزك و تدبير در صحت او
بود شاهى در زمانى پيش از اين ملك دنيا بودش و هم ملك دين
اتفاقا شاه روزى شد سوار با خواص خويش از بهر شكار
يك كنيزك ديد شه بر شاه راه شد غلام آن كنيزك جان شاه
مرغ جانش در قفس چون مىطپيد داد مال و آن كنيزك را خريد
چون خريد او را و برخوردار شد آن كنيزك از قضا بيمار شد
آن يكى خر داشت، پالانش نبود يافت پالان گرگ خر را در ربود
كوزه بودش آب مىنامد به دست آب را چون يافت خود كوزه شكست
شه طبيبان جمع كرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهل است جان جانم اوست دردمند و خستهام درمانم اوست
هر كه درمان كرد مر جان مرا برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش كه جانبازى كنيم فهم گرد آريم و انبازى كنيم
هر يكى از ما مسيح عالمى است هر الم را در كف ما مرهمى است
گر خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترك استثنا مرادم قسوتى است نى همين گفتن كه عارض حالتى است
اى بسا ناورده استثنا به گفت جان او با جان استثناست جفت
هر چه كردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن كنيزك از مرض چون موى شد چشم شه از اشك خون چون جوى شد
از قضا سركنگبين صفرا فزود روغن بادام خشكى مىنمود
از هليله قبض شد اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت
ظاهر شدن عجز حكيمان از معالجهى كنيزك و روى آوردن، پادشاه به درگاه خدا و در خواب ديدن او ولى را
شه چو عجز آن حكيمان را بديد پا برهنه جانب مسجد دويد
رفت در مسجد سوى محراب شد سجده گاه از اشك شه پر آب شد
چون به خويش آمد ز غرقاب فنا خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا
كاى كمينه بخششت ملك جهان من چه گويم چون تو مىدانى نهان
اى هميشه حاجت ما را پناه بار ديگر ما غلط كرديم راه
ليك گفتى گر چه مىدانم سرت زود هم پيدا كنش بر ظاهرت
چون بر آورد از ميان جان خروش اندر آمد بحر بخشايش به جوش
در ميان گريه خوابش در ربود ديد در خواب او كه پيرى رو نمود
گفت اى شه مژده حاجاتت رواست گر غريبى آيدت فردا ز ماست
چون كه آيد او حكيمى حاذق است صادقش دان كه امين و صادق است
در علاجش سحر مطلق را ببين در مزاجش قدرت حق را ببين
چون رسيد آن وعدهگاه و روز شد آفتاب از شرق، اختر سوز شد
بود اندر منظره شه منتظر تا ببيند آن چه بنمودند سر
ديد شخصى فاضلى پر مايهاى آفتابى در ميان سايهاى
مىرسيد از دور مانند هلال نيست بود و هست بر شكل خيال
نيست وش باشد خيال اندر روان تو جهانى بر خيالى بين روان
بر خيالى صلحشان و جنگشان وز خيالى فخرشان و ننگشان
آن خيالاتى كه دام اولياست عكس مه رويان بستان خداست
آن خيالى كه شه اندر خواب ديد در رخ مهمان همىآمد پديد
شه به جاى حاجيان واپيش رفت پيش آن مهمان غيب خويش رفت
هر دو بحرى آشنا آموخته هر دو جان بىدوختن بر دوخته
گفت معشوقم تو بوده ستى نه آن ليك كار از كار خيزد در جهان
اى مرا تو مصطفى من چون عمر از براى خدمتت بندم كمر
از خداوند ولى التوفيق در خواستن توفيق رعايت ادب در همه حالها و بيان كردن وخامت ضررهاى بىادبى
از خدا جوييم توفيق ادب بىادب محروم گشت از لطف رب
بىادب تنها نه خود را داشت بد بلكه آتش در همه آفاق زد
مايده از آسمان در مىرسيد بىشرى و بيع و بىگفت و شنيد
در ميان قوم موسى چند كس بىادب گفتند كو سير و عدس
منقطع شد خوان و نان از آسمان ماند رنج زرع و بيل و داسمان
باز عيسى چون شفاعت كرد، حق خوان فرستاد و غنيمت بر طبق
باز گستاخان ادب بگذاشتند چون گدايان زلهها برداشتند
لابه كرده عيسى ايشان را كه اين دايم است و كم نگردد از زمين
بد گمانى كردن و حرص آورى كفر باشد پيش خوان مهترى
ز ان گدا رويان ناديده ز آز آن در رحمت بر ايشان شد فراز
ابر برنايد پى منع زكات وز زنا افتد وبا اندر جهات
هر چه بر تو آيد از ظلمات و غم آن ز بىباكى و گستاخى است هم
هر كه بىباكى كند در راه دوست ره زن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پر نور گشته است اين فلك وز ادب معصوم و پاك آمد ملك
بد ز گستاخى كسوف آفتاب شد عزازيلى ز جرات رد باب
ملاقات پادشاه با آن ولى كه در خوابش نمودند
دست بگشاد و كنارانش گرفت همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست و پيشانيش بوسيدن گرفت وز مقام و راه پرسيدن گرفت
پرس پرسان مىكشيدش تا به صدر گفت گنجى يافتم آخر به صبر
گفت اى نور حق و دفع حرج معنى الصبر مفتاح الفرج
اى لقاى تو جواب هر سؤال مشكل از تو حل شود بىقيل و قال
ترجمانى هر چه ما را در دل است دست گيرى هر كه پايش در گل است
مرحبا يا مجتبى يا مرتضى إن تغب جاء القضاء ضاق الفضا
أنت مولى القوم من لا يشتهي قد ردى كَلَّا لَئِنْ لَمْ ينته
بردن پادشاه آن طبيب را بر سر بيمار تا حال او را ببيند
چون گذشت آن مجلس و خوان كرم دست او بگرفت و برد اندر حرم
قصهى رنجور و رنجورى بخواند بعد از آن در پيش رنجورش نشاند
رنگ رو و نبض و قاروره بديد هم علاماتش هم اسبابش شنيد
گفت هر دارو كه ايشان كردهاند آن عمارت نيست ويران كردهاند
بىخبر بودند از حال درون أستعيذ اللَّه مما يفترون
ديد رنج و كشف شد بر وى نهفت ليك پنهان كرد و با سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود بوى هر هيزم پديد آيد ز دود
ديد از زاريش كو زار دل است تن خوش است و او گرفتار دل است
عاشقى پيداست از زارى دل نيست بيمارى چو بيمارى دل
علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقى گر زين سر و گر ز ان سر است عاقبت ما را بدان سر رهبر است
هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آن
گر چه تفسير زبان روشنگر است ليك عشق بىزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن مىشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت
آفتاب آمد دليل آفتاب گر دليلت بايد از وى رو متاب
از وى ار سايه نشانى مىدهد شمس هر دم نور جانى مىدهد
سايه خواب آرد ترا همچون سمر چون بر آيد شمس انْشَقَّ القمر
خود غريبى در جهان چون شمس نيست شمس جان باقيى كش امس نيست
شمس در خارج اگر چه هست فرد مىتوان هم مثل او تصوير كرد
شمس جان كاو خارج آمد از اثير نبودش در ذهن و در خارج نظير
در تصور ذات او را گنج كو تا در آيد در تصور مثل او
چون حديث روى شمس الدين رسيد شمس چارم آسمان سر در كشيد
واجب آيد چون كه آمد نام او شرح كردن رمزى از انعام او
اين نفس جان دامنم بر تافته ست بوى پيراهان يوسف يافته ست
از براى حق صحبت سالها باز گو حالى از آن خوش حالها
تا زمين و آسمان خندان شود عقل و روح و ديده صد چندان شود
لا تكلفني فإنى في الفنا كلت أفهامي فلا أحصي ثنا
كل شىء قاله غير المفيق إن تكلف أو تصلف لا يليق
من چه گويم يك رگم هشيار نيست شرح آن يارى كه او را يار نيست
شرح اين هجران و اين خون جگر اين زمان بگذار تا وقت دگر
قال أطعمني فإني جائع و اعتجل فالوقت سيف قاطع
صوفى ابن الوقت باشد اى رفيق نيست فردا گفتن از شرط طريق
تو مگر خود مرد صوفى نيستى هست را از نسيه خيزد نيستى
گفتمش پوشيده خوشتر سر يار خود تو در ضمن حكايت گوش دار
خوشتر آن باشد كه سر دلبران گفته آيد در حديث ديگران
گفت مكشوف و برهنه گوى اين آشكارا به كه پنهان ذكر دين
پرده بردار و برهنه گو كه من مىنخسبم با صنم با پيرهن
گفتم ار عريان شود او در عيان نى تو مانى نى كنارت نى ميان
آرزو مىخواه ليك اندازه خواه بر نتابد كوه را يك برگ كاه
آفتابى كز وى اين عالم فروخت اندكى گر پيش آيد جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونريزى مجوى بيش از اين از شمس تبريزى مگوى
اين ندارد آخر از آغاز گوى رو تمام اين حكايت باز گوى
خلوت طلبيدن آن ولى از پادشاه جهت دريافتن رنج كنيزك
گفت اى شه خلوتى كن خانه را دور كن هم خويش و هم بيگانه را
كس ندارد گوش در دهليزها تا بپرسم زين كنيزك چيزها
خانه خالى ماند و يك ديار نى جز طبيب و جز همان بيمار نى
نرم نرمك گفت شهر تو كجاست كه علاج اهل هر شهرى جداست
و اندر آن شهر از قرابت كيستت خويشى و پيوستگى با چيستت
دست بر نبضش نهاد و يك به يك باز مىپرسيد از جور فلك
چون كسى را خار در پايش جهد پاى خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن همىجويد سرش ور نيابد مىكند با لب ترش
خار در پا شد چنين دشوار ياب خار در دل چون بود واده جواب
خار در دل گر بديدى هر خسى دست كى بودى غمان را بر كسى
كس به زير دم خر خارى نهد خر نداند دفع آن بر مىجهد
بر جهد و ان خار محكمتر زند عاقلى بايد كه خارى بر كند
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد جفته مىانداخت صد جا زخم كرد
آن حكيم خارچين استاد بود دست مىزد جا به جا مىآزمود
ز ان كنيزك بر طريق داستان باز مىپرسيد حال دوستان
با حكيم او قصهها مىگفت فاش از مقام و خاجگان و شهر تاش
سوى قصه گفتنش مىداشت گوش سوى نبض و جستنش مىداشت هوش
تا كه نبض از نام كى گردد جهان او بود مقصود جانش در جهانا ن
دوستان شهر او را بر شمرد بعد از آن شهرى دگر را نام برد
گفت چون بيرون شدى از شهر خويش در كدامين شهر بوده ستى تو بيش
نام شهرى گفت وز آن هم در گذشت رنگ روى و نبض او ديگر نگشت
خواجگان و شهرها را يك به يك باز گفت از جاى و از نان و نمك
شهر شهر و خانه خانه قصه كرد نى رگش جنبيد و نى رخ گشت زرد
نبض او بر حال خود بد بىگزند تا بپرسيد از سمرقند چو قند
نبض جست و روى سرخ و زرد شد كز سمرقندى زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حكيم اين راز يافت اصل آن درد و بلا را باز يافت
گفت كوى او كدام است در گذر او سر پل گفت و كوى غاتفر
گفت دانستم كه رنجت چيست زود در خلاصت سحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و ايمن كه من آن كنم با تو كه باران با چمن
من غم تو مىخورم تو غم مخور بر تو من مشفقترم از صد پدر
هان و هان اين راز را با كس مگو گر چه از تو شه كند بس جستجو
چون كه اسرارت نهان در دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
گفت پيغمبر كه هر كه سر نهفت زود گردد با مراد خويش جفت
دانه چون اندر زمين پنهان شود سر آن سر سبزى بستان شود
زر و نقره گر نبودندى نهان پرورش كى يافتندى زير كان
وعدهها و لطفهاى آن حكيم كرد آن رنجور را ايمن ز بيم
وعدهها باشد حقيقى دل پذير وعدهها باشد مجازى تاسهگير
وعدهى اهل كرم گنج روان وعدهى نااهل شد رنج روان
دريافتن آن ولى رنج را و عرض كردن رنج او را پيش پادشاه
بعد از آن برخاست و عزم شاه كرد شاه را ز ان شمهاى آگاه كرد
گفت تدبير آن بود كان مرد را حاضر آريم از پى اين درد را
مرد زرگر را بخوان ز ان شهر دور با زر و خلعت بده او را غرور
فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
شه فرستاد آن طرف يك دو رسول حاذقان و كافيان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امير پيش آن زرگر ز شاهنشه بشير
كاى لطيف استاد كامل معرفت فاش اندر شهرها از تو صفت
نك فلان شه از براى زرگرى اختيارت كرد زيرا مهترى
اينك اين خلعت بگير و زر و سيم چون بيايى خاص باشى و نديم
مرد مال و خلعت بسيار ديد غره شد از شهر و فرزندان بريد
اندر آمد شادمان در راه مرد بىخبر كان شاه قصد جانش كرد
اسب تازى بر نشست و شاد تاخت خونبهاى خويش را خلعت شناخت
اى شده اندر سفر با صد رضا خود به پاى خويش تا سوء القضا
در خيالش ملك و عز و مهترى گفت عزرائيل رو آرى برى
چون رسيد از راه آن مرد غريب اندر آوردش به پيش شه طبيب
سوى شاهنشاه بردندش به ناز تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه ديد او را بسى تعظيم كرد مخزن زر را بدو تسليم كرد
پس حكيمش گفت كاى سلطان مه آن كنيزك را بدين خواجه بده
تا كنيزك در وصالش خوش شود آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشيد آن مه روى را جفت كرد آن هر دو صحبت جوى را
مدت شش ماه مىراندند كام تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت تا بخورد و پيش دختر مىگداخت
چون ز رنجورى جمال او نماند جان دختر در وبال او نماند
چون كه زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندك اندك در دل او سرد شد
عشقهايى كز پى رنگى بود عشق نبود عاقبت ننگى بود
كاش كان هم ننگ بودى يك سرى تا نرفتى بر وى آن بد داورى
خون دويد از چشم همچون جوى او دشمن جان وى آمد روى او
دشمن طاوس آمد پر او اى بسى شه را بكشته فر او
گفت من آن آهوم كز ناف من ريخت اين صياد خون صاف من
اى من آن روباه صحرا كز كمين سر بريدندش براى پوستين
اى من آن پيلى كه زخم پيل بان ريخت خونم از براى استخوان
آن كه كشتستم پى مادون من مىنداند كه نخسبد خون من
بر من است امروز و فردا بر وى است خون چون من كس چنين ضايع كى است
گر چه ديوار افكند سايهى دراز باز گردد سوى او آن سايه باز
اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوى ما آيد نداها را صدا
اين بگفت و رفت در دم زير خاك آن كنيزك شد ز عشق و رنج پاك
ز انكه عشق مردگان پاينده نيست ز انكه مرده سوى ما آينده نيست
عشق زنده در روان و در بصر هر دمى باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزين كاو باقى است كز شراب جان فزايت ساقى است
عشق آن بگزين كه جمله انبيا يافتند از عشق او كار و كيا
تو مگو ما را بدان شه بار نيست با كريمان كارها دشوار نيست
بيان آن كه كشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهى بود نه به هواى نفس و تامل فاسد
كشتن آن مرد بر دست حكيم نى پى اوميد بود و نى ز بيم
او نكشتش از براى طبع شاه تا نيامد امر و الهام اله
آن پسر را كش خضر ببريد حلق سر آن را درنيابد عام خلق
آن كه از حق يابد او وحى و جواب هر چه فرمايد بود عين صواب
آن كه جان بخشد اگر بكشد رواست نايب است و دست او دست خداست
همچو اسماعيل پيشش سر بنه شاد و خندان پيش تيغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد همچو جان پاك احمد با احد
عاشقان جام فرح آن گه كشند كه به دست خويش خوبانشان كشند
شاه آن خون از پى شهوت نكرد تو رها كن بد گمانى و نبرد
تو گمان بردى كه كرد آلودگى در صفا غش كى هلد پالودگى
بهر آن است اين رياضت وين جفا تا بر آرد كوره از نقره جفا
بهر آن است امتحان نيك و بد تا بجوشد بر سر آرد زر زبد
گر نبودى كارش الهام اله او سگى بودى دراننده نه شاه
پاك بود از شهوت و حرص و هوا نيك كرد او ليك نيك بد نما
گر خضر در بحر كشتى را شكست صد درستى در شكست خضر هست
وهم موسى با همه نور و هنر شد از آن محجوب، تو بىپر مپر
آن گل سرخ است تو خونش مخوان مست عقل است او تو مجنونش مخوان
گر بدى خون مسلمان كام او كافرم گر بردمى من نام او
مىبلرزد عرش از مدح شقى بد گمان گردد ز مدحش متقى
شاه بود و شاه بس آگاه بود خاص بود و خاصهى الله بود
آن كسى را كش چنين شاهى كشد سوى بخت و بهترين جاهى كشد
گر نديدى سود او در قهر او كى شدى آن لطف مطلق قهر جو
بچه مىلرزد از آن نيش حجام مادر مشفق در آن غم شاد كام نيم جان بستاند و صد جان دهد آن چه در وهمت نيايد آن دهد
تو قياس از خويش مىگيرى و ليك دور دور افتادهاى بنگر تو نيك
حكايت بقال و طوطى و روغن ريختن طوطى در دكان
بود بقالى و وى را طوطيى خوش نوايى سبز و گويا طوطيى
بر دكان بودى نگهبان دكان نكته گفتى با همه سوداگران
در خطاب آدمى ناطق بدى در نواى طوطيان حاذق بدى
جست از سوى دكان سويى گريخت شيشههاى روغن گل را بريخت
از سوى خانه بيامد خواجهاش بر دكان بنشست فارغ خواجهوش
ديد پر روغن دكان و جامه چرب بر سرش زد گشت طوطى كل ز ضرب
روزكى چندى سخن كوتاه كرد مرد بقال از ندامت آه كرد
ريش بر مىكند و مىگفت اى دريغ كافتاب نعمتم شد زير ميغ
دست من بشكسته بودى آن زمان كه زدم من بر سر آن خوش زبان
هديهها مىداد هر درويش را تا بيابد نطق مرغ خويش را
بعد سه روز و سه شب حيران و زار بر دكان بنشسته بد نوميد وار
مىنمود آن مرغ را هر گون شگفت تا كه باشد كاندر آيد او بگفت
جولقيى سر برهنه مىگذشت با سر بىمو چو پشت طاس و طشت
طوطى اندر گفت آمد در زمان بانگ بر درويش زد كه هى فلان
از چه اى كل با كلان آميختى تو مگر از شيشه روغن ريختى
از قياسش خنده آمد خلق را كو چو خود پنداشت صاحب دلق را
كار پاكان را قياس از خود مگير گر چه ماند در نبشتن شير و شير
جمله عالم زين سبب گمراه شد كم كسى ز ابدال حق آگاه شد
همسرى با انبيا برداشتند اوليا را همچو خود پنداشتند
گفته اينك ما بشر ايشان بشر ما و ايشان بستهى خوابيم و خور
اين ندانستند ايشان از عمى هست فرقى در ميان بىمنتها
هر دو گون زنبور خوردند از محل ليك شد ز ان نيش و زين ديگر عسل
هر دو گون آهو گيا خوردند و آب زين يكى سرگين شد و ز ان مشك ناب
هر دو نى خوردند از يك آب خور اين يكى خالى و آن پر از شكر
صد هزاران اين چنين اشباه بين فرقشان هفتاد ساله راه بين
اين خورد گردد پليدى زو جدا آن خورد گردد همه نور خدا
اين خورد زايد همه بخل و حسد و آن خورد زايد همه نور احد
اين زمين پاك و ان شوره ست و بد اين فرشتهى پاك و ان ديو است و دد
هر دو صورت گر بهم ماند رواست آب تلخ و آب شيرين را صفاست
جز كه صاحب ذوق كى شناسد بياب او شناسد آب خوش از شوره آب سحر را با معجزه كرده قياس هر دو را بر مكر پندارد اساس
ساحران موسى از استيزه را بر گرفته چون عصاى او عصا
زين عصا تا آن عصا فرقى است ژرف زين عمل تا آن عمل راهى شگرف
لعنة اللَّه اين عمل را در قفا رحمه اللَّه آن عمل را در وفا
كافران اندر مرى بوزينه طبع آفتى آمد درون سينه طبع
هر چه مردم مىكند بوزينه هم آن كند كز مرد بيند دمبهدم
او گمان برده كه من كژدم چو او فرق را كى داند آن استيزه رو
اين كند از امر و او بهر ستيز بر سر استيزه رويان خاك ريز
آن منافق با موافق در نماز از پى استيزه آيد نى نياز
در نماز و روزه و حج و زكات با منافق مومنان در برد و مات
مومنان را برد باشد عاقبت بر منافق مات اندر آخرت
گر چه هر دو بر سر يك بازىاند هر دو با هم مروزى و رازىاند
هر يكى سوى مقام خود رود هر يكى بر وفق نام خود رود
مومنش خوانند جانش خوش شود ور منافق تيز و پر آتش شود
نام او محبوب از ذات وى است نام اين مبغوض از آفات وى است
ميم و واو و ميم و نون تشريف نيست لفظ مومن جز پى تعريف نيست
گر منافق خوانىاش اين نام دون همچو كژدم مىخلد در اندرون
گرنه اين نام اشتقاق دوزخ است پس چرا در وى مذاق دوزخ است
زشتى آن نام بد از حرف نيست تلخى آن آب بحر از ظرف نيست
حرف ظرف آمد در او معنى چو آب بحر معنى عِنْدَهُ أُمُّ الكتاب
بحر تلخ و بحر شيرين در جهان در ميانشان بَرْزَخٌ لا يبغيان
وانگه اين هر دو ز يك اصلى روان بر گذر زين هر دو رو تا اصل آن
زر قلب و زر نيكو در عيار بىمحك هرگز ندانى ز اعتبار
هر كه را در جان خدا بنهد محك هر يقين را باز داند او ز شك
در دهان زنده خاشاكى جهد آن گه آرامد كه بيرونش نهد
در هزاران لقمه يك خاشاك خرد چون در آمد حس زنده پى ببرد
حس دنيا نردبان اين جهان حس دينى نردبان آسمان
صحت اين حس بجوييد از طبيب صحت آن حس بخواهيد از حبيب
صحت اين حس ز معمورى تن صحت آن حس ز تخريب بدن
راه جان مر جسم را ويران كند بعد از آن ويرانى آبادان كند
كرد ويران خانه بهر گنج زر وز همان گنجش كند معمورتر
آب را ببريد و جو را پاك كرد بعد از آن در جو روان كرد آب خورد
پوست را بشكافت و پيكان را كشيد پوست تازه بعد از آتش بردميد
قلعه ويران كرد و از كافر ستد بعد از آن بر ساختش صد برج و سد
كار بىچون را كه كيفيت نهد اين كه گفتم هم ضرورت مىدهد
گه چنين بنمايد و گه ضد اين جز كه حيرانى نباشد كار دين
نى چنان حيران كه پشتش سوى اوست بل چنين حيران و غرق و مست دوست
آن يكى را روى او شد سوى دوست و آن يكى را روى او خود روى دوست
روى هر يك مىنگر مىدار پاس بو كه گردى تو ز خدمت رو شناس
چون بسى ابليس آدم روى هست پس به هر دستى نشايد داد دست
ز انكه صياد آورد بانگ صفير تا فريبد مرغ را آن مرغ گير
بشنود آن مرغ بانگ جنس خويش از هوا آيد بيابد دام و نيش
حرف درويشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سليمى ز ان فسون
كار مردان روشنى و گرمى است كار دونان حيله و بىشرمى است
شير پشمين از براى كد كنند بو مسيلم را لقب احمد كنند
بو مسيلم را لقب كذاب ماند مر محمد را اولو الالباب ماند
آن شراب حق ختامش مشك ناب باده را ختمش بود گند و عذاب
داستان آن پادشاه جهود كه نصرانيان را مىكشت از بهر تعصب
بود شاهى در جهودان ظلم ساز دشمن عيسى و نصرانى گداز
عهد عيسى بود و نوبت آن او جان موسى او و موسى جان او
شاه احول كرد در راه خدا آن دو دمساز خدايى را جدا
گفت استاد احولى را كاندر آ رو برون آر از وثاق آن شيشه را
گفت احول ز ان دو شيشه من كدام پيش تو آرم بكن شرح تمام
گفت استاد آن دو شيشه نيست رو احولى بگذار و افزون بين مشو
گفت اى استا مرا طعنه مزن گفت استا ز ان دو يك را در شكن
شيشه يك بود و به چشمش دو نمود چون شكست او شيشه را ديگر نبود
چون يكى بشكست هر دو شد ز چشم مردم احول گردد از ميلان و خشم
خشم و شهوت مرد را احول كند ز استقامت روح را مبدل كند
چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل به سوى ديده شد
چون دهد قاضى به دل رشوت قرار كى شناسد ظالم از مظلوم زار
شاه از حقد جهودانه چنان گشت احول كالامان يا رب امان
صد هزاران مومن مظلوم كشت كه پناهم دين موسى را و پشت
آموختن وزير مكر پادشاه را
او وزيرى داشت گبر و عشوهده كاو بر آب از مكر بر بستى گره
گفت ترسايان پناه جان كنند دين خود را از ملك پنهان كنند
كم كش ايشان را كه كشتن سود نيست دين ندارد بوى، مشك و عود نيست
سر پنهان است اندر صد غلاف ظاهرش با تست و باطن بر خلاف
شاه گفتش پس بگو تدبير چيست چارهى آن مكر و ان تزوير چيست
تا نماند در جهان نصرانيى نى هويدا دين و نى پنهانيى
گفت اى شه گوش و دستم را ببر بينىام بشكاف و لب در حكم مر
بعد از آن در زير دار آور مرا تا بخواهد يك شفاعتگر مرا
بر منادى گاه كن اين كار تو بر سر راهى كه باشد چار سو
آن گهم از خود بران تا شهر دور تا در اندازم در ايشان شر و شور
تلبيس وزير با نصارا
پس بگويم من به سر نصرانىام اى خداى راز دان مىدانىام
شاه واقف گشت از ايمان من وز تعصب كرد قصد جان من
خواستم تا دين ز شه پنهان كنم آن كه دين اوست ظاهر آن كنم
شاه بويى برد از اسرار من متهم شد پيش شه گفتار من
گفت گفت تو چو در نان سوزن است از دل من تا دل تو روزن است
من از آن روزن بديدم حال تو حال تو ديدم ننوشم قال تو
گر نبودى جان عيسى چارهام او جهودانه بكردى پارهام
بهر عيسى جان سپارم سر دهم صد هزاران منتش بر خود نهم
جان دريغم نيست از عيسى و ليك واقفم بر علم دينش نيك نيك
حيف مىآمد مرا كان دين پاك در ميان جاهلان گردد هلاك
شكر ايزد را و عيسى را كه ما گشتهايم آن كيش حق را رهنما
از جهود و از جهودى رستهام تا به زنارى ميان را بستهام
دور دور عيسى است اى مردمان بشنويد اسرار كيش او به جان
كرد با وى شاه آن كارى كه گفت خلق حيران مانده ز ان مكر نهفت
راند او را جانب نصرانيان كرد در دعوت شروع او بعد از آن
قبول كردن نصارا مكر وزير را
صد هزاران مرد ترسا سوى او اندك اندك جمع شد در كوى او
او بيان مىكرد با ايشان به راز سر انگليون و زنار و نماز
او به ظاهر واعظ احكام بود ليك در باطن صفير و دام بود
بهر اين بعضى صحابه از رسول ملتمس بودند مكر نفس غول
كاو چه آميزد ز اغراض نهان در عبادتها و در اخلاص جان
فضل طاعت را نجستندى از او عيب ظاهر را بجستندى كه كو
مو به مو و ذره ذره مكر نفس مىشناسيدند چون گل از كرفس
موشكافان صحابه هم در آن وعظ ايشان خيره گشتندى به جان
متابعت نصارا وزير را
دل بدو دادند ترسايان تمام خود چه باشد قوت تقليد عام
در درون سينه مهرش كاشتند نايب عيساش مىپنداشتند
او به سر دجال يك چشم لعين اى خدا فريادرس نعم المعين
صد هزاران دام و دانه ست اى خدا ما چو مرغان حريص بىنوا
دمبهدم ما بستهى دام نويم هر يكى گر باز و سيمرغى شويم
مىرهانى هر دمى ما را و باز سوى دامى مىرويم اى بىنياز
ما در اين انبار گندم مىكنيم گندم جمع آمده گم مىكنيم
مىنينديشيم آخر ما به هوش كين خلل در گندم است از مكر موش
موش تا انبار ما حفره زده ست وز فنش انبار ما ويران شده ست
اول اى جان دفع شر موش كن وانگهان در جمع گندم جوش كن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور لا صلاة تم الا بالحضور
گر نه موشى دزد در انبار ماست گندم اعمال چل ساله كجاست
ريزه ريزه صدق هر روزه چرا جمع مىنايد در اين انبار ما
بس ستارهى آتش از آهن جهيد و ان دل سوزيده پذرفت و كشيد
ليك در ظلمت يكى دزدى نهان مىنهد انگشت بر استارگان
مىكشد استارگان را يك به يك تا كه نفروزد چراغى از فلك
گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مايى نباشد هيچ غم
هر شبى از دام تن ارواح را مىرهانى مىكنى الواح را
مىرهند ارواح هر شب زين قفس فارغان، نه حاكم و محكوم كس
شب ز زندان بىخبر زندانيان شب ز دولت بىخبر سلطانيان
نه غم و انديشهى سود و زيان نه خيال اين فلان و آن فلان
حال عارف اين بود بىخواب هم گفت ايزد هُمْ رُقُودٌ زين مرم
خفته از احوال دنيا روز و شب چون قلم در پنجهى تقليب رب
آن كه او پنجه نبيند در رقم فعل پندارد به جنبش از قلم
شمهاى زين حال عارف وانمود خلق را هم خواب حسى در ربود
رفته در صحراى بىچون جانشان روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفيرى باز دام اندر كشى جمله را در داد و در داور كشى
فالِقُ الْإِصْباحِ اسرافيلوار جمله را در صورت آرد ز ان ديار
روحهاى منبسط را تن كند هر تنى را باز آبستن كند
اسب جانها را كند عارى ز زين سر النوم اخ الموت است اين
ليك بهر آن كه روز آيند باز بر نهد بر پايشان بند دراز
تا كه روزش واكشد ز ان مرغزار وز چراگاه آردش در زير بار
كاش چون اصحاب كهف اين روح را حفظ كردى يا چو كشتى نوح را
تا از اين طوفان بيدارى و هوش وارهيدى اين ضمير چشم و گوش
اى بسى اصحاب كهف اندر جهان پهلوى تو پيش تو هست اين زمان
غار با او يار با او در سرود مهر بر چشم است و بر گوشت چه سود
قصهى ديدن خليفه ليلى را
گفت ليلى را خليفه كان توى كز تو مجنون شد پريشان و غوى
از دگر خوبان تو افزون نيستى گفت خامش چون تو مجنون نيستى
هر كه بيدار است او در خوابتر هست بيداريش از خوابش بتر
چون به حق بيدار نبود جان ما هست بيدارى چو در بندان ما
جان همه روز از لگدكوب خيال وز زيان و سود وز خوف زوال
نى صفا مىماندش نى لطف و فر نى به سوى آسمان راه سفر
خفته آن باشد كه او از هر خيال دارد اوميد و كند با او مقال
ديو را چون حور بيند او به خواب پس ز شهوت ريزد او با ديو آب
چون كه تخم نسل را در شوره ريخت او به خويش آمد خيال از وى گريخت
ضعف سر بيند از آن و تن پليد آه از آن نقش پديد ناپديد
مرغ بر بالا و زير آن سايهاش مىدود بر خاك پران مرغوش
ابلهى صياد آن سايه شود مىدود چندان كه بىمايه شود
بىخبر كان عكس آن مرغ هواست بىخبر كه اصل آن سايه كجاست
تير اندازد به سوى سايه او تركشش خالى شود از جستجو
تركش عمرش تهى شد عمر رفت از دويدن در شكار سايه تفت
سايهى يزدان چو باشد دايهاش وارهاند از خيال و سايهاش
سايهى يزدان بود بندهى خدا مرده او زين عالم و زندهى خدا
دامن او گير زودتر بىگمان تا رهى در دامن آخر زمان
كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ نقش اولياست كاو دليل نور خورشيد خداست
اندر اين وادى مرو بىاين دليل لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ گو چون خليل
رو ز سايه آفتابى را بياب دامن شه شمس تبريزى بتاب
ره ندانى جانب اين سور و عرس از ضياء الحق حسام الدين بپرس
ور حسد گيرد ترا در ره گلو در حسد ابليس را باشد غلو
كاو ز آدم ننگ دارد از حسد با سعادت جنگ دارد از حسد
اى خنك آن كش حسد همراه نيست عقبهاى زين صعبتر در راه نيست
اين جسد خانهى حسد آمد بدان از حسد آلوده باشد خاندان
گر جسد خانهى حسد باشد و ليك آن جسد را پاك كرد اللَّه نيك
طَهِّرا بَيْتِيَ بيان پاكى است گنج نور است ار طلسمش خاكى است
چون كنى بر بىجسد مكر و حسد ز آن حسد دل را سياهيها رسد
خاك شو مردان حق را زير پا خاك بر سر كن حسد را همچو ما
بيان حسد وزير
آن وزيرك از حسد بودش نژاد تا به باطل گوش و بينى باد داد
بر اميد آن كه از نيش حسد زهر او در جان مسكينان رسد
هر كسى كاو از حسد بينى كند خويشتن بىگوش و بىبينى كند
بينى آن باشد كه او بويى برد بوى او را جانب كويى برد
هر كه بويش نيست بىبينى بود بوى آن بوى است كان دينى بود
چون كه بويى برد و شكر آن نكرد كفر نعمت آمد و بينيش خورد
شكر كن مر شاكران را بنده باش پيش ايشان مرده شو پاينده باش
چون وزير از ره زنى مايه مساز خلق را تو بر مياور از نماز
ناصح دين گشته آن كافر وزير كرده او از مكر در لوزينه سير
فهم كردن حاذقان نصارا مكر وزير را
هر كه صاحب ذوق بود از گفت او لذتى مىديد و تلخى جفت او
نكتهها مىگفت او آميخته در جلاب قند زهرى ريخته
ظاهرش مىگفت در ره چيست شو وز اثر مىگفت جان را سست شو
ظاهر نقره گر اسپيد است و نو دست و جامه مى سيه گردد ازو
آتش ار چه سرخ روى است از شرر تو ز فعل او سيه كارى نگر
برق اگر نورى نمايد در نظر ليك هست از خاصيت دزد بصر
هر كه جز آگاه و صاحب ذوق بود گفت او در گردن او طوق بود
مدت شش سال در هجران شاه شد وزير اتباع عيسى را پناه
دين و دل را كل بدو بسپرد خلق پيش امر و حكم او مىمرد خلق
پيغام شاه پنهان با وزير
در ميان شاه و او پيغامها شاه را پنهان بدو آرامها
پيش او بنوشت شه كاى مقبلم وقت آمد زود فارغ كن دلم
گفت اينك اندر آن كارم شها كافكنم در دين عيسى فتنهها
بيان دوازده سبط از نصارا
قوم عيسى را بد اندر دار و گير حاكمانشان ده امير و دو امير
هر فريقى مر اميرى را تبع بنده گشته مير خود را از طمع
اين ده و اين دو امير و قومشان گشته بند آن وزير بدنشان
اعتماد جمله بر گفتار او اقتداى جمله بر رفتار او
پيش او در وقت و ساعت هر امير جان بدادى گر بدو گفتى بمير
تخليط وزير در احكام انجيل
ساخت طومارى به نام هر يكى نقش هر طومار ديگر مسلكى
حكمهاى هر يكى نوعى دگر اين خلاف آن ز پايان تا به سر
در يكى راه رياضت را و جوع ركن توبه كرده و شرط رجوع
در يكى گفته رياضت سود نيست اندر اين ره مخلصى جز جود نيست
در يكى گفته كه جوع و جود تو شرك باشد از تو با معبود تو
جز توكل جز كه تسليم تمام در غم و راحت همه مكر است و دام
در يكى گفته كه واجب خدمت است ور نه انديشهى توكل تهمت است
در يكى گفته كه امر و نهيهاست بهر كردن نيست شرح عجز ماست
تا كه عجز خود ببينيم اندر آن قدرت حق را بدانيم آن زمان
در يكى گفته كه عجز خود مبين كفر نعمت كردن است آن عجز هين
قدرت خود بين كه اين قدرت از اوست قدرت تو نعمت او دان كه هوست
در يكى گفته كز اين دو بر گذر بت بود هر چه بگنجد در نظر
در يكى گفته مكش اين شمع را كين نظر چون شمع آمد جمع را
از نظر چون بگذرى و از خيال كشته باشى نيم شب شمع وصال
در يكى گفته بكش باكى مدار تا عوض بينى نظر را صد هزار
كه ز كشتن شمع جان افزون شود ليلىات از صبر تو مجنون شود
ترك دنيا هر كه كرد از زهد خويش بيش آيد پيش او دنيا و پيش
در يكى گفته كه آن چهت داد حق بر تو شيرين كرد در ايجاد حق
بر تو آسان كرد و خوش آن را بگير خويشتن را در ميفگن در زحير
در يكى گفته كه بگذار آن خود كان قبول طبع تو ردست و بد
راههاى مختلف آسان شده ست هر يكى را ملتى چون جان شده ست
گر ميسر كردن حق ره بدى هر جهود و گبر از او آگه بدى
در يكى گفته ميسر آن بود كه حيات دل غذاى جان بود
هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت بر نيارد همچو شوره ريع و كشت
جز پشيمانى نباشد ريع او جز خسارت پيش نارد بيع او
آن ميسر نبود اندر عاقبت نام او باشد معسر عاقبت
تو معسر از ميسر باز دان عاقبت بنگر جمال اين و آن
در يكى گفته كه استادى طلب عاقبت بينى نيابى در حسب
عاقبت ديدند هر گون ملتى لاجرم گشتند اسير زلتى
عاقبت ديدن نباشد دستباف ور نه كى بودى ز دينها اختلاف
در يكى گفته كه استا هم تويى ز انكه استا را شناسا هم تويى مرد باش و سخرهى مردان مشو رو سر خود گير و سر گردان مشو
در يكى گفته كه اين جمله يكى است هر كه او دو بيند احول مردكى است
در يكى گفته كه صد يك چون بود اين كى انديشد مگر مجنون بود
هر يكى قولى است ضد همدگر چون يكى باشد يكى زهر و شكر
تا ز زهر و از شكر در نگذرى كى تو از گلزار وحدت بر برى
اين نمط وين نوع ده طومار و دو بر نوشت آن دين عيسى را عدو
بيان آن كه اين اختلافات در صورت روش است نه در حقيقت راه
او ز يك رنگى عيسى بو نداشت وز مزاج خم عيسى خو نداشت
جامهى صد رنگ از آن خم صفا ساده و يك رنگ گشتى چون صبا
نيست يك رنگى كز او خيزد ملال بل مثال ماهى و آب زلال
گر چه در خشكى هزاران رنگهاست ماهيان را با يبوست جنگهاست
كيست ماهى چيست دريا در مثل تا بدان ماند ملك عز و جل
صد هزاران بحر و ماهى در وجود سجده آرد پيش آن اكرام و جود
چند باران عطا باران شده تا بدان آن بحر در افشان شده
چند خورشيد كرم افروخته تا كه ابر و بحر جود آموخته
پرتو دانش زده بر آب و طين تا شده دانه پذيرندهى زمين
خاك امين و هر چه در وى كاشتى بىخيانت جنس آن برداشتى
اين امانت ز آن امانت يافته ست كافتاب عدل بر وى تافته ست
تا نشان حق نيارد نو بهار خاك سرها را نكرده آشكار
آن جوادى كه جمادى را بداد اين خبرها وين امانت وين سداد
مر جمادى را كند فضلش خبير عاقلان را كرده قهر او ضرير
جان و دل را طاقت آن جوش نيست با كه گويم در جهان يك گوش نيست
هر كجا گوشى بد از وى چشم گشت هر كجا سنگى بد از وى يشم گشت
كيميا ساز است چه بود كيميا معجزه بخش است چه بود سيميا
اين ثنا گفتن ز من ترك ثناست كين دليل هستى و هستى خطاست
پيش هست او ببايد نيست بود چيست هستى پيش او كور و كبود
گر نبودى كور از او بگداختى گرمى خورشيد را بشناختى
ور نبودى او كبود از تعزيت كى فسردى همچو يخ اين ناحيت
بيان خسارت وزير در اين مكر
همچو شه نادان و غافل بد وزير پنجه مىزد با قديم ناگزير
با چنان قادر خدايى كز عدم صد چو عالم هست گرداند به دم
صد چو عالم در نظر پيدا كند چون كه چشمت را به خود بينا كند
گر جهان پيشت بزرگ و بىبنى است پيش قدرت ذره اى مىدان كه نيست
اين جهان خود حبس جانهاى شماست هين رويد آن سو كه صحراى شماست
اين جهان محدود و آن خود بىحد است نقش و صورت پيش آن معنى سد است
صد هزاران نيزهى فرعون را در شكست از موسيى با يك عصا
صد هزاران طب جالينوس بود پيش عيسى و دمش افسوس بود
صد هزاران دفتر اشعار بود پيش حرف اميى آن عار بود
با چنين غالب خداوندى كسى چون نميرد گر نباشد او خسى
بس دل چون كوه را انگيخت او مرغ زيرك با دو پا آويخت او
فهم و خاطر تيز كردن نيست راه جز شكسته مىنگيرد فضل شاه
اى بسا گنج آگنان كنج كاو كان خيال انديش را شد ريش گاو
گاو كه بود تا تو ريش او شوى خاك چه بود تا حشيش او شوى
چون زنى از كار بد شد روى زرد مسخ كرد او را خدا و زهره كرد
عورتى را زهره كردن مسخ بود خاك و گل گشتن نه مسخ است اى عنود
روح مىبردت سوى چرخ برين سوى آب و گل شدى در اسفلين
خويشتن را مسخ كردى زين سفول ز آن وجودى كه بد آن رشك عقول
پس ببين كين مسخ كردن چون بود پيش آن مسخ اين به غايت دون بود
اسب همت سوى اختر تاختى آدم مسجود را نشناختى
آخر آدم زادهاى اى ناخلف چند پندارى تو پستى را شرف
چند گويى من بگيرم عالمى اين جهان را پر كنم از خود همى
گر جهان پر برف گردد سربهسر تاب خور بگدازدش با يك نظر
وزر او و صد وزير و صد هزار نيست گرداند خدا از يك شرار
عين آن تخييل را حكمت كند عين آن زهر آب را شربت كند
آن گمان انگيز را سازد يقين مهرها روياند از اسباب كين
پرورد در آتش ابراهيم را ايمنى روح سازد بيم را
از سبب سوزيش من سودايىام در خيالاتش چو سوفسطايىام
مكر ديگر انگيختن وزير در اضلال قوم
مكر ديگر آن وزير از خود ببست وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مريدان در فكند از شوق سوز بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق ديوانه شدند از شوق او از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زارى همىكردند و او از رياضت گشته در خلوت دو تو
گفته ايشان نيست ما را بىتو نور بىعصا كش چون بود احوال كور
از سر اكرام و از بهر خدا بيش از اين ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانيم و ما را دايه تو بر سر ما گستران آن سايه تو
گفت جانم از محبان دور نيست ليك بيرون آمدن دستور نيست
آن اميران در شفاعت آمدند و آن مريدان در شناعت آمدند
كاين چه بد بختى است ما را اى كريم از دل و دين مانده ما بىتو يتيم
تو بهانه مىكنى و ما ز درد مىزنيم از سوز دل دمهاى سرد
ما به گفتار خوشت خو كردهايم ما ز شير حكمت تو خوردهايم
اللَّه الله اين جفا با ما مكن خير كن امروز را فردا مكن
مىدهد دل مر ترا كاين بىدلان بىتو گردند آخر از بىحاصلان
جمله در خشكى چو ماهى مىتپند آب را بگشا ز جو بر دار بند
اى كه چون تو در زمانه نيست كس اللَّه اللَّه خلق را فرياد رس
دفع گفتن وزير مريدان را
گفت هان اى سخرگان گفتوگو وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون كنيد بند حس از چشم خود بيرون كنيد
پنبهى آن گوش سر گوش سر است تا نگردد اين كر آن باطن كر است
بىحس و بىگوش و بىفكرت شويد تا خطاب ارْجِعِي را بشنويد
تا به گفتوگوى بيدارى درى تو ز گفت خواب بويى كى برى
سير بيرونى است قول و فعل ما سير باطن هست بالاى سما
حس خشكى ديد كز خشكى بزاد عيسى جان پاى بر دريا نهاد
سير جسم خشك بر خشكى فتاد سير جان پا در دل دريا نهاد
چون كه عمر اندر ره خشكى گذشت گاه كوه و گاه صحرا گاه دشت
آب حيوان از كجا خواهى تو يافت موج دريا را كجا خواهى شكافت
موج خاكى وهم و فهم و فكر ماست موج آبى محو و سكر است و فناست
تا در اين سكرى از آن سكرى تو دور تا از اين مستى از آن جامى تو دور
گفتوگوى ظاهر آمد چون غبار مدتى خاموش خو كن هوش دار
مكرر كردن مريدان كه خلوت را بشكن
جمله گفتند اى حكيم رخنه جو اين فريب و اين جفا با ما مگو
چار پا را قدر طاقت بار نه بر ضعيفان قدر قوت كار نه
دانهى هر مرغ اندازهى وى است طعمهى هر مرغ انجيرى كى است
طفل را گر نان دهى بر جاى شير طفل مسكين را از آن نان مرده گير
چون كه دندانها بر آرد بعد از آن هم بخود گردد دلش جوياى نان
مرغ پر نارسته چون پران شود لقمهى هر گربهى دران شود
چون بر آرد پر بپرد او به خود بىتكلف بىصفير نيك و بد
ديو را نطق تو خامش مىكند گوش ما را گفت تو هش مىكند
گوش ما هوش است چون گويا تويى خشك ما بحر است چون دريا تويى
با تو ما را خاك بهتر از فلك اى سماك از تو منور تا سمك
بىتو ما را بر فلك تاريكى است با تو اى ماه اين فلك بارى كى است
صورت رفعت بود افلاك را معنى رفعت روان پاك را
صورت رفعت براى جسمهاست جسمها در پيش معنى اسمهاست
جواب گفتن وزير كه خلوت را نمىشكنم
گفت حجتهاى خود كوته كنيد پند را در جان و در دل ره كنيد
گر امينم متهم نبود امين گر بگويم آسمان را من زمين
گر كمالم با كمال انكار چيست ور نيم اين زحمت و آزار چيست
من نخواهم شد از اين خلوت برون ز آن كه مشغولم به احوال درون
اعتراض مريدان در خلوت وزير
جمله گفتند اى وزير انكار نيست گفت ما چون گفتن اغيار نيست
اشك ديدهست از فراق تو دوان آه آه است از ميان جان روان
طفل با دايه نه استيزد و ليك گريد او گر چه نه بد داند نه نيك ما چون چنگيم و تو زخمه مىزنى زارى از ما نى تو زارى مىكنى
ما چو ناييم و نوا در ما ز تست ما چو كوهيم و صدا در ما ز تست
ما چو شطرنجيم اندر برد و مات برد و مات ما ز تست اى خوش صفات
ما كه باشيم اى تو ما را جان جان تا كه ما باشيم با تو در ميان
ما عدمهاييم و هستيهاى ما تو وجود مطلقى فانى نما
ما همه شيران ولى شير علم حملهشان از باد باشد دمبهدم
حمله شان پيدا و ناپيداست باد آن كه ناپيداست هرگز كم مباد
باد ما و بود ما از داد تست هستى ما جمله از ايجاد تست
لذت هستى نمودى نيست را عاشق خود كرده بودى نيست را
لذت انعام خود را وامگير نقل و باده و جام خود را وامگير
ور بگيرى كيت جستجو كند نقش با نقاش چون نيرو كند
منگر اندر ما، مكن در ما نظر اندر اكرام و سخاى خود نگر
ما نبوديم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفتهى ما مىشنود
نقش باشد پيش نقاش و قلم عاجز و بسته چو كودك در شكم
پيش قدرت خلق جمله بارگه عاجزان چون پيش سوزن كارگه
گاه نقشش ديو و گه آدم كند گاه نقشش شادى و گه غم كند
دست نه تا دست جنباند به دفع نطق نه تا دم زند در ضر و نفع
تو ز قرآن باز خوان تفسير بيت گفت ايزد ما رَمَيْتَ إِذْ رميت
گر بپرانيم تير آن نه ز ماست ما كمان و تير اندازش خداست
اين نه جبر اين معنى جبارى است ذكر جبارى براى زارى است
زارى ما شد دليل اضطرار خجلت ما شد دليل اختيار
گر نبودى اختيار اين شرم چيست وين دريغ و خجلت و آزرم چيست
زجر استادان و شاگردان چراست خاطر از تدبيرها گردان چراست
ور تو گويى غافل است از جبر او ماه حق پنهان كند در ابر رو
هست اين را خوش جواب ار بشنوى بگذرى از كفر و در دين بگروى
حسرت و زارى گه بيمارى است وقت بيمارى همه بيدارى است
آن زمان كه مىشوى بيمار تو مىكنى از جرم استغفار تو
مىنمايد بر تو زشتى گنه مىكنى نيت كه باز آيم به ره
عهد و پيمان مىكنى كه بعد از اين جز كه طاعت نبودم كار گزين
پس يقين گشت اين كه بيمارى ترا مىببخشد هوش و بيدارى ترا
پس بدان اين اصل را اى اصل جو هر كه را درد است او برده ست بو
هر كه او بيدارتر پر دردتر هر كه او آگاهتر رخ زردتر
گر ز جبرش آگهى زاريت كو بينش زنجير جباريت كو
بسته در زنجير چون شادى كند كى اسير حبس آزادى كند
ور تو مىبينى كه پايت بستهاند بر تو سرهنگان شه بنشستهاند
پس تو سرهنگى مكن با عاجزان ز آن كه نبود طبع و خوى عاجز آن
چون تو جبر او نمىبينى مگو ور همىبينى نشان ديد كو
در هر آن كارى كه ميل استت بدان قدرت خود را همىبينى عيان
و اندر آن كارى كه ميلت نيست و خواست خويش را جبرى كنى كاين از خداست
انبيا در كار دنيا جبرىاند كافران در كار عقبى جبرىاند
انبيا را كار عقبى اختيار جاهلان را كار دنيا اختيار
ز آن كه هر مرغى به سوى جنس خويش مىپرد او در پس و جان پيش پيش
كافران چون جنس سجين آمدند سجن دنيا را خوش آيين آمدند
انبيا چون جنس عليين بدند سوى عليين جان و دل شدند
اين سخن پايان ندارد ليك ما باز گوييم آن تمامى قصه را
نوميد كردن وزير مريدان را از رفض خلوت
آن وزير از اندرون آواز داد كاى مريدان از من اين معلوم باد
كه مرا عيسى چنين پيغام كرد كز همه ياران و خويشان باش فرد
روى در ديوار كن تنها نشين وز وجود خويش هم خلوت گزين
بعد از اين دستورى گفتار نيست بعد از اين با گفت و گويم كار نيست
الوداع اى دوستان من مردهام رخت بر چارم فلك بر بردهام
تا به زير چرخ نارى چون حطب من نسوزم در عنا و در عطب
پهلوى عيسى نشينم بعد از اين بر فراز آسمان چارمين
ولى عهد ساختن وزير هر يك امير را جدا جدا
و آن گهانى آن اميران را بخواند يك به يك تنها به هر يك حرف راند
گفت هر يك را به دين عيسوى نايب حق و خليفهى من توى
و آن اميران دگر اتباع تو كرد عيسى جمله را اشياع تو
هر اميرى كو كشيد گردن بگير يا بكش يا خود همىدارش اسير
ليك تا من زندهام اين وامگو تا نميرم اين رياست را مجو
تا نميرم من تو اين پيدا مكن دعوى شاهى و استيلا مكن
اينك اين طومار و احكام مسيح يك به يك بر خوان تو بر امت فصيح
هر اميرى را چنين گفت او جدا نيست نايب جز تو در دين خدا
هر يكى را كرد او يك يك عزيز هر چه آن را گفت اين را گفت نيز
هر يكى را او يكى طومار داد هر يكى ضد دگر بود المراد
جملگى طومارها بد مختلف چون حروف آن جمله از يا تا الف
حكم اين طومار ضد حكم آن پيش از اين كرديم اين ضد را بيان
كشتن وزير خويشتن را در خلوت
بعد از آن چل روز ديگر در ببست خويش كشت و از وجود خود برست
چون كه خلق از مرگ او آگاه شد بر سر گورش قيامتگاه شد
خلق چندان جمع شد بر گور او موكنان جامه دران در شور او
كان عدد را هم خدا داند شمرد از عرب وز ترك و از رومى و كرد
خاك او كردند بر سرهاى خويش درد او ديدند درمان جاى خويش
آن خلايق بر سر گورش مهى كرده خون را از دو چشم خود رهى
طلب كردن امت عيسى عليه السلام از امرا كه ولى عهد از شما كدام است
بعد ماهى خلق گفتند اى مهان از اميران كيست بر جايش نشان
تا به جاى او شناسيمش امام دست و دامن را بدست او دهيم
چون كه شد خورشيد و ما را كرد داغ چاره نبود بر مقامش از چراغ
چون كه شد از پيش ديده وصل يار نايبى بايد از او مان يادگار
چون كه گل بگذشت و گلشن شد خراب بوى گل را از كه يابيم از گلاب
چون خدا اندر نيايد در عيان نايب حقاند اين پيغمبران
نه غلط گفتم كه نايب با منوب گر دو پندارى قبيح آيد نه خوب
نه دو باشد تا تويى صورت پرست پيش او يك گشت كز صورت برست
چون به صورت بنگرى چشم تو دست تو به نورش درنگر كز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق كرد چون كه در نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آيد در مكان هر يكى باشد به صورت غير آن
فرق نتوان كرد نور هر يكى چون به نورش روى آرى بىشكى
گر تو صد سيب و صد آبى بشمرى صد نماند يك شود چون بفشرى
در معانى قسمت و اعداد نيست در معانى تجزيه و افراد نيست
اتحاد يار با ياران خوش است پاى معنى گير صورت سركش است
صورت سركش گدازان كن به رنج تا ببينى زير او وحدت چو گنج
ور تو نگذارى عنايتهاى او خود گدازد اى دلم مولاى او
او نمايد هم به دلها خويش را او بدوزد خرقهى درويش را
منبسط بوديم و يك جوهر همه بىسر و بىپا بديم آن سر همه
يك گهر بوديم همچون آفتاب بىگره بوديم و صافى همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سايههاى كنگره
كنگره ويران كنيد از منجنيق تا رود فرق از ميان اين فريق
شرح اين را گفتمى من از مرى ليك ترسم تا نلغزد خاطرى
نكتهها چون تيغ پولاد است تيز گر ندارى تو سپر واپس گريز
پيش اين الماس بىاسپر ميا كز بريدن تيغ را نبود حيا
زين سبب من تيغ كردم در غلاف تا كه كج خوانى نخواند بر خلاف
آمديم اندر تمامى داستان وز وفادارى جمع راستان
كز پس اين پيشوا برخاستند بر مقامش نايبى مىخواستند
منازعت امرا در وليعهدى
يك اميرى ز آن اميران پيش رفت پيش آن قوم وفا انديش رفت
گفت اينك نايب آن مرد من نايب عيسى منم اندر زمن
اينك اين طومار برهان من است كاين نيابت بعد از او آن من است
آن امير ديگر آمد از كمين دعوى او در خلافت بد همين
از بغل او نيز طومارى نمود تا بر آمد هر دو را خشم جهود
آن اميران دگر يك يك قطار بر كشيده تيغهاى آب دار
هر يكى را تيغ و طومارى به دست درهمافتادند چون پيلان مست
صد هزاران مرد ترسا كشته شد تا ز سرهاى بريده پشته شد
خون روان شد همچو سيل از چپ و راست كوه كوه اندر هوا زين گرد خاست
تخمهاى فتنهها كاو كشته بود آفت سرهاى ايشان گشته بود
جوزها بشكست و آن كان مغز داشت بعد كشتن روح پاك نغز داشت
كشتن و مردن كه بر نقش تن است چون انار و سيب را بشكستن است
آن چه شيرين است او شد ناردانگ و آن كه پوسيده ست نبود غير بانگ
آن چه با معنى است خود پيدا شود و آن چه پوسيده ست او رسوا شود
رو به معنى كوش اى صورت پرست ز آن كه معنى بر تن صورت پر است
همنشين اهل معنى باش تا هم عطا يابى و هم باشى فتا
جان بىمعنى در اين تن بىخلاف هست همچون تيغ چوبين در غلاف
تا غلاف اندر بود با قيمت است چون برون شد سوختن را آلت است
تيغ چوبين را مبر در كارزار بنگر اول تا نگردد كار زار
گر بود چوبين برو ديگر طلب ور بود الماس پيش آ با طرب
تيغ در زرادخانهى اولياست ديدن ايشان شما را كيمياست
جمله دانايان همين گفته همين هست دانا رَحْمَةً للعالمين
گر انارى مىخرى خندان بخر تا دهد خنده ز دانهى او خبر
اى مبارك خندهاش كاو از دهان مىنمايد دل چو در از درج جان
نامبارك خندهى آن لاله بود كز دهان او سياهى دل نمود
نار خندان باغ را خندان كند صحبت مردانت از مردان كند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوى چون به صاحب دل رسى گوهر شوى
مهر پاكان در ميان جان نشان دل مده الا به مهر دل خوشان
كوى نوميدى مرو اميدهاست سوى تاريكى مرو خورشيدهاست
دل ترا در كوى اهل دل كشد تن ترا در حبس آب و گل كشد
هين غذاى دل بده از هم دلى رو بجو اقبال را از مقبلى
تعظيم نعت مصطفى عليه السلام كه مذكور بود در انجيل
بود در انجيل نام مصطفى آن سر پيغمبران بحر صفا
بود ذكر حليهها و شكل او بود ذكر غزو و صوم و اكل او
طايفهى نصرانيان بهر ثواب چون رسيدندى بدان نام و خطاب
بوسه دادندى بر آن نام شريف رو نهادندى بر آن وصف لطيف
اندر اين فتنه كه گفتيم آن گروه ايمن از فتنه بدند و از شكوه
ايمن از شر اميران و وزير در پناه نام احمد مستجير
نسل ايشان نيز هم بسيار شد نور احمد ناصر آمد يار شد
و آن گروه ديگر از نصرانيان نام احمد داشتندى مستهان
مستهان و خوار گشتند از فتن از وزير شوم راى شوم فن
هم مخبط دينشان و حكمشان از پى طومارهاى كژ بيان
نام احمد اين چنين يارى كند تا كه نورش چون نگهدارى كند
نام احمد چون حصارى شد حصين تا چه باشد ذات آن روح الامين
حكايت پادشاه جهود ديگر كه در هلاك دين عيسى سعى نمود
بعد از اين خونريز درمانناپذير كاندر افتاد از بلاى آن وزير
يك شه ديگر ز نسل آن جهود در هلاك قوم عيسى رو نمود
گر خبر خواهى از اين ديگر خروج سوره بر خوان و السما ذات البروج
سنت بد كز شه اول بزاد اين شه ديگر قدم بر وى نهاد
هر كه او بنهاد ناخوش سنتى سوى او نفرين رود هر ساعتى
نيكوان رفتند و سنتها بماند وز لئيمان ظلم و لعنتها بماند
تا قيامت هر كه جنس آن بدان در وجود آيد بود رويش بدان
رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور در خلايق مىرود تا نفخ صور
نيكوان را هست ميراث از خوشآب آن چه ميراث است أَوْرَثْنَا الكتاب
شد نياز طالبان ار بنگرى شعلهها از گوهر پيغمبرى
شعلهها با گوهران گردان بود شعله آن جانب رود هم كان بود
نور روزن گرد خانه مىدود ز آنكه خور برجى به برجى مىرود
هر كه را با اخترى پيوستگى است مر و را با اختر خود هم تگى است
طالعش گر زهره باشد در طرب ميل كلى دارد و عشق و طلب
ور بود مريخى خونريز خو جنگ و بهتان و خصومت جويد او
اخترانند از وراى اختران كه احتراق و نحس نبود اندر آن
سايران در آسمانهاى دگر غير اين هفت آسمان معتبر
راسخان در تاب انوار خدا نى بهم پيوسته نى از هم جدا
هر كه باشد طالع او ز آن نجوم نفس او كفار سوزد در رجوم
خشم مريخى نباشد خشم او منقلب رو غالب و مغلوب خو
نور غالب ايمن از نقص و غسق در ميان اصبعين نور حق
حق فشاند آن نور را بر جانها مقبلان برداشته دامانها
و آن نثار نور را وايافته روى از غير خدا بر تافته
هر كه را دامان عشقى نابده ز آن نثار نور بىبهره شده
جزوها را رويها سوى كل است بلبلان را عشق با روى گل است
گاو را رنگ از برون و مرد را از درون جو رنگ سرخ و زرد را
رنگهاى نيك از خم صفاست رنگ زشتان از سياهآبهى جفاست
صِبْغَةَ اللَّهِ نام آن رنگ لطيف لَعْنَةُ اللَّهِ بوى اين رنگ كثيف
آن چه از دريا به دريا مىرود از همانجا كامد آن جا مىرود
از سر كه سيلهاى تيز رو وز تن ما جان عشق آميز رو
آتش كردن پادشاه جهود و بت نهادن پهلوى آتش كه هر كه اين بت را سجود كند از آتش برست
آن جهود سگ ببين چه راى كرد پهلوى آتش بتى بر پاى كرد
كان كه اين بت را سجود آرد برست ور نيارد در دل آتش نشست
چون سزاى اين بت نفس او نداد از بت نفسش بتى ديگر بزاد
مادر بتها بت نفس شماست ز آن كه آن بت مار و اين بت اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و بت شرار آن شرار از آب مىگيرد قرار
سنگ و آهن ز آب كى ساكنشود آدمى با اين دو كى ايمن شود
بت سياهآبهست در كوزه نهان نفس مر آب سيه را چشمه دان
آن بت منحوت چون سيل سياه نفس بتگر چشمهاى بر آب راه
صد سبو را بشكند يك پاره سنگ و آب چشمه مىزهاند بىدرنگ
بت شكستن سهل باشد نيك سهل سهل ديدن نفس را جهل است جهل
صورت نفس ار بجويى اى پسر قصهى دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مكرى و در هر مكر ز آن غرقه صد فرعون با فرعونيان
در خداى موسى و موسى گريز آب ايمان را ز فرعونى مريز
دست را اندر احد و احمد بزن اى برادر واره از بو جهل تن
به سخن آمدن طفل در ميان آتش و تحريض كردن خلق را در افتادن به آتش
يك زنى با طفل آورد آن جهود پيش آن بت و آتش اندر شعله بود
طفل از او بستد در آتش در فكند زن بترسيد و دل از ايمان بكند
خواست تا او سجده آرد پيش بت بانگ زد آن طفل إني لم أمت
اندر آ اى مادر اينجا من خوشم گر چه در صورت ميان آتشم
چشم بند است آتش از بهر حجاب رحمت است اين سر بر آورده ز جيب
اندر آ مادر ببين برهان حق تا ببينى عشرت خاصان حق
اندر آ و آب بين آتش مثال از جهانى كاتش است آبش مثال
اندر آ اسرار ابراهيم بين كاو در آتش يافت سرو و ياسمين
مرگ مىديدم گه زادن ز تو سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم رستم از زندان تنگ در جهان خوش هواى خوب رنگ
من جهان را چون رحم ديدم كنون چون در اين آتش بديدم اين سكون
اندر اين آتش بديدم عالمى ذره ذره اندر او عيسى دمى
نك جهان نيست شكل هست ذات و آن جهان هست شكل بىثبات
اندر آ مادر به حق مادرى بين كه اين آذر ندارد آذرى
اندر آ مادر كه اقبال آمده ست اندر آ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بديدى اندر آ تا ببينى قدرت و لطف خدا
من ز رحمت مىكشانم پاى تو كز طرب خود نيستم پرواى تو
اندر آ و ديگران را هم بخوان كاندر آتش شاه بنهاده ست خوان
اندر آييد اى مسلمانان همه غير عذب دين عذاب است آن همه
اندر آييد اى همه پروانهوار اندر اين بهره كه دارد صد بهار
بانگ مىزد در ميان آن گروه پر همىشد جان خلقان از شكوه
خلق خود را بعد از آن بىخويشتن مىفگندند اندر آتش مرد و زن
بىموكل بىكشش از عشق دوست ز آن كه شيرين كردن هر تلخ از اوست
تا چنان شد كان عوانان خلق را منع مىكردند كاتش در ميا
آن يهودى شد سيه رو و خجل شد پشيمان زين سبب بيمار دل
كاندر ايمان خلق عاشقتر شدند در فناى جسم صادقتر شدند
مكر شيطان هم در او پيچيد شكر ديو هم خود را سيه رو ديد شكر
آن چه مىماليد در روى كسان جمع شد در چهرهى آن ناكس آن
آن كه مىدريد جامهى خلق چست شد دريده آن او ايشان درست
كج ماندن دهان آن مرد كه نام محمد را عليه السلام به تسخر خواند
آن دهان كژ كرد و از تسخر بخواند مر محمد را دهانش كژ بماند
باز آمد كاى محمد عفو كن اى ترا الطاف و علم من لدن
من ترا افسوس مىكردم ز جهل من بدم افسوس را منسوب و اهل
چون خدا خواهد كه پردهى كس درد ميلش اندر طعنهى پاكان برد
چون خدا خواهد كه پوشد عيب كس كم زند در عيب معيوبان نفس
چون خدا خواهد كهمان يارى كند ميل ما را جانب زارى كند
اى خنك چشمى كه آن گريان اوست وى همايون دل كه آن بريان اوست
آخر هر گريه آخر خندهاى است مرد آخر بين مبارك بندهاى است
هر كجا آب روان سبزه بود هر كجا اشك روان رحمت شود
باش چون دولاب نالان چشم تر تا ز صحن جانت بر رويد خضر
اشك خواهى رحم كن بر اشك بار رحم خواهى بر ضعيفان رحم آر
عتاب كردن آتش را آن پادشاه جهود
رو به آتش كرد شه كاى تند خو آن جهان سوز طبيعى خوت كو
چون نمىسوزى چه شد خاصيتت يا ز بخت ما دگر شد نيتت
مىنبخشايى تو بر آتش پرست آن كه نپرستد ترا او چون برست
هرگز اى آتش تو صابر نيستى چون نسوزى چيست قادر نيستى
چشم بند است اين عجب يا هوش بند چون نسوزاند چنين شعلهى بلند
جادويى كردت كسى يا سيمياست يا خلاف طبع تو از بخت ماست
گفت آتش من همانم اى شمن اندر آ تو تا ببينى تاب من
طبع من ديگر نگشت و عنصرم تيغ حقم هم به دستورى برم
بر در خرگه سگان تركمان چاپلوسى كرده پيش ميهمان
ور به خرگه بگذرد بيگانه رو حمله بيند از سگان شيرانه او
من ز سگ كم نيستم در بندگى كم ز تركى نيست حق در زندگى
آتش طبعت اگر غمگين كند سوزش از امر مليك دين كند
آتش طبعت اگر شادى دهد اندر او شادى مليك دين نهد
چون كه غم بينى تو استغفار كن غم به امر خالق آمد كار كن
چون بخواهد عين غم شادى شود عين بند پاى، آزادى شود
باد و خاك و آب و آتش بندهاند با من و تو مرده با حق زندهاند
پيش حق آتش هميشه در قيام همچو عاشق روز و شب پيچان مدام
سنگ بر آهن زنى بيرون جهد هم به امر حق قدم بيرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن كاين دو مىزايند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد و ليك تو به بالاتر نگر اى مرد نيك
كاين سبب را آن سبب آورد پيش بىسبب كى شد سبب هرگز ز خويش
و آن سببها كانبيا را رهبر است آن سببها زين سببها برتر است
اين سبب را آن سبب عامل كند باز گاهى بىبر و عاطل كند
اين سبب را محرم آمد عقلها و آن سببها راست محرم انبيا
اين سبب چه بود به تازى گو رسن اندر اين چه اين رسن آمد به فن
گردش چرخه رسن را علت است چرخه گردان را نديدن زلت است
اين رسنهاى سببها در جهان هان و هان زين چرخ سر گردان مدان
تا نمانى صفر و سر گردان چو چرخ تا نسوزى تو ز بىمغزى چو مرخ
باد آتش مىخورد از امر حق هر دو سر مست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم اى پسر هم ز حق بينى چو بگشايى بصر
گر نبودى واقف از حق جان باد فرق كى كردى ميان قوم عاد
قصهى باد كه در عهد هود عليه السلام قوم عاد را هلاك كرد
هود گرد مومنان خطى كشيد نرم مىشد باد كانجا مىرسيد
هر كه بيرون بود ز آن خط جمله را پاره پاره مىگسست اندر هوا
همچنين شيبان راعى مىكشيد گرد بر گرد رمه خطى پديد
چون به جمعه مىشد او وقت نماز تا نيارد گرگ آن جا ترك تاز
هيچ گرگى در نرفتى اندر آن گوسفندى هم نگشتى ز آن نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند دايرهى مرد خدا را بود بند
همچنين باد اجل با عارفان نرم و خوش همچون نسيم يوسفان
آتش ابراهيم را دندان نزد چون گزيدهى حق بود چونش گزد
ز آتش شهوت نسوزد اهل دين باقيان را برده تا قعر زمين
موج دريا چون به امر حق بتاخت اهل موسى را ز قبطى واشناخت
خاك قارون را چو فرمان در رسيد با زر و تختش به قعر خود كشيد
آب و گل چون از دم عيسى چريد بال و پر بگشاد مرغى شد پريد
هست تسبيحت بخار آب و گل مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
كوه طور از نور موسى شد به رقص صوفى كامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر كوه صوفى شد عزيز جسم موسى از كلوخى بود نيز
طنز و انكار كردن پادشاه جهود و قبول نكردن نصيحت خاصان خويش
اين عجايب ديد آن شاه جهود جز كه طنز و جز كه انكارش نبود
ناصحان گفتند از حد مگذران مركب استيزه را چندين مران
ناصحان را دست بست و بند كرد ظلم را پيوند در پيوند كرد
بانگ آمد كار چون اينجا رسيد پاى دار اى سگ كه قهر ما رسيد
بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت
اصل ايشان بود آتش ابتدا سوى اصل خويش رفتند انتها
هم ز آتش زاده بودند آن فريق جزوها را سوى كل باشد طريق
آتشى بودند مومن سوز و بس سوخت خود را آتش ايشان چو خس
آن كه بوده ست امه الهاويه هاويه آمد مر او را زاويه
مادر فرزند جويان وى است اصلها مر فرعها را در پى است
آب اندر حوض اگر زندانى است باد نشفش مىكند كار كانى است
مىرهاند مىبرد تا معدنش اندك اندك تا نبينى بردنش
وين نفس جانهاى ما را همچنان اندك اندك دزدد از حبس جهان
تا إليه يصعد أطياب الكلم صاعدا منا إلى حيث علم
ترتقي أنفاسنا بالمنتقى متحفا منا إلى دار البقا
ثم تاتينا مكافات المقال ضعف ذاك رحمة من ذى الجلال
ثم يلجينا الى امثالها كى ينال العبد مما نالها
هكذا تعرج و تنزل دايما ذا فلا زلت عليه قائما
پارسى گوييم يعنى اين كشش ز آن طرف آيد كه آمد آن چشش
چشم هر قومى به سويى مانده است كان طرف يك روز ذوقى رانده است
ذوق جنس از جنس خود باشد يقين ذوق جزو از كل خود باشد ببين
يا مگر آن قابل جنسى بود چون بدو پيوست جنس او شود
همچو آب و نان كه جنس ما نبود گشت جنس ما و اندر ما فزود
نقش جنسيت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آن را جنس دان
ور ز غير جنس باشد ذوق ما آن مگر مانند باشد جنس را
آن كه مانند است باشد عاريت عاريت باقى نماند عاقبت
مرغ را گر ذوق آيد از صفير چون كه جنس خود نيابد شد نفير
تشنه را گر ذوق آيد از سراب چون رسد در وى گريزد جويد آب
مفلسان هم خوش شوند از زر قلب ليك آن رسوا شود در دار ضرب
تا زر اندوديت از ره نفگند تا خيال كژ ترا چه نفگند
از كليله باز جو آن قصه را و اندر آن قصه طلب كن حصه را
بيان توكل و ترك جهد گفتن نخجيران به شير
طايفهى نخجير در وادى خوش بودشان از شير دايم كش مكش
بس كه آن شير از كمين درمىربود آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود
حيله كردند آمدند ايشان بشير كز وظيفه ما ترا داريم سير بعد از اين اندر پى صيدى ميا تا نگردد تلخ بر ما اين گيا
جواب گفتن شير نخجيران را و فايدهى جهد گفتن
گفت آرى گر وفا بينم نه مكر مكرها بس ديدهام از زيد و بكر
من هلاك فعل و مكر مردمم من گزيدهى زخم مار و كژدمم
مردم نفس از درونم در كمين از همه مردم بتر در مكر و كين
گوش من لا يلدغ المؤمن شنيد قول پيغمبر به جان و دل گزيد
ترجيح نهادن نخجيران توكل را بر جهد و اكتساب
جمله گفتند اى حكيم با خبر الحذر دع ليس يغنى عن قدر
در حذر شوريدن شور و شر است رو توكل كن توكل بهتر است
با قضا پنجه مزن اى تند و تيز تا نگيرد هم قضا با تو ستيز
مرده بايد بود پيش حكم حق تا نيايد زخم از رب الفلق
ترجيح نهادن شير جهد و اكتساب را بر توكل و تسليم
گفت آرى گر توكل رهبر است اين سبب هم سنت پيغمبر است
گفت پيغمبر به آواز بلند با توكل زانوى اشتر ببند
رمز الكاسب حبيب اللَّه شنو از توكل در سبب كاهل مشو
ترجيح نهادن نخجيران توكل را بر اجتهاد
قوم گفتندش كه كسب از ضعف خلق لقمهى تزوير دان بر قدر حلق
نيست كسبى از توكل خوبتر چيست از تسليم خود محبوبتر بس گريزند از بلا سوى بلا بس جهند از مار سوى اژدها
حيله كرد انسان و حيلهش دام بود آن كه جان پنداشت خون آشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود حيلهى فرعون زين افسانه بود
صد هزاران طفل كشت آن كينه كش و آن كه او مىجست اندر خانهاش
ديدهى ما چون بسى علت در اوست رو فنا كن ديد خود در ديد دوست
ديد ما را ديد او نعم العوض يابى اندر ديد او كل غرض
طفل تا گيرا و تا پويا نبود مركبش جز گردن بابا نبود
چون فضولى گشت و دست و پا نمود در عنا افتاد و در كور و كبود
جانهاى خلق پيش از دست و پا مىپريدند از وفا اندر صفا
چون به امر اهْبِطُوا بندى شدند حبس خشم و حرص و خرسندى شدند
ما عيال حضرتيم و شير خواه گفت الخلق عيال للإله
آن كه او از آسمان باران دهد هم تواند كاو ز رحمت نان دهد
باز ترجيحنهادن شير جهد را بر توكل
گفت شير آرى ولى رب العباد نردبانى پيش پاى ما نهاد
پايه پايه رفت بايد سوى بام هست جبرى بودن اينجا طمع خام
پاى دارى چون كنى خود را تو لنگ دست دارى چون كنى پنهان تو چنگ
خواجه چون بيلى به دست بنده داد بىزبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بيل اشارتهاى اوست آخر انديشى عبارتهاى اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهى در وفاى آن اشارت جان دهى
پس اشارتهاى اسرارت دهد بار بر دارد ز تو كارت دهد
حاملى محمول گرداند ترا قابلى مقبول گرداند ترا
قابل امر ويى قايل شوى وصل جويى بعد از آن واصل شوى
سعى شكر نعمتش قدرت بود جبر تو انكار آن نعمت بود
شكر قدرت قدرتت افزون كند جبر نعمت از كفت بيرون كند
جبر تو خفتن بود در ره مخسب تا نبينى آن در و درگه مخسب
هان مخسب اى جبرى بىاعتبار جز به زير آن درخت ميوهدار
تا كه شاخ افشان كند هر لحظه باد بر سر خفته بريزد نقل و زاد
جبر و خفتن در ميان ره زنان مرغ بىهنگام كى يابد امان
ور اشارتهاش را بينى زنى مرد پندارى و چون بينى زنى
اين قدر عقلى كه دارى گم شود سر كه عقل از وى بپرد دم شود
ز آن كه بىشكرى بود شوم و شنار مىبرد بىشكر را در قعر نار
گر توكل مىكنى در كار كن كشت كن پس تكيه بر جبار كن
باز ترجيح نهادن نخجيران توكل را بر جهد
جمله با وى بانگها برداشتند كان حريصان كه سببها كاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن پس چرا محروم ماندند از زمن
صد هزاران قرن ز آغاز جهان همچو اژدرها گشاده صد دهان
مكرها كردند آن دانا گروه كه ز بن بر كنده شد ز آن مكر كوه
كرد وصف مكرهاشان ذو الجلال لتزول منه اقلال الجبال
جز كه آن قسمت كه رفت اندر ازل روى ننمود از شكار و از عمل
جمله افتادند از تدبير و كار ماند كار و حكمهاى كردگار
كسب جز نامى مدان اى نامدار جهد جز وهمى مپندار اى عيار
نگريستن عزراييل بر مردى و گريختن آن مرد در سراى سليمان و تقرير ترجيح توكل بر جهد و قلت فايدهى جهد
زاد مردى چاشتگاهى در رسيد در سرا عدل سليمان در دويد
رويش از غم زرد و هر دو لب كبود پس سليمان گفت اى خواجه چه بود
گفت عزراييل در من اين چنين يك نظر انداخت پر از خشم و كين
گفت هين اكنون چه مىخواهى بخواه گفت فرما باد را اى جان پناه
تا مرا ز ينجا به هندستان برد بو كه بنده كان طرف شد جان برد
نك ز درويشى گريزانند خلق لقمهى حرص و امل ز آنند خلق
ترس درويشى مثال آن هراس حرص و كوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب برد سوى قعر هندستان بر آب
روز ديگر وقت ديوان و لقا پس سليمان گفت عزراييل را
كان مسلمان را بخشم از چه چنان بنگريدى تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم كى كردم نظر از تعجب ديدمش در رهگذر
كه مرا فرمود حق كه امروز هان جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پر است او به هندستان شدن دور اندر است
تو همه كار جهان را همچنين كن قياس و چشم بگشا و ببين
از كه بگريزيم از خود اى محال از كه برباييم از حق اى وبال
باز ترجيحنهادن شير جهد را بر توكل و فوايد جهد را بيان كردن
شير گفت آرى و ليكن هم ببين جهدهاى انبيا و مومنين
حق تعالى جهدشان را راست كرد آن چه ديدند از جفا و گرم و سرد
حيلههاشان جمله حال آمد لطيف كل شيء من ظريف هو ظريف
دامهاشان مرغ گردونى گرفت نقصهاشان جمله افزونى گرفت
جهد مىكن تا توانى اى كيا در طريق انبيا و اوليا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد ز آن كه اين را هم قضا بر ما نهاد
كافرم من گر زيان كرده ست كس در ره ايمان و طاعت يك نفس
سر شكسته نيست اين سر را مبند يك دو روزك جهد كن باقى بخند
بد محالى جست كاو دنيا بجست نيك حالى جست كاو عقبى بجست
مكرها در كسب دنيا بارد است مكرها در ترك دنيا وارد است
مكر آن باشد كه زندان حفره كرد آن كه حفره بست آن مكرى ست سرد
اين جهان زندان و ما زندانيان حفره كن زندان و خود را وارهان
چيست دنيا از خدا غافل بدن نى قماش و نقره و ميزان و زن
مال را كز بهر دين باشى حمول نعم مال صالح خواندش رسول
آب در كشتى هلاك كشتى است آب اندر زير كشتى پشتى است
چون كه مال و ملك را از دل براند ز آن سليمان خويش جز مسكين نخواند
كوزهى سر بسته اندر آب زفت از دل پر باد فوق آب رفت
باد درويشى چو در باطن بود بر سر آب جهان ساكن بود
گر چه جملهى اين جهان ملك وى است ملك در چشم دل او لا شى است
پس دهان دل ببند و مهر كن پر كنش از باد كبر من لدن
جهد حق است و دوا حق است و درد منكر اندر نفى جهدش جهد كرد
مقرر شدن ترجيح جهد بر توكل
زين نمط بسيار برهان گفت شير كز جواب آن جبريان گشتند سير
روبه و آهو و خرگوش و شغال جبر را بگذاشتند و قيل و قال
عهدها كردند با شير ژيان كاندر اين بيعت نيفتد در زيان
قسم هر روزش بيايد بىجگر حاجتش نبود تقاضاى دگر
قرعه بر هر كه فتادى روز روز سوى آن شير او دويدى همچو يوز
چون به خرگوش آمد اين ساغر به دور بانگ زد خرگوش كاخر چند جور
انكار كردن نخجيران بر خرگوش در تاخير رفتن بر شير
قوم گفتندش كه چندين گاه ما جان فدا كرديم در عهد و وفا
تو مجو بد نامى ما اى عنود تا نرنجد شير رو رو زود زود
جواب گفتن خرگوش نخجيران را
گفت اى ياران مرا مهلت دهيد تا به مكرم از بلا بيرون جهيد
تا امان يابد به مكرم جانتان ماند اين ميراث فرزندانتان
هر پيمبر امتان را در جهان همچنين تا مخلصى مىخواندشان
كز فلك راه برون شو ديده بود در نظر چون مردمك پيچيده بود
مردمش چون مردمك ديدند خرد در بزرگى مردمك كس ره نبرد
اعتراض نخجيران بر سخن خرگوش
قوم گفتندش كه اى خر گوش دار خويش را اندازهى خرگوش دار
هين چه لاف است اين كه از تو بهتران در نياوردند اندر خاطر آن
معجبى يا خود قضامان در پى است ور نه اين دم لايق چون تو كى است
جواب خرگوش نخجيران را
گفت اى ياران حقم الهام داد مر ضعيفى را قوى رايى فتاد
آن چه حق آموخت مر زنبور را آن نباشد شير را و گور را
خانهها سازد پر از حلواى تر حق بر او آن علم را بگشاد در
آن چه حق آموخت كرم پيله را هيچ پيلى داند آن گون حيله را
آدم خاكى ز حق آموخت علم تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملك را در شكست كورى آن كس كه در حق درشك است
زاهد چندين هزاران ساله را پوز بندى ساخت آن گوساله را
تا نتاند شير علم دين كشيد تا نگردد گرد آن قصر مشيد
علمهاى اهل حس شد پوز بند تا نگيرد شير ز آن علم بلند
قطرهى دل را يكى گوهر فتاد كان به درياها و گردونها نداد
چند صورت آخر اى صورت پرست جان بىمعنيت از صورت نرست
گر به صورت آدمى انسان بدى احمد و بو جهل خود يكسان بدى
نقش بر ديوار مثل آدم است بنگر از صورت چه چيز او كم است
جان كم است آن صورت با تاب را رو بجو آن گوهر كمياب را
شد سر شيران عالم جمله پست چون سگ اصحاب را دادند دست
چه زيان استش از آن نقش نفور چون كه جانش غرق شد در بحر نور
وصف صورت نيست اندر خامهها عالم و عادل بود در نامهها
عالم و عادل همه معنى است بس كش نيابى در مكان و پيش و پس
مىزند بر تن ز سوى لامكان مىنگنجد در فلك خورشيد جان
ذكر دانش خرگوش و بيان فضيلت و منافع دانستن
اين سخن پايان ندارد هوش دار گوش سوى قصهى خرگوش دار
گوش خر بفروش و ديگر گوش خر كاين سخن را در نيابد گوش خر
رو تو روبه بازى خرگوش بين مكر و شير اندازى خرگوش بين
خاتم ملك سليمان است علم جمله عالم صورت و جان است علم
آدمى را زين هنر بىچاره گشت خلق درياها و خلق كوه و دشت
زو پلنگ و شير ترسان همچو موش زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش
زو پرى و ديو ساحلها گرفت هر يكى در جاى پنهان جا گرفت
آدمى را دشمن پنهان بسى است آدمى با حذر عاقل كسى است
خلق پنهان زشتشان و خوبشان مىزند در دل بهر دم كوبشان
بهر غسل ار در روى در جويبار بر تو آسيبى زند در آب خار
گر چه پنهان خار در آب است پست چون كه در تو مىخلد دانى كه هست
خار خار وحيها و وسوسه از هزاران كس بود نى يك كسه
باش تا حسهاى تو مبدل شود تا ببينيشان و مشكل حل شود
تا سخنهاى كيان رد كردهاى تا كيان را سرور خود كردهاى
باز طلبيدن نخجيران از خرگوش سر انديشهى او را
بعد از آن گفتند كاى خرگوش چست در ميان آر آن چه در ادراك تست
اى كه با شيرى تو در پيچيدهاى باز گو رايى كه انديشيدهاى
مشورت ادراك و هشيارى دهد عقلها مر عقل را يارى دهد
گفت پيغمبر بكن اى رايزن مشورت كالمستشار موتمن
منع كردن خرگوش راز را از ايشان
گفت هر رازى نشايد باز گفت جفت طاق آيد گهى گه طاق جفت
از صفا گر دم زنى با آينه تيره گردد زود با ما آينه
در بيان اين سه كم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت
كين سه را خصم است بسيار و عدو در كمينت ايستد چون داند او
ور بگويى با يكى دو الوداع كل سر جاوز الاثنين شاع
گر دو سه پرنده را بندى به هم بر زمين مانند محبوس از الم
مشورت دارند سرپوشيده خوب در كنايت با غلط افكن مشوب
مشورت كردى پيمبر بسته سر گفته ايشانش جواب و بىخبر
در مثالى بسته گفتى راى را تا نداند خصم از سر پاى را
او جواب خويش بگرفتى از او وز سؤالش مىنبردى غير بو
قصهى مكر خرگوش
ساعتى تاخير كرد اندر شدن بعد از آن شد پيش شير پنجه زن
ز آن سبب كاندر شدن او ماند دير خاك را مىكند و مىغريد شير
گفت من گفتم كه عهد آن خسان خام باشد خام و سست و نارسان
دمدمهى ايشان مرا از خر فگند چند بفريبد مرا اين دهر چند
سخت درماند امير سست ريش چون نه پس بيند نه پيش از احمقيش
راه هموار است و زيرش دامها قحط معنى در ميان نامها
لفظها و نامها چون دامهاست لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست
آن يكى ريگى كه جوشد آب ازو سخت كمياب است رو آن را بجو
منبع حكمت شود حكمت طلب فارغ آيد او ز تحصيل و سبب
لوح حافظ لوح محفوظى شود عقل او از روح محظوظى شود
چون معلم بود عقلش ز ابتدا بعد از اين شد عقل شاگردى و را
عقل چون جبريل گويد احمدا گر يكى گامى نهم سوزد مرا
تو مرا بگذار زين پس پيش ران حد من اين بود اى سلطان جان
هر كه ماند از كاهلى بىشكر و صبر او همين داند كه گيرد پاى جبر
هر كه جبر آورد خود رنجور كرد تا همان رنجورىاش در گور كرد
گفت پيغمبر كه رنجورى به لاغ رنج آرد تا بميرد چون چراغ
جبر چه بود بستن اشكسته را يا بپيوستن رگى بگسسته را
چون در اين ره پاى خود نشكستهاى بر كه مىخندى چه پا را بستهاى
و آن كه پايش در ره كوشش شكست در رسيد او را براق و بر نشست
حامل دين بود او محمول شد قابل فرمان بد او مقبول شد
تا كنون فرمان پذيرفتى ز شاه بعد از اين فرمان رساند بر سپاه
تا كنون اختر اثر كردى در او بعد از اين باشد امير اختر او
گر ترا اشكال آيد در نظر پس تو شك دارى در انْشَقَّ القمر
تازه كن ايمان نه از گفت زبان اى هوا را تازه كرده در نهان
تا هوا تازه ست ايمان تازه نيست كاين هوا جز قفل آن دروازه نيست
كردهاى تاويل حرف بكر را خويش را تاويل كن نى ذكر را
بر هوا تاويل قرآن مىكنى پست و كژ شد از تو معنى سنى
زيافت تاويل ركيك مگس
آن مگس بر برگ كاه و بول خر همچو كشتىبان همىافراشت سر
گفت من دريا و كشتى خواندهام مدتى در فكر آن مىماندهام
اينك اين دريا و اين كشتى و من مرد كشتيبان و اهل و رايزن
بر سر دريا همىراند او عمد مىنمودش آن قدر بيرون ز حد
بود بىحد آن چمين نسبت بدو آن نظر كه بيند آن را راست كو
عالمش چندان بود كش بينش است چشم چندين بحر هم چندينش است
صاحب تاويل باطل چون مگس وهم او بول خر و تصوير خس
گر مگس تاويل بگذارد به راى آن مگس را بخت گرداند هماى
آن مگس نبود كش اين عبرت بود روح او نى در خور صورت بود
توليدن شير از دير آمدن خرگوش
همچو آن خرگوش كاو بر شير زد روح او كى بود اندر خورد قد
شير مىگفت از سر تيزى و خشم كز ره گوشم عدو بر بست چشم
مكرهاى جبريانم بسته كرد تيغ چوبينشان تنم را خسته كرد
زين سپس من نشنوم آن دمدمه بانگ ديوان است و غولان آن همه
بردران اى دل تو ايشان را مهايست پوستشان بر كن كشان جز پوست نيست
پوست چه بود گفتهاى رنگ رنگ چون زره بر آب كش نبود درنگ
اين سخن چون پوست و معنى مغز دان اين سخن چون نقش و معنى همچو جان
پوست باشد مغز بد را عيب پوش مغز نيكو را ز غيرت غيب پوش
چون قلم از باد بد دفتر ز آب هر چه بنويسى فنا گردد شتاب
نقش آب است ار وفا جويى از آن باز گردى دستهاى خود گزان
باد در مردم هوا و آرزوست چون هوا بگذاشتى پيغام هوست
خوش بود پيغامهاى كردگار كاو ز سر تا پاى باشد پايدار
خطبهى شاهان بگردد و آن كيا جز كيا و خطبههاى انبيا
ز آن كه بوش پادشاهان از هواست بار نامهى انبيا از كبرياست از درمها نام شاهان بر كنند نام احمد تا ابد بر مىزنند
نام احمد نام جمله انبياست چون كه صد آمد نود هم پيش ماست
هم در بيان مكر خرگوش
در شدن خرگوش بس تاخير كرد مكر را با خويشتن تقرير كرد
در ره آمد بعد تاخير دراز تا به گوش شير گويد يك دو راز
تا چه عالمهاست در سوداى عقل تا چه با پهناست اين درياى عقل
صورت ما اندر اين بحر عذاب مىدود چون كاسهها بر روى آب
تا نشد پر بر سر دريا چو طشت چون كه پر شد طشت در وى غرق گشت
عقل پنهان است و ظاهر عالمى صورت ما موج يا از وى نمى
هر چه صورت مى وسيلت سازدش ز آن وسيلت بحر دور اندازدش
تا نبيند دل دهندهى راز را تا نبيند تير دور انداز را
اسب خود را ياوه داند وز ستيز مىدواند اسب خود در راه تيز
اسب خود را ياوه داند آن جواد و اسب خود او را كشان كرده چو باد
در فغان و جستجو آن خيرهسر هر طرف پرسان و جويان دربدر
كان كه دزديد اسب ما را كو و كيست اين كه زير ران تست اى خواجه چيست
آرى اين اسب است ليك اين اسب كو با خود آ اى شهسوار اسب جو
جان ز پيدايى و نزديكى است گم چون شكم پر آب و لب خشكى چو خم
كى ببينى سرخ و سبز و فور را تا نبينى پيش از اين سه نور را
ليك چون در رنگ گم شد هوش تو شد ز نور آن رنگها رو پوش تو
چون كه شب آن رنگها مستور بود پس بديدى ديد رنگ از نور بود
نيست ديد رنگ بىنور برون همچنين رنگ خيال اندرون
اين برون از آفتاب و از سها و اندرون از عكس انوار على
نور نور چشم خود نور دل است نور چشم از نور دلها حاصل است
باز نور نور دل نور خداست كاو ز نور عقل و حس پاك و جداست
شب نبد نورى نديدى رنگها پس به ضد نور پيدا شد ترا
ديدن نور است آن گه ديد رنگ وين به ضد نور دانى بىدرنگ
رنج و غم را حق پى آن آفريد تا بدين ضد خوش دلى آيد پديد
پس نهانيها به ضد پيدا شود چون كه حق را نيست ضد پنهان بود
كه نظر بر نور بود آن گه به رنگ ضد به ضد پيدا بود چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستى تو نور ضد ضد را مىنمايد در صدور
نور حق را نيست ضدى در وجود تا به ضد او را توان پيدا نمود
لاجرم أبصارنا لا تدركه و هو يدرك بين تو از موسى و كه
صورت از معنى چو شير از بيشه دان يا چو آواز و سخن ز انديشه دان اين سخن و آواز از انديشه خاست تو ندانى بحر انديشه كجاست
ليك چون موج سخن ديدى لطيف بحر آن دانى كه باشد هم شريف
چون ز دانش موج انديشه بتاخت از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بىصورتى آمد برون باز شد كه إِنَّا إِلَيْهِ راجعون
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتى است مصطفى فرمود دنيا ساعتى است
فكر ما تيرى است از هو در هوا در هوا كى پايد آيد تا خدا
هر نفس نو مىشود دنيا و ما بىخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوى نو نو مىرسد مستمرى مىنمايد در جسد
آن ز تيرى مستمر شكل آمده ست چون شرر كش تيز جنبانى به دست
شاخ آتش را بجنبانى به ساز در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازى مدت از تيزى صنع مىنمايد سرعت انگيزى صنع
طالب اين سر اگر علامهاى است نك حسام الدين كه سامى نامهاى است
رسيدن خرگوش به شير و خشم شير بر وى
شير اندر آتش و در خشم و شور ديد كان خرگوش مىآيد ز دور
مىدود بىدهشت و گستاخ او خشمگين و تند و تيز و ترش رو
كز شكسته آمدن تهمت بود وز دليرى دفع هر ريبت بود
چون رسيد او پيشتر نزديك صف بانگ بر زد شيرهاى اى ناخلف
من كه گاوان را ز هم بدريدهام من كه گوش پيل نر ماليدهام
نيم خرگوشى كه باشد كه چنين امر ما را افكند او بر زمين
ترك خواب غفلت خرگوش كن غرهى اين شير اى خر گوش كن
عذر گفتن خرگوش
گفت خرگوش الامان عذريم هست گر دهد عفو خداونديت دست
گفت چه عذر اى قصور ابلهان اين زمان آيند در پيش شهان
مرغ بىوقتى سرت بايد بريد عذر احمق را نمى شايد شنيد
عذر احمق بدتر از جرمش بود عذر نادان زهر هر دانش بود
عذرت اى خرگوش از دانش تهى من چه خرگوشم كه در گوشم نهى
گفت اى شه ناكسى را كس شمار عذر استم ديدهاى را گوش دار
خاص از بهر زكات جاه خود گمرهى را تو مران از راه خود
بحر كاو آبى به هر جو مىدهد هر خسى را بر سر و رو مىنهد
كم نخواهد گشت دريا زين كرم از كرم دريا نگردد بيش و كم
گفت دارم من كرم بر جاى او جامهى هر كس برم بالاى او
گفت بشنو گر نباشم جاى لطف سر نهادم پيش اژدرهاى عنف
من به وقت چاشت در راه آمدم با رفيق خود سوى شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشى دگر جفت و همره كرده بودند آن نفر
شيرى اندر راه قصد بنده كرد قصد هر دو همره آينده كرد
گفتمش ما بندهى شاهنشهايم خواجهتاشان كه آن درگهايم
گفت شاهنشه كه باشد شرم دار پيش من تو ياد هر ناكس ميار
هم ترا و هم شهت را بر درم گر تو با يارت بگرديد از درم
گفتمش بگذار تا بار دگر روى شه بينم برم از تو خبر
گفت همره را گرو نه پيش من ور نه قربانى تو اندر كيش من
لابه كرديمش بسى سودى نكرد يار من بستد مرا بگذاشت فرد
يارم از زفتى دو چندان بد كه من هم به لطف و هم به خوبى هم به تن
بعد از اين ز آن شير اين ره بسته شد رشتهى ايمان ما بگسسته شد
از وظيفه بعد از اين اوميد بر حق همىگويم ترا و الحق مر
گر وظيفه بايدت ره پاك كن هين بيا و دفع آن بىباك كن
جواب گفتن شير خرگوش را و روان شدن با او
گفت بسم اللَّه بيا تا او كجاست پيش در شو گر همىگويى تو راست
تا سزاى او و صد چون او دهم ور دروغ است اين سزاى تو دهم
اندر آمد چون قلاووزى به پيش تا برد او را به سوى دام خويش
سوى چاهى كاو نشانش كرده بود چاه مغ را دام جانش كرده بود
مىشدند اين هر دو تا نزديك چاه اينت خرگوشى چو آبى زير كاه
آب كاهى را به هامون مىبرد آب كوهى را عجب چون مىبرد
دام مكر او كمند شير بود طرفه خرگوشى كه شيرى مىربود
موسيى فرعون را با رود نيل مىكشد با لشكر و جمع ثقيل
پشهاى نمرود را با نيم پر مىشكافد بىمحابا درز سر
حال آن كاو قول دشمن را شنود بين جزاى آن كه شد يار حسود
حال فرعونى كه هامان را شنود حال نمرودى كه شيطان را شنود
دشمن ار چه دوستانه گويدت دام دان گر چه ز دانه گويدت
گر ترا قندى دهد آن زهر دان گر به تن لطفى كند آن قهر دان
چون قضا آيد نبينى غير پوست دشمنان را باز نشناسى ز دوست
چون چنين شد ابتهال آغاز كن ناله و تسبيح و روزه ساز كن
ناله مىكن كاى تو علام الغيوب زير سنگ مكر بد ما را مكوب
گر سگى كرديم اى شير آفرين شير را مگمار بر ما زين كمين
آب خوش را صورت آتش مده اندر آتش صورت آبى منه
از شراب قهر چون مستى دهى نيستها را صورت هستى دهى
چيست مستى بند چشم از ديد چشم تا نمايد سنگ گوهر پشم يشم
چيست مستى حسها مبدل شدن چوب گز اندر نظر صندل شدن
قصهى هدهد و سليمان در بيان آن كه چون قضا آيد چشمهاى روشن بسته شود
چون سليمان را سراپرده زدند جمله مرغانش به خدمت آمدند
هم زبان و محرم خود يافتند پيش او يك يك به جان بشتافتند
جمله مرغان ترك كرده جيك جيك با سليمان گشته افصح من اخيك
هم زبانى خويشى و پيوندى است مرد با نامحرمان چون بندى است
اى بسا هندو و ترك هم زبان اى بسا دو ترك چون بيگانگان
پس زبان محرمى خود ديگر است هم دلى از هم زبانى بهتر است
غير نطق و غير ايما و سجل صد هزاران ترجمان خيزد ز دل
جمله مرغان هر يكى اسرار خود از هنر وز دانش و از كار خود
با سليمان يك به يك وامىنمود از براى عرضه خود را مىستود
از تكبر نى و از هستى خويش بهر آن تا ره دهد او را به پيش
چون ببايد بردهاى را خواجهاى عرضه دارد از هنر ديباجهاى
چون كه دارد از خريداريش ننگ خود كند بيمار و كر و شل و لنگ
نوبت هدهد رسيد و پيشهاش و آن بيان صنعت و انديشهاش
گفت اى شه يك هنر كان كهتر است باز گويم گفت كوته بهتر است
گفت بر گو تا كدام است آن هنر گفت من آن گه كه باشم اوج بر
بنگرم از اوج با چشم يقين من ببينم آب در قعر زمين
تا كجايست و چه عمق استش چه رنگ از چه مىجوشد ز خاكى يا ز سنگ
اى سليمان بهر لشكرگاه را در سفر مىدار اين آگاه را
پس سليمان گفت اى نيكو رفيق در بيابانهاى بىآب عميق
طعنهى زاغ در دعوى هدهد
زاغ چون بشنود آمد از حسد با سليمان گفت كاو كژ گفت و بد
از ادب نبود به پيش شه مقال خاصه خود لاف دروغين و محال
گر مر او را اين نظر بودى مدام چون نديدى زير مشتى خاك دام
چون گرفتار آمدى در دام او چون قفس اندر شدى ناكام او
پس سليمان گفت اى هدهد رواست كز تو در اول قدح اين درد خاست
چون نمايى مستى اى خورده تو دوغ پيش من لافى زنى آن گه دروغ
جواب گفتن هدهد طعنهى زاغ را
گفت اى شه بر من عور گداى قول دشمن مشنو از بهر خداى
گر به بطلان است دعوى كردنم من نهادم سر ببر اين گردنم
زاغ كاو حكم قضا را منكر است گر هزاران عقل دارد كافر است
در تو تا كافى بود از كافران جاى گند و شهوتى چون كاف ران
من ببينم دام را اندر هوا گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آيد شود دانش به خواب مه سيه گردد بگيرد آفتاب
از قضا اين تعبيه كى نادر است از قضا دان كاو قضا را منكر است
قصهى آدم عليه السلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صريح نهى و ترك تاويل
بو البشر كاو علم الاسما بگ است صد هزاران علمش اندر هر رگ است
اسم هر چيزى چنان كان چيز هست تا به پايان جان او را داد دست
هر لقب كاو داد آن مبدل نشد آن كه چستش خواند او كاهل نشد
هر كه آخر مومن است اول بديد هر كه آخر كافر او را شد پديد
اسم هر چيزى تو از دانا شنو سر رمز علم الاسما شنو
اسم هر چيزى بر ما ظاهرش اسم هر چيزى بر خالق سرش
نزد موسى نام چوبش بد عصا نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام اينجا بت پرست ليك مومن بود نامش در الست
آن كه بد نزديك ما نامش منى پيش حق اين نقش بد كه با منى
صورتى بود اين منى اندر عدم پيش حق موجود نه بيش و نه كم
حاصل آن آمد حقيقت نام ما پيش حضرت كان بود انجام ما
مرد را بر عاقبت نامى نهد نه بر آن كاو عاريت نامى نهد
چشم آدم چون به نور پاك ديد جان و سر نامها گشتش پديد
چون ملك انوار حق در وى بيافت در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدح اين آدم كه نامش مىبرم قاصرم گر تا قيامت بشمرم
اين همه دانست و چون آمد قضا دانش يك نهى شد بر وى خطا
كاى عجب نهى از پى تحريم بود يا به تاويلى بد و توهيم بود
در دلش تاويل چون ترجيح يافت طبع در حيرت سوى گندم شتافت
باغبان را خار چون در پاى رفت دزد فرصت يافت، كالا برد تفت
چون ز حيرت رست باز آمد به راه ديد برده دزد رخت از كارگاه
ربنا إنا ظلمنا گفت و آه يعنى آمد ظلمت و گم گشت راه
پس قضا ابرى بود خورشيد پوش شير و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامى نبينم گاه حكم من نه تنها جاهلم در راه حكم
اى خنك آن كاو نكو كارى گرفت زور را بگذاشت او زارى گرفت
گر قضا پوشد سيه همچون شبت هم قضا دستت بگيرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان كند هم قضا جانت دهد درمان كند
اين قضا صد بار اگر راهت زند بر فراز چرخ خرگاهت زند
از كرم دان اين كه مىترساندت تا به ملك ايمنى بنشاندت
اين سخن پايان ندارد گشت دير گوش كن تو قصهى خرگوش و شير
پاى واپس كشيدن خرگوش از شير چون نزديك چاه رسيد
چون كه نزد چاه آمد شير ديد كز ره آن خرگوش ماند و پا كشيد
گفت پا واپس كشيدى تو چرا پاى را واپس مكش پيش اندر آ
گفت كو پايم كه دست و پاى رفت جان من لرزيد و دل از جاى رفت
رنگ رويم را نمىبينى چو زر ز اندرون خود مىدهد رنگم خبر
حق چو سيما را معرف خوانده است چشم عارف سوى سيما مانده است
رنگ و بو غماز آمد چون جرس از فرس آگه كند بانگ فرس
بانگ هر چيزى رساند زو خبر تا بدانى بانگ خر از بانگ در
گفت پيغمبر به تمييز كسان مرء مخفى لدى طى اللسان
رنگ رو از حال دل دارد نشان رحمتم كن مهر من در دل نشان
رنگ روى سرخ دارد بانگ شكر بانگ روى زرد باشد صبر و نكر
در من آمد آن كه دست و پا برد رنگ رو و قوت و سيما برد
آن كه در هر چه در آيد بشكند هر درخت از بيخ و بن او بر كند
در من آمد آن كه از وى گشت مات آدمى و جانور جامد نبات
اين خود اجزايند كليات از او زرد كرده رنگ و فاسد كرده بو
تا جهان گه صابر است و گه شكور بوستان گه حله پوشد گاه عور
آفتابى كاو بر آيد نارگون ساعتى ديگر شود او سر نگون
اختران تافته بر چار طاق لحظه لحظه مبتلاى احتراق
ماه كاو افزود ز اختر در جمال شد ز رنج دق او همچون خيال
اين زمين با سكون با ادب اندر آرد زلزلهش در لرز تب
اى بسا كه زين بلاى مردهريگ گشته است اندر جهان او خرد و ريگ
اين هوا با روح آمد مقترن چون قضا آيد وبا گشت و عفن
آب خوش كاو روح را همشيره شد در غديرى زرد و تلخ و تيره شد
آتشى كاو باد دارد در بروت هم يكى بادى بر او خواند يموت
حال دريا ز اضطراب و جوش او فهم كن تبديلهاى هوش او
چرخ سر گردان كه اندر جستجوست حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضيض و گه ميانه گاه اوج اندر او از سعد و نحسى فوج فوج
از خود اى جزوى ز كلها مختلط فهم مىكن حالت هر منبسط
چون كه كليات را رنج است و درد جزو ايشان چون نباشد روى زرد
خاصه جزوى كاو ز اضداد است جمع ز آب و خاك و آتش و باد است جمع
اين عجب نبود كه ميش از گرگ جست اين عجب كاين ميش دل در گرگ بست
زندگانى آشتى ضدهاست مرگ آن كاندر ميانشان جنگ خاست
لطف حق اين شير را و گور را الف داده ست اين دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانى بود چه عجب رنجور اگر فانى بود
خواند بر شير او از اين رو پندها گفت من پس ماندهام زين بندها
پرسيدن شير از سبب پاى واپس كشيدن خرگوش
شير گفتش تو ز اسباب مرض اين سبب گو خاص كاين استم غرض
گفت آن شير اندر اين چه ساكن است اندر اين قلعه ز آفات ايمن است
قعر چه بگزيد هر كى عاقل است ز آن كه در خلوت صفاهاى دل است
ظلمت چه به كه ظلمتهاى خلق سر نبرد آن كس كه گيرد پاى خلق
گفت پيش آ زخمم او را قاهر است تو ببين كان شير در چه حاضر است
گفت من سوزيدهام ز آن آتشى تو مگر اندر بر خويشم كشى
تا بپشت تو من اى كان كرم چشم بگشايم به چه در بنگرم
نظر كردن شير در چاه و ديدن عكس خود را و آن خرگوش را
چون كه شير اندر بر خويشش كشيد در پناه شير تا چه مىدويد
چون كه در چه بنگريدند اندر آب اندر آب از شير و او در تافت تاب
شير عكس خويش ديد از آب تفت شكل شيرى در برش خرگوش زفت
چون كه خصم خويش را در آب ديد مر و را بگذاشت و اندر چه جهيد
در فتاد اندر چهى كاو كنده بود ز آن كه ظلمش در سرش آينده بود
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان اين چنين گفتند جمله عالمان
هر كه ظالمتر چهش با هولتر عدل فرموده ست بدتر را بتر
اى كه تو از ظلم چاهى مىكنى دان كه بهر خويش دامى مىكنى
گرد خود چون كرم پيله بر متن بهر خود چه مىكنى اندازه كن
مر ضعيفان را تو بىخصمى مدان از نبى ذا جاء نصر اللَّه خوان
گر تو پيلى خصم تو از تو رميد نك جزا طيرا ابابيلت رسيد
گر ضعيفى در زمين خواهد امان غلغل افتد در سپاه آسمان
گر بدندانش گزى پر خون كنى درد دندانت بگيرد چون كنى
شير خود را ديد در چه وز غلو خويش را نشناخت آن دم از عدو
عكس خود را او عدوى خويش ديد لا جرم بر خويش شمشيرى كشيد
اى بسا ظلمى كه بينى از كسان خوى تو باشد در ايشان اى فلان
اندر ايشان تافته هستى تو از نفاق و ظلم و بد مستى تو
آن تويى و آن زخم بر خود مىزنى بر خود آن دم تار لعنت مىتنى
در خود آن بد را نمىبينى عيان ور نه دشمن بوديى خود را به جان
حمله بر خود مىكنى اى ساده مرد همچو آن شيرى كه بر خود حمله كرد
چون به قعر خوى خود اندر رسى پس بدانى كز تو بود آن ناكسى
شير را در قعر پيدا شد كه بود نقش او آن كش دگر كس مىنمود
هر كه دندان ضعيفى مىكند كار آن شير غلط بين مىكند
اى بديده عكس بد بر روى عم بد نه عم است آن تويى از خود مرم
مومنان آيينهى همديگرند اين خبر مىاز پيمبر آورند
پيش چشمت داشتى شيشهى كبود ز آن سبب عالم كبودت مىنمود
گر نه كورى اين كبودى دان ز خويش خويش را بد گو، مگو كس را تو بيش
مومن ار ينظر بنور اللَّه نبود غيب مومن را برهنه چون نمود
چون كه تو ينظر بنار اللَّه بدى در بدى از نيكويى غافل شدى
اندك اندك آب بر آتش بزن تا شود نار تو نور اى بو الحزن
تو بزن يا ربنا آب طهور تا شود اين نار عالم جمله نور
آب دريا جمله در فرمان تست آب و آتش اى خداوند آن تست
گر تو خواهى آتش آب خوش شود ور نخواهى آب هم آتش شود
اين طلب در ما هم از ايجاد تست رستن از بىداد يا رب داد تست
بىطلب تو اين طلبمان دادهاى گنج احسان بر همه بگشادهاى
مژده بردن خرگوش سوى نخجيران كه شير در چاه افتاد
چون كه خرگوش از رهايى شاد گشت سوى نخجيران دوان شد تا به دشت
شير را چون ديد در چه كشته زار چرخ مىزد شادمان تا مرغزار
دست مىزد چون رهيد از دست مرگ سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ
شاخ و برگ از حبس خاك آزاد شد سر بر آورد و حريف باد شد
برگها چون شاخ را بشكافتند تا به بالاى درخت اشتافتند
با زبان شطاه شكر خدا مىسرايد هر بر و برگى جدا
كه بپرورد اصل ما را ذو العطا تا درخت استغلظ آمد و استوى
جانهاى بسته اندر آب و گل چون رهند از آب و گلها شاد دل
در هواى عشق حق رقصان شوند همچو قرص بدر بىنقصان شوند
جسمشان در رقص و جانها خود مپرس و آن كه گرد جان از آنها خود مپرس
شير را خرگوش در زندان نشاند ننگ شيرى كاو ز خرگوشى بماند
در چنان ننگى و آن گه اين عجب فخر دين خواهد كه گويندش لقب
اى تو شيرى در تك اين چاه فرد نفس چون خرگوش خونت ريخت و خورد
نفس خرگوشت به صحرا در چرا تو به قعر اين چه چون و چرا
سوى نخجيران دويد آن شير گير كابشروا يا قوم إذ جاء البشير
مژده مژده اى گروه عيشساز كان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز
مژده مژده كان عدوى جانها كند قهر خالقش دندانها
آن كه از پنجه بسى سرها بكوفت همچو خس جاروب مرگش هم بروفت
جمع شدن نخجيران گرد خرگوش و ثنا گفتن او را
جمع گشتند آن زمان جمله وحوش شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش
حلقه كردند او چو شمعى در ميان سجده آوردند و گفتندش كه هان
تو فرشتهى آسمانى يا پرى نى تو عزراييل شيران نرى
هر چه هستى جان ما قربان تست دست بردى دست و بازويت درست
راند حق اين آب را در جوى تو آفرين بر دست و بر بازوى تو
باز گو تا چون سگاليدى به مكر آن عوان را چون بماليدى به مكر
باز گو تا قصه درمانها شود باز گو تا مرهم جانها شود
باز گو كز ظلم آن استم نما صد هزاران زخم دارد جان ما
گفت تاييد خدا بود اى مهان ور نه خرگوشى كه باشد در جهان
قوتم بخشيد و دل را نور داد نور دل مر دست و پا را زور داد
از بر حق مىرسد تفضيلها باز هم از حق رسد تبديلها
حق به دور و نوبت اين تاييد را مىنمايد اهل ظن و ديد را
پند دادن خرگوش نخجيران را كه بدين شاد مشويد
هين به ملك نوبتى شادى مكن اى تو بستهى نوبت آزادى مكن
آن كه ملكش برتر از نوبت تنند برتر از هفت انجمش نوبت زنند
برتر از نوبت ملوك باقىاند دور دايم روحها با ساقىاند
ترك اين شرب ار بگويى يك دو روز در كنى اندر شراب خلد پوز
تفسير رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاكبر
اى شهان كشتيم ما خصم برون ماند خصمى زو بتر در اندرون
كشتن اين كار عقل و هوش نيست شير باطن سخرهى خرگوش نيست
دوزخ است اين نفس و دوزخ اژدهاست كاو به درياها نگردد كم و كاست
هفت دريا را در آشامد هنوز كم نگردد سوزش آن خلق سوز
سنگها و كافران سنگ دل اندر آيند اندر او زار و خجل
هم نگردد ساكن از چندين غذا تا ز حق آيد مر او را اين ندا
سير گشتى سير گويد نى هنوز اينت آتش اينت تابش اينت سوز
عالمى را لقمه كرد و در كشيد معدهاش نعره زنان هَلْ مِنْ مزيد
حق قدم بر وى نهد از لا مكان آن گه او ساكن شود از كن فكان
چون كه جزو دوزخ است اين نفس ما طبع كل دارد هميشه جزوها
اين قدم حق را بود كاو را كشد غير حق خود كى كمان او كشد
در كمان ننهند الا تير راست اين كمان را باژگون كژ تيرهاست
راست شو چون تير و واره از كمان كز كمان هر راست بجهد بىگمان
چون كه واگشتم ز پيكار برون روى آوردم به پيكار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغريم با نبى اندر جهاد اكبريم
قوت از حق خواهم و توفيق و لاف تا به سوزن بر كنم اين كوه قاف
سهل شيرى دان كه صفها بشكند شير آن است آن كه خود را بشكند
آمدن رسول روم تا نزد عمر و ديدن او كرامات عمر را
تا عمر آمد ز قيصر يك رسول در مدينه از بيابان نغول
گفت كو قصر خليفه اى حشم تا من اسب و رخت را آن جا كشم
قوم گفتندش كه او را قصر نيست مر عمر را قصر، جان روشنى است
گر چه از ميرى و را آوازهاى است همچو درويشان مر او را كازهاى است
اى برادر چون ببينى قصر او چون كه در چشم دلت رسته ست مو
چشم دل از مو و علت پاك آر و آن گهان ديدار قصرش چشم دار
هر كه را هست از هوسها جان پاك زود بيند حضرت و ايوان پاك
چون محمد پاك شد زين نار و دود هر كجا رو كرد وجه اللَّه بود
چون رفيقى وسوسهى بد خواه را كى بدانى ثم وجه الله را
هر كه را باشد ز سينه فتح باب او ز هر شهرى ببيند آفتاب
حق پديد است از ميان ديگران همچو ماه اندر ميان اختران
دو سر انگشت بر دو چشم نه هيچ بينى از جهان انصاف ده
گر نبينى اين جهان معدوم نيست عيب جز ز انگشت نفس شوم نيست
تو ز چشم انگشت را بردار هين و آن گهانى هر چه مىخواهى ببين
نوح را گفتند امت كو ثواب گفت او ز آن سوى و استغشوا ثياب
رو و سر در جامهها پيچيدهايد لا جرم با ديده و ناديدهايد
آدمى ديد است و باقى پوست است ديد آن است آن كه ديد دوست است
چون كه ديد دوست نبود كور به دوست كاو باقى نباشد دور به
چون رسول روم اين الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاقتر
ديده را بر جستن عمر گماشت رخت را و اسب را ضايع گذاشت
هر طرف اندر پى آن مرد كار مىشدى پرسان او ديوانهوار
كاين چنين مردى بود اندر جهان وز جهان مانند جان باشد نهان
جست او را تاش چون بنده بود لا جرم جوينده يابنده بود
ديد اعرابى زنى او را دخيل گفت عمر نك به زير آن نخيل
زير خرما بن ز خلقان او جدا زير سايه خفته بين سايهى خدا
يافتن رسول روم عمر را خفته در زير درخت
آمد او آن جا و از دور ايستاد مر عمر را ديد و در لرز اوفتاد
هيبتى ز آن خفته آمد بر رسول حالتى خوش كرد بر جانش نزول
مهر و هيبت هست ضد همدگر اين دو ضد را ديد جمع اندر جگر
گفت با خود من شهان را ديدهام پيش سلطانان مه و بگزيدهام
از شهانم هيبت و ترسى نبود هيبت اين مرد هوشم را ربود
رفتهام در بيشهى شير و پلنگ روى من ز يشان نگردانيد رنگ
بس شدهستم در مصاف و كارزار همچو شير آن دم كه باشد كار زار
بس كه خوردم بس زدم زخم گران دل قوى تر بودهام از ديگران
بىسلاح اين مرد خفته بر زمين من به هفت اندام لرزان چيست اين
هيبت حق است اين از خلق نيست هيبت اين مرد صاحب دلق نيست
هر كه ترسيد از حق و تقوى گزيد ترسد از وى جن و انس و هر كه ديد
اندر اين فكرت به حرمت دست بست بعد يك ساعت عمر از خواب جست
سلام كردن رسول روم بر عمر
كرد خدمت مر عمر را و سلام گفت پيغمبر سلام آن گه كلام
پس عليكش گفت و او را پيش خواند ايمنش كرد و به پيش خود نشاند
لا تخافوا هست نزل خايفان هست در خور از براى خايف آن
هر كه ترسد مر و را ايمن كنند مر دل ترسنده را ساكن كنند
آن كه خوفش نيست چون گويى مترس درس چه دهى نيست او محتاج درس
آن دل از جا رفته را دل شاد كرد خاطر ويرانش را آباد كرد
بعد از آن گفتش سخنهاى دقيق وز صفات پاك حق نعم الرفيق
وز نوازشهاى حق ابدال را تا بداند او مقام و حال را
حال چون جلوه ست ز آن زيبا عروس وين مقام آن خلوت آمد با عروس
جلوه بيند شاه و غير شاه نيز وقت خلوت نيست جز شاه عزيز
جلوه كرده خاص و عامان را عروس خلوت اندر شاه باشد با عروس
هست بسيار اهل حال از صوفيان نادر است اهل مقام اندر ميان
از منازلهاى جانش ياد داد وز سفرهاى روانش ياد داد
وز زمانى كز زمان خالى بده ست وز مقام قدس كه اجلالى بده ست
وز هوايى كاندر او سيمرغ روح پيش از اين ديده ست پرواز و فتوح
هر يكى پروازش از آفاق بيش وز اميد و نهمت مشتاق بيش
چون عمر اغيار رو را يار يافت جان او را طالب اسرار يافت
شيخ كامل بود و طالب مشتهى مرد چابك بود و مركب درگهى
ديد آن مرشد كه او ارشاد داشت تخم پاك اندر زمين پاك كاشت
سؤال كردن رسول روم از عمر
مرد گفتش كاى امير المؤمنين جان ز بالا چون در آمد در زمين
مرغ بىاندازه چون شد در قفص گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها كان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همىآيد به جوش
از فسون او عدمها زود زود خوش معلق مىزند سوى وجود
باز بر موجود افسونى چو خواند زو دو اسبه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش كرد گفت با سنگ و عقيق كانش كرد
گفت با جسم آيتى تا جان شد او گفت با خورشيد تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نكتهى مخوف در رخ خورشيد افتد صد كسوف
تا به گوش ابر آن گويا چه خواند كاو چو مشك از ديدهى خود اشك راند
تا به گوش خاك حق چه خوانده است كاو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هر كه او آشفته است حق به گوش او معما گفته است
تا كند محبوسش اندر دو گمان آن كنم كاو گفت يا خود ضد آن
هم ز حق ترجيح يابد يك طرف ز آن دو يك را بر گزيند ز آن كنف
گر نخواهى در تردد هوش جان كم فشار اين پنبه اندر گوش جان
تا كنى فهم آن معماهاش را تا كنى ادراك رمز و فاش را
پس محل وحى گردد گوش جان وحى چه بود گفتنى از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز اين حس است گوش عقل و گوش ظن زين مفلس است
لفظ جبرم عشق را بىصبر كرد و آن كه عاشق نيست حبس جبر كرد
اين معيت با حق است و جبر نيست اين تجلى مه است اين ابر نيست
ور بود اين جبر جبر عامه نيست جبر آن امارهى خودكامه نيست
جبر را ايشان شناسند اى پسر كه خدا بگشادشان در دل بصر
غيب و آينده بر ايشان گشت فاش ذكر ماضى پيش ايشان گشت لاش
اختيار و جبر ايشان ديگر است قطرهها اندر صدفها گوهر است
هست بيرون قطرهى خرد و بزرگ در صدف آن در خرد است و سترگ
طبع ناف آهو است آن قوم را از برون خون و درونشان مشكها
تو مگو كاين مايه بيرون خون بود چون رود در ناف مشكى چون شود
تو مگو كاين مس برون بد محتقر در دل اكسير چون گيرد گهر
اختيار و جبر در تو بد خيال چون در ايشان رفت شد نور جلال
نان چو در سفره ست باشد آن جماد در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحيل مستحيلش جان كند از سلسبيل
قوت جان است اين اى راست خوان تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پارهى آدمى با عقل و جان مىشكافد كوه را با بحر و كان
زور جان كوه كن شق حجر زور جان جان در انْشَقَّ القمر
گر گشايد دل سر انبان راز جان به سوى عرش سازد ترك تاز
اضافت كردن آدم آن زلت را به خويشتن كه رَبَّنا ظَلَمْناو اضافت كردن ابليس گناه خود را به خدا كه بِما أَغْوَيْتَنِي
كرد حق و كرد ما هر دو ببين كرد ما را هست دان پيداست اين
گر نباشد فعل خلق اندر ميان پس مگو كس را چرا كردى چنان
خلق حق افعال ما را موجد است فعل ما آثار خلق ايزد است
ناطقى يا حرف بيند يا غرض كى شود يك دم محيط دو عرض
گر به معنى رفت شد غافل ز حرف پيش و پس يك دم نبيند هيچ طرف
آن زمان كه پيش بينى آن زمان تو پس خود كى ببينى اين بدان
چون محيط حرف و معنى نيست جان چون بود جان خالق اين هر دوان
حق محيط جمله آمد اى پسر وا ندارد كارش از كار دگر
گفت شيطان كه بِما أغويتني كرد فعل خود نهان ديو دنى
گفت آدم كه ظلمنا نفسنا او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش كرد ز آن گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه گفتش اى آدم نه من آفريدم در تو آن جرم و محن
نه كه تقدير و قضاى من بد آن چون به وقت عذر كردى آن نهان
گفت ترسيدم ادب نگذاشتم گفت هم من پاس آنت داشتم
هر كه آرد حرمت او حرمت برد هر كه آرد قند لوزينه خورد
طيبات از بهر كه للطيبين يار را خوش كن برنجان و ببين
يك مثال اى دل پى فرقى بيار تا بدانى جبر را از اختيار
دست كان لرزان بود از ارتعاش و آن كه دستى را تو لرزانى ز جاش
هر دو جنبش آفريدهى حق شناس ليك نتوان كرد اين با آن قياس
ز آن پشيمانى كه لرزانيدىاش مرتعش را كى پشيمان ديدىاش
بحث عقل است اين چه عقل آن حيلهگر تا ضعيفى ره برد آن جا مگر
بحث عقلى گر در و مرجان بود آن دگر باشد كه بحث جان بود
بحث جان اندر مقامى ديگر است بادهى جان را قوامى ديگر است
آن زمان كه بحث عقلى ساز بود اين عمر با بو الحكم هم راز بود
چون عمر از عقل آمد سوى جان بو الحكم بو جهل شد در حكم آن
سوى حس و سوى عقل او كامل است گر چه خود نسبت به جان او جاهل است
بحث عقل و حس اثر دان يا سبب بحث جانى يا عجب يا بو العجب
ضوء جان آمد نماند اى مستضى لازم و ملزوم و نافى مقتضى
ز آن كه بينايى كه نورش بازغ است از دليل چون عصا بس فارغ است
تفسير وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ
بار ديگر ما به قصه آمديم ما از آن قصه برون خود كى شديم
گر به جهل آييم آن زندان اوست ور به علم آييم آن ايوان اوست
ور به خواب آييم مستان وىايم ور به بيدارى به دستان وىايم
ور بگرييم ابر پر زرق وىايم ور بخنديم آن زمان برق وىايم
ور به خشم و جنگ عكس قهر اوست ور به صلح و عذر عكس مهر اوست
ما كهايم اندر جهان پيچ پيچ چون الف او خود چه دارد هيچ هيچ
سؤال كردن رسول روم از عمر از سبب ابتلاى ارواح با اين آب و گل اجساد
گفت يا عمر چه حكمت بود و سر حبس آن صافى در اين جاى كدر
آب صافى در گلى پنهان شده جان صافى بستهى ابدان شده
گفت تو بحثى شگرفى مىكنى معنيى را بند حرفى مىكنى
حبس كردى معنى آزاد را بند حرفى كرده اى تو ياد را
از براى فايده اين كردهاى تو كه خود از فايده در پردهاى
آن كه از وى فايده زاييده شد چون نبيند آن چه ما را ديده شد
صد هزاران فايده ست و هر يكى صد هزاران پيش آن يك اندكى
آن دم نطقت كه جزو جزوهاست فايده شد كل كل خالى چراست
تو كه جزوى كار تو با فايده ست پس چرا در طعن كل آرى تو دست
گفت را گر فايده نبود مگو ور بود هل اعتراض و شكر جو
شكر يزدان طوق هر گردن بود نه جدال و رو ترش كردن بود
گر ترش رو بودن آمد شكر و بس پس چو سركه شكر گويى نيست كس
سركه را گر راه بايد در جگر گو بشو سركنگبين او از شكر
معنى اندر شعر جز با خبط نيست چون قلاسنگ است اندر ضبط نيست
در معنى آن كه من أراد أن يجلس مع اللَّه فليجلس مع أهل التصوف
آن رسول از خود بشد زين يك دو جام نه رسالت ياد ماندش نه پيام
واله اندر قدرت الله شد آن رسول اينجا رسيد و شاه شد
سيل چون آمد به دريا بحر گشت دانه چون آمد به مزرع گشت كشت
چون تعلق يافت نان با بو البشر نان مرده زنده گشت و با خبر
موم و هيزم چون فداى نار شد ذات ظلمانى او انوار شد
سنگ سرمه چون كه شد در ديدهگان گشت بينايى شد آن جا ديدبان
اى خنك آن مرد كز خود رسته شد در وجود زندهاى پيوسته شد
واى آن زنده كه با مرده نشست مرده گشت و زندگى از وى بجست
چون تو در قرآن حق بگريختى با روان انبيا آميختى
هست قرآن حالهاى انبيا ماهيان بحر پاك كبريا
ور بخوانى و نهاى قرآن پذير انبيا و اوليا را ديده گير
ور پذيرايى چو بر خوانى قصص مرغ جانت تنگ آيد در قفص
مرغ كاو اندر قفس زندانى است مىنجويد رستن از نادانى است
روحهايى كز قفسها رستهاند انبياى رهبر شايستهاند
از برون آوازشان آيد ز دين كه ره رستن ترا اين است اين
ما به دين رستيم زين ننگين قفس جز كه اين ره نيست چارهى اين قفس
خويش را رنجور سازى زار زار تا ترا بيرون كنند از اشتهار
كه اشتهار خلق بند محكم است در ره اين از بند آهن كى كم است
قصهى بازرگان كه طوطى محبوس او او را پيغام داد به طوطيان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگانی او را طوطيى در قفس محبوس زيبا طوطيى
چون كه بازرگان سفر را ساز كرد سوى هندستان شدن آغاز كرد
هر غلام و هر كنيزك را ز جود گفت بهر تو چه آرم گوى زود
هر يكى از وى مرادى خواست كرد جمله را وعده بداد آن نيك مرد
گفت طوطى را چه خواهى ارمغان كارمت از خطهى هندوستان
گفتش آن طوطى كه آن جا طوطيان چون ببينى كن ز حال من بيان
كان فلان طوطى كه مشتاق شماست از قضاى آسمان در حبس ماست
بر شما كرد او سلام و داد خواست وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت مىشايد كه من در اشتياق جان دهم اينجا بميرم در فراق
اين روا باشد كه من در بند سخت گه شما بر سبزه گاهى بر درخت
اين چنين باشد وفاى دوستان من در اين حبس و شما در بوستان
ياد آريد اى مهان زين مرغ زار يك صبوحى در ميان مرغزار
ياد ياران يار را ميمون بود خاصه كان ليلى و اين مجنون بود
اى حريفان بت موزون خود من قدحها مىخورم پر خون خود
يك قدح مى نوش كن بر ياد من گر همىخواهى كه بدهى داد من
يا به ياد اين فتادهى خاك بيز چون كه خوردى جرعه اى بر خاك ريز
اى عجب آن عهد و آن سوگند كو وعدههاى آن لب چون قند كو
گر فراق بنده از بنده از بد بندگى است چون تو با بد بد كنى پس فرق چيست
اى بدى كه تو كنى در خشم و جنگ با طرب تر از سماع و بانگ چنگ
اى جفاى تو ز دولت خوبتر و انتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو اين است نورت چون بود ماتم اين تا خود كه سورت چون بود
از حلاوتها كه دارد جور تو وز لطافت كس نيابد غور تو
نالم و ترسم كه او باور كند وز كرم آن جور را كمتر كند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد بو العجب من عاشق اين هر دو ضد
و الله ار زين خار در بستان شوم همچو بلبل زين سبب نالان شوم
اين عجب بلبل كه بگشايد دهان تا خورد او خار را با گلستان
اين چه بلبل اين نهنگ آتشى است جمله ناخوشها ز عشق او را خوشى است
عاشق كل است و خود كل است او عاشق خويش است و عشق خويش جو
صفت اجنحهى طيور عقول الهى
قصهى طوطى جان زين سان بود كو كسى كو محرم مرغان بود
كو يكى مرغى ضعيفى بىگناه و اندرون او سليمان با سپاه
چون بنالد زار بىشكر و گله افتد اندر هفت گردون غلغله
هر دمش صد نامه صد پيك از خدا يا ربى زو شصت لبيك از خدا
زلت او به ز طاعت نزد حق پيش كفرش جمله ايمانها خلق
هر دمى او را يكى معراج خاص بر سر تاجش نهد صد تاج خاص
صورتش بر خاك و جان بر لامكان لامكانى فوق وهم سالكان
لامكانى نه كه در فهم آيدت هر دمى در وى خيالى زايدت
بل مكان و لامكان در حكم او همچو در حكم بهشتى چارجو
شرح اين كوته كن و رخ زين بتاب دم مزن و الله اعلم بالصواب
باز مىگرديم ما اى دوستان سوى مرغ و تاجر و هندوستان
مرد بازرگان پذيرفت اين پيام كاو رساند سوى جنس از وى سلام
ديدن خواجه طوطيان هندوستان را در دشت و پيغام رسانيدن از آن طوطى
چون كه تا اقصاى هندوستان رسيد در بيابان طوطى چندى بديد
مركب استانيد پس آواز داد آن سلام و آن امانت باز داد
طوطيى ز آن طوطيان لرزيد بس اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشيمان خواجه از گفت خبر گفت رفتم در هلاك جانور
اين مگر خويش است با آن طوطيك اين مگر دو جسم بود و روح يك
اين چرا كردم چرا دادم پيام سوختم بىچاره را زين گفت خام
اين زبان چون سنگ و هم آهنوش است و آن چه بجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف گه ز روى نقل و گاه از روى لاف
ز آن كه تاريك است و هر سو پنبه زار در ميان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومى كه چشمان دوختند ز آن سخنها عالمى را سوختند
عالمى را يك سخن ويران كند روبهان مرده را شيران كند
جانها در اصل خود عيسى دمند يك زمان زخمند و گاهى مرهمند
گر حجاب از جانها برخاستى گفت هر جانى مسيح آساستى
گر سخن خواهى كه گويى چون شكر صبر كن از حرص و اين حلوا مخور
صبر باشد مشتهاى زيركان هست حلوا آرزوى كودكان
هر كه صبر آورد گردون بر رود هر كه حلوا خورد واپستر رود
تفسير قول فريد الدين عطار قدس اللَّه روحه:
تو صاحب نفسى اى غافل ميان خاك خون مىخور كه صاحب دل اگر زهرى خورد آن انگبين باشد
صاحب دل را ندارد آن زيان گر خورد او زهر قاتل را عيان
ز آن كه صحت يافت و از پرهيز رست طالب مسكين ميان تب در است
گفت پيغمبر كه اى مرد جرى هان مكن با هيچ مطلوبى مرى
در تو نمرودى است آتش در مرو رفت خواهى اول ابراهيم شو
چون نهاى سباح و نه درياييى در ميفكن خويش از خود راييى
او ز آتش ورد احمر آورد از زيانها سود بر سر آورد
كاملى گر خاك گيرد زر شود ناقص ار زر برد خاكستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست دست او در كارها دست خداست
دست ناقص دست شيطان است و ديو ز آن كه اندر دام تكليف است و ريو
جهل آيد پيش او دانش شود جهل شد علمى كه در ناقص رود
هر چه گيرد علتى علت شود كفر گيرد كاملى ملت شود
اى مرى كرده پياده با سوار سر نخواهى برد اكنون پاى دار
تعظيم ساحران مر موسى را عليه السلام كه چه فرمايى اول تو اندازى عصا يا ما
ساحران در عهد فرعون لعين چون مرى كردند با موسى به كين
ليك موسى را مقدم داشتند ساحران او را مكرم داشتند
ز آن كه گفتندش كه فرمان آن تست گر تو مىخواهى عصا بفكن نخست
گفت نى اول شما اى ساحران افكنيد آن مكرها را در ميان
اين قدر تعظيم دينشان را خريد كز مرى آن دست و پاهاشان بريد
ساحران چون حق او بشناختند دست و پا در جرم آن درباختند
لقمه و نكته ست كامل را حلال تو نهاى كامل مخور مىباش لال
چون تو گوشى او زبان نى جنس تو گوشها را حق بفرمود أَنْصِتُوا
كودك اول چون بزايد شير نوش مدتى خامش بود او جمله گوش
مدتى مىبايدش لب دوختن از سخن تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تىتى مىكند خويشتن را گنگ گيتى مىكند
كر اصلى كش نبود آغاز گوش لال باشد كى كند در نطق جوش
ز آن كه اول سمع بايد نطق را سوى منطق از ره سمع اندر آ
ادخلوا الأبيات من أبوابها و اطلبوا الأغراض في أسبابها
نطق كان موقوف راه سمع نيست جز كه نطق خالق بىطمع نيست
مبدع است او تابع استاد نى مسند جمله و را اسناد نى
باقيان هم در حرف هم در مقال تابع استاد و محتاج مثال
زين سخن گر نيستى بيگانهاى دلق و اشكى گير در ويرانهاى
ز آن كه آدم ز آن عتاب از اشك رست اشك تر باشد دم توبه پرست
بهر گريه آمد آدم بر زمين تا بود گريان و نالان و حزين
آدم از فردوس و از بالاى هفت پاى ماچان از براى عذر رفت
گر ز پشت آدمى وز صلب او در طلب مىباش هم در طلب او
ز آتش دل و آب ديده نقل ساز بوستان از ابر و خورشيد است باز
تو چه دانى قدر آب ديدهگان عاشق نانى تو چون ناديدگان
گر تو اين انبان ز نان خالى كنى پر ز گوهرهاى اجلالى كنى
طفل جان از شير شيطان باز كن بعد از آنش با ملك انباز كن
تا تو تاريك و ملول و تيرهاى دان كه با ديو لعين همشيرهاى
لقمهاى كان نور افزود و كمال آن بود آورده از كسب حلال
روغنى كايد چراغ ما كشد آب خوانش چون چراغى را كشد
علم و حكمت زايد از لقمهى حلال عشق و رقت آيد از لقمهى حلال
چون ز لقمه تو حسد بينى و دام جهل و غفلت زايد آن را دان حرام
هيچ گندم كارى و جو بر دهد ديدهاى اسبى كه كرهى خر دهد
لقمه تخم است و برش انديشهها لقمه بحر و گوهرش انديشهها
زايد از لقمهى حلال اندر دهان ميل خدمت عزم رفتن آن جهان
باز گفتن بازرگان با طوطى آن چه ديد از طوطيان هندوستان
كرد بازرگان تجارت را تمام باز آمد سوى منزل دوست كام
هر غلامى را بياورد ارمغان هر كنيزك را ببخشيد او نشان
گفت طوطى ارمغان بنده كو آن چه ديدى و آن چه گفتى باز گو
گفت نى من خود پشيمانم از آن دست خود خايان و انگشتان گزان
من چرا پيغام خامى از گزاف بردم از بىدانشى و از نشاف
گفت اى خواجه پشيمانى ز چيست چيست آن كاين خشم و غم را مقتضى است
گفت گفتم آن شكايتهاى تو با گروهى طوطيان همتاى تو
آن يكى طوطى ز دردت بوى برد زهرهاش بدريد و لرزيد و بمرد
من پشيمان گشتم اين گفتن چه بود ليك چون گفتم پشيمانى چه سود
نكته اى كان جست ناگه از زبان همچو تيرى دان كه جست آن از كمان
وانگردد از ره آن تير اى پسر بند بايد كرد سيلى را ز سر
چون گذشت از سر جهانى را گرفت گر جهان ويران كند نبود شگفت
فعل را در غيب اثرها زادنى است و آن مواليدش به حكم خلق نيست
بىشريكى جمله مخلوق خداست آن مواليد ار چه نسبتشان به ماست
زيد پرانيد تيرى سوى عمر عمر را بگرفت تيرش همچو نمر
مدت سالى همىزاييد درد دردها را آفريند حق نه مرد
زيد رامى آن دم ار مرد از وجل دردها مىزايد آن جا تا اجل
ز آن مواليد وجع چون مرد او زيد را ز اول سبب قتال گو
آن وجعها را بدو منسوب دار گر چه هست آن جمله صنع كردگار
همچنين كشت و دم و دام و جماع آن مواليد است حق را مستطاع
اوليا را هست قدرت از اله تير جسته باز آرندش ز راه
بسته درهاى مواليد از سبب چون پشيمان شد ولى ز آن دست رب
گفته ناگفته كند از فتح باب تا از آن نه سيخ سوزد نه كباب
از همه دلها كه آن نكته شنيد آن سخن را كرد محو و ناپديد
گرت برهان بايد و حجت مها باز خوان مِنْ آيَةٍ أَوْ ننسها
آيت أَنْسَوْكُمْ ذِكْرِي بخوان قدرت نسيان نهادنشان بدان
چون به تذكير و به نسيان قادراند بر همه دلهاى خلقان قاهراند
چون به نسيان بست او راه نظر كار نتوان كرد ور باشد هنر
خلتم سخريه اهل السمو از نبى خوانيد تا أنسوكم
صاحب ده پادشاه جسمهاست صاحب دل شاه دلهاى شماست
فرع ديد آمد عمل بىهيچ شك پس نباشد مردم الا مردمك
من تمام اين نيارم گفت از آن منع مىآيد ز صاحب مركزان
چون فراموشى خلق و يادشان با وى است و او رسد فريادشان
صد هزاران نيك و بد را آن بهى مىكند هر شب ز دلهاشان تهى
روز دلها را از آن پر مىكند آن صدفها را پر از در مىكند
آن همه انديشهى پيشانها مىشناسند از هدايت جانها
پيشه و فرهنگ تو آيد به تو تا در اسباب بگشايد به تو
پيشهى زرگر به آهنگر نشد خوى اين خوش خوبه آن منكر نشد
پيشهها و خلقها همچون جهيز سوى خصم آيند روز رستخيز
پيشهها و خلقها از بعد خواب واپس آيد هم به خصم خود شتاب
پيشهها و انديشهها در وقت صبح هم بدانجا شد كه بود آن حسن و قبح
چون كبوترهاى پيك از شهرها سوى شهر خويش آرد بهرها
شنيدن آن طوطى حركت آن طوطيان و مردن آن طوطى در قفس و نوحهى خواجه بر وى
چون شنيد آن مرغ كان طوطى چه كرد پس بلرزيد اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون ديدش فتاده همچنين بر جهيد و زد كله را بر زمين
چون بدين رنگ و بدين حالش بديد خواجه بر جست و گريبان را دريد
گفت اى طوطى خوب خوش حنين اين چه بودت اين چرا گشتى چنين
اى دريغا مرغ خوش آواز من اى دريغا هم دم و هم راز من
اى دريغا مرغ خوش الحان من راح روح و روضه و ريحان من
گر سليمان را چنين مرغى بدى كى خود او مشغول آن مرغان شدى
اى دريغا مرغ كارزان يافتم زود روى از روى او بر تافتم
اى زبان تو بس زيانى بر ورى چون تويى گويا چه گويم من ترا
اى زبان هم آتش و هم خرمنى چند اين آتش در اين خرمن زنى
در نهان جان از تو افغان مىكند گر چه هر چه گويىاش آن مىكند
اى زبان هم گنج بىپايان تويى اى زبان هم رنج بىدرمان تويى
هم صفير و خدعهى مرغان تويى هم انيس وحشت هجران تويى
چند امانم مىدهى اى بىامان اى تو زه كرده به كين من كمان
نك بپرانيده اى مرغ مرا در چراگاه ستم كم كن چرا
يا جواب من بگو يا داد ده يا مرا ز اسباب شادى ياد ده
اى دريغا نور ظلمت سوز من اى دريغا صبح روز افروز من
اى دريغا مرغ خوش پرواز من ز انتها پريده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد خيز لا أُقْسِمُ بخوان تا فِي كبد
از كبد فارغ بدم با روى تو وز زبد صافى بدم در جوى تو
اين دريغاها خيال ديدن است وز وجود نقد خود ببريدن است
غيرت حق بود و با حق چاره نيست كو دلى كز حكم حق صد پاره نيست
غيرت آن باشد كه او غير همه ست آن كه افزون از بيان و دمدمه ست
اى دريغا اشك من دريا بدى تا نثار دل بر زيبا بدى
طوطى من مرغ زيركسار من ترجمان فكرت و اسرار من
هر چه روزى داد و ناداد آيدم او ز اول گفته تا ياد آيدم
طوطيى كايد ز وحى آواز او پيش از آغاز وجود آغاز او
اندرون تست آن طوطى نهان عكس او را ديده تو بر اين و آن
مىبرد شاديت را تو شاد از او مىپذيرى ظلم را چون داد از او
اى كه جان را بهر تن مىسوختى سوختى جان را و تن افروختى
سوختم من سوخته خواهد كسى تا ز من آتش زند اندر خسى
سوخته چون قابل آتش بود سوخته بستان كه آتش كش بود
اى دريغا اى دريغا اى دريغ كانچنان ماهى نهان شد زير ميغ
چون زنم دم كاتش دل تيز شد شير هجر آشفته و خون ريز شد
آن كه او هوشيار خود تند است و مست چون بود چون او قدح گيرد به دست
شير مستى كز صفت بيرون بود از بسيط مرغزار افزون بود
قافيه انديشم و دل دار من گويدم منديش جز ديدار من
خوش نشين اى قافيه انديش من قافيهى دولت تويى در پيش من
حرف چه بود تا تو انديشى از آن حرف چه بود خار ديوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم تا كه بىاين هر سه با تو دم زنم
آن دمى كز آدمش كردم نهان با تو گويم اى تو اسرار جهان
آن دمى را كه نگفتم با خليل و آن غمى را كه نداند جبرئيل
آن دمى كز وى مسيحا دم نزد حق ز غيرت نيز بىما هم نزد
ما چه باشد در لغت اثبات و نفى من نه اثباتم منم بىذات و نفى
من كسى در ناكسى دريافتم پس كسى در ناكسى دربافتم
جمله شاهان بندهى بندهى خودند جمله خلقان مردهى مردهى خودند
جمله شاهان پست، پست خويش را جمله خلقان مست، مست خويش را
مىشود صياد، مرغان را شكار تا كند ناگاه ايشان را شكار
بىدلان را دلبران جسته به جان جمله معشوقان شكار عاشقان
هر كه عاشق ديدىاش معشوق دان كو به نسبت هست هم اين و هم آن
تشنگان گر آب جويند از جهان آب جويد هم به عالم تشنگان
چون كه عاشق اوست تو خاموش باش او چو گوشت مىكشد تو گوش باش
بند كن چون سيل سيلانى كند ور نه رسوايى و ويرانى كند
من چه غم دارم كه ويرانى بود زير ويران گنج سلطانى بود
غرق حق خواهد كه باشد غرقتر همچو موج بحر جان زير و زبر
زير دريا خوشتر آيد يا زبر تير او دل كش تر آيد يا سپر
پاره كردهى وسوسه باشى دلا گر طرب را باز دانى از بلا
گر مرادت را مذاق شكر است بىمرادى نه مراد دل بر است
هر ستارهش خونبهاى صد هلال خون عالم ريختن او را حلال
ما بها و خونبها را يافتيم جانب جان باختن بشتافتيم
اى حيات عاشقان در مردگى دل نيابى جز كه در دل بردگى
من دلش جسته به صد ناز و دلال او بهانه كرده با من از ملال
گفتم آخر غرق تست اين عقل و جان گفت رو رو بر من اين افسون مخوان
من ندانم آن چه انديشيدهاى اى دو ديده دوست را چون ديدهاى
اى گران جان خوار ديده ستى و را ز آن كه بس ارزان خريده ستى و را
هر كه او ارزان خرد ارزان دهد گوهرى طفلى به قرصى نان دهد
غرق عشقىام كه غرق است اندر اين عشقهاى اولين و آخرين
مجملش گفتم نكردم ز آن بيان ور نه هم افهام سوزد هم زبان
من چو لب گويم لب دريا بود من چو لا گويم مراد الا بود
من ز شيرينى نشستم رو ترش من ز بسيارى گفتارم خمش
تا كه شيرينى ما از دو جهان در حجاب رو ترش باشد نهان
تا كه در هر گوش نايد اين سخن يك همىگويم ز صد سر لدن
تفسير قول حكيم:
به هرچ از راه وامانى چه كفر آن حرف و چه ايمان به هرچ از دوست دور افتى چه زشت آن نقش و چه زيبا
در معنى قوله عليه السلام إن سعدا لغيور و أنا أغير من سعد و اللَّه أغير مني و من غيرته حرم الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ
جمله عالم ز آن غيور آمد كه حق برد در غيرت بر اين عالم سبق
او چو جان است و جهان چون كالبد كالبد از جان پذيرد نيك و بد
هر كه محراب نمازش گشت عين سوى ايمان رفتنش مىدان تو شين
هر كه شد مر شاه را او جامهدار هست خسران بهر شاهش اتجار
هر كه با سلطان شود او همنشين بر درش بودن بود حيف و غبين
دستبوسش چون رسيد از پادشاه گر گزيند بوس پا باشد گناه
گر چه سر بر پا نهادن خدمت است پيش آن خدمت خطا و زلت است
شاه را غيرت بود بر هر كه او بو گزيند بعد از آن كه ديد رو
غيرت حق بر مثل گندم بود كاه خرمن غيرت مردم بود
اصل غيرتها بدانيد از اله آن خلقان فرع حق بىاشتباه
شرح اين بگذارم و گيرم گله از جفاى آن نگار ده دله
نالم ايرا نالهها خوش آيدش از دو عالم ناله و غم بايدش
چون ننالم تلخ از دستان او چون نيم در حلقهى مستان او
چون نباشم همچو شب بىروز او بىوصال روى روز افروز او
ناخوش او خوش بود در جان من جان فداى يار دل رنجان من
عاشقم بر رنج خويش و درد خويش بهر خشنودى شاه فرد خويش
خاك غم را سرمه سازم بهر چشم تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشك كان از بهر او بارند خلق گوهر است و اشك پندارند خلق
من ز جان جان شكايت مىكنم من نيم شاكى روايت مىكنم
دل همىگويد كز او رنجيدهام وز نفاق سست مىخنديدهام
راستى كن اى تو فخر راستان اى تو صدر و من درت را آستان
آستان و صدر در معنى كجاست ما و من كو آن طرف كان يار ماست
اى رهيده جان تو از ما و من اى لطيفهى روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون يك شود آن يك تويى چون كه يك جا محو شد آنك تويى
اين من و ما بهر آن بر ساختى تا تو با خود نرد خدمت باختى
تا من و توها همه يك جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند
اين همه هست و بيا اى امر كن اى منزه از بيان و از سخن
جسم جسمانه تواند ديدنت در خيال آرد غم و خنديدنت
دل كه او بستهى غم و خنديدن است تو مگو كاو لايق آن ديدن است
آن كه او بستهى غم و خنده بود او بدين دو عاريت زنده بود
باغ سبز عشق كاو بىمنتهاست جز غم و شادى در او بس ميوههاست
عاشقى زين هر دو حالت برتر است بىبهار و بىخزان سبز و تر است
ده زكات روى خوب اى خوب رو شرح جان شرحه شرحه باز گو
كز كرشم غمزهى غمازهاى بر دلم بنهاد داغى تازهاى
من حلالش كردم از خونم بريخت من همىگفتم حلال او مىگريخت
چون گريزانى ز نالهى خاكيان غم چه ريزى بر دل غمناكيان
اى كه هر صبحى كه از مشرق بتافت همچو چشمهى مشرقت در جوش يافت
چون بهانه دادى اين شيدات را اى بهانه شكر لبهات را
اى جهان كهنه را تو جان نو از تن بىجان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا شرح بلبل گو كه شد از گل جدا
از غم و شادى نباشد جوش ما با خيال و وهم نبود هوش ما
حالتى ديگر بود كان نادر است تو مشو منكر كه حق بس قادر است
تو قياس از حالت انسان مكن منزل اندر جور و در احسان مكن
جور و احسان رنج و شادى حادث است حادثان ميرند و حقشان وارث است
صبح شد اى صبح را پشت و پناه عذر مخدومى حسام الدين بخواه
عذر خواه عقل كل و جان تويى جان جان و تابش مرجان تويى
تافت نور صبح و ما از نور تو در صبوحى با مى منصور تو
دادهى تو چون چنين دارد مرا باده كه بود كاو طرب آرد مرا
باده در جوشش گداى جوش ماست چرخ در گردش گداى هوش ماست
باده از ما مست شد نى ما از او قالب از ما هست شد نى ما از او
ما چو زنبوريم و قالبها چو موم خانه خانه كرده قالب را چو موم
رجوع به حكايت خواجهى تاجر
بس دراز است اين حديث خواجه گو تا چه شد احوال آن مرد نكو
خواجه اندر آتش و درد و حنين صد پراكنده همىگفت اين چنين
گه تناقض گاه ناز و گه نياز گاه سوداى حقيقت گه مجاز
مرد غرقه گشته جانى مىكند دست را در هر گياهى مىزند
تا كدامش دست گيرد در خطر دست و پايى مىزند از بيم سر
دوست دارد يار اين آشفتگى كوشش بىهوده به از خفتگى
آن كه او شاه است او بىكار نيست ناله از وى طرفه كاو بيمار نيست
بهر اين فرمود رحمان اى پسر كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ اى پسر
اندر اين ره مىتراش و مىخراش تا دم آخر دمى فارغ مباش
تا دم آخر دمى آخر بود كه عنايت با تو صاحب سر بود
هر چه مىكوشند اگر مرد و زن است گوش و چشم شاه جان بر روزن است
برون انداختن مرد تاجر طوطى را از قفس و پريدن طوطى مرده
بعد از آنش از قفس بيرون فگند طوطيك پريد تا شاخ بلند
طوطى مرده چنان پرواز كرد كافتاب از چرخ تركى تاز كرد
خواجه حيران گشت اندر كار مرغ بىخبر ناگه بديد اسرار مرغ
روى بالا كرد و گفت اى عندليب از بيان حال خودمان ده نصيب
او چه كرد آن جا كه تو آموختى ساختى مكرى و ما را سوختى
گفت طوطى كاو به فعلم پند داد كه رها كن لطف آواز و وداد
ز آن كه آوازت ترا در بند كرد خويشتن مرده پى اين پند كرد
يعنى اى مطرب شده با عام و خاص مرده شو چون من كه تا يابى خلاص
دانه باشى مرغكانت بر چنند غنچه باشى كودكانت بر كنند
دانه پنهان كن بكلى دام شو غنچه پنهان كن گياه بام شو
هر كه داد او حسن خود را در مزاد صد قضاى بد سوى او رو نهاد
چشمها و خشمها و رشكها بر سرش ريزد چو آب از مشكها
دشمنان او را ز غيرت مىدرند دوستان هم روزگارش مىبرند
آن كه غافل بود از كشت بهار او چه داند قيمت اين روزگار
در پناه لطف حق بايد گريخت كاو هزاران لطف بر ارواح ريخت
تا پناهى يابى آن گه چون پناه آب و آتش مر ترا گردد سپاه
نوح و موسى را نه دريا يار شد نه بر اعداشان به كين قهار شد
آتش ابراهيم را نى قلعه بود تا بر آورد از دل نمرود دود
كوه يحيى را نه سوى خويش خواند قاصدانش را به زخم سنگ راند
گفت اى يحيى بيا در من گريز تا پناهت باشم از شمشير تيز
وداع كردن طوطى خواجه را و پريدن
يك دو پندش داد طوطى بىنفاق بعد از آن گفتش سلام الفراق
خواجه گفتش فى أمان الله برو مر مرا اكنون نمودى راه نو
خواجه با خود گفت كاين پند من است راه او گيرم كه اين ره روشن است
جان من كمتر ز طوطى كى بود جان چنين بايد كه نيكو پى بود
مضرت تعظيم خلق و انگشت نماى شدن
تن قفس شكل است تن شد خار جان در فريب داخلان و خارجان
اينش گويد من شوم هم راز تو و آنش گويد نى منم انباز تو
اينش گويد نيست چون تو در وجود در جمال و فضل و در احسان و جود
آنش گويد هر دو عالم آن تست جمله جانهامان طفيل جان تست
او چو بيند خلق را سر مست خويش از تكبر مىرود از دست خويش
او نداند كه هزاران را چو او ديو افكنده ست اندر آب جو
لطف و سالوس جهان خوش لقمهاى است كمترش خور كان پر آتش لقمهاى است
آتشش پنهان و ذوقش آشكار دود او ظاهر شود پايان كار
تو مگو آن مدح را من كى خورم از طمع مىگويد او پى مىبرم
مادحت گر هجو گويد بر ملا روزها سوزد دلت ز آن سوزها
گر چه دانى كاو ز حرمان گفت آن كان طمع كه داشت از تو شد زيان
آن اثر مىماندت در اندرون در مديح اين حالتت هست آزمون
آن اثر هم روزها باقى بود مايهى كبر و خداع جان شود
ليك ننمايد چو شيرين است مدح بد نمايد ز آن كه تلخ افتاد قدح
همچو مطبوخ است و حب كان را خورى تا به ديرى شورش و رنج اندرى
ور خورى حلوا بود ذوقش دمى اين اثر چون آن نمىپايد همى
چون نمىپايد همىپايد نهان هر ضدى را تو به ضد او بدان
چون شكر پايد نهان تاثير او بعد حينى دمل آرد نيش جو
نفس از بس مدحها فرعون شد كن ذليل النفس هونا لا تسد
تا توانى بنده شو سلطان مباش زخم كش چون گوى شو چوگان مباش
ور نه چون لطفت نماند وين جمال از تو آيد آن حريفان را ملال
آن جماعت كت همىدادند ريو چون ببينندت بگويندت كه ديو
جمله گويندت چو بينندت به در مردهاى از گور خود بر كرد سر
همچو امرد كه خدا نامش كنند تا بدين سالوس در دامش كنند
چون كه در بد نامى آمد ريش او ديو را ننگ آيد از تفتيش او
ديو سوى آدمى شد بهر شر سوى تو نايد كه از ديوى بتر
تا تو بودى آدمى ديو از پىات مىدويد و مىچشانيد او مىات
چون شدى در خوى ديوى استوار مىگريزد از تو ديو نابكار
آن كه اندر دامنت آويخت او چون چنين گشتى ز تو بگريخت او
تفسير ما شاء اللَّه كان
اين همه گفتيم ليك اندر بسيچ بىعنايات خدا هيچيم هيچ
بىعنايات حق و خاصان حق گر ملك باشد سياه استش ورق
اى خدا اى فضل تو حاجت روا با تو ياد هيچ كس نبود روا
اين قدر ارشاد تو بخشيدهاى تا بدين بس عيب ما پوشيدهاى
قطرهاى دانش كه بخشيدى ز پيش متصل گردان به درياهاى خويش
قطرهاى علم است اندر جان من وارهانش از هوا وز خاك تن
پيش از آن كاين خاكها خسفش كنند پيش از آن كاين بادها نشفش كنند
گر چه چون نشفش كند تو قادرى كش از ايشان واستانى واخرى
قطرهاى كاو در هوا شد يا كه ريخت از خزينهى قدرت تو كى گريخت
گر در آيد در عدم يا صد عدم چون بخوانيش او كند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را مىكشد بازشان حكم تو بيرون مىكشد
از عدمها سوى هستى هر زمان هست يا رب كاروان در كاروان
خاصه هر شب جمله افكار و عقول نيست گردد غرق در بحر نغول
باز وقت صبح آن اللهيان بر زنند از بحر سر چون ماهيان
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ از هزيمت رفته در درياى مرگ
زاغ پوشيده سيه چون نوحهگر در گلستان نوحه كرده بر خضر
باز فرمان آيد از سالار ده مر عدم را كانچه خوردى باز ده
آن چه خوردى واده اى مرگ سياه از نبات و دارو و برگ و گياه
اى برادر عقل يك دم با خود آر دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبز و تر و تازه بين پر ز غنچهى ورد و سرو و ياسمين
ز انبهى برگ پنهان گشته شاخ ز انبهى گل نهان صحرا و كاخ
اين سخنهايى كه از عقل كل است بوى آن گلزار و سرو و سنبل است
بوى گل ديدى كه آن جا گل نبود جوش مل ديدى كه آن جا مل نبود
بو قلاووز است و رهبر مر ترا مىبرد تا خلد و كوثر مر ترا
بو دواى چشم باشد نور ساز شد ز بويى ديدهى يعقوب باز
بوى بد مر ديده را تارى كند بوى يوسف ديده را يارى كند
تو كه يوسف نيستى يعقوب باش همچو او با گريه و آشوب باش
بشنو اين پند از حكيم غزنوى تا بيابى در تن كهنه نوى
ناز را رويى ببايد همچو ورد چون ندارى گرد بد خويى مگرد
زشت باشد روى نازيبا و ناز سخت باشد چشم نابينا و درد
پيش يوسف نازش و خوبى مكن جز نياز و آه يعقوبى مكن
معنى مردن ز طوطى بد نياز در نياز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عيسى ترا زنده كند همچو خويشت خوب و فرخنده كند
از بهاران كى شود سر سبز سنگ خاك شو تا گل برويى رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودى دل خراش آزمون را يك زمانى خاك باش
داستان پير چنگى كه در عهد عمر از بهر خدا روز بىنوايى چنگ زد ميان گورستان
آن شنيده ستى كه در عهد عمر بود چنگى مطربى با كر و فر
بلبل از آواز او بىخود شدى يك طرب ز آواز خوبش صد شدى
مجلس و مجمع دمش آراستى وز نواى او قيامت خاستى
همچو اسرافيل كاوازش به فن مردگان را جان در آرد در بدن
يا رسيلى بود اسرافيل را كز سماعش پر برستى فيل را
سازد اسرافيل روزى ناله را جان دهد پوسيدهى صد ساله را
انبيا را در درون هم نغمههاست طالبان را ز آن حيات بىبهاست
نشنود آن نغمهها را گوش حس كز ستمها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمهى پرى را آدمى كاو بود ز اسرار پريان اعجمى
گر چه هم نغمهى پرى زين عالم است نغمهى دل برتر از هر دو دم است
كه پرى و آدمى زندانىاند هر دو در زندان اين نادانىاند
معشر الجن سورهى رحمان بخوان تستطيعوا تنفذوا را باز دان
نغمههاى اندرون اوليا اولا گويد كه اى اجزاى لا
هين ز لاى نفى سرها بر زنيد اين خيال و وهم يك سو افكنيد
اى همه پوسيده در كون و فساد جان باقيتان نروييد و نزاد
گر بگويم شمهاى ز آن نغمهها جانها سر بر زنند از دخمهها
گوش را نزديك كن كان دور نيست ليك نقل آن به تو دستور نيست
هين كه اسرافيل وقتاند اوليا مرده را ز يشان حيات است و حيا
جان هر يك مردهاى از گور تن بر جهد ز آوازشان اندر كفن
گويد اين آواز ز آوازها جداست زنده كردن كار آواز خداست
ما بمرديم و بكلى كاستيم بانگ حق آمد همه برخاستيم
بانگ حق اندر حجاب و بىحجاب آن دهد كو داد مريم را ز جيب
اى فناتان نيست كرده زير پوست باز گرديد از عدم ز آواز دوست
مطلق آن آواز خود از شه بود گر چه از حلقوم عبد الله بود
گفته او را من زبان و چشم تو من حواس و من رضا و خشم تو
رو كه بىيسمع و بىيبصر تويى سر تويى چه جاى صاحب سر تويى
چون شدى من كان لله از وله من ترا باشم كه كان اللَّه له
گه تويى گويم ترا گاهى منم هر چه گويم آفتاب روشنم
هر كجا تابم ز مشكات دمى حل شد آن جا مشكلات عالمى
ظلمتى را كافتابش بر نداشت از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
آدمى را او به خويش اسما نمود ديگران را ز آدم اسما مىگشود
خواه ز آدم گير نورش خواه از او خواه از خم گير مىخواه از كدو
كاين كدو با خنب پيوسته ست سخت نى چو تو شاد آن كدوى نيك بخت
گفت طوبى من رآني مصطفا و الذي يبصر لمن وجهي رأى
چون چراغى نور شمعى را كشيد هر كه ديد آن را يقين آن شمع ديد
همچنين تا صد چراغ ار نقل شد ديدن آخر لقاى اصل شد
خواه از نور پسين بستان تو آن هيچ فرقى نيست خواه از شمعدان
خواه بين نور از چراغ آخرين خواه بين نورش ز شمع غابرين
در بيان اين حديث كه إن لربكم في أيام دهركم نفحات ألا فتعرضوا لها
گفت پيغمبر كه نفحتهاى حق اندر اين ايام مىآرد سبق
گوش و هش داريد اين اوقات را در رباييد اين چنين نفحات را
نفحه آمد مر شما را ديد و رفت هر كه را كه خواست جان بخشيد و رفت
نفحهى ديگر رسيد آگاه باش تا از اين هم وانمانى خواجهتاش
جان نارى يافت از وى انطفا مرده پوشيد از بقاى او قبا
تازگى و جنبش طوبى است اين همچو جنبشهاى حيوان نيست اين
گر در افتد در زمين و آسمان زهرههاشان آب گردد در زمان
خود ز بيم اين دم بىمنتها باز خوان فَأَبَيْنَ أَنْ يحملنها
ور نه خود أَشْفَقْنَ مِنْها چون بدى گرنه از بيمش دل كه خون شدى
دوش ديگر لون اين مىداد دست لقمهى چندى در آمد ره ببست
بهر لقمه گشته لقمانى گرو وقت لقمان است اى لقمه برو
از هواى لقمهى اين خار خار از كف لقمان همىجوييد خار
در كف او خار و سايهش نيز نيست ليكتان از حرص آن تمييز نيست
خار دان آن را كه خرما ديدهاى ز آن كه بس نان كور و بس ناديدهاى
جان لقمان كه گلستان خداست پاى جانش خستهى خارى چراست
اشتر آمد اين وجود خار خوار مصطفى زادى بر اين اشتر سوار
اشترا تنگ گلى بر پشت تست كز نسيمش در تو صد گلزار رست
ميل تو سوى مغيلان است و ريگ تا چه گل چينى ز خار مردهريگ
اى بگشته زين طلب از كو به كو چند گويى كين گلستان كو و كو
پيش از آن كين خار پا بيرون كنى چشم تاريك است جولان چون كنى
آدمى كاو مىنگنجد در جهان در سر خارى همىگردد نهان
مصطفى آمد كه سازد هم دمى كلميني يا حميراء كلمى
اى حميراء اندر آتش نه تو نعل ناز نعل تو شود اين كوه لعل
اين حميراء لفظ تانيث است و جان نام تانيثاش نهند اين تازيان
ليك از تانيث جان را باك نيست روح را با مرد و زن اشراك نيست
از مونث وز مذكر برتر است اين نه آن جان است كز خشك و تر است
اين نه آن جان است كافزايد ز نان يا گهى باشد چنين گاهى چنان
خوش كننده ست و خوش و عين خوشى بىخوشى نبود خوشى اى مرتشى
چون تو شيرين از شكر باشى بود كان شكر گاهى ز تو غايب شود
چون شكر گردى ز تاثير وفا پس شكر كى از شكر باشد جدا
عاشق از خود چون غذا يابد رحيق عقل آن جا گم شود گم اى رفيق
عقل جزوى عشق را منكر بود گر چه بنمايد كه صاحب سر بود
زيرك و داناست اما نيست نيست تا فرشته لا نشد اهريمنى است
او به قول و فعل يار ما بود چون به حكم حال آيى لا بود
لا بود چون او نشد از هست نيست چون كه طوعا لا نشد كرها بسى است
جان كمال است و نداى او كمال مصطفى گويان ارحنا يا بلال
اى بلال افراز بانگ سلسلت ز آن دمى كاندر دميدم در دلت
ز آن دمى كادم از آن مدهوش گشت هوش اهل آسمان بىهوش گشت
مصطفى بىخويش شد ز آن خوب صوت شد نمازش از شب تعريس فوت
سر از آن خواب مبارك بر نداشت تا نماز صبحدم آمد به چاشت
در شب تعريس پيش آن عروس يافت جان پاك ايشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستير گر عروسش خواندهام عيبى مگير
از ملولى يار خامش كردمى گر همو مهلت بدادى يك دمى
ليك مىگويد بگو هين عيب نيست جز تقاضاى قضاى غيب نيست
عيب باشد كاو نبيند جز كه عيب عيب كى بيند روان پاك غيب
عيب شد نسبت به مخلوق جهول نى به نسبت با خداوند قبول
كفر هم نسبت به خالق حكمت است چون به ما نسبت كنى كفر آفت است
ور يكى عيبى بود با صد حيات بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را يكسان كشند ز آن كه آن هر دو چو جسم و جان خوشند
پس بزرگان اين نگفتند از گزاف جسم پاكان عين جان افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان جمله جان مطلق آمد بىنشان
جان دشمن دارشان جسم است صرف چون زياد از نرد او اسم است صرف
آن به خاك اندر شد و كل خاك شد وين نمك اندر شد و كل پاك شد
آن نمك كز وى محمد املح است ز آن حديث با نمك او افصح است
اين نمك باقى است از ميراث او با تواند آن وارثان او بجو
پيش تو شسته ترا خود پيش كو پيش هستت جان پيش انديش كو
گر تو خود را پيش و پس دارى گمان بستهى جسمى و محرومى ز جان
زير و بالا پيش و پس وصف تن است بىجهت آن ذات جان روشن است
بر گشا از نور پاك شه نظر تا نپندارى تو چون كوته نظر
كه همينى در غم و شادى و بس اى عدم كو مر عدم را پيش و پس
روز باران است مىرو تا به شب نى از اين باران از آن باران رب
قصهى سؤال كردن عايشه از مصطفى عليه السلام كه امروز باران باريد چون تو سوى گورستان رفتى جامههاى تو چون تر نيست
مصطفى روزى به گورستان برفت با جنازهى مردى از ياران برفت
خاك را در گور او آگنده كرد زير خاك آن دانهاش را زنده كرد
اين درختانند همچون خاكيان دستها بر كردهاند از خاكدان
سوى خلقان صد اشارت مىكنند و آن كه گوش استش عبارت مىكنند
با زبان سبز و با دست دراز از ضمير خاك مىگويند راز
همچو بطان سر فرو برده به آب گشته طاوسان و بوده چون غراب
در زمستانشان اگر محبوس كرد آن غرابان را خدا طاوس كرد
در زمستانشان اگر چه داد مرگ زندهشان كرد از بهار و داد برگ
منكران گويند خود هست اين قديم اين چرا بنديم بر رب كريم
كورى ايشان درون دوستان حق برويانيد باغ و بوستان
هر گلى كاندر درون بويا بود آن گل از اسرار كل گويا بود
بوى ايشان رغم انف منكران گرد عالم مىرود پرده دران
منكران همچون جعل ز آن بوى گل يا چو نازك مغز در بانگ دهل
خويشتن مشغول مىسازند و غرق چشم مىدزدند زين لمعان برق
چشم مىدزدند و آن جا چشم نى چشم آن باشد كه بيند مأمنى
چون ز گورستان پيمبر باز گشت سوى صديقه شد و هم راز گشت
چشم صديقه چو بر رويش فتاد پيش آمد دست بر وى مىنهاد
بر عمامه و روى او و موى او بر گريبان و بر و بازوى او
گفت پيغمبر چه مىجويى شتاب گفت باران آمد امروز از سحاب
جامههايت مىبجويم از طلب تر نمىبينم ز باران اى عجب
گفت چه بر سر فگندى از ازار گفت كردم آن رداى تو خمار
گفت بهر آن نمود اى پاك جيب چشم پاكت را خدا باران غيب
نيست آن باران از اين ابر شما هست ابرى ديگر و ديگر سما
تفسير بيت حكيم:
آسمانهاست در ولايت جان كارفرماى آسمان جهان
در ره روح پست و بالاهاست كوههاى بلند و درياهاست
غيب را ابرى و آبى ديگر است آسمان و آفتابى ديگر است
نايد آن الا كه بر خاصان پديد باقيان فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جديد
هست باران از پى پروردگى هست باران از پى پژمردگى
نفع باران بهاران بو العجب باغ را باران پاييزى چو تب
آن بهارى ناز پروردش كند وين خزانى ناخوش و زردش كند
همچنين سرما و باد و آفتاب بر تفاوت دان و سر رشته بياب
همچنين در غيب انواع است اين در زيان و سود و در ربح و غبين
اين دم ابدال باشد ز آن بهار در دل و جان رويد از وى سبزهزار
فعل باران بهارى با درخت آيد از انفاسشان در نيك بخت
گر درخت خشك باشد در مكان عيب آن از باد جان افزا مدان
باد كار خويش كرد و بروزيد آن كه جانى داشت بر جانش گزيد
در معنى اين حديث كه اغتنموا برد الربيع الى آخره
گفت پيغمبر ز سرماى بهار تن مپوشانيد ياران زينهار
ز آن كه با جان شما آن مىكند كان بهاران با درختان مىكند
ليك بگريزيد از سرد خزان كان كند كاو كرد با باغ و رزان
راويان اين را به ظاهر بردهاند هم بر آن صورت قناعت كردهاند
بىخبر بودند از جان آن گروه كوه را ديده نديده كان بكوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست عقل و جان عين بهار است و بقاست
مر ترا عقل است جزوى در نهان كامل العقلى بجو اندر جهان
جزو تو از كل او كلى شود عقل كل بر نفس چون غلى شود
پس به تاويل اين بود كانفاس پاك چون بهار است و حيات برگ و تاك
از حديث اوليا نرم و درشت تن مپوشان ز آن كه دينت راست پشت
گرم گويد سرد گويد خوش بگير تا ز گرم و سرد بجهى وز سعير
گرم و سردش نو بهار زندگى است مايهى صدق و يقين و بندگى است
ز آن كه زو بستان جانها زنده است اين جواهر بحر دل آگنده است
بر دل عاقل هزاران غم بود گر ز باغ دل خلالى كم شود
پرسيدن صديقه (س) از پيامبر (ص) كه سر باران امروزينه چه بود
گفت صديقه كه اى زبدهى وجود حكمت باران امروزين چه بود
اين ز بارانهاى رحمت بود يا بهر تهديد است و عدل كبريا
اين از آن لطف بهاريات بود يا ز پاييزى پر آفات بود
گفت اين از بهر تسكين غم است كز مصيبت بر نژاد آدم است
گر بر آن آتش بماندى آدمى بس خرابى در فتادى و كمى
اين جهان ويران شدى اندر زمان حرصها بيرون شدى از مردمان
استن اين عالم اى جان غفلت است هوشيارى اين جهان را آفت است
هوشيارى ز آن جهان است و چو آن غالب آيد پست گردد اين جهان
هوشيارى آفتاب و حرص يخ هوشيارى آب و اين عالم وسخ
ز آن جهان اندك ترشح مىرسد تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بيشتر گردد ز غيب نى هنر ماند در اين عالم نه عيب
اين ندارد حد سوى آغاز رو سوى قصهى مرد مطرب باز رو
بقيهى قصهى پير چنگى و بيان مخلص آن
مطربى كز وى جهان شد پر طرب رسته ز آوازش خيالات عجب
از نوايش مرغ دل پران شدى وز صدايش هوش جان حيران شدى
چون بر آمد روزگار و پير شد باز جانش از عجز پشهگير شد
پشت او خم گشت همچون پشت خم ابروان بر چشم همچون پالدم
گشت آواز لطيف جان فزاش زشت و نزد كس نيرزيدى به لاش
آن نواى رشك زهره آمده همچو آواز خر پيرى شده
خود كدامين خوش كه او ناخوش نشد يا كدامين سقف كان مفرش نشد
غير آواز عزيزان در صدور كه بود از عكس دمشان نفخ صور
اندرونى كاندرونها مست از اوست نيستى كاين هستهامان هست از اوست
كهرباى فكر و هر آواز او لذت الهام و وحى و راز او
چون كه مطرب پيرتر گشت و ضعيف شد ز بىكسبى رهين يك رغيف
گفت عمر و مهلتم دادى بسى لطفها كردى خدايا با خسى
معصيت ورزيدهام هفتاد سال باز نگرفتى ز من روزى نوال
نيست كسب امروز مهمان توام چنگ بهر تو زنم آن توام
چنگ را برداشت و شد الله جو سوى گورستان يثرب آه گو
گفت خواهم از حق ابريشم بها كاو به نيكويى پذيرد قلبها
چون كه زد بسيار و گريان سر نهاد چنگ بالين كرد و بر گورى فتاد
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست چنگ و چنگى را رها كرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان در جهان ساده و صحراى جان
جان او آن جا سرايان ماجرا كاندر اينجا گر بماندندى مرا
خوش بدى جانم در اين باغ و بهار مست اين صحرا و غيبى لالهزار
بىپر و بىپا سفر مىكردمى بىلب و دندان شكر مىخوردمى
ذكر و فكرى فارغ از رنج دماغ كردمى با ساكنان چرخ لاغ
چشم بسته عالمى مىديدمى ورد و ريحان بىكفى مىچيدمى
مرغ آبى غرق درياى عسل عين ايوبى شراب و مغتسل
كه بدو ايوب از پا تا به فرق پاك شد از رنجها چون نور شرق
مثنوى در حجم گر بودى چو چرخ درنگنجيدى در او زين نيم برخ
كان زمين و آسمان بس فراخ كرد از تنگى دلم را شاخ شاخ
وين جهانى كاندر اين خوابم نمود از گشايش پر و بالم را گشود
اين جهان و راهش ار پيدا بدى كم كسى يك لحظهاى آن جا بدى
امر مىآمد كه نى طامع مشو چون ز پايت خار بيرون شد برو
مول مولى مىزد آن جا جان او در فضاى رحمت و احسان او
در خواب گفتن هاتف مر عمر را كه چندين زر از بيت المال به آن مرده ده كه در گورستان خفته است
آن زمان حق بر عمر خوابى گماشت تا كه خويش از خواب نتوانست داشت
در عجب افتاد كاين معهود نيست اين ز غيب افتاد بىمقصود نيست
سر نهاد و خواب بردش خواب ديد كامدش از حق ندا جانش شنيد
آن ندايى كاصل هر بانگ و نواست خود ندا آن است و اين باقى صداست
ترك و كرد و پارسى گو و عرب فهم كرده آن ندا بىگوش و لب
خود چه جاى ترك و تاجيك است و زنگ فهم كرده ست آن ندا را چوب و سنگ
هر دمى از وى همىآيد أَ لَسْتُ جوهر و اعراض مىگردند هست
گر نمىآيد بَلى ز يشان ولى آمدنشان از عدم باشد بلى
ز آن چه گفتم من ز فهم سنگ و چوب در بيانش قصهاى هش دار خوب
ناليدن ستون حنانه چون براى پيغامبر عليه السلام منبر ساختند كه جماعت انبوه شد گفتند ما روى مبارك تو را به هنگام وعظ نمىبينيم و شنيدن رسول و صحابه آن ناله را و سؤال و جواب مصطفى صلى اللَّه عليه و اله و سلم با ستون صريح
استن حنانه از هجر رسول ناله مىزد همچو ارباب عقول
گفت پيغمبر چه خواهى اى ستون گفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم از من تاختى بر سر منبر تو مسند ساختى
گفت خواهى كه ترا نخلى كنند شرقى و غربى ز تو ميوه چنند
يا در آن عالم حقت سروى كند تا تر و تازه بمانى تا ابد
گفت آن خواهم كه دايم شد بقاش بشنو اى غافل كم از چوبى مباش
آن ستون را دفن كرد اندر زمين تا چو مردم حشر گردد يوم دين
تا بدانى هر كه را يزدان بخواند از همه كار جهان بىكار ماند
هر كه را باشد ز يزدان كار و بار يافت بار آن جا و بيرون شد ز كار
آن كه او را نبود از اسرار داد كى كند تصديق او نالهى جماد
گويد آرى نه ز دل بهر وفاق تا نگويندش كه هست اهل نفاق
گر نيندى واقفان امر كن در جهان رد گشته بودى اين سخن
صد هزاران ز اهل تقليد و نشان افكندشان نيم وهمى در گمان
كه به ظن تقليد و استدلالشان قايم است و جمله پر و بالشان
شبههاى انگيزد آن شيطان دون در فتند اين جمله كوران سر نگون
پاى استدلاليان چوبين بود پاى چوبين سخت بىتمكين بود
غير آن قطب زمان ديدهور كز ثباتش كوه گردد خيرهسر
پاى نابينا عصا باشد عصا تا نيفتد سر نگون او بر حصا
آن سوارى كاو سپه را شد ظفر اهل دين را كيست سلطان بصر
با عصا كوران اگر ره ديدهاند در پناه خلق روشن ديدهاند
گرنه بينايان بدندى و شهان جمله كوران مردهاندى در جهان
نى ز كوران كشت آيد نه درود نه عمارت نه تجارتها و سود
گر نكردى رحمت و افضالتان در شكستى چوب استدلالتان
اين عصا چه بود قياسات و دليل آن عصا كى دادشان بينا جليل
چون عصا شد آلت جنگ و نفير آن عصا را خرد بشكن اى ضرير
او عصاتان داد تا پيش آمديد آن عصا از خشم هم بر وى زديد
حلقهى كوران به چه كار اندريد ديدبان را در ميانه آوريد
دامن او گير كاو دادت عصا در نگر كادم چها ديد از عصى
معجزهى موسى و احمد را نگر چون عصا شد مار و استن با خبر
از عصا مارى و از استن حنين پنج نوبت مىزنند از بهر دين
گرنه نامعقول بودى اين مزه كى بدى حاجت به چندين معجزه
هر چه معقول است عقلش مىخورد بىبيان معجزه بىجر و مد
اين طريق بكر نامعقول بين در دل هر مقبلى مقبول بين
همچنان كز بيم آدم ديو و دد در جزاير در رميدند از حسد
هم ز بيم معجزات انبيا سر كشيده منكران زير گيا
تا به ناموس مسلمانى زىاند در تسلس تا ندانى كه كىاند
همچو قلابان بر آن نقد تباه نقره مىمالند و نام پادشاه
ظاهر الفاظشان توحيد و شرع باطن آن همچو در نان تخم صرع
فلسفى را زهره نى تا دم زند دم زند دين حقش بر هم زند
دست و پاى او جماد و جان او هر چه گويد آن دو در فرمان او
با زبان گر چه كه تهمت مىنهند دست و پاهاشان گواهى مىدهند
اظهار معجزهى پيغامبر عليه السلام به سخن آمدن سنگ ريزه در دست ابو جهل و گواهى دادن سنگ ريزه بر حقيقت محمد عليه الصلاة و السلام
سنگها اندر كف بو جهل بود گفت اى احمد بگو اين چيست زود
گر رسولى چيست در مشتم نهان چون خبر دارى ز راز آسمان
گفت چون خواهى بگويم كان چهاست يا بگويند آن كه ما حقيم و راست
گفت بو جهل اين دوم نادرتر است گفت آرى حق از آن قادرتر است
از ميان مشت او هر پاره سنگ در شهادت گفتن آمد بىدرنگ
لا إِلهَ گفت و إِلَّا اللَّهُ گفت گوهر احمد رسول اللَّه سفت
چون شنيد از سنگها بو جهل اين زد ز خشم آن سنگها را بر زمين
بقيهى قصهى مطرب و پيغام رسانيدن عمر به او آن چه هاتف آواز داد
باز گرد و حال مطرب گوش دار ز آن كه عاجز گشت مطرب ز انتظار
بانگ آمد مر عمر را كاى عمر بندهى ما را ز حاجت باز خر
بندهاى داريم خاص و محترم سوى گورستان تو رنجه كن قدم
اى عمر برجه ز بيت المال عام هفت صد دينار در كف نه تمام
پيش او بر كاى تو ما را اختيار اين قدر بستان كنون معذور دار
اين قدر از بهر ابريشم بها خرج كن چون خرج شد اينجا بيا
پس عمر ز آن هيبت آواز جست تا ميان را بهر اين خدمت ببست
سوى گورستان عمر بنهاد رو در بغل هميان دوان در جستجو
گرد گورستان دوانه شد بسى غير آن پير او نديد آن جا كسى
گفت اين نبود دگر باره دويد مانده گشت و غير آن پير او نديد
گفت حق فرمود ما را بندهاى است صافى و شايسته و فرخندهاى است
پير چنگى كى بود خاص خدا حبذا اى سر پنهان حبذا
بار ديگر گرد گورستان بگشت همچو آن شير شكارى گرد دشت
چون يقين گشتش كه غير پير نيست گفت در ظلمت دل روشن بسى است
آمد او با صد ادب آن جا نشست بر عمر عطسه فتاد و پير جست
مر عمر را ديد و ماند اندر شگفت عزم رفتن كرد و لرزيدن گرفت
گفت در باطن خدايا از تو داد محتسب بر پيركى چنگى فتاد
چون نظر اندر رخ آن پير كرد ديد او را شرمسار و روى زرد
پس عمر گفتش مترس از من مرم كت بشارتها ز حق آوردهام
چند يزدان مدحت خوى تو كرد تا عمر را عاشق روى تو كرد
پيش من بنشين و مهجورى مساز تا به گوشت گويم از اقبال راز
حق سلامت مىكند مىپرسدت چونى از رنج و غمان بىحدت
نك قراضهى چند ابريشم بها خرج كن اين را و باز اينجا بيا
پير لرزان گشت چون اين را شنيد دست مىخاييد و بر خود مىتپيد
بانگ مىزد كاى خداى بىنظير بس كه از شرم آب شد بىچاره پير
چون بسى بگريست و از حد رفت درد چنگ را زد بر زمين و خرد كرد
گفت اى بوده حجابم از اله اى مرا تو راه زن از شاه راه
اى بخورده خون من هفتاد سال اى ز تو رويم سيه پيش كمال
اى خداى با عطاى با وفا رحم كن بر عمر رفته در جفا
داد حق عمرى كه هر روزى از آن كس نداند قيمت آن در جهان
خرج كردم عمر خود را دمبهدم در دميدم جمله را در زير و بم
آه كز ياد ره و پردهى عراق رفت از يادم دم تلخ فراق
واى كز ترى زير افكند خرد خشك شد كشت دل من دل بمرد
واى كز آواز اين بيست و چهار كاروان بگذشت و بىگه شد نهار
اى خدا فرياد زين فريادخواه داد خواهم نه ز كس زين داد خواه
داد خود از كس نيابم جز مگر ز آن كه او از من به من نزديكتر
كاين منى از وى رسد دم دم مرا پس و را بينم چو اين شد كم مرا
همچو آن كاو با تو باشد زر شمر سوى او دارى نه سوى خود نظر
گردانيدن عمر نظر او را از مقام گريه كه هستى است به مقام استغراق كه نيستى است
پس عمر گفتش كه اين زارى تو هست هم آثار هشيارى تو
راه فانى گشته راهى ديگر است ز آن كه هشيارى گناهى ديگر است
هست هشيارى ز ياد ما مضى ماضى و مستقبلت پردهى خدا
آتش اندر زن به هر دو تا به كى پر گره باشى از اين هر دو چو نى
تا گره با نى بود هم راز نيست همنشين آن لب و آواز نيست
چون به طوفى خود به طوفى مرتدى چون به خانه آمدى هم با خودى
اى خبرهات از خبر ده بىخبر توبهى تو از گناه تو بتر
اى تو از حال گذشته توبه جو كى كنى توبه از اين توبه بگو
گاه بانگ زير را قبله كنى گاه گريهى زار را قبله زنى
چون كه فاروق آينهى اسرار شد جان پير از اندرون بيدار شد
همچو جان بىگريه و بىخنده شد جانش رفت و جان ديگر زنده شد
حيرتى آمد درونش آن زمان كه برون شد از زمين و آسمان
جستجويى از وراى جستجو من نمىدانم تو مىدانى بگو
حال و قالى از وراى حال و قال غرقه گشته در جمال ذو الجلال
غرقهاى نه كه خلاصى باشدش يا بجز دريا كسى بشناسدش
عقل جزو از كل گويا نيستى گر تقاضا بر تقاضا نيستى
چون تقاضا بر تقاضا مىرسد موج آن دريا بدين جا مىرسد
چون كه قصهى حال پير اينجا رسيد پير و حالش روى در پرده كشيد
پير دامن را ز گفتوگو فشاند نيم گفته در دهان ما بماند
از پى اين عيش و عشرت ساختن صد هزاران جان بشايد باختن
در شكار بيشهى جان باز باش همچو خورشيد جهان جانباز باش
جان فشان افتاد خورشيد بلند هر دمى تى مىشود پر مىكنند
جان فشان اى آفتاب معنوى مر جهان كهنه را بنما نوى
در وجود آدمى جان و روان مىرسد از غيب چون آب روان
تفسير دعاى آن دو فرشته كه هر روز بر سر هر بازارى منادى مىكنند كه اللَّهم أعط كل منفق خلفا اللَّهم أعط كل ممسك تلفا و بيان كردن كه آن منفق مجاهد راه حق است نه مسرف راه هوا
گفت پيغمبر كه دايم بهر پند دو فرشتهى خوش منادى مىكنند
كاى خدايا منفقان را سير دار هر درمشان را عوض ده صد هزار
اى خدايا ممسكان را در جهان تو مده الا زيان اندر زيان
اى بسا امساك كز انفاق به مال حق را جز به امر حق مده
تا عوض يابى تو گنج بىكران تا نباشى از عداد كافران
كاشتران قربان همىكردند تا چيره گردد تيغشان بر مصطفا
امر حق را باز جو از واصلى امر حق را در نيابد هر دلى
چون غلام ياغيى كاو عدل كرد مال شه بر باغيان او بذل كرد
در نبى انذار اهل غفلت است كان همه انفاقهاشان حسرت است
عدل اين ياغى و دادش نزد شاه چه فزايد دورى و روى سياه
سروران مكه در حرب رسول بودشان قربان به اوميد قبول
بهر اين مومن همىگويد ز بيم در نماز اهد الصراط المستقيم
آن درم دادن سخى را لايق است جان سپردن خود سخاى عاشق است
نان دهى از بهر حق نانت دهند جان دهى از بهر حق جانت دهند
گر بريزد برگهاى اين چنار برگ بىبرگيش بخشد كردگار
گر نماند از جود در دست تو مال كى كند فضل خدايت پاى مال
هر كه كارد گردد انبارش تهى ليكش اندر مزرعه باشد بهى
و آن كه در انبار ماند و صرفه كرد اشپش و موش و حوادث پاك خورد
اين جهان نفى است در اثبات جو صورتت صفر است در معنات جو
جان شور تلخ پيش تيغ بر جان چون درياى شيرين را بخر
ور نمىدانى شدن زين آستان بارى از من گوش كن اين داستان
قصهى خليفه كه در كرم در زمان خود از حاتم طايى گذشته بود و نظير خود نداشت
يك خليفه بود در ايام پيش كرده حاتم را غلام جود خويش
رايت اكرام و داد افراشته فقر و حاجت از جهان برداشته
بحر و كان از بخششاش صاف آمده داد او از قاف تا قاف آمده
در جهان خاك ابر و آب بود مظهر بخشايش وهاب بود
از عطايش بحر و كان در زلزله سوى جودش قافله بر قافله
قبلهى حاجت در و دروازهاش رفته در عالم به جود آوازهاش
هم عجم هم روم هم ترك و عرب مانده از جود و سخايش در عجب
آب حيوان بود و درياى كرم زنده گشته هم عرب زو هم عجم
قصهى اعرابى درويش و ماجراى زن با او به سبب قلت و درويشى
يك شب اعرابى زنى مر شوى را گفت و از حد برد گفتوگوى را
كاين همه فقر و جفا ما مىكشيم جمله عالم در خوشى ما ناخوشيم
نانمان نى نان خورشمان درد و رشك كوزهمان نه آبمان از ديده اشك
جامهى ما روز تاب آفتاب شب نهالين و لحاف از ماهتاب
قرص مه را قرص نان پنداشته دست سوى آسمان برداشته
ننگ درويشان ز درويشى ما روز شب از روزى انديشى ما
خويش و بيگانه شده از ما رمان بر مثال سامرى از مردمان
گر بخواهم از كسى يك مشت نسك مر مرا گويد خمش كن مرگ و جسك
مر عرب را فخر غزو است و عطا در عرب تو همچو اندر خط خطا
چه غزا ما بىغزا خود كشتهايم ما به تيغ فقر بىسر گشتهايم
چه عطا ما بر گدايى مىتنيم مر مگس را در هوا رگ مىزنيم
گر كسى مهمان رسد گر من منم شب بخسبد قصد دلق او كنم
مغرور شدن مريدان محتاج به مدعيان مزور و ايشان را شيخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقل را از نقد فرق نادانستن و بر بسته را از بر رسته
بهر اين گفتند دانايان به فن ميهمان محسنان بايد شدن
تو مريد و ميهمان آن كسى كاو ستاند حاصلت را از خسى
نيست چيره چون ترا چيره كند نور ندهد مر ترا تيره كند
چون و را نورى نبود اندر قران نور كى يابند از وى ديگران
همچو اعمش كو كند داروى چشم چه كشد در چشمها الا كه يشم
حال ما اين است در فقر و عنا هيچ مهمانى مبا مغرور ما
قحط ده سال ار نديدى در صور چشمها بگشا و اندر ما نگر
ظاهر ما چون درون مدعى در دلش ظلمت زبانش شعشعى
از خدا بويى نه او را نى اثر دعويش افزون ز شيث و بو البشر
ديو ننموده و را هم نقش خويش او همىگويد ز ابداليم و بيش
حرف درويشان بدزديده بسى تا گمان آيد كه هست او خود كسى
خرده گيرد در سخن بر بايزيد ننگ دارد از درون او يزيد
بىنوا از نان و خوان آسمان پيش او ننداخت حق يك استخوان
او ندا كرده كه خوان بنهادهام نايب حقم خليفه زادهام
الصلا ساده دلان پيچ پيچ تا خوريد از خوان جودم سير هيچ
سالها بر وعدهى فردا كسان گرد آن در گشته فردا نارسان
دير بايد تا كه سر آدمى آشكارا گردد از بيش و كمى
زير ديوار بدن گنج است يا خانهى مار است و مور و اژدها
چون كه پيدا گشت كاو چيزى نبود عمر طالب رفت آگاهى چه سود
در بيان آن كه نادر افتد كه مريدى در مدعى مزور اعتقاد به صدق ببندد كه او كسى است و بدين اعتقاد به مقامى برسد كه شيخش در خواب نديده باشد و آب و آتش او را گزند نكند و شيخش را گزند كند و ليكن به نادر نادر
ليك نادر طالب آيد كز فروغ در حق او نافع آيد آن دروغ
او به قصد نيك خود جايى رسد گر چه جان پنداشت و آن آمد جسد
چون تحرى در دل شب قبله را قبله نى و آن نماز او روا
مدعى را قحط جان اندر سر است ليك ما را قحط نان بر ظاهر است
ما چرا چون مدعى پنهان كنيم بهر ناموس مزور جان كنيم
صبر فرمودن اعرابى زن خود را و فضيلت صبر و فقر بيان كردن با زن
شوى گفتش چند جويى دخل و كشت خود چه ماند از عمر افزونتر گذشت
عاقل اندر بيش و نقصان ننگرد ز آن كه هر دو همچو سيلى بگذرد
خواه صاف و خواه سيل تيره رو چون نمىپايد دمى از وى مگو
اندر اين عالم هزاران جانور مىزيد خوش عيش بىزير و زبر
شكر مىگويد خدا را فاخته بر درخت و برگ شب ناساخته
حمد مىگويد خدا را عندليب كاعتماد رزق بر تست اى مجيب
باز دست شاه را كرده نويد از همه مردار ببريده اميد
همچنين از پشهگيرى تا به پيل شد عيال اللَّه و حق نعم المعيل
اين همه غمها كه اندر سينههاست از بخار و گرد بود و باد ماست
اين غمان بيخ كن چون داس ماست اين چنين شد و آن چنان وسواس ماست
دان كه هر رنجى ز مردن پارهاى است جزو مرگ از خود بران گر چارهاى است
چون ز جزو مرگ نتوانى گريخت دان كه كلش بر سرت خواهند ريخت
جزو مرگ ار گشت شيرين مر ترا دان كه شيرين مىكند كل را خدا
دردها از مرگ مىآيد رسول از رسولش رو مگردان اى فضول
هر كه شيرين مىزيد او تلخ مرد هر كه او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا مىكشند آن كه فربه تر مر آن را مىكشند
شب گذشت و صبح آمد اى تمر چند گيرى اين فسانهى زر ز سر
تو جوان بودى و قانعتر بدى زر طلب گشتى خود اول زر بدى
رز بدى پر ميوه چون كاسد شدى وقت ميوه پختنت فاسد شدى
ميوهات بايد كه شيرينتر شود چون رسن تابان نه واپستر رود
جفت مايى جفت بايد هم صفت تا بر آيد كارها با مصلحت
جفت بايد بر مثال همدگر در دو جفت كفش و موزه در نگر
گر يكى كفش از دو تنگ آيد بپا هر دو جفتش كار نايد مر ترا
جفت در يك خرد و آن ديگر بزرگ جفت شير بيشه ديدى هيچ گرگ
راست نايد بر شتر جفت جوال آن يكى خالى و اين پر مال مال
من روم سوى قناعت دل قوى تو چرا سوى شناعت مىروى
مرد قانع از سر اخلاص و سوز زين نسق مىگفت با زن تا به روز
نصيحت كردن زن مر شوى را كه سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَكه اين سخنها اگر چه راست است اين مقام توكل ترا نيست و اين سخن گفتن فوق مقام و معاملهى خود زيان دارد و كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ باشد
زن بر او زد بانگ كاى ناموس كيش من فسون تو نخواهم خورد بيش
ترهات از دعوى و دعوت مگو رو سخن از كبر وز نخوت مگو
چند حرف طمطراق و كار و بار كار و حال خود ببين و شرم دار
كبر زشت و از گدايان زشتتر روز سرد و برف و آن گه جامه تر
چند دعوى و دم و باد و بروت اى ترا خانه چو بيت العنكبوت
از قناعت كى تو جان افروختى از قناعتها تو نام آموختى
گفت پيغمبر قناعت چيست گنج گنج را تو وا نمىدانى ز رنج
اين قناعت نيست جز گنج روان تو مزن لاف اى غم و رنج روان
تو مخوانم جفت، كمتر زن بغل جفت انصافم نيم جفت دغل
چون قدم با مير و با بگ مىزنى چون ملخ را در هوا رگ مىزنى
با سگان زين استخوان در چالشى چون نى اشكم تهى در نالشى
سوى من منگر به خوارى سست سست تا نگويم آن چه در رگهاى تست
عقل خود را از من افزون ديدهاى مر من كم عقل را چون ديدهاى
همچو گرگ غافل اندر ما مجه اى ز ننگ عقل تو بىعقل به
چون كه عقل تو عقيلهى مردم است آن نه عقل است آن كه مار و كژدم است
خصم ظلم و مكر تو الله باد فضل و عقل تو ز ما كوتاه باد
هم تو مارى هم فسونگر اى عجب مارگير و مارى اى ننگ عرب
زاغ اگر زشتى خود بشناختى همچو برف از درد و غم بگداختى
مرد افسونگر بخواند چون عدو او فسون بر مار و مار افسون بر او
گر نبودى دام او افسون مار كى فسون مار را گشتى شكار
مرد افسونگر ز حرص كسب و كار در نيابد آن زمان افسون مار
مار گويد اى فسونگر هين و هين آن خود ديدى فسون من ببين
تو به نام حق فريبى مر مرا تا كنى رسواى شور و شر مرا
نام حقم بست نه آن راى تو نام حق را دام كردى واى تو
نام حق بستاند از تو داد من من به نام حق سپردم جان و تن
يا به زخم من رگ جانت برد يا كه همچون من به زندانت برد
زن از اين گونه خشن گفتارها خواند بر شوى جوان طومارها
نصيحت كردن مرد مر زن را كه در فقيران به خوارى منگر و در كار حق به گمان كمال نگر و طعنه مزن بر فقر و فقيران به خيال و گمان بىنوايى خويشتن
گفت اى زن تو زنى يا بو الحزن فقر فخر آمد مرا بر سر مزن
مال و زر سر را بود همچون كلاه كل بود او كز كله سازد پناه
آن كه زلف جعد و رعنا باشدش چون كلاهش رفت خوشتر آيدش
مرد حق باشد به مانند بصر پس برهنهش به كه پوشيده نظر
وقت عرضه كردن آن برده فروش بر كند از بنده جامهى عيب پوش
ور بود عيبى برهنه كى كند بل به جامه خدعهاى با وى كند
گويد اين شرمنده است از نيك و بد از برهنه كردن او از تو رمد
خواجه در عيب است غرقه تا به گوش خواجه را مال است و مالش عيب پوش
كز طمع عيبش نبيند طامعى گشت دلها را طمعها جامعى
ور گدا گويد سخن چون زر كان ره نيابد كالهى او در دكان
كار درويشى وراى فهم تست سوى درويشى بمنگر سست سست
ز آن كه درويشان وراى ملك و مال روزيى دارند ژرف از ذو الجلال
حق تعالى عادل است و عادلان كى كنند استمگرى بر بىدلان
آن يكى را نعمت و كالا دهند وين دگر را بر سر آتش نهند
آتشش سوزا كه دارد اين گمان بر خداى خالق هر دو جهان
فقر فخرى از گزاف است و مجاز نى هزاران عز پنهان است و ناز
از غضب بر من لقبها راندى يارگير و مار گيرم خواندى
گر بگيرم بر كنم دندان مار تاش از سر كوفتن نبود ضرار
ز آن كه آن دندان عدوى جان اوست من عدو را مىكنم زين علم دوست
از طمع هرگز نخوانم من فسون اين طمع را كردهام من سر نگون
حاش لله طمع من از خلق نيست از قناعت در دل من عالمى است
بر سر امرودبن بينى چنان ز آن فرود آ تا نماند آن گمان
چون كه بر گردى و سر گشته شوى خانه را گردنده بينى و آن توى
در بيان آن كه جنبيدن هر كسى از آن جا كه وى است هر كس را از چنبرهى وجود خود بيند، تابهى كبود آفتاب را كبود نمايد و سرخ سرخ نمايد چون تابه از رنگها بيرون آيد سپيد شود از همه تابههاى ديگر او راستگوتر باشد و امام باشد
ديد احمد را ابو جهل و بگفت زشت نقشى كز بنى هاشم شگفت
گفت احمد مر و را كه راستى راست گفتى گر چه كار افزاستى
ديد صديقش بگفت اى آفتاب نى ز شرقى نى ز غربى خوش بتاب
گفت احمد راست گفتى اى عزيز اى رهيده تو ز دنياى نه چيز
حاضران گفتند اى صدر الورى راست گو گفتى دو ضد گو را چرا
گفت من آيينهام مصقول دست ترك و هندو در من آن بيند كه هست
اى زن ار طماع مىبينى مرا زين تحرى زنانه برتر آ
اين طمع را ماند و رحمت بود كو طمع آن جا كه آن نعمت بود
امتحان كن فقر را روزى دو تو تا به فقر اندر غنا بينى دو تو
صبر كن با فقر و بگذار اين ملال ز آن كه در فقر است عز ذو الجلال
سركه مفروش و هزاران جان ببين از قناعت غرق بحر انگبين
صد هزاران جان تلخى كش نگر همچو گل آغشته اندر گل شكر
اى دريغا مر ترا گنجا بدى تا ز جانم شرح دل پيدا شدى
اين سخن شير است در پستان جان بىكشنده خوش نمىگردد روان
مستمع چون تشنه و جوينده شد واعظ ار مرده بود گوينده شد
مستمع چون تازه آمد بىملال صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون كه نامحرم در آيد از درم پرده در پنهان شوند اهل حرم
ور در آيد محرمى دور از گزند بر گشايند آن ستيران روىبند
هر چه را خوب و خوش و زيبا كنند از براى ديدهى بينا كنند
كى بود آواز چنگ و زير و بم از براى گوش بىحس اصم
مشك را بىهوده حق خوش دم نكرد بهر حس كرد او پى اخشم نكرد
حق زمين و آسمان بر ساخته ست در ميان بس نار و نور افراخته ست
اين زمين را از براى خاكيان آسمان را مسكن افلاكيان
مرد سفلى دشمن بالا بود مشترى هر مكان پيدا بود
اى ستيره هيچ تو برخاستى خويشتن را بهر كور آراستى
گر جهان را پر در مكنون كنم روزى تو چون نباشد چون كنم
ترك جنگ و ره زنى اى زن بگو ور نمىگويى به ترك من بگو
مر مرا چه جاى جنگ نيك و بد كاين دلم از صلحها هم مىرمد
گر خمش كردى و گرنه آن كنم كه همين دم ترك خان و مان كنم
مراعات كردن زن شوهر را و استغفار كردن از گفتهى خويش
زن چو ديد او را كه تند و توسن است گشت گريان گريه خود دام زن است
گفت از تو كى چنين پنداشتم از تو من اوميد ديگر داشتم
زن در آمد از طريق نيستى گفت من خاك شمايم نه ستى
جسم و جان و هر چه هستم آن تست حكم و فرمان جملگى فرمان تست
گر ز درويشى دلم از صبر جست بهر خويشم نيست آن بهر تو است
تو مرا در دردها بودى دوا من نمىخواهم كه باشى بىنوا
جان تو كز بهر خويشم نيست اين از براى تستم اين ناله و حنين
خويش من و الله كه بهر خويش تو هر نفس خواهد كه ميرد پيش تو
كاش جانت كش روان من فدى از ضمير جان من واقف بدى
چون تو با من اين چنين بودى به ظن هم ز جان بيزار گشتم هم ز تن
خاك را بر سيم و زر كرديم چون تو چنينى با من اى جان را سكون
تو كه در جان و دلم جا مىكنى زين قدر از من تبرا مىكنى
تو تبرا كن كه هستت دستگاه اى تبراى ترا جان عذر خواه
ياد مىكن آن زمانى را كه من چون صنم بودم تو بودى چون شمن
بنده بر وفق تو دل افروخته ست هر چه گويى پخت گويد سوخته ست
من سپاناخ تو با هر چم پزى يا ترش با يا كه شيرين مىسزى
كفر گفتم نك به ايمان آمدم پيش حكمت از سر جان آمدم
خوى شاهانهى ترا نشناختم پيش تو گستاخ خر در تاختم
چون ز عفو تو چراغى ساختم توبه كردم اعتراض انداختم
مىنهم پيش تو شمشير و كفن مىكشم پيش تو گردن را بزن
از فراق تلخ مىگويى سخن هر چه خواهى كن و ليكن اين مكن
در تو از من عذر خواهى هست سر با تو بىمن او شفيعى مستمر
عذر خواهم در درونت خلق تست ز اعتماد او دل من جرم جست
رحم كن پنهان ز خود اى خشمگين اى كه خلقت به ز صد من انگبين
زين نسق مىگفت با لطف و گشاد در ميانه گريهاى بر وى فتاد
گريه چون از حد گذشت و هاى هاى زو كه بىگريه بد او خود دل رباى
شد از آن باران يكى برقى پديد زد شرارى در دل مرد وحيد
آن كه بندهى روى خوبش بود مرد چون بود چون بندگى آغاز كرد
آن كه از كبرش دلت لرزان بود چون شوى چون پيش تو گريان شود
آن كه از نازش دل و جان خون بود چون كه آيد در نياز او چون بود
آن كه در جور و جفايش دام ماست عذر ما چه بود چو او در عذر خاست
زُيِّنَ لِلنَّاسِ حق آراسته ست ز آن چه حق آراست چون دانند جست
چون پى يسكن اليهاش آفريد كى تواند آدم از حوا بريد
رستم زال ار بود وز حمزه بيش هست در فرمان اسير زال خويش
آن كه عالم مست گفتش آمدى كلمينى يا حميراء مىزدى
آب غالب شد بر آتش از نهيب آتشش جوشد چو باشد در حجاب
چون كه ديگى حايل آيد هر دو را نيست كرد آن آب را كردش هوا
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبى باطنا مغلوب و زن را طالبى
اين چنين خاصيتى در آدمى است مهر حيوان را كم است آن از كمى است
در بيان اين خبر كه انهن يغلبن العاقل و يغلبهن الجاهل
گفت پيغمبر كه زن بر عاقلان غالب آيد سخت و بر صاحب دلان
باز بر زن جاهلان چيره شوند ز آن كه ايشان تند و بس خيره روند
كم بودشان رقت و لطف و وداد ز آن كه حيوانى است غالب بر نهاد
مهر و رقت وصف انسانى بود خشم و شهوت وصف حيوانى بود
پرتو حق است آن معشوق نيست خالق است آن گوييا مخلوق نيست
تسليم كردن مرد خود را به آن چه التماس زن بود از طلب معيشت و آن اعتراض زن را اشارت حق دانستن
بنزد عقل هر دانندهاى هست كه با گردنده گردانندهاى هست
مرد ز آن گفتن پشيمان شد چنان كز عوانى ساعت مردن عوان
گفت خصم جان جان چون آمدم بر سر جان من لگدها چون زدم
چون قضا آيد فرو پوشد بصر تا نداند عقل ما پا را ز سر
چون قضا بگذشت خود را مىخورد پرده بدريده گريبان مىدرد
مرد گفت اى زن پشيمان مىشوم گر بدم كافر مسلمان مىشوم
من گنهكارم توام رحمى بكن بر مكن يك بارگيم از بيخ و بن
كافر پير ار پشيمان مىشود چون كه عذر آرد مسلمان مىشود
حضرت پر رحمت است و پر كرم عاشق او هم وجود و هم عدم
كفر و ايمان عاشق آن كبريا مس و نقره بندهى آن كيميا
در بيان آن كه موسى و فرعون هر دو مسخر مشيتاند چنان كه زهر و پادزهر و ظلمات و نور و مناجات كردن فرعون به خلوت تا ناموس نشكند
موسى و فرعون معنى را رهى ظاهر آن ره دارد و اين بىرهى
روز موسى پيش حق نالان شده نيم شب فرعون گريان آمده
كاين چه غل است اى خدا بر گردنم ور نه غل باشد كه گويد من منم
ز آن كه موسى را منور كردهاى مر مرا ز آن هم مكدر كردهاى
ز آن كه موسى را تو مه رو كردهاى ماه جانم را سيه رو كردهاى
بهتر از ماهى نبود استارهام چون خسوف آمد چه باشد چارهام
نوبتم گر رب و سلطان مىزنند مه گرفت و خلق پنگان مىزنند
مىزنند آن طاس و غوغا مىكنند ماه را ز آن زخمه رسوا مىكنند
من كه فرعونم ز شهرت واى من زخم طاس آن ربي الاعلاى من
خواجهتاشانيم اما تيشهات مىشكافد شاخ را در بيشهات
باز شاخى را موصل مىكند شاخ ديگر را معطل مىكند
شاخ را بر تيشه دستى هست نى هيچ شاخ از دست تيشه جست نى
حق آن قدرت كه آن تيشه تراست از كرم كن اين كژيها را تو راست
باز با خود گفته فرعون اى عجب من نه در يا ربناام جمله شب
در نهان خاكى و موزون مىشوم چون به موسى مىرسم چون مىشوم
رنگ زر قلب دهتو مىشود پيش آتش چون سيه رو مىشود
نى كه قلب و قالبم در حكم اوست لحظهاى مغزم كند يك لحظه پوست
سبز گردم چون كه گويد كشت باش زرد گردم چون كه گويد زشت باش
لحظهاى ماهم كند يك دم سياه خود چه باشد غير اين كار اله
پيش چوگانهاى حكم كن فكان مىدويم اندر مكان و لامكان
چون كه بىرنگى اسير رنگ شد موسيى با موسيى در جنگ شد
چون به بىرنگى رسى كان داشتى موسى و فرعون دارند آشتى
گر ترا آيد بر اين نكته سؤال رنگ كى خالى بود از قيل و قال
اين عجب كاين رنگ از بىرنگ خاست رنگ با بىرنگ چون در جنگ خاست
چون كه روغن را ز آب اسرشتهاند آب با روغن چرا ضد گشتهاند
چون گل از خار است و خار از گل چرا هر دو در جنگند و اندر ماجرا
يا نه جنگ است اين براى حكمت است همچو جنگ خر فروشان صنعت است
يا نه اين است و نه آن حيرانى است گنج بايد جست اين ويرانى است
آن چه تو گنجش توهم مىكنى ز آن توهم گنج را گم مىكنى
چون عمارت دان تو وهم و رايها گنج نبود در عمارت جايها
در عمارت هستى و جنگى بود نيست را از هستها ننگى بود
نى كه هست از نيستى فرياد كرد بلكه نيست آن هست را واداد كرد
تو مگو كه من گريزانم ز نيست بلكه او از تو گريزان است بيست
ظاهرا مىخواندت او سوى خود وز درون مىراندت با چوب رد
نعلهاى باژگونه ست اى سليم نفرت فرعون مىدان از كليم
سبب حرمان اشقيا از دو جهان كه خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ
چون حكيمك اعتقادى كرده است كاسمان بيضه زمين چون زرده است
گفت سائل چون بماند اين خاكدان در ميان اين محيط آسمان
همچو قنديلى معلق در هوا نى به اسفل مىرود نى بر على
آن حكيمش گفت كز جذب سما از جهات شش بماند اندر هوا
چون ز مغناطيس قبهى ريخته در ميان ماند آهنى آويخته
آن دگر گفت آسمان با صفا كى كشد در خود زمين تيره را
بلكه دفعش مىكند از شش جهات ز آن بماند اندر ميان عاصفات
پس ز دفع خاطر اهل كمال جان فرعونان بماند اندر ضلال
پس ز دفع اين جهان و آن جهان ماندهاند اين بىرهان بىاين و آن
سركشى از بندگان ذو الجلال دان كه دارند از وجود تو ملال
كهربا دارند چون پيدا كنند كاه هستى ترا شيدا كنند
كهرباى خويش چون پنهان كنند زود تسليم ترا طغيان كنند
آن چنان كه مرتبهى حيوانى است كاو اسير و سغبهى انسانى است
مرتبهى انسان به دست اوليا سغبه چون حيوان شناسش اى كيا
بندهى خود خواند احمد در رشاد جمله عالم را بخوان قُلْ يا عباد
عقل تو همچون شتربان تو شتر مىكشاند هر طرف در حكم مر
عقل عقلند اوليا و عقلها بر مثال اشتران تا انتها
اندر ايشان بنگر آخر ز اعتبار يك قلاووز است جان صد هزار
چه قلاووز و چه اشتربان بياب ديده اى كان ديده بيند آفتاب
نك جهان در شب بمانده ميخ دوز منتظر موقوف خورشيد است و روز
اينت خورشيدى نهان در ذرهاى شير نر در پوستين برهاى
اينت دريايى نهان در زير كاه پا بر اين كه هين منه با اشتباه
اشتباهى و گمانى در درون رحمت حق است بهر رهنمون
هر پيمبر فرد آمد در جهان فرد بود آن رهنمايش در نهان
عالم كبرى به قدرت سحر كرد كرد خود را در كهين نقشى نورد
ابلهانش فرد ديدند و ضعيف كى ضعيف است آن كه با شه شد حريف
ابلهان گفتند مردى بيش نيست واى آن كاو عاقبت انديش نيست
حقير و بىخصم ديدن ديدههاى حس صالح و ناقهى صالح را، چون خواهد كه حق لشكرى را هلاك كند در نظر ايشان حقير نمايد خصمان را و اندك اگر چه غالب باشد آن خصم وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا
ناقهى صالح به صورت بد شتر پى بريدندش ز جهل آن قوم مر
از براى آب چون خصمش شدند نان كور و آب كور ايشان بدند
ناقة الله آب خورد از جوى و ميغ آب حق را داشتند از حق دريغ
ناقهى صالح چو جسم صالحان شد كمينى در هلاك طالحان
تا بر آن امت ز حكم مرگ و درد ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها چه كرد
شحنهى قهر خدا ز يشان بجست خونبهاى اشترى شهرى درست
روح همچون صالح و تن ناقه است روح اندر وصل و تن در فاقه است
روح صالح قابل آفات نيست زخم بر ناقه بود بر ذات نيست
كس نيابد بر دل ايشان ظفر بر صدف آمد ضرر نى بر گهر
روح صالح قابل آزار نيست نور يزدان سغبهى كفار نيست
حق از آن پيوست با جسمى نهان تاش آزارند و بينند امتحان
بىخبر كآزار اين آزار اوست آب اين خم متصل با آب جوست
ز آن تعلق كرد با جسمى اله تا كه گردد جمله عالم را پناه
ناقهى جسم ولى را بنده باش تا شوى با روح صالح خواجهتاش
گفت صالح چون كه كرديد اين حسد بعد سه روز از خدا نقمت رسد
بعد سه روز دگر از جان ستان آفتى آيد كه دارد سه نشان
رنگ روى جمله تان گردد دگر رنگ رنگ مختلف اندر نظر
روز اول رويتان چون زعفران در دوم رو سرخ همچون ارغوان
در سوم گردد همه روها سياه بعد از آن اندر رسد قهر اله
گر نشان خواهيد از من زين وعيد كرهى ناقه به سوى كه دويد
گر توانيدش گرفتن چاره هست ور نه خود مرغ اميد از دام جست
كس نتانست اندر آن كره رسيد رفت در كهسارها شد ناپديد
گفت ديديد آن قضا مبرم شده ست صورت اوميد را گردن زده ست
كرهى ناقه چه باشد خاطرش كه بجا آريد ز احسان و برش
گر بجا آيد دلش رستيد از آن ور نه نوميديد و ساعد را گزان
چون شنيدند اين وعيد منكدر چشم بنهادند و آن را منتظر
روز اول روى خود ديدند زرد مىزدند از نااميدى آه سرد
سرخ شد روى همه روز دوم نوبت اوميد و توبه گشت گم
شد سيه روز سوم روى همه حكم صالح راست شد بىملحمه
چون همه در نااميدى سر زدند همچو مرغان در دو زانو آمدند
در نبى آورد جبريل امين شرح اين زانو زدن را جاثمين
زانو آن دم زن كه تعليمت كنند وز چنين زانو زدن بيمت كنند
منتظر گشتند زخم قهر را قهر آمد نيست كرد آن شهر را
صالح از خلوت به سوى شهر رفت شهر ديد اندر ميان دود و تفت
ناله از اجزاى ايشان مىشنيد نوحه پيدا نوحه گويان ناپديد
ز استخوانهاشان شنيد او نالهها اشك ريز از جانشان چون ژالهها
صالح آن بشنيد و گريه ساز كرد نوحه بر نوحه گران آغاز كرد
گفت اى قومى به باطل زيسته وز شما من پيش حق بگريسته
حق بگفته صبر كن بر جورشان پندشان ده بس نماند از دورشان
من بگفته پند شد بند از جفا شير پند از مهر جوشد وز صفا
بس كه كرديد از جفا بر جاى من شير پند افسرد در رگهاى من
حق مرا گفته ترا لطفى دهم بر سر آن زخمها مرهم نهم
صاف كرده حق دلم را چون سما روفته از خاطرم جور شما
در نصيحت من شده بار دگر گفته امثال و سخنها چون شكر
شير تازه از شكر انگيخته شير و شهدى با سخن آميخته
در شما چون زهر گشته آن سخن ز آن كه زهرستان بديد از بيخ و بن
چون شوم غمگين كه غم شد سر نگون غم شما بوديد اى قوم حرون
هيچ كس بر مرگ غم نوحه كند ريش سر چون شد كسى مو بر كند
رو به خود كرد و بگفت اى نوحهگر نوحهات را مىنيرزد آن نفر
كژ مخوان اى راست خوانندهى مبين كيف آسى قل لقوم ظالمين
باز اندر چشم و دل او گريه يافت رحمتى بىعلتى در وى بتافت
قطره مىباريد و حيران گشته بود قطرهى بىعلت از درياى جود
عقل او مىگفت كين گريه ز چيست بر چنان افسوسيان شايد گريست
بر چه مىگريى بگو بر فعلشان بر سپاه كينه توز بدنشان
بر دل تاريك پر زنگارشان بر زبان زهر همچون مارشان
بر دم و دندان سگسارانهشان بر دهان و چشم كژدم خانهشان
بر ستيز و تسخر و افسوسشان شكر كن چون كرد حق محبوسشان
دستشان كژ پايشان كژ چشم كژ مهرشان كژ صلحشان كژ خشم كژ
از پى تقليد و معقولات نقل پا نهاده بر جمال پير عقل
پير خر نى جمله گشته پير خر از رياى چشم و گوش همدگر
از بهشت آورد يزدان بردگان تا نمايدشان سقر پروردگان
در معنى آن كه مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ
اهل نار و خلد را بين هم دكان در ميانشان بَرْزَخٌ لا يبغيان
اهل نار و اهل نور آميخته در ميانشان كوه قاف انگيخته
همچو در كان خاك و زر كرد اختلاط در ميانشان صد بيابان و رباط
همچنان كه عقد در در و شبه مختلط چون ميهمان يك شبه
بحر را نيميش شيرين چون شكر طعم شيرين رنگ روشن چون قمر
نيم ديگر تلخ همچون زهر مار طعم تلخ و رنگ مظلم فيروار
هر دو بر هم مىزنند از تحت و اوج بر مثال آب دريا موج موج
صورت بر هم زدن از جسم تنگ اختلاط جانها در صلح و جنگ
موجهاى صلح بر هم مىزند كينهها از سينهها بر مىكند
موجهاى جنگ بر شكل دگر مهرها را مىكند زير و زبر
مهر تلخان را به شيرين مىكشد ز آن كه اصل مهرها باشد رشد
قهر شيرين را به تلخى مىبرد تلخ با شيرين كجا اندر خورد
تلخ و شيرين زين نظر نايد پديد از دريچهى عاقبت دانند ديد
چشم آخر بين تواند ديد راست چشم آخر بين غرور است و خطاست
اى بسا شيرين كه چون شكر بود ليك زهر اندر شكر مضمر بود
آن كه زيركتر به بو بشناسدش و آن دگر چون بر لب و دندان زدش
پس لبش ردش كند پيش از گلو گر چه نعره مىزند شيطان كلوا
و آن دگر را در گلو پيدا كند و آن دگر را در بدن رسوا كند
و آن دگر را در حدث سوزش دهد ذوق آن زخم جگر دوزش دهد
و آن دگر را بعد ايام و شهور و آن دگر را بعد مرگ از قعر گور
ور دهندش مهلت اندر قعر گور لا بد آن پيدا شود يوم النشور
هر نبات و شكرى را در جهان مهلتى پيداست از دور زمان
سالها بايد كه اندر آفتاب لعل يابد رنگ و رخشانى و تاب
باز تره در دو ماه اندر رسد باز تا سالى گل احمر رسد
بهر اين فرمود حق عز و جل سوره الانعام در ذكر اجل
اين شنيدى مو به مويت گوش باد آب حيوان است خوردى نوش باد
آب حيوان خوان مخوان اين را سخن روح نو بين در تن حرف كهن
نكتهى ديگر تو بشنو اى رفيق همچو جان او سخت پيدا و دقيق
در مقامى هست هم اين زهر مار از تصاريف خدايى خوش گوار
در مقامى زهر و در جايى دوا در مقامى كفر و در جايى روا
گر چه آن جا او گزند جان بود چون بدين جا در رسد درمان بود
آب در غوره ترش باشد و ليك چون به انگورى رسد شيرين و نيك
باز در خم او شود تلخ و حرام در مقام سركگى نعم الادام
در معنى آن كه آن چه ولى كند مريد را نشايد گستاخى كردن و همان فعل كردن كه حلوا طبيب را زيان ندارد اما بيمار را زيان دارد و سرما و برف انگور را زيان ندارد اما غوره را زيان دارد كه در راهست كه لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ
گر ولى زهرى خورد نوشى شود ور خورد طالب سيه هوشى شود
رب هَبْ لِي از سليمان آمده ست كه مده غير مرا اين ملك و دست
تو مكن با غير من اين لطف و جود اين حسد را ماند اما آن نبود
نكتهى لا يَنْبَغِي مىخوان به جان سر مِنْ بَعْدِي ز بخل او مدان
بلكه اندر ملك ديد او صد خطر مو به مو ملك جهان بد بيم سر
بيم سر با بيم سر با بيم دين امتحانى نيست ما را مثل اين
پس سليمان همتى بايد كه او بگذرد زين صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت كه او را بود هم موج آن ملكش فرومىبست دم
چون بر او بنشست زين اندوه گرد بر همه شاهان عالم رحم كرد
شد شفيع و گفت اين ملك و لوا با كمالى ده كه دادى مر مرا
هر كه را بدهى و بكنى آن كرم او سليمان است و آن كس هم منم
او نباشد بعدى او باشد معى خود معى چه بود منم بىمدعى
شرح اين فرض است گفتن ليك من باز مىگردم به قصهى مرد و زن
مخلص ماجراى عرب و جفت او
ماجراى مرد و زن را مخلصى باز مىجويد درون مخلصى
ماجراى مرد و زن افتاد نقل آن مثال نفس خود مىدان و عقل
اين زن و مردى كه نفس است و خرد نيك بايسته ست بهر نيك و بد
وين دو بايسته در اين خاكى سرا روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن همىخواهد هويج خانگاه يعنى آب رو و نان و خوان و جاه
نفس همچون زن پى چارهگرى گاه خاكى گاه جويد سرورى
عقل خود زين فكرها آگاه نيست در دماغش جز غم الله نيست
گر چه سر قصه اين دانه ست و دام صورت قصه شنو اكنون تمام
گر بيان معنوى كافى شدى خلق عالم عاطل و باطل بدى
گر محبت فكرت و معنيستى صورت روزه و نمازت نيستى
هديههاى دوستان با همديگر نيست اندر دوستى الا صور
تا گواهى داده باشد هديهها بر محبتهاى مضمر در حفا
ز آن كه احسانهاى ظاهر شاهدند بر محبتهاى سر اى ارجمند
شاهدت گه راست باشد گه دروغ مست گاهى از مى و گاهى ز دوغ
دوغ خورده مستيى پيدا كند هاى و هوى و سر گرانيها كند
آن مرايى در صيام و در صلاست تا گمان آيد كه او مست ولاست
حاصل افعال برونى ديگر است تا نشان باشد بر آن چه مضمر است
يا رب آن تمييز ده ما را به خواست تا شناسيم آن نشان كژ ز راست
حس را تمييز دانى چون شود آن كه حس ينظر بنور اللَّه بود
ور اثر نبود سبب هم مظهر است همچو خويشى كز محبت مخبر است
نبود آن كه نور حقش شد امام مر اثر را يا سببها را غلام
يا محبت در درون شعله زند زفت گردد وز اثر فارغ كند
حاجتش نبود پى اعلام مهر چون محبت نور خود زد بر سپهر
هست تفصيلات تا گردد تمام اين سخن ليكن بجو تو و السلام
گر چه شد معنى در اين صورت پديد صورت از معنى قريب است و بعيد
در دلالت همچو آباند و درخت چون به ماهيت روى دورند سخت
ترك ماهيات و خاصيات گو شرح كن احوال آن دو ماهرو
دل نهادن عرب بر التماس دل بر خويش و سوگند خوردن كه در اين تسليم مرا حيلتى و امتحانى نيست
مرد گفت اكنون گذشتم از خلاف حكم دارى تيغ بر كش از غلاف
هر چه گويى من ترا فرمانبرم در بد و نيك آمد آن ننگرم
در وجود تو شوم من منعدم چون محبم حب يعمى و يصم
گفت زن آهنگ برم مىكنى يا به حيلت كشف سرم مىكنى
گفت و الله عالم السر الخفى كافريد از خاك آدم را صفى
دو سه گز قالب كه دادش وانمود هر چه در الواح و در ارواح بود
تا ابد هر چه بود او پيش پيش درس كرد از علم الاسماء خويش
تا ملك بىخود شد از تدريس او قدس ديگر يافت از تقديس او
آن گشادىشان كز آدم رو نمود در گشاد آسمانهاشان نبود
در فراخى عرصهى آن پاك جان تنگ آمد عرصهى هفت آسمان
گفت پيغمبر كه حق فرموده است من نگنجم هيچ در بالا و پست
در زمين و آسمان و عرش نيز من نگنجم اين يقين دان اى عزيز
در دل مومن بگنجم اى عجب گر مرا جويى در آن دلها طلب
گفت ادخل فى عبادي تلتقي جنة من رؤيتي يا متقي
عرش با آن نور با پهناى خويش چون بديد آن را برفت از جاى خويش
خود بزرگى عرش باشد بس مديد ليك صورت كيست چون معنى رسيد
هر ملك مىگفت ما را پيش از اين الفتى مىبود بر گرد زمين
تخم خدمت بر زمين مىكاشتيم ز آن تعلق ما عجب مىداشتيم
كاين تعلق چيست با اين خاكمان چون سرشت ما بده ست از آسمان
الف ما انوار با ظلمات چيست چون تواند نور با ظلمات زيست
آدما آن الف از بوى تو بود ز آن كه جسمت را زمين بد تار و پود
جسم خاكت را از اينجا بافتند نور پاكت را در اينجا يافتند
اين كه جان ما ز روحت يافته ست پيش پيش از خاك آن مىتافته ست
در زمين بوديم و غافل از زمين غافل از گنجى كه در وى بد دفين
چون سفر فرمود ما را ز آن مقام تلخ شد ما را از آن تحويل كام
تا كه حجتها همىگفتيم ما كه بجاى ما كى آيد اى خدا
نور اين تسبيح و اين تهليل را مىفروشى بهر قال و قيل را
حكم حق گسترد بهر ما بساط كه بگوييد از طريق انبساط
هر چه آيد بر زبانتان بىحذر همچو طفلان يگانه با پدر
ز آن كه اين دمها چه گر نالايق است رحمت من بر غضب هم سابق است
از پى اظهار اين سبق اى ملك در تو بنهم داعيهى اشكال و شك
تا بگويى و نگيرم بر تو من منكر حلمم نيارد دم زدن
صد پدر صد مادر اندر حلم ما هر نفس زايد در افتد در فنا
حلم ايشان كف بحر حلم ماست كف رود آيد ولى دريا به جاست
خود چه گويم پيش آن در اين صدف نيست الا كف كف كف كف
حق آن كف حق آن درياى صاف كه امتحانى نيست اين گفت و نه لاف
از سر مهر و صفاء است و خضوع حق آن كس كه بدو دارم رجوع
گر به پيشت امتحان است اين هوس امتحان را امتحان كن يك نفس
سر مپوشان تا پديد آيد سرم امر كن تو هر چه بر وى قادرم
دل مپوشان تا پديد آيد دلم تا قبول آرم هر آن چه قابلم
چون كنم در دست من چه چاره است در نگر تا جان من چه كاره است
تعيين كردن زن طريق طلب روزى كدخداى خود را و قبول كردن او
گفت زن يك آفتابى تافته ست عالمى زو روشنايى يافته ست
نايب رحمان خليفهى كردگار شهر بغداد است از وى چون بهار
گر بپيوندى بدان شه شه شوى سوى هر ادبار تا كى مىروى
همنشينى مقبلان چون كيمياست چون نظرشان كيميايى خود كجاست
چشم احمد بر ابو بكرى زده او ز يك تصديق صديق آمده
گفت من شه را پذيرا چون شوم بىبهانه سوى او من چون روم
نسبتى بايد مرا يا حيلتى هيچ پيشه راست شد بىآلتى
همچو آن مجنون كه بشنيد از يكى كه مرض آمد به ليلى اندكى
گفت آوه بىبهانه چون روم ور بمانم از عيادت چون شوم
ليتني كنت طبيبا حاذقا كنت أمشي نحو ليلى سابقا
قل تعالوا گفت حق ما را بدان تا بود شرم اشكنى ما را نشان
شب پران را گر نظر و آلت بدى روزشان جولان و خوش حالت بدى
گفت چون شاه كرم ميدان رود عين هر بىآلتى آلت شود
ز آن كه آلت دعوى است و هستى است كار در بىآلتى و پستى است
گفت كى بىآلتى سودا كنم تا نه من بىآلتى پيدا كنم
پس گواهى بايدم بر مفلسى تا شهم رحمى كند يا مونسى
تو گواهى غير گفتوگو و رنگ وانما تا رحم آرد شاه شنگ
كاين گواهى كه ز گفت و رنگ بد نزد آن قاضى القضاة آن جرح شد
صدق مىخواهد گواه حال او تا بتابد نور او بىقال او
هديه بردن عرب سبوى آب باران از ميان باديه سوى بغداد به نزد خليفه بر پنداشت آن كه آن جا هم قحط آب است
گفت زن صدق آن بود كز بود خويش پاك برخيزى تو از مجهود خويش
آب باران است ما را در سبو ملكت و سرمايه و اسباب تو
اين سبوى آب را بردار و رو هديه ساز و پيش شاهنشاه شو
گو كه ما را غير اين اسباب نيست در مفازه هيچ به زين آب نيست
گر خزينهش پر متاع فاخر است اين چنين آبش نباشد نادر است
چيست آن كوزه تن محصور ما اندر او آب حواس شور ما
اى خداوند اين خم و كوزهى مرا در پذير از فضل اللَّه اشترى
كوزهاى با پنج لولهى پنج حس پاك دار اين آب را از هر نجس
تا شود زين كوزه منفذ سوى بحر تا بگيرد كوزهى من خوى بحر
تا چو هديه پيش سلطانش برى پاك بيند باشدش شه مشترى
بىنهايت گردد آبش بعد از آن پر شود از كوزهى من صد جهان
لولهها بر بند و پر دارش ز خم گفت غضوا عن هوا ابصاركم
ريش او پر باد كاين هديه كراست لايق چون او شهى اين است راست
زن نمىدانست كانجا بر گذر هست جارى دجلهى همچون شكر
در ميان شهر چون دريا روان پر ز كشتيها و شست ماهيان
رو بر سلطان و كار و بار بين حس تَجْرِي تَحْتَهَا الأنهار بين
اين چنين حسها و ادراكات ما قطرهاى باشد در آن نهر صفا
در نمد دوختن زن عرب سبوى آب باران را و مهر نهادن بر وى از غايت اعتقاد عرب
مرد گفت آرى سبو را سر ببند هين كه اين هديه ست ما را سودمند
در نمد در دوز تو اين كوزه را تا گشايد شه به هديه روزه را
كاين چنين اندر همه آفاق نيست جز رحيق و مايهى اذواق نيست
ز آن كه ايشان ز آبهاى تلخ و شور دايما پر علتاند و نيم كور
مرغ كآب شور باشد مسكنش او چه داند جاى آب روشنش
اين كه اندر چشمهى شور است جات تو چه دانى شط و جيحون و فرات
اى تو نارسته از اين فانى رباط تو چه دانى محو و سكر و انبساط
ور بدانى نقلت از اب وز جد است پيش تو اين نامها چون ابجد است
ابجد و هوز چه فاش است و پديد بر همه طفلان و معنى بس بعيد
پس سبو برداشت آن مرد عرب در سفر شد مىكشيدش روز و شب
بر سبو لرزان بد از آفات دهر هم كشيدش از بيابان تا به شهر
زن مصلا باز كرده از نياز رب سلم ورد كرده در نماز
كه نگه دار آب ما را از خسان يا رب آن گوهر بدان دريا رسان
گر چه شويم آگه است و پر فن است ليك گوهر را هزاران دشمن است
خود چه باشد گوهر آب كوثر است قطرهاى زين است كاصل گوهر است
از دعاهاى زن و زارى او وز غم مرد و گرانبارى او
سالم از دزدان و از آسيب سنگ برد تا دار الخلافه بىدرنگ
ديد درگاهى پر از انعامها اهل حاجت گستريده دامها
دم به دم هر سوى صاحب حاجتى يافته ز آن در عطا و خلعتى
بهر گبر و مومن و زيبا و زشت همچو خورشيد و مطر نى چون بهشت
ديد قومى در نظر آراسته قوم ديگر منتظر برخاسته
خاص و عامه از سليمان تا به مور زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته اهل معنى بحر معنى يافته
آن كه بىهمت چه با همت شده و آن كه با همت چه با نعمت شده
در بيان آن كه چنان كه گدا عاشق كرم است و عاشق كريم، كرم كريم هم عاشق گداست اگر گدا را صبر بيش بود كريم بر در او آيد و اگر كريم را صبر بيش بود گدا بر در او آيد اما صبر گدا كمال گداست و صبر كريم نقصان اوست
بانگ مىآمد كه اى طالب بيا جود محتاج گدايان چون گدا
جود مىجويد گدايان و ضعاف همچو خوبان كاينه جويند صاف
روى خوبان ز آينه زيبا شود روى احسان از گدا پيدا شود
پس از اين فرمود حق در و الضحى بانگ كم زن اى محمد بر گدا
چون گدا آيينهى جود است هان دم بود بر روى آيينه زيان
آن يكى جودش گدا آرد پديد و آن دگر بخشد گدايان را مزيد
پس گدايان آيت جود حقاند و آن كه با حقند جود مطلقاند
و آن كه جز اين دوست او خود مردهاى است او بر اين در نيست نقش پردهاى است
فرق ميان آن كه درويش است به خدا و تشنهى خدا و ميان آن كه درويش است از خدا و تشنهى غير است
نقش درويش است او نى اهل نان نقش سگ را تو مينداز استخوان
فقر لقمه دارد او نى فقر حق پيش نقش مردهاى كم نه طبق
ماهى خاكى بود درويش نان شكل ماهى ليك از دريا رمان
مرغ خانه ست او نه سيمرغ هوا لوت نوشد او ننوشد از خدا
عاشق حق است او بهر نوال نيست جانش عاشق حسن و جمال
گر توهم مىكند او عشق ذات ذات نبود وهم اسما و صفات
وهم مخلوق است و مولود آمده ست حق نزاييده ست او لَمْ يولد است
عاشق تصوير و وهم خويشتن كى بود از عاشقان ذو المنن
عاشق آن وهم اگر صادق بود آن مجاز او حقيقت كش شود
شرح مىخواهد بيان اين سخن ليك مىترسم ز افهام كهن
فهمهاى كهنهى كوته نظر صد خيال بد در آرد در فكر
بر سماع راست هر كس چير نيست لقمهى هر مرغكى انجير نيست
خاصه مرغى مردهاى پوسيدهاى پر خيالى اعميى بىديدهاى
نقش ماهى را چه دريا و چه خاك رنگ هندو را چه صابون و چه زاك
نقش اگر غمگين نگارى بر ورق او ندارد از غم و شادى سبق
صورتش غمگين و او فارغ از آن صورتش خندان و او ز آن بىنشان
وين غم و شادى كه اندر دل خفى است پيش آن شادى و غم جز نقش نيست
صورت خندان نقش از بهر تست تا از آن صورت شود معنى درست
نقشهايى كاندر اين حمامهاست از برون جامه كن چون جامهاست
تا برونى جامهها بينى و بس جامه بيرون كن در آ اى هم نفس
ز آن كه با جامه درون سو راه نيست تن ز جان جامه ز تن آگاه نيست
پيش آمدن نقيبان و دربانان خليفه از بهر اكرام اعرابى و پذيرفتن هديهى او را
آن عرابى از بيابان بعيد بر در دار الخلافه چون رسيد
پس نقيبان پيش او باز آمدند بس گلاب لطف بر جيبش زدند
حاجت او فهمشان شد بىمقال كار ايشان بد عطا پيش از سؤال
پس بدو گفتند يا وجه العرب از كجايى چونى از راه و تعب
گفت وجهم گر مرا وجهى دهيد بىوجوهم چون پس پشتم نهيد
اى كه در روتان نشان مهترى فرتان خوشتر ز زر جعفرى
اى كه يك ديدارتان ديدارها اى نثار دينتان دينارها
اى همه ينظر بنور اللَّه شده از بر حق بهر بخشش آمده
تا زنيد آن كيمياهاى نظر بر سر مسهاى اشخاص بشر
من غريبم از بيابان آمدم بر اميد لطف سلطان آمدم
بوى لطف او بيابانها گرفت ذرههاى ريگ هم جانها گرفت
تا بدين جا بهر دينار آمدم چون رسيدم مست ديدار آمدم
بهر نان شخصى سوى نانوا دويد داد جان چون حسن نانوا را بديد
بهر فرجه شد يكى تا گلستان فرجهى او شد جمال باغبان
همچو اعرابى كه آب از چه كشيد آب حيوان از رخ يوسف چشيد
رفت موسى كاتش آرد او به دست آتشى ديد او كه از آتش برست
جست عيسى تا رهد از دشمنان بردش آن جستن به چارم آسمان
دام آدم خوشهى گندم شده تا وجودش خوشهى مردم شده
باز آيد سوى دام از بهر خور ساعد شه يابد و اقبال و فر
طفل شد مكتب پى كسب هنر بر اميد مرغ با لطف پدر
پس ز مكتب آن يكى صدرى شده ماهگانه داده و بدرى شده
آمده عباس حرب از بهر كين بهر قمع احمد و استيز دين
گشته دين را تا قيامت پشت و رو در خلافت او و فرزندان او
من بر اين در طالب چيز آمدم صدر گشتم چون به دهليز آمدم
آب آوردم به تحفه بهر نان بوى نانم برد تا صدر جنان
نان برون راند آدمى را از بهشت نان مرا اندر بهشتى در سرشت
رستم از آب و ز نان همچون ملك بىغرض گردم بر اين در چون فلك
بىغرض نبود به گردش در جهان غير جسم و غير جان عاشقان
در بيان آن كه عاشق دنيا بر مثال عاشق ديوارى است كه بر او تاب آفتاب زند و جهد و جهاد نكرد تا فهم كند كه آن تاب و رونق از ديوار نيست از قرص آفتاب است در آسمان چهارم لاجرم كلى دل بر ديوار نهاد چون پرتو آفتاب به آفتاب پيوست او محروم ماند ابدا وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ
عاشقان كل نه اين عشاق جزو ماند از كل آن كه شد مشتاق جزو
چون كه جزوى عاشق جزوى شود زود معشوقش به كل خود رود
ريش گاو بندهى غير آمد او غرقه شد كف در ضعيفى در زد او
نيست حاكم تا كند تيمار او كار خواجهى خود كند يا كار او
مثل عرب إِذا زنيت فازن بالحرة و إِذا سرقت فاسرق الدرة
فازن بالحرة پى اين شد مثل فاسرق الدرة بدين شد منتقل
بنده سوى خواجه شد او ماند زار بوى گل شد سوى گل او ماند خار
او بمانده دور از مطلوب خويش سعى ضايع رنج باطل پاى ريش
همچو صيادى كه گيرد سايهاى سايه كى گردد و را سرمايهاى
سايهى مرغى گرفته مرد سخت مرغ حيران گشته بر شاخ درخت
كاين مدمغ بر كه مىخندد عجب اينت باطل اينت پوسيده سبب
ور تو گويى جزو پيوستهى كل است خار مىخور خار مقرون گل است
جز ز يك رو نيست پيوسته به كل ور نه خود باطل بدى بعث رسل
چون رسولان از پى پيوستناند پس چه پيوندندشان چون يك تناند
اين سخن پايان ندارد اى غلام روز بىگه شد حكايت كن تمام
سپردن عرب هديه را يعنى سبو را به غلامان خليفه
آن سبوى آب را در پيش داشت تخم خدمت را در آن حضرت بكاشت
گفت اين هديه بدان سلطان بريد سايل شه را ز حاجت واخريد
آب شيرين و سبوى سبز و نو ز آب بارانى كه جمع آمد به گو
خنده مىآمد نقيبان را از آن ليك پذرفتند آن را همچو جان
ز آن كه لطف شاه خوب با خبر كرده بود اندر همه اركان اثر
خوى شاهان در رعيت جا كند چرخ اخضر خاك را خضرا كند
شه چو حوضى دان حشم چون لولهها آب از لوله روان در كولهها
چون كه آب جمله از حوضى است پاك هر يكى آبى دهد خوش ذوقناك
ور در آن حوض آب شور است و پليد هر يكى لوله همان آرد پديد
ز آن كه پيوسته ست هر لوله به حوض خوض كن در معنى اين حرف خوض
لطف شاهنشاه جان بىوطن چون اثر كرده ست اندر كل تن
لطف عقل خوش نهاد خوش نسب چون همه تن را در آرد در ادب
عشق شنگ بىقرار بىسكون چون در آرد كل تن را در جنون
لطف آب بحر كاو چون كوثر است سنگ ريزهش جمله در و گوهر است
هر هنر كه استا بدان معروف شد جان شاگردان بدان موصوف شد
پيش استاد اصولى هم اصول خواند آن شاگرد چست با حصول
پيش استاد فقيه آن فقه خوان فقه خواند نى اصول اندر بيان
پيش استادى كه او نحوى بود جان شاگردش از او نحوى شود
باز استادى كه او محو ره است جان شاگردش از او محو شه است
زين همه انواع دانش روز مرگ دانش فقر است ساز راه و برگ
حكايت ماجراى نحوى و كشتيبان
آن يكى نحوى به كشتى درنشست رو به كشتيبان نهاد آن خود پرست
گفت هيچ از نحو خواندى گفت لا گفت نيم عمر تو شد در فنا
دل شكسته گشت كشتيبان ز تاب ليك آن دم كرد خامش از جواب
باد كشتى را به گردابى فگند گفت كشتيبان به آن نحوى بلند
هيچ دانى آشنا كردن بگو گفت نى اى خوش جواب خوب رو
گفت كل عمرت اى نحوى فناست ز آن كه كشتى غرق اين گردابهاست
محو مىبايد نه نحو اينجا بدان گر تو محوى بىخطر در آب ران
آب دريا مرده را بر سر نهد ور بود زنده ز دريا كى رهد
چون بمردى تو ز اوصاف بشر بحر اسرارت نهد بر فرق سر
اى كه خلقان را تو خر مىخواندهاى اين زمان چون خر بر اين يخ ماندهاى
گر تو علامهى زمانى در جهان نك فناى اين جهان بين وين زمان
مرد نحوى را از آن در دوختيم تا شما را نحو محو آموختيم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف در كم آمد يابى اى يار شگرف
آن سبوى آب دانشهاى ماست و آن خليفه دجلهى علم خداست
ما سبوها پر به دجله مىبريم گر نه خر دانيم خود را ما خريم
بارى اعرابى بدان معذور بود كو ز دجله بىخبر بود و ز رود
گر ز دجله با خبر بودى چو ما او نبردى آن سبو را جا به جا
بلكه از دجله چو واقف آمدى آن سبو را بر سر سنگى زدى
قبول كردن خليفه هديه را و عطا فرمودن با كمال بىنيازى از آن هديه و از آن سبو
چون خليفه ديد و احوالش شنيد آن سبو را پر ز زر كرد و مزيد
آن عرب را كرد از فاقه خلاص داد بخششها و خلعتهاى خاص
كاين سبو پر زر به دست او دهيد چون كه واگردد سوى دجلهش بريد
از ره خشك آمده ست و از سفر از ره آبش بود نزديكتر
چون به كشتى درنشست و دجله ديد سجده مىكرد از حيا و مىخميد
كاى عجب لطف اين شه وهاب را وين عجبتر كو ستد آن آب را
چون پذيرفت از من آن درياى جود آن چنان نقد دغل را زود زود
كل عالم را سبو دان اى پسر كاو بود از علم و خوبى تا به سر
قطرهاى از دجلهى خوبى اوست كان نمىگنجد ز پرى زير پوست
گنج مخفى بد ز پرى چاك كرد خاك را تابان تر از افلاك كرد
گنج مخفى بد ز پرى جوش كرد خاك را سلطان اطلس پوش كرد
ور بديدى شاخى از دجلهى خدا آن سبو را او فنا كردى فنا
آن كه ديدندش هميشه بىخودند بىخودانه بر سبو سنگى زدند
اى ز غيرت بر سبو سنگى زده و اين سبو ز اشكست كاملتر شده
خم شكسته آب از او ناريخته صد درستى زين شكست انگيخته
جزو جزو خم به رقص است و به حال عقل جزوى را نموده اين محال
نى سبو پيدا در اين حالت نه آب خوش ببين و اللَّه اعلم بالصواب
چون در معنى زنى بازت كنند پر فكرت زن كه شهبازت كنند
پر فكرت شد گل آلود و گران ز آن كه گل خوارى ترا گل شد چو نان
نان گل است و گوشت كمتر خور از اين تا نمانى همچو گل اندر زمين
چون گرسنه مىشوى سگ مىشوى تند و بد پيوند و بد رگ مىشوى
چون شدى تو سير مردارى شدى بىخبر بىپا چو ديوارى شدى
پس دمى مردار و ديگر دم سگى چون كنى در راه شيران خوش تگى
آلت اشكار خود جز سگ مدان كمترك انداز سگ را استخوان
ز آن كه سگ چون سير شد سركش شود كى سوى صيد و شكار خوش دود
آن عرب را بىنوايى مىكشيد تا بدان درگاه و آن دولت رسيد
در حكايت گفتهايم احسان شاه در حق آن بىنواى بىپناه
هر چه گويد مرد عاشق بوى عشق از دهانش مىجهد در كوى عشق
گر بگويد فقه فقر آيد همه بوى فقر آيد از آن خوش دمدمه
ور بگويد كفر دارد بوى دين ور به شك گويد شكش گردد يقين
كف كژ كز بحر صدقى خاسته است اصل صاف آن فرع را آراسته است
آن كفش را صافى و محقوق دان همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او خوش ز بهر عارض محبوب او
گر بگويد كژ نمايد راستى اى كژى كه راست را آراستى
از شكر گر شكل نانى مىپزى طعم قند آيد نه نان چون مىمزى
ور بيابد مومنى زرين وثن كى هلد آن را براى هر شمن
بلكه گيرد اندر آتش افكند صورت عاريتش را بشكند
تا نماند بر ذهب شكل وثن ز آن كه صورت مانع است و راه زن
ذات زرش ذات ربانيت است نقش بت بر نقد زر عاريت است
بهر كيكى تو گليمى را مسوز وز صداع هر مگس مگذار روز
بت پرستى چون بمانى در صور صورتش بگذار و در معنى نگر
مرد حجى همره حاجى طلب خواه هندو خواه ترك و يا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سياه است او هم آهنگ تو است تو سپيدش خوان كه هم رنگ تو است
اين حكايت گفته شد زير و زبر همچو فكر عاشقان بىپا و سر
سر ندارد چون ز ازل بوده ست پيش پا ندارد با ابد بوده ست خويش
بلكه چون آب است هر قطره از آن هم سر است و پا و هم بىهردوان
حاش لله اين حكايت نيست هين نقد حال ما و تست اين خوش ببين
ز آن كه صوفى با كر و با فر بود هر چه آن ماضى است لا يذكر بود
هم عرب ما هم سبو ما هم ملك جمله ما يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أفك
عقل را شو دان و زن را نفس و طمع اين دو ظلمانى و منكر عقل شمع
بشنو اكنون اصل انكار از چه خاست ز آن كه كل را گونه گونه جزوهاست
جزو كل نى جزوها نسبت به كل نى چو بوى گل كه باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود بانگ قمرى جزو آن بلبل بود
گر شوم مشغول اشكال و جواب تشنگان را كى توانم داد آب
گر تو اشكالى به كلى و حرج صبر كن الصبر مفتاح الفرج
احتما كن احتما ز انديشهها فكر شير و گور و دلها بيشهها
احتماها بر دواها سرور است ز آن كه خاريدن فزونى گر است
احتما اصل دوا آمد يقين احتما كن قوت جان را ببين
قابل اين گفتهها شو گوشوار تا كه از زر سازمت من گوشوار
حلقه در گوش مه زرگر شوى تا به ماه و تا ثريا بر شوى
اولا بشنو كه خلق مختلف مختلف جانند از يا تا الف
در حروف مختلف شور و شكى است گر چه از يك رو ز سر تا پا يكى است
از يكى رو ضد و يك رو متحد از يكى رو هزل و از يك روى جد
پس قيامت روز عرض اكبر است عرض او خواهد كه با زيب و فر است
هر كه چون هندوى بد سودايى است روز عرضش نوبت رسوايى است
چون ندارد روى همچون آفتاب او نخواهد جز شبى همچون نقاب
برگ يك گل چون ندارد خار او شد بهاران دشمن اسرار او
و انكه سر تا پا گل است و سوسن است پس بهار او را دو چشم روشن است
خار بىمعنى خزان خواهد خزان تا زند پهلوى خود با گلستان
تا بپوشد حسن آن و ننگ اين تا نبينى رنگ آن و رنگ اين
پس خزان او را بهار است و حيات يك نمايد سنگ و ياقوت زكات
باغبان هم داند آن را در خزان ليك ديد يك به از ديد جهان
خود جهان آن يك كس است او ابله است هر ستاره بر فلك جزو مه است
پس همىگويند هر نقش و نگار مژده مژده نك همىآيد بهار
تا بود تابان شكوفه چون زره كى كند آن ميوهها پيدا گره
چون شكوفه ريخت ميوه سر كند چون كه تن بشكست جان سر بر زند
ميوه معنى و شكوفه صورتش آن شكوفه مژده ميوه نعمتش
چون شكوفه ريخت ميوه شد پديد چون كه آن كم شد شد اين اندر مزيد
تا كه نان نشكست قوت كى دهد ناشكسته خوشهها كى مىدهد
تا هليله نشكند با ادويه كى شود خود صحت افزا ادويه
در صفت پير و مطاوعت وى
اى ضياء الحق حسام الدين بگير يك دو كاغذ بر فزا در وصف پير
گر چه جسم نازكت را زور نيست ليك بىخورشيد ما را نور نيست
گر چه مصباح و زجاجه گشتهاى ليك سر خيل دلى سر رشتهاى
چون سر رشته به دست و كام تست درهاى عقد دل ز انعام تست
بر نويس احوال پير راهدان پير را بگزين و عين راه دان
پير تابستان و خلقان تير ماه خلق مانند شباند و پير ماه
كردهام بخت جوان را نام پير كاو ز حق پير است نز ايام پير
او چنان پيرى است كش آغاز نيست با چنان در يتيم انباز نيست
خود قوىتر مىشود خمر كهن خاصه آن خمرى كه باشد من لدن
پير را بگزين كه بىپير اين سفر هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهى كه بارها تو رفتهاى بىقلاووز اندر آن آشفتهاى
پس رهى را كه نديده ستى تو هيچ هين مرو تنها ز رهبر سر مپيچ
گر نباشد سايهى او بر تو گول پس ترا سر گشته دارد بانگ غول
غولت از ره افكند اندر گزند از تو داهىتر در اين ره بس بدند
از نبى بشنو ضلال رهروان كه چشان كرد آن بليس بد روان
صد هزاران ساله راه از جاده دور بردشان و كردشان ادبار و عور
استخوانهاشان ببين و مويشان عبرتى گير و مران خر سويشان
گردن خر گير و سوى راه كش سوى رهبانان و ره دانان خوش
هين مهل خر را و دست از وى مدار ز آن كه عشق اوست سوى سبزهزار
گر يكى دم تو به غفلت واهليش او رود فرسنگها سوى حشيش
دشمن راه است خر مست علف اى كه بس خر بنده را كرد او تلف
گر ندانى ره هر آن چه خر بخواست عكس آن كن خود بود آن راه راست
شاوِروهُنَّ پس آن گه خالفوا إن من لم يعصهن تالف
با هوا و آرزو كم باش دوست چون يضلك عن سبيل الله اوست
اين هوا را نشكند اندر جهان هيچ چيزى همچو سايهى همرهان
وصيت كردن رسول صلى اللَّه عليه و اله و سلم على را عليه السلام كه چون هر كسى به نوع طاعتى تقرب جويد به حق تو تقرب جوى به نصيحت عاقل و بندهى خاص تا از همه پيش قدم تر باشى
گفت پيغمبر على را كاى على شير حقى پهلوانى پر دلى
ليك بر شيرى مكن هم اعتماد اندر آ در سايهى نخل اميد
اندر آ در سايهى آن عاقلى كش نداند برد از ره ناقلى
ظل او اندر زمين چون كوه قاف روح او سيمرغ بس عالى طواف
گر بگويم تا قيامت نعت او هيچ آن را مقطع و غايت مجو
در بشر رو پوش كرده ست آفتاب فهم كن و الله اعلم بالصواب
يا على از جملهى طاعات راه بر گزين تو سايهى خاص اله
هر كسى در طاعتى بگريختند خويشتن را مخلصى انگيختند
تر برو در سايهى عاقل گريز تا رهى ز آن دشمن پنهان ستيز
از همه طاعات اينت بهتر است سبق يابى بر هر آن سابق كه هست
چون گرفتت پير هين تسليم شو همچو موسى زير حكم خضر رو
صبر كن بر كار خضرى بىنفاق تا نگويد خضر رو هذا فراق
گر چه كشتى بشكند تو دم مزن گر چه طفلى را كشد تو مو مكن
دست او را حق چو دست خويش خواند تا يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ براند
دست حق ميراندش زندهش كند زنده چه بود جان پايندهش كند
هر كه تنها نادرا اين ره بريد هم به عون همت پيران رسيد
دست پير از غايبان كوتاه نيست دست او جز قبضهى الله نيست
غايبان را چون چنين خلعت دهند حاضران از غايبان لا شك بهند
غايبان را چون نواله مىدهند پيش مهمان تا چه نعمتها نهند
كو كسى كه پيش شه بندد كمر تا كسى كه هست بيرون سوى در
چون گزيدى پير نازك دل مباش سست و ريزيده چو آب و گل مباش
گر بهر زخمى تو پر كينه شوى پس كجا بىصيقل آيينه شوى
كبودى زدن قزوينى بر شانگاه صورت شير و پشيمان شدن او به سبب زخم سوزن
اين حكايت بشنو از صاحب بيان در طريق و عادت قزوينيان
بر تن و دست و كتفها بىگزند از سر سوزن كبوديها زنند
سوى دلاكى بشد قزوينيى كه كبودم زن بكن شيرينيى
گفت چه صورت زنم اى پهلوان گفت بر زن صورت شير ژيان
طالعم شير است نقش شير زن جهد كن رنگ كبودى سير زن
گفت بر چه موضعت صورت زنم گفت بر شانهگهم زن آن رقم
چون كه او سوزن فرو بردن گرفت درد آن در شانگه مسكن گرفت
پهلوان در ناله آمد كاى سنى مر مرا كشتى چه صورت مىزنى
گفت آخر شير فرمودى مرا گفت از چه عضو كردى ابتدا
گفت از دمگاه آغازيدهام گفت دم بگذار اى دو ديدهام
از دم و دمگاه شيرم دم گرفت دمگه او دمگهم محكم گرفت
شير بىدم باش گو اى شير ساز كه دلم سستى گرفت از زخم گاز
جانب ديگر گرفت آن شخص زخم بىمحابا بىمواسا بىز رحم
بانگ كرد او كاين چه اندام است از او گفت اين گوش است اى مرد نكو
گفت تا گوشش نباشد اى حكيم گوش را بگذار و كوته كن گليم
جانب ديگر خلش آغاز كرد باز قزوينى فغان را ساز كرد
كاين سوم جانب چه اندام است نيز گفت اين است اشكم شير اى عزيز
گفت تا اشكم نباشد شير را چه شكم بايد نگار سير را
خيره شد دلاك و بس حيران بماند تا به دير انگشت در دندان بماند
بر زمين زد سوزن از خشم اوستاد گفت در عالم كسى را اين فتاد
شير بىدم و سر و اشكم كه ديد اين چنين شيرى خدا خود نافريد
اى برادر صبر كن بر درد نيش تا رهى از نيش نفس گبر خويش
كان گروهى كه رهيدند از وجود چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
هر كه مرد اندر تن او نفس گبر مر و را فرمان برد خورشيد و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن آفتاب او را نيارد سوختن
گفت حق در آفتاب منتجم ذكر تزاور كذا عن كهفهم
خار جمله لطف چون گل مىشود پيش جزوى كاو سوى كل مىرود
چيست تعظيم خدا افراشتن خويشتن را خوار و خاكى داشتن
چيست توحيد خدا آموختن خويشتن را پيش واحد سوختن
گر همىخواهى كه بفروزى چو روز هستى همچون شب خود را بسوز
هستىات در هست آن هستى نواز همچو مس در كيميا اندر گداز
در من و ما سخت كرده ستى دو دست هست اين جملهى خرابى از دو هست
رفتن گرگ و روباه در خدمت شير به شكار
شير و گرگ و روبهى بهر شكار رفته بودند از طلب در كوهسار
تا به پشت همدگر بر صيدها سخت بر بندند بار قيدها
هر سه با هم اندر آن صحراى ژرف صيدها گيرند بسيار و شگرف
گر چه ز يشان شير نر را ننگ بود ليك كرد اكرام و همراهى نمود
اين چنين شه را ز لشكر زحمت است ليك همره شد جماعت رحمت است
اين چنين مه را ز اختر ننگهاست او ميان اختران بهر سخاست
امر شاوِرْهُمْ پيمبر را رسيد گر چه رايى نيست رايش را نديد
در ترازو جو رفيق زر شده ست نى از آن كه جو چو زر گوهر شده ست
روح قالب را كنون همره شده ست مدتى سگ حارس درگه شده ست
چون كه رفتند اين جماعت سوى كوه در ركاب شير با فر و شكوه
گاو كوهى و بز و خرگوش زفت يافتند و كار ايشان پيش رفت
هر كه باشد در پى شير حراب كم نيايد روز و شب او را كباب
چون ز كه در بيشه آوردندشان كشته و مجروح و اندر خون كشان
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن كه رود قسمت به عدل خسروان
عكس طمع هر دوشان بر شير زد شير دانست آن طمعها را سند
هر كه باشد شير اسرار و امير او بداند هر چه انديشد ضمير
هين نگه دار اى دل انديشه جو دل ز انديشهى بدى در پيش او
داند و خر را همىراند خموش در رخت خندد براى روىپوش
شير چون دانست آن وسواسشان وانگفت و داشت آن دم پاسشان
ليك با خود گفت بنمايم سزا مر شما را اى خسيسان گدا
مر شما را بس نيامد راى من ظنتان اين است در اعطاى من
اى عقول و رايتان از راى من از عطاهاى جهان آراى من
نقش با نقاش چه سگالد دگر چون سگالش اوش بخشيد و خبر
اين چنين ظن خسيسانه به من مر شما را بود ننگان زمن
ظانين بالله ظن السوء را گر نبرم سر بود عين خطا
وارهانم چرخ را از ننگتان تا بماند بر جهان اين داستان
شير با اين فكر مىزد خنده فاش بر تبسمهاى شير ايمن مباش
مال دنيا شد تبسمهاى حق كرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجورى به استت اى سند كان تبسم دام خود را بر كند
امتحان كردن شير گرگ را و گفتن كه پيش آى اى گرگ بخش كن صيدها را ميان ما
گفت شير اى گرگ اين را بخش كن معدلت را نو كن اى گرگ كهن
نايب من باش در قسمتگرى تا پديد آيد كه تو چه گوهرى
گفت اى شه گاو وحشى بخش تست آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست
بز مرا كه بز ميانه ست و وسط روبها خرگوش بستان بىغلط
شير گفت اى گرگ چون گفتى بگو چون كه من باشم تو گويى ما و تو
گرگ خود چه سگ بود كاو خويش ديد پيش چون من شير بىمثل و نديد
گفت پيش آ اى خرى كاو خود بديد پيشش آمد پنجه زد او را دريد
چون نديدش مغز و تدبير رشيد در سياست پوستش از سر كشيد
گفت چون ديد منت از خود نبرد اين چنين جان را ببايد زار مرد
چون نبودى فانى اندر پيش من فضل آمد مر ترا گردن زدن
كل شىء هالك جز وجه او چون نهاى در وجه او هستى مجو
هر كه اندر وجه ما باشد فنا كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ نبود جزا
ز آن كه در الاست او از لا گذشت هر كه در الاست او فانى نگشت
هر كه بر در او من و ما مىزند رد باب است او و بر لا مىتند
قصهى آن كس كه در يارى بكوفت از درون گفت كيست گفت منم، گفت چون تو تويى در نمىگشايم هيچ كس را از ياران نمىشناسم كه او من باشد
آن يكى آمد در يارى بزد گفت يارش كيستى اى معتمد
گفت من، گفتش برو هنگام نيست بر چنين خوانى مقام خام نيست
خام را جز آتش هجر و فراق كى پزد كى وا رهاند از نفاق
رفت آن مسكين و سالى در سفر در فراق دوست سوزيد از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت باز گرد خانهى همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب تا بنجهد بىادب لفظى ز لب
بانگ زد يارش كه بر در كيست آن گفت بر درهم تويى اى دلستان
گفت اكنون چون منى اى من در آ نيست گنجايى دو من را در سرا
نيست سوزن را سر رشته دو تا چون كه يكتايى درين سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط نيست در خور با جمل سم الخياط
كى شود باريك هستى جمل جز به مقراض رياضات و عمل
دست حق بايد مر آن را اى فلان كاو بود بر هر محالى كن فكان
هر محال از دست او ممكن شود هر حرون از بيم او ساكن شود
اكمه و ابرص چه باشد مرده نيز زنده گردد از فسون آن عزيز
و آن عدم كز مرده مردهتر بود در كف ايجاد او مضطر بود
كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ بخوان مر و را بىكار و بىفعلى مدان
كمترين كاريش هر روز است آن كاو سه لشكر را كند اين سو روان
لشكرى ز اصلاب سوى امهات بهر آن تا در رحم رويد نبات
لشكرى ز ارحام سوى خاكدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشكرى از خاك ز آن سوى اجل تا ببيند هر كسى حسن عمل
اين سخن پايان ندارد هين بتاز سوى آن دو يار پاك پاك باز
صفت توحيد
گفت يارش كاندر آ اى جمله من نى مخالف چون گل و خار چمن
رشته يكتا شد غلط كم شد كنون گر دو تا بينى حروف كاف و نون
كاف و نون همچون كمند آمد جذوب تا كشاند مر عدم را در خطوب
پس دو تا بايد كمند اندر صور گر چه يكتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را برد همچو مقراض دو تا يكتا برد
آن دو همبازان گازر را ببين هست در ظاهر خلافى ز آن و ز اين
آن يكى كرباس را در آب زد و آن دگر همباز خشكش مىكند
باز او آن خشك را تر مىكند گوييا ز استيزه ضد بر مىتند
ليك اين دو ضد استيزه نما يكدل و يك كار باشد در رضا
هر نبى و هر ولى را مسلكى است ليك تا حق مىبرد جمله يكى است
چون كه جمع مستمع را خواب برد سنگهاى آسيا را آب برد
رفتن اين آب فوق آسياست رفتنش در آسيا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند آب را در جوى اصلى باز راند
ناطقه سوى دهان تعليم راست ور نه خود آن نطق را جويى جداست
مىرود بىبانگ و بىتكرارها تَحْتَهَا الْأَنْهارُ تا گلزارها
اى خدا جان را تو بنما آن مقام كاندر او بىحرف مىرويد كلام
تا كه سازد جان پاك از سر قدم سوى عرصهى دور پهناى عدم
عرصهاى بس با گشاد و با فضا وين خيال و هست يابد زو نوا
تنگتر آمد خيالات از عدم ز آن سبب باشد خيال اسباب غم
باز هستى تنگتر بود از خيال ز آن شود در وى قمر همچون هلال
باز هستى جهان حس و رنگ تنگتر آمد كه زندانى است تنگ
علت تنگى است تركيب و عدد جانب تركيب حسها مىكشد
ز آن سوى حس عالم توحيد دان گر يكى خواهى بدان جانب بران
امر كن يك فعل بود و نون و كاف در سخن افتاد و معنى بود صاف
اين سخن پايان ندارد باز گرد تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد
ادب كردن شير گرگ را كه در قسمت بىادبى كرده بود
گرگ را بر كند سر آن سر فراز تا نماند دو سرىو امتياز
فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ است اى گرگ پير چون نبودى مرده در پيش امير
بعد از آن رو شير با روباه كرد گفت اين را بخش كن از بهر خورد
سجده كرد و گفت كاين گاو سمين چاشت خوردت باشد اى شاه گزين
و آن بز از بهر ميان روز را يخنيى باشد شه پيروز را
و آن دگر خرگوش بهر شام هم شب چرهى اين شاه با لطف و كرم
گفت اى روبه تو عدل افروختى اين چنين قسمت ز كى آموختى
از كجا آموختى اين اى بزرگ گفت اى شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتى گرو هر سه را برگير و بستان و برو
روبها چون جملگى ما را شدى چونت آزاريم چون تو ما شدى
ما ترا و جمله اشكاران ترا پاى بر گردون هفتم نه بر آ
چون گرفتى عبرت از گرگ دنى پس تو روبه نيستى شير منى
عاقل آن باشد كه عبرت گيرد از مرگ ياران در بلاى محترز
روبه آن دم بر زبان صد شكر راند كه مرا شير از پى آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودى كه تو بخش كن اين را كه بردى جان از او
پس سپاس او را كه ما را در جهان كرد پيدا از پس پيشينيان
تا شنيديم آن سياستهاى حق بر قرون ماضيه اندر سبق
تا كه ما از حال آن گرگان پيش همچو روبه پاس خود داريم بيش
امت مرحومه زين رو خواندمان آن رسول حق و صادق در بيان
استخوان و پشم آن گرگان عيان بنگريد و پند گيريد اى مهان
عاقل از سر بنهد اين هستى و باد چون شنيد انجام فرعونان و عاد
ور بننهد ديگران از حال او عبرتى گيرند از اضلال او
تهديد كردن نوح عليه السلام مر قوم را كه با من مپيچيد كه من رو پوشم در ميان پس به حقيقت با خداى مىپيچيد اى مخذولان
گفت نوح اى سركشان من من نىام من ز جان مرده به جانان مىزىام
چون بمردم از حواس بو البشر حق مرا شد سمع و ادراك و بصر
چون كه من من نيستم اين دم ز هوست پيش اين دم هر كه دم زد كافر اوست
هست اندر نقش اين روباه شير سوى اين روبه نشايد شد دلير
گر ز روى صورتش مىنگروى غرهى شيران از او مىنشنوى
گر نبودى نوح را از حق يدى پس جهانى را چرا بر هم زدى
صد هزاران شير بود او در تنى او چو آتش بود و عالم خرمنى
چون كه خرمن پاس عشر او نداشت او چنان شعله بر آن خرمن گماشت
هر كه او در پيش اين شير نهان بىادب چون گرگ بگشايد دهان
همچو گرگ آن شير بردراندش فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ بر خواندش
زخم يابد همچو گرگ از دست شير پيش شير ابله بود كاو شد دلير
كاشكى آن زخم بر تن آمدى تا بدى كايمان و دل سالم بدى
قوتم بگسست چون اينجا رسيد چون توانم كرد اين سر را پديد
همچو آن روبه كم اشكم كنيد پيش او روباه بازى كم كنيد
جمله ما و من به پيش او نهيد ملك ملك اوست ملك او را دهيد
چون فقير آييد اندر راه راست شير و صيد شير خود آن شماست
ز آنكه او پاك است و سبحان وصف اوست بىنياز است او ز نغز و مغز و پوست
هر شكار و هر كراماتى كه هست از براى بندگان آن شه است
نيست شه را طمع بهر خلق ساخت اين همه دولت خنك آن كاو شناخت
آن كه دولت آفريد و دو سرا ملك دولتها چه كار آيد و را
پيش سبحان بس نگه داريد دل تا نگرديد از گمان بد خجل
كاو ببيند سر و فكر و جستجو همچو اندر شير خالص تار مو
آن كه او بىنقش ساده سينه شد نقشهاى غيب را آيينه شد
سر ما را بىگمان موقن شود ز آن كه مومن آينهى مومن شود
چون زند او نقد ما را بر محك پس يقين را باز داند او ز شك
چون شود جانش محك نقدها پس ببيند قلب را و قلب را
نشاندن پادشاهان صوفيان عارف را پيش روى خويش تا چشمشان بديشان روشن شود
پادشاهان را چنان عادت بود اين شنيده باشى ار يادت بود
دست چپشان پهلوانان ايستند ز آنكه دل پهلوى چپ باشد ببند
مشرف و اهل قلم بر دست راست ز آن كه علم و خط و ثبت آن دست راست
صوفيان را پيش رو موضع دهند كاينهى جاناند و ز آيينه بهند
سينه صيقلها زده در ذكر و فكر تا پذيرد آينهى دل نقش بكر
هر كه او از صلب فطرت خوب زاد آينه در پيش او بايد نهاد
عاشق آيينه باشد روى خوب صيقل جان آمد و تَقْوَى القلوب
آمدن مهمان پيش يوسف عليه السلام و تقاضا كردن يوسف از او تحفه و ارمغان
آمد از آفاق يار مهربان يوسف صديق را شد ميهمان
كآشنا بودند وقت كودكى بر وسادهى آشنايى متكى
ياد دادش جور اخوان و حسد گفت كان زنجير بود و ما اسد
عار نبود شير را از سلسله نيست ما را از قضاى حق گله
شير را بر گردن ار زنجير بود بر همه زنجير سازان مير بود
گفت چون بودى ز زندان و ز چاه گفت همچون در محاق و كاست ماه
در محاق ار ماه نو گردد دو تا نى در آخر بدر گردد بر سما
گر چه دردانه به هاون كوفتند نور چشم و دل شد و بيند بلند
گندمى را زير خاك انداختند پس ز خاكش خوشهها بر ساختند
بار ديگر كوفتندش ز آسيا قيمتش افزود و نان شد جان فزا
باز نان را زير دندان كوفتند گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چون كه محو عشق گشت يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ آمد بعد كشت
اين سخن پايان ندارد باز گرد تا كه با يوسف چه گفت آن نيك مرد
بعد قصه گفتنش گفت اى فلان هين چه آوردى تو ما را ارمغان
بر در ياران تهى دست اى فتى هست چون بىگندمى در آسيا
حق تعالى خلق را گويد به حشر ارمغان كو از براى روز نشر
جئتمونا و فرادى بىنوا هم بدان سان كه خلقناكم كذا
هين چه آورديد دست آويز را ارمغانى روز رستاخيز را
يا اميد باز گشتنتان نبود وعدهى امروز باطلتان نمود
وعدهى مهمانىاش را منكرى پس ز مطبخ خاك و خاكستر برى
ور نهاى منكر چنين دست تهى در در آن دوست چون پا مىنهى
اندكى صرفه بكن از خواب و خور ارمغان بهر ملاقاتش ببر
شو قليل النوم مما يهجعون باش در اسحار از يستغفرون
اندكى جنبش بكن همچون جنين تا ببخشندت حواس نور بين
وز جهان چون رحم بيرون روى از زمين در عرصهى واسع شوى
آن كه ارض اللَّه واسع گفتهاند عرصهاى دان كانبيا در رفتهاند
دل نگردد تنگ ز آن عرصهى فراخ نخل تر آن جا نگردد خشك شاخ
حاملى تو مر حواست را كنون كند و مانده مىشوى و سر نگون
چون كه محمولى نه حامل وقت خواب ماندگى رفت و شدى بىرنج و تاب
چاشنيى دان تو حال خواب را پيش محمولى حال اوليا
اوليا اصحاب كهفند اى عنود در قيام و در تقلب هُمْ رقود
مىكشدشان بىتكلف در فعال بىخبر ذات اليمين ذات الشمال
چيست آن ذات اليمين فعل حسن چيست آن ذات الشمال اشغال تن
مىرود اين هر دو كار از انبيا بىخبر زين هر دو ايشان چون صدا
گر صدايت بشنواند خير و شر ذات كوه از هر دو باشد بىخبر
گفتن مهمان يوسف عليه السلام را كه آينه آوردمت ارمغان تا هر بارى كه در وى نگرى روى خوب خود بينى مرا ياد كنى
گفت يوسف هين بياور ارمغان او ز شرم اين تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جستم ترا ارمغانى در نظر نامد مرا
حبهاى را جانب كان چون برم قطرهاى را سوى عمان چون برم
زيره را من سوى كرمان آورم گر به پيش تو دل و جان آورم
نيست تخمى كاندر اين انبار نيست غير حسن تو كه آن را يار نيست
لايق آن ديدم كه من آيينهاى پيش تو آرم چو نور سينهاى
تا ببينى روى خوب خود در آن اى تو چون خورشيد شمع آسمان
آينه آوردمت اى روشنى تا چو بينى روى خود يادم كنى
آينه بيرون كشيد او از بغل خوب را آيينه باشد مشتغل
آينهى هستى چه باشد نيستى نيستى بر گر تو ابله نيستى
هستى اندر نيستى بتوان نمود مال داران بر فقير آرند جود
آينهى صافى نان خود گرسنه ست سوخته هم آينهى آتش زنه ست
نيستى و نقص هر جايى كه خاست آينهى خوبى جملهى پيشههاست
چون كه جامه چست و دوزيده بود مظهر فرهنگ درزى چون شود
ناتراشيده همىبايد جذوع تا دروگر اصل سازد يا فروع
خواجهى اشكسته بند آن جا رود كه در آن جا پاى اشكسته بود
كى شود چون نيست رنجور نزار آن جمال صنعت طب آشكار
خوارى و دونى مسها بر ملا گر نباشد كى نمايد كيميا
نقصها آيينهى وصف كمال و آن حقارت آينهى عز و جلال
ز آن كه ضد را ضد كند پيدا يقين ز آن كه با سركه پديد است انگبين
هر كه نقص خويش را ديد و شناخت اندر استكمال خود ده اسبه تاخت
ز آن نمىپرد به سوى ذو الجلال كاو گمانى مىبرد خود را كمال
علتى بدتر ز پندار كمال نيست اندر جان تو اى ذو دلال
از دل و از ديدهات بس خون رود تا ز تو اين معجبى بيرون رود
علت ابليس انا خيرى بده ست وين مرض در نفس هر مخلوق هست
گر چه خود را بس شكسته بيند او آب صافى دان و سرگين زير جو
چون بشوراند ترا در امتحان آب سرگين رنگ گردد در زمان
در تگ جو هست سرگين اى فتى گر چه جو صافى نمايد مر ترا
هست پير راه دان پر فطن باغهاى نفس كل را جوى كن
جوى خود را كى تواند پاك كرد نافع از علم خدا شد علم مرد
كى تراشد تيغ دستهى خويش را رو به جراحى سپار اين ريش را
بر سر هر ريش جمع آمد مگس تا نبيند قبح ريش خويش كس
آن مگس انديشهها و آن مال تو ريش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ريش تو پير آن زمان ساكن شود درد و نفير
تا كه پندارد كه صحت يافته ست پرتو مرهم بر آن جا تافته ست
هين ز مرهم سر مكش اى پشت ريش و آن ز پرتو دان مدان از اصل خويش
مرتد شدن كاتب وحى به سبب آن كه پرتو وحى بر او زد آن آيت را پيش از پيغامبر صلى اللَّه عليه و اله بخواند گفت پس من هم محل وحيم
پيش از عثمان يكى نساخ بود كاو به نسخ وحى جدى مىنمود
چون نبى از وحى فرمودى سبق او همان را وانبشتى بر ورق
پرتو آن وحى بر وى تافتى او درون خويش حكمت يافتى
عين آن حكمت بفرمودى رسول زين قدر گمراه شد آن بو الفضول
كانچه مىگويد رسول مستنير مر مرا هست آن حقيقت در ضمير
پرتو انديشهاش زد بر رسول قهر حق آورد بر جانش نزول
هم ز نساخى بر آمد هم ز دين شد عدوى مصطفى و دين به كين
مصطفى فرمود كاى گبر عنود چون سيه گشتى اگر نور از تو بود
گر تو ينبوع الهى بوديى اين چنين آب سيه نگشوديى
تا كه ناموسش به پيش اين و آن نشكند بر بست اين او را دهان
اندرون مىسوختش هم زين سبب توبه كردن مىنيارست اين عجب
آه مىكرد و نبودش آه سود چون در آمد تيغ و سر را در ربود
كرده حق ناموس را صد من حديد اى بسا بسته به بند ناپديد
كبر و كفر آن سان ببست آن راه را كه نيارد كرد ظاهر آه را
گفت اغلالا فهم به مقمحون نيست آن اغلال بر ما از برون
خلفهم سدا فأغشيناهم مىنبيند بند را پيش و پس او
رنگ صحرا دارد آن سدى كه خاست او نمىداند كه آن سد قضاست
شاهد تو سد روى شاهد است مرشد تو سد گفت مرشد است
اى بسا كفار را سوداى دين بندشان ناموس و كبر آن و اين
بند پنهان ليك از آهن بتر بند آهن را كند پاره تبر
بند آهن را توان كردن جدا بند غيبى را نداند كس دوا
مرد را زنبور اگر نيشى زند طبع او آن لحظه بر دفعى تند
زخم نيش اما چو از هستى تست غم قوى باشد نگردد درد سست
شرح اين از سينه بيرون مىجهد ليك مىترسم كه نوميدى دهد
نى مشو نوميد و خود را شاد كن پيش آن فريادرس فرياد كن
كاى محب عفو از ما عفو كن اى طبيب رنج ناسور كهن
عكس حكمت آن شقى را ياوه كرد خود مبين تا بر نيارد از تو گرد
اى برادر بر تو حكمت جاريه ست آن ز ابدال است و بر تو عاريه ست
گر چه در خود خانه نورى يافته ست آن ز همسايهى منور تافته ست
شكر كن غره مشو بينى مكن گوش دار و هيچ خود بينى مكن
صد دريغ و درد كاين عاريتى امتان را دور كرد از امتى
من غلام آن كه او در هر رباط خويش را واصل نداند بر سماط
بس رباطى كه ببايد ترك كرد تا به مسكن در رسد يك روز مرد
گر چه آهن سرخ شد او سرخ نيست پرتو عاريت آتش زنى است
گر شود پر نور روزن يا سرا تو مدان روشن مگر خورشيد را
هر در و ديوار گويد روشنم پرتو غيرى ندارم اين منم
پس بگويد آفتاب اى نارشيد چون كه من غارب شوم آيد پديد
سبزهها گويند ما سبز از خوديم شاد و خندانيم و بس زيبا خديم
فصل تابستان بگويد اى امم خويش را بينيد چون من بگذرم
تن همىنازد به خوبى و جمال روح پنهان كرده فر و پر و بال
گويدش اى مزبله تو كيستى يك دو روز از پرتو من زيستى
غنج و نازت مىنگنجد در جهان باش تا كه من شوم از تو جهان
گرمدارانت ترا گورى كنند طعمهى موران و مارانت كنند
بينى از گند تو گيرد آن كسى كاو به پيش تو همىمردى بسى
پرتو روح است نطق و چشم و گوش پرتو آتش بود در آب جوش
آن چنان كه پرتو جان بر تن است پرتو ابدال بر جان من است
جان جان چون واكشد پا را ز جان جان چنان گردد كه بىجان تن بدان
سر از آن رو مىنهم من بر زمين تا گواه من بود در روز دين
يوم دين كه زلزلت زلزالها اين زمين باشد گواه حالها
كاو تحدث جهرة أخبارها در سخن آيد زمين و خارهها
فلسفى منكر شود در فكر و ظن گو برو سر را بر آن ديوار زن
نطق آب و نطق خاك و نطق گل هست محسوس حواس اهل دل
فلسفى كاو منكر حنانه است از حواس اوليا بيگانه است
گويد او كه پرتو سوداى خلق بس خيالات آورد در راى خلق
بلكه عكس آن فساد و كفر او اين خيال منكرى را زد بر او
فلسفى مر ديو را منكر شود در همان دم سخرهى ديوى بود
گر نديدى ديو را خود را ببين بىجنون نبود كبودى بر جبين
هر كه را در دل شك و پيچانى است در جهان او فلسفى پنهانى است
مىنمايد اعتقاد و گاه گاه آن رگ فلسف كند رويش سياه
الحذر اى مومنان كان در شماست در شما بس عالم بىمنتهاست
جمله هفتاد و دو ملت در تو است وه كه روزى آن بر آرد از تو دست
هر كه او را برگ آن ايمان بود همچو برگ از بيم اين لرزان بود
بر بليس و ديو از آن خنديدهاى كه تو خود را نيك مردم ديدهاى
چون كند جان باژگونه پوستين چند وا ويلا بر آيد ز اهل دين
بر دكان هر زرنما خندان شده ست ز آنكه سنگ امتحان پنهان شده ست
پرده اى ستار از ما بر مگير باش اندر امتحان ما مجير
قلب پهلو مىزند با زر به شب انتظار روز مىدارد ذهب
با زبان حال زر گويد كه باش اى مزور تا بر آيد روز فاش
صد هزاران سال ابليس لعين بود ز ابدال و امير المؤمنين
پنجه زد با آدم از نازى كه داشت گشت رسوا همچو سرگين وقت چاشت
دعا كردن بلعم باعور كه موسى و قومش را از اين شهر كه حصار دادهاند بىمراد باز گردان
بلعم باعور را خلق جهان سغبه شد مانند عيساى زمان
سجده ناوردند كس را دون او صحت رنجور بود افسون او
پنجه زد با موسى از كبر و كمال آن چنان شد كه شنيده ستى تو حال
صد هزار ابليس و بلعم در جهان همچنين بوده ست پيدا و نهان
اين دو را مشهور گردانيد اله تا كه باشد اين دو بر باقى گواه
اين دو دزد آويخت از دار بلند ور نه اندر قهر بس دزدان بدند
اين دو را پرچم به سوى شهر برد كشتگان قهر را نتوان شمرد
نازنينى تو ولى در حد خويش اللَّه الله پا منه از حد خويش
گر زنى بر نازنين تر از خودت در تگ هفتم زمين زير آردت
قصهى عاد و ثمود از بهر چيست تا بدانى كانبيا را نازكى است
اين نشان خسف و قذف و صاعقه شد بيان عز نفس ناطقه
جمله حيوان را پى انسان بكش جمله انسان را بكش از بهر هش
هش چه باشد عقل كل هوشمند هوش جزوى هش بود اما نژند
جمله حيوانات وحشى ز آدمى باشد از حيوان انسى در كمى
خون آنها خلق را باشد سبيل ز انكه وحشىاند از عقل جليل
عزت وحشى بدين افتاد پست كه مر انسان را مخالف آمده ست
پس چه عزت باشدت اى نادره چون شدى تو حُمُرٌ مستنفرة
خر نشايد كشت از بهر صلاح چون شود وحشى شود خونش مباح
گر چه خر را دانش زاجر نبود هيچ معذورش نمىدارد ودود
پس چو وحشى شد از آن دم آدمى كى بود معذور اى يار سمى
لاجرم كفار را شد خون مباح همچو وحشى پيش نشاب و رماح
جفت و فرزندانشان جمله سبيل ز آنكه بىعقلند و مردود و ذليل
باز عقلى كاو رمد از عقل عقل كرد از عقلى به حيوانات نقل
اعتماد كردن هاروت و ماروت بر عصمت خويش و آميزى اهل دنيا خواستن و در فتنه افتادن
همچو هاروت و چو ماروت شهير از بطر خوردند زهر آلود تير
اعتمادى بودشان بر قدس خويش چيست بر شير اعتماد گاوميش
گر چه او با شاخ صد چاره كند شاخ شاخش شير نر پاره كند
گر شود پر شاخ همچون خار پشت شير خواهد گاو را ناچار كشت
گر چه صرصر بس درختان مىكند با گياه تر وى احسان مىكند
بر ضعيفى گياه آن باد تند رحم كرد اى دل تو از قوت ملند
تيشه را ز انبوهى شاخ درخت كى هراس آيد ببرد لخت لخت
ليك بر برگى نكوبد خويش را جز كه بر نيشى نكوبد نيش را
شعله را ز انبوهى هيزم چه غم كى رمد قصاب از خيل غنم
پيش معنى چيست صورت بس زبون چرخ را معنيش مىدارد نگون
تو قياس از چرخ دولابى بگير گردشش از كيست از عقل مشير
گردش اين قالب همچون سپر هست از روح مستر اى پسر
گردش اين باد از معنى اوست همچو چرخى كان اسير آب جوست
جر و مد و دخل و خرج اين نفس از كه باشد جز ز جان پر هوس
گاه جيمش مىكند گه حا و دال گاه صلحش مىكند گاهى جدال
همچنين اين باد را يزدان ما كرده بد بر عاد همچون اژدها
باز هم آن باد را بر مومنان كرده بد صلح و مراعات و امان
گفت المعنى هو اللَّه شيخ دين بحر معنيهاى رب العالمين
جمله اطباق زمين و آسمان همچو خاشاكى در آن بحر روان
حملهها و رقص خاشاك اندر آب هم ز آب آمد به وقت اضطراب
چون كه ساكن خواهدش كرد از مرا سوى ساحل افكند خاشاك را
چون كشد از ساحلش در موج گاه آن كند با او كه آتش با گياه
اين حديث آخر ندارد باز ران جانب هاروت و ماروت اى جوان
باقى قصهى هاروت و ماروت و نكال و عقوبت ايشان هم در دنيا به چاه بابل
چون گناه و فسق خلقان جهان مىشدى بر هر دو روشن آن زمان
دستخاييدن گرفتندى ز خشم ليك عيب خود نديدندى به چشم
خويش در آيينه ديد آن زشت مرد رو بگردانيد از آن و خشم كرد
خويش بين چون از كسى جرمى بديد آتشى در وى ز دوزخ شد پديد
حميت دين خواند او آن كبر را ننگرد در خويش نفس گبر را
حميت دين را نشانى ديگر است كه از آن آتش جهانى اخضر است
گفت حقشان گر شما روشانگريد در سيه كاران مغفل منگريد
شكر گوييد اى سپاه و چاكران رستهايد از شهوت و از چاك ران
گر از آن معنى نهم من بر شما مر شما را بيش نپذيرد سما
عصمتى كه مر شما را در تن است آن ز عكس عصمت و حفظ من است
آن ز من بينيد نز خود هين و هين تا نچربد بر شما ديو لعين
آن چنان كه كاتب وحى رسول ديد حكمت در خود و نور اصول
خويش را هم صوت مرغان خدا مىشمرد آن بد صفيرى چون صدا
لحن مرغان را اگر واصف شوى بر مراد مرغ كى واقف شوى
گر بياموزى صفير بلبلى تو چه دانى كاو چه دارد با گلى
ور بدانى باشد آن هم از گمان چون ز لب جنبان گمانهاى كران
به عيادت رفتن كر بر همسايهى رنجور خويش
آن كرى را گفت افزون مايهاى كه ترا رنجور شد همسايهاى
گفت با خود كر كه با گوش گران من چه دريابم ز گفت آن جوان
خاصه رنجور و ضعيف آواز شد ليك بايد رفت آن جا نيست بد
چون ببينم كان لبش جنبان شود من قياسى گيرم آن را هم ز خود
چون بگويم چونى اى محنت كشم او بخواهد گفت نيكم يا خوشم
من بگويم شكر چه خوردى ابا او بگويد شربتى يا ماشبا
من بگويم صحه نوشت كيست آن از طبيبان پيش تو گويد فلان
من بگويم بس مبارك پاست او چون كه او آمد شود كارت نكو
پاى او را آزمودستيم ما هر كجا شد مىشود حاجت روا
اين جوابات قياسى راست كرد پيش آن رنجور شد آن نيك مرد
گفت چونى گفت مردم گفت شكر شد از اين رنجور پر آزار و نكر
كين چه شكر است او مگر با ما بد است كر قياسى كرد و آن كژ آمده ست
بعد از آن گفتش چه خوردى گفت زهر گفت نوشت باد افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبيبان كيست او كاو همىآيد به چاره پيش تو
گفت عزراييل مىآيد برو گفت پايش بس مبارك شاد شو
كر برون آمد بگفت او شادمان شكر كش كردم مراعات اين زمان
گفت رنجور اين عدوى جان ماست ما ندانستيم كاو كان جفاست
خاطر رنجور جويان صد سقط تا كه پيغامش كند از هر نمط
چون كسى كاو خورده باشد آش بد مىبشوراند دلش تا قى كند
كظم غيظ اين است آن را قى مكن تا بيابى در جزا شيرين سخن
چون نبودش صبر مىپيچيد او كاين سگ زن روسپى حيز كو
تا بريزم بر وى آن چه گفته بود كان زمان شير ضميرم خفته بود
چون عيادت بهر دل آرامى است اين عيادت نيست دشمن كامى است
تا ببيند دشمن خود را نزار تا بگيرد خاطر زشتش قرار
بس كسان كايشان ز طاعت گمرهاند دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقيقت معصيت باشد خفى بس كدر كان را تو پندارى صفى
همچو آن كر كه همىپنداشته ست كو نكويى كرد و آن بر عكس جست
او نشسته خوش كه خدمت كردهام حق همسايه به جا آوردهام
بهر خود او آتشى افروخته ست در دل رنجور و خود را سوخته ست
فاتقوا النار التي أوقدتم إنكم في المعصية ازددتم
گفت پيغمبر به يك صاحب ريا صل إنك لم تصل يا فتى
از براى چارهى اين خوفها آمد اندر هر نمازى اهدنا
كاين نمازم را مياميز اى خدا با نماز ضالين و اهل ريا
از قياسى كه بكرد آن كر گزين صحبت ده ساله باطل شد بدين
خاصه اى خواجه قياس حس دون اندر آن وحيى كه هست از حد فزون
گوش حس تو به حرف ار در خور است دان كه گوش غيب گير تو كر است
اول كسى كه در مقابلهى نص قياس آورد ابليس بود
اول آن كس كاين قياسكها نمود پيش انوار خدا ابليس بود
گفت نار از خاك بىشك بهتر است من ز نار و او ز خاك اكدر است
پس قياس فرع بر اصلش كنيم او ز ظلمت ما ز نور روشنيم
گفت حق نى بل كه لا انساب شد زهد و تقوى فضل را محراب شد
اين نه ميراث جهان فانى است كه به انسابش بيابى جانى است
بلكه اين ميراثهاى انبياست وارث اين جانهاى اتقياست
پور آن بو جهل شد مومن عيان پور آن نوح نبى از گمرهان
زادهى خاكى منور شد چو ماه زادهى آتش تويى رو رو سياه
اين قياسات و تحرى روز ابر يا به شب مر قبله را كرده ست حبر
ليك با خورشيد و كعبه پيش رو اين قياس و اين تحرى را مجو
كعبه ناديده مكن رو زو متاب از قياس اللَّه أعلم بالصواب
چون صفيرى بشنوى از مرغ حق ظاهرش را ياد گيرى چون سبق
وانگهى از خود قياساتى كنى مر خيال محض را ذاتى كنى
اصطلاحاتى است مر ابدال را كه نباشد ز آن خبر اقوال را
منطق الطيرى به صوت آموختى صد قياس و صد هوس افروختى
همچو آن رنجور دلها از تو خست كر به پندار اصابت گشته مست
كاتب آن وحى ز آن آواز مرغ برده ظنى كاو بود همباز مرغ
مرغ پرى زد مر او را كور كرد نك فرو بردش به قعر مرگ و درد
هين به عكسى يا به ظنى هم شما در ميفتيد از مقامات سما
گر چه هاروتيد و ماروت و فزون از همه بر بام نحن الصافون
بر بديهاى بدان رحمت كنيد بر منى و خويش بينى كم تنيد
هين مبادا غيرت آيد از كمين سر نگون افتيد در قعر زمين
هر دو گفتند اى خدا فرمان تراست بىامان تو امانى خود كجاست
اين همىگفتند و دلشان مىطپيد بد كجا آيد ز ما نعم العبيد
خار خار دو فرشته هم نهشت تا كه تخم خويش بينى را نكشت
پس همىگفتند كاى اركانيان بىخبر از پاكى روحانيان
ما بر اين گردون تتقها مىتنيم بر زمين آييم و شادُروان زنيم
عدل توزيم و عبادت آوريم باز هر شب سوى گردون بر پريم
تا شويم اعجوبهى دور زمان تا نهيم اندر زمين امن و امان
آن قياس حال گردون بر زمين راست نايد فرق دارد در كمين
در بيان آن كه حال خود و مستى خود پنهان بايد داشت از جاهلان
بشنو الفاظ حكيم پردهاى سر همانجا نه كه باده خوردهاى
چون كه از ميخانه مستى ضال شد تسخر و بازيچهى اطفال شد
مىفتد او سو به سو بر هر رهى در گل و مىخنددش هر ابلهى
او چنين و كودكان اندر پىاش بىخبر از مستى و ذوق مىاش
خلق اطفالاند جز مست خدا نيست بالغ جز رهيده از هوا
گفت دنيا لعب و لهو است و شما كودكيد و راست فرمايد خدا
از لعب بيرون نرفتى كودكى بىذكات روح كى باشد ذكى
چون جماع طفل دان اين شهوتى كه همىرانند اينجا اى فتى
آن جماع طفل چه بود بازيى با جماع رستمى و غازيى
جنگ خلقان همچو جنگ كودكان جمله بىمعنى و بىمغز و مهان
جمله با شمشير چوبين جنگشان جمله در لاينفعى آهنگشان
جملهشان گشته سواره بر نيى كاين براق ماست يا دلدل پيى
حاملاند و خود ز جهل افراشته راكب و محمول ره پنداشته
باش تا روزى كه محمولان حق اسب تازان بگذرند از نه طبق
تعرج الروح إليه و الملك من عروج الروح يهتز الفلك
همچو طفلان جملهتان دامن سوار گوشهى دامنگرفته اسبوار
از حق إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي رسيد مركب ظن بر فلكها كى دويد
اغلب الظنين فى ترجيح ذا لا تمارى الشمس فى توضيحها
آن گهى بينيد مركبهاى خويش مركبى سازيدهايد از پاى خويش
وهم و فكر و حس و ادراك شما همچو نى دان مركب كودك هلا
علمهاى اهل دل حمالشان علمهاى اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند يارى شود علم چون بر تن زند بارى شود
گفت ايزد يحمل اسفاره بار باشد علم كان نبود ز هو
علم كان نبود ز هو بىواسطه آن نپايد همچو رنگ ماشطه
ليك چون اين بار را نيكو كشى بار بر گيرند و بخشندت خوشى
هين مكش بهر هوا آن بار علم تا ببينى در درون انبار علم
تا كه بر رهوار علم آيى سوار بعد از آن افتد ترا از دوش بار
از هواها كى رهى بىجام هو اى ز هو قانع شده با نام هو
از صفت و ز نام چه زايد خيال و آن خيالش هست دلال وصال
ديدهاى دلال بىمدلول هيچ تا نباشد جاده نبود غول هيچ
هيچ نامى بىحقيقت ديدهاى يا ز گاف و لام گل گل چيدهاى
اسم خواندى رو مسمى را بجو مه به بالا دان نه اندر آب جو
گر ز نام و حرف خواهى بگذرى پاك كن خود را ز خود هين يك سرى
همچو آهن ز آهنى بىرنگ شو در رياضت آينهى بىزنگ شو
خويش را صافى كن از اوصاف خود تا ببينى ذات پاك صاف خود
بينى اندر دل علوم انبيا بىكتاب و بىمعيد و اوستا
گفت پيغمبر كه هست از امتم كاو بود هم گوهر و هم همتم
مر مرا ز آن نور بيند جانشان كه من ايشان را همىبينم بدان
بىصحيحين و احاديث و رواه بلكه اندر مشرب آب حيات
سر امسينا لكرديا بدان راز اصبحنا عرابيا بخوان
ور مثالى خواهى از علم نهان قصه گو از روميان و چينيان
قصهى مرى كردن روميان و چينيان در علم نقاشى و صورتگرى
چينيان گفتند ما نقاشتر روميان گفتند ما را كر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم در اين كز شماها كيست در دعوى گزين
اهل چين و روم چون حاضر شدند روميان از بحث در مكث آمدند
چينيان گفتند يك خانه به ما خاص بسپاريد و يك آن شما
بود دو خانه مقابل دربدر ز آن يكى چينى ستد رومى دگر
چينيان صد رنگ از شه خواستند پس خزينه باز كرد آن ارجمند
هر صباحى از خزينه رنگها چينيان را راتبه بود از عطا
روميان گفتند نى نقش و نه رنگ در خور آيد كار را جز دفع زنگ
در فرو بستند و صيقل مىزدند همچو گردون ساده و صافى شدند
از دو صد رنگى به بىرنگى رهى است رنگ چون ابر است و بىرنگى مهى است
هر چه اندر ابر ضو بينى و تاب آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چينيان چون از عمل فارغ شدند از پى شادى دهلها مىزدند
شه در آمد ديد آن جا نقشها مىربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن آمد به سوى روميان پرده را بالا كشيدند از ميان
عكس آن تصوير و آن كردارها زد بر اين صافى شده ديوارها
هر چه آن جا ديد اينجا به نمود ديده را از ديده خانه مىربود
روميان آن صوفيانند اى پدر بىز تكرار و كتاب و بىهنر
ليك صيقل كردهاند آن سينهها پاك از آز و حرص و بخل و كينهها
آن صفاى آينه وصف دل است كاو نقوش بىعدد را قابل است
صورت بىصورت بىحد غيب ز آينهى دل تافت بر موسى ز جيب
گر چه آن صورت نگنجد در فلك نه به عرش و فرش و دريا و سمك
ز آن كه محدود است و معدود است آن آينهى دل را نباشد حد بدان
عقل اينجا ساكت آمد يا مضل ز آنكه دل با اوست يا خود اوست دل
عكس هر نقشى نتابد تا ابد جز ز دل هم با عدد هم بىعدد
تا ابد هر نقش نو كايد بر او مىنمايد بىحجابى اندر او
اهل صيقل رستهاند از بوى و رنگ هر دمى بينند خوبى بىدرنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند رايت عين اليقين افراشتند
رفت فكر و روشنايى يافتند نحر و بحر آشنايى يافتند
مرگ كاين جمله از او در وحشتاند مىكنند اين قوم بر وى ريشخند
كس نيابد بر دل ايشان ظفر بر صدف آيد ضرر نى بر گهر
گر چه نحو و فقه را بگذاشتند ليك محو و فقر را برداشتند
تا نقوش هشت جنت تافته ست لوح دلشان را پذيرا يافته ست
برترند از عرش و كرسى و خلا ساكنان مقعد صدق خدا
پرسيدن پيغامبر عليه السلام مر زيد را امروز چونى و چون برخاستى و جواب گفتن او كه اصبحت مومنا يا رسول اللَّه
گفت پيغمبر صباحى زيد را كيف اصبحت اى رفيق با صفا
گفت عبدا مومنا باز اوش گفت كو نشان از باغ ايمان گر شگفت
گفت تشنه بودهام من روزها شب نخفته ستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب گذر كردم چنان كه از اسپر بگذرد نوك سنان
كه از آن سو جملهى ملت يكى ست صد هزاران سال و يك ساعت يكى ست
هست ازل را و ابد را اتحاد عقل را ره نيست آن سو ز افتقاد
گفت از اين ره كو رهاوردى بيار در خور فهم و عقول اين ديار
گفت خلقان چون ببينند آسمان من ببينم عرش را با عرشيان
هشت جنت هفت دوزخ پيش من هست پيدا همچو بت پيش شمن
يك به يك وامىشناسم خلق را همچو گندم من ز جو در آسيا
كه بهشتى كيست و بيگانه كى است پيش من پيدا چو مار و ماهى است
اين زمان پيدا شده بر اين گروه يوم تبيض و تسود وجوه
پيش از اين هر چند جان پر عيب بود در رحم بود و ز خلقان غيب بود
الشقى من شقى فى بطن الام من سمات الجسم يعرف حالهم
تن چو مادر طفل جان را حامله مرگ درد زادن است و زلزله
جمله جانهاى گذشته منتظر تا چگونه زايد آن جان بطر
زنگيان گويند خود از ماست او روميان گويند بس زيباست او
چون بزايد در جهان جان و جود پس نماند اختلاف بيض و سود
گر بود زنگى برندش زنگيان روم را رومى برد هم از ميان
تا نزاد او مشكلات عالم است آن كه نازاده شناسد او كم است
او مگر ينظر بنور الله بود كاندرون پوست او را ره بود
اصل آب نطفه اسپيد است و خوش ليك عكس جان رومى و حبش
مىدهد رنگ احسن التقويم را تا به اسفل مىبرد اين نيم را
اين سخن پايان ندارد باز ران تا نمانيم از قطار كاروان
يوم تبيض و تسود وجوه ترك و هندو شهره گردد ز آن گروه
در رحم پيدا نباشد هند و ترك چون كه زايد بيندش زار و سترگ
جمله را چون روز رستاخيز من فاش مىبينم عيان از مرد و زن
هين بگويم يا فرو بندم نفس لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس
يا رسول اللَّه بگويم سر حشر در جهان پيدا كنم امروز نشر
هل مرا تا پردهها را بر درم تا چو خورشيدى بتابد گوهرم
تا كسوف آيد ز من خورشيد را تا نمايم نخل را و بيد را
وا نمايم راز رستاخيز را نقد را و نقد قلب آميز را
دستها ببريده اصحاب شمال وانمايم رنگ كفر و رنگ آل
واگشايم هفت سوراخ نفاق در ضياى ماه بىخسف و محاق
وانمايم من پلاس اشقيا بشنوانم طبل و كوس انبيا
دوزخ و جنات و برزخ در ميان پيش چشم كافران آرم عيان
وانمايم حوض كوثر را به جوش كآب بر روشان زند بانگش به گوش
و آن كسان كه تشنه بر گردش دوان گشتهاند اين دم نمايم من عيان
مىبسايد دوششان بر دوش من نعرههاشان مىرسد در گوش من
اهل جنت پيش چشمم ز اختيار در كشيده يكدگر را در كنار
دست همديگر زيارت مىكنند از لبان هم بوسه غارت مىكنند
كر شد اين گوشم ز بانگ آه آه از خسان و نعرهى وا حسرتاه
اين اشارتهاست گويم از نغول ليك مىترسم ز آزار رسول
همچنين مىگفت سر مست و خراب داد پيغمبر گريبانش به تاب
گفت هين در كش كه اسبت گرم شد عكس حق لا يَسْتَحْيِي زد شرم شد
آينهى تو جست بيرون از غلاف آينه و ميزان كجا گويد خلاف
آينه و ميزان كجا بندد نفس بهر آزار و حياى هيچ كس
آينه و ميزان محكهاى سنى گر دو صد سالش تو خدمتها كنى
كز براى من بپوشان راستى بر فزون بنما و منما كاستى
اوت گويد ريش و سبلت بر مخند آينه و ميزان و آن گه ريو و پند
چون خدا ما را براى آن فراخت كه به ما بتوان حقيقت را شناخت
اين نباشد ما چه ارزيم اى جوان كى شويم آيين روى نيكوان
ليك در كش در نمد آيينه را گر تجلى كرد سينا سينه را
گفت آخر هيچ گنجد در بغل آفتاب حق و خورشيد ازل
هم دغل را هم بغل را بر درد نه جنون ماند به پيشش نه خرد
گفت يك اصبع چو بر چشمى نهى بيند از خورشيد عالم را تهى
يك سر انگشت پردهى ماه شد وين نشان ساترى الله شد
تا بپوشاند جهان را نقطهاى مهر گردد منكسف از سقطهاى
لب ببند و غور دريايى نگر بحر را حق كرد محكوم بشر
همچو چشمهى سلسبيل و زنجبيل هست در حكم بهشتى جليل
چار جوى جنت اندر حكم ماست اين نه زور ما ز فرمان خداست
هر كجا خواهيم داريمش روان همچو سحر اندر مراد ساحران
همچو اين دو چشمهى چشم روان هست در حكم دل و فرمان جان
گر بخواهد رفت سوى زهر و مار ور بخواهد رفت سوى اعتبار
گر بخواهد سوى محسوسات رفت ور بخواهد سوى ملبوسات رفت
گر بخواهد سوى كليات راند ور بخواهد حبس جزويات ماند
همچنين هر پنج حس چون نايزه بر مراد و امر دل شد جايزه
هر طرف كه دل اشارت كردشان مىرود هر پنج حس دامن كشان
دست و پا در امر دل اندر ملا همچو اندر دست موسى آن عصا
دل بخواهد پا در آيد زو به رقص يا گريزد سوى افزونى ز نقص
دل بخواهد دست آيد در حساب با اصابع تا نويسد او كتاب
دست در دست نهانى مانده است او درون تن را برون بنشانده است
گر بخواهد بر عدو مارى شود ور بخواهد بر ولى يارى شود
ور بخواهد كفچهاى در خوردنى ور بخواهد همچو گرز ده منى
دل چه مىگويد بديشان اى عجب طرفه وصلت طرفه پنهانى سبب
دل مگر مهر سليمان يافته ست كه مهار پنج حس بر تافته ست
پنج حسى از برون ميسور او پنج حسى از درون مأمور او
ده حس است و هفت اندام و دگر آن چه اندر گفت نايد مىشمر
چون سليمانى دلا در مهترى بر پرى و ديو زن انگشترى
گر در اين ملكت برى باشى ز ريو خاتم از دست تو نستاند سه ديو
بعد از آن عالم بگيرد اسم تو دو جهان محكوم تو چون جسم تو
ور ز دستت ديو خاتم را ببرد پادشاهى فوت شد بختت بمرد
بعد از آن يا حسرتا شد يا عباد بر شما محتوم تا يوم التناد
مكر خود را گر تو انكار آورى از ترازو و آينه كى جان برى
متهم كردن غلامان و خواجهتاشان مر لقمان را كه آن ميوههاى ترونده كه مىآورديم او خورده است
بود لقمان پيش خواجهى خويشتن در ميان بندگانش خوار تن
مىفرستاد او غلامان را به باغ تا كه ميوه آيدش بهر فراغ
بود لقمان در غلامان چون طفيل پر معانى تيره صورت همچو ليل
آن غلامان ميوههاى جمع را خوش بخوردند از نهيب طمع را
خواجه را گفتند لقمان خورد آن خواجه بر لقمان ترش گشت و گران
چون تفحص كرد لقمان از سبب در عتاب خواجهاش بگشاد لب
گفت لقمان سيدا پيش خدا بندهى خاين نباشد مرتضا
امتحان كن جملهمان را اى كريم سيرمان در ده تو از آب حميم
بعد از آن ما را به صحرايى كلان تو سواره ما پياده مىدوان
آن گهان بنگر تو بد كردار را صنعهاى كاشف الاسرار را
گشت ساقى خواجه از آب حميم مر غلامان را و خوردند آن ز بيم
بعد از آن مىراندشان در دشتها مىدويدندى ميان كشتها
قى در افتادند ايشان از عنا آب مىآورد ز يشان ميوهها
چون كه لقمان را در آمد قى ز ناف مىبرآمد از درونش آب صاف
حكمت لقمان چو داند اين نمود پس چه باشد حكمت رب الوجود
يَوْمَ تُبْلَى، السَّرائِرُ كلها بان منكم كامن لا يشتهى
چون سُقُوا ماءً حَمِيماً قطعت جملة الأستار مما أفظعت
نار از آن آمد عذاب كافران كه حجر را نار باشد امتحان
آن دل چون سنگ را ما چند چند نرم گفتيم و نمىپذرفت پند
ريش بد را داروى بد يافت رگ مر سر خر را سزد دندان سگ
الخبيثات الخبيثين حكمت است زشت را هم زشت جفت و بابت است
پس تو هر جفتى كه مىخواهى برو محو و هم شكل و صفات او بشو
نور خواهى مستعد نور شو دور خواهى خويش بين و دور شو
ور رهى خواهى ازين سجن خرب سر مكش از دوست وَ اسْجُدْ وَ اقترب
بقيهى قصهى زيد در جواب رسول عليه السلام
اين سخن پايان ندارد خيز زيد بر براق ناطقه بر بند قيد
ناطقه چون فاضح آمد عيب را مىدراند پردههاى غيب را
غيب مطلوب حق آمد چند گاه اين دهلزن را بران بر بند راه
تك مران در كش عنان مستور به هر كس از پندار خود مسرور به
حق همىخواهد كه نوميدان او زين عبادت هم نگردانند رو
هم به اوميدى مشرف مىشوند چند روزى در ركابش مىدوند
خواهد آن رحمت بتابد بر همه بر بد و نيك از عموم مرحمه
حق همىخواهد كه هر مير و اسير با رجا و خوف باشند و حذير
اين رجا و خوف در پرده بود تا پس اين پرده پرورده شود
چون دريدى پرده كو خوف و رجا غيب را شد كر و فرى بر ملا
بر لب جو برد ظنى يك فتا كه سليمان است ماهىگير ما
گر وى است اين از چه فرد است و خفى است ور نه سيماى سليمانيش چيست
اندر اين انديشه مىبود او دو دل تا سليمان گشت شاه و مستقل
ديو رفت از ملك و تخت او گريخت تيغ بختش خون آن شيطان بريخت
كرد در انگشت خود انگشترى جمع آمد لشكر ديو و پرى
آمدند از بهر نظاره رجال در ميانشان آن كه بد صاحب خيال
چون در انگشتش بديد انگشترى رفت انديشه و تحرى يك سرى
وهم آن گاه است كان پوشيده است اين تحرى از پى ناديده است
شد خيال غايب اندر سينه زفت چون كه حاضر شد خيال او برفت
گر سماى نور بىباريده نيست هم زمين تار بىباليده نيست
يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ مىبايد مرا ز آن ببستم روزن فانى سرا
چون شكافم آسمان را در ظهور چون بگويم هل ترى فيها فطور
تا در اين ظلمت تحرى گسترند هر كسى رو جانبى مىآورند
مدتى معكوس باشد كارها شحنه را دزد آورد بر دارها
تا كه بس سلطان و عالى همتى بندهى بندهى خود آيد مدتى
بندگى در غيب آيد خوب و گش حفظ غيب آيد در استعباد خوش
كو كه مدح شاه گويد پيش او تا كه در غيبت بود او شرم رو
قلعه دارى كز كنار مملكت دور از سلطان و سايهى سلطنت
پاس دارد قلعه را از دشمنان قلعه نفروشد به مال بىكران
غايب از شه در كنار ثغرها همچو حاضر او نگه دارد وفا
پيش شه او به بود از ديگران كه به خدمت حاضرند و جان فشان
پس به غيبت نيم ذرهى حفظ كار به كه اندر حاضرى ز آن صد هزار
طاعت و ايمان كنون محمود شد بعد مرگ اندر عيان مردود شد
چون كه غيب و غايب و رو پوش به پس لبان بر بند لب خاموش به
اى برادر دست وا دار از سخن خود خدا پيدا كند علم لدن
بس بود خورشيد را رويش گواه أَي شيء أعظم الشاهد إله
نه بگويم چون قرين شد در بيان هم خدا و هم ملك هم عالمان
يشهد اللَّه و الملك و اهل العلوم إنه لا رب إلا من يدوم
چون گواهى داد حق كه بود ملك تا شود اندر گواهى مشترك
ز آن كه شعشاع حضور آفتاب بر نتابد چشم و دلهاى خراب
چون خفاشى كاو تف خورشيد را بر نتابد بگسلد اوميد را
پس ملايك را چو ما هم يار دان جلوه گر خورشيد را بر آسمان
كاين ضيا ما ز آفتابى يافتيم چون خليفه بر ضعيفان تافتيم
چون مه نو يا سه روزه يا كه بدر مرتبهى هر يك ملك در نور و قدر
ز اجنحهى نور ثلاث او رباع بر مراتب هر ملك را آن شعاع
همچو پرهاى عقول انسيان كه بسى فرق است شان اندر ميان
پس قرين هر بشر در نيك و بد آن ملك باشد كه مانندش بود
چشم اعمش چون كه خور را بر نتافت اختر او را شمع شد تا ره بيافت
گفتن پيغامبر عليه السلام مر زيد را كه اين سر را فاش تر از اين مگو و متابعت نگاه دار
گفت پيغمبر كه اصحابى نجوم رهروان را شمع و شيطان را رجوم
هر كسى را گر بدى آن چشم و زور كاو گرفتى ز آفتاب چرخ نور
كى ستاره حاجت استى اى ذليل كه بدى بر نور خورشيد او دليل
ماه مىگويد به خاك و ابر و فى من بشر بودم ولى يوحى الى
چون شما تاريك بودم در نهاد وحى خورشيدم چنين نورى بداد
ظلمتى دارم به نسبت با شموس نور دارم بهر ظلمات نفوس
ز آن ضعيفم تا تو تابى آورى كه نه مرد آفتاب انورى
همچو شهد و سركه در هم بافتم تا سوى رنج جگر ره يافتم
چون ز علت وارهيدى اى رهين سركه را بگذار و مىخور انگبين
تخت دل معمور شد پاك از هوا بين كه الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ استوى
حكم بر دل بعد از اين بىواسطه حق كند چون يافت دل اين رابطه
اين سخن پايان ندارد زيد كو تا دهم پندش كه رسوايى مجو
رجوع به حكايت زيد
زيد را اكنون نيابى كاو گريخت جست از صف نعال و نعل ريخت
تو كه باشى زيد هم خود را نيافت همچو اختر كه بر او خورشيد تافت
نى از او نقشى بيابى نى نشان نى كهى يابى نه راه كهكشان
شد حواس و نطق با پايان ما محو نور دانش سلطان ما
حسها و عقلهاشان در درون موج در موج لَدَيْنا محضرون
چون شب آمد باز وقت بار شد انجم پنهان شده بر كار شد
بىهشان را وادهد حق هوشها حلقه حلقه حلقهها در گوشها
پاى كوبان دست افشان در ثنا ناز نازان ربنا أحييتنا
آن جلود و آن عظام ريخته فارسان گشته غبار انگيخته
حمله آرند از عدم سوى وجود در قيامت هم شكور و هم كنود
سر چه مىپيچى كنى ناديدهاى در عدم ز اول نه سرپيچيدهاى
در عدم افشرده بودى پاى خويش كه مرا كه بر كند از جاى خويش
مىنبينى صنع ربانيت را كه كشيد او موى پيشانيت را
تا كشيدت اندر اين انواع حال كه نبودت در گمان و در خيال
آن عدم او را هماره بنده است كار كن ديوا سليمان زنده است
ديو مىسازد جِفانٍ كالجواب زهره نى تا دفع گويد يا جواب
خويش را بين چون همىلرزى ز بيم مر عدم را نيز لرزان دان مقيم
ور تو دست اندر مناصب مىزنى هم ز ترس است آن كه جانى مىكنى
هر چه جز عشق خداى احسن است گر شكر خوارى است آن جان كندن است
چيست جان كندن سوى مرگ آمدن دست در آب حياتى نازدن
خلق را دو ديده در خاك و ممات صد گمان دارند در آب حيات
جهد كن تا صد گمان گردد نود شب برو ور تو بخسبى شب رود
در شب تاريك جوى آن روز را پيش كن آن عقل ظلمت سوز را
در شب بد رنگ بس نيكى بود آب حيوان جفت تاريكى بود
سر ز خفتن كى توان برداشتن با چنين صد تخم غفلت كاشتن
خواب مرده لقمهى مرده يار شد خواجه خفت و دزد شب بر كار شد
تو نمىدانى كه خصمانت كىاند ناريان خصم وجود خاكىاند
نار خصم آب و فرزندان اوست همچنان كه آب خصم جان اوست
آب آتش را كشد زيرا كه او خصم فرزندان آب است و عدو
بعد از آن اين نار نار شهوت است كاندر او اصل گناه و زلت است
نار بيرونى به آبى بفسرد نار شهوت تا به دوزخ مىبرد
نار شهوت مىنيارامد به آب ز انكه دارد طبع دوزخ در عذاب
نار شهوت را چه چاره نور دين نوركم اطفاء نار الكافرين
چه كشد اين نار را نور خدا نور ابراهيم را ساز اوستا
تا ز نار نفس چون نمرود تو وارهد اين جسم همچون عود تو
شهوت نارى به راندن كم نشد او به ماندن كم شود بىهيچ بد
تا كه هيزم مىنهى بر آتشى كى بميرد آتش از هيزم كشى
چون كه هيزم باز گيرى نار مرد ز انكه تقوى آب سوى نار برد
كى سيه گردد ز آتش روى خوب كاو نهد گلگونه از تَقْوَى القلوب
آتش افتادن در شهر به ايام عمر
آتشى افتاد در عهد عمر همچو چوب خشك مىخورد او حجر
در فتاد اندر بنا و خانهها تا زد اندر پر مرغ و لانهها
نيم شهر از شعلهها آتش گرفت آب مىترسيد از آن و مىشگفت
مشكهاى آب و سركه مىزدند بر سر آتش كسان هوشمند
آتش از استيزه افزون مىشدى مىرسيد او را مدد از بىحدى
خلق آمد جانب عمر شتاب كاتش ما مىنميرد هيچ از آب
گفت آن آتش ز آيات خداست شعلهاى از آتش بخل شماست
آب بگذاريد و نان قسمت كنيد بخل بگذاريد اگر آل منيد
خلق گفتندش كه در بگشودهايم ما سخى و اهل فتوت بودهايم
گفت نان در رسم و عادت دادهايد دست از بهر خدا نگشادهايد
بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز نه از براى ترس و تقوى و نياز
مال تخم است و به هر شوره منه تيغ را در دست هر ره زن مده
اهل دين را باز دان از اهل كين همنشين حق بجو با او نشين
هر كسى بر قوم خود ايثار كرد كاغه پندارد كه او خود كار كرد
خدو انداختن خصم در روى امير المؤمنين على عليه السلام و انداختن على شمشير را از دست
از على آموز اخلاص عمل شير حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانى دست يافت زود شمشيرى بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روى على افتخار هر نبى و هر ولى
آن خدو زد بر رخى كه روى ماه سجده آرد پيش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشير آن على كرد او اندر غزايش كاهلى
گشت حيران آن مبارز زين عمل وز نمودن عفو و رحمت بىمحل
گفت بر من تيغ تيز افراشتى از چه افكندى مرا بگذاشتى
آن چه ديدى بهتر از پيكار من تا شدى تو سست در اشكار من
آن چه ديدى كه چنين خشمت نشست تا چنان برقى نمود و باز جست
آن چه ديدى كه مرا ز آن عكس ديد در دل و جان شعله اى آمد پديد
آن چه ديدى برتر از كون و مكان كه به از جان بود و بخشيديم جان
در شجاعت شير ربانى ستى در مروت خود كه داند كيستى
در مروت ابر موسايى به تيه كآمد از وى خوان و نان بىشبيه
ابرها گندم دهد كان را به جهد پخته و شيرين كند مردم چو شهد
ابر موسى پر رحمت بر گشاد پخته و شيرين بىزحمت بداد
از براى پخته خواران كرم رحمتش افراشت در عالم علم
تا چهل سال آن وظيفه و آن عطا كم نشد يك روز از آن اهل رجا
تا هم ايشان از خسيسى خاستند گندنا و تره و خس خواستند
امت احمد كه هستند از كرام تا قيامت هست باقى آن طعام
چون ابيت عند ربى فاش شد يطعم و يسقى كنايت زاش شد
هيچ بىتاويل اين را در پذير تا در آيد در گلو چون شهد و شير
ز آن كه تاويل است وا داد عطا چون كه بيند آن حقيقت را خطا
آن خطا ديدن ز ضعف عقل اوست عقل كل مغز است و عقل جزو پوست
خويش را تاويل كن نه اخبار را مغز را بد گوى نى گلزار را
اى على كه جمله عقل و ديدهاى شمه اى واگو از آن چه ديدهاى
تيغ حلمت جان ما را چاك كرد آب علمت خاك ما را پاك كرد
باز گو دانم كه اين اسرار هوست ز آن كه بىشمشير كشتن كار اوست
صانع بىآلت و بىجارحه واهب اين هديههاى رابحه
صد هزاران مىچشاند هوش را كه خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو اى باز عرش خوش شكار تا چه ديدى اين زمان از كردگار
چشم تو ادراك غيب آموخته چشمهاى حاضران بر دوخته
آن يكى ماهى همىبيند عيان و آن يكى تاريك مىبيند جهان
و آن يكى سه ماه مىبيند به هم اين سه كس بنشسته يك موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تيز در تو آويزان و از من در گريز
سحر عين است اين عجب لطف خفى است بر تو نقش گرگ و بر من يوسفى است
عالم ار هجده هزار است و فزون هر نظر را نيست اين هجده زبون
راز بگشا اى على مرتضى اى پس سوء القضاء حسن القضاء
يا تو واگو آن چه عقلت يافته ست يا بگويم آن چه بر من تافته ست
از تو بر من تافت چون دارى نهان مىفشانى نور چون مه بىزبان
ليك اگر در گفت آيد قرص ماه شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط ايمن شوند و از ذهول بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بىگفتن چو باشد رهنما چون بگويد شد ضيا اندر ضيا
چون تو بابى آن مدينهى علم را چون شعاعى آفتاب حلم را
باز باش اى باب بر جوياى باب تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش اى باب رحمت تا ابد بارگاه ما لَهُ كُفُواً أحد
هر هوا و ذرهاى خود منظرى است ناگشاده كى گود كانجا درى است
تا بنگشايد دزى را ديدبان در درون هرگز نجنبد اين گمان
چون گشاده شد دزى حيران شود مرغ اوميد و طمع پران شود
غافلى ناگه به ويران گنج يافت سوى هر ويران از آن پس مىشتافت
تا ز درويشى نيابى تو گهر كى گهر جويى ز درويشى دگر
سالها گر ظن دود با پاى خويش نگذرد ز اشكاف بينيهاى خويش
تا به بينى نايدت از غيب بو غير بينى هيچ مىبينى بگو
سؤال كردن آن كافر از امير المؤمنين على عليه السلام كه بر چون منى مظفر شدى شمشير را از دست چون انداختى
پس بگفت آن نو مسلمان ولى از سر مستى و لذت با على
كه بفرما يا امير المؤمنين تا بجنبد جان بتن در چون جنين
هفت اختر هر جنين را مدتى مىكنند اى جان به نوبت خدمتى
چون كه وقت آيد كه جان گيرد جنين آفتابش آن زمان گردد معين
اين جنين در جنبش آيد ز آفتاب كافتابش جان همىبخشد شتاب
از دگر انجم بجز نقشى نيافت اين جنين تا آفتابش بر نتافت
از كدامين ره تعلق يافت او در رحم با آفتاب خوب رو
از ره پنهان كه دور از حس ماست آفتاب چرخ را بس راههاست
آن رهى كه زر بيابد قوت از او و آن رهى كه سنگ شد ياقوت از او
آن رهى كه سرخ سازد لعل را و آن رهى كه برق بخشد نعل را
آن رهى كه پخته سازد ميوه را و آن رهى كه دل دهد كاليوه را
باز گو اى باز پر افروخته با شه و با ساعدش آموخته
باز گو اى باز عنقا گير شاه اى سپاه اشكن به خود نى با سپاه
امت وحدى يكى و صد هزار باز گو اى بنده بازت را شكار
در محل قهر اين رحمت ز چيست اژدها را دستدادن راه كيست
جواب گفتن امير المؤمنين كه سبب افكندن شمشير از دست چه بود در آن حالت
گفت من تيغ از پى حق مىزنم بندهى حقم نه مأمور تنم
شير حقم نيستم شير هوا فعل من بر دين من باشد گوا
ما رميت إذ رميتم در حراب من چو تيغم و آن زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم غير حق را من عدم انگاشتم
سايهام من كدخدايم آفتاب حاجبم من نيستم او را حجاب
من چو تيغم پر گهرهاى وصال زنده گردانم نه كشته در قتال
خون نپوشد گوهر تيغ مرا باد از جا كى برد ميغ مرا
كه نيم كوهم ز حلم و صبر و داد كوه را كى در ربايد تند باد
آن كه از بادى رود از جا خسى است ز آن كه باد ناموافق خود بسى است
باد خشم و باد شهوت باد آز برد او را كه نبود اهل نماز
كوهم و هستى من بنياد اوست ور شوم چون كاه با دم ياد اوست
جز به باد او نجنبد ميل من نيست جز عشق احد سر خيل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام خشم را هم بستهام زير لگام
تيغ حلمم گردن خشمم زده ست خشم حق بر من چو رحمت آمده ست
غرق نورم گر چه سقفم شد خراب روضه گشتم گر چه هستم بو تراب
چون در آمد علتى اندر غزا تيغ را ديدم نهان كردن سزا
تا احب لله آيد نام من تا كه ابغض لله آيد كام من
تا كه اعطا لله آيد جود من تا كه امسك لله آيد بود من
بخل من لله عطا لله و بس جمله للهام نيم من آن كس
و آن چه لله مىكنم تقليد نيست نيست تخييل و گمان جز ديد نيست
ز اجتهاد و از تحرى رستهام آستين بر دامن حق بستهام
گر همىپرم همىبينم مطار ور همىگردم همىبينم مدار
ور كشم بارى بدانم تا كجا ماهم و خورشيد پيشم پيشوا
بيش از اين با خلق گفتن روى نيست بحر را گنجايى اندر جوى نيست
پست مىگويم به اندازهى عقول عيب نبود اين بود كار رسول
از غرض حرم گواهى حر شنو كه گواهى بندگان نه ارزد دو جو
در شريعت مر گواهى بنده را نيست قدرى وقت دعوى و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه بر نسنجد شرع ايشان را به كاه
بندهى شهوت بتر نزديك حق از غلام و بندگان مسترق
كاين به يك لفظى شود از خواجه حر و آن زيد شيرين و ميرد سخت مر
بندهى شهوت ندارد خود خلاص جز به فضل ايزد و انعام خاص
در چهى افتاد كان را غور نيست و آن گناه اوست جبر و جور نيست
در چهى انداخت او خود را كه من در خور قعرش نمىيابم رسن
بس كنم گر اين سخن افزون شود خود جگر چه بود كه خارا خون شود
اين جگرها خون نشد نز سختى است غفلت و مشغولى و بد بختى است
خون شود روزى كه خونش سود نيست خون شو آن وقتى كه خون مردود نيست
چون گواهى بندگان مقبول نيست عدل او باشد كه بندهى غول نيست
گشت ارسلناك شاهد در نذر ز آن كه بود از كون او حر ابن حر
چون كه حرم خشم كى بندد مرا نيست اينجا جز صفات حق در آ
اندر آ كازاد كردت فضل حق ز آن كه رحمت داشت بر خشمش سبق
اندر آ اكنون كه رستى از خطر سنگ بودى كيميا كردت گهر
رستهاى از كفر و خارستان او چون گلى بشكفته در بستان هو
تو منى و من توام اى محتشم تو على بودى على را چون كشم
معصيت كردى به از هر طاعتى آسمان پيمودهاى در ساعتى
بس خجسته معصيت كان كرد مرد نى ز خارى بر دمد اوراق ورد
نى گناه عمر و قصد رسول مىكشيدش تا به درگاه قبول
نى به سحر ساحران فرعونشان مىكشيد و گشت دولت عونشان
گر نبودى سحرشان و آن جحود كى كشيديشان به فرعون عنود
كى بديدندى عصا و معجزات معصيت طاعت شد اى قوم عصات
نااميدى را خدا گردن زده است چون گنه مانند طاعت آمده ست
چون مبدل مىكند او سيئات طاعتىاش مىكند رغم وشات
زين شود مرجوم شيطان رجيم و ز حسد او بطرقد گردد دو نيم
او بكوشد تا گناهى پرورد ز آن گنه ما را به چاهى آورد
چون ببيند كان گنه شد طاعتى گردد او را نامبارك ساعتى
اندر آ من در گشادم مر ترا تف زدى و تحفه دادم مر ترا
مر جفاگر را چنينها مىدهم پيش پاى چپ چه سان سر مىنهم
پس وفاگر را چه بخشم تو بدان گنجها و ملكهاى جاودان
گفتن پيغامبر عليه السلام به گوش ركابدار امير المؤمنين على عليه السلام كه كشتن على بر دست تو خواهد بودن خبرت كردم
من چنان مردم كه بر خونى خويش نوش لطف من نشد در قهر نيش
گفت پيغمبر به گوش چاكرم كاو برد روزى ز گردن اين سرم
كرد آگه آن رسول از وحى دوست كه هلاكم عاقبت بر دست اوست
او همىگويد بكش پيشين مرا تا نيايد از من اين منكر خطا
من همىگويم چو مرگ من ز تست با قضا من چون توانم حيله جست
او همىافتد به پيشم كاى كريم مر مرا كن از براى حق دو نيم
تا نيايد بر من اين انجام بد تا نسوزد جان من بر جان خود
من همىگويم برو جف القلم ز آن قلم بس سر نگون گردد علم
هيچ بغضى نيست در جانم ز تو ز آن كه اين را من نمىدانم ز تو
آلت حقى تو فاعل دست حق چون زنم بر آلت حق طعن و دق
گفت او پس آن قصاص از بهر چيست گفت هم از حق و آن سر خفى است
گر كند بر فعل خود او اعتراض ز اعتراض خود بروياند رياض
اعتراض او را رسد بر فعل خود ز آن كه در قهر است و در لطف او احد
اندر اين شهر حوادث مير اوست در ممالك مالك تدبير اوست
آلت خود را اگر او بشكند آن شكسته گشته را نيكو كند
رمز ننسخ آيه او ننسها نأت خيرا در عقب مىدان مها
هر شريعت را كه حق منسوخ كرد او گيا برد و عوض آورد ورد
شب كند منسوخ شغل روز را بين جمادى خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز تا جمادى سوخت ز آن آتش فروز
گر چه ظلمت آمد آن نوم و سبات نى درون ظلمت است آب حيات
نى در آن ظلمت خردها تازه شد سكتهاى سرمايهى آوازه شد
كه ز ضدها ضدها آمد پديد در سويدا روشنايى آفريد
جنگ پيغمبر مدار صلح شد صلح اين آخر زمان ز آن جنگ بد
صد هزاران سر بريد آن دلستان تا امان يابد سر اهل جهان
باغبان ز آن مىبرد شاخ مضر تا بيابد نخل قامتها و بر
مىكند از باغ دانا آن حشيش تا نمايد باغ و ميوه خرميش
مىكند دندان بد را آن طبيب تا رهد از درد و بيمارى حبيب
بس زيادتها درون نقصهاست مر شهيدان را حيات اندر فناست
چون بريده گشت حلق رزق خوار يرزقون فرحين شد گوار
حلق حيوان چون بريده شد به عدل حلق انسان رست و افزون گشت فضل
حلق انسان چون ببرد هين ببين تا چه زايد كن قياس آن بر اين
حلق ثالث زايد و تيمار او شربت حق باشد و انوار او
حلق ببريده خورد شربت ولى حلق از لا رسته مرده در بلى
بس كن اى دون همت كوته بنان تا كىات باشد حيات جان به نان
ز آن ندارى ميوهاى مانند بيد كآبرو بردى پى نان سپيد
گر ندارد صبر زين نان جان حس كيميا را گير و زر گردان تو مس
جامه شويى كرد خواهى اى فلان رو مگردان از محلهى گازران
گر چه نان بشكست مر روزهى ترا در شكسته بند پيچ و برتر آ
چون شكسته بند آمد دست او پس رفو باشد يقين اشكست او
گر تو آن را بشكنى گويد بيا تو درستش كن ندارى دست و پا
پس شكستن حق او باشد كه او مر شكسته گشته را داند رفو
آن كه داند دوخت او داند دريد هر چه را بفروخت نيكوتر خريد
خانه را ويران كند زير و زبر پس به يك ساعت كند معمورتر
گر يكى سر را ببرد از بدن صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودى قصاصى بر جناة يا نگفتى فى القصاص آمد حيات
خود كه را زهره بدى تا او ز خود بر اسير حكم حق تيغى زند
ز آن كه داند هر كه چشمش را گشود كآن كشنده سخرهى تقدير بود
هر كه را آن حكم بر سر آمدى بر سر فرزند هم تيغى زدى
رو بترس و طعنه كم زن بر بدان پيش دام حكم عجز خود بدان
تعجب كردن آدم عليه السلام از ضلالت ابليس لعين و عجب آوردن
چشم آدم بر بليسى كو شقى ست از حقارت و از زيافت بنگريست
خويش بينى كرد و آمد خود گزين خنده زد بر كار ابليس لعين
بانگ بر زد غيرت حق كاى صفى تو نمىدانى ز اسرار خفى
پوستين را باژگونه گر كند كوه را از بيخ و از بن بر كند
پردهى صد آدم آن دم بر درد صد بليس نو مسلمان آورد
گفت آدم توبه كردم زين نظر اين چنين گستاخ ننديشم دگر
يا غياث المستغيثين اهدنا لا افتخار بالعلوم و الغنى
لا تزغ قلبا هديت بالكرم و اصرف السوء الذى خط القلم
بگذران از جان ما سوء القضا وا مبر ما را ز اخوان صفا
تلختر از فرقت تو هيچ نيست بىپناهت غير پيچا پيچ نيست
رخت ما هم رخت ما را راه زن جسم ما مر جان ما را جامه كن
دست ما چون پاى ما را مىخورد بىامان تو كسى جان چون برد
ور برد جان زين خطرهاى عظيم برده باشد مايهى ادبار و بيم
ز آن كه جان چون واصل جانان نبود تا ابد با خويش كور است و كبود
چون تو ندهى راه جان خود برده گير جان كه بىتو زنده باشد مرده گير
گر تو طعنه مىزنى بر بندگان مر ترا آن مىرسد اى كامران
ور تو ماه و مهر را گويى جفا ور تو قد سرو را گويى دوتا
ور تو چرخ و عرش را خوانى حقير ور تو كان و بحر را گويى فقير
آن به نسبت با كمال تو رواست ملك اكمال فناها مر تراست
كه تو پاكى از خطر و ز نيستى نيستان را موجد و معنيستى
آن كه رويانيد داند سوختن ز آن كه چون بدريد داند دوختن
مىبسوزد هر خزان مر باغ را باز روياند گل صباغ را
كاى بسوزيده برون آ تازه شو بار ديگر خوب و خوب آوازه شو
چشم نرگس كور شد بازش بساخت حلق نى ببريد و بازش خود نواخت
ما چو مصنوعيم و صانع نيستيم جز زبون و جز كه قانع نيستيم
ما همه نفسى و نفسى مىزنيم گر نخوانى ما همه اهرمنيم
ز آن ز اهرمن رهيدستيم ما كه خريدى جان ما را از عمى
تو عصا كش هر كه را كه زندگى است بىعصا و بىعصا كش كور چيست
غير تو هر چه خوش است و ناخوش است آدمى سوز است و عين آتش است
هر كه را آتش پناه و پشت شد هم مجوسى گشت و هم زردشت شد
كل شيء ما خلا اللَّه باطل إن فضل اللَّه غيم هاطل
باز گشتن به حكايت امير المؤمنين على عليه السلام و مسامحت كردن او با خونى خويش
باز رو سوى على و خونىاش و آن كرم با خونى و افزونىاش
گفت دشمن را همىمىبينم به چشم روز و شب بر وى ندارم هيچ خشم
ز آنكه مرگم همچو من خوش آمده ست مرگ من در بعث چنگ اندر زده ست
مرگ بىمرگى بود ما را حلال برگ بىبرگى بود ما را نوال
ظاهرش مرگ و به باطن زندگى ظاهرش ابتر نهان پايندگى
در رحم زادن جنين را رفتن است در جهان او را ز نو بشكفتن است
چون مرا سوى اجل عشق و هواست نهى لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ مراست
ز آنكه نهى از دانهى شيرين بود تلخ را خود نهى حاجت كى شود
دانهاى كه تلخ باشد مغز و پوست تلخى و مكروهىاش خود نهى اوست
دانهى مردن مرا شيرين شده ست بل هم احياء پى من آمده ست
اقتلوني يا ثقاتي لائما إن في قتلي حياتي دايما
إن في موتي حياتي يا فتى كم أفارق موطني حتى متى
فرقتي لو لم تكن في ذا السكون لم يقل إِنَّا إِلَيْهِ راجعون
راجع آن باشد كه باز آيد به شهر سوى وحدت آيد از تفريق دهر
افتادن ركابدار هر بارى پيش على عليه السلام كه اى امير المؤمنين از بهر خدا مرا بكش و از اين قضا برهان
باز آمد كاى على زودم بكش تا نبينم آن دم و وقت ترش
من حلالت مىكنم خونم بريز تا نبيند چشم من آن رستخيز
گفتم ار هر ذرهاى خونى شود خنجر اندر كف به قصد تو رود
يك سر مو از تو نتواند بريد چون قلم بر تو چنان خطى كشيد
ليك بىغم شو شفيع تو منم خواجهى روحم نه مملوك تنم
پيش من اين تن ندارد قيمتى بىتن خويشم فتى ابن الفتى
خنجر و شمشير شد ريحان من مرگ من شد بزم و نرگسدان من
آن كه او تن را بدين سان پى كند حرص ميرى و خلافت كى كند
ز آن به ظاهر كوشد اندر جاه و حكم تا اميران را نمايد راه و حكم
تا اميرى را دهد جانى دگر تا دهد نخل خلافت را ثمر
بيان آن كه فتح طلبيدن پيغامبر عليه السلام مكه را و غير مكه را بجهت دوستى ملك دنيا نبود چون فرموده است كه الدنيا جيفه بلكه به امر بود
جهد پيغمبر به فتح مكه هم كى بود در حب دنيا متهم
آن كه او از مخزن هفت آسمان چشم و دل بر بست روز امتحان
از پى نظارهى او حور و جان پر شده آفاق هر هفت آسمان
خويشتن آراسته از بهر او خود و را پرواى غير دوست كو
آن چنان پر گشته از اجلال حق كه در او هم ره نيابد آل حق
لا يسع فينا نبي مرسل و الملك و الروح ايضا فاعقلوا
گفت ما زاغيم همچون زاغ نه مست صباغيم مست باغ نه
چون كه مخزنهاى افلاك و عقول چون خسى آمد بر چشم رسول
پس چه باشد مكه و شام و عراق كه نمايد او نبرد و اشتياق
آن گمان بر وى ضمير بد كند كه قياس از جهل و حرص خود كند
آبگينهى زرد چون سازى نقاب زرد بينى جمله نور آفتاب
بشكن آن شيشهى كبود و زرد را تا شناسى گرد را و مرد را
گرد فارس گرد سر افراشته گرد را تو مرد حق پنداشته
گرد ديد ابليس و گفت اين فرع طين چون فزايد بر من آتش جبين
تا تو مىبينى عزيزان را بشر دان كه ميراث بليس است آن نظر
گر نه فرزند بليسى اى عنيد پس به تو ميراث آن سگ چون رسيد
من نيم سگ شير حقم حق پرست شير حق آن است كز صورت برست
شير دنيا جويد اشكارى و برگ شير مولى جويد آزادى و مرگ
چون كه اندر مرگ بيند صد وجود همچو پروانه بسوزاند وجود
شد هواى مرگ طوق صادقان كه جهودان را بد اين دم امتحان
در نبى فرمود كاى قوم يهود صادقان را مرگ باشد گنج و سود
همچنان كه آرزوى سود هست آرزوى مرگ بردن ز آن به است
اى جهودان بهر ناموس كسان بگذرانيد اين تمنا بر زبان
يك جهودى اين قدر زهره نداشت چون محمد اين علم را بر فراشت
گفت اگر رانيد اين را بر زبان يك يهودى خود نماند در جهان
پس يهودان مال بردند و خراج كه مكن رسوا تو ما را اى سراج
اين سخن را نيست پايانى پديد دست با من ده چو چشمت دوست ديد
گفتن امير المؤمنين على عليه السلام با قرين خود كه چون خدو انداختى در روى من نفس من جنبيد و اخلاص عمل نماند، مانع كشتن تو آن شد
گفت امير المؤمنين با آن جوان كه به هنگام نبرد اى پهلوان
چون خدو انداختى در روى من نفس جنبيد و تبه شد خوى من
نيم بهر حق شد و نيمى هوا شركت اندر كار حق نبود روا
تو نگاريدهى كف مولاستى آن حقى كردهى من نيستى
نقش حق را هم به امر حق شكن بر زجاجهى دوست سنگ دوست زن
گبر اين بشنيد و نورى شد پديد در دل او تا كه زنارى بريد
گفت من تخم جفا مىكاشتم من ترا نوعى دگر پنداشتم
تو ترازوى احد خو بودهاى بل زبانهى هر ترازو بودهاى
تو تبار و اصل و خويشم بودهاى تو فروغ شمع كيشم بودهاى
من غلام آن چراغ چشم جو كه چراغت روشنى پذرفت از او
من غلام موج آن درياى نور كه چنين گوهر بر آرد در ظهور
عرضه كن بر من شهادت را كه من مر ترا ديدم سرافراز زمن
قرب پنجه كس ز خويش و قوم او عاشقانه سوى دين كردند رو
او به تيغ حلم چندين حلق را وا خريد از تيغ و چندين خلق را
تيغ حلم از تيغ آهن تيزتر بل ز صد لشكر ظفر انگيزتر
خاتمهى دفتر اول
اى دريغا لقمهاى دو خورده شد جوشش فكرت از آن افسرده شد
گندمى خورشيد آدم را كسوف چون ذنب شعشاع بدرى را خسوف
اينت لطف دل كه از يك مشت گل ماه او چون مىشود پروين گسل
نان چو معنى بود خوردش سود بود چون كه صورت گشت انگيزد جحود
همچو خار سبز كاشتر مىخورد ز ان خورش صد نفع و لذت مىبرد
چون كه آن سبزيش رفت و خشك گشت چون همان را مىخورد اشتر ز دشت
مىدراند كام و لنجش اى دريغ كان چنان ورد مربى گشت تيغ
نان چو معنى بود بود آن خار سبز چون كه صورت شد كنون خشك است و گبز
تو بد آن عادت كه او را پيش از اين خورده بودى اى وجود نازنين
بر همان بو مىخورى اين خشك را بعد از آن كاميخت معنى با ثرى
گشت خاك آميز و خشك و گوشت بر ز آن گياه اكنون بپرهيز اى شتر
سخت خاك آلود مىآيد سخن آب تيره شد سر چه بند كن
تا خدايش باز صاف و خوش كند او كه تيره كرد هم صافش كند
صبر آرد آرزو را نه شتاب صبر كن و الله اعلم بالصواب
پایان دفتر اول
دفتر دوم
1. مقدمه دفتر دوم
مدتى اين مثنوى تاخير شد مهلتى بايست تا خون شير شد
تا نزايد بخت تو فرزند نو خون، نگردد شير شيرين خوش شنو
چون ضياء الحق حسام الدين عنان باز گردانيد ز اوج آسمان
چون به معراج حقايق رفته بود بىبهارش غنچهها نشكفته بود
چون ز دريا سوى ساحل باز گشت چنگ شعر مثنوى با ساز گشت
مثنوى كه صيقل ارواح بود باز گشتش روز استفتاح بود
مطلع تاريخ اين سودا و سود سال اندر ششصد و شصت و دو بود
بلبلى ز ينجا برفت و باز گشت بهر صيد اين معانى باز گشت
ساعد شه مسكن اين باز باد تا ابد بر خلق اين در باز باد
آفت اين در هوا و شهوت است ور نه اينجا شربت اندر شربت است
اين دهان بر بند تا بينى عيان چشم بند آن جهان حلق و دهان
اى دهان تو خود دهانهى دوزخى وى جهان تو بر مثال برزخى
نور باقى پهلوى دنياى دون شير صافى پهلوى جوهاى خون
چون در او گامى زنى بىاحتياط شير تو خون مىشود از اختلاط
يك قدم زد آدم اندر ذوق نفس شد فراق صدر جنت طوق نفس
همچو ديو از وى فرشته مىگريخت بهر نانى چند آب چشم ريخت
گر چه يك مو بد گنه كاو جسته بود ليك آن مو در دو ديده رسته بود
بود آدم ديدهى نور قديم موى در ديده بود كوه عظيم
گر در آن آدم بكردى مشورت در پشيمانى نگفتى معذرت
ز آن كه با عقلى چو عقلى جفت شد مانع بد فعلى و بد گفت شد
نفس با نفس دگر چون يار شد عقل جزوى عاطل و بىكار شد
چون ز تنهايى تو نوميدى شوى زير سايهى يار خورشيدى شوى
رو بجو يار خدايى را تو زود چون چنان كردى خدا يار تو بود
آن كه در خلوت نظر بر دوخته ست آخر آن را هم ز يار آموخته ست
خلوت از اغيار بايد نه ز يار پوستين بهر دى آمد نه بهار
عقل با عقل دگر دو تا شود نور افزون گشت و ره پيدا شود
نفس با نفس دگر خندان شود ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
يار چشم تست اى مرد شكار از خس و خاشاك او را پاك دار
هين به جاروب زبان گردى مكن چشم را از خس ره آوردى مكن
چون كه مومن آينهى مومن بود روى او ز آلودگى ايمن بود
يار آيينه ست جان را در حزن در رخ آيينهاى جان دم مزن
تا نپوشد روى خود را در دمت دم فرو خوردن ببايد هر دمت
كم ز خاكى چون كه خاكى يار يافت از بهارى صد هزار انوار يافت
آن درختى كاو شود با يار جفت از هواى خوش ز سر تا پا شكفت
در خزان چون ديد او يار خلاف در كشيد او رو و سر زير لحاف
گفت يار بد بلا آشفتن است چون كه او آمد طريقم خفتن است
پس بخسبم باشم از اصحاب كهف به ز دقيانوس باشد خواب كهف
يقظه شان مصروف دقيانوس بود خوابشان سرمايهى ناموس بود
خواب بيدارى ست چون با دانش است واى بيدارى كه با نادان نشست
چون كه زاغان خيمه بر بهمن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند
ز آنكه بىگلزار بلبل خامش است غيبت خورشيد بيدارى كش است
آفتابا ترك اين گلشن كنى تا كه تحت الارض را روشن كنى
آفتاب معرفت را نقل نيست مشرق او غير جان و عقل نيست
خاصه خورشيد كمالى كان سرى ست روز و شب كردار او روشنگرى ست
مطلع شمس آى گر اسكندرى بعد از آن هر جا روى نيكوفرى
بعد از آن هر جا روى مشرق شود شرقها بر مغربت عاشق شود
حس خفاشت سوى مغرب دوان حس در پاشت سوى مشرق روان
راه حس راه خران است اى سوار اى خران را تو مزاحم شرم دار
پنج حسى هست جز اين پنج حس آن چو زر سرخ و اين حسها چو مس
اندر آن بازار كايشان ماهرند حس مس را چون حس زر كى خرند
حس ابدان قوت ظلمت مىخورد حس جان از آفتابى مىچرد
اى ببرده رخت حسها سوى غيب دست چون موسى برون آور ز جيب
اى صفاتت آفتاب معرفت و آفتاب چرخ بند يك صفت
گاه خورشيد و گهى دريا شوى گاه كوه قاف و گه عنقا شوى
تو نه اين باشى نه آن در ذات خويش اى فزون از وهمها و ز بيش بيش
روح با علم است و با عقل است يار روح را با تازى و تركى چه كار
از تو اى بىنقش با چندين صور هم مشبه هم موحد خيرهسر
گه مشبه را موحد مىكند گه موحد را صور ره مىزند
گه ترا گويد ز مستى بو الحسن يا صغير السن يا رطب البدن
گاه نقش خويش ويران مىكند از پى تنزيه جانان مىكند
چشم حس را هست مذهب اعتزال ديدهى عقل است سنى در وصال
سخرهى حساند اهل اعتزال خويش را سنى نمايند از ضلال
هر كه در حس ماند او معتزلى ست گر چه گويد سنيم از جاهلى ست
هر كه بيرون شد ز حس سنى وى است اهل بينش چشم عقل خوش پى است
گر بديدى حس حيوان شاه را پس بديدى گاو و خر الله را
گر نبودى حس ديگر مر ترا جز حس حيوان ز بيرون هوا
پس بنى آدم مكرم كى بدى كى به حس مشترك محرم شدى
نامصور يا مصور گفتنت باطل آمد بىز صورت رستنت
نامصور يا مصور پيش اوست كاو همه مغز است و بيرون شد ز پوست
گر تو كورى نيست بر اعمى حرج ور نه رو كالصبر مفتاح الفرج
پردههاى ديده را داروى صبر هم بسوزد هم بسازد شرح صدر
آينهى دل چون شود صافى و پاك نقشها بينى برون از آب و خاك
هم ببينى نقش و هم نقاش را فرش دولت را و هم فراش را
چون خليل آمد خيال يار من صورتش بت معنى او بت شكن
شكر يزدان را كه چون شد او پديد در خيالش جان خيال خود بديد
خاك درگاهت دلم را مىفريفت خاك بر وى كاو ز خاكت مىشكيفت
گفتم ار خوبم پذيرم اين از او ور نه خود خنديد بر من زشت رو
چاره آن باشد كه خود را بنگرم ور نه او خندد مرا من كى خرم
او جميل است و محب للجمال كى جوان نو گزيند پير زال
خوب خوبى را كند جذب اين بدان طيبات و طيبين بر وى بخوان
در جهان هر چيز چيزى جذب كرد گرم گرمى را كشيد و سرد سرد
قسم باطل باطلان را مىكشند باقيان از باقيان هم سر خوشند
ناريان مر ناريان را جاذباند نوريان مر نوريان را طالباند
چشم چون بستى ترا تاسه گرفت نور چشم از نور روزن كى شكفت
تاسهى تو جذب نور چشم بود تا بپيوندد به نور روز زود
چشم باز ار تاسه گيرد مر ترا دان كه چشم دل ببستى بر گشا
آن تقاضاى دو چشم دل شناس كاو همىجويد ضياى بىقياس
چون فراق آن دو نور بىثبات تاسه آوردت گشادى چشمهات
پس فراق آن دو نور پايدار تاسه مىآرد مر آن را پاس دار
او چو مىخواند مرا من بنگرم لايق جذبام و يا بد پيكرم
گر لطيفى زشت را در پى كند تسخرى باشد كه او بر وى كند
كى ببينم روى خود را اى عجب تا چه رنگم همچو روزم يا چو شب
نقش جان خويش مىجستم بسى هيچ مىننمود نقشم از كسى
گفتم آخر آينه از بهر چيست تا بداند هر كسى كاو چيست و كيست
آينهى آهن براى پوستهاست آينهى سيماى جان سنگين بهاست
آينهى جان نيست الا روى يار روى آن يارى كه باشد ز آن ديار
گفتم اى دل آينهى كلى بجو رو به دريا كار برنايد به جو
زين طلب بنده به كوى تو رسيد درد مريم را به خرما بن كشيد
ديدهى تو چون دلم را ديده شد اين دل ناديده غرق ديده شد
آينهى كلى ترا ديدم ابد ديدم اندر چشم تو من نقش خود
گفتم آخر خويش را من يافتم در دو چشمش راه روشن يافتم
گفت وهمم كان خيال تست هان ذات خود را از خيال خود بدان
نقش من از چشم تو آواز داد كه منم تو تو منى در اتحاد
كاندر اين چشم منير بىزوال از حقايق راه كى يابد خيال
در دو چشم غير من تو نقش خود گر ببينى آن خيالى دان و رد
ز آن كه سرمهى نيستى در مىكشد باده از تصوير شيطان مىچشد
چشمشان خانهى خيال است و عدم نيستها را هست بيند لاجرم
چشم من چون سرمه ديد از ذو الجلال خانهى هستى است نه خانهى خيال
تا يكى مو باشد از تو پيش چشم در خيالت گوهرى باشد چو يشم
يشم را آن گه شناسى از گهر كز خيال خود كنى كلى عبر
يك حكايت بشنو اى گوهر شناس تا بدانى تو عيان را از قياس
هلال پنداشتن آن شخص خيال را در عهد عمر
ماه روزه گشت در عهد عمر بر سر كوهى دويدند آن نفر
تا هلال روزه را گيرند فال آن يكى گفت اى عمر اينك هلال
چون عمر بر آسمان مه را نديد گفت كاين مه از خيال تو دميد
ور نه من بيناترم افلاك را چون نمىبينم هلال پاك را
گفت تر كن دست و بر ابرو بمال آن گهان تو بر نگر سوى هلال
چون كه او تر كرد ابرو مه نديد گفت اى شه نيست مه شد ناپديد
گفت آرى موى ابرو شد كمان سوى تو افكند تيرى از گمان
چون يكى مو كج شد او را راه زد تا به دعوى لاف ديد ماه زد
موى كج چون پردهى گردون بود چون همه اجزات كج شد چون بود
راست كن اجزات را از راستان سر مكش اى راست رو ز آن آستان
هم ترازو را ترازو راست كرد هم ترازو را ترازو كاست كرد
هر كه با ناراستان هم سنگ شد در كمى افتاد و عقلش دنگ شد
رو أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ باش خاك بر دل دارى اغيار پاش
بر سر اغيار چون شمشير باش هين مكن روباه بازى شير باش
تا ز غيرت از تو ياران نگسلند ز آنكه آن خاران عدوى اين گلند
آتش اندر زن به گرگان چون سپند ز آن كه آن گرگان عدوى يوسفند
جان بابا گويدت ابليس هين تا به دم بفريبدت ديو لعين
اين چنين تلبيس با بابات كرد آدمى را اين سيه رخ مات كرد
بر سر شطرنج چست است اين غراب تو مبين بازى به چشم نيم خواب
ز آن كه فرزين بندها داند بسى كه بگيرد در گلويت چون خسى
در گلو ماند خس او سالها چيست آن خس مهر جاه و مالها
مال خس باشد چو هست اى بىثبات در گلويت مانع آب حيات
گر برد مالت عدوى پر فنى ره زنى را برده باشد ره زنى
دزديدن مارگير مارى را از مارگيرى ديگر
دزدكى از مارگيرى مار برد ز ابلهى آن را غنيمت مىشمرد
وارهيد آن مارگير از زخم مار مار كشت آن دزد او را زار زار
مارگيرش ديد پس بشناختش گفت از جان مار من پرداختش
در دعا مىخواستى جانم از او كش بيابم مار بستانم از او
شكر حق را كان دعا مردود شد من زيان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها كان زيان است و هلاك وز كرم مىنشنود يزدان پاك
التماس كردن همراه عيسى عليه السلام زنده كردن استخوانها را از او
گشت با عيسى يكى ابله رفيق استخوانها ديد در حفرهى عميق
گفت اى همراه آن نام سنى كه بد آن تو مرده را زنده كنى
مر مرا آموز تا احسان كنم استخوانها را بد آن با جان كنم
گفت خامش كن كه آن كار تو نيست لايق انفاس و گفتار تو نيست
كان نفس خواهد ز باران پاكتر وز فرشته در روش دراكتر
عمرها بايست تا دم پاك شد تا امين مخزن افلاك شد
خود گرفتى اين عصا در دست راست دست را دستان موسى از كجاست
گفت اگر من نيستم اسرار خوان هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عيسى يا رب اين اسرار چيست ميل اين ابله در اين بيگار چيست
چون غم خود نيست اين بيمار را چون غم جان نيست اين مردار را
مردهى خود را رها كرده ست او مردهى بيگانه را جويد رفو
گفت حق ادبارگر ادبار جوست خار روييده جزاى كشت اوست
آن كه تخم خار كارد در جهان هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلى گيرد به كف خارى شود ور سوى يارى رود مارى شود
كيمياى زهر و مار است آن شقى بر خلاف كيمياى متقى
اندرز كردن صوفى خادم را در تيمار داشت بهيمه و لاحول گفتن خادم
صوفيى مىگشت در دور افق تا شبى در خانقاهى شد قنق
يك بهيمه داشت در آخر ببست او به صدر صفه با ياران نشست
پس مراقب گشت با ياران خويش دفترى باشد حضور يار بيش
دفتر صوفى سواد حرف نيست جز دل اسپيد همچون برف نيست
زاد دانشمند آثار قلم زاد صوفى چيست آثار قدم
همچو صيادى سوى اشكار شد گام آهو ديد بر آثار شد
چند گاهش گام آهو در خور است بعد از آن خود ناف آهو رهبر است
چون كه شكر گام كرد و ره بريد لاجرم ز آن گام در كامى رسيد
رفتن يك منزلى بر بوى ناف بهتر از صد منزل گام و طواف
آن دلى كاو مطلع مهتابهاست بهر عارف فتحت ابوابهاست
با تو ديوار است و با ايشان در است با تو سنگ و با عزيزان گوهر است
آن چه تو در آينه بينى عيان پير اندر خشت بيند بيش از آن
پير ايشاناند كاين عالم نبود جان ايشان بود در درياى جود
پيش از اين تن عمرها بگذاشتند پيشتر از كشت بر برداشتند
پيشتر از نقش جان پذرفتهاند پيشتر از بحر درها سفتهاند
مشورت مىرفت در ايجاد خلق جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملايك مانع آن مىشدند بر ملايك خفيه خنبك مىزدند
مطلع بر نقش هر كه هست شد پيش از آن كاين نفس كل پا بست شد
پيشتر ز افلاك كيوان ديدهاند پيشتر از دانهها نان ديدهاند
بىدماغ و دل پر از فكرت بدند بىسپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عيان نسبت به ايشان فكرت است ور نه خود نسبت به دوران رويت است
فكرت از ماضى و مستقبل بود چون از اين دو رست مشكل حل شود
روح از انگور مى را ديده است روح از معدوم شى را ديده است
ديده چون بىكيف هر با كيف را ديده پيش از كان صحيح و زيف را
پيشتر از خلقت انگورها خورده مىها و نموده شورها
در تموز گرم مىبينند دى در شعاع شمس مىبينند فى
در دل انگور مى را ديدهاند در فناى محض شى را ديدهاند
آسمان در دور ايشان جرعه نوش آفتاب از جودشان پوش
چون از ايشان مجتمع بينى دو يار هم يكى باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها در درون روزن ابدان ما
چون نظر در قرص دارى خود يكى است و آن كه شد محجوب ابدان در شكى است
تفرقه در روح حيوانى بود نفس واحد روح انسانى بود
چون كه حق رش عليهم نوره مفترق هرگز نگردد نور او
يك زمان بگذار اى همره ملال تا بگويم وصف خالى ز آن جمال
در بيان نايد جمال حال او هر دو عالم چيست عكس خال او
چون كه من از خال خوبش دم زنم نطق مىخواهد كه بشكافد تنم
همچو مورى اندر اين خرمن خوشم تا فزون از خويش بارى مىكشم
بسته شدن تقرير معنى حكايت به سبب ميل مستمع به استماع ظاهر صورت حكايت
كى گذارد آن كه رشك روشنى است تا بگويم آن چه فرض و گفتنى است
بحر كف پيش آرد و سدى كند جر كند و ز بعد جر مدى كند
اين زمان بشنو چه مانع شد مگر مستمع را رفت دل جاى دگر
خاطرش شد سوى صوفى قنق اندر آن سودا فرو شد تا عنق
لازم آمد باز رفتن زين مقال سوى آن افسانه بهر وصف حال
صوفى آن صورت مپندار اى عزيز همچو طفلان تا كى از جوز و مويز
جسم ما جوز و مويز است اى پسر گر تو مردى زين دو چيز اندر گذر
ور تو اندر نگذرى اكرام حق بگذراند مر ترا از نه طبق
بشنو اكنون صورت افسانه را ليك هين از كه جدا كن دانه را
حلقهى آن صوفيان مستفيد چون كه در وجد و طرب آخر رسيد
خوان بياوردند بهر ميهمان از بهيمه ياد آورد آن زمان
گفت خادم را كه در آخر برو راست كن بهر بهيمه كاه و جو
گفت لا حول اين چه افزون گفتن است از قديم اين كارها كار من است
گفت تر كن آن جوش را از نخست كان خر پير است و دندانهاش سست
گفت لاحول اين چه مىگويى مها از من آموزند اين ترتيبها
گفت پالانش فرو نه پيش پيش داروى منبل بنه بر پشت ريش
گفت لاحول آخر اى حكمت گزار جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضى رفتهاند از پيش ما هست مهمان جان ما و خويش ما
گفت آبش ده و ليكن شير گرم گفت لاحول از توام بگرفت شرم
گفت اندر جو تو كمتر كاه كن گفت لاحول اين سخن كوتاه كن
گفت جايش را بروب از سنگ و پشك ور بود تر ريز بر وى خاك خشك
گفت لاحول اى پدر لاحول كن با رسول اهل كمتر گو سخن
گفت بستان شانه پشت خر بخار گفت لاحول اى پدر شرمى بدار
خادم اين گفت و ميان را بست چست گفت رفتم كاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نكرد او هيچ ياد خواب خرگوشى بدان صوفى بداد
رفت خادم جانب اوباش چند كرد بر اندرز صوفى ريشخند
صوفى از ره مانده بود و شد دراز خوابها مىديد با چشم فراز
كان خرش در چنگ گرگى مانده بود پارهها از پشت و رانش مىربود
گفت لاحول اين چه ماليخولياست اى عجب آن خادم مشفق كجاست
باز مىديد آن خرش در راه رو گه به چاهى مىفتاد و گه به گو
گونهگون مىديد ناخوش واقعه فاتحه مىخواند او و القارعه
گفت چاره چيست ياران جستهاند رفتهاند و جمله درها بستهاند
باز مىگفت اى عجب آن خادمك نه كه با ما گشت هم نان و نمك
من نكردم با وى الا لطف و لين او چرا با من كند بر عكس كين
هر عداوت را سبب بايد سند ور نه جنسيت وفا تلقين كند
باز مىگفت آدم با لطف وجود كى بر آن ابليس جورى كرده بود
آدمى مر مار و كژدم را چه كرد كاو همىخواهد مر او را مرگ و درد
گرگ را خود خاصيت بدريدن است اين حسد در خلق آخر روشن است
باز مىگفت اين گمان بد خطاست بر برادر اين چنين ظنم چراست
باز گفتى حزم سوء الظن تست هر كه بد ظن نيست كى ماند درست
صوفى اندر وسوسه و آن خر چنان كه چنين بادا جز اى دشمنان
آن خر مسكين ميان خاك و سنگ كژ شده پالان دريده پالهنگ
خسته از ره جملهى شب بىعلف گاه در جان كندن و گه در تلف
خر همه شب ذكر مىكرد اى اله جو رها كردم كم از يك مشت كاه
با زبان حال مىگفت اى شيوخ رحمتى كه سوختم زين خام شوخ
آن چه آن خر ديد از رنج و عذاب مرغ خاكى بيند اندر سيل آب
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر آن خر بىچاره از جوع البقر
روز شد خادم بيامد بامداد زود پالان جست بر پشتش نهاد
خر فروشانه دو سه زخمش بزد كرد با خر آن چه ز آن سگ مىسزد
خر جهنده گشت از تيزى نيش كو زبان تا خر بگويد حال خويش
گمان بردن كاروانيان كه بهيمه ى صوفى رنجور است
چون كه صوفى بر نشست و شد روان رو در افتادن گرفت او هر زمان
هر زمانش خلق بر مىداشتند جمله رنجورش همىپنداشتند
آن يكى گوشش همىپيچيد سخت و آن دگر در زير گامش جست لخت
و آن دگر در نعل او مىجست سنگ و آن دگر در چشم او مىديد زنگ
باز مىگفتند اى شيخ اين ز چيست دى نمىگفتى كه شكر اين خر قوى است
گفت آن خر كاو به شب لاحول خورد جز بدين شيوه نداند راه كرد
چون كه قوت خر به شب لاحول بود شب مسبح بود و روز اندر سجود
آدمى خوارند اغلب مردمان از سلام عليكشان كم جو امان
خانهى ديو است دلهاى همه كم پذير از ديو مردم دمدمه
از دم ديو آن كه او لاحول خورد هم چو آن خر در سر آيد در نبرد
هر كه در دنيا خورد تلبيس ديو و ز عدوى دوست رو تعظيم و ريو
در ره اسلام و بر پول صراط در سر آيد همچو آن خر از خباط
عشوههاى يار بد منيوش هين دام بين ايمن مرو تو بر زمين
صد هزار ابليس لاحول آر بين آدما ابليس را در مار بين
دم دهد گويد ترا اى جان و دوست تا چو قصابى كشد از دوست پوست
دم دهد تا پوستت بيرون كشد و اى او كز دشمنان افيون چشد
سر نهد بر پاى تو قصابوار دم دهد تا خونت ريزد زار زار
همچو شيرى صيد خود را خويش كن ترك عشوهى اجنبى و خويش كن
همچو خادم دان مراعات خسان بىكسى بهتر ز عشوهى ناكسان
در زمين مردمان خانه مكن كار خود كن كار بيگانه مكن
كيست بيگانه تن خاكى تو كز بر اى اوست غمناكى تو
تا تو تن را چرب و شيرين مىدهى جوهر خود را نبينى فربهى
گر ميان مشك تن را جا شود روز مردن گند او پيدا شود
مشك را بر تن مزن بر دل بمال مشك چه بود نام پاك ذو الجلال
آن منافق مشك بر تن مىنهد روح را در قعر گلخن مىنهد
بر زبان نام حق و در جان او گندها از فكر بىايمان او
ذكر با او همچو سبزهى گلخن است بر سر مبر ز گل است و سوسن است
آن نبات آن جا يقين عاريت است جاى آن گل مجلس است و عشرت است
طيبات آيد به سوى طيبين للخبيثين الخبيثات است هين
كين مدار آنها كه از كين گمرهند گورشان پهلوى كين داران نهند
اصل كينه دوزخ است و كين تو جزو آن كل است و خصم دين تو
چون تو جزو دوزخى پس هوش دار جزو سوى كل خود گيرد قرار
تلخ با تلخان يقين ملحق شود كى دم باطل قرين حق شود
اى برادر تو همان انديشهاى ما بقى تو استخوان و ريشهاى
گر گل است انديشهى تو گلشنى ور بود خارى تو هيمهى گلخنى
گر گلابى، بر سر و جيبت زنند ور تو چون بولى برونت افكنند
طبلهها در پيش عطاران ببين جنس را با جنس خود كرده قرين
جنسها با جنسها آميخته زين تجانس زينتى انگيخته
گر در آميزند عود و شكرش بر گزيند يك يك از يكديگرش
طبلهها بشكست و جانها ريختند نيك و بد در همدگر آميختند
حق فرستاد انبيا را با ورق تا گزيد اين دانهها را بر طبق
پيش از ايشان ما همه يكسان بديم كس ندانستى كه ما نيك و بديم
قلب و نيكو در جهان بودى روان چون همه شب بود و ما چون شب روان
تا بر آمد آفتاب انبيا گفت اى غش دور شو صافى بيا
چشم داند فرق كردن رنگ را چشم داند لعل را و سنگ را
چشم داند گوهر و خاشاك را چشم را ز آن مىخلد خاشاكها
دشمن روزند اين قلابكان عاشق روزند آن زرهاى كان
ز آن كه روز است آينهى تعريف او تا ببيند اشرفى تشريف او
حق قيامت را لقب ز آن روز كرد روز بنمايد جمال سرخ و زرد
پس حقيقت روز سر اولياست روز پيش ماهشان چون سايههاست
عكس راز مرد حق دانيد روز عكس ستاريش شام چشم دوز
ز آن سبب فرمود يزدان وَ الضحى وَ الضُّحى نور ضمير مصطفى
قول ديگر كاين ضحى را خواست دوست هم بر اى آن كه اين هم عكس اوست
ور نه بر فانى قسم گفتن خطاست خود فنا چه لايق گفت خداست
لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ گفت آن خليل كى فنا خواهد از اين رب جليل
باز وَ اللَّيْلِ است ستارى او و آن تن خاكى زنگارى او
آفتابش چون بر آمد ز آن فلك با شب تن گفت هين ما ودعك
وصل پيدا گشت از عين بلا ز آن حلاوت شد عبارت ما قلى
هر عبارت خود نشان حالتى است حال چون دست و عبارت آلتى است
آلت زرگر به دست كفشگر همچو دانهى كشت كرده ريگ در
و آلت اسكاف پيش برزگر پيش سگ كاه استخوان در پيش خر
بود انا الحق در لب منصور نور بود انا الله در لب فرعون زور
شد عصا اندر كف موسى گوا شد عصا اندر كف ساحر هبا
زين سبب عيسى بدان همراه خود در نياموزيد آن اسم صمد
كاو نداند نقص بر آلت نهد سنگ بر گل زن تو آتش كى جهد
دست و آلت همچو سنگ و آهن است جفت بايد جفت شرط زادن است
آن كه بىجفت است و بىآلت يكى است در عدد شك است و آن يك بىشكى است
آن كه دو گفت و سه گفت و بيش ازين متفق باشند در واحد يقين
احولى چون دفع شد يكسان شوند دو سه گويان هم يكى گويان شوند
گر يكى گويى تو در ميدان او گرد بر مىگرد از چوگان او
گوى آن گه راست و بىنقصان شود كه ز زخم دست شه رقصان شود
گوش دار اى احول اينها را به هوش داروى ديده بكش از راه گوش
پس كلام پاك در دلهاى كور مىنپايد مىرود تا اصل نور
و آن فسون ديو در دلهاى كژ مىرود چون كفش كژ در پاى كژ
گر چه حكمت را به تكرار آورى چون تو نااهلى شود از تو برى
ور چه بنويسى نشانش مىكنى ور چه مىلافى بيانش مىكنى
او ز تو رو در كشد اى پر ستيز بندها را بگسلد وز تو گريز
ور نخوانى و ببيند سوز تو علم باشد مرغ دستآموز تو
او نپايد پيش هر نااوستا همچو طاوسى به خانهى روستا
يافتن پادشاه باز را به خانهى كمپير زن
دين نه آن باز است كاو از شه گريخت سوى آن كمپير كاو مىآرد بيخت
تا كه تتماجى پزد اولاد را ديد آن باز خوش خوش زاد را
پايكش بست و پرش كوتاه كرد ناخنش ببريد و قوتش كاه كرد
گفت نااهلان نكردندت به ساز پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بيمارت كند سوى مادر آ كه تيمارت كند
مهر جاهل را چنين دان اى رفيق كژ رود جاهل هميشه در طريق
روز شه در جستجو بىگاه شد سوى آن كمپير و آن خرگاه شد
ديد ناگه باز را در دود و گرد شه بر او بگريست زار و نوحه كرد
گفت هر چند اين جز اى كار تست كه نباشى در وفاى ما درست
چون كنى از خلد زى دوزخ فرار غافل از لا يستوى اصحاب نار
اين سزاى آن كه از شاه خبير خيره بگريزد به خانهى گنده پير
باز مىماليد پر بر دست شاه بىزبان مىگفت من كردم گناه
پس كجا زارد كجا نالد لئيم گر تو نپذيرى بجز نيك اى كريم
لطف شه جان را جنايت جو كند ز آنكه شه هر زشت را نيكو كند
رو مكن زشتى كه نيكيهاى ما زشت آمد پيش آن زيباى ما
خدمت خود را سزا پنداشتى تو لواى جرم از آن افراشتى
چون ترا ذكر و دعا دستور شد ز آن دعاكردن دلت مغرور شد
هم سخن ديدى تو خود را با خدا اى بسا كاو زين گمان افتد جدا
گر چه با تو شه نشيند بر زمين خويشتن بشناس و نيكوتر نشين
باز گفت اى شه پشيمان مىشوم توبه كردم نو مسلمان مىشوم
آن كه تو مستش كنى و شير گير گر ز مستى كج رود عذرش پذير
گر چه ناخن رفت چون باشى مرا بر كنم من پرچم خورشيد را
ور چه پرم رفت چون بنوازيم چرخ بازى گم كند در بازيم
گر كمر بخشيم كه را بر كنم گر دهى كلكى علمها بشكنم
آخر از پشه نه كم باشد تنم ملك نمرودى به پر بر هم زنم
در ضعيفى تو مرا بابيل گير هر يكى خصم مرا چون پيل گير
قدر فندق افكنم بندق حريق بندقم در فعل صد چون منجنيق
موسى آمد در وغا با يك عصاش زد بر آن فرعون و بر شمشيرهاش
هر رسولى يك تنه كان در زده ست بر همه آفاق تنها بر زده ست
نوح چون شمشير در خواهيد ازو موج طوفان گشت از او شمشير خو
احمدا خود كيست اسپاه زمين ماه بين بر چرخ و بشكافش جبين
تا بداند سعد و نحس بىخبر دور تست اين دور نه دور قمر
دور تست ايرا كه موساى كليم آرزو مىبرد زين دورت مقيم
چون كه موسى رونق دور تو ديد كاندر او صبح تجلى مىدميد
گفت يا رب آن چه دور رحمت است بر گذشت از رحمت آن جا رويت است
غوطه ده موساى خود را در بحار از ميان دورهى احمد بر آر
گفت يا موسى بدان بنمودمت راه آن خلوت بدان بگشودمت
كه تو ز آن دورى درين دور اى كليم پا بكش زيرا دراز است اين گليم
من كريمم نان نمايم بنده را تا بگرياند طمع آن زنده را
بينى طفلى بمالد مادرى تا شود بيدار واجويد خورى
كاو گرسنه خفته باشد بىخبر و آن دو پستان مىخلد زو مهر در
كنت كنزا رحمة مخفية فابتعثت أمة مهدية
هر كراماتى كه مىجويى به جان او نمودت تا طمع كردى در آن
چند بت بشكست احمد در جهان تا كه يا رب گوى گشتند امتان
گر نبودى كوشش احمد تو هم مىپرستيدى چو اجدادت صنم
اين سرت وارست از سجدهى صنم تا بدانى حق او را بر امم
گر بگويى شكر اين رستن بگو كز بت باطن همت برهاند او
مر سرت را چون رهانيد از بتان هم بدان قوت تو دل را وارهان
سر ز شكر دين از آن بر تافتى كز پدر ميراث مفتاش يافتى
مرد ميراثى چه داند قدر مال رستمى جان كند و مجان يافت زال
چون بگريانم بجوشد رحمتم آن خروشنده بنوشد نعمتم
گر نخواهم داد خود ننمايمش چونش كردم بسته دل بگشايمش
رحمتم موقوف آن خوش گريههاست چون گريست از بحر رحمت موج خاست
حلوا خريدن شيخ احمد خضرويه قدس اللَّه سره العزيز جهت غريمان به الهام حق
بود شيخى دايما او وامدار از جوانمردى كه بود آن نامدار
ده هزاران وام كردى از مهان خرج كردى بر فقيران جهان
هم به وام او خانقاهى ساخته جان و مال و خانقه درباخته
وام او را حق ز هر جا مىگزارد كرد حق بهر خليل از ريگ آرد
گفت پيغمبر كه در بازارها دو فرشته مىكنند ايدر دعا
كاى خدا تو منفقان را ده خلف اى خدا تو ممسكان را ده تلف
خاصه آن منفق كه جان انفاق كرد حلق خود قربانى خلاق كرد
حلق پيش آورد اسماعيلوار كارد بر حلقش نيارد كرد كار
پس شهيدان زنده زين رويند و خوش تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان بقا جان ايمن از غم و رنج و شقا
شيخ وامى سالها اين كار كرد مىستد مىداد همچون پاى مرد
تخمها مىكاشت تا روز اجل تا بود روز اجل مير اجل
چون كه عمر شيخ در آخر رسيد در وجود خود نشان مرگ ديد
وامداران گرد او بنشسته جمع شيخ بر خود خوش گدازان همچو شمع
وامداران گشته نوميد و ترش درد دلها يار شد با درد شش
شيخ گفت اين بد گمانان را نگر نيست حق را چار صد دينار زر
كودكى حلوا ز بيرون بانگ زد لاف حلوا بر اميد دانگ زد
شيخ اشارت كرد خادم را به سر كه برو آن جمله حلوا را بخر
تا غريمان چون كه آن حلوا خورند يك زمانى تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد به در تا خرد او جمله حلوا ز ان پسر
گفت او را جملهى حلوا به چند گفت كودك نيم دينارى و اند
گفت نه از صوفيان افزون مجو نيم دينارت دهم ديگر مگو
او طبق بنهاد اندر پيش شيخ تو ببين اسرار سر انديش شيخ
كرد اشارت با غريمان كين نوال نك تبرك خوش خوريد اين را حلال
چون طبق خالى شد آن كودك ستد گفت دينارم بده اى با خرد
شيخ گفتا از كجا آرم درم وام دارم مىروم سوى عدم
كودك از غم زد طبق را بر زمين ناله و گريه بر آورد و حنين
مىگريست از غبن كودك هاى هاى كاى مرا بشكسته بودى هر دو پاى
كاشكى من گرد گلخن گشتمى بر در اين خانقه نگذشتمى
صوفيان طبل خوار لقمه جو سگ دلان و همچو گربه روى شو
از غريو كودك آن جا خير و شر گرد آمد گشت بر كودك حشر
پيش شيخ آمد كه اى شيخ درشت تو يقين دان كه مرا استاد كشت
گر روم من پيش او دست تهى او مرا بكشد اجازت مىدهى
و آن غريمان هم به انكار و جحود رو به شيخ آورده كاين بارى چه بود
مال ما خوردى مظالم مىبرى از چه بود اين ظلم ديگر بر سرى
تا نماز ديگر آن كودك گريست شيخ ديده بست و در وى ننگريست
شيخ فارغ از جفا و از خلاف در كشيده روى چون مه در لحاف
با ازل خوش با اجل خوش شاد كام فارغ از تشنيع و گفت خاص و عام
آن كه جان در روى او خندد چو قند از ترش رويى خلقش چه گزند
آن كه جان بوسه دهد بر چشم او كى خورد غم از فلك وز خشم او
در شب مهتاب مه را بر سماك از سگان و عوعو ايشان چه باك
سگ وظيفهى خود به جا مىآورد مه وظيفهى خود به رخ مىگسترد
كارك خود مىگزارد هر كسى آب نگذارد صفا بهر خسى
خس خسانه مىرود بر روى آب آب صافى مىرود بىاضطراب
مصطفى مه مىشكافد نيم شب ژاژ مىخايد ز كينه بو لهب
آن مسيحا مرده زنده مىكند و آن جهود از خشم سبلت مىكند
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه خاصه ماهى كاو بود خاص اله
مىخورد شه بر لب جو تا سحر در سماع از بانگ چغزان بىخبر
هم شدى توزيع كودك دانگ چند همت شيخ آن سخا را كرد بند
تا كسى ندهد به كودك هيچ چيز قوت پيران از اين بيش است نيز
شد نماز ديگر آمد خادمى يك طبق بر كف ز پيش حاتمى
صاحب مالى و حالى پيش پير هديه بفرستاد كز وى بد خبير
چار صد دينار بر گوشهى طبق نيم دينار دگر اندر ورق
خادم آمد شيخ را اكرام كرد و آن طبق بنهاد پيش شيخ فرد
چون طبق را از غطا واكرد رو خلق ديدند آن كرامت را از او
آه و افغان از همه برخاست زود كاى سر شيخان و شاهان اين چه بود
اين چه سر است اين چه سلطانى است باز اى خداوند خداوندان راز
ما ندانستيم ما را عفو كن بس پراكنده كه رفت از ما سخن
ما كه كورانه عصاها مىزنيم لاجرم قنديلها را بشكنيم
ما چو كران ناشنيده يك خطاب هرزه گويان از قياس خود جواب
ما ز موسى پند نگرفتيم كاو گشت از انكار خضرى زرد رو
با چنان چشمى كه بالا مىشتافت نور چشمش آسمان را مىشكافت
كرده با چشمت تعصب موسيا از حماقت چشم موش آسيا
شيخ فرمود آن همه گفتار و قال من بحل كردم شما را آن حلال
سر اين آن بود كز حق خواستم لاجرم بنمود راه راستم
گفت آن دينار اگر چه اندك است ليك موقوف غريو كودك است
تا نگريد كودك حلوا فروش بحر رحمت در نمىآيد به جوش
اى برادر طفل طفل چشم تست كام خود موقوف زارى دان درست
گر همىخواهى كه آن خلعت رسد پس بگريان طفل ديده بر جسد
ترسانيدن شخصى زاهد را كه كم گرى تا كور نشوى
زاهدى را گفت يارى در عمل كم گرى تا چشم را نايد خلل
گفت زاهد از دو بيرون نيست حال چشم بيند يا نبيند آن جمال
گر ببيند نور حق خود چه غم است در وصال حق دو ديده چه كم است
ور نخواهد ديد حق را گو برو اين چنين چشم شقى گو كور شو
غم مخور از ديده كان عيسى تراست چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عيسى روح تو با تو حاضر است نصرت از وى خواه كاو خوش ناصر است
ليك بيگار تن پر استخوان بر دل عيسى منه تو هر زمان
همچو آن ابله كه اندر داستان ذكر او كرديم بهر راستان
زندگى تن مجو از عيسىات كام فرعونى مخواه از موسىات
بر دل خود كم نه انديشهى معاش عيش كم نايد تو بر درگاه باش
اين بدن خرگاه آمد روح را يا مثال كشتيى مر نوح را
ترك چون باشد بيابد خرگهى خاصه چون باشد عزيز درگهى
تمامى قصهى زنده شدن استخوانها به دعاى عيسى عليه السلام
خواند عيسى نام حق بر استخوان از براى التماس آن جوان
حكم يزدان از پى آن خام مرد صورت آن استخوان را زنده كرد
از ميان بر جست يك شير سياه پنجهاى زد كرد نقشش را تباه
كلهاش بر كند مغزش ريخت زود مغز جوزى كاندر او مغزى نبود
گر و را مغزى بدى اشكستنش خود نبودى نقص الا بر تنش
گفت عيسى چون شتابش كوفتى گفت ز آن رو كه تو زو آشوفتى
گفت عيسى چون نخوردى خون مرد گفت در قسمت نبودم رزق خورد
اى بسا كس همچو آن شير ژيان صيد خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش كاهى نه و حرصش چو كوه وجه نه و كرده تحصيل وجوه
اى ميسر كرده بر ما در جهان سخره و بيگار ما را وارهان
طعمه بنموده به ما و آن بوده شست آن چنان بنما به ما آن را كه هست
گفت آن شير اى مسيحا اين شكار بود خالص از براى اعتبار
گر مرا روزى بدى اندر جهان خود چه كاراستى مرا با مردگان
اين سزاى آن كه يابد آب صاف همچو خر در جو بميزد از گزاف
گر بداند قيمت آن جوى خر او بجاى پا نهد در جوى سر
او بيابد آن چنان پيغمبرى مير آبى زندگانى پرورى
چون نميرد پيش او كز امر كن اى امير آب ما را زنده كن
هين سگ نفس ترا زنده مخواه كاو عدوى جان تست از ديرگاه
خاك بر سر استخوانى را كه آن مانع اين سگ بود از صيد جان
سگ نهاى بر استخوان چون عاشقى ديوچهوار از چه بر خون عاشقى
آن چه چشم است آن كه بيناييش نيست ز امتحانها جز كه رسواييش نيست
سهو باشد ظنها را گاه گاه اين چه ظن است اين كه كور آمد ز راه
ديده آ بر ديگران نوحهگرى مدتى بنشين و بر خود مىگرى
ز ابر گريان شاخ سبز و تر شود ز آنكه شمع از گريه روشنتر شود
هر كجا نوحه كنند آن جا نشين ز آنكه تو اوليترى اندر حنين
ز آن كه ايشان در فراق فانىاند غافل از لعل بقاى كانىاند
ز آن كه بر دل نقش تقليد است بند رو به آب چشم بندش را برند
ز آن كه تقليد آفت هر نيكويى است كه بود تقليد اگر كوه قوى است
گر ضريرى لمترست و تيز خشم گوشت پارهش دان چو او را نيست چشم
گر سخن گويد ز مو باريكتر آن سرش را ز آن سخن نبود خبر
مستيى دارد ز گفت خود و ليك از بر وى تا به مى راهى است نيك
همچو جوى است او نه او آبى خورد آب از او بر آب خواران بگذرد
آب در جو ز آن نمىگيرد قرار ز آن كه آن جو نيست تشنه و آب خوار
همچو نايى نالهى زارى كند ليك بيگار خريدارى كند
نوحهگر باشد مقلد در حديث جز طمع نبود مراد آن خبيث
نوحهگر گويد حديث سوزناك ليك كو سوز دل و دامان چاك
از محقق تا مقلد فرقهاست كاين چو داود است و آن ديگر صداست
منبع گفتار اين سوزى بود و آن مقلد كهنه آموزى بود
هين مشو غره بدان گفت حزين بار بر گاو است و بر گردون حنين
هم مقلد نيست محروم از ثواب نوحهگر را مزد باشد در حساب
كافر و مومن خدا گويند ليك در ميان هر دو فرقى هست نيك
آن گدا گويد خدا از بهر نان متقى گويد خدا از عين جان
گر بدانستى گدا از گفت خويش پيش چشم او نه كم ماندى نه پيش
سالها گويد خدا آن نان خواه همچو خر مصحف كشد از بهر كاه
گر بدل در تافتى گفت لبش ذره ذره گشته بودى قالبش
نام ديوى ره برد در ساحرى تو به نام حق پشيزى مىبرى
خاريدن روستايى در تاريكى شير را به گمان آن كه گاو اوست
روستايى گاو در آخر ببست شير گاوش خورد و بر جايش نشست
روستايى شد در آخر سوى گاو گاو را مىجست شب آن كنج كاو
دست مىماليد بر اعضاى شير پشت و پهلو گاه بالا گاه زير
گفت شير ار روشنى افزون شدى زهرهاش بدريدى و دل خون شدى
اين چنين گستاخ ز آن مىخاردم كاو درين شب گاو مىپنداردم
حق همىگويد كه اى مغرور كور نه ز نامم پاره پاره گشت طور
كه لو انزلنا كتابا للجبل لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل
از من ار كوه احد واقف بدى پاره گشتى و دلش پر خون شدى
از پدر وز مادر اين بشنيدهاى لاجرم غافل در اين پيچيدهاى
گر تو بىتقليد از اين واقف شوى بىنشان از لطف چون هاتف شوى
بشنو اين قصه پى تهديد را تا بدانى آفت تقليد را
فروختن صوفيان بهيمهى مسافر را جهت سماع
صوفيى در خانقاه از ره رسيد مركب خود برد و در آخر كشيد
آب كش داد و علف از دست خويش نه چنان صوفى كه ما گفتيم پيش
احتياطش كرد از سهو و خباط چون قضا آيد چه سود است احتياط
صوفيان در جوع بودند و فقير كاد فقر أن يعي كفرا يبير
اى توانگر كه تو سيرى هين مخند بر كجى آن فقير دردمند
از سر تقصير آن صوفى رمه خر فروشى در گرفتند آن همه
كز ضرورت هست مردارى مباح بس فسادى كز ضرورت شد صلاح
هم در آن دم آن خرك بفروختند لوت آوردند و شمع افروختند
ولوله افتاد اندر خانقه كامشبان لوت و سماع است و شره
چند از اين صبر و از اين سه روزه چند چند از اين زنبيل و اين دريوزه چند
ما هم از خلقيم و جان داريم ما دولت امشب ميهمان داريم ما
تخم باطل را از آن مىكاشتند كان كه آن جان نيست جان پنداشتند
و آن مسافر نيز از راه دراز خسته بود و ديد آن اقبال و ناز
صوفيانش يك به يك بنواختند نرد خدمتهاى خوش مىباختند
گفت چون مىديد ميلانشان به وى گر طرب امشب نخواهم كرد كى
لوت خوردند و سماع آغاز كرد خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دود مطبخ گرد آن پا كوفتن ز اشتياق و وجد جان آشوفتن
گاه دست افشان قدم مىكوفتند گه به سجده صفه را مىروفتند
دير يابد صوفى آز از روزگار ز آن سبب صوفى بود بسيار خوار
جز مگر آن صوفيى كز نور حق سير خورد او فارغ است از ننگ دق
از هزاران اندكى زين صوفيند باقيان در دولت او مىزيند
چون سماع آمد از اول تا كران مطرب آغازيد يك ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز كرد زين حراره جمله را انباز كرد
زين حراره پاى كوبان تا سحر كفزنان خر رفت و خر رفت اى پسر
از ره تقليد آن صوفى همين خر برفت آغاز كرد اندر حنين
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالى شد و صوفى بماند گرد از رخت آن مسافر مىفشاند
رخت از حجره برون آورد او تا به خر بر بندد آن همراه جو
تا رسد در همرهان او مىشتافت رفت در آخر خر خود را نيافت
گفت آن خادم به آبش برده است ز انكه خر دوش آب كمتر خورده است
خادم آمد گفت صوفى خر كجاست گفت خادم ريش بين جنگى بخاست
گفت من خر را به تو بسپردهام من ترا بر خر موكل كردهام
از تو خواهم آن چه من دادم به تو باز ده آن چه فرستادم به تو
بحث با توجيه كن حجت ميار آن چه بسپردم ترا واپس سپار
گفت پيغمبر كه دستت هر چه برد بايدش در عاقبت واپس سپرد
ور نهاى از سركشى راضى بدين نك من و تو خانهى قاضى دين
گفت من مغلوب بودم صوفيان حمله آوردند و بودم بيم جان
تو جگر بندى ميان گربگان اندر اندازى و جويى ز آن نشان
در ميان صد گرسنه گردهاى پيش صد سگ گربهى پژمردهاى
گفت گيرم كز تو ظلما بستدند قاصد خون من مسكين شدند
تو نيايى و نگويى مر مرا كه خرت را مىبرند اى بىنوا
تا خر از هر كه بود من واخرم ور نه توزيعى كنند ايشان زرم
صد تدارك بود چون حاضر بدند اين زمان هر يك به اقليمى شدند
من كه را گيرم كه را قاضى برم اين قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نيايى و نگويى اى غريب پيش آمد اين چنين ظلمى مهيب
گفت و الله آمدم من بارها تا ترا واقف كنم زين كارها
تو همىگفتى كه خر رفت اى پسر از همه گويندگان با ذوقتر
باز مىگشتم كه او خود واقف است زين قضا راضى است مردى عارف است
گفت آن را جمله مىگفتند خوش مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقليدشان بر باد داد كه دو صد لعنت بر آن تقليد باد
خاصه تقليد چنين بىحاصلان خشم ابراهيم با بر آفلان
عكس ذوق آن جماعت مىزدى وين دلم ز آن عكس ذوقى مىشدى
عكس چندان بايد از ياران خوش كه شوى از بحر بىعكس آب كش
عكس كاول زد تو آن تقليد دان چون پياپى شد شود تحقيق آن
تا نشد تحقيق از ياران مبر از صدف مگسل نگشت آن قطره در
صاف خواهى چشم و عقل و سمع را بر دران تو پردههاى طمع را
ز انكه آن تقليد صوفى از طمع عقل او بر بست از نور و لمع
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع مانع آمد عقل او را ز اطلاع
گر طمع در آينه برخاستى در نفاق آن آينه چون ماستى
گر ترازو را طمع بودى به مال راست كى گفتى ترازو وصف حال
هر نبيى گفت با قوم از صفا من نخواهم مزد پيغام از شما
من دليلم حق شما را مشترى داد حق دلاليم هر دو سرى
چيست مزد كار من ديدار يار گر چه خود بو بكر بخشد چل هزار
چل هزار او نباشد مزد من كى بود شبه شبه در عدن
يك حكايت گويمت بشنو به هوش تا بدانى كه طمع شد بند گوش
هر كه را باشد طمع الكن شود با طمع كى چشم و دل روشن شود
پيش چشم او خيال جاه و زر همچنان باشد كه موى اندر بصر
جز مگر مستى كه از حق پر بود گر چه بدهى گنجها او حر بود
هر كه از ديدار برخوردار شد اين جهان در چشم او مردار شد
ليك آن صوفى ز مستى دور بود لاجرم در حرص او شب كور بود
صد حكايت بشنود مدهوش حرص در نيايد نكتهاى در گوش حرص
تعريف كردن مناديان قاضى مفلسى را گرد شهر
بود شخصى مفلسى بىخان و مان مانده در زندان وبند بىامان
لقمهى زندانيان خوردى گزاف بر دل خلق از طمع چون كوه قاف
زهره نه كس را كه لقمهى نان خورد ز انكه آن لقمهربا كاوش برد
هر كه دور از دعوت رحمان بود او گدا چشم است اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زير پا گشته زندان دوزخى ز آن نان ربا
گر گريزى بر اميد راحتى ز آن طرف هم پيشت آيد آفتى
هيچ كنجى بىدد و بىدام نيست جز به خلوتگاه حق آرام نيست
كنج زندان جهان ناگزير نيست بىپا مزد و بىدق الحصير
و الله ار سوراخ موشى در روى مبتلاى گربه چنگالى شوى
آدمى را فربهى هست از خيال گر خيالاتش بود صاحب جمال
ور خيالاتش نمايد ناخوشى مىگدازد همچو موم از آتشى
در ميان مار و كژدم گر ترا با خيالات خوشان دارد خدا
مار و كژدم مر ترا مونس بود كان خيالت كيمياى مس بود
صبر شيرين از خيال خوش شده ست كان خيالات فرج پيش آمده ست
آن فرج آيد ز ايمان در ضمير ضعف ايمان نااميدى و زحير
صبر از ايمان بيابد سر كله حيث لا صبر فلا إيمان له
گفت پيغمبر خداش ايمان نداد هر كه را صبرى نباشد در نهاد
آن يكى در چشم تو باشد چو مار هم وى اندر چشم آن ديگر نگار
ز انكه در چشمت خيال كفر اوست و آن خيال مومنى در چشم دوست
كاندر اين يك شخص هر دو فعل هست گاه ماهى باشد او و گاه شست
نيم او مومن بود نيميش گبر نيم او حرص آورى نيميش صبر
گفت يزدانت فمنكم مومن باز منكم كافر گبر كهن
همچو گاوى نيمهى چپش سياه نيمهى ديگر سپيد همچو ماه
هر كه اين نيمه ببيند رد كند هر كه آن نيمه ببيند كد كند
يوسف اندر چشم اخوان چون ستور هم وى اندر چشم يعقوبى چو حور
از خيال بد مر او را زشت ديد چشم فرع و چشم اصلى ناپديد
چشم ظاهر سايهى آن چشم دان هر چه آن بيند بگردد اين بد آن
تو مكانى اصل تو در لامكان اين دكان بر بند و بگشا آن دكان
شش جهت مگريز زيرا در جهات ششدره است و ششدره مات است مات
شكايت كردن اهل زندان پيش وكيل قاضى از دست آن مفلس
با وكيل قاضى ادراكمند اهل زندان در شكايت آمدند
كه سلام ما به قاضى بر كنون باز گو آزار ما زين مرد دون
كاندر اين زندان بماند او مستمر ياوه تاز و طبلخوار است و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام از وقاحت بىصلا و بىسلام
پيش او هيچ است لوت شصت كس كر كند خود را اگر گوييش بس
مرد زندان را نيايد لقمهاى ور به صد حيلت گشايد طعمهاى
در زمان پيش آيد آن دوزخ گلو حجتش اين كه خدا گفتا كلوا
زين چنين قحط سه ساله داد داد ظل مولانا ابد پاينده باد
يا ز زندان تا رود اين گاوميش يا وظيفه كن ز وقفى لقمهايش
اى ز تو خوش هم ذكور و هم اناث داد كن المستغاث المستغاث
سوى قاضى شد وكيل با نمك گفت با قاضى شكايت يك به يك
خواند او را قاضى از زندان به پيش پس تفحص كرد از اعيان خويش
گشت ثابت پيش قاضى آن همه كه نمودند از شكايت آن رمه
گفت قاضى خيز از اين زندان برو سوى خانهى مردهريگ خويش شو
گفت خان و مان من احسان تست همچو كافر جنتم زندان تست
گر ز زندانم برانى تو به رد خود بميرم من ز تقصيرى و كد
همچو ابليسى كه مىگفت اى سلام رب أنظرني إلى يوم القيام
كاندر اين زندان دنيا من خوشم تا كه دشمن زادگان را مىكشم
هر كه او را قوت ايمانى بود و ز براى زاد ره نانى بود
مىستانم گه به مكر و گه به ريو تا بر آرند از پشيمانى غريو
گه به درويشى كنم تهديدشان گه به زلف و خال بندم ديدشان
قوت ايمانى در اين زندان كم است وان كه هست از قصد اين سگ در خم است
از نماز و صوم و صد بىچارگى قوت ذوق آيد برد يك بارگى
أستعيذ اللَّه من شيطانه قد هلكنا آه من طغيانه
يك سگ است و در هزاران مىرود هر كه در وى رفت او او مىشود
هر كه سردت كرد مىدان كاو در اوست ديو پنهان گشته اندر زير پوست
چون نيابد صورت آيد در خيال تا كشاند آن خيالت در وبال
گه خيال فرجه و گاهى دكان گه خيال علم و گاهى خان و مان
هان بگو لاحولها اندر زمان از زبان تنها نه بلك از عين جان
تتمهى قصهى مفلس
گفت قاضى مفلسى را وانما گفت اينك اهل زندانت گوا
گفت ايشان متهم باشند چون مىگريزند از تو مىگريند خون
از تو مىخواهند هم تا وارهند زين غرض باطل گواهى مىدهند
جمله اهل محكمه گفتند ما هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر كه را پرسيد قاضى حال او گفت مولا دست ازين مفلس بشو
گفت قاضى كش بگردانيد فاش گرد شهر اين مفلس است و بس قلاش
كو به كو او را مناداها زنيد طبل افلاسش عيان هر جا زنيد
هيچ كس نسيه بنفروشد بدو قرض ندهد هيچ كس او را تسو
هر كه دعوى آردش اينجا به فن بيش زندانش نخواهم كرد من
پيش من افلاس او ثابت شده است نقد و كالا نيستش چيزى به دست
آدمى در حبس دنيا ز آن بود تا بود كافلاس او ثابت شود
مفلسى ديو را يزدان ما هم منادى كرد در قرآن ما
كاو دغا و مفلس است و بد سخن هيچ با او شركت و سودا مكن
ور كنى او را بهانه آورى مفلس است او صرفه از وى كى برى
حاضر آوردند چون فتنه فروخت اشتر كردى كه هيزم مىفروخت
كرد بىچاره بسى فرياد كرد هم موكل را به دانگى شاد كرد
اشترش بردند از هنگام چاشت تا شب و افغان او سودى نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران صاحب اشتر پى اشتر دوان
سو به سو و كو به كو مىتاختند تا همه شهرش عيان بشناختند
پيش هر حمام و هر بازارگاه كرده مردم جمله در شكلش نگاه
ده منادى گر بلند آوازيان كرد و ترك و روميان و تازيان
مفلس است اين و ندارد هيچ چيز قرض تا ندهد كس او را يك پشيز
ظاهر و باطن ندارد حبهاى مفلسى قلبى دغايى دبهاى
هان و هان با او حريفى كم كنيد چون كه كاو آرد گره محكم كنيد
ور به حكم آريد اين پژمرده را من نخواهم كرد زندان مرده را
خوش دم است او و گلويش بس فراخ با شعار نو دثار شاخ شاخ
گر بپوشد بهر مكر آن جامه را عاريه است او و فريبد عامه را
حرف حكمت بر زبان ناحكيم حلههاى عاريت دان اى سليم
گر چه دزدى حلهاى پوشيده است دست تو چون گيرد آن ببريده دست
چون شبانه از شتر آمد به زير كرد گفتش منزلم دور است و دير
بر نشستى اشترم را از پگاه جو رها كردم كم از اخراج كاه
گفت تا اكنون چه مىكرديم پس هوش تو كو، نيست اندر خانه كس
طبل افلاسم به چرخ سابعه رفت و تو نشنيدهاى بد واقعه
گوش تو پر بوده است از طمع خام پس طمع كر مىكند كور اى غلام
تا كلوخ و سنگ بشنيد اين بيان مفلس است و مفلس است اين قلتبان
تا به شب گفتند و در صاحب شتر بر نزد كاو از طمع پر بود پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا در حجب بس صورت است و بس صدا
آن چه او خواهد رساند آن به چشم از جمال و از كمال و از كرشم
و انچه او خواهد رساند آن به گوش از سماع و از بشارت وز خروش
كون پر چاره ست و هيچت چاره نى تا كه نگشايد خدايت روزنى
گر چه تو هستى كنون غافل از آن وقت حاجت حق كند آن را عيان
گفت پيغمبر كه يزدان مجيد از پى هر درد درمان آفريد
ليك ز آن درمان نبينى رنگ و بو بهر درد خويش بىفرمان او
چشم را اى چاره جو در لامكان هين بنه چون چشم كشته سوى جان
اين جهان از بىجهت پيدا شده ست كه ز بىجايى جهان را جا شده ست
باز گرد از هست سوى نيستى طالب ربى و ربانيستى
جاى دخل است اين عدم از وى مرم جاى خرج است اين وجود بيش و كم
كارگاه صنع حق چون نيستى است پس برون كارگه بىقيمتى است
ياد ده ما را سخنهاى دقيق كه ترا رحم آورد آن اى رفيق
هم دعا از تو اجابت هم ز تو ايمنى از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتيم اصلاحش تو كن مصلحى تو اى تو سلطان سخن
كيميا دارى كه تبديلش كنى گر چه جوى خون بود نيلش كنى
اين چنين ميناگريها كار تست اين چنين اكسيرها اسرار تست
آب را و خاك را بر هم زدى ز آب و گل نقش تن آدم زدى
نسبتش دادى و جفت و خال و عم با هزار انديشه و شادى و غم
باز بعضى را رهايى دادهاى زين غم و شادى جدايى دادهاى
بردهاى از خويش و پيوند و سرشت كردهاى در چشم او هر خوب زشت
هر چه محسوس است او رد مىكند و انچه ناپيداست مسند مىكند
عشق او پيدا و معشوقش نهان يار بيرون فتنهى او در جهان
اين رها كن عشقهاى صورتى نيست بر صورت نه بر روى ستى
آن چه معشوق است صورت نيست آن خواه عشق اين جهان خواه آن جهان
آن چه بر صورت تو عاشق گشتهاى چون برون شد جان چرايش هشتهاى
صورتش بر جاست اين سيرى ز چيست عاشقا واجو كه معشوق تو كيست
آن چه محسوس است اگر معشوقه است عاشق استى هر كه او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون مىكند كى وفا صورت دگرگون مىكند
پرتو خورشيد بر ديوار تافت تابش عاريتى ديوار يافت
بر كلوخى دل چه بندى اى سليم واطلب اصلى كه تابد او مقيم
اى كه تو هم عاشقى بر عقل خويش خويش بر صورت پرستان ديده بيش
پرتو عقل است آن بر حس تو عاريت ميدان ذهب بر مس تو
چون زر اندود است خوبى در بشر ور نه چون شد شاهد تو پير خر
چون فرشته بود همچون ديو شد كان ملاحت اندر او عاريه بد
اندك اندك مىستانند آن جمال اندك اندك خشك مىگردد نهال
رو نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ بخوان دل طلب كن دل منه بر استخوان
كان جمال دل جمال باقى است دولتش از آب حيوان ساقى است
خود هم او آب است و هم ساقى و مست هر سه يك شد چون طلسم تو شكست
آن يكى را تو ندانى از قياس بندگى كن ژاژ كم خا ناشناس
معنى تو صورت است و عاريت بر مناسب شادى و بر قافيت
معنى آن باشد كه بستاند ترا بىنياز از نقش گرداند ترا
معنى آن نبود كه كور و كر كند مرد را بر نقش عاشقتر كند
كور را قسمت خيال غم فزاست بهرهى چشم اين خيالات فناست
حرف قرآن را ضريران معدناند خر نبينند و به پالان بر زنند
چون تو بينايى پى خر رو كه جست چند پالان دوزى اى پالان پرست
خر چو هست آيد يقين پالان ترا كم نگردد نان چو باشد جان ترا
پشت خر دكان و مال و مكسب است در قلبت مايهى صد قالب است
خر برهنه بر نشين اى بو الفضول خر برهنه نه كه راكب شد رسول
النَّبىّ قد ركب معروريا و النَّبىّ قيل سافر ماشيا
شد خر نفس تو بر ميخيش بند چند بگريزد ز كار و بار چند
بار صبر و شكر او را بردنى است خواه در صد سال و خواهى سى و بيست
هيچ وازر وزر غيرى بر نداشت هيچ كس ندرود تا چيزى نكاشت
طمع خام است آن مخور خام اى پسر خام خوردن علت آرد در بشر
كان فلانى يافت گنجى ناگهان من همان خواهم نه كار و نه دكان
كار بخت است آن و آن هم نادر است كسب بايد كرد تا تن قادر است
كسب كردن گنج را مانع كى است پا مكش از كار آن خود در پى است
تا نگردى تو گرفتار اگر كه اگر اين كردمى يا آن دگر
كز اگر گفتن رسول با وفاق منع كرد و گفت آن هست از نفاق
كان منافق در اگر گفتن بمرد وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد
مثل
آن غريبى خانه مىجست از شتاب دوستى بردش سوى خانهى خراب
گفت او اين را اگر سقفى بدى پهلوى من مر ترا مسكن شدى
هم عيال تو بياسودى اگر در ميانه داشتى حجرهى دگر
گفت آرى پهلوى ياران خوش است ليك اى جان در اگر نتوان نشست
اين همه عالم طلبكار خوشند وز خوش تزوير اندر آتشند
طالب زر گشته جمله پير و خام ليك قلب از زر نداند چشم عام
پرتوى بر قلب زد خالص ببين بىمحك زر را مكن از ظن گزين
گر محك دارى گزين كن ور نه رو نزد دانا خويشتن را كن گرو
يا محك بايد ميان جان خويش ور ندانى ره مرو تنها تو پيش
بانگ غولان هست بانگ آشنا آشنايى كه كشد سوى فنا
بانگ مىدارد كه هان اى كاروان سوى من آييد نك راه و نشان
نام هر يك مىبرد غول اى فلان تا كند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آن جا ببيند گرگ و شير عمر ضايع راه دور و روز دير
چون بود آن بانگ غول آخر بگو مال خواهم جاه خواهم و آبرو
از درون خويش اين آوازها منع كن تا كشف گردد رازها
ذكر حق كن بانگ غولان را بسوز چشم نرگس را از اين كركس بدوز
صبح كاذب را ز صادق واشناس رنگ مى را باز دان از رنگ كاس
تا بود كز ديدهگان هفت رنگ ديدهاى پيدا كند صبر و درنگ
رنگها بينى بجز اين رنگها گوهران بينى به جاى سنگها
گوهر چه بلكه دريايى شوى آفتاب چرخ پيمايى شوى
كار كن در كارگه باشد نهان تو برو در كارگه بينش عيان
كار چون بر كار كن پرده تنيد خارج آن كار نتوانيش ديد
كارگه چون جاى باش عامل است آن كه بيرون است از وى غافل است
پس در آ در كارگه يعنى عدم تا ببينى صنع و صانع را بهم
كارگه چون جاى روشن ديدهگى است پس برون كارگه پوشيدگى است
رو به هستى داشت فرعون عنود لاجرم از كارگاهش كور بود
لاجرم مىخواست تبديل قدر تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حيلهمند زير لب مىكرد هر دم ريشخند
صد هزاران طفل كشت او بىگناه تا بگردد حكم و تقدير اله
تا كه موساى نبى نايد برون كرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون كرد و موسى زاده شد و ز براى قهر او آماده شد
گر بديدى كارگاه لا يزال دست و پايش خشك گشتى ز احتيال
اندرون خانهاش موسى معاف و ز برون مىكشت طفلان را گزاف
همچو صاحب نفس كاو تن پرورد بر دگر كس ظن حقدى مىبرد
كاين عدو و آن حسود و دشمن است خود حسود و دشمن او آن تن است
او چو موسى و تنش فرعون او او به بيرون مىدود كه كو عدو
نفسش اندر خانهى تن نازنين بر دگر كس دست مىخايد به كين
ملامت كردن مردم شخصى را كه مادرش را كشت به تهمت
آن يكى از خشم مادر را بكشت هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن يكى گفتش كه از بد گوهرى ياد ناوردى تو حق مادرى
هى تو مادر را چرا كشتى بگو او چه كرد آخر بگو اى زشت خو
گفت كارى كرد كان عار وى است كشتمش كان خاك ستار وى است
گفت آن كس را بكش اى محتشم گفت پس هر روز مردى را كشم
كشتم او را رستم از خونهاى خلق ناى او برم به است از ناى خلق
نفس تست آن مادر بد خاصيت كه فساد اوست در هر ناحيت
هين بكش او را كه بهر آن دنى هر دمى قصد عزيزى مىكنى
از وى اين دنياى خوش بر تست تنگ از پى او با حق و با خلق جنگ
نفس كشتى باز رستى ز اعتذار كس ترا دشمن نماند در ديار
گر شكال آرد كسى بر گفت ما از براى انبيا و اوليا
كانبيا را نه كه نفس كشته بود پس چراشان دشمنان بود و حسود
گوش كن تو اى طلبكار صواب بشنو اين اشكال و شبهت را جواب
دشمن خود بودهاند آن منكران زخم بر خود مىزدند ايشان چنان
دشمن آن باشد كه قصد جان كند دشمن آن نبود كه خود جان مىكند
نيست خفاشك عدوى آفتاب او عدوى خويش آمد در حجاب
تابش خورشيد او را مىكشد رنج او خورشيد هرگز كى كشد
دشمن آن باشد كز او آيد عذاب مانع آيد لعل را از آفتاب
مانع خويشند جملهى كافران از شعاع جوهر پيغمبران
كى حجاب چشم آن فردند خلق چشم خود را كور و كژ كردند خلق
چون غلام هندويى كاو كين كشد از ستيزهى خواجه خود را مىكشد
سر نگون مىافتد از بام سرا تا زيانى كرده باشد خواجه را
گر شود بيمار دشمن با طبيب ور كند كودك عداوت با اديب
در حقيقت ره زن جان خودند راه عقل و جان خود را خود زدند
گازرى گر خشم گيرد ز آفتاب ماهيى گر خشم مىگيرد ز آب
تو يكى بنگر كه را دارد زيان عاقبت كه بود سياه اختر از آن
گر ترا حق آفريند زشت رو هان مشو هم زشت رو هم زشت خو
ور برد كفشت مرو در سنگلاخ ور دو شاخ استت مشو تو چار شاخ
تو حسودى كز فلان من كمترم مىفزايد كمترى در اخترم
خود حسد نقصان و عيبى ديگر است بلكه از جمله كميها بدتر است
آن بليس از ننگ و عار كمترى خويش را افكند در صد ابترى
از حسد مىخواست تا بالا بود خود چه بالا بلكه خونپالا بود
آن ابو جهل از محمد ننگ داشت وز حسد خود را به بالا مىفراشت
بو الحكم نامش بد و بو جهل شد اى بسا اهل از حسد نااهل شد
من نديدم در جهان جست و جو هيچ اهليت به از خوى نكو
انبيا را واسطه ز آن كرد حق تا پديد آيد حسدها در قلق
ز انكه كس را از خدا عارى نبود حاسد حق هيچ ديارى نبود
آن كسى كش مثل خود پنداشتى ز آن سبب با او حسد برداشتى
چون مقرر شد بزرگى رسول پس حسد نايد كسى را از قبول
پس به هر دورى وليى قايم است تا قيامت آزمايش دايم است
هر كه را خوى نكو باشد برست هر كسى كاو شيشه دل باشد شكست
پس امام حى قايم آن ولى است خواه از نسل عمر خواه از على است
مهدى و هادى وى است اى راه جو هم نهان و هم نشسته پيش رو
او چو نور است و خرد جبريل اوست و آن ولى كم از او قنديل اوست
و انكه زين قنديل كم مشكات ماست نور را در مرتبه ترتيبهاست
ز انكه هفصد پرده دارد نور حق پردههاى نور دان چندين طبق
از پس هر پرده قومى را مقام صف صفاند اين پردههاشان تا امام
اهل صف آخرين از ضعف خويش چشمشان طاقت ندارد نور بيش
و آن صف پيش از ضعيفى بصر تاب نارد روشنايى بيشتر
روشنيى كاو حيات اول است رنج جان و فتنهى اين احول است
احوليها اندك اندك كم شود چون ز هفصد بگذرد او يم شود
آتشى كاصلاح آهن يا زر است كى صلاح آبى و سيب تر است
سيب و آبى خاميى دارد خفيف نه چو آهن تابشى خواهد لطيف
ليك آهن را لطيف آن شعلههاست كاو جذوب تابش آن اژدهاست
هست آن آهن فقير سخت كش زير پتك و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بىواسطه در دل آتش رود بىرابطه
بىحجاب آب و فرزندان آب پختگى ز آتش نيابند و خطاب
واسطه ديگى بود يا تابهاى همچو پا را در روش پا تابهاى
يا مكانى در ميان تا آن هوا مىشود سوزان و مىآرد بما
پس فقير آن است كاو بىواسطه ست شعلهها را با وجودش رابطه ست
پس دل عالم وى است ايرا كه تن مىرسد از واسطهى اين دل به فن
دل نباشد، تن چه داند گفتوگو دل نجويد، تن چه داند جستجو
پس نظرگاه شعاع آن آهن است پس نظرگاه خدا دل نى تن است
باز اين دلهاى جزوى چون تن است با دل صاحب دلى كاو معدن است
بس مثال و شرح خواهد اين كلام ليك ترسم تا نلغزد وهم عام
تا نگردد نيكويى ما بدى اينكه گفتم هم نبد جز بىخودى
پاى كج را كفش كج بهتر بود مر گدا را دستگه بر در بود
امتحان پادشاه به آن دو غلام كه نو خريده بود
پادشاهى دو غلام ارزان خريد با يكى ز آن دو سخن گفت و شنيد
يافتش زيرك دل و شيرين جواب از لب شكر چه زايد شكر آب
آدمى مخفى است در زير زبان اين زبان پرده است بر درگاه جان
چون كه بادى پرده را در هم كشيد سر صحن خانه شد بر ما پديد
كاندر آن خانه گهر يا گندم است گنج زر يا جمله مار و كژدم است
يا در او گنج است و مارى بر كران ز انكه نبود گنج زر بىپاسبان
بىتامل او سخن گفتى چنان كز پس پانصد تامل ديگران
گفتى اندر باطنش درياستى جمله دريا گوهر گوياستى
نور هر گوهر كز او تابان شدى حق و باطل را از او فرقان شدى
نور فرقان فرق كردى بهر ما ذره ذره حق و باطل را جدا
نور گوهر نور چشم ما شدى هم سؤال و هم جواب از ما بدى
چشم كژ كردى دو ديدى قرص ماه چون سؤال است اين نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب تا يكى بينى تو مه را نك جواب
فكرتت كه كژ مبين نيكو نگر هست آن فكرت شعاع آن گهر
هر جوابى كان ز گوش آيد به دل چشم گفت از من شنو آن را بهل
گوش دلاله ست و چشم اهل وصال چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبديل صفات در عيان ديدها تبديل ذات
ز آتش ار علمت يقين شد از سخن پختگى جو در يقين منزل مكن
تا نسوزى نيست آن عين اليقين اين يقين خواهى در آتش در نشين
گوش چون نافذ بود ديده شود ور نه قل در گوش پيچيده شود
اين سخن پايان ندارد باز گرد تا كه شه با آن غلامانش چه كرد
به راه كردن شاه يكى را از آن دو غلام و از اين ديگر پرسيدن
آن غلامك را چو ديد اهل ذكا آن دگر را كرد اشارت كه بيا
كاف رحمت گفتمش تصغير نيست جد چو گويد طفلكم تحقير نيست
چون بيامد آن دوم در پيش شاه بود او گنده دهان دندان سياه
گر چه شه ناخوش شد از گفتار او جستجويى كرد هم ز اسرار او
گفت با اين شكل و اين گند دهان دور بنشين ليك آن سو تر مران
كه تو اهل نامه و رقعه بدى نه جليس و يار و هم بقعه بدى
تا علاج آن دهان تو كنيم تو حبيب و ما طبيب پر فنيم
بهر كيكى نو گليمى سوختن نيست لايق از تو ديده دوختن
با همه بنشين دو سه دستان بگو تا ببينم صورت عقلت نكو
آن ذكى را پس فرستاد او به كار سوى حمامى كه رو خود را بخار
وين دگر را گفت خه تو زيركى صد غلامى در حقيقت نه يكى
آن نهاى كه خواجهتاش تو نمود از تو ما را سرد مىكرد آن حسود
گفت او دزد و كژ است و كژنشين حيز و نامرد و چنان است و چنين
گفت پيوسته بده ست او راست گو راست گويى من نديده ستم چو او
راست گويى در نهادش خلقتى است هر چه گويد من نگويم تهمتى است
كژ ندانم آن نكو انديش را متهم دارم وجود خويش را
باشد او در من ببيند عيبها من نبينم در وجود خود شها
هر كسى گر عيب خود ديدى ز پيش كى بدى فارغ خود از اصلاح خويش
غافلند اين خلق از خود اى پدر لاجرم گويند عيب همدگر
من نبينم روى خود را اى شمن من ببينم روى تو تو روى من
آن كسى كه او ببيند روى خويش نور او از نور خلقان است بيش
گر بميرد ديد او باقى بود ز انكه ديدش ديد خلاقى بود
نور حسى نبود آن نورى كه او روى خود محسوس بيند پيش رو
گفت اكنون عيبهاى او بگو آن چنان كه گفت او از عيب تو
تا بدانم كه تو غم خوار منى كدخداى ملكت و كار منى
گفت اى شه من بگويم عيبهاش گر چه هست او مر مرا خوش خواجهتاش
عيب او مهر و وفا و مردمى عيب او صدق و ذكا و هم دمى
كمترين عيبش جوانمردى و داد آن جوانمردى كه جان را هم بداد
صد هزاران جان خدا كرده پديد چه جوانمردى بود كان را نديد
ور بديدى كى به جان بخلش بدى بهر يك جان كى چنين غمگين شدى
بر لب جو بخل آب آن را بود كاو ز جوى آب نابينا بود
گفت پيغمبر كه هر كه از يقين داند او پاداش خود در يوم دين
كه يكى را ده عوض مىآيدش هر زمان جودى دگرگون زايدش
جود جمله از عوضها ديدن است پس عوض ديدن ضد ترسيدن است
بخل ناديدن بود اعواض را شاد دارد ديد در خواض را
پس به عالم هيچ كس نبود بخيل ز انكه كس چيزى نبازد بىبديل
پس سخا از چشم آمد نه ز دست ديد دارد كار جز بينا نرست
عيب ديگر اين كه خود بين نيست او هست او در هستى خود عيب جو
عيب گوى و عيب جوى خود بده ست با همه نيكو و با خود بد بده ست
گفت شه جلدى مكن در مدح يار مدح خود در ضمن مدح او ميار
ز انكه من در امتحان آرم و را شرمسارى آيدت در ما ورا
قسم غلام در صدق و وفاى يار خود از طهارت ظن خود
گفت نه و الله و بالله العظيم مالِكَ الْمُلْكِ و به رحمان و رحيم
آن خدايى كه فرستاد انبيا نه به حاجت بل به فضل و كبريا
آن خداوندى كه از خاك ذليل آفريد او شهسواران جليل
پاكشان كرد از مزاج خاكيان بگذرانيد از تك افلاكيان
بر گرفت از نار و نور صاف ساخت وانگه او بر جملهى انوار تاخت
آن سنا برقى كه بر ارواح تافت تا كه آدم معرفت ز آن نور يافت
آن كز آدم رست و دست شيث چيد پس خليفهش كرد آدم كان بديد
نوح از آن گوهر كه برخوردار بود در هواى بحر جان دربار بود
جان ابراهيم از آن انوار زفت بىحذر در شعلههاى نار رفت
چون كه اسماعيل در جويش فتاد پيش دشنهى آب دارش سر نهاد
جان داود از شعاعش گرم شد آهن اندر دست بافش نرم شد
چون سليمان بد وصالش را رضيع ديو گشتش بنده فرمان و مطيع
در قضا يعقوب چون بنهاد سر چشم روشن كرد از بوى پسر
يوسف مه رو چو ديد آن آفتاب شد چنان بيدار در تعبير خواب
چون عصا از دست موسى آب خورد ملكت فرعون را يك لقمه كرد
نردبانش عيسى مريم چو يافت بر فراز گنبد چارم شتافت
چون محمد يافت آن ملك و نعيم قرص مه را كرد او در دم دو نيم
چون ابو بكر آيت توفيق شد با چنان شه صاحب و صديق شد
چون عمر شيداى آن معشوق شد حق و باطل را چو دل فاروق شد
چون كه عثمان آن عيان را عين گشت نور فايض بود و ذى النورين گشت
چون ز رويش مرتضى شد در فشان گشت او شير خدا درمرج جان
چون جنيد از جند او ديد آن مدد خود مقاماتش فزون شد از عدد
بايزيد اندر مزيدش راه ديد نام قطب العارفين از حق شنيد
چون كه كرخى كرخ او را شد حرص شد خليفهى عشق و ربانى نفس
پور ادهم مركب آن سو راند شاد گشت او سلطان سلطانان داد
و آن شقيق از شق آن راه شگرف گشت او خورشيد راى و تيز طرف
صد هزاران پادشاهان نهان سر فرازانند ز آن سوى جهان
نامشان از رشك حق پنهان بماند هر گدايى نامشان را بر نخواند
حق آن نور و حق نورانيان كاندر آن بحرند همچون ماهيان
بحر جان و جان بحر ار گويمش نيست لايق نام نو مىجويمش
حق آن آنى كه اين و آن از اوست مغزها نسبت بدو باشد چو پوست
كه صفات خواجهتاش و يار من هست صد چندان كه اين گفتار من
آن چه مىدانم ز وصف آن نديم باورت نايد چه گويم اى كريم
شاه گفت اكنون از آن خود بگو چند گويى آن اين و آن او
تو چه دارى و چه حاصل كردهاى از تگ دريا چه در آوردهاى
روز مرگ اين حس تو باطل شود نور جان دارى كه يار دل شود
در لحد كاين چشم را خاك آگند هستت آن چه گور را روشن كند
آن زمان كه دست و پايت بر درد پر و بالت هست تا جان بر پرد
آن زمان كاين جان حيوانى نماند جان باقى بايدت بر جا نشاند
شرط من جا بالحسن نه كردن است اين حسن را سوى حضرت بردن است
جوهرى دارى ز انسان يا خرى اين عرضها كه فنا شد چون برى
اين عرضهاى نماز و روزه را چون كه لا يبقى زمانين انتفى
نقل نتوان كرد مر اعراض را ليك از جوهر برند امراض را
تا مبدل گشت جوهر زين عرض چون ز پرهيزى كه زايل شد مرض
گشت پرهيز عرض جوهر به جهد شد دهان تلخ از پرهيز شهد
از زراعت خاكها شد سنبله داروى مو كرد مو را سلسله
آن نكاح زن عرض بد شد فنا جوهر فرزند حاصل شد ز ما
جفت كردن اسب و اشتر را عرض جوهر كره بزاييدن غرض
هست آن بستان نشاندن هم عرض گشت جوهر كشت بستان نك غرض
هم عرض دان كيميا بردن بكار جوهرى ز آن كيميا گر شد بيار
صيقلى كردن عرض باشد شها زين عرض جوهر همىزايد صفا
پس مگو كه من عملها كردهام دخل آن اعراض را بنما مرم
اين صفت كردن عرض باشد خمش سايهى بز را پى قربان مكش
گفت شاها بىقنوط عقل نيست گر تو فرمايى عرض را نقل نيست
پادشاها جز كه ياس بنده نيست گر عرض كان رفت باز آينده نيست
گر نبودى مر عرض را نقل و حشر فعل بودى باطل و اقوال فشر
اين عرضها نقل شد لونى دگر حشر هر فانى بود كونى دگر
نقل هر چيزى بود هم لايقش لايق گله بود هم سايقش
وقت محشر هر عرض را صورتى است صورت هر يك عرض را نوبتى است
بنگر اندر خود نه تو بودى عرض جنبش جفتى و جفتى با غرض
بنگر اندر خانه و كاشانهها در مهندس بود چون افسانهها
آن فلان خانه كه ما ديديم خوش بود موزون صفه و سقف و درش
از مهندس آن عرض و انديشهها آلت آورد و ستون از بيشهها
چيست اصل و مايهى هر پيشهاى جز خيال و جز عرض و انديشهاى
جمله اجزاى جهان را بىغرض درنگر حاصل نشد جز از عرض
اول فكر آخر آمد در عمل بنيت عالم چنان دان در ازل
ميوهها در فكر دل اول بود در عمل ظاهر به آخر مىشود
چون عمل كردى شجر بنشاندى اندر آخر حرف اول خواندى
گر چه شاخ و برگ و بيخش اول است آن همه از بهر ميوه مرسل است
پس سرى كه مغز آن افلاك بود اندر آخر خواجهى لولاك بود
نقل اعراض است اين بحث و مقال نقل اعراض است اين شير و شگال
جمله عالم خود عرض بودند تا اندر اين معنى بيامد هَلْ أتى
اين عرضها از چه زايد از صور وين صور هم از چه زايد از فكر
اين جهان يك فكرت است از عقل كل عقل چون شاه است و صورتها رسل
عالم اول جهان امتحان عالم ثانى جزاى اين و آن
چاكرت شاها جنايت مىكند آن عرض زنجير و زندان مىشود
بندهات چون خدمت شايسته كرد آن عرض نه خلعتى شد در نبرد
اين عرض با جوهر آن بيضه است و طير اين از آن و آن از اين زايد به سير
گفت شاهنشه چنين گير المراد اين عرضهاى تو يك جوهر نزاد
گفت مخفى داشته ست آن را خرد تا بود غيب اين جهان نيك و بد
ز انكه گر پيدا شدى اشكال فكر كافر و مومن نگفتى جز كه ذكر
پس عيان بودى نه غيب اى شاه اين نقش دين و كفر بودى بر جبين
كى درين عالم بت و بتگر بدى چون كسى را زهرهى تسخر بدى
پس قيامت بودى اين دنياى ما در قيامت كى كند جرم و خطا
گفت شه پوشيد حق پاداش بد ليك از عامه نه از خاصان خود
گر به دامى افكنم من يك امير از اميران خفيه دارم نه از وزير
حق به من بنمود پس پاداش كار وز صورهاى عملها صد هزار
تو نشانى ده كه من دانم تمام ماه را بر من نمىپوشد غمام
گفت پس از گفت من مقصود چيست چون تو مىدانى كه آن چه بود چيست
گفت شه حكمت در اظهار جهان آن كه دانسته برون آيد عيان
آن چه مىدانست تا پيدا نكرد بر جهان ننهاد رنج طلق و درد
يك زمان بىكار نتوانى نشست تا بدى يا نيكيى از تو نجست
اين تقاضاهاى كار از بهر آن شد موكل تا شود سرت عيان
پس كلابهى تن كجا ساكن شود چون سر رشتهى ضميرش مىكشد
تاسهى تو شد نشان آن كشش بر تو بىكارى بود چون جان كنش
اين جهان و آن جهان زايد ابد هر سبب مادر اثر از وى ولد
چون اثر زاييد آن هم شد سبب تا بزايد او اثرهاى عجب
اين سببها نسل بر نسل است ليك ديدهاى بايد منور نيك نيك
شاه با او در سخن اينجا رسيد يا بديد از وى نشانى يا نديد
گر بديد آن شاه جويا دور نيست ليك ما را ذكر آن دستور نيست
چون ز گرمابه بيامد آن غلام سوى خويشش خواند آن شاه و همام
گفت صحا لك نعيم دايم بس لطيفى و ظريف و خوب رو
اى دريغا گر نبودى در تو آن كه همىگويد براى تو فلان
شاد گشتى هر كه رويت ديدهيى ديدنت ملك جهان ارزيديى
گفت رمزى ز آن بگو اى پادشاه كز براى من بگفت آن دين تباه
گفت اول وصف دو روييت كرد كاشكارا تو دوايى خفيه درد
خبث يارش را چو از شه گوش كرد در زمان درياى خشمش جوش كرد
كف بر آورد آن غلام و سرخ گشت تا كه موج هجو او از حد گذشت
كاو ز اول دم كه با من يار بود همچو سگ در قحط بس گه خوار بود
چون دمادم كرد هجوش چون جرس دست بر لب زد شهنشاهش كه بس
گفت دانستم ترا از وى بدان از تو جان گنده ست و از يارت دهان
پس نشين اى گنده جان از دور تو تا امير او باشد و مأمور تو
در حديث آمد كه تسبيح از ريا همچو سبزهى گولخن دان اى كيا
پس بدان كه صورت خوب و نكو با خصال بد نيرزد يك تسو
ور بود صورت حقير و ناپذير چون بود خلقش نكو در پاش مير
صورت ظاهر فنا گردد بدان عالم معنى بماند جاودان
چند بازى عشق با نقش سبو بگذر از نقش سبو رو آب جو
صورتش ديدى ز معنى غافلى از صدف درى گزين گر عاقلى
اين صدفهاى قوالب در جهان گر چه جمله زندهاند از بحر جان
ليك اندر هر صدف نبود گهر چشم بگشا در دل هر يك نگر
كان چه دارد وين چه دارد مىگزين ز انكه كمياب است آن در ثمين
گر به صورت مىروى كوهى به شكل در بزرگى هست صد چندان كه لعل
هم به صورت دست و پا و پشم تو هست صد چندان كه نقش چشم تو
ليك پوشيده نباشد بر تو اين كز همه اعضا دو چشم آمد گزين
از يك انديشه كه آيد در درون صد جهان گردد به يك دم سر نگون
جسم سلطان گر به صورت يك بود صد هزاران لشكرش در پى دود
باز شكل و صورت شاه صفى هست محكوم يكى فكر خفى
خلق بىپايان ز يك انديشه بين گشته چون سيلى روانه بر زمين
هست آن انديشه پيش خلق خرد ليك چون سيلى جهان را خورد و برد
پس چو مىبينى كه از انديشهاى قايم است اندر جهان هر پيشهاى
خانهها و قصرها و شهرها كوهها و دشتها و نهرها
هم زمين و بحر و هم مهر و فلك زنده از وى همچو كز دريا سمك
پس چرا از ابلهى پيش تو كور تن سليمان است و انديشه چو مور
مىنمايد پيش چشمت كه بزرگ هست انديشه چو موش و كوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظيم ز ابر و رعد و چرخ دارى لرز و بيم
وز جهان فكرتى اى كم ز خر ايمن و غافل چو سنگ بىخبر
ز انكه نقشى وز خرد بىبهرهاى آدمى خو نيستى خر كرهاى
سايه را تو شخص مىبينى ز جهل شخص از آن شد نزد تو بازى و سهل
باش تا روزى كه آن فكر و خيال بر گشايد بىحجابى پر و بال
كوهها بينى شده چون پشم نرم نيست گشته اين زمين سرد و گرم
نه سما بينى نه اختر نه وجود جز خداى واحد حى ودود
يك فسانه راست آمد يا دروغ تا دهد مر راستيها را فروغ
حسد كردن حشم بر غلام خاص
پادشاهى بندهاى را از كرم بر گزيده بود بر جمله حشم
جامگى او وظيفهى چل امير ده يك قدرش نديدى صد وزير
از كمال طالع و اقبال و بخت او ايازى بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خويش پيش از اين تن بوده هم پيوند و خويش
كار آن دارد كه پيش از تن بده ست بگذر از اينها كه نو حادث شده ست
كار عارف راست كاو نه احول است چشم او بر كشتهاى اول است
آن چه گندم كاشتندش و آن چه جو چشم او آن جاست روز و شب گرو
آنچ آبست است شب جز آن نزاد حيلهها و مكرها باد است باد
كى كند دل خوش به حيلتهاى گش آن كه بيند حيلهى حق بر سرش
او درون دام دامى مىنهد جان تو نه اين جهد نه آن جهد
گر برويد ور بريزد صد گياه عاقبت بر رويد آن كشتهى اله
كشت نو كاريد بر كشت نخست اين دوم فانى است و آن اول درست
تخم اول كامل و بگزيده است تخم ثانى فاسد و پوسيده است
افكن اين تدبير خود را پيش دوست گر چه تدبيرت هم از تدبير اوست
كار آن دارد كه حق افراشته ست آخر آن رويد كه اول كاشته ست
هر چه كارى از براى او بكار چون اسير دوستى اى دوستدار
گرد نفس دزد و كار او مپيچ هر چه آن نه كار حق هيچ است هيچ
پيش از آن كه روز دين پيدا شود نزد مالك دزد شب رسوا شود
رخت دزديده به تدبير و فنش مانده روز داورى بر گردنش
صد هزاران عقل با هم بر جهند تا به غير دام او دامى نهند
دام خود را سختتر يابند و بس كى نمايد قوتى با باد خس
گر تو گويى فايدهى هستى چه بود در سؤالت فايده هست اى عنود
گر ندارد اين سؤالت فايده چه شنويم اين را عبث بىعايده
ور سؤالت را بسى فاييدههاست پس جهان بىفايده آخر چراست
ور جهان از يك جهت بىفايده ست از جهتهاى دگر پر عايده ست
فايدهى تو گر مرا فاييده نيست مر ترا چون فايده ست از وى مه ايست
حسن يوسف عالمى را فايده گر چه بر اخوان عبث بد زايده
لحن داودى چنان محبوب بود ليك بر محروم بانگ چوب بود
آب نيل از آب حيوان بد فزون ليك بر محروم و منكر بود خون
هست بر مومن شهيدى زندگى بر منافق مردن است و ژندگى
چيست در عالم بگو يك نعمتى كه نه محرومند از وى امتى
گاو و خر را فايده چه در شكر هست هر جان را يكى قوتى دگر
ليك گر آن قوت بر وى عارضى است پس نصيحت كردن او را رايضى است
چون كسى كاو از مرض گل داشت دوست گر چه پندارد كه آن خود قوت اوست
قوت اصلى را فرامش كرده است روى در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته سم خورده است قوت علت همچو چوبش كرده است
قوت اصلى بشر نور خداست قوت حيوانى مر او را ناسزاست
ليك از علت در اين افتاد دل كه خورد او روز و شب زين آب و گل
روى زرد و پاى سست و دل سبك كو غذاى و السما ذات الحبك
آن غذاى خاصگان دولت است خوردن آن بىگلو و آلت است
شد غذاى آفتاب از نور عرش مر حسود و ديو را از دود فرش
در شهيدان يُرْزَقُونَ فرمود حق آن غذا را نه دهان بد نه طبق
دل ز هر يارى غذايى مىخورد دل ز هر علمى صفايى مىبرد
صورت هر آدمى چون كاسهاى است چشم از معنى او حساسهاى است
از لقاى هر كسى چيزى خورى و ز قران هر قرين چيزى برى
چون ستاره با ستاره شد قرين لايق هر دو اثر زايد يقين
چون قران مرد و زن زايد بشر وز قران سنگ و آهن شد شرر
و ز قران خاك با بارانها ميوهها و سبزه و ريحانها
و ز قران سبزهها با آدمى دل خوشى و بىغمى و خرمى
وز قران خرمى با جان ما مىبزايد خوبى و احسان ما
قابل خوردن شود اجسام ما چون بر آيد از تفرج كام ما
سرخ رويى از قران خون بود خون ز خورشيد خوش گلگون بود
بهترين رنگها سرخى بود و آن ز خورشيد است و از وى مىرسد
هر زمينى كان قرين شد با زحل شوره گشت و كشت را نبود محل
قوت اندر فعل آيد ز اتفاق چون قران ديو با اهل نفاق
اين معانى راست از چرخ نهم بىهمه طاق و طرم طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاريت است امر را طاق و طرم ماهيت است
از پى طاق و طرم خوارى كشند بر اميد عز در خوارى خوشند
بر اميد عز ده روزهى خدوك گردن خود كردهاند از غم چو دوك
چون نمىآيند اينجا كه منم كاندر اين عز آفتاب روشنم
مشرق خورشيد برج قيرگون آفتاب ما ز مشرقها برون
مشرق او نسبت ذرات او نه بر آمد نه فرو شد ذات او
ما كه واپس ماند ذرات وىايم در دو عالم آفتابى بىفىايم
باز گرد شمس مىگردم عجب هم ز فر شمس باشد اين سبب
شمس باشد بر سببها مطلع هم از او حبل سببها منقطع
صد هزاران بار ببريدم اميد از كه از شمس اين شما باور كنيد
تو مرا باور مكن كز آفتاب صبر دارم من و يا ماهى ز آب
ور شوم نوميد نوميدى من عين صنع آفتاب است اى حسن
عين صنع از نفس صانع چون برد هيچ هست از غير هستى چون چرد
جمله هستيها از اين روضه چرند گر براق و تازيان ور خود خرند
و انكه گردشها از آن دريا نديد هر دم آرد رو به صحرايى جديد
او ز بحر عذب آب شور خورد تا كه آب شور او را كور كرد
بحر مىگويد به دست راست خور ز آب من اى كور تا يابى بصر
هست دست راست اينجا ظن راست كاو بداند نيك و بد را كز كجاست
نيزه گردانى است اى نيزه كه تو راست مىگردى گهى گاهى دو تو
ما ز عشق شمس دين بىناخنيم ور نه ما آن كور را بينا كنيم
هان ضياء الحق حسام الدين تو زود داروش كن كورى چشم حسود
توتياى كبرياى تيز فعل داروى ظلمت كش استيز فعل
آن كه گر بر چشم اعمى بر زند ظلمت صد ساله را زو بر كند
جمله كوران را دوا كن جز حسود كز حسودى بر تو مىآرد جحود
مر حسودت را اگر چه آن منم جان مده تا همچنين جان مىكنم
آن كه او باشد حسود آفتاب و انكه مىرنجد ز بود آفتاب
اينت درد بىدوا كاو راست آه اينت افتاده ابد در قعر چاه
نفى خورشيد ازل بايست او كى بر آيد اين مراد او بگو
گرفتار شدن باز ميان جغدان به ويرانه
باز آن باشد كه باز آيد به شاه باز كور است آن كه شد گم كرده راه
راه را گم كرد و در ويران فتاد باز در ويران بر جغدان فتاد
او همه نور است از نور رضا ليك كورش كرد سرهنگ قضا
خاك در چشمش زد و از راه برد در ميان جغد و ويرانش سپرد
بر سرى جغدانش بر سر مىزنند پر و بال نازنينش مىكنند
ولوله افتاد در جغدان كه ها باز آمد تا بگيرد جاى ما
چون سگان كوى پر خشم و مهيب اندر افتادند در دلق غريب
باز گويد من چه در خوردم به جغد صد چنين ويران فدا كردم به جغد
من نخواهم بود اينجا مىروم سوى شاهنشاه راجع مىشوم
خويشتن مكشيد اى جغدان كه من نه مقيمم مىروم سوى وطن
اين خراب آباد در چشم شماست ور نه ما را ساعد شه باز جاست
جغد گفتا باز حيلت مىكند تا ز خان و مان شما را بر كند
خانههاى ما بگيرد او به مكر بر كند ما را به سالوسى ز وكر
مىنمايد سيرى اين حيلت پرست و الله از جملهى حريصان بدتر است
او خورد از حرص طين را همچو دبس دنبه مسپاريد اى ياران به خرس
لاف از شه مىزند وز دست شاه تا برد او ما سليمان را ز راه
خود چه جنس شاه باشد مرغكى مشنوش گر عقل دارى اندكى
جنس شاه است او و يا جنس وزير هيچ باشد لايق لوزينه سير
آن چه مىگويد ز مكر و فعل و فن هست سلطان با حشم جوياى من
اينت ماليخولياى ناپذير اينت لاف خام و دام گول گير
هر كه اين باور كند از ابلهى است مرغك لاغر چه در خورد شهى است
كمترين جغد ار زند بر مغز او مر و را يارىگرى از شاه كو
گفت باز ار يك پر من بشكند بيخ جغدستان شهنشه بر كند
جغد چه بود خود اگر بازى مرا دل برنجاند كند با من جفا
شه كند توده به هر شيب و فراز صد هزاران خرمن از سرهاى باز
پاسبان من عنايات وى است هر كجا كه من روم شه در پى است
در دل سلطان خيال من مقيم بىخيال من دل سلطان سقيم
چون بپراند مرا شه در روش مىپرم بر اوج دل چون پرتوش
همچو ماه و آفتابى مىپرم پردههاى آسمانها مىدرم
روشنى عقلها از فكرتم انفطار آسمان از فطرتم
بازم و حيران شود در من هما جغد كه بود تا بداند سر ما
شه براى من ز زندان ياد كرد صد هزاران بسته را آزاد كرد
يك دمم با جغدها دمساز كرد از دم من جغدها را باز كرد
اى خنك جغدى كه در پرواز من فهم كرد از نيك بختى راز من
در من آويزيد تا نازان شويد گر چه جغدانيد شهبازان شويد
آن كه باشد با چنان شاهى حبيب هر كجا افتد چرا باشد غريب
هر كه باشد شاه دردش را دوا گر چو نى نالد نباشد بىنوا
مالك ملكم نيم من طبل خوار طبل بازم مىزند شه از كنار
طبل باز من نداى ارجعي حق گواه من به رغم مدعى
من نيم جنس شهنشه دور از او ليك دارم در تجلى نور از او
نيست جنسيت ز روى شكل و ذات آب جنس خاك آمد در نبات
باد جنس آتش آمد در قوام طبع را جنس آمده ست آخر مدام
جنس ما چون نيست جنس شاه ما ماى ما شد بهر ماى او فنا
چون فنا شد ماى ما او ماند فرد پيش پاى اسب او گردم چو گرد
خاك شد جان و نشانيهاى او هست بر خاكش نشان پاى او
خاك پايش شو براى اين نشان تا شوى تاج سر گردن كشان
تا كه نفريبد شما را شكل من نقل من نوشيد پيش از نقل من
اى بسا كس را كه صورت راه زد قصد صورت كرد و بر الله زد
آخر اين جان با بدن پيوسته است هيچ اين جان با بدن مانند هست
تاب نور چشم با پيه است جفت نور دل در قطرهى خونى نهفت
شادى اندر گرده و غم در جگر عقل چون شمعى درون مغز سر
اين تعلقها نه بىكيف است و چون عقلها در دانش چونى زبون
جان كل با جان جزو آسيب كرد جان از او درى ستد در جيب كرد
همچو مريم جان از آن آسيب جيب حامله شد از مسيح دل فريب
آن مسيحى نه كه بر خشك و تر است آن مسيحى كز مساحت برتر است
پس ز جان جان چو حامل گشت جان از چنين جانى شود حامل جهان
پس جهان زايد جهان ديگرى اين حشر را وا نمايد محشرى
تا قيامت گر بگويم بشمرم من ز شرح اين قيامت قاصرم
اين سخنها خود به معنى يا ربى است حرفها دام دم شيرين لبى است
چون كند تقصير پس چون تن زند چون كه لبيكش به يا رب مىرسد
هست لبيكى كه نتوانى شنيد ليك سر تا پاى بتوانى چشيد
كلوخ انداختن تشنه از سر ديوار در جوى آب
بر لب جو بود ديوارى بلند بر سر ديوار تشنهى دردمند
مانعش از آب آن ديوار بود از پى آب او چو ماهى زار بود
ناگهان انداخت او خشتى در آب بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب
چون خطاب يار شيرين لذيذ مست كرد آن بانگ آبش چون نبيذ
از صفاى بانگ آب آن ممتحن گشت خشت انداز ز آن جا خشتكن
آب مىزد بانگ يعنى هى ترا فايده چه زين زدن خشتى مرا
تشنه گفت آيا مرا دو فايده است من از اين صنعت ندارم هيچ دست
فايدهى اول سماع بانگ آب كاو بود مر تشنگان را چون رباب
بانگ او چون بانگ اسرافيل شد مرده را زين زندگى تحويل شد
يا چو بانگ رعد ايام بهار باغ مىيابد از او چندين نگار
يا چو بر درويش ايام زكات يا چو بر محبوس پيغام نجات
چون دم رحمان بود كان از يمن مىرسد سوى محمد بىدهن
يا چو بوى احمد مرسل بود كان به عاصى در شفاعت مىرسد
يا چو بوى يوسف خوب لطيف مىزند بر جان يعقوب نحيف
فايدهى ديگر كه هر خشتى كز اين بر كنم آيم سوى ماء معين
كز كمى خشت ديوار بلند پستتر گردد به هر دفعه كه كند
پستى ديوار قربى مىشود فصل او درمان وصلى مىبود
سجده آمد كندن خشت لزب موجب قربى كه وَ اسْجُدْ وَ اقترب
تا كه اين ديوار عالى گردن است مانع اين سر فرود آوردن است
سجده نتوان كرد بر آب حيات تا نيابم زين تن خاكى نجات
بر سر ديوار هر كاو تشنهتر زودتر بر مىكند خشت و مدر
هر كه عاشق تر بود بر بانگ آب او كلوخ زفت تر كند از حجاب
او ز بانگ آب پر مى تا عنق نشنود بيگانه جز بانگ بلق
اى خنك آن را كه او ايام پيش مغتنم دارد گزارد وام خويش
اندر آن ايام كش قدرت بود صحت و زور دل و قوت بود
و آن جوانى همچو باغ سبز و تر مىرساند بىدريغى بار و بر
چشمههاى قوت و شهوت روان سبز مىگردد زمين تن بدان
خانهى معمور و سقفش بس بلند معتدل اركان و بىتخليط و بند
پيش از آن كه ايام پيرى در رسد گردنت بندد به حَبْلٌ مِنْ مسد
خاك شوره گردد و ريزان و سست هرگز از شوره نبات خوش نرست
آب زور و آب شهوت منقطع او ز خويش و ديگران نامنتفع
ابروان چون پالدم زير آمده چشم را نم آمده تارى شده
از تشنج رو چو پشت سوسمار رفته نطق و طعم و دندانها ز كار
روز بىگه لاشه لنگ و ره دراز كارگه ويران عمل رفته ز ساز
بيخهاى خوى بد محكم شده قوت بر كندن آن كم شده
فرمودن والى آن مرد را كه اين خار بن را كه نشاندهاى بر سر راه بر كن
همچو آن شخص درشت خوش سخن در ميان ره نشاند او خار بن
ره گذريانش ملامتگر شدند بس بگفتندش بكن اين را نكند
هر دمى آن خار بن افزون شدى پاى خلق از زخم آن پر خون شدى
جامههاى خلق بدريدى ز خار پاى درويشان بخستى زار زار
چون به جد حاكم بدو گفت اين بكن گفت آرى بر كنم روزيش من
مدتى فردا و فردا وعده داد شد درخت خار او محكم نهاد
گفت روزى حاكمش اى وعده كژ پيش آ در كار ما واپس مغز
گفت الايام يا عم بيننا گفت عجل لا تماطل ديننا
تو كه مىگويى كه فردا اين بدان كه به هر روزى كه مىآيد زمان
آن درخت بد جوانتر مىشود وين كننده پير و مضطر مىشود
خار بن در قوت و برخاستن خار كن در پيرى و در كاستن
خار بن هر روز و هر دم سبز و تر خار كن هر روز زار و خشكتر
او جوانتر مىشود تو پيرتر زود باش و روزگار خود مبر
خار بن دان هر يكى خوى بدت بارها در پاى خار آخر زدت
بارها از خوى خود خسته شدى حس ندارى سخت بىحس آمدى
گر ز خسته گشتن ديگر كسان كه ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلى بارى ز زخم خود نهاى تو عذاب خويش و هر بيگانهاى
يا تبر برگير و مردانه بزن تو علىوار اين در خيبر بكن
يا به گلبن وصل كن اين خار را وصل كن با نار نور يار را
تا كه نور او كشد نار تو را وصل او گلشن كند خار تو را
تو مثال دوزخى او مومن است كشتن آتش به مومن ممكن است
مصطفى فرمود از گفت جحيم كاو به مومن لابه گر گردد ز بيم
گويدش بگذر ز من اى شاه زود هين كه نورت سوز نارم را ربود
پس هلاك نار نور مومن است ز انكه بىضد دفع ضد لا يمكن است
نار ضد نور باشد روز عدل كان ز قهر انگيخته شد اين ز فضل
گر همىخواهى تو دفع شر نار آب رحمت بر دل آتش گمار
چشمهى آن آب رحمت مومن است آب حيوان روح پاك محسن است
بس گريزان است نفس تو از او ز انكه تو از آتشى او آب جو
ز آب آتش ز آن گريزان مىشود كاتشش از آب ويران مىشود
حس و فكر تو همه از آتش است حس شيخ و فكر او نور خوش است
آب نور او چو برآتش چكد چك چك از آتش بر آيد بر جهد
چون كند چك چك تو گويش مرگ و درد تا شود اين دوزخ نفس تو سرد
تا نسوزد او گلستان تو را تا نسوزد عدل و احسان تو را
بعد از آن چيزى كه كارى بردهد لاله و نسرين و سيسنبردهد
باز پهنا مىرويم از راه راست باز گرد اى خواجه راه ما كجاست
اندر آن تقرير بوديم اى حسود كه خرت لنگ است و منزل دور زود
سال بىگه گشت وقت كشت نى جز سيه رويى و فعل زشت نى
كرم در بيخ درخت تن فتاد بايدش بر كند و در آتش نهاد
هين و هين اى راه رو بىگاه شد آفتاب عمر سوى چاه شد
اين دو روزك را كه زورت هست زود پير افشانى بكن از راه جود
اين قدر تخمى كه مانده ستت بباز تا برويد زين دو دم عمر دراز
تا نمرده ست اين چراغ با گهر هين فتيلهاش ساز و روغن زودتر
آفت تاخير خيرات به فردا
هين مگو فردا كه فرداها گذشت تا به كلى نگذرد ايام كشت
پند من بشنو كه تن بند قوى است كهنه بيرون كن گرت ميل نوى است
لب ببند و كف پر زر بر گشا بخل تن بگذار و پيش آور سخا
ترك شهوتها و لذتها سخاست هر كه در شهوت فرو شد بر نخاست
اين سخا شاخى است از سرو بهشت واى او كز كف چنين شاخى بهشت
عروة الوثقى است اين ترك هوا بر كشد اين شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا اى خوب كيش مر ترا بالا كشان تا اصل خويش
يوسف حسنى و اين عالم چو چاه وين رسن صبر است بر امر اله
يوسفا آمد رسن در زن دو دست از رسن غافل مشو بىگه شده ست
حمد لله كين رسن آويختند فضل و رحمت را بهم آميختند
تا ببينى عالم جان جديد عالم بس آشكار ناپديد
اين جهان نيست چون هستان شده و آن جهان هست بس پنهان شده
خاك بر باد است و بازى مىكند كژنمايى پرده سازى مىكند
اينكه بر كار است بىكار است و پوست و انكه پنهان است مغز و اصل اوست
خاك همچون آلتى در دست باد باد را دان عالى و عالى نژاد
چشم خاكى را به خاك افتد نظر باد بين چشمى بود نوعى دگر
اسب داند اسب را كاو هست يار هم سوارى داند احوال سوار
چشم حس اسب است و نور حق سوار بىسواره اسب خود نايد به كار
پس ادب كن اسب را از خوى بد ور نه پيش شاه باشد اسب رد
چشم اسب از چشم شه رهبر بود چشم او بىچشم شه مضطر بود
چشم اسبان جز گياه و جز چرا هر كجا خوانى بگويد نه چرا
نور حق بر نور حس راكب شود آن گهى جان سوى حق راغب شود
اسب بىراكب چه داند رسم راه شاه بايد تا بداند شاه راه
سوى حسى رو كه نورش راكب است حس را آن نور نيكو صاحب است
نور حس را نور حق تزيين بود معنى نُورٌ عَلى نُورٍ اين بود
نور حسى مىكشد سوى ثرى نور حقش مىبرد سوى على
ز انكه محسوسات دونتر عالمى است نور حق دريا و حس چون شبنمى است
ليك پيدا نيست آن راكب بر او جز به آثار و به گفتار نكو
نور حسى كاو غليظ است و گران هست پنهان در سواد ديدهگان
چون كه نور حس نمىبينى ز چشم چون ببينى نور آن دينى ز چشم
نور حس با اين غليظى مختفى است چون خفى نبود ضيايى كان صفى است
اين جهان چون خس به دست باد غيب عاجزى پيش گرفت و داد غيب
گه بلندش مىكند گاهيش پست گه درستش مىكند گاهى شكست
گه يمينش مىبرد گاهى يسار گه گلستانش كند گاهيش خار
دست پنهان و قلم بين خط گزار اسب در جولان و ناپيدا سوار
تير پران بين و ناپيدا كمان جانها پيدا و پنهان جان جان
تير را مشكن كه اين تير شهى است تير پرتابى ز شصت آگهى است
ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ گفت حق كار حق بر كارها دارد سبق
خشم خود بشكن تو مشكن تير را چشم خشمت خون شمارد شير را
بوسه ده بر تير و پيش شاه بر تير خون آلود از خون تو تر
آن چه پيدا عاجز و بسته و زبون و آن چه ناپيدا چنان تند و حرون
ما شكاريم اين چنين دامى كراست گوى چوگانيم چوگانى كجاست
مىدرد مىدوزد اين خياط كو مىدمد مىسوزد اين نفاط كو
ساعتى كافر كند صديق را ساعتى زاهد كند زنديق را
ز انكه مخلص در خطر باشد ز دام تا ز خود خالص نگردد او تمام
ز انكه در راهست و ره زن بىحد است آن رهد كاو در امان ايزد است
آينهى خالص نگشت او مخلص است مرغ را نگرفته است او مقنص است
چون كه مخلص گشت مخلص باز رست در مقام امن رفت و برد دست
هيچ آيينه دگر آهن نشد هيچ نانى گندم خرمن نشد
هيچ انگورى دگر غوره نشد هيچ ميوهى پخته با كوره نشد
پخته گرد و از تغير دور شو رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستى همه برهان شدى چون كه بنده نيست شد سلطان شدى
ور عيان خواهى صلاح دين نمود ديدهها را كرد بينا و گشود
فقر را از چشم و از سيماى او ديد هر چشمى كه دارد نور هو
شيخ فعال است بىآلت چو حق با مريدان داده بىگفتى سبق
دل به دست او چو موم نرم رام مهر او گه ننگ سازد گاه نام
مهر مومش حاكى انگشترى است باز آن نقش نگين حاكى كيست
حاكى انديشهى آن زرگر است سلسلهى هر حلقه اندر ديگر است
اين صدا در كوه دلها بانگ كى ست گه پرست از بانگ اين كه گه تهى است
هر كجا هست او حكيم است اوستاد بانگ او زين كوه دل خالى مباد
هست كه كاوا مثنا مىكند هست كه كآواز صد تا مىكند
مىزهاند كوه از آن آواز و قال صد هزاران چشمهى آب زلال
چون ز كوه آن لطف بيرون مىشود آبها در چشمهها خون مىشود
ز آن شهنشاه همايون نعل بود كه سراسر طور سينا لعل بود
جان پذيرفت و خرد اجزاى كوه ما كم از سنگيم آخر اى گروه
نه ز جان يك چشمه جوشان مىشود نه بدن از سبز پوشان مىشود
نه صداى بانگ مشتاقى در او نه صفاى جرعهى ساقى در او
كو حميت تا ز تيشه و ز كلند اين چنين كه را بكلى بر كنند
بو كه بر اجزاى او تابد مهى بو كه در وى تاب مه يابد رهى
چون قيامت كوهها را بر كند پس قيامت اين كرم كى مىكند
اين قيامت ز آن قيامت كى كم است آن قيامت زخم و اين چون مرهم است
هر كه ديد اين مرهم از زخم ايمن است هر بدى كاين حسن ديد او محسن است
اى خنك زشتى كه خويش شد حريف و اى گل رويى كه جفتش شد خريف
نان مرده چون حريف جان شود زنده گردد نان و عين آن شود
هيزم تيره حريف نار شد تيرگى رفت و همه انوار شد
در نمكلان چون خر مرده فتاد آن خرى و مردگى يك سو نهاد
صبغة الله هست خم رنگ هو پيسها يك رنگ گردد اندر او
چون در آن خم افتد و گوييش قم از طرب گويد منم خم لا تلم
آن منم خم خود انا الحق گفتن است رنگ آتش دارد الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است ز آتشى مىلافد و خامشوش است
چون به سرخى گشت همچون زر كان پس انا النار است لافش بىزبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم گويد او من آتشم من آتشم
آتشم من گر ترا شك است و ظن آزمون كن دست را بر من بزن
آتشم من بر تو گر شد مشتبه روى خود بر روى من يك دم بنه
آدمى چون نور گيرد از خدا هست مسجود ملايك ز اجتبا
نيز مسجود كسى كاو چون ملك رسته باشد جانش از طغيان و شك
آتش چه آهن چه لب ببند ريش تشبيه مشبه را مخند
پاى در دريا منه كم گوى از آن بر لب دريا خمش كن لب گزان
گر چه صد چون من ندارد تاب بحر ليك مىنشكيبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فداى بحر باد خونبهاى عقل و جان اين بحر داد
تا كه پايم مىرود رانم در او چون نماند پا چو بطانم در او
بىادب حاضر ز غايب خوشتر است حلقه گر چه كژ بود نه بر در است
اى تن آلوده به گرد حوض گرد پاك كى گردد برون حوض مرد
پاك كاو از حوض مهجور اوفتاد او ز پاكى خويش هم دور اوفتاد
پاكى اين حوض بىپايان بود پاكى اجسام كم ميزان بود
ز انكه دل حوض است ليكن در كمين سوى دريا راه پنهان دارد اين
پاكى محدود تو خواهد مدد ور نه اندر خرج كم گردد عدد
آب گفت آلوده را در من شتاب گفت آلوده كه دارم شرم از آب
گفت آب اين شرم بىمن كى رود بىمن اين آلوده زايل كى شود
ز آب هر آلوده كاو پنهان شود الحياء يمنع الإيمان بود
دل ز پايهى حوض تن گلناك شد تن ز آب حوض دلها پاك شد
گرد پايهى حوض دل گرد اى پسر هان ز پايهى حوض تن مىكن حذر
بحر تن بر بحر دل بر هم زنان در ميانشان بَرْزَخٌ لا يبغيان
گر تو باشى راست ور باشى تو كژ پيشتر مىغژ بدو واپس مغژ
پيش شاهان گر خطر باشد به جان ليك نشكيبد از او با همتان
شاه چون شيرينتر از شكر بود جان به شيرينى رود خوشتر بود
اى ملامت گر سلامت مر ترا اى سلامت جو تويى واهى العرى
جان من كوره ست با آتش خوش است كوره را اين بس كه خانهى آتش است
همچو كوره عشق را سوزيدنى است هر كه او زين كور باشد كوره نيست
برگ بىبرگى ترا چون برگ شد جان باقى يافتى و مرگ شد
چون ترا غم شادى افزودن گرفت روضهى جانت گل و سوسن گرفت
آن چه خوف ديگران آن امن تست بط قوى از بحر و مرغ خانه سست
باز ديوانه شدم من اى طبيب باز سودايى شدم من اى حبيب
حلقههاى سلسلهى تو ذو فنون هر يكى حلقه دهد ديگر جنون
داد هر حلقه فنونى ديگر است پس مرا هر دم جنونى ديگر است
پس فنون باشد جنون اين شد مثل خاصه در زنجير اين مير اجل
آن چنان ديوانگى بگسست بند كه همه ديوانگان پندم دهند
آمدن دوستان به بيمارستان جهت پرسش ذو النون مصرى
اين چنين ذو النون مصرى را فتاد كاندر او شور و جنونى نو بزاد
شور چندان شد كه تا فوق فلك مىرسيد از وى جگرها را نمك
هين منه تو شور خود اى شوره خاك پهلوى شور خداوندان پاك
خلق را تاب جنون او نبود آتش او ريشهاشان مىربود
چون كه در ريش عوام آتش فتاد بند كردندش به زندانى نهاد
نيست امكان واكشيدن اين لگام گر چه زين ره تنگ مىآيند عام
ديده اين شاهان ز عامه خوف جان كاين گره كورند و شاهان بىنشان
چون كه حكم اندر كف رندان بود لاجرم ذو النون در زندان بود
يك سواره مىرود شاه عظيم در كف طفلان چنين در يتيم
در چه دريا نهان در قطرهاى آفتابى مخفى اندر ذرهاى
آفتابى خويش را ذره نمود و اندك اندك روى خود را بر گشود
جملهى ذرات در وى محو شد عالم از وى مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غدارى بود بىگمان منصور بر دارى بود
چون سفيهان راست اين كار و كيا لازم آمد يَقْتُلُونَ الأنبياء
انبيا را گفته قومى راه گم از سفه إِنَّا تَطَيَّرْنا بكم
جهل ترسا بين امان انگيخته ز آن خداوندى كه گشت آويخته
چون به قول اوست مصلوب جهود پس مر او را امن كى تاند نمود
چون دل آن شاه ز ايشان خون بود عصمت وَ أَنْتَ فِيهِمْ چون بود
زر خالص را و زرگر را خطر باشد از قلاب خاين بيشتر
يوسفان از رشك زشتان مخفيند كز عدو خوبان در آتش مىزيند
يوسفان از مكر اخوان در چهاند كز حسد يوسف به گرگان مىدهند
از حسد بر يوسف مصرى چه رفت اين حسد اندر كمين گرگى است زفت
لاجرم زين گرگ يعقوب حليم داشت بر يوسف هميشه خوف و بيم
گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت اين حسد در فعل از گرگان گذشت
رحم كرد اين گرگ و ز عذر لبق آمده كه إِنَّا ذَهَبْنا نستبق
صد هزاران گرگ را اين مكر نيست عاقبت رسوا شود اين گرگ بيست
ز انكه حشر حاسدان روز گزند بىگمان بر صورت گرگان كنند
حشر پر حرص خس مردار خوار صورت خوكى بود روز شمار
زانيان را گند اندام نهان خمر خواران را بود گند دهان
گند مخفى كان به دلها مىرسيد گشت اندر حشر محسوس و پديد
بيشهاى آمد وجود آدمى بر حذر شو زين وجود ار ز آن دمى
در وجود ما هزاران گرگ و خوك صالح و ناصالح و خوب و خشوك
حكم آن خور است كان غالبتر است چون كه زر بيش از مس آيد آن زر است
سيرتى كان بر وجودت غالب است هم بر آن تصوير حشرت واجب است
ساعتى گرگى در آيد در بشر ساعتى يوسف رخى همچون قمر
مىرود از سينهها در سينهها از ره پنهان صلاح و كينهها
بلكه خود از آدمى در گاو و خر مىرود دانايى و علم و هنر
اسب سكسك مىشود رهوار و رام خرس بازى مىكند بر هم سلام
رفت اندر سگ ز آدميان هوس تا شبان شد يا شكارى يا حرس
در سگ اصحاب خوبى ز ان وفود رفت تا جوياى اللَّه گشته بود
هر زمان در سينه نوعى سر كند گاه ديو و گه ملك گه دام و دد
ز آن عجب بيشه كه شير آگه است تا به دام سينهها پنهان ره است
دزديى كن از درون مرجان جان اى كم از سگ از درون عارفان
چون كه دزدى بارى آن در لطيف چون كه حامل مىشوى بارى شريف
فهم كردن مريدان كه ذو النون ديوانه نشده است قاصد كرده است
دوستان در قصهى ذو النون شدند سوى زندان و در آن رايى زدند
كاين مگر قاصد كند يا حكمتى است او در اين دين قبلهاى و آيتى است
دور دور از عقل چون درياى او تا جنون باشد سفه فرماى او
حاش لله از كمال جاه او كابر بيمارى بپوشد ماه او
او ز شر عامه اندر خانه شد او ز ننگ عاقلان ديوانه شد
او ز عار عقل كند تن پرست قاصدا رفته ست و ديوانه شده ست
كه ببنديدم قوى و ز ساز گاو بر سر و پشتم بزن وين را مكاو
تا ز زخم لخت يابم من حيات چون قتيل از گاو موسى اى ثقات
تا ز زخم لخت گاوى خوش شوم همچو كشتهى گاو موسى گش شوم
زنده شد كشته ز زخم دم گاو همچو مس از كيميا شد زر ساو
كشته بر جست و بگفت اسرار را وا نمود آن زمرهى خونخوار را
گفت روشن كاين جماعت كشتهاند كاين زمان در خصمىام آشفتهاند
چون كه كشته گردد اين جسم گران زنده گردد هستى اسرار دان
جان او بيند بهشت و نار را باز داند جملهى اسرار را
وا نمايد خونيان ديو را وا نمايد دام خدعه و ريو را
گاو كشتن هست از شرط طريق تا شود از زخم دمش جان مفيق
گاو نفس خويش را زوتر بكش تا شود روح خفى زنده و بهش
رجوع به حكايت ذو النون
چون رسيدند آن نفر نزديك او بانگ بر زد هى كيانيد اتقوا
با ادب گفتند ما از دوستان بهر پرسش آمديم اينجا به جان
چونى اى درياى عقل ذو فنون اين چه بهتان است بر عقلت جنون
دود گلخن كى رسد در آفتاب چون شود عنقا شكسته از غراب
وامگير از ما بيان كن اين سخن ما محبانيم با ما اين مكن
مر محبان را نشايد دور كرد يا به رو پوش و دغل مغرور كرد
راز را اندر ميان آور شها رو مكن در ابر پنهانى مها
ما محب و صادق و دل خستهايم در دو عالم دل به تو در بستهايم
فحش آغازيد و دشنام از گزاف گفت او ديوانگانه زى و قاف
بر جهيد و سنگ پران كرد و چوب جملگى بگريختند از بيم كوب
قهقهه خنديد و جنبانيد سر گفت باد ريش اين ياران نگر
دوستان بين، كو نشان دوستان دوستان را رنج باشد همچو جان
كى كران گيرد ز رنج دوست دوست رنج مغز و دوستى آن را چو پوست
نه نشان دوستى شد سر خوشى در بلا و آفت و محنت كشى
دوست همچون زر بلا چون آتش است زر خالص در دل آتش خوش است
امتحان كردن خواجهى لقمان زيركى لقمان را
نه كه لقمان را كه بندهى پاك بود روز و شب در بندگى چالاك بود
خواجهاش مىداشتى در كار پيش بهترش ديدى ز فرزندان خويش
ز انكه لقمان گر چه بنده زاد بود خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهى شيخ را اندر سخن چيزى از بخشش ز من درخواست كن
گفت اى شه شرم نايد مر ترا كه چنين گويى مرا زين برتر آ
من دو بنده دارم و ايشان حقير و آن دو بر تو حاكمانند و امير
گفت شه آن دو چهاند اين زلت است گفت آن يك خشم و ديگر شهوت است
شاه آن دان كاو ز شاهى فارغ است بىمه و خورشيد نورش بازغ است
مخزن آن دارد كه مخزن ذات اوست هستى او دارد كه با هستى عدوست
خواجهى لقمان به ظاهر خواجهوش در حقيقت بنده، لقمان خواجهاش
در جهان باژگونه زين بسى است در نظرشان گوهرى كم از خسى است
مر بيابان را مفازه نام شد نام و رنگى عقلشان را دام شد
يك گره را خود معرف جامه است در قبا گويند كاو از عامه است
يك گره را ظاهر سالوس زهد نور بايد تا بود جاسوس زهد
نور بايد پاك از تقليد و غول تا شناسد مرد را بىفعل و قول
در رود در قلب او از راه عقل نقد او بيند نباشد بند نقل
بندگان خاص علام الغيوب در جهان جان جواسيس القلوب
در درون دل در آيد چون خيال پيش او مكشوف باشد سر حال
در تن گنجشك چه بود برگ و ساز كه شود پوشيده آن بر عقل باز
آن كه واقف گشت بر اسرار هو سر مخلوقات چه بود پيش او
آن كه بر افلاك رفتارش بود بر زمين رفتن چه دشوارش بود
در كف داود كاهن گشت موم موم چه بود در كف او اى ظلوم
بود لقمان بنده شكلى خواجهاى بندگى بر ظاهرش ديباجهاى
چون رود خواجه به جاى ناشناس در غلام خويش پوشاند لباس
او بپوشد جامههاى آن غلام مر غلام خويش را سازد امام
در پيش چون بندگان در ره شود تا نبايد زو كسى آگه شود
گويد اى بنده تو رو بر صدر شين من بگيرم كفش چون بندهى كهين
تو درشتى كن مرا دشنام ده مر مرا تو هيچ توقيرى منه
ترك خدمت خدمت تو داشتم تا به غربت تخم حيلت كاشتم
خواجگان اين بندگيها كردهاند تا گمان آيد كه ايشان بردهاند
چشم پر بودند و سير از خواجگى كارها را كردهاند آمادگى
وين غلامان هوا بر عكس آن خويشتن بنموده خواجهى عقل و جان
آيد از خواجه ره افكندگى نايد از بنده بغير بندگى
پس از آن عالم بدين عالم چنان تعبيتها هست بر عكس اين بدان
خواجهى لقمان از اين حال نهان بود واقف ديده بود از وى نشان
راز مىدانست و خوش مىراند خر از براى مصلحت آن راهبر
مر و را آزاد كردى از نخست ليك خشنودى لقمان را بجست
ز انكه لقمان را مراد اين بود تا كس نداند سر آن شير و فتى
چه عجب گر سر ز بد پنهان كنى اين عجب كه سر ز خود پنهان كنى
كار پنهان كن تو از چشمان خود تا بود كارت سليم از چشم بد
خويش را تسليم كن بر دام مزد و انگه از خود بىز خود چيزى بدزد
مىدهند افيون به مرد زخممند تا كه پيكان از تنش بيرون كنند
وقت مرگ از رنج او را مىدرند او بدان مشغول شد جان مىبرند
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرد از تو چيزى در نهان خواهند برد
هر چه انديشى و تحصيلى كنى مىدرآيد دزد از آن سو كايمنى
پس بدان مشغول شو كان بهتر است تا ز تو چيزى برد كان بهتر است
بار بازرگان چو در آب اوفتد دست اندر كالهى بهتر زند
چون كه چيزى فوت خواهد شد در آب ترك كمتر گوى و بهتر را بياب
ظاهر شدن فضل و زيركى لقمان پيش امتحان كنندگان
هر طعامى كاوريدندى به وى كس سوى لقمان فرستادى ز پى
تا كه لقمان دست سوى آن برد قاصدا تا خواجه پس خوردش خورد
سور او خوردى و شور انگيختى هر طعامى كاو نخوردى ريختى
ور بخوردى بىدل و بىاشتها اين بود پيوندى بىانتها
خربزه آورده بودند ارمغان گفت رو فرزند لقمان را بخوان
چون بريد و داد او را يك برين همچو شكر خوردش و چون انگبين
از خوشى كه خورد داد او را دوم تا رسيد آن گرچها تا هفدهم
ماند گرچى گفت اين را من خورم تا چه شيرين خربزه ست اين بنگرم
او چنين خوش مىخورد كز ذوق او طبعها شد مشتهى و لقمه جو
چون بخورد از تلخيش آتش فروخت هم زبان كرد آبله هم حلق سوخت
ساعتى بىخود شد از تلخى آن بعد از آن گفتش كه اى جان و جهان
نوش چون كردى تو چندين زهر را لطف چون انگاشتى اين قهر را
اين چه صبر است اين صبورى از چه روست يا مگر پيش تو اين جانت عدوست
چون نياوردى به حيلت حجتى كه مرا عذرى است بس كن ساعتى
گفت من از دست نعمت بخش تو خوردهام چندان كه از شرمم دو تو
شرمم آمد كه يكى تلخ از كفت من ننوشم اى تو صاحب معرفت
چون همه اجزام از انعام تو رستهاند و غرق دانه و دام تو
گر ز يك تلخى كنم فرياد و داد خاك صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شكر بخشت بداشت اندر اين بطيخ تلخى كى گذاشت
از محبت تلخها شيرين شود از محبت مسها زرين شود
از محبت دردها صافى شود از محبت دردها شافى شود
از محبت مرده زنده مىكنند از محبت شاه بنده مىكنند
اين محبت هم نتيجهى دانش است كى گزافه بر چنين تختى نشست
دانش ناقص كجا اين عشق زاد عشق زايد ناقص اما بر جماد
بر جمادى رنگ مطلوبى چو ديد از صفيرى بانگ محبوبى شنيد
دانش ناقص نداند فرق را لاجرم خورشيد داند برق را
چون كه ملعون خواند ناقص را رسول بود در تاويل نقصان عقول
ز انكه ناقص تن بود مرحوم رحم نيست بر مرحوم لايق لعن و زخم
نقص عقل است آن كه بد رنجورى است موجب لعنت سزاى دورى است
ز انكه تكميل خردها دور نيست ليك تكميل بدن مقدور نيست
كفر و فرعونى هر گبر بعيد جمله از نقصان عقل آمد پديد
بهر نقصان بدن آمد فرج در نبى كه ما على الاعمى حرج
برق آفل باشد و بس بىوفا آفل از باقى ندانى بىصفا
برق خندد بر كه مىخندد بگو بر كسى كه دل نهد بر نور او
نورهاى چرخ ببريده پى است آن چو لا شرقى و لا غربى كى است
برق را چون يخطف الأبصار دان نور باقى را همه انصار دان
بر كف دريا فرس را راندن نامهاى در نور برقى خواندن
از حريصى عاقبت ناديدن است بر دل و بر عقل خود خنديدن است
عاقبت بين است عقل از خاصيت نفس باشد كاو نبيند عاقبت
عقل كاو مغلوب نفس او نفس شد مشترى مات زحل شد نحس شد
هم درين نحسى بگردان اين نظر در كسى كه كرد نحست درنگر
آن نظر كه بنگرد اين جر و مد او ز نحسى سوى سعدى نقب زد
ز آن همىگرداندت حالى به حال ضد به ضد پيدا كنان در انتقال
تا كه خوفت زايد از ذات الشمال لذت ذات اليمين يرجى الرجال
تا دو پر باشى كه مرغ يك پره عاجز آيد از پريدن اى سره
يا رها كن تا نيايم در كلام يا بده دستور تا گويم تمام
ور نه اين خواهى نه آن فرمان تراست كس چه داند مر ترا مقصد كجاست
جان ابراهيم بايد تا به نور بيند اندر نار فردوس و قصور
پايه پايه بر رود بر ماه و خور تا نماند همچو حلقه بند در
چون خليل از آسمان هفتمين بگذرد كه لا أُحِبُّ الآفلين
اين جهان تن غلط انداز شد جز مر آن را كاو ز شهوت باز شد
تتمهى حسد آن حشم بر آن غلام خاص
قصهى شاه و اميران و حسد بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار كلام باز بايد گشت و كرد آن را تمام
باغبان ملك با اقبال و بخت چون درختى را نداند از درخت
آن درختى را كه تلخ و رد بود و آن درختى كه يكش هفصد بود
كى برابر دارد اندر تربيت چون ببيندشان به چشم عاقبت
كان درختان را نهايت چيست بر گر چه يكسانند اين دم در نظر
شيخ كاو ينظر بنور الله شد از نهايت وز نخست آگاه شد
چشم آخر بين ببست از بهر حق چشم آخر بين گشاد اندر سبق
آن حسودان بد درختان بودهاند تلخ گوهر شور بختان بودهاند
از حسد جوشان و كف مىريختند در نهانى مكر مىانگيختند
تا غلام خاص را گردن زنند بيخ او را از زمانه بر كنند
چون شود فانى چو جانش شاه بود بيخ او در عصمت الله بود
شاه از آن اسرار واقف آمده همچو بو بكر ربابى تن زده
در تماشاى دل بد گوهران مىزدى خنبك بر آن كوزهگران
مكر مىسازند قومى حيلهمند تا كه شه را در فقاعى در كنند
پادشاهى بس عظيمى بىكران در فقاعى كى بگنجد اى خران
از براى شاه دامى دوختند آخر اين تدبير از او آموختند
نحس شاگردى كه با استاد خويش همسرى آغازد و آيد به پيش
با كدام استاد استاد جهان پيش او يكسان و هويدا و نهان
چشم او ينظر بنور اللَّه شده پردههاى جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون كهنه گليم پردهاى بندد به پيش آن حكيم
پرده مىخندد بر او با صد دهان هر دهانى گشته اشكافى بر آن
گويد آن استاد مر شاگرد را اى كم از سگ نيستت با من وفا
خود مرا استا مگير آهن گسل همچو خود شاگرد گير و كوردل
نه از منت يارى است در جان و روان بىمنت آبى نمىگردد روان
پس دل من كارگاه بخت تست چه شكنى اين كارگاه اى نادرست
گويىاش پنهان زنم آتش زنه نه به قلب از قلب باشد روزنه
آخر از روزن ببيند فكر تو دل گواهى مىدهد زين ذكر تو
گير در رويت نمالد از كرم هر چه گويى خندد و گويد نعم
او نمىخندد ز ذوق مالشت او همىخندد بر آن اسگالشت
پس خداعى را خداعى شد جزا كاسه زن كوزه بخور اينك سزا
گر بدى با تو و را خندهى رضا صد هزاران گل شكفتى مر ترا
چون دل او در رضا آرد عمل آفتابى دان كه آيد در حمل
زو بخندد هم نهار و هم بهار در هم آميزد شكوفه و سبزهزار
صد هزاران بلبل و قمرى نوا افكنند اندر جهان بىنوا
چون كه برگ روح خود زرد و سياه مىببينى چون ندانى خشم شاه
آفتاب شاه در برج عتاب مىكند روها سيه همچون كباب
آن عطارد را ورقها جان ماست آن سپيدى و آن سيه ميزان ماست
باز منشورى نويسد سرخ و سبز تا رهند ارواح از سودا و عجز
سرخ و سبز افتاد نسخ نو بهار چون خط قوس و قزح در اعتبار
عكس تعظيم پيغام سليمان عليه السلام در دل بلقيس از صورت حقير هدهد
رحمت صد تو بر آن بلقيس باد كه خدايش عقل صد مرده بداد
هدهدى نامه بياورد و نشان از سليمان چند حرفى با بيان
خواند او آن نكتهاى با شمول با حقارت ننگريد اندر رسول
جسم هدهد ديد و جان عنقاش ديد حس چو كفى ديد و دل درياش ديد
عقل با حس زين طلسمات دو رنگ چون محمد با ابو جهلان به جنگ
كافران ديدند احمد را بشر چون نديدند از وى انْشَقَّ القمر
خاك زن در ديدهى حس بين خويش ديدهى حس دشمن عقل است و كيش
ديدهى حس را خدا اعماش خواند بت پرستش گفت و ضد ماش خواند
ز انكه او كف ديد و دريا را نديد ز انكه حالى ديد و فردا را نديد
خواجهى فردا و حالى پيش او او نمىبيند ز گنجى جز تسو
ذرهاى ز آن آفتاب آرد پيام آفتاب آن ذره را گردد غلام
قطرهاى كز بحر وحدت شد سفير هفت بحر آن قطره را باشد اسير
گر كف خاكى شود چالاك او پيش خاكش سر نهد افلاك او
خاك آدم چون كه شد چالاك حق پيش خاكش سر نهند املاك حق
السَّماءُ انْشَقَّتْ آخر از چه بود از يكى چشمى كه خاكى بر گشود
خاك از دردى نشيند زير آب خاك بين كز عرش بگذشت از شتاب
آن لطافت پس بدان كز آب نيست جز عطاى مبدع وهاب نيست
گر كند سفلى هوا و نار را ور ز گل او بگذراند خار را
حاكم است و يَفْعَلُ اللَّهُ ما يشاء كاو ز عين درد انگيزد دوا
گر هوا و نار را سفلى كند تيرگى و دردى و ثقلى كند
ور زمين و آب را علوى كند راه گردون را بپا مطوى كند
پس يقين شد كه تُعِزُّ مَنْ تشاء خاكيى را گفت پرها بر گشا
آتشى را گفت رو ابليس شو زير هفتم خاك با تلبيس شو
آدم خاكى برو تو بر سها اى بليس آتشى رو تا ثرى
چار طبع و علت اولى نىام در تصرف دايما من باقىام
كار من بىعلت است و مستقيم هست تقديرم نه علت اى سقيم
عادت خود را بگردانم به وقت اين غبار از پيش بنشانم به وقت
بحر را گويم كه هين پر نار شو گويم آتش را كه رو گلزار شو
كوه را گويم سبك شو همچو پشم چرخ را گويم فرو در پيش چشم
گويم اى خورشيد مقرون شو به ماه هر دو را سازم چو دو ابر سياه
چشمهى خورشيد را سازيم خشك چشمهى خون را به فن سازيم مشك
آفتاب و مه چو دو گاو سياه يوغ بر گردن ببنددشان اله
انكار فلسفى بر قرائت إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً
مقريى مىخواند از روى كتاب ماؤُكُمْ غَوْراً ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان كنم چشمهها را خشك و خشكستان كنم
آب را در چشمه كى آرد دگر جز من بىمثل با فضل و خطر
فلسفى منطقى مستهان مىگذشت از سوى مكتب آن زمان
چون كه بشنيد آيت او از ناپسند گفت آريم آب را ما با كلند
ما بزخم بيل و تيزى تبر آب را آريم از پستى ز بر
شب بخفت و ديد او يك شير مرد زد طپانچه هر دو چشمش كور كرد
گفت زين دو چشمهى چشم اى شقى با تبر نورى بر آر ار صادقى
روز بر جست و دو چشم كور ديد نور فايض از دو چشمش ناپديد
گر بناليدى و مستغفر شدى نور رفته از كرم ظاهر شدى
ليك استغفار هم در دست نيست ذوق توبه نقل هر سر مست نيست
زشتى اعمال و شومى جحود راه توبه بر دل او بسته بود
دل به سختى همچو روى سنگ گشت چون شكافد توبه آن را بهر كشت
چون شعيبى كو كه تا او را دعا بهر كشتن خاك سازد كوه را
از نياز و اعتقاد آن خليل گشت ممكن امر صعب و مستحيل
يا به دريوزهى مقوقس از رسول سنگلاخى مزرعى شد با اصول
همچنين بر عكس آن انكار مرد مس كند زر را و صلحى را نبرد
كهرباى مسخ آمد اين دغا خاك قابل را كند سنگ و حصا
هر دلى را سجده هم دستور نيست مزد رحمت قسم هر مزدور نيست
هين بپشت آن مكن جرم و گناه كه كنم توبه در آيم در پناه
مىببايد تاب و آبى توبه را شرط شد برق و سحابى توبه را
آتش و آبى ببايد ميوه را واجب آيد ابر و برق اين شيوه را
تا نباشد برق دل و ابر دو چشم كى نشيند آتش تهديد و خشم
كى برويد سبزهى ذوق وصال كى بجوشد چشمهها ز آب زلال
كى گلستان راز گويد با چمن كى بنفشه عهد بندد با سمن
كى چنارى كف گشايد در دعا كى درختى سر فشاند در هوا
كى شكوفه آستين پر نثار بر فشاندن گيرد ايام بهار
كى فروزد لاله را رخ همچو خون كى گل از كيسه بر آرد زر برون
كى بيايد بلبل و گل بو كند كى چو طالب فاخته كوكو كند
كى بگويد لكلك آن لك لك به جان لك چه باشد ملك تست اى مستعان
كى نمايد خاك اسرار ضمير كى شود بىآسمان بستان منير
از كجا آوردهاند آن حلهها من كريم من رحيم كلها
آن لطافتها نشان شاهدى است آن نشان پاى مرد عابدى است
آن شود شاد از نشان كاو ديد شاه چون نديد او را نباشد انتباه
روح آن كس كاو به هنگام أَ لَسْتُ ديد رب خويش و شد بىخويش و مست
او شناسد بوى مى كاو مى بخورد چون نخورد او مى چه داند بوى كرد
ز انكه حكمت همچو ناقهى ضاله است همچو دلاله شهان را داله است
تو ببينى خواب در يك خوش لقا كاو دهد وعده و نشانى مر ترا
كه مراد تو شود اينك نشان كه بپيش آيد ترا فردا فلان
يك نشانى آن كه او باشد سوار يك نشانى كه ترا گيرد كنار
يك نشانى كه بخندد پيش تو يك نشان كه دست بندد پيش تو
يك نشانى آن كه اين خواب از هوس چون شود فردا نگويى پيش كس
ز ان نشان با والد يحيى بگفت كه نيايى تا سه روز اصلا به گفت
تا سه شب خامش كن از نيك و بدت اين نشان باشد كه يحيى آيدت
دم مزن سه روز اندر گفتوگو كاين سكوت است آيت مقصود تو
هين مياور اين نشان را تو به گفت وين سخن را دار اندر دل نهفت
اين نشانها گويدش همچون شكر اين چه باشد صد نشانى دگر
اين نشان آن بود كان ملك و جاه كه همىجويى بيابى از اله
آن كه مىگريى به شبهاى دراز و انكه مىسوزى سحرگه در نياز
آن كه بىآن روز تو تاريك شد همچو دوكى گردنت باريك شد
و آن چه دادى هر چه دارى در زكات چون زكات پاك بازان رختهات
رختها دادى و خواب و رنگ رو سر فدا كردى و گشتى همچو مو
چند در آتش نشستى همچو عود چند پيش تيغ رفتى همچو خود
زين چنين بىچارگيها صد هزار خوى عشاق است و نايد در شمار
چون كه شب اين خواب ديدى روز شد از اميدش روز تو پيروز شد
چشم گردان كردهاى بر چپ و راست كان نشان و آن علامتها كجاست
بر مثال برگ مىلرزى كه واى گر رود روز و نشان نايد به جاى
مىدوى در كوى و بازار و سرا چون كسى كاو گم كند گوساله را
خواجه خير است اين دوادو چيستت گم شده اينجا كه دارى كيستت
گويىاش خير است ليكن خير من كس نشايد كه بداند غير من
گر بگويم نك نشانم فوت شد چون نشان شد فوت وقت موت شد
بنگرى در روى هر مرد سوار گويدت منگر مرا ديوانهوار
گويىاش من صاحبى گم كردهام رو به جستجوى او آوردهام
دولتت پاينده بادا اى سوار رحم كن بر عاشقان معذور دار
چون طلب كردى به جد آمد نظر جد خطا نكند چنين آمد خبر
ناگهان آمد سوارى نيك بخت پس گرفت اندر كنارت سخت سخت
تو شدى بىهوش و افتادى به طاق بىخبر گفت اينت سالوس و نفاق
او چه مىبيند در او اين شور چيست او نداند كان نشان وصل كيست
اين نشان در حق او باشد كه ديد آن دگر را كى نشان آيد پديد
هر زمان كز وى نشانى مىرسيد شخص را جانى به جانى مىرسيد
ماهى بىچاره را پيش آمد آب اين نشانها تِلْكَ آياتُ الكتاب
پس نشانيها كه اندر انبياست خاص آن جان را بود كاو آشناست
اين سخن ناقص بماند و بىقرار دل ندارم بىدلم معذور دار
ذرهها را كى تواند كس شمرد خاصه آن كاو عشق عقل او ببرد
مىشمارم برگهاى باغ را مىشمارم بانگ كبك و زاغ را
در شمار اندر نيايد ليك من مىشمارم بهر رشد ممتحن
نحس كيوان يا كه سعد مشترى نايد اندر حصر گر چه بشمرى
ليك هم بعضى از اين هر دو اثر شرح بايد كرد يعنى نفع و ضر
تا شود معلوم آثار قضا شمه اى مر اهل سعد و نحس را
طالع آن كس كه باشد مشترى شاد گردد از نشاط و سرورى
و انكه را طالع زحل از هر شرور احتياطش لازم آيد در امور
گر بگويم آن زحل استاره را ز آتشش سوزد مر آن بىچاره را
اذْكُرُوا اللَّهَ شاه ما دستور داد اندر آتش ديد ما را نور داد
گفت اگر چه پاكم از ذكر شما نيست لايق مر مرا تصويرها
ليك هرگز مست تصوير و خيال در نيابد ذات ما را بىمثال
ذكر جسمانه خيال ناقص است وصف شاهانه از آنها خالص است
شاه را گويد كسى جولاه نيست اين چه مدح است اين مگر آگاه نيست
انكار كردن موسى عليه السلام بر مناجات شبان
ديد موسى يك شبانى را به راه كاو همىگفت اى خدا و اى اله
تو كجايى تا شوم من چاكرت چارقت دوزم كنم شانه سرت
جامهات شويم شپشهايت كشم شير پيشت آورم اى محتشم
دستكت بوسم بمالم پايكت وقت خواب آيد بروبم جايكت
اى فداى تو همه بزهاى من اى به يادت هيهى و هيهاى من
اين نمط بىهوده مىگفت آن شبان گفت موسى با كى است اين اى فلان
گفت با آن كس كه ما را آفريد اين زمين و چرخ از او آمد پديد
گفت موسى هاى خيرهسر شدى خود مسلمان ناشده كافر شدى
اين چه ژاژست و چه كفر است و فشار پنبهاى اندر دهان خود فشار
گند كفر تو جهان را گنده كرد كفر تو ديباى دين را ژنده كرد
چارق و پا تابه لايق مر تراست آفتابى را چنينها كى رواست
گر نبندى زين سخن تو حلق را آتشى آيد بسوزد خلق را
آتشى گر نامده ست اين دود چيست جان سيه گشته روان مردود چيست
گر همىدانى كه يزدان داور است ژاژ و گستاخى ترا چون باور است
دوستى بىخرد خود دشمنى است حق تعالى زين چنين خدمت غنى است
با كه مىگويى تو اين با عم و خال جسم و حاجت در صفات ذو الجلال
شير او نوشد كه در نشو و نماست چارق او پوشد كه او محتاج پاست
ور براى بندهش است اين گفتوگو آن كه حق گفت او من است و من خود او
آن كه گفت انى مرضت لم تعد من شدم رنجور او تنها نشد
آن كه بىيسمع و بىيبصر شده ست در حق آن بنده اين هم بىهده ست
بىادب گفتن سخن با خاص حق دل بميراند سيه دارد ورق
گر تو مردى را بخوانى فاطمه گر چه يك جنسند مرد و زن همه
قصد خون تو كند تا ممكن است گر چه خوش خو و حليم و ساكن است
فاطمه مدح است در حق زنان مرد را گويى بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استايش است در حق پاكى حق آلايش است
لَمْ يَلِدْ لَمْ يُولَدْ او را لايق است والد و مولود را او خالق است
هر چه جسم آمد ولادت وصف اوست هر چه مولود است او زين سوى جوست
ز انكه از كون و فساد است و مهين حادث است و محدثى خواهد يقين
گفت اى موسى دهانم دوختى و ز پشيمانى تو جانم سوختى
جامه را بدريد و آهى كرد تفت سر نهاد اندر بيابانى و رفت
عتاب كردن حق تعالى با موسى عليه السلام از بهر آن شبان
وحى آمد سوى موسى از خدا بندهى ما را ز ما كردى جدا
تو براى وصل كردن آمدى نى براى فصل كردن آمدى
تا توانى پا منه اندر فراق أبغض الأشياء عندي الطلاق
هر كسى را سيرتى بنهادهام هر كسى را اصطلاحى دادهام
در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم
ما برى از پاك و ناپاكى همه از گران جانى و چالاكى همه
من نكردم امر تا سودى كنم بلكه تا بر بندگان جودى كنم
هندوان را اصطلاح هند مدح سنديان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاك از تسبيحشان پاك هم ايشان شوند و در فشان
ما زبان را ننگريم و قال را ما روان را بنگريم و حال را
ناظر قلبيم اگر خاشع بود گر چه گفت لفظ ناخاضع رود
ز انكه دل جوهر بود گفتن عرض پس طفيل آمد عرض جوهر غرض
چند ازين الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشى از عشق در جان بر فروز سربهسر فكر و عبارت را بسوز
موسيا آداب دانان ديگرند سوخته جان و روانان ديگرند
عاشقان را هر نفس سوزيدنى ست بر ده ويران خراج و عشر نيست
گر خطا گويد و را خاطى مگو گر بود پر خون شهيد او را مشو
خون شهيدان را ز آب اولىتر است اين خطا از صد ثواب اولىتر است
در درون كعبه رسم قبله نيست چه غم ار غواص را پاچيله نيست
تو ز سر مستان قلاووزى مجو جامه چاكان را چه فرمايى رفو
ملت عشق از همه دينها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باك نيست عشق در درياى غم غمناك نيست
وحى آمدن موسى را عليه السلام در عذر آن شبان
بعد از آن در سر موسى حق نهفت رازهايى كان نمىآيد به گفت
بر دل موسى سخنها ريختند ديدن و گفتن به هم آميختند
چند بىخود گشت و چند آمد به خود چند پريد از ازل سوى ابد
بعد از اين گر شرح گويم ابلهى است ز انكه شرح اين وراى آگهى است
ور بگويم عقلها را بر كند ور نويسم بس قلمها بشكند
چون كه موسى اين عتاب از حق شنيد در بيابان در پى چوپان دويد
بر نشان پاى آن سر گشته راند گرد از پردهى بيابان بر فشاند
گام پاى مردم شوريده خود هم ز گام ديگران پيدا بود
يك قدم چون رخ ز بالا تا نشيب يك قدم چون پيل رفته بر وريب
گاه چون موجى بر افرازان علم گاه چون ماهى روانه بر شكم
گاه بر خاكى نبشته حال خود همچو رمالى كه رملى بر زند
عاقبت دريافت او را و بديد گفت مژده ده كه دستورى رسيد
هيچ آدابى و ترتيبى مجو هر چه مىخواهد دل تنگت بگو
كفر تو دين است و دينت نور جان ايمنى و ز تو جهانى در امان
اى معاف يَفْعَلُ اللَّهُ ما يشاء بىمحابا رو زبان را بر گشا
گفت اى موسى از آن بگذشتهام من كنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهى منتهى بگذشتهام صد هزاران ساله ز آن سو رفتهام
تازيانه بر زدى اسبم بگشت گنبدى كرد و ز گردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرين بر دست و بر بازوت باد
حال من اكنون برون از گفتن است اين چه مىگويم نه احوال من است
نقش مىبينى كه در آيينهاى است نقش تست آن نقش آن آيينه نيست
دم كه مرد نايى اندر ناى كرد در خور ناى است نه در خورد مرد
هان و هان گر حمد گويى گر سپاس همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است ليك آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گويى چون غطا برداشتند كاين نبوده ست آن كه مىپنداشتند
اين قبول ذكر تو از رحمت است چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بيالوده ست خون ذكر تو آلودهى تشبيه و چون
خون پليد است و به آبى مىرود ليك باطن را نجاستها بود
كان به غير آب لطف كردگار كم نگردد از درون مرد كار
در سجودت كاش رو گردانىاى معنى سبحان ربى دانىاى
كاى سجودم چون وجودم ناسزا مر بدى را تو نكويى ده جزا
اين زمين از حلم حق دارد اثر تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پليديهاى ما در عوض بر رويد از وى غنچهها
پس چو كافر ديد كاو در داد و جود كمتر و بىمايه تر از خاك بود
از وجود او گل و ميوه نرست جز فساد جمله پاكيها نجست
گفت واپس رفتهام من در ذهاب حسرتا يا ليتني كنت تراب
كاش از خاكى سفر نگزيدمى همچو خاكى دانهاى مىچيدمى
چون سفر كردم مرا راه آزمود زين سفر كردن ره آوردم چه بود
ز آن همه ميلش سوى خاك است كاو در سفر سودى نبيند پيش رو
روى واپس كردنش آن حرص و آز روى در ره كردنش صدق و نياز
هر گيا را كش بود ميل علا در مزيد است و حيات و در نما
چون كه گردانيد سر سوى زمين در كمى و خشكى و نقص و غبين
ميل روحت چون سوى بالا بود در تزايد مرجعت آن جا بود
ور نگون سارى سرت سوى زمين آفلى حق لا يحب الآفلين
پرسيدن موسى عليه السلام از حق تعالى سر غلبهى ظالمان
گفت موسى اى كريم كارساز اى كه يك دم ذكر تو عمر دراز
نقش كژمژ ديدم اندر آب و گل چون ملايك اعتراضى كرد دل
كه چه مقصود است نقشى ساختن و اندر او تخم فساد انداختن
آتش ظلم و فساد افروختن مسجد و سجده كنان را سوختن
مايهى خونابه و زردآبه را جوش دادن از براى لابه را
من يقين دانم كه عين حكمت است ليك مقصودم عيان و رويت است
آن يقين مىگويدم خاموش كن حرص رويت گويدم نه جوش كن
مر ملايك را نمودى سر خويش كاين چنين نوشى همىارزد به نيش
عرضه كردى نور آدم را عيان بر ملايك گشت مشكلها بيان
حشر تو گويد كه سر مرگ چيست ميوهها گويند سر برگ چيست
سر خون و نطفه حسن آدمى است سابق هر بيشيى آخر كمى است
لوح را اول بشويد بىوقوف آن گهى بروى نويسد او حروف
خون كند دل را و اشك مستهان بر نويسد بر وى اسرار آن گهان
وقت شستن لوح را بايد شناخت كه مر آن را دفترى خواهند ساخت
چون اساس خانهاى مىافگنند اولين بنياد را بر مىكنند
گل بر آرند اول از قعر زمين تا به آخر بر كشى ماء معين
از حجامت كودكان گريند زار كه نمىدانند ايشان سر كار
مرد خود زر مىدهد حجام را مىنوازد نيش خون آشام را
مىدود حمال زى بار گران مىربايد بار را از ديگران
جنگ حمالان براى بار بين اين چنين است اجتهاد كار بين
چون گرانيها اساس راحت است تلخها هم پيشواى نعمت است
حفت الجنة بمكروهاتنا حفت النيران من شهواتنا
تخم مايهى آتشت شاخ تر است سوختهى آتش قرين كوثر است
هر كه در زندان قرين محنتى است آن جزاى لقمهاى و شهوتى است
هر كه در قصرى قرين دولتى است آن جزاى كارزار و محنتى است
هر كه را ديدى به زر و سيم فرد دان كه اندر كسب كردن صبر كرد
بىسبب بيند چو ديده شد گذار تو كه در حسى سبب را گوش دار
آن كه بيرون از طبايع جان اوست منصب خرق سببها آن اوست
بىسبب بيند نه از آب و گيا چشم چشمهى معجزات انبيا
اين سبب همچون طبيب است و عليل اين سبب همچون چراغ است و فتيل
شب چراغت را فتيل نو بتاب پاك دان زينها چراغ آفتاب
رو تو كهگل ساز بهر سقف خان سقف گردون را ز كهگل پاك دان
اه كه چون دل دار ما غم سوز شد خلوت شب در گذشت و روز شد
جز به شب جلوه نباشد ماه را جز به درد دل مجو دل خواه را
ترك عيسى كرده خر پروردهاى لاجرم چون خر برون پردهاى
طالع عيسى است علم و معرفت طالع خر نيست اى تو خر صفت
نالهى خر بشنوى رحم آيدت پس ندانى خر خرى فرمايدت
رحم بر عيسى كن و بر خر مكن طبع را بر عقل خود سرور مكن
طبع را هل تا بگريد زار زار تو از او بستان و وام جان گزار
سالها خربنده بودى بس بود ز انكه خربنده ز خر واپس بود
ز اخروهن مرادش نفس تست كاو به آخر بايد و عقلت نخست
هم مزاج خر شده ست اين عقل پست فكرش اين كه چون علف آرم بدست
آن خر عيسى مزاج دل گرفت در مقام عاقلان منزل گرفت
ز انكه غالب عقل بود و خر ضعيف از سوار زفت گردد خر نحيف
و ز ضعيفى عقل تو اى خر بها اين خر پژمرده گشته ست اژدها
گر ز عيسى گشتهاى رنجور دل هم از او صحت رسد او را مهل
چونى اى عيساى عيسى دم ز رنج كه نبود اندر جهان بىمار گنج
چونى اى عيسى ز ديدار جهود چونى اى يوسف ز مكار حسود
تو شب و روز از پى اين قوم غمر چون شب و روزى مدد بخشاى عمر
چونى از صفراييان بىهنر چه هنر زايد ز صفرا درد سر
تو همان كن كه كند خورشيد شرق ما نفاق و حيله و دزدى و زرق
تو عسل ما سركه در دنيا و دين دفع اين صفرا بود سركنگبين
سركه افزوديم ما قوم زحير تو عسل بفزا كرم را وامگير
اين سزيد از ما چنان آمد ز ما ريگ اندر چشم چه فزايد عما
آن سزد از تو أيا كحل عزيز كه بيابد از تو هر ناچيز چيز
ز آتش اين ظالمانت دل كباب از تو جمله اهد قومى بد خطاب
كان عودى در تو گر آتش زنند اين جهان از عطر و ريحان آگنند
تو نه آن عودى كز آتش كم شود تو نه آن روحى كه اسير غم شود
عود سوزد كان عود از سوز دور باد كى حمله برد بر اصل نور
اى ز تو مر آسمانها را صفا اى جفاى تو نكوتر از وفا
ز انكه از عاقل جفايى گر رود از وفاى جاهلان آن به بود
گفت پيغمبر عداوت از خرد بهتر از مهرى كه از جاهل رسد
رنجانيدن اميرى خفتهاى را كه مار در دهانش رفته بود
عاقلى بر اسب مىآمد سوار در دهان خفتهاى مىرفت مار
آن سوار آن را بديد و مىشتافت تا رماند مار را فرصت نيافت
چون كه از عقلش فراوان بد مدد چند دبوسى قوى بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت زو گريزان تا به زير يك درخت
سيب پوسيده بسى بد ريخته گفت از اين خور اى به درد آويخته
سيب چندان مر و را در خورد داد كز دهانش باز بيرون مىفتاد
بانگ مىزد كاى امير آخر چرا قصد من كردى تو ناديده جفا
گر ترا ز اصل است با جانم ستيز تيغ زن يك بارگى خونم بريز
شوم ساعت كه شدم بر تو پديد اى خنك آن را كه روى تو نديد
بىجنايت بىگنه بىبيش و كم ملحدان جايز ندارند اين ستم
مىجهد خون از دهانم با سخن اى خدا آخر مكافاتش تو كن
هر زمان مىگفت او نفرين نو اوش مىزد كاندر اين صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد مىدويد و باز در رو مىفتاد
ممتلى و خوابناك و سست بد پا و رويش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه مىكشيد و مىگشاد تا ز صفرا قى شدن بر وى فتاد
زو بر آمد خوردهها زشت و نكو مار با آن خورده بيرون جست از او
چون بديد از خود برون آن مار را سجده آورد آن نكو كردار را
سهم آن مار سياه زشت زفت چون بديد آن دردها از وى برفت
گفت خود تو جبرييل رحمتى يا خدايى كه ولى نعمتى
اى مبارك ساعتى كه ديدىام مرده بودم جان نو بخشيدىام
تو مرا جويان مثال مادران من گريزان از تو مانند خران
خر گريزد از خداوند از خرى صاحبش در پى ز نيكو گوهرى
نه از پى سود و زيان مىجويدش ليك تا در گرگش ندرد يا ددش
اى خنك آن را كه بيند روى تو يا در افتد ناگهان در كوى تو
اى روان پاك بستوده ترا چند گفتم ژاژ و بىهوده ترا
اى خداوند و شهنشاه و امير من نگفتم جهل من گفت آن مگير
شمهاى زين حال اگر دانستمى گفتن بىهوده كى تانستمى
بس ثنايت گفتمى اى خوش خصال گر مرا يك رمز مىگفتى ز حال
ليك خامش كرده مىآشوفتى خامشانه بر سرم مىكوفتى
شد سرم كاليوه عقل از سر بجست خاصه اين سر را كه مغزش كمتر است
عفو كن اى خوب روى خوب كار آن چه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمى رمزى از آن زهرهى تو آب گشتى آن زمان
گر ترا من گفتمى اوصاف مار ترس از جانت بر آوردى دمار
مصطفى فرمود اگر گويم به راست شرح آن دشمن كه در جان شماست
زهرههاى پر دلان هم بر درد نه رود ره نه غم كارى خورد
نه دلش را تاب ماند در نياز نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشى پيش گربه لا شود همچو بره پيش گرگ از جا رود
اندر او نه حيله ماند نه روش پس كنم ناگفته تان من پرورش
همچو بو بكر ربابى تن زنم دست چون داود در آهن زنم
تا محال از دست من حالى شود مرغ پر بركنده را بالى شود
چون يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ بود دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد يقين بر گذشته ز آسمان هفتمين
دست من بنمود بر گردون هنر مقريا بر خوان كه انْشَقَّ القمر
اين صفت هم بهر ضعف عقلهاست با ضعيفان شرح قدرت كى رواست
خود بدانى چون بر آرى سر ز خواب ختم شد و الله أعلم بالصواب
مر ترا نه قوت خوردن بدى نه ره و پرواى قى كردن بدى
مىشنيدم فحش و خر مىراندم رب يسر زير لب مىخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نه ترك تو گفتن مرا مقدور نه
هر زمان مىگفتم از درد درون اهد قومي إنهم لا يعلمون
سجدهها مىكرد آن رسته ز رنج كاى سعادت اى مرا اقبال و گنج
از خدا يابى جزاها اى شريف قوت شكرت ندارد اين ضعيف
شكر حق گويد ترا اى پيشوا آن لب و چانه ندارم و آن نوا
دشمنى عاقلان زينسان بود زهر ايشان ابتهاج جان بود
دوستى ابله بود رنج و ضلال اين حكايت بشنو از بهر مثال
اعتماد كردن بر تملق و وفاى خرس
اژدهايى خرس را در مىكشيد شير مردى رفت و فريادش رسيد
شير مردانند در عالم مدد آن زمان كافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند آن طرف چون رحمت حق مىدوند
آن ستونهاى خللهاى جهان آن طبيبان مرضهاى نهان
محض مهر و داورى و رحمتند همچو حق بىعلت و بىرشوتند
اين چه يارى مىكنى يك بارگيش گويد از بهر غم و بىچارگيش
مهربانى شد شكار شير مرد در جهان دارو نجويد غير درد
هر كجا دردى دوا آن جا رود هر كجا پستى است آب آن جا دود
آب رحمت بايدت رو پست شو و آن گهان خور خمر رحمت مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر بر يكى رحمت فروماى اى پسر
چرخ را در زير پا آر اى شجاع بشنو از فوق فلك بانگ سماع
پنبهى وسواس بيرون كن ز گوش تا به گوشت آيد از گردون خروش
پاك كن دو چشم را از موى عيب تا ببينى باغ و سروستان غيب
دفع كن از مغز و از بينى زكام تا كه ريح اللَّه در آيد در مشام
هيچ مگذار از تب و صفرا اثر تا بيابى از جهان طعم شكر
داروى مردى كن و عنين مپوى تا برون آيند صد گون خوب روى
كندهى تن را ز پاى جان بكن تا كند جولان به گرد آن چمن
غل بخل از دست و گردن دور كن بخت نو درياب در چرخ كهن
ور نمىتانى به كعبهى لطف پر عرضه كن بىچارگى بر چارهگر
زارى و گريه قوى سرمايهاى است رحمت كلى قوىتر دايهاى است
دايه و مادر بهانه جو بود تا كه كى آن طفل او گريان شود
طفل حاجات شما را آفريد تا بناليد و شود شيرش پديد
گفت ادْعُوا اللَّهَ بىزارى مباش تا بجوشد شيرهاى مهرهاش
هوى هوى باد و شير افشان ابر در غم مااند يك ساعت تو صبر
فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ بشنيدهاى اندر اين پستى چه بر چفسيدهاى
ترس و نوميديت دان آواز غول مىكشد گوش تو تا قعر سفول
هر ندايى كه ترا بالا كشيد آن ندا مىدان كه از بالا رسيد
هر ندايى كه ترا حرص آورد بانگ گرگى دان كه او مردم درد
اين بلندى نيست از روى مكان اين بلنديهاست سوى عقل و جان
هر سبب بالاتر آمد از اثر سنگ و آهن فايق آمد بر شرر
آن فلانى فوق آن سركش نشست گر چه در صورت به پهلويش نشست
فوقى آن جاست از روى شرف جاى دور از صدر باشد مستخف
سنگ و آهن زين جهت كه سابق است در عمل فوقى اين دو لايق است
و آن شرر از روى مقصودى خويش ز آهن و سنگ است زين رو پيش و بيش
سنگ و آهن اول و پايان شرر ليك اين هر دو تنند و جان شرر
آن شرر گر در زمان واپستر است در صفت از سنگ و آهن برتر است
در زمان شاخ از ثمر سابقتر است در هنر از شاخ او فايقتر است
چون كه مقصود از شجر آمد ثمر پس ثمر اول بود و آخر شجر
خرس چون فرياد كرد از اژدها شير مردى كرد از جنگش جدا
حيلت و مردى بهم دادند پشت اژدها را او بدين قوت بكشت
اژدها را هست قوت حيله نيست نيز فوق حيلهى تو حيلهاى است
حيلهى خود را چو ديدى باز رو كز كجا آمد سوى آغاز رو
هر چه در پستى است آمد از علا چشم را سوى بلندى نه هلا
روشنى بخشد نظر اندر على گر چه اول خيرگى آرد بلى
چشم را در روشنايى خوى كن گر نه خفاشى نظر آن سوى كن
عاقبت بينى نشان نور تست شهوت حالى حقيقت گور تست
عاقبت بينى كه صد بازى بديد مثل آن نبود كه يك بازى شنيد
ز آن يكى بازى چنان مغرور شد كز تكبر ز اوستادان دور شد
سامرىوار آن هنر در خود چو ديد او ز موسى از تكبر سر كشيد
او ز موسى آن هنر آموخته وز معلم چشم را بر دوخته
لاجرم موسى دگر بازى نمود تا كه آن بازى و جانش را ربود
اى بسا دانش كه اندر سر دود تا شود سرور بدان خود سر رود
سر نخواهى كه رود تو پاى باش در پناه قطب صاحب راى باش
گر چه شاهى خويش فوق او مبين گر چه شهدى جز نبات او مچين
فكر تو نقش است و فكر اوست جان نقد تو قلب است و نقد اوست كان
او تويى خود را بجو در اوى او كو و كو گو فاخته شو سوى او
ور نخواهى خدمت ابناى جنس در دهان اژدهايى همچو خرس
بو كه استادى رهاند مر ترا و ز خطر بيرون كشاند مر ترا
زاريى مىكن چو زورت نيست هين چون كه كورى سر مكش از راه بين
تو كم از خرسى نمىنالى ز درد خرس رست از درد چون فرياد كرد
اى خدا اين سنگ دل را موم كن نالهى ما را خوش و مرحوم كن
گفتن نابيناى سائل كه دو كورى دارم
بود كورى كاو همىگفت الامان من دو كورى دارم اى اهل زمان
پس دو باره رحمتم آريد هان چون دو كورى دارم و من در ميان
گفت يك كوريت مىبينيم ما آن دگر كورى چه باشد وانما
گفت زشت آوازم و ناخوش نوا زشت آوازى و كورى شد دوتا
بانگ زشتم مايهى غم مىشود مهر خلق از بانگ من كم مىشود
زشت آوازم به هر جا كه رود مايهى خشم و غم و كين مىشود
بر دو كورى رحم را دوتا كنيد اين چنين ناگنج را گنجا كنيد
زشتى آواز كم شد زين گله خلق شد بر وى به رحمت يك دله
كرد نيكو چون بگفت او راز را لطف آواز دلش آواز را
و انكه آواز دلش هم بد بود آن سه كورى دورى سرمد بود
ليك وهابان كه بىعلت دهند بو كه دستى بر سر زشتش نهند
چون كه آوازش خوش و مظلوم شد زو دل سنگين دلان چون موم شد
نالهى كافر چو زشت است و شهيق ز آن نمىگردد اجابت را رفيق
اخْسَؤُا بر زشت آواز آمده ست كاو ز خون خلق چون سگ بود مست
چون كه نالهى خرس رحمت كش بود نالهات نبود چنين ناخوش بود
دان كه با يوسف تو گرگى كردهاى يا ز خون بىگناهى خوردهاى
توبه كن و ز خورده استفراغ كن ور جراحت كهنه شد رو داغ كن
تتمهى حكايت خرس و آن ابله كه بر وفاى او اعتماد كرده بود
خرس هم از اژدها چون وارهيد و آن كرم ز آن مرد مردانه بديد
چون سگ اصحاب كهف آن خرس زار شد ملازم در پى آن بردبار
آن مسلمان سر نهاد از خستگى خرس حارس گشت از دل بستگى
آن يكى بگذشت و گفتش حال چيست اى برادر مر ترا اين خرس كيست
قصه واگفت و حديث اژدها گفت بر خرسى منه دل ابلها
دوستى ابله بتر از دشمنى است او بهر حيله كه دانى راندنى است
گفت و الله از حسودى گفت اين ور نه خرسى چه نگرى اين مهر بين
گفت مهر ابلهان عشوهده است اين حسودى من از مهرش به است
هى بيا با من بران اين خرس را خرس را مگزين مهل هم جنس را
گفت رو رو كار خود كن اى حسود گفت كارم اين بد و رزقت نبود
من كم از خرسى نباشم اى شريف ترك او كن تا منت باشم حريف
بر تو دل مىلرزدم ز انديشهاى با چنين خرسى مرو در بيشهاى
اين دلم هرگز نلرزيد از گزاف نور حق است اين نه دعوى و نه لاف
مومنم ينظر بنور اللَّه شده هان و هان بگريز از اين آتشكده
اين همه گفت و به گوشش در نرفت بد گمانى مرد را سدى است زفت
دست او بگرفت و دست از وى كشيد گفت رفتم چون نهاى يار رشيد
گفت رو بر من تو غم خواره مباش بو الفضولا معرفت كمتر تراش
باز گفتش من عدوى تو نىام لطف باشد گر بيايى در پىام
گفت خوابستم مرا بگذار و رو گفت آخر يار را منقاد شو
تا بخسبى در پناه عاقلى در جوار دوستى صاحب دلى
در خيال افتاد مرد از جد او خشمگين شد زود گردانيد رو
كاين مگر قصد من آمد خونى است يا طمع دارد گدا و تونى است
يا گرو بسته ست با ياران بدين كه بترساند مرا زين هم نشين
خود نيامد هيچ از خبث سرش يك گمان نيك اندر خاطرش
ظن نيكش جملگى بر خرس بود او مگر مر خرس را هم جنس بود
عاقلى را از سگى تهمت نهاد خرس را دانست اهل مهر و داد
گفتن موسى عليه السلام گوساله پرست را كه آن خيال انديشى و حزم تو كجاست
گفت موسى با يكى مست خيال كاى بد انديش از شقاوت وز ضلال
صد گمانت بود در پيغمبريم با چنين برهان و اين خلق كريم
صد هزاران معجزه ديدى ز من صد خيالت مىفزود و شك و ظن
از خيال و وسوسه تنگ آمدى طعن بر پيغمبرىام مىزدى
گرد از دريا بر آوردم عيان تا رهيديت از شر فرعونيان
ز آسمان چل سال كاسه و خوان رسيد وز دعايم جويى از سنگى دويد
اين و صد چندين و چندين گرم و سرد از تو اى سرد آن توهم كم نكرد
بانگ زد گوسالهاى از جادويى سجده كردى كه خداى من تويى
آن توهمهات را سيلاب برد زيركى باردت را خواب برد
چون نبودى بد گمان در حق او چون نهادى سر چنان اى زشت رو
چون خيالت نامد از تزوير او وز فساد سحر احمقگير او
سامريى خود كه باشد اى سگان كه خدايى بر تراشد در جهان
چون در اين تزوير او يكدل شدى وز همه اشكالها عاطل شدى
گاو مىشايد خدايى را به لاف در رسولىام تو چون كردى خلاف
پيش گاوى سجده كردى از خرى گشت عقلت صيد سحر سامرى
چشم دزديدى ز نور ذو الجلال اينت جهل وافر و عين ضلال
شه بر آن عقل و گزينش كه تراست چون تو كان جهل را كشتن سزاست
گاو زرين بانگ كرد آخر چه گفت كاحمقان را اين همه رغبت شگفت
ز آن عجبتر ديدهايد از من بسى ليك حق را كى پذيرد هر خسى
باطلان را چه ربايد باطلى عاطلان را چه خوش آيد عاطلى
ز انكه هر جنسى ربايد جنس خود گاو سوى شير نر كى رو نهد
گرگ بر يوسف كجا عشق آورد جز مگر از مكر تا او را خورد
چون ز گرگى وارهد محرم شود چون سگ كهف از بنى آدم شود
چون ابو بكر از محمد برد بو گفت هذا ليس وجه كاذب
چون نبد بو جهل از اصحاب درد ديد صد شق قمر باور نكرد
دردمندى كش ز بام افتاد طشت زو نهان كرديم حق پنهان نگشت
و انكه او جاهل بد از دردش بعيد چند بنمودند و او آن را نديد
آينهى دل صاف بايد تا در او واشناسى صورت زشت از نكو
ترك گفتن آن مرد ناصح بعد از مبالغهى پند مغرور خرس را
آن مسلمان ترك ابله كرد و تفت زير لب لاحولگويان باز رفت
گفت چون از جد و پندم وز جدال در دل او بيش مىزايد خيال
پس ره پند و نصيحت بسته شد امر أَعْرِضْ عَنْهُمْ پيوسته شد
چون دوايت مىفزايد درد پس قصه با طالب بگو بر خوان عبس
چون كه اعمى طالب حق آمده ست بهر فقر او را نشايد سينه خست
تو حريصى بر رشاد مهتران تا بياموزند عام از سروران
احمدا ديدى كه قومى از ملوك مستمع گشتند گشتى خوش كه بوك
اين رئيسان يار دين گردند خوش بر عرب اينها سرند و بر حبش
بگذرد اين صيت از بصره و تبوك ز انكه الناس على دين الملوك
زين سبب تو از ضرير مهتدى رو بگردانيدى و تنگ آمدى
كه در اين فرصت كم افتد اين مناخ تو ز يارانى و وقت تو فراخ
مزدحم مىگرديم در وقت تنگ اين نصيحت مىكنم نه از خشم و جنگ
احمدا نزد خدا اين يك ضرير بهتر از صد قيصر است و صد وزير
ياد الناس معادن هين بيار معدنى باشد فزون از صد هزار
معدن لعل و عقيق مكتنس بهتر است از صد هزاران كان مس
احمدا اينجا ندارد مال سود سينه بايد پر ز عشق و درد و دود
اعمى روشن دل آمد در مبند پند او را ده كه حق اوست پند
گر دو سه ابله ترا منكر شدند تلخ كى گردى چو هستى كان قند
گر دو سه ابله ترا تهمت نهند حق براى تو گواهى مىدهد
گفت از اقرار عالم فارغم آن كه حق باشد گواه او را چه غم
گر خفاشى را ز خورشيدى خورى است آن دليل آمد كه آن خورشيد نيست
نفرت خفاشكان باشد دليل كه منم خورشيد تابان جليل
گر گلابى را جعل راغب شود آن دليل ناگلابى مىكند
گر شود قلبى خريدار محك در محكىاش در آيد نقص و شك
دزد شب خواهد نه روز اين را بدان شب نىام روزم كه تابم در جهان
فارقم فاروقم و غلبيروار تا كه كاه از من نمىيابد گذار
آرد را پيدا كنم من از سبوس تا نمايم كاين نقوش است آن نفوس
من چو ميزان خدايم در جهان وانمايم هر سبك را از گران
گاو را داند خدا گوسالهاى خر خريدارى و در خور كالهاى
من نه گاوم تا كه گوسالهم خرد من نه خارم كاشترى از من چرد
او گمان دارد كه با من جور كرد بلكه از آيينهى من روفت گرد
تملّق كردن ديوانه جالينوس را و ترسيدن جالينوس
گفت جالينوس با اصحاب خود مر مرا تا آن فلان دارو دهد
پس بدو گفت آن يكى اى ذو فنون اين دوا خواهند از بهر جنون
دور از عقل تو اين ديگر مگو گفت در من كرد يك ديوانه رو
ساعتى در روى من خوش بنگريد چشمكم زد آستين من دريد
گر نه جنسيت بدى در من از او كى رخ آوردى به من آن زشت رو
گر نديدى جنس خود كى آمدى كى به غير جنس خود را بر زدى
چون دو كس بر هم زند بىهيچ شك در ميانشان هست قدر مشترك
كى پرد مرغى مگر با جنس خود صحبت ناجنس گور است و لحد
سبب پريدن و چريدن مرغى با مرغى كه جنس او نبود
آن حكيمى گفت ديدم هم تكى در بيابان زاغ را با لكلكى
در عجب ماندم بجستم حالشان تا چه قدر مشترك يابم نشان
چون شدم نزديك، من حيران و دنگ خود بديدم هر دوان بودند لنگ
خاصه شهبازى كه او عرشى بود با يكى جغدى كه او فرشى بود
آن يكى خورشيد عليين بود وين دگر خفاش كز سجين بود
آن يكى نورى ز هر عيبى برى وين يكى كورى گداى هر درى
آن يكى ماهى كه بر پروين زند وين يكى كرمى كه در سرگين زيد
آن يكى يوسف رخى عيسى نفس وين يكى گرگى و يا خر با جرس
آن يكى پران شده در لا مكان وين يكى در كاهدان همچون سگان
با زبان معنوى گل با جعل اين همىگويد كه اى گنده بغل
گر گريزانى ز گلشن بىگمان هست آن نفرت كمال گلستان
غيرت من بر سر تو دور باش مىزند كاى خس از اينجا دور باش
ور بياميزى تو با من اى دنى اين گمان آيد كه از كان منى
بلبلان را جاى مىزيبد چمن مر جعل را در چمين خوشتر وطن
حق مرا چون از پليدى پاك داشت چون سزد بر من پليدى را گماشت
يك رگم ز ايشان بد و آن را بريد در من آن بد رگ كجا خواهد رسيد
يك نشان آدم آن بود از ازل كه ملايك سر نهندش از محل
يك نشان ديگر آن كه آن بليس ننهدش سر كه منم شاه و رئيس
پس اگر ابليس هم ساجد شدى او نبودى آدم او غيرى بدى
هم سجود هر ملك ميزان اوست هم جحود آن عدو برهان اوست
هم گواه اوست اقرار ملك هم گواه اوست كفران سگك
تتمّه اعتماد آن مغرور بر تملق خرس
شخص خفت و خرس مىراندش مگس وز ستيز آمد مگس زو باز پس
چند بارش راند از روى جوان آن مگس زو باز مىآمد دوان
خشمگين شد با مگس خرس و برفت بر گرفت از كوه سنگى سخت زفت
سنگ آورد و مگس را ديد باز بر رخ خفته گرفته جاى ساز
بر گرفت آن آسيا سنگ و بزد بر مگس تا آن مگس واپس خزد
سنگ روى خفته را خشخاش كرد اين مثل بر جمله عالم فاش كرد
مهر ابله مهر خرس آمد يقين كين او مهر است و مهر اوست كين
عهد او سست است و ويران و ضعيف گفت او زفت و وفاى او نحيف
گر خورد سوگند هم باور مكن بشكند سوگند، مرد كژ سخن
چون كه بىسوگند گفتش بد دروغ تو ميفت از مكر و سوگندش به دوغ
نفس او مير است و عقل او اسير صد هزاران مصحفش خود خوردهگير
چون كه بىسوگند پيمان بشكند گر خورد سوگند هم آن بشكند
ز آن كه نفس آشفتهتر گردد از آن كه كنى بندش به سوگند گران
چون اسيرى بند بر حاكم نهد حاكم آن را بر درد بيرون جهد
بر سرش كوبد ز خشم آن بند را مىزند بر روى او سوگند را
تو ز اوفوا بالعقودش دست شو احْفَظُوا أَيْمانَكُمْ با او مگو
و آن كه حق را ساخت در پيمان سند تن كند چون تار و گرد او تند
رفتن مصطفى عليه السلام به عيادت صحابى و بيان فايده عيادت
از صحابه خواجهاى بيمار شد و اندر آن بيماريش چون تار شد
مصطفى آمد عيادت سوى او چون همه لطف و كرم بد خوى او
در عيادت رفتن تو فايده است فايده آن باز با تو عايده است
فايده اوّل كه آن شخص عليل بوك قطبى باشد و شاه جليل
ور نباشد قطب يار ره بود شه نباشد فارس اسپه بود
پس صله ياران ره لازم شمار هر كه باشد گر پياده گر سوار
ور عدو باشد همين احسان نكوست كه به احسان بس عدو گشته است دوست
ور نگردد دوست كينش كم شود ز آن كه احسان كينه را مرهم شود
بس فوايد هست غير اين و ليك از درازى خايفم اى يار نيك
حاصل اين آمد كه يار جمع باش هم چو بتگر از حجر يارى تراش
ز آن كه انبوهى و جمع كاروان ره زنان را بشكند پشت و سنان
چون دو چشم دل ندارى اى عنود كه نمىدانى تو هيزم را ز عود
چون كه گنجى هست در عالم مرنج هيچ ويران را مدان خالى ز گنج
قصد هر درويش مىكن از گزاف چون نشان يابى بجد مىكن طواف
چون تو را آن چشم باطن بين نبود گنج مىپندار اندر هر وجود
وحى كردن حق تعالى به موسى عليه السلام كه چرا به عيادت من نيامدى
آمد از حق سوى موسى اين عتاب كاى طلوع ماه ديده تو ز جيب
مشرقت كردم ز نور ايزدى من حقم رنجور گشتم نامدى
گفت سبحانا تو پاكى از زيان اين چه رمز است اين بكن يا رب بيان
باز فرمودش كه در رنجوريم چون نپرسيدى تو از روى كرم
گفت يا رب نيست نقصانى تو را عقل گم شد اين سخن را بر گشا
گفت آرى بنده خاص گزين گشت رنجور او منم نيكو ببين
هست معذوريش معذورى من هست رنجوريش رنجورى من
هر كه خواهد همنشينى خدا تا نشيند در حضور اوليا
از حضور اوليا گر بسكلى تو هلاكى ز آن كه جزوى بىكلى
هر كه را ديو از كريمان وابرد بىكسش يابد سرش را او خورد
يك بدست از جمع رفتن يك زمان مكر ديو است بشنو و نيكو بدان
تنها كردن باغبان صوفى و فقيه و علوى را از همديگر
باغبانى چون نظر در باغ كرد ديد چون دزدان به باغ خود سه مرد
يك فقيه و يك شريف و صوفيى هر يكى شوخى بدى لايوفيى
گفت با اينها مرا صد حجت است ليك جمعاند و جماعت قوت است
بر نيايم يك تنه با سه نفر پس ببرمشان نخست از همدگر
هر يكى را من به سويى افكنم چون كه تنها شد سبيلش بر كنم
حيله كرد و كرد صوفى را به راه تا كند يارانش را با او تباه
گفت صوفى را برو سوى وثاق يك گليم آور براى اين رفاق
رفت صوفى گفت خلوت با دو يار تو فقيهى وين شريف نامدار
ما به فتوى تو نانى مىخوريم ما به پر دانش تو مىپريم
وين دگر شه زاده و سلطان ماست سيد است از خاندان مصطفاست
كيست آن صوفى شكم خوار خسيس تا بود با چون شما شاهان جليس
چون بيايد مر و را پنبه كنيد هفتهاى بر باغ و راغ من زنيد
باغ چه بود جان من آن شماست اى شما بوده مرا چون چشم راست
وسوسه كرد و مر ايشان را فريفت آه كز ياران نمىبايد شكيفت
چون به ره كردند صوفى را و رفت خصم شد اندر پيش با چوب زفت
گفت اى سگ صوفيى باشد كه تيز اندر آيى باغ ما تو از ستيز
اين جنيدت ره نمود و بايزيد از كدامين شيخ و پيرت اين رسيد
كوفت صوفى را چو تنها يافتش نيم كشتش كرد و سر بشكافتش
گفت صوفى آن من بگذشت ليك اى رفيقان پاس خود داريد نيك
مر مرا اغيار دانستيد هان نيستم اغيارتر زين قلتبان
اين چه من خوردم شما را خوردنى است وين چنين شربت جزاى هر دنى است
اين جهان كوه است و گفتوگوى تو از صدا هم باز آيد سوى تو
چون ز صوفى گشت فارغ باغبان يك بهانه كرد ز آن پس جنس آن
كاى شريف من برو سوى وثاق كه ز بهر چاشت پختم من رقاق
بر در خانه بگو قيماز را تا بيارد آن رقاق و قاز را
چون به ره كردش بگفت اى تيز بين تو فقيهى ظاهر است اين و يقين
او شريفى مىكند دعوى سرد مادر او را كه داند تا كه كرد
بر زن و بر فعل زن دل مىنهيد عقل ناقص و آن گهانى اعتماد
خويشتن را بر على و بر نبى بسته است اندر زمانه بس غبى
هر كه باشد از زنا و زانيان اين برد ظن در حق ربانيان
هر كه بر گردد سرش از چرخها همچو خود گردنده بيند خانه را
آن چه گفت آن باغبان بو الفضول حال او بد، دور از اولاد رسول
گر نبودى او نتيجه مرتدان كى چنين گفتى براى خاندان
خواند افسونها شنيد آن را فقيه در پيش رفت آن ستمكار سفيه
گفت اى خر اندر اين باغت كه خواند دزدى از پيغمبرت ميراث ماند
شير را بچه همىماند بدو تو به پيغمبر به چه مانى بگو
با شريف آن كرد مرد ملتجى كه كند با آل ياسين خارجى
تا چه كين دارند دايم ديو و غول چون يزيد و شمر با آل رسول
شد شريف از زخم آن ظالم خراب با فقيه او گفت ما جستيم از آب
پاى دار اكنون كه ماندى فرد و كم چون دهل شو زخم مىخور بر شكم
گر شريف و لايق و هم دم نىام از چنين ظالم تو را من كم نىام
شد از او فارغ بيامد كاى فقيه چه فقيهى اى تو ننگ هر سفيه
فتوىات اين است اى ببريده دست كاندر آيى و نگويى امر هست
اين چنين رخصت بخواندى در وسيط يا بدست اين مسئله اندر محيط
گفت حق استت بزن دستت رسيد اين سزاى آن كه از ياران بريد
رجعت به قصه مريض و عيادت پيغامبر عليه السلام
اين عيادت از براى اين صله است وين صله از صد محبت حامله است
در عيادت شد رسول بىنديد آن صحابى را به حال نزع ديد
چون شوى دور از حضور اوليا در حقيقت گشتهاى دور از خدا
چون نتيجه هجر همراهان غم است كى فراق روى شاهان ز آن كم است
سايه شاهان طلب هر دم شتاب تا شوى ز آن سايه بهتر ز آفتاب
گر سفر دارى بدين نيت برو ور حضر باشد از اين غافل مشو
گفتن شيخى بايزيد را كه كعبه منم گرد من طوافى مىكن
سوى مكه شيخ امت بايزيد از براى حج و عمره مىدويد
او به هر شهرى كه رفتى از نخست مر عزيزان را بكردى باز جست
گرد مىگشتى كه اندر شهر كيست كاو بر اركان بصيرت متكىاست
گفت حق اندر سفر هر جا روى بايد اول طالب مردى شوى
قصد گنجى كن كه اين سود و زيان در تبع آيد تو آن را فرع دان
هر كه كارد قصد گندم باشدش كاه خود اندر تبع مىآيدش
كه بكارى بر نيايد گندمى مردمى جو مردمى جو مردمى
قصد كعبه كن چو وقت حج بود چون كه رفتى مكه هم ديده شود
قصد در معراج ديد دوست بود در تبع عرش و ملايك هم نمود
حكايت
خانهى نو ساخت روزى نو مريد پير آمد خانهى او را بديد
گفت شيخ آن نو مريد خويش را امتحان كرد آن نكو انديش را
روزن از بهر چه كردى اى رفيق گفت تا نور اندر آيد زين طريق
گفت آن فرع است اين بايد نياز تا از اين ره بشنوى بانگ نماز
بايزيد اندر سفر جستى بسى تا بيابد خضر وقت خود كسى
ديد پيرى با قدى همچون هلال ديد در وى فر و گفتار رجال
ديده نابينا و دل چون آفتاب همچو پيلى ديده هندستان به خواب
چشم بسته خفته بيند صد طرب چون گشايد آن نبيند اى عجب
بس عجب در خواب روشن مىشود دل درون خواب روزن مىشود
آن كه بيدار است و بيند خواب خوش عارف است او خاك او در ديده كش
پيش او بنشست و مىپرسيد حال يافتش درويش و هم صاحب عيال
گفت عزم تو كجا اى بايزيد رخت غربت را كجا خواهى كشيد
گفت قصد كعبه دارم از پگه گفت هين با خود چه دارى زاد ره
گفت دارم از درم نقره دويست نك ببسته سخت در گوشهى ردى است
گفت طوفى كن به گردم هفت بار وين نكوتر از طواف حج شمار
و آن درمها پيش من نهاى جواد دان كه حج كردى و حاصل شد مراد
عمره كردى عمر باقى يافتى صاف گشتى بر صفا بشتافتى
حق آن حقى كه جانت ديده است كه مرا بر بيت خود بگزيده است
كعبه هر چندى كه خانهى بر اوست خلقت من نيز خانهى سر اوست
تا بكرد آن كعبه را در وى نرفت و اندر اين خانه بجز آن حى نرفت
چون مرا ديدى خدا را ديدهاى گرد كعبهى صدق بر گرديدهاى
خدمت من طاعت و حمد خداست تا نپندارى كه حق از من جداست
چشم نيكو باز كن در من نگر تا ببينى نور حق اندر بشر
بايزيد آن نكتهها را هوش داشت همچو زرين حلقهاش در گوش داشت
آمد از وى بايزيد اندر مزيد منتهى در منتها آخر رسيد
دانستن پيغامبر صلى اللَّه عليه و آله كه سبب رنجورى آن شخص گستاخى بوده است در دعا
چون پيمبر ديد آن بيمار را خوش نوازش كرد يار غار را
زنده شد او چون پيمبر را بديد گوييا آن دم مر او را آفريد
گفت بيمارى مرا اين بخت داد كامد اين سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسيد و عاقبت از قدوم اين شه بىحاشيت
اى خجسته رنج و بيمارى و تب اى مبارك درد و بيدارى شب
نك مرا در پيرى از لطف و كرم حق چنين رنجوريى داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب بر جهم هر نيم شب لا بد شتاب
تا نخسبم جمله شب چون گاوميش دردها بخشيد حق از لطف خويش
زين شكست آن رحم شاهان جوش كرد دوزخ از تهديد من خاموش كرد
رنج گنج آمد كه رحمتها در اوست مغز تازه شد چو بخراشيد پوست
اى برادر موضع تاريك و سرد صبر كردن بر غم و سستى و درد
چشمهى حيوان و جام مستى است كان بلنديها همه در پستى است
آن بهاران مضمر است اندر خزان در بهار است آن خزان مگريز از آن
همره غم باش و با وحشت بساز مىطلب در مرگ خود عمر دراز
آن چه گويد نفس تو كاينجا بد است مشنوش چون كار او ضد آمده ست
تو خلافش كن كه از پيغمبران اين چنين آمد وصيت در جهان
مشورت در كارها واجب شود تا پشيمانى در آخر كم بود
گفت امت مشورت با كى كنيم انبيا گفتند با عقل اميم
گفت گر كودك در آيد يا زنى كاو ندارد عقل و راى روشنى
گفت با او مشورت كن و انچه گفت تو خلاف آن كن و در راه افت
نفس خود را زن شناس از زن بتر ز انكه زن جزوى است نفست كل شر
مشورت با نفس خود گر مىكنى هر چه گويد كن خلاف آن دنى
گر نماز و روزه مىفرمايدت نفس مكار است مكرى زايدت
مشورت با نفس خويش اندر فعال هر چه گويد عكس آن باشد كمال
بر نيايى با وى و استيز او رو بر يارى بگير آميز او
عقل قوت گيرد از عقل دگر نى شكر كامل شود از نيشكر
من ز مكر نفس ديدم چيزها كاو برد از سحر خود تمييزها
وعدهها بدهد ترا تازه به دست كه هزاران بار آنها را شكست
عمر اگر صد سال خود مهلت دهد اوت هر روزى بهانهى نو نهد
گرم گويد وعدههاى سرد را جادويى مردى ببندد مرد را
اى ضياء الحق حسام الدين بيا كه نرويد بىتو از شوره گيا
از فلك آويخته شد پردهاى از پى نفرين دل آزردهاى
اين قضا را هم قضا داند علاج عقل خلقان در قضا گيج است گيج
اژدها گشته ست آن مار سياه آن كه كرمى بود افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو شد عصا اى جان موسى مست تو
حكم خذها لا تخف دادت خدا تا به دستت اژدها گردد عصا
هين يد بيضا نما اى پادشاه صبح نو بگشا ز شبهاى سياه
دوزخى افروخت در وى دم فسون اى دم تو از دم دريا فزون
بحر مكار است بنموده كفى دوزخ است از مكر بنموده تفى
ز آن نمايد مختصر در چشم تو تا زبون بينيش جنبد خشم تو
همچنان كه لشكر انبوه بود مر پيمبر را به چشم اندك نمود
تا بر ايشان زد پيمبر بىخطر ور فزون ديدى از آن كردى حذر
آن عنايت بود و اهل آن بدى احمدا ور نه تو بد دل مىشدى
كم نمود او را و اصحاب و را آن جهاد ظاهر وباطن خدا
تا ميسر كرد يسرى را بر او تا ز عسرى او بگردانيد رو
كم نمودن مر و را پيروز بود كه حقش يار و طريق آموز بود
آن كه حق پشتش نباشد از ظفر واى اگر گربش نمايد شير نر
واى اگر صدرا يكى بيند ز دور تا به چالش اندر آيد از غرور
ز آن نمايد ذو الفقارى حربهاى ز آن نمايد شير نر چون گربهاى
تا دلير اندر فتد احمق به جنگ و اندر آردشان بدين حيلت به چنگ
تا به پاى خويش باشند آمده آن فليوان جانب آتشكده
كاه برگى مىنمايد تا تو زود پف كنى كاو را برانى از وجود
هين كه آن كه كوهها بر كنده است زو جهان گريان و او در خنده است
مىنمايد تا به كعب اين آب جو صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
مىنمايد موج خونش تل مشك مىنمايد قعر دريا خاك خشك
خشك ديد آن بحر را فرعون كور تا در او راند از سر مردى و زور
چون در آيد در تگ دريا بود ديدهى فرعون كى بينا بود
ديده بينا از لقاى حق شود حق كجا هم راز هر احمق شود
قند بيند خود شود زهر قتول راه بيند خود بود آن بانگ غول
اى فلك در فتنهى آخر زمان تيز مىگردى بده آخر زمان
خنجر تيزى تو اندر قصد ما نيش زهر آلودهاى در فصد ما
اى فلك از رحم حق آموز رحم بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آن كه چرخهى چرخ ترا كرد گردان بر فراز اين سرا
كه دگرگون گردى و رحمت كنى پيش از آن كه بيخ ما را بر كنى
حق آن كه دايگى كردى نخست تا نهال ما ز آب و خاك رست
حق آن شه كه ترا صاف آفريد كرد چندان مشعله در تو پديد
آن چنان معمور و باقى داشتت تا كه دهرى از ازل پنداشتت
شكر دانستيم آغاز ترا انبيا گفتند آن راز ترا
آدمى داند كه خانه حادث است عنكبوتى نه كه در وى عابث است
پشه كى داند كه اين باغ از كى است كاو بهاران زاد و مرگش در دى است
كرم كاندر چوب زايد سست حال كى بداند چوب را وقت نهال
ور بداند كرم از ماهيتش عقل باشد كرم باشد صورتش
عقل خود را مىنمايد رنگها چون پرى دور است از آن فرسنگها
از ملك بالاست چه جاى پرى تو مگس پرى به پستى مىپرى
گر چه عقلت سوى بالا مىپرد مرغ تقليدت به پستى مىچرد
علم تقليدى وبال جان ماست عاريه ست و ما نشسته كان ماست
زين خرد جاهل همى بايد شدن دست در ديوانگى بايد زدن
هر چه بينى سود خود ز آن مىگريز زهر نوش و آب حيوان را بريز
هر كه بستاند ترا دشنام ده سود و سرمايه به مفلس وام ده
ايمنى بگذار و جاى خوف باش بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دور انديش را بعد از اين ديوانه سازم خويش را
عذر گفتن دلقك با سيد كه چرا فاحشه را نكاح كرد
گفت با دلقك شبى سيد اجل قحبهاى را خواستى تو از عجل
با من اين را باز مىبايست گفت تا يكى مستور كرديميت جفت
گفت نه مستور صالح خواستم قحبه گشتند و ز غم تن كاستم
خواستم اين قحبه را بىمعرفت تا ببينم چون شود اين عاقبت
عقل را من آزمودم هم بسى زين سپس جويم جنون را مغرسى
به حيلت در سخن آوردن سائل آن بزرگ را كه خود را ديوانه ساخته بود
آن يكى مىگفت خواهم عاقلى مشورت آرم بدو در مشكلى
آن يكى گفتش كه اندر شهر ما نيست عاقل جز كه آن مجنوننما
بر نيى گشته سواره نك فلان مىدواند در ميان كودكان
صاحب راى است و آتش پارهاى آسمان قدر است و اختر بارهاى
فر او كروبيان را جان شده ست او در اين ديوانگى پنهان شده ست
ليك هر ديوانه را جان نشمرى سر منه گوساله را چون سامرى
چون وليى آشكارا با تو گفت صد هزاران غيب و اسرار نهفت
مر ترا آن فهم و آن دانش نبود واندانستى تو سرگين را ز عود
از جنون خود را ولى چون پرده ساخت مر و را اى كور كى خواهى شناخت
گر ترا باز است آن ديدهى يقين زير هر سنگى يكى سرهنگ بين
پيش آن چشمى كه باز و رهبر است هر گليمى را كليمى در بر است
مر ولى را هم ولى شهره كند هر كه را او خواست با بهره كند
كس نداند از خرد او را شناخت چون كه او مر خويش را ديوانه ساخت
چون بدزدد دزد بينايى ز كور هيچ يابد دزد را او در عبور
كور نشناسد كه دزد او كه بود گر چه خود بر وى زند دزد عنود
چون گزد سگ كور صاحب ژنده را كى شناسد آن سگ درنده را
حمله بردن سگ بر كور گدا
يك سگى در كوى بر كور گدا حمله مىآورد چون شير وغا
سگ كند آهنگ درويشان به خشم در كشد مه خاك درويشان به چشم
كور عاجز شد ز بانگ و بيم سگ اندر آمد كور در تعظيم سگ
كاى امير صيد و اى شير شكار دست دست تست دست از من بدار
كز ضرورت دم خر را آن حكيم كرد تعظيم و لقب دادش كريم
گفت او هم از ضرورت كاى اسد از چو من لاغر شكارت چه رسد
گور مىگيرند يارانت به دشت كور مىگيرى تو در كوچه به گشت
گور مىجويند يارانت به صيد كور مىجويى تو در كوچه به كيد
آن سگ عالم شكار گور كرد وين سگ بىمايه قصد كور كرد
علم چون آموخت سگ رست از ضلال مىكند در بيشهها صيد حلال
سگ چو عالم گشت شد چالاك زحف سگ چو عارف گشت شد ز اصحاب كهف
سگ شناسا شد كه مير صيد كيست اى خدا آن نور اشناسنده چيست
كور نشناسد نه از بىچشمى است بلكه اين ز آن است كز جهل است مست
نيست خود بىچشم تر كور از زمين اين زمين از فضل حق شد خصم بين
نور موسى ديد و موسى را نواخت خسف قارون كرد و قارون را شناخت
رجف كرد اندر هلاك هر دعى فهم كرد از حق كه يا أَرْضُ ابلعي
خاك و آب و باد و نار با شرر بىخبر با ما و با حق با خبر
ما بعكس آن ز غير حق خبير بىخبر از حق و از چندين نذير
لاجرم أَشْفَقْنَ مِنْها جملهشان كند شد ز آميز حيوان حملهشان
گفته بيزاريم جمله زين حيات كاو بود با خلق حى با حق موات
چون بماند از خلق گردد او يتيم انس حق را قلب مىبايد سليم
چون ز كورى دزد دزدد كالهاى مىكند آن كور عميا نالهاى
تا نگويد دزد او را كان منم كز تو دزديدم كه دزد پر فنم
كى شناسد كور دزد خويش را چون ندارد نور چشم و آن ضيا
چون بگويد هم بگير او را تو سخت تا بگويد او علامتهاى رخت
پس جهاد اكبر آمد عصر دزد تا بگويد كه چه دزديده است مزد
اولا دزديد كحل ديدهات چون ستانى باز يابى تبصرت
كالهى حكمت كه گم كردهى دل است پيش اهل دل يقين آن حاصل است
كوردل با جان و با سمع و بصر مىنداند دزد شيطان را ز اثر
ز اهل دل جو از جماد آن را مجو كه جماد آمد خلايق پيش او
مشورت جوينده آمد نزد او كاى اب كودك شده رازى بگو
گفت رو زين حلقه كاين در باز نيست باز گرد امروز روز راز نيست
گر مكان را ره بدى در لامكان همچو شيخان بودمى من بر دكان
خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
محتسب در نيم شب جايى رسيد در بن ديوار مستى خفته ديد
گفت هى مستى چه خورده ستى بگو گفت از اين خوردم كه هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو كه چيست گفت از آن كه خوردهام گفت اين خفى است
گفت آن چه خوردهاى آن چيست آن گفت آن كه در سبو مخفى است آن
دور مىشد اين سؤال و اين جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هين آه كن مست هو هو كرد هنگام سخن
گفت گفتم آه كن هو مىكنى گفت من شاد و تو از غم دم زنى
آه از درد و غم و بىدادى است هوى هوى مى خوران از شادى است
محتسب گفت اين ندانم خيز خيز معرفت متراش و بگذار اين ستيز
گفت رو تو از كجا من از كجا گفت مستى خيز تا زندان بيا
گفت مست اى محتسب بگذار و رو از برهنه كى توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدى خانهى خود رفتمى وين كى شدى
من اگر با عقل و با امكانمى همچو شيخان بر سر دكانمى
دوم بار در سخن كشيدن سايل آن بزرگ را تا حال او معلوم تر گردد
گفت آن طالب كه آخر يك نفس اى سواره بر نى اين سو ران فرس
راند سوى او كه هين زوتر بگو كاسب من بس توسن است و تند خو
تا لگد بر تو نكوبد زود باش از چه مىپرسى بيانش كن تو فاش
او مجال راز دل گفتن نديد زو برون شو كرد و در لاغش كشيد
گفت مىخواهم در اين كوچه زنى كيست لايق از براى چون منى
گفت سه گونه زناند اندر جهان آن دو رنج و اين يكى گنج روان
آن يكى را چون بخواهى كل تراست و آن دگر نيمى ترا نيمى جداست
و آن سوم هيچ او ترا نبود بدان اين شنودى دور شو رفتم روان
تا ترا اسبم نپراند لگد كه بيفتى بر نخيزى تا ابد
شيخ راند اندر ميان كودكان بانگ زد بار دگر او را جوان
كه بيا آخر بگو تفسير اين اين زنان سه نوع گفتى بر گزين
راند سوى او و گفتش بكر خاص كل ترا باشد ز غم يابى خلاص
و انكه نيمى آن تو بيوه بود و انكه هيچست آن عيال با ولد
چون ز شوى اولش كودك بود مهر و كل خاطرش آن سو رود
دور شو تا اسب نندازد لگد سم اسب توسنم بر تو رسد
هاى و هويى كرد شيخ و باز راند كودكان را باز سوى خويش خواند
باز بانگش كرد آن سايل بيا يك سؤالم ماند اى شاه كيا
باز راند اين سو بگو زودتر چه بود كه ز ميدان آن بچه گويم ربود
گفت اى شه با چنين عقل و ادب اين چه شيداست اين چه فعل است اى عجب
تو وراى عقل كلى در بيان آفتابى در جنون چونى نهان
گفت اين اوباش رايى مىزنند تا در اين شهر خودم قاضى كنند
دفع مىگفتم مرا گفتند نى نيست چون تو عالمى صاحب فنى
با وجود تو حرام است و خبيث كه كم از تو در قضا گويد حديث
در شريعت نيست دستورى كه ما كمتر از تو شه كنيم و پيشوا
زين ضرورت گيج و ديوانه شدم ليك در باطن همانم كه بدم
عقل من گنج است و من ويرانهام گنج اگر پيدا كنم ديوانهام
اوست ديوانه كه ديوانه نشد اين عسس را ديد و در خانه نشد
دانش من جوهر آمد نه عرض اين بهايى نيست بهر هر غرض
كان قندم نيستان شكرم هم ز من مىرويد و من مىخورم
علم تقليدى و تعليمى است آن كز نفورش مستمع دارد فغان
چون پى دانه نه بهر روشنى است همچو طالب علم دنياى دنى است
طالب علم است بهر عام و خاص نى كه تا يابد از اين عالم خلاص
همچو موشى هر طرف سوراخ كرد چون كه نورش راند از در گشت سرد
چون كه سوى دشت و نورش ره نبود هم در آن ظلمات جهدى مىنمود
گر خدايش پر دهد پر خرد برهد از موشى و چون مرغان پرد
ور نجويد پر بماند زير خاك نااميد از رفتن راه سماك
علم گفتارى كه آن بىجان بود عاشق روى خريداران بود
گر چه باشد وقت بحث علم زفت چون خريدارش نباشد مرد و رفت
مشترى من خداى است او مرا مىكشد بالا كه اللَّه اشترى
خونبهاى من جمال ذو الجلال خونبهاى خود خورم كسب حلال
اين خريداران مفلس را بهل چه خريدارى كند يك مشت گل
گل مخور گل را مخر گل را مجو ز انكه گل خوار است دايم زرد رو
دل بخور تا دايما باشى جوان از تجلى چهرهات چون ارغوان
يا رب اين بخشش نه حد كار ماست لطف تو لطف خفى را خود سزاست
دست گير از دست ما ما را بخر پرده را بردار و پردهى ما مدر
باز خر ما را از اين نفس پليد كاردش تا استخوان ما رسيد
از چو ما بىچارگان اين بند سخت كى گشايد اى شه بىتاج و تخت
اين چنين قفل گران را اى ودود كى تواند جز كه فضل تو گشود
ما ز خود سوى كه گردانيم سر چون تويى از ما به ما نزديكتر
اين دعا هم بخشش و تعليم تست گر نه در گلخن گلستان از چه رست
در ميان خون و روده فهم و عقل جز ز اكرام تو نتوان كرد نقل
از دو پارهى پيه اين نور روان موج نورش مىزند بر آسمان
گوشت پاره كه زبان آمد از او مىرود سيلاب حكمت همچو جو
سوى سوراخى كه نامش گوشهاست تا بباغ جان كه ميوهاش هوشهاست
شاه راه باغ جانها شرع اوست باغ و بستانهاى عالم فرع اوست
اصل و سرچشمهى خوشى آن است آن زود تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خوان
تتمهى نصيحت رسول صلى اللَّه عليه و آله بيمار را
گفت پيغمبر مر آن بيمار را چون عيادت كرد يار زار را
كه مگر نوعى دعايى كردهاى از جهالت زهربايى خوردهاى
ياد آور چه دعا مىگفتهاى چون ز مكر نفس مىآشفتهاى
گفت يادم نيست الا همتى دار با من يادم آيد ساعتى
از حضور نور بخش مصطفا پيش خاطر آمد او را آن دعا
همت پيغمبر روشنكده پيش خاطر آمدش آن گم شده
تافت ز آن روزن كه از دل تا دل است روشنى كه فرق حق و باطل است
گفت اينك يادم آمد اى رسول آن دعا كه گفتهام من بو الفضول
چون گرفتار گنه مىآمدم غرقه دست اندر حشايش مىزدم
از تو تهديد و وعيدى مىرسيد مجرمان را از عذاب بس شديد
مضطرب مىگشتم و چاره نبود بند محكم بود و قفل ناگشود
نى مقام صبر و نه راه گريز نى اميد توبه نه جاى ستيز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن آه مىكردم كه اى خلاق من
از خطر هاروت و ماروت آشكار چاه بابل را بكردند اختيار
تا عذاب آخرت اينجا كشند گربزند و عاقل و ساحروشاند
نيك كردند و بجاى خويش بود سهلتر باشد ز آتش رنج دود
حد ندارد وصف رنج آن جهان سهل باشد رنج دنيا پيش آن
اى خنك آن كاو جهادى مىكند بر بدن زجرى و دادى مىكند
تا ز رنج آن جهانى وارهد بر خود اين رنج عبادت مىنهد
من همىگفتم كه يا رب آن عذاب هم در اين عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم در چنين درخواست حلقه مىزدم
اين چنين رنجوريى پيدام شد جان من از رنج بىآرام شد
ماندهام از ذكر و از اوراد خود بىخبر گشتم ز خويش و نيك و بد
گر نمىديدم كنون من روى تو اى خجسته وى مبارك بوى تو
مىشدم از دست من يك بارگى كرديم شاهانه اين غم خوارگى
گفت هىهى اين دعا ديگر مكن بر مكن تو خويش را از بيخ و بن
تو چه طاقت دارى اى مور نژند كه نهد بر تو چنان كوه بلند
گفت توبه كردم اى سلطان كه من از سر جلدى نه لافم هيچ فن
اين جهان تيه است و تو موسى و ما از گنه در تيه مانده مبتلا
سالها ره مىرويم و در اخير همچنان در منزل اول اسير
گر دل موسى ز ما راضى بدى تيه را راه و كران پيدا شدى
ور به كل بيزار بودى او ز ما كى رسيدى خوانمان هيچ از سما
كى ز سنگى چشمهها جوشان شدى در بيابانمان امان جان شدى
بل به جاى خوان خود آتش آمدى اندر اين منزل لهب بر ما زدى
چون دو دل شد موسى اندر كار ما گاه خصم ماست گاهى يار ما
خشمش آتش مىزند در رخت ما حلم او رد مىكند تير بلا
كى بود كه حلم گردد خشم نيز نيست اين نادر ز لطفت اى عزيز
مدح حاضر وحشت است از بهر اين نام موسى مىبرم قاصد چنين
ور نه موسى كى روا دارد كه من پيش تو ياد آورم از هيچ تن
عهد ما بشكست صد بار و هزار عهد تو چون كوه ثابت برقرار
عهد ما كاه و به هر بادى زبون عهد تو كوه و ز صد كه هم فزون
حق آن قوت كه بر تلوين ما رحمتى كن اى امير لونها
خويش را ديديم و رسوايى خويش امتحان ما مكن اى شاه بيش
تا فضيحتهاى ديگر را نهان كرده باشى اى كريم مستعان
بىحدى تو در جمال و در كمال در كژى ما بىحديم و در ضلال
بىحدى خويش بگمار اى كريم بر كژى بىحد مشتى لئيم
هين كه از تقطيع ما يك تار ماند مصر بوديم و يكى ديوار ماند
البقيه البقيه اى خديو تا نگردد شاد كلى جان ديو
بهر ما نه بهر آن لطف نخست كه تو كردى گمرهان را باز جست
چون نمودى قدرتت بنماى رحم اى نهاده رحمها در لحم و شحم
اين دعا گر خشم افزايد ترا تو دعا تعليم فرما مهترا
آن چنان كادم بيفتاد از بهشت رجعتش دادى كه رست از ديو زشت
ديو كه بود كاو ز آدم بگذرد بر چنين نطعى از او بازى برد
در حقيقت نفع آدم شد همه لعنت حاسد شده آن دمدمه
بازيى ديد و دو صد بازى نديد پس ستون خانهى خود را بريد
آتشى زد شب به كشت ديگران باد آتش را به كشت او بران
چشم بندى بود لعنت ديو را تا زيان خصم ديد آن ريو را
لعنت اين باشد كه كژبينش كند حاسد و خود بين و پر كينش كند
تا نداند كه هر آن كه كرد بد عاقبت باز آيد و بر وى زند
جمله فرزين بندها بيند بعكس مات بر وى گردد و نقصان و وكس
ز انكه گر او هيچ بيند خويش را مهلك و ناسور بيند ريش را
درد خيزد زين چنين ديدن درون درد او را از حجاب آرد برون
تا نگيرد مادران را درد زه طفل در زادن نيابد هيچ ره
اين امانت در دل و دل حامله ست اين نصيحتها مثال قابله ست
قابله گويد كه زن را درد نيست درد بايد درد كودك را رهى است
آن كه او بىدرد باشد ره زن است ز انكه بىدردى انا الحق گفتن است
آن انا بىوقت گفتن لعنت است آن انا در وقت گفتن رحمت است
آن انا منصور رحمت شد يقين آن انا فرعون لعنت شد ببين
لاجرم هر مرغ بىهنگام را سر بريدن واجب است اعلام را
سر بريدن چيست كشتن نفس را در جهاد و ترك گفتن نفس را
آن چنان كه نيش كژدم بر كنى تا كه يابد او ز كشتن ايمنى
بر كنى دندان پر زهرى ز مار تا رهد مار از بلاى سنگسار
هيچ نكشد نفس را جز ظل پير دامن آن نفس كش را سخت گير
چون بگيرى سخت آن توفيق هوست در تو هر قوت كه آيد جذب اوست
ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ راست دان هر چه كارد جان بود از جان جان
دست گيرنده وى است و بردبار دمبهدم آن دم از او اميد دار
نيست غم گر دير بىاو ماندهاى ديرگير و سختگيرش خواندهاى
دير گيرد سخت گيرد رحمتش يك دمت غايب ندارد حضرتش
گر تو خواهى شرح اين وصل و ولا از سر انديشه مىخوان و الضحى
ور تو گويى هم بديها از وى است ليك آن نقصان فضل او كى است
آن بدى دادن كمال اوست هم من مثالى گويمت اى محتشم
كرد نقاشى دو گونه نقشها نقشهاى صاف و نقشى بىصفا
نقش يوسف كرد و حور خوش سرشت نقش عفريتان و ابليسان زشت
هر دو گونه نقش استادى اوست زشتى او نيست آن رادى اوست
زشت را در غايت زشتى كند جمله زشتيها به گردش بر تند
تا كمال دانشش پيدا شود منكر استادىاش رسوا شود
ور نداند زشت كردن ناقص است زين سبب خلاق گبر و مخلص است
پس از اين رو كفر و ايمان شاهداند بر خداونديش و هر دو ساجداند
ليك مومن دان كه طوعا ساجد است ز انكه جوياى رضا و قاصد است
هست كرها گبر هم يزدان پرست ليك قصد او مرادى ديگر است
قلعهى سلطان عمارت مىكند ليك دعوى امارت مىكند
گشته ياغى تا كه ملك او بود عاقبت خود قلعه سلطانى شود
مومن آن قلعه براى پادشاه مىكند معمور نه از بهر جاه
زشت گويد اى شه زشت آفرين قادرى بر خوب و بر زشت مهين
خوب گويد اى شه حسن و بها پاك گردانيديم از عيبها
وصيت كردن پيغامبر صلى اللَّه عليه و آله مر آن بيمار را و دعا آموزانيدنش
گفت پيغمبر مر آن بيمار را اين بگو كاى سهل كن دشوار را
آتنا فى دار دنيانا حسن آتنا فى دار عقبانا حسن
راه را بر ما چو بستان كن لطيف منزل ما خود تو باشى اى شريف
مومنان در حشر گويند اى ملك نى كه دوزخ بود راه مشترك
مومن و كافر بر او يابد گذار ما نديديم اندر اين ره دود و نار
نك بهشت و بارگاه ايمنى پس كجا بود آن گذرگاه دنى
پس ملك گويد كه آن روضهى خضر كه فلان جا ديدهايد اندر گذر
دوزخ آن بود و سياستگاه سخت بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما اين نفس دوزخ خوى را آتشى گبر فتنه جوى را
جهدها كرديد و او شد پر صفا نار را كشتيد از بهر خدا
آتش شهوت كه شعله مىزدى سبزهى تقوى شد و نور هدى
آتش خشم از شما هم حلم شد ظلمت جهل از شما هم علم شد
آتش حرص از شما ايثار شد و آن حسد چون خار بد گلزار شد
چون شما اين جمله آتشهاى خويش بهر حق كشتيد جمله پيش پيش
نفس نارى را چو باغى ساختيد اندر او تخم وفا انداختيد
بلبلان ذكر و تسبيح اندر او خوش سرايان در چمن بر طرف جو
داعى حق را اجابت كردهايد در جحيم نفس آب آوردهايد
دوزخ ما نيز در حق شما سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا
چيست احسان را مكافات اى پسر لطف و احسان و ثواب معتبر
نى شما گفتيد ما قربانىايم پيش اوصاف بقا ما فانىايم
ما اگر قلاش و گر ديوانهايم مست آن ساقى و آن پيمانهايم
بر خط و فرمان او سر مىنهيم جان شيرين را گروگان مىدهيم
تا خيال دوست در اسرار ماست چاكرى و جان سپارى كار ماست
هر كجا شمع بلا افروختند صد هزاران جان عاشق سوختند
عاشقانى كز درون خانهاند شمع روى يار را پروانهاند
اى دل آن جا رو كه با تو روشناند وز بلاها مر ترا چون جوشناند
ز آن ميان جان ترا جا مىكنند تا ترا پر باده چون جامى كنند
در ميان جان ايشان خانه گير در فلك خانه كن اى بدر منير
چون عطارد دفتر دل واكنند تا كه بر تو سرها پيدا كنند
پيش خويشان باش چون آوارهاى بر مه كامل زن ار مه پارهاى
جزو را از كل خود پرهيز چيست با مخالف اين همه آميز چيست
جنس را بين نوع گشته در روش غيبها بين گشته عين از پرتوش
تا چون زن عشوه خرى اى بىخرد از دروغ و عشوه كى يابى مدد
چاپلوس و لفظ شيرين و فريب مىستانى مىنهى چون زر به جيب
مر ترا دشنام و سيلى شهان بهتر آيد از ثناى گمرهان
صفع شاهان خور مخور شهد خسان تا كسى گردى ز اقبال كسان
ز آنك از ايشان خلعت و دولت رسد در پناه روح جان گردد جسد
هر كجا بينى برهنه و بىنوا دان كه او بگريخته ست از اوستا
تا چنان گردد كه مىخواهد دلش آن دل كور بد بىحاصلش
گر چنان گشتى كه استا خواستى خويش را و خويش را آراستى
هر كه از استا گريزد در جهان او ز دولت مىگريزد اين بدان
پيشهاى آموختى در كسب تن چنگ اندر پيشهى دينى بزن
در جهان پوشيده گشتى و غنى چون برون آيى از اينجا چون كنى
پيشهاى آموز كاندر آخرت اندر آيد دخل كسب مغفرت
آن جهان شهرى است پر بازار و كسب تا نپندارى كه كسب اينجاست حسب
حق تعالى گفت كاين كسب جهان پيش آن كسب است لعب كودكان
همچو آن طفلى كه بر طفلى تند شكل صحبت كن مساسى مىكند
كودكان سازند در بازى دكان سود نبود جز كه تعبير زبان
شب شود در خانه آيد گرسنه كودكان رفته بمانده يك تنه
اين جهان بازىگه است و مرگ شب باز گردى كيسه خالى پر تعب
كسب دين عشق است و جذب اندرون قابليت نور حق دان اى حرون
كسب فانى خواهدت اين نفس خس چند كسب خس كنى بگذار بس
نفس خس گر جويدت كسب شريف حيله و مكرى بود آن را رديف
بيدار كردن ابليس معاويه را كه خيز وقت نماز است
در خبر آمد كه آن معاويه خفته بد در قصر در يك زاويه
قصر را از اندرون در بسته بود كز زيارتهاى مردم خسته بود
ناگهان مردى و را بيدار كرد چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد
گفت اندر قصر كس را ره نبود كيست كاين گستاخى و جرات نمود
گرد برگشت و طلب كرد آن زمان تا بيابد ز آن نهان گشته نشان
از پس در مدبرى را ديد كاو در در و پرده نهان مىكرد رو
گفت هى تو كيستى نام تو چيست گفت نامم فاش ابليس شقى است
گفت بيدارم چرا كردى به جد راست گو با من مگو بر عكس و ضد
از خر افكندن ابليس معاويه را و رو پوش و بهانه كردن و جواب گفتن معاويه او را
گفت هنگام نماز آخر رسيد سوى مسجد زود مىبايد دويد
عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت مصطفى چون در معنى مىبسفت
گفت نى نى اين غرض نبود ترا كه به خيرى رهنما باشى مرا
دزد آيد از نهان در مسكنم گويدم كه پاسبانى مىكنم
من كجا باور كنم آن دزد را دزد كى داند ثواب و مزد را
باز جواب گفتن ابليس معاويه را
گفت ما اول فرشته بودهايم راه طاعت را به جان پيمودهايم
سالكان راه را محرم بديم ساكنان عرش را هم دم بديم
پيشهى اول كجا از دل رود مهر اول كى ز دل بيرون شود
در سفر گر روم بينى يا ختن از دل تو كى رود حب الوطن
ما هم از مستان اين مى بودهايم عاشقان درگه وى بودهايم
ناف ما بر مهر او ببريدهاند عشق او در جان ما كاريدهاند
روز نيكو ديدهايم از روزگار آب رحمت خوردهايم اندر بهار
نه كه ما را دست فضلش كاشته ست از عدم ما را نه او برداشته ست
اى بسا كز وى نوازش ديدهايم در گلستان رضا گرديدهايم
بر سر ما دست رحمت مىنهاد چشمههاى لطف از ما مىگشاد
وقت طفلىام كه بودم شير جو گاهوارم را كه جنبانيد او
از كه خوردم شير غير شير او كى مرا پرورد جز تدبير او
خوى كان با شير رفت اندر وجود كى توان آن را ز مردم واگشود
گر عتابى كرد درياى كرم بسته كى گردند درهاى كرم
اصل نقدش داد و لطف و بخشش است قهر بر وى چون غبارى از غش است
از براى لطف عالم را بساخت ذرهها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستن است بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال جان بداند قدر ايام وصال
گفت پيغمبر كه حق فرموده است قصد من از خلق احسان بوده است
آفريدم تا ز من سودى كنند تا ز شهدم دستآلودى كنند
نى براى آن كه تا سودى كنم و ز برهنه من قبايى بر كنم
چند روزى كه ز پيشم رانده است چشم من در روى خوبش مانده است
كز چنان رويى چنين قهر اى عجب هر كسى مشغول گشته در سبب
من سبب را ننگرم كان حادث است ز انكه حادث حادثى را باعث است
لطف سابق را نظاره مىكنم هر چه آن حادث دو پاره مىكنم
ترك سجده از حسد گيرم كه بود آن حسد از عشق خيزد نز جحود
هر حسد از دوستى خيزد يقين كه شود با دوست غيرى همنشين
هست شرط دوستى غيرت پزى همچو شرط عطسه گفتن دير زى
چون كه بر نطعش جز اين بازى نبود گفت بازى كن چه دانم در فزود
آن يكى بازى كه بد من باختم خويشتن را در بلا انداختم
در بلا هم مىچشم لذات او مات اويم مات اويم مات او
چون رهاند خويشتن را اى سره هيچ كس در شش جهت از شش دره
جزو شش از كل شش چون وارهد خاصه كه بىچون مر او را كژ نهد
هر كه در شش او درون آتش است اوش برهاند كه خلاق شش است
خود اگر كفر است و گر ايمان او دست باف حضرت است و آن او
باز تقرير كردن معاويه با ابليس مكر او را
گفت امير او را كه اينها راست است ليك بخش تو ازينها كاست است
صد هزاران را چو من تو ره زدى حفره كردى در خزينه آمدى
آتشى از تو نسوزم چاره نيست كيست كز دست تو جامهش پاره نيست
طبعت اى آتش چو سوزانيدنى است تا نسوزانى تو چيزى چاره نيست
لعنت اين باشد كه سوزانت كند اوستاد جمله دزدانت كند
با خدا گفتى شنيدى رو برو من چه باشم پيش مكرت اى عدو
معرفتهاى تو چون بانگ صفير بانگ مرغانى است ليكن مرغ گير
صد هزاران مرغ را آن ره زده ست مرغ غره كاشنايى آمده ست
در هوا چون بشنود بانگ صفير از هوا آيد شود اينجا اسير
قوم نوح از مكر تو در نوحهاند دل كباب و سينه شرحه شرحهاند
عاد را تو باد دادى در جهان در فگندى در عذاب و اندهان
از تو بود آن سنگسار قوم لوط در سياه آبه ز تو خوردند غوط
مغز نمرود از تو آمد ريخته اى هزاران فتنهها انگيخته
عقل فرعون ذكى فيلسوف كور گشت از تو نيابيد او وقوف
بو لهب هم از تو نااهلى شده بو الحكم هم از تو بو جهلى شده
اى بر اين شطرنج بهر ياد را مات كرده صد هزار استاد را
اى ز فرزين بندهاى مشكلت سوخته دلها سيه گشته دلت
بحر مكرى تو خلايق قطرهاى تو چو كوهى وين سليمان ذرهاى
كى رهد از مكر تو اى مختصم غرق طوفانيم الا من عصم
بس ستارهى سعد از تو محترق بس سپاه و جمع از تو مفترق
باز جواب گفتن ابليس معاويه را
گفت ابليسش گشاى اين عقد را من محكم قلب را و نقد را
امتحان شير و كلبم كرد حق امتحان نقد و قلبم كرد حق
قلب را من كى سيه رو كردهام صيرفىام قيمت او كردهام
نيكوان را ره نمايى مىكنم شاخههاى خشك را بر مىكنم
اين علفها مىنهم از بهر چيست تا پديد آيد كه حيوان جنس كيست
گرگ از آهو چو زايد كودكى هست در گرگيش و آهويى شكى
تو گياه و استخوان پيشش بريز تا كدامين سو كند او گام تيز
گر به سوى استخوان آيد سگ است ور گيا خواهد يقين آهو رگ است
قهر و لطفى جفت شد با همدگر زاد از اين هر دو جهانى خير و شر
تو گياه و استخوان را عرضه كن قوت نفس و قوت جان را عرضه كن
گر غذاى نفس جويد ابتر است ور غذاى روح خواهد سرور است
گر كند او خدمت تن هست خر ور رود در بحر جان يابد گهر
گر چه اين دو مختلف خير و شراند ليك اين هر دو به يك كار اندراند
انبيا طاعات عرضه مىكنند دشمنان شهوات عرضه مىكنند
نيك را چون بد كنم يزدان نىام داعيم من خالق ايشان نىام
خوب را من زشت سازم رب نهام زشت را و خوب را آيينهام
سوخت هندو آينه از درد را كاين سيه رو مىنمايد مرد را
او مرا غماز كرد و راست گو تا بگويم زشت كو و خوب كو
من گواهم بر گوا زندان كجاست اهل زندان نيستم ايزد گواست
هر كجا بينم نهال ميوهدار تربيتها مىكنم من دايهوار
هر كجا بينم درخت تلخ و خشك مىبرم تا وارهد از پشك مشك
خشك گويد باغبان را كاى فتى مر مرا چه مىبرى سر بىخطا
باغبان گويد خمش اى زشت خو بس نباشد خشكى تو جرم تو
خشك گويد راستم من كژ نىام تو چرا بىجرم مىبرى پيم
باغبان گويد اگر مسعودىاى كاشكى كژ بودىاى تر بودىاى
جاذب آب حياتى گشتهاى اندر آب زندگى آغشتىاى
تخم تو بد بوده است و اصل تو با درخت خوش نبوده وصل تو
شاخ تلخ ار با خوشى وصلت كند آن خوشى اندر نهادش بر زند
عنف كردن معاويه با ابليس
گفت امير اى راه زن حجت مگو مر ترا ره نيست در من ره مجو
ره زنى و من غريب و تاجرم هر لباساتى كه آرى كى خرم
گرد رخت من مگرد از كافرى تو نه اى رخت كسى را مشترى
مشترى نبود كسى را راه زن ور نمايد مشترى مكر است و فن
تا چه دارد اين حسود اندر كدو اى خدا فرياد ما را زين عدو
گر يكى فصلى دگر در من دمد در ربايد از من اين ره زن نمد
ناليدن معاويه به حضرت حق تعالى از ابليس و نصرت خواستن
اين حديثش همچو دود است اى اله دست گير ار نه گليمم شد سياه
من به حجت بر نيايم با بليس كاوست فتنهى هر شريف و هر خسيس
آدمى كه علم الاسما بك است در تك چون برق اين سگ بىتك است
از بهشت انداختش بر روى خاك چون سمك در شست او شد از سماك
نوحهى إنا ظلمنا مىزدى نيست دستان و فسونش را حدى
اندرون هر حديث او شر است صد هزاران سحر در وى مضمر است
مردى مردان ببندد در نفس در زن و در مرد افروزد هوس
اى بليس خلق سوز فتنه جو بر چىام بيدار كردى راست گو
باز تقرير ابليس تلبيس خود را
گفت هر مردى كه باشد بد گمان نشنود او راست را با صد نشان
هر درونى كه خيالانديش شد چون دليل آرى خيالش بيش شد
چون سخن دروى رود علت شود تيغ غازى دزد را آلت شود
پس جواب او سكوت است و سكون هست با ابله سخن گفتن جنون
تو ز من با حق چه نالى اى سليم تو بنال از شر آن نفس لئيم
تو خورى حلوا تو را دنبل شود تب بگيرد طبع تو مختل شود
بىگنه لعنت كنى ابليس را چون نبينى از خود آن تلبيس را
نيست از ابليس از تست اى غوى كه چو روبه سوى دنبه مىدوى
چون كه در سبزه ببينى دنبه را دام باشد اين ندانى تو چرا
ز آن ندانى كت ز دانش دور كرد ميل دنبه چشم و عقلت كور كرد
حبك الأشياء يعميك يصم نفسك السودا جنت لا تختصم
تو گنه بر من منه كژ مژ مبين من ز بد بيزارم و از حرص و كين
من بدى كردم پشيمانم هنوز انتظارم تا شبم آيد به روز
متهم گشتم ميان خلق من فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
گرگ بىچاره اگر چه گرسنه است متهم باشد كه او در طنطنه است
از ضعيفى چون نتاند راه رفت خلق گويد تخمه است از لوت زفت
باز الحاح كردن معاويه ابليس را
گفت غير راستى نرهاندت داد سوى راستى مىخواندت
راست گو تا وارهى از چنگ من مكر ننشاند غبار جنگ من
گفت چون دانى دروغ و راست را اى خيالانديش پر انديشهها
گفت پيغمبر نشانى داده است قلب و نيكو را محك بنهاده است
گفته است الكذب ريب فى القلوب گفت الصدق طمانين طروب
دل نيارامد ز گفتار دروغ آب و روغن هيچ نفروزد فروغ
در حديث راست آرام دل است راستيها دانهى دام دل است
دل مگر رنجور باشد بد دهان كه نداند چاشنى اين و آن
چون شود از رنج و علت دل سليم طعم كذب و راست را باشد عليم
حرص آدم چون سوى گندم فزود از دل آدم سليمى را ربود
پس دروغ و عشوهات را گوش كرد غره گشت و زهر قاتل نوش كرد
كژدم از گندم ندانست آن نفس مىپرد تمييز از مست هوس
خلق مست آرزويند و هوا ز آن پذيرايند دستان ترا
هر كه خود را از هوا خود باز كرد چشم خود را آشناى راز كرد
شكايت قاضى از آفت قضا و جواب گفتن نايب او را
قاضيى بنشاندند او مىگريست گفت نايب قاضيا گريه ز چيست
اين نه وقت گريه و فرياد تست وقت شادى و مبارك باد تست
گفت اه چون حكم راند بىدلى در ميان آن دو عالم جاهلى
آن دو خصم از واقعهى خود واقفند قاضى مسكين چه داند ز آن دو بند
جاهل است و غافل است از حالشان چون رود در خونشان و مالشان
گفت خصمان عالمند و علتى جاهلى تو ليك شمع ملتى
ز انكه تو علت ندارى در ميان آن فراغت هست نور ديدهگان
و آن دو عالم را غرضشان كور كرد علمشان را علت اندر گور كرد
جهل را بىعلتى عالم كند علم را علت كژ و ظالم كند
تا تو رشوت نستدى بينندهاى چون طمع كردى ضرير و بندهاى
از هوا من خوى را واكردهام لقمههاى شهوتى كم خوردهام
چاشنى گير دلم شد با فروغ راست را داند حقيقت از دروغ
به اقرار آوردن معاويه ابليس را
تو چرا بيدار كردى مر مرا دشمن بيداريى تو اى دغا
همچو خشخاشى همه خواب آورى همچو خمرى عقل و دانش را برى
چار ميخت كردهام هين راست گو راست را دانم تو حيلتها مجو
من ز هر كس آن طمع دارم كه او صاحب آن باشد اندر طبع و خو
من ز سركه مىنجويم شكرى مر مخنث را نگيرم لشكرى
همچو گبران من نجويم از بتى كاو بود حق يا خود از حق آيتى
من ز سرگين مىنجويم بوى مشك من در آب جو نجويم خشت خشك
من ز شيطان اين نجويم كاوست غير كه مرا بيدار گرداند به خير
راست گفتن ابليس ضمير خود را به معاويه
گفت بسيار آن بليس از مكر و غدر مير از او نشنيد كرد استيز و صبر
از بن دندان بگفتش بهر آن كردمت بيدار مىدان اى فلان
تا رسى اندر جماعت در نماز از پى پيغمبر دولت فراز
گر نماز از وقت رفتى مر ترا اين جهان تاريك گشتى بىضيا
از غبين و درد رفتى اشكها از دو چشم تو مثال مشكها
ذوق دارد هر كسى در طاعتى لاجرم نشكيبد از وى ساعتى
آن غبين و درد بودى صد نماز كو نماز و كو فروغ آن نياز
فضيلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت
آن يكى مىرفت در مسجد درون مردم از مسجد همىآمد برون
گفت پرسان كه جماعت را چه بود كه ز مسجد مىبرون آيند زود
آن يكى گفتش كه پيغمبر نماز با جماعت كرد و فارغ شد ز راز
تو كجا در مىروى اى مرد خام چون كه پيغمبر بداده ست السلام
گفت آه و دود از آن اه شد برون آه او مىداد از دل بوى خون
آن يكى از جمع گفت اين آه را تو به من ده و آن نماز من ترا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز او ستد آن آه را با صد نياز
شب به خواب اندر بگفتش هاتفى كه خريدى آب حيوان و شفا
حرمت اين اختيار و اين دخول شد نماز جملهى خلقان قبول
تتمهى اقرار ابليس به معاويه مكر خود را
پس عزازيلش به گفت اى مير راد مكر خود اندر ميان بايد نهاد
گر نمازت فوت مىشد آن زمان مىزدى از درد دل آه و فغان
آن تاسف و آن فغان و آن نياز در گذشتى از دو صد ذكر و نماز
من ترا بيدار كردم از نهيب تا بسوزاند چنان آهى حجاب
تا چنان آهى نباشد مر ترا تا بدان راهى نباشد مر ترا
من حسودم از حسد كردم چنين من عدويم كار من مكر است و كين
گفت اكنون راست گفتى صادقى از تو اين آيد تو اين را لايقى
عنكبوتى تو مگس دارى شكار من نيم اى سگ مگس زحمت ميار
باز اسپيدم شكارم شه كند عنكبوتى كى بگرد ما تند
رو مگس مىگير تا تانى هلا سوى دوغى زن مگسها را صلا
ور بخوانى تو به سوى انگبين هم دروغ و دوغ باشد آن يقين
تو مرا بيدار كردى خواب بود تو نمودى كشتى آن گرداب بود
تو مرا در خير ز آن مىخواندى تا مرا از خير بهتر راندى
فوت شدن دزد به آواز دادن آن شخص صاحب خانه را كه نزديك آمده بود كه دزد را دريابد و بگيرد
اين بدان ماند كه شخصى دزد ديد در وثاق اندر پى او مىدويد
تا دو سه ميدان دويد اندر پيش تا در افگند آن تعب اندر خويش
اندر آن حمله كه نزديك آمدش تا بدو اندر جهد دريابدش
دزد ديگر بانگ كردش كه بيا تا ببينى اين علامات بلا
زود باش و باز گرد اى مرد كار تا ببينى حال اينجا زار زار
گفت باشد كان طرف دزدى بود گر نگردم زود اين بر من رود
در زن و فرزند من دستى زند بستن اين دزد سودم كى كند
اين مسلمان از كرم مىخواندم گر نگردم زود پيش آيد ندم
بر اميد شفقت آن نيك خواه دزد را بگذاشت باز آمد به راه
گفت اى يار نكو احوال چيست اين فغان و بانگ تو از دست كيست
گفت اينك بين نشان پاى دزد اين طرف رفته ست دزد زن بمزد
نك نشان پاى دزد قلتبان در پى او رو بدين نقش و نشان
گفت اى ابله چه مىگويى مرا من گرفته بودم آخر مر و را
دزد را از بانگ تو بگذاشتم من تو خر را آدمى پنداشتم
اين چه ژاژست و چه هرزه اى فلان من حقيقت يافتم چه بود نشان
گفت من از حق نشانت مىدهم اين نشان است از حقيقت آگهم
گفت طرارى تو يا خود ابلهى بلكه تو دزدى و زين حال آگهى
خصم خود را مىكشيدم من كشان تو رهانيدى و را كاينك نشان
تو جهت گو من برونم از جهات در وصال آيات كو يا بينات
صنع بيند مرد محجوب از صفات در صفات آن است كاو گم كرد ذات
واصلان چون غرق ذاتند اى پسر كى كنند اندر صفات او نظر
چون كه اندر قعر جو باشد سرت كى به رنگ آب افتد منظرت
ور به رنگ آب باز آيى ز قعر پس پلاسى بستدى دادى تو شعر
طاعت عامه گناه خاصگان وصلت عامه حجاب خاص دان
مر وزيرى را كند شه محتسب شه عدوى او بود نبود محب
هم گناهى كرده باشد آن وزير بىسبب نبود تغير ناگزير
آن كه ز اول محتسب بد خود و را بخت و روزى آن بده ست از ابتدا
ليك آن كاول وزير شه بده ست محتسب كردن سبب فعل بد است
چون ترا شه ز آستانه پيش خواند باز سوى آستانه باز راند
تو يقين مىدان كه جرمى كردهاى جبر را از جهل پيش آوردهاى
كه مرا روزى و قسمت اين بده ست پس چرا دى بودت آن دولت به دست
قسمت خود خود بريدى تو ز جهل قسمت خود را فزايد مرد اهل
قصهى منافقان و مسجد ضرار ساختن ايشان
يك مثال ديگر اندر كژروى شايد ار از نقل قرآن بشنوى
اين چنين كژ بازيى در جفت و طاق با نبى مىباختند اهل نفاق
كز براى عز دين احمدى مسجدى سازيم و بود آن مرتدى
اين چنين كژ بازيى مىباختند مسجدى جز مسجد او ساختند
فرش و سقف و قبهاش آراسته ليك تفريق جماعت خواسته
نزد پيغمبر به لابه آمدند همچو اشتر پيش او زانو زدند
كاى رسول حق براى محسنى سوى آن مسجد قدم رنجه كنى
تا مبارك گردد از اقدام تو تا قيامت تازه باد ايام تو
مسجد روز گل است و روز ابر مسجد روز ضرورت وقت فقر
تا غريبى يابد آن جا خير و جا تا فراوان گردد اين خدمتسرا
تا شعار دين شود بسيار و پر ز انكه با ياران شود خوش كار مر
ساعتى آن جايگه تشريف ده تزكيهى ما كن ز ما تعريف ده
مسجد و اصحاب مسجد را نواز تو مهى ما شب دمى با ما بساز
تا شود شب از جمالت همچو روز اى جمالت آفتاب جان فروز
اى دريغا كان سخن از دل بدى تا مراد آن نفر حاصل شدى
لطف كايد بىدل و جان در زبان همچو سبزهى تون بود اى دوستان
هم ز دورش بنگر و اندر گذر خوردن و بو را نشايد اى پسر
سوى لطف بىوفايان هين مرو كان پل ويران بود نيكو شنو
گر قدم را جاهلى بر وى زند بشكند پل و آن قدم را بشكند
هر كجا لشكر شكسته مىشود او دو سه سست مخنث مىبود
در صف آيد با سلاح او مردوار دل بر او بنهند كاينك يار غار
رو بگرداند چو بيند زخمها رفتن او بشكند پشت ترا
اين دراز است و فراوان مىشود و آن چه مقصود است پنهان مىشود
فريفتن منافقان پيغامبر را تا به مسجد ضرارش برند
بر رسول حق فسونها خواندند رخش دستان و حيل مىراندند
آن رسول مهربان رحم كيش جز تبسم جز بلى ناورد پيش
شكرهاى آن جماعت ياد كرد در اجابت قاصدان را شاد كرد
مىنمود آن مكر ايشان پيش او يك به يك ز آن سان كه اندر شير مو
موى را ناديده مىكرد آن لطيف شير را شاباش مىگفت آن ظريف
صد هزاران موى مكر و دمدمه چشم خوابانيد آن دم ز ان همه
راست مىفرمود آن بحر كرم بر شما من از شما مشفقترم
من نشسته بر كنار آتشى با فروغ و شعلهى بس ناخوشى
همچو پروانه شما آن سو دوان هر دو دست من شده پروانه ران
چون بر آن شد تا روان گردد رسول غيرت حق بانگ زد مشنو ز غول
كاين خبيثان مكر و حيلت كردهاند جمله مقلوب است آنچ آوردهاند
قصد ايشان جز سيه رويى نبود خير دين كى جست ترسا و جهود
مسجدى بر جسر دوزخ ساختند با خدا نرد دغاها باختند
قصدشان تفريق اصحاب رسول فضل حق را كى شناسد هر فضول
تا جهودى را ز شام اينجا كشند كه به وعظ او جهودان سر خوشند
گفت پيغمبر كه آرى ليك ما بر سر راهيم و بر عزم غزا
زين سفر چون باز گردم آن گهان سوى آن مسجد روان گردم روان
دفعشان كرد و به سوى غزو تاخت با دغايان از دغا نردى بباخت
چون بيامد از غزا باز آمدند چنگ اندر وعدهى ماضى زدند
گفت حقش اى پيمبر فاش گو غدر را ور جنگ باشد باش گو
گفت اى قوم دغل خامش كنيد تا نگويم رازهاتان تن زنيد
چون نشانى چند از اسرارشان در بيان آورد بد شد كارشان
قاصدان زو باز گشتند آن زمان حاش لله حاش لله دم زنان
هر منافق مصحفى زير بغل سوى پيغمبر بياورد از دغل
بهر سوگندان كه ايمان جنتى است ز انكه سوگندان كژان را سنتى است
چون ندارد مرد كژ در دين وفا هر زمانى بشكند سوگند را
راستان را حاجت سوگند نيست ز انكه ايشان را دو چشم روشنى است
نقض ميثاق و عهود از احمقى است حفظ ايمان و وفا كار تقى است
گفت پيغمبر كه سوگند شما راست گيرم يا كه سوگند خدا
باز سوگند دگر خوردند قوم مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم
كه به حق اين كلام پاك راست كان بناى مسجد از بهر خداست
اندر آن جا هيچ مكر و حيله نيست اندر آن جا ذكر و صدق و يا ربى است
گفت پيغمبر كه آواز خدا مىرسد در گوش من همچون صدا
مهر در گوش شما بنهاد حق تا به آواز خدا نارد سبق
نك صريح آواز حق مىآيدم همچو صاف از درد مىپالايدم
همچنان كه موسى از سوى درخت بانگ حق بشنيد كاى مسعود بخت
از درخت إِنِّي أَنَا اللَّهُ مىشنيد با كلام انوار مىآمد پديد
چون ز نور وحى در مىماندند باز نو سوگندها مىخواندند
چون خدا سوگند را خواند سپر كى نهد اسپر ز كف پيكارگر
باز پيغمبر به تكذيب صريح قد كذبتم گفت با ايشان فصيح
انديشيدن يكى از صحابه به انكار كه رسول (ص) چرا ستارى نمىكند
تا يكى يارى ز ياران رسول در دلش انكار آمد ز آن نكول
كه چنين پيران با شيب و وقار مىكندشان اين پيمبر شرمسار
كو كرم كو ستر پوشى كو حيا صد هزاران عيب پوشند انبيا
باز در دل زود استغفار كرد تا نگردد ز اعتراض او روى زرد
شومى يارى اصحاب نفاق كرد مومن را چو ايشان زشت و عاق
باز مىزاريد كاى علام سر مر مرا مگذار بر كفران مصر
دل به دستم نيست همچون ديد چشم ور نه دل را سوزمى اين دم به خشم
اندر اين انديشه خوابش در ربود مسجد ايشانش پر سرگين نمود
سنگهاش اندر حدث جاى تباه مىدميد از سنگها دود سياه
دود در حلقش شد و حلقش بخست از نهيب دود تلخ از خواب جست
در زمان در رو فتاد و مىگريست كاى خدا اينها نشان منكرى است
خلم بهتر از چنين حلم اى خدا كه كند از نور ايمانم جدا
گر بكاوى كوشش اهل مجاز تو به تو گنده بود همچون پياز
هر يكى از يكديگر بىمغزتر صادقان را يك ز ديگر نغزتر
صد كمر آن قوم بسته بر قبا بهر هدم مسجد اهل قبا
همچو آن اصحاب فيل اندر حبش كعبهاى كردند حق آتش زدش
قصد كعبه ساختند از انتقام حالشان چون شد فرو خوان از كلام
مر سيه رويان دين را خود جهيز نيست الا حيلت و مكر و ستيز
هر صحابى ديد ز آن مسجد عيان واقعه تا شد يقينشان سر آن
واقعات ار باز گويم يك به يك پس يقين گردد صفا بر اهل شك
ليك مىترسم ز كشف رازشان نازنينانند و زيبد نازشان
شرع بىتقليد مىپذرفتهاند بىمحك آن نقد را بگرفتهاند
حكمت قرآن چو ضالهى مومن است هر كسى در ضالهى خود موقن است
قصهى آن شخص كه اشتر ضالهى خود مىجست و مىپرسيد
اشترى گم كردى و جستيش چست چون بيابى چون ندانى كان تست
ضاله چه بود ناقهاى گم كردهاى از كفت بگريخته در پردهاى
آمده در بار كردن كاروان اشتر تو ز آن ميان گشته نهان
مىدوى اين سو و آن سو خشك لب كاروان شد دور و نزديك است شب
رخت مانده بر زمين در راه خوف تو پى اشتر دوان گشته به طوف
كاى مسلمانان كه ديده ست اشترى جسته بيرون بامداد از آخورى
هر كه بر گويد نشان از اشترم مژدگانى مىدهم چندين درم
باز مىجويى نشان از هر كسى ريشخندت مىكند زين هر خسى
كاشترى ديديم مىرفت اين طرف اشتر سرخى به سوى آن علف
آن يكى گويد بريده گوش بود و آن دگر گويد جلش منقوش بود
آن يكى گويد شتر يك چشم بود و آن دگر گويد ز گر بىپشم بود
از براى مژدگانى صد نشان از گزافه هر خسى كرده بيان
متردد شدن در ميان مذهبهاى مخالف و بيرون شو و مخلص يافتن
همچنان كه هر كسى در معرفت مىكند موصوف غيبى را صفت
فلسفى از نوع ديگر كرده شرح باحثى مر گفت او را كرده جرح
و آن دگر در هر دو طعنه مىزند و آن دگر از زرق جانى مىكند
هر يك از ره اين نشانها ز آن دهند تا گمان آيد كه ايشان ز آن دهاند
اين حقيقت دان نه حقاند اين همه نى بكلى گمرهانند اين رمه
ز انكه بىحق باطلى نايد پديد قلب را ابله به بوى زر خريد
گر نبودى در جهان نقدى روان قلبها را خرج كردن كى توان
تا نباشد راست كى باشد دروغ آن دروغ از راست مىگيرد فروغ
بر اميد راست كژ را مىخرند زهر در قندى رود آن گه خورند
گر نباشد گندم محبوب نوش چه برد گندمنماى جو فروش
پس مگو كاين جمله دمها باطلند باطلان بر بوى حق دام دلند
پس مگو جمله خيال است و ضلال بىحقيقت نيست در عالم خيال
حق شب قدر است در شبها نهان تا كند جان هر شبى را امتحان
نه همه شبها بود قدر اى جوان نه همه شبها بود خالى از آن
در ميان دلق پوشان يك فقير امتحان كن و آن كه حق است آن بگير
مومن كيس مميز كو كه تا باز داند هيزكان را از فتى
گر نه معيوبات باشد در جهان تاجران باشند جمله ابلهان
پس بود كالا شناسى سخت سهل چون كه عيبى نيست چه نااهل و اهل
ور همه عيب است دانش سود نيست چون همه چوب است اينجا عود نيست
آن كه گويد جمله حقند احمقى است و انكه گويد جمله باطل او شقى است
تاجران انبيا كردند سود تاجران رنگ و بو كور و كبود
مىنمايد مار اندر چشم مال هر دو چشم خويش را نيكو بمال
منگر اندر غبطهى اين بيع و سود بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
امتحان هر چيزى تا ظاهر شود خير و شرى كه در وى است
اندر اين گردون مكرر كن نظر ز انكه حق فرمود ثم ارجع بصر
يك نظر قانع مشو زين سقف نور بارها بنگر ببين هل من فطور
چون كه گفتت كاندر اين سقف نكو بارها بنگر چو مرد عيب جو
پس زمين تيره را دانى كه چند ديدن و تمييز بايد در پسند
تا بپالاييم صافان را ز درد چند بايد عقل ما را رنج برد
امتحانهاى زمستان و خزان تاب تابستان بهار همچو جان
بادها و ابرها و برقها تا پديد آرد عوارض فرقها
تا برون آرد زمين خاك رنگ هر چه اندر جيب دارد لعل و سنگ
هر چه دزديده ست اين خاك دژم از خزانهى حق و درياى كرم
شحنهى تقدير گويد راست گو آن چه بردى شرح واده مو به مو
دزد يعنى خاك گويد هيچ هيچ شحنه او را در كشد در پيچ پيچ
شحنه گاهش لطف گويد چون شكر گه بر آويزد كند هر چه بتر
تا ميان قهر و لطف آن خفيهها ظاهر آيد ز آتش خوف و رجا
آن بهاران لطف شحنهى كبرياست و آن خزان تخويف و تهديد خداست
و آن زمستان چار ميخ معنوى تا تو اى دزد خفى ظاهر شوى
پس مجاهد را زمانى بسط دل يك زمانى قبض و درد و غش و غل
ز انكه اين آب و گلى كابدان ماست منكر و دزد و ضياى جان ماست
حق تعالى گرم و سرد و رنج و درد بر تن ما مىنهد اى شير مرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
اين وعيد و وعدهها انگيخته ست بهر اين نيك و بدى كاميخته ست
چون كه حق و باطلى آميختند نقد و قلب اندر حرمدان ريختند
پس محك مىبايدش بگزيدهاى در حقايق امتحانها ديدهاى
تا شود فاروق اين تزويرها تا بود دستور اين تدبيرها
شير ده اى مادر موسى و را و اندر آب افكن مينديش از بلا
هر كه در روز أَ لَسْتُ آن شير خورد همچو موسى شير را تمييز كرد
گر تو بر تمييز طفلت مولعى اين زمان يا ام موسى ارضعى
تا ببيند طعم شير مادرش تا فرو نايد بدايهى بد سرش
شرح فايدهى حكايت آن شخص شتر جوينده
اشترى گم كردهاى اى معتمد هر كسى ز اشتر نشانت مىدهد
تو نمىدانى كه آن اشتر كجاست ليك دانى كاين نشانيها خطاست
و انكه اشتر گم نكرد او از مرى همچو آن گم كرده جويد اشترى
كه بلى من هم شتر گم كردهام هر كه يابد اجرتش آوردهام
تا در اشتر با تو انبازى كند بهر طمع اشتر اين بازى كند
هر چه را گويى خطا بود آن نشان او به تقليد تو مىگويد همان
او نشان كژ بنشناسد ز راست ليك گفتت آن مقلد را عصاست
چون نشان راست گويند و شبيه پس يقين گردد ترا لا رَيْبَ فيه
آن شفاى جان رنجورت شود رنگ روى و صحت و زورت شود
چشم تو روشن شود پايت دوان جسم تو جان گردد و جانت روان
پس بگويى راست گفتى اى امين اين نشانيها بلاغ آمد مبين
فِيهِ آياتٌ ثقات بينات اين براتى باشد و قدر نجات
اين نشان چون داد گويى پيش رو وقت آهنگ است پيش آهنگ شو
پى روى تو كنم اى راست گو بوى بردى ز اشترم بنما كه كو
پيش آن كس كه نه صاحب اشترى ست كاو در اين جست شتر بهر مرى ست
زين نشان راست نفزودش يقين جز ز عكس ناقه جوى راستين
بوى برد از جد و گرميهاى او كه گزافه نيست اين هيهاى او
اندر اين اشتر نبودش حق ولى اشترى گم كرده است او هم بلى
طمع ناقهى غير رو پوشش شده آنچ ازو گم شد فراموشش شده
هر كجا او مىدود اين مىدود از طمع هم درد صاحب مىشود
كاذبى يا صادقى چون شد روان آن دروغش راستى شد ناگهان
اندر آن صحرا كه آن اشتر شتافت اشتر خود نيز آن ديگر بيافت
چون بديدش ياد آورد آن خويش بىطمع شد ز اشتر آن يار و خويش
آن مقلد شد محقق چون بديد اشتر خود را كه آن جا مىچريد
او طلب كار شتر آن لحظه گشت مىنجستش تا نديد او را به دشت
بعد از آن تنها روى آغاز كرد چشم سوى ناقهى خود باز كرد
گفت آن صادق مرا بگذاشتى تا به اكنون پاس من مىداشتى
گفت تا اكنون فسوسى بودهام وز طمع در چاپلوسى بودهام
اين زمان هم درد تو گشتم كه من در طلب از تو جدا گشتم به تن
از تو مىدزديدمى وصف شتر جان من ديد آن خود شد چشم پر
تا نيابيدم نبودم طالبش مس كنون مغلوب شد زر غالبش
سيئاتم شد همه طاعات شكر هزل شد فانى و جد اثبات شكر
سيئاتم چون وسيلت شد به حق پس مزن بر سيئاتم هيچ دق
مر ترا صدق تو طالب كرده بود مر مرا جد و طلب صدقى گشود
صدق تو آورد در جستن ترا جستنم آورد در صدقى مرا
تخم دولت در زمين مىكاشتم سخره و بيگار مىپنداشتم
آن نبد بيگار كسبى بود چست هر يكى دانه كه كشتم صد برست
دزد سوى خانهاى شد زير دست چون در آمد ديد كان خانهى خود است
گرم باش اى سرد تا گرمى رسد با درشتى ساز تا نرمى رسد
آن دو اشتر نيست آن يك اشتر است تنگ آمد لفظ معنى بس پر است
لفظ در معنى هميشه نارسان ز آن پيمبر گفت قد كل لسان
نطق اصطرلاب باشد در حساب چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
خاصه چرخى كاين فلك زو پرهاى است آفتاب از آفتابش ذرهاى است
بيان آن كه در هر نفسى فتنهى مسجد ضرار است
چون پديد آمد كه آن مسجد نبود خانهى حيلت بد و دام جهود
پس نبى فرمود كان را بر كنيد مطرحهى خاشاك و خاكستر كنيد
صاحب مسجد چو مسجد قلب بود دانهها بر دام ريزى نيست جود
گوشت كاندر شست تو ماهى رباست آن چنان لقمه نه بخشش نه سخاست
مسجد اهل قبا كان بد جماد آن چه كفو او نبد راهش نداد
در جمادات اين چنين حيفى نرفت زد در آن ناكفو امير داد نفت
پس حقايق را كه اصل اصلهاست دان كه آن جا فرقها و فصلهاست
نه حياتش چون حيات او بود نه مماتش چون ممات او بود
گور او هرگز چو گور او مدان خود چه گويم حال فرق آن جهان
بر محك زن كار خود اى مرد كار تا نسازى مسجد اهل ضرار
بس بر آن مسجد كنان تسخر زدى چون نظر كردى تو خود ز يشان بدى
حكايت هندو كه با يار خود جنگ مىكرد بر كارى و خبر نداشت كه او هم بدان مبتلاست
چار هندو در يكى مسجد شدند بهر طاعت راكع و ساجد شدند
هر يكى بر نيتى تكبير كرد در نماز آمد به مسكينى و درد
موذن آمد از يكى لفظى بجست كاى موذن بانگ كردى وقت هست
گفت آن هندوى ديگر از نياز هى سخن گفتى و باطل شد نماز
آن سوم گفت آن دوم را اى عمو چه زنى طعنه بر او خود را بگو
آن چهارم گفت حمد اللَّه كه من در نيفتادم به چه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه عيب گويان بيشتر گم كرده راه
اى خنك جانى كه عيب خويش ديد هر كه عيبى گفت آن بر خود خريد
ز انكه نيم او ز عيبستان بده ست و آن دگر نيمش ز غيبستان بده ست
چون كه بر سر مر ترا ده ريش هست مرهمت بر خويش بايد كار بست
عيب كردن ريش را داروى اوست چون شكسته گشت جاى ارحمواست
گر همان عيبت نبود ايمن مباش بو كه آن عيب از تو گردد نيز فاش
لا تخافوا از خدا نشنيدهاى پس چه خود را ايمن و خوش ديدهاى
سالها ابليس نيكو نام زيست گشت رسوا بين كه او را نام چيست
در جهان معروف بد علياى او گشت معروفى بعكس اى واى او
تا نه اى ايمن تو معروفى مجو رو بشو از خوف پس بنماى رو
تا نرويد ريش تو اى خوب من بر دگر ساده ز نخ طعنه مزن
اين نگر كه مبتلا شد جان او در چهى افتاد تا شد پند تو
تو نيفتادى كه باشى پند او زهر او نوشيد تو خور قند او
قصد كردن غزان به كشتن يك مردى تا آن دگر بترسد
آن غزان ترك خونريز آمدند بهر يغما بر دهى ناگه زدند
دو كس از اعيان آن ده يافتند در هلاك آن يكى بشتافتند
دست بستندش كه قربانش كنند گفت اى شاهان و اركان بلند
در چه مرگم چرا مىافگنيد از چه آخر تشنهى خون منيد
چيست حكمت چه غرض در كشتنم چون چنين درويشم و عريان تنم
گفت تا هيبت بر اين يارت زند تا بترسد او و زر پيدا كند
گفت آخر او ز من مسكينتر است گفت قاصد كرده است او را زر است
گفت چون وهم است ما هر دو يكايم در مقام احتمال و در شكايم
خود و را بكشيد اول اى شهان تا بترسم من دهم زر را نشان
پس كرمهاى الهى بين كه ما آمديم آخر زمان در انتها
آخرين قرنها پيش از قرون در حديث است آخرون السابقون
تا هلاك قوم نوح و قوم هود عارض رحمت به جان ما نمود
كشت ايشان را كه ما ترسيم از او ور خود اين بر عكس كردى واى تو
بيان حال خود پرستان و ناشكران در نعمت وجود انبيا و اوليا عليهم السلام
هر ك از ايشان گفت از عيب و گناه وز دل چون سنگ وز جان سياه
و ز سبك دارى فرمانهاى او و ز فراغت از غم فرداى او
و ز هوس و ز عشق اين دنياى دون چون زنان مر نفس را بودن زبون
و آن فرار از نكتههاى ناصحان و آن رميدن از لقاى صالحان
با دل و با اهل دل بيگانگى با شهان تزوير و روبهشانگى
سير چشمان را گدا پنداشتن از حسدشان خفيه دشمن داشتن
گر پذيرد چيز تو گويى گداست ور نه گويى زرق و مكر است و دغاست
گر در آميزد تو گويى طامع است ور نه گويى در تكبر مولع است
يا منافقوار عذر آرى كه من ماندهام در نفقهى فرزند و زن
نه مرا پرواى سر خاريدن است نه مرا پرواى دين ورزيدن است
اى فلان ما را به همت ياد دار تا شويم از اوليا پايان كار
اين سخن نه هم ز درد و سوز گفت خوابناكى هرزه گفت و باز خفت
هيچ چاره نيست از قوت عيال از بن دندان كنم كسب حلال
چه حلال اى گشته از اهل ضلال غير خون تو نمىبينم حلال
از خدا چارهستش و از لوت نه چارهش است از دين و از طاغوت نه
اى كه صبرت نيست از دنياى دون صبر چون دارى ز نعم الماهدون
اى كه صبرت نيست از ناز و نعيم صبر چون دارى از اللَّه كريم
اى كه صبرت نيست از پاك و پليد صبر چون دارى از آن كاين آفريد
كو خليلى كه برون آمد ز غار گفت هذا رب هان كو كردگار
من نخواهم در دو عالم بنگريست تا نبينم اين دو مجلس آن كيست
بىتماشاى صفتهاى خدا گر خورم نان در گلو ماند مرا
چون گوارد لقمه بىديدار او بىتماشاى گل و گلزار او
جز بر اميد خدا زين آب خور كى خورد يك لحظه الا گاو و خر
آن كه كالانعام بد بل هم اضل گر چه پر مكر است آن گنده بغل
مكر او سر زير و او سر زير شد روزگارى برد و روزش دير شد
فكرگاهش كند شد عقلش خرف عمر شد چيزى ندارد چون الف
آن چه مىگويد در اين انديشهام آن هم از دستان آن نفس است هم
و انچه مىگويد غفور است و رحيم نيست آن جز حيلهى نفس لئيم
اى ز غم مرده كه دست از نان تهى است چون غفور است و رحيم اين ترس چيست
شكايت گفتن پير مردى به طبيب از رنجوريها و جواب گفتن طبيب او را
گفت پيرى مر طبيبى را كه من در زحيرم از دماغ خويشتن
گفت از پيرى است آن ضعف دماغ گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ
گفت از پيرى است اى شيخ قديم گفت پشتم درد مىآيد عظيم
گفت از پيرى است اى شيخ نزار گفت هر چه مىخورم نبود گوار
گفت ضعف معده هم از پيرى است گفت وقت دم مرا دم گيرى است
گفت آرى انقطاع دم بود چون رسد پيرى دو صد علت شود
گفت اى احمق بر اين بر دوختى از طبيبى تو همين آموختى
اى مدمغ عقلت اين دانش نداد كه خدا هر رنج را درمان نهاد
تو خر احمق ز اندك مايگى بر زمين ماندى ز كوتهپايگى
پس طبيبش گفت اى عمر تو شصت اين غضب وين خشم هم از پيرى است
چون همه اوصاف و اجزا شد نحيف خويشتندارى و صبرت شد ضعيف
بر نتابد دو سخن زو هى كند تاب يك جرعه ندارد قى كند
جز مگر پيرى كه از حق است مست در درون او حيات طيبه است
از برون پير است و در باطن صبى خود چه چيز است آن ولى و آن نبى
گر نه پيدايند پيش نيك و بد چيست با ايشان خسان را اين حسد
ور نمىدانندشان علم اليقين چيست اين بغض و حيل سازى و كين
ور نمىدانند بعث و رستخيز چون زنندى خويش بر شمشير تيز
بر تو مىخندد مبين او را چنان صد قيامت در درون استش نهان
دوزخ و جنت همه اجزاى اوست هر چه انديشى تو او بالاى اوست
هر چه انديشى پذيراى فناست آن كه در انديشه نايد آن خداست
بر در اين خانه گستاخى ز چيست گر همىدانند كاندر خانه كيست
ابلهان تعظيم مسجد مىكنند در جفاى اهل دل جد مىكنند
آن مجاز است اين حقيقت اى خران نيست مسجد جز درون سروران
مسجدى كان اندرون اولياست سجدهگاه جمله است آن جا خداست
تا دل مرد خدا نامد به درد هيچ قومى را خدا رسوا نكرد
قصد جنگ انبيا مىداشتند جسم ديدند آدمى پنداشتند
در تو هست اخلاق آن پيشينيان چون نمىترسى كه تو باشى همان
آن نشانيها همه چون در تو هست چون تو زيشانى كجا خواهى برست
قصهى جوحى و آن كودك كه پيش جنازهى پدر خويش نوحه مىكرد
كودكى در پيش تابوت پدر زار مىناليد و بر مىكوفت سر
كاى پدر آخر كجايت مىبرند تا ترا در زير خاكى بسپرند
مىبرندت خانهى تنگ و زحير نى در او قالى و نه در وى حصير
نى چراغى در شب و نه روز نان نى در او بوى طعام و نه نشان
نى درش معمور و نى در بام راه نى يكى همسايه كاو باشد پناه
چشم تو كه بوسه گاه خلق بود چون رود در خانهى كور و كبود
خانهى بىزينهار و جاى تنگ كه در او نه روى مىماند نه رنگ
زين نسق اوصاف خانه مىشمرد وز دو ديده اشك خونين مىفشرد
گفت جوحى را پدر اى ارجمند و الله اين را خانهى ما مىبرند
گفت جوحى را پدر ابله مشو گفت اى بابا نشانيها شنو
اين نشانيها كه گفت او يك به يك خانهى ما راست بىترديد و شك
نى حصير و نه چراغ و نه طعام نه درش معمور و نه صحن و نه بام
زين نمط دارند بر خود صد نشان ليك كى بينند آن را طاغيان
خانهى آن دل كه ماند بىضيا از شعاع آفتاب كبريا
تنگ و تاريك است چون جان جهود بىنوا از ذوق سلطان ودود
نى در آن دل تافت نور آفتاب نى گشاد عرصه و نه فتح باب
گور خوشتر از چنين دل مر ترا آخر از گور دل خود برتر آ
زندهاى و زنده زاد اى شوخ و شنگ دم نمىگيرد ترا زين گور تنگ
يوسف وقتى و خورشيد سما زين چه و زندان بر آ و رو نما
يونست در بطن ماهى پخته شد مخلصش را نيست از تسبيح بد
گر نبودى او مسيح بطن نون حبس و زندانش بدى تا يبعثون
او به تسبيح از تن ماهى بجست چيست تسبيح آيت روز أَ لَسْتُ
گر فراموشت شد آن تسبيح جان بشنو اين تسبيحهاى ماهيان
هر كه ديد اللَّه را اللهى است هر كه ديد آن بحر را آن ماهى است
اين جهان درياست و تن ماهى و روح يونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد از ماهى رهيد ور نه در وى هضم گشت و ناپديد
ماهيان جان در اين دريا پرند تو نمىبينى كه كورى اى نژند
بر تو خود را مىزنند آن ماهيان چشم بگشا تا ببينىشان عيان
ماهيان را گر نمىبينى پديد گوش تو تسبيحشان آخر شنيد
صبر كردن جان تسبيحات تست صبر كن كان است تسبيح درست
هيچ تسبيحى ندارد آن درج صبر كن الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط آن سو بهشت هست با هر خوب يك لالاى زشت
تا ز لالا مىگريزى وصل نيست ز انكه لالا را ز شاهد فصل نيست
تو چه دانى ذوق صبر اى شيشه دل خاصه صبر از بهر آن نقش چگل
مرد را ذوق غزا و كر و فر مر مخنث را بود ذوقاز ذكر
جز ذكر نه دين او و ذكر او سوى اسفل برد او را فكر او
گر بر آيد بر فلك از وى مترس كاو بعشق سفل آموزيد درس
او بسوى سفل مىراند فرس گر چه سوى علو جنباند جرس
از علمهاى گدايان ترس چيست كان علمها لقمهى نان را رهى است
ترسيدن كودك از آن شخص صاحب جثه و گفتن آن شخص كه اى كودك مترس كه من نامردم
كنگ زفتى كودكى را يافت فرد زرد شد كودك ز بيم قصد مرد
گفت ايمن باش اى زيباى من كه تو خواهى بود بر بالاى من
من اگر هولم مخنث دان مرا همچو اشتر بر نشين مىران مرا
صورت مردان و معنى اين چنين از برون آدم درون ديو لعين
آن دهل را مانى اى زفت چو عاد كه بر او آن شاخ را مىكوفت باد
روبهى اشكار خود را باد داد بهر طبلى همچو خيك پر ز باد
چون نديد اندر دهل او فربهى گفت خوكى به ازين خيك تهى
روبهان ترسند ز آواز دهل عاقلش چندان زند كه لا تقل
قصهى تير اندازى و ترسيدن او از سوارى كه در بيشه مىرفت
يك سوارى با سلاح و بس مهيب مىشد اندر بيشه بر اسبى نجيب
تير اندازى به حكم او را بديد پس ز خوف او كمان را در كشيد
تا زند تيرى سوارش بانگ زد من ضعيفم گر چه زفت استم جسد
هان و هان منگر تو در زفتى من كه كمم در وقت جنگ از پير زن
گفت رو كه نيك گفتى ور نه نيش بر تو مىانداختم از ترس خويش
بس كسان را كالت پيكار كشت بىرجوليت چنان تيغى به مشت
گر بپوشى تو سلاح رستمان رفت جانت چون نباشى مرد آن
جان سپر كن تيغ بگذار اى پسر هر كه بىسر بود از اين شه برد سر
آن سلاحت حيله و مكر تو است هم ز تو زاييد و هم جان تو خست
چون نكردى هيچ سودى زين حيل ترك حيلت كن كه پيش آيد دول
چون كه يك لحظه نخوردى بر ز فن ترك فن گو مىطلب رب المنن
چون مبارك نيست بر تو اين علوم خويشتن گولى كن و بگذر ز شوم
چون ملايك گو كه لا عِلْمَ لنا يا الهى غير ما علمتنا
قصهى اعرابى و ريگ در جوال كردن و ملامت كردن آن فيلسوف او را
يك عرابى بار كرده اشترى دو جوال زفت از دانه پرى
او نشسته بر سر هر دو جوال يك حديث انداز كرد او را سؤال
از وطن پرسيد و آوردش به گفت و اندر آن پرسش بسى درها بسفت
بعد از آن گفتش كه اين هر دو جوال چيست آگنده بگو مصدوق حال
گفت اندر يك جوالم گندم است در دگر ريگى نه قوت مردم است
گفت تو چون بار كردى اين رمال گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نيم گندم آن تنگ را در دگر ريز از پى فرهنگ را
تا سبك گردد جوال و هم شتر گفت شاباش اى حكيم اهل و حر
اين چنين فكر دقيق و راى خوب تو چنين عريان پياده در لغوب
رحمتش آمد بر حكيم و عزم كرد كش بر اشتر بر نشاند نيك مرد
باز گفتش اى حكيم خوش سخن شمهاى از حال خود هم شرح كن
اين چنين عقل و كفايت كه تراست تو وزيرى يا شهى بر گوى راست
گفت اين هر دو نيم از عامهام بنگر اندر حال و اندر جامهام
گفت اشتر چند دارى چند گاو گفت نه اين و نه آن ما را مكاو
گفت رختت چيست بارى در دكان گفت ما را كو دكان و كو مكان
گفت پس از نقد پرسم نقد چند كه تويى تنها رو و محبوب پند
كيمياى مس عالم با تو است عقل و دانش را گهر تو بر تو است
گفت و الله نيست يا وجه العرب در همه ملكم وجوه قوت شب
پا برهنه تن برهنه مىدوم هر كه نانى مىدهد آن جا روم
مر مرا زين حكمت و فضل و هنر نيست حاصل جز خيال و درد سر
پس عرب گفتش كه شو دور از برم تا نبارد شومى تو بر سرم
دور بر آن حكمت شومت ز من نطق تو شرم است بر اهل زمن
يا تو آن سو رو من اين سو مىدوم ور ترا ره پيش من واپس روم
يك جوالم گندم و ديگر ز ريگ به بود زين حيلههاى مردهريگ
احمقىام بس مبارك احمقى است كه دلم با برگ و جانم متقى است
گر تو خواهى كت شقاوت كم شود جهد كن تا از تو حكمت كم شود
حكمتى كز طبع زايد وز خيال حكمتى بىفيض نور ذو الجلال
حكمت دنيا فزايد ظن و شك حكمت دينى برد فوق فلك
زوبعان زيرك آخر زمان بر فزوده خويش بر پيشينيان
حيله آموزان جگرها سوخته فعلها و مكرها آموخته
صبر و ايثار و سخاى نفس و جود باد داده كان بود اكسير سود
فكر آن باشد كه بگشايد رهى راه آن باشد كه پيش آيد شهى
شاه آن باشد كه از خود شه بود نه به مخزنها و لشكر شه شود
تا بماند شاهى او سرمدى همچو عز ملك دين احمدى
كرامات ابراهيم ادهم بر لب دريا
هم ز ابراهيم ادهم آمده ست كاو ز راهى بر لب دريا نشست
دلق خود مىدوخت آن سلطان جان يك اميرى آمد آن جا ناگهان
آن امير از بندگان شيخ بود شيخ را بشناخت سجده كرد زود
خيره شد در شيخ و اندر دلق او شكل ديگر گشته خلق و خلق او
كاو رها كرد آن چنان ملك شگرف بر گزيد آن فقر بس باريك حرف
ترك كرد او ملك هفت اقليم را مىزند بر دلق سوزن چون گدا
شخ واقف گشت از انديشهاش شيخ چون شير است و دلها بيشهاش
چون رجا و خوف در دلها روان نيست مخفى بر وى اسرار جهان
دل نگه داريد اى بىحاصلان در حضور حضرت صاحب دلان
پيش اهل تن ادب بر ظاهر است كه خدا ز ايشان نهان را ساتر است
پيش اهل دل ادب بر باطن است ز انكه دلشان بر سراير فاطن است
تو بعكسى پيش كوران بهر جاه با حضور آيى نشينى پايگاه
پيش بينايان كنى ترك ادب نار شهوت را از آن گشتى حطب
چون ندارى فطنت و نور هدى بهر كوران روى را مىزن جلا
پيش بينايان حدث در روى مال ناز مىكن با چنين گنديده حال
شيخ سوزن زود در دريا فگند خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهى اللهيى سوزن زر در لب هر ماهيى
سر بر آوردند از درياى حق كه بگير اى شيخ سوزنهاى حق
رو بدو كرد و بگفتش اى امير ملك دل به يا چنان ملك حقير
اين نشان ظاهر است اين هيچ نيست تا بباطن در روى بينى تو بيست
سوى شهر از باغ شاخى آورند باغ و بستان را كجا آن جا برند
خاصه باغى كاين فلك يك برگ اوست بلكه اين مغز است وين عالم چو پوست
بر نمىدارى سوى آن باغ گام بوى افزون جوى و كن دفع زكام
تا كه آن بو جاذب جانت شود تا كه آن بو نور چشمانت شود
گفت يوسف ابن يعقوب نبى بهر بو ألقوا على وجه أبي
بهر اين بو گفت احمد در عظات دايما قرة عيني فى الصلاة
پنج حس با همدگر پيوستهاند ز انكه اين هر پنج از اصلى رستهاند
قوت يك قوت باقى شود ما بقى را هر يكى ساقى شود
ديدن ديده فزايد عشق را عشق در ديده فزايد صدق را
صدق بيدارى هر حس مىشود حسها را ذوق مونس مىشود
آغاز منور شدن عارف به نور غيب بين
چون يكى حس در روش بگشاد بند ما بقى حسها همه مبدل شوند
چون يكى حس غير محسوسات ديد گشت غيبى بر همه حسها پديد
چون ز جو جست از گله يك گوسفند پس پياپى جمله ز آن سو بر جهند
گوسفندان حواست را بران در چرا از أَخْرَجَ الْمَرْعى چران
تا در آن جا سنبل و نسرين چرند تا به گلزار حقايق ره برند
هر حست پيغمبر حسها شود تا يكايك سوى آن جنت رود
حسها با حس تو گويند راز بىزبان و بىحقيقت بىمجاز
كاين حقيقت قابل تاويلهاست وين توهم مايهى تخييلهاست
آن حقيقت را كه باشد از عيان هيچ تاويلى نگنجد در ميان
چون كه هر حس بندهى حس تو شد مر فلكها را نباشد از تو بد
چون كه دعويى رود در ملك پوست مغز آن كى بود قشر آن اوست
چون تنازع در فتد در تنگ كاه دانه آن كيست آن را كن نگاه
پس فلك قشر است و نور روح مغز اين پديد است آن خفى زين رو ملغز
جسم ظاهر روح مخفى آمده ست جسم همچون آستين جان همچو دست
باز عقل از روح مخفىتر بود حس سوى روح زوتر ره برد
جنبشى بينى بدانى زنده است اين ندانى كه ز عقل آگنده است
تا كه جنبشهاى موزون سر كند جنبش مس را به دانش زر كند
ز آن مناسب آمدن افعال دست فهم آيد مر ترا كه عقل هست
روح وحى از عقل پنهانتر بود ز انكه او غيب است او ز ان سر بود
عقل احمد از كسى پنهان نشد روح وحيش مدرك هر جان نشد
روح وحيى را مناسبهاست نيز در نيابد عقل كان آمد عزيز
گه جنون بيند گهى حيران شود ز انكه موقوف است تا او آن شود
چون مناسبهاى افعال خضر عقل موسى بود در ديدش كدر
نامناسب مىنمود افعال او پيش موسى چون نبودش حال او
عقل موسى چون شود در غيب بند عقل موشى خود كى است اى ارجمند
علم تقليدى بود بهر فروخت چون بيابد مشترى خوش بر فروخت
مشترى علم تحقيقى حق است دايما بازار او با رونق است
لب ببسته مست در بيع و شرى مشترى بىحد كه اللَّه اشترى
درس آدم را فرشته مشترى محرم درسش نه ديو است و پرى
آدم أنبئهم بأسما درس گو شرح كن اسرار حق را مو به مو
آن چنان كس را كه كوته بين بود در تلون غرق و بىتمكين بود
موش گفتم ز انكه در خاك است جاش خاك باشد موش را جاى معاش
راهها داند ولى در زير خاك هر طرف او خاك را كرده ست چاك
نفس موشى نيست الا لقمه رند قدر حاجت موش را عقلى دهند
ز انكه بىحاجت خداوند عزيز مىنبخشد هيچ كس را هيچ چيز
گر نبودى حاجت عالم زمين نافريدى هيچ رب العالمين
وين زمين مضطرب محتاج كوه گر نبودى نافريدى پر شكوه
ور نبودى حاجت افلاك هم هفت گردون نافريدى از عدم
آفتاب و ماه و اين استارگان جز به حاجت كى پديد آمد عيان
پس كمند هستها حاجت بود قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بيفزا حاجت اى محتاج زود تا بجوشد در كرم درياى جود
اين گدايان بر ره و هر مبتلا حاجت خود مىنمايد خلق را
كورى و شلى و بيمارى و درد تا از اين حاجت بجنبد رحم مرد
هيچ گويد نان دهيد اى مردمان كه مرا مال است و انبار است و خوان
چشم ننهادهست حق در كور موش ز انكه حاجت نيست چشمش بهر نوش
مىتواند زيست بىچشم و بصر فارغ است از چشم او در خاك تر
جز به دزدى او برون نايد ز خاك تا كند خالق از آن دزديش پاك
بعد از آن پر يابد و مرغى شود چون ملايك جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شكر خدا او بر آرد همچو بلبل صد نوا
كاى رهاننده مرا از وصف زشت اى كننده دوزخى را تو بهشت
در يكى پيهى نهى تو روشنى استخوانى را دهى سمع اى غنى
چه تعلق آن معانى را به جسم چه تعلق فهم اشيا را به اسم
لفظ چون وكرست و معنى طاير است جسم جوى و روح آب ساير است
او روان است و تو گويى واقف است او دوان است و تو گويى عاكف است
گر نبينى سير آب از خاكها چيست بر وى نو به نو خاشاكها
هست خاشاك تو صورتهاى فكر نو به نو در مىرسد اشكال بكر
روى آب جوى فكر اندر روش نيست بىخاشاك محبوب و وحش
قشرها بر روى اين آب روان از ثمار باغ غيبى شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو ز انكه آب از باغ مىآيد به جو
گر نبينى رفتن آب حيات بنگر اندر جوى و اين سير نبات
آب چون انبهتر آيد در گذر زو كند قشر صور زوتر گذر
چون به غايت تيز شد اين جو روان غم نپايد در ضمير عارفان
چون به غايت ممتلى بود و شتاب پس نگنجيد اندر او الا كه آب
طعنه زدن بيگانه اى در شيخ و جواب گفتن مريد شيخ او را
آن يكى يك شيخ را تهمت نهاد كاو بد است و نيست بر راه رشاد
شارب خمر است و سالوس و خبيث مر مريدان را كجا باشد مغيث
آن يكى گفتش ادب را هوش دار خرد نبود اين چنين ظن بر كبار
دور از او و دور از آن اوصاف او كه ز سيلى تيره گردد صاف او
اين چنين بهتان منه بر اهل حق اين خيال تست بر گردان ورق
اين نباشد ور بود اى مرغ خاك بحر قلزم را ز مردارى چه باك
نيست دون القلتين و حوض خرد كى تواند قطرهايش از كار برد
آتش ابراهيم را نبود زيان هر كه نمرودى است گو مىترس از آن
نفس نمرود است و عقل و جان خليل روح در عين است و نفس اندر دليل
اين دليل راه رهرو را بود كاو به هر دم در بيابان گم شود
واصلان را نيست جز چشم و چراغ از دليل و راهشان باشد فراغ
گر دليلى گفت آن مرد وصال گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تىتى كند گر چه عقلش هندسهى گيتى كند
كم نگردد فضل استاد از علو گر الف چيزى ندارد گويد او
از پى تعليم آن بسته دهن از زبان خود برون بايد شدن
در زبان او ببايد آمدن تا بياموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چو طفلان وىاند لازم است اين پير را در وقت پند
كفر را حد است و اندازه بدان شيخ و نور شيخ را نبود كران
پيش بىحد هر چه محدود است لاست كل شىء غير وجه اللَّه فناست
كفر و ايمان نيست آن جايى كه اوست ز انكه او مغز است و اين دو رنگ و پوست
اين فناها پردهى آن وجه گشت چون چراغ خفيه اندر زير طشت
پس سر اين تن حجاب آن سر است پيش آن سر اين سر تن كافر است
كيست كافر غافل از ايمان شيخ چيست مرده بىخبر از جان شيخ
جان نباشد جز خبر در آزمون هر كه را افزون خبر جانش فزون
جان ما از جان حيوان بيشتر از چه ز آن رو كه فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملك كاو منزه شد ز حس مشترك
و ز ملك جان خداوندان دل باشد افزون تو تحير را بهل
ز آن سبب آدم بود مسجودشان جان او افزونتر است از بودشان
ور نه بهتر را سجود دونترى امر كردن هيچ نبود در خورى
كى پسندد عدل و لطف كردگار كه گلى سجده كند در پيش خار
جان چو افزون شد گذشت از انتها شد مطيعش جان جملهى چيزها
مرغ و ماهى و پرى و آدمى ز انكه او بيش است و ايشان در كمى
ماهيان سوزنگر دلقش شوند سوزنان را رشتهها تابع بوند
بقيهى قصهى ابراهيم ادهم بر لب آن دريا
چون نفاذ امر شيخ آن مير ديد ز آمد ماهى شدش و جدى پديد
گفت اه ماهى ز پيران آگه است شه تنى را كاو لعين درگه است
ماهيان از پير آگه ما بعيد ما شقى زين دولت و ايشان سعيد
سجده كرد و رفت گريان و خراب گشت ديوانه ز عشق فتح باب
پس تو اى ناشسته رو در چيستى در نزاع و در حسد با كيستى
با دم شيرى تو بازى مىكنى بر ملايك ترك تازى مىكنى
بد چه مىگويى تو خير محض را هين ترفع كم شمر آن خفض را
بد چه باشد مس محتاج مهان شيخ كه بود كيمياى بىكران
مس اگر از كيميا قابل نبد كيميا از مس هرگز مس نشد
بد چه باشد سركشى آتش عمل شيخ كه بود عين درياى ازل
دايم آتش را بترسانند از آب آب كى ترسيد هرگز ز التهاب
در رخ مه عيب بينى مىكنى در بهشتى خارچينى مىكنى
گر بهشت اندر روى تو خار جو هيچ خار آن جا نيابى غير تو
مىبپوشى آفتابى در گلى رخنه مىجويى ز بدر كاملى
آفتابى كه بتابد در جهان بهر خفاشى كجا گردد نهان
عيبها از رد پيران عيب شد غيبها از رشك ايشان غيب شد
بارى از دورى ز خدمت يار باش در ندامت چابك و بر كار باش
تا از آن راهت نسيمى مىرسد آب رحمت را چه بندى از حسد
گر چه دورى دور مىجنبان تو دم حيث ما كنتم فولوا وجهكم
چون خرى در گل فتد از گام تيز دمبهدم جنبد براى عزم خيز
جاى را هموار نكند بهر باش داند او كه نيست آن جاى معاش
حس تو از حس خر كمتر بده ست كه دل تو زين وحلها بر نجست
در وحل تاويل رخصت مىكنى چون نمىخواهى كز آن دل بر كنى
كاين روا باشد مرا من مضطرم حق نگيرد عاجزى را از كرم
خود گرفته ستت تو چون كفتار كور اين گرفتن را نبينى از غرور
مىگوند اين جايگه كفتار نيست از برون جوييد كاندر غار نيست
اين همىگويند و بندش مىنهند او همىگويد ز من بىآگهند
گر ز من آگاه بودى اين عدو كى ندا كردى كه آن كفتار كو
دعوىكردن آن شخص كه خداى تعالى مرا نمىگيرد به گناه و جواب گفتن شعيب عليه السلام مر او را
آن يكى مىگفت در عهد شعيب كه خدا از من بسى ديده ست عيب
چند ديد از من گناه و جرمها و ز كرم يزدان نمىگيرد مرا
حق تعالى گفت در گوش شعيب در جواب او فصيح از راه غيب
كه بگفتى چند كردم من گناه و ز كرم نگرفت در جرمم اله
عكس مىگويى و مقلوب اى سفيه اى رها كرده ره و بگرفته تيه
چند چندت گيرم و تو بىخبر در سلاسل ماندهاى پا تا به سر
زنگ تو بر تويت اى ديگ سياه كرد سيماى درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها جمع شد تا كور شد ز اسرارها
گر زند آن دود بر ديگ نوى آن اثر بنمايد ار باشد جوى
ز انكه هر چيزى به ضد پيدا شود بر سپيدى آن سيه رسوا شود
چون سيه شد ديگ پس تاثير دود بعد از اين بروى كه بيند زود زود
مرد آهنگر كه او زنگى بود دود را با روش هم رنگى بود
مرد رومى كاو كند آهنگرى رويش ابلق گردد از دود آورى
پس بداند زود تاثير گناه تا بنالد زود گويد اى اله
چون كند اصرار و بد پيشه كند خاك اندر چشم انديشه كند
توبه ننديشد دگر شيرين شود بر دلش آن جرم تا بىدين شود
آن پشيمانى و يا رب رفت از او شست بر آيينه زنگ پنج تو
آهنش را زنگها خوردن گرفت گوهرش را زنگ كم كردن گرفت
چون نويسى كاغذ اسپيد بر آن نبشته خوانده آيد در نظر
چون نويسى بر سر بنوشته خط فهم نايد خواندنش گردد غلط
كان سياهى بر سياهى اوفتاد هر دو خط شد كور و معنيى نداد
ور سوم باره نويسى بر سرش پس سيه كردى چو جان كافرش
پس چه چاره جز پناه چارهگر نااميدى مس و اكسيرش نظر
نااميديها به پيش او نهيد تا ز درد بىدوا بيرون جهيد
چون شعيب اين نكتهها با او بگفت ز آن دم جان در دل او گل شكفت
جان او بشنيد وحى آسمان گفت اگر بگرفت ما را كو نشان
گفت يا رب دفع من مىگويد او آن گرفتن را نشان مىجويد او
گفت ستارم نگويم رازهاش جز يكى رمز از براى ابتلاش
يك نشان آن كه مىگيرم و را آن كه طاعت دارد از صوم و دعا
و ز نماز و از زكات و غير آن ليك يك ذره ندارد ذوق جان
مىكند طاعات و افعال سنى ليك يك ذره ندارد چاشنى
طاعتش نغز است و معنى نغز نى جوزها بسيار و در وى مغز نى
ذوق بايد تا دهد طاعات بر مغز بايد تا دهد دانه شجر
دانهى بىمغز كى گردد نهال صورت بىجان نباشد جز خيال
بقيهى قصهى طعنه زدن آن مرد بيگانه در شيخ
آن خبيث از شيخ مىلاييد ژاژ كژنگر باشد هميشه عقل كاژ
كه منش ديدم ميان مجلسى او ز تقوى عارى است و مفلسى
ور كه باور نيستت خيز امشبان تا ببينى فسق شيخت را عيان
شب ببردش بر سر يك روزنى گفت بنگر فسق و عشرت كردنى
بنگر آن سالوس روز و فسق شب روز همچون مصطفى شب بو لهب
روز عبد الله او را گشته نام شب نعوذ بالله و در دست جام
ديد شيشه در كف آن پير پر گفت شيخا مر ترا هم هست غر
تو نمىگفتى كه در جام شراب ديو مىميزد شتابان ناشتاب
گفت جامم را چنان پر كردهاند كاندر او اندر نگنجد يك سپند
بنگر اينجا هيچ گنجد ذرهاى اين سخن را كژ شنيده غرهاى
جام ظاهر خمر ظاهر نيست اين دور دار اين را ز شيخ غيب بين
جام مى هستى شيخ است اى فليو كاندر او اندر نگنجد بول ديو
پر و مالامال از نور حق است جام تن بشكست نور مطلق است
نور خورشيد ار بيفتد بر حدث او همان نور است نپذيرد خبث
شيخ گفت اين خود نه جام است و نه مى هين به زير آن منكرا بنگر به وى
آمد و ديد انگبين خاص بود كور شد آن دشمن كور و كبود
گفت پير آن دم مريد خويش را رو براى من بجو مى اى كيا
كه مرا رنجى است مضطر گشتهام من ز رنج از مخمصه بگذشتهام
در ضرورت هست هر مردار پاك بر سر منكر ز لعنت باد خاك
گرد خمخانه بر آمد آن مريد بهر شيخ از هر خمى او مىچشيد
در همه خمخانهها او مى نديد گشته بد پر از عسل خم نبيد
گفت اى رندان چه حال است اين چه كار هيچ خمى در نمىبينم عقار
جمله رندان نزد آن شيخ آمدند چشم گريان دست بر سر مىزدند
در خرابات آمدى شيخ اجل جمله مىها از قدومت شد عسل
كرده اى مبدل تو مى را از حدث جان ما را هم بدل كن از خبث
گر شود عالم پر از خون مال مال كى خورد بندهى خدا الا حلال
گفتن عايشه مصطفى را عليه السلام كه تو بىمصلا به هر جا نماز مىكنى چون است
عايشه روزى به پيغمبر بگفت يا رسول الله تو پيدا و نهفت
هر كجا يابى نمازى مىكنى مىدود در خانه ناپاك و دنى
مستحاضه و طفل و آلودهى پليد كرد مستعمل به هر جا كه رسيد
گفت پيغمبر كه از بهر مهان حق نجس را پاك گرداند بدان
سجدهگاهم را از آن رو لطف حق پاك گردانيد تا هفتم طبق
هان و هان ترك حسد كن با شهان ور نه ابليسى شوى اندر جهان
كاو اگر زهرى خورد شهدى شود تو اگر شهدى خورى زهرى بود
كاو بدل گشت و بدل شد كار او لطف گشت و نور شد هر نار او
قوت حق بود مر بابيل را ور نه مرغى چون كشد مر پيل را
لشكرى را مرغكى چندى شكست تا بدانى كان صلابت از حق است
گر تو را وسواس آيد زين قبيل رو بخوان تو سورهى اصحاب فيل
ور كنى با او مرى و همسرى كافرم دان گر تو ز ايشان سر برى
كشيدن موش مهار شتر را و متعجب شدن موش در خود
موشكى در كف مهار اشترى در ربود و شد روان او از مرى
اشتر از چستى كه با او شد روان موش غره شد كه هستم پهلوان
بر شتر زد پرتو انديشهاش گفت بنمايم ترا تو باش خوش
تا بيامد بر لب جوى بزرگ كاندر او گشتى زبون پيل سترگ
موش آن جا ايستاد و خشك گشت گفت اشتر اى رفيق كوه و دشت
اين توقف چيست حيرانى چرا پا بنه مردانه اندر جو در آ
تو قلاووزى و پيش آهنگ من در ميان ره مباش و تن مزن
گفت اين آب شگرف است و عميق من همىترسم ز غرقاب اى رفيق
گفت اشتر تا ببينم حد آب پا در او بنهاد آن اشتر شتاب
گفت تا زانوست آب اى كور موش از چه حيران گشتى و رفتى ز هوش
گفت مور تست و ما را اژدهاست كه ز زانو تا به زانو فرقهاست
گر ترا تا زانو است اى پر هنر مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
گفت گستاخى مكن بار دگر تا نسوزد جسم و جانت زين شرر
تو مرى با مثل خود موشان بكن با شتر مر موش را نبود سخن
گفت توبه كردم از بهر خدا بگذران زين آب مهلك مر مرا
رحم آمد مر شتر را گفت هين برجه و بر كودبان من نشين
اين گذشتن شد مسلم مر مرا بگذرانم صد هزاران چون ترا
چون پيمبر نيستى پس رو به راه تا رسى از چاه روزى سوى جاه
تو رعيت باش چون سلطان نهاى خود مران چون مرد كشتيبان نهاى
چون نهاى كامل دكان تنها مگير دستخوش مىباش تا گردى خمير
أَنْصِتُوا را گوش كن خاموش باش چون زبان حق نگشتى گوش باش
ور بگويى شكل استفسار گو با شهنشاهان تو مسكينوار گو
ابتداى كبر و كين از شهوت است راسخى شهوتت از عادت است
چون ز عادت گشت محكم خوى بد خشم آيد بر كسى كت واكشد
چون كه تو گل خوار گشتى هر كه او واكشد از گل ترا باشد عدو
بت پرستان چون كه خو با بت كنند مانعان راه بت را دشمنند
چون كه كرد ابليس خو با سرورى ديد آدم را حقير او از خرى
كه به از من سرورى ديگر بود تا كه او مسجود چون من كس شود
سرورى زهر است جز آن روح را كاو بود ترياق لانى ز ابتدا
كوه اگر پر مار شد باكى مدار كاو بود در اندرون ترياقزار
سرورى چون شد دماغت را نديم هر كه بشكستت شود خصم قديم
چون خلاف خوى تو گويد كسى كينهها خيزد ترا با او بسى
كه مرا از خوى من بر مىكند خويش را بر من چو سرور مىكند
چون نباشد خوى بد سركش در او كى فروزد آن خلاف آتش در او
با مخالف او مدارايى كند در دل او خويش را جايى كند
ز انكه خوى بد بگشته ست استوار مور شهوت شد ز عادت همچو مار
مار شهوت را بكش در ابتدا ور نه اينك گشت مارت اژدها
ليك هر كس مور بيند مار خويش تو ز صاحب دل كن استفسار خويش
تا نشد زر مس نداند من مسم تا نشد شه دل نداند مفلسم
خدمت اكسير كن مسوار تو جور مىكش اى دل از دل دار تو
كيست دل دار اهل دل نيكو بدان كه چو روز و شب جهانند از جهان
عيب كم گو بندهى الله را متهم كم كن به دزدى شاه را
كرامات آن درويش كه در كشتى متهمش كردند
بود درويشى درون كشتيى ساخته از رخت مردى پشتيى
ياوه شد هميان زر او خفته بود جمله را جستند و او را هم نمود
كاين فقير خفته را جوييم هم كرد بيدارش ز غم صاحب درم
كه در اين كشتى حرمدان گمشدست جمله را جستيم نتوانى تو رست
دلق بيرون كن برهنه شو ز دلق تا ز تو فارغ شود اوهام خلق
گفت يا رب مر غلامت را خسان متهم كردند فرمان در رسان
چون به درد آمد دل درويش از آن سر برون كردند هر سو در زمان
صد هزاران ماهى از درياى ژرف در دهان هر يكى درى شگرف
صد هزاران ماهى از درياى پر در دهان هر يكى در و چه در
هر يكى درى خراج ملكتى كز اله است اين ندارد شركتى
در چند انداخت در كشتى و جست مر هوا را ساخت كرسى و نشست
خوش مربع چون شهان بر تخت خويش او فراز اوج و كشتىاش به پيش
گفت رو كشتى شما را حق مرا تا نباشد با شما دزد گدا
تا كه را باشد خسارت زين فراق من خوشم جفت حق و با خلق طاق
نه مرا او تهمت دزدى نهد نه مهارم را به غمازى دهد
بانگ كردند اهل كشتى كاى همام از چه دادندت چنين عالى مقام
گفت از تهمت نهادن بر فقير و ز حق آزارى پى چيزى حقير
حاش لله بل ز تعظيم شهان كه نبودم در فقيران بد گمان
آن فقيران لطيف خوش نفس كز پى تعظيمشان آمد عبس
آن فقيرى بهر پيچا پيچ نيست بل پى آن كه بجز حق هيچ نيست
متهم چون دارم آنها را كه حق كرد امين مخزن هفتم طبق
متهم نفس است نه عقل شريف متهم حس است نه نور لطيف
نفس سوفسطايى آمد مىزنش كش زدن سازد نه حجت گفتنش
معجزه بيند فروزد آن زمان بعد از آن گويد خيالى بود آن
ور حقيقت بودى آن ديد عجب چون مقيم چشم نامد روز و شب
آن مقيم چشم پاكان مىبود نه قرين چشم حيوان مىشود
كان عجب زين حس دارد عار و ننگ كى بود طاوس اندر چاه تنگ
تا نگويى مر مرا بسيار گو من ز صد يك گويم و آن همچو مو
تشنيع صوفيان بر آن صوفى كه پيش شيخ بسيار مىگويد
صوفيان بر صوفيى شنعت زدند پيش شيخ خانقاهى آمدند
شيخ را گفتند داد جان ما تو از اين صوفى بجو اى پيشوا
گفت آخر چه گله ست اى صوفيان گفت اين صوفى سه خو دارد گران
در سخن بسيار گو همچون جرس در خورش افزون خورد از بيست كس
ور بخسبد هست چون اصحاب كهف صوفيان كردند پيش شيخ زحف
شيخ رو آورد سوى آن فقير كه ز هر حالى كه هست اوساط گير
در خبر خير الأمور أوساطها نافع آمد ز اعتدال أخلاطها
گر يكى خلطى فزون شد از عرض در تن مردم پديد آيد مرض
بر قرين خويش مفزا در صفت كان فراق آرد يقين در عاقبت
نطق موسى بد بر اندازه و ليك هم فزون آمد ز گفت يار نيك
آن فزونى با خضر آمد شقاق گفت رو تو مكثرى هذا فراق
موسيا بسيار گويى دور شو ور نه با من گنگ باش و كور شو
ور نرفتى وز ستيزه شستهاى تو به معنى رفتهاى بگسستهاى
چون حدث كردى تو ناگه در نماز گويدت سوى طهارت رو به تاز
ور نرفتى خشك جنبان مىشوى خود نمازت رفت بنشين اى غوى
رو بر آنها كه هم جفت تواند عاشقان و تشنهى گفت تواند
پاسبان بر خوابناكان بر فزود ماهيان را پاسبان حاجت نبود
جامه پوشان را نظر بر گازر است جان عريان را تجلى زيور است
يا ز عريانان به يك سو باز رو يا چو ايشان فارغ از تن جامه شو
ور نمىتانى كه كل عريان شوى جامه كم كن تا ره اوسط روى
عذر گفتن فقير به شيخ
پس فقير آن شيخ را احوال گفت عذر را با آن غرامت كرد جفت
مر سؤال شيخ را داد او جواب چون جوابات خضر خوب و صواب
آن جوابات سؤالات كليم كش خضر بنمود از رب عليم
گشت مشكلهاش حل و افزون زياد از پى هر مشكلش مفتاح داد
از خضر درويش هم ميراث داشت در جواب شيخ همت بر گماشت
گفت راه اوسط ار چه حكمت است ليك اوسط نيز هم با نسبت است
آب جو نسبت به اشتر هست كم ليك باشد موش را آن همچو يم
هر كه را باشد وظيفه چار نان دو خورد يا سه خورد هست اوسط آن
ور خورد هر چار دور از اوسط است او اسير حرص مانند بط است
هر كه او را اشتها ده نان بود شش خورد مىدان كه اوسط آن بود
چون مرا پنجاه نان هست اشتهى مر ترا شش گرده هم دستيم نى
تو به ده ركعت نماز آيى ملول من به پانصد در نيايم در نحول
آن يكى تا كعبه حافى مىرود و آن يكى تا مسجد از خود مىشود
آن يكى در پاكبازى جان بداد وين يكى جان كند تا يك نان بداد
اين وسط در با نهايت مىرود كه مرا آن را اول و آخر بود
اول و آخر ببايد تا در آن در تصور گنجد اوسط يا ميان
بىنهايت چون ندارد دو طرف كى بود او را ميانه منصرف
اول و آخر نشانش كس نداد گفت لو كان له البحر مداد
هفت دريا گر شود كلى مداد نيست مر پايان شدن را هيچ اميد
باغ و بيشه گر بود يك سر قلم زين سخن هرگز نگردد هيچ كم
آن همه حبر و قلم فانى شود وين حديث بىعدد باقى بود
حالت من خواب را ماند گهى خواب پندارد مر آن را گمرهى
چشم من خفته دلم بيدار دان شكل بىكار مرا بر كار دان
گفت پيغمبر كه عيناى تنام لا ينام قلبي عن رب الأنام
چشم تو بيدار و دل خفته به خواب چشم من خفته دلم در فتح باب
مر دلم را پنج حس ديگر است حس دل را هر دو عالم منظر است
تو ز ضعف خود مكن در من نگاه بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه
بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ عين مشغولى مرا گشته فراغ
پاى تو در گل مرا گل گشته گل مر ترا ماتم مرا سور و دهل
در زمينم با تو ساكن در محل مىدوم بر چرخ هفتم چون زحل
همنشينت من نيم سايهى من است برتر از انديشهها پايهى من است
ز انكه من ز انديشهها بگذشتهام خارج انديشه پويان گشتهام
حاكم انديشهام محكوم نى ز انكه بنا حاكم آمد بر بنا
جمله خلقان سخرهى انديشهاند ز آن سبب خسته دل و غم پيشهاند
قاصدا خود را به انديشه دهم چون بخواهم از ميانشان بر جهم
من چو مرغ اوجم انديشه مگس كى بود بر من مگس را دسترس
قاصدا زير آيم از اوج بلند تا شكسته پايگان بر من تنند
چون ملالم گيرد از سفلى صفات بر پرم همچون طيور الصافات
پر من رسته ست هم از ذات خويش بر نچسبانم دو پر من با سريش
جعفر طيار را پر جاريه ست جعفر عيار را پر عاريه ست
نزد آن كه لم يذق دعوى است اين نزد سكان افق معنى است اين
لاف و دعوى باشد اين پيش غراب ديگ تى و پر يكى پيش ذباب
چون كه در تو مىشود لقمه گهر تن مزن چندان كه بتوانى بخور
شيخ روزى بهر دفع سوء ظن در لگن قى كرد پر در شد لگن
گوهر معقول را محسوس كرد پير بينا بهر كم عقلى مرد
چون كه در معده شود پاكت پليد قفل نه بر حلق و پنهان كن كليد
هر كه در وى لقمه شد نور جلال هر چه خواهد تا خورد او را حلال
بيان دعويى كه عين آن دعوى گواه صدق خويش است
گر تو هستى آشناى جان من نيست دعوى گفت معنى لان من
گر بگويم نيم شب پيش توام هين مترس از شب كه من خويش توام
اين دو دعوى پيش تو معنى بود چون شناسى بانگ خويشاوند خود
پيشى و خويشى دو دعوى بود ليك هر دو معنى بود پيش فهم نيك
قرب آوازش گواهى مىدهد كاين دم از نزديك يارى مىجهد
لذت آواز خويشاوند نيز شد گوا بر صدق آن خويش عزيز
باز بىالهام احمق كاو ز جهل مىنداند بانگ بيگانه ز اهل
پيش او دعوى بود گفتار او جهل او شد مايهى انكار او
پيش زيرك كاندرونش نورهاست عين اين آواز معنى بود راست
يا به تازى گفت يك تازى زبان كه همىدانم زبان تازيان
عين تازى گفتنش معنى بود گر چه تازى گفتنش دعوى بود
يا نويسد كاتبى بر كاغذى كاتب و خط خوانم و من ابجدى
اين نوشته گر چه خود دعوى بود هم نوشته شاهد معنى بود
يا بگويد صوفيى ديدى تو دوش در ميان خواب سجاده به دوش
من بدم آن و آن چه گفتم خواب در با تو اندر خواب در شرح نظر
گوش كن چون حلقه اندر گوش كن آن سخن را پيشواى هوش كن
چون ترا ياد آيد آن خواب اين سخن معجز نو باشد و زر كهن
گر چه دعوى مىنمايد اين ولى جان صاحب واقعه گويد بلى
پس چو حكمت ضالهى مومن بود آن ز هر كه بشنود موقن بود
چون كه خود را پيش او يابد فقط چون بود شك چون كند او را غلط
تشنهاى را چون بگويى تو شتاب در قدح آب است بستان زود آب
هيچ گويد تشنه كاين دعوى است رو از برم اى مدعى مهجور شو
يا گواه و حجتى بنما كه اين جنس آب است و از آن ماء معين
يا به طفل شير مادر بانگ زد كه بيا من مادرم هان اى ولد
طفل گويد مادرا حجت بيار تا كه با شيرت بگيرم من قرار
در دل هر امتى كز حق مزه ست روى و آواز پيمبر معجزه ست
چون پيمبر از برون بانگى زند جان امت در درون سجده كند
ز انكه جنس بانگ او اندر جهان از كسى نشنيده باشد گوش جان
آن غريب از ذوق آواز غريب از زبان حق شنود انى قريب
سجده كردن يحيى عليه السلام در شكم مادر مسيح را عليه السلام
مادر يحيى به مريم در نهفت پيشتر از وضع حمل خويش گفت
كه يقين ديدم درون تو شهى است كاو اولو العزم و رسول آگهى است
چون برابر اوفتادم با تو من كرد سجده حمل من اندر زمن
اين جنين مر آن جنين را سجده كرد كز سجودش در تنم افتاد درد
گفت مريم من درون خويش هم سجدهاى ديدم از اين طفل شكم
اشكال آوردن بر اين قصه
ابلهان گويند كاين افسانه را خط بكش زيرا دروغ است و خطا
ز انكه مريم وقت وضع حمل خويش بود از بيگانه دور و هم ز خويش
از برون شهر آن شيرين فسون تا نشد فارغ نيامد خود درون
چون بزادش آن گهانش بر كنار بر گرفت و برد تا پيش تبار
مادر يحيى كجا ديدش كه تا گويد او را اين سخن در ماجرا
جواب اشكال
اين بداند كان كه اهل خاطر است غايب آفاق او را حاضر است
پيش مريم حاضر آيد در نظر مادر يحيى كه دور است از بصر
ديدهها بسته ببيند دوست را چون مشبك كرده باشد پوست را
ور نديدش نه از برون نز اندرون از حكايت گير معنى اى زبون
نه چنان كافسانهها بشنيده بود همچو شين بر نقش آن چسبيده بود
تا همىگفت آن كليله بىزبان چون سخن نوشد ز دمنه بىبيان
ور بدانستند لحن همدگر فهم آن چون كرد بىنطقى بشر
در ميان شير و گاو آن دمنه چون شد رسول و خواند بر هر دو فسون
چون وزير شير شد گاو نبيل چون ز عكس ماه ترسان گشت پيل
اين كليله و دمنه جمله افترى است ور نه كى با زاغ لكلك را مرى است
اى برادر قصه چون پيمانهاى است معنى اندر وى مثال دانهاى است
دانهى معنى بگيرد مرد عقل ننگرد پيمانه را گر گشت نقل
ماجراى بلبل و گل گوش دار گر چه گفتى نيست آن جا آشكار
سخن گفتن به زبان حال و فهم كردن آن
ماجراى شمع با پروانه نيز بشنو و معنى گزين كن اى عزيز
گر چه گفتى نيست سر گفت هست هين ببالا پر مپر چون جغد پست
گفت در شطرنج كاين خانهى رخ است گفت خانه از كجاش آمد بدست
خانه را بخريد يا ميراث يافت فرخ آن كس كاو سوى معنى شتافت
گفت نحوى زيد عمرا قد ضرب گفت چونش كرد بىجرمى ادب
عمرو را جرمش چه بد كان زيد خام بىگنه او را بزد همچون غلام
گفت اين پيمانهى معنى بود گندمى بستان كه پيمانه است رد
زيد و عمرو از بهر اعراب است و ساز گر دروغ است آن تو با اعراب ساز
گفت نه من آن ندانم عمرو را زيد چون زد بىگناه و بىخطا
گفت از ناچار و لاغى بر گشود عمرو يك واو فزون دزديده بود
زيد واقف گشت دزدش را بزد چون كه از حد برد او را حد سزد
پذيرا آمدن سخن باطل در دل باطلان
گفت اينك راست پذرفتم به جان كج نمايد راست در پيش كجان
گر بگويى احولى را مه يكى است گويدت اين دوست و در وحدت شكى است
ور بر او خندد كسى گويد دو است راست دارد اين سزاى بد خو است
بر دروغان جمع مىآيد دروغ الخبيثات الخبيثين زد فروغ
دل فراخان را بود دست فراخ چشم كوران را عثار سنگلاخ
جستن آن درخت كه هر كه ميوهى آن درخت خورد نميرد
گفت دانايى براى داستان كه درختى هست در هندوستان
هر كسى كز ميوهى او خورد و برد نه شود او پير نه هرگز بمرد
پادشاهى اين شنيد از صادقى بر درخت و ميوهاش شد عاشقى
قاصدى دانا ز ديوان ادب سوى هندستان روان كرد از طلب
سالها مىگشت آن قاصد از او گرد هندستان براى جستجو
شهر شهر از بهر اين مطلوب گشت نه جزيره ماند و نه كوه و نه دشت
هر كه را پرسيد كردش ريشخند كاين كه جويد جز مگر مجنون بند
بس كسان صفعش زدند اندر مزاح بس كسان گفتند اى صاحب فلاح
جستجوى چون تو زيرك سينه صاف كى تهى باشد كجا باشد گزاف
وين مراعاتش يكى صفعى دگر وين ز صفع آشكارا سختتر
مىستودندش به تسخر كاى بزرگ در فلان اقليم بس هول و سترگ
در فلان بيشه درختى هست سبز بس بلند و پهن و هر شاخيش گبز
قاصد شه بسته در جستن كمر مىشنيد از هر كسى نوعى خبر
بس سياحت كرد آن جا سالها مىفرستادش شهنشه مالها
چون بسى ديد اندر آن غربت تعب عاجز آمد آخر الامر از طلب
هيچ از مقصود اثر پيدا نشد ز آن غرض غير خبر پيدا نشد
رشتهى اميد او بگسسته شد جستهى او عاقبت ناجسته شد
كرد عزم باز گشتن سوى شاه اشك مىباريد و مىبريد راه
شرح كردن شيخ سر آن درخت را با آن طالب مقلد
بود شيخى عالمى قطبى كريم اندر آن منزل كه آيس شد نديم
گفت من نوميد پيش او روم ز آستان او به راه اندر شوم
تا دعاى او بود همراه من چون كه نوميدم من از دل خواه من
رفت پيش شيخ با چشم پر آب اشك مىباريد مانند سحاب
گفت شيخا وقت رحم و رقت است نااميدم وقت لطف اين ساعت است
گفت وا گو كز چه نوميديستت چيست مطلوب تو رو با چيستت
گفت شاهنشاه كردم اختيار از براى جستن يك شاخسار
كه درختى هست نادر در جهات ميوهى او مايهى آب حيات
سالها جستم نديدم يك نشان جز كه طنز و تسخر اين سر خوشان
شيخ خنديد و بگفتش اى سليم اين درخت علم باشد در عليم
بس بلند و بس شگرف و بس بسيط آب حيوانى ز درياى محيط
تو به صورت رفتهاى اى بىخبر ز آن ز شاخ معنيى بىبار و بر
گه درختش نام شد گه آفتاب گاه بحرش نام گشت و گه سحاب
آن يكى كش صد هزار آثار خاست كمترين آثار او عمر بقاست
گر چه فرد است او اثر دارد هزار اين يكى را نام شايد بىشمار
آن يكى شخص ترا باشد پدر در حق شخصى دگر باشد پسر
در حق ديگر بود قهر و عدو در حق ديگر بود لطف و نكو
صد هزاران نام و او يك آدمى صاحب هر وصفش از وصفى عمى
هر كه جويد نام اگر صاحب ثقه است همچو تو نوميد و اندر تفرقه است
تو چه بر چفسى بر اين نام درخت تا بمانى تلخ كام و شور بخت
در گذر از نام و بنگر در صفات تا صفاتت ره نمايد سوى ذات
اختلاف خلق از نام اوفتاد چون به معنى رفت آرام اوفتاد
منازعت چهار كس جهت انگور كه هر يكى به نام ديگر فهم كرده بود آن را
چار كس را داد مردى يك درم آن يكى گفت اين به انگورى دهم
آن يكى ديگر عرب بد گفت لا من عنب خواهم نه انگور اى دغا
آن يكى تركى بدو گفت اى گزم من نمىخواهم عنب خواهم ازم
آن يكى رومى بگفت اين قيل را ترك كن خواهيم استافيل را
در تنازع آن نفر جنگى شدند كه ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم مىزدند از ابلهى پر بدند از جهل و از دانش تهى
صاحب سرى عزيزى صد زبان گر بدى آن جا بدادى صلحشان
پس بگفتى او كه من زين يك درم آرزوى جملهتان را مىخرم
چون كه بسپاريد دل را بىدغل اين درمتان مىكند چندين عمل
يك درمتان مىشود چار المراد چار دشمن مىشود يك ز اتحاد
گفت هر يك تان دهد جنگ و فراق گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشيد أنصتوا تا زبان تان من شوم در گفتوگو
گر سخنتان مىنمايد يك نمط در اثر مايهى نزاع است و سخط
گرمى عاريتى ندهد اثر گرمى خاصيتى دارد هنر
سركه را گر گرم كردى ز آتش آن چون خورى سردى فزايد بىگمان
ز انكه آن گرمى او دهليزى است طبع اصلش سردى است و تيزى است
ور بود يخ بسته دوشاب اى پسر چون خورى گرمى فزايد در جگر
پس رياى شيخ به ز اخلاص ماست كز بصيرت باشد آن وين از عماست
از حديث شيخ جمعيت رسد تفرقه آرد دم اهل حسد
چون سليمان كز سوى حضرت بتاخت كاو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد كبوتر ايمن از چنگال باز گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او ميانجى شد ميان دشمنان اتحادى شد ميان پر زنان
تو چو مورى بهر دانه مىدوى هين سليمان جو چه مىباشى غوى
دانه جو را دانهاش دامى شود و آن سليمان جوى را هر دو بود
مرغ جانها را در اين آخر زمان نيستشان از همدگر يك دم امان
هم سليمان هست اندر دور ما كاو دهد صلح و نماند جور ما
قول إِنْ مِنْ أُمَّةٍ را ياد گير تا به إلا و خَلا فِيها نذير
گفت خود خالى نبوده ست امتى از خليفهى حق و صاحب همتى
مرغ جانها را چنان يكدل كند كز صفاشان بىغش و بىغل كند
مشفقان گردند همچون والده مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند ور نه هر يك دشمن مطلق بدند
برخاستن مخالفت و عداوت از ميان انصار به بركات رسول صلى اللَّه عليه و آله
دو قبيله كاوس و خزرج نام داشت يك ز ديگر جان خون آشام داشت
كينههاى كهنهشان از مصطفى محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان همچو اعداد عنب در بوستان
و ز دم الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ به پند در شكستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود چون فشردى شيرهى واحد شود
غوره و انگور ضدانند ليك چون كه غوره پخته شد شد يار نيك
غورهاى كاو سنگ بست و خام ماند در ازل حق كافر اصليش خواند
نه اخى نه نفس واحد باشد او در شقاوت نحس ملحد باشد او
گر بگويم آن چه او دارد نهان فتنهى افهام خيزد در جهان
سر گبر كور نامذكور به دود دوزخ از ارم مهجور به
غورههاى نيك كايشان قابلاند از دم اهل دل آخر يك دلاند
سوى انگورى همىرانند تيز تا دويى برخيزد و كين و ستيز
پس در انگورى همىدرند پوست تا يكى گردند و وحدت وصف اوست
دوست دشمن گردد ايرا هم دو است هيچ يك با خويش جنگى در نبست
آفرين بر عشق كل اوستاد صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاك مفترق در رهگذر يك سبوشان كرد دست كوزهگر
كه اتحاد جسمهاى آب و طين هست ناقص جان نمىماند بدين
گر نظاير گويم اينجا در مثال فهم را ترسم كه آرد اختلال
هم سليمان هست اكنون ليك ما از نشاط دور بينى در عما
دور بينى كور دارد مرد را همچو خفته در سرا كور از سرا
مولعيم اندر سخنهاى دقيق در گرهها باز كردن ما عشيق
تا گره بنديم و بگشاييم ما در شكال و در جواب آيين فزا
همچو مرغى كاو گشايد بند دام گاه بندد تا شود در فن تمام
او بود محروم از صحرا و مرج عمر او اندر گره كارى است خرج
خود زبون او نگردد هيچ دام ليك پرش در شكست افتد مدام
با گره كم كوش تا بال و پرت نگسلد يك يك از اين كر و فرت
صد هزاران مرغ پرهاشان شكست و آن كمين گاه عوارض را نبست
حال ايشان از نبى خوان اى حريص نقبوا فيها ببين هَلْ مِنْ محيص
از نزاع ترك و رومى و عرب حل نشد اشكال انگور و عنب
تا سليمان لسين معنوى در نيايد بر نخيزد اين دوى
جمله مرغان منازع بازوار بشنويد اين طبل باز شهريار
ز اختلاف خويش سوى اتحاد هين ز هر جانب روان گرديد شاد
حيث ما كنتم فولوا وجهكم نحوه هذا الذى لم ينهكم
كور مرغانيم و بس ناساختيم كان سليمان را دمى نشناختيم
همچو جغدان دشمن بازان شديم لاجرم واماندهى ويران شديم
مىكنيم از غايت جهل و عما قصد آزار عزيزان خدا
جمع مرغان كز سليمان روشنند پر و بال بىگنه كى بر كنند
بلكه سوى عاجزان چينه كشند بىخلاف و كينه آن مرغان خوشند
هدهد ايشان پى تقديس را مىگشايد راه صد بلقيس را
زاغ ايشان گر به صورت زاغ بود باز همت آمد و ما زاغ بود
لكلك ايشان كه لك لك مىزند آتش توحيد در شك مىزند
و آن كبوترشان ز بازان نشكهد باز سر پيش كبوترشان نهد
بلبل ايشان كه حالت آرد او در درون خويش گلشن دارد او
طوطى ايشان ز قند آزاد بود كز درون قند ابد رويش نمود
پاى طاوسان ايشان در نظر بهتر از طاوس پران دگر
منطق الطيران خاقانى صداست منطق الطير سليمانى كجاست
تو چه دانى بانگ مرغان را همى چون نديدهستى سليمان را دمى
پر آن مرغى كه بانگش مطرب است از برون مشرق است و مغرب است
هر يك آهنگش ز كرسى تاثرى است وز ثرى تا عرش در كر و فرى است
مرغ كاو بىاين سليمان مىرود عاشق ظلمت چو خفاشى بود
با سليمان خو كن اى خفاش رد تا كه در ظلمت نمانى تا ابد
يك گزى ره كه بدان سو مىروى همچو گز قطب مساحت مىشوى
و انكه لنگ و لوك آن سو مىجهى از همه لنگى و لوكى مىرهى
قصهى بط بچگان كه مرغ خانگى پروردشان
تخم بطى گر چه مرغ خانهات كرد زير پر چو دايه تربيت
مادر تو بط آن دريا بدهست دايهات خاكى بد و خشكى پرست
ميل دريا كه دل تو اندر است آن طبيعت جانت را از مادر است
ميل خشكى مر ترا زين دايه است دايه را بگذار كاو بد رايه است
دايه را بگذار در خشك و بران اندر آن در بحر معنى چون بطان
گر ترا مادر بترساند ز آب تو مترس و سوى دريا ران شتاب
تو بطى بر خشك و بر تر زندهاى نى چو مرغ خانه خانه كندهاى
تو ز كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ شهى هم به خشكى هم به دريا پا نهى
كه حملناهم على البحرى به جان از حملناهم على البر پيش ران
مر ملايك را سوى بر راه نيست جنس حيوان هم ز بحر آگاه نيست
تو به تن حيوان به جانى از ملك تا روى هم بر زمين هم بر فلك
تا به ظاهر مثلكم باشد بشر با دل يوحي إليه ديدهور
قالب خاكى فتاده بر زمين روح آن گردان بر اين چرخ برين
ما همه مرغابيانيم اى غلام بحر مىداند زبان ما تمام
پس سليمان بحر آمد ما چو طير در سليمان تا ابد داريم سير
با سليمان پاى در دريا بنه تا چو داود آب سازد صد زره
آن سليمان پيش جمله حاضر است ليك غيرت چشم بند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناكى و فضول او به پيش ما و ما از وى ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد چون نداند كاو كشاند ابر سعد
چشم او مانده است در جوى روان بىخبر از ذوق آب آسمان
مركب همت سوى اسباب راند از مسبب لاجرم محجوب ماند
آن كه بيند او مسبب را عيان كى نهد دل بر سببهاى جهان
حيران شدن حاجيان در كرامات آن زاهد كه در باديه تنهاش يافتند
زاهدى بد در ميان باديه در عبادت غرق چون عباديه
حاجيان آن جا رسيدند از بلاد ديدهشان بر زاهد خشك اوفتاد
جاى زاهد خشك بود او تر مزاج از سموم باديه بودش علاج
حاجيان حيران شدند از وحدتش و آن سلامت در ميان آفتش
در نماز استاده بد بر روى ريگ ريگ كز تفش بجوشد آب ديگ
گفتيى سر مست در سبزه و گل است يا سواره بر براق و دلدل است
يا كه پايش بر حرير و حلههاست يا سموم او را به از باد صباست
پس بماندند آن جماعت با نياز تا شود درويش فارغ از نماز
چون ز استغراق باز آمد فقير ز آن جماعت زندهاى روشن ضمير
ديد كابش مىچكيد از دست و رو جامهاش تر بود از آثار وضو
پس بپرسيدش كه آبت از كجاست دست را برداشت كز سوى شماست
گفت هر گاهى كه خواهى مىرسد بىز جاه و بىز حبل من مسد
مشكل ما حل كن اى سلطان دين تا ببخشد حال تو ما را يقين
وانما سرى ز اسرارت به ما تا ببريم از ميان زنارها
چشم را بگشود سوى آسمان كه اجابت كن دعاى حاجيان
رزق جويى را ز بالا خو گرم تو ز بالا بر گشودستى درم
اى نموده تو مكان از لامكان فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ كرده عيان
در ميان اين مناجات ابر خوش زود پيدا شد چو پيل آب كش
همچو آب از مشك باريدن گرفت در گو و در غارها مسكن گرفت
ابر مىباريد چون مشك اشكها حاجيان جمله گشاده مشكها
يك جماعت ز آن عجايب كارها مىبريدند از ميان زنارها
قوم ديگر را يقين در ازدياد زين عجب و اللَّه أعلم بالرشاد
قوم ديگر ناپذيرا ترش و خام ناقصان سرمدى تم الكلام
پایان دفتر دوم
دفتر سوم
1. مقدمه دفتر سوم
اى ضياء الحق حسام الدين بيار اين سوم دفتر كه سنت شد سه بار
بر گشا گنجينهى اسرار را در سوم دفتر بهل اعذار را
قوتت از قوت حق مىزهد نه از عروقى كز حرارت مىجهد
اين چراغ شمس كاو روشن بود نه از فتيل و پنبه و روغن بود
سقف گردون كاو چنين دايم بود نه از طناب و استنى قايم بود
قوت جبريل از مطبخ نبود بود از ديدار خلاق وجود
همچنان اين قوت ابدال حق هم ز حق دان نه از طعام و از طبق
جسمشان را هم ز نور اسرشتهاند تا ز روح و از ملك بگذشتهاند
چون كه موصوفى به اوصاف جليل ز آتش امراض بگذر چون خليل
گردد آتش بر تو هم برد و سلام اى عناصر مر مزاجت را غلام
هر مزاجى را عناصر مايه است وين مزاجت برتر از هر پايه است
اين مزاجت از جهان منبسط وصف وحدت را كنون شد ملتقط
اى دريغا عرصهى افهام خلق سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق
اى ضياء الحق به حذق راى تو حلق بخشد سنگ را حلواى تو
كوه طور اندر تجلى حلق يافت تا كه مىنوشيد و مى را بر نتافت
صار دكا منه و انشق الجبل هل رأيتم من جبل رقص الجمل
لقمه بخشى آيد از هر كس به كس حلق بخشى كار يزدان است و بس
حلق بخشد جسم را و روح را حلق بخشد بهر هر عضوت جدا
اين گهى بخشد كه اجلالى شوى و ز دغا و از دغل خالى شوى
تا نگويى سر سلطان را به كس تا نريزى قند را پيش مگس
گوش آن كس نوشد اسرار جلال كاو چو سوسن صد زبان افتاد و لال
حلق بخشد خاك را لطف خدا تا خورد آب و برويد صد گيا
باز خاكى را ببخشد حلق و لب تا گياهش را خورد اندر طلب
چون گياهش خورد حيوان گشت زفت گشت حيوان لقمهى انسان و رفت
باز خاك آمد شد اكال بشر چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذرهها ديدم دهانشان جمله باز گر بگويم خوردشان گردد دراز
برگها را برگ از انعام او دايگان را دايه لطف عام او
رزقها را رزقها او مىدهد ز انكه گندم بىغذايى چون زهد
نيست شرح اين سخن را منتها پارهاى گفتم بدانى پارهها
جمله عالم آكل و مأكول دان باقيان را مقبل و مقبول دان
اين جهان و ساكنانش منتشر و آن جهان و سالكانش مستمر
اين جهان و عاشقانش منقطع اهل آن عالم مخلد مجتمع
پس كريم آن است كاو خود را دهد آب حيوانى كه ماند تا ابد
باقيات الصالحات آمد كريم رسته از صد آفت و اخطار و بيم
گر هزارانند يك كس بيش نيست چون خيالات عدد انديش نيست
آكل و مأكول را حلق است و ناى غالب و مغلوب را عقل است و راى
حلق بخشيد او عصاى عدل را خورد آن چندان عصا و حبل را
و اندر او افزون نشد ز آن جمله اكل ز انكه حيوانى نبودش اكل و شكل
مر يقين را چون عصا هم حلق داد تا بخورد او هر خيالى را كه زاد
پس معانى را چو اعيان حلقهاست رازق حلق معانى هم خداست
پس ز مه تا ماهى ايچ از خلق نيست كه به جذب مايه او را حلق نيست
حلق جان از فكر تن خالى شود آن گهان روزيش اجلالى شود
شرط تبديل مزاج آمد بدان كز مزاج بد بود مرگ بدان
چون مزاج آدمى گل خوار شد زرد و بد رنگ و سقيم و خوار شد
چون مزاج زشت او تبديل يافت رفت زشتى از رخش چون شمع تافت
دايهاى كو طفل شير آموز را تا به نعمت خوش كند پدفوز را
گر ببندد راه آن پستان بر او بر گشايد راه صد بستان بر او
ز انكه پستان شد حجاب آن ضعيف از هزاران نعمت و خوان و رعيف
پس حيات ماست موقوف فطام اندك اندك جهد كن تم الكلام
چون جنين بود آدمى بد خون غذا از نجس پاكى برد مومن كذا
از فطام خون غذايش شير شد وز فطام شير لقمهگير شد
و ز فطام لقمه لقمانى شود طالب اشكار پنهانى شود
گر جنين را كس بگفتى در رحم هست بيرون عالمى بس منتظم
يك زمين خرمى با عرض و طول اندر او صد نعمت و چندين اكول
كوهها و بحرها و دشتها بوستانها باغها و كشتها
آسمانى بس بلند و پر ضيا آفتاب و ماهتاب و صد سها
از جنوب و از شمال و از دبور باغها دارد عروسيها و سور
در صفت نايد عجايبهاى آن تو در اين ظلمت چهاى در امتحان
خون خورى در چار ميخ تنگنا در ميان جنس و انجاس و عنا
او به حكم حال خود منكر بدى زين رسالت معرض و كافر شدى
كاين محال است و فريب است و غرور ز انكه تصويرى ندارد وهم كور
جنس چيزى چون نديد ادراك او نشنود ادراك منكرناك او
همچنان كه خلق عام اندر جهان ز آن جهان ابدال مىگويندشان
كاين جهان چاهى است بس تاريك و تنگ هست بيرون عالمى بىبو و رنگ
هيچ در گوش كسى ز ايشان نرفت كاين طمع آمد حجاب ژرف و زفت
گوش را بندد طمع از استماع چشم را بندد غرض از اطلاع
همچنان كه آن جنين را طمع خون كان غذاى اوست در اوطان دون
از حديث اين جهان محجوب كرد غير خون او مىنداند چاشت خورد
قصهى خورندگان پيل بچه از حرص و ترك نصيحت ناصح
آن شنيدى تو كه در هندوستان ديد دانايى گروهى دوستان
گرسنه مانده شده بىبرگ و عور مىرسيدند از سفر از راه دور
مهر داناييش جوشيد و بگفت خوش سلاميشان و چون گلبن شكفت
گفت دانم كز تجوع و ز خلا جمع آمد رنجتان زين كربلا
ليك اللَّه الله اى قوم جليل تا نباشد خوردتان فرزند پيل
پيل هست اين سو كه اكنون مىرويد پيل زاده مشكنيد و بشنويد
پيل بچگانند اندر راهتان صيد ايشان هست بس دل خواهتان
بس ضعيفند و لطيف و بس سمين ليك مادر هست طالب در كمين
از پى فرزند صد فرسنگ راه او بگردد در حنين و آه آه
آتش و دود آيد از خرطوم او الحذر ز آن كودك مرحوم او
اوليا اطفال حقند اى پسر در حضور و غيبت ايشان با خبر
غايبى منديش از نقصانشان كاو كشد كين از براى جانشان
گفت اطفال منند اين اوليا در غريبى فرد از كار و كيا
از براى امتحان خوار و يتيم ليك اندر سر منم يار و نديم
پشت دار جمله عصمتهاى من گوييا هستند خود اجزاى من
هان و هان اين دلق پوشان منند صد هزار اندر هزار و يك تنند
ور نه كى كردى به يك چوبى هنر موسيى فرعون را زير و زبر
ور نه كى كردى به يك نفرين بد نوح شرق و غرب را غرقاب خود
بر نكندى يك دعاى لوط راد جمله شهرستانشان را بىمراد
گشت شهرستان چون فردوسشان دجلهى آب سيه رو بين نشان
سوى شام است اين نشان و اين خبر در ره قدسش ببينى در گذر
صد هزاران ز انبياى حق پرست خود به هر قرنى سياستها بده ست
گر بگويم وين بيان افزون شود خود جگر چه بود كه كهها خون شود
خون شود كهها و باز آن بفسرد تو نبينى خون شدن كورى و رد
طرفه كورى دور بين تيز چشم ليك از اشتر نبيند غير پشم
مو به مو بيند ز صرفهى حرص انس رقص بىمقصود دارد همچو خرس
رقص آن جا كن كه خود را بشكنى پنبه را از ريش شهوت بر كنى
رقص و جولان بر سر ميدان كنند رقص اندر خون خود مردان كنند
چون رهند از دست خود دستى زنند چون جهند از نقص خود رقصىكنند
مطربانشان از درون دف مىزنند بحرها در شورشان كف مىزنند
تو نبينى ليك بهر گوششان برگها بر شاخها هم كفزنان
تو نبينى برگها را كف زدن گوش دل بايد نه اين گوش بدن
گوش سر بر بند از هزل و دروغ تا ببينى شهر جان با فروغ
سر كشد گوش محمد در سخن كش بگويد در نبى حق هُوَ أذن
سربهسر گوش است و چشم است اين نبى تازه زو ما مرضع است او ما صبى
اين سخن پايان ندارد باز ران سوى اهل پيل و بر آغاز ران
بقيهى قصهى متعرضان پيل بچگان
هر دهان را پيل بويى مىكند گرد معدهى هر بشر بر مىتند
تا كجا يابد كباب پور خويش تا نمايد انتقام و زور خويش
گوشتهاى بندگان حق خورى غيبت ايشان كنى كيفر برى
هان كه بوياى دهانتان خالق است كى برد جان غير آن كاو صادق است
و ان آن افسوسيى كش بوى گير باشد اندر گور منكر يا نكير
نى دهان دزديدن امكان ز آن مهان نه دهان خوش كردن از دارو دهان
آب و روغن نيست مر رو پوش را راه حيلت نيست عقل و هوش را
چند كوبد زخمهاى گرزشان بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزراييل را بنگر اثر گر نبينى چوب و آهن در صور
هم به صورت مىنمايد گهگهى ز آن همان رنجور باشد آگهى
گويد آن رنجور اى ياران من چيست اين شمشير بر ساران من
ما نمىبينيم باشد اين خيال چه خيال است اين كه اين هست ارتحال
چه خيال است اين كه اين چرخ نگون از نهيب اين خيالى شد كنون
گرزها و تيغها محسوس شد پيش بيمار و سرش منكوس شد
او همىبيند كه آن از بهر اوست چشم دشمن بسته ز آن و چشم دوست
حرص دنيا رفت و چشمش تيز شد چشم او روشن گه خونريز شد
مرغ بىهنگام شد آن چشم او از نتيجهى كبر او و خشم او
سر بريدن واجب آيد مرغ را كاو به غير وقت جنباند درا
هر زمان نزعى است جزو جانت را بنگر اندر نزع جان ايمانت را
عمر تو مانند هميان زر است روز و شب مانند دينار اشمر است
مىشمارد مىدهد زر بىوقوف تا كه خالى گردد و آيد خسوف
گر ز كه بستانى و ننهى به جاى اندر آيد كوه ز آن دادن ز پاى
پس بنه بر جاى هر دم را عوض تا ز وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ يابى غرض
در تمامى كارها چندين مكوش جز به كارى كه بود در دين مكوش
عاقبت تو رفت خواهى ناتمام كارهايت ابتر و نان تو خام
و آن عمارت كردن گور و لحد نه به سنگ است و به چوب و نه لبد
بلكه خود را در صفا گورى كنى در منى او كنى دفن منى
خاك او گردى و مدفون غمش تا دمت يابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و كنگره نبود از اصحاب معنى آن سره
بنگر اكنون زنده اطلس پوش را هيچ اطلس دستگيرد هوش را
در عذاب منكر است آن جان او كژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار و ز درون ز انديشهها او زار زار
و آن يكى بينى در آن دلق كهن چون نبات انديشه و شكر سخن
باز گشتن به حكايت پيل
گفت ناصح بشنويد اين پند من تا دل و جانتان نگردد ممتحن
با گياه و برگها قانع شويد در شكار پيل بچگان كم رويد
من برون كردم ز گردون وام نصح جز سعادت كى بود انجام نصح
من به تبليغ رسالت آمدم تا رهانم مر شما را از ندم
هين مبادا كه طمع رهتان زند طمع برگ از بيخهاتان بر كند
اين بگفت و خير بادى كرد و رفت گشت قحط و جوعشان در راه زفت
ناگهان ديدند سوى جادهاى پور پيلى فربهى نوزادهاى
اندر افتادند چون گرگان مست پاك خوردندش فرو شستند دست
آن يكى همره نخورد و پند داد كه حديث آن فقيرش بود ياد
از كبابش مانع آمد آن سخن بخت نو بخشد ترا عقل كهن
پس بيفتادند و خفتند آن همه و آن گرسنه چون شبان اندر رمه
ديد پيلى سهمناكى مىرسيد اولا آمد سوى حارس دويد
بوى مىكرد آن دهانش را سه بار هيچ بويى زو نيامد ناگوار
چند بارى گرد او گشت و برفت مر و را نازرد آن شه پيل زفت
مر لب هر خفتهاى را بوى كرد بوى مىآمد و را ز آن خفته مرد
از كباب پيل زاده خورده بود بر درانيد و بكشتش پيل زود
در زمان او يك به يك را ز آن گروه مىدرانيد و نبودش ز آن شكوه
بر هوا انداخت هر يك را گزاف تا همىزد بر زمين مىشد شكاف
اى خورندهى خون خلق از راه برد تا نيارد خون ايشانت نبرد
مال ايشان خون ايشان دان يقين ز انكه مال از زور آيد در يمين
مادر آن پيل بچگان كين كشد پيل بچه خواره را كيفر كشد
پيل بچه مىخورى اى پاره خوار هم بر آرد خصم پيل از تو دمار
بوى رسوا كرد مكر انديش را پيل داند بوى طفل خويش را
آن كه يابد بوى حق را از يمن چون نيابد بوى باطل را ز من
مصطفى چون برد بوى از راه دور چون نيابد از دهان ما بخور
هم بيابد ليك پوشاند ز ما بوى نيك و بد بر آيد بر سما
تو همىخسبى و بوى آن حرام مىزند بر آسمان سبزفام
همره انفاس زشتت مىشود تا به بوگيران گردون مىرود
بوى كبر و بوى حرص و بوى آز در سخن گفتن بيايد چون پياز
گر خورى سوگند من كى خوردهام از پياز و سير تقوى كردهام
آن دم سوگند غمازى كند بر دماغ همنشينان بر زند
بس دعاها رد شود از بوى آن آن دل كژ مىنمايد در زبان
اخْسَؤُا آيد جواب آن دعا چوب رد باشد جزاى هر دغا
گر حديثت كج بود معنيت راست آن كجى لفظ مقبول خداست
بيان آن كه خطاى محبان بهتر از صواب بيگانگان است نزد محبوب
آن بلال صدق در بانگ نماز حى را هى همىخواند از نياز
تا بگفتند اى پيمبر راست نيست اين خطا اكنون كه آغاز بناست
اى نبى و اى رسول كردگار يك موذن كاو بود افصح بيار
عيب باشد اول دين و صلاح لحن خواندن لفظ حى على الفلاح
خشم پيغمبر بجوشيد و بگفت يك دو رمزى از عنايات نهفت
كاى خسان نزد خدا هى بلال بهتر از صد حى و خى و قيل و قال
وامشورانيد تا من رازتان وانگويم آخر و آغازتان
گر ندارى تو دم خوش در دعا رو دعا مىخواه ز اخوان صفا
امر حق تعالى به موسى عليه السلام كه مرا به دهانى خوان كه بدان دهان گناه نكردهاى
گفت اى موسى ز من مىجو پناه با دهانى كه نكردى تو گناه
گفت موسى من ندارم آن دهان گفت ما را از دهان غير خوان
از دهان غير كى كردى گناه از دهان غير بر خوان كاى اله
آن چنان كن كه دهانها مر ترا در شب و در روزها آرد دعا
از دهانى كه نكردهستى گناه و آن دهان غير باشد عذر خواه
يا دهان خويشتن را پاك كن روح خود را چابك و چالاك كن
ذكر حق پاك است چون پاكى رسيد رخت بر بندد برون آيد پليد
مىگريزد ضدها از ضدها شب گريزد چون بر افروزد ضيا
چون در آيد نام پاك اندر دهان نى پليدى ماند و نى اندهان
بيان آن كه اللَّه گفتن نيازمند عين لبيك گفتن حق است
آن يكى اللَّه مىگفتى شبى تا كه شيرين مىشد از ذكرش لبى
گفت شيطان آخر اى بسيار گو اين همه اللَّه را لبيك كو
مىنيايد يك جواب از پيش تخت چند اللَّه مىزنى با روى سخت
او شكسته دل شد و بنهاد سر ديد در خواب او خضر را در خضر
گفت هين از ذكر چون واماندهاى چون پشيمانى از آن كش خواندهاى
گفت لبيكم نمىآيد جواب ز آن همىترسم كه باشم رد باب
گفت آن اللَّه تو لبيك ماست و آن نياز و درد و سوزت پيك ماست
حيلهها و چاره جوييهاى تو جذب ما بود و گشاد اين پاى تو
ترس و عشق تو كمند لطف ماست زير هر يا رب تو لبيكهاست
جان جاهل زين دعا جز دور نيست ز انكه يا رب گفتنش دستور نيست
بر دهان و بر دلش قفل است و بند تا ننالد با خدا وقت گزند
داد مر فرعون را صد ملك و مال تا بكرد او دعوى عز و جلال
در همه عمرش نديد او درد سر تا ننالد سوى حق آن بد گهر
داد او را جمله ملك اين جهان حق ندادش درد و رنج و اندهان
درد آمد بهتر از ملك جهان تا بخوانى مر خدا را در نهان
خواندن بىدرد از افسردگى است خواندن با درد از دل بردگى است
آن كشيدن زير لب آواز را ياد كردن مبدا و آغاز را
آن شده آواز صافى و حزين اى خدا وى مستغاث و اى معين
نالهى سگ در رهش بىجذبه نيست ز انكه هر راغب اسير ره زنى است
چون سگ كهفى كه از مردار رست بر سر خوان شهنشاهان نشست
تا قيامت مىخورد او پيش غار آب رحمت عارفانه بىتغار
اى بسا سگ پوست كاو را نام نيست ليك اندر پرده بىآن جام نيست
جان بده از بهر اين جام اى پسر بىجهاد و صبر كى باشد ظفر
صبر كردن بهر اين نبود حرج صبر كن كالصبر مفتاح الفرج
زين كمين بىصبر و حزمى كس نجست حزم را خود صبر آمد پا و دست
حزم كن از خورد كاين زهرين گياست حزم كردن زور و نور انبياست
كاه باشد كاو به هر بادى جهد كوه كى مر باد را وزنى نهد
هر طرف غولى همىخواند ترا كاى برادر راه خواهى هين بيا
رهنمايم همرهت باشم رفيق من قلاووزم در اين راه دقيق
نى قلاووز است و نى ره داند او يوسفا كم رو سوى آن گرگ خو
حزم اين باشد كه نفريبد ترا چرب و نوش و دامهاى اين سرا
كه نه چربش دارد و نى نوش او سحر خواند مىدمد در گوش او
كه بيا مهمان ما اى روشنى خانه آن تست و تو آن منى
حزم آن باشد كه گويى تخمهام يا سقيمم خستهى اين دخمهام
يا سرم درد است درد سر ببر يا مرا خوانده ست آن خالو پسر
ز انكه يك نوشت دهد با نيشها كه بكارد در تو نوشش ريشها
زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد ماهيا او گوشت در شستت دهد
گر دهد خود كى دهد آن پر حيل جوز پوسيده ست گفتار دغل
ژغژغ آن عقل و مغزت را برد صد هزاران عقل را يك نشمرد
يار تو خورجين تست و كيسهات گر تو رامينى مجو جز ويسهات
ويسه و معشوق تو هم ذات تست وين برونيها همه آفات تست
حزم آن باشد كه چون دعوت كنند تو نگويى مست و خواهان منند
دعوت ايشان صفير مرغ دان كه كند صياد در مكمن نهان
مرغ مرده پيش بنهاده كه اين مىكند اين بانگ و آواز و حنين
مرغ پندارد كه جنس اوست او جمع آيد بر دردشان پوست او
جز مگر مرغى كه حزمش داد حق تا نگردد گيج آن دانه و ملق
هست بىحزمى پشيمانى يقين بشنو اين افسانه را در شرح اين
فريفتن روستايى شهرى را و به دعوت خواندن به لابه و الحاح بسيار
اى برادر بود اندر ما مضى شهريى با روستايى آشنا
روستايى چون سوى شهر آمدى خرگه اندر كوى آن شهرى زدى
دو مه و سه ماه مهمانش بدى بر دكان او و بر خوانش بدى
هر حوايج را كه بوديش آن زمان راست كردى مرد شهرى رايگان
رو به شهرى كرد و گفت اى خواجه تو هيچ مىنايى سوى ده فرجه جو
اللَّه اللَّه جمله فرزندان بيار كاين زمان گلشن است و نو بهار
يا به تابستان بيا وقت ثمر تا ببندم خدمتت را من كمر
خيل و فرزندان و قومت را بيار در ده ما باش سه ماه و چهار
كه بهاران خطهى ده خوش بود كشت زار و لالهى دل كش بود
وعده دادى شهرى او را دفع حال تا بر آمد بعد وعده هشت سال
او به هر سالى همىگفتى كه كى عزم خواهى كرد كامد ماه دى
او بهانه ساختى كامسالمان از فلان خطه بيامد ميهمان
سال ديگر گر توانم وارهيد از مهمات آن طرف خواهم دويد
گفت هستند آن عيالم منتظر بهر فرزندان تو اى اهل بر
باز هر سالى چو لكلك آمدى تا مقيم قبهى شهرى شدى
خواجه هر سالى ز زر و مال خويش خرج او كردى گشادى بال خويش
آخرين كرت سه ماه آن پهلوان خوان نهادش بامدادان و شبان
از خجالت باز گفت او خواجه را چند وعده چند بفريبى مرا
گفت خواجه جسم و جانم وصل جوست ليك هر تحويل اندر حكم هوست
آدمى چون كشتى است و بادبان تا كى آرد باد را آن باد ران
باز سوگندان بدادش كاى كريم گير فرزندان بيا بنگر نعيم
دست او بگرفت سه كرت به عهد كالله الله زو بيا بنماى جهد
بعد ده سال و به هر سالى چنين لابهها و وعدههاى شكرين
كودكان خواجه گفتند اى پدر ماه و ابر و سايه هم دارد سفر
حقها بر وى تو ثابت كردهاى رنجها در كار او بس بردهاى
او همىخواهد كه بعضى حق آن واگزارد چون شوى تو ميهمان
بس وصيت كرد ما را او نهان كه كشيدش سوى ده لابهكنان
گفت حق است اين ولى اى سيبويه اتق من شر من أحسنت اليه
دوستى تخم دم آخر بود ترسم از وحشت كه آن فاسد شود
صحبتى باشد چو شمشير قطوع همچو دى در بوستان و در زروع
صحبتى باشد چو فصل نو بهار زو عمارتها و دخل بىشمار
حزم آن باشد كه ظن بد برى تا گريزى و شوى از بد برى
حزم سوء الظن گفته است آن رسول هر قدم را دام مىدان اى فضول
روى صحرا هست هموار و فراخ هر قدم دامى است كم ران اوستاخ
آن بز كوهى دود كه دام كو چون بتازد دامش افتد در گلو
آن كه مىگفتى كه كو اينك ببين دشت مىديدى نمىديدى كمين
بىكمين و دام و صياد اى عيار دنبه كى باشد ميان كشتزار
آن كه گستاخ آمدند اندر زمين استخوان و كلههاشان را ببين
چون به گورستان روى اى مرتضى استخوانشان را بپرس از ما مضى
تا به ظاهر بينى آن مستان كور چون فرو رفتند در چاه غرور
چشم اگر دارى تو كورانه ميا ور ندارى چشم دست آور عصا
آن عصاى حزم و استدلال را چون ندارى ديد مىكن پيشوا
ور عصاى حزم و استدلال نيست بىعصا كش بر سر هر ره مهايست
گام ز آن سان نه كه نابينا نهد تا كه پا از چاه و از سگ وارهد
لرزلرزان و به ترس و احتياط مىنهد پا تا نيفتد در خباط
اى زدودى جسته در نارى شده لقمه جسته لقمهى مارى شده
قصهى اهل سبا و طاغى كردن نعمت ايشان را
تو نخواندى قصهى اهل سبا يا بخواندى و نديدى جز صدا
از صدا آن كوه خود آگاه نيست سوى معنى هوش كه را راه نيست
او همى بانگى كند بىگوش و هوش چون خمش كردى تو او هم شد خموش
داد حق اهل سبا را بس فراغ صد هزاران قصر و ايوانها و باغ
شكر آن نگزاردند آن بد رگان در وفا بودند كمتر از سگان
مر سگى را لقمهى نانى ز در چون رسد بر در همىبندد كمر
پاسبان و حارس در مىشود گر چه بر وى جور و سختى مىرود
هم بر آن در باشدش باش و قرار كفر دارد كرد غيرى اختيار
ور سگى آيد غريبى روز و شب آن سگانش مىكنند آن دم ادب
كه برو آن جا كه اول منزل است حق آن نعمت گروگان دل است
مىگزندش كه برو بر جاى خويش حق آن نعمت فرو مگذار بيش
از در دل و اهل دل آب حيات چند نوشيدى و وا شد چشمهات
بس غذاى سكر و وجد و بىخودى از در اهل دلان بر جان زدى
باز اين در را رها كردى ز حرص گرد هر دكان همىگردى چو خرس
بر در آن منعمان چرب ديگ مىدوى بهر ثريد مردهريگ
چربش اينجا دان كه جان فربه شود كار نااوميد اينجا به شود
جمع آمدن اهل آفت هر صباحى در صومعهى عيسى عليه السلام جهت طلب شفا به دعاى او
صومعهى عيساست خوان اهل دل هان و هان اى مبتلا اين در مهل
جمع گشتندى ز هر اطراف خلق از ضرير و لنگ و شل و اهل دلق
بر در آن صومعه عيسى صباح تا به دم اوشان رهاند از جناح
او چو فارغ گشتى از اوراد خويش چاشتگه بيرون شدى آن خوب كيش
جوق جوقى مبتلا ديدى نزار شسته بر در در اميد و انتظار
گفتى اى اصحاب آفت از خدا حاجت اين جملگانتان شد روا
هين روان گرديد بىرنج و عنا سوى غفارى و اكرام خدا
جملگان چون اشتران بسته پاى كه گشايى زانوى ايشان به راى
خوش دوان و شادمان سوى خان از دعاى او شدندى پا دوان
آزمودى تو بسى آفات خويش يافتى صحت از اين شاهان كيش
چند آن لنگى تو رهوار شد چند جانت بىغم و آزار شد
اى مغفل رشتهاى بر پاى بند تا ز خود هم گم نگردى اى لوند
ناسپاسى و فراموشى تو ياد ناورد آن عسل نوشى تو
لاجرم آن راه بر تو بسته شد چون دل اهل دل از تو خسته شد
زودشان درياب و استغفار كن همچو ابرى گريههاى زار كن
تا گلستانشان سوى تو بشكفد ميوههاى پخته بر خود واكفد
هم بر آن در گرد كم از سگ مباش با سگ كهف ار شدهستى خواجهتاش
چون سگان هم مر سگان را ناصحند كه دل اندر خانهى اول ببند
آن در اول كه خوردى استخوان سخت گير و حق گزار آن را ممان
مىگزندش كز ادب آن جا رود وز مقام اولين مفلح شود
مىگزندش كاى سگ طاغى برو با ولى نعمتت ياغى مشو
بر همان در همچو حلقه بسته باش پاسبان و چابك و برجسته باش
صورت نقض وفاى ما مباش بىوفايى را مكن بىهوده فاش
مر سگان را چون وفا آمد شعار رو سگان را ننگ و بد نامى ميار
بىوفايى چون سگان را عار بود بىوفايى چون روا دارى نمود
حق تعالى فخر آورد از وفا گفت من اوفى بعهد غيرنا
بىوفايى دان وفا با رد حق بر حقوق حق ندارد كس سبق
حق مادر بعد از آن شد كان كريم كرد او را از جنين تو غريم
صورتى كردت درون جسم او داد در حملش و را آرام و خو
همچو جزو متصل ديد او ترا متصل را كرد تدبيرش جدا
حق هزاران صنعت و فن ساخته ست تا كه مادر بر تو مهر انداخته ست
پس حق حق سابق از مادر بود هر كه آن حق را نداند خر بود
آن كه مادر آفريد و ضرع و شير با پدر كردش قرين آن خود مگير
اى خداوند قديم احسان تو آن كه دانم و آن كه نه هم آن تو
تو بفرمودى كه حق را ياد كن ز انكه حق من نمىگردد كهن
ياد كن لطفى كه كردم آن صبوح با شما از حفظ در كشتى نوح
پيله بابايانتان را آن زمان دادم از طوفان و از موجش امان
آب آتش خو زمين بگرفته بود موج او مر اوج كه را مىربود
حفظ كردم من نكردم ردتان در وجود جد جد جدتان
چون شدى سر پشت پايت چون زنم كارگاه خويش ضايع چون كنم
چون فداى بىوفايان مىشوى از گمان بد بدان سو مىروى
من ز سهو و بىوفاييها برى سوى من آيى گمان بد برى
اين گمان بد بر آن جا بر كه تو مىشوى در پيش همچون خود دو تو
بس گرفتى يار و همراهان زفت گر ترا پرسم كه كو گويى كه رفت
يار نيكت رفت بر چرخ برين يار فسقت رفت در قعر زمين
تو بماندى در ميانه آن چنان بىمدد چون آتشى از كاروان
دامن او گير اى يار دلير كاو منزه باشد از بالا و زير
نى چو عيسى سوى گردون بر شود نى چو قارون در زمين اندر رود
با تو باشد در مكان و بىمكان چون بمانى از سرا و از دكان
او بر آرد از كدورتها صفا مر جفاهاى ترا گيرد وفا
چون جفا آرى فرستد گوشمال تا ز نقصان واروى سوى كمال
چون تو وردى ترك كردى در روش بر تو قبضى آيد از رنج و تبش
آن ادب كردن بود يعنى مكن هيچ تحويلى از آن عهد كهن
پيش از آن كاين قبض زنجيرى شود اين كه دل گيرى است پا گيرى شود
رنج معقولت شود محسوس و فاش تا نگيرى اين اشارت را به لاش
در معاصى قبضها دلگير شد قبضها بعد از اجل زنجير شد
نعط من أعرض هنا عن ذكرنا عيشه ضنكا و نجزي بالعمى
دزد چون مال كسان را مىبرد قبض و دل تنگى دلش را مىخلد
او همىگويد عجب اين قبض چيست قبض آن مظلوم كز شرت گريست
چون بدين قبض التفاتى كم كند باد اصرار آتشش را دم كند
قبض دل قبض عوان شد لاجرم گشت محسوس آن معانى زد علم
غصهها زندان شدهست و چار ميخ غصه بيخ است و برويد شاخ بيخ
بيخ پنهان بود هم شد آشكار قبض و بسط اندرون بيخى شمار
چون كه بيخ بد بود زودش بزن تا نرويد زشت خارى در چمن
قبض ديدى چارهى آن قبض كن ز انكه سرها جمله مىرويد ز بن
بسط ديدى بسط خود را آب ده چون بر آيد ميوه با اصحاب ده
باقى قصهى اهل سبا
آن سبا ز اهل صبا بودند و خام كارشان كفران نعمت با كرام
باشد آن كفران نعمت در مثال كه كنى با محسن خود تو جدال
كه نمىبايد مرا اين نيكوى من برنجم زين چه رنجه مىشوى
لطف كن اين نيكويى را دور كن من نخواهم چشم زودم كور كن
پس سبا گفتند باعد بيننا شيننا خير لنا خذ زبننا
ما نمىخواهيم اين ايوان و باغ نه زنان خوب و نه امن و فراغ
شهرها نزديك همديگر بد است آن بيابان است خوش كانجا دد است
يطلب الإنسان في الصيف الشتا فإذا جاء الشتاء أنكر ذا
فهو لا يرضى بحال أبدا لا بضيق لا بعيش رغدا
قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أكفره كلما نال هدى أنكره
نفس زين سان است ز آن شد كشتنى اقتلوا أنفسكم گفت آن سنى
خار سه سويه است هر چون كش نهى در خلد وز زخم او تو كى جهى
آتش ترك هوا در خار زن دست اندر يار نيكو كار زن
چون ز حد بردند اصحاب سبا كه به پيش ما وبا به از صبا
ناصحانشان در نصيحت آمدند از فسوق و كفر مانع مىشدند
قصد خون ناصحان مىداشتند تخم فسق و كافرى مىكاشتند
چون قضا آيد شود تنگ اين جهان از قضا حلوا شود رنج دهان
گفت إِذا جاء القضاء ضاق الفضا تحجب الأبصار إِذا جاء القضاء
چشم بسته مىشود وقت قضا تا نبيند چشم كحل چشم را
مكر آن فارس چو انگيزيد گرد آن غبارت ز استغاثت دور كرد
سوى فارس رو مرو سوى غبار ور نه بر تو كوبد آن مكر سوار
گفت حق آن را كه اين گرگش بخورد ديد گرد گرگ چون زارى نكرد
او نمىدانست گرد گرگ را با چنين دانش چرا كرد او چرا
گوسفندان بوى گرگ با گزند مىبدانند و به هر سو مىخزند
مغز حيوانات بوى شير را مىبداند ترك مىگويد چرا
بوى شير خشم ديدى باز گرد با مناجات و حذر انباز گرد
وانگشتند آن گروه از گرد گرگ گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
بر دريد آن گوسفندان را به خشم كه ز چوپان خرد بستند چشم
چند چوپانشان بخواند و نامدند خاك غم در چشم چوپان مىزدند
كه برو ما از تو خود چوپانتريم چون تبع گرديم هر يك سروريم
طعمهى گرگيم و آن يار نه هيزم ناريم و آن عار نه
حميتى بد جاهليت در دماغ بانگ شومى بر دمنشان كرد زاغ
بهر مظلومان همىكندند چاه در چه افتادند و مىگفتند آه
پوستين يوسفان بشكافتند آن چه مىكردند يك يك يافتند
كيست آن يوسف دل حق جوى تو چون اسيرى بسته اندر كوى تو
جبرئيلى را بر استن بستهاى پر و بالش را به صد جا خستهاى
پيش او گوساله بريان آورى كه كشى او را به كهدان آورى
كه بخور اين است ما را لوت و پوت نيست او را جز لقاء اللَّه قوت
زين شكنجه و امتحان آن مبتلا مىكند از تو شكايت با خدا
كاى خدا افغان از اين گرگ كهن گويدش نك وقت آمد صبر كن
داد تو واخواهم از هر بىخبر داد كه دهد جز خداى دادگر
او همىگويد كه صبر شد فنا در فراق روى تو يا ربنا
احمدم درمانده در دست يهود صالحم افتاده در حبس ثمود
اى سعادت بخش جان انبيا يا بكش يا باز خوانم يا بيا
با فراقت كافران را نيست تاب مىگود يا ليتني كنت تراب
حال او اين است كو خود ز آن سو است چون بود بىتو كسى كان تو است
حق همىگويد كه آرى اى نزه ليك بشنو صبر آر و صبر به
صبح نزديك است خامش كم خروش من همىكوشم پى تو تو مكوش
بقيهى داستان رفتن خواجه به دعوت روستايى سوى ده
شد ز حد هين باز گرد اى يار گرد روستايى خواجه را بين خانه برد
قصهى اهل سبا يك گوشه نه آن بگو كان خواجه چون آمد به ده
روستايى در تملق شيوه كرد تا كه حزم خواجه را كاليوه كرد
از پيام اندر پيام او خيره شد تا زلال حزم خواجه تيره شد
هم از اينجا كودكانش در پسند نرتع و نلعب به شادى مىزدند
همچو يوسف كش ز تقدير عجب نرتع و نلعب ببرد از ظل اب
آن نه بازى بلكه جانبازى است آن حيله و مكر و دغاسازى است آن
هر چه از يارت جدا اندازد آن مشنو آن را كان زيان دارد زيان
گر بود آن سود صد در صد مگير بهر زر مگسل ز گنجور اى فقير
اين شنو كه چند يزدان زجر كرد گفت اصحاب نبى را گرم و سرد
ز انكه بر بانگ دهل در سال تنگ جمعه را كردند باطل بىدرنگ
تا نبايد ديگران ارزان خرند ز آن جلب صرفه ز ما ايشان برند
ماند پيغمبر به خلوت در نماز با دو سه درويش ثابت پر نياز
گفت طبل و لهو و بازرگانيى چونتان ببريد از ربانيى
قد فضضتم نحو قمح هائما ثم خليتم نبيا قائما
بهر گندم تخم باطل كاشتيد و آن رسول حق را بگذاشتيد
صحبت او خير من لهو است و مال بين كه را بگذاشتى چشمى بمال
خود نشد حرص شما را اين يقين كه منم رزاق و خير الرازقين
آن كه گندم را ز خود روزى دهد كى توكلهات را ضايع نهد
از پى گندم جدا گشتى از آن كى فرستادهست گندم ز آسمان
دعوت باز بطان را از آب به صحرا
باز گويد بط را كز آب خيز تا ببينى دشتها را قند ريز
بط عاقل گويدش اى باز دور آب ما را حصن و امن است و سرور
ديو چون باز آمد اى بطان شتاب هين به بيرون كم رويد از حصن آب
باز را گويند رو رو باز گرد از سر ما دستدار اى پاى مرد
ما برى از دعوتت دعوت ترا ما ننوشيم اين دم تو كافرا
حصن ما را قند و قندستان ترا من نخواهم هديهات بستان ترا
چون كه جان باشد نيايد لوت كم چون كه لشكر هست كم نايد علم
خواجهى حازم بسى عذر آوريد بس بهانه كرد با ديو مريد
گفت اين دم كارها دارم مهم گر بيايم آن نگردد منتظم
شاه كارى ناز كم فرموده است ز انتظارم شاه شب نغنوده است
من نيازم ترك امر شاه كرد من نتانم شد بر شه روى زرد
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص مىرسد از من همىجويد مناص
تو روا دارى كه آيم سوى ده تا در ابرو افكند سلطان گره
بعد از آن درمان خشمش چون كنم زنده خود را زين مگر مدفون كنم
زين نمط او صد بهانه باز گفت حيلهها با حكم حق نفتاد جفت
گر شود ذرات عالم حيله پيچ با قضاى آسمان هيچند هيچ
چون گريزد اين زمين از آسمان چون كند او خويش را از وى نهان
هر چه آيد ز آسمان سوى زمين نى مفر دارد نه چاره نى كمين
آتش از خورشيد مىبارد بر او او به پيش آتشش بنهاده رو
ور همى طوفان كند باران بر او شهرها را مىكند ويران بر او
او شده تسليم او ايوبوار كه اسيرم هر چه مىخواهى بيار
اى كه جزو اين زمينى سر مكش چون كه بينى حكم يزدان در مكش
چون خَلَقْناكُمْ شنودى مِنْ تراب خاك باشى جست از تو، رو متاب
بين كه اندر خاك تخمى كاشتم گرد خاكى و منش افراشتم
حملهى ديگر تو خاكى پيشه گير تا كنم بر جمله ميرانت امير
آب از بالا به پستى در رود آن گه از پستى به بالا بر رود
گندم از بالا به زير خاك شد بعد از آن او خوشه و چالاك شد
دانهى هر ميوه آمد در زمين بعد از آن سرها بر آورد از دفين
اصل نعمتها ز گردون تا به خاك زير آمد شد غذاى جان پاك
از تواضع چون ز گردون شد به زير گشت جزو آدمى حى دلير
پس صفات آدمى شد آن جماد بر فراز عرش پران گشت شاد
كز جهان زنده ز اول آمديم باز از پستى سوى بالا شديم
جمله اجزا در تحرك در سكون ناطقان كإنا إليه راجعون
ذكر و تسبيحات اجزاى نهان غلغلى افكند اندر آسمان
چون قضا آهنگ نيرنجات كرد روستايى شهريى را مات كرد
با هزاران حزم خواجه مات شد ز آن سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خويش بود گر چه كه بد نيم سيلش در ربود
چون قضا بيرون كند از چرخ سر عاقلان گردند جمله كور و كر
ماهيان افتند از دريا برون دام گيرد مرغ پران را زبون
تا پرى و ديو درشيشه شود بلكه هاروتى به بابل در رود
جز كسى كاندر قضاى حق گريخت خون او را هيچ تربيعى نريخت
غير آن كه در گريزى در قضا هيچ حيله ندهدت از وى رها
قصهى اهل ضروان و حيلت كردن ايشان تا بىزحمت درويشان باغها را قطاف كنند
قصهى اصحاب ضروان خواندهاى پس چرا در حيله جويى ماندهاى
حيله مىكردند كژدم نيش چند كه برند از روزى درويش چند
شب همه شب مىسگاليدند مكر روى در رو كرده چندين عمرو و بكر
خفيه مىگفتند سرها آن بدان تا نبايد كه خدا در يابد آن
با گل انداينده اسگاليده گل دست كارى مىكند پنهان ز دل
گفت أ لا يعلم هواك من خلق إن في نجواك صدقا أم ملق
كيف يغفل عن ظعين قد غدا من يعاين اين مثواه غدا
أينما قد هبطا أو صعدا قد تولاه و أحصى عددا
گوش را اكنون ز غفلت پاك كن استماع هجر آن غمناك كن
آن زكاتى دان كه غمگين را دهى گوش را چون پيش دستانش نهى
بشنوى غمهاى رنجوران دل فاقهى جان شريف از آب و گل
خانهى پر دود دارد پر فنى مر و را بگشا ز اصغا روزنى
گوش تو او را چو راه دم شود دود تلخ از خانهى او كم شود
غم گسارى كن تو با ما اى روى گر به سوى رب اعلى مىروى
اين تردد حبس و زندانى بود كه بنگذارد كه جان سويى رود
اين بدين سو آن بدان سو مىكشد هر يكى گويا منم راه رشد
اين تردد عقبهى راه حق است اى خنك آن را كه پايش مطلق است
بىتردد مىرود در راه راست ره نمىدانى بجو گامش كجاست
گام آهو را بگير و رو معاف تا رسى از گام آهو تا به ناف
زين روش بر اوج انور مىروى اى برادر گر بر آذر مىروى
نى ز دريا ترس و نى از موج و كف چون شنيدى تو خطاب لا تخف
لا تَخَفْ دان چون كه خوفت داد حق نان فرستد چون فرستادت طبق
خوف آن كس راست كاو را خوف نيست غصهى آن كس را كش اينجا طوف نيست
روان شدن خواجه به سوى ده
خواجه در كار آمد و تجهيز ساخت مرغ عزمش سوى ده اشتاب تاخت
اهل و فرزندان سفر را ساختند رخت را بر گاو عزم انداختند
شادمانان و شتابان سوى ده كه برى خورديم از ده مژده ده
مقصد ما را چراگاه خوش است يار ما آن جا كريم و دل كش است
با هزاران آرزومان خوانده است بهر ما غرس كرم بنشانده است
ما ذخيرهى ده زمستان دراز از بر او سوى شهر آريم باز
بلكه باغ ايثار راه ما كند در ميان جان خودمان جا كند
عجلوا أصحابنا كي تربحوا عقل مىگفت از درون لا تفرحوا
من رباح اللَّه كونوا رابحين إن ربي لا يُحِبُّ الفرحين
افرحوا هونا بما آتاكم كل آت مشغل ألهاكم
شاد از وى شو مشو از غير وى او بهار است و دگرها ماه دى
هر چه غير اوست استدراج تست گر چه تخت و ملك تست و تاج تست
شاد از غم شو كه غم دام لقاست اندر اين ره سوى پستى ارتقاست
غم يكى گنج است و رنج تو چو كان ليك كى درگيرد اين در كودكان
كودكان چون نام بازى بشنوند جمله با خر گور هم تگ مىدوند
اى خران كور اين سو دامهاست در كمين اين سوى خون آشامهاست
تيرها پران كمان پنهان ز غيب بر جوانى مىرسد صد تير شيب
گام در صحراى دل بايد نهاد ز انكه در صحراى گل نبود گشاد
ايمن آباد است دل اى دوستان چشمهها و گلستان در گلستان
عج إلى القلب و سر يا ساريه فيه أشجار و عين جاريه
ده مرو ده مرد را احمق كند عقل را بىنور و بىرونق كند
قول پيغمبر شنو اى مجتبى گور عقل آمد وطن در روستا
هر كه در رستا بود روزى و شام تا به ماهى عقل او نبود تمام
تا به ماهى احمقى با او بود از حشيش ده جز اينها چه درود
و انكه ماهى باشد اندر روستا روزگارى باشدش جهل و عما
ده چه باشد شيخ واصل ناشده دست در تقليد و حجت در زده
پيش شهر عقل كلى اين حواس چون خران چشم بسته در خراس
اين رها كن صورت افسانه گير هل تو دردانه تو گندم دانه گير
گر به در ره نيست هين بر مىستان گر بدان ره نيستت اين سو بران
ظاهرش گير ار چه ظاهر كج بود عاقبت ظاهر سوى باطن رود
اول هر آدمى خود صورت است بعد از آن جان كاو جمال سيرت است
اول هر ميوه جز صورت كى است بعد از آن لذت كه معناى وى است
اولا خرگاه سازند و خرند ترك را ز آن پس به مهمان آورند
صورتت خرگاه دان معنيت ترك معنيت ملاح دان صورت چو فلك
بهر حق اين را رها كن يك نفس تا خر خواجه بجنباند جرس
رفتن خواجه و قومش به سوى ده
خواجه و بچگان جهازى ساختند بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوى صحرا راندند سافروا كى تغنموا بر خواندند
كز سفرها ماه كيخسرو شود بىسفرها ماه كى خسرو شود
از سفر بيدق شود فرزين راد وز سفر يابيد يوسف صد مراد
روز روى از آفتابى سوختند شب ز اختر راه مىآموختند
خوب گشته پيش ايشان راه زشت از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شيرين لبان خوش مىشود خار از گلزار دل كش مىشود
حنظل از معشوق خرما مىشود خانه از هم خانه صحرا مىشود
اى بسا از نازنينان خار كش بر اميد گلعذار ماهوش
اى بسا حمال گشته پشت ريش از براى دل بر مه روى خويش
كرده آهنگر جمال خود سياه تا كه شب آيد ببوسد روى ماه
خواجه تا شب بر دكانى چار ميخ ز انكه سروى در دلش كردست بيخ
تاجرى دريا و خشكى مىرود آن به مهر خانهشينى مىدود
هر كه را با مرده سودايى بود بر اميد زنده سيمايى بود
آن دروگر روى آورده به چوب بر اميد خدمت مه روى خوب
بر اميد زندهاى كن اجتهاد كاو نگردد بعد روزى دو جماد
مونسى مگزين خسى را از خسى عاريت باشد در او آن مونسى
انس تو با مادر و بابا كجاست گر بجز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دايه و لالا چه شد گر كسى شايد به غير حق عضد
انس تو با شير و با پستان نماند نفرت تو از دبيرستان نماند
آن شعاعى بود بر ديوارشان جانب خورشيد وارفت آن نشان
بر هر آن چيزى كه افتد آن شعاع تو بر آن هم عاشق آيى اى شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود آن ز وصف حق زر اندود بود
چون زرى با اصل رفت و مس بماند طبع سير آمد طلاق او براند
از زر اندود صفاتش پا بكش از جهالت قلب را كم گوى خوش
كان خوشى در قلبها عاريتى است زير زينت مايهى بىزينتى است
زر ز روى قلب در كان مىرود سوى آن كان رو تو هم كان مىرود
نور از ديوار تا خور مىرود تو بدان خور رو كه در خور مىرود
زين سپس بستان تو آب از آسمان چون نديدى تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ كى شناسد معدن آن گرگ سترگ
زر گمان بردند بسته در گره مىشتابيدند مغروران به ده
همچنين خندان و رقصان مىشدند سوى آن دولاب چرخى مىزدند
چون همىديدند مرغى مىپريد جانب ده صبر جامه مىدريد
هر كه مىآمد ز ده از سوى او بوسه مىدادند خوش بر روى او
كه تو روى يار ما را ديدهاى پس تو جان را جان و ما را ديدهاى
نواختن مجنون آن سگ را كه مقيم كوى ليلى بود
همچو مجنون كاو سگى را مىنواخت بوسهاش مىداد و پيشش مىگداخت
گرد او مىگشت خاضع در طواف هم جلاب شكرش مىداد صاف
بو الفضولى گفت اى مجنون خام اين چه شيد است اين كه مىآرى مدام
پوز سگ دايم پليدى مىخورد مقعد خود را به لب مىاسترد
عيبهاى سگ بسى او بر شمرد عيب دان از غيب دان بويى نبرد
گفت مجنون تو همه نقشى و تن اندر آ و بنگرش از چشم من
كاين طلسم بسته مولى است اين پاسبان كوچهى ليلى است اين
همتش بين و دل و جان و شناخت كاو كجا بگزيد و مسكن گاه ساخت
او سگ فرخ رخ كهف من است بلكه او هم درد و هم لهف من است
آن سگى كه باشد اندر كوى او من به شيران كى دهم يك موى او
اى كه شيران مر سگانش را غلام گفت امكان نيست خامش و السلام
گر ز صورت بگذريد اى دوستان جنت است و گلستان در گلستان
صورت خود چون شكستى سوختى صورت كل را شكست آموختى
بعد از آن هر صورتى را بشكنى همچو حيدر باب خيبر بر كنى
سغبهى صورت شد آن خواجهى سليم كه به ده مىشد به گفتارى سقيم
سوى دام آن تملق شادمان همچو مرغى سوى دانهى امتحان
از كرم دانست مرغ آن دانه را غايت حرص است نى جود آن عطا
مرغكان در طمع دانه شادمان سوى آن تزوير پران و دوان
گر ز شادى خواجه آگاهت كنم ترسم اى رهرو كه بىگاهت كنم
مختصر كردم چو آمد ده پديد خود نبود آن ده ره ديگر گزيد
قرب ماهى ده به ده مىتاختند ز انكه راه ده نكو نشناختند
هر كه در ره بىقلاووزى رود هر دو روزه راه صد ساله شود
هر كه تازد سوى كعبه بىدليل همچو اين سر گشتگان گردد ذليل
هر كه گيرد پيشهى بىاوستا ريشخندى شد به شهر و روستا
جز كه نادر باشد اندر خافقين آدمى سر بر زند بىوالدين
مال او يابد كه كسبى مىكند نادرى باشد كه بر گنجى زند
مصطفايى كو كه جسمش جان بود تا كه رحمن علم القرآن بود
اهل تن را جمله عَلَّمَ بالقلم واسطه افراشت در بذل كرم
هر حريصى هست محروم اى پسر چون حريصان تك مرو آهستهتر
اندر آن ره رنجها ديدند و تاب چون عذاب مرغ خاكى در عذاب
سير گشته از ده و از روستا وز شكر ريز چنان نااوستا
رسيدن خواجه و قومش به ده و ناديده و ناشناخته آوردن روستايى ايشان را
بعد ماهى چون رسيدند آن طرف بىنوا ايشان ستوران بىعلف
روستايى بين كه از بد نيتى مىكند بعد اللتيا و التي
روى پنهان مىكند ز ايشان به روز تا سوى باغش بنگشايند پوز
آن چنان رو كه همه زرق و شر است از مسلمانان نهان اوليتر است
رويها باشد كه ديوان چون مگس بر سرش بنشسته باشد چون حرس
چون ببينى روى او در توفتند يا مبين آن رو چو ديدى خوش مخند
در چنان روى خبيث عاصيه گفت يزدان نسفعا بالناصيه
چون بپرسيدند و خانهش يافتند همچو خويشان سوى در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانهاش خواجه شد زين كژ روى ديوانهوش
ليك هنگام درشتى هم نبود چون در افتادى به چه تيزى چه سود
بر درش ماندند ايشان پنج روز شب به سرما روز خود خورشيد سوز
نى ز غفلت بود ماندن نى خرى بلكه بود از اضطرار و بىخورى
با لئيمان بسته نيكان ز اضطرار شير مردارى خورد از جوع زار
او همىديدش همىكردش سلام كه فلانم من مرا اين است نام
گفت باشد من چه دانم تو كىاى يا پليدى يا قرين پاكىاى
گفت اين دم با قيامت شد شبيه تا برادر شد يفر من اخيه
شرح مىكردش كه من آنم كه تو لوتها خوردى ز خوان من دو تو
آن فلان روزت خريدم آن متاع كل سر جاوز الاثنين شاع
سر مهر ما شنيدستند خلق شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همىگفتش چه گويى ترهات نى ترا دانم نه نام تو نه جات
پنجمين شب ابر و بارانى گرفت كاسمان از بارشش دارد شگفت
چون رسيد آن كارد اندر استخوان حلقه زد خواجه كه مهتر را بخوان
چون به صد الحاح آمد سوى در گفت آخر چيست اى جان پدر
گفت من آن حقها بگذاشتم ترك كردم آن چه مىپنداشتم
پنج ساله رنج ديدم پنج روز جان مسكينم در اين گرما و سوز
يك جفا از خويش و از يار و تبار در گرانى هست چون سيصد هزار
ز انكه دل ننهاد بر جور و جفاش جانش خوگر بود با لطف و وفاش
هر چه بر مردم بلا و شدت است اين يقين دان كز خلاف عادت است
گفت اى خورشيد مهرت در زوال گر تو خونم ريختى كردم حلال
امشب باران به ما ده گوشهاى تا بيابى در قيامت توشهاى
گفت يك گوشه است آن باغبان هست اينجا گرگ را او پاسبان
در كفش تير و كمان از بهر گرگ تا زند گر آيد آن گرگ سترگ
گر تو آن خدمت كنى جا آن تست ور نه جاى ديگرى فرماى جست
گفت صد خدمت كنم تو جاى ده آن كمان و تير در كفم بنه
من نخسبم حارسى رز كنم گر بر آرد گرگ سر تيرش زنم
بهر حق مگذارم امشب اى دو دل آب باران بر سر و در زير گل
گوشهاى خالى شد و او با عيال رفت آن جا جاى تنگ و بىمجال
چون ملخ بر همدگر گشته سوار از نهيب سيل اندر كنج غار
شب همه شب جمله گويان اى خدا اين سزاى ما سزاى ما سزا
اين سزاى آن كه شد يار خسان يا كسى كرد از براى ناكسان
اين سزاى آن كه اندر طمع خام ترك گويد خدمت خاك كرام
خاك پاكان ليسى و ديوارشان بهتر از عام و رز و گلزارشان
بندهى يك مرد روشن دل شوى به كه بر فرق سر شاهان روى
از ملوك خاك جز بانگ دهل تو نخواهى يافت اى پيك سبل
شهريان خود ره زنان نسبت به روح روستايى كيست گيج و بىفتوح
اين سزاى آن كه بىتدبير عقل بانگ غولى آمدش بگزيد نقل
چون پشيمانى ز دل شد تا شغاف ز آن سپس سودى ندارد اعتراف
آن كمان و تير اندر دست او گرگ را جويان همه شب سو به سو
گرگ بروى خود مسلط چون شرر گرگ جويان و ز گرگ او بىخبر
هر پشه هر كيك چون گرگى شده اندر آن ويرانهشان زخمى زده
فرصت آن پشه راندن هم نبود از نهيب حملهى گرگ عنود
تا نبايد گرگ آسيبى زند روستايى ريش خواجه بر كند
اين چنين دندان كنان تا نيم شب جانشان از ناف مىآمد به لب
ناگهان تمثال گرگ هشتهاى سر بر آورد از فراز پشتهاى
تير را بگشاد آن خواجه ز شست زد بر آن حيوان كه تا افتاد پست
اندر افتادن ز حيوان باد جست روستايى هاى كرد و كوفت دست
ناجوانمردا كه خر كرهى من است گفت نى اين گرگ چون آهرمن است
اندر او اشكال گرگى ظاهر است شكل او از گرگى او مخبر است
گفت نى بادى كه جست از فرج وى مىشناسم همچنانك آبى ز مى
كشتهاى خر كرهام را در رياض كه مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نيكوتر تفحص كن شب است شخصها در شب ز ناظر محجب است
شب غلط بنمايد و مبدل بسى ديد صايب شب ندارد هر كسى
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف اين سه تاريكى غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشن است مىشناسم باد خر كرهى من است
در ميان بيست باد آن باد را مىشناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بيامد ناشكفت روستايى را گريبانش گرفت
كابله طرار شيد آوردهاى بنگ و افيون هر دو با هم خوردهاى
در سه تاريكى شناسى باد خر چون ندانى مر مرا اى خيرهسر
آن كه داند نيم شب گوساله را چون نداند همره ده ساله را
خويشتن را واله و عارف كنى خاك در چشم مروت مىزنى
كه مرا از خويش هم آگاه نيست در دلم گنجاى جز الله نيست
آن چه دى خوردم از آنم ياد نيست اين دل از غير تحير شاد نيست
عاقل و مجنون حقم ياد آر در چنين بىخويشيم معذور دار
آن كه مردارى خورد يعنى نبيذ شرع او را سوى معذوران كشيد
مست و بنگى را طلاق و بيع نيست همچو طفل است او معاف و معتفى است
مستيى كايد ز بوى شاه فرد صد خم مى در سر و مغز آن نكرد
پس بر او تكليف چون باشد روا اسب ساقط گشت و شد بىدست و پا
بار كه نهد در جهان خر كره را درس كه دهد پارسى بو مره را
بار بر گيرند چون آمد عرج گفت حق لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حرج
سوى خود اعمى شدم از حق بصير پس معافم از قليل و از كثير
لاف درويشى زنى و بىخودى هاى و هوى مستيان ايزدى
كه زمين را من ندانم ز آسمان امتحانت كرد غيرت امتحان
باد خر كره چنين رسوات كرد هستى نفى ترا اثبات كرد
اين چنين رسوا كند حق شيد را اين چنين گيرد رميده صيد را
صد هزاران امتحان است اى پسر هر كه گويد من شدم سرهنگ در
گر نداند عامه او را ز امتحان پختگان راه جويندش نشان
چون كند دعوى خياطى خسى افكند در پيش او شه اطلسى
كه ببر اين را بغلطاق فراخ ز امتحان پيدا شود او را دو شاخ
گر نبودى امتحان هر بدى هر مخنث در وغا رستم بدى
خود مخنث را زره پوشيده گير چون ببيند زخم گردد چون اسير
مست حق هشيار چون شد از دبور مست حق نايد به خود از نفخ صور
بادهى حق راست باشد نى دروغ دوغ خوردى دوغ خوردى دوغ دوغ
ساختى خود را جنيد و بايزيد رو كه نشناسم تبر را از كليد
بد رگى و منبلى و حرص و آز چون كنى پنهان به شيد اى مكر ساز
خويش را منصور حلاجى كنى آتشى در پنبهى ياران زنى
كه بنشناسم عمر از بو لهب باد كرهى خود شناسم نيم شب
اى خرى كاين از تو خر باور كند خويش را بهر تو كور و كر كند
خويش را از رهروان كمتر شمر تو حريف رهريانى گه مخور
باز پر از شيد سوى عقل تاز كى پرد بر آسمان پر مجاز
خويشتن را عاشق حق ساختى عشق با ديو سياهى باختى
عاشق و معشوق را در رستخيز دو بدو بندند و پيش آرند تيز
تو چه خود را گيج و بىخود كردهاى خون رز كو خون ما را خوردهاى
رو كه نشناسم ترا از من بجه عارف بىخويشم و بهلول ده
تو توهم مىكنى از قرب حق كه طبق گر دور نبود از طبق
اين نمىبينى كه قرب اوليا صد كرامت دارد و كار و كيا
آهن از داود مومى مىشود موم در دستت چو آهن مىبود
قرب خلق و رزق بر جمله ست عام قرب وحى عشق دارند اين كرام
قرب بر انواع باشد اى پدر مىزند خورشيد بر كهسار و زر
ليك قربى هست با زر شيد را كه از آن آگه نباشد بيد را
شاخ خشك و تر قريب آفتاب آفتاب از هر دو كى دارد حجاب
ليك كو آن قربت شاخ طرى كه ثمار پخته از وى مىخورى
شاخ خشك از قربت آن آفتاب غير زو تر خشك گشتن گو بياب
آن چنان مستى مباش اى بىخرد كه به عقل آيد پشيمانى خورد
بلك از آن مستان كه چون مى مىخورند عقلهاى پخته حسرت مىبرند
اى گرفته همچو گربه موش پير گر از آن مى شير گيرى شير گير
اى بخورده از خيالى جام هيچ همچو مستان حقايق بر مپيچ
مىفتى اين سو و آن سو مستوار اى تو اين سو نيستت ز آن سو گذار
گر بدان سو راه يابى بعد از آن گه بدين سو گه بدان سو سر فشان
جمله اين سويى از آن سو گپ مزن چون ندارى مرگ هرزه جان مكن
آن خضر جان كز اجل نهراسد او شايد ار مخلوق را نشناسد او
كام از ذوق توهم خوش كنى در دمى در خيك خود پرش كنى
پس به يك سوزن تهى گردى ز باد اين چنين فربه تن عاقل مباد
كوزهها سازى ز برف اندر شتا كى كند چون آب بيند آن وفا
افتادن شغال در خم رنگ و رنگين شدن و دعوى طاوسى كردن ميان شغالان
آن شغالى رفت اندر خم رنگ اندر آن خم كرد يك ساعت درنگ
پس بر آمد پوستش رنگين شده كه منم طاوس عليين شده
پشم رنگين رونق خوش يافته آفتاب آن رنگها بر تافته
ديد خود را سبز و سرخ و فور و زرد خويشتن را بر شغالان عرضه كرد
جمله گفتند اى شغالك حال چيست كه ترا در سر نشاط ملتويست
از نشاط از ما كرانه كردهاى اين تكبر از كجا آوردهاى
يك شغالى پيش او شد كاى فلان شيد كردى يا شدى از خوش دلان
شيد كردى تا بمنبر بر جهى تا ز لاف اين خلق را حسرت دهى
بس بكوشيدى نديدى گرميى پس ز شيد آوردهاى بىشرميى
گرمى آن اوليا و انبياست باز بىشرمى پناه هر دغاست
كه التفات خلق سوى خود كشند كه خوشيم و از درون بس ناخوشند
چرب كردن مرد لافى لب و سبلت خود را هر بامداد به پوست دنبه و بيرون آمدن ميان حريفان كه من چنين خوردهام و چنان
پوست دنبه يافت شخصى مستهان هر صباحى چرب كردى سبلتان
در ميان منعمان رفتى كه من لوت چربى خوردهام در انجمن
دست بر سبلت نهادى در نويد رمز يعنى سوى سبلت بنگريد
كاين گواه صدق گفتار من است وين نشان چرب و شيرين خوردن است
اشكمش گفتى جواب بىطنين كه أباد اللَّه كيد الكاذبين
لاف تو ما را بر آتش بر نهاد كان سبيل چرب تو بركنده باد
گر نبودى لاف زشتت اى گدا يك كريمى رحم افكندى به ما
ور نمودى عيب و كژ كم باختى يك طبيبى داروى او ساختى
گفت حق كه كژ مجنبان گوش و دم ينفعن الصادقين صدقهم
كهف اندر كژ مخسب اى محتلم آن چه دارى وانما و فاستقم
ور نگويى عيب خود بارى خمش از نمايش وز دغل خود را مكش
گر تو نقدى يافتى مگشا دهان هست در ره سنگهاى امتحان
سنگهاى امتحان را نيز پيش امتحانها هست در احوال خويش
گفت يزدان از ولادت تا به حين يفتنون كل عام مرتين
امتحان بر امتحان است اى پدر هين به كمتر امتحان خود را مخر
ايمن بودن بلعم باعور كه امتحانها كرد حضرت او را و از آنها روى سپيد آمده بود
بلعم باعور و ابليس لعين ز امتحان آخرين گشته مهين
او به دعوى ميل دولت مىكند معدهاش نفرين سبلت مىكند
كانچه پنهان مىكند پيداش كن سوخت ما را اى خدا رسواش كن
جمله اجزاى تنش خصم وىاند كز بهارى لافد ايشان در دىاند
لاف وا داد كرمها مىكند شاخ رحمت را ز بن بر مىكند
راستى پيش آر يا خاموش كن و آن گهان رحمت ببين و نوش كن
آن شكم خصم سبيل او شده دست پنهان در دعا اندر زده
كاى خدا رسوا كن اين لاف لئام تا بجنبد سوى ما رحم كرام
مستجاب آمد دعاى آن شكم سوزش حاجت بزد بيرون علم
گفت حق گر فاسقى و اهل صنم چون مرا خوانى اجابتها كنم
تو دعا را سخت گير و مىشخول عاقبت برهاندت از دست غول
چون شكم خود را به حضرت در سپرد گربه آمد پوست آن دنبه ببرد
از پس گربه دويدند او گريخت كودك از ترس عتابش رنگ ريخت
آمد اندر انجمن آن طفل خرد آب روى مرد لافى را ببرد
گفت آن دنبه كه هر صبحى بدان چرب مىكردى لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود بس دويديم و نكرد آن جهد سود
خنده آمد حاضران را از شگفت رحمهاشان باز جنبيدن گرفت
دعوتش كردند و سيرش داشتند تخم رحمت در زمينش كاشتند
او چو ذوق راستى ديد از كرام بىتكبر راستى را شد غلام
دعوى طاوسى كردن آن شغال كه در خم صباغ افتاد
آن شغال رنگ رنگ آمد نهفت بر بنا گوش ملامتگر بگفت
بنگر آخر در من و در رنگ من يك صنم چون من ندارد خود شمن
چون گلستان گشتهام صد رنگ و خوش مر مرا سجده كن از من سر مكش
كر و فر و آب و تاب و رنگ بين فخر دنيا خوان مرا و ركن دين
مظهر لطف خدايى گشتهام لوح شرح كبريايى گشتهام
اى شغالان هين مخوانيدم شغال كى شغالى را بود چندين جمال
آن شغالان آمدند آن جا به جمع همچو پروانه به گرداگرد شمع
پس چه خوانيمت بگو اى جوهرى گفت طاوس نر چون مشترى
پس بگفتندش كه طاوسان جان جلوهها دارند اندر گلستان
تو چنان جلوه كنى گفتا كه نى باديه نارفته چون كوبم منى
بانگ طاوسان كنى گفتا كه لا پس نهاى طاوس خواجه بو العلا
خلعت طاوس آيد ز آسمان كى رسى از رنگ و دعويها بدان
تشبيه فرعون و دعوى الوهيت او بدان شغال كه دعوى طاوسى مىكرد
همچو فرعونى مرصع كرده ريش برتر از عيسى پريده از خريش
او هم از نسل شغال ماده زاد در خم مالى و جاهى در فتاد
هر كه ديد آن جاه و مالش سجده كرد سجدهى افسوسيان را او بخورد
گشت مستك آن گداى ژنده دلق از سجود و از تحيرهاى خلق
مال مار آمد كه در او زهرهاست و آن قبول و سجدهى خلق اژدهاست
هاى اى فرعون ناموسى مكن تو شغالى هيچ طاوسى مكن
سوى طاوسان اگر پيدا شوى عاجزى از جلوه و رسوا شوى
موسى و هارون چو طاوسان بدند پر جلوه بر سر و رويت زدند
زشتىات پيدا شد و رسوايىات سر نگون افتادى از بالايىات
چون محك ديدى سيه گشتى چو قلب نقش شيرى رفت و پيدا گشت كلب
اى سگ گرگين زشت از حرص و جوش پوستين شير را بر خود مپوش
غرهى شيرت بخواهد امتحان نقش شير و آن گه اخلاق سگان
تفسير وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ
گفت يزدان مر نبى را در مساق يك نشانى سهلتر ز اهل نفاق
گر منافق زفت باشد نغز و هول واشناسى مر و را در لحن و قول
چون سفالين كوزهها را مىخرى امتحانى مىكنى اى مشترى
مىزنى دستى بر آن كوزه چرا تا شناسى از طنين اشكسته را
بانگ اشكسته دگرگون مىبود بانگ چاووش است پيشش مىرود
بانگ مىآيد كه تعريفش كند همچو مصدر فعل تصريفش كند
چون حديث امتحان رويى نمود يادم آمد قصهى هاروت زود
قصهى هاروت و ماروت و دليرى ايشان بر امتحان حق تعالى
پيش از اين ز آن گفته بوديم اندكى خود چه گوييم از هزارانش يكى
خواستم گفتن در آن تحقيقها تا كنون واماند از تعويقها
حملهى ديگر ز بسيارش قليل گفته آيد شرح يك عضوى ز پيل
گوش كن هاروت را ماروت را اى غلام و چاكران ماروت را
مست بودند از تماشاى اله و ز عجايبهاى استدراج شاه
اين چنين مستى است ز استدراج حق تا چه مستيها كند معراج حق
دانهى دامش چنين مستى نمود خوان انعامش چها داند گشود
مست بودند و رهيده از كمند هاى و هوى عاشقانه مىزدند
يك كمين و امتحان در راه بود صرصرش چون كاه كه را مىربود
امتحان مىكردشان زير و زبر كى بود سر مست را ز اينها خبر
خندق و ميدان به پيش او يكى است چاه و خندق پيش او خوش مسلكى است
آن بز كوهى بر آن كوه بلند بر دود از بهر خوردى بىگزند
تا علف چيند ببيند ناگهان بازيى ديگر ز حكم آسمان
بر كهى ديگر بر اندازد نظر ماده بز بيند بر آن كوه دگر
چشم او تاريك گردد در زمان بر جهد سر مست زين كه تا بدان
آن چنان نزديك بنمايد و را كه دويدن گرد بالوعه سرا
آن هزاران گز دو گز بنمايدش تا ز مستى ميل جستن آيدش
چون كه بجهد در فتد اندر ميان در ميان هر دو كوه بىامان
او ز صيادان به كه بگريخته خود پناهش خون او را ريخته
شسته صيادان ميان آن دو كوه انتظار اين قضاى باشكوه
باشد اغلب صيد اين بز همچنين ور نه چالاك است و چست و خصم بين
رستم ار چه با سر و سبلت بود دام پا گيرش يقين شهوت بود
همچو من از مستى شهوت ببر مستى شهوت ببين اندر شتر
باز اين مستى شهوت در جهان پيش مستى ملك دان مستهان
مستى آن مستى اين بشكند او به شهوت التفاتى كى كند
آب شيرين تا نخوردى، آب شور خوش بود خوش چون درون ديده نور
قطرهاى از بادههاى آسمان بر كند جان را ز مى و ز ساقيان
تا چه مستيها بود املاك را و ز جلالت روحهاى پاك را
كه به بويى دل در آن مىبستهاند خم بادهى اين جهان بشكستهاند
جز مگر آنها كه نوميدند و دور همچو كفارى نهفته در قبور
نااميد از هر دو عالم گشتهاند خارهاى بىنهايت كشتهاند
پس ز مستيها بگفتند اى دريغ بر زمين باران بداديمى چو ميغ
گستريديمى در اين بىداد جا عدل و انصاف و عبادات و وفا
اين بگفتند و قضا مىگفت بيست پيش پاتان دام ناپيدا بسى است
هين مدو گستاخ در دشت بلا هين مران كورانه اندر كربلا
كه ز موى و استخوان هالكان مىنيابد راه پاى سالكان
جملهى راه استخوان و موى و پى بس كه تيغ قهر لا شى كرد شى
گفت حق كه بندگان جفت عون بر زمين آهسته مىرانند و هون
پا برهنه چون رود در خارزار جز به وقفه و فكرت و پرهيزكار
اين قضا مىگفت ليكن گوششان بسته بود اندر حجاب جوششان
چشمها و گوشها را بستهاند جز مر آنها را كه از خود رستهاند
جز عنايت كى گشايد چشم را جز محبت كى نشاند خشم را
جهد بىتوفيق خود كس را مباد در جهان و الله أعلم بالسداد
قصهى خواب ديدن فرعون آمدن موسى را عليه السلام و تدارك انديشيدن
جهد فرعونى چو بىتوفيق بود هر چه او مىدوخت آن تفتيق بود
از منجم بود در حكمش هزار وز معبر نيز و ساحر بىشمار
مقدم موسى نمودندش به خواب كه كند فرعون و ملكش را خراب
با معبر گفت و با اهل نجوم چون بود دفع خيال و خواب شوم
جمله گفتندش كه تدبيرى كنيم راه زادن را چو ره زن مىزنيم
تا رسيد آن شب كه مولد بود آن راى اين ديدند آن فرعونيان
كه برون آرند آن روز از پگاه سوى ميدان بزم و تخت پادشاه
الصلا اى جمله اسرائيليان شاه مىخواند شما را ز آن مكان
تا شما را رو نمايد بىنقاب بر شما احسان كند بهر ثواب
كان اسيران را بجز دورى نبود ديدن فرعون دستورى نبود
گر فتادندى به ره در پيش او بهر آن ياسه بخفتندى به رو
ياسه اين بد كه نبيند هيچ اسير درگه و بىگه لقاى آن امير
بانگ چاووشان چو در ره بشنود تا نبيند رو به ديوارى كند
ور ببيند روى او مجرم بود آن چه بدتر بر سر او آن رود
بودشان حرص لقاى ممتنع چون حريص است آدمى فيما منع
به ميدان خواندن بنى اسرائيل را براى حيلت منع ولادت موسى عليه السلام
اى اسيران سوى ميدانگه رويد كز شهنشه ديدن و جود است اميد
چون شنيدند مژده اسرائيليان تشنگان بودند و بس مشتاق آن
حيله را خوردند و آن سو تاختند خويشتن را بهر جلوه ساختند
حكايت
همچنان كاينجا مغول حيلهدان گفت مىجويم كسى از مصريان
مصريان را جمع آريد اين طرف تا در آيد آن كه مىبايد به كف
هر كه مىآمد بگفتا نيست اين هين در آ خواجه در آن گوشه نشين
تا بدين شيوه همه جمع آمدند گردن ايشان بدين حيلت زدند
شومى آن كه سوى بانگ نماز داعى اللَّه را نبردندى نياز
دعوت مكارشان اندر كشيد الحذر از مكر شيطان اى رشيد
بانگ درويشان و محتاجان بنوش تا نگيرد بانگ محتاليت گوش
گر گدايان طامعند و زشت خو در شكم خواران تو صاحب دل بجو
در تگ دريا گهر با سنگهاست فخرها اندر ميان ننگهاست
پس بجوشيدند اسرائيليان از پگه تا جانب ميدان دوان
چون به حيلتشان بميدان برد او روى خود بنمودشان بس تازه رو
كرد دل دارى و بخششها بداد هم عطا هم وعدهها كرد آن قباد
بعد از آن گفت از براى جانتان جمله در ميدان بخسبيد امشبان
پاسخش دادند كه خدمت كنيم گر تو خواهى يك مه اينجا ساكنيم
باز گشتن فرعون از ميدان به شهر شاد به تفريق بنى اسرائيل از زنانشان در شب حمل
شه شبانگه باز آمد شادمان كامشبان حمل است و دورند از زنان
خازنش عمران هم اندر خدمتش هم به شهر آمد قرين صحبتش
گفت اى عمران بر اين در خسب تو هين مرو سوى زن و صحبت مجو
گفت خسبم هم بر اين درگاه تو هيچ ننديشم بجز دل خواه تو
بود عمران هم ز اسرائيليان ليك مر فرعون را دل بود و جان
كى گمان بردى كه او عصيان كند آن كه خوف جان فرعون آن كند
جمع آمدن عمران با مادر موسى و حامله شدن مادر موسى عليه السلام
شه برفت و او بر آن درگاه خفت نيم شب آمد پى ديدنش جفت
زن بر او افتاد و بوسيد آن لبش بر جهانيدش ز خواب اندر شبش
گشت بيدار او و زن را ديد خوش بوسه باران كرده از لب بر لبش
گفت عمران اين زمان چون آمدى گفت از شوق و قضاى ايزدى
در كشيدش در كنار از مهر مرد بر نيامد با خود آن دم در نبرد
جفت شد با او امانت را سپرد پس بگفت اى زن نه اين كارى است خرد
آهنى بر سنگ زد زاد آتشى آتشى از شاه و ملكش كين كشى
من چو ابرم تو زمين موسى نبات حق شه شطرنج و ما ماتيم مات
مات و برد از شاه مىدان اى عروس آن مدان از ما مكن بر ما فسوس
آن چه اين فرعون مىترسد از او هست شد اين دم كه گشتم جفت تو
وصيت كردن عمران جفت را بعد از مجامعت كه مرا نديده باشى
وامگردان هيچ از اينها دم مزن تا نيايد بر من و تو صد حزن
عاقبت پيدا شود آثار اين چون علامتها رسيد اى نازنين
در زمان از سوى ميدان نعرهها مىرسيد از خلق و پر مىشد هوا
شاه از آن هيبت برون جست آن زمان پا برهنه كاين چه غلغلهاست هان
از سوى ميدان چه بانگ است و غريو كز نهيبش مىرمد جنى و ديو
گفت عمران شاه ما را عمر باد قوم اسرائيلياناند از تو شاد
از عطاى شاه شادى مىكنند رقص مىآرند و كفها مىزنند
گفت باشد كاين بود اما و ليك وهم و انديشه مرا پر كرد نيك
ترسيدن فرعون از آن بانگ
اين صدا جان مرا تغيير كرد از غم و اندوه تلخم پير كرد
پيش مىآمد سپس مىرفت شه جمله شب او همچو حامل وقت زه
هر زمان مىگفت اى عمران مرا سخت از جا برده است اين نعرهها
زهره نى عمران مسكين را كه تا باز گويد اختلاط جفت را
كه زن عمران به عمران در خزيد تا كه شد استارهى موسى پديد
هر پيمبر كه در آيد در رحم نجم او بر چرخ گردد منتجم
پيدا شدن ستارهى موسى عليه السلام بر آسمان و غريو منجمان در ميدان
بر فلك پيدا شد آن استارهاش كورى فرعون و مكر و چارهاش
روز شد گفتش كه اى عمران برو واقف آن غلغل و آن بانگ شو
راند عمران جانب ميدان و گفت اين چه غلغل بود شاهنشه نخفت
هر منجم سر برهنه جامه چاك همچو اصحاب عزا بوسيد خاك
همچو اصحاب عزا آوازشان بد گرفته از فغان و سازشان
ريش و مو بر كنده رو بدريدگان خاك بر سر كرده پر خون ديدهگان
گفت خير است اين چه آشوب است و حال بد نشانى مىدهد منحوس سال
عذر آوردند و گفتند اى امير كرد ما را دست تقديرش اسير
اين همه كرديم و دولت تيره شد دشمن شه هست گشت و چيره شد
شب ستارهى آن پسر آمد عيان كورى ما بر جبين آسمان
زد ستارهى آن پيمبر بر سما ما ستاره بار گشتيم از بكا
با دل خوش شاد عمران و ز نفاق دست بر سر مىبرد كاه الفراق
كرد عمران خويش پر خشم و ترش رفت چون ديوانگان بىعقل و هش
خويشتن را اعجمى كرد و براند گفتهاى بس خشن بر جمع خواند
خويشتن را ترش و غمگين ساخت او نردهاى باژگونه باخت او
گفتشان شاه مرا بفريفتيد از خيانت و ز طمع نشكيفتيد
سوى ميدان شاه را انگيختيد آب روى شاه ما را ريختيد
دست بر سينه زديد اندر ضمان شاه را ما فارغ آريم از غمان
شاه هم بشنيد و گفت اى خاينان من بر آويزم شما را بىامان
خويش را در مضحكه انداختم مالها با دشمنان درباختم
تا كه امشب جمله اسرائيليان دور ماندند از ملاقات زنان
مال رفت و آب رو و كار خام اين بود يارى و افعال كرام
سالها ادرار و خلعت مىبريد مملكتها را مسلم مىخوريد
رايتان اين بود و فرهنگ و نجوم طبل خوارانيد و مكاريد و شوم
من شما را بر درم و آتش زنم بينى و گوش و لبانتان بر كنم
من شما را هيزم آتش كنم عيش رفته بر شما ناخوش كنم
سجده كردند و بگفتند اى خديو گر يكى كرت ز ما چربيد ديو
سالها دفع بلاها كردهايم وهم حيران ز آن چه ماها كردهايم
فوت شد از ما و حملش شد پديد نطفهاش جست و رحم اندر خزيد
ليك استغفار اين روز ولاد ما نگه داريم اى شاه و قباد
روز ميلادش رصد بنديم ما تا نگردد فوت و نجهد اين قضا
گر نداريم اين نگه ما را بكش اى غلام راى تو افكار و هش
تا به نه مه مىشمرد او روز روز تا نپرد تير حكم خصم دوز
بر قضا هرك او شبيخون آورد سر نگون آيد ز خون خود خورد
چون زمين با آسمان خصمى كند شوره گردد سر ز مرگى بر زند
نقش با نقاش پنجه مىزند سبلتان و ريش خود بر مىكند
خواندن فرعون زنان نوزاده را سوى ميدان هم جهت مكر
بعد نه مه شه برون آورد تخت سوى ميدان و منادى كرد سخت
كاى زنان با طفلكان ميدان رويد جمله اسرائيليان بيرون شويد
آن چنان كه پار مردان را رسيد خلعت و هر كس از ايشان زر كشيد
هين زنان امسال اقبال شماست تا بيابد هر كسى چيزى كه خواست
مر زنان را خلعت و صلت دهد كودكان را هم كلاه زر نهد
هر كه او اين ماه زاييده ست هين گنجها گيريد از شاه مكين
آن زنان با طفلكان بيرون شدند شادمان تا خيمهى شه آمدند
هر زن نو زاده بيرون شد ز شهر سوى ميدان غافل از دستان و قهر
چون زنان جمله بدو گرد آمدند هر چه بود آن نر ز مادر بستدند
سر بريدندش كه اين است احتياط تا نرويد خصم و نفزايد خباط
به وجود آمدن موسى و آمدن عوانان به خانهى عمران و وحى آمدن به مادر موسى كه موسى را در آتش انداز
خود زن عمران كه موسى برده بود دامن اندرچيد از آن آشوب و دود
آن زنان قابله در خانهها بهر جاسوسى فرستاد آن دغا
غمز كردندش كه اينجا كودكى است نامد او ميدان كه در وهم و شكى است
اندر اين كوچه يكى زيبا زنى است كودكى دارد و ليكن پر فنى است
پس عوانان آمدند او طفل را در تنور انداخت از امر خدا
وحى آمد سوى زن ز آن با خبر كه ز اصل آن خليل است اين پسر
عصمت يا نار كونى باردا لا تكون النار حرا شاردا
زن به وحى انداخت او را در شرر بر تن موسى نكرد آتش اثر
پس عوانان بىمراد آن سو شدند باز غمازان كز آن واقف بدند
با عوانان ماجرا برداشتند پيش فرعون از براى دانگ چند
كاى عوانان باز گرديد آن طرف نيك نيكو بنگريد اندر غرف
وحى آمدن به مادر موسى كه موسى را در آب افكن
باز وحى آمد كه در آبش فگن روى در اوميد دار و مو مكن
در فگن در نيلش و كن اعتماد من ترا با وى رسانم رو سپيد
اين سخن پايان ندارد مكرهاش جمله مىپيچيد هم در ساق و پاش
صد هزاران طفل مىكشت او برون موسى اندر صدر خانه در درون
از جنون مىكشت هر جا بد جنين از حيل آن كور چشم دور بين
اژدها بد مكر فرعون عنود مكر شاهان جهان را خورده بود
ليك از او فرعونتر آمد پديد هم و را هم مكر او را در كشيد
اژدها بود و عصا شد اژدها اين بخورد آن را به توفيق خدا
دست شد بالاى دست اين تا كجا تا به يزدان كه إليه المنتهى
كان يكى درياست بىغور و كران جمله درياها چو سيلى پيش آن
حيلهها و چارهها گر اژدهاست پيش إلا اللَّه آنها جمله لاست
چون رسيد اينجا بيانم سر نهاد محو شد و الله اعلم بالرشاد
آن چه در فرعون بود آن در تو هست ليك اژدرهات محبوس چه است
اى دريغ اين جمله احوال تو است تو بر آن فرعون بر خواهيش بست
گر ز تو گويند وحشت زايدت ور ز ديگر آن فسانه آيدت
چه خرابت مىكند نفس لعين دور مىاندازدت سخت اين قرين
آتشت را هيزم فرعون نيست ور نه چون فرعون او شعله زنى است
حكايت مارگير كه اژدهاى فسرده را مرده پنداشت و در ريسمانهاش پيچيد و آورد به بغداد
يك حكايت بشنو از تاريخ گوى تا برى زين راز سر پوشيده بوى
مارگيرى رفت سوى كوهسار تا بگيرد او به افسونهاش مار
گر گران و گر شتابنده بود آن كه جوينده ست يابنده بود
در طلب زن دايما تو هر دو دست كه طلب در راه نيكو رهبر است
لنگ و لوك و خفته شكل و بىادب سوى او مىغيژ و او را مىطلب
گه بگفت و گه به خاموشى و گه بوى كردن گير هر سو بوى شه
گفت آن يعقوب با اولاد خويش جستن يوسف كنيد از حد بيش
هر حس خود را در اين جستن به جد هر طرف رانيد شكل مستعد
گفت از روح خدا لا تَيْأَسُوا همچو گم كرده پسر رو سو به سو
از ره حس دهان پرسان شويد گوش را بر چار راه آن نهيد
هر كجا بوى خوش آيد بو بريد سوى آن سر كاشناى آن سريد
هر كجا لطفى ببينى از كسى سوى اصل لطف ره يابى عسى
اين همه جوها ز دريايى است ژرف جزو را بگذار و بر كل دار طرف
جنگهاى خلق بهر خوبى است برگ بىبرگى نشان طوبى است
خشمهاى خلق بهر آشتى است دام راحت دايما بىراحتى است
هر زدن بهر نوازش را بود هر گله از شكر آگه مىكند
بوى بر از جزو تا كل اى كريم بوى بر از ضد تا ضد اى حكيم
جنگها مىآشتى آرد درست مارگير از بهر يارى مار جست
بهر يارى مار جويد آدمى غم خورد بهر حريف بىغمى
او همىجستى يكى مارى شگرف گرد كوهستان و در ايام برف
اژدهايى مرده ديد آن جا عظيم كه دلش از شكل او شد پر ز بيم
مارگير اندر زمستان شديد مار مىجست اژدهايى مرده ديد
مارگير از بهر حيرانى خلق مار گيرد اينت نادانى خلق
آدمى كوهى است چون مفتون شود كوه اندر مار حيران چون شود
خويشتن نشناخت مسكين آدمى از فزونى آمد و شد در كمى
خويشتن را آدمى ارزان فروخت بود اطلس خويش بر دلقى بدوخت
صد هزاران مار و كه حيران اوست او چرا حيران شده ست و مار دوست
مارگير آن اژدها را بر گرفت سوى بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهايى چون ستون خانهاى مىكشيدش از پى دانگانهاى
كاژدهاى مردهاى آوردهام در شكارش من جگرها خوردهام
او همى مرده گمان بردش و ليك زنده بود و او نديدش نيك نيك
او ز سرماها و برف افسرده بود زنده بود و شكل مرده مىنمود
عالم افسرده ست و نام او جماد جامد افسرده بود اى اوستاد
باش تا خورشيد حشر آيد عيان تا ببينى جنبش جسم جهان
چون عصاى موسى اينجا مار شد عقل را از ساكنان اخبار شد
پارهى خاك ترا چون مرد ساخت خاكها را جملگى شايد شناخت
مرده زين سويند وز آن سو زندهاند خامش اينجا و آن طرف گويندهاند
چون از آن سوشان فرستد سوى ما آن عصا گردد سوى ما اژدها
كوهها هم لحن داودى كند جوهر آهن به كف مومى بود
باد حمال سليمانى شود بحر با موسى سخن دانى شود
ماه با احمد اشارت بين شود نار ابراهيم را نسرين شود
خاك قارون را چو مارى در كشد استن حنانه آيد در رشد
سنگ بر احمد سلامى مىكند كوه يحيى را پيامى مىكند
ما سميعيم و بصيريم و خوشيم با شما نامحرمان ما خامشيم
چون شما سوى جمادى مىرويد محرم جان جمادان چون شويد
از جمادى عالم جانها رويد غلغل اجزاى عالم بشنويد
فاش تسبيح جمادات آيدت وسوسهى تاويلها نربايدت
چون ندارد جان تو قنديلها بهر بينش كرده اى تاويلها
كه غرض تسبيح ظاهر كى بود دعوى ديدن خيال غى بود
بلكه مر بيننده را ديدار آن وقت عبرت مىكند تسبيح خوان
پس چو از تسبيح يادت مىدهد آن دلالت همچو گفتن مىبود
اين بود تاويل اهل اعتزال و آن آن كس كاو ندارد نور حال
چون ز حس بيرون نيامد آدمى باشد از تصوير غيبى اعجمى
اين سخن پايان ندارد مارگير مىكشيد آن مار را با صد زحير
تا به بغداد آمد آن هنگامه جو تا نهد هنگامهاى بر چار سو
بر لب شط مرد هنگامه نهاد غلغله در شهر بغداد اوفتاد
مارگيرى اژدها آورده است بو العجب نادر شكارى كرده است
جمع آمد صد هزاران خام ريش صيد او گشته چو او از ابلهيش
منتظر ايشان و هم او منتظر تا كه جمع آيند خلق منتشر
مردم هنگامه افزونتر شود كديه و توزيع نيكوتر رود
جمع آمد صد هزاران ژاژخا حلقه كرده پشت پا بر پشت پا
مرد را از زن خبر نى ز ازدحام رفته در هم چون قيامت خاص و عام
چون همى حراقه جنبانيد او مىكشيدند اهل هنگامه گلو
و اژدها كز زمهرير افسرده بود زير صد گونه پلاس و پرده بود
بسته بودش با رسنهاى غليظ احتياطى كرده بودش آن حفيظ
در درنگ انتظار و اتفاق تافت بر آن مار خورشيد عراق
آفتاب گرم سيرش گرم كرد رفت از اعضاى او اخلاط سرد
مرده بود و زنده گشت او از شگفت اژدها بر خويش جنبيدن گرفت
خلق را از جنبش آن مرده مار گشتشان آن يك تحير صد هزار
با تحير نعرهها انگيختند جملگان از جنبشش بگريختند
مىگسست او بند وز آن بانگ بلند هر طرف مىرفت چاقاچاق بند
بندها بگسست و بيرون شد ز زير اژدهايى زشت غران همچو شير
در هزيمت بس خلايق كشته شد از فتاده كشتگان صد پشته شد
مارگير از ترس بر جا خشك گشت كه چه آوردم من از كهسار و دشت
گرگ را بيدار كرد آن كور ميش رفت نادان سوى عزراييل خويش
اژدها يك لقمه كرد آن گيج را سهل باشد خون خورى حجاج را
خويش را بر استنى پيچيد و بست استخوان خورده را در هم شكست
نفست اژدرهاست او كى مرده است از غم بىآلتى افسرده است
گر بيابد آلت فرعون او كه به امر او همىرفت آب جو
آن گه او بنياد فرعونى كند راه صد موسى و صد هارون زند
كرمك است آن اژدها از دست فقر پشه اى گردد ز جاه و مال صقر
اژدها را دار در برف فراق هين مكش او را به خورشيد عراق
تا فسرده مىبود آن اژدهات لقمهى اويى چو او يابد نجات
مات كن او را و ايمن شو ز مات رحم كم كن نيست او ز اهل صلات
كان تف خورشيد شهوت بر زند آن خفاش مردهريگت پر زند
مىكشانش در جهاد و در قتال مردوار اللَّه يجزيك الوصال
چون كه آن مرد اژدها را آوريد در هواى گرم و خوش شد آن مريد
لاجرم آن فتنهها كرد اى عزيز بيست همچندان كه ما گفتيم نيز
تو طمع دارى كه او را بىجفا بسته دارى در وقار و در وفا
هر خسى را اين تمنا كى رسد موسيى بايد كه اژدرها كشد
صد هزاران خلق ز اژدرهاى او در هزيمت كشته شد از راى او
تهديد كردن فرعون موسى را عليه السلام
گفت فرعونش چرا تو اى كليم خلق را كشتى و افكندى تو بيم
در هزيمت از تو افتادند خلق در هزيمت كشته شد مردم ز زلق
لاجرم مردم ترا دشمن گرفت كين تو در سينه مرد و زن گرفت
خلق را مىخواندى بر عكس شد از خلافت مردمان را نيست بد
من هم از شرت اگر پس مىخزم در مكافات تو ديگى مىپزم
دل از اين بر كن كه بفريبى مرا يا بجز فى پس روى گردد ترا
تو بدان غره مشو كش ساختى در دل خلقان هراس انداختى
صد چنين آرى و هم رسوا شوى خوار گردى ضحكهى غوغا شوى
همچو تو سالوس بسياران بدند عاقبت در مصر ما رسوا شدند
جواب موسى فرعون را در تهديدى كه مىكردش
گفت با امر حقم اشراك نيست گر بريزد خونم امرش باك نيست
راضيم من شاكرم من اى حريف اين طرف رسوا و پيش حق شريف
پيش خلقان خوار و زار و ريشخند پيش حق محبوب و مطلوب و پسند
از سخن مىگويم اين ور نى خدا از سيه رويان كند فردا ترا
عزت آن اوست و آن بندگانش ز آدم و ابليس برمىخوان نشانش
شرح حق پايان ندارد همچو حق هين دهان بر بند و بر گردان ورق
پاسخ فرعون موسى را عليه السلام
گفت فرعونش ورق در حكم ماست دفتر و ديوان حكم اين دم مراست
مر مرا بخريدهاند اهل جهان از همه عاقلترى تو اى فلان
موسيا خود را خريدى هين برو خويشتن كم بين به خود غره مشو
جمع آرم ساحران دهر را تا كه جهل تو نمايم شهر را
اين نخواهد شد به روزى و دو روز مهلتم ده تا چهل روز تموز
جواب موسى عليه السلام فرعون را
گفت موسى اين مرا دستور نيست بندهام امهال تو مأمور نيست
گر تو چيرى و مرا خود يار نيست بنده فرمانم بدانم كار نيست
مىزنم با تو به جد تا زندهام من چه كارهى نصرتم من بندهام
مىزنم تا در رسد حكم خدا او كند هر خصم از خصمى جدا
جواب فرعون موسى را و وحى آمدن موسى را عليه السلام
گفت نى نى مهلتى بايد نهاد عشوهها كم ده تو كم پيماى باد
حق تعالى وحى كردش در زمان مهلتش ده متسع مهراس از آن
اين چهل روزش بده مهلت به طوع تا سگالد مكرها او نوع نوع
تا بكوشد او كه نه من خفتهام تيز رو گو پيش ره بگرفتهام
حيلههاشان را همه بر هم زنم و آن چه افزايند من بر كم زنم
آب را آرند و من آتش كنم نوش و خوش گيرند و من ناخوش كنم
مهر پيوندند و من ويران كنم آن كه اندر وهم نارند آن كنم
تو مترس و مهلتش ده دم دراز گو سپه گرد آر و صد حيلت بساز
مهلت دادن موسى عليه السلام فرعون را تا ساحران را جمع كند از مداين
گفت امر آمد برو مهلت ترا من بجاى خود شدم رستى ز ما
او همىشد و اژدها اندر عقب چون سگ صياد دانا و محب
چون سگ صياد جنبان كرده دم سنگ را مىكرد ريگ او زير سم
سنگ و آهن را به دم درمىكشيد خرد مىخاييد آهن را پديد
در هوا مىكرد خود بالاى برج كه هزيمت مىشد از وى روم و گرج
كفك مىانداخت چون اشتر ز كام قطرهاى بر هر كه زد مىشد جذام
ژغژغ دندان او دل مىشكست جان شيران سيه مىشد ز دست
چون به قوم خود رسيد آن مجتبى شدق او بگرفت باز او شد عصا
تكيه بر وى كرد و مىگفت اى عجب پيش ما خورشيد و پيش خصم شب
اى عجب چون مىنبيند اين سپاه عالمى پر آفتاب چاشتگاه
چشم باز و گوش باز و اين ذكا خيرهام در چشم بندى خدا
من از ايشان خيره ايشان هم ز من از بهارى خار ايشان من سمن
پيششان بردم بسى جام رحيق سنگ شد آبش به پيش اين فريق
دستهى گل بستم و بردم به پيش هر گلى چون خار گشت و نوش نيش
آن نصيب جان بىخويشان بود چون كه با خويشند پيدا كى شود
خفتهى بيدار بايد پيش ما تا به بيدارى ببيند خوابها
دشمن اين خواب خوش شد فكر خلق تا نخسبد فكرتش بسته ست حلق
حيرتى بايد كه روبد فكر را خورده حيرت فكر را و ذكر را
هر كه كاملتر بود او در هنر او به معنى پس به صورت پيشتر
راجعون گفت و رجوع اينسان بود كه گله واگردد و خانه رود
چون كه واگرديد گله از ورود پس فتد آن بز كه پيش آهنگ بود
پيش افتد آن بز لنگ پسين أضحك الرجعى وجوه العابسين
از گزافه كى شدند اين قوم لنگ فخر را دادند و بخريدند ننگ
پا شكسته مىروند اين قوم حج از حرج راهى است پنهان تا فرج
دل ز دانشها بشستند اين فريق ز انكه اين دانش نداند آن طريق
دانشى بايد كه اصلش ز آن سر است ز انكه هر فرعى به اصلش رهبر است
هر پرى بر عرض دريا كى پرد تا لدن علم لدنى مىبرد
پس چرا علمى بياموزى به مرد كش ببايد سينه را ز آن پاك كرد
پس مجو پيشى از اين سر لنگ باش وقت واگشتن تو پيش آهنگ باش
آخرون السابقون باش اى ظريف بر شجر سابق بود ميوهى طريف
گر چه ميوه آخر آيد در وجود اول است او ز انكه او مقصود بود
چون ملايك گوى لا عِلْمَ لنا تا بگيرد دست تو علمتنا
گر درين مكتب ندانى تو هجا همچو احمد پرى از نور حجى
گر نباشى نامدار اندر بلاد كم نهاى و اللَّه أعلم بالعباد
اندر آن ويران كه آن معروف نيست از براى حفظ گنجينهى زرى است
موضع معروف كى بنهند گنج زين قبل آمد فرج در زير رنج
خاطر آرد بس شكال اينجا و ليك بسكلد اشكال را استور نيك
هست عشقش آتشى اشكال سوز هر خيالى را بروبد نور روز
هم از آن سو جو جواب اى مرتضى كاين سؤال آمد از آن سو مر ترا
گوشهى بىگوشهى دل شه رهى است تاب لا شرقى و لا غرب از مهى است
تو از اين سو و از آن سو چون گدا اى كه معنى چه مىجويى صدا
هم از آن سو جو كه وقت درد تو مىشوى در ذكر يا ربى دو تو
وقت درد و مرگ از آن سو مىنمى چون كه دردت رفت چونى اعجمى
وقت محنت گشتهاى الله گو چون كه محنت رفت گويى راه كو
اين از آن آمد كه حق را بىگمان هر كه بشناسد بود دايم بر آن
و انكه در عقل و گمان هستش حجاب گاه پوشيده ست و گه بدريده جيب
عقل جزوى گاه چيره گه نگون عقل كلى ايمن از ريب المنون
عقل بفروش و هنر، حيرت بخر رو به خوارى نه بخارا اى پسر
ما چه خود را در سخن آغشتهايم كز حكايت ما حكايت گشتهايم
من عدم و افسانه گردم در حنين تا تقلب يابم اندر ساجدين
اين حكايت نيست پيش مرد كار وصف حال است و حضور يار غار
آن اساطير اولين كه گفت عاق حرف قرآن را بد آثار نفاق
لامكانى كه در او نور خداست ماضى و مستقبل و حال از كجاست
ماضى و مستقبلش نسبت به توست هر دو يك چيزند پندارى كه دوست
يك تنى او را پدر ما را پسر بام زير زيد و بر عمرو آن زبر
نسبت زير و زبر شد ز آن دو كس سقف سوى خويش يك چيز است و بس
نيست مثل آن مثال است اين سخن قاصر از معناى نو حرف كهن
چون لب جو نيست مشكا لب ببند بىلب و ساحل بدهست اين بحر قند
فرستادن فرعون به مداين در طلب ساحران
چون كه موسى باز گشت و او بماند اهل راى و مشورت را پيش خواند
آن چنان ديدند كز اطراف مصر جمع آردشان شه و صراف مصر
او بسى مردم فرستاد آن زمان هر نواحى بهر جمع جادوان
هر طرف كه ساحرى بد نامدار كرد پران سوى او ده پيك كار
دو جوان بودند ساحر مشتهر سحر ايشان در دل مه مستمر
شير دوشيده ز مه فاش آشكار در سفرها رفته بر خمى سوار
شكل كرباسى نموده ماهتاب آن بپيموده فروشيده شتاب
سيم برده مشترى آگه شده دست از حسرت به رخها بر زده
صد هزاران همچنين در جادوى بوده منشى و نبوده چون روى
چون بديشان آمد آن پيغام شاه كز شما شاه است اكنون چاره خواه
از پى آن كه دو درويش آمدند بر شه و بر قصر او موكب زدند
نيست با ايشان بغير يك عصا كه همىگردد به امرش اژدها
شاه و لشكر جمله بىچاره شدند زين دو كس جمله به افغان آمدند
چارهاى مىبايد اندر ساحرى تا بود كه زين دو ساحر جان برى
آن دو ساحر را چو اين پيغام داد ترس و مهرى در دل هر دو فتاد
عرق جنسيت چو جنبيدن گرفت سر به زانو بر نهادند از شگفت
چون دبيرستان صوفى زانو است حل مشكل را دو زانو جادو است
خواندن آن دو ساحر پدر را از گور و پرسيدن از روان پدر حقيقت موسى عليه السلام را
بعد از آن گفتند اى مادر بيا گور بابا كو تو ما را ره نما
بردشان بر گور او بنمود راه پس سه روزه داشتند از بهر شاه
بعد از آن گفتند اى بابا بما شاه پيغامى فرستاد از وجا
كه دو مرد او را به تنگ آوردهاند آب رويش پيش لشكر بردهاند
نيست با ايشان سلاح و لشكرى جز عصا و در عصا شور و شرى
تو جهان راستان در رفتهاى گر چه در صورت به خاكى خفتهاى
آن اگر سحر است ما را ده خبر ور خدايى باشد اى جان پدر
هم خبر ده تا كه ما سجده كنيم خويشتن بر كيميايى بر زنيم
نااميدانيم و اوميدى رسيد راندگانيم و كرم ما را كشيد
جواب گفتن ساحر مرده با فرزندان خود
بانگ زد كاى جان و فرزندان من هست پيدا گفتن اين را مرتهن
فاش و مطلق گفتنم دستور نيست ليك راز از پيش چشمم دور نيست
ليك بنمايم نشانى با شما تا شود پيدا شما را اين خفا
نور چشمانم چو آن جا گه رويد از مقام خفتنش آگه شويد
آن زمان كه خفته باشد آن حكيم آن عصا را قصد كن بگذار بيم
گر بدزدى و توانى ساحر است چارهى ساحر بر تو حاضر است
ور نتانى هان و هان آن ايزدى است او رسول ذو الجلال و مهتدى است
گر جهان فرعون گيرد شرق و غرب سر نگون آيد خدا را گاه حرب
اين نشان راست دادم جان باب بر نويس اللَّه اعلم بالصواب
جان بابا چون بخسبد ساحرى سحر و مكرش را نباشد رهبرى
چون كه چوپان خفت گرگ ايمن شود چون كه خفت آن جهد او ساكن شود
ليك حيوانى كه چوپانش خداست گرگ را آن جا اميد و ره كجاست
جادويى كه حق كند حق است و راست جادويى خواندن مر آن حق را خطاست
جان بابا اين نشان قاطع است گر بميرد نيز حقش رافع است
تشبيه كردن قرآن مجيد را به عصاى موسى و وفات مصطفى عليه السلام را نمودن به خواب موسى و قاصدان تغيير قرآن را به آن دو ساحر بچه كه قصد بردن عصا كردند چون موسى را خفته يافتند
مصطفى را وعده كرد الطاف حق گر بميرى تو نميرد اين سبق
من كتاب و معجزهات را رافعم بيش و كم كن را ز قرآن مانعم
من تو را اندر دو عالم حافظم طاعنان را از حديثت رافضم
كس نتاند بيش و كم كردن در او تو به از من حافظى ديگر مجو
رونقت را روز روز افزون كنم نام تو بر زر و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو در محبت قهر من شد قهر تو
نام تو از ترس پنهان مىگوند چون نماز آرند پنهان مىشوند
از هراس و ترس كفار لعين دينت پنهان مىشود زير زمين
من مناره پر كنم آفاق را كور گردانم دو چشم عاق را
چاكرانت شهرها گيرند و جاه دين تو گيرد ز ماهى تا به ماه
تا قيامت باقيش داريم ما تو مترس از نسخ دين اى مصطفا
اى رسول ما تو جادو نيستى صادقى هم خرقهى موسيستى
هست قرآن مر ترا همچون عصا كفرها را در كشد چون اژدها
تو اگر در زير خاكى خفتهاى چون عصايش دان تو آن چه گفتهاى
قاصدان را بر عصايت دست نى تو بخسب اى شه مبارك خفتنى
تن بخفته نور تو بر آسمان بهر پيكار تو زه كرده كمان
فلسفى و آن چه پوزش مىكند قوس نورت تير دوزش مىكند
آن چنان كرد و از آن افزون كه گفت او بخفت و بخت و اقبالش نخفت
جان بابا چون كه ساحر خواب شد كار او بىرونق و بىتاب شد
هر دو بوسيدند گورش را و رفت تا به مصر از بهر اين پيكار زفت
چون به مصر از بهر آن كار آمدند طالب موسى و خانهى او شدند
اتفاق افتاد كان روز ورود موسى اندر زير نخلى خفته بود
پس نشان دادندشان مردم بدو كه برو آن سوى نخلستان بجو
چون بيامد ديد در خرما بنان خفتهاى كه بود بيدار جهان
بهر نازش بسته او دو چشم سر عرش و فرشش جمله در زير نظر
اى بسا بيدار چشم خفته دل خود چه بيند ديد اهل آب و گل
آن كه دل بيدار دارد، چشم سر گر بخسبد بر گشايد صد بصر
گر تو اهل دل نه اى بيدار باش طالب دل باش و در پيكار باش
ور دلت بيدار شد مىخسب خوش نيست غايب ناظرت از هفت و شش
گفت پيغمبر كه خسبد چشم من ليك كى خسبد دلم اندر وسن
شاه بيدار است حارس خفتهگير جان فداى خفتگان دل بصير
وصف بيدارى دل اى معنوى در نگنجد در هزاران مثنوى
چون بديدندش كه خفته ست او دراز بهر دزدى عصا كردند ساز
ساحران قصد عصا كردند زود كز پسش بايد شدن وانگه ربود
اندكى چون پيشتر كردند ساز اندر آمد آن عصا در اهتزاز
آن چنان بر خود بلرزيد آن عصا كان دو بر جا خشك گشتند از وجا
بعد از آن شد اژدها و حمله كرد هر دوان بگريختند و روى زرد
رو در افتادن گرفتند از نهيب غلط غلطان منهزم در هر نشيب
پس يقين شان شد كه هست از آسمان ز انكه مىديدند حد ساحران
بعد از آن اطلاق و تبشان شد پديد كارشان تا نزع و جان كندن رسيد
پس فرستادند مردى در زمان سوى موسى از براى عذر آن
كه امتحان كرديم و ما را كى رسد امتحان تو اگر نبود حسد
مجرم شاهيم ما را عفو خواه اى تو خاص الخاص درگاه اله
عفو كرد و در زمان نيكو شدند پيش موسى بر زمين سر مىزدند
گفت موسى عفو كردم اى كرام گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام
من شما را خود نديدم اى دو يار اعجمى سازيد خود را ز اعتذار
همچنان بيگانه شكل و آشنا در نبرد آييد بهر پادشا
پس زمين را بوسه دادند و شدند انتظار وقت و فرصت مىبدند
جمع آمدن ساحران از مداين پيش فرعون و تشريفها يافتن و دست بر سينه زدن در قهر خصم او كه اين بر ما نويس
تا به فرعون آمدند آن ساحران دادشان تشريفهاى بس گران
وعدههاشان كرد و پيشين هم بداد بندگان و اسبان و نقد و جنس و زاد
بعد از آن مىگفت هين اى سابقان گر فزون آييد اندر امتحان
بر فشانم بر شما چندان عطا كه بدرد پردهى جود و سخا
پس بگفتندش به اقبال تو شاه غالب آييم و شود كارش تباه
ما در اين فن صفدريم و پهلوان كس ندارد پاى ما اندر جهان
ذكر موسى بند خاطرها شدهست كاين حكايتهاست كه پيشين بدهست
ذكر موسى بهر رو پوش است ليك نور موسى نقد تست اى مرد نيك
موسى و فرعون در هستى تست بايد اين دو خصم را در خويش جست
تا قيامت هست از موسى نتاج نور ديگر نيست ديگر شد سراج
اين سفال و اين پليته ديگر است ليك نورش نيست ديگر ز آن سر است
گر نظر در شيشه دارى گم شوى ز انكه از شيشه است اعداد دوى
ور نظر بر نور دارى وارهى از دوى و اعداد جسم منتهى
از نظرگاه است اى مغز وجود اختلاف مومن و گبر و جهود
اختلاف كردن در چگونگى و شكل پيل
پيل اندر خانهى تاريك بود عرضه را آورده بودندش هنود
از براى ديدنش مردم بسى اندر آن ظلمت همىشد هر كسى
ديدنش با چشم چون ممكن نبود اندر آن تاريكىاش كف مىبسود
آن يكى را كف به خرطوم اوفتاد گفت همچون ناودان است اين نهاد
آن يكى را دست بر گوشش رسيد آن بر او چون باد بيزن شد پديد
آن يكى را كف چو بر پايش بسود گفت شكل پيل ديدم چون عمود
آن يكى بر پشت او بنهاد دست گفت خود اين پيل چون تختى بده ست
همچنين هر يك به جزوى كه رسيد فهم آن مىكرد هر جا مىشنيد
از نظرگه گفتشان شد مختلف آن يكى دالش لقب داد اين الف
در كف هر كس اگر شمعى بدى اختلاف از گفتشان بيرون شدى
چشم حس همچون كف دست است و بس نيست كف را بر همهى او دسترس
چشم دريا ديگر است و كف دگر كف بهل وز ديدهى دريا نگر
جنبش كفها ز دريا روز و شب كف همىبينى و دريا نى عجب
ما چو كشتيها بهم بر مىزنيم تيره چشميم و در آب روشنيم
اى تو در كشتى تن رفته به خواب آب را ديدى نگر در آب آب
آب را آبى است كاو مىراندش روح را روحى است كاو مىخواندش
موسى و عيسى كجا بد كافتاب كشت موجودات را مىداد آب
آدم و حوا كجا بود آن زمان كه خدا افكند اين زه در كمان
اين سخن هم ناقص است و ابتر است آن سخن كه نيست ناقص آن سر است
گر بگويد ز آن بلغزد پاى تو ور نگويد هيچ از آن اى واى تو
ور بگويد در مثال صورتى بر همان صورت بچسبى اى فتى
بسته پايى چون گيا اندر زمين سر بجنبانى به بادى بىيقين
ليك پايت نيست تا نقلى كنى يا مگر پا را از اين گل بر كنى
چون كنى پا را حياتت زين گل است اين حياتت را روش بس مشكل است
چون حيات از حق بگيرى اى روى پس شوى مستغنى از گل مىروى
شير خواره چون ز دايه بگسلد لوتخواره شد مر او را مىهلد
بستهى شير زمينى چون حبوب جو فطام خويش از قوت القلوب
حرف حكمت خور كه شد نور ستير اى تو نور بىحجب را ناپذير
تا پذيرا گردى اى جان نور را تا ببينى بىحجب مستور را
چون ستاره سير بر گردون كنى بلكه بىگردون سفر بىچون كنى
آن چنان كز نيست در هست آمدى هين بگو چون آمدى مست آمدى
راههاى آمدن يادت نماند ليك رمزى بر تو بر خواهيم خواند
هوش را بگذار و آن گه هوش دار گوش را بر بند و آن گه گوش دار
نى نگويم ز انكه خامى تو هنوز در بهارى تو نديدستى تموز
اين جهان همچون درخت است اى كرام ما بر او چون ميوههاى نيم خام
سخت گيرد خامها مر شاخ را ز انكه در خامى نشايد كاخ را
چون بپخت و گشت شيرين لبگزان سست گيرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شيرين شد دهان سرد شد بر آدمى ملك جهان
سختگيرى و تعصب خامى است تا جنينى كار خون آشامى است
چيز ديگر ماند اما گفتنش با تو روح القدس گويد بىمنش
نى تو گويى هم بگوش خويشتن نه من و نه غير من اى هم تو من
همچو آن وقتى كه خواب اندر روى تو ز پيش خود به پيش خود شوى
بشنوى از خويش و پندارى فلان با تو اندر خواب گفته ست آن نهان
تو يكى تو نيستى اى خوش رفيق بلكه گردونى و درياى عميق
آن تو زفتت كه آن نه صد تو است قلزم است و غرقهگاه صد تو است
خود چه جاى حد بيدارى است و خواب دم مزن و اللَّه أعلم بالصواب
دم مزن تا بشنوى از دم زنان آن چه نامد در زبان و در بيان
دم مزن تا بشنوى ز آن آفتاب آن چه نامد در كتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح آشنا بگذار در كشتى نوح
همچو كنعان كاشنا مىكرد او كه نخواهم كشتى نوح عدو
هى بيا در كشتى بابا نشين تا نگردى غرق طوفان اى مهين
گفت نى من آشنا آموختم من بجز شمع تو شمع افروختم
هين مكن كاين موج طوفان بلاست دست و پا و آشنا امروز لاست
باد قهر است و بلاى شمع كش جز كه شمع حق نمىپايد خمش
گفت نى رفتم بر آن كوه بلند عاصم است آن كه مرا از هر گزند
هين مكن كه كوه كاه است اين زمان جز حبيب خويش را ندهد امان
گفت من كى پند تو بشنودهام كه طمع كردى كه من زين دودهام
خوش نيامد گفت تو هرگز مرا من برىام از تو در هر دو سرا
هين مكن بابا كه روز ناز نيست مر خدا را خويشى و انباز نيست
تا كنون كردى و اين دم نازكى است اندر اين درگاه گيرا ناز كيست
لم يلد لم يولد است او از قدم نى پدر دارد نه فرزند و نه عم
ناز فرزندان كجا خواهد كشيد ناز بابايان كجا خواهد شنيد
نيستم مولود پيرا كم بناز نيستم والد جوانا كم گراز
نيستم شوهر نيم من شهوتى ناز را بگذار اينجا اى ستى
جز خضوع و بندگى و اضطرار اندر اين حضرت ندارد اعتبار
گفت بابا سالها اين گفتهاى باز مىگويى به جهل آشفتهاى
چند از اينها گفتهاى با هر كسى تا جواب سرد بشنودى بسى
اين دم سرد تو در گوشم نرفت خاصه اكنون كه شدم دانا و زفت
گفت بابا چه زيان دارد اگر بشنوى يك بار تو پند پدر
همچنين مىگفت او پند لطيف همچنان مىگفت او دفع عنيف
نه پدر از نصح كنعان سير شد نه دمى در گوش آن ادبير شد
اندر اين گفتن بدند و موج تيز بر سر كنعان زد و شد ريز ريز
نوح گفت اى پادشاه بردبار مر مرا خر مرد و سيلت برد بار
وعده كردى مر مرا تو بارها كه بيابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم بر اميدت من سليم پس چرا بربود سيل از من گليم
گفت او از اهل و خويشانت نبود خود نديدى تو سپيدى او كبود
چون كه دندان تو كرمش در فتاد نيست دندان بركنش اى اوستاد
تا كه باقى تن نگردد زار از او گر چه بود آن تو شو بيزار از او
گفت بيزارم ز غير ذات تو غير نبود آن كه او شد مات تو
تو همىدانى كه چونم با تو من بيست چندانم كه با باران چمن
زنده از تو شاد از تو عايلى مغتذى بىواسطه و بىحايلى
متصل نه منفصل نه اى كمال بلكه بىچون و چگونه و اعتلال
ماهيانيم و تو درياى حيات زندهايم از لطفت اى نيكو صفات
تو نگنجى در كنار فكرتى نه به معلولى قرين چون علتى
پيش از اين طوفان و بعد از اين مرا تو مخاطب بودهاى در ماجرا
با تو مىگفتم نه با ايشان سخن اى سخن بخش نو و آن كهن
نى كه عاشق روز و شب گويد سخن گاه با اطلال و گاهى با دمن
روى با اطلال كرده ظاهرا او كه را مىگويد آن مدحت كه را
شكر طوفان را كنون بگماشتى واسطهى اطلال را برداشتى
ز انكه اطلال لئيم و بد بدند نه ندايى نه صدايى مىزدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب كز صدا چون كوه واگويد جواب
تا مثنا بشنوم من نام تو عاشقم بر نام جان آرام تو
هر نبى ز آن دوست دارد كوه را تا مثنا بشنود نام ترا
آن كه پست مثال سنگلاخ موش را شايد نه ما را در مناخ
من بگويم او نگردد يار من بىصدا ماند دم گفتار من
با زمين آن به كه هموارش كنى نيست هم دم با قدم يارش كنى
گفت اى نوح ار تو خواهى جمله را حشر گردانم بر آرم از ثرا
بهر كنعانى دل تو نشكنم ليك از احوال آگه مىكنم
گفت نى نى راضىام كه تو مرا هم كنى غرقه اگر بايد ترا
هر زمانم غرقه مىكن من خوشم حكم تو جان است چون جان مىكشم
ننگرم كس را و گر هم بنگرم او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شكر و صبر عاشق مصنوع كى باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود عاشق مصنوع او كافر بود
توفيق ميان اين دو حديث كه الرضا بالكفر كفر و حديث ديگر من لم يرض بقضائي فليطلب ربا سوائي
دى سؤالى كرد سائل مر مرا ز انكه عاشق بود او بر ماجرا
گفت نكتهى الرضا بالكفر كفر اين پيمبر گفت و گفت اوست مهر
باز فرمود او كه اندر هر قضا مر مسلمان را رضا بايد رضا
نه قضاى حق بود كفر و نفاق گر بدين راضى شوم باشد شقاق
ور نيم راضى بود آن هم زيان پس چه چاره باشدم اندر ميان
گفتمش اين كفر مقضى نه قضاست هست آثار قضا اين كفر راست
پس قضا را خواجه از مقضى بدان تا شكالت دفع گردد در زمان
راضيم در كفر ز آن رو كه قضاست نه از اين رو كه نزاع و خبث ماست
كفر از روى قضا هم كفر نيست حق را كافر مخوان اينجا مه ايست
كفر جهل است و قضاى كفر علم هر دو كى يك باشد آخر حلم و خلم
زشتى خط زشتى نقاش نيست بلكه از وى زشت را بنمودنى است
قوت نقاش باشد آن كه او هم تواند زشت كردن هم نكو
گر گشايم بحث اين را من به ساز تا سؤال و تا جواب آيد دراز
ذوق نكتهى عشق از من مىرود نقش خدمت نقش ديگر مىشود
مثل در بيان آن كه حيرت مانع بحث و فكرت است
آن يكى مرد دو مو آمد شتاب پيش يك آيينهدار مستطاب
گفت از ريشم سپيدى كن جدا كه عروس نو گزيدم اى فتى
ريش او ببريد و كل پيشش نهاد گفت تو بگزين مرا كارى فتاد
اين سؤال و آن جواب است آن گزين كه سر اينها ندارد درد دين
آن يكى زد سيليى مر زيد را حمله كرد او هم براى كيد را
گفت سيلى زن سؤالت مىكنم پس جوابم گوى و آن گه مىزنم
بر قفاى تو زدم آمد طراق يك سؤالى دارم اينجا در وفاق
اين طراق از دست من بودهست يا از قفا گاه تو اى فخر كيا
گفت از درد اين فراغت نيستم كه در اين فكر و تفكر بيستم
تو كه بىدردى همىانديش اين نيست صاحب درد را اين فكر هين
حكايت
در صحابه كم بدى حافظ كسى گر چه شوقى بود جانشان را بسى
ز انكه چون مغزش در آگند و رسيد پوستها شد بس رقيق و واكفيد
قشر جوز و فستق و بادام هم مغز چون آگندشان شد پوست كم
مغز علم افزود كم شد پوستش ز انكه عاشق را بسوزد دوستش
وصف مطلوبى چو ضد طالبى است وحى و برق نور سوزندهى نبى است
چون تجلى كرد اوصاف قديم پس بسوزد وصف حادث را گليم
ربع قرآن هر كه را محفوظ بود جل فينا از صحابه مىشنود
جمع صورت با چنين معنى ژرف نيست ممكن جز ز سلطانى شگرف
در چنين مستى مراعات ادب خود نباشد ور بود باشد عجب
اندر استغنا مراعات نياز جمع ضدين است چون گرد و دراز
خود عصا معشوق عميان مىبود كور خود صندوق قرآن مىبود
گفت كوران خود صناديقند پر از حروف مصحف و ذكر و نذر
باز صندوقى پر از قرآن به است ز آن كه صندوقى بود خالى به دست
باز صندوقى كه خالى شد ز بار به ز صندوقى كه پر موش است و مار
حاصل اندر وصل چون افتاد مرد گشت دلاله به پيش مرد سرد
چون به مطلوبت رسيدى اى مليح شد طلب كارى علم اكنون قبيح
چون شدى بر بامهاى آسمان سرد باشد جست و جوى نردبان
جز براى يارى و تعليم غير سرد باشد راه خير از بعد خير
آينهى روشن كه شد صاف و جلى جهل باشد بر نهادن صيقلى
پيش سلطان خوش نشسته در قبول زشت باشد جستن نامه و رسول
داستان مشغول شدن عاشقى به عشق نامه خواندن و مطالعه كردن عشق نامه در حضور معشوق خويش و معشوق آن را ناپسند داشتن كه طلب الدليل عند حضور المدلول قبيح و الاشتغال بالعلم بعد الوصول الى المعلوم مذموم
آن يكى را يار پيش خود نشاند نامه بيرون كرد و پيش يار خواند
بيتها در نامه و مدح و ثنا زارى و مسكينى و بس لابهها
گفت معشوق اين اگر بهر من است گاه وصل اين عمر ضايع كردن است
من به پيشت حاضر و تو نامه خوان نيست اين بارى نشان عاشقان
گفت اينجا حاضرى اما و ليك من نمىيابم نصيب خويش نيك
آن چه مىديدم ز تو پارينه سال نيست اين دم گر چه مىبينم وصال
من از اين چشمه زلالى خوردهام ديده و دل ز آب تازه كردهام
چشمه مىبينم و ليكن آب نى راه آبم را مگر زد ره زنى
گفت پس من نيستم معشوق تو من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقى تو بر من و بر حالتى حالت اندر دست نبود يا فتى
پس نيم كلى مطلوب تو من جزو مقصودم ترا اندر زمن
خانهى معشوقهام معشوق نى عشق بر نقد است بر صندوق نى
هست معشوق آن كه او يك تو بود مبتدا و منتهايت او بود
چون بيابىاش نمانى منتظر هم هويدا او بود هم نيز سر
مير احوال است نه موقوف حال بندهى آن ماه باشد ماه و سال
چون بگويد حال را فرمان كند چون بخواهد جسمها را جان كند
منتها نبود كه موقوف است او منتظر بنشسته باشد حال جو
كيمياى حال باشد دست او دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شيرين شود خار و نشتر نرگس و نسرين شود
آن كه او موقوف حال است آدمى است گه به حال افزون و گاهى در كمى است
صوفى ابن الوقت باشد در مثال ليك صافى فارغ است از وقت و حال
حالها موقوف عزم و راى او زنده از نفخ مسيح آساى او
عاشق حالى نه عاشق بر منى بر اميد حال بر من مىتنى
آن كه يك دم كم دمى كامل بود نيست معبود خليل آفل بود
و انكه آفل باشد و گه آن و اين نيست دل بر لا أُحِبُّ الآفلين
آن كه او گاهى خوش و گه ناخوش است يك زمانى آب و يك دم آتش است
برج مه باشد و ليكن ماه نى نقش بت باشد ولى آگاه نى
هست صوفى صفا جو ابن وقت وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافى غرق نور ذو الجلال ابن كس نى فارغ از اوقات و حال
غرقهى نورى كه او لَمْ يولد است لَمْ يَلِدْ لَمْ يُولَدْ آن ايزد است
رو چنين عشقى بجو گر زندهاى ور نه وقت مختلف را بندهاى
منگر اندر نقش زشت و خوب خويش بنگر اندر عشق و در مطلوب خويش
منگر آن كه تو حقيرى يا ضعيف بنگر اندر همت خود اى شريف
تو به هر حالى كه باشى مىطلب آب مىجو دايما اى خشك لب
كان لب خشكت گواهى مىدهد كاو به آخر بر سر منبع رسد
خشكى لب هست پيغامى ز آب كه به مات آرد يقين اين اضطراب
كاين طلبكارى مبارك جنبشى است اين طلب در راه حق مانعكشى است
اين طلب مفتاح مطلوبات تست اين سپاه و نصرت رايات تست
اين طلب همچون خروسى در صياح مىزند نعره كه مىآيد صباح
گر چه آلت نيستت تو مىطلب نيست آلت حاجت اندر راه رب
هر كه را بينى طلبكار اى پسر يار او شو پيش او انداز سر
كز جوار طالبان طالب شوى و ز ظلال غالبان غالب شوى
گر يكى مورى سليمانى بجست منگر اندر جستن او سست سست
هر چه دارى تو ز مال و پيشهاى نه طلب بود اول و انديشهاى
حكايت آن شخص كه در عهد داود عليه السلام شب و روز دعا مىكرد كه مرا روزى حلال ده بىرنج
آن يكى در عهد داود نبى نزد هر دانا و پيش هر غبى
اين دعا مىكرد دايم كاى خدا ثروتى بىرنج روزى كن مرا
چون مرا تو آفريدى كاهلى زخم خوارى سست جنبى منبلى
بر خران پشت ريش بىمراد بار اسبان و استران نتوان نهاد
كاهلم چون آفريدى اى ملى روزيم ده هم ز راه كاهلى
كاهلم من سايه خسبم در وجود خفتم اندر سايهى اين فضل و جود
كاهلان و سايه خسبان را مگر روزيى بنوشتهاى نوعى دگر
هر كه را پاى است جويد روزيى هر كه را پا نيست كن دل سوزيى
رزق را مىران به سوى آن حزين ابر را مىكش به سوى هر زمين
چون زمين را پا نباشد جود تو ابر را راند به سوى او دو تو
طفل را چون پا نباشد مادرش آيد و ريزد وظيفه بر سرش
روزيى خواهم به ناگه بىتعب كه ندارم من ز كوشش جز طلب
مدت بسيار مىكرد اين دعا روز تا شب شب همه شب تا ضحى
خلق مىخنديد بر گفتار او بر طمع خامى و بر پيكار او
كه چه مىگويد عجب اين سست ريش يا كسى دادهست بنگ بىهشيش
راه روزى كسب و رنج است و تعب هر كسى را پيشهاى داد و طلب
اطلبوا الأرزاق في أسبابها ادخلوا الأوطان من أبوابها
شاه و سلطان و رسول حق كنون هست داود نبى ذو فنون
با چنان عزى و نازى كاندر اوست كه گزيدستش عنايتهاى دوست
معجزاتش بىشمار و بىعدد موج بخشايش مدد اندر مدد
هيچ كس را خود ز آدم تا كنون كى بدهست آواز صد چون ارغنون
كه به هر وعظى بميراند دويست آدمى را صوت خويش كرد نيست
شير و آهو جمع گردد آن زمان سوى تذكيرش مغفل اين از آن
كوه و مرغان هم رسايل با دمش هر دو اندر وقت دعوت محرمش
اين و صد چندين مر او را معجزات نور رويش بىجهات و در جهات
با همه تمكين خدا روزى او كرده باشد بسته اندر جستجو
بىزره بافى و رنجى روزىاش مىنيايد با همه پيروزىاش
اين چنين مخذول واپس ماندهاى خانه كندهى دون و گردون راندهاى
اين چنين مدبر همىخواهد كه زود بىتجارت پر كند دامن ز سود
اين چنين گيجى بيامد در ميان كه بر آيم بر فلك بىنردبان
اين همىگفتش به تسخر رو بگير كه رسيدت روزى و آمد بشير
و آن همىخنديد ما را هم بده ز انچه يابى هديهاى سالار ده
او از اين تشنيع مردم وين فسوس كم نمىكرد از دعا و چاپلوس
تا كه شد در شهر معروف و شهير كاو ز انبان تهى جويد پنير
شد مثل در خام طبعى آن گدا او از اين خواهش نمىآمد جدا
دويدن گاو در خانهى آن دعاكننده به الحاح، قال النَّبىّ عليه السلام إن اللَّه يحب الملحين في الدعاء زيرا عين خواست از حق تعالى و الحاح خواهنده را به است از آن چه مىخواهد آن را از او
تا كه روزى ناگهان در چاشتگاه اين دعا مىكرد با زارى و آه
ناگهان در خانهاش گاوى دويد شاخ زد بشكست در بند و كليد
گاو گستاخ اندر آن خانه بجست مرد در جست و قوايمهاش بست
پس گلوى گاو ببريد آن زمان بىتوقف بىتامل بىامان
چون سرش ببريد شد سوى قصاب تا اهابش بر كند در دم شتاب
عذر گفتن نظم كننده و مدد خواستن
اى تقاضاگر درون همچون جنين چون تقاضا مىكنى اتمام اين
سهل گردان ره نما توفيق ده يا تقاضا را بهل بر ما منه
چون ز مفلس زر تقاضا مىكنى زر ببخشش در سر اى شاه غنى
بىتو نظم و قافيه شام و سحر زهره كى دارد كه آيد در نظر
نظم و تجنيس و قوافى اى عليم بندهى امر تواند از ترس و بيم
چون مسبح كردهاى هر چيز را ذات بىتمييز و با تمييز را
هر يكى تسبيح بر نوعى دگر گويد و از حال آن اين بىخبر
آدمى منكر ز تسبيح جماد و آن جماد اندر عبادت اوستاد
بلكه هفتاد و دو ملت هر يكى بىخبر از يكدگر و اندر شكى
چون دو ناطق را ز حال همدگر نيست آگه چون بود ديوار و در
چون من از تسبيح ناطق غافلم چون بداند سبحهى صامت دلم
سنى از تسبيح جبرى بىخبر جبرى از تسبيح سنى بىاثر
هست سنى را يكى تسبيح خاص هست جبرى را ضد آن در مناص
اين همىگويد كه آن ضالست و گم بىخبر از حال او وز امر قم
و آن همىگويد كه اين را چه خبر جنگشان افكند يزدان از قدر
گوهر هر يك هويدا مىكند جنس از ناجنس پيدا مىكند
قهر را از لطف داند هر كسى خواه دانا خواه نادان يا خسى
ليك لطفى قهر در پنهان شده يا كه قهرى در دل لطف آمده
كم كسى داند مگر ربانيى كش بود در دل محك جانيى
باقيان زين دو گمانى مىبرند سوى لانهى خود به يك پر مىپرند
بيان آن كه علم را دو پر است و گمان را يك پر است، ناقص آمد ظن به پرواز ابتر است، و مثال ظن و يقين در علم
علم را دو پر گمان را يك پر است ناقص آمد ظن به پرواز ابتر است
مرغ يك پر زود افتد سر نگون باز بر پرد دو گامى يا فزون
افت و خيزان مىرود مرغ گمان با يكى پر بر اميد آشيان
چون ز ظن وارست علمش رو نمود شد دو پر آن مرغ يك پر پر گشود
بعد از آن يمشى سويا مستقيم نى على وجهه مكبا او سقيم
با دو پر بر مىپرد چون جبرئيل بىگمان و بىمگر بىقال و قيل
گر همهى عالم بگويندش توى بر ره يزدان و دين مستوى
او نگردد گرمتر از گفتشان جان طاق او نگردد جفتشان
ور همه گويند او را گمرهى كوه پندارى و تو برگ كهى
او نيفتد در گمان از طعنشان او نگردد دردمند از ظعنشان
بلكه گر دريا و كوه آيد به گفت گويدش با گمرهى گشتى تو جفت
هيچ يك ذره نيفتد در خيال يا به طعن طاعنان رنجور حال
مثال رنجور شدن آدمى به وهم تعظيم خلق و رغبت مشتريان به وى و حكايت معلم
كودكان مكتبى از اوستاد رنج ديدند از ملال و اجتهاد
مشورت كردند در تعويق كار تا معلم در فتد در اضطرار
چون نمىآيد و را رنجوريى كه بگيرد چند روز او دوريى
تا رهيم از حبس و تنگى و ز كار هست او چون سنگ خارا برقرار
آن يكى زيركتر اين تدبير كرد كه بگويد اوستا چونى تو زرد
خير باشد رنگ تو بر جاى نيست اين اثر يا از هوا يا از تبى است
اندكى اندر خيال افتد از اين تو برادر هم مدد كن اين چنين
چون در آيى از در مكتب بگو خير باشد اوستا احوال تو
آن خيالش اندكى افزون شود كز خيالى عاقلى مجنون شود
آن سوم و آن چارم و پنجم چنين در پى ما غم نمايند و حنين
تا چو سى كودك تواتر اين خبر متفق گويند يابد مستقر
هر يكى گفتش كه شاباش اى ذكى باد بختت بر عنايت متكى
متفق گشتند در عهد وثيق كه نگرداند سخن را يك رفيق
بعد از آن سوگند داد او جمله را تا كه غمازى نگويد ماجرا
راى آن كودك بچربيد از همه عقل او در پيش مىرفت از رمه
آن تفاوت هست در عقل بشر كه ميان شاهدان اندر صور
زين قبل فرمود احمد در مقال در زبان پنهان بود حسن رجال
عقول خلق متفاوت است در اصل فطرت و نزد معتزله متساوى است و تفاوت عقول از تحصيل علم است
اختلاف عقلها در اصل بود بر وفاق سنيان بايد شنود
بر خلاف قول اهل اعتزال كه عقول از اصل دارند اعتدال
تجربه و تعليم بيش و كم كند تا يكى را از يكى اعلم كند
باطل است اين ز انكه راى كودكى كه ندارد تجربه در مسلكى
بردميد انديشهاى ز آن طفل خرد پير با صد تجربه بويى نبرد
خود فزون آن به كه آن از فطرت است تا ز افزونى كه جهد و فكرت است
تو بگو دادهى خدا بهتر بود يا كه لنگى راهوارانه رود
در وهم افگندن كودكان استاد را
روز گشت و آمدند آن كودكان بر همين فكرت ز خانه تا دكان
جمله استادند بيرون منتظر تا در آيد اول آن يار مصر
ز انكه منبع او بدهست اين راى را سر امام آيد هميشه پاى را
اى مقلد تو مجو پيشى بر آن كاو بود منبع ز نور آسمان
او در آمد گفت استا را سلام خير باشد رنگ رويت زردفام
گفت استا نيست رنجى مر مرا تو برو بنشين مگو ياوه هلا
نفى كرد اما غبار وهم بد اندكى اندر دلش ناگاه زد
اندر آمد ديگرى گفت اين چنين اندكى آن وهم افزون شد بدين
همچنين تا وهم او قوت گرفت ماند اندر حال خود بس در شگفت
بيمار شدن فرعون هم به وهم از تعظيم خلقان
سجدهى خلق از زن و از طفل و مرد زد دل فرعون را رنجور كرد
گفتن هر يك خداوند و ملك آن چنان كردش ز وهمى منهتك
كه بدعوى الهى شد دلير اژدها گشت و نمىشد هيچ سير
عقل جزوى آفتش وهم است و ظن ز انكه در ظلمات شد او را وطن
بر زمين گر نيم گز راهى بود آدمى بىوهم ايمن مىرود
بر سر ديوار عالى گر روى گر دو گز عرضش بود كج مىشوى
بلكه مىافتى ز لرزهى دل به وهم ترس وهمى را نكو بنگر بفهم
رنجور شدن استاد به وهم
گشت استا سست از وهم و ز بيم بر جهيد و مىكشانيد او گليم
خشمگين با زن كه مهر اوست سست من بدين حالم نپرسيد و نجست
خود مرا آگه نكرد از رنگ من قصد دارد تا رهد از ننگ من
او به حسن و جلوهى خود مست گشت بىخبر كز بام افتادم چو طشت
آمد و در را به تندى واگشاد كودكان اندر پى آن اوستاد
گفت زن خير است چون زود آمدى كه مبادا ذات نيكت را بدى
گفت كورى رنگ و حال من ببين از غمم بيگانگان اندر حنين
تو درون خانه از بغض و نفاق مىنبينى حال من در احتراق
گفت زن اى خواجه عيبى نيستت وهم و ظن لاش بىمعنىستت
گفتش اى غر تو هنوزى در لجاج مىنبينى اين تغير و ارتجاج
گر تو كور و كر شدى ما را چه جرم ما در اين رنجيم و در اندوه و گرم
گفت اى خواجه بيارم آينه تا بدانى كه ندارم من گنه
گفت رو نه تو رهى نه آينهت دايما در بغض و كينى و عنت
جامهى خواب مرا رو گستران تا بخسبم كه سر من شد گران
زن توقف كرد مردش بانگ زد كاى عدو زوتر ترا اين مىسزد
در جامهى خواب افتادن استاد و ناليدن او از وهم رنجورى
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز گفت امكان نى و باطن پر ز سوز
گر بگويم متهم دارد مرا ور نگويم جد شود اين ماجرا
فال بد رنجور گرداند همى آدمى را كه نبودستش غمى
قول پيغمبر قبوله يفرض ان تمارضتم لدينا تمرضوا
گر بگويم او خيالى بر زند فعل دارد زن كه خلوت مىكند
مر مرا از خانه بيرون مىكند بهر فسقى فعل و افسون مىكند
جامه خوابش كرد و استاد اوفتاد آه آه و ناله از وى مىبزاد
كودكان آن جا نشستند و نهان درس مىخواندند با صد اندهان
كاين همه كرديم و ما زندانييم بد بنايى بود ما بد بانييم
دوم بار در وهم افگندن كودكان استاد را كه او را از قرآن خواندن ما درد سر افزايد
گفت آن زيرك كه اى قوم پسند درس خوانيد و كنيد آوا بلند
چون همىخواندند گفت اى كودكان بانگ ما استاد را دارد زيان
درد سر افزايد استا را ز بانگ ارزد اين كاو درد يابد بهر دانگ
گفت استا راست مىگويد رويد درد سر افزون شدم بيرون شويد
خلاص يافتن كودكان از مكتب بدين مكر
سجده كردند و بگفتند اى كريم دور بادا از تو رنجورى و بيم
پس برون جستند سوى خانهها همچو مرغان در هواى دانهها
مادرانشان خشمگين گشتند و گفت روز كتاب و شما با لهو جفت
عذر آوردند كاى مادر تو بيست اين گناه از ما و از تقصير نيست
از قضاى آسمان استاد ما گشت رنجور و سقيم و مبتلا
مادران گفتند مكر است و دروغ صد دروغ آريد بهر طمع دوغ
ما صباح آييم پيش اوستا تا ببينيم اصل اين مكر شما
كودكان گفتند بسم اللَّه رويد بر دروغ و صدق ما واقف شويد
رفتن مادران كودكان به عيادت اوستاد
بامدادان آمدند آن مادران خفته استا همچو بيمار گران
هم عرق كرده ز بسيارى لحاف سر ببسته رو كشيده در سجاف
آه آهى مىكند آهسته او جملگان گشتند هم لاحول گو
خير باشد اوستاد اين درد سر جان تو ما را نبوده زين خبر
گفت من هم بىخبر بودم از اين آگهم مادر غران كردند هين
من بدم غافل به شغل قال و قيل بود در باطن چنين رنجى ثقيل
چون به جد مشغول باشد آدمى او ز ديد رنج خود باشد عمى
از زنان مصر يوسف شد سمر كه ز مشغولى بشد ز ايشان خبر
پاره پاره كرده ساعدهاى خويش روح واله كه نه پس بيند نه پيش
اى بسا مرد شجاع اندر حراب كه ببرد دست يا پايش ضراب
او همان دست آورد در گيرودار بر گمان آن كه هست او برقرار
خود ببيند دست رفته در ضرر خون از او بسيار رفته بىخبر
در بيان آن كه تن روح را چون لباسى است و اين دست آستين دست روح است و اين پاى موزهى پاى روح است
تا بدانى كه تن آمد چون لباس رو بجو لابس لباسى را مليس
روح را توحيد اللَّه خوشتر است غير ظاهر دست و پاى ديگر است
دست و پا در خواب بينى و ائتلاف آن حقيقت دان مدانش از گزاف
آن تويى كه بىبدن دارى بدن پس مترس از جسم و جان بيرون شدن
حكايت آن درويش كه در كوه خلوت كرده بود و بيان حلاوت انقطاع و خلوت و داخل شدن در اين منقبت كه أنا جليس من ذكرني و أنيس من استأنس بي
گر با همهاى چو بىمنى بىهمهاى ور بىهمهاى چو با منى با همهاى
بود درويشى به كهسارى مقيم خلوت او را بود هم خواب و نديم
چون ز خالق مىرسيد او را شمول بود از انفاس مرد و زن ملول
همچنان كه سهل شد ما را حضر سهل شد هم قوم ديگر را سفر
آن چنان كه عاشقى بر سرورى عاشق است آن خواجه بر آهنگرى
هر كسى را بهر كارى ساختند ميل آن را در دلش انداختند
دست و پا بىميل جنبان كى شود خار و خس بىآب و بادى كى رود
گر ببينى ميل خود سوى سما پر دولت بر گشا همچون هما
ور ببينى ميل خود سوى زمين نوحه مىكن هيچ منشين از حنين
عاقلان خود نوحهها پيشين كنند جاهلان آخر به سر بر مىزنند
ز ابتداى كار آخر را ببين تا نباشى تو پشيمان يوم دين
ديدن زرگر عاقبت كار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعير ترازو
آن يكى آمد به پيش زرگرى كه ترازو ده كه بر سنجم زرى
گفت خواجه رو مرا غربال نيست گفت ميزان ده بدين تسخر مهايست
گفت جاروبى ندارم در دكان گفت بس بس اين مضاحك را بمان
من ترازويى كه مىخواهم بده خويشتن را كر مكن هر سو مجه
گفت بشنيدم سخن كر نيستم تا نپندارى كه بىمعنيستم
اين شنيدم ليك پيرى مرتعش دست لرزان جسم تو نامنتعش
و آن زر تو هم قراضهى خرد و مرد دست لرزد پس بريزد زر خرد
پس بگويى خواجه جاروبى بيار تا بجويم زر خود را در غبار
چون بروبى خاك را جمع آورى گوييم غلبير خواهم اى جرى
من ز اول ديدم آخر را تمام جاى ديگر رو از اينجا و السلام
بقيهى قصهى آن زاهد كوهى كه نذر كرده بود كه ميوهى كوهى از درخت باز نكنم و درخت نفشانم و كسى را نگويم صريح و كنايت كه بيفشان آن خورم كه باد افكنده باشد از درخت
اندر آن كه بود اشجار و ثمار بس مرود كوهى آن جا بىشمار
گفت آن درويش يا رب با تو من عهد كردم زين نچينم در زمن
جز از آن ميوه كه باد انداختش من نچينم از درخت منتعش
مدتى بر نذر خود بودش وفا تا در آمد امتحانات قضا
زين سبب فرمود استثنا كنيد گر خدا خواهد به پيمان بر زنيد
هر زمان دل را دگر ميلى دهم هر نفس بر دل دگر داغى نهم
كل اصباح لنا شأن جديد كل شيء عن مرادي لا يحيد
در حديث آمد كه دل همچون پرى است در بيابانى اسير صرصرى است
باد پر را هر طرف راند گزاف گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حديث ديگر اين دل دان چنان كآب جوشان ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رايى بود آن نه از وى ليك از جايى بود
پس چرا ايمن شوى بر راى دل عهد بندى تا شوى آخر خجل
اين هم از تاثير حكم است و قدر چاه مىبينى و نتوانى حذر
نيست خود از مرغ پران اين عجب كه نبيند دام و افتد در عطب
اين عجب كه دام بيند هم وتد گر بخواهد ور نخواهد مىفتد
چشم باز و گوش باز و دام پيش سوى دامى مىپرد با پر خويش
تشبيه بند و دام قضا به صورت پنهان به اثر پيدا
بينى اندر دلق مهتر زادهاى سر برهنه در بلا افتادهاى
در هواى نابكارى سوخته اقمشه و املاك خود بفروخته
خان و مان رفته شده بد نام و خوار كام دشمن مىرود ادباروار
زاهدى بيند بگويد اى كيا همتى مىدار از بهر خدا
كاندر اين ادبار زشت افتادهام مال و زر و نعمت از كف دادهام
همتى تا بو كه من زين وارهم زين گل تيره بود كه بر جهم
اين دعا مىخواهد او از عام و خاص كالخلاص و الخلاص و الخلاص
دست باز و پاى باز و بند نى نى موكل بر سرش نى آهنى
از كدامين بند مىجويى خلاص و از كدامين حبس مىجويى مناص
بند تقدير و قضاى مختفى كه نبيند آن بجز جان صفى
گر چه پيدا نيست آن در مكمن است بدتر از زندان و بند آهن است
ز انكه آهنگر مر آن را بشكند حفرهگر هم خشت زندان بر كند
اى عجب اين بند پنهان گران عاجز از تكسير آن آهنگران
ديدن آن بند احمد را رسد بر گلوى بسته حَبْلٌ مِنْ مسد
ديد بر پشت عيال بو لهب تنگ هيزم گفت حمالهى حطب
حبل و هيزم را جز او چشمى نديد كه پديد آيد بر او هر ناپديد
باقيانش جمله تاويلى كنند كاين ز بىهوشى است و ايشان هوشمند
ليك از تاثير آن پشتش دو تو گشته و نالان شده او پيش تو
كه دعايى همتى تا وارهم تا از اين بند نهان بيرون جهم
آن كه بيند اين علامتها پديد چون نداند او شقى را از سعيد
داند و پوشد به امر ذو الجلال كه نباشد كشف راز حق حلال
اين سخن پايان ندارد آن فقير از مجاعت شد زبون و تن اسير
مضطر شدن فقير نذر كرده به كندن امرود از درخت و گوشمال حق رسيدن بىمهلت
پنج روز آن باد امرودى نريخت ز آتش جوعش صبورى مىگريخت
بر سر شاخى مرودى چند ديد باز صبرى كرد و خود را واكشيد
باد آمد شاخ را سر زير كرد طبع را بر خوردن آن چير كرد
جوع و ضعف و قوت جذب قضا كرد زاهد را ز نذرش بىوفا
چون كه از امرودبن ميوه سكست گشت اندر نذر و عهد خويش سست
هم در آن دم گوشمال حق رسيد چشم او بگشاد و گوش او كشيد
متهم كردن آن شيخ را با دزدان و بريدن دستش را
بيست از دزدان بدند آن جا و بيش بخش مىكردند مسروقات خويش
شحنه را غماز آگه كرده بود مردم شحنه بر افتادند زود
هم بدان جا پاى چپ و دست راست جمله را ببريد و غوغايى بخاست
دست زاهد هم بريده شد غلط پاش را مىخواست هم كردن سقط
در زمان آمد سوارى بس گزين بانگ بر زد بر عوان كاى سگ ببين
اين فلان شيخ است و ابدال خدا دست او را تو چرا كردى جدا
آن عوان بدريد جامه تيز رفت پيش شحنه داد آگاهيش تفت
شحنه آمد پا برهنه عذر خواه كه ندانستم خدا بر من گواه
هين بحل كن مر مرا زين كار زشت اى كريم و سرور اهل بهشت
گفت مىدانم سبب اين نيش را مىشناسم من گناه خويش را
من شكستم حرمت ايمان او پس يمينم برد دادستان او
من شكستم عهد و دانستم بد است تا رسيد آن شومى جرات به دست
دست ما و پاى ما و مغز و پوست باد اى والى فداى حكم دوست
قسم من بود اين ترا كردم حلال تو ندانستى ترا نبود وبال
و انكه او دانست او فرمان رواست با خدا سامان پيچيدن كجاست
اى بسا مرغى پريده دانه جو كه بريده حلق او هم حلق او
اى بسا مرغى ز معده و ز مغص بر كنار بام محبوس قفص
اى بسا ماهى در آب دور دست گشته از حرص گلو مأخوذ شست
اى بسا مستور در پرده بده شومى فرج و گلو رسوا شده
اى بسا قاضى حبر نيك خو از گلو و رشوتى او زرد رو
بلكه در هاروت و ماروت آن شراب از عروج چرخشان شد سد باب
بايزيد از بهر اين كرد احتراز ديد در خود كاهلى اندر نماز
از سبب انديشه كرد آن ذو لباب ديد علت خوردن بسيار از آب
گفت تا سالى نخواهم خورد آب آن چنان كرد و خدايش داد تاب
اين كمينه جهد او بد بهر دين گشت او سلطان و قطب العارفين
چون بريده شد براى حلق دست مرد زاهد را در شكوى ببست
شيخ اقطع گشت نامش پيش خلق كرد معروفش بدين آفات حلق
كرامات شيخ اقطع و زنبيل بافتن او به دو دست
در عريش او را يكى زاير بيافت كاو به هر دو دست مى زنبيل بافت
گفت او را اى عدوى جان خويش در عريشم آمدى سر كرده پيش
اين چرا كردى شتاب اندر سباق گفت از افراط مهر و اشتياق
پس تبسم كرد و گفت اكنون بيا ليك مخفى دار اين را اى كيا
تا نميرم من مگو اين با كسى نه قرينى نه حبيبى نه خسى
بعد از آن قومى دگر از روزنش مطلع گشتند بر بافيدنش
گفت حكمت را تو دانى كردگار من كنم پنهان تو كردى آشكار
آمد الهامش كه يك چندى بدند كه در اين غم بر تو منكر مىشدند
كه مگر سالوس بود او در طريق كه خدا رسواش كرد اندر فريق
من نخواهم كان رمه كافر شوند در ضلالت در گمان بد روند
اين كرامت را بكرديم آشكار كه دهيمت دست اندر وقت كار
تا كه آن بىچارگان بد گمان رد نگردند از جناب آسمان
من ترا بىاين كرامتها ز پيش خود تسلى دادمى از ذات خويش
اين كرامت بهر ايشان دادمت وين چراغ از بهر آن بنهادمت
تو از آن بگذشتهاى كز مرگ تن ترسى و تفريق اجزاى بدن
وهم تفريق سر و پا از تو رفت دفع وهم اسپر رسيدت نيك زفت
سبب جرات ساحران فرعون بر قطع دست و پا
ساحران را نه كه فرعون لعين كرد تهديد سياست بر زمين
كه ببرم دست و پاتان از خلاف پس در آويزم ندارمتان معاف
او همىپنداشت كايشان در همان وهم و تخويفند و وسواس و گمان
كه بودشان لرزه و تخويف و ترس از توهمها و تهديدات نفس
او نمىدانست كايشان رستهاند بر دريچهى نور دل بنشستهاند
سايهى خود را ز خود دانستهاند چابك و چست و گش و برجستهاند
هاون گردون اگر صد بارشان خرد كوبد اندر اين گلزارشان
اصل اين تركيب را چون ديدهاند از فروع وهم كم ترسيدهاند
اين جهان خواب است اندر ظن مهايست گر رود در خواب دستى باك نيست
گر به خواب اندر سرت ببريد گاز هم سرت بر جاست هم عمرت دراز
گر ببينى خواب در خود را دو نيم تن درستى چون بخيزى نى سقيم
حاصل اندر خواب نقصان بدن نيست باك و نى دو صد پاره شدن
اين جهان را كه به صورت قائم است گفت پيغمبر كه حلم نائم است
از ره تقليد تو كردى قبول سالكان اين ديده پيدا بىرسول
روز در خوابى مگو كاين خواب نيست سايه فرع است اصل جز مهتاب نيست
خواب و بيداريت آن دان اى عضد كه ببيند خفته كاو در خواب شد
او گمان برده كه اين دم خفتهام بىخبر ز آن كاوست در خواب دوم
كوزهگر گر كوزهاى را بشكند چون بخواهد باز خود قايم كند
كور را هر گام باشد ترس چاه با هزاران ترس مىآيد به راه
مرد بينا ديد عرض راه را پس بداند او مغاك و چاه را
پا و زانويش نلرزد هر دمى رو ترش كى دارد او از هر غمى
خيز فرعونا كه ما آن نيستيم كه به هر بانگى و غولى بيستيم
خرقهى ما را بدر دوزنده هست ور نه خود ما را برهنهتر به است
بىلباس اين خوب را اندر كنار خوش در آريم اى عدوى نابكار
خوشتر از تجريد از تن و ز مزاج نيست اى فرعون بىالهام گيج
شكايت استر پيش شتر كه من بسيار در رو مىافتم و تو نمىافتى الا به نادر
گفت استر با شتر كاى خوش رفيق در فراز و شيب و در راه دقيق
تو نيايى در سر و خوش مىروى من همىآيم به سر در چون غوى
من همىافتم به رو در هر دمى خواه در خشكى و خواه اندر نمى
اين سبب را باز گو با من كه چيست تا بدانم من كه چون بايد بزيست
گفت چشم من ز تو روشنتر است بعد از آن هم از بلندى ناظر است
چون بر آيم بر سر كوهى بلند آخر عقبه ببينم هوشمند
پس همه پستى و بالايى راه ديدهام را وانمايد هم اله
هر قدم را از سر بينش نهم از عثار و اوفتادن وارهم
تو نبينى پيش خود يك دو سه گام دانه بينى و نبينى رنج دام
يستوي الأعمى لديكم و البصير في المقام و النزول و المسير
چون جنين را در شكم حق جان دهد جذب اجزا در مزاج او نهد
از خورش او جذب اجزا مىكند تار و پود جسم خود را مىتند
تا چهل سالش به جذب جزوها حق حريصش كرده باشد در نما
جذب اجزا روح را تعليم كرد چون نداند جذب اجزا شاه فرد
جامع اين ذرهها خورشيد بود بىغذا اجزات را داند ربود
آن زمانى كه در آيى تو ز خواب هوش و حس رفته را خواند شتاب
تا بدانى كان از او غايب نشد باز آيد چون بفرمايد كه عد
اجتماع اجزاى خر عزير عليه السلام بعد از پوسيدن باذن اللَّه و در هم مركب شدن پيش چشم عزير
هين عزيرا در نگر اندر خرت كه بپوسيده ست و ريزيده برت
پيش تو گردآوريم اجزاش را آن سر و دم و دو گوش و پاش را
دست نى و جزو بر هم مىنهد پارهها را اجتماعى مىدهد
درنگر در صنعت پاره زنى كاو همىدوزد كهن بىسوزنى
ريسمان و سوزنى نى وقت خرز آن چنان دوزد كه پيدا نيست درز
چشم بگشا حشر را پيدا ببين تا نماند شبههات در يوم دين
تا ببينى جامعىام را تمام تا نلرزى وقت مردن ز اهتمام
همچنان كه وقت خفتن ايمنى از فوات جمله حسهاى تنى
بر حواس خود نلرزى وقت خواب گر چه مىگردد پريشان و خراب
جزع ناكردن شيخى بر مرگ فرزندان خويش
بود شيخى رهنمايى پيش از اين آسمانى شمع بر روى زمين
چون پيمبر در ميان امتان در گشاى روضهى دار الجنان
گفت پيغمبر كه شيخ رفته پيش چون نبى باشد ميان قوم خويش
يك صباحى گفتش اهل بيت او سخت دل چونى بگو اى نيك خو
ما ز مرگ و هجر فرزندان تو نوحه مىداريم با پشت دو تو
تو نمىگريى نمىزارى چرا يا كه رحمت نيست اندر دل ترا
چون ترا رحمى نباشد در درون پس چه اوميدستمان از تو كنون
ما به اوميد توايم اى پيشوا كه بنگذارى تو ما را در فنا
چون بيارايند روز حشر تخت خود شفيع ما تويى آن روز سخت
در چنان روز و شب بىزينهار ما به اكرام توايم اوميدوار
دست ما و دامن تست آن زمان كه نماند هيچ مجرم را امان
گفت پيغمبر كه روز رستخيز كى گذارم مجرمان را اشك ريز
من شفيع عاصيان باشم به جان تا رهانمشان ز اشكنجهى گران
عاصيان و اهل كباير را به جهد وا رهانم از عتاب نقض عهد
صالحان امتم خود فارغند از شفاعتهاى من روز گزند
بلكه ايشان را شفاعتها بود گفتشان چون حكم نافذ مىرود
هيچ وازر وزر غيرى بر نداشت من نيم وازر خدايم بر فراشت
آن كه بىوزر است شيخ است اى جوان در قبول حق چو اندر كف كمان
شيخ كه بود پير يعنى مو سپيد معنى اين مو بدان اى بىاميد
هست آن موى سيه هستى او تا ز هستىاش نماند تاى مو
چون كه هستىاش نماند پير اوست گر سيه مو باشد او يا خود دو موست
هست آن موى سيه وصف بشر نيست آن مو موى ريش و موى سر
عيسى اندر مهد بر دارد نفير كه جوان ناگشته ما شيخيم و پير
گر رهيد از بعض اوصاف بشر شيخ نبود كهل باشد اى پسر
چون يكى موى سيه كان وصف ماست نيست بر وى شيخ و مقبول خداست
چون بود مويش سپيد ار با خود است او نه پير است و نه خاص ايزد است
ور سر مويى ز وصفش باقى است او نه از عرش است او آفاقى است
عذر گفتن شيخ بهر ناگريستن بر مرگ فرزندان خود
شيخ گفت او را مپندار اى رفيق كه ندارم رحم و مهر و دل شفيق
بر همهى كفار ما را رحمت است گر چه جان جمله كافر نعمت است
بر سگانم رحمت و بخشايش است كه چرا از سنگهاشان مالش است
آن سگى كه مىگزد گويم دعا كه از اين خو وارهانش اى خدا
اين سگان را هم در آن انديشه دار كه نباشند از خلايق سنگسار
ز آن بياورد اوليا را بر زمين تا كندشان رَحْمَةً للعالمين
خلق را خواند سوى درگاه خاص حق را خواند كه وافر كن خلاص
جهد بنمايد از اين سو بهر پند چون نشد گويد خدايا در مبند
رحمت جزوى بود مر عام را رحمت كلى بود همام را
رحمت جزوش قرين گشته به كل رحمت دريا بود هادى سبل
رحمت جزوى به كل پيوسته شو رحمت كل را تو هادى بين و رو
تا كه جزو است او نداند راه بحر هر غديرى را كند ز اشباه بحر
چون نداند راه يم كى ره برد سوى دريا خلق را چون آورد
متصل گردد به بحر آن گاه او ره برد تا بحر همچون سيل و جو
ور كند دعوت به تقليدى بود نه از عيان و وحى و تاييدى بود
گفت پس چون رحم دارى بر همه همچو چوپانى به گرد اين رمه
چون ندارى نوحه بر فرزند خويش چون كه فصاد اجلشان زد به نيش
چون گواه رحم اشك ديدههاست ديدهى تو بىنم و گريه چراست
رو به زن كرد و بگفتش اى عجوز خود نباشد فصل دى همچون تموز
جمله گر مردند ايشان گر حىاند غايب و پنهان ز چشم دل كىاند
من چو بينمشان معين پيش خويش از چه رو رو را كنم همچون تو ريش
گر چه بيرونند از دور زمان با مناند و گرد من بازىكنان
گريه از هجران بود يا از فراق با عزيزانم وصال است و عناق
خلق اندر خواب مىبينندشان من به بيدارى همىبينم عيان
زين جهان خود را دمى پنهان كنم برگ حس را از درخت افشان كنم
حس اسير عقل باشد اى فلان عقل اسير روح باشد هم بدان
دست بستهى عقل را جان باز كرد كارهاى بسته را هم ساز كرد
حسها و انديشه بر آب صفا همچو خس بگرفته روى آب را
دست عقل آن خس به يك سو مىبرد آب پيدا مىشود پيش خرد
خس بس انبه بود بر جو چون حباب خس چو يك سو رفت پيدا گشت آب
چون كه دست عقل نگشايد خدا خس فزايد از هوا بر آب ما
آب را هر دم كند پوشيده او آن هوا خندان و گريان عقل تو
چون كه تقوى بست دو دست هوا حق گشايد هر دو دست عقل را
پس حواس چيره محكوم تو شد چون خرد سالار و مخدوم تو شد
حس را بىخواب خواب اندر كند تا كه غيبها ز جان سر بر زند
هم به بيدارى ببيند خوابها هم ز گردون بر گشايد بابها
قصهى خواندن شيخ ضرير مصحف را در رو و بينا شدن وقت قرائت
ديد در ايام آن شيخ فقير مصحفى در خانهى پيرى ضرير
پيش او مهمان شد او وقت تموز هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت اينجا اى عجب مصحف چراست چون كه نابيناست اين درويش راست
اندر اين انديشه تشويشش فزود كه جز او را نيست اينجا باش و بود
اوست تنها مصحفى آويخته من نيم گستاخ يا آميخته
تا بپرسم نى خمش صبرى كنم تا به صبرى بر مرادى بر زنم
صبر كرد و بود چندى در حرج كشف شد كالصبر مفتاح الفرج
صبر كردن لقمان چون ديد كه داود عليه السلام حلقهها مىساخت از سؤال كردن با اين نيت كه صبر از سؤال موجب فرج باشد
رفت لقمان سوى داود صفا ديد كاو مىكرد ز آهن حلقهها
جمله را با هم دگر در مىفگند ز آهن پولاد آن شاه بلند
صنعت زراد او كم ديده بود در عجب مىماند و وسواسش فزود
كاين چه شايد بود واپرسم از او كه چه مىسازى ز حلقهى تو به تو
باز با خود گفت صبر اوليتر است صبر تا مقصود زوتر رهبر است
چون نپرسى زودتر كشفت شود مرغ صبر از جمله پرانتر بود
ور بپرسى ديرتر حاصل شود سهل از بىصبرىات مشكل شود
چون كه لقمان تن بزد هم در زمان شد تمام از صنعت داود آن
پس زره سازيد و در پوشيد او پيش لقمان كريم صبر خو
گفت اين نيكو لباس است اى فتى در مصاف و جنگ دفع زخم را
گفت لقمان صبر هم نيكو دمى است كه پناه و دافع هر جا غمى است
صبر را با حق قرين كرد اى فلان آخر و العصر را آگه بخوان
صد هزاران كيميا حق آفريد كيميايى همچو صبر آدم نديد
بقيهى حكايت نابينا و مصحف خواندن او
مرد مهمان صبر كرد و ناگهان كشف گشتش حال مشكل در زمان
نيم شب آواز قرآن را شنيد جست از خواب آن عجايب را بديد
كه ز مصحف كور مىخواندى درست گشت بىصبر و از او آن حال جست
گفت آيا اى عجب با چشم كور چون همىخوانى همىبينى سطور
آن چه مىخوانى بر آن افتادهاى دست را بر حرف آن بنهادهاى
اصبعت در سير پيدا مىكند كه نظر بر حرف دارى مستند
گفت اى گشته ز جهل تن جدا اين عجب مىدارى از صنع خدا
من ز حق در خواستم كاى مستعان بر قرائت من حريصم همچو جان
نيستم حافظ مرا نورى بده در دو ديده وقت خواندن بىگره
باز ده دو ديدهام را آن زمان كه بگيرم مصحف و خوانم عيان
آمد از حضرت ندا كاى مرد كار اى به هر رنجى به ما اوميدوار
حسن ظن است و اميدى خوش ترا كه ترا گويد به هر دم برتر آ
هر زمان كه قصد خواندن باشدت يا ز مصحفها قرائت بايدت
من در آن دم وادهم چشم ترا تا فرو خوانى معظم جوهرا
همچنان كرد و هر آن گاهى كه من واگشايم مصحف اندر خواندن
آن خبيرى كه نشد غافل ز كار آن گرامى پادشاه و كردگار
باز بخشد بينشم آن شاه فرد در زمان همچون چراغ شب نورد
زين سبب نبود ولى را اعتراض هر چه بستاند فرستد اعتياض
گر بسوزد باغت انگورت دهد در ميان ماتمى سورت دهد
آن شل بىدست را دستى دهد كان غمها را دل مستى دهد
لا نسلم و اعتراض از ما برفت چون عوض مىآيد از مفقود زفت
چون كه بىآتش مرا گرمى رسد راضيم گر آتش ما را كشد
بىچراغى چون دهد او روشنى گر چراغت شد چه افغان مىكنى
صفت بعضى از اوليا كه راضىاند به احكام و دعا و لابه نكنند كه اين حكم را بگردان
بشنو اكنون قصهى آن رهروان كه ندارند اعتراضى در جهان
ز اوليا اهل دعا خود ديگرند كه گهى دوزند و گاهى مىدرند
قوم ديگر مىشناسم ز اوليا كه دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا كه هست رام آن كرام جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقى همىبينند خاص كفرشان آيد طلب كردن خلاص
حسن ظنى بر دل ايشان گشود كه نپوشند از غمى جامهى كبود
سؤال كردن بهلول آن درويش را
گفت بهلول آن يكى درويش را چونى اى درويش واقف كن مرا
گفت چون باشد كسى كه جاودان بر مراد او رود كار جهان
سيل و جوها بر مراد او روند اختران ز آن سان كه خواهد آن شوند
زندگى و مرگ، سرهنگان او بر مراد او روانه كو به كو
هر كجا خواهد فرستد تعزيت هر كجا خواهد ببخشد تهنيت
سالكان راه هم بر كام او ماندگان از راه هم در دام او
هيچ دندانى نخندد در جهان بىرضا و امر آن فرمانروان
گفت اى شه راست گفتى همچنين در فر و سيماى تو پيداست اين
اين و صد چندينى اى صادق و ليك شرح كن اين را بيان كن نيك نيك
آن چنان كه فاضل و مرد فضول چون به گوش او رسد آرد قبول
آن چنانش شرح كن اندر كلام كه از آن بهره بيابد عقل عام
ناطق كامل چو خوان باشى بود خوانش پر هر گونهى آشى بود
كه نماند هيچ مهمان بىنوا هر كسى يابد غذاى خود جدا
همچو قرآن كه به معنى هفت توست خاص را و عام را مطعم در اوست
گفت اين بارى يقين شد پيش عام كه جهان در امر يزدان است رام
هيچ برگى در نيفتد از درخت بىقضا و حكم آن سلطان بخت
از دهان لقمه نشد سوى گلو تا نگويد لقمه را حق كه ادخلوا
ميل و رغبت كان زمام آدمى است جنبش آن رام امر آن غنى است
در زمينها و آسمانها ذرهاى پر نجنباند نگردد پرهاى
جز به فرمان قديم نافذش شرح نتوان كرد و جلدى نيست خوش
كه شمرد برگ درختان را تمام بىنهايت كى شود در نطق رام
اين قدر بشنو كه چون كلى كار مىنگردد جز به امر كردگار
چون قضاى حق رضاى بنده شد حكم او را بندهاى خواهنده شد
نى تكلف نه پى مزد و ثواب بلكه طبع او چنين شد مستطاب
زندگى خود نخواهد بهر خود نى پى ذوق حيات مستلذ
هر كجا امر قدم را مسلكى است زندگى و مردگى پيشش يكى است
بهر يزدان مىزيد نى بهر گنج بهر يزدان مىمرد نه از خوف و رنج
هست ايمانش براى خواست او نه براى جنت و اشجار و جو
ترك كفرش هم براى حق بود نه ز بيم آن كه در آتش رود
اين چنين آمد ز اصل آن خوى او نه رياضت نه به جست و جوى او
آن گهان خندد كه او بيند رضا همچو حلواى شكر او را قضا
بندهاى كش خوى و خلقت اين بود نه جهان بر امر و فرمانش رود
پس چرا لابه كند او يا دعا كه بگردان اى خداوند اين قضا
مرگ او و مرگ فرزندان او بهر حق پيشش چو حلوا در گلو
نزع فرزندان بر آن با وفا چون قطايف پيش شيخ بىنوا
پس چرا گويد دعا الا مگر در دعا بيند رضاى دادگر
آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود مىكند آن بندهى صاحب رشد
رحم خود را او همان دم سوخته است كه چراغ عشق حق افروخته ست
دوزخ اوصاف او عشق است و او سوخت مر اوصاف خود را مو به مو
هر طروقى اين فروقى كى شناخت جز دقوقى تا در اين دولت بتاخت
قصهى دقوقى و كراماتش
آن دقوقى داشت خوش ديباجهاى عاشق و صاحب كرامت خواجهاى
بر زمين مىشد چو مه بر آسمان شب روان را گشته زو روشن روان
در مقامى مسكنى كم ساختى كم دو روز اندر دهى انداختى
گفت در يك خانه گر باشم دو روز عشق آن مسكن كند در من فروز
غرة المسكن أحاذره أنا انقلي يا نفس سافر للغنا
لا أعود خلق قلبي بالمكان كي يكون خالصا في الامتحان
روز اندر سير بد شب در نماز چشم اندر شاه باز او همچو باز
منقطع از خلق نه از بد خويى منفرد از مرد و زن نى از دويى
مشفقى بر خلق و نافع همچو آب خوش شفيعى و دعايش مستجاب
نيك و بد را مهربان و مستقر بهتر از مادر شهىتر از پدر
گفت پيغمبر شما را اى مهان چون پدر هستم شفيق و مهربان
ز آن سبب كه جمله اجزاى منيد جزو را از كل چرا بر مىكنيد
جزو از كل قطع شد بىكار شد عضو از تن قطع شد مردار شد
تا نپيوندد به كل بار دگر مرده باشد نبودش از جان خبر
ور بجنبد نيست آن را خود سند عضو نو ببريده هم جنبش كند
جزو ازين كل گر برد يك سو رود اين نه آن كل است كاو ناقص شود
قطع و وصل او نيايد در مقال چيز ناقص گفته شد بهر مثال
باز گشتن به قصهى دقوقى
مر على را در مثالى شير خواند شير مثل او نباشد گر چه راند
از مثال و مثل و فرق آن بران جانب قصهى دقوقى اى جوان
آن كه در فتوى امام خلق بود گوى تقوى از فرشته مىربود
آن كه اندر سير مه را مات كرد هم ز دين دارى او دين رشك خورد
با چنين تقوى و اوراد و قيام طالب خاصان حق بودى مدام
در سفر معظم مرادش آن بدى كه دمى بر بندهى خاصى زدى
اين همىگفتى چو مىرفتى به راه كن قرين خاصگانم اى اله
يا رب آنها را كه بشناسد دلم بنده و بسته ميان و مجملم
و انكه نشناسم تو اى يزدان جان بر من محجوبشان كن مهربان
حضرتش گفتى كه اى صدر مهين اين چه عشق است و چه استسقاست اين
مهر من دارى چه مىجويى دگر چون خدا با تست چون جويى بشر
او بگفتى يا رب اى داناى راز تو گشودى در دلم راه نياز
در ميان بحر اگر بنشستهام طمع در آب سبو هم بستهام
همچو داودم نود نعجه مراست طمع در نعجهى حريفم هم بجاست
حرص اندر عشق تو فخر است و جاه حرص اندر غير تو ننگ و تباه
شهوت و حرص نران پيشى بود و آن هيزان ننگ و بد كيشى بود
حرص مردان از ره پيشى بود در مخنث حرص سوى پس رود
آن يكى حرص از كمال مردى است و آن دگر حرص افتضاح و سردى است
آه سرى هست اينجا بس نهان كه سوى خضرى شود موسى دوان
همچو مستسقى كز آبش سير نيست بر هر آن چه يافتى بالله مايست
بىنهايت حضرت است اين بارگاه صدر را بگذار صدر تست راه
سر طلب كردن موسى خضر را عليهما السلام با كمال نبوت و قربت
از كليم حق بياموز اى كريم بين چه مىگويد ز مشتاقى كليم
با چنين جاه و چنين پيغمبرى طالب خضرم ز خود بينى برى
موسيا تو قوم خود را هشتهاى در پى نيكو پيى سر گشتهاى
كيقبادى رسته از خوف و رجا چند گردى چند جويى تا كجا
آن تو با تست و تو واقف بر اين آسمانا چند پيمايى زمين
گفت موسى اين ملامت كم كنيد آفتاب و ماه را كم ره زنيد
مىروم تا مجمع البحرين من تا شوم مصحوب سلطان زمن
اجعل الخضر لأمري سببا ذاك أو أمضي و أسري حقبا
سالها پرم به پر و بالها سالها چه بود هزاران سالها
مىروم يعنى نمىارزد بدان عشق جانان كم مدان از عشق نان
اين سخن پايان ندارد اى عمو داستان آن دقوقى را بگو
باز گشتن به قصهى دقوقى
آن دقوقى رحمة اللَّه عليه گفت سافرت مدى في خافقيه
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه بىخبر از راه حيران در اله
پا برهنه مىروى بر خار و سنگ گفت من حيرانم و بىخويش و دنگ
تو مبين اين پايها را بر زمين ز انكه بر دل مىرود عاشق يقين
از ره و منزل ز كوتاه و دراز دل چه داند اوست مست دلنواز
آن دراز و كوته اوصاف تن است رفتن ارواح ديگر رفتن است
تو سفر كردى ز نطفه تا به عقل نى به گامى بود نى منزل نه نقل
سير جان بىچون بود در دور و دير جسم ما از جان بياموزيد سير
سير جسمانه رها كرد او كنون مىرود بىچون نهان در شكل چون
گفت روزى مىشدم مشتاقوار تا ببينم در بشر انوار يار
تا ببينم قلزمى در قطرهاى آفتابى درج اندر ذرهاى
چون رسيدم سوى يك ساحل به گام بود بىگه گشته روز و وقت شام
نمودن مثال هفت شمع سوى ساحل
هفت شمع از دور ديدم ناگهان اندر آن ساحل شتابيدم بدان
نور شعلهى هر يكى شمعى از آن بر شده خوش تا عنان آسمان
خيره گشتم خيرگى هم خيره گشت موج حيرت عقل را از سر گذشت
اين چگونه شمعها افروخته ست كاين دو ديدهى خلق از اينها دوخته ست
خلق جويان چراغى گشته بود پيش آن شمعى كه بر مه مىفزود
چشم بندى بد عجب بر ديدهها بندشان مىكرد يَهْدِي مَنْ يشاء
شدن آن هفت شمع بر مثال يك شمع
باز مىديدم كه مىشد هفت يك مىشكافد نور او جيب فلك
باز آن يك بار ديگر هفت شد مستى و حيرانى من زفت شد
اتصالاتى ميان شمعها كه نيايد بر زبان و گفت ما
آن كه يك ديدن كند ادراك آن سالها نتوان نمودن از زبان
آن كه يك دم بيندش ادراك هوش سالها نتوان شنودن آن بگوش
چون كه پايانى ندارد رو اليك ز انكه لا أحصي ثناء ما عليك
پيشتر رفتم دوان كان شمعها تا چه چيز است از نشان كبريا
مىشدم بىخويش و مدهوش و خراب تا بيفتادم ز تعجيل و شتاب
ساعتى بىهوش و بىعقل اندر اين اوفتادم بر سر خاك زمين
باز با هوش آمدم برخاستم در روش گويى نه سر نى پاستم
نمودن آن شمعها در نظر هفت مرد
هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد نورشان مىشد به سقف لاجورد
پيش آن انوار نور روز درد از صلابت نورها را مىسترد
باز شدن آن شمعها هفت درخت
باز هر يك مرد شد شكل درخت چشمم از سبزى ايشان نيك بخت
ز انبهى برگ پيدا نيست شاخ برگ هم گم گشته از ميوهى فراخ
هر درختى شاخ بر سدره زده سدره چه بود از خلا بيرون شده
بيخ هر يك رفته در قعر زمين زيرتر از گاو و ماهى بد يقين
بيخشان از شاخ خندانروىتر عقل از آن اشكالشان زير و زبر
ميوهاى كه بر شكافيدى ز زور همچو آب از ميوه جستى برق نور
مخفى بودن آن درختان از چشم خلق
اين عجبتر كه بر ايشان مىگذشت صد هزاران خلق از صحرا و دشت
ز آرزوى سايه جان مىباختند از گليمى سايهبان مىساختند
سايهى آن را نمىديدند هيچ صد تفو بر ديدههاى پيچ پيچ
ختم كرده قهر حق بر ديدهها كه نبيند ماه را بيند سها
ذرهاى را بيند و خورشيد نه ليك از لطف و كرم نوميد نه
كاروانها بىنوا و اين ميوهها پخته مىريزد چه سحر است اى خدا
سيب پوسيده هى چيدند خلق درهمافتاده به يغما خشك حلق
گفته هر برگ و شكوفهى آن غصون دمبهدم يا لَيْتَ قَوْمِي يعلمون
بانگ مىآمد ز سوى هر درخت سوى ما آييد خلق شور بخت
بانگ مىآمد ز غيرت بر شجر چشمشان بستيم كَلَّا لا وزر
گر كسى مىگفتشان كاين سو رويد تا از اين اشجار مستسعد شويد
جمله مىگفتند كاين مسكين مست از قضاء اللَّه ديوانه شدهست
مغز اين مسكين ز سوداى دراز وز رياضت گشت فاسد چون پياز
او عجب مىماند يا رب حال چيست خلق را اين پرده و اضلال چيست
خلق گوناگون با صد راى و عقل يك قدم آن سو نمىآرند نقل
عاقلان و زيركانشان ز اتفاق گشته منكر زين چنين باغى و عاق
يا منم ديوانه و خيره شده ديو چيزى مر مرا بر سر زده
چشم مىمالم به هر لحظه كه من خواب مىبينم خيال اندر زمن
خواب چه بود بر درختان مىروم ميوههاشان مىخورم چون نگروم
باز چون من بنگرم در منكران كه همىگيرند زين بستان كران
با كمال احتياج و افتقار ز آرزوى نيم غوره جان سپار
ز اشتياق و حرص يك برگ درخت مىزنند اين بىنوايان آه سخت
در هزيمت زين درخت و زين ثمار اين خلايق صد هزار اندر هزار
باز مىگويم عجب من بىخودم دست در شاخ خيالى در زدم
حتى إِذ ما اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ بگو تا يظنوا أَنَّهُمْ قَدْ كذبوا
اين قرائت خوان كه تخفيف كذب اين بود كه خويش بيند محتجب
در گمان افتاد جان انبيا ز اتفاق منكرى اشقيا
جاءهم بعد التشكك نصرنا تركشان گو بر درخت جان بر آ
مىخور و مىده بدان كش روزى است هر دم و هر لحظه سحر آموزى است
خلق گويان اى عجب اين بانگ چيست چون كه صحرا از درخت و بر تهى است
گيج گشتيم از دم سوداييان كه به نزديك شما باغ است و خوان
چشم مىماليم اينجا باغ نيست يا بيابان است يا مشكل رهى است
اى عجب چندين دراز اين گفتوگو چون بود بىهوده ور خود هست كو
من همىگويم چو ايشان اى عجب اين چنين مهرى چرا زد صنع رب
زين تنازعها محمد در عجب در تعجب نيز مانده بو لهب
زين عجب تا آن عجب فرقى است ژرف تا چه خواهد كرد سلطان شگرف
اى دقوقى تيزتر ران هين خموش چند گويى چند چون قحط است گوش
يك درخت شدن آن هفت درخت
گفت راندم پيشتر من نيك بخت باز شد آن هفت جمله يك درخت
هفت مىشد فرد مىشد هر دمى من چسان مىگشتم از حيرت همى
بعد از آن ديدم درختان در نماز صف كشيده چون جماعت كرده ساز
يك درخت از پيش مانند امام ديگران اندر پس او در قيام
آن قيام و آن ركوع و آن سجود از درختان بس شگفتم مىنمود
ياد كردم قول حق را آن زمان گفت النجم و شجر را يسجدان
اين درختان را نه زانو نه ميان اين چه ترتيب نماز است آن چنان
آمد الهام خدا كاى با فروز مى عجب دارى ز كار ما هنوز
هفت مرد شدن آن هفت درخت
بعد ديرى گشت آنها هفت مرد جمله در قعده پى يزدان فرد
چشم مىمالم كه آن هفت ارسلان تا كيانند و چه دارند از جهان
چون به نزديكى رسيدم من ز راه كردم ايشان را سلام از انتباه
قوم گفتندم جواب آن سلام اى دقوقى مفخر و تاج كرام
گفتم آخر چون مرا بشناختند پيش از اين بر من نظر ننداختند
از ضمير من بدانستند زود يكدگر را بنگريدند از فرود
پاسخم دادند خندان كاى عزيز اين بپوشيده ست اكنون بر تو نيز
بر دلى كاو در تحير با خداست كى شود پوشيده راز چپ و راست
گفتم ار سوى حقايق بشكفند چون ز اسم حرف رسمى واقفند
گفت اگر اسمى شود غيب از ولى آن ز استغراق دان نز جاهلى
بعد از آن گفتند ما را آرزوست اقتدا كردن به تو اى پاك دوست
گفتم آرى ليك يك ساعت كه من مشكلاتى دارم از دور زمن
تا شود آن حل به صحبتهاى پاك كه به صحبت رويد انگورى ز خاك
دانهى پر مغز با خاك دژم خلوتى و صحبتى كرد از كرم
خويشتن در خاك كلى محو كرد تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
از پس آن محو قبض او نماند پر گشاد و بسط شد مركب براند
پيش اصل خويش چون بىخويش شد رفت صورت جلوهى معنيش شد
سر چنين كردند هين فرمان تراست تف دل از سر چنين كردن بخاست
ساعتى با آن گروه مجتبى چون مراقب گشتم و از خود جدا
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان ز انكه ساعت پير گرداند جوان
جمله تلوينها ز ساعت خاسته ست رست از تلوين كه از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتى بيرون شوى چون نماند محرم بىچون شوى
ساعت از بىساعتى آگاه نيست ز آن كس آن سو جز تحير راه نيست
هر نفر را بر طويلهى خاص او بستهاند اندر جهان جستجو
منتصب بر هر طويله رايضى جز به دستورى نيايد رافضى
از هوس گر از طويله بگسلد در طويلهى ديگران سر در كند
در زمان آخورچيان چست خوش گوشهى افسار او گيرند و كش
حافظان را گر نبينى اى عيار اختيارت را ببين بىاختيار
اختيارى مىكنى و دست و پا بر گشاده ستت چرا حبسى چرا
روى در انكار حافظ بردهاى نام تهديدات نفسش كردهاى
پيش رفتن دقوقى به امامت
اين سخن پايان ندارد تيز دو هين نماز آمد دقوقى پيش رو
اين يگانه هين دوگانه برگزار تا مزين گردد از تو روزگار
اى امام چشم روشن در صلا چشم روشن بايد اندر پيشوا
در شريعت هست مكروه اى كيا در امامت پيش كردن كور را
گر چه حافظ باشد و چست و فقيه چشم روشن به و گر باشد سفيه
كور را پرهيز نبود از قذر چشم باشد اصل پرهيز و حذر
او پليدى را نبيند در عبور هيچ مومن را مبادا چشم كور
كور ظاهر در نجاسهى ظاهر است كور باطن در نجاسات سر است
اين نجاسهى ظاهر از آبى رود آن نجاسهى باطن افزون مىشود
جز به آب چشم نتوان شستن آن چون نجاسات بواطن شد عيان
چون نجس خوانده ست كافر را خدا آن نجاست نيست بر ظاهر و را
ظاهر كافر ملوث نيست زين آن نجاست هست در اخلاق و دين
اين نجاست بويش آيد بيست گام و آن نجاست بويش از رى تا به شام
بلكه بويش آسمانها بر رود بر دماغ حور و رضوان بر شود
اين چه مىگويم به قدر فهم تست مردم اندر حسرت فهم درست
فهم آب است و وجود تن سبو چون سبو بشكست ريزد آب از او
اين سبو را پنج سوراخ است ژرف اندر او نه آب ماند خود نه برف
أمر غضوا غضه أبصاركم هم شنيدى راست ننهادى تو سم
از دهانت نطق فهمت را برد گوش چون ريگ است فهمت را خورد
همچنين سوراخهاى ديگرت مىكشاند آب فهم مضمرت
گر ز دريا آب را بيرون كنى بىعوض آن بحر را هامون كنى
بىگه است ار نه بگويم حال را مدخل اعواض را و ابدال را
كان عوضها و بدلها بحر را از كجا آيد ز بعد خرجها
صد هزاران جانور زو مىخورند ابرها هم از برونش مىبرند
باز دريا آن عوضها مىكشد از كجا، دانند اصحاب رشد
قصهها آغاز كرديم از شتاب ماند بىمخلص درون اين كتاب
اى ضياء الحق حسام الدين راد كه فلك و اركان چو تو شاهى نزاد
تو به نادر آمدى در جان و دل اى دل و جان از قدوم تو خجل
چند كردم مدح قوم ما مضى قصد من ز آنها تو بودى ز اقتضا
خانهى خود را شناسد خود دعا تو به نام هر كه خواهى كن ثنا
بهر كتمان مديح از نامحل حق نهاده ست اين حكايات و مثل
گر چه آن مدح از تو هم آمد خجل ليك بپذيرد خدا جهد المقل
حق پذيرد كسره اى دارد معاف كز دو ديدهى كور دو قطره كفاف
مرغ و ماهى داند آن ابهام را كه ستودم مجمل اين خوش نام را
تا بر او آه حسودان كم وزد تا خيالش را به دندان كم گزد
خود خيالش را كجا يابد حسود در وثاق موش طوطى كى غنود
آن خيال او بود از احتيال موى ابروى وى است آن نى هلال
مدح تو گويم برون از پنج و هفت بر نويس اكنون دقوقى پيش رفت
پيش رفتن دقوقى به امامت آن قوم
در تحيات و سلام الصالحين مدح جملهى انبيا آمد عجين
مدحها شد جملگى آميخته كوزهها در يك لگن در ريخته
ز انكه خود ممدوح جز يك بيش نيست كيشها زين روى جز يك كيش نيست
دان كه هر مدحى به نور حق رود بر صور و اشخاص عاريت بود
مدحها جز مستحق را كى كنند ليك بر پنداشت گمره مىشوند
همچو نورى تافته بر حايطى حايط آن انوار را چون رابطى
لاجرم چون سايه سوى اصل راند ضال مه گم كرد و ز استايش بماند
يا ز چاهى عكس ماهى وانمود سر به چه در كرد و آن را مىستود
در حقيقت مادح ماه است او گر چه جهل او به عكسش كرد رو
مدح او مه راست نى آن عكس را كفر شد آن چون غلط شد ماجرا
كز شقاوت گشت گمره آن دلير مه به بالا بود و او پنداشت زير
زين بتان خلقان پريشان مىشوند شهوت رانده پشيمان مىشوند
ز انكه شهوت با خيالى رانده است وز حقيقت دورتر وامانده است
با خيالى ميل تو چون پر بود تا بدان پر بر حقيقت بر شود
چون براندى شهوتى پرت بريخت لنگ گشتى و آن خيال از تو گريخت
پر نگه دار و چنين شهوت مران تا پر ميلت برد سوى جنان
خلق پندارند عشرت مىكنند بر خيالى پر خود بر مىكنند
وام دار شرح اين نكته شدم مهلتم ده معسرم ز آن تن زدم
اقتدا كردن قوم از پس دقوقى
پيش در شد آن دقوقى در نماز قوم همچون اطلس آمد او طراز
اقتدا كردند آن شاهان قطار در پى آن مقتداى نامدار
چون كه با تكبيرها مقرون شدند همچو قربان از جهان بيرون شدند
معنى تكبير اين است اى امام كاى خدا پيش تو ما قربان شديم
وقت ذبح اللَّه اكبر مىكنى همچنين در ذبح نفس كشتنى
تن چو اسماعيل و جان همچون خليل كرد جان تكبير بر جسم نبيل
گشت كشته تن ز شهوتها و آز شد به بسم اللَّه بسمل در نماز
چون قيامت پيش حق صفها زده در حساب و در مناجات آمده
ايستاده پيش يزدان اشك ريز بر مثال راست خيز رستخيز
حق همىگويد چه آوردى مرا اندر اين مهلت كه دادم من ترا
عمر خود را در چه پايان بردهاى قوت و قوت در چه فانى كردهاى
گوهر ديده كجا فرسودهاى پنج حس را در كجا پالودهاى
چشم و گوش و هوش و گوهرهاى عرش خرج كردى چه خريدى تو ز فرش
دست و پا دادمت چون بيل و كلند من ببخشيدم ز خود آن كى شدند
همچنين پيغامهاى دردگين صد هزاران آيد از حضرت چنين
در قيام اين گفتها دارد رجوع و ز خجالت شد دو تا او در ركوع
قوت استادن از خجلت نماند در ركوع از شرم تسبيحى بخواند
باز فرمان مىرسد بردار سر از ركوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از ركوع آن شرمسار باز اندر رو فتد آن خام كار
باز فرمان آيدش بردار سر از سجود و واده از كرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گويد سر بر آر و باز گو كه بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ايستادن نبودش كه خطاب هيبتى بر جان زدش
پس نشيند قعده ز آن بار گران حضرتش گويد سخن گو با بيان
نعمتت دادم بگو شكرت چه بود دادمت سرمايه هين بنماى سود
رو به دست راست آرد در سلام سوى جان انبيا و آن كرام
يعنى اى شاهان شفاعت كاين لئيم سخت در گل ماندش پاى و گليم
بيان اشارت سلام سوى دست راست در قيامت از هيبت محاسبهى حق و از انبيا استعانت و شفاعت خواستن
انبيا گويند روز چاره رفت چاره آن جا بود و دستافزار زفت
مرغ بىهنگامى اى بد بخت رو ترك ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوى دست چپ در تبار و خويش گويندش كه خپ
هين جواب خويش گو با كردگار ما كهايم اى خواجه دست از ما بدار
نه ازين سو نه از آن سو چاره شد جان آن بىچاره دل صد پاره شد
از همه نوميد شد مسكين كيا پس بر آرد هر دو دست اندر دعا
كز همه نوميد گشتم اى خدا اول و آخر تويى و منتها
در نماز اين خوش اشارتها ببين تا بدانى كاين بخواهد شد يقين
بچه بيرون آر از بيضهى نماز سر مزن چو مرغ بىتعظيم و ساز
شنيدن دقوقى در ميان نماز افغان آن كشتى كه غرق خواست شدن
آن دقوقى در امامت كرد ساز اندر آن ساحل در آمد در نماز
و آن جماعت در پى او در قيام اينت زيبا قوم و بگزيده امام
ناگهان چشمش سوى دريا فتاد چون شنيد از سوى دريا داد داد
در ميان موج ديد او كشتيى در قضا و در بلا و زشتيى
هم شب و هم ابر و هم موج عظيم اين سه تاريكى و از غرقاب بيم
تند بادى همچو عزراييل خاست موجها آشوفت اندر چپ و راست
اهل كشتى از مهابت كاسته نعرهى وا ويلها برخاسته
دستها در نوحه بر سر مىزدند كافر و ملحد همه مخلص شدند
با خدا با صد تضرع آن زمان عهدها و نذرها كرده به جان
سر برهنه در سجود آنها كه هيچ رويشان قبله نديد از پيچ پيچ
گفته كه بىفايده ست اين بندگى آن زمان ديده در آن صد زندگى
از همه اوميد ببريده تمام دوستان و خال و عم بابا و مام
زاهد و فاسق شد آن دم متقى همچو در هنگام جان كندن شقى
نى ز چپشان چاره بود و نى ز راست حيلهها چون مرد هنگام دعاست
در دعا ايشان و در زارى و آه بر فلك ز ايشان شده دود سياه
ديو آن دم از عداوت بين بين بانگ زد كاى سگ پرستان علتين
مرگ و جسك اى اهل انكار و نفاق عاقبت خواهد بدن اين اتفاق
چشمتان تر باشد از بعد خلاص كه شويد از بهر شهوت ديو خاص
يادتان نايد كه روزى در خطر دستتان بگرفت يزدان از قدر
اين همىآمد ندا از ديو ليك اين سخن را نشنود جز گوش نيك
راست فرموده ست با ما مصطفى قطب و شاهنشاه و درياى صفا
كانچه جاهل ديد خواهد عاقبت عاقلان بينند ز اول مرتبت
كارها ز آغاز اگر غيب است و سر عاقل اول ديد و آخر آن مصر
اولش پوشيده باشد و آخر آن عاقل و جاهل ببيند در عيان
گر نبينى واقعهى غيب اى عنود حزم را سيلاب كى اندر ربود
حزم چه بود بد گمانى بر جهان دمبهدم بيند بلاى ناگهان
تصورات مرد حازم
آن چنان كه ناگهان شيرى رسيد مرد را بربود و در بيشه كشيد
او چه انديشد در آن بردن ببين تو همان انديش اى استاد دين
مىكشد شير قضا در بيشهها جان ما مشغول كار و پيشهها
آن چنان كز فقر مىترسند خلق زير آب شور رفته تا به حلق
گر بترسندى از آن فقر آفرين گنجهاشان كشف گشتى در زمين
جملهشان از خوف غم در عين غم در پى هستى فتاده در عدم
دعا و شفاعت دقوقى در خلاص كشتى
چون دقوقى آن قيامت را بديد رحم او جوشيد و اشك او دويد
گفت يا رب منگر اندر فعلشان دستشان گير اى شه نيكو نشان
خوش سلامتشان به ساحل باز بر اى رسيده دست تو در بحر و بر
اى كريم و اى رحيم سرمدى در گذار از بد سگالان اين بدى
اى بداده رايگان صد چشم و گوش بىز رشوت بخش كرده عقل و هوش
پيش از استحقاق بخشيده عطا ديده از ما جمله كفران و خطا
اى عظيم از ما گناهان عظيم تو توانى عفو كردن در حريم
ما ز آز و حرص خود را سوختيم وين دعا را هم ز تو آموختيم
حرمت آن كه دعا آموختى در چنين ظلمت چراغ افروختى
همچنين مىرفت بر لفظش دعا آن زمان چون مادران با وفا
اشك مىرفت از دو چشمش و آن دعا بىخود از وى مىبرآمد بر سما
آن دعاى بىخود آن خود ديگر است آن دعا ز او نيست گفت داور است
آن دعا حق مىكند چون او فناست آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطهى مخلوق نى اندر ميان بىخبر ز آن لابه كردن جسم و جان
بندگان حق رحيم و بردبار خوى حق دارند در اصلاح كار
مهربان بىرشوتان ياريگران در مقام سخت و در روز گران
هين بجو اين قوم را اى مبتلا هين غنيمت دارشان پيش از بلا
رست كشتى از دم آن پهلوان و اهل كشتى را به جهد خود گمان
كه مگر بازوى ايشان در حذر بر هدف انداخت تيرى از هنر
پا رهاند روبهان را در شكار و آن ز دم دانند روباهان غرار
عشقها با دم خود بازند كاين مىرهاند جان ما را در كمين
روبها پا را نگه دار از كلوخ پا چو نبود دم چه سود اى چشم شوخ
ما چو روباهيم و پاى ما كرام مىرهاندمان ز صد گون انتقام
حيلهى باريك ما چون دم ماست عشقها بازيم با دم چپ و راست
دم بجنبانيم ز استدلال و مكر تا كه حيران ماند از ما زيد و بكر
طالب حيرانى خلقان شديم دست طمع اندر الوهيت زديم
تا به افسون مالك دلها شويم اين نمىبينيم ما كاندر گويم
در گوى و در چهى اى قلتبان دست وادار از سبال ديگران
چون به بستانى رسى زيبا و خوش بعد از آن دامان خلقان گير و كش
اى مقيم حبس چار و پنج و شش نغز جايى ديگران را هم بكش
اى چو خربنده حريف كون خر بوسهگاهى يافتى ما را ببر
چون ندادت بندگى دوست دست ميل شاهى از كجايت خاستهست
در هواى آن كه گويندت زهى بستهاى در گردن جانت زهى
روبها اين دم حيلت را بهل وقف كن دل بر خداوندان دل
در پناه شير كم نايد كباب روبها تو سوى جيفه كم شتاب
تو دلا منظور حق آن گه شوى كه چو جزوى سوى كل خود روى
حق همىگويد نظرمان بر دل است نيست بر صورت كه آن آب و گل است
تو همىگويى مرا دل نيز هست دل فراز عرش باشد نى به پست
در گل تيره يقين هم آب هست ليك ز آن آبت نشايد آب دست
ز انكه گر آب است مغلوب گل است پس دل خود را مگو كاين هم دل است
آن دلى كز آسمانها برتر است آن دل ابدال يا پيغمبر است
پاك گشته آن ز گل صافى شده در فزونى آمده وافى شده
ترك گل كرده سوى بحر آمده رسته از زندان گل بحرى شده
آب ما محبوس گل مانده ست هين بحر رحمت جذب كن ما را ز طين
بحر گويد من ترا در خود كشم ليك مىلافى كه من آب خوشم
لاف تو محروم مىدارد ترا ترك آن پنداشت كن در من در آ
آب گل خواهد كه در دريا رود گل گرفته پاى آب و مىكشد
گر رهاند پاى خود از دست گل گل بماند خشك و او شد مستقل
آن كشيدن چيست از گل آب را جذب تو نقل و شراب ناب را
همچنين هر شهوتى اندر جهان خواه مال و خواه جان و خواه نان
هر يكى زينها ترا مستى كند چون نيابى آن خمارت مىزند
اين خمار غم دليل آن شده ست كه بد آن مفقود مستىات بده ست
جز به اندازهى ضرورت زين مگير تا نگردد غالب و بر تو امير
سر كشيدى تو كه من صاحب دلم حاجت غيرى ندارم واصلم
آن چنان كه آب در گل سر كشد كه منم آب و چرا جويم مدد
دل تو اين آلوده را پنداشتى لاجرم دل ز اهل دل برداشتى
خود روا دارى كه آن دل باشد اين كاو بود در عشق شير و انگبين
لطف شير و انگبين عكس دل است هر خوشى را آن خوش از دل حاصل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض سايهى دل چون بود دل را غرض
آن دلى كاو عاشق مال است و جاه يا زبون اين گل و آب سياه
يا خيالاتى كه در ظلمات او مىپرستدشان براى گفتوگو
دل نباشد غير آن درياى نور دل نظر گاه خدا و آن گاه كور
نى دل اندر صد هزاران خاص و عام در يكى باشد كدام است آن كدام
ريزهى دل را بهل دل را بجو تا شود آن ريزه چون كوهى از او
دل محيط است اندر اين خطهى وجود زر همىافشاند از احسان و جود
از سلام حق سلامتها نثار مىكند بر اهل عالم ز اختيار
هر كه را دامن درست است و معد آن نثار دل بدان كس مىرسد
دامن تو آن نياز است و حضور هين منه در دامن آن سنگ فجور
تا ندرد دامنت ز آن سنگها تا بدانى نقد را از رنگها
سنگ پر كردى تو دامن از جهان هم ز سنگ سيم و زر چون كودكان
از خيال سيم و زر چون زر نبود دامن صدقت دريد و غم فزود
كى نمايد كودكان را سنگ سنگ تا نگيرد عقل دامنشان به چنگ
پير عقل آمد نه آن موى سپيد مو نمىگنجد در اين بخت و اميد
انكار كردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقى و پريدن ايشان و ناپيدا شدن در پردهى غيب و حيران شدن دقوقى كه بر هوا رفتند يا بر زمين
چون رهيد آن كشتى و آمد به كام شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجى افتادشان با همدگر كاين فضولى كيست از ما اى پدر
هر يكى با آن دگر گفتند سر از پس پشت دقوقى مستتر
گفت هر يك من نكردستم كنون اين دعا نى از برون نى از درون
گفت مانا كاين امام ما ز درد بو الفضولانه مناجاتى بكرد
گفت آن ديگر كه اى يار يقين مر مرا هم مىنمايد اين چنين
او فضولى بوده است از انقباض كرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه كردم سپس تا بنگرم كه چه مىگويند آن اهل كرم
يك از ايشان را نديدم در مقام رفته بودند از مقام خود تمام
نى بچپ نى راست نى بالا نه زير چشم تيز من نشد بر قوم چير
درها بودند گويى آب گشت نى نشان پا و نى گردى به دشت
در قباب حق شدند آن دم همه در كدامين روضه رفتند آن رمه
در تحير ماندم كاين قوم را چون بپوشانيد حق بر چشم ما
آن چنان پنهان شدند از چشم او مثل غوطهى ماهيان در آب جو
سالها در حسرت ايشان بماند عمرها در شوق ايشان اشك راند
تو بگويى مرد حق اندر نظر كى در آرد با خدا ذكر بشر
خر از اين مىخسبد اين جا اى فلان كه بشر ديدى تو ايشان را نه جان
كار از اين ويران شده ست اى مرد خام كه بشر ديدى مر اينها را چو عام
تو همان ديدى كه ابليس لعين گفت من از آتشم آدم ز طين
چشم ابليسانه را يك دم ببند چند بينى صورت آخر چند چند
اى دقوقى با دو چشم همچو جو هين مبر اوميد ايشان را بجو
هين بجو كه ركن دولت جستن است هر گشادى در دل اندر بستن است
از همهى كار جهان پرداخته كو و كو مىگو به جان چون فاخته
نيك بنگر اندر اين اى محتجب كه دعا را بست حق بر أستجب
هر كه را دل پاك شد از اعتلال آن دعايش مىرود تا ذو الجلال
باز شرح كردن حكايت آن طالب روزى حلال بىكسب و رنج در عهد داود عليه السلام و مستجاب شدن دعاى او
يادم آمد آن حكايت كان فقير روز و شب مىكرد افغان و نفير
وز خدا مىخواست روزى حلال بىشكار و رنج و كسب و انتقال
پيش از اين گفتيم بعضى حال او ليك تعويق آمد و شد پنج تو
هم بگوييمش كجا خواهد گريخت چون ز ابر فضل حق حكمت بريخت
صاحب گاوش بديد و گفت هين اى به ظلمت گاو من گشته رهين
هين چرا كشتى بگو گاو مرا ابله طرار انصاف اندر آ
گفت من روزى ز حق مىخواستم قبله را از لابه مىآراستم
آن دعاى كهنهام شد مستجاب روزى من بود كشتم نك جواب
او ز خشم آمد گريبانش گرفت چند مشتى زد به رويش ناشكفت
رفتن هر دو خصم نزد داود پيغامبر عليه السلام
مىكشيدش تا به داود نبى كه بيا اى ظالم گيج غبى
حجت بارد رها كن اى دغا عقل در تن آور و با خويش آ
اين چه مىگويى دعا چه بود مخند بر سر و ريش من و خويش اى لوند
گفت من با حق دعاها كردهام اندر اين لابه بسى خون خوردهام
من يقين دارم دعا شد مستجاب سر بزن بر سنگ اى منكر خطاب
گفت گرد آييد هين يا مسلمين ژاژ بينيد و فشار اين مهين
اى مسلمانان دعا مال مرا چون از آن او كند بهر خدا
گر چنين بودى همه عالم بدين يك دعا املاك بردندى به كين
گر چنين بودى گدايان ضرير محتشم گشته بدندى و امير
روز و شب اندر دعايند و ثنا لابهگويان كه تومان ده اى خدا
تا تو ندهى هيچ كس ندهد يقين اى گشاينده تو بگشا بند اين
مكسب كوران بود لابه و دعا جز لب نانى نيابند از عطا
خلق گفتند اين مسلمان راست گوست وين فروشندهى دعاها ظلم جوست
اين دعا كى باشد از اسباب ملك كى كشيد اين را شريعت خود به سلك
بيع و بخشش يا وصيت يا عطا يا ز جنس اين شود ملكى ترا
در كدامين دفتر است اين شرع نو گاو را تو باز ده يا حبس رو
او به سوى آسمان مىكرد رو واقعهى ما را نداند غير تو
در دل من آن دعا انداختى صد اميد اندر دلم افراختى
من نمىكردم گزافه آن دعا همچو يوسف ديده بودم خوابها
ديد يوسف آفتاب و اختران پيش او سجده كنان چون چاكران
اعتمادش بود بر خواب درست در چه و زندان جز آن را مىنجست
ز اعتماد آن نبودش هيچ غم از غلامى و ز ملام و بيش و كم
اعتمادى داشت او بر خواب خويش كه چو شمعى مىفروزيدش ز پيش
چون در افكندند يوسف را به چاه بانگ آمد سمع او را از اله
كه تو روزى شه شوى اى پهلوان تا بمالى اين جفا در رويشان
قايل اين بانگ نايد در نظر ليك دل بشناخت قايل را ز اثر
قوتى و راحتى و مسندى در ميان جان فتادش ز آن ندى
چاه شد بر وى بدان بانگ جليل گلشن و بزمى چو آتش بر خليل
هر جفا كه بعد از آتش مىرسيد او بدان قوت به شادى مىكشيد
همچنان كه ذوق آن بانگ أَ لَسْتُ در دل هر مومنى تا حشر هست
تا نباشد بر بلاشان اعتراض نى ز امر و نهى حقشان انقباض
لقمهى حكمى كه تلخى مىنهد گل شكر آن را گوارش مىدهد
گل شكر آن را كه نبود مستند لقمه را ز انكار او قى مىكند
هر كه خوابى ديد از روز أَ لَسْتُ مست باشد در ره طاعات مست
مىكشد چون اشتر مست اين جوال بىفتور و بىگمان و بىملال
كفك تصديقش به گرد پوز او شد گواه مستى و دل سوز او
اشتر از قوت چو شير نر شده زير ثقل بار اندك خور شده
ز آرزوى ناقه صد فاقه بر او مىنمايد كوه پيشش تار مو
در أَ لَسْتُ آن كاو چنين خوابى نديد اندر اين دنيا نشد بنده و مريد
ور بشد اندر تردد صد دله يك زمان شكر استش و سالى گله
پاى پيش و پاى پس در راه دين مىنهد با صد تردد بىيقين
وام دار شرح اينم نك گرو ور شتاب استت ز أَ لَمْ نَشْرَحْ شنو
چون ندارد شرح اين معنى كران خر به سوى مدعى گاو ران
گفت كورم خواند زين جرم آن دغا بس بليسانه قياس است اى خدا
من دعا كورانه كى مىكردهام جز به خالق كديه كى آوردهام
كور از خلقان طمع دارد ز جهل من ز تو كز تست هر دشوار سهل
آن يكى كورم ز كوران بشمريد او نياز جان و اخلاصم نديد
كورى عشق است اين كورى من حب يعمى و يصم است اى حسن
كورم از غير خدا بينا بدو مقتضاى عشق اين باشد بگو
تو كه بينايى ز كورانم مدار دايرم بر گرد لطفت اى مدار
آن چنان كه يوسف صديق را خواب بنمودى و گشتش متكا
مر مرا لطف تو هم خوابى نمود آن دعاى بىحدم بازى نبود
مىنداند خلق اسرار مرا ژاژ مىدانند گفتار مرا
حقشان است و كه داند راز غيب غير علام سر و ستار عيب
خصم گفتش رو به من كن حق بگو رو چه سوى آسمان كردى عمو
شيد مىآرى غلط مىافگنى لاف عشق و لاف قربت مىزنى
با كدامين روى چون دل مردهاى روى سوى آسمانها كردهاى
غلغلى در شهر افتاده از اين آن مسلمان مىنهد رو بر زمين
كاى خدا اين بنده را رسوا مكن گر بدم هم سر من پيدا مكن
تو همىدانى و شبهاى دراز كه همىخواندم تو را با صد نياز
پيش خلق اين را اگر خود قدر نيست پيش تو همچون چراغ روشنى است
شنيدن داود عليه السلام سخن هر دو خصم و سؤال كردن از مدعى عليه
چون كه داود نبى آمد برون گفت هين چون است اين احوال چون
مدعى گفت اى نبى اللَّه داد گاو من در خانهى او در فتاد
كشت گاوم را بپرسش كه چرا گاو من كشت او بيان كن ماجرا
گفت داودش بگو اى بو الكرم چون تلف كردى تو ملك محترم
هين پراكنده مگو حجت بيار تا به يك سو گردد اين دعوى و كار
گفت اى داود بودم هفت سال روز و شب اندر دعا و در سؤال
اين همىجستم ز يزدان كاى خدا روزيى خواهم حلال و بىعنا
مرد و زن بر نالهى من واقفاند كودكان اين ماجرا را واصفاند
تو بپرس از هر كه خواهى اين خبر تا بگويد بىشكنجه بىضرر
هم هويدا پرس و هم پنهان ز خلق كه چه مىگفت اين گداى ژنده دلق
بعد اين جملهى دعا و اين فغان گاوى اندر خانه ديدم ناگهان
چشم من تاريك شد نى بهر لوت شادى آن كه قبول آمد قنوت
كشتم آن را تا دهم در شكر آن كه دعاى من شنود آن غيب دان
حكم كردن داود عليه السلام بر كشندهى گاو
گفت داود اين سخنها را بشو حجت شرعى در اين دعوى بگو
تو روا دارى كه من بىحجتى بنهم اندر شهر باطل سنتى
اين كه بخشيدت خريدى وارثى ريع را چون مىستانى حارثى
كسب را همچون زراعت دان عمو تا نكارى دخل نبود ز آن تو
كانچه كارى بدروى آن آن تست ور نه اين بىداد بر تو شد درست
رو بده مال مسلمان كژ مگو رو بجو وام و بده باطل مجو
گفت اى شه تو همين مىگويىام كه همىگويند اصحاب ستم
تضرع آن شخص از داورى داود عليه السلام
سجده كرد و گفت كاى داناى سوز در دل داود انداز آن فروز
در دلش نه آن چه تو اندر دلم اندر افكندى به راز اى مفضلم
اين بگفت و گريه در شد هاى هاى تا دل داود بيرون شد ز جاى
گفت هين امروز اى خواهان گاو مهلتم ده وين دعاوى را مكاو
تا روم من سوى خلوت در نماز پرسم اين احوال از داناى راز
خوى دارم در نماز اين التفات معنى قرة عيني في الصلات
روزن جانم گشاده ست از صفا مىرسد بىواسطه نامهى خدا
نامه و باران و نور از روزنم مىفتد در خانهام از معدنم
دوزخ است آن خانه كان بىروزن است اصل دين اى بنده روزن كردن است
تيشهى هر بيشهاى كم زن بيا تيشه زن در كندن روزن هلا
يا نمىدانى كه نور آفتاب عكس خورشيد برون است از حجاب
نور اين دانى كه حيوان ديد هم پس چه كَرَّمْنا بود بر آدمم
من چو خورشيدم درون نور غرق مىندانم كرد خويش از نور فرق
رفتنم سوى نماز و آن خلا بهر تعليم است ره مر خلق را
كژ نهم تا راست گردد اين جهان حرب و خدعه اين بود اى پهلوان
نيست دستورى و گر نه ريختى گرد از درياى راز انگيختى
همچنين مىگفت داود اين نسق خواست گشتن عقل خلقان محترق
پس گريبانش كشيد از پس يكى كه ندارم در يكىاش من شكى
با خود آمد گفت را كوتاه كرد لب ببست و عزم خلوتگاه كرد
در خلوت رفتن داود تا آن چه حق است پيدا شود
در فرو بست و برفت آن گه شتاب سوى محراب و دعاى مستجاب
حق نمودش آن چه بنمودش تمام گشت واقف بر سزاى انتقام
روز ديگر جمله خصمان آمدند پيش داود پيمبر صف زدند
همچنان آن ماجراها باز رفت زود زد آن مدعى تشنيع زفت
حكم كردن داود بر صاحب گاو كه از سر گاو برخيز و تشنيع صاحب گاو بر داود عليه السلام
گفت داودش خمش كن رو بهل اين مسلمان را ز گاوت كن بحل
چون خدا پوشيد بر تو اى جوان رو خمش كن حق ستارى بدان
گفت وا ويلا چه حكم است اين چه داد از پى من شرع نو خواهى نهاد
رفته است آوازهى عدلت چنان كه معطر شد زمين و آسمان
بر سگان كور اين استم نرفت زين تعدى سنگ و كه بشكافت تفت
همچنين تشنيع مىزد بر ملا كالصلا هنگام ظلم است الصلا
حكم كردن داود بر صاحب گاو كه جملهى مال خود را به وى ده
بعد از آن داود گفتش كاى عنود جمله مال خويش او را بخش زود
ور نه كارت سخت گردد گفتمت تا نگردد ظاهر از وى استمت
خاك بر سر كرد و جامه بر دريد كه به هر دم مىكنى ظلمى مزيد
يك دمى ديگر بر اين تشنيع راند باز داودش به پيش خويش خواند
گفت چون بختت نبود اى بخت كور ظلمت آمد اندك اندك در ظهور
ريدهاى آن گاه صدر و پيشگاه اى دريغ از چون تو خر خاشاك و كاه
رو كه فرزندان تو با جفت تو بندگان او شدند افزون مگو
سنگ بر سينه همىزد با دو دست مىدويد از جهل خود بالا و پست
خلق هم اندر ملامت آمدند كز ضمير كار او غافل بدند
ظالم از مظلوم كى داند كسى كاو بود سخرهى هوا همچون خسى
ظالم از مظلوم آن كس پى برد كاو سر نفس ظلوم خود برد
ور نه آن ظالم كه نفس است از درون خصم مظلومان بود او از جنون
سگ هماره حمله بر مسكين كند تا تواند زخم بر مسكين زند
شرم شيران راست نى سگ را بدان كه نگيرد صيد از همسايگان
عامهى مظلوم كش ظالم پرست از كمين سگسان سوى داود جست
روى در داود كردند آن فريق كاى نبى مجتبى بر ما شفيق
اين نشايد از تو كاين ظلمى است فاش قهر كردى بىگناهى را به لاش
عزم كردن داود عليه السلام به خواندن خلق بدان صحرا كه راز آشكارا كند و حجتها همه قطع كند
گفت اى ياران زمان آن رسيد كان سر مكتوم او گردد پديد
جمله برخيزيد تا بيرون رويم تا بر آن سر نهان واقف شويم
در فلان صحرا درختى هست زفت شاخهايش انبه و بسيار و چفت
سخت راسخ خيمه گاه و ميخ او بوى خون مىآيدم از بيخ او
خون شده ست اندر بن آن خوش درخت خواجه را كشته ست اين منحوس بخت
تا كنون حلم خدا پوشيد آن آخر از ناشكرى آن قلتبان
كه عيال خواجه را روزى نديد نى به نوروز و نه موسمهاى عيد
بىنوايان را به يك لقمه نجست ياد ناورد او ز حقهاى نخست
تا كنون از بهر يك گاو اين لعين مىزند فرزند او را بر زمين
او به خود برداشت پرده از گناه ور نه مىپوشيد جرمش را اله
كافر و فاسق در اين دور گزند پردهى خود را به خود بر مىدرند
ظلم مستور است در اسرار جان مىنهد ظالم به پيش مردمان
كه ببينيدم كه دارم شاخها گاو دوزخ را ببينيد از ملا
گواهى دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنيا
پس هم اينجا دست و پايت در گزند بر ضمير تو گواهى مىدهند
چون موكل مىشود بر تو ضمير كه بگو تو اعتقادت وامگير
خاصه در هنگام خشم و گفتوگو مىكند ظاهر سرت را مو به مو
چون موكل مىشود ظلم و جفا كه هويدا كن مرا اى دست و پا
چون همىگيرد گواه سر لگام خاصه وقت جوش و خشم و انتقام
پس همان كس كاين موكل مىكند تا لواى راز بر صحرا زند
پس موكلهاى ديگر روز حشر هم تواند آفريد از بهر نشر
اى به ده دست آمده در ظلم و كين گوهرت پيداست حاجت نيست اين
نيست حاجت شهره گشتن در گزند بر ضمير آتشينت واقفند
نفس تو هر دم بر آرد صد شرار كه ببينيدم منم ز اصحاب نار
جزو نارم سوى كل خود روم من نه نورم كه سوى حضرت شوم
همچنان كاين ظالم حق ناشناس بهر گاوى كرد چندين التباس
او از او صد گاو برد و صد شتر نفس اين است اى پدر از وى ببر
نيز روزى با خدا زارى نكرد يا ربى نامد از او روزى به درد
كاى خدا خصم مرا خشنود كن گر منش كردم زيان تو سود كن
گر خطا كشتم ديت بر عاقله است عاقلهى جانم تو بودى از أَ لَسْتُ
سنگ مىندهد به استغفار در اين بود انصاف نفس اى جان حر
برون رفتن خلق به سوى آن درخت
چون برون رفتند سوى آن درخت گفت دستش را سپس بنديد سخت
تا گناه و جرم او پيدا كنم تا لواى عدل بر صحرا زنم
گفت اى سگ جد او را كشتهاى تو غلامى خواجه زين رو گشتهاى
خواجه را كشتى و بردى مال او كرد يزدان آشكارا حال او
آن زنت او را كنيزك بوده است با همين خواجه جفا بنموده است
هر چه زو زاييد ماده يا كه نر ملك وارث باشد آنها سربسر
تو غلامى كسب و كارت ملك اوست شرع جستى شرع بستان رو نكوست
خواجه را كشتى به استم زار زار هم بر اينجا خواجه گويان زينهار
كارد از اشتاب كردى زير خاك از خيالى كه بديدى سهمناك
نك سرش با كارد در زير زمين باز كاويد اين زمين را همچنين
نام اين سگ هم نبشته كارد بر كرد با خواجه چنين مكر و ضرر
همچنان كردند چون بشكافتند در زمين آن كارد و سر را يافتند
ولوله در خلق افتاد آن زمان هر يكى زنار ببريد از ميان
بعد از آن گفتش بيا اى داد خواه داد خود بستان بدان روى سياه
قصاص فرمودن داود عليه السلام خونى را بعد از الزام حجت بر او
هم بدان تيغش بفرمود او قصاص كى كند مكرش ز علم حق خلاص
حلم حق گر چه مواساها كند ليك چون از حد بشد پيدا كند
خون نخسبد در فتد در هر دلى ميل جست و جوى كشف مشكلى
اقتضاى داورى رب دين سر بر آرد از ضمير آن و اين
كان فلان چون شد چه شد حالش چه گشت همچنان كه جوشد از گلزار كشت
جوشش خون باشد آن واجستها خارش دلها و بحث و ماجرا
چون كه پيدا گشت سر كار او معجزهى داود شد فاش و دو تو
خلق جمله سر برهنه آمدند سر به سجده بر زمينها مىزدند
ما همه كوران اصلى بودهايم از تو ما صد گون عجايب ديدهايم
سنگ با تو در سخن آمد شهير كز براى غزو طالوتم بگير
تو به سه سنگ و فلاخن آمدى صد هزاران مرد را برهم زدى
سنگهايت صد هزاران پاره شد هر يكى هر خصم را خونخواره شد
آهن اندر دست تو چون موم شد چون زره سازى تو را معلوم شد
كوهها با تو رسائل شد شكور با تو مىخوانند چون مقرى زبور
صد هزاران چشم دل بگشاده شد از دم تو غيب را آماده شد
و آن قوىتر ز آن همه كاين دايم است زندگى بخشى كه سرمد قايم است
جان جملهى معجزات اين است خود كاو ببخشد مرده را جان ابد
كشته شد ظالم جهانى زنده شد هر يكى از نو خدا را بنده شد
بيان آن كه نفس آدمى به جاى آن خونى است كه مدعى گاو گشته بود و آن گاو كشنده عقل است و داود حق است يا شيخ كه نايب حق است كه به قوت و يارى او تواند ظالم را كشتن و توانگر شدن به روزى بىكسب و بىحساب
نفس خود را كش جهان را زنده كن خواجه را كشته ست او را بنده كن
مدعى گاو نفس تست هين خويشتن را خواجه كرده ست و مهين
آن كشندهى گاو عقل تست رو بر كشندهى گاو تن منكر مشو
عقل اسير است و همىخواهد ز حق روزى بىرنج و نعمت بر طبق
روزى بىرنج او موقوف چيست آن كه بكشد گاو را كاصل بدى است
نفس گويد چون كشى تو گاو من ز انكه گاو نفس باشد نقش تن
خواجه زادهى عقل مانده بىنوا نفس خونى خواجه گشت و پيشوا
روزى بىرنج مىدانى كه چيست قوت ارواح است و ارزاق نبى است
ليك موقوف است بر قربان گاو گنج اندر گاو دان اى كنج كاو
دوش چيزى خوردهام ور نى تمام دادمى در دست فهم تو زمام
دوش چيزى خوردهام افسانه است هر چه مىآيد ز پنهان خانه است
چشم بر اسباب از چه دوختيم گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم
هست بر اسباب اسبابى دگر در سبب منگر در آن افكن نظر
انبيا در قطع اسباب آمدند معجزات خويش بر كيوان زدند
بىسبب مر بحر را بشكافتند بىزراعت چاش گندم يافتند
ريگها هم آرد شد از سعيشان پشم بز ابريشم آمد كش كشان
جمله قرآن هست در قطع سبب عز درويش و هلاك بو لهب
مرغ بابيلى دو سه سنگ افكند لشكر زفت حبش را بشكند
پيل را سوراخ سوراخ افكند سنگ مرغى كاو به بالا پر زند
دم گاو كشته بر مقتول زن تا شود زنده همان دم در كفن
حلق ببريده جهد از جاى خويش خون خود جويد ز خون پالاى خويش
همچنين ز آغاز قرآن تا تمام رفض اسباب است و علت و السلام
كشف اين نه از عقل كار افزا بود بندگى كن تا ترا پيدا شود
بند معقولات آمد فلسفى شهسوار عقل عقل آمد صفى
عقل عقلت مغز و عقل تست پوست معدهى حيوان هميشه پوست جوست
مغز جوى از پوست دارد صد ملال مغز نغزان را حلال آمد حلال
چون كه قشر عقل صد برهان دهد عقل كل كى گام بىايقان نهد
عقل دفترها كند يك سره سياه عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه
از سياهى وز سپيدى فارغ است نور ماهش بر دل و جان بازغ است
اين سياه و اين سپيدار قدر يافت ز آن شب قدر است كاختروار تافت
قيمت هميان و كيسه از زر است بىزر آن هميان و كيسه ابتر است
همچنان كه قدر تن از جان بود قدر جان از پرتو جانان بود
گر بدى جان زنده بىپرتو كنون هيچ گفتى كافران را ميتون
هين بگو كه ناطقه جو مىكند تا به قرنى بعد ما آبى رسد
گر چه هر قرنى سخن آرى بود ليك گفت سالفان يارى بود
نى كه هم تورات و انجيل و زبور شد گواه صدق قرآن اى شكور
روزى بىرنج جو و بىحسيب كز بهشتت آورد جبريل سيب
بلكه رزقى از خداوند بهشت بىصداع باغبان بىرنج كشت
ز انكه نفع نان در آن نان داد اوست بدهدت آن نفع بىتوسيط پوست
ذوق پنهان نقش نان چون سفرهاى است نان بىسفره ولى را بهرهاى است
رزق جانى كى برى با سعى و جست جز به عدل شيخ كاو داود تست
نفس چون با شيخ بيند گام تو از بن دندان شود او رام تو
صاحب آن گاو رام آن گاه شد كز دم داود او آگاه شد
عقل گاهى غالب آيد در شكار بر سگ نفست كه باشد شيخ يار
نفس اژدرهاست با صد زور و فن روى شيخ او را زمرد ديده كن
گر تو صاحب گاو را خواهى زبون چون خران سيخش كن آن سو اى حرون
چون به نزديك ولى الله شود آن زبان صد گزش كوته شود
صد زبان و هر زبانش صد لغت زرق و دستانش نيايد در صفت
مدعى گاو نفس آمد فصيح صد هزاران حجت آرد ناصحيح
شهر را بفريبد الا شاه را ره نتاند زد شه آگاه را
نفس را تسبيح و مصحف در يمين خنجر و شمشير اندر آستين
مصحف و سالوس او باور مكن خويش با او همسر و همسر مكن
سوى حوضت آورد بهر وضو و اندر اندازد ترا در قعر او
عقل نورانى و نيكو طالب است نفس ظلمانى بر او چون غالب است
ز انكه او در خانه عقل تو غريب بر در خود سگ بود شير مهيب
باش تا شيران سوى بيشه روند وين سگان كور آن جا بگروند
مكر نفس و تن نداند عام شهر او نگردد جز به وحى القلب قهر
هر كه جنس اوست يار او شود جز مگر داود كاو شيخت بود
كاو مبدل گشت و جنس تن نماند هر كه را حق در مقام دل نشاند
خلق جمله علتىاند از كمين يار علت مىشود علت بقين
هر خسى دعوى داودى كند هر كه بىتمييز كف در وى زند
از صيادى بشنود آواز طير مرغ ابله مىكند آن سوى سير
نقد را از نقل نشناسد غوى است هين از او بگريز اگر چه معنوى است
رسته و بر بسته پيش او يكى است گر يقين دعوى كند او در شكى است
اين چنين كس گر ذكى مطلق است چونش اين تمييز نبود احمق است
هين از او بگريز چون آهو ز شير سوى او مشتاب اى دانا دلير
گريختن عيسى عليه السلام فراز كوه از احمقان
عيسى مريم به كوهى مىگريخت شير گويى خون او مىخواست ريخت
آن يكى در پى دويد و گفت خير در پيت كس نيست چه گريزى چو طير
با شتاب او آن چنان مىتاخت جفت كز شتاب خود جواب او نگفت
يك دو ميدان در پى عيسى براند پس به جد جد عيسى را بخواند
كز پى مرضات حق يك لحظه بيست كه مرا اندر گريزت مشكلى است
از كه اين سو مىگريزى اى كريم نه پيت شير و نه خصم و خوف و بيم
گفت از احمق گريزانم برو مىرهانم خويش را بندم مشو
گفت آخر آن مسيحا نى توى كه شود كور و كر از تو مستوى
گفت آرى گفت آن شه نيستى كه فسون غيب را ماويستى
چون بخوانى آن فسون بر مردهاى بر جهد چون شير صيد آوردهاى
گفت آرى آن منم گفتا كه تو نى ز گل مرغان كنى اى خوب رو
گفت آرى گفت پس اى روح پاك هر چه خواهى مىكنى از كيست باك
با چنين برهان كه باشد در جهان كه نباشد مر ترا از بندگان
گفت عيسى كه به ذات پاك حق مبدع تن خالق جان در سبق
حرمت ذات و صفات پاك او كه بود گردون گريبان چاك او
كان فسون و اسم اعظم را كه من بر كر و بر كور خواندم شد حسن
بر كه سنگين بخواندم شد شكاف خرقه را بدريد بر خود تا بناف
بر تن مرده بخواندم گشت حى بر سر لا شى بخواندم گشت شى
خواندم آن را بر دل احمق به ود صد هزاران بار و درمانى نشد
سنگ خارا گشت و ز آن خو بر نگشت ريگ شد كز وى نرويد هيچ كشت
گفت حكمت چيست كانجا اسم حق سود كرد اينجا نبود آن را سبق
آن همان رنج است و اين رنجى، چرا او نشد اين را و آن را شد دوا
گفت رنج احمقى قهر خداست رنج و كورى نيست قهر، آن ابتلاست
ابتلا رنجى است كان رحم آورد احمقى رنجى است كان زخم آورد
آن چه داغ اوست مهر او كرده است چارهاى بر وى نيارد برد دست
ز احمقان بگريز چون عيسى گريخت صحبت احمق بسى خونها بريخت
اندك اندك آب را دزدد هوا دين چنين دزدد هم احمق از شما
گرمىات را دزدد و سردى دهد همچو آن كاو زير كون سنگى نهد
آن گريز عيسيى نه از بيم بود ايمن است او آن پى تعليم بود
زمهرير ار پر كند آفاق را چه غم آن خورشيد با اشراق را
قصهى اهل سبا و حماقت ايشان و اثر ناكردن نصيحت انبيا در احمقان
يادم آمد قصهى اهل سبا كز دم احمق صباشان شد وبا
آن سبا ماند به شهر بس كلان در فسانه بشنوى از كودكان
كودكان افسانهها مىآورند درج در افسانهشان بس سر و پند
هزلها گويند در افسانهها گنج مىجو در همه ويرانهها
بود شهرى بس عظيم و مه ولى قدر او قدر سكره بيش نى
بس عظيم و بس فراخ و بس دراز سخت زفت و تو بتو همچون پياز
مردم ده شهر مجموع اندر او ليك جمله سه تن ناشسته رو
اندر او خلق و خلايق بىشمار ليك آن جمله سه خام پخته خوار
جان ناكرده به جانان تاختن گر هزاران است باشد نيم تن
آن يكى بس دور بين و ديده كور از سليمان كور و ديده پاى مور
و آن دگر بس تيز گوش و سخت كر گنج در وى نيست يك جو سنگ زر
و آن دگر عور و برهنهى لاشه باز ليك دامنهاى جامهى او دراز
گفت كور اينك سپاهى مىرسند من همىبينم كه چه قومند و چند
گفت كر آرى شنودم بانگشان كه چه مىگويند پيدا و نهان
آن برهنه گفت ترسان زين منم كه ببرند از درازى دامنم
كور گفت اينك به نزديك آمدند خيز بگريزيم پيش از زخم و بند
كر همىگويد كه آرى مشغله مىشود نزديكتر ياران هله
آن برهنه گفت آوه دامنم از طمع برند و من ناايمنم
شهر را هشتند و بيرون آمدند در هزيمت در دهى اندر شدند
اندر آن ده مرغ فربه يافتند ليك ذرهى گوشت بر وى نه نژند
مرغ مردهى خشك و ز زخم كلاغ استخوانها زار گشته چون بناغ
ز آن همىخوردند چون از صيد شير هر يكى از خوردنش چون پيل سير
هر سه ز آن خوردند و بس فربه شدند چون سه پيل بس بزرگ و مه شدند
آن چنان كز فربهى هر يك جوان در نگنجيدى ز زفتى در جهان
با چنين گبزى و هفت اندام زفت از شكاف در برون جستند و رفت
راه مرگ خلق ناپيدا رهى است در نظر نايد كه آن بىجا رهى است
نك پياپى كاروانها مقتفى زين شكاف در كه هست آن مختفى
بر در ار جويى نيابى آن شكاف سخت ناپيدا و ز او چندين زفاف
شرح آن كور دور بين و آن كر تيز شنو و آن برهنهى دراز دامن
كر امل را دان كه مرگ ما شنيد مرگ خود نشنيد و نقل خود نديد
حرص نابيناست بيند مو به مو عيب خلقان و بگويد كو به كو
عيب خود يك ذره چشم كور او مىنبيند گر چه هست او عيب جو
عور مىترسد كه دامانش برند دامن مرد برهنه كى درند
مرد دنيا مفلس است و ترسناك هيچ او را نيست وز دزدانش باك
او برهنه آمد و عريان رود وز غم دزدش جگر خون مىشود
وقت مرگش كه بود صد نوحه پيش خنده آيد جانش را زين ترس خويش
آن زمان داند غنى كش نيست زر هم ذكى داند كه بود او بىهنر
چون كنار كودكى پر از سفال كاو بر آن لرزان بود چون رب مال
گر ستانى پارهاى گريان شود پاره گر بازش دهى خندان شود
چون نباشد طفل را دانش دثار گريه و خندهش ندارد اعتبار
محتشم چون عاريت را ملك ديد پس بر آن مال دروغين مىطپيد
خواب مىبيند كه او را هست مال ترسد از دزدى كه بربايد جوال
چون ز خوابش بر جهاند گوش كش پس ز ترس خويش تسخر آيدش
همچنان لرزانى اين عالمان كه بودشان عقل و علم اين جهان
از پى اين عاقلان ذو فنون گفت ايزد در نبى لا يعلمون
هر يكى ترسان ز دزدى كسى خويشتن را علم پندارد بسى
گويد او كه روزگارم مىبرند خود ندارد روزگار سودمند
گويد از كارم بر آوردند خلق غرق بىكارى است جانش تا به حلق
عور ترسان كه منم دامن كشان چون رهانم دامناز چنگالشان
صد هزاران فصل داند از علوم جان خود را مىنداند آن ظلوم
داند او خاصيت هر جوهرى در بيان جوهر خود چون خرى
كه همىدانم يجوز و لا يجوز خود ندانى تو يجوزى يا عجوز
اين روا و آن ناروا دانى و ليك تو روا يا ناروايى بين تو نيك
قيمت هر كاله مىدانى كه چيست قيمت خود را ندانى احمقى است
سعدها و نحسها دانستهاى ننگرى تو سعد يا ناشستهاى
جان جمله علمها اين است اين كه بدانى من كىام در يوم دين
آن اصول دين بدانستى تو ليك بنگر اندر اصل خود گر هست نيك
از اصولينت اصول خويش به كه بدانى اصل خود اى مرد مه
صفت خرمى شهر اهل سبا و ناشكرى ايشان
اصلشان بد بود آن اهل سبا مىرميدندى ز اسباب لقا
دادشان چندان ضياع و باغ و راغ از چپ و از راست از بهر فراغ
بس كه مىافتاد از پرى ثمار تنگ مىشد معبر ره بر گذار
آن نثار ميوه ره را مىگرفت از پرى ميوه رهرو در شگفت
سله بر سر در درختستانشان پر شدى ناخواست از ميوه فشان
باد آن ميوه فشاندى نه كسى پر شدى ز آن ميوه دامنها بسى
خوشههاى زفت تا زير آمده بر سر و روى رونده مىزده
مرد گلخن تاب از پرى زر بسته بودى در ميان زرين كمر
سگ كليچه كوفتى در زير پا تخمه بودى گرگ صحرا از نوا
گشته ايمن شهر و ده از دزد و گرگ بز نترسيدى هم از گرگ سترگ
گر بگويم شرح نعمتهاى قوم كه زيادت مىشد آن يوما فيوم
مانع آيد از سخنهاى مهم انبيا بردند امر فاستقم
آمدن پيغامبران از حق به نصيحت اهل سبا
سيزده پيغمبر آن جا آمدند گمرهان را جمله رهبر مىشدند
كه هله نعمت فزون شد شكر كو مركب شكر ار بخسبد حركوا
شكر منعم واجب آيد در خرد ور نه بگشايد در خشم ابد
هين كرم بينيد و اين خود كس كند كز چنين نعمت به شكرى بس كند
سر ببخشد، شكر خواهد سجدهاى پا ببخشد، شكر خواهد قعدهاى
قوم گفته شكر ما را برد غول ما شديم از شكر و از نعمت ملول
ما چنان پژمرده گشتيم از عطا كه نه طاعتمان خوش آيد نه خطا
ما نمىخواهيم نعمتها و باغ ما نمىخواهيم اسباب و فراغ
انبيا گفتند در دل علتى است كه از آن در حق شناسى آفتى است
نعمت از وى جملگى علت شود طعمه در بيمار كى قوت شود
چند خوش پيش تو آمد اى مصر جمله ناخوش گشت و صاف او كدر
تو عدوى اين خوشيها آمدى گشت ناخوش هر چه بر وى كف زدى
هر كه او شد آشنا و يار تو شد حقير و خوار در ديدار تو
هر كه او بيگانه باشد با تو هم پيش تو او بس مه است و محترم
اين هم از تاثير آن بيمارى است زهر او در جمله جفتان سارى است
دفع آن علت ببايد كرد زود كه شكر با آن حدث خواهد نمود
هر خوشى كايد به تو ناخوش شود آب حيوان گر رسد آتش شود
كيمياى مرگ و جسك است آن صفت مرگ گردد ز آن حياتت عاقبت
بس غذايى كه ز وى دل زنده شد چون بيامد در تن تو گنده شد
بس عزيزى كه به ناز اشكار شد چون شكارت شد بر تو خوار شد
آشنايى عقل با عقل از صفا چون شود هر دم فزون باشد ولا
آشنايى نفس با هر نفس پست تو يقين مىدان كه دم دم كمتر است
ز انكه نفسش گرد علت مىتند معرفت را زود فاسد مىكند
گر نخواهى دوست را فردا نفير دوستى با عاقل و با عقل گير
از سموم نفس چون با علتى هر چه گيرى تو مرض را آلتى
گر بگيرى گوهرى سنگى شود ور بگيرى مهر دل جنگى شود
ور بگيرى نكتهى بكرى لطيف بعد دركت گشت بىذوق و كثيف
كه من اين را بس شنيدم كهنه شد چيز ديگر گو بجز آن اى عضد
چيز ديگر تازه و نو گفته گير باز فردا ز آن شوى سير و نفير
دفع علت كن چو علت خو شود هر حديثى كهنه پيشت نو شود
تا كه آن كهنه بر آرد برگ نو بشكفاند كهنه صد خوشه ز گو
ما طبيبانيم شاگردان حق بحر قلزم ديد ما را فانفلق
آن طبيبان طبيعت ديگرند كه به دل از راه نبضى بنگرند
ما به دل بىواسطه خوش بنگريم كز فراست ما به عالى منظريم
آن طبيبان غذايند و ثمار جان حيوانى بديشان استوار
ما طبيبان فعاليم و مقال ملهم ما پرتو نور جلال
كاين چنين فعلى ترا نافع بود و آن چنان فعلى ز ره قاطع بود
اين چنين قولى ترا پيش آورد و آن چنان قولى ترا نيش آورد
آن طبيبان را بود بولى دليل وين دليل ما بود وحى جليل
دستمزدى مىنخواهيم از كسى دستمزد ما رسد از حق بسى
هين صلا بيمارى ناسور را داروى ما يك به يك رنجور را
معجزه خواستن قوم از پيغمبران
قوم گفتند اى گروه مدعى كو گواه علم طب و نافعى
چون شما بستهى همين خواب و خوريد همچو ما باشيد در ده مىچريد
چون شما در دام اين آب و گليد كى شما صياد سيمرغ دليد
حب جاه و سرورى دارد بر آن كه شمارد خويش از پيغمبران
ما نخواهيم اين چنين لاف و دروغ كردن اندر گوش و افتادن به دوغ
انبيا گفتند كاين ز آن علت است مايهى كورى حجاب رويت است
دعوى ما را شنيديد و شما مىنبينيد اين گهر در دست ما
امتحان است اين گهر مر خلق را ماش گردانيم گرد چشمها
هر كه گويد كو گوا گفتش گواست كاو نمىبيند گهر حبس عماست
آفتابى در سخن آمد كه خيز كه بر آمد روز برجه كم ستيز
تو بگويى آفتابا كو گواه گويدت اى كور از حق ديده خواه
روز روشن هر كه او جويد چراغ عين جستن كورىاش دارد بلاغ
ور نمىبينى گمانى پردهاى كه صباح است و تو اندر پردهاى
كورى خود را مكن زين گفت فاش خامش و در انتظار فضل باش
در ميان روز گفتن روز كو خويش رسوا كردن است اى روز جو
صبر و خاموشى جذوب رحمت است وين نشان جستن نشان علت است
أَنْصِتُوا بپذير تا بر جان تو آيد از جانان جزاى أنصتوا
گر نخواهى نكس پيش اين طبيب بر زمين زن زر و سر را اى لبيب
گفت افزون را تو بفروش و بخر بذل جان و بذل جاه و بذل زر
تا ثناى تو بگويد فضل هو كه حسد آرد فلك بر جاه تو
چون طبيبان را نگه داريد دل خود ببينيد و شويد از خود خجل
دفع اين كورى به دست خلق نيست ليك اكرام طبيبان از هدى است
اين طبيبان را به جان بنده شويد تا به مشك و عنبر آگنده شويد
متهم داشتن قوم انبيا را
قوم گفتند اين همه زرق است و مكر كى خدا نايب كند از زيد و بكر
هر رسول شاه بايد جنس او آب و گل كو خالق افلاك كو
مغز خر خورديم تا ما چون شما پشه را داريم هم راز هما
كو هما كو پشه كو گل كو خدا ز آفتاب چرخ چه بود ذره را
اين چه نسبت اين چه پيوندى بود تا كه در عقل و دماغى در رود
حكايت خرگوشان كه خرگوشى را به رسالت پيش پيل فرستادند كه بگو كه من رسول ماه آسمانم پيش تو كه از اين چشمهى آب حذر كن چنان كه در كتاب كليله تمام گفته است
اين بدان ماند كه خرگوشى بگفت من رسول ماهم و با ماه جفت
كز رمهى پيلان بر آن چشمهى زلال جمله نخجيران بدند اندر وبال
جمله محروم و ز خوف از چشمه دور حيلهاى كردند چون كم بود زور
از سر كه بانگ زد خرگوش زال سوى پيلان در شب غرهى هلال
كه بيا رابع عشر اى شاه پيل تا درون چشمه يابى اين دليل
شاه پيلا من رسولم پيش بيست بر رسولان بند و زجر و خشم نيست
ماه مىگويد كه اى پيلان رويد چشمه آن ماست زين يك سو شويد
ور نه من تان كور گردانم ستم گفتم از گردن برون انداختم
ترك اين چشمه بگوييد و رويد تا ز زخم تيغ مه ايمن شويد
نك نشان آن است كاندر چشمه ماه مضطرب گردد ز پيل آب خواه
آن فلان شب حاضر آ اى شاه پيل تا درون چشمه يابى زين دليل
چون كه هفت و هشت از مه بگذريد شاه پيل آمد ز چشمه مىچريد
چون كه زد خرطوم پيل آن شب در آب مضطرب شد آب و مه كرد اضطراب
پيل باور كرد از وى آن خطاب چون درون چشمه مه كرد اضطراب
ما نه ز آن پيلان گوليم اى گروه كه اضطراب ماه آردمان شكوه
انبيا گفتند آوه پند جان سخت تر كرد اى سفيهان بندتان
جواب گفتن انبيا طعن ايشان را و مثل زدن ايشان را
اى دريغا كه دوا در رنجتان گشت زهر قهر جان آهنجتان
ظلمت افزود اين چراغ آن چشم را چون خدا بگماشت پردهى خشم را
چه رئيسى جست خواهيم از شما كه رياستمان فزون است از سما
چه شرف يابد ز كشتى بحر در خاصه كشتى ز سرگين گشته پر
اى دريغ آن ديدهى كور و كبود آفتابى اندر او ذره نمود
ز آدمى كه بود بىمثل و نديد ديدهى ابليس جز طينى نديد
چشم ديوانه بهارش دى نمود ز آن طرف جنبيد كاو را خانه بود
اى بسا دولت كه آيد گاه گاه پيش بىدولت بگردد او ز راه
اى بسا معشوق كايد ناشناخت پيش بد بختى نداند عشق باخت
اين غلط ده ديده را حرمان ماست وين مقلب قلب را سوء القضاست
چون بت سنگين شما را قبله شد لعنت و كورى شما را ظله شد
چون بشايد سنگتان انباز حق چون نشايد عقل و جان هم راز حق
پشهى مرده هما را شد شريك چون نشايد زنده هم راز مليك
يا مگر مرده تراشيده شماست پشهى زنده تراشيده خداست
عاشق خويشيد و صنعت كرد خويش دم ماران را سر مار است كيش
نى در آن دم دولتى و نعمتى نى در آن سر راحتى و لذتى
گرد سر گردان بود آن دم مار لايقند و در خورند آن هر دو يار
آن چنان گويد حكيم غزنوى در الهى نامه گر خوش بشنوى
كم فضولى كن تو در حكم قدر در خور آمد شخص خر با گوش خر
شد مناسب عضوها و ابدانها شد مناسب وصفها با جانها
وصف هر جانى تناسب باشدش بىگمان با جان كه حق بتراشدش
چون صفت با جان قرين كرده ست او پس مناسب دانش همچون چشم و رو
شد مناسب وصفها در خوب و زشت شد مناسب حرفها كه حق نبشت
ديده و دل هست بين اصبعين چون قلم در دست كاتب اى حسين
اصبع لطف است و قهر و در ميان كلك دل با قبض و بسطى زين بنان
اى قلم بنگر گر اجلاليستى كه ميان اصبعين كيستى
جمله قصد و جنبشت زين اصبع است فرق تو بر چار راه مجمع است
اين حروف حالهات از نسخ اوست عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست
جز نياز و جز تضرع راه نيست زين تقلب هر قلم آگاه نيست
اين قلم داند ولى بر قدر خود قدر خود پيدا كند در نيك و بد
آن چه در خرگوش و پيل آويختند تا ازل را با حيل آميختند
بيان آن كه هر كس را نرسد مثل آوردن خاصه در كار الهى
كى رسدتان اين مثلها ساختن سوى آن درگاه پاك انداختن
آن مثل آوردن آن حضرت است كه به علم سر و جهر او آيت است
تو چه دانى سر چيزى تا تو كل يا به زلفى يا به رخ آرى مثل
موسيى آن را عصا ديد و نبود اژدها بد سر او لب مىگشود
چون چنان شاهى نداند سر چوب تو چه دانى سر اين دام و حبوب
چون غلط شد چشم موسى در مثل چون كند موشى فضولى مدخل
آن مثالت را چو اژدرها كند تا به پاسخ جزو جزوت بر كند
اين مثال آورد ابليس لعين تا كه شد ملعون حق تا يوم دين
اين مثال آورد قارون از لجاج تا فرو شد در زمين با تخت و تاج
اين مثالت را چو زاغ و بوم دان كه از ايشان پست شد صد خاندان
مثلها زدن قوم نوح عليه السلام به استهزا در زمان كشتى ساختن
نوح اندر باديه كشتى بساخت صد مثل گو از پى تسخر بتاخت
در بيابانى كه چاه آب نيست مىكند كشتى چه نادان ابلهى است
آن يكى مىگفت اى كشتى بتاز و آن يكى مىگفت پرش هم بساز
او همىگفت اين به فرمان خداست اين به چربكها نخواهد گشت كاست
حكايت آن دزد كه پرسيدندش چه مىكنى نيم شب در بن اين ديوار گفت دهل مىزنم
اين مثل بشنو كه شب دزدى عنيد در بن ديوار حفره مىبريد
نيم بيدارى كه او رنجور بود طق طق آهستهاش را مىشنود
رفت بر بام و فرو آويخت سر گفت او را در چه كارى اى پدر
خير باشد نيم شب چه مىكنى تو كيى گفتا دهلزن اى سنى
در چه كارى گفت مىكوبم دهل گفت كو بانگ دهل اى بو سبل
گفت فردا بشنوى اين بانگ را نعرهى يا حسرتا وا ويلتا
آن دروغ است و كژ و بر ساخته سر آن كژ را تو هم نشناخته
جواب آن مثل كه منكران گفتند از رسالت خرگوش پيغام پيل را از ماه آسمان
سر آن خرگوش دان ديو فضول كه به پيش نفس تو آمد رسول
تا كه نفس گول را محروم كرد ز آب حيوانى كه از وى خضر خورد
باژگونه كردهاى معنيش را كفر گفتى مستعد شو نيش را
اضطراب ماه گفتى در زلال كه بترسانيد پيلان را شغال
قصهى خرگوش و پيل آرى و آب خشيت پيلان ز مه در اضطراب
اين چه ماند آخر اى كوران خام با مهى كه شد زبونش خاص و عام
چه مه و چه آفتاب و چه فلك چه عقول و چه نفوس و چه ملك
آفتاب آفتاب آفتاب اين چه مىگويم مگر هستم به خواب
صد هزاران شهر را خشم شهان سر نگون كرده است اى بد گمرهان
كوه بر خود مىشكافد صد شكاف آفتابى چون خر آسى در طواف
خشم مردان خشك گرداند سحاب خشم دلها كرد عالمها خراب
بنگريد اى مردگان بىحنوط در سياست گاه شهرستان لوط
پيل خود چه بود كه سه مرغ پران كوفتند آن پيلكان را استخوان
اضعف مرغان ابابيل است و او پيل را بدريد و نپذيرد رفو
كيست كاو نشنيد آن طوفان نوح يا مصاف لشكر فرعون و روح
روحشان بشكست و اندر آب ريخت ذره ذره آبشان بر مىگسيخت
كيست كاو نشيند احوال ثمود و انكه صرصر عاديان را مىربود
چشم بارى در چنان پيلان گشا كه بدندى پيل كش اندر وغا
آن چنان پيلان و شاهان ظلوم زير خشم دل هميشه در رجوم
تا ابد از ظلمتى در ظلمتى مىروند و نيست غوثى رحمتى
نام نيك و بد مگر نشنيدهايد جمله ديدند و شما ناديدهايد
ديده را ناديده مىآريد ليك چشمتان را واگشايد مرگ نيك
گير عالم پر بود خورشيد و نور چون روى در ظلمتى مانند گور
بىنصيب آيى از آن نور عظيم بسته روزن باشى از ماه كريم
تو درون چاه رفته ستى ز كاخ چه گنه دارد جهانهاى فراخ
جان كه اندر وصف گرگى ماند او چون ببيند روى يوسف را بگو
لحن داودى به سنگ و كه رسيد گوش آن سنگين دلانش كم شنيد
آفرين بر عقل و بر انصاف باد هر زمان و الله أعلم بالرشاد
صدقوا رسلا كراما يا سبا صدقوا روحا سباها من سبا
صدقوهم هم شموس طالعه يؤمنوكم من مخازي القارعه
صدقوهم هم بدور زاهره قبل أن يلقوكم بالساهرة
صدقوهم هم مصابيح الدجى أكرموهم هم مفاتيح الرجا
صدقوا من ليس يرجو خيركم لا تضلوا لا تصدوا غيركم
پارسى گوييم هين تازى بهل هندوى آن ترك باش اى آب و گل
هين گواهيهاى شاهان بشنويد بگرويدند آسمانها بگرويد
معنى حزم و مثال مرد حازم
يا بحال اولينان بنگريد يا سوى آخر به حزمى در پريد
حزم چه بود در دو تدبير احتياط از دو آن گيرى كه دور است از خباط
آن يكى گويد در اين ره هفت روز نيست آب و هست ريگ پاى سوز
آن دگر گويد دروغ است اين بران كه به هر شب چشمهاى بينى روان
حزم آن باشد كه برگيرى تو آب تا رهى از ترس و باشى بر صواب
گر بود در راه آب اين را بريز ور نباشد واى بر مرد ستيز
اى خليفه زادگان دادى كنيد حزم بهر روز ميعادى كنيد
آن عدويى كز پدرتان كين كشيد سوى زندانش ز عليين كشيد
آن شه شطرنج دل را مات كرد از بهشتش سخرهى آفات كرد
چند جا بندش گرفت اندر نبرد تا به كشتى در فكندش روى زرد
اين چنين كرده ست با آن پهلوان سست سستش منگريد اى ديگران
مادر و باباى ما را آن حسود تاج و پيرايه به چالاكى ربود
كردشان آن جا برهنه و زار و خوار سالها بگريست آدم زار زار
كه ز اشك چشم او روييد نبت كه چرا اندر جريدهى لاست ثبت
تو قياسى گير طراريش را كه چنان سرور كند زو ريش را
الحذر اى گل پرستان از شرش تيغ لا حولى زنيد اندر سرش
كاو همىبيند شما را از كمين كه شما او را نمىبينيد هين
دايما صياد ريزد دانهها دانه پيدا باشد و پنهان دغا
هر كجا دانه بديدى الحذر تا نبندد دام بر تو بال و پر
ز انكه مرغى كاو بترك دانه كرد دانه از صحراى بىتزوير خورد
هم بدان قانع شد و از دام جست هيچ دامى پر و بالش را نبست
وخامت كار آن مرغ كه ترك حزم كرد از حرص و هوا
باز مرغى فوق ديوارى نشست ديده سوى دانهى دامى ببست
يك نظر او سوى صحرا مىكند يك نظر حرصش به دانه مىكشد
اين نظر با آن نظر چاليش كرد ناگهانى از خرد خاليش كرد
باز مرغى كان تردد را گذاشت ز آن نظر بر كند و بر صحرا گماشت
شاد پر و بال او بخا له تا امام جمله آزادان شد او
هر كه او را مقتدا سازد برست در مقام امن و آزادى نشست
ز انكه شاه حازمان آمد دلش تا گلستان و چمن شد منزلش
حزم از او راضى و او راضى ز حزم اين چنين كن گر كنى تدبير و عزم
بارها در دام حرص افتادهاى حلق خود را در بريدن دادهاى
بازت آن تواب لطف آزاد كرد توبه پذرفت و شما را شاد كرد
گفت إن عدتم كذا عدنا كذا نحن زوجنا الفعال بالجزا
چون كه جفتى را بر خود آورم آيد آن جفتش دوانه لاجرم
جفت كرديم اين عمل را با اثر چون رسد جفتى رسد جفتى دگر
چون ربايد غارتى از جفت شوى جفت مىآيد پس او شوى جوى
بار ديگر سوى اين دام آمديد خاك اندر ديدهى توبه زديد
بازت آن تواب بگشاد آن گره گفت هين بگريز روى اين سو منه
باز چون پروانهى نسيان رسيد جانتان را جانب آتش كشيد
كم كن اى پروانه نسيان و شكى در پر سوزيده بنگر تو يكى
چون رهيدى شكر آن باشد كه هيچ سوى آن دانه ندارى پيچ پيچ
تا ترا چون شكر گويى بخشد او روزى بىدام و بىخوف عدو
شكر آن نعمت كهتان آزاد كرد نعمت حق را ببايد ياد كرد
چند اندر رنجها و در بلا گفتى از دامم رها ده اى خدا
تا چنين خدمت كنم احسان كنم خاك اندر ديدهى شيطان زنم
حكايت نذر كردن سگان هر زمستان كه اين تابستان چون بيايد خانه سازيم از بهر زمستان را
سگ زمستان جمع گردد استخوانش زخم سرما خرد گرداند چنانش
كاو بگويد كاين قدر تن كه منم خانهاى از سنگ بايد كردنم
چون كه تابستان بيايد من به چنگ بهر سرما خانهاى سازم ز سنگ
چون كه تابستان بيايد از گشاد استخوانها پهن گردد پوست شاد
گويد او چون زفت بيند خويش را در كدامين خانه گنجم اى كيا
زفت گردد پا كشد در سايهاى كاهلى سيرى غرى خود رايهاى
گويدش دل خانهاى ساز اى عمو گويد او در خانه كى گنجم بگو
استخوان حرص تو در وقت درد درهم آيد خرد گردد در نورد
گويى از توبه بسازم خانهاى در زمستان باشدم استانهاى
چون بشد درد و شدت آن حرص زفت همچو سگ سوداى خانه از تو رفت
شكر نعمت خوشتر از نعمت بود شكر باره كى سوى نعمت رود
شكر جان نعمت و نعمت چو پوست ز انكه شكر آرد ترا تا كوى دوست
نعمت آرد غفلت و شكر انتباه صيد نعمت كن به دام شكر شاه
نعمت شكرت كند پر چشم و مير تا كنى صد نعمت ايثار فقير
سير نوشى از طعام و نقل حق تا رود از تو شكم خوارى و دق
منع كردن منكران انبيا را عليهم السلام از نصيحت كردن و حجت آوردن جبريانه
قوم گفتند اى نصوحان بس بود اين چه گفتيد ار درين ده كس بود
قفل بر دلهاى ما بنهاد حق كس نداند برد بر خالق سبق
نقش ما اين كرد آن تصويرگر اين نخواهد شد به گفتوگو دگر
سنگ را صد سال گويى لعل شو كهنه را صد سال گويى باش نو
خاك را گويى صفات آب گير آب را گويى عسل شو يا كه شير
خالق افلاك او و افلاكيان خالق آب و تراب و خاكيان
آسمان را داد دوران و صفا آب و گل را تيره رويى و نما
كى تواند آسمان دردى گزيد كى تواند آب و گل صفوت خريد
قسمتى كرده ست هر يك را رهى كى كهى گردد به جهدى چون كهى
جواب انبيا عليهم السلام مر جبريان را
انبيا گفتند آرى آفريد وصفهايى كه نتان ز آن سر كشيد
و آفريد او وصفهاى عارضى كه كسى مبغوض مىگردد رضى
سنگ را گويى كه زر شو بىهدهست مس را گويى كه زر شو راه هست
ريگ را گويى كه گل شو عاجز است خاك را گويى كه گل شو جايز است
رنجها داده ست كان را چاره نيست آن به مثل لنگى و فطس و عمى است
رنجها داده ست كان را چاره هست آن به مثل لقوه و درد سر است
اين دواها ساخت بهر ائتلاف نيست اين درد و دواها از گزاف
بلكه اغلب رنجها را چاره هست چون به جد جويى بيايد آن به دست
مكرر كردن كافران حجتهاى جبريانه را
قوم گفتند اى گروه اين رنج ما نيست ز آن رنجى كه بپذيرد دوا
سالها گفتيد زين افسون و پند سختتر مىگشت ز آن هر لحظه بند
گر دوا را اين مرض قابل بدى آخر از وى ذرهاى زايل شدى
سده چون شد آب نايد در جگر گر خورد دريا رود جايى دگر
لاجرم آماس گيرد دست و پا تشنگى را نشكند آن استقا
باز جواب انبيا عليهم السلام ايشان را
انبيا گفتند نوميدى بد است فضل و رحمتهاى بارى بىحد است
از چنين محسن نشايد نااميد دست در فتراك اين رحمت زنيد
اى بسا كارا كه اول صعب گشت بعد از آن بگشاده شد سختى گذشت
بعد نوميدى بسى اوميدهاست از پس ظلمت بسى خورشيدهاست
خود گرفتم كه شما سنگين شديد قفلها بر گوش و بر دل بر زديد
هيچ ما را با قبولى كار نيست كار ما تسليم و فرمان كردنى است
او بفرمودستمان اين بندگى نيست ما را از خود اين گويندگى
جان براى امر او داريم ما گر به ريگى گويد او كاريم ما
غير حق جان نبى را يار نيست با قبول و رد خلقش كار نيست
مزد تبليغ رسالاتش از اوست زشت و دشمن رو شديم از بهر دوست
ما بر اين درگه ملولان نيستيم تا ز بعد راه هر جا بيستيم
دل فرو بسته و ملول آن كس بود كز فراق يار در محبس بود
دل بر و مطلوب با ما حاضر است در نثار رحمتش جان شاكر است
در دل ما لالهزار و گلشنى است پيرى و پژمردگى را راه نيست
دايما تر و جوانيم و لطيف تازه و شيرين و خندان و ظريف
پيش ما صد سال و يك ساعت يكى است كه دراز و كوته از ما منفكى است
آن دراز و كوتهى در جسمهاست آن دراز و كوته اندر جان كجاست
سيصد و نه سال آن اصحاب كهف پيششان يك روز بىاندوه و لهف
و آن گهى بنمودشان يك روز هم كه به تن باز آمد ارواح از عدم
چون نباشد روز و شب با ماه و سال كى بود سيرى و پيرى و ملال
در گلستان عدم چون بىخودى است مستى از سغراق لطف ايزدى است
لم يذق لم يدر هر كس كاو نخورد كى به وهم آرد جعل انفاس ورد
نيست موهوم ار بدى موهوم آن همچو موهومان شدى معدوم آن
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت هيچ تابد روى خوب از خوك زشت
هين گلوى خود مبر هان اى مهان اين چنين لقمه رسيده تا دهان
راههاى صعب پايان بردهايم ره بر اهل خويش آسان كردهايم
مكرر كردن قوم اعتراض ترجيه بر انبيا عليهم السلام
قوم گفتند ار شما سعد خوديد نحس ماييد و ضديد و مرتديد
جان ما فارغ بد از انديشهها در غم افكنديد ما را و عنا
ذوق جمعيت كه بود و اتفاق شد ز فال زشتتان صد افتراق
طوطى نقل شكر بوديم ما مرغ مرگ انديش گشتيم از شما
هر كجا افسانهى غم گسترى است هر كجا آوازهى مستنكرى است
هر كجا اندر جهان فال بذى است هر كجا مسخى نكالى مأخذى است
در مثال قصه و فال شماست در غم انگيزى شما را مشتهاست
باز جواب انبيا عليهم السلام
انبيا گفتند فال زشت و بد از ميان جانتان دارد مدد
گر تو جايى خفته باشى با خطر اژدها در قصد تو از سوى سر
مهربانى مر ترا آگاه كرد كه بجه زود ار نه اژدرهات خورد
تو بگويى فال بد چون مىزنى فال چه بر جه ببين در روشنى
از ميان فال بد من خود ترا مىرهانم مىبرم سوى سرا
چون نبى آگه كننده ست از نهان كاو بديد آن چه نديد اهل جهان
گر طبيبى گويدت غوره مخور كه چنين رنجى بر آرد شور و شر
تو بگويى فال بد چون مىزنى پس تو ناصح را موثم مىكنى
ور منجم گويدت كامروز هيچ آن چنان كارى مكن اندر بسيچ
صد ره ار بينى دروغ اخترى يك دو باره راست آيد مىخرى
اين نجوم ما نشد هرگز خلاف صحتش چون ماند از تو در غلاف
آن طبيب و آن منجم از گمان مىكنند آگاه و ما خود از عيان
دود مىبينيم و آتش از كران حمله مىآرد به سوى منكران
تو همىگويى خمش كن زين مقال كه زيان ماست قال شوم فال
اى كه نصح ناصحان را نشنوى فال بد با تست هر جا مىروى
افعيى بر پشت تو بر مىرود او ز بامى بيندش آگه كند
گويىاش خاموش غمگينم مكن گويد او خوش باش خود رفت آن سخن
چون زند افعى دهان بر گردنت تلخ گردد جمله شادى جستنت
پس بدو گويى همين بود اى فلان چون بندريدى گريبان در فغان
يا ز بالايم تو سنگى مىزدى تا مرا آن جد نمودى و بدى
او بگويد ز انكه مىآزردهاى تو بگويى نيك شادم كردهاى
گفت من كردم جوانمردى به پند تا رهانم من ترا زين خشك بند
از لئيمى حق آن نشناختى مايهى ايذا و طغيان ساختى
اين بود خوى لئيمان دنى بد كند با تو چو نيكويى كنى
نفس را زين صبر مىكن منحنيش كه لئيم است و نسازد نيكوييش
با كريمى گر كنى احسان سزد مر يكى را او عوض هفصد دهد
با لئيمى چون كنى قهر و جفا بندهاى گردد ترا بس با وفا
كافران كارند در نعمت جفا باز در دوزخ نداشان ربنا
حكمت آفريدن دوزخ آن جهان و زندان اين جهان تا معبد متكبران باشد كه ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً
كه لئيمان در جفا صافى شوند چون وفا بينند خود جافى شوند
مسجد طاعاتشان پس دوزخ است پاىبند مرغ بيگانه فخ است
هست زندان صومعهى دزد و لئيم كاندر او ذاكر شود حق را مقيم
چون عبادت بود مقصود از بشر شد عبادتگاه گردن كش سقر
آدمى را هست در هر كار دست ليك ازو مقصود اين خدمت بده ست
ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ اين بخوان جز عبادت نيست مقصود از جهان
گر چه مقصود از كتاب آن فن بود گر تواش بالش كنى هم مىشود
ليك ازو مقصود اين بالش نبود علم بود و دانش و ارشاد و سود
گر تو ميخى ساختى شمشير را بر گزيدى بر ظفر ادبار را
گر چه مقصود از بشر علم و هدى است ليك هر يك آدمى را معبدى است
معبد مرد كريم أكرمته معبد مرد لئيم أسقمته
مر لئيمان را بزن تا سر نهند مر كريمان را بده تا بر دهند
لاجرم حق هر دو مسجد آفريد دوزخ آنها را و اينها را مزيد
ساخت موسى قدس در باب صغير تا فرود آرند سر قوم زحير
ز انكه جباران بدند و سر فراز دوزخ آن باب صغير است و نياز
بيان آن كه حق تعالى صورت ملوك را سبب مسخر كردن جباران كه مسخر حق نباشند ساخته است چنان كه موسى عليه السلام باب صغير ساخت بر ربض قدس جهت ركوع جباران بنى اسرائيل وقت در آمدن كه ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُولُوا حِطَّةٌ
آن چنان كه حق ز گوشت و استخوان از شهان باب صغيرى ساخت هان
اهل دنيا سجدهى ايشان كنند چون كه سجدهى كبريا را دشمنند
ساخت سرگين دانكى محرابشان نام آن محراب مير و پهلوان
لايق اين حضرت پاكى نهايد نيشكر پاكان شما خالى نبيد
آن سگان را اين خسان خاضع شوند شير را عار است كاو را بگروند
گربه باشد شحنهى هر موش خو موش كه بود تا ز شيران ترسد او
خوف ايشان از كلاب حق بود خوفشان كى ز آفتاب حق بود
ربي الأعلى است ورد آن مهان رب ادنى در خور اين ابلهان
موش كى ترسد ز شيران مصاف بلكه آن آهوتگان مشك ناف
رو به پيش كاسه ليس اى ديگ ليس توش خداوند و ولى نعمت نويس
بس كن ار شرحى بگويم دور دست خشم گيرد مير و هم داند كه هست
حاصل اين آمد كه بد كن اى كريم با لئيمان تا نهد گردن لئيم
با لئيم نفس چون احسان كند چون لئيمان نفس بد كفران كند
زين سبب بد كه اهل محنت شاكرند اهل نعمت طاغىاند و ماكرند
هست طاغى بگلر زرين قبا هست شاكر خستهى صاحب عبا
شكر كى رويد ز املاك و نعم شكر مىرويد ز بلوى و سقم
قصهى عشق صوفى بر سفرهى تهى
صوفيى بر ميخ روزى سفره ديد چرخ مىزد جامهها را مىدريد
بانگ مىزد نك نواى بىنوا قحطها و دردها را نك دوا
چون كه دود و شور او بسيار شد هر كه صوفى بود با او يار شد
كخ كخى و هاى و هويى مىزدند تاى چندى مست و بىخود مىشدند
بو الفضولى گفت صوفى را كه چيست سفرهى آويخته و ز نان تهى است
گفت رو رو نقش بىمعنيستى تو بجو هستى كه عاشق نيستى
عشق نان بىنان غذاى عاشق است بند هستى نيست هر كاو صادق است
عاشقان را كار نبود با وجود عاشقان را هست بىسرمايه سود
بال نى و گرد عالم مىپرند دست نى و گو ز ميدان مىبرند
آن فقيرى كاو ز معنى بوى يافت دست ببريده همى زنبيل بافت
عاشقان اندر عدم خيمه زدند چون عدم يك رنگ و نفس واحدند
شير خواره كى شناسد ذوق لوت مر پرى را بوى باشد لوت و پوت
آدمى كى بو برد از بوى او چون كه خوى اوست ضد خوى او
يابد از بو آن پرى بوى كش تو نيابى آن ز صد من لوت خوش
پيش قبطى خون بود آن آب نيل آب باشد پيش سبطى جميل
جاده باشد بحر ز اسرائيليان غرقهگه باشد ز فرعون عوان
مخصوص بودن يعقوب عليه السلام به چشيدن جام حق از روى يوسف و كشيدن بوى حق از بوى يوسف و حرمان برادران و غيرهم از اين هر دو
آن چه يعقوب از رخ يوسف بديد خاص او بد آن به اخوان كى رسيد
اين ز عشقش خويش در چه مىكند و آن به كين از بهر او چه مىكند
سفرهى او پيش اين از نان تهى است پيش يعقوب است پر كاو مشتهى است
روى ناشسته نبيند روى حور لا صلاة گفت إلا بالطهور
عشق باشد لوت و پوت جانها جوع از اين روى است قوت جانها
جوع يوسف بود آن يعقوب را بوى نانش مىرسيد از دور جا
آن كه بستد پيرهن را مىشتافت بوى پيراهان يوسف مىنيافت
و انكه صد فرسنگ ز آن سو بود او چون كه بد يعقوب مىبوييد بو
اى بسا عالم ز دانش بىنصيب حافظ علم است آن كس نى حبيب
مستمع از وى همىيابد مشام گر چه باشد مستمع از جنس عام
ز انكه پيراهن به دستش عاريه است چون به دست آن نخاسى جاريه است
جاريه پيش نخاسى سرسرى است در كف او از براى مشترى است
قسمت حق است روزى دادنى هر يكى را سوى ديگر راه نى
يك خيال نيك باغ آن شده يك خيال زشت راه اين زده
آن خدايى كز خيالى باغ ساخت و ز خيالى دوزخ و جاى گداخت
پس كه داند راه گلشنهاى او پس كه داند جاى گلخنهاى او
ديدبان دل نبيند در مجال كز كدامين ركن جان آيد خيال
گر بديدى مطلعش را ز احتيال بند كردى راه هر ناخوش خيال
كى رسد جاسوس را آن جا قدم كه بود مرصاد و در بند عدم
دامن فضلش به كف كن كوروار قبض اعمى اين بود اى شهريار
دامن او امر و فرمان وى است نيك بختى كه تقى جان وى است
آن يكى در مرغزار و جوى آب و آن يكى پهلوى او اندر عذاب
او عجب مانده كه ذوق اين ز چيست و آن عجب مانده كه اين در حبس كيست
هين چرا خشكى كه اينجا چشمههاست هين چرا زردى كه اينجا صد دواست
همنشينا هين در آ اندر چمن گويد اى جان من نيارم آمدن
حكايت امير و غلامش كه نماز باره بود و انس عظيم داشت در نماز و مناجات با حق
مير شد محتاج گرمابه سحر بانگ زد سنقر هلا بردار سر
طاس و منديل و گل از التون بگير تا به گرمابه رويم اى ناگزير
سنقر آن دم طاس و منديلى نكو بر گرفت و رفت با او دو به دو
مسجدى بر ره بد و بانگ صلا آمد اندر گوش سنقر در ملا
بود سنقر سخت مولع در نماز گفت اى مير من اى بنده نواز
تو بر اين دكان زمانى صبر كن تا گذارم فرض و خوانم لَمْ يكن
چون امام و قوم بيرون آمدند از نماز و وردها فارغ شدند
سنقر آن جا ماند تا نزديك چاشت مير سنقر را زمانى چشم داشت
گفت اى سنقر چرا نايى برون گفت مىنگذاردم اين ذو فنون
صبر كن نك آمدم اى روشنى نيستم غافل كه در گوش منى
هفت نوبت صبر كرد و بانگ كرد تا كه عاجز گشت از تيباش مرد
پاسخش اين بود مىنگذاردم تا برون آيم هنوز اى محترم
گفت آخر مسجد اندر كس نماند كيت وا مىدارد آن جا كت نشاند
گفت آن كه بسته استت از برون بسته است او هم مرا در اندرون
آن كه نگذارد ترا كايى درون مىنبگذارد مرا كايم برون
آن كه نگذارد كز اين سو پا نهى او بدين سو بست پاى اين رهى
ماهيان را بحر نگذارد برون خاكيان را بحر نگذارد درون
اصل ماهى آب و حيوان از گل است حيله و تدبير اينجا باطل است
قفل زفت است و گشاينده خدا دست در تسليم زن و اندر رضا
ذره ذره گر شود مفتاحها اين گشايش نيست جز از كبريا
چون فراموشت شود تدبير خويش يابى آن بخت جوان از پير خويش
چون فراموش خودى يادت كنند بنده گشتى آن گه آزادت كنند
نوميد شدن انبيا از قبول و پذيرايى منكران قوله حَتَّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ
انبيا گفتند با خاطر كه چند مىدهيم اين را و آن را وعظ و پند
چند كوبيم آهن سردى ز غى در دميدن در قفس هين تا به كى
جنبش خلق از قضا و وعده است تيزى دندان ز سوز معده است
نفس اول راند بر نفس دوم ماهى از سر گنده گردد نى ز دم
ليك هم مىدان و خر مىران چو تير چون كه بَلِّغْ گفت حق شد ناگزير
تو نمىدانى كز اين دو كيستى جهد كن چندان كه بينى چيستى
چون نهى بر پشت كشتى بار را بر توكل مىكنى آن كار را
تو نمىدانى كه از هر دو كىاى غرقهاى اندر سفر يا ناجىاى
گر بگويى تا ندانم من كىام بر نخواهم تاخت در كشتى و يم
من در اين ره ناجىام يا غرقهام كشف گردان كز كدامين فرقهام
من نخواهم رفت اين ره با گمان بر اميد خشك همچون ديگران
هيچ بازرگانيى نايد ز تو ز انكه در غيب است سر اين دو رو
تاجر ترسنده طبع شيشه جان در طلب نه سود دارد نه زيان
بل زيان دارد كه محروم است و خوار نور او يابد كه باشد شعله خوار
چون كه بر بوك است جمله كارها كار دين اولى كز اين يابى رها
نيست دستورى بدين جا قرع باب جز اميد اللَّه أعلم بالصواب
بيان آن كه ايمان مقلد خوف است و رجا
داعى هر پيشه اوميد است و بوك گر چه گردنشان ز كوشش شد چو دوك
بامدادان چون سوى دكان رود بر اميد و بوك روزى مىدود
بو كه روزى نبودت چون مىروى خوف حرمان هست تو چونى قوى
خوف حرمان ازل در كسب لوت چون نكردت سست اندر جستجوت
گويى ار چه خوف حرمان هست پيش هست اندر كاهلى اين خوف بيش
هست در كوشش اميدم بيشتر دارم اندر كاهلى افزون خطر
پس چرا در كار دين اى بد گمان دامنت مىگيرد اين خوف زيان
يا نديدى كه اهل اين بازار ما در چه سودند انبيا و اوليا
زين دكانرفتن چه كانشان رو نمود اندر اين بازار چون بستند سود
آتش آن را رام چون خلخال شد بحر آن را رام شد حمال شد
آهن آن را رام شد چون موم شد باد آن را بنده و محكوم شد
بيان آن كه رسول عليه السلام فرمود ان لله تعالى أولياء أخفياء
قوم ديگر سخت پنهان مىروند شهرهى خلقان ظاهر كى شوند
اين همه دارند و چشم هيچ كس بر نيفتد بر كياشان يك نفس
هم كرامتشان هم ايشان در حرم نامشان را نشنوند ابدال هم
يا نمىدانى كرمهاى خدا كاو ترا مىخواند آن سو كه بيا
شش جهت عالم همه اكرام اوست هر طرف كه بنگرى اعلام اوست
چون كريمى گويدت آتش در آ اندر آ زود و مگو سوزد مرا
حكايت منديل در تنور پر آتش انداختن انس و ناسوختن
از انس فرزند مالك آمده ست كه به مهمانى او شخصى شده ست
او حكايت كرد كز بعد طعام ديد انس دستار خوان را زردفام
چركن و آلوده گفت اى خادمه اندر افكن در تنورش يك دمه
در تنور پر ز آتش در فكند آن زمان دستار خوان را هوشمند
جمله مهمانان در آن حيران شدند انتظار دود كندورى بدند
بعد يك ساعت بر آورد از تنور پاك و اسپيد و از آن اوساخ دور
قوم گفتند اى صحابى عزيز چون نسوزيد و منقى گشت نيز
گفت ز انكه مصطفى دست و دهان بس بماليد اندر اين دستار خوان
اى دل ترسنده از نار و عذاب با چنان دست و لبى كن اقتراب
چون جمادى را چنين تشريف داد جان عاشق را چها خواهد گشاد
مر كلوخ كعبه را چون قبله كرد خاك مردان باش اى جان در نبرد
بعد از آن گفتند با آن خادمه تو نگويى حال خود با اين همه
چون فگندى زود آن از گفت وى گيرم او برده ست در اسرار پى
اين چنين دستار خوان قيمتى چون فگندى اندر آتش اى ستى
گفت دارم بر كريمان اعتماد نيستم ز اكرام ايشان نااميد
ميزرى چه بود اگر او گويدم در رو اندر عين آتش بىندم
اندر افتم از كمال اعتماد از عباد اللَّه دارم بس اميد
سر در اندازم نه اين دستار خوان ز اعتماد هر كريم راز دان
اى برادر خود بر اين اكسير زن كم نبايد صدق مرد از صدق زن
آن دل مردى كه از زن كم بود آن دلى باشد كه كم ز اشكم بود
قصهى فرياد رسيدن رسول عليه السلام كاروان عرب را كه از تشنگى و بىآبى درمانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان بيرون انداخته
اندر آن وادى گروهى از عرب خشك شد از قطع بارانش قرب
در ميان آن بيابان مانده كاروانى مرگ خود بر خوانده
ناگهانى آن مغيث هر دو كون مصطفى پيدا شد از ره بهر عون
ديد آن جا كاروانى بس بزرگ بر تف ريگ و ره صعب و سترگ
اشترانشان را زبان آويخته خلق اندر ريگ هر سو ريخته
رحمتش آمد گفت هين زوتر رويد چند يارى سوى آن كثبان دويد
كه سياهى بر شتر مشك آورد سوى مير خود به زودى مىبرد
آن شتربان سيه را با شتر سوى من آريد با فرمان مر
سوى كثبان آمدند آن طالبان بعد يك ساعت بديدند آن چنان
بندهاى مىشد سيه با اشترى راويه پر آب چون هديه برى
پس بدو گفتند مىخواند ترا اين طرف فخر البشر خير الورى
گفت من نشناسم او را كيست او گفت او آن ماه روى قند خو
نوعها تعريف كردندش كه هست گفت مانا او مگر آن شاعر است
كه گروهى را زبون كرد او به سحر من نيايم جانب او نيم شبر
كش كشانش آوريدند آن طرف او فغان برداشت در تشنيع و تف
چون كشيدندش به پيش آن عزيز گفت نوشيد آب و برداريد نيز
جمله را ز آن مشك او سيراب كرد اشتران و هر كسى ز آن آب خورد
راويه پر كرد و مشك از مشك او ابر گردون خيره ماند از رشك او
اين كسى ديده ست كز يك راويه سرد گردد سوز چندان هاويه
اين كسى ديده ست كز يك مشك آب گشت چندين مشك پر بىاضطراب
مشك خود رو پوش بود و موج فضل مىرسيد از امر او از بحر اصل
آب از جوشش همىگردد هوا و آن هوا گردد ز سردى آبها
بلكه بىاسباب و بيرون زين حكم آب رويانيد تكوين از عدم
تو ز طفلى چون سببها ديدهاى در سبب از جهل بر چفسيدهاى
با سببها از مسبب غافلى سوى اين رو پوشها ز آن مايلى
چون سببها رفت بر سر مىزنى ربنا و ربناها مىكنى
رب مىگويد برو سوى سبب چون ز صنعم ياد كردى اى عجب
گفت زين پس من ترا بينم همه ننگرم سوى سبب و آن دمدمه
گويدش رُدُّوا لَعادُوا كار تست اى تو اندر توبه و ميثاق سست
ليك من آن ننگرم رحمت كنم رحمتم پر ست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا از كرم اين دم چو مىخوانى مرا
قافله حيران شد اندر كار او يا محمد چيست اين اى بحر خو
كردهاى رو پوش مشك خرد را غرقه كردى هم عرب هم كرد را
مشك آن غلام از غيب پر آب كردن به معجزه و آن غلام سياه را سپيد رو كردن باذن اللَّه تعالى
اى غلام اكنون تو پر بين مشك خود تا نگويى در شكايت نيك و بد
آن سيه حيران شد از برهان او مىدميد از لامكان ايمان او
چشمهاى ديد از هوا ريزان شده مشك او رو پوش فيض آن شده
ز آن نظر رو پوشها هم بر دريد تا معين چشمهى غيبى بديد
چشمها پر آب كرد آن دم غلام شد فراموشش ز خواجه و ز مقام
دست و پايش ماند از رفتن به راه زلزله افكند در جانش اله
باز بهر مصلحت بازش كشيد كه به خويش آ باز رو اى مستفيد
وقت حيرت نيست حيرت پيش تست اين زمان در ره در آ چالاك و چست
دستهاى مصطفى بر رو نهاد بوسههاى عاشقانه بس بداد
مصطفى دست مبارك بر رخش آن زمان ماليد و كرد او فرخش
شد سپيد آن زنگى و زادهى حبش همچو بدر و روز روشن شد شبش
يوسفى شد در جمال و در دلال گفتش اكنون رو بده واگوى حال
او همىشد بىسر و بىپاى مست پاى مىنشناخت در رفتن ز دست
پس بيامد با دو مشك پر روان سوى خواجه از نواحى كاروان
ديدن خواجه غلام خود را سپيد و ناشناختن كه اوست و گفتن كه غلام مرا تو كشتهاى خونت گرفت و خدا ترا به دست من انداخت
خواجه از دورش بديد و خيره ماند از تحير اهل آن ده را بخواند
راويهى ما اشتر ما هست اين پس كجا شد بندهى زنگى جبين
اين يكى بدرى است مىآيد ز دور مىزند بر نور روز از روش نور
كو غلام ما مگر سر گشته شد يا بدو گرگى رسيد و كشته شد
چون بيامد پيش گفتش كيستى از يمن زادى و يا تركيستى
گو غلامم را چه كردى راست گو گر بكشتى وانما حيلت مجو
گفت اگر كشتم به تو چون آمدم چون به پاى خود در اين خون آمدم
كو غلام من بگفت اينك منم كرد دست فضل يزدان روشنم
هى چه مىگويى غلام من كجاست هين نخواهى رست از من جز به راست
گفت اسرار ترا با آن غلام جمله واگويم يكايك من تمام
ز آن زمانى كه خريدى تو مرا تا به اكنون باز گويم ماجرا
تا بدانى كه همانم در وجود گر چه از شبديز من صبحى گشود
رنگ ديگر شد و ليكن جان پاك فارغ از رنگ است و از اركان و خاك
تن شناسان زود ما را گم كنند آب نوشان ترك مشك و خم كنند
جان شناسان از عددها فارغند غرقهى درياى بىچونند و چند
جان شو و از راه جان جان را شناس يار بينش شو نه فرزند قياس
چون ملك با عقل يك سر رشتهاند بهر حكمت را دو صورت گشتهاند
آن ملك چون مرغ بال و پر گرفت وين خرد بگذاشت پر و فر گرفت
لاجرم هر دو مناصر آمدند هر دو خوش رو پشت همديگر شدند
هم ملك هم عقل حق را واجدى هر دو آدم را معين و ساجدى
نفس و شيطان بوده ز اول واحدى بوده آدم را عدو و حاسدى
آن كه آدم را بدن ديد او رميد و انكه نور موتمن ديد او خميد
آن دو ديده روشنان بودند از اين وين دو را ديده نديده غير طين
اين بيان اكنون چو خر بر يخ بماند چون نشايد بر جهود انجيل خواند
كى توان با شيعه گفتن از عمر كى توان بربط زدن در پيش كر
ليك گر در ده به گوشه يك كس است هاى و هويى كه بر آوردم بس است
مستحق شرح را سنگ و كلوخ ناطقى گردد مشرح با رسوخ
بيان آن كه حق تعالى هر چه داد و آفريد از سماوات و ارضين و اعيان و اعراض همه به استدعاى حاجت آفريد، خود را محتاج چيزى بايد كردن تا بدهد كه أَ مَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ، اضطرار گواه استحقاق است
آن نياز مريمى بوده ست و درد كه چنان طفلى سخن آغاز كرد
جزو او بىاو براى او بگفت جزو جزوت گفت دارد در نهفت
دست و پا شاهد شوندت اى رهى منكرى را چند دست و پا نهى
ور نباشى مستحق شرح و گفت ناطقهى ناطق ترا ديد و بخفت
هر چه روييد از پى محتاج رست نابيابد طالبى چيزى كه جست
حق تعالى گر سماوات آفريد از براى دفع حاجات آفريد
هر كجا دردى دوا آن جا رود هر كجا فقرى نوا آن جا رود
هر كجا مشكل جواب آن جا رود هر كجا كشتى است آب آن جا رود
آب كم جو تشنگى آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
تا نزايد طفلك نازك گلو كى روان گردد ز پستان شير او
رو بدين بالا و پستيها بدو تا شوى تشنه و حرارت را گرو
بعد از آن از بانگ زنبور هوا بانگ آب جو بنوشى اى كيا
حاجت تو كم نباشد از حشيش آب را گيرى سوى او مىكشيش
گوش گيرى آب را تو مىكشى سوى زرع خشك تا يابد خوشى
زرع جان را كش جواهر مضمر است ابر رحمت پر ز آب كوثر است
تا سَقاهُمْ رَبُّهُمْ آيد خطاب تشنه باش اللَّه أعلم بالصواب
آمدن آن زن كافر با طفل شير خواره به نزديك مصطفى عليه السلام و ناطق شدن عيسىوار به معجزات رسول صلى اللَّه عليه و آله
هم از آن ده يك زنى از كافران سوى پيغمبر دوان شد ز امتحان
پيش پيغمبر در آمد با خمار كودكى دو ماهه زن را بر كنار
گفت كودك سلم اللَّه عليك يا رسول اللَّه قد جئنا إليك
مادرش از خشم گفتش هى خموش كيت افكند اين شهادت را بگوش
اين كىات آموخت اى طفل صغير كه زبانت گشت در طفلى جرير
گفت حق آموخت آن گه جبرئيل در بيان با جبرئيل من رسيل
گفت كو گفتا كه بالاى سرت مىنبينى كن به بالا منظرت
ايستاده بر سر تو جبرئيل مر مرا گشته به صد گونه دليل
گفت مىبينى تو گفتا كه بلى بر سرت تابان چو بدرى كاملى
مىبياموزد مرا وصف رسول ز آن علوم مىرهاند زين سفول
پس رسولش گفت اى طفل رضيع چيست نامت باز گو و شو مطيع
گفت نامم پيش حق عبد العزيز عبد عزى پيش اين يك مشت هيز
من ز عزى پاك و بيزار و برى حق آن كه دادت اين پيغمبرى
كودك دو ماهه همچون ماه بدر درس بالغ گفته چون اصحاب صدر
پس حنوط آن دم ز جنت در رسيد تا دماغ طفل و مادر بو كشيد
هر دو مىگفتند كز خوف سقوط جان سپردن به بر اين بوى حنوط
آن كسى را كش معرف حق بود جامد و ناميش صد صدق زند
آن كسى را كش خدا حافظ بود مرغ و ماهى مر و را حارس شود
ربودن عقاب موزهى مصطفى عليه الصلاة و السلام و بردن بر هوا و نگون كردن و از موزه مار سياه فرو افتادن
اندر اين بودند كاواز صلا مصطفى بشنيد از سوى علا
خواست آبى و وضو را تازه كرد دست و رو را شست او ز آن آب سرد
هر دو پا شست و به موزهكرد راى موزه را بربود يك موزه رباى
دست سوى موزه برد آن خوش خطاب موزه را بربود از دستش عقاب
موزه را اندر هوا برد او چو باد پس نگون كرد و از آن مارى فتاد
در فتاد از موزه يك مار سياه ز آن عنايت شد عقابش نيك خواه
پس عقاب آن موزه را آورد باز گفت هين بستان و رو سوى نماز
از ضرورت كردم اين گستاخيى من ز ادب دارم شكسته شاخيى
واى كاو گستاخ پايى مىنهد بىضرورت كش هوا فتوى دهد
پس رسولش شكر كرد و گفت ما اين جفا ديديم و بود اين خود وفا
موزه بربودى و من درهم شدم تو غمم بردى و من در غم شدم
گر چه هر غيبى خدا ما را نمود دل در آن لحظه به خود مشغول بود
گفت دور از تو كه غفلت در تو رست ديدنم آن غيب را هم عكس تست
مار در موزه ببينم بر هوا نيست از من عكس تست اى مصطفى
عكس نورانى همه روشن بود عكس ظلمانى همه گلخن بود
عكس عبد الله همه نورى بود عكس بيگانه همه كورى بود
عكس هر كس را بدان اى جان ببين پهلوى جنسى كه خواهى مىنشين
وجه عبرت گرفتن از اين حكايت و يقين دانستن كه إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً
عبرت است آن قصهاى جان مر ترا تا كه راضى باشى از حكم خدا
تا كه زيرك باشى و نيكو گمان چون ببينى واقعهى بد ناگهان
ديگران گردند زرد از بيم آن تو چو گل خندان گه سود و زيان
ز انكه گل گر برگ برگش مىكنى خنده نگذارد نگردد منثنى
گويد از خارى چرا افتم به غم خنده را من خود ز خار آوردهام
هر چه از تو ياوه گردد از قضا تو يقين دان كه خريدت از بلا
ما التصوف قال وجدان الفرح في الفؤاد عند إتيان الترح
آن عقابش را عقابى دان كه او در ربود آن موزه را ز آن نيك خو
تا رهاند پاش را از زخم مار اى خنك عقلى كه باشد بىغبار
گفت لا تأسوا عَلى ما فاتكم إن أتى السرحان و أردى شاتكم
كان بلا دفع بلاهاى بزرگ و آن زيان منع زيانهاى سترگ
استدعاى آن مرد از موسى زبان بهايم با طيور
گفت موسى را يكى مرد جوان كه بياموزم زبان جانوران
تا بود كز بانگ حيوانات و دد عبرتى حاصل كنم در دين خود
چون زبانهاى بنى آدم همه در پى آب است و نان و دمدمه
بلكه حيوانات را دردى دگر باشد از تدبير هنگام گذر
گفت موسى رو گذر كن زين هوس كاين خطر دارد بسى در پيش و پس
عبرت و بيدارى از يزدان طلب نه از كتاب و از مقال و حرف و لب
گرمتر شد مرد ز آن منعش كه كرد گرمتر گردد همى از منع مرد
گفت اى موسى چو نور تو بتافت هر چه چيزى بود چيزى از تو يافت
مر مرا محروم كردن زين مراد لايق لطفت نباشد اى جواد
اين زمان قايم مقام حق توى ياس باشد گر مرا مانع شوى
گفت موسى يا رب اين مرد سليم سخره كردهستش مگر ديو رجيم
گر بياموزم زيان كارش بود ور نياموزم دلش بد مىشود
گفت اى موسى بياموزش كه ما رد نكرديم از كرم هرگز دعا
گفت يا رب او پشيمانى خورد دست خايد جامهها را بر درد
نيست قدرت هر كسى را سازوار عجز بهتر مايهى پرهيزكار
فقر از اين رو فخر آمد جاودان كه به تقوى ماند دست نارسان
ز آن غنا و ز آن غنى مردود شد كه ز قدرت صبرها بدرود شد
آدمى را عجز و فقر آمد امان از بلاى نفس پر حرص و غمان
آن غم آمد ز آرزوهاى فضول كه بدان خو كرده است آن صيد غول
آرزوى گل بود گل خواره را گل شكر نگوارد آن بىچاره را
وحى آمدن از حق تعالى به موسى كه بياموزش چيزى كه استدعا مىكند يا بعضى از آن
گفت يزدان تو بده بايست او بر گشا در اختيار آن دست او
اختيار آمد عبادت را نمك ور نه مىگردد به ناخواه اين فلك
گردش او را نه اجر و نه عقاب كه اختيار آمد هنر وقت حساب
جمله عالم خود مسبح آمدند نيست آن تسبيح جبرى مزدمند
تيغ در دستش نه از عجزش بكن تا كه غازى گردد او يا راه زن
ز انكه كَرَّمْنا شد آدم ز اختيار نيم زنبور عسل شد نيم مار
مومنان كان عسل زنبوروار كافران خود كان زهرى همچو مار
ز انكه مومن خورد بگزيده نبات تا چو نحلى گشت ريق او حيات
باز كافر خورد شربت از صديد هم ز قوتش زهر شد در وى پديد
اهل الهام خدا عين الحيات اهل تسويل هوا سم الممات
در جهان اين مدح و شاباش و زهى ز اختيار است و حفاظ آگهى
جمله رندان چون كه در زندان بوند متقى و زاهد و حق خوان شوند
چون كه قدرت رفت كاسد شد عمل هين كه تا سرمايه نستاند اجل
قدرتت سرمايهى سود است هين وقت قدرت را نگه دار و ببين
آدمى بر خنگ كَرَّمْنا سوار در كف دركش عنان اختيار
باز موسى داد پند او را به مهر كه مرادت زرد خواهد كرد چهر
ترك اين سودا بگو و ز حق بترس ديو داده ستت براى مكر درس
قانع شدن آن طالب به تعليم زبان مرغ خانگى و سگ و اجابت موسى عليه السلام
گفت بارى نطق سگ كاو بر در است نطق مرغ خانگى كه اهل پر است
گفت موسى هين تو دانى رو رسيد نطق اين هر دو شود بر تو پديد
بامدادان از براى امتحان ايستاد او منتظر بر آستان
خادمه سفره بيفشاند و فتاد پارهاى نان بيات آثار زاد
در ربود آن را خروسى چون گرو گفت سگ كردى تو بر ما ظلم رو
دانهى گندم توانى خورد و من عاجزم در دانه خوردن در وطن
گندم و جو را و باقى حبوب مىتوانى خورد و من نه اى طروب
اين لب نانى كه قسم ماست نان مىربايى اين قدر را از سگان
جواب خروس سگ را
پس خروسش گفت تن زن غم مخور كه خدا بدهد عوض ز اينت دگر
اسب اين خواجه سقط خواهد شدن روز فردا سير خور كم كن حزن
مر سگان را عيد باشد مرگ اسب روزى وافر بود بىجهد و كسب
اسب را بفروخت چون بشنيد مرد پيش سگ شد آن خروسش روى زرد
روز ديگر همچنان نان را ربود آن خروس و سگ بر او لب بر گشود
كاى خروس عشوهده چند اين دروغ ظالمى و كاذبى و بىفروغ
اسب كش گفتى سقط گردد كجاست كور اختر گوى و محرومى ز راست
گفت او را آن خروس با خبر كه سقط شد اسب او جاى دگر
اسب را بفروخت و جست او از زيان آن زيان انداخت او بر ديگران
ليك فردا استرش گردد سقط مر سگان را باشد آن نعمت فقط
زود استر را فروشيد آن حريص يافت از غم و ز زيان آن دم محيص
روز ثالث گفت سگ با آن خروس اى امير كاذبان با طبل و كوس
گفت او بفروخت استر را شتاب گفت فردايش غلام آيد مصاب
چون غلام او بميرد نانها بر سگ و خواهنده ريزند اقربا
اين شنيد و آن غلامش را فروخت رست از خسران و رخ را بر فروخت
شكرها مىكرد و شاديها كه من رستم از سه واقعه اندر زمن
تا زبان مرغ و سگ آموختم ديدهى سوء القضاء را دوختم
روز ديگر آن سگ محروم گفت كاى خروس ژاژخا كو طاق و جفت
خجل گشتن خروس پيش سگ به سبب دروغ شدن در آن سه وعده
چند چند آخر دروغ و مكر تو خود نپرد جز دروغ از وكر تو
گفت حاشا از من و از جنس من كه بگرديم از دروغى ممتحن
ما خروسان چون موذن راست گوى هم رقيب آفتاب و وقت جوى
پاسبان آفتابيم از درون گر كنى بالاى ما طشتى نگون
پاسبان آفتابند اوليا در بشر واقف ز اسرار خدا
اصل ما را حق پى بانگ نماز داد هديه آدمى را در جهاز
گر به ناهنگام سهوىمان رود در اذان آن مقتل ما مىشود
گفت ناهنگام حى على الفلاح خون ما را مىكند خوار و مباح
آن كه معصوم آمد و پاك از غلط آن خروس جان وحى آمد فقط
آن غلامش مرد پيش مشترى شد زيان مشترى آن يك سرى
او گريزانيد مالش را و ليك خون خود را ريخت اندر ياب نيك
يك زيان دفع زيانها مىشدى جسم و مال ماست جانها را فدى
پيش شاهان در سياست گسترى مىدهى تو مال و سر را مىخرى
اعجمى چون گشتهاى اندر قضا مىگريزانى ز داور مال را
خبر كردن خروس از مرگ خواجه
ليك فردا خواهد او مردن يقين گاو خواهد كشت وارث در حنين
صاحب خانه بخواهد مرد و رفت روز فردا نك رسيدت لوت زفت
پارههاى نان و لالنگ و طعام در ميان كوى يابد خاص و عام
گاو قربانى و نانهاى تنك بر سگان و سايلان ريزد سبك
مرگ اسب و استر و مرگ غلام بد قضا گردان اين مغرور خام
از زيان مال و درد آن گريخت مال افزون كرد و خون خويش ريخت
اين رياضتهاى درويشان چراست كان بلا بر تن بقاى جانهاست
تا بقاى خود نيابد سالكى چون كند تن را سقيم و هالكى
دست كى جنبد به ايثار و عمل تا نبيند داده را جانش بدل
آن كه بدهد بىاميد سودها آن خداى است آن خداى است آن خدا
يا ولى حق كه خوى حق گرفت نور گشت و تابش مطلق گرفت
كاو غنى است و جز او جمله فقير كى فقيرى بىعوض گويد كه گير
تا نبيند كودكى كه سيب هست او پياز گنده را ندهد ز دست
اين همه بازار بهر اين غرض بر دكانها شسته بر بوى عوض
صد متاع خوب عرضه مىكنند و اندرون دل عوضها مىتنند
يك سلامى نشنوى اى مرد دين كه نگيرد آخر آن آستين
بىطمع نشنيدهام از خاص و عام من سلامى اى برادر و السلام
جز سلام حق، هين آن را بجو خانه خانه جا به جا و كو به كو
از دهان آدمى خوش مشام هم پيام حق شنودم هم سلام
وين سلام باقيان بر بوى آن من همىنوشم به دل خوشتر ز جان
ز آن سلام او سلام حق شده ست كاتش اندر دودمان خود زده ست
مرده است از خود شده زنده به رب ز آن بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در رياضت زندگى است رنج اين تن روح را پايندگى است
گوش بنهاده بد آن مرد خبيث مىشنود او از خروسش آن حديث
دويدن آن شخص به سوى موسى به زنهار چون از خروس خبر مرگ خود شنيد
چون شنيد اينها دوان شد تيز و تفت بر در موسى كليم اللَّه رفت
رو همىماليد در خاك او ز بيم كه مرا فرياد رس زين اى كليم
گفت رو بفروش خود را و بره چون كه استا گشتهاى برجه ز چه
بر مسلمانان زيان انداز تو كيسه و هميانها را كن دو تو
من درون خشت ديدم اين قضا كه در آيينه عيان شد مر ترا
عاقل اول بيند آخر را به دل اندر آخر بيند از دانش مقل
باز زارى كرد كاى نيكو خصال مر مرا در سر مزن در رو ممال
از من آن آمد كه بودم ناسزا ناسزايم را تو ده حسن الجزا
گفت تيرى جست از شست اى پسر نيست سنت كايد آن واپس به سر
ليك در خواهم ز نيكو داورى تا كه ايمان آن زمان با خود برى
چون كه ايمان برده باشى زندهاى چون كه با ايمان روى پايندهاى
هم در آن دم حال بر خواجه بگشت تا دلش شوريد و آوردند طشت
شورش مرگ است نه هيضهى طعام قى چه سودت دارد اى بد بخت خام
چار كس بردند تا سوى وثاق ساق مىماليد او بر پشت ساق
پند موسى نشنوى شوخى كنى خويشتن بر تيغ پولادى زنى
شرم نايد تيغ را از جان تو آن تست اين اى برادر آن تو
دعاكردن موسى آن شخص را تا به ايمان رود از دنيا
موسى آمد در مناجات آن سحر كاى خدا ايمان از او مستان مبر
پادشاهى كن بر او بخشا كه او سهو كرد و خيره رويى و غلو
گفتمش اين علم نه در خورد تست دفع پنداريد گفتم را و سست
دست را بر اژدها آن كس زند كه عصا را دستش اژدرها كند
سر غيب آن را سزد آموختن كه ز گفتن لب تواند دوختن
در خور دريا نشد جز مرغ آب فهم كن و الله أعلم بالصواب
او به دريا رفت و مرغ آبى نبود گشت غرقه دست گيرش اى ودود
اجابت كردن حق تعالى دعاى موسى را عليه السلام
گفت بخشيدم بدو ايمان نعم ور تو خواهى اين زمان زندهش كنم
بلكه جملهى مردگان خاك را اين زمان زنده كنم بهر ترا
گفت موسى اين جهان مردن است آن جهان انگيز كانجا روشن است
اين فنا جا چون جهان بود نيست باز گشت عاريت بس سود نيست
رحمتى افشان بر ايشان هم كنون در نهان خانهى لَدَيْنا محضرون
تا بدانى كه زيان جسم و مال سود جان باشد رهاند از وبال
پس رياضت را به جان شو مشترى چون سپردى تن به خدمت جان برى
ور رياضت آيدت بىاختيار سر بنه شكرانه ده اى كاميار
چون حقت داد آن رياضت شكر كن تو نكردى او كشيدت ز امر كن
حكايت آن زنى كه فرزندش نمىزيست بناليد جواب آمد كه آن عوض رياضت تست و به جاى جهاد مجاهدان است ترا
آن زنى هر سال زاييدى پسر بيش از شش مه نبودى عمرور
يا سه مه يا چار مه گشتى تباه ناله كرد آن زن كه افغان اى اله
نه مهم بار است و سه ماهم فرح نعمتم زوتر رو از قوس قزح
پيش مردان خدا كردى نفير زين شكايت آن زن از درد نذير
بيست فرزند اين چنين در گور رفت آتشى در جانشان افتاد تفت
تا شبى بنمود او را جنتى باقيى سبزى خوشى بىضنتى
باغ گفتم نعمت بىكيف را كاصل نعمتهاست و مجمع باغها
ور نه لا عين رأت چه جاى باغ گفت نور غيب را يزدان چراغ
مثل نبود آن مثال آن بود تا برد بوى آن كه او حيران بود
حاصل آن زن ديد آن را مست شد ز آن تجلى آن ضعيف از دست شد
ديد در قصرى نوشته نام خويش آن خود دانستش آن محبوب كيش
بعد از آن گفتند كاين نعمت و راست كاو به جان بازى بجز صادق نخاست
خدمت بسيار مىبايست كرد مر ترا تا بر خورى زين چاشت خورد
چون تو كاهل بودى اندر التجا آن مصيبتها عوض دادت خدا
گفت يا رب تا به صد سال و فزون اين چنينم ده بريز از من تو خون
اندر آن باغ او چو آمد پيش پيش ديد در وى جمله فرزندان خويش
گفت از من گم شد از تو گم نشد بىدو چشم غيب كس مردم نشد
تو نكردى قصد و از بينى دويد خون افزون تا ز تب جانت رهيد
مغز هر ميوه به است از پوستش پوست دان تن را و مغز آن دوستش
مغز نغزى دارد آخر آدمى يك دمى آن را طلب گر ز آن دمى
در آمدن حمزه در جنگ بىزره
اندر آخر حمزه چون در صف شدى بىزره سر مست در غزو آمدى
سينه باز و تن برهنه پيش پيش در فكندى در صف شمشير خويش
خلق پرسيدند كاى عم رسول اى هژبر صف شكن شاه فحول
نه تو لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إلى تهلكه خواندى ز پيغام خدا
پس چرا تو خويش را در تهلكه مىدراندازى چنين در معركه
چون جوان بودى و زفت و سخت زه تو نمىرفتى سوى صف بىزره
چون شدى پير و ضعيف و منحنى پردههاى لاابالى مىزنى
لاابالىوار با تيغ و سنان مىنمايى دار و گير و امتحان
تيغ حرمت مىندارد پير را كى بود تمييز تيغ و تير را
زين نسق غم خوارگان بىخبر پند مىدادند او را از غير
جواب حمزه مر خلق را
گفت حمزه چون كه بودم من جوان مرگ مىديدم وداع اين جهان
سوى مردن كس به رغبت كى رود پيش اژدرها برهنه كى شود
ليك از نور محمد من كنون نيستم اين شهر فانى را زبون
از برون حس لشكرگاه شاه پر همىبينم ز نور حق سپاه
خيمه در خيمه طناب اندر طناب شكر آن كه كرد بيدارم ز خواب
آن كه مردن پيش چشمش تهلكه ست امر لا تُلْقُوا بگيرد او به دست
و انكه مردن پيش او شد فتح باب سارِعُوا آيد مر او را در خطاب
الحذر اى مرگ بينان بارعوا العجل اى حشر بينان سارعوا
الصلا اى لطفبينان افرحوا البلا اى قهر بينان اترحوا
هر كه يوسف ديد جان كردش فدى هر كه گرگش ديد برگشت از هدى
مرگ هر يك اى پسر هم رنگ اوست پيش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پيش ترك آيينه را خوش رنگى است پيش زنگى آينه هم زنگى است
آن كه مىترسى ز مرگ اندر فرار آن ز خود ترسانى اى جان هوش دار
روى زشت تست نه رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رسته ست ار نكوى است ار بد است ناخوش و خوش هر ضميرت از خود است
گر به خارى خستهاى خود كشتهاى ور حرير و قز درى خود رشتهاى
دان كه نبود فعل هم رنگ جزا هيچ خدمت نيست هم رنگ عطا
مزد مزدوران نمىماند به كار كان عرض وين جوهر است و پايدار
آن همه سختى و زور است و عرق وين همه سيم است و زر است و طبق
گر ترا آيد ز جايى تهمتى كرد مظلوميت دعا در محنتى
تو همىگويى كه من آزادهام بر كسى من تهمتى ننهادهام
تو گناهى كردهاى شكل دگر دانه كشتى دانه كى ماند به بر
او زنا كرد و جزا صد چوب بود گويد او من كى زدم كس را به عود
نه جزاى آن زنا بود اين بلا چوب كى ماند ز نارا در خلا
مار كى ماند عصا را اى كليم درد كى ماند دوا را اى حكيم
تو به جاى آن عصا آب منى چون بيفكندى شد آن شخص سنى
يار شد يا مار شد آن آب تو ز آن عصا چون است اين اعجاب تو
هيچ ماند آب آن فرزند را هيچ ماند نيشكر مر قند را
چون سجودى يا ركوعى مرد كشت شد در آن عالم سجود او بهشت
چون كه پريد از دهانش حمد حق مرغ جنت ساختش رب الفلق
حمد و تسبيحت نماند مرغ را گر چه نطفهى مرغ باد است و هوا
چون ز دستت رست ايثار و زكات گشت اين دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوى آب خلد شد جوى شير خلد مهر تست و ود
ذوق طاعت گشت جوى انگبين مستى و شوق تو جوى خمر بين
اين سببها آن اثرها را نماند كس نداند چونش جاى آن نشاند
اين سببها چون به فرمان تو بود چار جو هم مر ترا فرمان نمود
هر طرف خواهى روانش مىكنى آن صفت چون بد چنانش مىكنى
چون منى تو كه در فرمان تست نسل آن در امر تو آيند چست
مىدود بر امر تو فرزند نو كه منم جزوت كه كردىاش گرو
آن صفت در امر تو بود اين جهان هم در امر تست آن جوها روان
آن درختان مر ترا فرمان برند كان درختان از صفاتت با برند
چون به امر تست اينجا اين صفات پس در امر تست آن جا آن جزات
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست آن درختى گشت از او زقوم رست
چون ز خشم آتش تو در دلها زدى مايهى نار جهنم آمدى
آتشت اينجا چو آدم سوز بود آن چه از وى زاد مرد افروز بود
آتش تو قصد مردم مىكند نار كز وى زاد بر مردم زند
آن سخنهاى چو مار و كژدمت مار و كژدم گشت و مىگيرد دمت
اوليا را داشتى در انتظار انتظار رستخيزت گشت يار
وعدهى فردا و پس فرداى تو انتظار حشرت آمد واى تو
منتظر مانى در آن روز دراز در حساب و آفتاب جان گداز
كاسمان را منتظر مىداشتى تخم فردا ره روم مىكاشتى
خشم تو تخم سعير دوزخ است هين بكش اين دوزخت را كاين فخ است
كشتن اين نار نبود جز به نور نورك أطفأ نارنا نحن الشكور
گر تو بىنورى كنى حلمى به دست آتشت زنده ست و در خاكستر است
آن تكلف باشد و رو پوش هين نار را نكشد بغير نور دين
تا نبينى نور دين ايمن مباش كاتش پنهان شود يك روز فاش
نور آبى دان و هم بر آب چفس چون كه دارى آب از آتش مترس
آب آتش را كشد كاتش به خو مىبسوزد نسل و فرزندان او
سوى آن مرغابيان رو روز چند تا ترا در آب حيوانى كشند
مرغ خاكى مرغ آبى هم تنند ليك ضدانند آب و روغنند
هر يكى مر اصل خود را بندهاند احتياطى كن به هم مانندهاند
همچنان كه وسوسه و وحى أَ لَسْتُ هر دو معقولند ليكن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمير رختها را مىستايند اى امير
گر تو صراف دلى فكرت شناس فرق كن سر دو فكرت چون نخاس
ور ندانى اين دو فكرت از گمان لاخلابه گوى و مشتاب و مران
حيلهى دفع مغبون شدن در بيع و شرا
آن يكى يارى پيمبر را بگفت كه منم در بيعها با غبن جفت
مكر هر كس كاو فرو شد يا خرد همچو سحر است و ز راهم مىبرد
گفت در بيعى كه ترسى از غرار شرط كن سه روز خود را اختيار
كه تانى هست از رحمان يقين هست تعجيلت ز شيطان لعين
پيش سگ چون لقمهى نان افكنى بو كند آن گه خورد اى معتنى
او ببينى بو كند ما با خرد هم ببوييمش به عقل منتقد
با تانى گشت موجود از خدا تا به شش روز اين زمين و چرخها
ور نه قادر بود كز كُنْ فيكون صد زمين و چرخ آوردى برون
آدمى را اندك اندك آن همام تا چهل سالش كند مرد تمام
گر چه قادر بود كاندر يك نفس از عدم پران كند پنجاه كس
عيسى قادر بود كاو از يك دعا بىتوقف بر جهاند مرده را
خالق عيسى بنتواندكه او بىتوقف مردم آرد تو به تو
اين تانى از پى تعليم تست كه طلب آهسته بايد بىسكست
جو يكى كوچك كه دايم مىرود نه نجس گردد نه گنده مىشود
زين تأنى زايد اقبال و سرور اين تأنى بيضه دولت چون طيور
مرغ كى ماند به بيضه اى عنيد گر چه از بيضه همىآيد پديد
باش تا اجزاى تو چون بيضهها مرغها زايند اندر انتها
بيضهى مار ار چه ماند در شبه بيضهى گنجشك را دور است ره
دانهى آبى به دانهى سيب نيز گر چه ماند فرقها دان اى عزيز
برگها هم رنگ باشد در نظر ميوهها هر يك بود نوعى دگر
برگهاى جسمها مانندهاند ليك هر جانى به ريعى زندهاند
خلق در بازار يكسان مىروند آن يكى در ذوق و ديگر دردمند
همچنان در مرگ يكسان مىرويم نيم در خسران و نيمى خسرويم
وفات يافتن بلال با شادى
چون بلال از ضعف شد همچون هلال رنگ مرگ افتاد بر روى بلال
جفت او ديدش بگفتا وا حرب پس بلالش گفت نه نه وا طرب
تا كنون اندر حرب بودم ز زيست تو چه دانى مرگ چون عيش است و چيست
اين همىگفت و رخش در عين گفت نرگس و گلبرگ و لاله مىشكفت
تاب رو و چشم پر انوار او مى گواهى داد بر گفتار او
هر سيه دل مى سيه ديدى و را مردم ديده سياه آمد چرا
مردم ناديده باشد رو سياه مردم ديده بود مرآت ماه
خود كه بيند مردم ديدهى ترا در جهان جز مردم ديدهفزا
چون به غير مردم ديدهش نديد پس به غير او كه در رنگش رسيد
پس جز او جمله مقلد آمدند در صفات مردم ديدهى بلند
گفت جفتش الفراق اى خوش خصال گفت نه نه الوصال است الوصال
گفت جفت امشب غريبى مىروى از تبار و خويش غايب مىشوى
گفت نه نه بلكه امشب جان من مىرسد خود از غريبى در وطن
گفت رويت را كجا بينيم ما گفت اندر حلقهى خاص خدا
حلقهى خاصش به تو پيوسته است گر نظر بالا كنى نه سوى پست
اندر آن حلقه ز رب العالمين نور مىتابد چو در حلقه نگين
گفت ويران گشت اين خانه دريغ گفت اندر مه نگر منگر به ميغ
كرد ويران تا كند معمورتر قوم انبه بود و خانه مختصر
حكمت ويران شدن تن به مرگ
من چو آدم بودم اول حبس كرب پر شد اكنون نسل جانم شرق و غرب
من گدا بودم در اين خانهى چو چاه شاه گشتم قصر بايد بهر شاه
قصرها خود مر شهان را مانس است مرده را خانه و مكان گورى بس است
انبيا را تنگ آمد اين جهان چون شهان رفتند اندر لا مكان
مردگان را اين جهان بنمود فر ظاهرش زفت و به معنى تنگ بر
گر نبودى تنگ اين افغان ز چيست چون دو تا شد هر كه در وى بيش زيست
در زمان خواب چون آزاد شد ز آن مكان بنگر كه جان چون شاد شد
ظالم از ظلم طبيعت باز رست مرد زندانى ز فكر حبس جست
اين زمين و آسمان بس فراخ سخت تنگ آمد به هنگام مناخ
چشم بند آمد فراخ و سخت تنگ خندهى او گريه فخرش جمله ننگ
تشبيه دنيا كه به ظاهر فراخ است و به معنى تنگ و تشبيه خواب كه خلاص است از اين تنگى
همچو گرمابه كه تفسيده بود تنگ آيى جانت پخسيده شود
گر چه گرمابه عريض است و طويل ز آن تبش تنگ آيدت جان و كليل
تا برون نايى بنگشايد دلت پس چه سود آمد فراخى منزلت
يا كه كفش تنگ پوشى اى غوى در بيابان فراخى مىروى
آن فراخى بيابان تنگ گشت بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت
هر كه ديد او مر ترا از دور گفت كاو در آن صحرا چو لالهى تر شكفت
او نداند كه تو همچون ظالمان از برون در گلشنى جان در فغان
خواب تو آن كفش بيرون كردن است كه زمانى جانت آزاد از تن است
اوليا را خواب ملك است اى فلان همچو آن اصحاب كهف اندر جهان
خواب مىبينند و آن جا خواب نه در عدم در مىروند و باب نه
خانهى تنگ و در او جان چنگ لوك كرد ويران تا كند قصر ملوك
چنگ لوكم چون جنين اندر رحم نه مهه گشتم شد اين نقلان مهم
گر نباشد درد زه بر مادرم من در اين زندان ميان آذرم
مادر طبعم ز درد مرگ خويش مىكند ره تا رهد بره ز ميش
تا چرد آن بره در صحراى سبز هين رحم بگشا كه گشت اين بره گبز
درد زه گر رنج آبستان بود بر جنين اشكستن زندان بود
حامله گريان ز زه كاين المناص و آن چنين خندان كه پيش آمد خلاص
هر چه زير چرخ هستند امهات از جماد و از بهيمه و ز نبات
هر يكى از درد غيرى غافلاند جز كسانى كه نبيه و كاملاند
آن چه كوسه داند از خانهى كسان بلمه از خانهى خودش كى داند آن
آن چه صاحب دل بداند حال تو تو ز حال خود ندانى اى عمو
بيان آن كه هر چه غفلت و غم و كاهلى و تاريكى است همه از تن است كه ارضى است و سفلى
غفلت از تن بود چون تن روح شد بيند او اسرار را بىهيچ بد
چون زمين برخاست از جو فلك نه شب و نه سايه باشد لى و لك
هر كجا سايه ست و شب يا سايهگه از زمين باشد نه از افلاك و مه
دود پيوسته هم از هيزم بود نه از آتشهاى مستنجم بود
وهم افتد در خطا و در غلط عقل باشد در اصابتها فقط
هر گرانى و كسل خود از تن است جان ز خفت جمله در پريدن است
روى سرخ از غلبهى خونها بود روى زرد از جنبش صفرا بود
رو سپيد از قوت بلغم بود باشد از سودا كه رو ادهم بود
در حقيقت خالق آثار اوست ليك جز علت نبيند اهل پوست
مغز كاو از پوستها آواره نيست از طبيب و علت او را چاره نيست
چون دوم بار آدمى زاده بزاد پاى خود بر فرق علتها نهاد
علت اولى نباشد دين او علت جزوى ندارد كين او
مىپرد چون آفتاب اندر افق با عروس صدق و صورت چون تتق
بلكه بيرون از افق وز چرخها بىمكان باشد چو ارواح و نهى
بل عقول ماست سايههاى او مىفتد چون سايهها در پاى او
مجتهد هر گه كه باشد نص شناس اندر آن صورت نينديشد قياس
چون نيابد نص اندر صورتى از قياس آن جا نمايد عبرتى
تشبيه نص با قياس
نص وحى روح قدسى دان يقين و آن قياس عقل جزوى تحت اين
عقل از جان گشت با ادراك و فر روح او را كى شود زير نظر
ليك جان در عقل تاثيرى كند ز آن اثر آن عقل تدبيرى كند
نوح وار ار صدقى زد در تو روح كو يم و كشتى و كو طوفان نوح
عقل اثر را روح پندارد و ليك نور خور از قرص خور دوراست نيك
ز آن به قرصى سالكى خرسند شد تا ز نورش سوى قرص افكند شد
ز انكه اين نورى كه اندر سافل است نيست دايم روز و شب او آفل است
و انكه اندر قرص دارد باش و جا غرقهى آن نور باشد دايما
نه سحابش ره زند خود نه غروب وارهيد او از فراق سينه كوب
اين چنين كس اصلش از افلاك بود يا مبدل گشت گر از خاك بود
ز انكه خاكى را نباشد تاب آن كه زند بر وى شعاعش جاودان
گر زند بر خاك دايم تاب خور آن چنان سوزد كه نايد زو ثمر
دايم اندر آب كار ماهى است مار را با او كجا همراهى است
ليك در كه مارهاى پر فنند اندر اين يم ماهيىها مىكنند
مكرشان گر خلق را شيدا كند هم ز دريا تاسهشان رسوا كند
و اندر اين يم ماهيان پر فنند مار را از سحر ماهى مىكنند
ماهيان قعر درياى جلال بحرشان آموخته سحر حلال
پس محال از تاب ايشان حال شد نحس آن جا رفت و نيكو فال شد
تا قيامت گر بگويم زين كلام صد قيامت بگذرد وين ناتمام
آداب المستمعين و المريدين عند فيض الحكمة من لسان الشيخ
بر ملولان اين مكرر كردن است نزد من عمر مكرر بردن است
شمع از برق مكرر بر شود خاك از تاب مكرر زر شود
گر هزاران طالبند و يك ملول از رسالت باز مىماند رسول
اين رسولان ضمير رازگو مستمع خواهند اسرافيل خو
نخوتى دارند و كبرى چون شهان چاكرى خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جا گه ناورى از رسالتشان چگونه بر خورى
كى رسانند آن امانت را به تو تا نباشى پيششان راكع دو تو
هر ادبشان كى همىآيد پسند كامدند ايشان ز ايوان بلند
نه گدايانند كز هر خدمتى از تو دارند اى مزور منتى
ليك با بىرغبتيها اى ضمير صدقهى سلطان بيفشان وامگير
اسب خود را اى رسول آسمان در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن تركى كه استيزه نهد اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آن چنان كه كند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غير و غيرت دوخته همچو آتش خشك و تر را سوخته
گر پشيمانى بر او عيبى كند آتش اول در پشيمانى زند
خود پشيمانى نرويد از عدم چون ببيند گرمى صاحب قدم
شناختن هر حيوانى بوى عدوى خود را و حذر كردن و بطالت و خسارت آن كس كه عدوى كسى بود كه از او حذر ممكن نيست و فرار ممكن نى و مقابله ممكن نى
اسب داند بانگ و بوى شير را گر چه حيوان است الا نادرا
بل عدوى خويش را هر جانور خود بداند از نشان و از اثر
روز خفاشك نيارد بر پريد شب برون آمد چو دزدان و چريد
از همه محرومتر خفاش بود كه عدوى آفتاب فاش بود
نه تواند در مصافش زخم خورد نه به نفرين تاندش مهجور كرد
آفتابى كه بگرداند قفاش از براى غصه و قهر خفاش
غايت لطف و كمال او بود گر نه خفاشش كجا مانع شود
دشمنى گيرى به حد خويش گير تا بود ممكن كه گردانى اسير
قطره با قلزم چو استيزه كند ابله است او ريش خود بر مىكند
حيلت او از سبالش نگذرد چنبرهى حجرهى قمر چون بر درد
با عدوى آفتاب اين بد عتاب اى عدوى آفتاب آفتاب
اى عدوى آفتابى كز فرش مىلرزد آفتاب و اخترش
تو عدوى او نهاى خصم خودى چه غم آتش را كه تو هيزم شدى
اى عجب از سوزشت او كم شود يا ز درد سوزشت پر غم شود
رحمتش نه رحمت آدم بود كه مزاج رحم آدم غم بود
رحمت مخلوق باشد غصهناك رحمت حق از غم و غصهست پاك
رحمت بىچون چنين دان اى پدر نايد اندر وهم از وى جز اثر
فرق ميان دانستن چيزى به مثال و تقليد و ميان دانستن ماهيت آن چيز
ظاهر است آثار و ميوهى رحمتش ليك كى داند جز او ماهيتش
هيچ ماهيات اوصاف كمال كس نداند جز به آثار و مثال
طفل ماهيت نداند طمث را جز كه گويى هست چون حلوا ترا
كى بود ماهيت ذوق جماع مثل ماهيات حلوا اى مطاع ليك نسبت كرد از روى خوشى با تو آن عاقل چو تو كودك وشى
تا بداند كودك آن را از مثال گر نداند ماهيت يا عين حال
پس اگر گويى بدانم دور نيست ور ندانم گفت كذب و زور نيست
گر كسى گويد كه دانى نوح را آن رسول حق و نور روح را
گر بگويى چون ندانم كان قمر هست از خورشيد و مه مشهورتر
كودكان خرد در كتابها و آن امامان جمله در محرابها
نام او خوانند در قرآن صريح قصهاش گويند از ماضى فصيح
راستگو دانيش تو از روى وصف گر چه ماهيت نشد از نوح كشف
ور بگويى من چه دانم نوح را همچو اويى داند او را اى فتى
مور لنگم من چه دانم فيل را پشهاى كى داند اسرافيل را
اين سخن هم راست است از روى آن كه به ماهيت ندانيش اى فلان
عجز از ادراك ماهيت عمو حالت عامه بود مطلق مگو
ز انكه ماهيات و سر سر آن پيش چشم كاملان باشد عيان
در وجود از سر حق و ذات او دورتر از فهم و استبصار كو
چون كه آن مخفى نماند از محرمان ذات و وصفى چيست كان ماند نهان
عقل بحثى گويد اين دور است و گو بىز تاويلى محالى كم شنو
قطب گويد مر ترا اى سست حال آن چه فوق حال تست آيد محال
واقعاتى كه كنونت بر گشود نه كه اول هم محالت مىنمود
چون رهانيدت زده زندان كرم تيه را بر خود مكن حبس ستم
جمع و توفيق ميان نفى و اثبات يك چيز از روى نسبت و اختلاف جهت
نفى آن يك چيز و اثباتش رواست چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ از نسبت است نفى و اثبات است و هر دو مثبت است
آن تو افكندى چو بر دست تو بود تو نه افكندى كه قوت حق نمود
زور آدم زاد را حدى بود مشت خاك اشكست لشكر كى شود
مشت مشت تست و افكندن ز ماست زين دو نسبت نفى و اثباتش رواست
يعرفون الأنبيا أضدادهم مثل ما لا يشتبه أولادهم
همچو فرزندان خود دانندشان منكران با صد دليل و صد نشان
ليك از رشك و حسد پنهان كنند خويشتن را بر ندانم مىزنند
پس چو يعرف گفت چون جاى دگر گفت لا يعرفهم غيرى فذر
إنهم تحت قبابي كامنون جز كه يزدانشان نداند ز آزمون
هم به نسبت گير اين مفتوح را كه بدانى و ندانى نوح را
مسئله فنا و بقاى درويش
گفت قايل در جهان درويش نيست ور بود درويش آن درويش نيست
هست از روى بقاى ذات او نيست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانهى شمع پيش آفتاب نيست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر بر نهى پنبه بسوزد ز آن شرر
نيست باشد روشنى ندهد ترا كرده باشد آفتاب او را فنا
در دو صد من شهد يك اوقيه خل چون در افكندى و در وى گشت حل
نيست باشد طعم خل چون مىچشى هست اوقيه فزون چون بر كشى
پيش شيرى آهويى بىهوش شد هستىاش در هست او رو پوش شد
اين قياس ناقصان بر كار رب جوشش عشق است نه از ترك ادب
نبض عاشق بىادب بر مىجهد خويش را در كفهى شه مىنهد
بىادبتر نيست كس زو در جهان با ادبتر نيست كس زو در نهان
هم به نسبت دان وفاق اى منتجب اين دو ضد با ادب يا بىادب
بىادب باشد چو ظاهر بنگرى كه بود دعوى عشقش هم سرى
چون به باطن بنگرى دعوى كجاست او و دعوى پيش آن سلطان فناست
مات زيد زيد اگر فاعل بود ليك فاعل نيست كاو عاطل بود
او ز روى لفظ نحوى فاعل است ور نه او مفعول و موتش قاتل است
فاعل چه كاو چنان مقهور شد فاعليها جمله از وى دور شد
قصهى وكيل صدر جهان كه متهم شد و از بخارا گريخت از بيم جان، باز عشقش كشيد روكشان، كه كار جان سهل باشد عاشقان را
در بخارا بندهى صدر جهان متهم شد گشت از صدرش نهان
مدت ده سال سر گردان بگشت گه خراسان گه كهستان گاه دشت
از پس ده سال او از اشتياق گشت بىطاقت ز ايام فراق
گفت تاب فرقتم زين پس نماند صبر كى داند خلاعت را نشاند
از فراق اين خاكها شوره شود آب زرد و گنده و تيره شود
باد جان افزا وخم گردد وبا آتشى خاكسترى گردد هبا
باغ چون جنت شود دار المرض زرد و ريزان برگ او اندر حرض
عقل دراك از فراق دوستان همچو تير انداز اشكسته كمان
دوزخ از فرقت چنان سوزان شدهست پير از فرقت چنان لرزان شدهست
گر بگويم از فراق چون شرار تا قيامت يك بود از صد هزار
پس ز شرح سوز او كم زن نفس رب سلم رب سلم گوى و بس
هر چه از وى شاد گردى در جهان از فراق او بينديش آن زمان
ز آن چه گشتى شاد، بس كس شاد شد آخر از وى جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وى منه پيش از آن كاو بجهد از وى تو بجه
پيدا شدن روح القدس به صورت آدمى بر مريم به وقت برهنگى و غسل كردن و پناه گرفتن به حق تعالى
همچو مريم گوى پيش از فوت ملك نقش را كالعوذ بالرحمن منك
ديد مريم صورتى بس جان فزا جان فزايى دل ربايى در خلا
پيش او بر رست از روى زمين چون مه و خورشيد آن روح الامين
از زمين بر رست خوبى بىنقاب آن چنان كز شرق رويد آفتاب
لرزه بر اعضاى مريم اوفتاد كاو برهنه بود و ترسيد از فساد
صورتى كه يوسف ار ديدى عيان دست از حيرت بريدى چون زنان
همچو گل پيشش بروييد آن ز گل چون خيالى كه بر آرد سر ز دل
گشت بىخود مريم و در بىخودى گفت بجهم در پناه ايزدى
ز انكه عادت كرده بود آن پاك جيب در هزيمت رخت بردن سوى غيب
چون جهان را ديد ملكى بىقرار حازمانه ساخت ز آن حضرت حصار
تا به گاه مرگ حصنى باشدش كه نيابد خصم راه مقصدش
از پناه حق حصارى به نديد يورتگه نزديك آن دژ بر گزيد
چون بديد آن غمزههاى عقل سوز كه از او مىشد جگرها تير دوز
شاه و لشكر حلقه در گوشش شده خسروان هوش بىهوشش شده
صد هزاران شاه مملوكش به رق صد هزاران بدر را داده به دق
زهره نى مر زهره را تا دم زند عقل كلش چون ببيند كم زند
من چه گويم كه مرا در دوخته ست دمگهم را دمگه او سوخته ست
دود آن نارم دليلم من بر او دور از آن شه باطل ما عبروا
خود نباشد آفتابى را دليل جز كه نور آفتاب مستطيل
سايه كه بود تا دليل او بود اين بس استش كه ذليل او بود
اين جلالت در دلالت صادق است جمله ادراكات پس او سابق است
جمله ادراكات بر خرهاى لنگ او سوار باد پران چون خدنگ
گر گريزد كس نيابد گرد شه ور گريزند او بگيرد پيش ره
جمله ادراكات را آرام نى وقت ميدان است وقت جام نى
آن يكى وهمى چو بازى مىپرد و آن دگر چون تير معبر مىدرد
و آن دگر چون كشتى با بادبان و آن دگر اندر تراجع هر زمان
چون شكارى مىنمايدشان ز دور جمله حمله مىفزايند آن طيور
چون كه ناپيدا شود حيران شوند همچو جغدان سوى هر ويران شوند
منتظر چشمى بهم يك چشم باز تا كه پيدا گردد آن صيد بناز
چون بماند دير گويند از ملال صيد بود آن خود عجب يا خود خيال
مصلحت آن است تا يك ساعتى قوتى گيرند و زور از راحتى
گر نبودى شب همه خلقان ز آز خويشتن را سوختندى ز اهتزاز
از هوس و ز حرص سود اندوختن هر كسى دادى بدن را سوختن
شب پديد آيد چو گنج رحمتى تا رهند از حرص خود يك ساعتى
چون كه قبضى آيدت اى راه رو آن صلاح تست آتش دل مشو
ز انكه در خرجى در آن بسط و گشاد خرج را دخلى ببايد ز اعتداد
گر هماره فصل تابستان بدى سوزش خورشيد در بستان شدى
منبتش را سوختى از بيخ و بن كه دگر تازه نگشتى آن كهن
گر ترش روى است آن دى مشفق است صيف خندان است اما محرق است
چون كه قبض آيد تو در وى بسط بين تازه باش و چين ميفگن در جبين
كودكان خندان و دانايان ترش غم جگر را باشد و شادى ز شش
چشم كودك همچو خر در آخور است چشم عاقل در حساب آخر است
او در آخور چرب مىبيند علف وين ز قصاب آخرش بيند تلف
آن علف تلخ است كاين قصاب داد بهر لحم ما ترازويى نهاد
روز حكمت خور علف كان را خدا بىغرض دادهست از محض عطا
فهم نان كردى نه حكمت اى رهى ز آن چه حق گفتت كُلُوا مِنْ رزقه
رزق حق حكمت بود در مرتبت كان گلو گيرت نباشد عاقبت
اين دهان بستى دهانى باز شد كاو خورندهى لقمههاى راز شد
گر ز شير ديو تن را وابرى در فطام او بسى نعمت خورى
ترك جوشش شرح كردم نيم خام از حكيم غزنوى بشنو تمام
در الهى نامه گويد شرح اين آن حكيم غيب و فخر العارفين
غم خور و نان غم افزايان مخور ز انكه عاقل غم خورد كودك شكر
قند شادى ميوهى باغ غم است اين فرح زخم است و آن غم مرهم است
غم چو بينى در كنارش كش به عشق از سر ربوه نظر كن در دمشق
عاقل از انگور مىبيند همى عاشق از معدوم شى بيند همى
جنگ مىكردند حمالان پرير تو مكش تا من كشم حملش چو شير
ز انكه ز آن رنجش همىديدند سود حمل را هر يك ز ديگر مىربود
مزد حق كو مزد آن بىمايه كو اين دهد گنجيت مزد و آن تسو
گنج زرى كه چو خسبى زير ريگ با تو باشد آن نباشد مردهريگ
پيش پيش آن جنازهت مىدود مونس گور و غريبى مىشود
بهر روز مرگ اين دم مرده باش تا شوى با عشق سرمد خواجهتاش
صبر مىبيند ز پردهى اجتهاد روى چون گلنار و زلفين مراد
غم چو آيينهست پيش مجتهد كاندر اين ضد مىنمايد روى ضد
بعد ضد رنج آن ضد دگر رو دهد يعنى گشاد و كر و فر
اين دو وصف از پنجهى دستت ببين بعد قبض مشت بسط آيد يقين
پنجه را گر قبض باشد دايما يا همه بسط او بود چون مبتلا
زين دو وصفش كار و مكسب منتظم چون پر مرغ اين دو حال او را مهم
چون كه مريم مضطرب شد يك زمان همچنان كه بر زمين آن ماهيان
گفتن روح القدس مريم را كه من رسول حقم به تو، آشفته مشو و پنهان مشو از من كه فرمان اين است
بانگ بر وى زد نمودار كرم كه امين حضرتم از من مرم
از سرافرازان عزت سر مكش از چنين خوش محرمان خود در مكش
اين همىگفت و ذبالهى نور پاك از لبش مىشد پياپى بر سماك
از وجودم مىگريزى در عدم در عدم من شاهم و صاحب علم
خود بن و بنگاه من در نيستى است يك سواره نقش من پيش ستى است
مريما بنگر كه نقش مشكلم هم هلالم هم خيال اندر دلم
چون خيالى در دلت آمد نشست هر كجا كه مىگريزى با تو است
جز خيالى عارضيى باطلى كاو بود چون صبح كاذب آفلى
من چو صبح صادقم از نور رب كه نگردد گرد روزم هيچ شب
هين مكن لاحول عمران زادهام كه ز لا حول اين طرف افتادهام
مر مرا اصل و غذا لاحول بود نور لاحولى كه پيش از قول بود
تو همىگيرى پناه از من به حق من نگاريدهى پناهم در سبق
آن پناهم من كه مخلصهات بوذ تو اعوذ آرى و من خود آن اعوذ
آفتى نبود بتر از ناشناخت تو بر يار و ندانى عشق باخت
يار را اغيار پندارى همى شاديى را نام بنهادى غمى
اين چنين نخلى كه لطف يار ماست چون كه ما دزديم نخلش دار ماست
اين چنين مشكين كه زلف مير ماست چون كه بىعقليم اين زنجير ماست
اين چنين لطفى چو نيلى مىرود چون كه فرعونيم چون خون مىشود
خون همىگويد من آبم هين مريز يوسفم گرگ از توام اى پر ستيز
تو نمىبينى كه يار بردبار چون كه با او ضد شدى گردد چو مار
لحم او و شحم او ديگر نشد او چنان بد جز كه از منظر نشد
عزم كردن آن وكيل از عشق كه رجوع كند به بخارا لاابالىوار
شمع مريم را بهل افروخته كه بخارا مىرود آن سوخته
سخت بىصبر و در آتشدان تيز رو سوى صدر جهان مىكن گريز
اين بخارا منبع دانش بود پس بخارايى است هرك آنش بود
پيش شيخى در بخارا اندرى تا به خوارى در بخارا ننگرى
جز به خوارى در بخاراى دلش راه ندهد جزر و مد مشكلش اى خنك آن را كه ذلت نفسه واى آن كس را كه يردى رفسه
فرقت صدر جهان در جان او پاره پاره كرده بود اركان او
گفت برخيزم هم آن جا واروم كافر ار گشتم دگر ره بگروم
واروم آن جا بيفتم پيش او پيش آن صدر نكو انديش او
گويم افكندم به پيشت جان خويش زنده كن يا سر ببر ما را چو ميش
كشته و مرده به پيشت اى قمر به كه شاه زندگان جاى دگر
آزمودم من هزاران بار بيش بىتو شيرين مىنبينم عيش خويش
غن لي يا منيتي لحن النشور ابركي يا ناقتي تم السرور
ابلعي يا أرض دمعي قد كفى اشربي يا نفس وردا قد صفا
عدت يا عيدى الينا مرحبا نعم ما روحت يا ريح الصبا
گفت اى ياران روان گشتم وداع سوى آن صدرى كه مير است و مطاع
دمبهدم در سوز بريان مىشوم هر چه بادا باد آن جا مىروم
گر چه دل چون سنگ خارا مىكند جان من عزم بخارا مىكند
مسكن يار است و شهر شاه من پيش عاشق اين بود حب الوطن
پرسيدن معشوقى از عاشق غريب خود كه از شهرها كدام شهر را خوشتر يافتى و انبوهتر و محتشمتر و پر نعمتتر و دل گشاتر
گفت معشوقى به عاشق كاى فتى تو به غربت ديدهاى بس شهرها
پس كدامين شهر از آنها خوشتر است گفت آن شهرى كه در وى دل بر است
هر كجا باشد شه ما را بساط هست صحرا گر بود سم الخياط
هر كجا كه يوسفى باشد چو ماه جنت است ار چه كه باشد قعر چاه
منع كردن دوستان او را از رجوع كردن به بخارا و تهديد كردن و لاابالى گفتن او
گفت او را ناصحى اى بىخبر عاقبت انديش اگر دارى هنر
در نگر پس را به عقل و پيش را همچو پروانه مسوزان خويش را
چون بخارا مىروى ديوانهاى لايق زنجير و زندان خانهاى
او ز تو آهن همىخايد ز خشم او همىجويد ترا با بيست چشم
مىكند او تيز از بهر تو كارد او سگ قحط است و تو انبان آرد
چون رهيدى و خدايت راه داد سوى زندان مىروى چونت فتاد
بر تو گر ده گون موكل آمدى عقل بايستى كز ايشان كم زدى
چون موكل نيست بر تو هيچ كس از چه بسته گشت بر تو پيش و پس
عشق پنهان كرده بود او را اسير آن موكل را نمىديد آن نذير
هر موكل را موكل مختفى است ور نه او در بند سگ طبعى ز چيست
خشم شاه عشق بر جانش نشست بر عوانى و سيه روييش بست
مىزند او را كه هين او را بزن ز آن عوانان نهان افغان من
هر كه بينى در زيانى مىرود گر چه تنها با عوانى مىرود
گر از او واقف بدى افغان زدى پيش آن سلطان سلطانان شدى
ريختى بر سر به پيش شاه خاك تا امان ديدى ز ديو سهمناك
مير ديدى خويش را اى كم ز مور ز آن نديدى آن موكل را تو كور
غره گشتى زين دروغين پر و بال پر و بالى كاو كشد سوى وبال
پر سبك دارد ره بالا كند چون گل آلو شد گرانيها كند
لاابالى گفتن عاشق، ناصح و عاذل را از سر عشق
گفت اى ناصح خمش كن چند چند پند كم ده ز انكه بس سخت است بند
سختتر شد بند من از پند تو عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف كه عشق مىافزود درد بو حنيفه و شافعى درسى نكرد
تو مكن تهديد از كشتن كه من تشنهى زارم به خون خويشتن
عاشقان را هر زمانى مردنى است مردن عشاق خود يك نوع نيست
او دو صد جان دارد از جان هدى و آن دو صد را مىكند هر دم فدى
هر يكى جان را ستاند ده بها از نبى خوان عشرة أمثالها
گر بريزد خون من آن دوست رو پاى كوبان جان بر افشانم بر او
آزمودم مرگ من در زندگى است چون رهم زين زندگى پايندگى است
اقتلوني اقتلوني يا ثقات إن في قتلي حياتا في حيات
يا منير الخد يا روح البقا اجتذب روحي و جد لي باللقا
لي حبيب حبه يشوي الحشا لو يشا يمشي على عيني مشى
پارسى گو گر چه تازى خوشتر است عشق را خود صد زبان ديگر است
بوى آن دل بر چو پران مىشود آن زبانها جمله حيران مىشود
بس كنم دل بر در آمد در خطاب گوش شو و الله أعلم بالصواب
چون كه عاشق توبه كرد اكنون بترس كاو چو عياران كند بر دار درس
گر چه اين عاشق بخارا مىرود نه به درس و نه به استا مىرود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست دفتر و درس و سبقشان روى اوست
خامشند و نعرهى تكرارشان مىرود تا عرش و تخت يارشان
درسشان آشوب و چرخ و زلزله نه زيادات است و باب و سلسله
سلسلهى اين قوم جعد مشكبار مسئلهى دور است ليكن دور يار
مسئلهى كيس ار بپرسد كس ترا گو نگنجد گنج حق در كيسهها
گر دم خلع و مبارا مىرود بد مبين ذكر بخارا مىرود
ذكر هر چيزى دهد خاصيتى ز انكه دارد هر صفت ماهيتى
در بخارا در هنرها بالغى چون به خوارى رو نهى ز آن فارغى
آن بخارى غصهى دانش نداشت چشم بر خورشيد بينش مىگماشت
هر كه در خلوت ببينش يافت راه او ز دانشها نجويد دستگاه
با جمال جان چو شد هم كاسهاى باشدش ز اخبار و دانش تاسهاى
ديد بر دانش بود غالب فرا ز آن همى دنيا بچربد عامه را
ز انكه دنيا را همىببينند عين و آن جهانى را همىدانند دين
رو نهادن آن بندهى عاشق سوى بخارا
رو نهاد آن عاشق خونابهريز دل طپان سوى بخارا گرم و تيز
ريگ آمون پيش او همچون حرير آب جيحون پيش او چون آب گير
آن بيابان پيش او چون گلستان مىفتاد از خنده او چون گلستان
در سمرقند است قند اما لبش از بخارا يافت و آن شد مذهبش
اى بخارا عقل افزا بودهاى ليكن از من عقل و دين بربودهاى
بدر مىجويم از آنم چون هلال صدر مىجويم در اين صف نعال
چون سواد آن بخارا را بديد در سواد غم بياضى شد پديد
ساعتى افتاد بىهوش و دراز عقل او پريد در بستان راز
بر سر و رويش گلابى مىزدند از گلاب عشق او غافل بدند
او گلستانى نهانى ديده بود غارت عشقش ز خود ببريده بود
تو فسرده در خور اين دم نهاى با شكر مقرون نهاى گر چه نىاى
رخت عقلت با تو است و عاقلى كز جُنُوداً لَمْ تَرَوْها غافلى
در آمدن آن عاشق لاابالى در بخارا و تحذير كردن دوستان او را از پيدا شدن
اندر آمد در بخارا شادمان پيش معشوق خود و دار الامان
همچو آن مستى كه پرد بر اثير مه كنارش گيرد و گويد كه گير
هر كه ديدش در بخارا گفت خيز پيش از پيدا شدن منشين گريز
كه ترا مىجويد آن شه خشمگين تا كشد از جان تو ده ساله كين
اللَّه الله در ميا در خون خويش تكيه كم كن بر دم و افسون خويش
شحنهى صدر جهان بودى و راد معتمد بودى مهندس اوستاد
غدر كردى و ز جزا بگريختى رسته بودى باز چون آويختى
از بلا بگريختى با صد حيل ابلهى آوردت اينجا يا اجل
اى كه عقلت بر عطارد دق كند عقل و عاقل را قضا احمق كند
نحس خرگوشى كه باشد شير جو زيركى و عقل و چالاكيت كو
هست صد چندين فسونهاى قضا گفت إِذا جاء القضاء ضاق الفضا
صدره و مخلص بود از چپ و راست از قضا بسته شود كان اژدهاست
جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهديد كنندگان را
گفت من مستسقىام آبم كشد گر چه مىدانم كه هم آبم كشد
هيچ مستسقى بنگريزد ز آب گر دو صد بارش كند مات و خراب
گر بياماسد مرا دست و شكم عشق آب از من نخواهد گشت كم
گويم آن گه كه بپرسند از بطون كاشكى بحرم روان بودى درون
خيك اشكم گو بدر از موج آب گر بميرم هست مرگم مستطاب
من به هر جايى كه بينم آب جو رشكم آيد بودمى من جاى او
دست چون دف و شكم همچون دهل طبل عشق آب مىكوبم چو گل
گر بريزد خونم آن روح الامين جرعه جرعه خون خورم همچون زمين
چون زمين و چون جنين خونخوارهام تا كه عاشق گشتهام اين كارهام
شب همىجوشم در آتش همچو ديگ روز تا شب خون خورم مانند ريگ
من پشيمانم كه مكر انگيختم از مراد خشم او بگريختم
گو بران بر جان مستم خشم خويش عيد قربان اوست و عاشق گاوميش
گاو اگر خسبد و گر چيزى خورد بهر عيد و ذبح او مىپرورد
گاو موسى دان مرا جان دادهاى جزو جزوم حشر هر آزادهاى
گاو موسى بود قربان گشتهاى كمترين جزوش حيات كشتهاى
بر جهيد آن كشته ز آسيبش ز جا در خطاب اضربوه بعضها
يا كرامي اذبحوا هذا البقر إن أردتم حشر أرواح النظر
از جمادى مردم و نامى شدم و ز نما مردم به حيوان بر زدم
مردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم
حملهى ديگر بميرم از بشر تا بر آرم از ملايك بال و پر
و ز ملك هم بايدم جستن ز جو كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وجهه
بار ديگر از ملك قربان شوم آن چه اندر وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويدم كه إِنَّا إِلَيْهِ راجعون
مرگ دان آنك اتفاق امت است كآب حيوانى نهان در ظلمت است
همچو نيلوفر برو زين طرف جو همچو مستسقى حريص و مرگ جو
مرگ او آب است و او جوياى آب مىخورد و الله أعلم بالصواب
اى فسرده عاشق ننگين نمد كاو ز بيم جان ز جانان مىرمد
سوى تيغ عشقش اى ننگ زنان صد هزاران جان نگر دستكزنان
جوى ديدى كوزه اندر جوى ريز آب را از جوى كى باشد گريز
آب كوزه چون در آب جو شود محو گردد در وى و جو او شود
وصف او فانى شد و ذاتش بقا زين سپس نه كم شود نه بد لقا
خويش را بر نخل او آويختم عذر آن را كه از او بگريختم
رسيدن آن عاشق به معشوق خويش چون دست از جان خود بشست
همچو گويى سجده كن بر رو و سر جانب آن صدر شد با چشم تر
جمله خلقان منتظر سر در هوا كش بسوزد يا بر آويزد و را
اين زمان اين احمق يك لخت را آن نمايد كه زمان بد بخت را
همچو پروانه شرر را نور ديد احمقانه در فتاد از جان بريد
ليك شمع عشق چون آن شمع نيست روشن اندر روشن اندر روشنى است
او بعكس شمعهاى آتشى است مىنمايد آتش و جمله خوشى است
صفت آن مسجد كه مهمان كش بود و آن عاشق مرگ جوى لاابالى كه در او مهمان شد
يك حكايت گوش كن اى نيك پى مسجدى بد بر كنار شهر رى
هيچ كس در وى نخفتى شب ز بيم كه نه فرزندش شدى آن شب يتيم
بس كه اندر وى غريب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت
خويشتن را نيك از اين آگاه كن صبح آمد خواب را كوتاه كن
هر كسى گفتى كه پريانند تند اندر او مهمان كشان با تيغ كند
آن دگر گفتى كه سحر است و طلسم كاين رصد باشد عدوى جان و خصم
آن دگر گفتى كه بر نه نقش فاش بر درش كاى ميهمان اينجا مباش
شب مخسب اينجا اگر جان بايدت ور نه مرگ اينجا كمين بگشايدت
و آن يكى گفتى كه شب قفلى نهيد غافلى كايد شما كم ره دهيد
مهمان آمدن در آن مسجد
تا يكى مهمان در آمد وقت شب كاو شنيده بود آن صيت عجب
از براى آزمون مىآزمود ز انكه بس مردانه و جان سير بود
گفت كم گيرم سر و اشكمبهاى رفته گير از گنج جان يك حبهاى
صورت تن گو برو من كيستم نقش كم نايد چو من باقيستم
چون نفخت بودم از لطف خدا نفخ حق باشم ز ناى تن جدا
تا نيفتد بانگ نفخش اين طرف تا رهد آن گوهر از تنگين صدف
چون تمنوا موت گفت اى صادقين صادقم جان را بر افشانم بر اين
ملامت كردن اهل مسجد آن مهمان عاشق را از شب خفتن در آن جا و تهديد كردن مر او را
قوم گفتندش كه هين اينجا مخسب تا نكوبد جان ستانت همچو كسب
كه غريبى و نمىدانى ز حال كاندر اينجا هر كه خفت آمد زوال
اتفاقى نيست اين ما بارها ديدهايم و جمله اصحاب نهى
هر كه آن مسجد شبى مسكن شدش نيم شب مرگ هلاهل آمدش
از يكى ما تا به صد اين ديدهايم نه به تقليد از كسى بشنيدهايم
گفت الدين نصيحه آن رسول آن نصيحت در لغت ضد غلول
اين نصيحت راستى در دوستى در غلولى خاين و سگ پوستى
بىخيانت اين نصيحت از وداد مىنماييمت مگرد از عقل و داد
جواب گفتن عاشق عاذلان را
گفت او اى ناصحان من بىندم از جهان زندگى سير آمدم
منبلىام زخم جو و زخم خواه عافيت كم جوى از منبل به راه
منبلى نى كاو بود خود برگ جو منبلىام لاابالى مرگ جو
منبلى نى كاو به كف پول آورد منبلى چستى كز اين پل بگذرد
آن نه كاو بر هر دكانى بر زند بل جهد از كون و كانى بر زند
مرگ شيرين گشت و نقلم زين سرا چون قفس هشتن پريدن مرغ را
آن قفس كه هست عين باغ در مرغ مىبيند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفص خوش همىخوانند ز آزادى قصص
مرغ را اندر قفس ز آن سبزهزار نه خورش مانده است و نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بيرون مىكند تا بود كاين بند از پا بر كند
چون دل و جانش چنين بيرون بود آن قفس را در گشايى چون بود
نه چنان مرغ قفس در اندهان گرد بر گردش به حلقه گربگان
كى بود او را در اين خوف و حزن آرزوى از قفس بيرون شدن
او همىخواهد كز اين ناخوش حصص صد قفس باشد به گرد اين قفص
عشق جالينوس بر اين حيات دنيا بود كه هنر او همين جا به كار مىآيد هنرى نورزيده است كه در آن بازار به كار آيد آن جا خود را به عوام يكسان مىبيند
آن چنان كه گفت جالينوس راد از هواى اين جهان و از مراد
راضيم كز من بماند نيم جان كه ز كون استرى بينم جهان
گربه مىبيند به گرد خود قطار مرغش آيس گشته بودهست از مطار
يا عدم ديدهست غير اين جهان در عدم ناديده او حشرى نهان
چون جنين كش مىكشد بيرون كرم مىگريزد او سپس سوى شكم
لطف رويش سوى مصدر مىكند او مقر در پشت مادر مىكند
كه اگر بيرون فتم زين شهر و كام اى عجب بينم به ديده اين مقام
يا درى بودى در آن شهر وخم كه نظاره كردمى اندر رحم
يا چو چشمهى سوزنى را هم بدى كه ز بيرونم رحم ديده شدى
آن جنين هم غافل است از عالمى همچو جالينوس او نامحرمى
او نداند كان رطوباتى كه هست آن مدد از عالم بيرونى است
آن چنان كه چار عنصر در جهان صد مدد آرد ز شهر لامكان
آب و دانه در قفس گر يافتهست آن ز باغ و عرصهاى در تافتهست
جانهاى انبيا بينند باغ زين قفس در وقت نقلان و فراغ
پس ز جالينوس و عالم فارغند همچو ماه اندر فلكها بازغند
ور ز جالينوس اين گفت افترى است پس جوابم بهر جالينوس نيست
اين جواب آن كس آمد كاين بگفت كه نبودستش دل پر نور جفت
مرغ جانش موش شد سوراخ جو چون شنيد از گربگان او عرجوا
ز آن سبب جانش وطن ديد و قرار اندر اين سوراخ دنيا موشوار
هم در اين سوراخ بنايى گرفت در خور سوراخ دانايى گرفت
پيشههايى كه مر او را در مزيد كاندر اين سوراخ كار آيد گزيد
ز انكه دل بر كند از بيرون شدن بسته شد راه رهيدن از بدن
عنكبوت ار طبع عنقا داشتى از لعابى خيمه كى افراشتى
گربه كرده چنگ خود اندر قفص نام چنگش درد و سرسام و مغص
گربه مرگ است و مرض چنگال او مىزند بر مرغ و پر و بال او
گوشه گوشه مىجهد سوى دوا مرگ چون قاضى است و رنجورى گوا
چون پيادهى قاضى آمد اين گواه كه همىخواند ترا تا حكم گاه
مهلتى مىخواهى از وى در گريز گر پذيرد شد و گرنه گفت خيز
جستن مهلت دوا و چارهها كه زنى بر خرقهى تن پارهها
عاقبت آيد صباحى خشموار چند باشد مهلت آخر شرم دار
عذر خود از شه بخواه اى پر حسد پيش از آن كه آن چنان روزى رسد
و آن كه در ظلمت براند بارگى بر كند ز آن نور دل يك بارگى
مىگريزد از گواه و مقصدش كان گوا سوى قضا مىخواندش
ديگر باره ملامت كردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد
قوم گفتندش مكن جلدى برو تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نمايد به نگر كه به آخر سخت باشد ره گذر
خويشتن آويخت بس مرد و سكست وقت پيچا پيچ دستآويز جست
پيشتر از واقعه آسان بود در دل مردم خيال نيك و بد
چون در آيد اندرون كارزار آن زمان گردد بر آن كس كار زار
چون نه شيرى هين منه تو پاى پيش كان اجل گرگ است و جان تست ميش
ور ز ابدالى و ميشت شير شد ايمن آ كه مرگ تو سر زير شد
كيست ابدال آن كه او مبدل شود خمرش از تبديل يزدان خل شود
ليك مستى شير گيرى و ز گمان شير پندارى تو خود را هين مران
گفت حق ز اهل نفاق ناسديد بأسهم ما بينهم بأس شديد
در ميان همدگر مردانهاند در غزا چون عورتان خانهاند
گفت پيغمبر سپهدار غيوب لا شجاعة يا فتى قبل الحروب
وقت لاف غزو مستان كف كنند وقت جوش جنگ چون كف بىفنند
وقت ذكر غزو شمشيرش دراز وقت كر و فر تيغش چون پياز
وقت انديشه دل او زخم جو پس به يك سوزن تهى شد خيك او
من عجب دارم ز جوياى صفا كاو رمد در وقت صيقل از جفا
عشق چون دعوى جفا ديدن گواه چون گواهت نيست شد دعوى تباه
چون گواهت خواهد اين قاضى مرنج بوسه ده بر مار تا يابى تو گنج
آن جفا با تو نباشد اى پسر بلكه با وصف بدى اندر تو در
بر نمد چوبى كه آن را مرد زد بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسب را آن كينه كش آن نزد بر اسب زد بر سكسكش
تا ز سكسك وارهد خوش پى شود شيره را زندان كنى تا مىشود
گفت چندان آن يتيمك را زدى چون نترسيدى ز قهر ايزدى
گفت او را كى زدم اى جان دوست من بر آن ديوى زدم كاو اندر اوست
مادر ار گويد ترا مرگ تو باد مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهى كز ادب بگريختند آب مردى و آب مردان ريختند
عاذلانشان از وغا واراندند تا چنين هيز و مخنث ماندند
لاف و غرهى ژاژخا را كم شنو با چنينها در صف هيجا مرو
ز انكه زادوكم خبالا گفت حق كز رفاق سست بر گردان ورق
كه گر ايشان با شما همره شوند غازيان بىمغز همچون كه شوند
خويشتن را با شما هم صف كنند پس گريزند و دل صف بشكنند
پس سپاهى اندكى بىاين نفر به كه با اهل نفاق آيد حشر
هست بادام كم خوش بيخته به ز بسيارى به تلخ آميخته
تلخ و شيرين در ژغاژغ يك شىاند نقص از آن افتاد كه هم دل نىاند
گبر ترسان دل بود كاو از گمان مىزيد در شك ز حال آن جهان
مىرود در ره نداند منزلى گام ترسان مىنهد اعمى دلى
چون نداند ره مسافر چون رود با ترددها و دل پر خون رود
هر كه گويد هاى اين سو راه نيست او كند از بيم آن جا وقف و ايست
ور بداند ره دل باهوش او كى رود هر هاى و هو در گوش او
پس مشو همراه اين اشتر دلان ز انكه وقت ضيق و بيمند آفلان
پس گريزند و ترا تنها هلند گر چه اندر لاف سحر بابلند
تو ز رعنايان مجو هين كارزار تو ز طاوسان مجو صيد و شكار
طبع طاوس است و وسواست كند دم زند تا از مقامت بر كند
گفتن شيطان قريش را كه به جنگ احمد آييد كه من ياريها كنم و قبيلهى خود را به يارى خوانم و وقت ملاقات صفين گريختن
همچو شيطان در سپه شد صد يكم خواند افسون كه إنني جار لكم
چون قريش از گفت او حاضر شدند هر دو لشكر در ملاقات آمدند
ديد شيطان از ملايك اسپهى سوى صف مومنان اندر رهى
آن جُنُوداً لَمْ تَرَوْها صف زده گشت جان او ز بيم آتشكده
پاى خود وا پس كشيده مىگرفت كه همىبينم سپاهى من شگفت
أَي أخاف اللَّه ما لي منه عون اذهبوا إِنِّي أَرى ما لا ترون
گفت حارث اى سراقه شكل هين دى چرا تو مىنگفتى اين چنين
گفت اين دم من همىبينم حرب گفت مىبينى جعاشيش عرب
مىنبينى غير اين ليك اى تو ننگ آن زمان لاف بود اين وقت جنگ
دى همىگفتى كه پايندان شدم كه بودتان فتح و نصرت دمبهدم
دى زعيم الجيش بودى اى لعين وين زمان نامرد و ناچيز و مهين
تا بخورديم آن دم تو و آمديم تو به تون رفتى و ما هيزم شديم
چون كه حارث با سراقه گفت اين از عتابش خشمگين شد آن لعين
دست خود خشمين ز دست او كشيد چون ز گفت اوش درد دل رسيد
سينهاش را كوفت شيطان و گريخت خون آن بىچارگان زين مكر ريخت
چون كه ويران كرد چندين عالم او پس بگفت إِنِّي بَرِيءٌ منكم
كوفت اندر سينهاش انداختش پس گريزان شد چو هيبت تاختش
نفس و شيطان هر دو يك تن بودهاند در دو صورت خويش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل كايشان يك بدند بهر حكمتهاش دو صورت شدند
دشمنى دارى چنين در سر خويش مانع عقل است و خصم جان و كيش
يك نفس حمله كند چون سوسمار پس به سوراخى گريزد در فرار
در دل او سوراخها دارد كنون سر ز هر سوراخ مىآرد برون
نام پنهان گشتن ديو از نفوس و اندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
كه خنوسش چون خنوس قنفذ است چون سر قنفذ و را آمد شد است
كه خدا آن ديو را خناس خواند كاو سر آن خار پشتك را بماند
مى نهان گردد سر آن خار پشت دمبهدم از بيم صياد درشت
تا چو فرصت يافت سر آرد برون زين چنين مكرى شود مارش زبون
گر نه نفس از اندرون راهت زدى ره زنان را بر تو دستى كى بدى
ز آن عوان مقتضى كه شهوت است دل اسير حرص و آز و آفت است
ز آن عوان سر شدى دزد و تباه تا عوانان را به قهر تست راه
در خبر بشنو تو اين پند نكو بين جنبيكم لكم أعدى عدو
طمطراق اين عدو مشنو گريز كاو چو ابليس است در لج و ستيز
بر تو او از بهر دنيا و نبرد آن عذاب سرمدى را سهل كرد
چه عجب گر مرگ را آسان كند او ز سحر خويش صد چندان كند
سحر كاهى را به صنعت كه كند باز كوهى را چو كاهى مىتند
زشتها را نغز گرداند به فن نغزها را زشت گرداند به ظن
كار سحر اين است كاو دم مىزند هر نفس قلب حقايق مىكند
آدمى را خر نمايد ساعتى آدمى سازد خرى را و آيتى
اين چنين ساحر درون تست و سر إن في الوسواس سحرا مستتر
اندر آن عالم كه هست اين سحرها ساحران هستند جادويى گشا
اندر آن صحرا كه رست اين زهر تر نيز روييدهست ترياق اى پسر
گويدت ترياق از من جو سپر كه ز زهرم من به تو نزديكتر
گفت او سحر است و ويرانى تو گفت من سحر است و دفع سحر او
مكرر كردن عاذلان پند را بر آن مهمان آن مسجد مهمان كش
گفت پيغمبر كه ان فى البيان سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان
هين مكن جلدى برو اى بو الكرم مسجد و ما را مكن زين متهم
كه بگويد دشمنى از دشمنى آتشى در ما زند فردا دنى
كه بتاسانيد او را ظالمى بر بهانهى مسجد او بد سالمى
تا بهانهى قتل بر مسجد نهد چون كه بد نام است مسجد او جهد
تهمتى بر ما منه اى سخت جان كه نهايم ايمن ز مكر دشمنان
هين برو جلدى مكن سودا مپز كه نتان پيمود كيوان را به گز
چون تو بسياران بلافيده ز بخت ريش خود بر كنده يك يك لخت لخت
هين برو كوتاه كن اين قيل و قال خويش و ما را در ميفكن در وبال
جواب گفتن مهمان ايشان را و مثل آوردن به دفعكردن حارس كشت به بانگ دف از كشت شترى را كه كوس محمودى بر پشت او زدندى
گفت اى ياران از آن ديوان نىام كه ز لا حولى ضعيف آيد پيم
كودكى كاو حارس كشتى بدى طبلكى در دفع مرغان مىزدى
تا رميدى مرغ ز آن طبلك ز كشت كشت از مرغان بد بىخوف گشت
چون كه سلطان شاه محمود كريم بر گذر زد آن طرف خيمهى عظيم
با سپاهى همچو استارهى اثير انبه و پيروز و صفدر ملك گير
اشترى بد كاو بدى حمال كوس بختيى بد پيش رو همچون خروس
بانگ كوس و طبل بر وى روز و شب مىزدى اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر كودك آن طبلك بزد در حفظ بر
عاقلى گفتش مزن طبلك كه او پختهى طبل است و با آتش است خو
پيش او چه بود تبوراك تو طفل كه كشد او طبل سلطان بيست كفل
عاشقم من كشتهى قربان لا جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراك است اين تهديدها پيش آن چه ديده است اين ديدها
اى حريفان من از آنها نيستم كز خيالاتى در اين ره بيستم
من چو اسماعيليانم بىحذر بل چو اسماعيل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ريا قل تعالوا گفت جانم را بيا
گفت پيغمبر كه جاد في السلف بالعطية من تيقن بالخلف
هر كه بيند مر عطا را صد عوض زود در بازد عطا را زين غرض
جمله در بازار از آن گشتند بند تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر تا كه سود آيد به بذل آيد مصر
چون ببيند كالهاى در ربح بيش سرد گردد عشقش از كالاى خويش
گرم ز آن مانده است با آن كاو نديد كالههاى خويش را ربح و مزيد
همچنين علم و هنرها و حرف چون نديد افزون از آنها در شرف
تا به از جان نيست جان باشد عزيز چون به آمد نام جان شد چيز ليز
لعبت مرده بود جان طفل را تا نگشت او در بزرگى طفلزا
اين تصور وين تخيل لعبت است تا تو طفلى پس بدانت حاجت است
چون ز طفلى رست جان شد در وصال فارغ از حس است و تصوير و خيال
نيست محرم تا بگويم بىنفاق تن زدم و الله أعلم بالوفاق
مال و تن برفند ريزان فنا حق خريدارش كه اللَّه اشترى
برفها ز آن از ثمن اولىستت كه تويى در شك يقينى نيستت
وين عجب ظن است در تو اى مهين كه نمىپرد به بستان يقين
هر گمان تشنهى يقين است اى پسر مىزند اندر تزايد بال و پر
چون رسد در علم پس بر پا شود مر يقين را علم او بويا شود
ز انكه هست اندر طريق مفتتن علم كمتر از يقين و فوق ظن
علم جوياى يقين باشد بدان و آن يقين جوياى ديد است و عيان
اندر ألهيكم بجو اين را كنون از پس كَلَّا پس لَوْ تعلمون
مىكشد دانش به بينش اى عليم گر يقين گشتى ببينندى جحيم
ديد زايد از يقين بىامتهال آن چنانك از ظن، مىزايد خيال
اندر ألهيكم بيان اين ببين كه شود عِلْمَ الْيَقِينِ عين اليقين
از گمان و از يقين بالاترم و ز ملامت بر نمىگردد سرم
چون دهانم خورد از حلواى او چشم روشن گشتم و بيناى او
پا نهم گستاخ چون خانه روم پا نلرزانم نه كورانه روم
آن چه گل را گفت حق خندانش كرد با دل من گفت و صد چندانش كرد
آن چه زد بر سرو و قدش راست كرد و انچه از وى نرگس و نسرين بخورد
آن چه نى را كرد شيرين جان و دل و انچه خاكى يافت زو نقش چگل
آن چه ابرو را چنان طرار ساخت چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسونگرى و انكه كان را داد زر جعفرى
چون در زرادخانه باز شد غمزههاى چشم تير انداز شد
بر دلم زد تير و سوداييم كرد عاشق شكر و شكر خاييم كرد
عاشق آنم كه هر آن آن اوست عقل و جان جاندار يك مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب نيست در آتش كشىام اضطراب
چون بدزدم چون حفيظ مخزن اوست چون نباشم سخت رو پشت من اوست
هر كه از خورشيد باشد پشت گرم سخت رو باشد نه بيم او را نه شرم
همچو روى آفتاب بىحذر گشت رويش خصم سوز و پرده در
هر پيمبر سخت رو بد در جهان يك سواره كوفت بر جيش شهان
رو نگردانيد از ترس و غمى يك تنه تنها بزد بر عالمى
سنگ باشد سخت رو و چشم شوخ او نترسد از جهان پر كلوخ
كان كلوخ از خشت زن يك لخت شد سنگ از صنع خدايى سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب ز انبهيشان كى بترسد آن قصاب
كلكم راع نبى چون راعى است خلق مانند رمه او ساعى است
از رمه چوپان نترسد در نبرد ليكشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگى ز قهر او بر رمه دان ز مهر است آن كه دارد بر همه
هر زمان گويد به گوشم بخت نو كه ترا غمگين كنم غمگين مشو
من ترا غمگين و گريان ز آن كنم تا كت از چشم بدان پنهان كنم
تلخ گردانم ز غمها خوى تو تا بگردد چشم بد از روى تو
نه تو صيادى و جوياى منى بنده و افكندهى راى منى
حيله انديشى كه در من در رسى در فراق و جستن من بىكسى
چاره مىجويد پى من درد تو مىشنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم كه بىاين انتظار ره دهم بنمايمت راه گذار
تا از اين گرداب دوران وارهى بر سر گنج وصالم پا نهى
ليك شيرينى و لذات مقر هست بر اندازهى رنج سفر
آن گه از شهر و ز خويشان بر خورى كز غريبى رنج و محنتها برى
تمثيل گريختن مومن و بىصبرى او در بلا به اضطراب و بىقرارى نخود و ديگر حوايج در جوش ديگ و بر دويدن تا بيرون جهند
بنگر اندر نخودى در ديگ چون مىجهد بالا چو شد ز آتش زبون
هر زمان نخود بر آيد وقت جوش بر سر ديگ و بر آرد صد خروش
كه چرا آتش به من در مىزنى چون خريدى چون نگونم مىكنى
مىزند كفليز كدبانو كه نى خوش بجوش و برمجه ز آتش كنى
ز آن نجوشانم كه مكروه منى بلكه تا گيرى تو ذوق و چاشنى
تا غذا گردى بياميزى به جان بهر خوارى نيستت اين امتحان
آب مىخوردى به بستان سبز و تر بهر اين آتش بدهست آن آب خور
رحمتش سابق بدهست از قهر ز آن تا ز رحمت گردد اهل امتحان
رحمتش بر قهر از آن سابق شدهست تا كه سرمايهى وجود آيد به دست
ز انكه بىلذت نرويد لحم و پوست چون نرويد چه گدازد عشق دوست
ز آن تقاضا گر بيايد قهرها تا كنى ايثار آن سرمايه را
باز لطف آيد براى عذر او كه بكردى غسل و برجستى ز جو
گويد اى نخود چريدى در بهار رنج مهمان تو شد نيكوش دار
تا كه مهمان باز گردد شكر ساز پيش شه گويد ز ايثار تو باز
تا به جاى نعمتت منعم رسد جمله نعمتها برد بر تو حسد
من خليلم تو پسر پيش بچك سر بنه إني أراني أذبحك
سر به پيش قهر نه دل بر قرار تا ببرم حلقت اسماعيلوار
سر ببرم ليك اين سر آن سرى است كز بريده گشتن و مردن برى است
ليك مقصود ازل تسليم تست اى مسلمان بايدت تسليم جست اى نخود مىجوش اندر ابتلا تا نه هستى و نه خود ماند ترا
اندر آن بستان اگر خنديدهاى تو گل بستان جان و ديدهاى
گر جدا از باغ آب و گل شدى لقمه گشتى اندر احيا آمدى
شو غذا و قوت و انديشهها شير بودى شير شو در بيشهها
از صفاتش رستهاى و اللَّه نخست در صفاتش باز رو چالاك و چست
ز ابر و خورشيد و ز گردون آمدى پس شدى اوصاف و گردون برشدى
آمدى در صورت باران و تاب مىروى اندر صفات مستطاب
جزو شيد و ابر و انجمها بدى نفس و فعل و قول و فكرتها شدى
هستى حيوان شد از مرگ نبات راست آمد اقتلوني يا ثقات
چون چنين بردى است ما را بعد مات راست آمد إن في قتلي حيات
فعل و قول و صدق شد قوت ملك تا بدين معراج شد سوى فلك
آن چنان كان طعمه شد قوت بشر از جمادى بر شد و شد جانور
اين سخن را ترجمه پهناورى گفته آيد در مقام ديگرى
كاروان دايم ز گردون مىرسد تا تجارت مىكند وا مىرود
پس برو شيرين و خوش با اختيار نه به تلخى و كراهت دزدوار
ز آن حديث تلخ مىگويم ترا نا ز تلخيها فرو شويم ترا
ز آب سرد انگور افسرده رهد سردى و افسردگى بيرون نهد
تو ز تلخى چون كه دل پر خون شوى پس ز تلخيها همه بيرون روى
تمثيل صابر شدن مومن چون بر سر و خير بلا واقف شود
سگ شكارى نيست او را طوق نيست خام و ناجوشيده جز بىذوق نيست
گفت نخود چون چنين است اى ستى خوش بجوشم ياريم ده راستى
تو در اين جوشش چو معمار منى كفچليزم زن كه بس خوش مىزنى
همچو پيلم بر سرم زن زخم و داغ تا نبينم خواب هندستان و باغ
تا كه خود را در دهم در جوش من تا رهى يابم در آن آغوش من
ز انكه انسان در غنا طاغى شود همچو پيل خواب بين ياغى شود
پيل چون در خواب بيند هند را پيلبان را نشنود آرد دغا
عذر گفتن كدبانو با نخود و حكمت در جوش داشتن كدبانو نخود را
آن ستى گويد و را كه پيش از اين من چو تو بودم ز اجزاى زمين
چون بنوشيدم جهاد آذرى پس پذيرا گشتم و اندر خورى
مدتى جوشيدهام اندر زمن مدتى ديگر درون ديگ تن
زين دو جوشش قوت حسها شدم روح گشتم پس ترا استا شدم
در جمادى گفتمى ز آن مىدوى تا شوى علم و صفات معنوى
چون شدى تو روح پس بار دگر جوش ديگر كن ز حيوانى گذر
از خدا مىخواه تا زين نكتهها در نلغزى و رسى در منتها
ز انكه از قرآن بسى گمره شدند ز آن رسن قومى درون چه شدند
مر رسن را نيست جرمى اى عنود چون ترا سوداى سربالا نبود
باقى قصهى مهمان آن مسجد مهمان كش و ثبات و صدق او
آن غريب شهر سربالا طلب گفت مىخسبم در اين مسجد به شب
مسجدا گر كربلاى من شوى كعبهى حاجت رواى من شوى
هين مرا بگذار اى بگزيده دار تا رسن بازى كنم منصوروار
گر شديد اندر نصيحت جبرئيل مىنخواهد غوث در آتش خليل
جبرئيلا رو كه من افروخته بهترم چون عود و عنبر سوخته
جبرئيلا گر چه يارى مىكنى چون برادر پاسدارى مىكنى
اى برادر من بر آذر چابكم من نه آن جانم كه گردم بيش و كم
جان حيوانى فزايد از علف آتشى بود و چو هيزم شد تلف
گر نگشتى هيزم او مثمر بدى تا ابد معمور و هم عامر بدى
باد سوزان است اين آتش بدان پرتو آتش بود نه عين آن
عين آتش در اثير آمد يقين پرتو و سايهى وى است اندر زمين
لاجرم پرتو نپايد ز اضطراب سوى معدن باز مىگردد شتاب
قامت تو برقرار آمد به ساز سايهات كوته دمى يك دم دراز
ز انكه در پرتو نيابد كس ثبات عكسها وا گشت سوى امهات
هين دهان بر بند فتنه لب گشاد خشك آر اللَّه أعلم بالرشاد
ذكر خيال بد انديشيدن قاصر فهمان
پيش از آنك اين قصه تا مخلص رسد دود گندى آمد از اهل حسد
من نمىرنجم از اين ليك اين لگد خاطر ساده دلى را پى كند
خوش بيان كرد آن حكيم غزنوى بهر محجوبان مثال معنوى
كه ز قرآن گر نبيند غير قال اين عجب نبود ز اصحاب ضلال
كز شعاع آفتاب پر ز نور غير گرمى مىنيابد چشم كور
خربطى ناگاه از خر خانهاى سر برون آورد چون طعانهاى
كاين سخن پست است يعنى مثنوى قصهى پيغمبر است و پى روى
نى ذكر بحث و اسرار بلند كه دوانند اوليا آن سو سمند
از مقامات تبتل تا فنا پايه پايه تا ملاقات خدا
شرح و حد هر مقام و منزلى كه به پر زو بر پرد صاحب دلى
چون كتاب اللَّه بيامد هم بر آن اين چنين طعنه زدند آن كافران كه اساطير است و افسانهى نژند نيست تعميقى و تحقيقى بلند
كودكان خرد فهمش مىكنند نيست جز امر پسند و ناپسند
ذكر يوسف ذكر زلف پر خمش ذكر يعقوب و زليخا و غمش
ظاهر است و هر كسى پى مىبرد كو بيان كه گم شود در وى خرد
گفت اگر آسان نمايد اين به تو اين چنين آسان يكى سوره بگو
جنتان و انستان و اهل كار گو يكى آيت از اين آسان بيار
تفسير اين خبر مصطفى عليه الصلاة و السلام كه للقرآن ظهر و بطن و لبطنه بطن إلى سبعة أبطن
حرف قرآن را بدان كه ظاهرى است زير ظاهر باطنى بس قاهرى است
زير آن باطن يكى بطن سوم كه در او گردد خردها جمله گم
بطن چارم از نبى خود كس نديد جز خداى بىنظير بىنديد
تو ز قرآن اى پسر ظاهر مبين ديو آدم را نبيند جز كه طين
ظاهر قرآن چو شخص آدمى است كه نقوشش ظاهر و جانش خفى است
مرد را صد سال عم و خال او يك سر مويى نبيند حال او
بيان آن كه رفتن انبيا و اوليا عليهم السلام به كوهها و غارها جهت پنهان كردن خويش نيست و جهت خوف و تشويش خلق نيست بلكه جهت ارشاد خلق است و تحريض بر انقطاع از دنيا به قدر ممكن
آن كه گويند اوليا در كه بوند تا ز چشم مردمان پنهان شوند
پيش خلق ايشان فراز صد كهاند گام خود بر چرخ هفتم مىنهند
پس چرا پنهان شود كه جو بود كاو ز صد دريا و كه ز آن سو بود
حاجتش نبود به سوى كه گريخت كز پيش كرهى فلك صد نعل ريخت
چرخ گرديد و نديد او گرد جان تعزيت جامه بپوشيد آسمان
گر به ظاهر آن پرى پنهان بود آدمى پنهانتر از پريان بود
نزد عاقل ز آن پرى كه مضمر است آدمى صد بار خود پنهانتر است
آدمى نزديك عاقل چون خفى است چون بود آدم كه در غيب او صفى است
تشبيه صورت اوليا و صورت كلام اوليا به صورت عصاى موسى و صورت افسون عيسى عليهما السلام
آدمى همچون عصاى موسى است آدمى همچون فسون عيسى است
در كف حق بهر داد و بهر زين قلب مومن هست بين اصبعين
ظاهرش چوبى و ليكن پيش او كون يك لقمه چو بگشايد گلو
تو مبين ز افسون عيسى حرف و صوت آن ببين كز وى گريزان گشت موت
تو مبين ز افسونش آن لهجات پست آن نگر كه مرده بر جست و نشست
تو مبين مر آن عصا را سهل يافت آن ببين كه بحر خضرا را شكافت
تو ز دورى ديدهاى چتر سياه يك قدم وا پيش نه بنگر سپاه
تو ز دورى مىنبينى جز كه گرد اندكى پيش آ ببين در گرد مرد
ديدهها را گرد او روشن كند كوهها را مردى او بر كند
چون بر آمد موسى از اقصاى دشت كوه طور از مقدمش رقاص گشت
تفسير يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ
روى داود از فرش تابان شده كوهها اندر پيش نالان شده
كوه با داود گشته همرهى هر دو مطرب مست در عشق شهى
يا جِبالُ أَوِّبِي امر آمده هر دو هم آواز و هم پرده شده
گفت داودا تو هجرت ديدهاى بهر من از هم دمان ببريدهاى
اى غريب فرد بىمونس شده آتش شوق از دلت شعله زده
مطربان خواهى و قوال و نديم كوهها را پيشت آرد آن قديم
مطرب و قوال و سرنايى كند كه به پيشت باد پيمايى كند
تا بدانى ناله چون كه را رواست بىلب و دندان ولى را نالههاست
نغمهى اجزاى آن صافى جسد هر دمى در گوش حسش مىرسد
همنشينان نشنوند او بشنود اى خنك جان كاو به غيبش بگرود
بنگرد در نفس خود صد گفتوگو همنشين او نبرده هيچ بو
صد سؤال و صد جواب اندر دلت مىرسد از لامكان تا منزلت
بشنوى تو نشنود ز آن گوشها گر به نزديك تو آرد گوش را
گيرم اى كر خود تو آن را نشنوى چون مثالش ديدهاى چون نگروى
جواب طعنه زننده در مثنوى از قصور فهم خود
اى سگ طاعن تو عوعو مىكنى طعن قرآن را برون شو مىكنى
اين نه آن شير است كز وى جان برى يا ز پنجهى قهر او ايمان برى
تا قيامت مىزند قرآن ندا اى گروهى جهل را گشته فدا
كه مرا افسانه مىپنداشتيد تخم طعن و كافرى مىكاشتيد
خود بديديد آن كه طعنه مىزديت كه شما فانى و افسانه بديت
من كلام حقم و قايم به ذات قوت جان جان و ياقوت زكات
نور خورشيدم فتاده بر شما ليك از خورشيد ناگشته جدا
نك منم ينبوع آن آب حيات تا رهانم عاشقان را از ممات
گر چنان گند آزتان ننگيختى جرعهاى بر گورتان حق ريختى
نه بگيرم گفت و پند آن حكيم دل نگردانم به هر طعنى سقيم
مثل زدن در رميدن كرهى اسب از آب خوردن به سبب شخوليدن سايسان
آن كه فرمودست او اندر خطاب كره و مادر همىخوردند آب
مىشخوليدند هر دم آن نفر بهر اسبان كه هلا هين آب خور
آن شخوليدن به كره مىرسيد سر همىبرداشت و از خور مىرميد
مادرش پرسيد كاى كره چرا مىرمى هر ساعتى زين استقا
گفت كره مىشخولند اين گروه ز اتفاق بانگشان دارم شكوه
پس دلم مىلرزد از جا مىرود ز اتفاق نعره خوفم مىرسد
گفت مادر تا جهان بودهست از اين كار افزايان بدند اندر زمين
هين تو كار خويش كن اى ارجمند زود كايشان ريش خود بر مىكنند
وقت تنگ و مىرود آب فراخ پيش از آن كز هجر گردى شاخ شاخ
شهره كاريزى است پر آب حيات آب كش تا بر دمد از تو نبات
آب خضر از جوى نطق اوليا مىخوريم اى تشنهى غافل بيا
گر نبينى آب كورانه به فن سوى جو آور سبو در جوى زن
چون شنيدى كاندر اين جو آب هست كور را تقليد بايد كار بست
جو فرو بر مشك آب انديش را تا گران بينى تو مشك خويش را
چون گران ديدى شوى تو مستدل رست از تقليد خشك آن گاه دل
گر نبيند كور آب جو عيان ليك داند چون سبو بيند گران
كه ز جو اندر سبو آبى برفت كاين سبك بود و گران شد ز آب و زفت
ز انكه هر بادى مرا درمىربود باد مىنربايدم ثقلم فزود
مر سفيهان را ربايد هر هوا ز انكه نبودشان گرانى قوى
كشتى بىلنگر آمد مرد شر كه ز باد كژ نيابد او حذر
لنگر عقل است عاقل را امان لنگرى دريوزه كن از عاقلان
او مددهاى خرد چون در ربود از خزينهى در آن درياى جود
زين چنين امداد دل پر فن شود بجهد از دل چشم هم روشن شود
ز انكه نور از دل بر اين ديده نشست تا چو دل شد ديدهى تو عاطل است
دل چو بر انوار عقلى نيز زد ز آن نصيبى هم به دو ديده دهد
پس بدان كآب مبارك ز آسمان وحى دلها باشد و صدق بيان
ما چو آن كره هم آب جو خوريم سوى آن وسواس طاعن ننگريم
پى رو پيغمبرانى ره سپر طعنهى خلقان همه بادى شمر
آن خداوندان كه ره طى كردهاند گوش با بانگ سگان كى كردهاند
بقيهى ذكر آن مهمان مسجد مهمان كش
باز گو كان پاك باز شير مرد اندر آن مسجد چه بنمودش چه كرد
خفت در مسجد خود او را خواب كو مرد غرقه گشته چون خسبد به جو
خواب مرغ و ماهيان باشد همى عاشقان را زير غرقاب غمى
نيم شب آواز با هولى رسيد كايم آيم بر سرت اى مستفيد
پنج كرت اين چنين آواز سخت مىرسيد و دل همىشد لخت لخت
تفسير آيت وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ
تو چو عزم دين كنى با اجتهاد ديو بانگت بر زند اندر نهاد
كه مرو ز آن سو بينديش اى غوى كه اسير رنج و درويشى شوى
بىنوا گردى ز ياران وابرى خوار گردى و پشيمانى خورى
تو ز بيم بانگ آن ديو لعين واگريزى در ضلالت از يقين
كه هلا فردا و پس فردا مراست راه دين پويم كه مهلت پيش ماست
مرگ بينى باز كاو از چپ و راست مىكشد همسايه را تا بانگ خاست
باز عزم دين كنى از بيم جان مرد سازى خويشتن را يك زمان
پس سلح بر بندى از علم و حكم كه من از خوفى نيارم پاى كم
باز بانگى بر زند بر تو ز مكر كه بترس و باز گرد از تيغ فقر
باز بگريزى ز راه روشنى آن سلاح علم و فن را بفكنى
سالها او را به بانگى بندهاى در چنين ظلمت نمد افكندهاى
هيبت بانگ شياطين خلق را بند كرده ست و گرفته حلق را
تا چنان نوميد شد جانشان ز نور كه روان كافران ز اهل قبور
اين شكوه بانگ آن ملعون بود هيبت بانگ خدايى چون بود
هيبت باز است بر كبك نجيب مر مگس را نيست ز آن هيبت نصيب
ز انكه نبود باز صياد مگس عنكبوتان مىمگس گيرند و بس
عنكبوت ديو بر چون تو ذباب كر و فر دارد نه بر كبك و عقاب
بانگ ديوان گله بان اشقياست بانگ سلطان پاسبان اولياست
تا نياميزد بدين دو بانگ دور قطرهاى از بحر خوش با بحر شور
رسيدن بانگ طلسمى نيم شب مهمان مسجد را
بشنو اكنون قصهى آن بانگ سخت كه بدان از جا نرفت آن نيك بخت
گفت چون ترسم چو هست اين طبل عيد تا دهل ترسد كه زخم او را رسيد
اى دهلهاى تهى بىقلوب قسمتان از عيد جان شد زخم چوب
شد قيامت عيد و بىدينان دهل ما چو اهل عيد خندان همچو گل
بشنو اكنون اين دهل چون بانگ زد ديگ دولتبا چگونه مىپزد
چون كه بشنود آن دهل آن مرد ديد گفت چون ترسد دلم از طبل عيد
گفت با خود هين ملرزان دل كز اين مرد جان بد دلان بىيقين
وقت آن آمد كه حيدروار من ملك گيرم يا بپردازم بدن
بر جهيد و بانگ بر زد كاى كيا حاضرم اينك اگر مردى بيا
در زمان بشكست ز آواز آن طلسم زر همىريزيد هر سو قسم قسم
ريخت چندان زر كه ترسيد آن پسر تا نگيرد زر ز پرى راه در
بعد از آن برخاست آن شير عتيد تا سحرگه زر به بيرون مىكشيد
دفن مىكرد و همىآمد به زر با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جانباز از آن كورى ترسانى واپس خزان
اين زر ظاهر به خاطر آمدهست در دل هر كور دور زر پرست
كودكان اسفالها را بشكنند نام زر بنهند و در دامن كنند
اندر آن بازى چو گويى نام زر آن كند در خاطر كودك گذر
بل زر مضروب ضرب ايزدى كاو نگردد كاسد آمد سرمدى
آن زرى كاين زر از آن زر تاب يافت گوهر و تا بندگى و آب يافت
آن زرى كه دل از او گردد غنى غالب آيد بر قمر در روشنى
شمع بود آن مسجد و پروانه او خويشتن درباخت آن پروانهخو
پر بسوخت او را و ليكن ساختش بس مبارك آمد آن انداختش
همچو موسى بود آن مسعود بخت كاتشى ديد او به سوى آن درخت
چون عنايتها بر او موفور بود نار مىپنداشت و آن خود نور بود
مرد حق را چون ببينى اى پسر تو گمان دارى بر او نار بشر
تو ز خود مىآيى و آن در تو است نار و خار ظن باطل اين سو است
او درخت موسى است و پر ضيا نور خوان نارش مخوان بارى بيا
نه فطام اين جهان نارى نمود سالكان رفتند و آن خود نور بود
پس بدان كه شمع دين بر مىشود اين نه همچون شمع آتشها بود
اين نمايد نور و سوزد يار را و آن به صورت نار و گل زوار را
اين چو سازنده ولى سوزندهاى و آن گه وصلت دل افروزندهاى
شكل شعلهى نور پاك سازوار حاضران را نور و دوران را چو نار
ملاقات آن عاشق با صدر جهان
آن بخارى نيز خود بر شمع زد گشته بود از عشقش آسان آن كبد
آه سوزانش سوى گردون شده در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه كاى احد حال آن آوارهى ما چون بود
او گناهى كرد و ما ديديم ليك رحمت ما را نمىدانست نيك
خاطر مجرم ز ما ترسان شود ليك صد اوميد در ترسش بود
من بترسانم وقيح ياوه را آن كه ترسد من چه ترسانم و را
بهر ديگ سرد آذر مىرود نه بدان كز جوش از سر مىرود
ايمنان را من بترسانم به علم خايفان را ترس بردارم به حلم
پاره دوزم پاره در موضع نهم هر كسى را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بيخ درخت ز آن برويد برگهاش از چوب سخت
در خور آن بيخ رسته برگها در درخت و در نفوس و در نهى
بر فلك پرهاست ز اشجار وفا أصلها ثابت و فرعه في السما
چون برست از عشق پر بر آسمان چون نرويد در دل صدر جهان
موج مىزد در دلش عفو گنه كه ز هر دل تا دل آمد روزنه
كه ز دل تا دل يقين روزن بود نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ نورشان ممزوج باشد در مساغ
هيچ عاشق خود نباشد وصل جو كه نه معشوقش بود جوياى او
ليك عشق عاشقان تن زه كند عشق معشوقان خوش و فربه كند
چون در اين دل برق مهر دوست جست اندر آن دل دوستى مىدان كه هست
در دل تو مهر حق چون شد دو تو هست حق را بىگمانى مهر تو
هيچ بانگ كف زدن نايد به در از يكى دست تو بىدستى دگر
تشنه مىنالد كه اى آب گوار آب هم نالد كه كو آن آب خوار
جذب آب است اين عطش در جان ما ما از آن او و او هم آن ما
حكمت حق در قضا و در قدر كرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزاى جهان ز آن حكم پيش جفت جفت و عاشقان جفت خويش
هست هر جزوى ز عالم جفت خواه راست همچون كهربا و برگ كاه
آسمان گويد زمين را مرحبا با توام چون آهن و آهن ربا
آسمان مرد و زمين زن در خرد هر چه آن انداخت اين مىپرورد
چون نماند گرمىاش بفرستد او چون نماند ترى و نم بدهد او
برج خاكى خاك ارضى را مدد برج آبى ترّيش اندر دمد
برج بادى ابر سوى او برد تا بخارات وخم را بر كشد
برج آتش گرمى خورشيد از او همچو تابهى سرخ ز آتش پشت و رو
هست سر گردان فلك اندر زمن همچو مردان گرد مكسب بهر زن
وين زمين كدبانويىها مىكند بر ولادات و رضاعش مىتند
پس زمين و چرخ را دان هوشمند چون كه كار هوشمندان مىكنند
گر نه از هم اين دو دل بر مىمزند پس چرا چون جفت در هم مىخزند
بىزمين كى گل برويد و ارغوان پس چه زايد ز آب و تاب آسمان
بهر آن ميل است در ماده به نر تا بود تكميل كار همدگر
ميل اندر مرد و زن حق ز آن نهاد تا بقا يابد جهان زين اتحاد
ميل هر جزوى به جزوى هم نهد ز اتحاد هر دو توليدى زهد
شب چنين با روز اندر اعتناق مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند ليك هر دو يك حقيقت مىتنند
هر يكى خواهان دگر را همچو خويش از پى تكميل فعل و كار خويش
ز انكه بىشب دخل نبود طبع را پس چه اندر خرج آرد روزها
جذب هر عنصرى جنس خود را كه در تركيب آدمى محتبس شده است به غير جنس
خاك گويد خاك تن را باز گرد ترك جان كن سوى ما آ همچو گرد
جنس مايى پيش ما اوليترى به كه ز آن تن وارهى و ز آن ترى
گويد آرى ليك من پا بستهام گر چه همچون تو ز هجران خستهام
ترى تن را بجويند آبها كاى ترى باز آ ز غربت سوى ما
گرمى تن را همىخواند اثير كه ز نارى راه اصل خويش گير
هست هفتاد و دو علت در بدن از كششهاى عناصر بىرسن
علت آيد تا بدن را بسكلد تا عناصر همدگر را واهلد
چار مرغند اين عناصر بسته پا مرگ و رنجورى و علت پا گشا
پايشان از همدگر چون باز كرد مرغ هر عنصر يقين پرواز كرد
جذبهى اين اصلها و فرعها هر دمى رنجى نهد در جسم ما
تا كه اين تركيبها را بر درد مرغ هر جزوى به اصل خود پرد
حكمت حق مانع آيد زين عجل جمعشان دارد به صحت تا اجل
گويد اى اجزا اجل مشهود نيست پر زدن پيش از اجلتان سود نيست
چون كه هر جزوى بجويد ارتفاق چون بود جان غريب اندر فراق
منجذب شدن جان نيز به عالم ارواح و تقاضاى او و ميل او به مقر خود و منقطع شدن از اجزاى اجسام كه كندهى پاى باز روحاند
گويد اى اجزاى پست فرشىام غربت من تلختر من عرشىام
ميل تن در سبزه و آب روان ز آن بود كه اصل او آمد از آن ميل جان اندر حيات و در حى است ز انكه جان لامكان اصل وى است
ميل جان در حكمت است و در علوم ميل تن در باغ و راغ است و كروم
ميل جان اندر ترقى و شرف ميل تن در كسب و اسباب علف
ميل و عشق آن شرف هم سوى جان زين يحب را و يحبون را بدان
گر بگويم شرح اين بىحد شود مثنوى هشتاد تا كاغذ شود
حاصل آن كه هر كه او طالب بود جان مطلوبش در او راغب بود
آدمى حيوان نباتى و جماد هر مرادى عاشق هر بىمراد
بىمرادان بر مرادى مىتنند و آن مرادان جذب ايشان مىكنند
ليك ميل عاشقان لاغر كند ميل معشوقان خوش و خوش فر كند
عشق معشوقان دو رخ افروخته عشق عاشق جان او را سوخته
كهربا عاشق به شكل بىنياز كاه مىكوشد در آن راه دراز
اين رها كن عشق آن تشنه دهان تافت اندر سينهى صدر جهان
دود آن عشق و غم آتشكده رفته در مخدوم او مشفق شده
ليكش از ناموس و بوش و آبرو شرم مىآمد كه واجويد از او
رحمتش مشتاق آن مسكين شده سلطنت زين لطف مانع آمده
عقل حيران كاين عجب او را كشيد يا كشش ز آن سو بدين جانب رسيد
ترك جلدى كن كز اين ناواقفى لب ببند اللَّه أعلم بالخفى
اين سخن را بعد از اين مدفون كنم آن كشنده مىكشد من چون كنم
كيست آن كت مىكشد اى معتنى آن كه مىنگذاردت كاين دم زنى
صد عزيمت مىكنى بهر سفر مىكشاند مر ترا جاى دگر
ز آن بگرداند بهر سو آن لگام تا خبر يابد ز فارس اسب خام
اسب زيركسار ز آن نيكو پى است كاو همىداند كه فارس بر وى است
او دلت را بر دو صد سودا ببست بىمرادت كرد پس دل را شكست
چون شكست او بال آن راى نخست چون نشد هستى بال اشكن درست
چون قضايش حبل تدبيرت سكست چون نشد بر تو قضاى آن درست
فسخ عزايم و نقضها جهت با خبر كردن آدمى را از آن كه مالك و قاهر اوست و گاه گاه عزم او را فسخ ناكردن و نافذ داشتن تا طمع او را بر عزم كردن دارد تا باز عزمش را بشكند تا تنبيه بر تنبيه بود
عزمها و قصدها در ماجرا گاه گاهى راست مىآيد ترا
تا به طمع آن دلت نيت كند بار ديگر نيتت را بشكند
ور بكلى بىمرادت داشتى دل شدى نوميد امل كى كاشتى
ور نكاريدى امل از عورىاش كى شدى پيدا بر او مقهورىاش
عاشقان از بىمراديهاى خويش با خبر گشتند از مولاى خويش
بىمرادى شد قلاووز بهشت حفت الجنة شنو اى خوش سرشت
كه مراداتت همه اشكسته پاست پس كسى باشد كه كام او رواست
پس شدند اشكستهاش آن صادقان ليك كو خود آن شكست عاشقان
عاقلان اشكستهاش از اضطرار عاشقان اشكسته با صد اختيار
عاقلانش بندگان بندىاند عاشقانش شكرى و قندىاند
ائتيا كرها مهار عاقلان ائتيا طوعا بهار بىدلان
نظر كردن پيغامبر عليه الصلاة و السلام به اسيران و تبسم كردن و گفتن كه عجبت من قوم يجرون إلى الجنة بالسلاسل و الأغلال
ديد پيغمبر يكى جوقى اسير كه همىبردند و ايشان در نفير
ديدشان در بند آن آگاه شير مى نظر كردند در وى زير زير
تا همىخاييد هر يك از غضب بر رسول صدق دندانها و لب
زهره نه با آن غضب كه دم زنند ز انكه در زنجير قهر ده منند
مىكشاندشان موكل سوى شهر مىبرد از كافرستانشان به قهر
نه فدايى مىستاند نه زرى نه شفاعت مىرسد از سرورى
رحمت عالم همىگويند و او عالمى را مىبرد حلق و گلو
با هزار انكار مىرفتند راه زير لب طعنه زنان بر كار شاه
چارهها كرديم و اينجا چاره نيست خود دل اين مرد كم از خاره نيست
ما هزاران مرد شير الپ ارسلان با دو سه عريان سست نيم جان
اين چنين درماندهايم از كژروى است يا ز اخترهاست يا خود جادوى است
بخت ما را بر دريد آن بخت او تخت ما شد سر نگون از تخت او
كار او از جادويى گر گشت زفت جادويى كرديم ما هم چون نرفت
تفسير اين آيت كه إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ الْفَتْحُالآية، اى طاعنان مىگفتيد كه از ما و محمد عليه السلام آن كه حق است فتح و نصرتش ده و اين بدان مىگفتيد تا گمان آيد كه شما طالب حقيد بىغرض اكنون محمد را (ص) نصرت داديم تا صاحب حق را ببينيد
از بتان و از خدا درخواستيم كه بكن ما را اگر ناراستيم
آن كه حق و راست است از ما و او نصرتش ده نصرت او را بجو
اين دعا بسيار كرديم و صلات پيش لات و پيش عزى و منات
كه اگر حق است او پيداش كن ور نباشد حق زبون ماش كن
چون كه وا ديديم او منصور بود ما همه ظلمت بديم او نور بود
اين جواب ماست كانچه خواستيد گشت پيدا كه شما ناراستيد
باز اين انديشه را از فكر خويش كور مىكردند و دفع از ذكر خويش
كاين تفكرمان هم از ادبار رست كه صواب او شود در دل درست
خود چه شد گر غالب آمد چند بار هر كسى را غالب آرد روزگار
ما هم از ايام بخت آور شديم بارها بر وى مظفر آمديم
باز گفتندى كه گر چه او شكست چون شكست ما نبود آن زشت و پست
ز انكه بخت نيك او را در شكست داد صد شادى پنهان زير دست
كاو به اشكسته نمىمانست هيچ كه نه غم بودش در آن نه پيچ پيچ
چون نشان مومنان مغلوبى است ليك در اشكست مومن خوبى است
گر تو مشك و عنبرى را بشكنى عالمى از فوح ريحان پر كنى
ور شكستى ناگهان سرگين خر خانهها پر گند گردد تا به سر
وقت واگشت حديبيه به ذل دولت إِنَّا فَتَحْنا زد دهل
سر آن كه بىمراد باز گشتن رسول عليه الصلاة و السلام از حديبيه حق تعالى لقب آن فتح كرد كه إِنَّا فَتَحْناكه به صورت غلق بود و به معنى فتح چنان كه شكستن مشك به ظاهر شكستن است و به معنى درست كردن است مشكى او را و تكميل فوايد اوست
آمدش پيغام از دولت كه رو تو ز منع اين ظفر غمگين مشو
كاندر اين خوارى نقدت فتحهاست نك فلان قلعه فلان بقعه تراست
بنگر آخر چون كه واگرديد تفت بر قريظه و بر نضير از وى چه رفت
قلعهها هم گرد آن دو بقعهها شد مسلم و ز غنايم نفعها
ور نباشد آن تو بنگر كاين فريق پر غم و رنجند و مفتون و عشيق
زهر خوارى را چو شكر مىخورند خار غمها را چو اشتر مىچرند
بهر عين غم نه از بهر فرج اين تسافل پيش ايشان چون درج
آن چنان شادند اندر قعر چاه كه همىترسند از تخت و كلاه
هر كجا دل بر بود خود همنشين فوق گردون است نه زير زمين
تفسير اين خبر كه مصطفى عليه الصلاة و السلام فرمود لا تفضلوني على يونس بن متى
گفت پيغمبر كه معراج مرا نيست بر معراج يونس اجتبا
آن من بر چرخ و آن او نشيب ز انكه قرب حق برون است از حساب
قرب نه بالا نه پستى رفتن است قرب حق از حبس هستى رستن است
نيست را چه جاى بالاى است و زير نيست را نه زود و نه دورست و دير
كارگاه و گنج حق در نيستى است غرهى هستى چه دانى نيست چيست
حاصل اين اشكست ايشان اى كيا مىنماند هيچ با اشكست ما
آن چنان شادند در ذل و تلف همچو ما در وقت اقبال و شرف
برگ بىبرگى همه اقطاع اوست فقر و خواريش افتخار است و علوست
آن يكى گفت ار چنان است آن فريد چون بخنديد او كه ما را بسته ديد
چون كه او مبدل شده ست و شادىاش نيست زين زندان و زين آزادىاش
پس به قهر دشمنان چون شاد شد چون از اين فتح و ظفر پر باد شد
شاد شد جانش كه بر شيران نر يافت آسان نصرت و دست و ظفر
پس بدانستيم كاو آزاد نيست جز به دنيا دل خوش و دل شاد نيست
ور نه چون خندد كه اهل آن جهان بر بد و نيكند مشفق مهربان
اين بمنگيدند در زير زبان آن اسيران با هم اندر بحث آن
تا موكل نشنود بر ما جهد خود سخن در گوش آن سلطان برد
آگاه شدن پيغامبر عليه السلام از طعن ايشان بر شماتت او
گر چه نشنيد آن موكل آن سخن رفت در گوشى كه آن بد من لدن
بوى پيراهان يوسف را نديد آن كه حافظ بود و يعقوبش كشيد
آن شياطين بر عنان آسمان نشنوند آن سر لوح غيب دان
آن محمد خفته و تكيه زده آمده سِر گِرد او گردان شده
او خورد حلوا كه روزيش است باز آن نه كانگشتان او باشد دراز
نجم ثاقب گشته حارس ديور ان كه بهل دزدى ز احمد سر ستان
اى دو ديده سوى دكان از پگاه هين به مسجد رو بجو رزق اله
پس رسول آن گفتشان را فهم كرد گفت آن خنده نبودم از نبرد
مردهاند ايشان و پوسيدهى فنا مرده كشتن نيست مردى پيش ما
خود كىاند ايشان كه مه گردد شكاف چون كه من پا بفشرم اندر مصاف
آن گهى كازاد بوديت و مكين مر شما را بسته مىديدم چنين
اى بنازيده به ملك و خاندان نزد عاقل اشترى بر ناودان
نقش تن را تا فتاد از بام طشت پيش چشمم كل آت آت گشت
بنگرم در غوره مىبينم عيان بنگرم در نيست شى بينم عيان
بنگرم سر عالمى بينم نهان آدم و حوا نرسته از جهان
مر شما را وقت ذرات أَ لَسْتُ ديدهام پا بسته و منكوس و پست
از حدوث آسمان بىعمد آن چه دانسته بدم افزون نشد
من شما را سر نگون مىديدهام پيش از آن كز آب و گل باليدهام
نو نديدم تا كنم شادى بدان اين همىديدم در آن اقبالتان
بستهى قهر خفى و آن گه چه قهر قند مىخورديد و در وى درج زهر
اين چنين قندى پر از زهر ار عدو خوش بنوشد چت حسد آيد بر او
با نشاط آن زهر مىكرديد نوش مرگتان خفيه گرفته هر دو گوش
من نمىكردم غزا از بهر آن تا ظفر يابم فرو گيرم جهان
كاين جهان جيفه ست و مردار و رخيص بر چنين مردار چون باشم حريص
سگ نيم تا پرچم مرده كنم عيسىام آيم كه تا زندهش كنم
ز آن همىكردم صفوف جنگ چاك تا رهانم مر شما را از هلاك
ز آن نمىبرم گلوهاى بشر تا مرا باشد كر و فر و حشر
ز آن همىبرم گلويى چند تا ز آن گلوها عالمى يابد رها
كه شما پروانهوار از جهل خويش پيش آتش مىكنيد اين حمله كيش
من همىرانم شما را همچو مست از در افتادن در آتش با دو دست
آن كه خود را فتحها پنداشتيد تخم منحوسى خود مىكاشتيد
يك دگر را جد جد مىخوانديد سوى اژدرها فرس مىرانديد
قهر مىكرديد و اندر عين قهر خود شما مقهور قهر شير دهر
بيان آن كه طاغى در عين قاهرى مقهور است و در عين منصورى مأسور
دزد قهر خواجه كرد و زر كشيد او بدان مشغول خود والى رسيد
گر ز خواجه آن زمان بگريختى كى بر او والى حشر انگيختى
قاهرى دزد مقهوريش بود ز انكه قهر او سر او را ربود
غالبى بر خواجه دام او شود تا رسد والى و بستاند قود
اى كه تو بر خلق چيره گشتهاى در نبرد و غالبى آغشتهاى
آن به قاصد منهزم كردستشان تا ترا در حلقه مىآرد كشان
هين عنان در كش پى اين منهزم در مران تا تو نگردى منخزم
چون كشانيدت بدين شيوه به دام حمله بينى بعد از آن اندر زحام
عقل از اين غالب شدن كى گشت شاد چون در اين غالب شدن ديد او فساد
تيز چشم آمد خرد بيناى پيش كه خدايش سرمه كرد از كحل خويش
گفت پيغمبر كه هستند از فنون اهل جنت در خصومتها زبون
از كمال حزم و سوء الظن خويش نه ز نقص و بد دلى و ضعف كيش
در فرهدادن شنيده در كمون حكمت لَوْ لا رِجالٌ مؤمنون
دستكوتاهى ز كفار لعين فرض شد بهر خلاص مومنين
قصهى عهد حديبيه بخوان كف أيديكم تمامت ز آن بدان
نيز اندر غالبى هم خويش را ديد او مغلوب دام كبريا
ز آن نمىخندم من از زنجيرتان كه بكردم ناگهان شبگيرتان
ز آن همىخندم كه با زنجير و غل هى كشمتان سوى سروستان و گل
اى عجب كز آتش بىزينهار بسته مىآريمتان تا سبزهزار
از سوى دوزخ به زنجير گران مىكشمتان تا بهشت جاودان
هر مقلد را در اين هر نيك و بد همچنان بسته به حضرت مىكشد
جمله در زنجير بيم و ابتلا مىروند اين ره بغير اوليا
مىكشند اين راه را پيكاروار جز كسانى واقف از اسرار كار
جهد كن تا نور تو رخشان شود تا سلوك و خدمتت آسان شود
كودكان را مىبرى مكتب به زور ز انكه هستند از فوايد چشم كور
چون شود واقف به مكتب مىدود جانش از رفتن شكفته مىشود
مىرود كودك به مكتب پيچ پيچ چون نديد از مزد كار خويش هيچ
چون كند در كيسه دانگى دستمزد آن گهان بىخواب گردد شب چو دزد
جهد كن تا مزد طاعت در رسد بر مطيعان آن گهت آيد حسد ائتيا كرها مقلد گشته را ائتيا طوعا صفا بسرشته را
اين محب حق ز بهر علتى و آن دگر را بىغرض خود خلتى
اين محب دايه ليك از بهر شير و آن دگر دل داده بهر اين ستير
طفل را از حسن او آگاه نه غير شير او را از او دل خواه نه
و آن دگر خود عاشق دايه بود بىغرض در عشق يك رايه بود
پس محب حق به اوميد و به ترس دفتر تقليد مىخواند به درس
و آن محب حق ز بهر حق كجاست كه ز اغراض و ز علتها جداست
گر چنين و گر چنان چون طالب است جذب حق او را سوى حق جاذب است
گر محب حق بود لغيره كى ينال دايما من خيره
يا محب حق بود لعينه لا سواه خائفا من بينه
هر دو را اين جستجوها ز آن سرى است اين گرفتارى دل ز آن دلبرى است
جذب معشوق عاشق را من حيث لا يعلمه العاشق و لا يرجوه و لا يخطر بباله و لا يظهر من ذلك الجذب أثر في العاشق إلا الخوف الممزوج باليأس مع دوام الطلب
آمديم اينجا كه در صدر جهان گر نبودى جذب آن عاشق نهان
ناشكيبا كى بدى او از فراق كى دوان باز آمدى سوى وثاق
ميل معشوقان نهان است و ستير ميل عاشق با دو صد طبل و نفير
يك حكايت هست اينجا ز اعتبار ليك عاجز شد بخارى ز انتظار
ترك آن كرديم كاو در جستجوست تا كه پيش از مرگ بيند روى دوست
تا رهد از مرگ تا يابد نجات ز انكه ديد دوست است آب حيات
هر كه ديد او نباشد دفع مرگ دوست نبود كه نه ميوهستش نه برگ
كار آن كار است اى مشتاق مست كاندر آن كار ار رسد مرگت خوش است
شد نشان صدق ايمان اى جوان آن كه آيد خوش ترا مرگ اندر آن
گر نشد ايمان تو اى جان چنين نيست كامل رو بجو اكمال دين
هر كه اندر كار تو شد مرگ دوست بر دل تو بىكراهت دوست اوست
چون كراهت رفت آن خود مرگ نيست صورت مرگ است و نقلان كردنى است
چون كراهت رفت مردن نفع شد پس درست آيد كه مردن دفع شد
دوست حق است و كسى كش گفت او كه تويى آن من و من آن تو
گوش دار اكنون كه عاشق مىرسد بسته عشق او را بحبل من مسد
چون بديد او چهرهى صدر جهان گوييا پريدش از تن مرغ جان
همچو چوب خشك افتاد آن تنش سرد شد از فرق جان تا ناخنش
هر چه كردند از بخور و از گلاب نه بجنبيد و نه آمد در خطاب
شاه چون ديد آن مزعفر روى او پس فرود آمد ز مركب سوى او
گفت عاشق دوست مىجويد به تفت چون كه معشوق آمد آن عاشق برفت
عاشق حقى و حق آن است كاو چون بيايد نبود از تو تاى مو
صد چو تو فانى است پيش آن نظر عاشقى بر نفى خود خواجه مگر
سايهاى و عاشقى بر آفتاب شمس آيد سايه لا گردد شتاب
داد خواستن پشه از باد به حضرت سليمان عليه السلام
پشه آمد از حديقه و ز گياه و ز سليمان گشت پشه داد خواه
كاى سليمان معدلت مىگسترى بر شياطين و آدمى زاد و پرى
مرغ و ماهى در پناه عدل تست كيست آن گم گشته كش فضلت نجست
داد ده ما را كه بس زاريم ما بىنصيب از باغ و گلزاريم ما
مشكلات هر ضعيفى از تو حل پشه باشد در ضعيفى خود مثل
شهره ما در ضعف و اشكسته پرى شهره تو در لطف و مسكين پرورى
اى تو در اطباق قدرت منتهى منتهى ما در كمى و بىرهى
داد ده ما را از اين غم كن جدا دست گير اى دست تو دست خدا
پس سليمان گفت اى انصاف جو داد و انصاف از كه مىخواهى بگو
كيست آن ظالم كه از باد و بروت ظلم كرده ست و خراشيده ست روت
اى عجب در عهد ما ظالم كجاست كاو نه اندر حبس و در زنجير ماست
چون كه ما زاديم ظلم آن روز مرد پس به عهد ما كه ظلمى پيش برد
چون بر آمد نور ظلمت نيست شد ظلم را ظلمت بود اصل و عضد
نك شياطين كسب و خدمت مىكنند ديگران بسته به اصفادند و بند
اصل ظلم ظالمان از ديو بود ديو در بند است استم چون نمود
ملك ز آن داده ست ما را كن فكان تا ننالد خلق سوى آسمان
تا ببالا بر نيايد دودها تا نگردد مضطرب چرخ و سها
تا نلرزد عرش از نالهى يتيم تا نگردد از ستم جانى سقيم
ز آن نهاديم از ممالك مذهبى تا نيايد بر فلكها يا ربى
منگر اى مظلوم سوى آسمان كاسمانى شاه دارى در زمان
گفت پشه داد من از دست باد كاو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
ما به ظلم او به تنگى اندريم با لب بسته از او خون مىخوريم
امر كردن سليمان عليه السلام پشهى متظلم را به احضار خصم به ديوان حكم
پس سليمان گفت اى زيبا دوى امر حق بايد كه از جان بشنوى
حق به من گفته ست هان اى دادور مشنو از خصمى تو بىخصمى دگر
تا نيايد هر دو خصم اندر حضور حق نيايد پيش حاكم در ظهور
خصم تنها گر بر آرد صد نفير هان و هان بىخصم قول او مگير
من نيارم رو ز فرمان تافتن خصم خود را رو بياور سوى من
گفت قول تست برهان و درست خصم من باد است و او در حكم تست
بانگ زد آن شه كه اى باد صبا پشه افغان كرد از ظلمت بيا
هين مقابل شو تو و خصم و بگو پاسخ خصم و بكن دفع عدو
باد چون بشنيد آمد تيز تيز پشه بگرفت آن زمان راه گريز
پس سليمان گفت اى پشه كجا باش تا بر هر دو رانم من قضا
گفت اى شه مرگ من از بود اوست خود سياه اين روز من از دود اوست
او چو آمد من كجا يابم قرار كاو بر آرد از نهاد من دمار
همچنين جوياى درگاه خدا چون خدا آمد شود جوينده لا
گر چه آن وصلت بقا اندر بقاست ليك ز اول آن بقا اندر فناست
سايههايى كه بود جوياى نور نيست گردد چون كند نورش ظهور
عقل كى ماند چو باشد سر ده او كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وجهه
هالك آيد پيش وجهش هست و نيست هستى اندر نيستى خود طرفهاى است
اندر اين محضر خردها شد ز دست چون قلم اينجا رسيده شد شكست
نواختن معشوق عاشق بىهوش را تا به هوش باز آيد
مىكشيد از بىهشىاش در بيان اندك اندك از كرم صدر جهان
بانگ زد در گوش او شه كاى گدا زر نثار آوردمت دامن گشا
جان تو كاندر فراقم مىطپيد چون كه زنهارش رسيدم چون رميد
اى بديده در فراقم گرم و سرد با خود آ از بىخودى و باز گرد
مرغ خانه اشترى را بىخرد رسم مهمانش به خانه مىبرد
چون به خانهى مرغ اشتر پا نهاد خانه ويران گشت و سقف اندر فتاد
خانهى مرغ است هوش و عقل ما هوش صالح طالب ناقهى خدا
ناقه چون سر كرد در آب و گلش نه گل آن جا ماند نه جان و دلش
كرد فضل عشق انسان را فضول زين فزونجويى ظلوم است و جهول
جاهل است و اندر اين مشكل شكار مىكشد خرگوش شيرى در كنار
كى كنار اندر كشيدى شير را گر بدانستى و ديدى شير را
ظالم است او بر خود و بر جان خود ظلم بين كز عدلها گو مىبرد
جهل او مر علمها را اوستاد ظلم او مر عدلها را شد رشاد
دست او بگرفت كاين رفته دمش آن گهى آيد كه من دم بخشمش
چون به من زنده شود اين مرده تن جان من باشد كه رو آرد به من
من كنم او را از اين جان محتشم جان كه من بخشم ببيند بخششم
جان نامحرم نبيند روى دوست جز همان جان كاصل او از كوى اوست
در دمم قصاب وار اين دوست را تا هلد آن مغز نغزش پوست را
گفت اى جان رميده از بلا وصل ما را در گشاديم الصلا
اى خود ما بىخودى و مستىات اى ز هست ما هماره هستىات
با تو بىلب اين زمان من نو به نو رازهاى كهنه گويم مىشنو
ز انكه آن لبها از اين دم مىرمد بر لب جوى نهان بر مىدمد
گوش بىگوشى در اين دم بر گشا بهر راز يَفْعَلُ اللَّهُ ما يشاء
چون صلاى وصل بشنيدن گرفت اندك اندك مرده جنبيدن گرفت
نه كم از خاك است كز عشوهى صبا سبز پوشد سر بر آرد از فنا
كم ز آب نطفه نبود كز خطاب يوسفان زايند رخ چون آفتاب
كم ز بادى نيست شد از امر كن در رحم طاوس و مرغ خوش سخن
كم ز كوه سنگ نبود كز ولاد ناقهاى كان ناقه ناقه زاد زاد
زين همه بگذر نه آن مايهى عدم عالمى زاد و بزايد دمبهدم
بر جهيد و بر طپيد و شاد شاد يك دو چرخى زد سجود اندر فتاد
با خويش آمدن عاشق بىهوش و روى آوردن به ثنا و شكر معشوق
گفت اى عنقاى حق جان را مطاف شكر كه باز آمدى ز آن كوه قاف
اى سرافيل قيامت گاه عشق اى تو عشق عشق و اى دل خواه عشق
اولين خلعت كه خواهى دادنم گوش خواهم كه نهى بر روزنم
گر چه مىدانى به صفوت حال من بنده پرور گوش كن اقوال من
صد هزاران بار اى صدر فريد ز آرزوى گوش تو هوشم پريد
آن سميعى تو و آن اصغاى تو و آن تبسمهاى جان افزاى تو
آن نيوشيدن كم و بيش مرا عشوهى جان بد انديش مرا
قلبهاى من كه آن معلوم تست بس پذيرفتى تو چون نقد درست
بهر گستاخى شوخ غرهاى حلمها در پيش حلمت ذرهاى
اولا بشنو كه چون ماندم ز شست اول و آخر ز پيش من بجست
ثانيا بشنو تو اى صدر ودود كه بسى جستم ترا ثانى نبود
ثالثا تا از تو بيرون رفتهام گوييا ثالث ثلاثه گفتهام
رابعا چون سوخت ما را مزرعه مىندانم خامسه از رابعه
هر كجا يابى تو خون بر خاكها پى برى باشد يقين از چشم ما
گفت من رعد است و اين بانگ و حنين ز ابر خواهد تا ببارد بر زمين
من ميان گفت و گريه مىتنم يا بگريم يا بگويم چون كنم
گر بگويم فوت مىگردد بكا ور بگريم چون كنم شكر و ثنا
مىفتد از ديده خون دل شها بين چه افتاده ست از ديده مرا
اين بگفت و گريه در شد آن نحيف كه بر او بگريست هم دون هم شريف
از دلش چندان بر آمد هاىو هوى حلقه كرد اهل بخارا گرد اوى
خيره گويان خيره گريان خيره خند مرد و زن خرد و كلان حيران شدند
شهر هم هم رنگ او شد اشك ريز مرد و زن درهم شده چون رستخيز
آسمان مىگفت آن دم با زمين گر قيامت را نديدستى ببين
عقل حيران كه چه عشق است و چه حال تا فراق او عجبتر يا وصال
چرخ بر خوانده قيامت نامه را تا مجره بر دريده جامه را
با دو عالم عشق را بيگانگى اندر او هفتاد و دو ديوانگى
سخت پنهان است و پيدا حيرتش جان سلطانان جان در حسرتش
غير هفتاد و دو ملت كيش او تخت شاهان تخته بندى پيش او
مطرب عشق اين زند وقت سماع بندگى بند و خداوندى صداع
پس چه باشد عشق درياى عدم در شكسته عقل را آن جا قدم
بندگى و سلطنت معلوم شد زين دو پرده عاشقى مكتوم شد
كاشكى هستى زبانى داشتى تا ز هستان پردهها برداشتى
هر چه گويى اى دم هستى از آن پردهى ديگر بر او بستى بدان
آفت ادراك آن قال است و حال خون به خون شستن محال است و محال
من چو با سوداييانش محرمم روز و شب اندر قفس در مىدمم
سخت مست و بىخود و آشفتهاى دوش اى جان بر چه پهلو خفتهاى
هان و هان هش دار بر نارى دمى اولا برجه طلب كن محرمى
عاشق و مستى و بگشاده زبان اللَّه الله اشترى بر ناودان
چون ز راز و ناز او گويد زبان يا جميل الستر خواند آسمان
ستر چه در پشم و پنبه آذر است تا همىپوشيش او پيداتر است
چون بكوشم تا سرش پنهان كنم سر بر آرد چون علم كاينك منم
رغم انفم گيردم او هر دو گوش كاى مدمغ چونش مىپوشى بپوش
گويمش رو گر چه بر جوشيدهاى همچو جان پيدايى و پوشيدهاى
گويد او محبوس خنب است اين تنم چون مى اندر بزم خنبك مىزنم
گويمش ز آن پيش كه گردى گرو تا نيايد آفت مستى برو
گويد از جام لطيفآشام من يار روزم تا نماز شام من
چون بيايد شام و دزدد جام من گويمش واده كه نامد شام من
ز آن عرب بنهاد نام مى مدام ز انكه سيرى نيست مى خور را مدام
عشق جوشد بادهى تحقيق را او بود ساقى نهان صديق را
چون بجويى تو به توفيق حسن باده آب جان بود ابريق تن
چون بيفزايد مى توفيق را قوت مى بشكند ابريق را
آب گردد ساقى و هم مست آب چون مگو و الله أعلم بالصواب
پرتو ساقى است كاندر شيره رفت شيره بر جوشيد و رقصان گشت و زفت
اندر اين معنى بپرس آن خيره را كه چنين كى ديده بودى شيره را
بىتفكر پيش هر داننده هست آن كه با شوريده شوراننده هست
حكايت عاشقى دراز هجرانى و بسيار امتحانى
يك جوانى بر زنى مجنون بده ست مىندادش روزگار وصل دست
بس شكنجه كرد عشقش بر زمين خود چرا دارد ز اول عشق كين
عشق، از اول چرا خونى بود تا گريزد آن كه بيرونى بود
چون فرستادى رسولى پيش زن آن رسول از رشك گشتى راه زن
ور به سوى زن نبشتى كاتبش نامه را تصحيف خواندى نايبش
ور صبا را پيك كردى در وفا از غبارى تيره گشتى آن صبا
رقعه گر بر پر مرغى دوختى پر مرغ از تف رقعه سوختى
راههاى چاره را غيرت ببست لشكر انديشه را رايت شكست
بود اول مونس غم انتظار آخرش بشكست كى هم انتظار
گاه گفتى كين بلاى بىدواست گاه گفتى نه حيات جان ماست
گاه هستى زو بر آوردى سرى گاه او از نيستى خوردى برى
چون كه بر وى سرد گشتى اين نهاد جوش كردى گرم چشمهى اتحاد
چون كه با بىبرگى غربت بساخت برگ بىبرگى به سوى او بتاخت
خوشههاى فكرتش بىكاه شد شب روان را رهنما چون ماه شد
اى بسا طوطى گوياى خمش اى بسا شيرين روان رو ترش
رو به گورستان دمى خامش نشين آن خموشان سخنگو را ببين
ليك اگر يك رنگ بينى خاكشان نيست يكسان حالت چالاكشان
شحم و لحم زندگان يكسان بود آن يكى غمگين دگر شادان بود
تو چه دانى تا ننوشى قالشان ز انكه پنهان است بر تو حالشان
بشنوى از قال هاى و هوى را كى ببينى حالت صد توى را
نقش ما يكسان به ضدها متصف خاك هم يكسان روانشان مختلف
همچنين يكسان بود آوازها آن يكى پر درد و آن پر نازها
بانگ اسبان بشنوى اندر مصاف بانگ مرغان بشنوى اندر طواف
آن يكى از حقد و ديگر ز ارتباط آن يكى از رنج و ديگر از نشاط
هر كه دور از حالت ايشان بود پيشش آن آوازها يكسان بود
آن درختى جنبد از زخم تبر و آن درخت ديگر از باد سحر
بس غلط گشتم ز ديگ مردهريگ ز انكه سر پوشيده مىجوشيد ديگ
جوش و نوش هر كست گويد بيا جوش صدق و جوش تزوير و ريا
گر ندارى بو ز جان رو شناس رو دماغى دست آور بوشناس
آن دماغى كه بر آن گلشن تند چشم يعقوبان هم او روشن كند
هين بگو احوال آن خسته جگر كز بخارى دور مانديم اى پسر
يافتن عاشق معشوق را و بيان آن كه جوينده يابنده بود كه فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ
كان جوان در جست و جو بد هفت سال از خيال وصل گشته چون خيال
سايهى حق بر سر بنده بود عاقبت جوينده يابنده بود
گفت پيغمبر كه چون كوبى درى عاقبت ز آن در برون آيد سرى
چون نشينى بر سر كوى كسى عاقبت بينى تو هم روى كسى
چون ز چاهى مىكنى هر روز خاك عاقبت اندر رسى در آب پاك
جمله دانند اين اگر تو نگروى هر چه مىكاريش روزى بدروى
سنگ بر آهن زدى آتش نجست اين نباشد ور بباشد نادر است
آن كه روزى نيستش بخت و نجات ننگرد عقلش مگر در نادرات
كان فلان كس كشت كرد و بر نداشت و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت
بلعم باعور و ابليس لعين سود نامدشان عبادتها و دين
صد هزاران انبيا و رهروان نايد اندر خاطر آن بد گمان
اين دو را گيرد كه تاريكى دهد در دلش ادبار جز اين كى نهد
بس كسا كه نان خورد دل شاد او مرگ او گردد بگيرد در گلو
پس تو اى ادبار رو هم نان مخور تا نيفتى همچو او در شور و شر
صد هزاران خلق نانها مىخورند زور مىيابند و جان مىپرورند
تو بدان نادر كجا افتادهاى گر نه محرومى و ابله زادهاى
اين جهان پر آفتاب و نور ماه او بهشته سر فرو برده به چاه
كه اگر حق است پس كو روشنى سر ز چه بردار و بنگر اى دنى
جمله عالم شرق و غرب آن نور يافت تا تو در چاهى نخواهد بر تو تافت
چه رها كن رو به ايوان و كروم كم ستيز اينجا بدان كاللج شوم
هين مگو كاينك فلانى كشت كرد در فلان سالى ملخ كشتش بخورد
پس چرا كارم كه اينجا خوف هست من چرا افشانم اين گندم ز دست
و انكه او نگذاشت كشت و كار را پر كند كورى تو انبار را
چون درى مىكوفت او از سلوتى عاقبت دريافت روزى خلوتى
جست از بيم عسس شب او به باغ يار خود را يافت چون شمع و چراغ
گفت سازندهى سبب را آن نفس اى خدا تو رحمتى كن بر عسس
ناشناسا تو سببها كردهاى از در دوزخ بهشتم بردهاى
بهر آن كردى سبب اين كار را تا ندارم خوار من يك خار را
در شكست پاى بخشد حق پرى هم ز قعر چاه بگشايد درى
تو مبين كه بر درختى يا به چاه تو مرا بين كه منم مفتاح راه
گر تو خواهى باقى اين گفتوگو اى اخى در دفتر چارم بجو
پایان دفتر سوم
دفتر چهارم
اى ضياء الحق حسام الدين توى كه گذشت از مه به نورت مثنوى
همت عالى تو اى مرتجا مىكشد اين را خدا داند كجا
گردن اين مثنوى را بستهاى مىكشى آن سوى كه دانستهاى
مثنوى پويان كشنده ناپديد ناپديد از جاهلى كش نيست ديد
مثنوى را چون تو مبدا بودهاى گر فزون گردد تواش افزودهاى
چون چنين خواهى خدا خواهد چنين مىدهد حق آرزوى متقين
كان لله بودهاى در ما مضى تا كه كان اللَّه پيش آمد جزا
مثنوى از تو هزاران شكر داشت در دعا و شكر كفها بر فراشت
در لب و كفش خدا شكر تو ديد فضل كرد و لطف فرمود و مزيد
ز انكه شاكر را زيادت وعده است آن چنان كه قرب مزد سجده است
گفت وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ يزدان ما قرب جان شد سجدهى ابدان ما
گر زيادت مىشود زين رو بود نه از براى بوش و هاى و هو بود
با تو ما چون رز به تابستان خوشيم حكم دارى هين بكش تا مىكشيم
خوش بكش اين كاروان را تا به حج اى امير صبر مفتاح الفرج
حج زيارت كردن خانه بود حج رب البيت مردانه بود
ز آن ضيا گفتم حسام الدين ترا كه تو خورشيدى و اين دو وصفها
كاين حسام و اين ضيا يكى است هين تيغ خورشيد از ضيا باشد يقين
نور از آن ماه باشد وين ضيا آن خورشيد اين فرو خوان از نبا
شمس را قرآن ضيا خواند اى پدر و آن قمر را نور خواند اين را نگر
شمس چون عالىتر آمد خود ز ماه پس ضيا از نور افزون دان به جاه
بس كس اندر نور مه منهج نديد چون بر آمد آفتاب آن شد پديد
آفتاب اعواض را كامل نمود لاجرم بازارها در روز بود
تا كه قلب و نقد نيك آيد پديد تا بود از غبن و از حيله بعيد
تا كه نورش كامل آمد در زمين تاجران را رَحْمَةً للعالمين
ليك بر قلاب مبغوض است و سخت ز انك ازو شد كاسد او را نقد و رخت
پس عدوى جان صراف است قلب دشمن درويش كه بود غير كلب
انبيا با دشمنان بر مىتنند پس ملايك رب سلم مىزنند
كاين چراغى را كه هست او نور كار از پف و دمهاى دزدان دور دار
دزد و قلاب است خصم نور بس زين دو اى فريادرس فرياد رس
روشنى بر دفتر چارم بريز كافتاب از چرخ چارم كرد خيز
هين ز چارم نور ده خورشيدوار تا بتابد بر بلاد و بر ديار
هر كش افسانه بخواند افسانه است و انكه ديدش نقد خود مردانه است
آب نيل است و به قبطى خون نمود قوم موسى را نه خون بد آب بود
دشمن اين حرف اين دم در نظر شد ممثل سر نگون اندر سقر
اى ضياء الحق تو ديدى حال او حق نمودت پاسخ افعال او
ديدهى غيبت چو غيب است اوستاد كم مبادا زين جهان اين ديد و داد
اين حكايت را كه نقد وقت ماست گر تمامش مىكنى اينجا رواست
ناكسان را ترك كن بهر كسان قصه را پايان بر و مخلص رسان
اين حكايت گر نشد آن جا تمام چارمين جلد است آرش در نظام
تمامى حكايت آن عاشق كه از عسس گريخت در باغى مجهول خود معشوق را در باغ يافت و عسس را از شادى دعاى خير مىكرد و مىگفت كه عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ
اندر آن بوديم كان شخص از عسس راند اندر باغ از خوفى فرس
بود اندر باغ آن صاحب جمال كز غمش اين در عنا بد هشت سال
سايهى او را نبود امكان ديد همچو عنقا وصف او را مىشنيد
جز يكى لقيه كه اول از قضا بر وى افتاد و شد او را دل ربا
بعد از آن چندان كه مىكوشيد او خود مجالش مىنداد آن تند خو
نه به لابه چاره بودش نه به مال چشم پر و بىطمع بود آن نهال
عاشق هر پيشهاى و مطلبى حق بيالود اول كارش لبى
چون بد آن آسيب در جست آمدند پيش پاشان مىنهد هر روز بند
چون در افگندش به جست و جوى كار بعد از آن در بست كه كابين بيار
هم بر آن بو مىتنند و مىروند هر دمى راجى و آيس مىشوند
هر كسى را هست اوميد برى كه گشادندش در آن روزى درى
باز در بستندش و آن در پرست بر همان اوميد آتش پا شدهست
چون در آمد خوش در آن باغ آن جوان خود فرو شد پا به گنجش ناگهان
مر عسس را ساخته يزدان سبب تا ز بيم او دود در باغ شب
بيند آن معشوقه را او با چراغ طالب انگشترى در جوى باغ
پس قرين مىكرد از ذوق آن نفس با ثناى حق دعاى آن عسس
كه زيان كردم عسس را از گريز بيست چندان سيم و زر بر وى بريز
از عوانى مر و را آزاد كن آن چنان كه شادم او را شاد كن
سعد دارش اين جهان و آن جهان از عوانى و سگىاش وارهان
گر چه خوى آن عوان هست اى خدا كه هماره خلق را خواهد بلا
گر خبر آيد كه شه جرمى نهاد بر مسلمانان شود او زفت و شاد
ور خبر آيد كه شه رحمت نمود از مسلمانان فگند آن را به جود
ماتمى در جان او افتد از آن صد چنين ادبارها دارد عوان
او عوان را در دعا در مىكشيد كز عوان او را چنان راحت رسيد
بر همه زهر و بر او ترياق بود آن عوان پيوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان بد به نسبت باشد اين را هم بدان
در زمانه هيچ زهر و قند نيست كه يكى را پا دگر را بند نيست
مر يكى را پا دگر را پاىبند مر يكى را زهر و بر ديگر چو قند
زهر مار آن مار را باشد حيات نسبتش با آدمى باشد ممات
خلق آبى را بود دريا چو باغ خلق خاكى را بود آن مرگ و داغ
همچنين بر مىشمر اى مرد كار نسبت اين از يكى كس تا هزار
زيد اندر حق آن شيطان بود در حق شخصى دگر سلطان بود
آن بگويد زيد صديق سنى است وين بگويد زيد گبر كشتنى است
زيد يك ذات است بر آن يك جنان او بر اين ديگر همه رنج و زيان
گر تو خواهى كاو ترا باشد شكر پس و را از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را بين به چشم طالبان مطلوب را
چشم خود بر بند ز آن خوش چشم تو عاريت كن چشم از عشاق او
بلك از او كن عاريت چشم و نظر پس ز چشم او به روى او نگر
تا شوى ايمن ز سيرى و ملال گفت كان اللَّه له زين ذو الجلال
چشم او من باشم و دست و دلش تا رهد از مدبريها مقبلش
هر چه مكروه است چون شد او دليل سوى محبوبت حبيب است و خليل
حكايت آن واعظ كه هر آغاز تذكير دعاى ظالمان و سخت دلان و بىاعتقادان كردى
آن يكى واعظ چو بر تخت آمدى قاطعان راه را داعى شدى
دست بر مىداشت يا رب رحم ران بر بدان و مفسدان و طاغيان
بر همهى تسخر كنان اهل خير بر همهى كافر دلان و اهل دير
مىنكردى او دعا بر اصفيا مىنكردى جز خبيثان را دعا
مر و را گفتند كاين معهود نيست دعوت اهل ضلالت جود نيست
گفت نيكويى از اينها ديدهام من دعاشان زين سبب بگزيدهام
خبث و ظلم و جور چندان ساختند كه مرا از شر به خير انداختند
هر گهى كه رو به دنيا كردمى من از ايشان زخم و ضربت خوردمى
كردمى از زخم آن جانب پناه باز آوردندمى گرگان به راه
چون سبب ساز صلاح من شدند پس دعاشان بر من است اى هوشمند
بنده مىنالد به حق از درد و نيش صد شكايت مىكند از رنج خويش
حق همىگويد كه آخر رنج و درد مر ترا لابهكنان و راست كرد
اين گله ز آن نعمتى كن كت زند از در ما دور و مطرودت كند
در حقيقت هر عدو داروى تست كيميا و نافع و دل جوى تست
كه از او اندر گريزى در خلا استعانت جويى از لطف خدا
در حقيقت دوستانت دشمنند كه ز حضرت دور و مشغولت كنند
هست حيوانى كه نامش اشغر است او به زخم چوب زفت و لمتر است
تا كه چوبش مىزنى به مىشود او ز زخم چوب فربه مىشود
نفس مومن اشغرى آمد يقين كاو به زخم رنج زفت است و سمين
زين سبب بر انبيا رنج و شكست از همه خلق جهان افزونتر است
تا ز جانها جانشان شد زفتتر كه نديدند آن بلا قوم دگر
پوست از دارو بلاكش مىشود چون اديم طايفى خوش مىشود
ور نه تلخ و تيز ماليدى در او گنده گشتى ناخوش و ناپاك بو
آدمى را پوست نامد بوغ دان از رطوبتها شده زشت و گران
تلخ و تيز و مالش بسيار ده تا شود پاك و لطيف و بافره
ور نمىتانى رضا ده اى عيار گر خدا رنجت دهد بىاختيار
كه بلاى دوست تطهير شماست علم او بالاى تدبير شماست
چون صفا بيند بلا شيرين شود خوش شود دارو چو صحت بين شود
برد بيند خويش را در عين مات پس بگويد اقتلوني يا ثقات
اين عوان در حق غيرى سود شد ليك اندر حق خود مردود شد
رحم ايمانى از او ببريده شد كين شيطانى بر او پيچيده شد
كارگاه خشم گشت و كينورى كينه دان اصل ضلال و كافرى
سؤال كردن از عيسى عليه السلام كه در وجود از همهى صعبها صعبتر چيست
گفت عيسى را يكى هشيار سر چيست در هستى ز جمله صعبتر
گفتش اى جان صعبتر خشم خدا كه از آن دوزخ همىلرزد چو ما
گفت از اين خشم خدا چه بود امان گفت ترك خشم خويش اندر زمان
پس عوان كه معدن اين خشم گشت خشم زشتش از سبع هم در گذشت
چه اميدستش به رحمت جز مگر باز گردد ز آن صفت آن بىهنر
گر چه عالم را از ايشان چاره نيست اين سخن اندر ضلال افكندنى است
چاره نبود هر جهان را از چمين ليك نبود آن چمين ماء معين
قصد خيانت كردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وى
چون كه تنهايش بديد آن ساده مرد زود او قصد كنار و بوسه كرد
بانگ بر وى زد به هيبت آن نگار كه مرو گستاخ ادب را هوش دار
گفت آخر خلوت است و خلق نى آب حاضر تشنهاى همچون منى
كس نمىجنبد در اين جا جز كه باد كيست حاضر كيست مانع زين گشاد
گفت اى شيدا تو ابله بودهاى ابلهى و ز عاقلان نشنودهاى
باد را ديدى كه مىجنبد بدان باد جنبانى است اينجا باد ران
مروحهى تصريف صنع ايزدش زد بر اين باد و همىجنباندش
جزو بادى كه به حكم مادر است باد بيزن تا نجنبانى نجست
جنبش اين جزو باد اى ساده مرد بىتو و بىبادبيزن سر نكرد
جنبش باد نفس كاندر لب است تابع تصريف جان و قالب است
گاه دم را مدح و پيغامى كنى گاه دم را هجو و دشنامى كنى
پس بدان احوال ديگر بادها كه ز جزوى كل همىبيند نهى
باد را حق گه بهارى مىكند در دىاش زين لطف عارى مىكند
بر گروه عاد صرصر مىكند باز بر هودش معطر مىكند
مىكند يك باد را زهر سموم مر صبا را مىكند خرم قدوم
باد دم را بر تو بنهاد او اساس تا كنى هر باد را بر وى قياس
دم نمىگردد سخن بىلطف و قهر بر گروهى شهد و بر قومى است زهر
مروحه جنبان پى انعام كس و ز براى قهر هر پشه و مگس
مروحهى تقدير ربانى چرا پر نباشد ز امتحان و ابتلا
چون كه جزو باد دم يا مروحه نيست الا مفسده يا مصلحه
اين شمال و اين صبا و اين دبور كى بود از لطف و از انعام دور
يك كف گندم ز انبارى ببين فهم كن كان جمله باشد همچنين
كل باد از برج باد آسمان كى جهد بىمروحهى آن باد ران
بر سر خرمن به وقت انتقاد نه كه فلاحان ز حق جويند باد
تا جدا گردد ز گندم كاهها تا به انبارى رود يا چاهها
چون بماند دير آن باد وزان جمله را بينى به حق لابهكنان
همچنين در طلق آن باد ولاد گر نيايد بانگ درد آيد كه داد
گر نمىدانند كش راننده اوست باد را پس كردن زارى چه خوست
اهل كشتى همچنين جوياى باد جمله خواهانش از آن رب العباد
همچنين در درد دندانها ز باد دفع مىخواهى به سوز و اعتقاد
از خدا لابهكنان آن جنديان كه بده باد ظفر اى كامران
رقعهى تعويذ مىخواهند نيز در شكنجهى طلق زن از هر عزيز
پس همه دانستهاند آن را يقين كه فرستد باد رب العالمين
پس يقين در عقل هر داننده هست اينكه با جنبنده جنباننده هست
گر تو او را مىنبينى در نظر فهم كن آن را به اظهار اثر
تن به جان جنبد نمىبينى تو جان ليك از جنبيدن تن جان بدان
گفت او گر ابلهم من در ادب زيركم اندر وفا و در طلب
گفت ادب اين بود خود كه ديده شد آن دگر را خود همىدانى تو لد
قصهى آن صوفى كه زن خود را با بيگانه بگرفت
صوفيى آمد به سوى خانه روز خانه يك در بود و زن با كفش دوز
جفت گشته با رهى خويش زن اندر آن يك حجره از وسواس تن
چون بزد صوفى به جد در چاشتگاه هر دو درماندند نه حيلت نه راه
هيچ معهودش نبد كاو آن زمان سوى خانه باز گردد از دكان
قاصدا آن روز بىوقت آن مروع از خيالى كرد تا خانه رجوع اعتماد زن بر آن كاو هيچ بار اين زمان با خانه نامد او ز كار
آن قياسش راست نامد از قضا گر چه ستار است هم بدهد سزا
چون كه بد كردى بترس ايمن مباش ز انكه تخم است و بروياند خداش
چند گاهى او بپوشاند كه تا آيدت ز آن بد پشيمان و حيا
عهد عمر آن امير مومنان داد دزدى را به جلاد و عوان
بانگ زد آن دزد كاى مير ديار اولين بار است جرمم زينهار
گفت عمر حاش لله كه خدا بار اول قهر بارد در جزا
بارها پوشد پى اظهار فضل باز گيرد از پى اظهار عدل
تا كه اين هر دو صفت ظاهر شود آن مبشر گردد اين منذر شود
بارها زن نيز اين بد كرده بود سهل بگذشت آن و سهلش مىنمود
آن نمىدانست عقل پاى سست كه سبو دايم ز جو نايد درست
آن چنانش تنگ آورد آن قضا كه منافق را كند مرگ فجا
نه طريق و نه رفيق و نه امان دست كرده آن فرشته سوى جان
آن چنان كاين زن در آن حجرهى جفا خشك شد او و حريفش ز ابتلا
گفت صوفى با دل خود كاى دو گبر از شما كينه كشم ليكن به صبر
ليك نادانسته آرم اين نفس تا كه هر گوشى ننوشد اين جرس
از شما پنهان كشد كينه محق اندك اندك همچو بيمارى دق
مرد دق باشد چو يخ هر لحظه كم ليك پندارد به هر دم بهترم
همچو كفتارى كه مىگيرند و او غرهى آن گفت كاين كفتار كو
هيچ پنهان خانه آن زن را نبود سمج و دهليز و ره بالا نبود
نه تنورى كه در آن پنهان شود نه جوالى كه حجاب آن شود
همچو عرصهى پهن روز رستخيز نه گو و نه پشته نه جاى گريز
گفت يزدان وصف اين جاى حرج بهر محشر لا ترى فيها عوج
معشوق را زير چادر پنهان كردن جهت تلبيس و بهانه گفتن زن كه إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ
چادر خود را بر او افكند زود مرد را زن ساخت و در را بر گشود
زير چادر مرد رسوا و عيان سخت پيدا چون شتر بر نردبان
گفت خاتونى است از اعيان شهر مر و را از مال و اقبال است بهر
در ببستم تا كسى بيگانهاى در نيايد زود نادانانهاى
گفت صوفى چيستش هين خدمتى تا بر آرم بىسپاس و منتى
گفت ميلش خويشى و پيوستگى است نيك خاتونى است حق داند كه كى است
خواست دختر را ببيند زير دست اتفاقا دختر اندر مكتب است
باز گفت ار آرد باشد يا سبوس مىكنم او را به جان و دل عروس
يك پسر دارد كه اندر شهر نيست خوب و زيرك چابك و مكسب كنى است
گفت صوفى ما فقير و زار و كم قوم خاتون مالدار و محتشم
كى بود اين كفو ايشان در زواج يك در از چوب و درى ديگر ز عاج
كفو بايد هر دو جفت اندر نكاح ور نه تنگ آيد نماند ارتياح
گفتن زن كه او در بند جهاز نيست مراد او ستر و صلاح است و جواب گفتن صوفى اين را سر پوشيده
گفت گفتم من چنين عذرى و او گفت نه من نيستم اسباب جو
ما ز مال و زر ملول و تخمهايم ما به حرص و جمع نه چون عامهايم
قصد ما ستر است و پاكى و صلاح در دو عالم خود بدان باشد فلاح
باز صوفى عذر درويشى بگفت و آن مكرر كرد تا نبود نهفت
گفت زن من هم مكرر كردهام بىجهازى را مقرر كردهام
اعتقاد اوست راسختر ز كوه كه ز صد فقرش نمىآيد شكوه
او همىگويد مرادم عفت است از شما مقصود صدق و همت است
گفت صوفى خود جهاز و مال ما ديد و مىبيند هويدا و خفا
خانهى تنگى مقام يك تنى كه در او پنهان نماند سوزنى
باز ستر و پاكى و زهد و صلاح او ز ما به داند اندر انتصاح
به ز ما مىداند او احوال ستر وز پس و پيش و سر و دنبال ستر
ظاهرا او بىجهاز و خادم است وز صلاح و ستر او خود عالم است
شرح مستورى ز بابا شرط نيست چون بر او پيدا چو روز روشنى است
اين حكايت را بدان گفتم كه تا لاف كم بافى چو رسوا شد خطا
مر ترا اى هم به دعوى مستزاد اين بدهستت اجتهاد و اعتقاد
چون زن صوفى تو خاين بودهاى دام مكر اندر دغا بگشودهاى
كه ز هر ناشسته رويى كپ زنى شرم دارى و ز خداى خويش نى
غرض از سميع و بصير گفتن خدا را
از پى آن گفت حق خود را بصير كه بود ديد وىات هر دم نذير
از پى آن گفت حق خود را سميع تا ببندى لب ز گفتار شنيع
از پى آن گفت حق خود را عليم تا نينديشى فسادى تو ز بيم
نيست اينها بر خدا اسم علم كه سيه كافور دارد نام هم
اسم مشتق است و اوصاف قديم نه مثال علت اولى سقيم
ور نه تسخر باشد و طنز و دها كر را سامع ضريران را ضيا
يا علم باشد حيى نام وقيح يا سياه زشت را نام صبيح
طفلك نوزاده را حاجى لقب يا لقب غازى نهى بهر نسب
گر بگويند اين لقبها در مديح تا ندارد آن صفت نبود صحيح
تسخر و طنزى بود آن يا جنون پاك حق عما يقول الظالمون
من همىدانستمت پيش از وصال كه نكو رويى و ليكن بد خصال
من همىدانستمت پيش از لقا كز ستيزه راسخى اندر شقا
چون كه چشمم سرخ باشد در عمش دانمش ز آن درد گر كم بينمش
تو مرا چون بره ديدى بىشبان تو گمان بردى ندارم پاسبان
عاشقان از درد ز آن ناليدهاند كه نظر ناجايگه ماليدهاند
بىشبان دانستهاند آن ظبى را رايگان دانستهاند آن سبى را
تا ز غمزه تير آمد بر جگر كه منم حارس گزافه كم نگر
كى كم از بره كم از بزغالهام كه نباشد حارس از دنبالهام
حارسى دارم كه ملكش مىسزد داند او بادى كه آن بر من وزد
سرد بود آن باد يا گرم آن عليم نيست غافل نيست غايب اى سقيم
نفس شهوانى ز حق كر است و كور من به دل كوريت مىديدم ز دور
هشت سالت ز آن نپرسيدم به هيچ كه پرت ديدم ز جهل پيچ پيچ
خود چه پرسم آن كه او باشد به تون كه تو چونى چون بود او سر نگون
مثال دنيا چون گلخن و تقوى چون حمام
شهوت دنيا مثال گلخن است كه از او حمام تقوى روشن است
ليك قسم متقى زين تون صفاست ز انكه در گرمابه است و در نقاست
اغنيا مانندهى سرگين كشان بهر آتش كردن گرمابه بان
اندر ايشان حرص بنهاده خدا تا بود گرمابه گرم و بانوا
ترك اين تون گوى و در گرمابه ران ترك تون را عين آن گرمابه دان
هر كه در تون است او چون خادم است مر و را كه صابر است و حازم است
هر كه در حمام شد سيماى او هست پيدا بر رخ زيباى او
تونيان را نيز سيما آشكار از لباس و از دخان و از غبار
ور نبينى روش بويش را بگير بو عصا آمد براى هر ضرير
ور ندارى بو در آرش در سخن از حديث نو بدان راز كهن
پس بگويد تو نيى صاحب ذهب بيست سله چرك بردم تا به شب
حرص تو چون آتش است اندر جهان باز كرده هر زبانه صد دهان
پيش عقل اين زر چو سرگين ناخوش است گر چه چون سرگين فروغ آتش است
آفتابى كه دم از آتش زند چرك تر را لايق آتش كند
آفتاب آن سنگ را هم كرد زر تا به تون حرص افتد صد شرر
آن كه گويد مال گرد آوردهام چيست يعنى چرك چندين بردهام
اين سخن گر چه كه رسوايى فزاست در ميان تونيان زين فخرهاست
كه تو شش سله كشيدى تا به شب من كشيدم بيست سله بىكرب
آن كه در تون زاد و پاكى را نديد بوى مشك آرد بر او رنجى پديد
قصهى آن دباغ كه در بازار عطاران از بوى عطر و مشك بىهوش و رنجور شد
آن يكى افتاد بىهوش و خميد چون كه در بازار عطاران رسيد
بوى عطرش زد ز عطاران راد تا بگرديدش سر و بر جا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بىخبر نيم روز اندر ميان رهگذر
جمع آمد خلق بر وى آن زمان جملگان لا حول گو درمان كنان
آن يكى كف بر دل او مىبراند و ز گلاب آن ديگرى بر وى فشاند
او نمىدانست كاندر مرتعه از گلاب آمد و را آن واقعه
آن يكى دستش همىماليد و سر و آن دگر كه گل همىآورد تر
آن بخور عود و شكر زد بهم و آن دگر از پوششاش مىكرد كم
و آن دگر نبضش كه تا چون مىجهد و آن دگر بوى از دهانش مىستد
تا كه مىخوردهست، يا بنگ و حشيش خلق در ماندند اندر بىهشيش
پس خبر بردند خويشان را شتاب كه فلان افتاده است آن جا خراب
كس نمىداند كه چون مصروع گشت يا چه شد كاو را فتاد از بام طشت
يك برادر داشت آن دباغ زفت گربز و دانا بيامد زود تفت
اندكى سرگين سگ در آستين خلق را بشكافت و آمد با حنين
گفت من رنجش همىدانم ز چيست چون سبب دانى دوا كردن جلى است
چون سبب معلوم نبود مشكل است داروى رنج و در آن صد محمل است
چون بدانستى سبب را سهل شد دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ توى بر تو بوى آن سرگين سگ
تا ميان اندر حدث او تا به شب غرق دباغى است او روزى طلب
پس چنين گفته است جالينوس مه آن چه عادت داشت بيمار آنش ده
كز خلاف عادت است آن رنج او پس دواى رنجش از معتاد جو
چون جعل گشته است از سرگين كشى از گلاب آيد جعل را بىهشى هم از آن سرگين سگ داروى اوست كه بد آن او را همى معتاد و خوست
الخبيثات الخبيثين را بخوان رو و پشت اين سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر يا گلاب مىدوا سازند بهر فتح باب
مر خبيثان را نسازد طيبات در خور و لايق نباشد اى ثقات
چون ز عطر وحى كژ گشتند و گم بد فغانشان كه تَطَيَّرْنا بكم
رنج و بيمارى است ما را اين مقال نيست نيكو وعظتان ما را به فال
گر بياغازيد نصحى آشكار ما كنيم آن دم شما را سنگسار
ما به لغو و لهو فربه گشتهايم در نصيحت خويش را نسرشتهايم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ شورش معده است ما را زين بلاغ
رنج را صد تو و افزون مىكنيد عقل را دارو به افيون مىكنيد
معالجه كردن برادر دباغ دباغ را به خفيه به بوى سرگين
خلق را مىراند از وى آن جوان تا علاجش را نبينند آن كسان
سر به گوشش برد همچون رازگو پس نهاد آن چيز بر بينى او
كاو به كف سرگين سگ ساييده بود داروى مغز پليد آن ديده بود
ساعتى شد مرد جنبيدن گرفت خلق گفتند اين فسونى بد شگفت
كاين بخواند افسون به گوش او دميد مرده بود افسون به فريادش رسيد
جنبش اهل فساد آن سو بود كه ز ناز و غمزه و ابرو بود
هر كه را مشك نصيحت سود نيست لاجرم با بوى بد خو كردنى است
مشركان را ز آن نجس خواندهست حق كاندرون پشك زادند از سبق
كرم كاو زادهست در سرگين ابد مىنگرداند به عنبر خوى خود
چون نزد بر وى نثار رش نور او همه جسم است بىدل چون قشور
ور ز رش نور حق قسميش داد همچو رسم مصر سرگين مرغ زاد
ليك نه مرغ خسيس خانگى بلكه مرغ دانش و فرزانگى
تو بدان مانى كز آن نورى تهى ز انكه بينى بر پليدى مىنهى
از فراقت زرد شد رخسار و رو برگ زردى ميوهى ناپخته تو
ديگ ز آتش شد سياه و دودفام گوشت از سختى چنين مانده است خام
هشت سالت جوش دادم در فراق كم نشد يك ذره خاميت و نفاق
غورهى تو سنگ بسته كز سقام غورهها اكنون مويزند و تو خام
عذر خواستن آن عاشق از گناه خويش به تلبيس و روى پوش و فهم كردن معشوق آن را نيز
گفت عاشق امتحان كردم مگير تا ببينم تو حريفى يا ستير
من همىدانستمت بىامتحان ليك كى باشد خبر همچون عيان
آفتابى نام تو مشهور و فاش چه زيان است ار بكردم ابتلاش
تو منى من خويشتن را امتحان مىكنم هر روز در سود و زيان
انبيا را امتحان كرده عدات تا شده ظاهر از ايشان معجزات
امتحان چشم خود كردم به نور اى كه چشم بد ز چشمان تو دور
اين جهان همچون خراب است و تو گنج گر تفحص كردم از گنجت مرنج
ز آن چنين بىخردگى كردم گزاف تا زنم با دشمنان هر بار لاف
تا زبانم چون ترا نامى نهد چشم از اين ديده گواهيها دهد
گر شدم در راه حرمت راه زن آمدم اى مه به شمشير و كفن
جز به دست خود مبرم پا و سر كه از اين دستم نه از دست دگر
از جدايى باز مىرانى سخن هر چه خواهى كن و ليكن اين مكن
در سخن آباد اين دم راه شد گفت امكان نيست چون بىگاه شد
پوستها گفتيم و مغز آمد دفين گر بمانيم اين نماند همچنين
رد كردن معشوقه عذر عاشق را و تلبيس او را در روى او ماليدن
در جوابش بر گشاد آن يار لب كز سوى ما روز و سوى تست شب
حيلههاى تيره اندر داورى پيش بينايان چرا مىآورى
هر چه در دل دارى از مكر و رموز پيش ما رسواست و پيدا همچو روز
گر بپوشيمش ز بنده پرورى تو چرا بىرويى از حد مىبرى
از پدر آموز كآدم در گناه خوش فرود آمد به سوى پايگاه
چون بديد آن عالم الاسرار را بر دو پا استاد استغفار را
بر سر خاكستر انده نشست از بهانه شاخ تا شاخى نجست
ربنا انا ظلمنا گفت و بس چون كه جانداران بديد از پيش و پس
ديد جانداران پنهان همچو جان دور باش هر يكى تا آسمان
كه هلا پيش سليمان مور باش تا بنشكافد ترا اين دور باش
جز مقام راستى يك دم مه ايست هيچ لالا مرد را چون چشم نيست
كور اگر از پند پالوده شود هر دمى او باز آلوده شود
آدما تو نيستى كور از نظر ليك إذا جاء القضاء عمى البصر
عمرها بايد به نادر گاه گاه تا كه بينا از قضا افتد به چاه
كور را خود اين قضا همراه اوست كه مر او را اوفتادن طبع و خوست
در حدث افتد نداند بوى چيست از من است اين بوى يا ز آلودگى است
ور كسى بر وى كند مشكى نثار هم ز خود داند نه از احسان يار
پس دو چشم روشن اى صاحب نظر مر ترا صد مادر است و صد پدر
خاصه چشم دل كه آن هفتاد توست وين دو چشم حس خوشه چين اوست
اى دريغا ره زنان بنشستهاند صد گره زير زبانم بستهاند
پاى بسته چون رود خوش راهوار بس گران بندى است اين معذور دار
اين سخن اشكسته مىآيد دلا كاين سخن در است غيرت آسيا
در اگر چه خرد و اشكسته شود توتياى ديدهى خسته شود
اى در از اشكست خود بر سر مزن كز شكستن روشنى خواهى شدن
همچنين اشكسته بسته گفتنى است حق كند آخر درستش كاو غنى است
گندم ار بشكست و از هم در سكست بر دكان آمد كه نك نان درست
تو هم اى عاشق چو جرمت گشت فاش آب و روغن ترك كن اشكسته باش
آن كه فرزندان خاص آدمند نفحهى انا ظلمنا مىدمند
حاجت خود عرضه كن حجت مگو همچو ابليس لعين سخت رو
سخت رويى گر و را شد عيب پوش در ستيز و سخت رويى رو بكوش
آن ابو جهل از پيمبر معجزى خواست همچون كينهور تركى غزى
ليك آن صديق حق معجز نخواست گفت اين رو خود نگويد جز كه راست
كى رسد همچون تويى را كز منى امتحان همچو من يارى كنى
گفتن آن جهود على را عليه السلام كه اگر اعتماد دارى بر حافظى حق از سر اين كوشك خود را در انداز و جواب گفتن امير المؤمنين او را
مرتضى را گفت روزى يك عنود كاو ز تعظيم خدا آگه نبود
بر سر بامى و قصرى بس بلند حفظ حق را واقفى اى هوشمند
گفت آرى او حفيظ است و غنى هستى ما را ز طفلى و منى
گفت خود را اندر افكن هين ز بام اعتمادى كن به حفظ حق تمام
تا يقين گردد مرا ايقان تو و اعتقاد خوب با برهان تو
پس اميرش گفت خامش كن برو تا نگردد جانت زين جرات گرو
كى رسد مر بنده را كه با خدا آزمايش پيش آرد ز ابتلا
بنده را كى زهره باشد كز فضول امتحان حق كند اى گيج گول
آن خدا را مىرسد كاو امتحان پيش آرد هر دمى با بندگان
تا بما ما را نمايد آشكار كه چه داريم از عقيده در سرار
هيچ آدم گفت حق را كه ترا امتحان كردم در آن جرم و خطا
تا ببينم غايت حلمت شها اه كه را باشد مجال اين كه را
عقل تو از بس كه آمد خيرهسر هست عذرت از گناه تو بتر
آن كه او افراشت سقف آسمان تو چه دانى كردن او را امتحان
اى ندانسته تو شر و خير را امتحان خود را كن آن گه غير را
امتحان خود چو كردى اى فلان فارغ آيى ز امتحان ديگران
چون بدانستى كه شكر دانهاى پس بدانى كاهل شكر خانهاى
پس بدان بىامتحانى كه اله شكرى نفرستدت ناجايگاه
اين بدان بىامتحان از علم شاه چون سرى نفرستدت در پايگاه
هيچ عاقل افكند در ثمين در ميان مستراحى پر چمين
ز انكه گندم را حكيم آگهى هيچ نفرستد به انبار كهى
شيخ را كه پيشوا و رهبر است گر مريدى امتحان كرد او خر است
امتحانش گر كنى در راه دين هم تو گردى ممتحن اى بىيقين
جرات و جهلت شود عريان و فاش او برهنه كى شود ز آن افتتاش
گر بيايد ذره سنجد كوه را بر درد ز آن كه ترازوش اى فتى
كز قياس خود ترازو مىتند مرد حق را در ترازو مىكند
چون نگنجد او به ميزان خرد پس ترازوى خرد را بر درد
امتحان همچون تصرف دان در او تو تصرف بر چنان شاهى مجو
چه تصرف كرد خواهد نقشها بر چنان نقاش بهر ابتلا
امتحانى گر بدانست و بديد نى كه هم نقاش آن بر وى كشيد
چه قدر باشد خود اين صورت كه بست پيش صورتها كه در علم وى است
وسوسهى اين امتحان چون آمدت بخت بد دان كامد و گردن زدت
چون چنين وسواس ديدى زود زود با خدا گرد و در آ اندر سجود
سجدهگه را تر كن از اشك روان كاى خدا تو وارهانم زين گمان
آن زمان كت امتحان مطلوب شد مسجد دين تو پر خروب شد
قصهى مسجد اقصى و خروب و عزم كردن داود عليه السلام پيش از سليمان عليه السلام بر بناى آن مسجد
چون در آمد عزم داودى به تنگ كه بسازد مسجد اقصى به سنگ
وحى كردش حق كه ترك اين بخوان كه ز دستت بر نيايد اين مكان
نيست در تقدير ما آن كه تو اين مسجد اقصى بر آرى اين گزين
گفت جرمم چيست اى داناى راز كه مرا گويى كه مسجد را مساز
گفت بىجرمى تو خونها كردهاى خون مظلومان به گردن بردهاى
كه ز آواز تو خلقى بىشمار جان بدادند و شدند آن را شكار
خون بسى رفتهست بر آواز تو بر صداى خوب جان پرداز تو
گفت مغلوب تو بودم مست تو دست من بر بسته بود از دست تو
نه كه هر مغلوب شه مرحوم بود نه كه المغلوب كالمعدوم بود
گفت اين مغلوب معدومى است كاو جز به نسبت نيست معدوم ايقنوا
اين چنين معدوم كاو از خويش رفت بهترين هستها افتاد و زفت
او به نسبت با صفات حق فناست در حقيقت در فنا او را بقاست
جملهى ارواح در تدبير اوست جملهى اشباح هم در تير اوست
آن كه او مغلوب اندر لطف ماست نيست مضطر بلكه مختار ولاست
منتهاى اختيار آن است خود كه اختيارش گردد اينجا مفتقد
اختيارى را نبودى چاشنى گر نگشتى آخر او محو از منى
در جهان گر لقمه و گر شربت است لذت او فرع محو لذت است
گر چه از لذات بىتاثير شد لذتى بود او و لذتگير شد
شرح إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌو العلماء كنفس واحده، خاصه اتحاد داود و سليمان و ساير انبياء عليهم السلام كه اگر يكى از ايشان را منكر شوى ايمان به هيچ نبى درست نباشد و اين علامت اتحاد است كه يك خانه از آن هزاران خانه ويران كنى آن همه ويران شود و يك ديوار قايم نماند كه لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ و العاقل يكفيه الاشاره، اين خود از اشارت گذشت
گر چه برنايد به جهد و زور تو ليك مسجد را بر آرد پور تو
كردهى از كردهى تست اى حكيم مومنان را اتصالى دان قديم
مومنان معدود ليك ايمان يكى جسمشان معدود ليكن جان يكى
غير فهم و جان كه در گاو و خر است آدمى را عقل و جانى ديگر است
باز غير جان و عقل آدمى هست جانى در ولى آن دمى
جان حيوانى ندارد اتحاد تو مجو اين اتحاد از روح باد
گر خورد اين نان نگردد سير آن ور كشد بار اين نگردد او گران
بلكه اين شادى كند از مرگ او از حسد ميرد چو بيند برگ او
جان گرگان و سگان هر يك جداست متحد جانهاى شيران خداست
جمع گفتم جانهاشان من به اسم كان يكى جان صد بود نسبت به جسم
همچو آن يك نور خورشيد سما صد بود نسبت به صحن خانهها
ليك يك باشد همه انوارشان چون كه برگيرى تو ديوار از ميان
چون نماند خانهها را قاعده مومنان مانند نفس واحده
فرق و اشكالات آيد زين مقال ز انكه نبود مثل اين باشد مثال
فرقها بىحد بود از شخص شير تا به شخص آدمى زاد دلير
ليك در وقت مثال اى خوش نظر اتحاد از روى جانبازى نگر
كان دلير آخر مثال شير بود نيست مثل شير در جملهى حدود
متحد نقشى ندارد اين سرا تا كه مثلى وا نمايم من ترا
هم مثال ناقصى دست آورم تا ز حيرانى خرد را وا خرم
شب به هر خانه چراغى مىنهند تا به نور آن ز ظلمت مىرهند
آن چراغ اين تن بود نورش چو جان هست محتاج فتيل و اين و آن
آن چراغ شش فتيلهى اين حواس جملگى بر خواب و خور دارد اساس
بىخور و بىخواب نزيد نيم دم با خور و با خواب نزيد نيز هم
بىفتيل و روغنش نبود بقا با فتيل و روغن او هم بىوفا
ز انكه نور علتىاش مرگ جوست چون زيد كه روز روشن مرگ اوست
جمله حسهاى بشر هم بىبقاست ز انكه پيش نور روز حشر لاست
نور حس و جان بابايان ما نيست كلى فانى و لا چون گيا
ليك مانند ستاره و ماهتاب جمله محوند از شعاع آفتاب
آن چنان كه سوز و درد زخم كيك محو گردد چون در آيد مار اليك
آن چنان كه عور اندر آب جست تا در آب از زخم زنبوران برست
مىكند زنبور بر بالا طواف چون بر آرد سر ندارندش معاف
آب ذكر حق و زنبور اين زمان هست ياد آن فلانه و آن فلان
دم بخور در آب ذكر و صبر كن تا رهى از فكر و وسواس كهن
بعد از آن تو طبع آن آب صفا خود بگيرى جملگى سر تا به پا
آن چنانك از آب آن زنبور شر مىگريزد از تو هم گيرد حذر
بعد از آن خواهى تو دور از آب باش كه به سر هم طبع آبى خواجهتاش
پس كسانى كز جهان بگذشتهاند لا نيند و در صفات آغشتهاند
در صفات حق صفات جملهشان همچو اختر پيش آن خور بىنشان
گر ز قرآن نقل خواهى اى حرون خوان جميع هم لدينا محضرون
محضرون معدوم نبود نيك بين تا بقاى روحها دانى يقين
روح محجوب از بقا بس در عذاب روح واصل در بقا پاك از حجاب
زين چراغ حس حيوان المراد گفتمت هان تا نجويى اتحاد
روح خود را متصل كن اى فلان زود با ارواح قدس سالكان
صد چراغت گر مرند ار بيستند بس جدايند و يگانه نيستند
ز آن همه جنگند اين اصحاب ما جنگ كس نشنيد اندر انبيا
ز انكه نور انبيا خورشيد بود نور حس ما چراغ و شمع و دود
يك بميرد يك بماند تا به روز يك بود پژمرده ديگر با فروز
جان حيوانى بود حى از غذا هم بميرد او به هر نيك و بذى
گر بميرد اين چراغ و طى شود خانهى همسايه مظلم كى شود
نور آن خانه چو بىاين هم به پاست پس چراغ حس هر خانه جداست
اين مثال جان حيوانى بود نه مثال جان ربانى بود
باز از هندوى شب چون ماه زاد در سر هر روزنى نورى فتاد
نور آن صد خانه را تو يك شمر كه نماند نور اين بىآن دگر
تا بود خورشيد تابان بر افق هست در هر خانه نور او قنق
باز چون خورشيد جان آفل شود نور جمله خانهها زايل شود
اين مثال نور آمد مثل نى مر ترا هادى عدو را ره زنى
بر مثال عنكبوت آن زشت خو پردههاى گنده را بر بافد او
از لعاب خويش پردهى نور كرد ديدهى ادراك خود را كور كرد
گردن اسب ار بگيرد بر خورد ور بگيرد پاش بستاند لگد
كم نشين بر اسب توسن بىلگام عقل و دين را پيشوا كن و السلام
اندر اين آهنگ منگر سست و پست كاندر اين ره صبر و شق انفس است
بقيهى قصهى بناى مسجد اقصى
چون سليمان كرد آغاز بنا پاك چون كعبه همايون چون منى
در بنايش ديده مىشد كر و فر نى فسرده چون بناهاى دگر
در بنا هر سنگ كز كه مىسكست فاش سيروا بىهمىگفت از نخست
همچو از آب و گل آدمكده نور ز آهك پارهها تابان شده
سنگ بىحمال آينده شده و آن در و ديوارها زنده شده
حق همىگويد كه ديوار بهشت نيست چون ديوارها بىجان و زشت
چون در و ديوار تن با آگهى است زنده باشد خانه چون شاهنشهى است
هم درخت و ميوه هم آب زلال با بهشتى در حديث و در مقال
ز انكه جنت را نه ز آلت بستهاند بلكه از اعمال و نيت بستهاند
اين بنا ز آب و گل مرده بدهست و آن بنا از طاعت زنده شدهست
اين به اصل خويش ماند پر خلل و آن به اصل خود كه علم است و عمل
هم سرير و قصر و هم تاج و ثياب با بهشتى در سؤال و در جواب
فرش بىفراش پيچيده شود خانه بىمكناس روبيده شود
خانهى دل بين ز غم ژوليده شد بىكناس از توبهاى روبيده شد
تخت او سيار بىحمال شد حلقه و در مطرب و قوال شد
هست در دل زندگى دار الخلود در زبانم چون نمىآيد چه سود
چون سليمان در شدى هر بامداد مسجد اندر بهر ارشاد عباد
پند دادى گه به گفت و لحن و ساز گه به فعل اعنى ركوعى يا نماز
پند فعلى خلق را جذابتر كه رسد در جان هر با گوش و كر
اندر آن وهم اميرى كم بود در حشم تاثير آن محكم بود
قصهى آغاز خلافت عثمان و خطبهى وى در بيان آن كه ناصح فعال به فعل به از ناصح قوال به قول
قصهى عثمان كه بر منبر برفت چون خلافت يافت بشتابيد تفت
منبر مهتر كه سه پايه بدهست رفت بو بكر و دوم پايه نشست
بر سوم پايه عمر در دور خويش از براى حرمت اسلام و كيش
دور عثمان آمد او بالاى تخت بر شد و بنشست آن محمود بخت
پس سؤالش كرد شخصى بو الفضول كان دو ننشستند بر جاى رسول
پس تو چون جستى از ايشان برترى چون به رتبت تو از ايشان كمترى
گفت اگر پايهى سوم را بسپرم وهم آيد كه مثال عمرم
بر دوم پايه شوم من جاى جو گويى بو بكر است و اين هم مثل او
هست اين بالا مقام مصطفى وهم مثلى نيست با آن شه مرا
بعد از آن بر جاى خطبه آن ودود تا به قرب عصر لب خاموش بود
زهره نه كس را كه گويد هين بخوان يا برون آيد ز مسجد آن زمان
هيبتى بنشسته بد بر خاص و عام پر شده نور خدا آن صحن و بام
هر كه بينا ناظر نورش بدى كور ز آن خورشيد هم گرم آمدى
پس ز گرمى فهم كردى چشم كور كه بر آمد آفتابى بىفتور
ليك اين گرمى گشايد ديده را تا ببيند عين هر بشنيده را
گرمىاش را ضجرتى و حالتى ز آن تبش دل را گشادى فسحتى
كور چون شد گرم از نور قدم از فرح گويد كه من بينا شدم
سخت خوش مستى ولى اى بو الحسن پارهاى راه است تا بينا شدن
اين نصيب كور باشد ز آفتاب صد چنين و الله اعلم بالصواب
و انكه او آن نور را بينا بود شرح او كى كار بو سينا بود
ور شود صد تو كه باشد اين زبان كه بجنباند به كف پردهى عيان
واى بر وى گر بسايد پرده را تيغ اللهى كند دستش جدا
دست چه بود خود سرش را بر كند آن سرى كز جهل سرها مىكند
اين به تقدير سخن گفتم ترا ور نه خود دستش كجا و آن كجا
خاله را خايه بدى خالو شدى اين به تقدير آمدهست ار او بدى
از زبان تا چشم كاو پاك از شك است صد هزاران ساله گويم اندك است
هين مشو نوميد نور از آسمان حق چو خواهد مىرسد در يك زمان
صد اثر در كانها از اختران مىرساند قدرتش در هر زمان
اختر گردون ظلم را ناسخ است اختر حق در صفاتش راسخ است
چرخ پانصد ساله راه اى مستعين در اثر نزديك آمد با زمين
سه هزاران سال و پانصد تا زحل دمبهدم خاصيتش آرد عمل
درهمش آرد چو سايه در اياب طول سايه چيست پيش آفتاب
وز نفوس پاك اختروش مدد سوى اخترهاى گردون مىرسد
ظاهر آن اختران قوام ما باطن ما گشته قوام سما
در بيان آن كه حكما گويند آدمى عالم صغرى است و حكماى الهى گويند آدمى عالم كبرى است زيرا آن علم حكما بر صورت آدمى مقصور بود و علم اين حكما در حقيقت آدمى موصول بود
پس به صورت عالم اصغر تويى پس به معنى عالم اكبر تويى
ظاهر آن شاخ اصل ميوه است باطنا بهر ثمر شد شاخ هست
گر نبودى ميل و اوميد ثمر كى نشاندى باغبان بيخ شجر
پس به معنى آن شجر از ميوه زاد گر به صورت از شجر بودش ولاد
مصطفى زين گفت كادم و انبيا خلف من باشند در زير لوا
بهر اين فرموده است آن ذو فنون رمز نحن الاخرون السابقون
گر به صورت من ز آدم زادهام من به معنى جد جد افتادهام
كز براى من بدش سجدهى ملك وز پى من رفت بر هفتم فلك
پس ز من زاييد در معنى پدر پس ز ميوه زاد در معنى شجر
اول فكر آخر آمد در عمل خاصه فكرى كاو بود وصف ازل
حاصل اندر يك زمان از آسمان مىرود مىآيد ايدر كاروان
نيست بر اين كاروان اين ره دراز كى مفازه زفت آيد با مفاز
دل به كعبه مىرود در هر زمان جسم طبع دل بگيرد ز امتنان
اين دراز و كوتهى مر جسم راست چه دراز و كوته آن جا كه خداست
چون خدا مر جسم را تبديل كرد رفتنش بىفرسخ و بىميل كرد
صد اميد است اين زمان بردار گام عاشقانه اى فتى خل الكلام
گر چه پيلهى چشم بر هم مىزنى در سفينه خفتهاى ره مىكنى
تفسير اين حديث كه مثل امتى كمثل سفينه نوح من تمسك بها نجا و من تخلف عنها غرق
بهر اين فرمود پيغمبر كه من همچو كشتىام به طوفان زمن
ما و اصحابيم چون كشتى نوح هر كه دست اندر زند يابد فتوح
چون كه با شيخى تو دور از زشتيى روز و شب سيارى و در كشتيى
در پناه جان جان بخشى توى كشتى اندر خفتهاى ره مىروى
مگسل از پيغمبر ايام خويش تكيه كم كن بر فن و بر كام خويش
گر چه شيرى چون روى ره بىدليل خويش بين و در ضلالى و ذليل
هين مپر الا كه با پرهاى شيخ تا ببينى عون لشكرهاى شيخ
يك زمانى موج لطفش بال تست آتش قهرش دمى حمال تست
قهر او را ضد لطفش كم شمر اتحاد هر دو بين اندر اثر
يك زمان چون خاك سبزت مىكند يك زمان پر باد و گبزت مىكند
جسم عارف را دهد وصف جماد تا بر او رويد گل و نسرين شاد
ليك او بيند نبيند غير او جز به مغز پاك ندهد خلد بو
مغز را خالى كن از انكار يار تا كه ريحان يابد از گلزار يار
تا بيابى بوى خلد از يار من چون محمد بوى رحمن از يمن
در صف معراجيان گر بيستى چون براقت بر كشاند نيستى
نه چو معراج زمينى تا قمر بلكه چون معراج كلكى تا شكر
نه چو معراج بخارى تا سما بل چو معراج جنينى تا نهى
خوش براقى گشت خنگ نيستى سوى هستى آردت گر بيستى
كوه و درياها سمش مس مىكند تا جهان حس را پس مىكند
پا بكش در كشتى و مىرو دوان چون سوى معشوق جان جان روان
دست نه و پاى نه رو تا قدم آن چنان كه تاخت جانها از عدم
بر دريدى در سخن پردهى قياس گر نبودى سمع سامع را نعاس
اى فلك بر گفت او گوهر بيار از جهان او جهانا شرم دار
گر ببارى گوهرت صد تا شود جامدت بيننده و گويا شود
پس نثارى كرده باشى بهر خود چون كه هر سرمايهى تو صد شود
قصهى هديه فرستادن بلقيس از شهر سبا سوى سليمان عليه السلام
هديهى بلقيس چل استر بدهست بار آنها جمله خشت زر بدهست
چون به صحراى سليمانى رسيد فرش آن را جمله زر پخته ديد
بر سر زر تا چهل منزل براند تا كه زر را در نظر آبى نماند
بارها گفتند زر را وابريم سوى مخزن ما چه بيگار اندريم
عرصهاى كش خاك زر ده دهى است زر به هديه بردن آن جا ابلهى است
اى ببرده عقل هديه تا اله عقل آن جا كمتر است از خاك راه
چون كساد هديه آن جا شد پديد شرمساريشان همى واپس كشيد
باز گفتند ار كساد و گر روا چيست بر ما بنده فرمانيم ما
گر زر و گر خاك ما را بردنى است امر فرمانده بجا آوردنى است
گر بفرمايند كه واپس بريد هم به فرمان تحفه را باز آوريد
خندهش آمد چون سليمان آن بديد كز شما من كى طلب كردم ثريد
من نمىگويم مرا هديه دهيد بلكه گفتم لايق هديه شويد
كه مرا از غيب نادر هديههاست كه بشر آن را نيارد نيز خواست
مىپرستيد اخترى كاو زر كند رو به او آريد كاو اختر كند
مىپرستيد آفتاب چرخ را خوار كرده جان عالى نرخ را
آفتاب از امر حق طباخ ماست ابلهى باشد كه گوييم او خداست
آفتابت گر بگيرد چون كنى آن سياهى زو تو چون بيرون كنى
نه به درگاه خدا آرى صداع كه سياهى را ببر وا ده شعاع
گر كشندت نيم شب خورشيد كو تا بنالى يا امان خواهى از او
حادثات اغلب به شب واقع شود و آن زمان معبود تو غايب بود
سوى حق گر ز آستانه خم شوى وا رهى از اختران محرم شوى
چون شوى محرم گشايم با تو لب تا ببينى آفتابى نيم شب
جز روان پاك او را شرق نه در طلوعش روز و شب را فرق نه
روز آن باشد كه او شارق شود شب نماند شب چو او بارق شود
چون نمايد ذره پيش آفتاب همچنان است آفتاب اندر لباب
آفتابى را كه رخشان مىشود ديده پيشش كند و حيران مىشود
همچو ذره بينىاش در نور عرش پيش نور بىحد موفور عرش
خوار و مسكين بينى او را بىقرار ديده را قوت شده از كردگار
كيميايى كه از او يك ما ثرى بر دخان افتاد گشت آن اخترى
نادر اكسيرى كه از وى نيم تاب بر ظلامى زد بكردش آفتاب
بو العجب ميناگرى كز يك عمل بست چندين خاصيت را بر زحل
باقى اخترها و گوهرهاى جان هم بر اين مقياس اى طالب بدان
ديدهى حسى زبون آفتاب ديدهى ربانيى جو و بياب
تا زبون گردد به پيش آن نظر شعشعات آفتاب با شرر
كان نظر نورى و اين نارى بود نار پيش نور بس تارى بود
كرامات و نور شيخ عبد الله مغربى قدس سره
گفت عبد الله شيخ مغربى شصت سال از شب نديدم من شبى
من نديدم ظلمتى در شصت سال نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال
صوفيان گفتند صدق قال او شب همىرفتيم در دنبال او
در بيابانهاى پر از خار و گو او چو ماه بدر ما را پيش رو
روى پس ناكرده مىگفتى به شب هين گو آمد ميل كن در سوى چپ
باز گفتى بعد يك دم سوى راست ميل كن زيرا كه خارى پيش پاست
روز گشتى پاش را ما پاى بوس گشته و پايش چو پاهاى عروس
نه ز خاك و نه ز گل بر وى اثر نه از خراش خار و آسيب حجر
مغربى را مشرقى كرده خداى كرده مغرب را چو مشرق نورزاى
نور اين شمس شموسى فارس است روز خاص و عام را او حارس است
چون نباشد حارس آن نور مجيد كه هزاران آفتاب آرد پديد
تو به نور او همىرو در امان در ميان اژدها و كژدمان
پيش پيشت مىرود آن نور پاك مىكند هر ره زنى را چاك چاك
يوم لا يخزى النَّبىّ راست دان نور يسعى بين ايديهم بخوان
گر چه گردد در قيامت آن فزون از خدا اينجا بخواهيد آزمون
كاو ببخشد هم به ميغ و هم به ماغ نور جان و الله اعلم بالبلاغ
باز گردانيدن سليمان عليه السلام رسولان بلقيس را با آن هديهها كه آورده بودند سوى بلقيس و دعوتكردن بلقيس را به ايمان و ترك آفتاب پرستى
باز گرديد اى رسولان خجل زر شما را دل به من آريد دل
اين زر من بر سر آن زر نهيد كورى تن فرج استر را دهيد
فرج استر لايق حلقهى زر است زر عاشق روى زرد اصفر است
كه نظرگاه خداوند است آن كز نظر انداز خورشيد است كان
كو نظرگاه شعاع آفتاب كو نظرگاه خداوند لباب
از گرفت من ز جان اسپر كنيد گر چه اكنون هم گرفتار منيد
مرغ فتنهى دانه بر بام است او پر گشاده بستهى دام است او
چون به دانه داد او دل را به جان ناگرفته مر و را بگرفته دان
آن نظرها كه به دانه مىكند آن گره دان كاو به پا بر مىزند
دانه گويد گر تو مىدزدى نظر من همىدزدم ز تو صبر و مقر
چون كشيدت آن نظر اندر پىام پس بدانى كز تو من غافل نىام
قصهى عطارى كه سنگ ترازوى او گل سر شوى بود و دزديدن مشترى گل خوار از آن گل هنگام سنجيدن شكر
پيش عطارى يكى گل خوار رفت تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دو دل موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوى من است گر ترا ميل شكر بخريدن است
گفت هستم در مهمى قند جو سنگ ميزان هر چه خواهى باش گو
گفت با خود پيش آن كه گل خور است سنگ چه بود گل نكوتر از زر است
همچو آن دلاله كه گفت اى پسر نو عروسى يافتم بس خوب فر
سخت زيبا ليك هم يك چيز هست كان ستيره دختر حلواگر است
گفت بهتر اين چنين خود گر بود دختر او چرب و شيرينتر بود
گر ندارى سنگ و سنگت از گل است اين به و به گل مرا ميوهى دل است
اندر آن كفهى ترازو ز اعتداد او بجاى سنگ آن گل را نهاد
پس براى كفهى ديگر به دست هم به قدر آن شكر را مىشكست
چون نبودش تيشهاى او دير ماند مشترى را منتظر آن جا نشاند
رويش آن سو بود، گل خور ناشكفت گل از او پوشيده دزديدن گرفت
ترس ترسان كه نيايد ناگهان چشم او بر من فتد از امتحان
ديد عطار آن و خود مشغول كرد كه فزونتر دزد هين اى روى زرد
گر بدزدى و ز گل من مىبرى رو كه هم از پهلوى خود مىخورى
تو همىترسى ز من ليك از خرى من همىترسم كه تو كمتر خورى
گر چه مشغولم چنان احمق نيم كه شكر افزون كشى تو از نىام
چون ببينى مر شكر را ز آزمود پس بدانى احمق و غافل كه بود
مرغ ز آن دانه نظر خوش مىكند دانه هم از دور راهش مىزند
كز زناى چشم حظى مىبرى نه كباب از پهلوى خود مىخورى
اين نظر از دور چون تير است و سم عشقت افزون مىشود صبر تو كم
مال دنيا دام مرغان ضعيف ملك عقبى دام مرغان شريف
تا بدين ملكى كه او دامى است ژرف در شكار آرند مرغان شگرف
من سليمان مىنخواهم ملكتان بلكه من برهانم از هر هلكتان
كاين زمان هستيد خود مملوك ملك مالك ملك آن كه بجهيد او ز هلك
باژگونه اى اسير اين جهان نام خود كردى امير اين جهان
اى تو بندهى اين جهان محبوس جان چند گويى خويش را خواجهى جهان
دل دارى كردن و نواختن سليمان عليه السلام مر آن رسولان را و دفع وحشت و آزار از دل ايشان و عذر قبول ناكردن هديه شرح كردن با ايشان
اى رسولان مىفرستمتان رسول رد من بهتر شما را از قبول
پيش بلقيس آن چه ديديد از عجب باز گوييد از بيابان ذهب
تا بداند كه به زر طامع نهايم ما زر از زر آفرين آوردهايم
آن كه گر خواهد همه خاك زمين سر به سر زر گردد و در ثمين
حق براى آن كند اى زر گزين روز محشر اين زمين را نقرهگين
فارغيم از زر كه ما بس پر فنيم خاكيان را سر به سر زرين كنيم
از شما كى كديهى زر مىكنيم ما شما را كيمياگر مىكنيم
ترك آن گيريد گر ملك سباست كه برون آب و گل بس ملكهاست
تخته بند است آن كه تختش خواندهاى صدر پندارى و بر در ماندهاى
پادشاهى نيستت بر ريش خود پادشاهى چون كنى بر نيك و بد
بىمراد تو شود ريشت سپيد شرم دار از ريش خود اى كژ اميد
مالك الملك است هر كش سر نهد بىجهان خاك صد ملكش دهد
ليك ذوق سجدهاى پيش خدا خوشتر آيد از دو صد دولت ترا
پس بنالى كه نخواهم ملكها ملك آن سجده مسلم كن مرا
پادشاهان جهان از بد رگى بو نبردند از شراب بندگى
ور نه ادهموار سر گردان و دنگ ملك را بر هم زدندى بىدرنگ
ليك حق بهر ثبات اين جهان مهرشان بنهاد بر چشم و دهان
تا شود شيرين بر ايشان تخت و تاج كه ستانيم از جهان داران خراج
از خراج ار جمع آرى زر چو ريگ آخر آن از تو بماند مرده ريگ
همره جانت نگردد ملك و زر زر بده سرمه ستان بهر نظر
تا ببينى كاين جهان چاهى است تنگ يوسفانه آن رسن آرى به چنگ
تا بگويد چون ز چاه آيى به بام جان كه يا بشراى هذا لى غلام
هست در چاه انعكاسات نظر كمترين آن كه نمايد سنگ زر
وقت بازى كودكان را ز اختلال مىنمايد آن خزفها زر و مال
عارفانش كيمياگر گشتهاند تا كه شد كانها بر ايشان نژند
ديدن درويش جماعت مشايخ را در خواب و در خواست كردن روزى حلال بىمشغول شدن به كسب و از عبادت ماندن و ارشاد ايشان او را و ميوههاى تلخ و ترش كوهى بر وى شيرين شدن به داد آن مشايخ
آن يكى درويش گفت اندر سمر خضريان را من بديدم خواب در
گفتم ايشان را كه روزى حلال از كجا نوشم كه نبود آن وبال
مر مرا سوى كهستان راندند ميوهها ز آن بيشه مىافشاندند
كه خدا شيرين بكرد آن ميوه را در دهان تو به همتهاى ما
هين بخور پاك و حلال و بىحساب بىصداع و نقل و بالا و نشيب
پس مرا ز آن رزق نطقى رو نمود ذوق گفت من خردها مىربود
گفتم اين فتنهست اى رب جهان بخششى ده از همه خلقان نهان
شد سخن از من دل خوش يافتم چون انار از ذوق مىبشكافتم
گفتم ار چيزى نباشد در بهشت غير اين شادى كه دارم در سرشت
هيچ نعمت آرزو نايد دگر زين نپردازم به جوز و نيشكر
مانده بود از كسب يك دو حبهام دوخته در آستين جبهام
نيت كردن او كه اين زر بدهم بدان هيزم كش چون من روزى يافتم به كرامات مشايخ و رنجيدن آن هيزم كش از ضمير و نيت او
آن يكى درويش هيزم مىكشيد خسته و مانده ز بيشه در رسيد
پس بگفتم من ز روزى فارغم زين سپس از بهر رزقم نيست غم
ميوهى مكروه بر من خوش شده است رزق خاصى جسم را آمد به دست
چون كه من فارغ شدهستم از گلو حبه اى چند است اين بدهم بدو
بدهم اين زر را بدين تكليف كش تا دو سه روزك شود از قوت خوش
خود ضميرم را همىدانست او ز انكه سمعش داشت نور از شمع هو
بود پيشش سر هر انديشهاى چون چراغى در درون شيشهاى
هيچ پنهان مىنشد از وى ضمير بود بر مضمون دلها او امير
پس همىمنگيد با خود زير لب در جواب فكرتم آن بو العجب
كه چنين انديشى از بهر ملوك كيف تلقى الرزق ان لم يرزقوك
من نمىكردم سخن را فهم ليك بر دلم مىزد عتابش نيك نيك
سوى من آمد به هيبت همچو شير تنگ هيزم را ز خود بنهاد زير
پرتو حالى كه او هيزم نهاد لرزه بر هر هفت عضو من فتاد
گفت يا رب گر ترا خاصان هىاند كه مبارك دعوت و فرخ پىاند
لطف تو خواهم كه ميناگر شود اين زمان اين تنگ هيزم زر شود
در زمان ديدم كه زر شد هيزمش همچو آتش بر زمين مىتافت خوش
من در آن بىخود شدم تا دير گه چون كه با خويش آمدم من از وله
بعد از آن گفت اى خدا گر آن كبار بس غيورند و گريزان ز اشتهار
باز اين را بند هيزم ساز زود بىتوقف هم بر آن حالى كه بود
در زمان هيزم شد آن اغصان زر مست شد در كار او عقل و نظر
بعد از آن برداشت هيزم را و رفت سوى شهر از پيش من او تيز و تفت
خواستم تا در پى آن شه روم پرسم از وى مشكلات و بشنوم
بسته كرد آن هيبت او مر مرا پيش خاصان ره نباشد عامه را
ور كسى را ره شود گو سر فشان كان بود از رحمت و از جذبشان
پس غنيمت دار آن توفيق را چون بيابى صحبت صديق را
نه چو آن ابله كه يابد قرب شاه سهل و آسان در فتد آن دم ز راه
چون ز قربانى دهندش بيشتر پس بگويد ران گاو است اين مگر
نيست اين از ران گاو اى مفترى ران گاوت مىنمايد از خرى
بذل شاهانهست اين بىرشوتى بخشش محض است اين از رحمتى
تحريض سليمان عليه السلام مر رسولان را بر تعجيل هجرت بلقيس بهر ايمان
همچنان كه شه سليمان در نبرد جذب خيل و لشكر بلقيس كرد
كه بياييد اى عزيزان زود زود كه بر آمد موجها از بحر جود
سوى ساحل مىفشاند بىخطر جوش موجش هر زمانى صد گهر
الصلا گفتيم اى اهل رشاد كاين زمان رضوان در جنت گشاد
پس سليمان گفت اى پيكان رويد سوى بلقيس و بدين دين بگرويد
پس بگوييدش بيا اينجا تمام زود كه ان اللَّه يدعو بالسلام
هين بيا اى طالب دولت شتاب كه فتوح است اين زمان و فتح باب
اى كه تو طالب نه اى تو هم بيا تا طلب يابى ازين يار وفا
سبب هجرت ابراهيم ادهم قدس اللَّه سره و ترك ملك خراسان
ملك بر هم زن تو ادهموار زود تا بيابى همچو او ملك خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سرير حارسان بر بام اندر دار و گير
قصد شه از حارسان آن هم نبود كه كند ز آن دفع دزدان و رنود
او همىدانست كان كاو عادل است فارغ است از واقعه ايمن دل است
عدل باشد پاسبان كامها نه به شب چوبك زنان بر بامها
ليك بد مقصودش از بانگ رباب همچو مشتاقان خيال آن خطاب
نالهى سرنا و تهديد دهل چيزكى ماند بدان ناقور كل
پس حكيمان گفتهاند اين لحنها از دوار چرخ بگرفتيم ما
بانگ گردشهاى چرخ است اين كه خلق مىسرايندش به طنبور و به حلق
مومنان گويند كاثار بهشت نغز گردانيد هر آواز زشت
ما همه اجزاى آدم بودهايم در بهشت آن لحنها بشنودهايم
گر چه بر ما ريخت آب و گل شكى يادمان آمد از آنها چيزكى
ليك چون آميخت با خاك كرب كى دهند اين زير و اين بم آن طرب
آب چون آميخت با بول و گميز گشت ز آميزش مزاجش تلخ و تيز
چيزكى از آب هستش در جسد بول گيرش آتشى را مىكشد
گر نجس شد آب اين طبعش بماند كاتش غم را به طبع خود نشاند
پس غذاى عاشقان آمد سماع كه در او باشد خيال اجتماع
قوتى گيرد خيالات ضمير بلكه صورت گردد از بانگ و صفير
آتش عشق از نواها گشت تيز آن چنان كه آتش آن جوز ريز
حكايت آن مرد تشنه كه از سر جوز بن جوز مىريخت در جوى آب كه در گو بود و به آب نمىرسيد تا به افتادن جوز بانگ آب بشنود و او را چون سماع خوش بانگ آب اندر طرب مىآورد
در نغولى بود آب آن تشنه راند بر درخت جوز جوزى مىفشاند
مىفتاد از جوز بن جوز اندر آب بانگ مىآمد همىديد او حباب
عاقلى گفتش كه بگذار اى فتى جوزها خود تشنگى آرد ترا
بيشتر در آب مىافتد ثمر آب در پستى است از تو دور در
تا تو از بالا فرو آيى به زور آب جويش برده باشد تا به دور
گفت قصدم زين فشاندن جوز نيست تيزتر بنگر بر اين ظاهر مهايست
قصد من آن است كايد بانگ آب هم ببينم بر سر آب اين حباب
تشنه را خود شغل چه بود در جهان گرد پاى حوض گشتن جاودان
گرد جو و گرد آب و بانگ آب همچو حاجى طايف كعبهى صواب
همچنان مقصود من زين مثنوى اى ضياء الحق حسام الدين توى
مثنوى اندر فروع و در اصول جمله آن تست كرده ستى قبول در قبول آرند شاهان نيك و بد چون قبول آرند نبود بيش رد
چون نهالى كاشتى آبش بده چون گشادش دادهاى بگشا گره
قصدم از الفاظ او راز تو است قصدم از انشايش آواز تو است
پيش من آوازت آواز خداست عاشق از معشوق حاشا كه جداست
اتصالى بىتكيف بىقياس هست رب الناس را با جان ناس
ليك گفتم ناس من نسناس نى ناس غير جان جان اشناس نى
ناس مردم باشد و كو مردمى تو سر مردم نديده ستى دمى
ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ خواندهاى ليك جسمى در تجزى ماندهاى
ملك جسمت را چو بلقيس اى غبى ترك كن بهر سليمان نبى
مىكنم لا حول نه از گفت خويش بلكه از وسواس آن انديشه كيش
كاو خيالى مىكند در گفت من در دل از وسواس و انكارات ظن
مىكنم لا حول يعنى چاره نيست چون ترا در دل به ضدم گفتنى است
چون كه گفت من گرفتت در گلو من خمش كردم تو آن خود بگو
آن يكى نايى خوش نى مىزدست ناگهان از مقعدش بادى بجست
ناى را بر كون نهاد او كه ز من گر تو بهتر مىزنى بستان بزن
اى مسلمان خود ادب اندر طلب نيست الا حمل از هر بىادب
هر كه را بينى شكايت مىكند كه فلان كس راست طبع و خوى بد
اين شكايت گر، بدان كه بد خو است كه مر آن بد خوى را او بد گو است
ز انكه خوش خو آن بود كاو در خمول باشد از بد خو و بد طبعان حمول
ليك در شيخ آن گله ز امر خداست نه پى خشم و ممارات و هواست
آن شكايت نيست هست اصلاح جان چون شكايت كردن پيغمبران
ناحمولى انبيا از امر دان ور نه حمال است بد را حلمشان
طبع را كشتند در حمل بدى ناحمولى گر بود هست ايزدى
اى سليمان در ميان زاغ و باز حلم حق شو با همه مرغان بساز
اى دو صد بلقيس حلمت را زبون كه اهد قومى انهم لا يعلمون
تهديد فرستادن سليمان عليه السلام پيش بلقيس كه اصرار مينديش بر شرك و تاخير مكن
هين بيا بلقيس ور نه بد شود لشكرت خصمت شود مرتد شود
پرده دار تو درت را بر كند جان تو با تو به جان خصمى كند
جمله ذرات زمين و آسمان لشكر حقند گاه امتحان
باد را ديدى كه با عادان چه كرد آب را ديدى كه در طوفان چه كرد
آن چه بر فرعون زد آن بحر كين و انچه با قارون نمودست اين زمين
و انچه آن بابيل با آن پيل كرد و انچه پشه كلهى نمرود خورد
و انكه سنگ انداخت داودى به دست گشت ششصد پاره و لشكر شكست
سنگ مىباريد بر اعداى لوط تا كه در آب سيه خوردند غوط
گر بگويم از جمادات جهان عاقلانه يارى پيغمبران
مثنوى چندان شود كه چل شتر گر كشد عاجز شود از بار پر
دست بر كافر گواهى مىدهد لشكر حق مىشود سر مىنهد
اى نموده ضد حق در فعل درس در ميان لشكر اويى بترس
جزو جزوت لشكر او در وفاق مر ترا اكنون مطيعند از نفاق
گر بگويد چشم را كاو را فشار درد چشم از تو بر آرد صد دمار
ور به دندان گويد او بنما وبال پس ببينى تو ز دندان گوشمال
باز كن طب را بخوان باب العلل تا ببينى لشكر تن را عمل
چون كه جان جان هر چيزى وى است دشمنى با جان جان آسان كى است
خود رها كن لشكر ديو و پرى كز ميان جان كنندم صفدرى
ملك را بگذار بلقيس از نخست چون مرا يابى همه ملك آن تست
خود بدانى چون بر من آمدى كه تو بىمن نقش گرمابه بدى
نقش اگر خود نقش سلطان يا غنى است صورت است از جان خود بىچاشنى است
زينت او از براى ديگران باز كرده بىهده چشم و دهان
اى تو در پيكار خود را باخته ديگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت كه آيى بيستى كه منم اين و الله آن تو نيستى
يك زمان تنها بمانى تو ز خلق در غم و انديشه مانى تا به حلق
اين تو كى باشى كه تو آن اوحدى كه خوش و زيبا و سر مست خودى
مرغ خويشى صيد خويشى دام خويش صدر خويشى فرش خويشى بام خويش
جوهر آن باشد كه قايم با خود است آن عرض باشد كه فرع او شدهست
گر تو آدم زادهاى چون او نشين جمله ذريات را در خود ببين
چيست اندر خم كه اندر نهر نيست چيست اندر خانه كاندر شهر نيست
اين جهان خم است و دل چون جوى آب اين جهان حجرهست و دل شهر عجاب
پيدا كردن سليمان عليه السلام كه مرا خالصا لامر اللَّه جهد است در ايمان تو، يك ذره غرضى نيست مرا نه در نفس تو و حسن تو و نه در ملك تو، خود بينى چون چشم جان باز شود بنور اللَّه
هين بيا كه من رسولم دعوتى چون اجل شهوت كشم نه شهوتى
ور بود شهوت امير شهوتم نه اسير شهوت روى بتم
بت شكن بودهست اصل اصل ما چون خليل حق و جملهى انبيا
گر در آييم اى رهى در بتكده بت سجود آرد نه ما در معبده
احمد و بو جهل در بت خانه رفت زين شدن تا آن شدن فرقى است زفت
اين در آيد سر نهند او را بتان آن در آيد سر نهد چون امتان
اين جهان شهوتى بت خانهاى است انبيا و كافران را لانهاى است
ليك شهوت بندهى پاكان بود زر نسوزد ز انكه نقد كان بود
كافران قلبند و پاكان همچو زر اندر اين بوته درند اين دو نفر
قلب چون آمد سيه شد در زمان زر در آمد شد زرى او عيان
دست و پا انداخت زر در بوته خوش در رخ آتش همىخندد رگش
جسم ما رو پوش ما شد در جهان ما چو دريا زير اين كه در نهان
شاه دين را منگر اى نادان به طين كاين نظر كرده است ابليس لعين
كى توان اندود اين خورشيد را با كف گل تو بگو آخر مرا
گر بريزى خاك و صد خاكسترش بر سر نور او بر آيد بر سرش
كه كه باشد كاو بپوشد روى آب طين كه باشد كاو بپوشد آفتاب
خيز بلقيسا چو ادهم شاهوار دود از اين ملك دو سه روزه بر آر
باقى قصهى ابراهيم ادهم رحمه اللَّه عليه
بر سر تختى شنيد آن نيك نام طق طقى و هاى و هويى شب ز بام
گامهاى تند بر بام سرا گفت با خود اين چنين زهره كه را
بانگ زد بر روزن قصر او كه كيست اين نباشد آدمى مانا پرى است
سر فرو كردند قومى بو العجب ما همىگرديم شب بهر طلب
هين چه مىجوييد گفتند اشتران گفت اشتر بام بر كى جست هان
پس بگفتندش كه تو بر تخت جاه چون همىجويى ملاقات اله
خود همان بد ديگر او را كس نديد چون پرى از آدمى شد ناپديد
معنىاش پنهان و او در پيش خلق خلق كى بينند غير ريش و دلق
چون ز چشم خويش و خلقان دور شد همچو عنقا در جهان مشهور شد
جان هر مرغى كه آمد سوى قاف جملهى عالم از او لافند لاف
چون رسيد اندر سبا اين نور شرق غلغلى افتاد در بلقيس و خلق
روحهاى مرده جمله پر زدند مردگان از گور تن سر بر زدند
يك دگر را مژده مىدادند هان نك ندايى مىرسد از آسمان
ز ان ندا دينها همىگردند گبز شاخ و برگ دل همىگردند سبز
از سليمان آن نفس چون نفخ صور مردگان را وارهانيد از قبور
مر ترا بادا سعادت بعد از اين اين گذشت اللَّه اعلم باليقين
بقيهى قصهى اهل سبا و نصيحت و ارشاد سليمان عليه السلام آل بلقيس را هر يكى را اندر خورد مشكلات دين و دل او و صيد كردن هر جنس مرغ ضميرى به صفير آن جنس مرغ و طعمهى او
قصه گويم از سبا مشتاقوار چون صبا آمد به سوى لالهزار
لاقت الاشباح يوم وصلها عادت الاولاد صوب اصلها
أمة العشق الخفى فى الامم مثل جود حوله لوم السقم
ذله الارواح من اشباحها عزه الاشباح من ارواحها
ايها العشاق السقيا لكم أنتم الباقون و البقيا لكم
ايها السالون قوموا و اعشقوا ذاك ريح يوسف فاستنشقوا
منطق الطير سليمانى بيا بانگ هر مرغى كه آيد مىسرا
چون به مرغانت فرستادهست حق لحن هر مرغى بدادهستت سبق
مرغ جبرى را زبان جبر گو مرغ پر اشكسته را از صبر گو
مرغ صابر را تو خوش دار و معاف مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف
مر كبوتر را حذر فرما ز باز باز را از حلم گو و احتراز
و آن خفاشى را كه ماند او بىنوا مىكنش با نور جفت و آشنا
كبك جنگى را بياموزان تو صلح مر خروسان را نما اشراط صبح
همچنان مىرو ز هدهد تا عقاب ره نما و الله اعلم بالصواب
آزادشدن بلقيس از ملك و مست شدن او از شوق ايمان و التفات همت او از همه ملك منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
چون سليمان سوى مرغان سبا يك صفيرى كرد بست آن جمله را
جز مگر مرغى كه بد بىجان و پر يا چو ماهى گنگ بود از اصل و كر
نى غلط گفتم كه كر گر سر نهد پيش وحى كبريا سمعش دهد
چون كه بلقيس از دل و جان عزم كرد بر زمان رفته هم افسوس خورد
ترك مال و ملك كرد او آن چنان كه بترك نام و ننگ آن عاشقان
آن غلامان و كنيزان بناز پيش چشمش همچو پوسيده پياز باغها و قصرها و آب رود پيش چشم از عشق گلخن مىنمود
عشق در هنگام استيلا و خشم زشت گرداند لطيفان را به چشم
هر زمرد را نمايد گندنا غيرت عشق اين بود معنى لا
لا اله الا هو اين است اى پناه كه نمايد مه ترا ديگ سياه
هيچ مال و هيچ مخزن هيچ رخت مىدريغش نامد الا جز كه تخت
پس سليمان از دلش آگاه شد كز دل او تا دل او راه شد
آن كسى كه بانگ موران بشنود هم فغان سر دوران بشنود
آن كه گويد راز قالَتْ نملة هم بداند راز اين طاق كهن
ديد از دورش كه آن تسليم كيش تلخش آمد فرقت آن تخت خويش
گر بگويم آن سبب گردد دراز كه چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
گر چه اين كلك قلم خود بىحسى است نيست جنس كاتب او را مونسى است
همچنين هر آلت پيشهورى هست بىجان مونس جاناورى
اين سبب را من معين گفتمى گر نبودى چشم فهمت را نمى
از بزرگى تخت كز حد مىفزود نقل كردن تخت را امكان نبود
خرده كارى بود و تفريقش خطر همچو اوصال بدن با همدگر
پس سليمان گفت گر چه فى الاخير سرد خواهد شد بر او تاج و سرير
چون ز وحدت جان برون آرد سرى جسم را با فر او نبود فرى
چون بر آيد گوهر از قعر بحار بنگرى اندر كف و خاشاك خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر دم عقرب را كه سازد مستقر
ليك خود با اين همه بر نقد حال جست بايد تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا كودكانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزيز تا بود بر خوان حوران ديو نيز
عبرت جانش شود آن تخت ناز همچو دلق و چارقى پيش اياز
تا بداند در چه بود آن مبتلا از كجاها در رسيد او تا كجا
خاك را و نطفه را و مضغه را پيش چشم ما همىدارد خدا
كز كجا آوردمت اى بد نيت كه از آن آيد همى خفريقىات
تو بر آن عاشق بدى در دور آن منكر اين فضل بودى آن زمان
اين كرم چون دفع آن انكار تست كه ميان خاك مىكردى نخست
حجت انكار شد انشار تو از دوا بدتر شد اين بيمار تو
خاك را تصوير اين كار از كجا نطفه را خصمى و انكار از كجا
چون در آن دم بىدل و بىسر بدى فكرت و انكار را منكر بدى
از جمادى چون كه انكارت برست هم از اين انكار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقه زنى است كز درونش خواجه گويد خواجه نيست
حلقه زن زين نيست دريابد كه هست پس ز حلقه بر ندارد هيچ دست
پس هم انكارت مبين مىكند كز جماد او حشر صد فن مىكند
چند صنعت رفت اى انكار تا آب و گل انكار زاد از هَلْ أتى
آب و گل مىگفت خود انكار نيست بانگ مىزد بىخبر كه اخبار نيست
من بگويم شرح اين از صد طريق ليك خاطر لغزد از گفت دقيق
چاره كردن سليمان عليه السلام در احضار تخت بلقيس از سبا
گفت عفريتى كه تختش را به فن حاضر آرم تا تو زين مجلس شدن
گفت آصف من به اسم اعظمش حاضر آرم پيش تو در يك دمش
گر چه عفريت اوستاد سحر بود ليك آن از نفخ آصف رو نمود
حاضر آمد تخت بلقيس آن زمان ليك ز آصف نز فن عفريتيان
گفت حمد اللَّه بر اين و صد چنين كه بديدهستم ز رب العالمين
پس نظر كرد آن سليمان سوى تخت گفت آرى گول گيرى اى درخت
پيش چوب و پيش سنگ نقش كند اى بسا گولان كه سرها مىنهند
ساجد و مسجود از جان بىخبر ديده از جان جنبشى و اندك اثر
ديده در وقتى كه شد حيران و دنگ كه سخن گفت و اشارت كرد سنگ
نرد خدمت چون به ناموضع بباخت شير سنگين را شقى شيرى شناخت
از كرم شير حقيقى كرد جود استخوانى سوى سگ انداخت زود
گفت گر چه نيست آن سگ بر قوام ليك ما را استخوان لطفى است عام
قصهى يارى خواستن حليمه از بتان چون عقيب فطام، مصطفى را عليه السلام گم كرد و لرزيدن و سجدهى بتان و گواهى دادن ايشان بر عظمت كار مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم
قصهى راز حليمه گويمت تا زدايد داستان او غمت
مصطفى را چون ز شير او باز كرد بر كفش برداشت چون ريحان و ورد
مىگريزانيدش از هر نيك و بد تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همىآورد امانت را ز بيم شد به كعبه و آمد او اندر حطيم
از هوا بشنيد بانگى كاى حطيم تافت بر تو آفتابى بس عظيم
اى حطيم امروز آيد بر تو زود صد هزاران نور از خورشيد جود
اى حطيم امروز آرد در تو رخت محتشم شاهى كه پيك اوست بخت
اى حطيم امروز بىشك از نوى منزل جانهاى بالايى شوى
جان پاكان طلب طلب و جوق جوق آيدت از هر نواحى مست شوق
گشت حيران آن حليمه ز آن صدا نه كسى در پيش نه سوى قفا
شش جهت خالى ز صورت وين ندا شد پياپى آن ندا را جان فدا
مصطفى را بر زمين بنهاد او تا كند آن بانگ خوش را جستجو
چشم مىانداخت آن دم سو به سو كه كجاى است آن شه اسرار گو
كاين چنين بانگ بلند از چپ و راست مىرسد يا رب رساننده كجاست
چون نديد او خيره و نوميد شد جسم لرزان همچو شاخ بيد شد
باز آمد سوى آن طفل رشيد مصطفى را بر مكان خود نديد
حيرت اندر حيرت آمد بر دلش گشت بس تاريك از غم منزلش
سوى منزلها دويد و بانگ داشت كه كه بر دردانهام غارت گماشت
مكيان گفتند ما را علم نيست ما ندانستيم كانجا كودكى است
ريخت چندان اشك و كرد او بس فغان كه از او گريان شدند آن ديگران
سينه كوبان آن چنان بگريست خوش كاختران گريان شدند از گريهاش
حكايت آن پير عرب كه دلالت كرد حليمه را به استعانت بتان
پير مردى پيشش آمد با عصا كاى حليمه چه فتاد آخر ترا
كه چنين آتش ز دل افروختى اين جگرها را ز ماتم سوختى
گفت احمد را رضيعم معتمد پس بياوردم كه بسپارم به جد
چون رسيدم در حطيم آوازها مىرسيد و مىشنيدم از هوا
من چو آن الحان شنيدم از هوا طفل را بنهادم آن جا ز آن صدا
تا ببينم اين ندا آواز كيست كه ندايى بس لطيف و بس شهى است
نه از كسى ديدم به گرد خود نشان نه ندا مىمنقطع شد يك زمان
چون كه وا گشتم ز حيرتهاى دل طفل را آن جا نديدم واى دل
گفتش اى فرزند تو انده مدار كه نمايم مر ترا يك شهريار
كه بگويد گر بخواهد حال طفل او بداند منزل و ترحال طفل
پس حليمه گفت اى جانم فدا مر ترا اى شيخ خوب خوش ندا
هين مرا بنماى آن شاه نظر كش بود از حال طفل من خبر
برد او را پيش عزى كاين صنم هست در اخبار غيبى مغتنم
ما هزاران گم شده زو يافتيم چون به خدمت سوى او بشتافتيم
پير كرد او را سجود و گفت زود اى خداوند عرب اى بحر جود
گفت اى عزى تو بس اكرامها كردهاى تا رستهايم از دامها
بر عرب حق است از اكرام تو فرض گشته تا عرب شد رام تو
اين حليمهى سعدى از اوميد تو آمد اندر ظل شاخ بيد تو
كه از او فرزند طفلى گم شده ست نام آن كودك محمد آمده ست
چون محمد گفت اين جمله بتان سر نگون گشتند و ساجد آن زمان
كه برو اى پير اين چه جست و جوست آن محمد را كه عزل ما از اوست
ما نگون و سنگسار آييم از او ما كساد و بىعيار آييم از او
آن خيالاتى كه ديدندى ز ما وقت فترت گاه گاه اهل هوا
گم شود چون بارگاه او رسيد آب آمد مر تيمم را دريد
دور شو اى پير فتنه كم فروز هين ز رشك احمدى ما را مسوز
دور شو بهر خدا اى پير تو تا نسوزى ز آتش تقدير تو
اين چه دم اژدها افشردن است هيچ دانى چه خبر آوردن است
زين خبر جوشد دل دريا و كان زين خبر لرزان شود هفت آسمان
چون شنيد از سنگها پير اين سخن پس عصا انداخت آن پير كهن
پس ز لرزه و خوف و بيم آن ندا پير دندانها بهم بر مىزدى
آن چنانك اندر زمستان مرد عور او همىلرزيد و مىگفت اى ثبور
چون در آن حالت بديد او پير را ز آن عجب گم كرد زن تدبير را
گفت پيرا گر چه من در محنتم حيرت اندر حيرت اندر حيرتم
ساعتى با دم خطيبى مىكند ساعتى سنگم اديبى مىكند
باد با حرفم سخنها مىدهد سنگ و كوهم فهم اشيا مىدهد
گاه طفلم را ربوده غيبيان غيبيان سبز پر آسمان
از كه نالم با كه گويم اين گله من شدم سودايى اكنون صد دله
غيرتش از شرح غيبم لب ببست اين قدر گويم كه طفلم گم شدهست
گر بگويم چيز ديگر من كنون خلق بندندم به زنجير جنون
گفت پيرش كاى حليمه شاد باش سجدهى شكر آر و رو را كم خراش
غم مخور ياوه نگردد او ز تو بلكه عالم ياوه گردد اندر او
هر زمان از رشك غيرت پيش و پس صد هزاران پاسبان است و حرس
آن نديدى كان بتان ذو فنون چون شدند از نام طفلت سر نگون
اين عجب قرنى است بر روى زمين پير گشتم من نديدم جنس اين
زين رسالت سنگها چون ناله داشت تا چه خواهد بر گنه كاران گماشت
سنگ بىجرم است در معبودىاش تو نهاى مضطر كه بنده بودىاش
او كه مضطر اين چنين ترسان شدهست تا كه بر مجرم چها خواهند بست
خبر يافتن جد مصطفى عبد المطلب از گم كردن حليمه محمد را عليه الصلاة و السلام و طالب شدن او گرد شهر و ناليدن او بر در كعبه و از حق درخواستن و يافتن او محمد را عليه السلام
چون خبر يابيد جد مصطفى از حليمه وز فغانش برملا
و ز چنان بانگ بلند و نعرهها كه به ميلى مىرسيد از وى صدا
زود عبد المطلب دانست چيست دست بر سينه همىزد مىگريست
آمد از غم بر در كعبه به سوز كاى خبير از سر شب و ز راز روز
خويشتن را من نمىبينم فنى تا بود هم راز تو همچون منى
خويشتن را من نمىبينم هنر تا شوم مقبول اين مسعود در
يا سر و سجدهى مرا قدرى بود يا به اشكم دو لبى خندان شود
ليك در سيماى آن در يتيم ديدهام آثار لطفت اى كريم
كه نمىماند به ما گر چه ز ماست ما همه مسيم و احمد كيمياست
آن عجايبها كه من ديدم بر او من نديدم بر ولى و بر عدو
آن كه فضل تو در اين طفليش داد كس نشان ندهد به صد ساله جهاد
چون يقين ديدم عنايتهاى تو بر وى او دريست از درياى تو
من هم او را مىشفيع آرم به تو حال او اى حال دان با من بگو
از درون كعبه آمد بانگ زود كه هم اكنون رخ به تو خواهد نمود
با دو صد اقبال او محظوظ ماست با دو صد طلب ملك محفوظ ماست
ظاهرش را شهرهى كيهان كنيم باطنش را از همه پنهان كنيم
زر كان بود آب و گل ما زرگريم كه گهش خلخال و گه خاتم بريم
گه حمايلهاى شمشيرش كنيم گاه بند گردن شيرش كنيم
گه ترنج تخت بر سازيم از او گاه تاج فرقهاى ملك جو
عشقها داريم با اين خاك ما ز انكه افتادهست در قعدهى رضا
گه چنين شاهى از او پيدا كنيم گه هم او را پيش شه شيدا كنيم
صد هزاران عاشق و معشوق از او در فغان و در نفير و جستجو
كار ما اين است بر كورى آن كه به كار ما ندارد ميل جان
اين فضيلت خاك را ز آن رو دهيم كه نواله پيش بىبرگان نهيم
ز انكه دارد خاك شكل اغبرى و ز درون دارد صفات انورى
ظاهرش با باطنش گشته به جنگ باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ
ظاهرش گويد كه ما اينيم و بس باطنش گويد نكو بين پيش و پس
ظاهرش منكر كه باطن هيچ نيست باطنش گويد كه بنماييم بيست
ظاهرش با باطنش در چالشاند لاجرم زين صبر نصرت مىكشند
زين ترش رو خاك صورتها كنيم خندهى پنهانش را پيدا كنيم
ز انكه ظاهر خاك اندوه و بكاست در درونش صد هزاران خندههاست
كاشف السريم و كار ما همين كاين نهانها را بر آريم از كمين
گر چه دزد از منكرى تن مىزند شحنه آن از عصر پيدا مىكند
فضلها دزديدهاند اين خاكها تا مقر آريمشان از ابتلا
بس عجب فرزند كاو را بوده است ليك احمد بر همه افزوده است
شد زمين و آسمان خندان و شاد كاين چنين شاهى ز ما دو جفت زاد
مىشكافد آسمان از شادىاش خاك چون سوسن شده ز آزادىاش
ظاهرت با باطنت اى خاك خوش چون كه در جنگند و اندر كش مكش
هر كه با خود بهر حق باشد به جنگ تا شود معنيش خصم بو و رنگ
ظلمتش با نور او شد در قتال آفتاب جانش را نبود زوال
هر كه كوشد بهر ما در امتحان پشت زير پايش آرد آسمان
ظاهرت از تيرگى افغان كنان باطن تو گلستان در گلستان
قاصد او چون صوفيان رو ترش تا نياميزند با هر نور كش
عارفان رو ترش چون خار پشت عيش پنهان كرده در خار درشت
باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش كاى عدوى دزد زين در دور باش
خار پشتا خار حارس كردهاى سر چو صوفى در گريبان بردهاى
تا كسى در چار دانگ عيش تو گم شود زين گل رخان خار خو
طفل تو گر چه كه كودك خوبده ست هر دو عالم خود طفيل او بده ست
ما جهانى را بدو زنده كنيم چرخ را در خدمتش بنده كنيم
گفت عبد المطلب كاين دم كجاست اى عليم السر نشان ده راه راست
نشان خواستن عبد المطلب از موضع محمد عليه الصلاة و السلام كه كجاش يابم و جواب آمدن از اندرون كعبه و نشان يافتن
از درون كعبه آوازش رسيد گفت اى جوينده آن طفل رشيد
در فلان وادى است زير آن درخت پس روان شد زود پير نيك بخت
در ركاب او اميران قريش ز انكه جدش بود ز اعيان قريش
تا به پشت آدم اسلافش همه مهتران بزم و رزم و ملحمه
اين نسب خود پوست او را بوده است كز شهنشاهان مه پالوده است
مغز او خود از نسب دور است و پاك نيست جنسش از سمك كس تا سماك
نور حق را كس نجويد زاد و بود خلعت حق را چه حاجت تار و پود
كمترين خلعت كه بدهد در ثواب بر فزايد بر طراز آفتاب
بقيهى قصهى دعوت رحمت بلقيس را
خيز بلقيسا بيا و ملك بين بر لب درياى يزدان در بچين
خواهرانت ساكن چرخ سنى تو به مردارى چه سلطانى كنى
خواهرانت را ز بخششهاى راد هيچ مىدانى كه آن سلطان چه داد
تو ز شادى چون گرفتى طبل زن كه منم شاه و رئيس گولخن
مثل قانع شدن آدمى به دنيا و حرص او در طلب و غفلت او از دولت روحانيان كه ابناى جنس وىاند نعره زنان كه يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ
آن سگى در كو گداى كور ديد حمله مىآورد و دلقش مىدريد
گفتهايم اين را ولى بارى دگر شد مكرر بهر تاكيد خبر
كور گفتش آخر آن ياران تو بر كهاند اين دم شكارى صيد جو
قوم تو در كوه مىگيرند گور در ميان كوى مىگيرى تو كور
ترك اين تزوير گو شيخ نفور آب شورى جمع كرده چند كور
كاين مريدان من و من آب شور مىخورند از من همىگردند كور
آب خود شيرين كن از بحر لدن آب بد را دام اين كوران مكن
خيز شيران خدا بين گور گير تو چو سگ چونى به زرقى كور گير
گور چه از صيد غير دوست دور جمله شير و شير گير و مست نور
در نظارهى صيد و صيادى شه كرده ترك صيد و مرده در وله
همچو مرغ مردهشان بگرفته يار تا كند او جنس ايشان را شكار
مرغ مرده مضطر اندر وصل و بين خوانده اى القلب بين اصبعين
مرغ مردهاش را هر آن كه شد شكار چون ببيند شد شكار شهريار
هر كه او زين مرغ مرده سر بتافت دست آن صياد را هرگز نيافت
گويد او منگر به مردارى من عشق شه بين در نگهدارى من
من نه مردارم مرا شه كشته است صورت من شبه مرده گشته است
جنبشم زين پيش بود از بال و پر جنبشم اكنون ز دست دادگر
جنبش فانيم بيرون شد ز پوست جنبشم باقى است اكنون چون از اوست
هر كه كژ جنبد به پيش جنبشم گر چه سيمرغ است زارش مىكشم
هين مرا مرده مبين گر زندهاى در كف شاهم نگر گر بندهاى
مرده زنده كرد عيسى از كرم من به كف خالق عيسى درم
كى بمانم مرده در قبضهى خدا بر كف عيسى مدار اين هم روا
عيسىام ليكن هر آن كاو يافت جان از دم من او بماند جاودان
شد ز عيسى زنده ليكن باز مرد شاد آن كاو جان بدين عيسى سپرد
من عصايم در كف موساى خويش موسيم پنهان و من پيدا به پيش
بر مسلمانان پل دريا شوم باز بر فرعون اژدرها شوم
اين عصا را اى پسر تنها مبين كه عصا بىكف حق نبود چنين
موج طوفان هم عصا بد كاو ز درد طنطنهى جادو پرستان را بخورد
گر عصاهاى خدا را بشمرم زرق اين فرعونيان را بر درم
ليك زين شيرين گياه زهرمند ترك كن تا چند روزى مىچرند
گر نباشد جاه فرعون و سرى از كجا يابد جهنم پرورى
فربهش كن آن گهش كش اى قصاب ز انكه بىبرگند در دوزخ كلاب
گر نبودى خصم و دشمن در جهان پس بمردى خشم اندر مردمان
دوزخ آن خشم است خصمى بايدش تا زيد ور نى رحيمى بكشدش
پس بماندى لطف بىقهر و بدى پس كمال پادشاهى كى بدى
ريشخندى كردهاند آن منكران بر مثلها و بيان ذاكران
تو اگر خواهى بكن هم ريشخند چند خواهى زيست اى مردار چند
شاد باشيد اى محبان در نياز بر همين در كه شود امروز باز
هر حويجى باشدش كردى دگر در ميان باغ از سير و كبر
هر يكى با جنس خود در كرد خود از براى پختگى نم مىخورد
تو كه كرد زعفرانى زعفران باش و آميزش مكن با ديگران
آب مىخور زعفرانا تا رسى زعفرانى اندر آن حلوا رسى
در مكن در كرد شلغم پوز خويش كه نگردد با تو او هم طبع و كيش
تو به كردى او به كردى مودعه ز انكه ارض اللَّه آمد واسعه
خاصه آن ارضى كه از پهناورى در سفر گم مىشود ديو و پرى
اندر آن بحر و بيابان و جبال منقطع مىگردد اوهام و خيال
اين بيابان در بيابانهاى او همچو اندر بحر پر يك تاى مو
آب استاده كه سير استش نهان تازهتر خوشتر ز جوهاى روان
كاو درون خويش چون جان و روان سير پنهان دارد و پاى روان
مستمع خفته ست كوته كن خطاب اى خطيب اين نقش كم كن تو بر آب
خيز بلقيسا كه بازارى است تيز زين خسيسان كساد افكن گريز
خيز بلقيسا كنون با اختيار پيش از آن كه مرگ آرد گير و دار
بعد از آن گوشت كشد مرگ آن چنان كه چو دزد آيى به شحنه جان كنان
زين خران تا چند باشى نعل دزد گر همىدزدى بيا و لعل دزد
خواهرانت يافته ملك خلود تو گرفته ملكت كور و كبود
اى خنك آن را كز اين ملكت بجست كه اجل اين ملك را ويران گر است
خيز بلقيسا بيا بارى ببين ملكت شاهان و سلطانان دين
شسته در باطن ميان گلستان ظاهرا حادى ميان دوستان
بوستان با او روان هر جا رود ليك آن از خلق پنهان مىشود
ميوهها لابهكنان كز من بچر آب حيوان آمده كز من بخور
طوف مىكن بر فلك بىپر و بال همچو خورشيد و چو بدر و چون هلال
چون روان باشى روان و پاى نى مىخورى صد لوت و لقمه خاى نى
نه نهنگ غم زند بر كشتىات نه پديد آيد ز مردن زشتىات
هم تو شاه و هم تو لشكر هم تو تخت هم تو نيكو بخت باشى هم تو بخت
گر تو نيكو بختى و سلطان زفت بخت غير تست روزى بخت رفت
تو بماندى چون گدايان بىنوا دولت خود هم تو باش اى مجتبى
چون تو باشى بخت خود اى معنوى پس تو كه بختى ز خود كى گم شوى
تو ز خود كى گم شوى اى خوش خصال چون كه عين تو ترا شد ملك و مال
بقيه قصهى عمارت كردن سليمان عليه السلام مسجد اقصى را به تعليم و وحى خدا جهت حكمتهايى كه او داند و معاونت ملايكه و ديو و پرى و آدمى آشكارا
اى سليمان مسجد اقصى بساز لشكر بلقيس آمد در نماز
چون كه او بنياد آن مسجد نهاد جن و انس آمد بدن در كار داد
يك گروه از عشق و قومى بىمراد همچنان كه در ره طاعت عباد
خلق ديوانند و شهوت سلسله مىكشدشان سوى دكان و غله
هست اين زنجير از خوف و وله تو مبين اين خلق را بىسلسله
مىكشاندشان سوى كسب و شكار مىكشاندشان سوى كان و بحار
مىكشدشان سوى نيك و سوى بد گفت حق فى جيدها حبل المسد
قد جعلنا الحبل فى اعناقهم و اتخذنا الحبل من اخلاقهم
ليس من مستقذر مستنقه قط الا طايره فى عنقه
حرص تو در كار بد چون آتش است اخگر از رنگ خوش آتش خوش است
آن سياهى فحم در آتش نهان چون كه آتش شد سياهى شد عيان
اخگر از حرص تو شد فحم سياه حرص چون شد ماند آن فحم تباه
آن زمان آن فحم اخگر مىنمود آن نه حسن كار نار حرص بود
حرص كارت را بياراييده بود حرص رفت و ماند كار تو كبود
غولهاى را كه بر آراييد غول پخته پندارد كسى كه هست گول
آزمايش چون نمايد جان او كند گردد ز آزمون دندان او
از هوس آن دام دانه مىنمود عكس غول حرص و آن خود خام بود
حرص اندر كار دين و خير جو چون نماند حرص باشد نغز رو
خيرها نغزند نه از عكس غير تاب حرص ار رفت ماند تاب خير
تاب حرص از كار دنيا چون برفت فحم باشد مانده از اخگر به تفت
كودكان را حرص مىآرد غرار تا شوند از ذوق دل دامن سوار
چون ز كودك رفت آن حرص بدش بر دگر اطفال خنده آيدش
كه چه مىكردم چه مىديدم در اين خل ز عكس حرص بنمود انگبين
آن بناى انبيا بىحرص بود ز آن چنان پيوسته رونقها فزود
اى بسا مسجد بر آورده كرام ليك نبود مسجد اقصاش نام
كعبه را كه هر دمى عزى فزود آن ز اخلاصات ابراهيم بود
فضل آن مسجد ز خاك و سنگ نيست ليك در بناش حرص و جنگ نيست
نه كتبشان مثل كتب ديگران نه مساجدشان نه كسب و خان و مان
نه ادبشان نه غضبشان نه نكال نه نعاس و نه قياس و نه مقال
هر يكيشان را يكى فرى دگر مرغ جانشان طاير از پرى دگر
دل همىلرزد ز ذكر حالشان قبلهى افعال ما افعالشان
مرغشان را بيضهها زرين بده ست نيم شب جانشان سحرگه بين شده ست
هر چه گويم من به جان نيكوى قوم نقص گفتم گشته ناقص گوى قوم
مسجد اقصى بسازيد اى كرام كه سليمان باز آمد و السلام
ور ازين ديوان و پريان سر كشند جمله را املاك در چنبر كشند
ديو يك دم كژ رود از مكر و زرق تازيانه آيدش بر سر چو برق
چون سليمان شو كه تا ديوان تو سنگ برند از پى ايوان تو
چون سليمان باش بىوسواس و ريو تا ترا فرمان برد جنى و ديو
خاتم تو اين دل است و هوش دار تا نگردد ديو را خاتم شكار
پس سليمانى كند بر تو مدام ديو با خاتم حذر كن و السلام
آن سليمانى دلا منسوخ نيست در سر و سرت سليمانى كنى است
ديو هم وقتى سليمانى كند ليك هر جولاهه اطلس كى تند
دست جنباند چو دست او و ليك در ميان هر دوشان فرقى است نيك
قصهى شاعر و صله دادن شاه و مضاعف كردن آن وزير بو الحسن نام
شاعرى آورد شعرى پيش شاه بر اميد خلعت و اكرام و جاه
شاه مكرم بود فرمودش هزار از زر سرخ و كرامات و نثار
پس وزيرش گفت كاين اندك بود ده هزارش هديه وا ده تا رود
از چنو شاعر پس از تو بحر دست ده هزارى كه بگفتم اندك است
فقه گفت آن شاه را و فلسفه تا بر آمد عشر خرمن از كفه
ده هزارش داد و خلعت در خورش خانهى شكر و ثنا گشت آن سرش
پس تفحص كرد كاين سعى كه بود شاه را اهليت من كى نمود
پس بگفتندش فلان الدين وزير آن حسن نام و حسن خلق و ضمير
در ثناى او يكى شعرى دراز بر نبشت و سوى خانه رفت باز
بىزبان و لب همان نعماى شاه مدح شه مىكرد و خلعتهاى شاه
باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به اميد همان صله و هزار دينار فرمودن بر قاعدهى خويش و گفتن وزير نو هم حسن نام شاه را كه اين سخت بسيار است و ما را خرجهاست و خزينه خالى است و من او را به ده يك آن خشنود كنم
بعد سالى چند بهر رزق و كشت شاعر از فقر و عوز محتاج گشت
گفت وقت فقر و تنگى دو دست جست و جوى آزموده بهتر است
درگهى را كازمودم در كرم حاجت نو را بدان جانب برم
معنى اللَّه گفت آن سيبويه يولهون فى الحوائج هم لديه
گفت الهنا فى حوايجنا اليك و التمسناها وجدناها لديك
صد هزاران عاقل اندر وقت درد جمله نالان پيش آن ديان فرد
هيچ ديوانهى فليوى اين كند بر بخيلى عاجزى كديه تند
گر نديدندى هزاران بار بيش عاقلان كى جان كشيدنديش پيش
بلكه جملهى ماهيان در موجها جملهى پرندگان بر اوجها
پيل و گرگ و حيدر اشكار نيز اژدهاى زفت و مور و مار نيز
بلكه خاك و باد و آب و هر شرار مايه زو يابند هم دى هم بهار
هر دمش لابه كند اين آسمان كه فرو مگذارم اى حق يك زمان
استن من عصمت و حفظ تو است جمله مطوى يمين آن دو دست
وين زمين گويد كه دارم برقرار اى كه بر آبم تو كرده ستى سوار
جملگان كيسه از او بر دوختند دادن حاجت از او آموختند
هر نبيى زو بر آورده برات استعينوا منه صبرا او صلات
هين از او خواهيد نه از غير او آب در يم جو مجو در خشك جو
ور بخواهى از دگر هم او دهد بر كف ميلش سخا هم او نهد
آن كه معرض را ز زر قارون كند رو بدو آرى به طاعت چون كند
بار ديگر شاعر از سوداى داد روى سوى آن شه محسن نهاد
هديهى شاعر چه باشد شعر نو پيش محسن آرد و بنهد گرو
محسنان با صد عطا و جود و بر زر نهاده شاعران را منتظر
پيششان شعرى به از صد تنگ شعر خاصه شاعر كاو گهر آرد ز قعر
آدمى اول حريص نان بود ز انكه قوت و نان ستون جان بود
سوى كسب و سوى غصب و صد حيل جان نهاده بر كف از حرص و امل
چون به نادر گشت مستغنى ز نان عاشق نام است و مدح شاعران
تا كه اصل و فصل او را بر دهند در بيان فضل او منبر نهند
تا كه كر و فر و زر بخشى او همچو عنبر بو دهد در گفتوگو
خلق ما بر صورت خود كرد حق وصف ما از وصف او گيرد سبق
چون كه آن خلاق شكر و حمد جوست آدمى را مدح جويى نيز خوست
خاصه مرد حق كه در فضل است چست پر شود ز آن باد چون خيك درست
ور نباشد اهل ز آن باد دروغ خيك بدريدهست كى گيرد فروغ
اين مثل از خود نگفتم اى رفيق سرسرى مشنو چو اهلى و مفيق
اين پيمبر گفت چون بشنيد قدح كه چرا فربه شود احمد به مدح
رفت شاعر پيش آن شاه و ببرد شعر اندر شكر احسان كان نمرد
محسنان مردند و احسانها بماند اى خنك آن را كه اين مركب براند
ظالمان مردند و ماند آن ظلمها واى جانى كاو كند مكر و دها
گفت پيغمبر خنك آن را كه او شد ز دنيا ماند از او فعل نكو
مرد محسن ليك احسانش نمرد نزد يزدان دين و احسان نيست خرد
واى آن كاو مرد و عصيانش نمرد تا نپندارى به مرگ او جان ببرد
اين رها كن ز انكه شاعر بر گذر وام دار است و قوى محتاج زر
برد شاعر شعر سوى شهريار بر اميد بخشش و احسان يار
نازنين شعرى پر از در درست بر اميد و بوى اكرام نخست
شاه هم بر خوى خود گفتش هزار چون چنين بد عادت آن شهريار
ليك اين بار آن وزير پر ز جود بر براق عز ز دنيا رفته بود
بر مقام او وزير نو رئيس گشته ليكن سخت بىرحم و خسيس
گفت اى شه خرجها داريم ما شاعرى را نبود اين بخشش جزا
من به ربع عشر اين اى مغتنم مرد شاعر را خوش و راضى كنم
خلق گفتندش كه او را پيش دست ده هزاران زين دلاور برده است
بعد شكر كلك خوايى چون كند بعد سلطانى گدايى چون كند
گفت بفشارم و را اندر فشار تا شود زار و نزار از انتظار
آن گه ار خاكش دهم از راه من در ربايد همچو گلبرگ از چمن
اين بمن بگذار كه استادم در اين گر تقاضاگر بود هم آتشين
از ثريا گر بپرد تا ثرى نرم گردد چون ببيند او مرا
گفت سلطانش برو فرمان تراست ليك شادش كن كه نيكو گوى ماست
گفت او را و دو صد اوميد ليس تو به من بگذار و اين بر من نويس
پس فگندش صاحب اندر انتظار شد زمستان و دى و آمد بهار
شاعر اندر انتظارش پير شد پس زبون اين غم و تدبير شد
گفت اگر زر نه كه دشنامم دهى تا رهد جانم ترا باشم رهى
انتظارم كشت بارى گو برو تا رهد اين جان مسكين از گرو
بعد از آنش داد ربع عشر آن ماند شاعر اندر انديشهى گران
كان چنان نقد و چنان بسيار بود اين كه دير اشكفت دستهى خار بود
پس بگفتندش كه آن دستور راد رفت از دنيا خدا مزدت دهاد
كه مضاعف زو همىشد آن عطا كم همىافتاد بخشش را خطا
اين زمان او رفت و احسان را ببرد او نمرد الحق بلى احسان بمرد
رفت از ما صاحب راد و رشيد صاحب سلاخ درويشان رسيد
رو بگير اين را و ز اينجا شب گريز تا نگيرد با تو اين صاحب ستيز
ما به صد حيلت از او اين هديه را بستديم اى بىخبر از جهد ما
رو به ايشان كرد و گفت اى مشفقان از كجا آمد بگوييد اين عوان
چيست نام اين وزير جامه كن قوم گفتندش كه نامش هم حسن
گفت يا رب نام آن و نام اين چون يكى آمد دريغ اى رب دين
آن حسن نامى كه از يك كلك او صد وزير و صاحب آيد جود خو
اين حسن كز ريش زشت اين حسن مىتوان بافيد اى جان صد رسن
بر چنين صاحب چو شه اصغا كند شاه و ملكش را ابد رسوا كند
مانستن بد رايى اين وزير دون در افساد مروت شاه به وزير فرعون يعنى هامان در افساد قابليت فرعون
چند آن فرعون مىشد نرم و رام چون شنيدى او ز موسى آن كلام
آن كلامى كه بدادى سنگ شير از خوشى آن كلام بىنظير
چون به هامان كه وزيرش بود او مشورت كردى كه كينش بود خو
پس بگفتى تا كنون بودى خديو بنده گردى ژنده پوشى را به ريو
همچو سنگ منجنيقى آمدى آن سخن بر شيشه خانهى او زدى
هر چه صد روز آن كليم خوش خطاب ساختى در يك دم او كردى خراب
عقل تو دستور و مغلوب هواست در وجودت ره زن راه خداست
ناصحى ربانيى پندت دهد آن سخن را او به فن طرحى نهد
كاين نه بر جاى است هين از جا مشو نيست چندان با خود آ شيدا مشو
واى آن شه كه وزيرش اين بود جاى هر دو دوزخ پر كين بود
شاد آن شاهى كه او را دستگير باشد اندر كار چون آصف وزير
شاه عادل چون قرين او شود نام آن نُورٌ عَلى نُورٍ بود
چون سليمان شاه و چون آصف وزير نور بر نور است و عنبر بر عبير
شاه فرعون و چو هامانش وزير هر دو را نبود ز بد بختى گزير
پس بود ظلمات بعضى فوق بعض نه خرد يار و نه دولت روز عرض
من نديدم جز شقاوت در لئام گر تو ديدهستى رسان از من سلام
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل عقل فاسد روح را آرد به نقل آن فرشتهى عقل چون هاروت شد سحر آموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوى را وزير خود مگير عقل كل را ساز اى سلطان وزير
مر هوا را تو وزير خود مساز كه بر آيد جان پاكت از نماز
كاين هوا پر حرص و حالى بين بود عقل را انديشه يوم دين بود
عقل را دو ديده در پايان كار بهر آن گل مىكشد او رنج خار
كه نفرسايد نريزد در خزان باد هر خرطوم اخشم دور از آن
نشستن ديو بر مقام سليمان عليه السلام و تشبه كردن او به كارهاى سليمان و فرق ظاهر ميان هر دو سليمان و ديو خويشتن را سليمان بن داود نام كردن
ور چه عقلت هست با عقل دگر يار باش و مشورت كن اى پدر
با دو عقل از بس بلاها وارهى پاى خود بر اوج گردونها نهى
ديو گر خود را سليمان نام كرد ملك برد و مملكت را رام كرد
صورت كار سليمان ديده بود صورت اندر سر ديوى مىنمود
خلق گفتند اين سليمان بىصفاست از سليمان تا سليمان فرقهاست
او چو بيدارى است اين همچون وسن همچنان كه آن حسن با اين حسن
ديو مىگفتى كه حق بر شكل من صورتى كرده ست خوش بر اهرمن
ديو را حق صورت من داده است تا نيندازد شما را او به شست
گر پديد آيد به دعوى زينهار صورت او را مداريد اعتبار
ديوشان از مكر اين مىگفت ليك مىنمود اين عكس در دلهاى نيك
نيست بازى با مميز خاصه او كه بود تمييز و عقلش غيب گو
هيچ سحر و هيچ تلبيس و دغل مىنبندد پرده بر اهل دول
پس همىگفتند با خود در جواب باژگونه مىروى اى كج خطاب
باژگونه رفت خواهى همچنين سوى دوزخ اسفل اندر سافلين
او اگر معزول گشته است و فقير هست در پيشانىاش بدر منير
تو اگر انگشترى را بردهاى دوزخى چون زمهرير افسردهاى
ما به بوش و عارض و طاق و طرنب سر كجا كه خود همىننهيم سنب
ور به غفلت ما نهيم او را جبين پنجهى مانع بر آيد از زمين
كه منه آن سر مر اين سر زير را هين مكن سجده مر اين ادبار را
كردمى من شرح اين بس جان فزا گر نبودى غيرت و رشك خدا
هم قناعت كن تو بپذير اين قدر تا بگويم شرح اين وقتى دگر
نام خود كرده سليمان نبى روى پوشى مىكند بر هر صبى
در گذر از صورت و از نام خيز از لقب و ز نام در معنى گريز
پس بپرس از حد او و ز فعل او در ميان حد و فعل او را بجو
در آمدن سليمان عليه السلام هر روز در مسجد اقصى بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتكفان و رستن عقاقير در مسجد
هر صباحى چون سليمان آمدى خاضع اندر مسجد اقصى شدى
نو گياهى رسته ديدى اندر او پس بگفتى نام و نفع خود بگو
تو چه دارويى چيى نامت چى است تو زيان كى و نفعت بر كى است
پس بگفتى هر گياهى فعل و نام كه من آن را جانم و اين را حمام
من مر اين را زهرم و او را شكر نام من اين است بر لوح از قدر
پس طبيبان از سليمان ز آن گيا عالم و دانا شدندى مقتدا
تا كتبهاى طبيبى ساختند جسم را از رنج مىپرداختند
اين نجوم و طب وحى انبياست عقل و حس را سوى بىسوره كجاست
عقل جزوى عقل استخراج نيست جز پذيراى فن و محتاج نيست
قابل تعليم و فهم است اين خرد ليك صاحب وحى تعليمش دهد
جمله حرفتها يقين از وحى بود اول او ليك عقل آن را فزود
هيچ حرفت را ببين كاين عقل ما تاند او آموختن بىاوستا
گر چه اندر مكر موى اشكاف بد هيچ پيشه رام بىاستا نشد
دانش پيشه از اين عقل ار بدى پيشهى بىاوستا حاصل شدى
آموختن پيشهى گوركنى قابيل از زاغ پيش از آن كه در عالم علم گوركنى و گور بود
كندن گورى كه كمتر پيشه بود كى ز فكر و حيله و انديشه بود
گر بدى اين فهم مر قابيل را كى نهادى بر سر او هابيل را
كه كجا غايب كنم اين كشته را اين به خون و خاك در آغشته را
ديد زاغى زاغ مرده در دهان بر گرفته تيز مىآمد چنان
از هوا زير آمد و شد او به فن از پى تعليم او را گور كن
پس به چنگال از زمين انگيخت گرد زود زاغ مرده را در گور كرد
دفن كردش پس بپوشيدش به خاك زاغ از الهام حق بد علمناك
گفت قابيل آه شه بر عقل من كه بود زاغى ز من افزون به فن
عقل كل را گفت ما زاغَ البصر عقل جزوى مىكند هر سو نظر
عقل ما زاغَ است نور خاصگان عقل زاغ استاد گور مردگان
جان كه او دنبالهى زاغان پرد زاغ او را سوى گورستان برد
هين مدو اندر پى نفس چو زاغ كاو به گورستان برد نه سوى باغ
گر روى رو در پى عنقاى دل سوى قاف و مسجد اقصاى دل
نو گياهى هر دم از سوداى تو مىدمد در مسجد اقصاى تو
تو سليمانوار داد او بده پى بر از وى پاى رد بر وى منه
ز انكه حال اين زمين با ثبات باز گويد با تو انواع نبات
در زمين گر نيشكر ور خود نى است ترجمان هر زمين نبت وى است
پس زمين دل كه نبتش فكر بود فكرها اسرار دل را وانمود
گر سخن كش يابم اندر انجمن صد هزاران گل برويم چون چمن
ور سخن كش يابم آن دم زن به مزد مىگريزد نكتهها از دل چو دزد
جنبش هر كس به سوى جاذب است جذب صادق نه چو جذب كاذب است
مىروى گه گمره و گه در رشد رشتهاى پيدا نه و آن كت مىكشد
اشتر كورى مهار تو رهين تو كشش مىبين مهارت را مبين
گر شدى محسوس جذاب و مهار پس نماندى اين جهان دار الغرار
گبر ديدى كاو پى سگ مىرود سخرهى ديو ستنبه مىشود
در پى او كى شدى مانند هيز پاى خود را وا كشيدى گبر نيز
گاو گر واقف ز قصابان بدى كى پى ايشان بدان دكان شدى
يا بخوردى از كف ايشان سبوس يا بدادى شيرشان از چاپلوس
ور بخوردى كى علف هضمش شدى گر ز مقصود علف واقف بدى
پس ستون اين جهان خود غفلت است چيست دولت كاين دوادو بالت است
اولش دو دو به آخر لت بخور جز در اين ويرانه نبود مرگ خر
تو به جد كارى كه بگرفتى به دست عيبش اين دم بر تو پوشيده شدهست
ز آن همى تانى بدادن تن به كار كه بپوشيد از تو عيبش كردگار
همچنين هر فكر كه گرمى در آن عيب آن فكرت شده ست از تو نهان
بر تو گر پيدا شدى زو عيب و شين زو رميدى جانت بُعْدَ المشرقين
حال كاخر زو پشيمان مىشوى گر بود اين حالت اول كى دوى
پس بپوشيد اول آن بر جان ما تا كنيم آن كار بر وفق قضا
چون قضا آورد حكم خود پديد چشم وا شد تا پشيمانى رسيد
اين پشيمانى قضاى ديگر است اين پشيمانى بهل حق را پرست
ور كنى عادت پشيمان خور شوى زين پشيمانى پشيمانتر شوى
نيم عمرت در پريشانى رود نيم ديگر در پشيمانى رود
ترك اين فكر و پشيمانى بگو حال و يار و كار نيكوتر بجو
ور ندارى كار نيكوتر به دست پس پشيمانيت بر فوت چه است
گر همىدانى ره نيكو پرست ور ندانى چون بدانى كاين بد است
بد ندانى تا ندانى نيك را ضد را از ضد توان ديد اى فتى
چون ز ترك فكر اين عاجز شدى از گنه آن گاه هم عاجز بدى
چون بدى عاجز پشيمانى ز چيست عاجزى را باز جو كز جذب كيست
عاجزى بىقادرى اندر جهان كس نديده ست و نباشد اين بدان
همچنين هر آرزو كه مىبرى تو ز عيب آن حجابى اندرى
ور نمودى علت آن آرزو خود رميدى جان تو ز آن جستجو
گر نمودى عيب آن كار او ترا كس نبردى كش كشان آن سو ترا
و آن دگر كارى كز آن هستى نفور ز آن بود كه عيبش آمد در ظهور
اى خداى راز دان خوش سخن عيب كار بد ز ما پنهان مكن
عيب كار نيك را منما به ما تا نگرديم از روش سرد و هبا
هم بر آن عادت سليمان سنى رفت در مسجد ميان روشنى
قاعدهى هر روز را مىجست شاه كه ببيند مسجد اندر نو گياه
دل ببيند سر بدان چشم صفى آن حشايش كه شد از عامه خفى
قصهى صوفى كه در ميان گلستان سر بر زانو مراقب بود يارانش گفتند سر بر آور تفرج كن بر گلستان و رياحين و مرغان و آثار رحمه اللَّه تعالى
صوفيى در باغ از بهر گشاد صوفيانه روى بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول شد ملول از صورت خوابش فضول
كه چه خسبى آخر اندر رز نگر اين درختان بين و آثار و خضر
امر حق بشنو كه گفته ست انظروا سوى اين آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دل است اى بو الهوس آن برون آثار آثار است و بس
باغها و سبزهها در عين جان بر برون عكسش چو در آب روان
آن خيال باغ باشد اندر آب كه كند از لطف آب آن اضطراب
باغها و ميوهها اندر دل است عكس لطف آن بر اين آب و گل است
گر نبودى عكس آن سرو سرور پس نخواندى ايزدش دار الغرور
اين غرور آن است يعنى اين خيال هست از عكس دل و جان رجال
جمله مغروران بر اين عكس آمده بر گمانى كاين بود جنتكده
مىگريزند از اصول باغها بر خيالى مىكنند آن لاغها
چون كه خواب غفلت آيدشان به سر راست بينند و چه سود است آن نظر
پس به گورستان غريو افتاد و آه تا قيامت زين غلط وا حسرتاه
اى خنك آن را كه پيش از مرگ مرد يعنى او از اصل اين رز بوى برد
قصهى رستن خروب در گوشهى مسجد اقصى و غمگين شدن سليمان عليه السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصيت و نام خود بگفت
پس سليمان ديد اندر گوشهاى نو گياهى رسته همچون خوشهاى
ديد بس نادر گياهى سبز و تر مىربود آن سبزىاش نور از بصر
پس سلامش كرد در حال آن حشيش او جوابش گفت و بشكفت از خوشيش
گفت نامت چيست بر گو بىدهان گفت خروب است اى شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصيت بود گفت من رستم مكان ويران شود
من كه خروبم خراب منزلم هادم بنياد اين آب و گلم
پس سليمان آن زمان دانست زود كه اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم اين مسجد يقين در خلل نايد ز آفات زمين
تا كه من باشم وجود من بود مسجد اقصى مخلخل كى شود
پس كه هدم مسجد ما بىگمان نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجد است آن دل كه جسمش ساجد است يار بد خروب هر جا مسجد است
يار بد چون رست در تو مهر او هين از او بگريز و كم كن گفتوگو
بر كن از بيخش كه گر سر بر زند مر ترا و مسجدت را بر كند
عاشقا خروب تو آمد كژى همچو طفلان سوى كژ چون مىغژى
خويش مجرم دان و مجرم گو مترس تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگويى جاهلم تعليم ده اين چنين انصاف از ناموس به
از پدر آموز اى روشن جبين رَبَّنا گفت و ظَلَمْنا پيش از اين
نه بهانه كرد و نه تزوير ساخت نه لواى مكر و حيلت بر فراخت
باز آن ابليس بحث آغاز كرد كه بدم من سرخ رو كرديم زرد
رنگ رنگ تست صباغم تويى اصل جرم و آفت و داغم تويى
هين بخوان رَبِّ بِما أغويتني تا نگردى جبرى و كژ كم تنى
بر درخت جبر تا كى بر جهى اختيار خويش را يك سو نهى
همچو آن ابليس و ذريات او با خدا در جنگ و اندر گفتوگو
چون بود اكراه با چندان خوشى كه تو در عصيان همى دامن كشى
آن چنان خوش كس رود در مكرهى كس چنان رقصان دود در گمرهى
بيست مرده جنگ مىكردى در آن كت همىدادند پند آن ديگران
كه صواب اين است و راه اين است و بس كى زند طعنه مرا جز هيچ كس
كى چنين گويد كسى كو مكره است چون چنين جنگد كسى كاو بىره ست
هر چه نفست خواست دارى اختيار هر چه عقلت خواست آرى اضطرار
داند او كاو نيك بخت و محرم است زيركى ز ابليس و عشق از آدم است
زيركى سباحى آمد در بحار كم رهد غرق است او پايان كار
هل سباحت را رها كن كبر و كين نيست جيحون نيست جو درياست اين
و آن گهان درياى ژرف بىپناه در ربايد هفت دريا را چو كاه
عشق چون كشتى بود بهر خواص كم بود آفت بود اغلب خلاص
زيركى بفروش و حيرانى بخر زيركى ظن است و حيرانى نظر
عقل قربان كن به پيش مصطفى حَسْبِيَ اللَّهُ گو كه اللهام كفى
همچو كنعان سر ز كشتى وامكش كه غرورش داد نفس زيركش
كه بر آيم بر سر كوه مشيد منت نوحم چرا بايد كشيد
چون رمى از منتش اى بىرشد كه خدا هم منت او مىكشد
چون نباشد منتش بر جان ما چون كه شكر و منتش گويد خدا
تو چه دانى اى غرارهى پر حسد كه نهادن منت او را مىرسد
كاشكى او آشنا ناموختى تا طمع در نوح و كشتى دوختى
كاش چون طفل از حيل جاهل بدى تا چو طفلان چنگ در مادر زدى
يا به علم نقل كم بودى ملى علم وحى دل ربودى از ولى
با چنين نورى چو پيش آرى كتاب جان وحى آساى تو آرد عتاب
چون تيمم با وجود آب دان علم نقلى با دم قطب زمان
خويش ابله كن تبع مىرو سپس رستگى زين ابلهى يابى و بس
اكثر اهل الجنة البله اى پدر بهر اين گفته ست سلطان البشر
زيركى چون كبر و باد انگيز تست ابلهى شو تا بماند دل درست
ابلهى نه كاو به مسخرگى دو توست ابلهى كاو واله و حيران هوست
ابلهانند آن زنان دست بر از كف ابله وز رخ يوسف نذر
عقل را قربان كن اندر عشق دوست عقلها بارى از آن سوى است كاوست
عقلها آن سو فرستاده عقول مانده اين سو كه نه معشوق است گول
زين سر از حيرت گر اين عقلت رود هر سر مويت سر و عقلى شود
نيست آن سو رنج فكرت بر دماغ كه دماغ و عقل رويد دشت و باغ
سوى دشت از دشت نكته بشنوى سوى باغ آيى شود نخلت روى
اندر اين ره ترك كن طاق و طرنب تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هر كه او بىسر بجنبد دم بود جنبشش چون جنبش كژدم بود
كژرو و شب كور و زشت و زهرناك پيشهى او خستن اجسام پاك
سر بكوب آن را كه سرش اين بود خلق و خوى مستمرش اين بود
خود صلاح اوست آن سر كوفتن تا رهد جان ريزهاش ز آن شوم تن
واستان از دست ديوانه سلاح تا ز تو راضى شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه، ببند دست او را ور نه آرد صد گزند
بيان آن كه حصول علم و مال و جاه مر بد گوهران را فضيحت اوست و چون شمشيرى است كه افتاده ست به دست راه زن
بد گهر را علم و فن آموختن دادن تيغ است دست راه زن
تيغ دادن در كف زنگى مست به كه آيد علم ناكس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران فتنه آمد در كف بد گوهران
پس غزا زين فرض شد بر مومنان تا ستانند از كف مجنون سنان
جان او مجنون تنش شمشير او واستان شمشير را ز آن زشت خو
آن چه منصب مىكند با جاهلان از فضيحت كى كند صد ارسلان
عيب او مخفى است چون آلت بيافت مارش از سوراخ بر صحرا شتافت
جمله صحرا مار و كژدم پر شود چون كه جاهل شاه حكم مر شود
مال و منصب ناكسى كارد به دست طالب رسوايى خويش او شدهست
يا كند بخل و عطاها كم دهد يا سخا آرد به ناموضع نهد
شاه را در خانهى بىذق نهد اين چنين باشد عطا كاحمق دهد
حكم چون در دست گم راهى فتاد جاه پنداريد در چاهى فتاد
ره نمىداند قلاووزى كند جان زشت او جهان سوزى كند
طفل راه فقر چون پيرى گرفت پى روان را غول ادبارى گرفت
كه بيا كه ماه بنمايم ترا ماه را هرگز نديد آن بىصفا
چون نمايى چون نديده ستى به عمر عكس مه در آب هم اى خام غمر
احمقان سرور شدهستند و ز بيم عاقلان سرها كشيده در گليم
تفسير يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ
خواند مزمل نبى را زين سبب كه برون آى از گليم اى بو الهرب
سر مكش اندر گليم و رو مپوش كه جهان جسمى است سر گردان تو هوش
هين مشو پنهان ز ننگ مدعى كه تو دارى شمع وحى شعشعى
هين قُمِ اللَّيْلَ كه شمعى اى همام شمع اندر شب بود اندر قيام
بىفروغت روز روشن هم شب است بىپناهت شير اسير ارنب است
باش كشتيبان در اين بحر صفا كه تو نوح ثانيى اى مصطفى
ره شناسى مىببايد با لباب هر رهى را خاصه اندر راه آب
خيز بنگر كاروان ره زده هر طرف غولى است كشتيبان شده
خضر وقتى غوث هر كشتى توى همچو روح اللَّه مكن تنها روى
پيش اين جمعى چو شمع آسمان انقطاع و خلوت آرى را بمان
وقت خلوت نيست اندر جمع آى اى هدى چون كوه قاف و تو هماى
بدر بر صدر فلك شد شب روان سير را نگذارد از بانگ سگان
طاعنان همچون سگان بر بدر تو بانگ مىدارند سوى صدر تو
اين سگان كرند ز امر أنصتوا از سفه وعوع كنان بر بدر تو
هين بمگذار اى شفا رنجور را تو ز خشم كر عصاى كور را
نه تو گفتى قايد اعمى به راه صد ثواب و اجر يابد از اله
هر كه او چل گام كورى را كشد گشت آمرزيده و يابد رشد
پس بكش تو زين جهان بىقرار جوق كوران را قطار اندر قطار
كار هادى اين بود تو هاديى ماتم آخر زمان را شاديى
هين روان كن اى امام المتقين اين خيال انديشگان را تا يقين
هر كه در مكر تو دارد دل گرو گردنش را من زنم تو شاد رو
بر سر كوريش كوريها نهم او شكر پندارد و زهرش دهم
عقلها از نور من افروختند مكرها از مكر من آموختند
چيست خود آلاجق آن تركمان پيش پاى نره پيلان جهان
آن چراغ او به پيش صرصرم خود چه باشد اى مهين پيغمبرم
خيز در دم تو به صور سهمناك تا هزاران مرده بر رويد ز خاك
چون تو اسرافيل وقتى راست خيز رستخيزى ساز پيش از رستخيز
هر كه گويد كو قيامت اى صنم خويش بنما كه قيامت نك منم
در نگر اى سايل محنت زده زين قيامت صد جهان افزون شده
ور نباشد اهل اين ذكر و قنوت پس جواب الاحمق اى سلطان سكوت
ز آسمان حق سكوت آيد جواب چون بود جانا دعا نامستجاب
اى دريغا وقت خرمنگاه شد ليك روز از بخت ما بىگاه شد
وقت تنگ است و فراخى اين كلام تنگ مىآيد بر او عمر دوام
نيزه بازى اندر اين كوهاى تنگ نيزه بازان را همىآرد به ننگ
وقت تنگ و خاطر و فهم عوام تنگتر صد ره ز وقت است اى غلام
چون جواب احمق آمد خامشى اين درازى در سخن چون مىكشى
از كمال رحمت و موج كرم مىدهد هر شوره را باران و نم
در بيان آن كه ترك الجواب جواب مقرر اين سخن كه جواب الاحمق سكوت، شرح اين هر دو در اين قصه است كه گفته مىآيد
بود شاهى بود او را بندهاى مرده عقلى بود و شهوت زندهاى
خردههاى خدمتش بگذاشتى بد سگاليدى نكو پنداشتى
گفت شاهنشه جرائش كم كنيد ور بجنگد نامش از خط بر زنيد
عقل او كم بود و حرص او فزون چون جرا كم ديد شد تند و حزون
عقل بودى گرد خود كردى طواف تا بديدى جرم خود گشتى معاف
چون خرى پا بسته تندد از خرى هر دو پايش بسته گردد بر سرى
پس بگويد خر كه يك بندم بس است خود مدان كان دو ز فعل آن خس است
در تفسير اين حديث مصطفى عليه الصلاه و السلام كه ان اللَّه تعالى خلق الملائكة و ركب فيهم العقل و خلق البهائم و ركب فيها الشهوة و خلق بنى آدم و ركب فيهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلى من الملائكة و من غلب شهوته عقله فهو ادنى من البهائم
در حديث آمد كه يزدان مجيد خلق عالم را سه گونه آفريد
يك گره را جمله عقل و علم و جود آن فرشته ست او نداند جز سجود
نيست اندر عنصرش حرص و هوا نور مطلق زنده از عشق خدا
يك گروه ديگر از دانش تهى همچو حيوان از علف در فربهى
او نبيند جز كه اصطبل و علف از شقاوت غافل است و از شرف
اين سوم هست آدمى زاد و بشر نيم او ز افرشته و نيميش خر
نيم خر خود مايل سفلى بود نيم ديگر مايل عقلى بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب وين بشر با دو مخالف در عذاب
وين بشر هم ز امتحان قسمت شدند آدمى شكلند و سه امت شدند
يك گره مستغرق مطلق شدند همچو عيسى با ملك ملحق شدند
نقش آدم ليك معنى جبرئيل رسته از خشم و هوا و قال و قيل
از رياضت رسته و ز زهد و جهاد گوييا از آدمى او خود نزاد
قسم ديگر با خران ملحق شدند خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبريلى در ايشان بود رفت تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص كاو بىجان شود خر شود چون جان او بىآن شود
ز انكه جانى كان ندارد هست پست اين سخن حق است و صوفى گفته است
او ز حيوانها فزونتر جان كند در جهان باريك كاريها كند
مكر و تلبيسى كه او داند تنيد آن ز حيوان دگر نايد پديد
جامههاى زركشى را بافتن درها از قعر دريا يافتن
خرده كاريهاى علم هندسه يا نجوم و علم طب و فلسفه
كه تعلق با همين دنياستش ره به هفتم آسمان بر نيستش
اين همه علم بناى آخور است كه عماد بود گاو و اشتر است
بهر استبقاى حيوان چند روز نام آن كردند اين گيجان رموز
علم راه حق و علم منزلش صاحب دل داند آن را يا دلش
پس در اين تركيب حيوان لطيف آفريد و كرد با دانش اليف
نام كَالْأَنْعامِ كرد آن قوم را ز انكه نسبت كو به يقظه نوم را
روح حيوانى ندارد غير نوم حسهاى منعكس دارند قوم
يقظه آمد نوم حيوانى نماند انعكاس حس خود از لوح خواند
همچو حس آن كه خواب او را ربود چون شد او بيدار عكسيت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلين ترك او كن لا أُحِبُّ الآفلين
در تفسير اين آيت كه وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساًو قوله يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً
ز انكه استعداد تيديل و نبرد بودش از پستى و آن را فوت كرد
باز حيوان را چو استعداد نيست عذر او اندر بهيمى روشنى است
زو چو استعداد شد كان رهبر است هر غذايى كاو خورد مغز خر است
گر بلاذر خورد او افيون شود سكته و بىعقلىاش افزون شود
ماند يك قسم دگر اندر جهاد نيم حيوان نيم حى با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر كش مكش كرده چاليش آخرش با اولش
چاليش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه، ميل مجنون سوى حره ميل ناقه واپس سوى كرده، چنان كه گفت مجنون
هوى ناقتى خلفى و قدامى الهوى و انى و اياها لمختلفان
همچو مجنوناند و چون ناقهاش يقين مىكشد آن پيش و اين واپس به كين
ميل مجنون پيش آن ليلى روان ميل ناقه پس پى كره دوان
يك دم ار مجنون ز خود غافل بدى ناقه گرديدى و واپس آمدى
عشق و سودا چون كه پر بودش بدن مىنبودش چاره از بىخود شدن
آن كه او باشد مراقب عقل بود عقل را سوداى ليلى در ربود
ليك ناقه بس مراقب بود و چست چون بديدى او مهار خويش سست
فهم كردى زو كه غافل گشت و دنگ رو سپس كردى به كره بىدرنگ
چون به خود باز آمدى ديدى ز جا كاو سپس رفته ست بس فرسنگها
در سه روزه ره بدين احوالها ماند مجنون در تردد سالها
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيم ما دو ضد پس همره نالايقيم
نيستت بر وفق من مهر و مهار كرد بايد از تو عزلت اختيار
اين دو همره همدگر را راه زن گمره آن جان كاو فرو نايد ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقهاى تن ز عشق خار بن چون ناقهاى
جان گشايد سوى بالا بالها در زده تن در زمين چنگالها
تا تو با من باشى اى مردهى وطن پس ز ليلى دور ماند جان من
روزگارم رفت زين گون حالها همچو تيه و قوم موسى سالها
خطوتينى بود اين ره تا وصال ماندهام در ره ز شستت شصت سال
راه نزديك و بماندم سخت دير سير گشتم زين سوارى سير سير
سر نگون خود را ز اشتر در فكند گفت سوزيدم ز غم تا چند چند
تنگ شد بر وى بيابان فراخ خويشتن افكند اندر سنگلاخ
آن چنان افكند خود را سخت زير كه مخلخل گشت جسم آن دلير
چون چنان افكند خود را سوى پست از قضا آن لحظه پايش هم شكست
پاى را بر بست گفتا گو شوم در خم چوگانش غلطان مىروم
زين كند نفرين حكيم خوش دهن بر سوارى كاو فرو نايد ز تن
عشق مولى كى كم از ليلى بود گوى گشتن بهر او اولى بود
گوى شو مىگرد بر پهلوى صدق غلط غلطان در خم چوگان عشق
كاين سفر زين پس بود جذب خدا و آن سفر بر ناقه باشد سير ما
اين چنين سيرى است مستثنى ز جنس كان فزود از اجتهاد جن و انس
اين چنين جذبى است نى هر جذب عام كه نهادش فضل احمد و السلام
نوشتن آن غلام قصهى شكايت نقصان اجرى سوى پادشاه
قصه كوته كن براى آن غلام كه سوى شه بر نوشته ست او پيام
قصهى پر جنگ و پر هستى و كين مىفرستد پيش شاه نازنين
كالبد نامه است اندر وى نگر هست لايق شاه را آن گه ببر
گوشهاى رو نامه را بگشا بخوان بين كه حرفش هست در خورد شهان
گر نباشد در خور آن را پاره كن نامهى ديگر نويس و چاره كن ليك فتح نامهى تن زپ مدان ور نه هر كس سر دل ديدى عيان
نامه بگشادن چه دشوار است و صعب كار مردان است نه طفلان كعب
جمله بر فهرست قانع گشتهايم ز انكه در حرص و هوا آغشتهايم
باشد آن فهرست دامى عامه را تا چنان دانند متن نامه را
باز كن سر نامه را گردن متاب زين سخن و الله اعلم بالصواب
هست آن عنوان چو اقرار زبان متن نامهى سينه را كن امتحان
كه موافق هست با اقرار تو تا منافقوار نبود كار تو
چون جوال بس گرانى مىبرى ز آن نبايد كم كه در وى بنگرى
كه چه دارى در جوال از تلخ و خوش گر همىارزد كشيدن را بكش
ور نه خالى كن جوالت را ز سنگ باز خر خود را از اين بيگار و ننگ
در جوال آن كن كه مىبايد كشيد سوى سلطانان و شاهان رشيد
حكايت آن فقيه با دستار بزرگ و آن كه بربود دستارش و بانگ مىزد كه باز كن ببين كه چه مىبرى آن گه ببر
يك فقيهى ژندهها در چيده بود در عمامهى خويش در پيچيده بود
تا شود زفت و نمايد آن عظيم چون در آيد سوى محفل در حطيم
ژندهها از جامهها پيراسته ظاهرا دستار از آن آراسته
ظاهر دستار چون حلهى بهشت چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پارهى دلق و پنبه و پوستين در درون آن عمامه بد دفين
روى سوى مدرسه كرده صبوح تا بدين ناموس يابد او فتوح
در ره تاريك مردى جامه كن منتظر استاده بود از بهر فن
در ربود او از سرش دستار را پس دوان شد تا بسازد كار را
پس فقيهش بانگ بر زد كاى پسر باز كن دستار را آن گه ببر
اين چنين كه چار پره مىپرى باز كن آن هديه را كه مىبرى
باز كن آن را به دست خود بمال آن گهان خواهى ببر كردم حلال
چون كه بازش كرد آن كه مىگريخت صد هزاران ژنده اندر ره بريخت
ز آن عمامهى زفت نابايست او ماند يك گز كهنهاى در دست او
بر زمين زد خرقه را كاى بىعيار زين دغل ما را بر آوردى ز كار
نصيحت دنيا اهل دنيا را به زبان حال و بىوفايى خود را نمودن به وفا طمع دارندگان از او
گفت بنمودم دغل ليكن ترا از نصيحت باز گفتم ماجرا
همچنين دنيا اگر چه خوش شكفت بانگ زد هم بىوفايى خويش گفت
اندر اين كون و فساد اى اوستاد آن دغل كون و نصيحت آن فساد
كون مىگويد بيا من خوش پىام و آن فسادش گفته رو من لا شىام
اى ز خوبى بهاران لب گزان بنگر آن سردى و زردى خزان روز ديدى طلعت خورشيد خوب مرگ او را ياد كن وقت غروب
بدر را ديدى بر اين خوش چار طاق حسرتش را هم ببين اندر محاق
كودكى از حسن شد مولاى خلق بعد فردا شد خرف رسواى خلق
گر تن سيمين تنان كردت شكار بعد پيرى بين تنى چون پنبهزار
اى بديده لوتهاى چرب خيز فضلهى آن را ببين در آب ريز
مر خبث را گو كه آن خوبيت كو بر طبق آن ذوق و آن نغزى و بو
گويد او آن دانه بد من دام آن چون شدى تو صيد شد دانه نهان
بس انامل رشك استادان شده در صناعت عاقبت لرزان شده
نرگس چشم خمار همچو جان آخر اعمش بين و آب از وى چكان
حيدرى كاندر صف شيران رود آخر او مغلوب موشى مىشود
طبع تيز دور بين محترف چون خر پيرش ببين آخر خرف
زلف جعد مشكبار عقل بر آخرا چون دم زشت خنگ خر
خوش ببين كونش ز اول با گشاد و آخر آن رسوايىاش بين و فساد
ز انكه او بنمود پيدا دام را پيش تو بر كند سبلت خام را
پس مگو دنيا به تزويرم فريفت ور نه عقل من ز دامش مىگريخت
طوق زرين و حمايل بين هله غل و زنجيرى شده ست و سلسله
همچنين هر جزو عالم مىشمر اول و آخر در آرش در نظر
هر كه آخر بينتر او مسعودتر هر كه آخور بينتر او مطرودتر
روى هر يك چون مه فاخر ببين چون كه اول ديده شد آخر ببين
تا نباشى همچو ابليس اعورى نيم بيند نيم نه چون ابترى
ديد طين آدم و دينش نديد اين جهان ديد آن جهان بينش نديد
فضل مردان بر زنان اى بو شجاع نيست بهر قوت و كسب و ضياع
ور نه شير و پيل را بر آدمى فضل بودى بهر قوت اى عمى
فضل مردان بر زن اى حالى پرست ز آن بود كه مرد پايان بينتر است
مرد كاندر عاقبت بينى خم است او ز اهل عاقبت چون زن كم است
از جهان دو بانگ مىآيد به ضد تا كدامين را تو باشى مستعد
آن يكى بانگش نشور اتقيا و آن يكى بانگش فريب اشقيا
من شكوفهى خارم اى خوش گرمدار گل بريزد من بمانم شاخ خار
بانگ اشكوفهش كه اينك گل فروش بانگ خار او كه سوى ما مكوش
اين پذيرفتى بماندى ز آن دگر كه محب از ضد محبوب است كر
آن يكى بانگ اين كه اينك حاضرم بانگ ديگر بنگر اندر آخرم
حاضرىام هست چون مكر و كمين نقش آخر ز آينهى اول ببين
چون يكى زين دو جوال اندر شدى آن دگر را ضد و نادر خور شدى
اى خنك آن كاو ز اول آن شنيد كش عقول و مسمع مردان شنيد
خانه خالى يافت و جارا او گرفت غير آنش كژ نمايد يا شگفت
كوزهى نو كاو به خود بولى كشيد آن خبث را آب نتواند بريد
در جهان هر چيز چيزى مىكشد كفر كافر را و مرشد را رشد
كهربا هم هست و مغناطيس هست تا تو آهن يا كهى آيى به شست
برد مغناطيست ار تو آهنى ور كهى بر كهربا بر مىتنى
آن يكى چون نيست با اخيار يار لاجرم شد پهلوى فجار جار
هست موسى پيش قبطى بس ذميم هست هامان پيش سبطى بس رجيم
جان هامان جاذب قبطى شده جان موسى طالب سبطى شده
معدهى خر كه كشد در اجتذاب معدهى آدم جذوب گندم آب
گر تو نشناسى كسى را از ظلام بنگر اوراك اوش سازيده ست امام
بيان آن كه عارف را غذايى است از نور حق كه ابيت عند ربى يطعمنى و يسقينى و قوله الجوع طعام اللَّه يحيى به ابدان الصديقين اى فى الجوع يصل طعام اللَّه
ز انكه هر كره پى مادر رود تا بدان جنسيتاش پيدا شود
آدمى را شير از سينه رسد شير خر از نيم زيرينه رسد
عدل قسام است و قسمت كردنى است اين عجب كه جبر نى و ظلم نيست
جبر بودى كى پشيمانى بدى ظلم بودى كى نگهبانى بدى
روز آخر شد سبق فردا بود راز ما را روز كى گنجا بود
اى بكرده اعتماد واثقى بر دم و بر چاپلوس فاسقى
قبهاى بر ساخته ستى از حباب آخر آن خيمهست بس واهى طناب
زرق چون برق است و اندر نور آن راه نتوانند ديدن ره روان
اين جهان و اهل او بىحاصلند هر دو اندر بىوفايى يك دلند
زادهى دنيا چو دنيا بىوفاست گر چه رو آرد به تو آن رو قفاست
اهل آن عالم چو آن عالم ز بر تا ابد در عهد و پيمان مستمر
خود دو پيغمبر به هم كى ضد شدند معجزات از همدگر كى بستدند
كى شود پژمرده ميوهى آن جهان شادى عقلى نگردد اندهان
نفس بىعهد است ز آن رو كشتنى است او دنى و قبلهگاه او دنى است
نفسها را لايق است اين انجمن مرده را در خور بود گور و كفن
نفس اگر چه زيرك است و خردهدان قبلهاش دنياست او را مرده دان
آب وحى حق بدين مرده رسيد شد ز خاك مردهاى زنده پديد
تا نيايد وحى تو غره مباش تو بدان گلگونهى طال بقاش
بانگ و صيتى جو كه آن خامل نشد تاب خورشيدى كه آن آفل نشد
آن هنرهاى دقيق و قال و قيل قوم فرعوناند اجل چون آب نيل
رونق و طاق و طرنب و سحرشان گر چه خلقان را كشد گردن كشان
سحرهاى ساحران دان جمله را مرگ چوبى دان كه آن گشت اژدها
جادويىها را همه يك لقمه كرد يك جهان پر شب بدان را صبح خورد
نور از آن خوردن نشد افزون و بيش بل همان سان است كاو بوده ست پيش
در اثر افزون شد و در ذات نى ذات را افزونى و آفات نى
حق ز ايجاد جهان افزون نشد آن چه اول آن نبود اكنون نشد
ليك افزون گشت اثر ز ايجاد خلق در ميان اين دو افزونى است فرق
هست افزونى اثر اظهار او تا پديد آيد صفات و كار او
هست افزونى هر ذاتى دليل كاو بود حادث به علتها عليل
تفسير فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسى قُلْنا لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلى
گفت موسى سحر هم حيران كنى است چون كنم كاين خلق را تمييز نيست
گفت حق تمييز را پيدا كنم عقل بىتمييز را بينا كنم
گر چه چون دريا بر آوردند كف موسيا تو غالب آيى لا تخف
بود اندر عهد خود سحر افتخار چون عصا شد مار آنها گشت عار
هر كسى را دعوى حسن و نمك سنگ مرگ آمد نمكها را محك
سحر رفت و معجزهى موسى گذشت هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند بانگ طشت دين بجز رفعت چه ماند
چون محك پنهان شدهست از مرد و زن در صف آ اى قلب و اكنون لافزن
وقت لاف است محك چون غايب است مىبرندت از عزيزى دست دست
قلب مىگويد ز نخوت هر دمم اى زر خالص من از تو كى كمم
زر همىگويد بلى اى خواجهتاش ليك مىآيد محك آماده باش
مرگ تن هديهست بر اصحاب راز زر خالص را چه نقصان است گاز
قلب اگر در خويش آخر بين بدى آن سيه كاخر شد او اول شدى
چون شدى اول سيه اندر لقا دور بودى از نفاق و از شقا
كيمياى فضل را طالب بدى عقل او بر زرق او غالب بدى
چون شكسته دل شدى از حال خويش جابر اشكستگان ديدى به پيش
عاقبت را ديد و او اشكسته شد از شكسته بند در دم بسته شد
فضل مسها را سوى اكسير راند آن زر اندود از كرم محروم ماند
اى زر اندوده مكن دعوى ببين كه نماند مشتريت اعمى چنين
نور محشر چشمشان بينا كند چشم بندى ترا رسوا كند
بنگر آنها را كه آخر ديدهاند حسرت جانها و رشك ديدهاند
بنگر آنها را كه حالى ديدهاند سر فاسد ز اصل سر ببريدهاند
پيش حالى بين كه در جهل است و شك صبح صادق صبح كاذب هر دو يك
صبح كاذب صد هزاران كاروان داد بر باد هلاكت اى جوان
نيست نقدى كش غلط انداز نيست واى آن جان كش محك و گاز نيست
زجر مدعى از دعوى و امر كردن او را به متابعت
بو مسيلم گفت خود من احمدم دين احمد را به فن بر هم زدم
بو مسيلم را بگو كم كن بطر غرهى اول مشو آخر نگر
اين قلاووزى مكن از حرص جمع پس روى كن تا رود در پيش شمع
شمع مقصد را نمايد همچو ماه كاين طرف دانه ست يا خود دامگاه
گر بخواهى ور نخواهى با چراغ ديده گردد نقش باز و نقش زاغ
ور نه اين زاغان دغل افروختند بانگ بازان سپيد آموختند
بانگ هدهد گر بياموزد فتى راز هدهد كو و پيغام سبا
بانگ بر رسته ز بر بسته بدان تاج شاهان را ز تاج هدهدان
حرف درويشان و نكتهى عارفان بستهاند اين بىحيايان بر زبان
هر هلاك امت پيشين كه بود ز انكه چندل را گمان بردند عود
بودشان تمييز كان مظهر كند ليك حرص و آز كور و كر كند
كورى كوران ز رحمت دور نيست كورى حرص است كان معذور نيست
چار ميخ شه ز رحمت دور نى چار ميخ حاسدى مغفور نى
ماهيا آخر نگر بنگر به شست بد گلويى چشم آخر بينت بست
با دو ديده اول و آخر ببين هين مباش اعور چو ابليس لعين
اعور آن باشد كه حالى ديد و بس چون بهايم بىخبر از باز پس
چون دو چشم گاو در جرم تلف همچو يك چشم است كش نبود شرف
نصف قيمت ارزد آن دو چشم او كه دو چشمش راست مسند چشم تو
ور كنى يك چشم آدم زادهاى نصف قيمت لايق است از جادهاى
ز انكه چشم آدمى تنها به خود بىدو چشم يار كارى مىكند
چشم خر چون اولش بىآخر است گردو چشمش هست حكمش اعور است
اين سخن پايان ندارد و آن خفيف مىنويسد رقعه در طمع رغيف
بقيهى قصهى نوشتن آن غلام رقعه به طلب اجرى
رفت پيش از نامه پيش مطبخى كاى بخيل از مطبخ شاه سخى
دور از او و ز همت او كاين قدر از جرىام آيدش اندر نظر
گفت بهر مصلحت فرموده است نه براى بخل و نه تنگى دست
گفت دهليزى است و الله اين سخن پيش شه خاك است هم زر كهن
مطبخى ده گونه حجت بر فراشت او همه رد كرد از حرصى كه داشت
چون جرى كم آمدش در وقت چاشت زد بسى تشنيع او سودى نداشت
گفت قاصد مىكنيد اينها شما گفت نه كه بنده فرمانيم ما
اين مگير از فرع اين از اصل گير بر كمان كم زن كه از بازوست تير
ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ ابتلاست بر نبى كم نه گنه كان از خداست
آب از سر تيره است اى خيره چشم پيشتر بنگر يكى بگشاى چشم
شد ز خشم و غم درون بقعهاى سوى شه بنوشت خشمين رقعهاى
اندر آن رقعه ثناى شاه گفت گوهر جود و سخاى شاه سفت
كاى ز بحر و ابر افزون كف تو در قضاى حاجت حاجات جو
ز انكه ابر آن چه دهد گريان دهد كف تو خندان پياپى خوان نهد
ظاهر رقعه اگر چه مدح بود بوى خشم از مدح اثرها مىنمود
ز آن همه كار تو بىنور است و زشت كه تو دورى دور از نور سرشت
رونق كار خسان كاسد شود همچو ميوهى تازه زو فاسد شود
رونق دنيا بر آرد زو كساد ز انكه هست از عالم كون و فساد
خوش نگردد از مديحى سينهها چون كه در مداح باشد كينهها
اى دل از كين و كراهت پاك شو و آن گهان الحمد خوان چالاك شو
بر زبان الحمد و اكراه درون از زبان تلبيس باشد يا فسون
و آنگهان گفته خدا كه ننگرم من به ظاهر من به باطن ناظرم
حكايت آن مداح كه از جهت ناموس شكر ممدوح مىكرد و بوى اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او مىنمود كه آن شكرها لاف است و دروغ
آن يكى با دلق آمد از عراق باز پرسيدند ياران از فراق
گفت آرى بد فراق الا سفر بود بر من بس مبارك مژدهور
كه خليفه داد ده خلعت مرا كه قرينش باد صد مدح و ثنا
شكرها و مدحها بر مىشمرد تا كه شكر از حد و اندازه ببرد
پس بگفتندش كه احوال نژند بر دروغ تو گواهى مىدهند
تن برهنه سر برهنه سوخته شكر را دزديده يا آموخته
كو نشان شكر و حمد مير تو بر سر و بر پاى بىتوفير تو
گر زبانت مدح آن شه مىتند هفت اندامت شكايت مىكند
در سخاى آن شه و سلطان جود مر ترا كفشى و شلوارى نبود
گفت من ايثار كردم آن چه داد مير تقصيرى نكرد از افتقاد
بستدم جملهى عطاها از امير بخش كردم بر يتيم و بر فقير
مال دادم بستدم عمر دراز در جزا زيرا كه بودم پاك باز
پس بگفتندش مبارك مال رفت چيست اندر باطنت اين دود و تفت
صد كراهت در درون تو چو خار كى بود انده نشان ابتشار
كو نشان عشق و ايثار و رضا گر درست است آن چه گفتى ما مضى خود گرفتم مال گم شد ميل كو سيل اگر بگذشت جاى سيل كو
چشم تو گر بد سياه و جان فزا گر نماند او جان فزا ازرق چرا
كو نشان پاك بازى اى ترش بوى لاف كژ همىآيد خمش
صد نشان باشد درون ايثار را صد علامت هست نيكو كار را
مال در ايثار اگر گردد تلف در درون صد زندگى آيد خلف
در زمين حق زراعت كردنى تخمهاى پاك آن گه دخل نى
گر نرويد خوشه از روضات هو پس چه واسع باشد ارض اللَّه بگو
چون كه اين ارض فنا بىريع نيست چون بود ارض اللَّه آن مستوسعى است
اين زمين را ريع او خود بىحد است دانه اى را كمترين خود هفصد است
حمد گفتى كو نشان حامدون نه برونت هست اثر نه اندرون
حمد عارف مر خدا را راست است كه گواه حمد او شد پا و دست
از چه تاريك جسمش بر كشيد و ز تگ زندان دنيايش خريد
اطلس تقوى و نور موتلف آيت حمد است او را بر كتف
وا رهيده از جهان عاريه ساكن گلزار و عَيْنٌ جارية
بر سرير سر عالى همتش مجلس و جاه و مقام و رتبتش
مقعد صدقى كه صديقان در او جمله سر سبزند و شاد و تازه رو
حمدشان چون حمد گلشن از بهار صد نشانى دارد و صد گير و دار
بر بهارش چشمه و نخل و گياه و آن گلستان و نگارستان گواه
شاهد شاهد هزاران هر طرف در گواهى همچو گوهر بر صدف
بوى سر بد بيايد از دمت وز سر و رو تابد اى لافى غمت
بو شناسانند حاذق در مصاف تو به جلدىهاى و هو كم كن گزاف
تو ملاف از مشك كان بوى پياز از دم تو مىكند مكشوف راز
گل شكر خوردم همىگويى و بوى مىزند از سير كه يافه مگوى
هست دل مانندهى خانهى كلان خانهى دل را نهان همسايگان
از شكاف روزن و ديوارها مطلع گردند بر اسرارها
از شكافى كه ندارد هيچ وهم صاحب خانه ندارد هيچ سهم
از نبى بر خوان كه ديو و قوم او مىبرند از حال انسى خفيه بو
از رهى كه انس از آن آگاه نيست ز انكه زين محسوس و زين اشباه نيست
در ميان ناقدان زرقى متن با محك اى قلب دون لافى مزن
مر محك را ره بود در نقد و قلب كه خدايش كرد امير جسم و قلب
چون شياطين با غليظيهاى خويش واقفند از سر ما و فكر و كيش
مسلكى دارند دزديده درون ما ز دزديهاى ايشان سر نگون
دمبهدم خبط و زيانى مىكنند صاحب نقب و شكاف روزنند
پس چرا جانهاى روشن در جهان بىخبر باشند از حال نهان
در سرايت كمتر از ديوان شدند روحها كه خيمه بر گردون زدند
ديو دزدانه سوى گردون رود از شهاب محرق او مطعون شود
سر نگون از چرخ زير افتد چنان كه شقى در جنگ از زخم سنان
آن ز رشك روحهاى دل پسند از فلكشان سر نگون مىافگنند
تو اگر شلى و لنگ و كور و كر اين گمان بر روحهاى مه مبر
شرم دار و لاف كم زن جان مكن كه بسى جاسوس هست آن سوى تن
دريافتن طبيبان الهى امراض دين و دل را در سيماى مريد و بيگانه و لحن گفتار او و رنگ چشم او و بىاين همه نيز از راه دل كه انهم جواسيس القلوب فجالسوهم بالصدق
اين طبيبان بدن دانشورند بر سقام تو ز تو واقفترند
تا ز قاروره همىبينند حال كه ندانى تو از آن رو اعتلال
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم بو برند از تو به هر گونه سقم
پس طبيبان الهى در جهان چون ندانند از تو بىگفت دهان
هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ صد سقم بينند در تو بىدرنگ
اين طبيبان نو آموزند خود كه بدين آياتشان حاجت بود
كاملان از دور نامت بشنوند تا به قعر باد و بودت در دوند
بلكه پيش از زادن تو سالها ديده باشندت ترا با حالها
مژده دادن بايزيد از زادن ابو الحسن خرقانى پيش از سالها و نشان صورت او و سيرت او يك به يك و نوشتن تاريخ نويسان آن را جهت رصد
آن شنيدى داستان بايزيد كه ز حال بو الحسن پيشين چه ديد
روزى آن سلطان تقوى مىگذشت با مريدان جانب صحرا و دشت
بوى خوش آمد مر او را ناگهان در سواد رى ز سوى خارقان
هم بدانجا نالهى مشتاق كرد بوى را از باد استنشاق كرد
بوى خوش را عاشقانه مىكشيد جان او از باد باده مىچشيد
كوزهاى كاو از يخابه پر بود چون عرق بر ظاهرش پيدا شود
آن ز سردى هوا آبى شدهست از درون كوزه نم بيرون نجست
باد بوى آور مر او را آب گشت آب هم او را شراب ناب گشت
چون در او آثار مستى شد پديد يك مريد او را از آن دم بر رسيد
پس بپرسيدش كه اين احوال خوش كه برون است از حجاب پنج و شش
گاه سرخ و گاه زرد و گه سپيد مىشود رويت چه حال است و نويد
مىكشى بوى و به ظاهر نيست گل بىشك از غيب است و از گلزار كل
اى تو كام جان هر خودكامهاى هر دم از غيبت پيام و نامهاى
هر دمى يعقوبوار از يوسفى مىرسد اندر مشام تو شفا
قطرهاى بر ريز بر ما ز آن سبو شمهاى ز آن گلستان با ما بگو
خو نداريم اى جمال مهترى كه لب ما خشك و تو تنها خورى
اى فلك پيماى چست چست خيز ز انچه خوردى جرعهاى بر ما بريز
مير مجلس نيست در دوران دگر جز تو اى شه در حريفان در نگر
كى توان نوشيد اين مى زير دست مى يقين مر مرد را رسواگر است
بوى را پوشيده و مكنون كند چشم مست خويشتن را چون كند
خود نه آن بوى است اين كاندر جهان صد هزاران پردهاش دارد نهان
پر شد از تيزى او صحرا و دشت دشت چه كز نه فلك هم بر گذشت
اين سر خم را به كهگل در مگير كاين برهنه نيست خود پوشش پذير
لطف كن اى راز دان رازگو آن چه بازت صيد كردش باز گو
گفت بوى بو العجب آمد به من همچنان كه مر نبى را از يمن
كه محمد گفت بر دست صبا از يمن مىآيدم بوى خدا
بوى رامين مىرسد از جان ويس بوى يزدان مىرسد هم از اويس
از اويس و از قرن بوى عجب مر نبى را مست كرد و پر طرب
چون اويس از خويش فانى گشته بود آن زمينى آسمانى گشته بود
آن هليلهى پروريده در شكر چاشنى تلخيش نبود دگر
آن هليلهى رسته از ما و منى نقش دارد از هليله طعم نى
اين سخن پايان ندارد باز گرد تا چه گفت از وحى غيب آن شير مرد
قول رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلم انى لاجد نفس الرحمن من قبل اليمن
گفت زين سو بوى يارى مىرسد كاندر اين ده شهريارى مىرسد
بعد چندين سال مىزايد شهى مىزند بر آسمانها خرگهى
رويش از گلزار حق گلگون بود از من او اندر مقام افزون بود
چيست نامش گفت نامش بو الحسن حليهاش وا گفت ز ابرو و ذقن
قد او و رنگ او و شكل او يك به يك وا گفت از گيسو و رو
حليههاى روح او را هم نمود از صفات و از طريقه و جا و بود
حليهى تن همچو تن عاريتى است دل بر آن كم نه كه آن يك ساعتى است
حليهى روح طبيعى هم فناست حليهى آن جان طلب كان بر سماست
جسم او همچون چراغى بر زمين نور او بالاى سقف هفتمين
آن شعاع آفتاب اندر وثاق قرص او اندر چهارم چار طاق
نقش گل در زير بينى بهر لاغ بوى گل بر سقف و ايوان دماغ
مرد خفته در عدن ديده فرق عكس آن بر جسم افتاده عرق
پيرهن در مصر رهن يك حريص پر شده كنعان ز بوى آن قميص
بر نبشتند آن زمان تاريخ را از كباب آراستند آن سيخ را
چون رسيد آن وقت و آن تاريخ راست زاده شد آن شاه و نرد ملك باخت
از پس آن سالها آمد پديد بو الحسن بعد وفات بايزيد
جملهى خوهاى او ز امساك و جود آن چنان آمد كه آن شه گفته بود
لوح محفوظ است او را پيشوا از چه محفوظ است محفوظ از خطا
نه نجوم است و نه رمل است و نه خواب وحى حق و الله اعلم بالصواب
از پى رو پوش عامه در بيان وحى دل گويند آن را صوفيان
وحى دل گيرش كه منظر گاه اوست چون خطا باشد چو دل آگاه اوست
مومنا بنظر به نور اللَّه شدى از خطا و سهو ايمن آمدى
نقصان اجراى جان و دل صوفى از طعام اللَّه
صوفيى از فقر چون در غم شود عين فقرش دايه و مطعم شود
ز انكه جنت از مكاره رسته است رحم قسم عاجزى اشكسته است
آن كه سرها بشكند او از علو رحم حق و خلق نايد سوى او
اين سخن آخر ندارد و آن جوان از كمى اجراى نان شد ناتوان
شاد آن صوفى كه رزقش كم شود آن شبهش در گردد و او يم شود
ز آن جراى خاص هرك آگاه شد او سزاى قرب و اجرى گاه شد
ز آن جراى روح چون نقصان شود جانش از نقصان آن لرزان شود پس بداند كه خطايى رفته است كه سمن زار رضا آشفته است
همچنانك آن شخص از نقصان كشت رقعه سوى صاحب خرمن نبشت
رقعهاش بردند پيش مير داد خواند آن رقعه جوابى وا نداد
گفت او را نيست الا درد لوت پس جواب احمق اوليتر سكوت
نيستش درد فراق و وصل هيچ بند فرع است او نجويد اصل هيچ
احمق است و مردهى ما و منى كز غم فرعش فراغ اصل نى
آسمانها و زمين يك سيب دان كز درخت قدرت حق شد عيان
تو چو كرمى در ميان سيب در و ز درخت و باغبانى بىخبر
آن يكى كرمى دگر در سيب هم ليك جانش از برون صاحب علم
جنبش او واشكافد سيب را بر نتابد سيب آن آسيب را
بر دريده جنبش او پردهها صورتش كرم است و معنى اژدها
آتشى كاول ز آهن مىجهد او قدم بس سست بيرون مىنهد
دايهاش پنبهست اول ليك اخير مىرساند شعلهها او تا اثير
مرد اول بستهى خواب و خور است آخر الامر از ملايك برتر است
در پناه پنبه و كبريتها شعله و نورش بر آيد بر سها
عالم تاريك روشن مىكند كندهى آهن به سوزن مىكند
گر چه آتش نيز هم جسمانى است نه ز روح است و نه از روحانى است
جسم را نبود از آن عز بهرهاى جسم پيش بحر جان چون قطرهاى
جسم از جان روز افزون مىشود چون رود جان جسم بين چون مىشود
حد جسمت يك دو گز خود بيش نيست جان تو تا آسمان جولان كنى است
تا به بغداد و سمرقند اى همام روح را اندر تصور نيم گام
دو درم سنگ است پيه چشمتان نور روحش تا عنان آسمان
نور بىاين چشم مىبيند به خواب چشم بىاين نور چه بود جز خراب
جان ز ريش و سبلت تن فارغ است ليك تن بىجان بود مردار و پست
بار نامهى روح حيوانى است اين پيشتر رو روح انسانى ببين
بگذر از انسان هم و از قال و قيل تا لب درياى جان جبرئيل
بعد از آنت جان احمد لب گزد جبرئيل از بيم تو واپس خزد
گويد ار آيم به قدر يك كمان من به سوى تو بسوزم در زمان
آشفتن آن غلام از نارسيدن جواب رقعه از قبل پادشاه
اين بيابان خود ندارد پا و سر بىجواب نامه خستهست آن پسر كاى عجب چونم نداد آن شه جواب يا خيانت كرد رقعه بر ز تاب
رقعه پنهان كرد و ننمود آن به شاه كاو منافق بود و آبى زير كاه
رقعهى ديگر نويسم ز آزمون ديگرى جويم رسول ذو فنون
بر امير و مطبخى و نامه بر عيب بنهاده ز جهل آن بىخبر
هيچ گرد خود نمىگردد كه من كژروى كردم چو اندر دين شمن
كژ وزيدن باد بر سليمان عليه السلام به سبب زلت او
باد بر تخت سليمان رفت كژ پس سليمان گفت بادا كژ مغژ
باد هم گفت اى سليمان كژ مرو ور روى كژ از كژم خشمين مشو
اين ترازو بهر اين بنهاد حق تا رود انصاف ما را در سبق
از ترازو كم كنى من كم كنم تا تو با من روشنى من روشنم
همچنين تاج سليمان ميل كرد روز روشن را بر او چون ليل كرد
گفت تاجا كژ مشو بر فرق من آفتابا كم مشو از شرق من
راست مىكرد او به دست آن تاج را باز كژ مىشد بر او تاج اى فتى
هشت بارش راست كرد و گشت كژ گفت تاجا چيست آخر كژ مغژ
گفت اگر صد ره كنى تو راست من كژ روم چون كژ روى اى موتمن
پس سليمان اندرونه راست كرد دل بر آن شهوت كه بودش كرد سرد
بعد از آن تاجش همان دم راست شد آن چنان كه تاج را مىخواست شد
بعد از آنش كژ همىكرد او به قصد تاج وا مىگشت تارك جو به قصد
هشت كرت كژ بكرد آن مهترش راست مىشد تاج بر فرق سرش
تاج ناطق گشت كاى شه ناز كن چون فشاندى پر ز گل پرواز كن
نيست دستورى كز اين من بگذرم پردههاى غيب اين بر هم درم
بر دهانم نه تو دست خود ببند مر دهانم را ز گفت ناپسند
پس ترا هر غم كه پيش آيد ز درد بر كسى تهمت منه بر خويش گرد
ظن مبر بر ديگرى اى دوستكام آن مكن كه مىسگاليد آن غلام
گاه جنگش با رسول و مطبخى گاه خشمش با شهنشاه سخى
همچو فرعونى كه موسى هشته بود طفلكان خلق را سر مىربود
آن عدو در خانهى آن كوردل او شده اطفال را گردن گسل
تو هم از بيرون بدى با ديگران و اندرون خوش گشته با نفس گران
خود عدويت اوست قندش مىدهى و ز برون تهمت به هر كس مىنهى
همچو فرعونى تو كور و كوردل با عدو خوش بىگناهان را مذل
چند فرعونا كشى بىجرم را مىنوازى مر تن پر غرم را
عقل او بر عقل شاهان مىفزود حكم حق بىعقل و كورش كرده بود
مهر حق بر چشم و بر گوش خرد گر فلاطون است حيوانش كند
حكم حق بر لوح مىآيد پديد آن چنان كه حكم غيب بايزيد
شنيدن شيخ ابو الحسن خرقانى خبر دادن بايزيد را از بود او و احوال او
همچنان آمد كه او فرموده بود بو الحسن از مردمان آن را شنود
كه حسن باشد مريد و امتم درس گيرد هر صباح از تربتم
گفت من هم نيز خوابش ديدهام و ز روان شيخ اين بشنيدهام
هر صباحى رو نهادى سوى گور ايستادى تا ضحى اندر حضور
يا مثال شيخ پيشش آمدى يا كه بىگفتى شكالش حل شدى
تا يكى روزى بيامد با سعود گورها را برف نو پوشيده بود
توى بر تو برفها همچون علم قبه قبه ديد و شد جانش به غم
بانگش آمد از حظيرهى شيخ حى ها انا ادعوك كى تسعى الى
هين بيا اين سو بر آوازم شتاب عالم ار برف است روى از من متاب
حال او ز آن روز شد خوب و بديد آن عجايب را كه اول مىشنيد
رقعهى ديگر نوشتن آن غلام پيش شاه چون جواب آن رقعهى اول نيافت
نامهى ديگر نوشت آن بد گمان پر ز تشنيع و نفير و پر فغان
كه يكى رقعه نبشتم پيش شه اى عجب آن جا رسيد و يافت ره
آن دگر را خواند هم آن خوب خد هم نداد او را جواب و تن بزد
خشك مىآورد او را شهريار او مكرر كرد رقعه پنج بار
گفت حاجب آخر او بندهى شماست گر جوابش بر نويسى هم رواست
از شهى تو چه كم گردد اگر بر غلام و بنده اندازى نظر
گفت اين سهل است اما احمق است مرد احمق زشت و مردود حق است
گر چه آمرزم گناه و زلتش هم كند بر من سرايت علتش
صد كس از گرگين همه گرگين شوند خاصه اين گر خبيث ناپسند
گر كم عقلى مبادا گبر را شوم او بىآب دارد ابر را
نم نبارد ابر از شومى او شهر شد ويرانه از بومى او
از گر آن احمقان طوفان نوح كرد ويران عالمى را در فضوح
گفت پيغمبر كه احمق هر كه هست او عدوى ماست و غول ره زن است
هر كه او عاقل بود او جان ماست روح او و ريح او ريحان ماست
عقل دشنامم دهد من راضيم ز انكه فيضى دارد از فياضيم
نبود آن دشنام او بىفايده نبود آن مهمانىاش بىمايده
احمق ار حلوا نهد اندر لبم من از آن حلواى او اندر تبم
اين يقين دان گر لطيف و روشنى نيست بوسهى كون خر را چاشنى
سبلتت گنده كند بىفايده جامه از ديگش سيه بىمايده
مايده عقل است نى نان و شوا نور عقل است اى پسر جان را غذا
نيست غير نور آدم را خورش از جز آن جان نيابد پرورش
زين خورشها اندك اندك باز بر كاين غذاى خر بود نه آن حر
تا غذاى اصل را قابل شوى لقمههاى نور را آكل شوى
عكس آن نور است كاين نان نان شدهست فيض آن جان است كاين جان جان شدهست
چون خورى يك بار از مأكول نور خاك ريزى بر سر نان و تنور
عقل دو عقل است اول مكسبى كه در آموزى چو در مكتب صبى
از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر از معانى و ز علوم خوب و بكر
عقل تو افزون شود بر ديگران ليك تو باشى ز حفظ آن گران
لوح حافظ باشى اندر دور و گشت لوح محفوظ اوست كاو زين در گذشت
عقل ديگر بخشش يزدان بود چشمهى آن در ميان جان بود
چون ز سينه آب دانش جوش كرد نه شود گنده نه ديرينه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم كاو همىجوشد ز خانه دمبهدم
عقل تحصيلى مثال جويها كان رود در خانهاى از كويها
راه آبش بسته شد شد بىنوا از درون خويشتن جو چشمه را
قصهى آن كه كسى با كسى مشورت مىكرد گفتش مشورت با ديگرى كن كه من عدوى توام
مشورت مىكرد شخصى با كسى كز تردد وا رهد وز محبسى
گفت اى خوشنام غير من بجو ماجراى مشورت با او بگو
من عدويم مر ترا با من مپيچ نبود از راى عدو پيروز هيچ
رو كسى جو كه ترا او هست دوست دوست بهر دوست لا شك خير جوست
من عدويم چاره نبود كز منى كژ روم با تو نمايم دشمنى
حارسى از گرگ جستن شرط نيست جستن از غير محل ناجستنى است
من ترا بىهيچ شكى دشمنم من ترا كى ره نمايم ره زنم
هر كه باشد همنشين دوستان هست در گلخن ميان بوستان
هر كه با دشمن نشيند در زمن هست او در بوستان در گولخن
دوست را مازار از ما و منت تا نگردد دوست خصم و دشمنت
خير كن با خلق بهر ايزدت يا براى راحت جان خودت
تا هماره دوست بينى در نظر در دلت نايد ز كين ناخوش صور
چون كه كردى دشمنى پرهيز كن مشورت با يار مهر انگيز كن
گفت مىدانم ترا اى بو الحسن كه تويى ديرينه دشمن دار من
ليك مرد عاقلى و معنوى عقل تو نگذاردت كه كژ روى
طبع خواهد تا كشد از خصم كين عقل بر نفس است بند آهنين
آيد و منعش كند واداردش عقل چون شحنهست در نيك و بدش
عقل ايمانى چو شحنهى عادل است پاسبان و حاكم شهر دل است
همچو گربه باشد او بيدار هوش دزد در سوراخ ماند همچو موش
در هر آن جا كه بر آرد موش دست نيست گربه يا كه نقش گربه است
گربهى چه شير شير افكن بود عقل ايمانى كه اندر تن بود
غرهى او حاكم درندگان نعرهى او مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه كنى خواه شحنه باش گو و خواه نى
امير كردن رسول عليه الصلاة و السلام جوان هذيلى را بر سريه اى كه در آن پيران و جنگ آزمودگان بودند
يك سريه مىفرستادى رسول بهر جنگ كافر و دفع فضول
يك جوانى را گزيد او از هذيل مير لشكر كردش و سالار خيل
اصل لشكر بىگمان سرور بود قوم بىسرور تن بىسر بود
اين همه كه مرده و پژمردهاى ز آن بود كه ترك سرور كردهاى
از كسل و ز بخل و ز ما و منى مىكشى سر خويش را سر مىكنى
همچو استورى كه بگريزد ز بار او سر خود گيرد اندر كوهسار
صاحبش در پى دوان كاى خيرهسر هر طرف گرگى است اندر قصد خر
گر ز چشمم اين زمان غايب شوى پيشت آيد هر طرف گرگ قوى
استخوانت را بخايد چون شكر كه نبينى زندگانى را دگر
آن مگير آخر بمانى از علف آتش از بىهيزمى گردد تلف
هين بمگريز از تصرف كردنم و ز گرانى بار كه جانت منم
تو ستورى هم كه نفست غالب است حكم غالب را بود اى خود پرست
خر نخواندت اسب خواندت ذو الجلال اسب تازى را عرب گويد تعال
مير آخور بود حق را مصطفى بهر استوران نفس پر جفا
قُلْ تَعالَوْا گفت از جذب كرم تا رياضتتان دهم من رايضم
نفسها را تا مروض كردهام زين ستوران بس لگدها خوردهام
هر كجا باشد رياضت بارهاى از لگدهايش نباشد چارهاى
لاجرم اغلب بلا بر انبياست كه رياضت دادن خامان بلاست
سكسكانيد از دمم يرغا رويد تا يواش و مركب سلطان شويد
قُلْ تَعالَوْا قُلْ تَعالَوْا گفت رب اى ستوران رميده از ادب
گر نيايند اى نبى غمگين مشو ز آن دو بىتمكين تو پر از كين مشو
گوش بعضى زين تعالواها كر است هر ستورى را صطبلى ديگر است
منهزم گردند بعضى زين ندا هست هر اسبى طويلهى او جدا
منقبض گردند بعضى زين قصص ز انكه هر مرغى جدا دارد قفص
خود ملايك نيز ناهمتا بدند زين سبب بر آسمان صف صف شدند
كودكان گر چه به يك مكتب درند در سبق هر يك ز يك بالاترند
مشرقى و مغربى را حسهاست منصب ديدار حس چشم راست
صد هزاران گوشها گر صف زنند جمله محتاجان چشم روشنند
باز صف گوشها را منصبى در سماع جان و اخبار و نبى
صد هزاران چشم را آن راه نيست هيچ چشمى از سماع آگاه نيست
همچنين هر حس يك يك مىشمر هر يكى معزول از آن كار دگر
پنج حس ظاهر و پنج اندرون ده صفاند اندر قيام الصافون
هر كسى كاو از صف دين سركش است مىرود سوى صفى كان ناخوش است
تو ز گفتار تَعالَوْا كم مكن كيمياى بس شگرف است اين سخن
گر مسى گردد ز گفتارت نفير كيميا را هيچ از وى وامگير
اين زمان گر بست نفس ساحرش گفت تو سودش كند در آخرش
قُلْ تَعالَوْا قُلْ تَعالَوْا اى غلام هين كه ان اللَّه يدعو للسلام
خواجه باز آ از منى و از سرى سرورى جو كم طلب كن سرورى
اعتراض كردن معترضى بر رسول عليه الصلاة و السلام بر امير كردن آن هذيلى
چون پيمبر سرورى كرد از هذيل از براى لشكر منصور خيل
بو الفضولى از حسد طاقت نداشت اعتراض و لا نسلم بر فراشت
خلق را بنگر كه چون ظلمانىاند در متاع فانيى چون فانىاند
از تكبر جمله اندر تفرقه مرده از جان زنده اندر مخرقه اين عجب كه جان به زندان اندر است و آنگهى مفتاح زندانش به دست
پاى تا سر غرق سرگين آن جوان مىزند بر دامنش جوى روان
دايما پهلو به پهلو بىقرار پهلوى آرامگاه و پشت دار
نور پنهان است و جستجو گواه كز گزافه دل نمىجويد پناه
گر نبودى حبس دنيا را مناص نه بدى وحشت نه دل جستى خلاص
وحشتت همچون موكل مىكشد كه بجو اى ضال منهاج رشد
هست منهاج و نهان در مكمن است يافتش رهن گزافه جستن است
تفرقه جويان جمع اندر كمين تو در اين طالب رخ مطلوب بين
مردگان باغ برجسته ز بن كان دهندهى زندگى را فهم كن
چشم اين زندانيان هر دم به در كى بدى گر نيستى كس مژدهور
صد هزار آلودگان آب جو كى بدندى گر نبودى آب جو
بر زمين پهلوت را آرام نيست ز ان كه در خانه لحاف و بسترى است
بىمقر گاهى نباشد بىقرار بىخمار اشكن نباشد اين خمار
گفت نه نه يا رسول اللَّه مكن سرور لشكر مگر شيخ كهن
يا رسول اللَّه جوان ار شير زاد غير مرد پير سر لشكر مباد
هم تو گفتستى و گفت تو گوا پير بايد پير بايد پيشوا
يا رسول اللَّه در اين لشكر نگر هست چندين پير و از وى پيشتر
زين درخت آن برگ زردش را مبين سيبهاى پختهى او را بچين
برگهاى زرد او خود كى تهى است اين نشان پختگى و كاملى است
برگ زرد ريش و آن موى سپيد بهر عقل پخته مىآرد نويد
برگهاى نو رسيده سبزفام شد نشان آن كه آن ميوه ست خام
برگ بىبرگى نشان عارفى است زردى زر سرخ رويى صارفى است
آن كه او گل عارض است ار نو خط است او به مكتب گاه مخبر نو خط است
حرفهاى خط او كژمژ بود مزمن عقل است اگر تن مىدود
پاى پير از سرعت ار چه باز ماند يافت عقل او دو پر بر اوج راند
گر مثل خواهى به جعفر در نگر داد حق بر جاى دست و پاش پر
بگذر از زر كاين سخن شد محتجب همچو سيماب اين دلم شد مضطرب
ز اندرونم صد خموش خوش نفس دست بر لب مىزند يعنى كه بس
خامشى بحر است و گفتن همچو جو بحر مىجويد ترا جو را مجو
از اشارتهاى دريا سر متاب ختم كن و الله اعلم بالصواب
همچنين پيوسته كرد آن بىادب پيش پيغمبر سخن ز آن سرد لب
دست مىدادش سخن او بىخبر كه خبر هرزه بود پيش نظر
اين خبرها از نظر خود نايب است بهر حاضر نيست بهر غايب است
هر كه او اندر نظر موصول شد اين خبرها پيش او معزول شد
چون كه با معشوق گشتى همنشين دفع كن دلالگان را بعد از اين
هر كه از طفلى گذشت و مرد شد نامه و دلاله بر وى سرد شد
نامه خواند از پى تعليم را حرف گويد از پى تفهيم را
پيش بينايان خبر گفتن خطاست كان دليل غفلت و نقصان ماست
پيش بينا شد خموشى نفع تو بهر اين آمد خطاب أنصتوا
گر بفرمايد بگو بر گوى خوش ليك اندر گو دراز اندر مكش
ور بفرمايد كه اندر كش دراز همچنين شرمين بگو با امر ساز
همچنين كه من در اين زيبا فسون با ضياء الحق حسام الدين كنون
چون كه كوته مىكنم من از رشد او به صد نوعم به گفتن مىكشد
اى حسام الدين ضياى ذو الجلال چون كه مىبينى چه مىجويى مقال
اين مگر باشد ز حب مشتهى اسقنى خمرا و قل لى انها
بر دهان تست اين دم جام او گوش مىگويد كه قسم گوش كو
قسم تو گرمى است نك گرمى و مست گفت حرص من از اين افزونتر است
جواب گفتن مصطفى عليه الصلاة و السلام اعتراض كننده را
در حضور مصطفاى قند خو چون ز حد برد آن عرب از گفتوگو
آن شه وَ النَّجْمِ و سلطان عبس لب گزيد آن سرد دم را گفت بس
دست مىزد بهر منعش بر دهان چند گويى پيش داناى نهان
پيش بينا بردهاى سرگين خشك كه بخر اين را به جاى ناف مشك
بعر را اى گنده مغز گنده مخ زير بينى بنهى و گويى كه اخ
اخ اخى برداشتى اى گيج گاج تا كه كالاى بدت يابد رواج
تا فريبى آن مشام پاك را آن چريدهى گلشن افلاك را
حلم او خود را اگر چه گول ساخت خويشتن را اندكى بايد شناخت
ديگ را گر باز ماند امشب دهن گربه را هم شرم بايد داشتن
خويشتن گر خفته كرد آن خوب فر سخت بيدار است دستارش مبر
چند گويى اى لجوج بىصفا اين فسون ديو پيش مصطفى
صد هزاران حلم دارند اين گروه هر يكى حلمى از آنها صد چو كوه
حلمشان بيدار را ابله كند زيرك صد چشم را گمره كند
حلمشان همچون شراب خوب نغز نغز نغزك بر رود بالاى مغز
مست را بين ز آن شراب پر شگفت همچو فرزين مست كژ رفتن گرفت
مرد برنا ز آن شراب زود گير در ميان راه مىافتد چو پير
خاصه اين باده كه از خم بلى است نه ميى كه مستى او يك شبى است
آنك آن اصحاب كهف از نقل و نقل سيصد و نه سال گم كردند عقل
ز آن زنان مصر جامى خوردهاند دستها را شرحه شرحه كردهاند
ساحران هم سكر موسى داشتند دار را دل دار مىانگاشتند
جعفر طيار ز آن مى بود مست ز آن گرو مىكرد بىخود پا و دست
قصهى سبحانى ما اعظم شانى گفتن بايزيد و اعتراض مريدان و جواب او مر ايشان را نه بطريق گفت زبان بلكه از راه عيان
با مريدان آن فقير محتشم بايزيد آمد كه نك يزدان منم
گفت مستانه عيان آن ذو فنون لا اله الا انا ها فاعبدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح تو چنين گفتى و اين نبود صلاح
گفت اين بار ار كنم من مشغله كاردها بر من زنيد آن دم هله
حق منزه از تن و من با تنم چون چنين گويم ببايد كشتنم
چون وصيت كرد آن آزاد مرد هر مريدى كاردى آماده كرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت آن وصيتهاش از خاطر برفت
نقل آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بىچاره شد
عقل چون شحنهست چون سلطان رسيد شحنهى بىچاره در كنجى خزيد
عقل سايهى حق بود حق آفتاب سايه را با آفتاب او چه تاب
چون پرى غالب شود بر آدمى گم شود از مرد وصف مردمى
هر چه گويد آن پرى گفته بود زين سرى ز آن آن سرى گفته بود
چون پرى را اين دم و قانون بود كردگار آن پرى خود چون بود
اوى او رفته پرى خود او شده ترك بىالهام تازى گو شده
چون بخود آيد نداند يك لغت چون پرى را هست اين ذات و صفت
پس خداوند پرى و آدمى از پرى كى باشدش آخر كمى
شير گير ار خون نره شير خورد تو بگويى او نكرد آن باده كرد
ور سخن پردازد از زر كهن تو بگويى باده گفته است آن سخن
بادهاى را مى بود اين شر و شور نور حق را نيست آن فرهنگ و زور
كه ترا از تو بكل خالى كند تو شوى پست او سخن عالى كند
گر چه قرآن از لب پيغمبر است هر كه گويد حق نگفت او كافر است
چون هماى بىخودى پرواز كرد آن سخن را بايزيد آغاز كرد
عقل را سيل تحير در ربود ز آن قوىتر گفت كاول گفته بود
نيست اندر جبهام الا خدا چند جويى بر زمين و بر سما
آن مريدان جمله ديوانه شدند كاردها در جسم پاكش مىزدند
هر يكى چون ملحدان گرد كوه كارد مىزد پير خود را بىستوه
هر كه اندر شيخ تيغى مىخليد باژگونه از تن خود مىدريد
يك اثر نه بر تن آن ذو فنون و آن مريدان خسته و غرقاب خون
هر كه او سوى گلويش زخم برد حلق خود ببريده ديد و زار مرد
و انكه او را زخم اندر سينه زد سينهاش بشكافت و شد مردهى ابد
و آن كه آگه بود از آن صاحب قران دل ندادش كه زند زخم گران
نيم دانش دست او را بسته كرد جان ببرد الا كه خود را خسته كرد
روز گشت و آن مريدان كاسته نوحهها از خانهشان برخاسته
پيش او آمد هزاران مرد و زن كاى دو عالم درج در يك پيرهن
اين تن تو گر تن مردم بدى چون تن مردم ز خنجر گم شدى
با خودى با بىخودى دوچار زد با خود اندر ديدهى خود خار زد
اى زده بر بىخودان تو ذو الفقار بر تن خود مىزنى آن هوش دار
ز انكه بىخود فانى است و ايمن است تا ابد در ايمنى او ساكن است
نقش او فانى و او شد آينه غير نقش روى غير آن جاى نه
گر كنى تف سوى روى خود كنى ور زنى بر آينه بر خود زنى
ور ببينى روى زشت آن هم تويى ور ببينى عيسى و مريم تويى
او نه اين است و نه آن او ساده است نقش تو در پيش تو بنهاده است
چون رسيد اينجا سخن لب در ببست چون رسيد اينجا قلم در هم شكست
لب ببند ار چه فصاحت دست داد دم مزن و الله اعلم بالرشاد
بر كنار بامى اى مست مدام پست بنشين يا فرود آ و السلام
هر زمانى كه شدى تو كامران آن دم خوش را كنار بام دان
بر زمان خوش هراسان باش تو همچو گنجش خفيه كن نه فاش تو
تا نيايد بر ولا ناگه بلا ترس ترسان رو در آن مكمن هلا
ترس جان در وقت شادى از زوال ز آن كنار بام غيب است ارتحال
گر نمىبينى كنار بام راز روح مىبيند كه هستش اهتزاز
هر نكالى ناگهان كان آمده ست بر كنار كنگرهى شادى بده ست
جز كنار بام خود نبود سقوط اعتبار از قوم نوح و قوم لوط
بيان سبب فصاحت و بسيار گويى آن فضول به خدمت رسول عليه الصلاة و السلام
پرتو مستى بىحد نبى چون بزد هم مست و خوش گشت آن غبى
لاجرم بسيار گو شد از نشاط مست ادب بگذاشت آمد در خباط
نه همه جا بىخودى شر مىكند بىادب را مى چنان تر مىكند
گر بود عاقل نكو فر مىشود ور بود بد خوى بدتر مىشود
ليك اغلب چون بدند و ناپسند بر همه مى را محرم كردهاند
بيان رسول عليه السلام سبب تفضيل و اختيار كردن او آن هذيلى را به اميرى و سر لشكرى بر پيران و كار ديدهگان
حكم اغلب راست چون غالب بدند تيغ را از دست ره زن بستدند
گفت پيغمبر كه اى ظاهر نگر تو مبين او را جوان و بىهنر
اى بسا ريش سياه و مرد پير اى بسا ريش سپيد و دل چو قير
عقل او را آزمودم بارها كرد پيرى آن جوان در كارها
پير پير عقل باشد اى پسر نه سپيدى موى اندر ريش و سر
از بليس او پيرتر خود كى بود چون كه عقلش نيست او لاشى بود
طفل گيرش چون بود عيسى نفس پاك باشد از غرور و از هوس
آن سپيدى مو دليل پختگى است پيش چشم بسته كش كوته تگى است
آن مقلد چون نداند جز دليل در علامت جويد او دايم سبيل
بهر او گفتيم كه تدبير را چون كه خواهى كرد بگزين پير را
آن كه او از پردهى تقليد جست او به نور حق ببيند آن چه هست
نور پاكش بىدليل و بىبيان پوست بشكافد در آيد در ميان
پيش ظاهر بين چه قلب و چه سره او چه داند چيست اندر قوصره
اى بسا زر سيه كرده به دود تا رهد از دست هر دزدى حسود
اى بسا مس زر اندوده به زر تا فرو شد آن به عقل مختصر
ما كه باطن بين جملهى كشوريم دل ببينيم و به ظاهر ننگريم
قاضيانى كه به ظاهر مىتنند حكم بر اشكال ظاهر مىكنند
چون شهادت گفت و ايمانى نمود حكم او مومن كند اين قوم زود
بس منافق كاندر اين ظاهر گريخت خون صد مومن به پنهانى بريخت
جهد كن تا پير عقل و دين شوى تا چو عقل كل تو باطن بين شوى
از عدم چون عقل زيبا رو گشاد خلعتش داد و هزارش نام داد
كمترين ز آن نامهاى خوش نفس اينكه نبود هيچ او محتاج كس
گر به صورت وا نمايد عقل رو تيره باشد روز پيش نور او
ور مثال احمقى پيدا شود ظلمت شب پيش او روشن بود
كاو ز شب مظلمتر و تارىتر است ليك خفاش شقى ظلمت خر است
اندك اندك خوى كن با نور روز ور نه خفاشى بمانى بىفروز
عاشق هر جا شكال و مشكلى است دشمن هر جا چراغ مقبلى است
ظلمت اشكال ز آن جويد دلش تا كه افزونتر نمايد حاصلش
تا ترا مشغول آن مشكل كند و ز نهاد زشت خود غافل كند
علامت عاقل تمام و علامت نيم عاقل و مرد تمام و نيم مرد و علامت شقى مغرور لاشى
عاقل آن باشد كه او با مشغله است او دليل و پيشواى قافله است
پى رو نور خود است آن پيش رو تابع خويش است آن بىخويش رو
مومن خويش است و ايمان آوريد هم بدان نورى كه جانش زو چريد
ديگرى كه نيم عاقل آمد او عاقلى را ديدهى خود داند او
دست در وى زد چو كور اندر دليل تا بدو بينا شد و چست و جليل
و آن خرى كز عقل جو سنگى نداشت خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
ره نداند نه كثير و نه قليل ننگش آيد آمدن خلف دليل
مىرود اندر بيابان دراز گاه لنگان آيس و گاهى به تاز
شمع نه تا پيشواى خود كند نيم شمعى نه كه نورى كد كند
نيست عقلش تا دم زنده زند نيم عقلى نه كه خود مرده كند
مردهى آن عاقل آيد او تمام تا بر آيد از نشيب خود به بام
عقل كامل نيست خود را مرده كن در پناه عاقلى زنده سخن
زنده نى تا هم دم عيسى بود مرده نى تا دمگه عيسى شود
جان كورش گام هر سو مىنهد عاقبت نجهد ولى بر مىجهد
قصهى آن آبگير و صيادان و آن سه ماهى يكى عاقل و يكى نيم عاقل و آن ديگر مغرور و ابله مغفل لاشى و عاقبت هر سه
قصهى آن آبگير است اى عنود كه در او سه ماهى اشگرف بود
در كليله خوانده باشى ليك آن قشر قصه باشد و اين مغز جان
چند صيادى سوى آن آبگير بر گذشتند و بديدند آن ضمير
پس شتابيدند تا دام آورند ماهيان واقف شدند و هوشمند
آن كه عاقل بود عزم راه كرد عزم راه مشكل ناخواه كرد
گفت با اينها ندارم مشورت كه يقين سستم كنند از مقدرت
مهر زاد و بود بر جانشان تند كاهلى و جهلشان بر من زند
مشورت را زندهاى بايد نكو كه ترا زنده كند و آن زنده كو
اى مسافر با مسافر راى زن ز انكه پايت لنگ دارد راىزن
از دم حب الوطن بگذر مهايست كه وطن آن سوست جان اين سوى نيست
گر وطن خواهى گذر ز آن سوى شط اين حديث راست را كم خوان غلط
سر خواندن وضو كننده اوراد وضو را
در وضو هر عضو را وردى جدا آمدهست اندر خبر بهر دعا
چون كه استنشاق بينى مىكنى بوى جنت خواه از رب غنى
تا ترا آن بو كشد سوى جنان بوى گل باشد دليل گلبنان
چون كه استنجا كنى ورد و سخن اين بود يا رب تو زينام پاك كن
دست من اينجا رسيد اين را بشست دستم اندر شستن جان است سست
اى ز تو كس گشته جان ناكسان دست فضل تست در جانها رسان
حد من اين بود كردم من لئيم ز آن سوى حد را نقى كن اى كريم
از حدث شستم خدايا پوست را از حوادث تو بشو اين دوست را
شخصى به وقت استنجا مىگفت اللَّهم ارحنى رايحه الجنة بجاى آن كه اللَّهم اجعلنى من التوابين و اجعلنى من المتطهرين كه ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق مىگفت عزيزى بشنيد و اين را طاقت نداشت
آن يكى در وقت استنجا بگفت كه مرا با بوى جنت دار جفت
گفت شخصى خوب ورد آوردهاى ليك سوراخ دعا گم كردهاى
اين دعا چون ورد بينى بود چون ورد بينى را تو آوردى به كون
رايحهى جنت ز بينى يافت حر رايحهى جنت كى آيد از دبر
اى تواضع برده پيش ابلهان وى تكبر برده تو پيش شهان
آن تكبر بر خسان خوب است و چست هين مرو معكوس عكسش بند تست
از پى سوراخ بينى رست گل بو وظيفهى بينى آمد اى عتل
بوى گل بهر مشام است اى دلير جاى آن بو نيست اين سوراخ زير
كى از اينجا بوى خلد آيد ترا بو ز موضع جو اگر بايد ترا
همچنين حب الوطن باشد درست تو وطن بشناس اى خواجه نخست
گفت آن ماهى زيرك ره كنم دل ز راى و مشورتشان بر كنم
نيست وقت مشورت هين راه كن چون على تو آه اندر چاه كن
محرم آن آه كمياب است بس شب رو و پنهان روى كن چون عسس
سوى دريا عزم كن زين آبگير بحر جو و ترك اين گرداب گير
سينه را پا ساخت مىرفت آن حذور از مقام با خطر تا بحر نور
همچو آهو كز پى او سگ بود مىدود تا در تنش يك رگ بود
خواب خرگوش و سگ اندر پى خطاست خواب خود در چشم ترسنده كجاست
رفت آن ماهى ره دريا گرفت راه دور و پهنهى پهنا گرفت
رنجها بسيار ديد و عاقبت رفت آخر سوى امن و عافيت
خويشتن افكند در درياى ژرف كه نيابد حد آن را هيچ طرف
پس چو صيادان بياوردند دام نيم عاقل را از آن شد تلخ كام
گفت اه من فوت كردم فرصه را چون نگشتم همره آن رهنما
ناگهان رفت او و ليكن چون كه رفت مىببايستم شدن در پى به تفت
بر گذشته حسرت آوردن خطاست باز نايد رفته ياد آن هباست
قصهى آن مرغ گرفته كه وصيت كرد كه بر گذشته پشيمانى مخور تدارك وقت انديش و روزگار مبر در پشيمانى
آن يكى مرغى گرفت از مكر و دام مرغ او را گفت اى خواجهى همام
تو بسى گاوان و ميشان خوردهاى تو بسى اشتر به قربان كردهاى
تو نگشتى سير از آنها در زمن هم نگردى سير از اجزاى من
هل مرا تا كه سه پندت بر دهم تا بدانى زيركم يا ابلهم
اول آن پند هم در دست تو ثانيش بر بام كهگل بست تو
و آن سوم پندت دهم من بر درخت كه از اين سه پند گردى نيك بخت
آنچ بر دست است اين است آن سخن كه محالى را ز كس باور مكن
بر كفش چون گفت اول پند زفت گشت آزاد و بر آن ديوار رفت
گفت ديگر بر گذشته غم مخور چون ز تو بگذشت ز آن حسرت مبر
بعد از آن گفتش كه در جسمم كتيم ده درم سنگ است يك در يتيم
دولت تو بخت فرزندان تو بود آن گوهر به حق جان تو
فوت كردى در كه روزىات نبود كه نباشد مثل آن در در وجود
آن چنان كه وقت زادن حامله ناله دارد، خواجه شد در غلغله
مرغ گفتش نى نصيحت كردمت كه مبادا بر گذشتهى دى غمت
چون گذشت و رفت غم چون مىخورى يا نكردى فهم پندم يا كرى
و آن دوم پندت بگفتم كز ضلال هيچ تو باور مكن قول محال
من نيم خود سه درمسنگ اى اسد ده درم سنگ اندرونم چون بود
خواجه باز آمد به خود گفتا كه هين باز گو آن پند خوب سومين
گفت آرى خوش عمل كردى بدان تا بگويم پند ثالث رايگان
پند گفتن با جهول خوابناك تخم افكندن بود در شوره خاك
چاك حمق و جهل نپذيرد رفو تخم حكمت كم دهش اى پند گو
چاره انديشيدن آن ماهى نيم عاقل و خود را مرده كردن
گفت ماهى دگر وقت بلا چون كه ماند از سايهى عاقل جدا
كاو سوى دريا شد و از غم عتيق فوت شد از من چنان نيكو رفيق
ليك ز آن ننديشم و بر خود زنم خويشتن را اين زمان مرده كنم
پس بر آرم اشكم خود بر زبر پشت زير و مىروم بر آب بر
مىروم بر وى چنان كه خس رود نى بسباحى چنان كه كس رود
مرده گردم خويش بسپارم به آب مرگ پيش از مرگ امن است از عذاب
مرگ پيش از مرگ امن است اى فتى اين چنين فرمود ما را مصطفى
گفت موتوا كلكم من قبل ان ياتى الموت تموتوا بالفتن
همچنان مرد و شكم بالا فگند آب مىبردش نشيب و گه بلند
هر يكى ز آن قاصدان بس غصه برد كه دريغا ماهى بهتر بمرد
شاد مىشد او از آن گفت دريغ پيش رفت اين بازىام رستم ز تيغ
پس گرفتش يك صياد ارجمند پس بر او تف كرد و بر خاكش فگند
غلط غلطان رفت پنهان اندر آب ماند آن احمق همىكرد اضطراب
از چپ و از راست مىجست آن سليم تا به جهد خويش برهاند گليم
دام افكندند و اندر دام ماند احمقى او را در آن آتش نشاند
بر سر آتش به پشت تابهاى با حماقت گشت او هم خوابهاى
او همىجوشيد از تف سعير عقل مىگفتش أ لم ياتك نذير
او همىگفت از شكنجه و ز بلا همچو جان كافران قالُوا بلى
باز مىگفت او كه گر اين بار من وا رهم زين محنت گردن شكن
من نسازم جز به دريايى وطن آب گيرى را نسازم من سكن
آب بىحد جويم و آمن شوم تا ابد در امن و صحت مىروم
بيان آن كه عهد كردن احمق وقت گرفتارى و ندم هيچ وفايى ندارد كه وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ، صبح كاذب وفا ندارد
عقل مىگفتش حماقت با تو است با حماقت عهد را آيد شكست
عقل را باشد وفاى عهدها تو ندارى عقل رو اى خربها
عقل را ياد آيد از پيمان خود پردهى نسيان بدراند خرد
چون كه عقلت نيست نسيان مير تست دشمن و باطل كن تدبير تست
از كمى عقل پروانهى خسيس ياد نارد ز آتش و سوز و حسيس
چون كه پرش سوخت توبه مىكند آز و نسيانش بر آتش مىزند
ضبط و درك و حافظى و يادداشت عقل را باشد كه عقل آن را فراشت
چون كه گوهر نيست تابش چون بود چون مذكر نيست ايابش چون بود
اين تمنى هم ز بىعقلى اوست كه نبيند كان حماقت را چه خوست
آن ندامت از نتيجهى رنج بود نه ز عقل روشن چون گنج بود
چون كه شد رنج آن ندامت شد عدم مىنيرزد خاك آن توبه و ندم
آن ندم از ظلمت غم بست بار پس كلام الليل يمحوه النهار
چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش هم رود از دل نتيجه و زادهاش
مىكند او توبه و پير خرد بانگ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا مىزند
در بيان آن كه وهم قلب عقل است و ستيزهى اوست، بدو ماند و او نيست و قصهى مجاوبات موسى عليه السلام كه صاحب عقل بود با فرعون كه صاحب وهم بود
عقل ضد شهوت است اى پهلوان آن كه شهوت مىتند عقلش مخوان
وهم خوانش آن كه شهوت را گداست وهم قلب نقد زر عقلهاست
بىمحك پيدا نگردد وهم و عقل هر دو را سوى محك كن زود نقل
اين محك قرآن و حال انبيا چون محك مر قلب را گويد بيا
تا ببينى خويش را ز آسيب من كه نهاى اهل فراز و شيب من
عقل را گر ارهاى سازد دو نيم همچو زر باشد در آتش او بسيم
وهم مر فرعون عالم سوز را عقل مر موساى جان افروز را
رفت موسى بر طريق نيستى گفت فرعونش بگو تو كيستى
گفت من عقلم رسول ذو الجلال حجه اللَّهام امانم از ضلال
گفت نى خامش رها كن هاىو هو نسبت و نام قديمت را بگو
گفت كه نسبت مرا از خاكدانش نام اصلم كمترين بندگانش
بنده زادهى آن خداوند وحيد زاده از پشت جوارى و عبيد
نسبت اصلم ز خاك و آب و گل آب و گل را داد يزدان جان و دل
مرجع اين جسم خاكم هم به خاك مرجع تو هم به خاك اى سهمناك
اصل ما و اصل جمله سركشان هست از خاكى و آن را صد نشان
كه مدد از خاك مىگيرد تنت از غذاى خاك پيچد گردنت
چون رود جان مىشود او باز خاك اندر آن گور مخوف سهمناك
هم تو و هم ما و هم اشباه تو خاك گردند و نماند جاه تو
گفت غير اين نسب ناميت هست مر ترا آن نام خود اوليتر است
بندهى فرعون و بندهى بندگانش كه از او پرورد اول جسم و جانش
بندهى ياغى طاغى ظلوم زين وطن بگريخته از فعل شوم
خونى و غدارى و حق ناشناس هم بر اين اوصاف خود مىكن قياس
در غريبى خوار و درويش و خلق كه ندانستى سپاس ما و حق
گفت حاشا كه بود با آن مليك در خداوندى كسى ديگر شريك
واحد اندر ملك او را يار نى بندگانش را جز او سالار نى
نيست خلقش را دگر كس مالكى شركتش دعوى كند جز هالكى
نقش او كردست و نقاش من اوست غير اگر دعوى كند او ظلم جوست
تو نتانى ابروى من ساختن چون توانى جان من بشناختن
بلكه آن غدار و آن طاغى تويى كه كنى با حق تو دعوى دويى
گر بكشتم من عوانى را به سهو نه براى نفس كشتم نه به لهو
من زدم مشتى و ناگاه او فتاد آن كه جانش خود نبد جانى بداد
من سگى كشتم تو مرسل زادگان صد هزاران طفل بىجرم و زيان
كشتهاى و خونشان در گردنت تا چه آيد بر تو زين خون خوردنت
كشتهاى ذريت يعقوب را بر اميد قتل من مطلوب را
كورى تو حق مرا خود بر گزيد سر نگون شد آن چه نفست مىپزيد
گفت اينها را بهل بىهيچ شك اين بود حق من و نان و نمك
كه مرا پيش حشر خوارى كنى روز روشن بر دلم تارى كنى
گفت خوارى قيامت صعبتر گر ندارى پاس من در خير و شر
زخم كيكى را نمىتانى كشيد زخم مارى را تو چون خواهى چشيد
ظاهرا كار تو ويران مىكنم ليك خارى را گلستان مىكنم
بيان آن كه عمارت در ويرانى است و جمعيت در پراكندگى است و درستى در شكستگى است و مراد در بىمرادى است و وجود در عدم است و على هذا بقيه الاضداد و الازواج
آن يكى آمد زمين را مىشكافت ابلهى فرياد كرد و بر نتافت
كاين زمين را از چه ويران مىكنى مىشكافى و پريشان مىكنى
گفت اى ابله برو بر من مران تو عمارت از خرابى باز دان
كى شود گلزار و گندمزار اين تا نگردد زشت و ويران اين زمين
كى شود بستان و كشت و برگ و بر تا نگردد نظم او زير و زبر
تا بنشكافى به نشتر ريش چغز كى شود نيكو و كى گرديد نغز
تا نشويد خلطهايت از دوا كى رود شورش كجا آيد شفا
پاره پاره كرده درزى جامه را كس زند آن درزى علامه را
كه چرا اين اطلس بگزيده را بر دريدى چه كنم بدريده را
هر بناى كهنه كابادان كنند نه كه اول كهنه را ويران كنند
همچنين نجار و حداد و قصاب هستشان پيش از عمارتها خراب
آن هليله و آن بليله كوفتن ز آن تلف، گردند معمورى تن
تا نكوبى گندم اندر آسيا كى شود آراسته ز آن خوان ما
آن تقاضا كرد آن نان و نمك كه ز شستت وارهانم اى سمك
گر پذيرى پند موسى وارهى از چنين شست بد نامنتهى
بس كه خود را كردهاى بندهى هوا كرمكى را كردهاى تو اژدها
اژدها را اژدها آوردهام تا به اصلاح آورم من دمبهدم
تا دم آن از دم اين بشكند مار من آن اژدها را بر كند
گر رضا دادى رهيدى از دو مار ور نه از جانت بر آرد آن دمار
گفت الحق سخت استا جادويى كه در افكندى به مكر اينجا دويى
خلق يكدل را تو كردى دو گروه جادويى رخنه كند در سنگ و كوه
گفت هستم غرق پيغام خدا جادويى كى ديد با نام خدا
غفلت و كفر است مايهى جادوى مشعلهى دين است جان موسوى
من به جادويان چه مانم اى وقيح كاز دمم پر رشك مىگردد مسيح
من به جادويان چه مانم اى جنب كه ز جانم نور مىگيرد كتب
چون تو با پر هوا بر مىپرى لا جرم بر من گمان آن مىبرى
هر كه را افعال دام و دد بود بر كريمانش گمان بد بود
چون تو جزو عالمى هر چون بوى كل را بر وصف خود بينى غوى
گر تو بر گردى و بر گردد سرت خانه را گردنده بيند منظرت
ور تو در كشتى روى بر يم روان ساحل يم را همىبينى دوان
گر تو باشى تنگدل از ملحمه تنگ بينى جو دنيا را همه
ور تو خوش باشى به كام دوستان اين جهان بنمايدت چون گلستان
اى بسا كس رفته تا شام و عراق او نديده هيچ جز كفر و نفاق
وى بسا كس رفته تا هند و هرى او نديده جز مگر بيع و شرى
وى بسا كس رفته تركستان و چين او نديده هيچ جز مكر و كمين
چون ندارد مدركى جز رنگ و بو جملهى اقليمها را گو بجو
گاو در بغداد آيد ناگهان بگذرد او زين سران تا آن سران
از همه عيش و خوشيها و مزه او نبيند جز كه قشر خربزه
كه بود افتاده بر ره يا حشيش لايق سيران گاوى يا خريش
خشك بر ميخ طبيعت چون قديد بستهى اسباب جانش لا يزيد
و آن فضاى خرق اسباب و علل هست ارض اللَّه اى صدر اجل
هر زمان مبدل شود چون نقش جان نو به نو بيند جهانى در عيان
گر بود فردوس و انهار بهشت چون فسردهى يك صفت شد گشت زشت
بيان آن كه هر حس مدركى را از آدمى نيز مدركاتى ديگر است كه از مدركات آن حس ديگر بىخبر است چنان كه هر پيشهور استاد، اعجمى كار آن استاد دگر پيشهور است و بىخبرى او از آن كه وظيفهى او نيست دليل نكند كه آن مدركات نيست، اگر چه به حكم حال منكر بود آن را اما از منكرى او اينجا جز بىخبرى نمىخواهيم در اين مقام
چنبرهى ديد جهان ادراك تست پردهى پاكان حس ناپاك تست
مدتى حس را بشو ز آب عيان اين چنين دان جامه شوى صوفيان
چون شدى تو پاك پرده بر كند جان پاكان خويش برتو مىزند
جمله عالم گر بود نور و صور چشم را باشد از آن خوبى خبر
چشم بستى گوش مىآرى به پيش تا نمايى زلف و رخسارهى بتيش
گوش گويد من به صورت نگروم صورت ار بانگى زند من بشنوم
عالمم من ليك اندر فن خويش فن من جز حرف و صوتى نيست بيش
هين بيا بينى ببين اين خوب را نيست در خور بينى اين مطلوب را
گر بود مشك و گلابى بو برم فن من اين است و علم و مخبرم
كى ببينم من رخ آن سيم ساق هين مكن تكليف ما ليس يطاق
باز حس كژ نبيند غير كژ خواه كژ غژ پيش او يا راست غژ
چشم احول از يكى ديدن يقين دان كه معزول است اى خواجهى معين
تو كه فرعونى همه مكرى و زرق مر مرا از خود نمىدانى تو فرق
منگر از خود در من اى كژ باز تو تا يكى تو را نبينى تو دو تو
بنگر اندر من ز من يك ساعتى تا وراى كون بينى ساحتى
وارهى از تنگى و از ننگ و نام عشق اندر عشق بينى و السلام
پس بدانى چون كه رستى از بدن گوش و بينى چشم مىداند شدن
راست گفته است آن شه شيرين زبان چشم گردد مو به موى عارفان
چشم را چشمى نبود اول يقين در رحم بود او جنين گوشتين
علت ديدن مدان پيه اى پسر ور نه خواب اندر نديدى كس صور
آن پرى و ديو مىبيند شبيه نيست اندر ديدگاه هر دو پيه
نور را با پيه خود نسبت نبود نسبتش بخشيد خلاق ودود
آدم است از خاك كى ماند به خاك جنى است از نار بىهيچ اشتراك
نيست مانند آى آتش آن پرى گر چه اصلش اوست چون مىبنگرى
مرغ از باد است كى ماند به باد نامناسب را خدا نسبت بداد
نسبت اين فرعها با اصلها هست بىچون گر چه دادش وصلها
آدمى چون زادهى خاك هباست اين پسر را با پدر نسبت كجاست
نسبتى گر هست مخفى از خرد هست بىچون و خرد كى پى برد
باد را بىچشم اگر بينش نداد فرق چون مىكرد اندر قوم عاد
چون همىدانست مومن از عدو چون همىدانست مى را از كدو
آتش نمرود را گر چشم نيست با خليلش چون تجشم كردنى است
گر نبودى نيل را آن نور و ديد از چه قبطى را ز سبطى مىگزيد
گر نه كوه و سنگ با ديدار شد پس چرا داود را او يار شد
اين زمين را گر نبودى چشم جان از چه قارون را فرو خورد آن چنان
گر نبودى چشم دل حنانه را چون بديدى هجر آن فرزانه را
سنگ ريزه گر نبودى ديدهور چون گواهى دادى اندر مشت در
اى خرد بر كش تو پر و بالها سوره بر خوان زلزلت زلزالها
در قيامت اين زمين بر نيك و بد كى ز ناديده گواهيها دهد
كه تحدث حالها و اخبارها تظهر الارض لنا اسرارها
اين فرستادن مرا پيش تو مير هست برهانى كه بد مرسل خبير
كاين چنين دارو چنين ناسور را هست در خور از پى ميسور را
واقعاتى ديده بودى پيش از اين كه خدا خواهد مرا كردن گزين
من عصا و نور بگرفته به دست شاخ گستاخ ترا خواهم شكست
واقعات سهمگين از بهر اين گونه گونه مىنمودت رب دين
در خور سر بد و طغيان تو تا بدانى كاوست در خور دان تو
تا بدانى كاو حكيم است و خبير مصلح امراض درمان ناپذير
تو به تاويلات مىگشتى از آن كور و كر كاين هست از خواب گران
و آن طبيب و آن منجم در لمع ديد تعبيرش بپوشيد از طمع
گفت دور از دولت و از شاهىات كه در آيد غصه در آگاهىات
از غذاى مختلف يا از طعام طبع شوريده همىبيند منام
ز انكه ديد او كه نصيحت جو نهاى تند و خونخوارى و مسكين خو نهاى
پادشاهان خون كنند از مصلحت ليك رحمتشان فزون است از عنت
شاه را بايد كه باشد خوى رب رحمت او سبق دارد بر غضب
نه غضب غالب بود مانند ديو بىضرورت خون كند از بهر ريو
نه حليمى مخنثوار نيز كه شود زن روسپى ز آن و كنيز
ديو خانه كرده بودى سينه را قبلهاى سازيده بودى كينه را
شاخ تيزت بس جگرها را كه خست نك عصايم شاخ شوخت را شكست
حمله بردن اين جهانيان بر آن جهانيان و تاختن بردن تا سينور ذر و نسل كه سر حد غيب است و غفلت ايشان از كمين كه چون غازى به غزا نرود كافر تاختن آورد
حمله بردند اسپه جسمانيان جانب قلعه و دژ روحانيان
تا فرو گيرند بر در بند غيب تا كسى نايد از آن سو پاك جيب
غازيان حملهى غزا چون كم برند كافران بر عكس حمله آورند
غازيان غيب چون از حلم خويش حمله ناوردند بر تو زشت كيش
حمله بردى سوى در بندان غيب تا نيايند اين طرف مردان غيب
چنگ در صلب و رحمها در زدى تا كه شارع را بگيرى از بدى
چون بگيرى شه رهى كه ذو الجلال بر گشادهست از براى انتسال
سد شدى در بندها را اى لجوج كورى تو كرد سرهنگى خروج
نك منم سرهنگ هنگت بشكنم نك به نامش نام و ننگت بشكنم
تو هلا در بندها را سخت بند چند گاهى بر سبال خود بخند
سبلتت را بر كند يك يك قدر تا بدانى كالقدر يعمى الحذر
سبلت تو تيزتر يا آن عاد كه همىلرزيد از دمشان بلاد
تو ستيزه روترى يا آن ثمود كه نيامد مثل ايشان در وجود
صد از اينها گر بگويم تو كرى بشنوى و ناشنوده آورى
توبه كردم از سخن كانگيختم بىسخن من داروت آميختم
كه نهم بر ريش خامت تا پزد يا بسوزد ريش و ريشهات تا ابد
تا بدانى كه خبير است اى عدو مىدهد هر چيز را در خورد او
كى كژى كردى و كى كردى تو شر كه نديدى لايقش در پى اثر
كى فرستادى دمى بر آسمان نيكيى كز پى نيامد مثل آن
گر مراقب باشى و بيدار تو بينى هر دم پاسخ كردار تو
چون مراقب باشى و گيرى رسن حاجتت نايد قيامت آمدن
آن كه رمزى را بداند او صحيح حاجتش نايد كه گويندش صريح
اين بلا از كودنى آيد ترا كه نكردى فهم نكته و رمزها
از بدى چون دل سياه و تيره شد فهم كن اينجا نشايد خيره شد
ور نه خود تيرى شود آن تيرگى در رسد در تو جزاى خيرگى
ور نيايد تير از بخشايش است نه پى ناديدن آلايش است
هين مراقب باش گر دل بايدت كز پى هر فعل چيزى زايدت
ور ازين افزون ترا همت بود از مراقب كار بالاتر رود
بيان آن كه تن خاكى آدمى همچون آهن نيكو جوهر قابل آيينهشدن است تا در او هم در دنيا بهشت و دوزخ و قيامت و غير آن معاينه بنمايد نه بر طريق خيال
پس چو آهن گر چه تيره هيكلى صيقلى كن صيقلى كن صيقلى
تا دلت آيينه گردد پر صور اندر او هر سو مليحى سيم بر
آهن ار چه تيره و بىنور بود صيقلى آن تيرگى از وى زدود
صيقلى ديد آهن و خوش كرد رو تا كه صورتها توان ديدن در او
گر تن خاكى غليظ و تيره است صيقلش كن ز انكه صيقلگيره است
تا در او اشكال غيبى رو دهد عكس حورى و ملك در وى جهد
صيقل عقلت بدان دادهست حق كه بدو روشن شود دل را ورق
صيقلى را بستهاى اى بىنماز و آن هوا را كردهاى دو دست باز
گر هوا را بند بنهاده شود صيقلى را دست بگشاده شود
آهنى كايينهى غيبى بدى جمله صورتها در او مرسل شدى
تيره كردى زنگ دادى در نهاد اين بود يسعون فى الارض الفساد
تا كنون كردى چنين اكنون مكن تيره كردى آب را افزون مكن
برمشوران تا شود اين آب صاف و اندر او بين ماه و اختر در طواف
ز انكه مردم هست همچون آب جو چون شود تيره نبينى قعر او
قعر جو پر گوهر است و پر ز در هين مكن تيره كه هست اوصاف حر
جان مردم هست مانند هوا چون به گرد آميخت شد پردهى سما
مانع آيد او ز ديد آفتاب چون كه گردش رفت شد صافى و ناب
با كمال تيرگى حق واقعات مىنمودت تا روى راه نجات
باز گفتن موسى عليه السلام اسرار فرعون را و واقعات او را ظهر الغيب تا به خبيرى حق ايمان آورد يا گمان برد
ز آهن تيره به قدرت مىنمود واقعاتى كه در آخر خواست بود
تا كنى كمتر تو آن ظلم و بدى آن همىديدى و بدتر مىشدى
نقشهاى زشت خوابت مىنمود مىرميدى ز آن و آن نقش تو بود
همچو آن زنگى كه در آيينه ديد روى خود را زشت و بر آيينه ريد
كه چه زشتى لايق اينى و بس زشتيم آن تو است اى كور خس
اين حدث بر روى زشتت مىكنى نيست بر من ز انكه هستم روشنى
گاه مىديدى لباست سوخته گه دهان و چشم تو بر دوخته
گاه حيوان قاصد خونت شده گه سر خود را به دندان دده
گه نگون اندر ميان آب ريز گه غريق سيل خون آميز تيز
گه ندات آمد از اين چرخ نقى كه شقيى و شقيى و شقى
گه ندات آمد صريحا از جبال كه برو هستى ز اصحاب الشمال
گه ندا مىآمدت از هر جماد تا ابد فرعون در دوزخ فتاد
زين بترها كه نمىگويم ز شرم تا نگردد طبع معكوس تو گرم
اندكى گفتم به تو اى ناپذير ز اندكى دانى كه هستم من خبير
خويشتن را كور مىكردى و مات تا نينديشى ز خواب و واقعات
چند بگريزى نك آمد پيش تو كورى ادراك مكر انديش تو
بيان آن كه در توبه باز است
هين مكن زين پس فراگير احتراز كه ز بخشايش در توبه است باز
توبه را از جانب مغرب درى باز باشد تا قيامت بر ورى
تا ز مغرب بر زند سر آفتاب باز باشد آن در از وى رو متاب
هست جنت را ز رحمت هشت در يك در توبهست ز آن هشت اى پسر
آن همه گه باز باشد گه فراز و آن در توبه نباشد جز كه باز
هين غنيمت دار در باز است زود رخت آن جا كش به كورى حسود
گفتن موسى عليه السلام فرعون را كه از من يك پند قبول كن و چهار فضيلت عوض بستان
هين ز من بپذير يك چيز و بيار پس ز من بستان عوض آن را چهار
گفت اى موسى كدام است آن يكى شرح كن با من از آن يك اندكى
گفت آن يك كه بگويى آشكار كه خدايى نيست غير كردگار
خالق افلاك و انجم بر علا مردم و ديو و پرى و مرغ را
خالق دريا و دشت و كوه و تيه ملكت او بىحد و او بىشبيه
گفت اى موسى كدام است آن چهار كه عوض بدهى مرا بر گو بيار
تا بود كز لطف آن وعدهى حسن سست گردد چهار ميخ كفر من
بو كه ز آن خوش وعدههاى مغتنم بر گشايد قفل كفر صد منم
بو كه از تاثير جوى انگبين شهد گردد در تنم اين زهر كين
يا ز عكس جوى آن پاكيزه شير پرورش يابد دمى عقل اسير
يا بود كز عكس آن جوهاى خمر مست گردم بو برم از ذوق امر
يا بود كز لطف آن جوهاى آب تازگى يابد تن شورهى خراب
شورهام را سبزهاى پيدا شود خار زارم جنت ماوى شود
بو كه از عكس بهشت و چار جو جان شود از يارى حق يار جو
آن چنانك از عكس دوزخ گشتهام آتش و در قهر حق آغشتهام
گه ز عكس مار دوزخ همچو مار گشتهام بر اهل جنت زهر بار
گه ز عكس جوشش آب حميم آب ظلمم كرده خلقان را رميم
من ز عكس زمهريرم زمهرير يا ز عكس آن سعيرم چون سعير
دوزخ درويش و مظلومم كنون واى آن كه يابمش ناگه زبون
شرح كردن موسى عليه السلام آن چهار فضيلت را جهت پاى مزد ايمان فرعون
گفت موسى كاولين آن چهار صحتى باشد تنت را پايدار
اين عللهايى كه در طب گفتهاند دور باشد از تنت اى ارجمند
ثانيا باشد ترا عمر دراز كه اجل دارد ز عمرت احتراز
وين نباشد بعد عمر مستوى كه به ناكام از جهان بيرون روى
بلكه خواهان اجل چون طفل شير نه ز رنجى كه ترا دارد اسير
مرگ جو باشى ولى نه از عجز رنج بلكه بينى در خراب خانه گنج
پس به دست خويش گيرى تيشهاى مىزنى بر خانه بىانديشهاى
كه حجاب گنج بينى خانه را مانع صد خرمن اين يك دانه را
پس در آتش افكنى اين دانه را پيش گيرى پيشهى مردانه را
اى به يك برگى ز باغى مانده همچو كرمى برگش از رز رانده
چون كرم اين كرم را بيدار كرد اژدهاى جهل را اين كرم خورد
كرم كرمى شد پر از ميوه و درخت اين چنين تبديل گردد نيك بخت
تفسير كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف
خانه بر كن كاز عقيق اين يمن صد هزاران خانه شايد ساختن
گنج زير خانه است و چاره نيست از خرابى خانه منديش و مهايست
كه هزاران خانه از يك نقد گنج تان عمارت كرد بىتكليف و رنج
عاقبت اين خانه خود ويران شود گنج از زيرش يقين عريان شود
ليك آن تو نباشد ز انكه روح مزد ويران كردن استش آن فتوح
چون نكرد آن كارمزدش هست لا لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سعى
دست خايى بعد از آن تو كاى دريغ اين چنين ماهى بد اندر زير ميغ
من نكردم آن چه گفتند از بهى گنج رفت و خانه و دستم تهى
خانهى اجرت گرفتى و كرى نيست ملك تو به بيعى يا شرى
اين كرى را مدت او تا اجل تا در اين مدت كنى در وى عمل
پاره دوزى مىكنى اندر دكان زير اين دكان تو مدفون دو كان
هست اين دكان كرايى زود باش تيشه بستان و تكش را مىتراش
تا كه تيشه ناگهان بر كان نهى از دكان و پاره دوزى وارهى
پاره دوزى چيست خورد آب و نان مىزنى اين پاره بر دلق گران
هر زمان مىدرد اين دلق تنت پاره بر وى مىزنى زين خوردنت
اى ز نسل پادشاه كاميار با خود آ زين پاره دوزى ننگ دار
پارهاى بر كن از اين قعر دكان تا بر آرد سر به پيش تو دو كان
پيش از آن كاين مهلت خانهى كرى آخر آيد تو نخورده زو برى
پس ترا بيرون كند صاحب دكان وين دكان را بر كند از روى كان
تو ز حسرت گاه بر سر مىزنى گاه ريش خام خود بر مىكنى
كاى دريغا آن من بود اين دكان كور بودم بر نخوردم زين مكان
اى دريغا بود ما را برد باد تا ابد يا حسرتا شد للعباد
غره شدن آدمى به ذكاوت و تصويرات طبع خويشتن و طلب ناكردن علم غيب كه علم انبياست
ديدم اندر خانه من نقش و نگار بودم اندر عشق خانه بىقرار
بودم از گنج نهانى بىخبر ور نه دستنبوى من بودى تبر
آه گر داد تبر را دادمى اين زمان غم را تبرا دادمى
چشم را بر نقش مىانداختم همچو طفلان عشقها مىباختم
پس نكو گفت آن حكيم كاميار كه تو طفلى خانه پر نقش و نگار
در الهى نامه بس اندرز كرد كه بر آر از دودمان خويش گرد
بس كن اى موسى بگو وعدهى سوم كه دل من ز اضطرابش گشت گم
گفت موسى آن سوم ملك دو تو دو جهانى خالص از خصم و عدو
بيشتر ز آن ملك كاكنون داشتى كان بد اندر جنگ و اين در آشتى
آن كه در جنگت چنان ملكى دهد بنگر اندر صلح خوانت چون نهد
آن كرم كاندر جفا آنهات داد در وفا بنگر چه باشد افتقاد
گفت اى موسى چهارم چيست زود باز گو صبرم شد و حرصم فزود
گفت چارم آن كه مانى تو جوان موى همچون قير و رخ چون ارغوان
رنگ و بو در پيش ما بس كاسد است ليك تو پستى سخن كرديم پست
افتخار از رنگ و بو و از مكان هست شادى و فريب كودكان
بيان اين خبر كه كلموا الناس على قدر عقولهم لا على قدر عقولكم حتى لا يكذب اللَّه و رسوله
چون كه با كودك سر و كارم فتاد هم زبان كودكان بايد گشاد
كه برو كتاب تا مرغت خرم يا مويز و جوز و فستق آورم
جز شباب تن نمىدانى بگير اين جوانى را بگير اى خر شعير
هيچ آژنگى نيفتد بر رخت تازه ماند آن شباب فرخت
نه نژند پيريت آيد به رو نه قد چون سرو تو گردد دو تو
نه شود زور جوانى از تو كم نه به دندانها خللها يا الم
نه كمى در شهوت و طمث و بعال كه زنان را آيد از ضعفت ملال
آن چنان بگشايدت فر شباب كه گشود آن مژدهى عكاشه باب
قوله عليه السلام من بشرنى بخروج صفر بشرته بالجنة
احمد آخر زمان را انتقال در ربيع اول آيد بىجدال
چون خبر يابد دلش زين وقت نقل عاشق آن وقت گردد او به عقل
چون صفر آيد شود شاد از صفر كه پس اين ماه مىسازم سفر
هر شبى تا روز زين شوق هدى اى رفيق راه اعلى مىزدى
گفت آن كس كه مرا مژده دهد چون صفر پاى از جهان بيرون نهد
كه صفر بگذشت و شد ماه ربيع مژدهور باشم مر او را و شفيع
گفت عكاشه صفر بگذشت و رفت گفت كه جنت ترا اى شير زفت
ديگرى آمد كه بگذشت آن صفر گفت عكاشه ببرد از مژده بر
پس رجال از نقل عالم شادمان و ز بقايش شادمان اين كودكان
چون كه آب خوش نديد آن مرغ كور پيش او كوثر نمايد آب شور
همچنين موسى كرامت مىشمرد كه نگردد صاف اقبال تو درد
گفت احسنت و نكو گفتى و ليك تا كنم من مشورت با يار نيك
مشورت كردن فرعون با ايسيه در ايمان آوردن به موسى عليه السلام
باز گفت او اين سخن با ايسيه گفت جان افشان بر اين اى دل سيه
بس عنايتهاست متن اين مقال زود درياب اى شه نيكو خصال
وقت كشت آمد زهى پر سود كشت اين بگفت و گريه كرد و گرم گشت
بر جهيد از جا و گفتا بخ لك آفتابى تاج گشتت اى كلك
عيب كل را خود بپوشاند كلاه خاصه چون باشد كله خورشيد و ماه
هم در آن مجلس كه بشنيدى تو اين چون نگفتى آرى و صد آفرين
اين سخن در گوش خورشيد ارشدى سر نگون بر بوى اين زير آمدى
هيچ مىدانى چه وعدهست و چه داد مىكند ابليس را حق افتقاد
چون بدين لطف آن كريمت باز خواند اى عجب چون زهرهات بر جاى ماند
زهرهات ندريد تا ز آن زهرهات بودى اندر هر دو عالم بهرهات
زهرهاى كز بهرهى حق بر درد چون شهيدان از دو عالم بر خورد
غافلى هم حكمت است و اين عمى تا بماند ليك تا اين حد چرا
غافلى هم حكمت است و نعمت است تا نپرد زود سرمايه ز دست
ليك نى چندان كه ناسورى شود ز هر جان و عقل رنجورى شود
خود كه يابد اين چنين بازار را كه به يك گل مىخرى گلزار را
دانهاى را صد درختستان عوض حبهاى را آمدت صد كان عوض
كان لله دادن آن حبه است تا كه كان اللَّه له آيد به دست
ز انكه اين هوى ضعيف بىقرار هست شد ز آن هوى رب پايدار
هوى فانى چون كه خود با او سپرد گشت باقى دايم و هرگز نمرد
همچو قطرهى خايف از باد و ز خاك كه فنا گردد بدين هر دو هلاك
چون به اصل خود كه دريا بود جست از تف خورشيد و باد و خاك رست
ظاهرش گم گشت در دريا و ليك ذات او معصوم و پا بر جا و نيك
هين بده اى قطره خود را بىندم تا بيابى در بهاى قطره يم
هين بده اى قطره خود را اين شرف در كف دريا شو ايمن از تلف
خود كه را آيد چنين دولت به دست قطره را بحرى تقاضاگر شدهست
اللَّه اللَّه زود بفروش و بخر قطرهاى ده بحر پر گوهر ببر
اللَّه اللَّه هيچ تاخيرى مكن كه ز بحر لطف آمد اين سخن
لطف اندر لطف اين گم مىشود كاسفلى بر چرخ هفتم مىشود
هين كه يك بازى فتادت بو العجب هيچ طالب اين نيابد در طلب
گفت با هامان بگويم اى ستير شاه را لازم بود راى وزير
گفت با هامان مگو اين راز را كور كمپيرى چه داند باز را
قصهى باز پادشاه و كمپير زن
باز اسپيدى به كمپيرى دهى او ببرد ناخنش بهر بهى
ناخنى كه اصل كار است و شكار كور كمپيرك ببرد كوروار
كه كجا بودهست مادر كه ترا ناخنان زين سان دراز است اى كيا
ناخن و منقار و پرش را بريد وقت مهر اين مىكند زال پليد
چون كه تتماجش دهد او كم خورد خشم گيرد مهرها را بر درد
كه چنين تتماج پختم بهر تو تو تكبر مىنمايى و عتو
تو سزايى در همان رنج و بلا نعمت و اقبال كى سازد ترا
آب تتماجش دهد كاين را بگير گر نمىخواهى كه نوشى ز آن فطير
آب تتماجش نگيرد طبع باز زال بترنجد شود خشمش دراز
از غضب آن آش سوزان بر سرش زن فرو ريزد شود كل مغفرش
اشك از آن چشمش فرو ريزد ز سوز ياد آرد لطف شاه دل فروز
ز آن دو چشم نازنين با دلال كه ز چهرهى شاه دارد صد كمال
چشم ما زاغش شده پر زخم زاغ چشم نيك از چشم بد با درد و داغ
چشم دريا بسطتى كز بسط او هر دو عالم مىنمايد تار مو
گر هزاران چرخ در چشمش رود همچو چشمه پيش قلزم گم شود
چشم بگذشته از اين محسوسها يافته از غيب بينى بوسها
خود نمىيابم يكى گوشى كه من نكتهاى گويم از آن چشم حسن
مىچكيد آن آب محمود جليل مىربودى قطرهاش را جبرئيل
تا بمالد در پر و منقار خويش گر دهد دستورىاش آن خوب كيش
باز گويد خشم كمپير ار فروخت فر و نور و صبر و علمم را نسوخت
باز جانم باز صد صورت تند زخم بر ناقه نه بر صالح زند
صالح از يك دم كه آرد باشكوه صد چنان ناقه بزايد متن كوه
دل همىگويد خموش و هوش دار ور نه درانيد غيرت پود و تار
غيرتش را هست صد حلم نهان ور نه سوزيدى به يك دم صد جهان
نخوت شاهى گرفتش جاى پند تا دل خود را ز بند پند كند
كه كنم با راى هامان مشورت كاوست پشت ملك و قطب مقدرت
مصطفى را رايزن صديق رب رايزن بو جهل را شد بو لهب
عرق جنسيت چنانش جذب كرد كان نصيحتها به پيشش گشت سرد
جنس سوى جنس صد پره پرد بر خيالش بندها را بر درد
قصهى آن زن كه طفل او بر سر ناودان خزيد و خطر افتادن بود و از على عليه السلام چاره جست
يك زنى آمد به پيش مرتضى گفت شد بر ناودان طفلى مرا
گرش مىخوانم نمىآيد به دست ور هلم ترسم كه افتد او به پست
نيست عاقل تا كه دريابد چو ما گر بگويم كز خطر سوى من آ
هم اشارت را نمىداند به دست ور بداند نشنود اين هم بد است
بس نمودم شير و پستان را بدو او همىگرداند از من چشم و رو
از براى حق شماييد اى مهان دستگير اين جهان و آن جهان
زود درمان كن كه مىلرزد دلم كه به درد از ميوهى دل بگسلم
گفت طفلى را بر آور هم به بام تا ببيند جنس خود را آن غلام
سوى جنس آيد سبك ز آن ناودان جنس بر جنس است عاشق جاودان
زن چنان كرد و چو ديد آن طفل او جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
سوى بام آمد ز متن ناودان جاذب هر جنس را هم جنس دان
غژغژان آمد به سوى طفل طفل وارهيد او از فتادن سوى سفل
ز آن بود جنس بشر پيغمبران تا به جنسيت رهند از ناودان
پس بشر فرمود خود را مثلكم تا به جنس آييد و كم گرديد گم
ز انكه جنسيت عجايب جاذبى است جاذبش جنس است هر جا طالبى است
عيسى و ادريس بر گردون شدند با ملايك چون كه هم جنس آمدند
باز آن هاروت و ماروت از بلند جنس تن بودند ز آن زير آمدند
كافران هم جنس شيطان آمده جانشان شاگرد شيطانان شده
صد هزاران خوى بد آموخته ديدههاى عقل و دل بر دوخته
كمترين خوشان به زشتى آن حسد آن حسد كه گردن ابليس زد
ز آن سگان آموخته حقد و حسد كه نخواهد خلق را ملك ابد
هر كه را ديد او كمال از چپ و راست از حسد قولنجش آمد درد خاست
ز انكه هر بد بخت خرمن سوخته مىنخواهد شمع كس افروخته
هين كمالى دست آور تا تو هم از كمال ديگران نفتى به غم
از خدا مىخواه دفع اين حسد تا خدايت وارهاند از جسد
مر ترا مشغوليى بخشد درون كه نپردازى از آن سوى برون
جرعهى مى را خدا آن مىدهد كه بدو مست از دو عالم مىرهد
خاصيت بنهاده در كف حشيش كاو زمانى مىرهاند از خوديش
خواب را يزدان بدان سان مىكند كز دو عالم فكر را بر مىكند
كرد مجنون را ز عشق پوستى كاو بشناسد عدو از دوستى
صد هزاران اين چنين مىدارد او كه بر ادراكات تو بگمارد او
هست مىهاى شقاوت نفس را كه ز ره بيرون برد آن نحس را
هست مىهاى سعادت عقل را كه بيابد منزل بىنقل را
خيمهى گردون ز سر مستى خويش بر كند ز آن سو بگيرد راه پيش
هين به هر مستى دلا غره مشو هست عيسى مست حق خر مست جو
اين چنين مى را بجو زين خنبها مستىاش نبود ز كوته دنبها
ز انكه هر معشوق چون خنبى است پر آن يكى درد و دگر صافى چو در
مى شناسا هين بچش با احتياط تا ميى يابى منزه ز اختلاط
هر دو مستى مىدهندت ليك اين مستىات آرد كشان تا رب دين
تا رهى از فكر و وسواس و حيل بىعقال اين عقل در رقص الجمل
انبيا چون جنس روحند و ملك مر ملك را جذب كردند از فلك
باد جنس آتش است و يار او كه بود آهنگ هر دو بر علو
چون ببندى تو سر كوزهى تهى در ميان حوض يا جويى نهى
تا قيامت آن فرو نايد به پست كه دلش خالى است و در وى باد هست
ميل بادش چون سوى بالا بود ظرف خود را هم سوى بالا كشد
باز آن جانها كه جنس انبياست سوى ايشان كش كشان چون سايههاست
ز انكه عقلش غالب است و بىز شك عقل جنس آمد به خلقت با ملك
و آن هواى نفس غالب بر عدو نفس جنس اسفل آمد شد بدو
بود قبطى جنس فرعون ذميم بود سبطى جنس موساى كليم
بود هامان جنستر فرعون را بر گزيدش برد بر صدر سرا
لاجرم از صدر تا قعرش كشيد كه ز جنس دوزخند آن دو پليد
هر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور
ز انكه دوزخ گويد اى مومن تو زود بر گذر كه نورت آتش را ربود
بگذر اى مومن كه نورت مىكشد آتشم را چون كه دامن مىكشد
مىرمد آن دوزخى از نور هم ز انكه طبع دوزخ استش اى صنم
دوزخ از مومن گريزد آن چنان كه گريزد مومن از دوزخ به جان
ز انكه جنس نار نبود نور او ضد نار آمد حقيقت نور جو
در حديث آمد كه مومن در دعا چون امان خواهد ز دوزخ از خدا
دوزخ از وى هم امان خواهد به جان كه خدايا دور دارم از فلان
جاذبهى جنسيت است اكنون ببين كه تو جنس كيستى از كفر و دين
گر به هامان مايلى هامانيى ور به موسى مايلى سبحانيى ور به هر دو مايلى انگيخته نفس و عقلى هر دوان آميخته
هر دو در جنگند هان و هان بكوش تا شود غالب معانى بر نقوش
در جهان جنگ شادى اين بس است كه ببينى بر عدو هر دم شكست
آن ستيزه رو به سختى عاقبت گفت با هامان براى مشورت
وعدههاى آن كليم الله را گفت و محرم ساخت آن گمراه را
مشورت كردن فرعون با وزيرش هامان در ايمان آوردن به موسى عليه السلام
گفت با هامان چو تنهايش بديد جست هامان و گريبان را دريد
بانگها زد گريهها كرد آن لعين كوفت دستار و كله را بر زمين
كه چگونه گفت اندر روى شاه اين چنين گستاخ آن حرف تباه
جمله عالم را مسخر كرده تو كار را با بخت چون زر كرده تو
از مشارق و ز مغارب بىلجاج سوى تو آرند سلطانان خراج
پادشاهان لب همىمالند شاد بر ستانهى خاك تو اى كيقباد
اسب ياغى چون ببيند اسب ما رو بگرداند گريزد بىعصا
تا كنون معبود و مسجود جهان بودهاى گردى كمينهى بندگان
در هزار آتش شدن زين خوشتر است كه خداوندى شود بنده پرست
نه بكش اول مرا اى شاه چين تا نبيند چشم من بر شاه اين
خسروا اول مرا گردن بزن تا نبيند اين مذلت چشم من
خود نبودست و مبادا اين چنين كه زمين گردون شود گردون زمين
بندگانمان خواجهتاش ما شوند بىدلانمان دل خراش ما شوند
چشم روشن دشمنان و دوست كور گشت ما را پس گلستان قعر گور
تزييف سخن هامان عليه اللعنه
دوست از دشمن همىنشناخت او نرد را كورانه كژ مىباخت او
دشمن تو جز تو نبود اى لعين بىگناهان را مگو دشمن به كين
پيش تو اين حالت بد دولت است كه دوادو اول و آخر لت است
گر از اين دولت نتازى خزخزان اين بهارت را همىآيد خزان
مشرق و مغرب چو تو بس ديدهاند كه سر ايشان ز تن ببريدهاند
مشرق و مغرب كه نبود برقرار چون كنند آخر كسى را پايدار
تو بدان فخر آورى كز ترس و بند چاپلوست گشت مردم روز چند
هر كه را مردم سجودى مىكنند زهر اندر جان او مىآگنند
چون كه بر گردد از او آن ساجدش داند او كان زهر بود و موبدش
اى خنك آن را كه ذلت نفسه واى آنك از سركشى شد چون كه او
اين تكبر زهر قاتل دان كه هست از مى پر زهر شد آن گيج مست
چون مى پر زهر نوشد مدبرى از طرب يك دم بجنباند سرى
بعد يك دم زهر بر جانش فتد زهر در جانش كند داد و ستد
گر ندارى زهرىاش را اعتقاد كاو چو زهر آمد نگر در قوم عاد
چون كه شاهى دست يابد بر شهى بكشدش يا باز دارد در چهى
ور بيابد خستهى افتاده را مرهمش سازد شه و بدهد عطا
گر نه زهر است آن تكبر پس چرا كشت شه را بىگناه و بىخطا
وين دگر را بىز خدمت چون نواخت زين دو جنبش زهر را شايد شناخت
راه زن هرگز گدايى را نزد گرگ گرگ مرده را هرگز گزد
خضر كشتى را براى آن شكست تا تواند كشتى از فجار رست
چون شكسته مىرهد اشكسته شو امن در فقر است اندر فقر رو
آن كهى كاو داشت از كان نقد چند گشت پاره پاره از زخم كلند
تيغ بهر اوست كاو را گردنى است سايه كافكنده ست بر وى زخم نيست
مهترى نفت است و آتش اى غوى اى برادر چون بر آذر مىروى
هر چه او هموار باشد با زمين تيرها را كى هدف گردد ببين
سر بر آرد از زمين آن گاه او چون هدفها زخم يابد بىرفو
نردبان خلق اين ما و منى است عاقبت زين نردبان افتادنى است
هر كه بالاتر رود ابلهتر است كاستخوان او بتر خواهد شكست
اين فروع است و اصولش آن بود كه ترفع شركت يزدان بود
چون نمردى و نگشتى زنده زو ياغيى باشى به شركت ملك جو
چون بدو زنده شدى آن خود وى است وحدت محض است آن شركت كى است
شرح اين در آينهى اعمال جو كه نيابى فهم آن از گفتوگو
گر بگويم آن چه دارم در درون بس جگرها گردد اندر حال خون
بس كنم خود زيركان را اين بس است بانگ دو كردم اگر در ده كس است
حاصل آن هامان بدان گفتار بد اين چنين راهى بر آن فرعون زد
لقمهى دولت رسيده تا دهان او گلوى او بريده ناگهان
خرمن فرعون را داد او به باد هيچ شه را اين چنين صاحب مباد
نوميد شدن موسى عليه السلام از ايمان فرعون به تاثير كردن سخن هامان در دل فرعون
گفت موسى لطف بنموديم و جود خود خداونديت را روزى نبود
آن خداوندى كه نبود راستين مر و را نه دست دان نه آستين
آن خداوندى كه دزديده بود بىدل و بىجان و بىديده بود
آن خداوندى كه دادندت عوام باز بستانند از تو همچو وام
ده خداوندى عاريت به حق تا خداونديت بخشد متفق
منازعت اميران عرب با مصطفى عليه الصلاة و السلام كه ملك را مقاسمت كن با ما تا نزاعى نباشد و جواب فرمودن مصطفى (ص) كه من مأمورم در اين امارت و بحث ايشان از طرفين
آن اميران عرب گرد آمدند نزد پيغمبر منازع مىشدند
كه تو ميرى هر يك از ما هم امير بخش كن اين ملك و بخش خود بگير
هر يكى در بخش خود انصاف جو تو ز بخش ما دو دست خود بشو
گفت ميرى مر مرا حق داده است سرورى و امر مطلق داده است
كاين قرآن احمد است و دور او هين بگيريد امر او را اتقوا
قوم گفتندش كه ما هم ز آن قضا حاكميم و داد اميرىمان خدا
گفت ليكن مر مرا حق ملك داد مر شما را عاريت از بهر زاد
ميرى من تا قيامت باقى است ميرى عاريتى خواهد شكست
قوم گفتند اى امير افزون مگو چيست حجت بر فزون جويى تو
در زمان ابرى بر آمد ز امر مر سيل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سيل بس مهيب اهل شهر افغان كنان جمله رعيب
گفت پيغمبر كه وقت امتحان آمد اكنون تا گمان گردد عيان
هر اميرى نيزهى خود در فكند تا شود در امتحان آن سيل بند
پس قضيب انداخت در وى مصطفى آن قضيب معجز فرمان روا
نيزهها را همچو خاشاكى ربود آب تيز سيل پر جوش عنود
نيزهها گم گشت جمله و آن قضيب بر سر آب ايستاده چون رقيب
ز اهتمام آن قضيب آن سيل زفت رو بگردانيد و آن سيلاب رفت
چون بديدند از وى آن امر عظيم پس مقر گشتند آن ميران ز بيم
جز سه كس كه حقد ايشان چيره بود ساحرش گفتند و كاهن از جحود
ملك بر بسته چنان باشد ضعيف ملك بر رسته چنين باشد شريف
نيزهها را گر نديدى با قضيب نامشان بين نام او بين اى نجيب
نامشان را سيل تيز مرگ برد نام او و دولت تيزش نمرد
پنج نوبت مىزنندش بر دوام همچنين هر روز تا روز قيام
گر ترا عقل است كردم لطفها ور خرى آوردهام خر را عصا
آن چنان زين آخورت بيرون كنم كز عصا گوش و سرت پر خون كنم
اندرين آخور خران و مردمان مىنيابند از جفاى تو امان
نك عصا آوردهام بهر ادب هر خرى را كاو نباشد مستحب
اژدهايى مىشود در قهر تو كاژدهايى گشتهاى در فعل و خو
اژدهاى كوهيى تو بىامان ليك بنگر اژدهاى آسمان
اين عصا از دوزخ آمد چاشنى كه هلا بگريز اندر روشنى
ور نه درمانى تو در دندان من مخلصت نبود ز در بندان من
اين عصايى بود اين دم اژدهاست تا نگويى دوزخ يزدان كجاست
در بيان آن كه شناساى قدرت حق نپرسد كه بهشت و دوزخ كجاست
هر كجا خواهد خدا دوزخ كند اوج را بر مرغ دام و فخ كند
هم ز دندانت بر آيد دردها تا بگويى دوزخ است و اژدها
يا كند آب دهانت را عسل تا بگويى كه بهشت است و حلل
از بن دندان بروياند شكر تا بدانى قوت حكم قدر
پس به دندان بىگناهان را مگز فكر كن از ضربت نامحترز
نيل را بر قبطيان حق خون كند سبطيان را از بلا محصون كند
تا بدانى پيش حق تمييز هست در ميان هوشيار راه و مست
نيل تمييز از خدا آموختهست كه گشاد اين را و آن را سخت بست
لطف او عاقل كند مر نيل را قهر او ابله كند قابيل را
در جمادات از كرم عقل آفريد عقل از عاقل به قهر خود بريد
در جماد از لطف عقلى شد پديد و ز نكال از عاقلان دانش رميد
عقل چون باران به امر آن جا بريخت عقل اين سو خشم حق ديد و گريخت
ابر و خورشيد و مه و نجم بلند جمله بر ترتيب آيند و روند
هر يكى نايد مگر در وقت خويش كه نه پس ماند ز هنگام و نه پيش
چون نكردى فهم اين را ز انبيا دانش آوردند در سنگ و عصا
تا جمادات دگر را بىلباس چون عصا و سنگ دارى از قياس
طاعت سنگ و عصا ظاهر شود و ز جمادات دگر مخبر شود
كه ز يزدان آگهيم و طايعيم ما همه بىاتفاقى ضايعيم
همچو آب نيل دانى وقت غرق كاو ميان هر دو امت كرد فرق
چون زمين دانيش دانا وقت خسف در حق قارون كه قهرش كرد و نسف
چون قمر كه امر بشنيد و شتافت پس دو نيمه گشت بر چرخ و شكافت
چون درخت و سنگ كاندر هر مقام مصطفى را كرده ظاهر السلام
جواب دهرى كه منكر الوهيت است و عالم را قديم مىگويد
دى يكى مىگفت عالم حادث است فانى است اين چرخ و حقش وارث است
فلسفيى گفت چون دانى حدوث حادثى ابر چون داند غيوث
ذرهاى خود نيستى از انقلاب تو چه مىدانى حدوث آفتاب
كرمكى كاندر حدث باشد دفين كى بداند آخر و بدو زمين
اين به تقليد از پدر بشنيدهاى از حماقت اندر اين پيچيدهاى
چيست برهان بر حدوث اين بگو ور نه خامش كن فزون گويى مجو
گفت ديدم اندر اين بحر عميق بحث مىكردند روزى دو فريق
در جدال و در خصام و در ستوه گشت هنگامه بر آن دو كس گروه
من به سوى جمع هنگامه شدم اطلاع از حال ايشان بستدم
آن يكى مىگفت گردون فانى است بىگمانى اين بنا را بانى است
و آن دگر گفت اين قديم و بىكى است نيستش بانى و يا بانى وى است
گفت منكر گشتهاى خلاق را روز و شب آرنده و رزاق را
گفت بىبرهان نخواهم من شنيد آن چه گولى آن به تقليدى گزيد
هين بياور حجت و برهان كه من نشنوم بىحجت اين را در زمن
گفت حجت در درون جانم است در درون جان نهان برهانم است
تو نمىبينى هلال از ضعف چشم من همىبينم مكن بر من تو خشم
گفتوگو بسيار گشت و خلق گيج در سر و پايان اين چرخ بسيج
گفت يارا در درونم حجتى است بر حدوث آسمانم آيتى است
من يقين دارم نشانش آن بود مر يقين دان را كه در آتش رود
در زبان مىنايد آن حجت بدان همچو حال سر عشق عاشقان
نيست پيدا سر گفتوگوى من جز كه زردى و نزارى روى من
اشك و خون بر رخ روانه مىدود حجت حسن و جمالش مىشود
گفت من اينها ندانم حجتى كه بود در پيش عامه آيتى
گفت چون قلبى و نقدى دم زنند كه تو قلبى من نكويم ارجمند
هست آتش امتحان آخرين كاندر آتش در فتند اين دو قرين
عام و خاص از حالشان عالم شوند از گمان و شك سوى ايقان روند
آب و آتش آمد اى جان امتحان نقد و قلبى را كه آن باشد نهان
تا من و تو هر دو در آتش رويم حجت باقى حيرانان شويم
تا من و تو هر دو در بحر اوفتيم كه من و تو اين گره را آيتيم
همچنان كردند و در آتش شدند هر دو خود را بر تف آتش زدند
آن خدا گوينده مرد مدعى رست و سوزيد اندر آتش آن دعى
از موذن بشنو اين اعلام را كورى افزون روان خام را
كه نسوزيدهست اين نام از اجل كش مستى صدر بوده ست و اجل
صد هزاران زين رهان اندر قران بر دريده پردههاى منكران
چون گرو بستند غالب شد صواب در دوام و معجزات و در جواب
فهم كردم كان كه دم زد از سبق و ز حدوث چرخ پيروز است و حق
حجت منكر هماره زرد رو يك نشان بر صدق آن انكار كو
يك مناره در ثناى منكران كو در اين عالم كه تا باشد نشان
منبرى كو كه بر آن جا مخبرى ياد آرد روزگار منكرى
روى دينار و درم از نامشان تا قيامت مىدهد زين حق نشان
سكهى شاهان همىگردد دگر سكهى احمد ببين تا مستقر
بر رخ نقره و يا روى زرى وانما بر سكه نام منكرى
خود مگير اين معجزه چون آفتاب صد زبان بين نام او أُمُّ الكتاب
زهره نى كس را كه يك حرفى از آن يا بدزدد يا فزايد در بيان
يار غالب شو كه تا غالب شوى يار مغلوبان مشو هين اى غوى
حجت منكر همين آمد كه من غير اين ظاهر نمىبينم وطن
هيچ ننديشد كه هر جا ظاهرى است آن ز حكمتهاى پنهان مخبرى است
فايدهى هر ظاهرى خود باطن است همچو نفع اندر دواها كامن است
تفسير اين آيت كه ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِنيافريدمشان بهر همين كه شما مىبينيد بلكه بهر معنى و حكمت باقيه كه شما نمىبينيد آن را
هيچ نقاشى نگارد زين نقش بىاميد نفع بهر عين نقش
بلكه بهر ميهمانان و كهان كه به فرجه وارهند از اندهان
شادى بچگان و ياد دوستان دوستان رفته را از نقش آن
هيچ كوزهگر كند كوزه شتاب بهر عين كوزه نه بر بوى آب
هيچ كاسهگر كند كاسهى تمام بهر عين كاسه نه بهر طعام
هيچ خطاطى نويسد خط به فن بهر عين خط نه بهر خواندن
نقش ظاهر بهر نقش غايب است و آن براى غايب ديگر ببست
تا سوم چارم دهم بر مىشمر اين فوايد را به مقدار نظر
همچو بازيهاى شطرنج اى پسر فايدهى هر لعب در تالى نگر
اين نهاده بهر آن لعب نهان و آن براى آن و آن بهر فلان
همچنين ديده جهات اندر جهات در پى هم تا رسى در برد و مات
اول از بهر دوم باشد چنان كه شدن بر پايههاى نردبان
و آن دوم بهر سوم مىدان تمام تا رسى تو پايه پايه تا به بام
شهوت خوردن ز بهر آن منى و آن منى از بهر نسل و روشنى
كند بينش مىنبيند غير اين عقل او بىسير چون نبت زمين
نبت را چه خوانده چه ناخوانده هست پاى او به گل درمانده
گر سرش جنبد به سير باد رو تو به سر جنبانىاش غره مشو
آن سرش گويد سمعنا اى صبا پاى او گويد عصينا خلنا
چون نداند سير مىراند چو عام بر توكل مىنهد چون كور گام
بر توكل تا چه آيد در نبرد چون توكل كردن اصحاب نرد
و آن نظرهايى كه آن افسرده نيست جز رونده و جز درندهى پرده نيست
آن چه در ده سال خواهد آمدن اين زمان بيند به چشم خويشتن
همچنين هر كس به اندازهى نظر غيب و مستقبل ببيند خير و شر
چون كه سد پيش و سد پس نماند شد گزاره چشم و لوح غيب خواند
چون نظر پس كرد تا بدو وجود ماجرا و آغاز هستى رو نمود
بحث املاك زمين با كبريا در خليفه كردن باباى ما
چون نظر در پيش افكند او بديد آن چه خواهد بود تا محشر پديد
پس ز پس مىبيند او تا اصل اصل پيش مىبيند عيان تا روز فصل
هر كسى اندازهى روشن دلى غيب را بيند به قدر صيقلى
هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد بيشتر آمد بر او صورت پديد
گر تو گويى كان صفا فضل خداست نيز اين توفيق صيقل ز آن عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سعى
واهب همت خداوند است و بس همت شاهى ندارد هيچ خس
نيست تخصيص خدا كس را به كار مانع طوع و مراد و اختيار
ليك چون رنجى دهد بد بخت را او گريزاند به كفران رخت را
نيك بختى را چو حق رنجى دهد رخت را نزديكتر وا مىنهد
بد دلان از بيم جان در كارزار كرده اسباب هزيمت اختيار
پر دلان در جنگ هم از بيم جان حمله كرده سوى صف دشمنان
رستمان را ترس و غم وا پيش برد هم ز ترس آن بد دل اندر خويش مرد
چون محك آمد بلا و بيم جان ز آن پديد آيد شجاع از هر جبان
وحى كردن حق به موسى عليه السلام كه اى موسى من كه خالقم تعالى ترا دوست مىدارم
گفت موسى را به وحى دل خدا كاى گزيده دوست مىدارم ترا
گفت چه خصلت بود اى ذو الكرم موجب آن تا من آن افزون كنم
گفت چون طفلى به پيش والده وقت قهرش دست هم در وى زده
خود نداند كه جز او ديار هست هم از او مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سيليى بر وى زند هم به مادر آيد و بر وى تند
از كسى يارى نخواهد غير او اوست جملهى شر او و خير او
خاطر تو هم ز ما در خير و شر التفاتش نيست جاهاى دگر
غير من پيشت چو سنگ است و كلوخ گر صبى و گر جوان و گر شيوخ
همچنانك إِيَّاكَ نَعْبُدُ در حنين در بلا از غير تو لا نستعين
هست اين إِيَّاكَ نَعْبُدُ حصر را در لغت و آن از پى نفى ريا
هست إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ هم بهر حصر حصر كرده استعانت را و قصر
كه عبادت مر ترا آريم و بس طمع يارى هم ز تو داريم و بس
خشم كردن پادشاه بر نديم و شفاعت كردن شفيع آن مغضوب عليه را و از پادشاه درخواستن و پادشاه شفاعت او قبول كردن و رنجيدن نديم از شفيع كه چرا شفاعت كردى
پادشاهى بر نديمى خشم كرد خواست تا از وى بر آرد دود و گرد
كرد شه شمشير بيرون از غلاف تا زند بر وى جزاى آن خلاف
هيچ كس را زهره نه تا دم زند يا شفيعى بر شفاعت بر تند
جز عماد الملك نامى در خواص در شفاعت مصطفى وارانه خاص
بر جهيد و زود در سجده فتاد در زمان شه تيغ قهر از كف نهاد
گفت اگر ديو است من بخشيدمش ور بليسى كرد من پوشيدمش
چون كه آمد پاى تو اندر ميان راضيم گر كرد مجرم صد زيان
صد هزاران خشم بتوانم شكست كه ترا آن فضل و آن مقدار هست
لابهات را هيچ نتوانم شكست ز انكه لابهى تو يقين لابهى من است
گر زمين و آسمان بر هم زدى ز انتقام اين مرد بيرون نامدى
ور شدى ذره به ذره لابهگر او نبردى اين زمان از تيغ سر
بر تو مىننهيم منت اى كريم ليك شرح عزت تست اى نديم
اين نكردى تو كه من كردم يقين اى صفاتت در صفات ما دفين
تو در اين مستعملى نى عاملى ز انكه محمول منى نى حاملى
ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ گشتهاى خويشتن در موج چون كف هشتهاى
لا شدى پهلوى الا خانه گير اين عجب كه هم اسيرى هم امير
آن چه دادى تو ندادى شاه داد اوست پس اللَّه اعلم بالرشاد
و آن نديم رسته از زخم و بلا زين شفيع آزرد و برگشت از ولا
دوستى ببريد ز آن مخلص تمام رو به حايط كرد تا نارد سلام
زين شفيع خويشتن بيگانه شد زين تعجب خلق در افسانه شد
كه نه مجنون است يارى چون بريد از كسى كه جان او را واخريد
واخريدش آن دم از گردن زدن خاك نعل پاش بايستى شدن
باژگونه رفت و بيزارى گرفت با چنين دل دار كين دارى گرفت
پس ملامت كرد او را مصلحى كاين جفا چون مىكنى با ناصحى
جان تو بخريد آن دل دار خاص آن دم از گردن زدن كردت خلاص
گر بدى كردى نبايستى رميد خاصه نيكى كرد آن يار حميد
گفت بهر شاه مبذول است جان او چرا آيد شفيع اندر ميان
لى مع اللَّه وقت بود آن دم مرا لا يسع فيه نبى مجتبى
من نخواهم رحمتى جز زخم شاه من نخواهم غير آن شه را پناه
غير شه را بهر آن لا كردهام كه به سوى شه تولا كردهام
گر ببرد او به قهر خود سرم شاه بخشد شصت جان ديگرم
كار من سربازى و بىخويشى است كار شاهنشاه من سر بخشى است
فخر آن سر كه كف شاهش برد ننگ آن سر كاو به غيرى سر برد
شب كه شاه از قهر در قيرش كشيد ننگ دارد از هزاران روز عيد
خود طواف آن كه او شه بين بود فوق قهر و لطف و كفر و دين بود
ز آن نيامد يك عبارت در جهان كه نهان است و نهان است و نهان
ز انكه اين اسما و الفاظ حميد از گلابهى آدمى آمد پديد
علم الاسما بد آدم را امام ليك نه اندر لباس عين و لام
چون نهاد از آب و گل بر سر كلاه گشت آن اسماى جانى رو سياه
كه نقاب حرف و دم در خود كشيد تا شود بر آب و گل معنى پديد
گر چه از يك وجه منطق كاشف است ليك از ده وجه پرده و مكنف است
گفتن خليل مر جبرئيل را عليهما السلام چون پرسيدش كه ا لك حاجه خليل جوابش داد كه اما اليك فلا
من خليل وقتم و او جبرئيل من نخواهم در بلا او را دليل
او ادب ناموخت از جبريل راد كه بپرسيد از خليل حق مراد
كه مرادت هست تا يارى كنم ور نه بگريزم سبكبارى كنم
گفت ابراهيم نى رو از ميان واسطه زحمت بود بعد العيان
بهر اين دنياست مرسل رابطه مومنان را ز انكه هست او واسطه
هر دل ار سامع بدى وحى نهان حرف و صوتى كى بدى اندر جهان
گر چه او محو حق است و بىسر است ليك كار من از آن نازكتر است
كردهى او كردهى شاه است ليك پيش ضعفم بد نماينده ست نيك
آن چه عين لطف باشد بر عوام قهر شد بر نازنينان كرام
بس بلا و رنج مىبايد كشيد عامه را تا فرق بتوانند ديد
كاين حروف واسطهاى يار غار پيش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بايست و وقوف تا رهد آن روح صافى از حروف
ليك بعضى زين صدا كرتر شدند باز بعضى صافى و برتر شدند
همچو آب نيل آمد اين بلا سعد را آب است و خون بر اشقيا
هر كه پايان بينتر او مسعودتر جدتر او كارد كه افزون ديد بر
ز انكه داند كاين جهان كاشتن هست بهر محشر و برداشتن
هيچ عقدى بهر عين خود نبود بلكه از بهر مقام ربح و سود
هيچ نبود منكرى گر بنگرى منكرىاش بهر عين منكرى
بل براى قهر خصم اندر حسد يا فزونى جستن و اظهار خود
و آن فزونى هم پى طمع دگر بىمعانى چاشنى ندهد صور
ز آن همىپرسى چرا اين مىكنى كه صور زيت است و معنى روشنى
ور نه اين گفتن چرا از بهر چيست چون كه صورت بهر عين صورتى است
اين چرا گفتن سؤال از فايدهست جز براى اين چرا گفتن بد است
از چه رو فاييدهجويى اى امين چون بود فاييدهى اين خود همين
پس نقوش آسمان و اهل زمين نيست حكمت كان بود بهر همين
گر حكيمى نيست اين ترتيب چيست ور حكيمى هست پس فعلش تهى است
كس نسازد نقش گرمابه و خضاب جز پى قصد صواب و ناصواب
مطالبه كردن موسى عليه السلام حضرت را كه خلقت خلقا و اهلكتهم و جواب آمدن
گفت موسى اى خداوند حساب نقش كردى باز چون كردى خراب
نر و ماده نقش كردى جان فزا و آنگهان ويران كنى اين را چرا
گفت حق دانم كه اين پرسش ترا نيست از انكار و غفلت و ز هوا
ور نه تاديب و عتابت كردمى بهر اين پرسش ترا آزردمى
ليك مىخواهى كه در افعال ما باز جويى حكمت و سر بقا
تا از آن واقف كنى مر عام را پخته گردانى بدين هر خام را
قاصدا سايل شدى در كاشفى بر عوام ار چه كه تو ز آن واقفى
ز انكه نيم علم آمد اين سؤال هر برونى را نباشد اين مجال
هم سؤال از علم خيزد هم جواب همچنان كه خار و گل از خاك و آب
هم ضلال از علم خيزد هم هدى همچنان كه تلخ و شيرين از ندا
ز آشنايى خيزد اين بغض و ولا وز غذاى خوش بود سقم و قوى
مستفيد اعجمى شد آن كليم تا عجميان را كند زين سر عليم
ما هم از وى اعجمى سازيم خويش پاسخش آريم چون بيگانه پيش
خر فروشان خصم يكديگر شدند تا كليد قفل آن عقد آمدند
پس بفرمودش خدا اى ذو لباب چون بپرسيدى بيا بشنو جواب
موسيا تخمى بكار اندر زمين تا تو خود هم وادهى انصاف اين
چون كه موسى كشت و شد كشتش تمام خوشههايش يافت خوبى و نظام
داس بگرفت و مر آن را مىبريد پس ندا از غيب در گوشش رسيد
كه چرا كشتى كنى و پرورى چون كمالى يافت آن را مىبرى
گفت يا رب ز آن كنم ويران و پست كه در اينجا دانه هست و كاه هست
دانه لايق نيست در انبار كاه كاه در انبار گندم هم تباه
نيست حكمت اين دو را آميختن فرق واجب مىكند در بيختن
گفت اين دانش تو از كى يافتى كه به دانش بيدرى بر ساختى
گفت تمييزم تو دادى اى خدا گفت پس تمييز چون نبود مرا
در خلايق روحهاى پاك هست روحهاى تيرهى گلناك هست
اين صدفها نيست در يك مرتبه در يكى در است و در ديگر شبه
واجب است اظهار اين نيك و تباه همچنانك اظهار گندمها ز كاه
بهر اظهار است اين خلق جهان تا نماند گنج حكمتها نهان
كنت كنزا گفت مخفيا شنو جوهر خود گم مكن اظهار شو
بيان آن كه روح حيوانى و عقل جزوى و وهم و خيال بر مثال دوغند و روح كه باقى است در اين دوغ همچو روغن پنهان است
جوهر صدقت خفى شد در دروغ همچو طعم روغن اندر طعم دوغ
آن دروغت اين تن فانى بود راستت آن جان ربانى بود
سالها اين دوغ تن پيدا و فاش روغن جان اندر او فانى و لاش
تا فرستد حق رسولى بندهاى دوغ را در خمره جنبانندهاى
تا بجنباند به هنجار و به فن تا بدانم من كه پنهان بود من
يا كلام بندهاى كان جزو اوست در رود در گوش او كاو وحى جوست
اذن مومن وحى ما را واعى است آن چنان گوشى قرين داعى است
همچنان كه گوش طفل از گفت مام پر شود ناطق شود او در كلام
ور نباشد طفل را گوش رشد گفت مادر نشنود گنگى شود
دايما هر كر اصلى گنگ بود ناطق آن كس شد كه از مادر شنود
دان كه گوش كر و گنگ از آفتى است كه پذيراى دم و تعليم نيست
آن كه بىتعليم بد ناطق خداست كه صفات او ز علتها جداست
يا چو آدم كرده تلقينش خدا بىحجاب مادر و دايه و ازا
يا مسيحى كه به تعليم ودود در ولادت ناطق آمد در وجود
از براى دفع تهمت در ولاد كه نزادهست از زنا و از فساد
جنبشى بايست اندر اجتهاد تا كه دوغ آن روغن از دل باز داد
روغن اندر دوغ باشد چون عدم دوغ در هستى بر آورده علم
آن كه هستت مىنمايد هست پوست و انكه فانى مىنمايد اصل اوست
دوغ روغن ناگرفته است و كهن تا بنگزينى بنه خرجش مكن
هين بگردانش به دانش دست دست تا نمايد آن چه پنهان كرده است
ز انكه اين فانى دليل باقى است لابهى مستان دليل ساقى است
مثال ديگر هم در اين معنى
هست بازيهاى آن شير علم مخبرى از بادهاى مكتتم
گر نبودى جنبش آن بادها شير مرده كى بجستى در هوا
ز آن شناسى باد را گر آن صباست يا دبور است اين بيان آن خفاست
اين بدن مانند آن شير علم فكر مىجنباند او را دمبهدم
فكر كان از مشرق آيد آن صباست وان كه از مغرب دبور با وباست
مشرق اين باد فكرت ديگر است مغرب اين باد فكرت ز آن سر است
مه جماد است و بود شرقش جماد جان جان جان بود شرق فؤاد
شرق خورشيدى كه شد باطن فروز قشر و عكس آن بود خورشيد روز
ز انكه چون مرده بود تن بىلهب پيش او نه روز بنمايد نه شب
ور نباشد آن چو اين باشد تمام بىشب و بىروز دارد انتظام
همچنان كه چشم مىبيند به خواب بىمه و خورشيد ماه و آفتاب
نوم ما چون شد اخ الموت اى فلان زين برادر آن برادر را بدان
ور بگويندت كه هست آن فرع اين مشنو آن را اى مقلد بىيقين
مىببيند خواب جانت وصف حال كه به بيدارى نبينى بيست سال
در پى تعبير آن تو عمرها مىدوى سوى شهان با دها
كه بگو آن خواب را تعبير چيست فرع گفتن اين چنين سر را سگى است
خواب عام است اين و خود خواب خواص باشد اصل اجتبا و اختصاص
پيل بايد تا چو خسبد او ستان خواب بيند خطهى هندوستان
خر نبيند هيچ هندستان به خواب خر ز هندستان نكردهست اغتراب
جان همچون پيل بايد نيك زفت تا به خواب او هند داند رفت تفت
ذكر هندستان كند پيل از طلب پس مصور گردد آن ذكرش به شب
اذْكُرُوا اللَّهَ كار هر اوباش نيست ارْجِعِي بر پاى هر قلاش نيست
ليك تو آيس مشو هم پيل باش ور نه پيلى در پى تبديل باش
كيميا سازان گردون را ببين بشنو از ميناگران هر دم طنين
نقش بندانند در جو فلك كارسازانند بهر لى و لك
گر نبينى خلق مشكين جيب را بنگر اى شب كور اين آسيب را
هر دم آسيب است بر ادراك تو نبت نو نو رسته بين از خاك تو
زين بد ابراهيم ادهم ديده خواب بسط هندستان دل را بىحجاب
لاجرم زنجيرها را بر دريد مملكت برهم زد و شد ناپديد
آن نشان ديد هندستان بود كه جهد از خواب و ديوانه شود
مىفشاند خاك بر تدبيرها مىدراند حلقهى زنجيرها
آن چنان كه گفت پيغمبر ز نور كه نشانش آن بود اندر صدور
كه تجافى آرد از دار الغرور هم انابت آرد از دار السرور
بهر شرح اين حديث مصطفى داستانى بشنو اى يار صفا
حكايت آن پادشاه زاده كه پادشاهى حقيقى به وى روى نمود، يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِنقد وقت او شد، پادشاهى اين خاك تودهى كودك طبعان كه قلعه گيرى نام كنند آن كودك كه چيره آيد بر سر خاك توده بر آيد و لاف زند كه قلعه مراست كودكان ديگر بر وى رشك برند كه التراب ربيع الصبيان، آن پادشاه زاده چو از قيد رنگها برست گفت من اين خاكهاى رنگين را همان خاك دون مىگويم زر و اطلس و اكسون نمىگويم من از اين اكسون رستم به يكسون رفتم، وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نيست در قدرت كُنْ فَيَكُونُ هيچ كس سخن قابليت نگويد
پادشاهى داشت يك برنا پسر باطن و ظاهر مزين از هنر
خواب ديد او كان پسر ناگه بمرد صافى عالم بر آن شه گشت درد
خشك شد از تاب آتش مشك او كه نماند از تف آتش اشك او
آن چنان پر شد ز دود و درد شاه كه نمىيابيد در وى راه آه
خواست مردن قالبش بىكار شد عمر مانده بود شه بيدار شد
شاديى آمد ز بيداريش پيش كه نديده بود اندر عمر خويش
كه ز شادى خواست هم فانى شدن بس مطوق آمد اين جان و بدن
از دم غم مىبميرد اين چراغ و ز دم شادى بميرد اينت لاغ
در ميان اين دو مرگ او زنده است اين مطوق شكل جاى خنده است
شاه با خود گفت شادى را سبب آن چنان غم بود از تسبيب رب
اى عجب يك چيز از يك روى مرگ و آن ز يك روى دگر احيا و برگ
آن يكى نسبت بدان حالت هلاك باز هم آن سوى ديگر امتساك
شادى تن سوى دنياوى كمال سوى روز عاقبت نقص و زوال
خنده را در خواب هم تعبير خوان گريه گويد با دريغ و اندهان
گريه را در خواب شادى و فرح هست در تعبير اى صاحب مرح
شاه انديشيد كاين غم خود گذشت ليك جان از جنس اين بد ظن بگشت
ور رسد خارى چنين اندر قدم كه رود گل يادگارى بايدم
چون فنا را شد سبب بىمنتهى پس كدامين راه را بنديم ما
صد دريچه و در سوى مرگ لديغ مىكند اندر گشادن ژيغ ژيغ
ژيغ ژيغ تلخ آن درهاى مرگ نشنود گوش حريص از حرص برگ
از سوى تن دردها بانگ در است و ز سوى خصمان جفا بانگ در است
جان من بر خوان دمى فهرست طب نار علتها نظر كن ملتهب
ز آن همهى غرها در اين خانه ره است هر دو گامى پر ز كژدمها چه است
باد تند است و چراغم ابترى زو بگيرانم چراغ ديگرى
تا بود كز هر دو يك وافى شود گر به باد آن يك چراغ از جا رود
همچو عارف كز تن ناقص چراغ شمع دل افروخت از بهر فراغ
تا كه روزى كاين بميرد ناگهان پيش چشم خود نهد او شمع جان
او نكرد اين فهم پس داد از غرر شمع فانى را به فانيى دگر
عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل
پس عروسى خواست بايد بهر او تا نمايد زين تزوج نسل رو
گر رود سوى فنا اين باز باز فرخ او گردد ز بعد باز باز
صورت اين باز گر ز ينجا رود معنى او در ولد باقى بود
بهر اين فرمود آن شاه نبيه مصطفى كه الولد سر ابيه
بهر اين معنى همهى خلق از شعف مىبياموزند طفلان را حرف
تا بماند آن معانى در جهان چون شود آن قالب ايشان نهان
حق به حكمت حرصشان داده ست جد بهر رشد هر صغير مستعد
من هم از بهر دوام نسل خويش جفت خواهم پور خود را خوب كيش
دخترى خواهم ز نسل صالحى نى ز نسل پادشاهى كالحى
شاه خود اين صالح است آزاد اوست نى اسير حرص فرج است و گلوست
مر اسيران را لقب كردند شاه عكس چون كافور نام آن سياه
شد مفازه باديهى خونخوار نام نيك بخت آن پيس را كردند عام
بر اسير شهوت و خشم و امل بر نوشته مير يا صدر اجل
آن اسيران اجل را عام داد نام اميران اجل اندر بلاد
صدر خوانندش كه در صف نعال جان او پست است يعنى جاه و مال
شاه چون با زاهدى خويشى گزيد اين خبر در گوش خاتونان رسيد
اختيار كردن پادشاه دختر درويش زاهدى را از جهت پسر و اعتراض كردن اهل حرم و ننگ داشتن ايشان از پيوندى درويش
مادر شه زاده گفت از نقص عقل شرط كفويت بود در عقل و نقل
تو ز شح و بخل خواهى و ز دها تا ببندى پور ما را بر گدا
گفت صالح را گدا گفتن خطاست كاو غنى القلب از داد خداست
در قناعت مىگريزد از تقى نه از لئيمى و كسل همچون گدا
قلتى كان از قناعت وز تقاست آن ز فقر و قلت دونان جداست
حبهاى آن گر بيابد سر نهد وين ز گنج زر به همت مىجهد
شه كه او از حرص قصد هر حرام مىكند او را گدا گويد همام
گفت كو شهر و قلاع او را جهيز يا نثار گوهر و دينار ريز
گفت رو هر كاو غم دين بر گزيد باقى غمها خدا از وى بريد
غالب آمد شاه و دادش دخترى از نژاد صالحى خوش جوهرى
در ملاحت خود نظير خود نداشت چهرهاش تابانتر از خورشيد چاشت
حسن دختر اين خصالش آن چنان كز نكويى مىنگنجد در بيان
صيد دين كن تا رسد اندر تبع حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطار اشتر دان به ملك در تبع دنياش همچون پشم و پشك
پشم بگزينى شتر نبود ترا ور بود اشتر چه قيمت پشم را
چون بر آمد اين نكاح آن شاه را با نژاد صالحان بىمرا
از قضا كمپيركى جادو كه بود عاشق شه زادهى با حسن و جود
جادويى كردش عجوزهى كابلى كه برد ز آن رشك سحر بابلى
شه بچه شد عاشق كمپير زشت تا عروس و آن عروسى را بهشت
يك سيه ديوى و كابولى زنى گشت بر شه زاده ناگه ره زنى
آن نود ساله عجوز گنده كس نه خرد هشت آن ملك را و نه بس
تا به سالى بود شه زاده اسير بوسه جايش نعل كفش گنده پير
صحبت كمپير او را مىدرود تا ز كاهش نيم جانى مانده بود
ديگران از ضعف وى با درد سر او ز سكر سحر از خود بىخبر
اين جهان بر شاه چون زندان شده وين پسر بر گريهشان خندان شده
شاه بس بىچاره شد در برد و مات روز و شب مىكرد قربان و زكات
ز انكه هر چاره كه مىكرد آن پدر عشق كمپيرك همىشد بيشتر
پس يقين گشتش كه مطلق آن سرى است چاره او را بعد از اين لابهگرى است
سجده مىكرد او كه فرمانت رواست غير حق بر ملك حق فرمان كه راست
ليك اين مسكين همىسوزد چو عود دست گيرش اى رحيم و اى ودود
تا ز يا رب يا رب و افغان شاه ساحرى استاد پيش آمد ز راه
مستجاب شدن دعاى پادشاه در خلاص پسرش از جادوى كابلى
او شنيده بود از دور اين خبر كه اسير پيره زن گشت آن پسر
كان عجوزه بود اندر جادويى بىنظير و ايمن از مثل و دويى
دست بر بالاى دست است اى فتى در فن و در زور تا ذات خدا
منتهاى دستها دست خداست بحر بىشك منتهاى سيلهاست
هم از او گيرند مايه ابرها هم بدو باشد نهايت سيل را
گفت شاهش كاين پسر از دست رفت گفت اينك آمدم درمان زفت
نيست همتا زال را زين ساحران جز من داهى رسيده ز آن كران
چون كف موسى به امر كردگار نك بر آرم من ز سحر او دمار
كه مرا اين علم آمد ز آن طرف نه ز شاگردى سحر مستخف
آمدم تا بر گشايم سحر او تا نماند شاه زاده زرد رو
سوى گورستان برو وقت سحور پهلوى ديوار هست اسپيد گور
سوى قبله باز كاو آن جاى را تا ببينى قدرت و صنع خدا
بس دراز است اين حكايت تو ملول زبده را گويم رها كردم فضول
آن گرههاى گران را بر گشاد پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خويش آمد شد دوان سوى تخت شاه با صد امتحان
سجده كرد و بر زمين مىزد ذقن در بغل كرده پسر تيغ و كفن
شاه آيين بست و اهل شهر شاد و آن عروس نااميد بىمراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز اى عجب آن روز روز امروز روز
يك عروسى كرد شاه او را چنان كه جلاب قند بد پيش سگان
جادوى كمپير از غصه بمرد روى و خوى زشت با مالك سپرد
شاه زاده در تعجب مانده بود كز من او عقل و نظر چون در ربود
نو عروسى ديد همچون ماه حسن كه همىزد بر مليحان راه حسن
گشت بىهوش و به رو اندر فتاد تا سه روز از جسم وى گم شد فؤاد
سه شبانه روز او ز خود بىهوش گشت تا كه خلق از غشى او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد بخود اندك اندك فهم گشتش نيك و بد
بعد سالى گفت شاهش در سخن كاى پسر ياد آر از آن يار كهن
ياد آور ز آن ضجيع و ز آن فراش تا بدين حد بىوفا و مر مباش
گفت رو من يافتم دار السرور وارهيدم از چه دار الغرور
همچنان باشد چو مومن راه يافت سوى نور حق ز ظلمت روى تافت
در بيان آن كه شه زاده آدمى بچه است و خليفهى خداست پدرش آدم صفى خليفهى حق مسجود ملايك و آن كمپير كابلى دنياست كه آدمى بچه را از پدر ببريد به سحر و انبيا و اوليا آن طبيب تدارك كننده
اى برادر دان كه شه زاده توى در جهان كهنه زاده از نوى
كابلى جادو اين دنياست كاو كرد مردان را اسير رنگ و بو
چون در افكندت در اين آلوده روذ دمبهدم مىخوان و مىدم قُلْ أعوذ
تا رهى زين جادويى و زين قلق استعاذت خواه از رب الفلق
ز آن نبى دنيات را سحاره خواند كاو به افسون خلق را در چه نشاند
هين فسون گرم دارد گنده پير كرده شاهان را دم گرمش اسير
در درون سينه نفاثات اوست عقدههاى سحر را اثبات اوست
ساحرهى دنيا قوى دانا زنى است حل سحر او به پاى عامه نيست
ور گشادى عقد او را عقلها انبيا را كى فرستادى خدا
هين طلب كن خوش دمى عقده گشا راز دان يَفْعَلُ اللَّهُ ما يشاء
همچو ماهى بسته استت او به شست شاه زاده ماند سالى و تو شصت
شصت سال از شست او در محنتى نه خوشى نه بر طريق سنتى
فاسقى بد بخت نه دنيات خوب نه رهيده از وبال و از ذنوب
نفخ او اين عقدهها را سخت كرد پس طلب كن نفخهى خلاق فرد
تا نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي ترا وا رهاند زين و گويد برتر آ
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر نفخ قهر است اين و آن دم نفخ مهر
رحمت او سابق است از قهر او سابقى خواهى برو سابق بجو
تا رسى اندر نفوس زوجت كاى شه مسحور اينك مخرجت
با وجود زال نايد آن حلال در شبيكه در بر آن پر دلال
نه بگفتهست آن سراج امتان اين جهان و آن جهان را ضرتان
پس وصال اين فراق آن بود صحت اين تن سقام جان بود
سخت مىآيد فراق اين ممر پس فراق آن مقر دان سختتر
چون فراق نقش سخت آيد ترا تا چه سخت آيد ز نقاشش جدا
اى كه صبرت نيست از دنياى دون چونت صبر است از خدا اى دوست چون
چون كه صبرت نيست زين آب سياه چون صبورى دارى از چشمهى اله
چون كه بىاين شرب كم دارى سكون چون ز ابرارى جدا و ز يشربون
گر ببينى يك نفس حسن ودود اندر آتش افكنى جان و وجود
جيفه بينى بعد از آن اين شرب را چون ببينى كر و فر قرب را
همچو شه زاده رسى در يار خويش پس برون آرى ز پا تو خار خويش
جهد كن در بىخودى خود را بياب زودتر و الله اعلم بالصواب
هر زمانى هين مشو با خويش جفت هر زمان چون خر در آب و گل ميفت
از قصور چشم باشد آن عثار كه نبيند شيب و بالا كوروار
بوى پيراهان يوسف كن سند ز انكه بويش چشم روشن مىكند
صورت پنهان و آن نور جبين كرده چشم انبيا را دور بين
نور آن رخسار برهاند ز نار هين مشو قانع به نور مستعار
چشم را اين نور حالى بين كند جسم و عقل و روح را گرگين كند
صورتش نور است و در تحقيق نار گر ضيا خواهى دو دست از وى بدار
دم به دم در رو فتد هر جا رود ديده و جانى كه حالى بين بود
دور بيند دور بين بىهنر همچنان كه دور ديدن خواب در
خفته باشى بر لب جو خشك لب مىدوى سوى سراب اندر طلب
دور مىبينى سراب و مىدوى عاشق آن بينش خود مىشوى
مىزنى در خواب با ياران تو لاف كه منم بينا دل و پرده شكاف
نك بدان سو آب ديدم هين شتاب تا رويم آن جا و آن باشد سراب
هر قدم زين آب تازى دورتر دو دوان سوى سراب با غرر
عين آن عزمت حجاب اين شده كه به تو پيوسته است و آمده
بس كسا عزمى به جايى مىكند از مقامى كان غرض در وى بود
ديد و لاف خفته مىنايد بكار جز خيالى نيست دست از وى بدار
خوابناكى ليك هم بر راه خسب اللَّه اللَّه بر ره الله خسب
تا بود كه سالكى برتو زند از خيالات نعاست بر كند
خفته را گر فكر گردد همچو موى او از آن دقت نيابد راه كوى
فكر خفته گر دو تا و گر سه تاست هم خطا اندر خطا اندر خطاست
موج بر وى مىزند بىاحتراز خفته پويان در بيابان دراز
خفته مىبيند عطشهاى شديد آب اقرب منه مِنْ حَبْلِ الوريد
حكايت آن زاهد كه در سال قحط شاد و خندان بود با مفلسى و بسيارى عيال و خلق مىمردند از گرسنگى گفتندش چه هنگام شادى است كه هنگام صد تعزيت است گفت مرا بارى نيست
همچنان كان زاهد اندر سال قحط بود او خندان و گريان جمله رهط
پس بگفتندش چه جاى خنده است قحط بيخ مومنان بر كنده است
رحمت از ما چشم خود بر دوختهست ز آفتاب تيز، صحرا سوخته است
كشت و باغ و رز سيه استاده است در زمين نم نيست نه بالا نه پست
خلق مىميرند زين قحط و عذاب ده ده و صد صد چو ماهى دور از آب
بر مسلمانان نمىآرى تو رحم مومنان خويشند و يك تن شحم و لحم
رنج يك جزوى ز تن رنج همه ست گر دم صلح است يا خود ملحمه ست
گفت در چشم شما قحط است اين پيش چشمم چون بهشت است اين زمين
من همىبينم به هر دشت و مكان خوشهها انبه رسيده تا ميان
خوشهها در موج از باد صبا پر بيابان سبزتر از گندنا
ز آزمون من دست بروى مىزنم دست و چشم خويش را چون بر كنم
يار فرعون تنيد اى قوم دون ز آن نمايد مر شما را نيل خون
يار موساى خرد گرديد زود تا نماند خون و بينيد آب رود
از پدر با تو جفايى مىرود آن پدر در چشم تو سگ مىشود
آن پدر سگ نيست تاثير جفاست كه چنان رحمت نظر را سگ نماست
گرگ مىديدند يوسف را به چشم چون كه اخوان را حسودى بود و خشم
با پدر چون صلح كردى خشم رفت آن سگى شد، گشت بابا يار تفت
بيان آن كه مجموع عالم صورت عقل كل است چون با عقل كل به كژ روى جفا كردى صورت عالم ترا غم فزايد اغلب احوال چنان كه دل با پدر بد كردى صورت پدر غم فزايد ترا و نتوانى رويش را ديدن اگر چه پيش از آن نور ديده بوده باشد و راحت جان
كل عالم صورت عقل كل است كاوست باباى هر آنك اهل قل است
چون كسى با عقل كل كفران فزود صورت كل پيش او هم سگ نمود
صلح كن با اين پدر عاقى بهل تا كه فرش زر نمايد آب و گل
پس قيامت نقد حال تو بود پيش تو چرخ و زمين مبدل شود
من كه صلحم دايما با اين پدر اين جهان چون جنت استم در نظر
هر زمان نو صورتى و نو جمال تا ز نو ديدن فرو ميرد ملال
من همىبينم جهان را پر نعيم آبها از چشمهها جوشان مقيم
بانگ آبش مىرسد در گوش من مست مىگردد ضمير و هوش من
شاخهها رقصان شده چون تايبان برگها كف زن مثال مطربان
برق آيينهست لامع از نمد گر نمايد آينه تا چون بود
از هزاران مىنگويم من يكى ز انكه آگندهست هر گوش از شكى
پيش وهم اين گفت مژده دادن است عقل گويد مژده چه نقد من است
قصهى فرزندان عزير عليه السلام كه از پدر احوال پدر مىپرسيدند و عزير مىگفت آرى ديدمش مىآيد بعضى شناختندش بىهوش شدند بعضى نشناختند مىگفتند خود مژده داد اين بىهوششدن چيست
همچو پوران عزير اندر گذر آمده پرسان ز احوال پدر
گشته ايشان پير و باباشان جوان پس پدرشان پيش آمد ناگهان
پس بپرسيدند از او كاى رهگذر از عزير ما عجب دارى خبر
كه كسىمان گفت كامروز آن سند بعد نوميدى ز بيرون مىرسد
گفت آرى بعد من خواهد رسيد آن يكى خوش شد چو اين مژده شنيد
بانگ مىزد كاى مبشر باش شاد و آن دگر بشناخت بىهوش اوفتاد
كه چه جاى مژده است اى خيره سر كه در افتاديم در كان شكر
وهم را مژده ست و پيش عقل نقد ز انكه چشم وهم شد محجوب فقد
كافران را درد و مومن را بشير ليك نقد حال در چشم بصير
ز انكه عاشق در دم نقد است مست لاجرم از كفر و ايمان برتر است
كفر و ايمان هر دو خود دربان اوست كاوست مغز و كفر و دين او را دو پوست
كفر قشر خشك رو بر تافته باز ايمان قشر لذت يافته
قشرهاى خشك را جا آتش است قشر پيوسته به مغز جان خوش است
مغز خود از مرتبهى خوش برتر است برتر است از خوش كه لذت گستر است
اين سخن پايان ندارد باز گرد تا بر آرد موسىام از بحر گرد
در خور عقل عوام اين گفته شد از سخن باقى آن بنهفته شد
زر عقلت ريزه است اى متهم بر قراضه مهر سكه چون نهم
عقل تو قسمت شده بر صد مهم بر هزاران آرزو و طم و رم
جمع بايد كرد اجزا را به عشق تا شوى خوش چون سمرقند و دمشق
جو جوى چون جمع گردى ز اشتباه پس توان زد بر تو سكهى پادشاه
ور ز مثقالى شوى افزون تو خام از تو سازد شه يكى زرينه جام
پس بر او هم نام و هم القاب شاه باشد و هم صورتش اى وصل خواه
تا كه معشوقت بود هم نان هم آب هم چراغ و شاهد و نقل و شراب
جمع كن خود را جماعت رحمت است تا توانم با تو گفتن آن چه هست
ز انكه گفتن از براى باورى است جان شرك از باورى حق برى است
جان قسمت گشته بر حشو فلك در ميان شصت سودا مشترك
پس خموشى به دهد او را ثبوت پس جواب احمقان آمد سكوت
اين همىدانم ولى مستى تن مىگشايد بىمراد من دهن
آن چنانك از عطسه و از خامياز اين دهان گردد به ناخواه تو باز
تفسير اين حديث كه انى لاستغفر اللَّه فى كل يوم سبعين مرة
همچو پيغمبر ز گفتن و ز نثار توبه آرم روز من هفتاد بار
ليك آن مستى شود توبه شكن منسى است اين مستى تن جامه كن
حكمت اظهار تاريخ دراز مستيى انداخت بر داناى راز
راز پنهان را چنين طبل و علم آب جوشان گشته از جف القلم
رحمت بىحد روانه هر زمان خفتهايد از درك آن اى مردمان
جامهى خفته خورد از جوى آب خفته اندر خواب جوياى سراب
مىدود كانجاى بوى آب هست زين تفكر راه را بر خويش بست
ز انكه آن جا گفت ز ينجا دور شد بر خيالى از حقى مهجور شد
دور بينانند و بس خفته روان رحمتى آريدشان اى رهروان
من نديدم تشنگى خواب آورد خواب آرد تشنگى بىخرد
خود خرد آن است كاو از حق چريد نه خرد كان را عطارد آوريد
بيان آن كه عقل جزوى تا به گور بيش نبيند در باقى مقلد اوليا و انبياست
پيش بينى اين خرد تا گور بود و آن صاحب دل به نفخ صور بود
اين خرد از گور و خاكى نگذرد وين قدم عرصهى عجايب نسپرد
زين قدم وين عقل رو بيزار شو چشم غيبى جوى و برخوردار شو
همچو موسى نور كى يابد ز جيب سخرهى استاد و شاگرد كتاب
زين نظر وين عقل نايد جز دوار پس نظر بگذار و بگزين انتظار
از سخن گويى مجوييد ارتفاع منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعليم نوعى شهوت است هر خيال شهوتى در ره بت است
گر به فضلش پى ببردى هر فضول كى فرستادى خدا چندين رسول
عقل جزوى همچو برق است و درخش در درخشى كى توان شد سوى وخش
نيست نور برق بهر ره برى بلكه امر است ابر را كه مىگرى
برق عقل ما براى گريه است تا بگريد نيستى در شوق هست
عقل كودك گفت بر كتاب تن ليك نتواند بخود آموختن
عقل رنجور آردش سوى طبيب ليك نبود در دوا عقلش مصيب
نك شياطين سوى گردون مىشدند گوش بر اسرار بالا مىزدند
مىربودند اندكى ز آن رازها تا شهب مىراندشان زود از سما
كه رويد آن جا رسولى آمدهست هر چه مىخواهيد از او آيد به دست
گر همىجوييد در بىبها ادخلوا الابيات من ابوابها
مىزن آن حلقهى در و بر باب بيست از سوى بام فلكتان راه نيست
نيست حاجتتان بدين راه دراز خاكيى را دادهايم اسرار راز
پيس او آييد اگر خاين نهايد نيشكر گرديد از او گر چه نييد
سبزه روياند ز خاكت آن دليل نيست كم از سم اسب جبرئيل
سبزه گردى تازه گردى در نوى گر تو خاك اسب جبريلى شوى
سبزهى جان بخش كان را سامرى كرد در گوساله تا شد گوهرى
جان گرفت و بانگ زد ز آن سبزه او آن چنان بانگى كه شد فتنهى عدو
گر امين آييد سوى اهل راز وارهيد از سر كله مانند باز
سر كلاه چشم بند گوش بند كه از او باز است مسكين و نژند
ز آن كله مر چشم بازان را سد است كه همهى ميلش سوى جنس خود است
چون بريد از جنس با شه گشت يار بر گشايد چشم او را باز دار
راند ديوان را حق از مرصاد خويش عقل جزوى را ز استبداد خويش
كه سرى كم كن نه اى تو مستبد بلكه شاگرد دلى و مستعد
رو بر دل رو كه تو جزو دلى هين كه بندهى پادشاه عادلى
بندگى او به از سلطانى است كه أَنَا خَيْرٌ دم شيطانى است
فرق بين و بر گزين تو اى حبيس بندگى آدم از كبر بليس
گفت آنك هست خورشيد ره او حرف طوبى هر كه ذلت نفسه
سايهى طوبى ببين و خوش بخسب سر بنه در سايه بىسركش بخسب
ظل ذلت نفسه خوش مضجعى است مستعد آن صفا را مهجعى است
گر از اين سايه روى سوى منى زود طاغى گردى و ره گم كنى
بيان آن كه يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ
چون نبى نيستى ز امت باش چون كه سلطان نه اى رعيت باش
پس برو خاموش باش از انقياد زير ظل امر شيخ و اوستاد
ور نه گر چه مستعد و قابلى مسخ گردى تو ز لاف كاملى
هم ز استعداد وامانى اگر سركشى ز استاد راز و با خبر
صبر كن در موزه دوزىتو هنوز ور بوى بىصبر گردى پاره دوز
كهنه دوزان گر بديشان صبر و حلم جمله نو دوزان شدندى هم به علم
بس بكوشى و به آخر از كلال هم تو گويى خويش كالعقل عقال
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ عقل را مىديد بس بىبال و برگ
بىغرض مىكرد آن دم اعتراف كز ذكاوت رانديم اسب از گزاف
از غرورى سر كشيديم از رجال آشنا كرديم در بحر خيال
آشنا هيچ است اندر بحر روح نيست اينجا چاره جز كشتى نوح
اين چنين فرمود آن شاه رسل كه منم كشتى در اين درياى كل
يا كسى كاو در بصيرتهاى من شد خليفهى راستى بر جاى من
كشتى نوحيم در دريا كه تا رو نگردانى ز كشتى اى فتى
همچو كنعان سوى هر كوهى مرو از نبى لا عاصِمَ الْيَوْمَ شنو
مىنمايد پست اين كشتى ز بند مىنمايد كوه فكرت بس بلند
پست منگر هان و هان اين پست را بنگر آن فضل حق پيوست را
در علو كوه فكرت كم نگر كه يكى موجش كند زير و زبر
گر تو كنعانى ندارى باورم گر دو صد چندين نصيحت پرورم
گوش كنعان كى پذيرد اين كلام كه بر او مهر خداى است و ختام
كى گذارد موعظه بر مهر حق كى بگرداند حدث حكم سبق
ليك مىگويم حديث خوش پيى بر اميد آن كه تو كنعان نهاى
آخر اين اقرار خواهى كرد هين هم ز اول روز آخر را ببين
مىتوانى ديد آخر را مكن چشم آخر بينت را كور كهن
هر كه آخر بين بود مسعودوار نبودش در دم زره رفتن عثار
گر نخواهى هر دمى اين خفت و خيز كن ز خاك پاى مردى چشم تيز
كحل ديده ساز خاك پاش را تا بيندازى سر اوباش را
كه از اين شاگردى و زين افتقار سوزنى باشى شوى تو ذو الفقار
سرمه كن تو خاك هر بگزيده را هم بسوزد هم بسازد ديده را
چشم اشتر ز آن بود بس نور بار كاو خورد از بهر نور چشم خار
قصهى شكايت استر با شتر كه من بسيار در رو مىافتم در راه رفتن تو كم در روى مىآيى اين چراست، و جواب گفتن شتر او را
اشترى را ديد روزى استرى چون كه با او جمع شد در آخورى
گفت من بسيار مىافتم به رو در گريوه و راه و در بازار و كو
خاصه از بالاى كه تا زير كوه در سر آيم هر زمانى از شكوه
كم همىافتى تو در رو بهر چيست يا مگر خود جان پاكت دولتى است
در سر آيم هر دم و زانو زنم پوز و زانو ز آن خطا پر خون كنم
كژ شود پالان و رختم بر سرم و ز مكارى هر زمان زخمى خورم
همچو كم عقلى كه از عقل تباه بشكند توبه به هر دم در گناه
مسخرهى ابليس گردد در زمن از ضعيفى راى آن توبه شكن
در سر آيد هر زمان چون اسب لنگ كه بود بارش گران و راه سنگ
مىخورد از غيب بر سر زخم او از شكست توبه آن ادبار خو
باز توبه مىكند با راى سست ديو يك تف كرد و توبهش را سكست
ضعف اندر ضعف و كبرش آن چنان كه به خوارى بنگرد در واصلان
اى شتر كه تو مثال مومنى كم فتى در رو و كم بينى زنى
تو چه دارى كه چنين بىآفتى بىعثارى و كم اندر رو فتى
گفت گر چه هر سعادت از خداست در ميان ما و تو بس فرقهاست
سربلندم من دو چشم من بلند بينش عالى امان است از گزند
از سر كه من ببينم پاى كوه هر گو و هموار را من توه توه
همچنان كه ديد آن صدر اجل پيش كار خويش تا روز اجل
آن چه خواهد بود بعد بيست سال ديد اندر حال آن نيكو خصال
حال خود تنها نديد آن متقى بلكه حال مغربى و مشرقى
نور در چشم و دلش سازد سكن بهر چه سازد پى حب الوطن
همچو يوسف كاو بديد اول به خواب كه سجودش كرد ماه و آفتاب
از پس ده سال بلكه بيشتر آن چه يوسف ديده بد بر كرد سر
نيست آن ينظر بنور اللَّه گزاف نور ربانى بود گردون شكاف
نيست اندر چشم تو آن نور رو هستى اندر حس حيوانى گرو
تو ز ضعف چشم بينى پيش پا تو ضعيف و هم ضعيفت پيشوا
پيشوا چشم است دست و پاى را كاو ببيند جاى را ناجاى را
ديگر آن كه چشم من روشنتر است ديگر آن كه خلقت من اطهر است
ز انكه هستم من ز اولاد حلال نه ز اولاد زنا و اهل ضلال
تو ز اولاد زنايى بىگمان تير كژ پرد چو بد باشد كمان
تصديق كردن استر جوابهاى شتر را و اقرار آوردن به فضل او بر خود و از او استعانت خواستن و بدو پناه گرفتن به صدق و نواختن شتر او را و ره نمودن و يارى دادن پدرانه و شاهانه
گفت استر راست گفتى اى شتر اين بگفت و چشم كرد از اشك پر
ساعتى بگريست و در پايش فتاد گفت اى بگزيدهى رب العباد
چه زيان دارد گر از فرخندگى در پذيرى تو مرا در بندگى
گفت چون اقرار كردى پيش من رو كه رستى تو ز آفات زمن
دادى انصاف و رهيدى از بلا تو عدو بودى شدى ز اهل ولا
خوى بد در ذات تو اصلى نبود كز بد اصلى نيايد جز جحود
آن بد عاريتى باشد كه او آرد اقرار و شود او توبه جو
همچو آدم زلتش عاريه بود لا جرم اندر زمان توبه نمود
چون كه اصلى بود جرم آن بليس ره نبودش جانب توبهى نفيس
رو كه رستى از خود و از خوى بد و از زبانهى نار و از دندان دد
رو كه اكنون دست در دولت زدى در فگندى خود به بخت سرمدى
ادخلى تو فى عبادى يافتى ادخلى فى جنتى دريافتى
در عبادش راه كردى خويش را رفتى اندر خلد از راه خفا
اهدنا گفتى صراط مستقيم دست تو بگرفت و بردت تا نعيم
نار بودى نور گشتى اى عزيز غوره بودى گشتى انگور و مويز
اخترى بودى شدى تو آفتاب شاد باش اللَّه اعلم بالصواب
اى ضياء الحق حسام الدين بگير شهد خويش اندر فگن در حوض شير
تا رهد آن شير از تغيير طعم يابد از بحر مزه تكثير طعم
متصل گردد بدان بحر أَ لَسْتُ چون كه شد دريا ز هر تغيير رست
منفذى يابد در آن بحر عسل آفتى را نبود اندر وى عمل
غرهاى كن شيروار اى شير حق تا رود آن غره بر هفتم طبق
چه خبر جان ملول سير را كى شناسد موش غرهى شير را بر نويس احوال خود با آب زر بهر هر دريا دلى نيكو گهر
آب نيل است اين حديث جان فزا يا ربش در چشم قبطى خون نما
لابه كردن قبطى سبطى را كه يك سبو به نيت خويش از نيل پر كن و بر لب من نه تا بخورم به حق دوستى و برادرى، كه سبو كه شما سبطيان بهر خود پر مىكنيد از نيل آب صاف است و سبو كه ما قبطيان پر مىكنيم خون صاف است
من شنيدم كه در آمد قبطيى از عطش اندر وثاق سبطيى
گفت هستم يار و خويشاوند تو گشتهام امروز حاجتمند تو
ز انكه موسى جادويى كرد و فسون تا كه آب نيل ما را كرد خون
سبطيان زو آب صافى مىخورند پيش قبطى خون شد آب از چشم بند
قبط اينك مىمرند از تشنگى از پى ادبار خود يا بد رگى
بهر خود يك طاس را پر آب كن تا خورد از آبت اين يار كهن
چون براى خود كنى آن طاس پر خون نباشد آب باشد پاك و حر
من طفيل تو بنوشم آب هم كه طفيلى در تبع بجهد ز غم
گفت اى جان و جهان خدمت كنم پاس دارم اى دو چشم روشنم
بر مراد تو روم شادى كنم بندهى تو باشم آزادى كنم
طاس را از نيل او پر آب كرد بر دهان بنهاد و نيمى را بخورد
طاس را كژ كرد سوى آب خواه كه بخور تو هم، شد آن خون سياه
باز از اين سو كرد كژ خون آب شد قبطى اندر خشم و اندر تاب شد
ساعتى بنشست تا خشمش برفت بعد از آن گفتش كه اى صمصام زفت
اى برادر اين گره را چاره چيست گفت اين را او خورد كاو متقى است
متقى آن است كاو بيزار شد از ره فرعون و موسىوار شد
قوم موسى شو بخور اين آب را صلح كن با مه ببين مهتاب را
صد هزاران ظلمت است از خشم تو بر عباد اللَّه اندر چشم تو
خشم بنشان چشم بگشا شاد شو عبرت از ياران بگير استاد شو
كى طفيل من شوى در اغتراف چون ترا كفرى است همچون كوه قاف
كوه در سوراخ سوزن كى رود جز مگر كان رشتهى يكتا شود
كوه را كه كن به استغفار و خوش جام مغفوران بگير و خوش بكش
تو بدين تزوير چون نوشى از آن چون حرامش كرد حق بر كافران
خالق تزوير تزوير ترا كى خرد اى مفترى مفترا
آل موسى شو كه حيلت سود نيست حيلهات باد تهى پيمودنى است
زهره دارد آب كز امر صمد گردد او با كافران آبى كند
يا تو پندارى كه تو نان مىخورى زهر مار و كاهش جان مىخورى
نان كجا اصلاح آن جانى كند كاو دل از فرمان جانان بر كند
يا تو پندارى كه حرف مثنوى چون بخوانى رايگانش بشنوى
يا كلام حكمت و سر نهان اندر آيد زغبه در گوش و دهان
اندر آيد ليك چون افسانهها پوست بنمايد نه مغز دانهها در سر و رو در كشيده چادرى رو نهان كرده ز چشمت دلبرى
شاهنامه يا كليله پيش تو همچنان باشد كه قرآن از عتو
فرق آن گه باشد از حق و مجاز كه كند كحل عنايت چشم باز
ور نه پشك و مشك پيش اخشمى هر دو يكسان است چون نبود شمى
خويشتن مشغول كردن از ملال باشدش قصد از كلام ذو الجلال
كاتش وسواس را و غصه را ز آن سخن بنشاند و سازد دوا
بهر اين مقدار آتش شاندن آب پاك و بول يكسان شد به فن
آتش وسواس را اين بول و آب هر دو بنشانند همچون وقت خواب
ليك گر واقف شوى زين آب پاك كه كلام ايزد است و روحناك
نيست گردد وسوسهى كلى ز جان دل بيابد ره به سوى گلستان
ز انكه در باغى و در جويى پرد هر كه از سر صحف بويى برد
يا تو پندارى كه روى اوليا آن چنان كه هست مىبينيم ما
در تعجب مانده پيغمبر از آن چون نمىبينند رويم مومنان
چون نمىبينند نور روم خلق كه سبق برده ست بر خورشيد شرق
ور همىبينند اين حيرت چراست تا كه وحى آمد كه آن رو در خفاست
سوى تو ماه است و سوى خلق ابر تا نبيند رايگان روى تو گبر
سوى تو دانه است و سوى خلق دام تا ننوشد زين شراب خاص عام
گفت يزدان كه تَراهُمْ ينظرون نقش حمامند هُمْ لا يبصرون
مىنمايد صورت اى صورت پرست كان دو چشم مردهى او ناظر است
پيش چشم نقش مىآرى ادب كاو چرا پاسم نمىدارد عجب
از چه بس بىپاسخ است اين نقش نيك كه نمىگويد سلامم را عليك
مىنجنباند سر و سبلت ز جود پاس آن كه كردمش من صد سجود
حق اگر چه سر نجنباند برون پاس آن ذوقى دهد در اندرون
كه دو صد جنبيدن سر ارزد آن سر چنين جنباند آخر عقل و جان
عقل را خدمت كنى در اجتهاد پاس عقل آن است كافزايد رشاد
حق نجنباند به ظاهر سر ترا ليك سازد بر سران سرور ترا
مر ترا چيزى دهد يزدان نهان كه سجود تو كنند اهل جهان
آن چنان كه داد سنگى را هنر تا عزيز خلق شد يعنى كه زر
قطرهى آبى بيابد لطف حق گوهرى گردد برد از زر سبق
جسم خاك است و چو حق تابيش داد در جهان گيرى چو مه شد اوستاد
هين طلسم است اين و نقش مرده است احمقان را چشمش از ره برده است
مىنمايد او كه چشمى مىزند ابلهان سازيدهاند او را سند
درخواستن قبطى دعاى خير و هدايت از سبطى و دعاكردن سبطى قبطى را به خير و مستجاب شدن از اكرم الاكرمين و ارحم الراحمين
گفت قبطى تو دعايى كن كه من از سياهى دل ندارم آن دهن
كه بود كه قفل اين دل وا شود زشت را در بزم خوبان جا شود
مسخى از تو صاحب خوبى شود يا بليسى باز كروبى شود
يا به فر دست مريم بوى مشك يابد و ترى و ميوه شاخ خشك
سبطى آن دم در سجود افتاد و گفت كاى خداى عالم جهر و نهفت
جز تو پيش كى بر آرد بنده دست هم دعا و هم اجابت از تو است
هم ز اول تو دهى ميل دعا تو دهى آخر دعاها را جزا
اول و آخر تويى ما در ميان هيچ هيچى كه نيايد در بيان
اين چنين مىگفت تا افتاد طشت از سر بام و دلش بىهوش گشت
باز آمد او به هوش اندر دعا لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سعى
در دعا بود او كه ناگه نعرهاى از دل قبطى بجست و غرهاى
كه هلا بشتاب و ايمان عرضه كن تا ببرم زود زنار كهن
آتشى در جان من انداختند مر بليسى را به جان بنواختند
دوستى تو و از تو ناشگفت حمد لله عاقبت دستم گرفت
كيميايى بود صحبتهاى تو كم مباد از خانهى دل پاى تو
تو يكى شاخى بدى از نخل خلد چون گرفتم او مرا تا خلد برد
سيل بود آن كه تنم را در ربود برد سليم تا لب درياى جود
من به بوى آب رفتم سوى سيل بحر ديدم در گرفتم كيل كيل
طاس آوردش كه اكنون آب گير گفت رو شد آبها پيشم حقير
شربتى خوردم ز اللَّه اشترى تا به محشر تشنگى نايد مرا
آن كه جو و چشمهها را آب داد چشمهاى در اندرون من گشاد
اين جگر كه بود گرم و آب خوار گشت پيش همت او آب خوار
كاف كافى آمد او بهر عباد صدق وعدهى كهيعص
كافىام بدهم ترا من جمله خير بىسبب بىواسطهى يارى غير
كافىام بىنان ترا سيرى دهم بىسپاه و لشكرت ميرى دهم
بىبهارت نرگس و نسرين دهم بىكتاب و اوستا تلقين دهم
كافىام بىداروات درمان كنم گور را و چاه را ميدان كنم
موسيى را دل دهم با يك عصا تا زند بر عالمى شمشيرها
دست موسى را دهم يك نور و تاب كه طپانچه مىزند بر آفتاب
چوب را مارى كنم من هفت سر كه نزايد ماده مار او را ز نر
خون نياميزم در آب نيل من خود كنم خون عين آبش را به فن
شادىات را غم كنم چون آب نيل كه نيابى سوى شاديها سبيل
باز چون تجديد ايمان بر تنى باز از فرعون بيزارى كنى
موسى رحمت ببينى آمده نيل خون بينى از او آبى شده
چون سر رشته نگه دارى درون نيل ذوق تو نگردد هيچ خون
من گمان بردم كه ايمان آورم تا از اين طوفان خون آبى خورم
من چه دانستم كه تبديلى كند در نهاد من مرا نيلى كند
سوى چشم خود بكى نيلم روان برقرارم پيش چشم ديگران
همچنان كه اين جهان پيش نبى غرق تسبيح است و پيش ما غبى
پيش چشمش اين جهان پر عشق و داد پيش چشم ديگران مرده و جماد
پست و بالا پيش چشمش تيز رو از كلوخ و خشت او نكته نشو
با عوام اين جمله بسته و مردهاى زين عجبتر من نديدم پردهاى
گورها يكسان به پيش چشم ما روضه و حفره به چشم اوليا
عامه گفتندى كه پيغمبر ترش از چه گشته ست و شده ست او ذوق كش
خاص گفتندى كه سوى چشمتان مىنمايد او ترش اى امتان
يك زمان در چشم ما آييد تا خندهها بينيد اندر هَلْ أتى
از سر امرودبن بنمايد آن منعكس صورت، به زير آ اى جوان
آن درخت هستى است امرودبن تا بر آن جايى نمايد نو كهن
تا بر آن جايى ببينى خارزار پر ز كژدمهاى خشم و پر ز مار
چون فرود آيى ببينى رايگان يك جهان پر گل رخان و دايگان
حكايت آن زن پليد كار كه شوهر را گفت كه آن خيالات از سر امرودبن مىنمايد ترا كه چنينها نمايد چشم آدمى را سر آن امرودبن، از سر امرودبن فرود آى تا آن خيالها برود، و اگر كسى گويد كه آن چه آن مرد مىديد خيال نبود جواب اين مثال است نه مثل، در مثال همين قدر بس بود كه اگر بر سر امرودبن نرفتى هرگز آنها نديدى خواه خيال خواه حقيقت
آن زنى مىخواست تا با مول خود بر زند در پيش شوى گول خود
پس به شوهر گفت زن كاى نيك بخت من بر آيم ميوه چيدن بر درخت
چون بر آمد بر درخت آن زن گريست چون ز بالا سوى شوهر بنگريست
گفت شوهر را كه اى مأبون رد كيست آن لوطى كه بر تو مىفتد
تو به زير او چو زن بغنودهاى اى فلان تو خود مخنث بودهاى
گفت شوهر نه سرت گويى بگشت ور نه اينجا نيست غير من به دشت
زن مكرر كرد كان با برطله كيست بر پشتت فرو خفته هله
گفت اى زن هين فرود آ از درخت كه سرت گشت و خرف گشتى تو سخت
چون فرود آمد بر آمد شوهرش زن كشيد آن مول را اندر برش
گفت شوهر كيست آن اى روسپى كه به بالاى تو آمد چون كپى
گفت زن نه نيست اينجا غير من هين سرت بر گشته شد هرزه متن
او مكرر كرد بر زن آن سخن گفت زن اين هست از امرودبن
از سر امرودبن من همچنان كژ همىديدم كه تو اى قلتبان
هين فرود آ تا ببينى هيچ نيست اين همه تخييل از امروبنى است
هزل تعليم است آن را جد شنو تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدى هزل است پيش هازلان هزلها جد است پيش عاقلان
كاهلان امرودبن جويند ليك تا بدان امرودبن راهى است نيك
نقل كن ز امرودبن كاكنون بر او گشتهاى تو خيره چشم و خيره رو
اين منى و هستى اول بود كه بر او ديده كژ و احول بود
چون فرود آيى از اين امرودبن كژ نماند فكرت و چشم و سخن
يك درخت بخت بينى گشته اين شاخ او بر آسمان هفتمين
چون فرود آيى از او گردى جدا مبدلش گرداند از رحمت خدا
زين تواضع كه فرود آيى خدا راست بينى بخشد آن چشم ترا
راست بينى گر بدى آسان و زب مصطفى كى خواستى آن را ز رب
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست آن چنان كه پيش تو آن جزو هست
بعد از آن بر رو بر آن امرودبن كه مبدل گشت و سبز از امر كن
چون درخت موسوى شد اين درخت چون سوى موسى كشانيدى تو رخت
آتش او را سبز و خرم مىكند شاخ او إِنِّي أَنَا اللَّهُ مىزند
زير ظلش جمله حاجاتت روا اين چنين باشد الهى كيميا
آن منى و هستىات باشد حلال كه در او بينى صفات ذو الجلال
شد درخت كژ مقوم حق نما اصله ثابت و فرعه فى السما
باقى قصهى موسى عليه السلام
كامدش پيغام از وحى مهم كه كژى بگذار اكنون فاستقم
اين درخت تن عصاى موسى است كامرش آمد كه بيندازش ز دست
تا ببينى خير او و شر او بعد از آن بر گير او را ز امر هو
پيش از افكندن نبود او غير چوب چون به امرش بر گرفتى گشت خوب
اول او بد برگ افشان بره را گشت معجز آن گروه غره را
گشت حاكم بر سر فرعونيان آبشان خون كرد و كف بر سر زنان
از مزارعشان بر آمد قحط و مرگ از ملخهايى كه مىخوردند برگ
تا بر آمد بىخود از موسى دعا چون نظر افتادش اندر منتها
كاين همه اعجاز و كوشيدن چراست چون نخواهند اين جماعت گشت راست
امر آمد كه اتباع نوح كن ترك پايان بينى مشروح كن
ز آن تغافل كن چو داعى رهى امر بَلِّغْ هست نبود آن تهى
كمترين حكمت كاز اين الحاح تو جلوه گردد آن لجاج و آن عتو
تا كه ره بنمودن و اضلال حق فاش گردد بر همهى اهل فرق
چون كه مقصود از وجود اظهار بود بايدش از پند و اغوا آزمود
ديو الحاح غوايت مىكند شيخ الحاح هدايت مىكند
چون پياپى گشت آن امر شجون نيل مىآمد سراسر جمله خون
تا به نفس خويش فرعون آمدش لابه مىكردش دو تا گشته قدش
كانچه ما كرديم اى سلطان مكن نيست ما را روى ايراد سخن
پاره پاره گردمت فرمان پذير من به عزت خو گرم سختم مگير
هين بجنبان لب به رحمت اى امين تا ببندد اين دهانهى آتشين
گفت يا رب مىفريبد او مرا مىفريبد او فريبيدهى ترا
بشنوم يا من دهم هم خدعهاش تا بداند اصل را آن فرعكش
كاصل هر مكرى و حيله پيش ماست هر چه بر خاك است اصلش از سماست
گفت حق آن سگ نيرزد هم بدان پيش سگ انداز از دور استخوان
هين بجنبان آن عصا تا خاكها وا دهد هر چه ملخ كردش فنا
و آن ملخها در زمان گردد سياه تا ببيند خلق تبديل اله
كه سببها نيست حاجت مر مرا آن سبب بهر حجاب است و غطا
تا طبيعى خويش بر دارو زند تا منجم رو به استاره كند
تا منافق از حريصى بامداد سوى بازار آيد از بيم كساد
بندگى ناكرده و ناشسته روى لقمهى دوزخ بگشته لقمه جوى
آكل و مأكول آمد جان عام همچو آن برهى چرنده از حطام
مىچرد آن بره و قصاب شاد كاو براى ما چرد برگ مراد
كار دوزخ مىكنى در خوردنى بهر او خود را تو فربه مىكنى
كار خود كن روزى حكمت بچر تا شود فربه دل با كر و فر
خوردن تن مانع اين خوردن است جان چو بازرگان و تن چون ره زن است
شمع تاجر آن گه است افروخته كه بود ره زن چو هيزم سوخته
كه تو آن هوشى و باقى هوش پوش خويشتن را گم مكن ياوه مكوش
دان كه هر شهوت چو خمر است و چو بنگ پردهى هوش است و عاقل زوست دنگ
خمر تنها نيست سر مستى هوش هر چه شهوانى است بندد چشم و گوش
آن بليس از خمر خوردن دور بود مست بود او از تكبر و ز جحود
مست آن باشد كه آن بيند كه نيست زر نمايد آن چه مس و آهنى است
اين سخن پايان ندارد موسيا لب بجنبان تا برون روژد گيا
همچنان كرد و هم اندر دم زمين سبز گشت از سنبل و حب ثمين
اندر افتادند در لوت آن نفر قحط ديده مرده از جوع البقر
چند روزى سير خوردند از عطا آن دمى و آدمى و چار پا
چون شكم پر گشت و بر نعمت زدند و آن ضرورت رفت پس طاغى شدند
نفس فرعونى است هان سيرش مكن تا نيارد ياد از آن كفر كهن
بىتف آتش نگردد نفس خوب تا نشد آهن چو اخگر هين مكوب
بىمجاعت نيست تن جنبشكنان آهن سردى است مىكوبى بدان
گر بگريد ور بنالد زار زار او نخواهد شد مسلمان هوش دار
او چو فرعون است در قحط آن چنان پيش موسى سر نهد لابهكنان
چون كه مستغنى شد او طاغى شود خر چو بار انداخت اسكيزه زند
پس فراموشش شود چون رفت پيش كار او ز آن آه و زاريهاى خويش
سالها مردى كه در شهرى بود يك زمان كه چشم در خوابى رود
شهر ديگر بيند او پر نيك و بد هيچ در يادش نيايد شهر خود
كه من آن جا بودهام اين شهر نو نيست آن من درينجايم گرو
بل چنان داند كه خود پيوسته او هم در اين شهرش بده ست ابداع و خو
چه عجب گر روح موطنهاى خويش كه بدهستش مسكن و ميلاد پيش
مىنيارد ياد كاين دنيا چو خواب مىفرو پوشد چو اختر را سحاب
خاصه چندين شهرها را كوفته گردها از درك او ناروفته
اجتهاد گرم ناكرده كه تا دل شود صاف و ببيند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز اول و آخر ببيند چشم باز
اطوار و منازل آدمى از ابتدا
آمده اول به اقليم جماد و ز جمادى در نباتى اوفتاد
سالها اندر نباتى عمر كرد وز جمادى ياد ناورد از نبرد
و ز نباتى چون به حيوانى فتاد نامدش حال نباتى هيچ ياد
جز همين ميلى كه دارد سوى آن خاصه در وقت بهار و ضيمران
همچو ميل كودكان با مادران سر ميل خود نداند در لبان
همچو ميل مفرط هر نو مريد سوى آن پير جوان بخت مجيد
جزو عقل اين از آن عقل كل است جنبش اين سايه ز آن شاخ گل است
سايهاش فانى شود آخر در او پس بداند سر ميل و جستجو
سايهى شاخ دگر اى نيك بخت كى بجنبد گر نجنبد اين درخت
باز از حيوان سوى انسانىاش مىكشيد آن خالقى كه دانىاش
همچنين اقليم تا اقليم رفت تا شد اكنون عاقل و دانا و زفت
عقلهاى اولينش ياد نيست هم از اين عقلش تحول كردنى است
تا رهد زين عقل پر حرص و طلب صد هزاران عقل بيند بو العجب
گر چه خفته گشت و شد ناسى ز پيش كى گذارندش در آن نسيان خويش
باز از آن خوابش به بيدارى كشند كه كند بر حالت خود ريشخند
كه چه غم بود آن كه مىخوردم به خواب چون فراموشم شد احوال صواب
چون ندانستم كه آن غم و اعتلال فعل خواب است و فريب است و خيال
همچنان دنيا كه حلم نايم است خفته پندارد كه اين خود دايم است
تا بر آيد ناگهان صبح اجل وارهد از ظلمت ظن و دغل
خندهاش گيرد از آن غمهاى خويش چون ببيند مستقر و جاى خويش
هر چه تو در خواب بينى نيك و بد روز محشر يك به يك پيدا شود
آن چه كردى اندر اين خواب جهان گرددت هنگام بيدارى عيان
تا نپندارى كه اين بد كردنى است اندر اين خواب و ترا تعبير نيست
بلكه اين خنده بود گريه و زفير روز تعبير اى ستمگر بر اسير
گريه و درد و غم و زارى خود شادمانى دان به بيدارى خود
اى دريده پوستين يوسفان گرگ برخيزى از اين خواب گران
گشته گرگان يك به يك خوهاى تو مىدرانند از غضب اعضاى تو
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص تو مگو كه مردم و يابم خلاص
اين قصاص نقد حيلت سازى است پيش زخم آن قصاص اين بازى است
زين لعب خواندهست دنيا را خدا كاين جزا لعب است پيش آن جزا
اين جزا تسكين جنگ و فتنه است آن چو اخصاء است و اين چون ختنه است
بيان آن كه خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق كه روزيهاى ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان كه ما را صبر نماند
اين سخن پايان ندارد موسيا هين رها كن آن خران را در گيا
تا همه ز آن خوش علف فربه شوند هين كه گرگانند ما را خشممند
نالهى گرگان خود را موقنيم اين خران را طعمهى ايشان كنيم
اين خران را كيمياى خوش دمى از لب تو خواست كردن آدمى
تو بسى كردى به دعوت لطف و جود آن خران را طالع و روزى نبود
پس فرو پوشان لحاف نعمتى تا بردشان زود خواب غفلتى
تا چو بجهند از چنين خواب اين رده شمع مرده باشد و ساقى شده
داشت طغيانشان ترا در حيرتى پس بنوشند از جزاهم حسرتى
تا كه عدل ما قدم بيرون نهد در جزا هر زشت را در خور دهد
كان شهى كه مىنديدنديش فاش بود با ايشان نهان اندر معاش
چون خرد با تست مشرف بر تنت گر چه زو قاصر بود اين ديدنت
نيست قاصر ديدن او اى فلان از سكون و جنبشت در امتحان
چه عجب گر خالق آن عقل نيز با تو باشد چون نهاى تو مستجيز
از خرد غافل شود بر بد تند بعد آن عقلش ملامت مىكند
تو شدى غافل ز عقلت عقل نى كز حضور استش ملامت كردنى
گر نبودى حاضر و غافل بدى در ملامت كى ترا سيلى زدى
ور از او غافل نبودى نفس تو كى چنان كردى جنون و تفس تو
پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود زين بدانى قرب خورشيد وجود
قرب بىچون است عقلت را به تو نيست چپ و راست و پس يا پيش رو
قرب بىچون چون نباشد شاه را كه نيابد بحث عقل آن راه را
نيست آن جنبش كه در اصبع تراست پيش اصبع يا پسش يا چپ و راست
وقت خواب و مرگ از وى مىرود وقت بيدارى قرينش مىشود
از چه ره مىآيد اندر اصبعت كه اصبعت بىاو ندارد منفعت
نور چشم و مردمك در ديدهات از چه ره آمد بغير شش جهت
عالم خلق است با سوى و جهات بىجهت دان عالم امر و صفات
بىجهت دان عالم امر اى صنم بىجهتتر باشد آمر لاجرم
بىجهت بد عقل و علام البيان عقلتر از عقل و جانتر هم ز جان
بىتعلق نيست مخلوقى بدو آن تعلق هست بىچون اى عمو
ز انكه فصل و وصل نبود در روان غير فصل و وصل ننديشد گمان
غير فصل و وصل پى بر از دليل ليك پى بردن بنشاند غليل
پى پياپى مىبر از دورى ز اصل تا رگ مرديت آرد سوى وصل
اين تعلق را خرد چون ره برد بستهى فصل است و وصل است اين خرد
زين وصيت كرد ما را مصطفى بحث كم جوييد در ذات خدا
آن كه در ذاتش تفكر كردنى است در حقيقت آن نظر در ذات نيست
هست آن پندار او زيرا به راه صد هزاران پرده آمد تا اله
هر يكى در پردهى موصول خوست وهم او آن است كان خود عين هوست
پس پيمبر دفع كرد اين وهم از او تا نباشد در غلط سودا پز او
و انكه اندر وهم او ترك ادب بىادب را سر نگونى داد رب
سر نگونى آن بود كاو سوى زير مىرود پندارد او كاو هست چير
ز انكه حد مست باشد اين چنين كاو نداند آسمان را از زمين
در عجبهايش به فكر اندر رويد از عظيمى و ز مهابت گم شويد
چون ز صنعش ريش و سبلت گم كند حد خود داند ز صانع تن زند
جز كه لا احصى نگويد او ز جان كز شمار و حد برون است آن بيان
رفتن ذو القرنين به كوه قاف و درخواست كردن كه اى كوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن كوه قاف كه صفت عظمت او در گفت نيايد كه پيش آن ادراكها فنا شود و لابه كردن ذو القرنين كه از صنايعش كه در خاطر دارى و بر تو گفتن آن آسانتر بود بگوى
رفت ذو القرنين سوى كوه قاف ديد او را كز زمرد بود صاف
گرد عالم حلقه گشته او محيط ماند حيران اندر آن خلق بسيط
گفت تو كوهى دگرها چيستند كه به پيش عظم تو بازيستند
گفت رگهاى مناند آن كوهها مثل من نبوند در حسن و بها
من به هر شهرى رگى دارم نهان بر عروقم بسته اطراف جهان
حق چو خواهد زلزلهى شهرى مرا گويد او من بر جهانم عرق را
پس بجنبانم من آن رگ را به قهر كه بدان رگ متصل گشته ست شهر
چون بگويد بس، شود ساكن رگم ساكنم و ز روى فعل اندر تگم
همچو مرهم ساكن و بس كاركن چون خرد ساكن و ز او جنبان سخن
نزد آن كس كه نداند عقلش اين زلزله هست از بخارات زمين
مورى بر كاغذى مىرفت نبشتن قلم ديد قلم را ستودن گرفت، مورى ديگر كه چشم تيزتر بود گفت ستايش انگشتان را كن كه اين هنر از ايشان مىبينم، مورى ديگر كه از هر دو چشم روشنتر بود گفت من بازو را ستايم كه انگشتان فرع بازواند الى آخره
موركى بر كاغذى ديد او قلم گفت با مورى دگر اين راز هم
كه عجايب نقشها آن كلك كرد همچو ريحان و چو سوسن زار و ورد
گفت آن مور اصبع است آن پيشهور وين قلم در فعل فرع است و اثر
گفت آن مور سوم كز بازو است كه اصبع لاغر ز زورش نقش بست
همچنين مىرفت بالا تا يكى مهتر موران فطن بود اندكى
گفت كز صورت مبينيد اين هنر كه به خواب و مرگ گردد بىخبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا جز به عقل و جان نجنبد نقشها
بىخبر بود او كه آن عقل و فؤاد بىز تقليب خدا باشد جماد
يك زمان از وى عنايت بر كند عقل زيرك ابلهىها مىكند
چونش گويا يافت ذو القرنين گفت چون كه كوه قاف در نطق سفت
كاى سخن گوى خبير راز دان از صفات حق بكن با من بيان
گفت رو كان وصف از آن هايلتر است كه بيان بر وى تواند برد دست
يا قلم را زهره باشد كه به سر بر نويسد بر صحايف ز آن خبر
گفت كمتر داستانى باز گو از عجبهاى حق اى حبر نكو
گفت اينك دشت سيصد ساله راه كوههاى برف پر كرده ست شاه
كوه بر كه بىشمار و بىعدد مىرسد در هر زمان برفش مدد
كوه برفى مىزند بر ديگرى مىرساند برف سردى تا ثرى
كوه برفى مىزند بر كوه برف دمبهدم ز انبار بىحد شگرف
گر نبودى اين چنين وادى شها تف دوزخ محو كردى مر مرا
غافلان را كوههاى برف دان تا نسوزد پردههاى عاقلان
گر نبودى عكس جهل برف باف سوختى از نار شوق آن كوه قاف
آتش از قهر خدا خود ذرهاى است بهر تهديد لئيمان درهاى است
با چنين قهرى كه زفت و فايق است برد لطفش بين كه بر وى سابق است
سبق بىچون و چگونهى معنوى سابق و مسبوق ديدى بىدوى
گر نديدى آن بود از فهم پست كه عقول خلق ز آن كان يك جو است
عيب بر خود نه نه بر آيات دين كى رسد بر چرخ دين مرغ گلين
مرغ را جولانگه عالى هواست ز انكه نشو او ز شهوت وز هواست
پس تو حيران باش بىلا و بلى تا ز رحمت پيشت آيد محملى
چون ز فهم اين عجايب كودنى گر بلى گويى تكلف مىكنى
ور بگويى نه زند نه گردنت قهر بر بندد بدان نه روزنت
پس همين حيران و واله باش و بس تا در آيد نصر حق از پيش و پس
چون كه حيران گشتى و گيج و فنا با زبان حال گفتى اهدنا
زفت زفت است و چو لرزان مىشوى مىشود آن زفت نرم و مستوى
ز انكه شكل زفت بهر منكر است چون كه عاجز آمدى لطف و بر است
نمودن جبرئيل عليه السلام خود را به مصطفى صلى اللَّه عليه و آله به صورت خويش و از هفت صد پر او چون يك پر ظاهر شد افق را بگرفت و آفتاب محجوب شد با همه شعاعش
مصطفى مىگفت پيش جبرئيل كه چنان كه صورت تست اى خليل
مر مرا بنما تو محسوس آشكار تا ببينم مر ترا نظاره وار
گفت نتوانى و طاقت نبودت حس ضعيف است و تنك سخت آيدت
گفت بنما تا ببيند اين جسد تا چه حد حس نازك است و بىمدد
آدمى را هست حس تن سقيم ليك در باطن يكى خلقى عظيم
بر مثال سنگ و آهن اين تنه ليك هست او در صفت آتش زنه
سنگ و آهن مولد ايجاد نار زاد آتش بر دو والد قهربار
باز آتش دست كار وصف تن هست قاهر بر تن او و شعله زن
باز در تن شعله ابراهيموار كه از او مقهور گردد برج نار
لاجرم گفت آن رسول ذو فنون رمز نحن الاخرون السابقون
ظاهر اين دو به سندانى زبون در صفت از كان آهنها فزون
پس به صورت آدمى فرع جهان وز صفت اصل جهان اين را بدان
ظاهرش را پشهاى آرد به چرخ باطنش باشد محيط هفت چرخ
چون كه كرد الحاح بنمود اندكى هيبتى كه كه شود زو مندكى
شهپرى بگرفته شرق و غرب را از مهابت گشت بىهش مصطفى
چون ز بيم و ترس بىهوشش بديد جبرئيل آمد در آغوشش كشيد
آن مهابت قسمت بيگانگان وين تجمش دوستان را رايگان
هست شاهان را زمان بر نشست هول سرهنگان و صارمها به دست
دور باش و نيزه و شمشيرها كه بلرزند از مهابت شيرها
بانگ چاووشان و آن چوگانها كه شود سست از نهيبش جانها
اين براى خاص و عام ره گذر كه كندشان از شهنشاهى خبر
از براى عام باشد اين شكوه تا كلاه كبر ننهند آن گروه
تا من و ماهاى ايشان بشكند نفس خود بين فتنه و شر كم كند
شهر از آن ايمن شود كان شهريار دارد اندر قهر زخم و گير و دار
پس بميرد آن هوسها در نفوس هيبت شه مانع آيد ز آن نحوس
باز چون آيد به سوى بزم خاص كى بود آن جا مهابت يا قصاص
حلم در حلم است و رحمتها به جوش نشنوى از غير چنگ و نى خروش
طبل و كوس هول باشد وقت جنگ وقت عشرت با خواص آواز چنگ
هست ديوان محاسب عام را و آن پرى رويان حريف جام را
آن زره و آن خود مر چاليش راست وين حرير و رود مر تعريش راست
اين سخن پايان ندارد اى جواد ختم كن و الله اعلم بالرشاد
اندر احمد آن حسى كو غارب است خفته اين دم زير خاك يثرب است
و آن عظيم الخلق او كان صفدر است بىتغير مقعد صدق اندر است
جاى تغييرات اوصاف تن است روح باقى آفتابى روشن است
بىز تغييرى كه لا شرقية بىز تبديلى كه لا غربية
آفتاب از ذره كى مدهوش شد شمع از پروانه كى بىهوش شد
جسم احمد را تعلق بد بدان اين تغير آن تن باشد بدان
همچو رنجورى و همچون خواب و درد جان از اين اوصاف باشد پاك و فرد
خود نتانم ور بگويم وصف جان زلزله افتد در اين كون و مكان
روبهش گر يك دمى آشفته بود شير جان مانا كه آن دم خفته بود
خفته بود آن شير كز خواب است پاك اينت شير نرمسار سهمناك
خفته سازد شير خود را آن چنان كه تمامش مرده دانند اين سگان
ور نه در عالم كه را زهره بدى كه ربودى از ضعيفىتر بدى
كف احمد ز آن نظر مخدوش گشت بحر او از مهر كف پر جوش گشت
مه همه كف است معطى نور پاش ماه را گر كف نباشد گو مباش
احمد ار بگشايد آن پر جليل تا ابد بىهوش ماند جبرئيل
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش و ز مقام جبرئيل و از حدش
گفت او را هين بپر اندر پىام گفت رو رو من حريف تو نىام
باز گفت او را بيا اى پرده سوز من به اوج خود نرفتستم هنوز
گفت بيرون زين حد اى خوش فر من گر زنم پرى بسوزد پر من
حيرت اندر حيرت آمد اين قصص بىهشى خاصگان اندر اخص
بىهشيها جمله اينجا بازى است چند جان دارى كه جان پردازى است
جبرئيلا گر شريفى و عزيز تو نهاى پروانه و نه شمع نيز
شمع چون دعوت كند وقت فروز جان پروانه نپرهيزد ز سوز
اين حديث منقلب را گور كن شير را بر عكس صيد گور كن
بند كن مشك سخن پاشيت را وامكن انبان قلماشيت را
آن كه بر نگذشت اجزاش از زمين پيش او معكوس و قلماشى است اين
لا تخالفهم حبيبى دارهم يا غريبا نازلا فى دارهم
اعط ما شاءوا و راموا و ارضهم يا ظعينا ساكنا فى ارضهم
تا رسيدن در شه و در ناز خوش رازيا با مرغزى مىساز خوش
موسيا در پيش فرعون زمن نرم بايد گفت قَوْلًا لينا
آب اگر در روغن جوشان كنى ديگدان و ديگ را ويران كنى
نرم گو ليكن مگو غير صواب وسوسه مفروش در لين الخطاب
وقت عصر آمد سخن كوتاه كن اى كه عصرت عصر را آگاه كن
گو تو مر گل خواره را كه قند به نرمى فاسد مكن طينش مده
نطق جان را روضهى جانيستى گر ز حرف و صوت مستغنيستى
اين سر خر در ميان قندزار اى بسا كس را كه بنهاده ست خار
ظن ببرد از دور كان آن است و بس چون قچ مغلوب وامىرفت پس
صورت حرف آن سر خر دان يقين در رز معنى و فردوس برين
اى ضياء الحق حسام الدين در آر اين سر خر را در آن بطيخ زار
تا سر خر چون بمرد از مسلخه نشو ديگر بخشدش آن مطبخه
هين ز ما صورتگرى و جان ز تو نه غلط هم اين خود و هم آن ز تو
بر فلك محمودى اى خورشيد فاش بر زمين هم تا ابد محمود باش
تا زمينى با سمايى بلند يك دل و يك قبله و يك خو شوند
تفرقه بر خيزد و شرك و دوى وحدت است اندر وجود معنوى
چون شناسد جان من جان ترا ياد آرند اتحاد ما جرى
موسى و هارون شوند اندر زمين مختلط خوش همچو شير و انگبين
چون شناسد اندك و منكر شود منكرىاش پردهى ساتر شود
بس شناسايى بگردانيد رو خشم كرد آن مه ز ناشكرى او
زين سبب جان نبى را جان بد ناشناسا گشت و پشت پاى زد
اين همه خواندى فرو خوان لَمْ يكن تا بدانى لج اين گبر كهن
پيش از آن كه نقش احمد فر نمود نعت او هر گبر را تعويذ بود
كاين چنين كس هست تا آيد پديد از خيال روش دلشان مىطپيد
سجده مىكردند كاى رب بشر در عيان آريش هر چه زودتر
تا به نام احمد از يستفتحون ياغيانشان مىشدندى سر نگون
هر كجا حرب مهولى آمدى غوثشان كرارى احمد بدى
هر كجا بيمارى مزمن بدى ياد اوشان داروى شافى شدى
نقش او مىگشت اندر راهشان در دل و در گوش و در افواهشان
نقش او را كى بيابد هر شغال بلكه فرع نقش او يعنى خيال
نقش او بر روى ديوار ار فتد از دل ديوار خون دل چكد
آن چنان فرخ بود نقشش بر او كه رهد در حال ديوار از دو رو
گشته با يك رويى اهل صفا آن دو رويى عيب مر ديوار را
اين همه تعظيم و تفخيم و وداد چون بديدندش به صورت برد باد
قلب آتش ديد و در دم شد سياه قلب را در قلب كى بوده ست راه
قلب مىزد لاف اشواق محك تا مريدان را در اندازد به شك
افتد اندر دام مكرش ناكسى اين گمان سر بر زند از هر خسى
كاين اگر نه نقد پاكيزه بدى كى به سنگ امتحان راغب شدى
او محك مىخواهد اما آن چنان كه نگردد قلبى او ز آن عيان
آن محك كه او نهان دارد صفت نى محك باشد نه نور معرفت
آينه كاو عيب رو دارد نهان از براى خاطر هر قلتبان
آينه نبود منافق باشد او اين چنين آيينه را هرگز مجو
پایان دفتر چهارم
دفتر پنجم
شه حسام الدين كه نور انجم است طالب آغاز سفر پنجم است
اى ضياء الحق حسام الدين راد اوستادان صفا را اوستاد
گر نبودى خلق محجوب و كثيف ور نبودى حلقها تنگ و ضعيف
در مديحت داد معنى دادمى غير اين منطق لبى بگشادمى
ليك لقمهى باز آن صعوه نيست چاره اكنون آب و روغن كردنى است
مدح تو حيف است با زندانيان گويم اندر مجمع روحانيان
شرح تو غبن است با اهل جهان همچو راز عشق دارم در نهان
مدح تعريف است و تخريق حجاب فارغ است از شرح و تعريف آفتاب
مادح خورشيد مداح خود است كه دو چشمم روشن و نامرمد است
ذم خورشيد جهان ذم خود است كه دو چشمم كور و تاريك و بد است
تو ببخشا بر كسى كاندر جهان شد حسود آفتاب كامران
تاندش پوشيد هيچ از ديدهها و ز طراوت دادن پوسيدهها
يا ز نور بىحدش توانند كاست يا به دفع جاه او توانند خاست
هر كسى كاو حاسد كيهان بود آن حسد خود مرگ جاويدان بود
قدر تو بگذشت از درك عقول عقل اندر شرح تو شد بو الفضول
گر چه عاجز آمد اين عقل از زبان عاجزانه جنبشى بايد در آن
ان شيئا كله لا يدرك اعلموا ان كله لا يترك
گر چه نتوان خورد طوفان سحاب كى توان كردن به ترك خورد آب
راز را گر مىنيارى در ميان دركها را تازه كن از قشر آن
نطقها نسبت به تو قشر است ليك پيش ديگر فهمها مغز است نيك
آسمان نسبت به عرش آمد فرود ور نه بس عالى است سوى خاك تود
من بگويم وصف تو تا ره برند پيش از آن كز فوت آن حسرت خورند
نور حقى و به حق جذاب جان خلق در ظلمات وهمند و گمان
شرط تعظيم است تا اين نور خوش گردد اين بىديدگان را سرمه كش
نور يابد مستعد تيز گوش كاو نباشد عاشق ظلمت چو موش
سست چشمانى كه شب جولان كنند كى طواف مشعلهى ايمان كنند
نكتههاى مشكل باريك شد بند طبعى كه ز دين تاريك شد
تا بر آرايد هنر را تار و پود چشم در خورشيد نتواند گشود
همچو نخلى بر نيارد شاخها كرده مو شانه زمين سوراخها چار وصف است اين بشر را دل فشار چار ميخ عقل گشته اين چهار
تفسير فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ
تو خليل وقتى اى خورشيد هش اين چهار اطيار ره زن را بكش
ز انكه هر مرغى از اينها زاغوش هست عقل عاقلان را ديده كش
چار وصف تن چو مرغان خليل بسمل ايشان دهد جان را سبيل
اى خليل اندر خلاص نيك و بد سر ببرشان تا رهد پاها ز سد
كل تويى و جملگان اجزاى تو بر گشا كه هست پاشان پاى تو
از تو عالم روح زارى مىشود پشت صد لشكر سوارى مىشود
ز انكه اين تن شد مقام چار خو نامشان شد چار مرغ فتنه جو
خلق را گر زندگى خواهى ابد سر ببر زين چار مرغ شوم بد
بازشان زنده كن از نوعى دگر كه نباشد بعد از آن ز يشان ضرر
چار مرغ معنوى راه زن كردهاند اندر دل خلقان وطن
چون امير جمله دلهاى سوى اندر اين دور اى خليفهى حق توى
سر ببر اين چار مرغ زنده را سرمدى كن خلق ناپاينده را
بط و طاوس است و زاغ است و خروس اين مثال چار خلق اندر نفوس
بط حرص است و خروس آن شهوت است جاه چون طاوس و زاغ امنيت است
منيتش آن كه بود اوميد ساز طامع تابيد يا عمر دراز
بط حرص آمد كه نوكش در زمين در تر و در خشك مىجويد دفين
يك زمان نبود معطل آن گلو نشنود از حكم جز امر كلوا
همچو يغماجى كه چون خانه كند زود زود انبان خود پر مىكند
اندر انبان مىفشارد نيك و بد دانههاى در و حبات نخود
تا مبادا ياغيى آيد دگر مىفشارد در جوال او خشك و تر
وقت تنگ و فرصت اندك او مخوف در بغل زد هر چه زوتر بىوقوف
اعتمادش نيست بر سلطان خويش كه نيارد ياغيى آمد به پيش
ليك مومن ز اعتماد آن حيات مىكند غارت به مهل و با انات
ايمن است از فوت و از ياغى كه او مىشناسد قهر شه را بر عدو
ايمن است از خواجهتاشان دگر كه بيايندش مزاحم صرفه بر
عدل شه را ديد در ضبط حشم كه نيارد كرد كس بر كس ستم
لاجرم نشتابد و ساكن بود از فوات حظ خود ايمن بود
بس تانى دارد و صبر و شكيب چشم سير و موثر است و پاك جيب
كاين تانى پرتو رحمان بود و آن شتاب از هزهى شيطان بود
ز انكه شيطانش بترساند ز فقر بارگير صبر را بكشد بعقر
از نبى بشنو كه شيطان در وعيد مىكند تهديدت از فقر شديد
تا خورى زشت و برى زشت از شتاب نى مروت نى تانى نى ثواب
لاجرم كافر خورد در هفت بطن دين و دل باريك و لاغر، زفت بطن
در سبب ورود اين حديث مصطفى صلوات اللَّه عليه كه الكافر ياكل فى سبعه امعاء و المؤمن ياكل فى معاء واحد
كافران مهمان پيغمبر شدند وقت شام ايشان به مسجد آمدند
كامديم اى شاه ما اينجا قنق اى تو مهماندار سكان افق
بىنواييم و رسيده ما ز دور هين بيفشان بر سر ما فضل و نور
گفت اى ياران من قسمت كنيد كه شما پر از من و خوى منيد
پر بود اجسام هر لشكر ز شاه ز آن زنندى تيغ بر اعداى جاه
تو به خشم شه زنى آن تيغ را ور نه بر اخوان چه خشم آيد ترا
بر برادر بىگناهى مىزنى عكس خشم شاه گرز ده منى
شه يكى جان است و لشكر پر از او روح چون آب است و اين اجسام جو
آب روح شاه اگر شيرين بود جمله جوها پر ز آب خوش شود
كه رعيت دين شه دارند و بس اين چنين فرمود سلطان عبس
هر يكى يارى يكى مهمان گزيد در ميان يك زفت بود و بىنديد
جسم ضخمى داشت كس او را نبرد ماند در مسجد چو اندر جام درد
مصطفى بردش چو واماند از همه هفت بز بد شير ده اندر رمه
كه مقيم خانه بودندى بزان بهر دوشيدن براى وقت خوان
نان و آش و شير آن هر هفت بز خورد آن بو قحط عوج ابن غز
جمله اهل بيت خشم آلو شدند كه همه در شير بز طامع بدند
معده طبلى خوار همچون طبل كرد قسم هجده آدمى تنها بخورد
وقت خفتن رفت و در حجره نشست پس كنيزك از غضب در را ببست
از برون زنجير در را در فكند كه از او بد خشمگين و دردمند
گبر را در نيمه شب يا صبحدم چون تقاضا آمد و درد شكم
از فراش خويش سوى در شتافت دست بر در چون نهاد او بسته يافت
در گشادن حيله كرد آن حيله ساز نوع نوع و خود نشد آن بند باز
شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ ماند او حيران و بىدرمان و دنگ
حيله كرد او و به خواب اندر خزيد خويشتن در خواب و در ويرانه ديد
ز انكه ويرانه بد اندر خاطرش شد به خواب اندر همانجا منظرش
خويش در ويرانهى خالى چو ديد او چنان محتاج اندر دم بريد
گشت بيدار و بديد آن جامه خواب پر حدث ديوانه شد از اضطراب
ز اندرون او بر آمد صد خروش زين چنين رسوايى بىخاك پوش
گفت خوابم بدتر از بيداريم كه خورم اين سو و آن سو مىريم
بانگ مىزد وا ثبورا وا ثبور همچنان كه كافر اندر قعر گور
منتظر كه كى شود اين شب به سر تا بر آيد در گشادن بانگ در
تا گريزد او چو تيرى از كمان تا نبيند هيچ كس او را چنان
قصه بسيار است كوته مىكنم باز شد آن در رهيد از درد و غم
در حجره گشادن مصطفى عليه الصلاة و السلام بر مهمان و خود را پنهان كردن تا او گشاينده را نبيند و خجل نشود و گستاخ بيرون رود
مصطفى صبح آمد و در را گشاد صبح آن گمراه را او راه داد
در گشاد و گشت پنهان مصطفى تا نگردد شرمسار آن مبتلا
تا برون آيد رود گستاخ او تا نبيند در گشا را پشت و رو
يا نهان شد در پس چيزى و يا از وىاش پوشيد دامان خدا
صِبْغَةَ اللَّهِ گاه پوشيده كند پردهى بىچون بر آن ناظر تند
تا نبيند خصم را پهلوى خويش قدرت يزدان از آن بيش است بيش
مصطفى مىديد احوال شبش ليك مانع بود فرمان ربش
تا كه پيش از خبط بگشايد رهى تا نيفتد ز آن فضيحت در چهى
ليك حكمت بود و امر آسمان تا ببيند خويشتن را او چنان
بس عداوتها كه آن يارى بود بس خرابيها كه معمارى بود
جامه خواب پر حدث را يك فضول قاصدا آورد در پيش رسول
كه چنين كردست مهمانت ببين خندهاى زد رَحْمَةً للعالمين
كه بيار آن مطهره اينجا به پيش تا بشويم جمله را با دست خويش
هر كسى مىجست كز بهر خدا جان ما و جسم ما قربان ترا
ما بشوييم اين حدث را تو بهل كار دست است اين نمط نه كار دل
اى لَعَمْرُكَ مر ترا حق عمر خواند پس خليفه كرد و بر كرسى نشاند
ما براى خدمت تو مىزييم چون تو خدمت مىكنى پس ما چهايم
گفت آن دانم و ليك اين ساعتى است كه در اين شستن به خويشم حكمتى است
منتظر بودند كاين قول نبى است تا پديد آيد كه اين اسرار چيست
او به جد مىشست آن احداث را خاص ز امر حق نه تقليد و ريا
كه دلش مىگفت كاين را تو بشو كه در اينجا هست حكمت تو به تو
سبب رجوع كردن آن مهمان به خانهى مصطفى عليه السلام در آن ساعت كه مصطفى نهالين ملوث او را به دست مبارك خود مىشست و خجل شدن او و جامه چاك كردن و نوحهى او بر خود و حال خود
كافرك را هيكلى بد يادگار ياوه ديد آن را و گشت او بىقرار
گفت آن حجره كه شب جا داشتم هيكل آن جا بىخبر بگذاشتم
گر چه شرمين بود شرمش حرص برد حرص اژدرهاست نه چيزى است خرد
از پى هيكل شتاب اندر دويد در وثاق مصطفى و آن را بديد
كان يد اللَّه آن حدث را هم به خود خوش همىشويد كه دورش چشم بد
هيكلش از ياد رفت و شد پديد اندر او شورى گريبان را دريد
مىزد او دو دست را بر رو و سر كله را مىكوفت بر ديوار و در
آن چنان كه خون ز بينى و سرش شد روان و رحم كرد آن مهترش
نعرهها زد خلق جمع آمد بر او گبر گويان ايها الناس احذروا
مىزد او بر سر كه اى بىعقل سر مىزد او بر سينه كاى بىنور بر
سجده مىكرد او كه اى كل زمين شرمسار است از تو اين جزو مهين
تو كه كلى خاضع امر ويى من كه جزوم ظالم و زشت و غوى
تو كه كلى خوار و لرزانى ز حق من كه جزوم در خلاف و در سبق
هر زمان مىكرد رو بر آسمان كه ندارم روى اى قبلهى جهان
چون ز حد بيرون بلرزيد و طپيد مصطفايش در كنار خود كشيد
ساكنش كرد و بسى بنواختش ديدهاش بگشاد و داد اشناختش
تا نگريد ابر كى خندد چمن تا نگريد طفل كى جوشد لبن
طفل يك روزه همىداند طريق كه بگريم تا رسد دايهى شفيق
تو نمىدانى كه دايهى دايگان كم دهد بىگريه شير او رايگان
گفت وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً گوش دار تا بريزد شير فضل كردگار
گريهى ابر است و سوز آفتاب استن دنيا همين دو رشته تاب
گر نبودى سوز مهر و اشك ابر كى شدى جسم و عرض زفت و سطبر
كى بدى معمور اين هر چار فصل گر نبودى اين تف و اين گريه اصل
سوز مهر و گريهى ابر جهان چون همىدارد جهان را خوش دهان
آفتاب عقل را در سوز دار چشم را چون ابر اشك افروز دار
چشم گريان بايدت چون طفل خرد كم خور آن نان را كه نان آب تو برد
تن چو با برگ است روز و شب از آن شاخ جان در برگ ريز است و خزان
برگ تن بىبرگى جان است زود اين ببايد كاستن و آن را فزود
أَقْرَضُوا اللَّهَ قرض ده زين برگ تن تا برويد در عوض دل در چمن
قرض ده كم كن از اين لقمهى تنت تا نمايد وجه لا عين رأت
تن ز سرگين خويش چون خالى كند پر ز مشك و در اجلالى كند
اين پليدى بدهد و پاكى برد از يطهركم تن او بر خورد
ديو مىترساندت كه هين و هين زين پشيمان گردى و گردى حزين
گر گذارى زين هوسها تو بدن بس پشيمان و غمين خواهى شدن
اين بخور گرم است و داروى مزاج و آن بياشام از پى نفع و علاج
هم بدين نيت كه اين تن مركب است آن چه خو كردست آنش اصوب است
هين مگردان خو كه پيش آيد خلل در دماغ و دل بزايد صد علل
اين چنين تهديدها آن ديو دون آرد و بر خلق خواند صد فسون
خويش جالينوس سازد در دوا تا فريبد نفس بيمار ترا
كاين ترا سود است از درد و غمى گفت آدم را همين در گندمى
پيش آرد هيهى و هيهات را و ز لويشه پيچد او لبهات را
همچو لبهاى فرس در وقت نعل تا نمايد سنگ كمتر را چو لعل
گوشهايت گيرد او چون گوش اسب مىكشاند سوى حرص و سوى كسب
بر زند بر پات نعلى ز اشتباه كه بمانى تو ز درد آن ز راه
نعل او هست آن تردد در دو كار اين كنم يا آن كنم هين هوش دار
آن بكن كه هست مختار نبى آن مكن كه كرد مجنون و صبى
حفت الجنة به چه محفوف گشت بالمكاره كه از او افزود كشت
صد فسون دارد ز حيلت و ز دها كه كند در سله گر هست اژدها
گر بود آب روان بر بنددش ور بود حبر زمان بر خنددش
عقل را با عقل يارى يار كن أَمْرُهُمْ شُورى بخوان و كار كن
نواختن مصطفى عليه الصلاة و السلام آن عرب مهمان را و تسكين دادن او را از آن اضطراب و گريه و نوحه كه بر خود مىكرد در خجالت و ندامت و آتش نوميدى
اين سخن پايان ندارد آن عرب ماند از الطاف آن شه در عجب
خواست ديوانه شدن عقلش رميد دست عقل مصطفى بازش كشيد
گفت اين سو آ بيامد آن چنان كه كسى بر خيزد از خواب گران
گفت اين سو آ مكن هين با خود آ كه از اين سو هست با تو كارها
آب بر رو زد در آمد در سخن كاى شهيد حق شهادت عرضه كن
تا گواهى بدهم و بيرون شوم سيرم از هستى در آن هامون شوم
ما در اين دهليز قاضى قضا بهر دعوى الستيم و بلى
كه بَلى گفتيم و آن را ز امتحان فعل و قول ما شهود است و بيان
از چه در دهليز قاضى تن زديم نه كه ما بهر گواهى آمديم
چند در دهليز قاضى اى گواه حبس باشى ده شهادت از پگاه
ز آن بخواندندت بدين جا تا كه تو آن گواهى بدهى و نارى عتو
از لجاج خويشتن بنشستهاى اندر اين تنگى كف و لب بستهاى
تا بندهى آن گواهى اى شهيد تو از اين دهليز كى خواهى رهيد
يك زمان كار است بگزار و بتاز كار كوته را مكن بر خود دراز
خواه در صد سال خواهى يك زمان اين امانت واگزار و وارهان
بيان آن كه نماز و روزه و همه چيزهاى برونى گواهيها است بر نور اندرونى
اين نماز و روزه و حج و جهاد هم گواهى دادن است از اعتقاد
اين زكات و هديه و ترك حسد هم گواهى دادن است از سر خود
خوان و مهمانى پى اظهار راست كاى مهان ما با شما گشتيم راست
هديهها و ارمغان و پيش كش شد گواه آن كه هستم با تو خوش
هر كسى كوشد به مالى يا فسون چيست دارم گوهرى در اندرون
گوهرى دارم ز تقوى يا سخا اين زكات و روزه در هر دو گوا
روزه گويد كرد تقوى از حلال در حرامش دان كه نبود اتصال
و آن زكاتش گفت كاو از مال خويش مىدهد پس چون بدزدد ز اهل كيش
گر به طرارى كند پس دو گواه جرح شد در محكمهى عدل اله
هست صياد ار كند دانه نثار نه ز رحم و جود بل بهر شكار
هست گربهى روزهدار اندر صيام خفته كرده خويش بهر صيد خام
كرده بد ظن زين كژى صد قوم را كرده بد نام اهل جود و صوم را
فضل حق با اين كه او كژ مىتند عاقبت زين جمله پاكش مىكند
سبق برده رحمتش و آن غدر را داده نورى كه نباشد بدر را
كوششاش را شسته حق زين اختلاط غسل داده رحمت او را زين خباط
تا كه غفارى او ظاهر شود كلهاش را مغفرى غافر شود
آب بهر اين بباريد از سماك تا پليدان را كند از خبث پاك
پاك كردن آب همه پليديها را و باز پاك كردن خداى تعالى آب را از پليدى، لاجرم قدوس آمد حق تعالى
آب چون بيگار كرد و شد نجس تا چنان شد كآب را رد كرد حس
حق ببردش باز در بحر صواب تا بشستش از كرم آن آب آب
سال ديگر آمد او دامن كشان هى كجا بودى به درياى خوشان
من نجس ز اينجا شدم پاك آمدم بستدم خلعت سوى خاك آمدم
هين بياييد اى پليدان سوى من كه گرفت از خوى يزدان خوى من
در پذيرم جملهى زشتيت را چون ملك پاكى دهم عفريت را
چون شوم آلوده باز آن جا روم سوى اصل اصل پاكيها روم
دلق چركين بر كنم آن جا ز سر خلعت پاكم دهد بار دگر
كار او اين است و كار من همين عالم آراى است رب العالمين
گر نبودى اين پليديهاى ما كى بدى اين بار نامه آب را
كيسههاى زر بدزديد از كسى مىرود هر سو كه هين كو مفلسى
يا بريزد بر گياه رستهاى يا بشويد روى رو ناشستهاى
يا بگيرد بر سر او حمالوار كشتى بىدست و پا را در بحار
صد هزاران دارو اندر وى نهان ز انكه هر دارو برويد زو چنان
جان هر درى دل هر دانهاى مىرود در جو چو داروخانهاى
زو يتيمان زمين را پرورش بستگان خشك را از وى روش
چون نماند مايهاش تيره شود همچو ما اندر زمين خيره شود
استعانت آب از حق جل جلاله بعد از تيره شدن
ناله از باطن بر آرد كاى خدا آن چه دادى دادم و ماندم گدا
ريختم سرمايه بر پاك و پليد اى شه سرمايه ده هل من مزيد
ابر را گويد ببرجاى خوشش هم تو خورشيدا به بالا بر كشش
راههاى مختلف مىراندش تا رساند سوى بحر بىحدش
خود غرض زين آب جان اولياست كاو غسول تيرگيهاى شماست
چون شود تيره ز غدر اهل فرش باز گردد سوى پاكى بخش عرش
باز آرد ز آن طرف دامن كشان از طهارات محيط او در فشان
ز اختلاط خلق يابد اعتلال آن سفر جويد كه ارحنا يا بلال
اى بلال خوش نواى خوش صهيل مئذنه بر رو بزن طبل رحيل
جان سفر رفت و بدن اندر قيام وقت رجعت زين سبب گويد سلام
از تيمم وارهاند جمله را وز تحرى طالبان قبله را
اين مثل چون واسطهست اندر كلام واسطه شرط است بهر فهم عام
اندر آتش كى رود بىواسطه جز سمندر كاو رهيد از رابطه
واسطهى حمام بايد مر ترا تا ز آتش خوش كنى تو طبع را
چون نتانى شد در آتش چون خليل گشت حمامت رسول آبت دليل
سيرى از حق است ليك اهل طبع كى رسد بىواسطهى نان در شبع
لطف از حق است ليكن اهل تن در نيابد لطف بىپردهى چمن
چون نماند واسطهى تن بىحجاب همچو موسى نور مه يابد ز جيب
اين هنرها آب را هم شاهد است كاندرونش پر ز لطف ايزد است
گواهى فعل و قول بيرونى بر ضمير و نور اندرونى
فعل و قول آمد گواهان ضمير زين دو بر باطن تو استدلال گير
چون ندارد سير سرت در درون بنگر اندر بول رنجور از برون
فعل و قول آن بول رنجوران بود كه طبيب جسم را برهان بود
و آن طبيب روح در جانش رود وز ره جان اندر ايمانش رود
حاجتش نايد به فعل و قول خوب احذروهم هم جواسيس القلوب
اين گواه فعل و قول از وى بجو كاو به دريا نيست و اصل همچو جو
در بيان آن كه نور خود از اندرون شخص منور بىآن كه فعلى و قولى بيان كند گواهى دهد بر نور وى
ليك نور سالكى كز حد گذشت نور او پر شد بيابانها و دشت
شاهدىاش فارغ آمد از شهود و ز تكلفها و جانبازى و جود
نور آن گوهر چون بيرون تافتهست زين تسلسها فراغت يافتهست
پس مجو از وى گواه فعل و گفت كه از او هر دو جهان چون گل شكفت
اين گواهى چيست اظهار نهان خواه قول و خواه فعل و غير آن
كه غرض اظهار سر جوهر است وصف باقى وين عرض بر معبر است
اين نشان زر نماند بر محك زر بماند نيك نام و بىز شك
اين صلات و اين جهاد و اين صيام هم نماند جان بماند نيك نام
جان چنين افعال و اقوالى نمود بر محك امر جوهر را بسود
كه اعتقادم راست است اينك گواه ليك هست اندر گواهان اشتباه
تزكيه بايد گواهان را بدان تزكيهش صدقى كه موقوفى به آن
حفظ لفظ اندر گواه قولى است حفظ عهد اندر گواه فعلى است
گر گواه قول كژ گويد رد است ور گواه فعل كژ پويد رد است
قول و فعل بىتناقض بايدت تا قبول اندر زمان پيش آيدت
سعيكم شتى تناقض اندريد روز مىدوزيد و شب بر مىدريد
پس گواهى با تناقض كه شنود يا مگر حلمى كند از لطف خود
فعل و قول اظهار سر است و ضمير هر دو پيدا مىكند سر ستير
چون گواهت تزكيه شد شد قبول ور نه محبوس است اندر مول مول
تا تو بستيزى ستيزند اى حرون فانتظرهم إِنَّهُمْ منتظرون
عرضه كردن مصطفى عليه السلام شهادت را بر آن مهمان خويش
اين سخن پايان ندارد مصطفى عرضه كرد ايمان و پذرفت آن فتى
آن شهادت را كه فرخ بوده است بندهاى بسته را بگشوده است
گشت مومن گفت او را مصطفى كه امشبان هم باش تو مهمان ما
گفت و الله تا ابد ضيف توام هر كجا باشم به هر جا كه روم
زنده كرده و معتق و دربان تو اين جهان و آن جهان بر خوان تو
هر كه بگزيند جز اين بگزيده خوان عاقبت درد گلويش ز استخوان
هر كه سوى خوان غير تو رود ديو با او دان كه هم كاسه بود
هر كه از همسايگى تو رود ديو بىشكى كه همسايهش شود
ور رود بىتو سفر او دور دست ديو بد همراه و هم سفرهى وى است
ور نشيند بر سر اسب شريف حاسد ما هست ديو او را رديف
ور بچه گيرد از او شهناز او ديو در نسلش بود انباز او
در نبى شارِكْهُمْ فرمود حق هم در اموال و در اولاد اى شفق
گفت پيغمبر ز غيب اين را جلى در مقالات نوادر با على
يا رسول اللَّه رسالت را تمام تو نمودى همچو شمس بىغمام
اين كه تو كردى دو صد مادر نكرد عيسى از افسونش با عازر نكرد
از تو جانم از اجل نك جان ببرد عازر ار شد زنده ز آن دم باز مرد
گشت مهمان رسول آن شب عرب شير يك بز نيمه خورد و بست لب
كرد الحاحش بخور شير و رقاق گفت گشتم سير و اللَّه بىنفاق
اين تكلف نيست نى ناموس و فن سيرتر گشتم از آن كه دوش من
در عجب ماندند جمله اهل بيت پر شد اين قنديل زين يك قطره زيت
آن چه قوت مرغ بابيلى بود سيرى معدهى چنين پيلى شود
فجفجه افتاد اندر مرد و زن قدر پشه مىخورد آن پيلتن
حرص و وهم كافرى سر زير شد اژدها از قوت مورى سير شد
آن گدا چشمى كفر از وى برفت لوت ايمانيش لمتر كرد و زفت
آن كه از جوع البقر او مىطپيد همچو مريم ميوهى جنت بديد
ميوهى جنت سوى چشمش شتافت معدهى چون دوزخش آرام يافت
ذات ايمان نعمت و لوتى است هول اى قناعت كرده از ايمان به قول
بيان آن كه نور كه غذاى جان است غذاى جسم اوليا مىشود تا او هم يار مىشود روح را كه اسلم شيطانى على يدى
گر چه آن مطعوم جان است و نظر جسم را هم ز آن نصيب است اى پسر
گر نگشتى ديو جسم آن را اكول اسلم الشيطان نفرمودى رسول
ديو ز آن لوتى كه مرده حى شود تا نياشامد مسلمان كى شود
ديو بر دنياست عاشق كور و كر عشق را عشقى دگر برد مگر
از نهان خانهى يقين چون مىچشد اندك اندك رخت عشق آن جا كشد
يا حريص البطن عرج هكذا انما المنهاج تبديل الغذا
يا مريض القلب عرج للعلاج جمله التدبير تبديل المزاج
ايها المحبوس فى رهن الطعام سوف تنجو ان تحملت الفطام
ان فى الجوع طعاما وافرا افتقدها و ارتج يا نافرا
اغتذ بالنور كن مثل البصر وافق الاملاك يا خير البشر
چون ملك تسبيح حق را كن غذا تا رهى همچون ملايك از إذا
جبرئيل ار سوى جيفه كم تند او به قوت كى ز كركس كم زند
حبذا خوانى نهاده در جهان ليك از چشم خسيسان بس نهان
گر جهان باغى پر از نعمت شود قسم موش و مار هم خاكى بود
انكار اهل تن غذاى روح را و لرزيدن ايشان بر غذاى خسيس
قسم او خاك است گر دى گر بهار مير كونى خاك چون نوشى چو مار
در ميان چوب گويد كرم چوب مر كه را باشد چنين حلواى خوب
كرم سرگين در ميان آن حدث در جهان نقلى نداند جز خبث
مناجات
اى خداى بىنظير ايثار كن گوش را چون حلقه دادى زين سخن
گوش ما گير و بدان مجلس كشان كز رحيقت مىخورند آن سر خوشان
چون به ما بويى رسانيدى از اين سر مبند آن مشك را اى رب دين
از تو نوشند ار ذكورند ار اناث بىدريغى در عطا يا مستغاث
اى دعا ناگفته از تو مستجاب داده دل را هر دمى صد فتح باب
چند حرفى نقش كردى از رقوم سنگها از عشق آن شد همچو موم
نون ابرو صاد چشم و جيم گوش بر نوشتى فتنهى صد عقل و هوش
ز آن حروفت شد خرد باريك ريس نسخ مىكن اى اديب خوش نويس
در خور هر فكر بسته بر عدم دمبهدم نقش خيالى خوش رقم
حرفهاى طرفه بر لوح خيال بر نوشته چشم و عارض خد و خال
بر عدم باشم نه بر موجود مست ز انكه معشوق عدم وافىتر است
عقل را خط خوان آن اشكال كرد تا دهد تدبيرها را ز آن نورد
تمثيل لوح محفوظ و ادراك عقل هر كسى از آن لوح آن كه امر و قسمت و مقدور هر روزهى وى است همچون ادراك جبرئيل عليه السلام هر روزى از لوح اعظم
چون ملك از لوح محفوظ آن خرد هر صباحى درس هر روزه برد
بر عدم تحريرها بين بىبنان و ز سوادش حيرت سوداييان
هر كسى شد بر خيالى ريش گاو گشته در سوداى گنجى كنج كاو
از خيالى گشته شخصى پر شكوه روى آورده به معدنهاى كوه
و ز خيالى آن دگر با جهد مر رو نهاده سوى دريا بهر در
و آن دگر بهر ترهب در كنشت و آن يكى اندر حريصى سوى كشت
از خيال آن ره زن رسته شده و ز خيال اين مرهم خسته شده
در پرى خوانى يكى دل كرده گم بر نجوم آن ديگرى بنهاده سم
اين روشها مختلف بيند برون ز آن خيالات ملون ز اندرون
اين در آن حيران شده كان بر چى است هر چشنده آن دگر را نافى است
آن خيالات ار نبد ناموتلف چون ز بيرون شد روشها مختلف
قبلهى جان را چو پنهان كردهاند هر كسى رو جانبى آوردهاند
تمثيل روشهاى مختلف و همتهاى گوناگون به اختلاف تحرى متحريان در وقت نماز قبله را به وقت تاريكى و تحرى غواصان در قعر بحر
همچو قومى كه تحرى مىكنند بر خيال قبله سويى مىتنند
چون كه كعبه رو نمايد صبحگاه كشف گردد كه گم كردست راه
يا چو غواصان به زير قعر آب هر كسى چيزى همىچيند شتاب
بر اميد گوهر و در ثمين توبره پر مىكنند از آن و اين
چون بر آيند از تگ درياى ژرف كشف گردد صاحب در شگرف
و آن دگر كه برد مرواريد خرد و آن دگر كه سنگ ريزه و شبه برد
هكذا يبلوهم بالساهره فتنه ذات افتضاح قاهره
همچنين هر قوم چون پروانگان گرد شمعى پر زنان اندر جهان
خويشتن بر آتشى بر مىزنند گرد شمع خود طوافى مىكنند
بر اميد آتش موساى بخت كز لهيبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنيده هر رمه هر شرر را آن گمان برده همه
چون بر آيد صبحدم نور خلود وا نمايد هر يكى چه شمع بود
هر كه را پر سوخت ز آن شمع ظفر بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانهى دو ديده دوخته مانده زير شمع بد پر سوخته
مىطپد اندر پشيمانى و سوز مىكند آه از هواى چشم دوز
شمع او گويد كه چون من سوختم كى ترا برهانم از سوز و ستم
شمع او گريان كه من سر سوخته چون كنم مر غير را افروخته
تفسير يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ
او همىگويد كه از اشكال تو غره گشتم دير ديدم حال تو
شمع مرده باده رفته دل ربا غوطه خورد از ننگ كژبينى ما
ظلت الارباح خسرا مغرما تشتكى شكوى الى اللَّه العمى
حبذا ارواح اخوان ثقات مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانتات
هر كسى رويى به سويى بردهاند و آن عزيزان رو به بىسو كردهاند
هر كبوتر مىپرد در مذهبى وين كبوتر جانب بىجانبى
ما نه مرغان هوا نه خانگى دانهى ما دانهى بىدانگى
ز آن فراخ آمد چنين روزى ما كه دريدن شد قبا دوزى ما
سبب آن كه فرجى را نام فرجى نهادند از اول
صوفيى بدريد جبه در حرج پيشش آمد بعد بدريدن فرج
كرد نام آن دريده فرجى اين لقب شد فاش ز آن مرد نجى
اين لقب شد فاش و صافش شيخ برد ماند اندر طبع خلقان حرف درد
همچنين هر نام صافى داشته ست اسم را چون درديى بگذاشته ست
هر كه گل خوار است دردى را گرفت رفت صوفى سوى صافى ناشكفت
گفت لا بد درد را صافى بود زين دلالت دل به صفوت مىرود
درد عسر افتاد و صافش يسر او صاف چون خرما و دردى بسر او
يسر با عسر است هين آيس مباش راه دارى زين ممات اندر معاش
روح خواهى جبه بشكاف اى پسر تا از آن صفوت بر آرى زود سر
هست صوفى آن كه شد صفوت طلب نه از لباس صوف و خياطى و دب
صوفيى گشته به پيش اين لئام الخياطة و اللواطه و السلام
بر خيال آن صفا و نام نيك رنگ پوشيدن نكو باشد و ليك
بر خيالش گر روى تا اصل او نى چو عباد خيال تو به تو
دور باش غيرتت آمد خيال گرد بر گرد سراپردهى جمال
بسته هر جوينده را كه راه نيست هر خيالش پيش مىآيد كه بيست
جز مگر آن تيز گوش تيز هوش كش بود از جيش نصرتهاش جوش
نجهد از تخييلها نى شه شود تير شه بنمايد آن گه ره شود
اين دل سر گشته را تدبير بخش وين كمانهاى دو تو را تير بخش
جرعهاى بر ريختى ز آن خفيه جام بر زمين خاك من كاس الكرام
هست بر زلف و رخ از جرعهش نشان خاك را شاهان همىليسند از آن
جرعهى حسن است اندر خاك گش كه به صد دل روز و شب مىبوسيش
جرعه خاك آميز چون مجنون كند مر ترا تا صاف او خود چون كند
هر كسى پيش كلوخى جامه چاك كان كلوخ از حسن آمد جرعهناك
جرعهاى بر ماه و خورشيد و حمل جرعهاى بر عرش و كرسى و زحل
جرعه گوييش اى عجب يا كيميا كه ز آسيبش بود چندين بها
جد طلب آسيب او اى ذو فنون لا يمس ذاك الا المطهرون
جرعهاى بر زر و بر لعل و درر جرعهاى بر خمر و بر نقل و ثمر
جرعهاى بر روى خوبان لطاف تا چگونه باشد آن راواق صاف
چون همىمالى زبان را اندر اين چون شوى چون بينى آن را بىز طين
چون كه وقت مرگ آن جرعهى صفا زين كلوخ تن به مردن شد جدا
آن چه مىماند كنى دفنش تو زود اين چنين زشتى بدان چون گشته بود
جان چو بىاين جيفه بنمايد جمال من نتانم گفت لطف آن وصال
مه چو بىاين ابر بنمايد ضيا شرح نتوان كرد ز آن كار و كيا
حبذا آن مطبخ پر نوش و قند كاين سلاطين كاسه ليسان وىاند
حبذا آن خرمن صحراى دين كه بود هر خرمن آن را دانه چين
حبذا درياى عمر بىغمى كه بود زو هفت دريا شبنمى
جرعهاى چون ريخت ساقى الست بر سر اين شوره خاك زير دست
جوش كرد آن خاك و ما ز آن جوششيم جرعهاى ديگر كه بس بىكوششيم
گر روا بد ناله كردم از عدم ور نبود اين گفتنى نك تن زدم
اين بيان بط حرص منثنى است از خليل آموز كان بط كشتنى است
هست در بط غير اين بس خير و شر ترسم از فوت سخنهاى دگر
صفت طاوس و طبع او و سبب كشتن ابراهيم عليه السلام او را
آمديم اكنون به طاوس دو رنگ كاو كند جلوه براى نام و ننگ
همت او صيد خلق از خير و شر وز نتيجه و فايدهى آن بىخبر
بىخبر چون دام مىگيرد شكار دام را چه علم از مقصود كار
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت زين گرفت بىهدهش دارم شگفت
اى برادر دوستان افراشتى با دو صد دل دارى و بگذاشتى
كارت اين بودهست از وقت ولاد صيد مردم كردن از دام وداد
ز آن شكار و انبهى و باد و بود دست در كن هيچ يابى تار و پود
بيشتر رفتهست و بىگاه است روز تو به جد در صيد خلقانى هنوز
آن يكى مىگير و آن مىهل ز دام وين دگر را صيد مىكن چون لئام
باز اين را مىهل و مىجو دگر اينت لعب كودكان بىخبر
شب شود در دام تو يك صيد نى دام بر تو جز صداع و قيد نى
پس تو خود را صيد مىكردى به دام كه شدى محبوس و محرومى ز كام
در زمانه صاحب دامى بود همچو ما احمق كه صيد خود كند
چون شكار خوك آمد صيد عام رنج بىحد لقمه خوردن زو حرام
آن كه ارزد صيد را عشق است و بس ليك او كى گنجد اندر دام كس
تو مگر آيى و صيد او شوى دام بگذارى به دام او روى
عشق مىگويد به گوشم پست پست صيد بودن خوشتر از صيادى است
گول من كن خويش را و غره شو آفتابى را رها كن ذره شو
بر درم ساكن شو و بىخانه باش دعوى شمعى مكن پروانه باش
تا ببينى چاشنى زندگى سلطنت بينى نهان در بندگى
نعل بينى باژگونه در جهان تخته بندان را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار بر وى انبوهى كه اينك تاجدار
همچو گور كافران بيرون حلل اندرون قهر خدا عز و جل
چون قبور آن را مجصص كردهاند پردهى پندار پيش آوردهاند
طبع مسكينت مجصص از هنر همچو نخل موم بىبرگ و ثمر
در بيان آن كه لطف حق را همه كس داند و قهر حق را همه كس داند و همه از قهر حق گريزانند و به لطف حق در آويزان اما حق تعالى قهرها را در لطف پنهان كرد و لطفها را در قهر پنهان كرد، نعل باژگونه و تلبيس و مكر اللَّه بود تا اهل تمييز و ينظر بنور اللَّه از حالى بينان و ظاهر بينان جدا شوند كه لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا
گفت درويشى به درويشى كه تو چون بديدى حضرت حق را بگو
گفت بىچون ديدم اما بهر قال باز گويم مختصر آن را مثال
ديدمش سوى چپ او آذرى سوى دست راست جوى كوثرى
سوى چپش بس جهان سوز آتشى سوى دست راستش جوى خوشى
سوى آن آتش گروهى برده دست بهر آن كوثر گروهى شاد و مست
ليك لعب باژگونه بود سخت پيش پاى هر شقى و نيك بخت
هر كه در آتش همىرفت و شرر از ميان آب بر مىكرد سر
هر كه سوى آب مىرفت از ميان او در آتش يافت مىشد در زمان
هر كه سوى راست شد و آب زلال سر ز آتش بر زد از سوى شمال
و انكه شد سوى شمال آتشين سر برون مىكرد از سوى يمين
كم كسى بر سر اين مضمر زدى لاجرم كم كس در آن آتش شدى
جز كسى كه بر سرش اقبال ريخت كاو رها كرد آب و در آتش گريخت
كرده ذوق نقد را معبود خلق لاجرم زين لعب مغبون بود خلق
جوق جوق وصف صف از حرص و شتاب محترز ز آتش گريزان سوى آب
لاجرم ز آتش بر آوردند سر اعتبار الاعتبار اى بىخبر
بانگ مىزد آتش اى گيجان گول من نىام آتش منم چشمهى قبول
چشم بندى كردهاند اى بىنظر در من آى و هيچ مگريز از شرر
اى خليل اينجا شرار و دود نيست جز كه سحر و خدعه نمرود نيست
چون خليل حق اگر فرزانهاى آتش آب تست و تو پروانهاى
جان پروانه همىدارد ندى كاى دريغا صد هزارم پر بدى
تا همىسوزيد ز آتش بىامان كورى چشم و دل نامحرمان
بر من آرد رحم جاهل از خرى من بر او رحم آرم از بينشورى
خاصه اين آتش كه جان آبهاست كار پروانه بعكس كار ماست
او ببيند نور و در نارى رود دل ببيند نار و در نورى شود
اين چنين لعب آمد از رب جليل تا ببينى كيست از آل خليل
آتشى را شكل آبى دادهاند و اندر آتش چشمهاى بگشادهاند
ساحرى صحن برنجى را به فن صحن پر كرمى كند در انجمن
خانه را او پر ز كژدمها نمود از دم سحر و خود آن كژدم نبود
چون كه جادو مىنمايد صد چنين چون بود دستان جادو آفرين
لاجرم از سحر يزدان قرن قرن اندر افتادند چون زن زير پهن
ساحرانشان بنده بودند و غلام اندر افتادند چون صعوه به دام
هين بخوان قرآن ببين سحر حلال سر نگونى مكرهاى كالجبال
من نىام فرعون كايم سوى نيل سوى آتش مىروم من چون خليل
نيست آتش هست آن ماء معين و آن دگر از مكر آب آتشين
بس نكو گفت آن رسول خوش جواز ذرهاى عقلت به از صوم و نماز
ز انكه عقلت جوهر است اين دو عرض اين دو در تكميل آن شد مفترض
تا جلا باشد مر آن آيينه را كه صفا آيد ز طاعت سينه را
ليك گر آيينه از بن فاسد است صيقل او را دير باز آرد به دست
و آن گزين آيينه كه خوش مغرس است اندكى صيقلگرى آن را بس است
تفاوت عقول در اصل فطرت خلاف معتزله كه ايشان گويند در اصل عقول جزوى برابرند اين فزونى و تفاوت از تعلم است و رياضت و تجربه
اين تفاوت عقلها را نيك دان در مراتب از زمين تا آسمان
هست عقلى همچو قرص آفتاب هست عقلى كمتر از زهره و شهاب
هست عقلى چون چراغى سر خوشى هست عقلى چون ستارهى آتشى
ز انكه ابر از پيش آن چون وا جهد نور يزدان بين خردها بر دهد
عقل جزوى عقل را بد نام كرد كام دنيا مرد را بىكام كرد
آن ز صيدى حسن صيادى بديد وين ز صيادى غم صيدى كشيد
آن ز خدمت ناز مخدومى بيافت وين ز مخدومى ز راه عز بتافت
آن ز فرعونى اسير آب شد وز اسيرى سبط صد سهراب شد
لعب معكوس است و فرزين بند سخت حيله كم كن كار اقبال است و بخت
بر خيال و حيله كم تن تار را كه غنى ره كم دهد مكار را
مكر كن در راه نيكو خدمتى تا نبوت يابى اندر امتى
مكر كن تا وارهى از مكر خود مكر كن تا فرد گردى از جسد
مكر كن تا كمترين بنده شوى در كمى رفتى خداونده شوى
روبهى و خدمت اى گرگ كهن هيچ بر قصد خداوندى مكن ليك چون پروانه در آتش بتاز كيسهاى ز آن بر مدوز و پاك باز
زور را بگذار و زارى را بگير رحم سوى زارى آيد اى فقير
زارى مضطر تشنه معنوى است زارى سرد دروغ آن غوى است
گريهى اخوان يوسف حيلت است كه درونشان پر ز رشك و علت است
حكايت آن اعرابى كه سگ او از گرسنگى مىمرد و انبان او پر نان بود و بر سگ نوحه مىكرد و شعر مىگفت و مىگريست و بر سر و رو مىزد و دريغش مىآمد لقمه اى از انبان به سگ دادن
آن سگى مىمرد و گريان آن عرب اشك مىباريد و مىگفت اى كرب
سائلى بگذشت و گفت اين گريه چيست نوحه و زارى تو از بهر كيست
گفت در ملكم سگى بد نيك خو نك همىميرد ميان راه او
روز صيادم بد و شب پاسبان تيز چشم و صيد گير و دزدران
گفت رنجش چيست زخمى خورده است گفت جوع الكلب زارش كرده است
گفت صبرى كن بر اين رنج و حرض صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش كه اى سالار حر چيست اندر دستت اين انبان پر
گفت نان و زاد و لوت دوش من مىكشانم بهر تقويت بدن
گفت چون ندهى بدان سگ نان و زاد گفت تا اين حد ندارم مهر و داد
دست نايد بىدرم در راه نان ليك هست آب دو ديده رايگان
گفت خاكت بر سر اى پر باد مشك كه لب نان پيش تو بهتر ز اشك
اشك خون است و به غم آبى شده مىنيرزد خاك خون بىهده
كل خود را خوار كرد او چون بليس پارهى اين كل نباشد جز خسيس
من غلام آن كه نفروشد وجود جز بدان سلطان با افضال و جود
چون بگريد آسمان گريان شود چون بنالد چرخ يا رب خوان شود
من غلام آن مس همت پرست كاو به غير كيميا نارد شكست
دست اشكسته بر آور در دعا سوى اشكسته پرد فضل خدا
گر رهايى بايدت زين چاه تنگ اى برادر رو بر آذر بىدرنگ
مكر حق را بين و مكر خود بهل اى ز مكرش مكر مكاران خجل
چون كه مكرت شد فناى مكر رب بر گشايى يك كمينى بو العجب
كه كمينهى آن كمين باشد بقا تا ابد اندر عروج و ارتقا
در بيان آن كه هيچ چشم بدى آدمى را چنان مهلك نيست كه چشم پسند خويشتن مگر كه چشم او مبدل شده باشد به نور حق كه بىيسمع و بىيبصر و خويشتن او بىخويشتن شده
پر طاوست مبين و پاى بين تا كه سوء العين نگشايد كمين
كه به لغزد كوه از چشم بدان يزلقونك از نبى بر خوان بدان
احمد چون كوه لغزيد از نظر در ميان راه بىگل بىمطر
در عجب درماند كاين لغزش ز چيست من نپندارم كه اين حالت تهى است
تا بيامد آيت و آگاه كرد كان ز چشم بد رسيدت وز نبرد
گر بدى غير تو در دم لا شدى صيد چشم و سخرهى افنا شدى
ليك آمد عصمتى دامن كشان وين كه لغزيدى بد از بهر نشان
عبرتى گير اندر آن كه كن نگاه برگ خود عرضه مكن اى كم ز كاه
تفسير وَ إِنْ يَكادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصارِهِمْ
يا رسول اللَّه در آن نادى كسان مىزنند از چشم بد بر كركسان
از نظرشان كلهى شير عرين واشكافد تا كند آن شير انين
بر شتر چشم افكند همچون حمام و آنگهان بفرستد اندر پى غلام
كه برو از پيه اين اشتر بخر بيند اشتر را سقط او راه بر
سر بريده از مرض آن اشترى كاو بتك با اسب مىكردى مرى
كز حسد وز چشم بد بىهيچ شك سير و گردش را بگرداند فلك
آب پنهان است و دولاب آشكار ليك در گردش بود آب اصل كار
چشم نيكو شد دواى چشم بد چشم بد را لا كند زير لگد
سبق رحمت راست و او از رحمت است چشم بد محصول قهر و لعنت است
رحمتش بر نقمتش غالب شود چيره زين شد هر نبى بر ضد خود
كاو نتيجهى رحمت است و ضد او از نتيجهى قهر بود آن زشت رو
حرص بط يك تاست اين پنجاه تاست حرص شهوت مار و منصب اژدهاست
حرص بط از شهوت حلق است و فرج در رياست بيست چندان است درج
از الوهيت زند در جاه لاف طامع شركت كجا باشد معاف
زلت آدم ز اشكم بود و باه و آن ابليس از تكبر بود و جاه
لا جرم او زود استغفار كرد و آن لعين از توبه استكبار كرد
حرص حلق و فرج هم خود بد رگى است ليك منصب نيست آن اشكستگى است
بيخ و شاخ اين رياست را اگر باز گويم دفترى بايد دگر
اسب سركش را عرب شيطانش خواند نى ستورى را كه در مرعى بماند
شيطنت گردن كشى بد در لغت مستحق لعنت آمد اين صفت
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان دو رياست جو نگنجد در جهان
آن نخواهد كاين بود بر پشت خاك تا ملك بكشد پدر را ز اشتراك
آن شنيدستى كه الملك عقيم قطع خويشى كرد ملكت جو ز بيم
كه عقيم است و و را فرزند نيست همچو آتش با كسش پيوند نيست
هر چه يابد او بسوزد بر درد چون نيابد هيچ خود را مىخورد
هيچ شو واره تو از دندان او رحم كم جو از دل سندان او
چون كه گشتى هيچ از سندان مترس هر صباح از فقر مطلق گير درس
هست الوهيت رداى ذو الجلال هر كه در پوشد بر او گردد وبال
تاج از آن اوست آن ما كمر واى او كز حد خود دارد گذر
فتنهى تست اين پر طاوسيت كه اشتراكت بايد و قدوسيت
قصهى آن حكيم كه ديد طاوسى را كه پر زيباى خود را مىكند به منقار و مىانداخت و تن خود را كل و زشت مىكرد از تعجب پرسيد كه دريغت نمىآيد گفت مىآيد اما پيش من جان از پر عزيزتر است و اين عدوى جان من است
پر خود مىكند طاوسى به دشت يك حكيمى رفته بود آن جا به گشت
گفت طاوسا چنين پر سنى بىدريغ از بيخ چون بر مىكنى
خود دلت چون مىدهد تا اين حلل بر كنى اندازىاش اندر وحل
هر پرت را از عزيزى و پسند حافظان در طى مصحف مىنهند
بهر تحريك هواى سودمند از پر تو باد بيزن مىكنند
اين چه ناشكرى و چه بىباكى است تو نمىدانى كه نقاشش كى است
يا همىدانى و نازى مىكنى قاصدا قلع طرازى مىكنى
اى بسا نازا كه گردد آن گناه افكند مر بنده را از چشم شاه
ناز كردن خوشتر آيد از شكر ليك كم خايش كه دارد صد خطر
ايمن آباد است آن راه نياز ترك نازش گير و با آن ره بساز اى بسا ناز آورى زد پر و بال آخر الامر آن بر آن كس شد وبال
خوشى ناز ار دمى بفرازدت بيم و ترس مضمرش بگدازدت
وين نياز ار چه كه لاغر مىكند صدر را چون بدر انور مىكند
چون ز مرده زنده بيرون مىكشد هر كه مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بيرون مىكند نفس زنده سوى مرگى مىتند
مرده شو تا مخرج الحى الصمد زندهاى زين مرده بيرون آورد
دى شوى بينى تو اخراج بهار ليل گردى بينى ايلاج نهار
بر مكن آن پر كه نپذيرد رفو روى مخراش از عزا اى خوب رو
آن چنان رويى كه چون شمس ضحاست آن چنان رخ را خراشيدن خطاست
زخم ناخن بر چنان رخ كافرى است كه رخ مه در فراق او گريست
يا نمىبينى تو روى خويش را ترك كن خوى لجاج انديش را
در بيان آن كه صفا و سادگى نفس مطمئنه از فكرتها مشوش شود چنان كه بر روى آينه چيزى نويسى يا نقش كنى اگر چه پاك كنى داغى بماند و نقصانى
روى نفس مطمئنه در جسد زخم ناخنهاى فكرت مىكشد
فكرت بد ناخن پر زهر دان مىخراشد در تعمق روى جان
تا گشايد عقدهى اشكال را در حدث كردست زرين بيل را
عقده را بگشاده گير اى منتهى عقدهى سخت است بر كيسهى تهى
در گشاد عقدهها گشتى تو پير عقدهى چندى دگر بگشاده گير
عقدهاى كان بر گلوى ماست سخت كه بدانى كه خسى يا نيك بخت
حل اين اشكال كن گر آدمى خرج اين كن دم اگر آدم دمى
حد اعيان و عرض دانسته گير حد خود را دان كه نبود زين گزير
چون بدانى حد خود زين حد گريز تا به بىحد در رسى اى خاك بيز
عمر در محمول و در موضوع رفت بىبصيرت عمر در مسموع رفت
هر دليلى بىنتيجه و بىاثر باطل آمد در نتيجهى خود نگر
جز به مصنوعى نديدى صانعى بر قياس اقترانى قانعى
مىفزايد در وسايط فلسفى از دلايل باز بر عكسش صفى
اين گريزد از دليل و از حجاب از پى مدلول سر برده به جيب
گر دخان او را دليل آتش است بىدخان ما را در آن آتش خوش است
خاصه اين آتش كه از قرب و ولا از دخان نزديكتر آمد بما
پس سيه كارى بود رفتن ز جان بهر تخييلات جان سوى دخان
در بيان قول رسول عليه السلام لا رهبانيه فى الاسلام
بر مكن پر را و دل بر كن از او ز انكه شرط اين جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال شهوتت نبود نباشد امتثال
صبر نبود چون نباشد ميل تو خصم چون نبود چه حاجت حيل تو
هين مكن خود را خصى رهبان مشو ز انكه عفت هست شهوت را گرو
بىهوا نهى از هوا ممكن نبود غازيى بر مردگان نتوان نمود
أَنْفِقُوا گفته است پس كسبى بكن ز انكه نبود خرج بىدخل كهن
گر چه آورد أَنْفِقُوا را مطلق او تو بخوان كه اكسبوا ثم انفقوا
همچنان چون شاه فرمود اصبروا رغبتى بايد كز آن تابى تو رو
پس كُلُوا از بهر دام شهوت است بعد از آن لا تُسْرِفُوا آن عفت است
چون كه محمول به نبود لديه نيست ممكن بود محمول عليه
چون كه رنج صبر نبود مر ترا شرط نبود پس فرو نايد جزا
حبذا آن شرط و شادا آن جزا آن جزاى دل نواز جان فزا
در بيان آن كه ثواب عمل عاشق از حق هم حق است
عاشقان را شادمانى و غم اوست دست مزد و اجرت خدمت هم اوست
غير معشوق ار تماشايى بود عشق نبود هرزه سودايى بود
عشق آن شعلهست كاو چون بر فروخت هر چه جز معشوق باقى جمله سوخت
تيغ لا در قتل غير حق براند در نگر ز آن پس كه بعد لا چه ماند
ماند إِلَّا اللَّهُ باقى جمله رفت شاد باش اى عشق شركت سوز زفت
خود همو بود آخرين و اولين شرك جز از ديدهى احول مبين
اى عجب حسنى بود جز عكس آن نيست تن را جنبشى از غير جان
آن تنى را كه بود در جان خلل خوش نگردد گر بگيرى در عسل
اين كسى داند كه روزى زنده بود از كف اين جان جان جامى ربود
وان كه چشم او نديدهست آن رخان پيش او جان است اين تف دخان
چون نديد او عمر عبد العزيز پيش او عادل بود حجاج نيز
چون نديد او مار موسى را ثبات در حبال سحر پندارد حيات
مرغ كاو ناخورده است آب زلال اندر آب شور دارد پر و بال
جز به ضد ضد را همى نتوان شناخت چون ببيند زخم بشناسد نواخت
لاجرم دنيا مقدم آمدهست تا بدانى قدر اقليم أَ لَسْتُ
چون از اينجا وارهى آن جا روى در شكر خانهى ابد شاكر شوى
گويى آن جا خاك را مىبيختم زين جهان پاك مىبگريختم
اى دريغا پيش از اين بوديم اجل تا عذابم كم بدى اندر وحل
در تفسير قول رسول صلى اللَّه عليه و آله ما مات من مات الا و تمنى ان يموت قبل ما مات ان كان برا ليكون الى وصول البر اعجل و ان كان فاجرا ليقل فجوره
زين بفرمودهست آن آگه رسول كه هر آن كه مرد و كرد از تن نزول
نبود او را حسرت نقلان و موت ليك باشد حسرت تقصير و فوت
هر كه ميرد خود تمنى باشدش كه بدى زين پيش نقل مقصدش
گر بود بد تا بدى كمتر بدى ور تقى تا خانه زودتر آمدى
گويد آن بد بىخبر مىبودهام دم به دم من پرده مىافزودهام
گر از اين زودتر مرا معبر بدى اين حجاب و پردهام كمتر بدى
از حريصى كم دران روى قنوع وز تكبر كم دران چهرهى خشوع
همچنين از بخل كم در روى جود وز بليسى چهرهى خوب سجود
بر مكن آن پر خلد آراى را بر مكن آن پر ره پيماى را
چون شنيد اين پند در وى بنگريست بعد از آن در نوحه آمد مىگريست
نوحه و گريهى دراز دردمند هر كه آن جا بود بر گريهاش فگند
و انكه مىپرسيد پر كندن ز چيست بىجوابى شد پشيمان مىگريست
كز فضولى من چرا پرسيدمش او ز غم پر بود شورانيدمش
مىچكيد از چشم تر بر خاك آب اندر آن هر قطره مدرج صد جواب
گريهى با صدق بر جانها زند تا كه چرخ و عرش را گريان كند
عقل و دلها بىگمانى عرشىاند در حجاب از نور عرشى مىزيند
در بيان آن كه عقل و روح در آب و گل محبوساند همچو هاروت و ماروت در چاه بابل
همچو هاروت و چو ماروت آن دو پاك بستهاند اينجا به چاه سهمناك
عالم سفلى و شهوانى درند اندر اين چه گشتهاند از جرم بند
سحر و ضد سحر را بىاختيار زين دو آموزند نيكان و شرار
ليك اول پند بدهندش كه هين سحر را از ما مياموز و مچين
ما بياموزيم اين سحر اى فلان از براى ابتلا و امتحان
كامتحان را شرط باشد اختيار اختيارى نبودت بىاقتدار
ميلها همچون سگان خفتهاند اندر ايشان خير و شر بنهفتهاند
چون كه قدرت نيست خفتند اين رده همچو هيزم پارهها و تن زده
تا كه مردارى در آيد در ميان نفخ صور حرص كوبد بر سگان
چون در آن كوچه خرى مردار شد صد سگ خفته بدان بيدار شد
حرصهاى رفته اندر كتم غيب تاختن آورد سر بر زد ز جيب
مو به موى هر سگى دندان شده وز براى حيله دم جنبان شده
نيم زيرش حيله بالا آن غضب چون ضعيف آتش كه يابد او حطب
شعله شعله مىرسد از لامكان مىرود دود لهب تا آسمان
صد چنين سگ اندر اين تن خفتهاند چون شكارى نيست شان بنهفتهاند
يا چو بازاناند ديده دوخته در حجاب از عشق صيدى سوخته
تا كله بر دارد و بيند شكار آن گهان سازد طواف كوهسار
شهوت رنجور ساكن مىبود خاطر او سوى صحت مىرود
چون نبيند نان و سيب و خربزه در مصاف آيد مزه و خوف بزه
گر بود صبار ديدن سود اوست آن تهيج طبع سستش را نكوست
ور نباشد صبر پس ناديده به تير دور اولى ز مرد بىزره
جواب گفتن طاوس آن سائل را
چون ز گريه فارغ آمد گفت رو كه تو رنگ و بوى را هستى گرو
آن نمىبينى كه هر سو صد بلا سوى من آيد پى اين بالها
اى بسا صياد بىرحمت مدام بهر اين پرها نهد هر سوم دام
چند تير انداز بهر بالها تير سوى من كشد اندر هوا
چون ندارم زور و ضبط خويشتن زين قضا و زين بلا و زين فتن
آن به آيد كه شوم زشت و كريه تا بوم ايمن در اين كهسار و تيه
اين سلاح عجب من شد اى فتى عجب آرد معجبان را صد بلا
بيان آن كه هنرها و زيركيها و مال دنيا همچون پرهاى طاوس عدوى جان است
پس هنر آمد هلاكت خام را كز پى دانه نبيند دام را
اختيار آن را نكو باشد كه او مالك خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوى زينهار دور كن آلت بينداز اختيار
جلوه گاه و اختيارم آن پر است بر كنم پر را كه در قصد سر است
نيست انگارد پر خود را صبور تا پرش در نفگند در شر و شور
پس زيانش نيست پر گو بر مكن گر رسد تيرى به پيش آرد مجن
ليك بر من پر زيبا دشمنى است چون كه از جلوهگرى صبريم نيست
گر بدى صبر و حفاظم راهبر بر فزودى ز اختيارم كر و فر
همچو طفلم يا چو مست اندر فتن نيست لايق تيغ اندر دست من
گر مرا عقلى بدى و منزجر تيغ اندر دست من بودى ظفر
عقل بايد نور ده چون آفتاب تا زند تيغى كه نبود جز صواب
چون ندارم عقل تابان و صلاح پس چرا در چاه نندازم سلاح
در چه اندازم كنون تيغ و مجن كاين سلاح خصم من خواهد شدن
چون ندارم زور و يارى و سند تيغم او بستاند و بر من زند
رغم اين نفس و قبيحه خوى را كه نپوشد رو خراشم روى را
تا شود كم اين جمال و اين كمال چون نماند رو كم افتم در وبال
چون بدين نيت خراشم بزه نيست كه به زخم اين روى را پوشيدنى است
گر دلم خوى ستيرى داشتى روى خوبم جز صفا نفراشتى
چون نديدم زور و فرهنگ و صلاح خصم ديدم زود بشكستم سلاح
تا نگردد تيغ من او را كمال تا نگردد خنجرم بر من وبال
مىگريزم تا رگم جنبان بود كى فرار از خويشتن آسان بود
آن كه از غيرى بود او را فرار چون از او ببريد گيرد او قرار
من كه خصمم هم منم اندر گريز تا ابد كار من آمد خيز خيز
نه به هند است ايمن و نه در ختن آن كه خصم اوست سايهى خويشتن
در صفت آن بىخودان كه از شر خود و هنر خود ايمن شدهاند كه فانىاند در بقاى حق همچون ستارگان كه فانىاند روز در آفتاب و فانى را خوف آفت و خطر نباشد
چون فناش از فقر پيرايه شود او محمد وار بىسايه شود
فقر فخرى را فنا پيرايه شد چون زبانهى شمع او بىسايه شد
شمع جمله شد زبانه پا و سر سايه را نبود به گرد او گذر
موم از خويش و ز سايه در گريخت در شعاع از بهر او كه شمع ريخت
گفت او بهر فنايت ريختم گفت من هم در فنا بگريختم
اين شعاع باقى آمد مفترض نه شعاع شمع فانى عرض
شمع چون در نار شد كلى فنا نه اثر بينى ز شمع و نه ضيا
هست اندر دفع ظلمت آشكار آتش صورت به مومى پايدار
بر خلاف موم شمع جسم كان تا شود كم گردد افزون نور جان
اين شعاع باقى و آن فانى است شمع جان را شعلهى ربانى است
اين زبانهى آتشى چون نور بود سايهى فانى شدن زو دور بود
ابر را سايه بيفتد بر زمين ماه را سايه نباشد همنشين
بىخودى بىابرى است اى نيك خواه باشى اندر بىخودى چون قرص ماه
باز چون ابرى بيايد رانده رفت نور از مه خيالى مانده
از حجاب ابر نورش شد ضعيف كم ز ماه نو شد آن بدر شريف
مه خيالى مىنمايد ز ابر و گرد ابر تن ما را خيال انديش كرد
لطف مه بنگر كه اين هم لطف اوست كه بگفت او ابرها ما را عدوست
مه فراغت دارد از ابر و غبار بر فراز چرخ دارد مه مدار
ابر ما را شد عدو و خصم جان كه كند مه را ز چشم ما نهان
حور را اين پرده زالى مىكند بدر را كم از هلالى مىكند
ماه ما را در كنار عز نشاند دشمن ما را عدوى خويش خواند
تاب ابرو آب او خود زين مه است هر كه مه خواند ابر را بس گمره است
نور مه برابر چون منزل شدهست روى تاريكش ز مه مبدل شدهست
گر چه هم رنگ مه است و دولتى است اندر ابر آن نور مه عاريتى است
در قيامت شمس و مه معزول شد چشم در اصل ضيا مشغول شد
تا بداند ملك را از مستعار وين رباط فانى از دار القرار
دايه عاريه بود روزى سه چار مادرا ما را تو گير اندر كنار
پر من ابر است و پردهست و كثيف ز انعكاس لطف حق شد او لطيف
بر كنم پر را و حسنش را ز راه تا ببينم حسن مه را هم ز ماه
من نخواهم دايه مادر خوشتر است موسىام من دايهى من مادر است
من نخواهم لطف مه از واسطه كه هلاك قوم شد اين رابطه
با مگر ابرى بگيرد خوى ماه تا نگردد او حجاب روى ماه
صورتش بنمايد او در وصف لا همچو جسم انبيا و اوليا
آن چنان ابرى نباشد پرده بند پرده در باشد به معنى سودمند
آن چنانك اندر صباح روشنى قطره مىباريد و بالا ابر نى
معجزهى پيغمبرى بود آن سقا گشته ابر از محو هم رنگ سما
بود ابر و رفته از وى خوى ابر اين چنين گردد تن عاشق به صبر
تن بود اما تنى گم گشته زو گشته مبدل رفته از وى رنگ و بو
پر پى غير است و سر از بهر من خانهى سمع و بصر استون تن
جان فدا كردن براى صيد غير كفر مطلق دان و نوميدى ز خير
هين مشو چون قند پيش طوطيان بلكه زهرى شو شو ايمن از زيان
يا براى شاد باشى در خطاب خويش چون مردار كن پيش كلاب
پس خضر كشتى براى اين شكست تا كه آن كشتى ز غاصب باز رست
فقر فخرى بهر آن آمد سنى تا ز طماعان گريزم در غنى
گنجها را در خرابى ز آن نهند تا ز حرص اهل عمران وارهند
پر ندانى كند رو خلوت گزين تا نگردى جمله خرج آن و اين
ز انكه تو هم لقمهاى هم لقمه خوار آكل و مأكولى اى جان هوش دار
در بيان آن كه ما سوى اللَّه هر چيزى آكل و مأكول است همچون آن مرغى كه قصد صيد ملخ مىكرد و به صيد ملخ مشغول مىبود و غافل بود از باز گرسنه كه از پس قفاى او قصد صيد او داشت، اكنون اى آدمى صياد آكل از صياد آكل خود ايمن مباش، اگر چه نمىبينيش به نظر چشم به نظر دليل عبرتش مىبين تا چشم سر باز شدن
مرغكى اندر شكار كرم بود گربه فرصت يافت او را در ربود
آكل و مأكول بود و بىخبر در شكار خود ز صيادى دگر
دزد گر چه در شكار كالهاى است شحنه با خصمانش در دنبالهاى است
عقل او مشغول رخت و قفل و در غافل از شحنه ست و از آه سحر
او چنان غرق است در سوداى خود غافل است از طالب و جوياى خود
گر حشيش آب زلالى مىخورد معدهى حيوانش در پى مىچرد
آكل و مأكول آمد آن گياه همچنين هر هستى غير اله
و هو يطعمكم و لا يطعم چو اوست نيست حق مأكول و آكل لحم و پوست
آكل و مأكول كى ايمن بود ز آكلى كاندر كمين ساكن بود
امن مأكولان جذوب ماتم است رو بدان درگاه كاو لا يطعم است
هر خيالى را خيالى مىخورد فكر آن فكر دگر را مىچرد
تو نتانى كز خيالى وارهى يا بخسبى كه از آن بيرون جهى
فكر زنبور است و آن خواب تو آب چون شوى بيدار باز آيد ذباب
چند زنبور خيالى در پرد مىكشد اين سو و آن سو مىبرد
كمترين آكلان است اين خيال و آن دگرها را شناسد ذو الجلال
هين گريز از جوق آكال غليظ سوى او كه گفت ماييمات حفيظ
يا به سوى آن كه او آن حفظ يافت گر نتانى سوى آن حافظ شتافت
دست را مسپار جز در دست پير حق شدهست آن دست او را دستگير
پير عقلت كودكى خو كرده است از جوار نفس كاندر پرده است
عقل كامل را قرين كن با خرد تا كه باز آيد خرد ز آن خوى بد
چون كه دست خود به دست او نهى پس ز دست آكلان بيرون جهى
دست تو از اهل آن بيعت شود كه يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ بود
چون بدادى دست خود در دست پير پير حكمت كه عليم است و خطير
كاو نبى وقت خويش است اى مريد تا از او نور نبى آيد پديد
در حديبيه شدى حاضر بدين و آن صحابهى بيعتى را هم قرين
پس زده يار مبشر آمدى همچو زر ده دهى خالص شدى
تا معيت راست آيد ز انكه مرد با كسى جفت است كاو را دوست كرد
اين جهان و آن جهان با او بود وين حديث احمد خوش خو بود
گفت المرء مع محبوبه لا يفك القلب من مطلوبه
هر كجا دام است و دانه كم نشين رو زبون گيرا زبون گيران ببين
اى زبونگير زبونان اين بدان دست هم بالاى دست است اى جوان
تو زبونى و زبونگير اى عجب هم تو صيد و صيد گير اندر طلب
بين ايدى خلفهم سدا مباش كه نبينى خصم را و آن خصم فاش
حرص صيادى ز صيدى مغفل است دلبريى مىكند او بىدل است
تو كم از مرغى مباش اندر نشيد بين ايدى خلف عصفورى بديد
چون به نزد دانه آيد پيش و پس چند گرداند سر و رو آن نفس
كاى عجب پيش و پسم صياد هست تا كشم از بيم او زين لقمه دست
تو ببين پس قصهى فجار را پيش بنگر مرگ يار و جار را
كاو هلاكت دادشان بىآلتى او قرين تست در هر حالتى
حق شكنجه كرد و گر زو دست نيست پس بدان بىدست حق داور كنى است
آن كه مىگفتى اگر حق هست كو در شكنجهى او مقر مىشد كه هو
آن كه مىگفت اين بعيد است و عجيب اشك مىراند و همىگفت اى قريب
چون فرار از دام واجب ديده است دام تو خود بر پرت چسبيده است
بر كنم من ميخ اين منحوس دام از پى كامى نباشم تلخ كام
در خور عقل تو گفتم اين جواب فهم كن وز جستجو رو بر متاب
بگسل اين حبلى كه حرص است و حسد ياد كن فى جيدها حبل مسد
سبب كشتن خليل عليه السلام زاغ را كه آن اشارت به قمع كدام صفت بود از صفات مذمومهى مهلكه در مريد
اين سخن را نيست پايان و فراغ اى خليل حق چرا كشتى تو زاغ
بهر فرمان حكمت فرمان چه بود اندكى ز اسرار آن بايد نمود
كاغ كاغ و نعرهى زاغ سياه دايما باشد به دنيا عمر خواه
همچو ابليس از خداى پاك فرد تا قيامت عمر تن درخواست كرد
گفت انظرنى الى يوم الجزا كاشكى گفتى كه تبنا ربنا
عمر بىتوبه همه جان كندن است مرگ حاضر غايب از حق بودن است
عمر و مرگ اين هر دو با حق خوش بود بىخدا آب حيات آتش بود
آن هم از تاثير لعنت بود كاو در چنان حضرت همىشد عمر جو
از خدا غير خدا را خواستن ظن افزونى است و كلى كاستن
خاصه عمرى غرق در بيگانگى در حضور شير روبه شانگى
عمر بيشم ده كه تا پستر روم مهلم افزون كن كه تا كمتر شوم
تا كه لعنت را نشانه او بود بد كسى باشد كه لعنتجو بود
عمر خوش در قرب جان پروردن است عمر زاغ از بهر سرگين خوردن است
عمر بيشم ده كه تا گه مىخورم دايم اينم ده كه بس بد گوهرم
گر نه گه خوارست آن گنده دهان گويدى كز خوى زاغم وارهان
مناجات
اى مبدل كرده خاكى را به زر خاك ديگر را بكرده بو البشر
كار تو تبديل اعيان و عطا كار من سهو است و نسيان و خطا
سهو و نسيان را مبدل كن به علم من همه خلمم مرا كن صبر و حلم
اى كه خاك شوره را تو نان كنى وى كه نان مرده را تو جان كنى
اى كه جان خيره را رهبر كنى وى كه بىره را تو پيغمبر كنى
مىكنى جزو زمين را آسمان مىفزايى در زمين از اختران
هر كه سازد زين جهان آب حيات زوترش از ديگران آيد ممات
ديدهى دل كاو به گردون بنگريست ديد كاينجا هر دمى ميناگرى است
قلب اعيان است و اكسيرى محيط ائتلاف خرقهى تن بىمخيط
تو از آن روزى كه در هست آمدى آتشى يا باد يا خاكى بدى
گر بر آن حالت ترا بودى بقا كى رسيدى مر ترا اين ارتقا
از مبدل هستى اول نماند هستى بهتر به جاى آن نشاند
همچنين تا صد هزاران هستها بعد يكديگر دوم به ز ابتدا
از مبدل بين وسايط را بمان كز وسايط دور گردى ز اصل آن
واسطه هر جا فزون شد وصل جست واسطهى كم ذوق وصل افزونتر است
از سبب دانى شود كم حيرتت حيرت تو ره دهد در حضرتت
اين بقاها از فناها يافتى از فنايش رو چرا بر تافتى
ز آن فناها چه زيان بودت كه تا بر بقا چسبيدهاى اى نافقا
چون دوم از اولينت بهتر است پس فنا جو و مبدل را پرست
صد هزاران حشر ديدى اى عنود تا كنون هر لحظه از بدو وجود
از جمادى بىخبر سوى نما و ز نما سوى حيات و ابتلا
باز سوى عقل و تمييزات خوش باز سوى خارج اين پنج و شش
تا لب بحر اين نشان پايهاست پس نشان پا درون بحر لاست
ز انكه منزلهاى خشكى ز احتياط هست دهها و وطنها و رباط
باز منزلهاى دريا در وقوف وقت موج و حبس بىعرصه و سقوف
نيست پيدا آن مراحل را سنام نه نشان است آن منازل را نه نام
هست صد چندان ميان منزلين آن طرف كه از نما تا روح عين
در فناها اين بقا را ديدهاى بر بقاى جسم چون چفسيدهاى
هين بده اى زاغ اين جان باز باش پيش تبديل خدا جانباز باش
تازه مىگير و كهن را مىسپار كه هر امسالت فزون است از سه پار
گر نباشى نخل وار ايثار كن كهنه بر كهنه نه و انبار كن
كهنه و گنديده و پوسيده را تحفه مىبر بهر هر ناديده را
آن كه نو ديد او خريدار تو نيست صيد حق است او گرفتار تو نيست
هر كجا باشند جوق مرغ كور بر تو جمع آيند اى سيلاب شور
تا فزايد كورى از شورابها ز انكه آب شور افزايد عمى
اهل دنيا ز آن سبب اعمى دلند شارب شورابهى آب و گلند
شور مىده كور مىخر در جهان چون ندارى آب حيوان در نهان
با چنين حالت بقا خواهى و ياد همچو زنگى در سيه رويى تو شاد
در سياهى زنگ از آن آسوده است كو ز زاد و اصل زنگى بوده است
آن كه روزى شاهد و خوش رو بود گر سيه گردد تدارك جو بود
مرغ پرنده چو ماند در زمين باشد اندر غصه و درد و حنين
مرغ خانه بر زمين خوش مىرود دانه چين و شاد و شاطر مىدود
ز انكه او از اصل بىپرواز بود و آن دگر پرنده و پرواز بود
قال النَّبىّ عليه السلام ارحموا ثلاثا عزيز قوم ذل و غنى قوم افتقر و عالما يلعب به الجهال
گفت پيغمبر كه رحم آريد بر جان من كان غنيا فافتقر
و الذي كان عزيزا فاحتقر او صفيا عالما بين المضر
گفت پيغمبر كه با اين سه گروه رحم آريد ار ز سنگيد و ز كوه
آن كه او بعد از رئيسى خوار شد و آن توانگر هم كه بىدينار شد
و آن سوم آن عالمى كاندر جهان مبتلا گردد ميان ابلهان
ز انكه از عزت به خوارى آمدن همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مرده كز تن وابريد نو بريده جنبد اما نى مديد
هر كه از جام أَ لَسْتُ او خورد پار هستش امسال آفت رنج و خمار
و انكه چون سگ ز اصل كهدانى بود كى مر او را حرص سلطانى بود
توبه او جويد كه كردست او گناه آه او گويد كه گم كردست راه
قصهى محبوس شدن آن آهو بچه در آخور خران و طعنهى آن خران بر آن غريب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلا گشتن او به كاه خشك كه غذاى او نيست، و اين صفت بندهى خاص خداست ميان اهل دنيا و اهل هوا و شهوت كه الاسلام بدا غريبا و سيعود غريبا فطوبى للغرباء صدق رسول اللَّه (ص)
آهويى را كرد صيادى شكار اندر آخور كردش آن بىزينهار
آخورى را پر ز گاوان و خران حبس آهو كرد چون استمگران
آهو از وحشت به هر سو مىگريخت او به پيش آن خران شب كاه ريخت
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر كاه را مىخورد خوشتر از شكر
گاه آهو مىرميد از سو به سو گه ز دود و گرد كه مىتافت رو
هر كه را با ضد خود بگذاشتند آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
تا سليمان گفت كان هدهد اگر عجز را عذرى نگويد معتبر
بكشمش يا خود دهم او را عذاب يك عذاب سخت بيرون از حساب
هان كدام است آن عذاب اى معتمد در قفس بودن بغير جنس خود
زين بدن اندر عذابى اى بشر مرغ روحت بسته با جنسى دگر
روح باز است و طبايع زاغها دارد از زاغان و جغدان داغها
او بمانده در ميانشان زار زار همچو بو بكرى به شهر سبزوار
حكايت محمد خوارزمشاه كه شهر سبزوار كه همه رافضى باشند به جنگ بگرفت، امان جان خواستند، گفت آن گه امان دهم كه از اين شهر پيش من به هديه ابو بكر نامى بياريد
شد محمد الپ الغ خوارزمشاه در قتال سبزوار پر پناه
تنگشان آورد لشكرهاى او اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پيشش كالامان حلقهمان در گوش كن وابخش جان
هر خراج و صلتى كه بايدت آن ز ما هر موسمى افزايدت
جان ما آن تو است اى شير خو پيش ما چندى امانت باش گو
گفت نرهانيد از من جان خويش تا نياريدم ابو بكرى به پيش
تا مرا بو بكر نام از شهرتان هديه ناريد اى رميده امتان
بدروم تان همچو كشت اى قوم دون نه خراج استانم و نه هم فسون
بس جوال زر كشيدندش به راه كز چنين شهرى ابو بكرى مخواه
كى بود بو بكر اندر سبزوار يا كلوخ خشك اندر جويبار
رو بتابيد از زر و گفت اى مغان تا نياريدم ابو بكر ارمغان
هيچ سودى نيست كودك نيستم تا به زر و سيم حيران بيستم
تا نيارى سجده نرهى اى زبون گر بپيمايى تو مسجد را به كون
منهيان انگيختند از چپ و راست كاندر اين ويرانه بو بكرى كجاست
بعد سه روز و سه شب كه شتافتند يك ابو بكرى نزارى يافتند
رهگذر بود و بمانده از مرض در يكى گوشهى خرابه پر حرض
خفته بود او در يكى كنجى خراب چون بديدندش بگفتندش شتاب
خيز كه سلطان ترا طالب شدهست كز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پايم بدى يا مقدمى خود به راه خود به مقصد رفتمى
اندر اين دشمنكده كى ماندمى سوى شهر دوستان مىراندمى
تختهى مرده كشان بفراشتند بر كتف بو بكر را برداشتند
سوى خوارزمشاه حمالان كشان مىكشيدندش كه تا بيند نشان
سبزوار است اين جهان و مرد حق اندر اينجا ضايع است و ممتحق
هست خوارمشاه يزدان جليل دل همىخواهد از اين قوم رذيل
گفت لا ينظر الى تصويركم فابتغوا ذا القلب فى تدبيركم
من ز صاحب دل كنم در تو نظر نى به نقش سجده و ايثار زر
تو دل خود را چو دل پنداشتى جستجوى اهل دل بگذاشتى
دل كه گر هفصد چو اين هفت آسمان اندر او آيد شود ياوه و نهان
اين چنين دل ريزهها را دل مگو سبزوار اندر ابو بكرى مجو
صاحب دل آينهى شش رو شود حق از او در شش جهت ناظر بود
هر كه اندر شش جهت دارد مقر نكندش بىواسطهى او حق نظر
گر كند رد از براى او كند ور قبول آرد همو باشد سند
بىاز او ندهد كسى را حق نوال شمهاى گفتم من از صاحب وصال
موهبت را بر كف دستش نهد و ز كفش آن را به مرحومان دهد
با كفش درياى كل را اتصال هست بىچون و چگونه و بر كمال
اتصالى كه نگنجد در كلام گفتنش تكليف باشد و السلام
صد جوال زر بيارى اى غنى حق بگويد دل بيار اى منحنى
گر ز تو راضى است دل من راضىام ور ز تو معرض بود اعراضىام
ننگرم در تو در آن دل بنگرم تحفه او را آر اى جان بر درم
با تو او چون است هستم من چنان زير پاى مادران باشد جنان
مادر و بابا و اصل خلق اوست اى خنك آن كس كه داند دل ز پوست
تو بگويى نك دل آوردم به تو گويدت پر است از اين دلها قتو
آن دلى آور كه قطب عالم اوست جان جان جان جان آدم اوست
از براى آن دل پر نور و بر هست آن سلطان دلها منتظر
تو بگردى روزها در سبزوار آن چنان دل را نيابى ز اعتبار
پس دل پژمردهى پوسيده جان بر سر تخته نهى آن سو كشان
كه دل آوردم ترا اى شهريار به از اين دل نبود اندر سبزوار
گويدت اين گورخانه است اى جرى كه دل مرده بدين جا آورى
رو بياور آن دلى كاو شاه خوست كه امان سبزوار كون از اوست
گويى آن دل زين جهان پنهان بود ز انكه ظلمت با ضيا ضدان بود
دشمنى آن دل از روز أَ لَسْتُ سبزوار طبع را ميراثى است
ز انكه او باز است و دنيا شهر زاغ ديدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور كند نرمى نفاقى مىكند ز استمالت ارتفاقى مىكند
مىكند آرى نه از بهر نياز تا كه ناصح كم كند نصح دراز
ز انكه اين زاغ خس مردار جو صد هزاران مكر دارد تو بتو
گر پذيرند آن نفاقش را رهيد شد نفاقش عين صدق مستفيد
ز انكه آن صاحب دل با كر و فر هست در بازار ما معيوب خر
صاحب دل جو اگر بىجان نهاى جنس دل شو گر ضد سلطان نهاى
آن كه زرق او خوش آيد مر ترا آن ولى تست نه خاص خدا
هر كه او بر خو و بر طبع تو زيست پيش طبع تو ولى است و نبى است
رو هوا بگذار تا بويت شود و آن مشام خوش عبر جويت شود
از هوارانى دماغت فاسد است مشك و عنبر پيش مغزت كاسد است
حد ندارد اين سخن و آهوى ما مىگريزد اندر آخور جا به جا
بقيهى قصهى آهو و آخور خران
روزها آن آهوى خوش ناف نر در شكنجه بود در اصطبل خر
مضطرب در نزع چون ماهى ز خشك در يكى حقه معذب پشك و مشك
يك خرش گفتى كه ها اين بو الوحوش طبع شاهان دارد و ميران خموش
و آن دگر تسخر زدى كز جر و مد گوهر آوردهست كى ارزان دهد
و آن خرى گفتى كه با اين نازكى بر سرير شاه شو گو متكى
آن خرى شد تخمهى وز خوردن بماند پس به رسم دعوت آهو را بخواند
سر چنين كرد او كه نه رو اى فلان اشتهايم نيست هستم ناتوان
گفت مىدانم كه نازى مىكنى يا ز ناموس احترازى مىكنى
گفت او با خود كه آن طعمهى تو است كه از آن اجزاى تو زنده و نو است
من اليف مرغزارى بودهام در زلال و روضهها آسودهام
گر قضا انداخت ما را در عذاب كى رود آن خو و طبع مستطاب
گر گدا گشتم گدا رو كى شوم ور لباسم كهنه گردد من نوم
سنبل و لاله و سپر غم نيز هم با هزاران ناز و نفرت خوردهام
گفت آرى لاف مىزن لاف لاف در غريبى بس توان گفتن گزاف
گفت نافم خود گواهى مىدهد منتى بر عود و عنبر مىنهد
ليك آن را كه شنود صاحب مشام بر خر سرگين پرست آن شد حرام
خر گميز خر ببويد بر طريق مشك چون عرضه كنم با اين فريق
بهر اين گفت آن رسول مستجيب رمز الاسلام فى الدنيا غريب
ز انكه خويشانش هم از وى مىرمند گر چه با ذاتش ملايك هم دمند
صورتش را جنس مىبينند انام ليك از وى مىنيابند آن مشام
همچو شيرى در ميان نقش گاو دور مىبينش ولى او را مكاو
ور بكاوى ترك گاو تن بگو كه بدرد گاو را آن شير خو
طبع گاوى از سرت بيرون كند خوى حيوانى ز حيوان بر كند
گاو باشى شير گردى نزد او گر تو با گاوى خوشى شيرى مجو
تفسير إِنِّي أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ، آن گاوان لاغر را خدا به صفت شيران گرسنه آفريده بود تا آن هفت گاو فربه را به اشتها مىخوردند، اگر چه آن خيالات صور گاوان در آينهى خواب بنمودند تو معنى نگر
آن عزيز مصر مىديدى به خواب چون كه چشم غيب را شد فتح باب
هفت گاو فربه بس پرورى خوردشان آن هفت گاو لاغرى
در درون شيران بدند آن لاغران ور نه گاوان را نبودندى خوران
پس بشر آمد به صورت مرد كار ليك در وى شير پنهان مرد خوار
مرد را خوش واخورد فردش كند صاف گردد دردش ار دردش كند
ز آن يكى درد او ز جملهى دردها وارهد پا بر نهد او بر سها
چند گويى همچو زاغ پر نحوس اى خليل از بهر چه كشتى خروس
گفت فرمان حكمت فرمان بگو تا مسبح گردم آن را مو به مو
بيان آن كه كشتن خليل عليه السلام خروس را اشارت به قمع و قهر كدام صفت بود از صفات مذمومات مهلكات در باطن مريد
شهوتى است او و بس شهوت پرست ز آن شراب زهرناك ژاژ مست
گر نه بهر نسل بودى اى وصى آدم از ننگش بكردى خود خصى
گفت ابليس لعين دادار را دام زفتى خواهم اين اشكار را
زر و سيم و گلهى اسبش نمود كه بدين تانى خلايق را ربود
گفت شاباش و ترش آويخت لنج شد ترنجيده و ترش همچون ترنج
پس در و گوهر ز معدنهاى خوش كرد آن پس مانده را حق پيش كش
گير اين دام دگر را اى لعين گفت زين افزون ده اى نعم المعين
چرب و شيرين و شرابات ثمين دادش و بس جامهى ابريشمين
گفت يا رب بيش از اين خواهم مدد تا ببندمشان بحبل من مسد
تا كه مستانت كه نر و پر دلند مردوار آن بندها را بگسلند
تا بدين دام و رسنهاى هوا مرد تو گردد ز نامردان جدا
دام ديگر خواهم اى سلطان تخت دام مرد انداز و حيلت ساز سخت
خمر و چنگ آورد پيش او نهاد نيم خنده زد بدان شد نيم شاد
سوى اضلال ازل پيغام كرد كه بر آر از قعر بحر فتنه گرد
نى يكى از بندگانت موسى است پردهها در بحر او از گرد بست
آب از هر سو عنان را وا كشيد از تگ دريا غبارى بر جهيد
چون كه خوبى زنان با او نمود كه ز عقل و صبر مردان مىفزود
پس زد انگشتك به رقص اندر فتاد كه بده زوتر رسيدم در مراد
چون بديد آن چشمهاى پر خمار كه كند عقل و خرد را بىقرار
و آن صفاى عارض آن دلبران كه بسوزد چون سپند اين دل بر آن
رو و خال و ابرو و لب چون عقيق گوييا حق تافت از پردهى رقيق
ديد او آن غنج و بر جست او سبك چون تجلى حق از پردهى تنك
تفسير خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَو تفسير وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ
آدم حسن و ملك ساجد شده همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستى نيستى گفت جرمت اين كه افزون زيستى
جبرئيلش مىكشاند موكشان كه برو زين خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز اين اذلال چيست گفت آن داد است و اينت داورى است
جبرئيلا سجده مىكردى به جان چون كنون مىرانيم تو از جنان
حله مىپرد ز من در امتحان همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخى كه تاب او بد ماهوار شد به پيرى همچو پشت سوسمار
و آن سرو فرق گش شعشع شده وقت پيرى ناخوش و اصلع شده
و آن قد صف در نازان چون سنان گشته در پيرى دو تا همچون كمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران زور شيرش گشته چون زهرهى زنان
آن كه مردى در بغل كردى به فن مىبگيرندش بغل وقت شدن
اين خود آثار غم و پژمردگى است هر يكى زينها رسول مردگى است
تفسير أَسْفَلَ سافِلِينَ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ
ليك گر باشد طبيبش نور حق نيست از پيرى و تب نقصان و دق
سستى او هست چون سستى مست كاندر آن سستيش رشك رستم است
گر بميرد استخوانش غرق ذوق ذره ذرهش در شعاع نور شوق
وان كه آنش نيست باغ بىثمر كه خزانش مىكند زير و زبر
گل نماند خارها ماند سياه زرد و بىمغز آمده چون تل كاه
تا چه زلت كرد آن باغ اى خدا كه از او اين حلهها گردد جدا
خويشتن را ديد و ديد خويشتن زهر قتال است هين اى ممتحن
شاهدى كز عشق او عالم گريست عالمش مىراند از خود جرم چيست
جرم آن كه زيور عاريه بست كرد دعوى كاين حلل ملك من است
واستانيم آن كه تا داند يقين خرمن آن ماست خوبان دانه چين
تا بداند كان حلل عاريه بود پرتوى بود آن ز خورشيد وجود
آن جمال و قدرت و فضل و هنر ز آفتاب حسن كرد اين سو سفر
باز مىگردند چون استارها نور آن خورشيد زين ديوارها
پرتو خورشيد شد وا جايگاه ماند هر ديوار تاريك و سياه
آن كه كرد او در رخ خوبانت دنگ نور خورشيد است از شيشهى سه رنگ
شيشههاى رنگ رنگ آن نور را مىنمايند اين چنين رنگين به ما
چون نماند شيشههاى رنگ رنگ نور بىرنگت كند آن گاه دنگ
خوى كن بىشيشه ديدن نور را تا چو شيشه بشكند نبود عمى
قانعى با دانش آموخته در چراغ غير چشم افروخته
او چراغ خويش بربايد كه تا تو بدانى مستعيرى نى فتا
گر تو كردى شكر و سعى مجتهد غم مخور كه صد چنان بازت دهد
ور نكردى شكر اكنون خونگرى كه شده ست آن حسن از كافر برى
أمة الكفران أَضَلَّ أعمالهم أمة الايمان أَصْلَحَ بالهم
گم شد از بىشكر خوبى و هنر كه دگر هرگز نبيند ز آن اثر
خويشى و بىخويشى و شكر و وداد رفت ز آن سان كه نياردشان به ياد
كه أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ اى كافران جستن كام است از هر كامران
جز ز اهل شكر و اصحاب وفا كه مر ايشان راست دولت در قفا
دولت رفته كجا قوت دهد دولت آينده خاصيت دهد
قرض ده زين دولت اندر اقرضوا تا كه صد دولت ببينى پيش رو
اندكى زين شرب كم كن بهر خويش تا كه حوض كوثرى يابى به پيش
جرعه بر خاك وفا آن كس كه ريخت كى تواند صيد دولت زو گريخت
خوش كند دلشان كه أَصْلَحَ بالهم رد من بعد النوى انزالهم
اى اجل وى ترك غارت ساز ده هر چه بردى زين شكوران باز ده
وا دهد ايشان بنپذيرند آن ز انكه منعم گشتهاند از رخت جان
صوفييم و خرقهها انداختيم باز نستانيم چون درباختيم
ما عوض ديديم آن گه چون عوض رفت از ما حاجت و حرص و غرض
ز آب شور و مهلكى بيرون شديم بر رحيق و چشمهى كوثر زديم
آن چه كردى اى جهان با ديگران بىوفايى و فن و ناز گران
بر سرت ريزيم ما بهر جزا كه شهيديم آمده اندر غزا
تا بدانى كه خداى پاك را بندگان هستند پر حمله و مرى
سبلت تزوير دنيا بر كنند خيمه را بر باروى نصرت زنند
اين شهيدان باز نو غازى شدند وين اسيران باز بر نصرت زدند
سر بر آوردند باز از نيستى كه ببين ما را گر اكمه نيستى
تا بدانى در عدم خورشيدهاست و انچه اينجا آفتاب آن جا سهاست
در عدم هستى برادر چون بود ضد اندر ضد چون مكنون بود
يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ بدان كه عدم آمد اميد عابدان
مرد كارنده كه انبارش تهى است شاد و خوش نه بر اميد نيستى است
كه برويد آن ز سوى نيستى فهم كن گر واقف معنيستى
دم به دم از نيستى تو منتظر كه بيابى فهم و ذوق آرام و بر
نيست دستورى گشاد اين راز را ور نه بغدادى كنم ابخاز را
پس خزانهى صنع حق باشد عدم كه بر آرد زو عطاها دم به دم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود كه بر آرد فرع بىاصل و سند
مثال عالم هست نيست نما و عالم نيست هست نما
نيست را بنمود هست و محتشم هست را بنمود بر شكل عدم
بحر را پوشيد و كف كرد آشكار باد را پوشيد و بنمودت غبار
چون منارهى خاك پيچان در هوا خاك از خود چون بر آيد بر علا
خاك را بينى به بالا اى عليل باد را نى جز به تعريف دليل
كف همىبينى روانه هر طرف كف بىدريا ندارد متصرف
كف به حس بينى و دريا از دليل فكر پنهان آشكارا قال و قيل
نفى را اثبات مىپنداشتيم ديدهى معدوم بينى داشتيم
ديدهاى كاندر نعاسى شد پديد كى تواند جز خيال و نيست ديد
لاجرم سر گشته گشتيم از ضلال چون حقيقت شد نهان پيدا خيال
اين عدم را چون نشاند اندر نظر چون نهان كرد آن حقيقت از بصر
آفرين اى اوستاد سحر باف كه نمودى معرضان را درد صاف
ساحران مهتاب پيمايند زود پيش بازرگان و زر گيرند سود
سيم بربايند زين گون پيچ پيچ سيم از كف رفته و كرباس هيچ
اين جهان جادوست ما آن تاجريم كه از او مهتاب پيموده خريم
گز كند كرباس پانصد گز شتاب ساحرانه او ز نور ماهتاب
چون ستد او سيم عمرت اى رهى سيم شد، كرباس نى، كيسه تهى
قل اعوذت خواند بايد كاى احد هين ز نفاثات افغان وز عقد
مىدمند اندر گره آن ساحرات الغياث المستغاث از برد و مات
ليك بر خوان از زبان فعل نيز كه زبان قول سست است اى عزيز
در زمانه مر ترا سه همرهند آن يكى وافى و اين دو غدرمند
آن يكى ياران و ديگر رخت و مال و آن سوم وافى است و آن حسن الفعال
مال نايد با تو بيرون از قصور يار آيد ليك آيد تا به گور
چون ترا روز اجل آيد به پيش يار گويد از زبان حال خويش
تا بدين جا بيش همره نيستم بر سر گورت زمانى بيستم
فعل تو وافى است زو كن ملتحد كه در آيد با تو در قعر لحد
در تفسير قول مصطفى عليه الصلاة و السلام لا بد من قرين يدفن معك و هو حى و تدفن معه و أنت ميت، ان كان كريما اكرمك و ان كان لئيما اسلمك، و ذلك القرين عملك فاصلحه ما استطعت، صدق رسول اللَّه (ص)
پس پيمبر گفت بهر اين طريق با وفاتر از عمل نبود رفيق
گر بود نيكو ابد يارت شود ور بود بد در لحد مارت شود
اين عمل وين كسب در راه سداد كى توان كرد اى پدر بىاوستاد
دونترين كسبى كه در عالم رود هيچ بىارشاد استادى بود
اولش علم است آن گاهى عمل تا دهد بر بعد مهلت يا اجل
استعينوا فى الحرف يا ذا النهى من كريم صالح من اهلها
اطلب الدر اخى وسط الصدف و اطلب الفن من ارباب الحرف ان رايتم ناصحين انصفوا بادروا التعليم لا تستنكفوا
در دباغى گر خلق پوشيد مرد خواجگى خواجه را آن كم نكرد
وقت دم آهنگر ار پوشيد دلق احتشام او نشد كم پيش خلق
پس لباس كبر بيرون كن ز تن ملبس ذل پوش در آموختن
علم آموزى طريقش قولى است حرفت آموزى طريقش فعلى است
فقر خواهى آن به صحبت قايم است نه زبانت كار مىآيد نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالك اگر هست آن رموز رمز دانى نيست سالك را هنوز
تا دلش را شرح آن سازد ضيا پس أَ لَمْ نَشْرَحْ بفرمايد خدا
كه درون سينه شرحت دادهايم شرح اندر سينهات بنهادهايم
تو هنوز از خارج آن را طالبى محلبى از ديگران چون حالبى
چشمهى شير است در تو بىكنار تو چرا مى شير جويى از تغار
منفذى دارى به بحر اى آبگير ننگ دار از آب جستن از غدير
كه أَ لَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز چون شدى تو شرح جو و كديه ساز
درنگر در شرح دل در اندرون تا نيايد طعنهى فَلا تبصرون
تفسير وَ هُوَ مَعَكُمْ
يك سبد پر نان ترا بر فرق سر تو همىخواهى لب نان در بدر
در سر خود پيچ هل خيره سرى رو در دل زن چرا بر هر درى
تا به زانويى ميان آب جو غافل از خود ز اين و آن تو آب جو
پيش آب و پس هم آب با مدد چشمها را پيش سد و خلف سد
اسب زير ران و فارس اسب جو چيست اين گفت اسب ليكن اسب كو
هى نه اسب است اين به زير تو پديد گفت آرى ليك خود اسبى كه ديد
مست آب و پيش روى اوست آن اندر آب و بىخبر ز آب روان
چون گهر در بحر گويد بحر كو و ان خيال چون صدف ديوار او
گفتن آن كو حجابش مىشود ابر تاب آفتابش مىشود
بند چشم اوست هم چشم بدش عين رفع سد او گشته سدش
بند گوش او شده هم هوش او هوش با حق دار اى مدهوش او
در تفسير قول مصطفى عليه الصلاة و السلام من جعل الهموم هما واحدا كفاه اللَّه سائر همومه و من تفرقت به الهموم لا يبالى اللَّه فى اى واد اهلكه
هوش را توزيع كردى بر جهات مىنيرزد ترهاى آن ترهات
آب هش را مىكشد هر بيخ خار آب هوشت چون رسد سوى ثمار
هين بزن آن شاخ بد را خو كنش آب ده اين شاخ خوش را نو كنش
هر دو سبزند اين زمان آخر نگر كاين شود باطل از آن رويد ثمر
آب باغ اين را حلال آن را حرام فرق را آخر ببينى و السلام
عدل چه بود آب ده اشجار را ظلم چه بود آب دادن خار را
عدل وضع نعمتى در موضعش نه به هر بيخى كه باشد آب كش
ظلم چه بود وضع در ناموضعى كه نباشد جز بلا را منبعى
نعمت حق را به جان و عقل ده نه به طبع پر ز حير پر گره
بار كن بيگار غم را بر تنت بر دل و جان كم نه آن جان كندنت
بر سر عيسى نهاده تنگ بار خر سكيزه مىزند در مرغزار
سرمه را در گوش كردن شرط نيست كار دل را جستن از تن شرط نيست
گر دلى رو ناز كن خوارى مكش ور تنى شكر منوش و زهر چش
زهر تن را نافع است و قند بد تن همان بهتر كه باشد بىمدد
هيزم دوزخ تن است و كم كنش ور برويد هيزمى رو بركنش
ور نه حمال حطب باشى حطب در دو عالم همچو جفت بو لهب
از حطب بشناس شاخ سدره را گر چه هر دو سبز باشند اى فتى
اصل آن شاخ است هفتم آسمان اصل اين شاخ است از نار و دخان
هست مانندا به صورت پيش حس كه غلط بين است چشم و كيش حس
هست آن پيدا به پيش چشم دل جهد كن سوى دل آ جهد المقل
ور ندارى پا بجنبان خويش را تا ببينى هر كم و هر بيش را
در معنى اين بيت:
گر راه روى راه برت بگشايند ور نيست شوى به هستىات بگرايند
گر زليخا بست درها هر طرف يافت يوسف هم ز جنبش منصرف
باز شد قفل و در و شد ره پديد چون توكل كرد يوسف بر جهيد
گر چه رخته نيست عالم را پديد خيره يوسفوار مىبايد دويد
تا گشايد قفل و در پيدا شود سوى بىجايى شما را جا شود
آمدى اندر جهان اى ممتحن هيچ مىبينى طريق آمدن
تو ز جايى آمدى وز موطنى آمدن را راه دانى هيچ نى
گر ندانى تا نگويى راه نيست زين ره بىراهه ما را رفتنى است
مىروى در خواب شادان چپ و راست هيچ دانى راه آن ميدان كجاست
تو ببند آن چشم و خود تسليم كن خويش را بينى در آن شهر كهن
چشم چون بندى كه صد چشم خمار بند چشم تست اين سو از غرار
چار چشمى تو ز عشق مشترى بر اميد مهترى و سرورى
ور بخسبى مشترى بينى به خواب جغد بد كى خواب بيند جز خراب
مشترى خواهى به هر دم پيچ پيچ تو چه دارى كه فروشى هيچ هيچ
گر دلت را نان بدى يا چاشتى از خريداران فراغت داشتى
قصهى آن شخص كه دعوى پيغامبرى مىكرد گفتندش چه خوردهاى كه گيج شدهاى و ياوه مىگويى گفت اگر چيزى يافتمى كه خوردمى نه گيج شدمى و نه ياوه گفتمى كه هر سخن نيك كه با غير اهلش گويند ياوه گفته باشند اگر چه در آن ياوه گفتن مأمورند
آن يكى مىگفت من پيغمبرم از همه پيغمبران فاضلترم
گردنش بستند و بردندش به شاه كاين همىگويد رسولم از اله
خلق بر وى جمع چون مور و ملخ كه چه مكر است و چه تزوير و چه فخ
گر رسول آن است كايد از عدم ما همه پيغمبريم و محتشم
ما از آن جا آمديم اينجا غريب تو چرا مخصوص باشى اى اديب
نه شما چون طفل خفته آمديد بىخبر از راه وز منزل بديد
از منازل خفته بگذشتيد و مست بىخبر از راه و از بالا و پست
ما به بيدارى روان گشتيم و خوش از وراى پنج و شش تا پنج و شش
ديده منزلها ز اصل و از اساس چون قلاووزان خبير و ره شناس
شاه را گفتند اشكنجهش بكن تا نگويد جنس او هيچ اين سخن
شاه ديدش بس نزار و بس ضعيف كه به يك سيلى بميرد آن نحيف
كى توان او را فشردن يا زدن كه چو شيشه گشته است او را بدن
ليك با او گويم از راه خوشى كه چرا دارى تو لاف سركشى
كز درشتى نايد اينجا هيچ كار هم به نرمى سر كند از غار مار مردمان را دور كرد از گرد وى شه لطيفى بود و نرمى ورد وى
پس نشاندش باز پرسيدش ز جا كه كجا دارى معاش و ملتجى
گفت اى شه هستم از دارُ السلام آمده از ره در اين دار الملام
نه مرا خانهست و نه يك همنشين خانه كى كردست ماهى در زمين
باز شاه از روى لاغش گفت باز كه چه خوردى و چه دارى چاشت ساز
اشتها دارى چه خوردى بامداد كه چنين سر مستى و پر لاف و باد
گفت اگر نانم بدى خشك و طرى كى كنيمى دعوى پيغمبرى
دعوى پيغمبرى با اين گروه همچنان باشد كه دل جستن ز كوه
كس ز كوه و سنگ عقل و دل نجست فهم و ضبط نكتهى مشكل نجست
هر چه گويى باز گويد كه همان مىكند افسوس چون مستهزيان
از كجا اين قوم و پيغام از كجا از جمادى جان كه را باشد رجا
گر تو پيغام زنى آرى و زر پيش تو بنهند جمله سيم و سر
كه فلان جا شاهدى مىخواندت عاشق آمد بر تو او مىداندت
ور تو پيغام خدا آرى چو شهد كه بيا سوى خدا اى نيك عهد
از جهان مرگ سوى برگ رو چون بقا ممكن بود فانى مشو
قصد خون تو كنند و قصد سر نه از براى حميت دين و هنر
بلكه از چسبيدگى بر خان و مان تلخشان آيد شنيدن اين بيان
سبب عداوت عام و بيگانه زيستن ايشان به اولياى خدا كه به حقشان مىخوانند و به آب حيات ابدى
خرقهاى بر ريش خر چفسيد سخت چون كه خواهى بر كنى زو لخت لخت
جفته اندازد يقين آن خر ز درد حبذا آن كس كز او پرهيز كرد
خاصه پنجه ريش و هر جا خرقهاى بر سرش چفسيده در نم غرقهاى
خان و مان چون خرقه و اين حرص ريش حرص هر گه بيش باشد ريش بيش
خان و مان جغد ويران است و بس نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بيايد باز سلطانى ز راه صد خبر آرد بدين جغدان ز شاه
شرح دار الملك و باغستان و جو پس بر او افسوس دارد صد عدو
كه چه باز آورد افسانهى كهن كز گزاف و لاف مىبافد سخن
كهنه ايشانند و پوسيدهى ابد ور نه آن دم كهنه را نو مىكند
مردگان كهنه را جان مىدهد تاج عقل و نور ايمان مىدهد
دل مدزد از دل رباى روح بخش كه سوارت مىكند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاج ده كاو ز پاى دل گشايد صد گره
با كه گويم در همه ده زنده كو سوى آب زندگى پوينده كو
تو به يك خوارى گريزانى ز عشق تو بجز نامى چه مىدانى ز عشق
عشق را صد ناز و استكبار هست عشق با صد ناز مىآيد به دست
عشق چون وافى است وافى مىخرد در حريف بىوفا مىننگرد
چون درخت است آدمى و بيخ عهد بيخ را تيمار مىبايد به جهد
عهد فاسد بيخ پوسيده بود وز ثمار و لطف ببريده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود با فساد بيخ سبزى نيست سود
ور ندارد برگ سبز و بيخ هست عاقبت بيرون كند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو علم چون قشر است و عهدش مغز او
در بيان آن كه مرد بد كار چون متمكن شود در بد كارى و اثر دولت نيكو كاران ببيند شيطان شود و مانع خير گردد از حسد همچون شيطان، كه خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد أَ رَأَيْتَ الَّذِي يَنْهى عَبْداً إِذا صَلَّى
وافيان را چون ببينى كرده سود تو چو شيطانى شوى آن جا حسود
هر كه را باشد مزاج و طبع سست او نخواهد هيچ كس را تندرست
گر نخواهى رشك ابليسى بيا از در دعوى به درگاه وفا
چون وفايت نيست بارى دم مزن كه سخن دعوى است اغلب ما و من
اين سخن در سينه دخل مغزهاست در خموشى مغز جان را صد نماست
چون بيامد در زبان شد خرج مغز خرج كم كن تا بماند مغز نغز
مرد كم گوينده را فكر است زفت قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت
پوست افزون بود لاغر بود مغز پوست لاغر شد چو كامل گشت و نغز
بنگر اين هر سه ز خامى رسته را جوز را و لوز را و پسته را
هر كه او عصيان كند شيطان شود كه حسود دولت نيكان شود
چون كه در عهد خدا كردى وفا از كرم عهدت نگه دارد خدا
از وفاى حق تو بسته ديدهاى اذكروا اذكركم نشنيدهاى
گوش نه أَوْفُوا بِعَهْدِي گوش دار تا كه اوف عهدكم آيد ز يار
عهد و قرض ما چه باشد اى حزين همچو دانهى خشك كشتن در زمين
نه زمين را ز آن فروغ و لمترى نه خداوند زمين را توانگرى
جز اشارت كه از اين مىبايدم كه تو دادى اصل اين را از عدم
خوردم و دانه بياوردم نشان كه از اين نعمت به سوى ما كشان
پس دعاى خشك هل اى نيك بخت كه فشاند دانه مىخواهد درخت
گر ندارى دانه ايزد ز آن دعا بخشدت نخلى كه نعم ما سعى
همچو مريم درد بودش دانه نى سبز كرد آن نخل را صاحب فنى
ز انكه وافى بود آن خاتون راد بىمرادش داد يزدان صد مراد
آن جماعت را كه وافى بودهاند بر همه اصنافشان افزودهاند
گشت درياها مسخرشان و كوه چار عنصر نيز بندهى آن گروه
اين خود اكرامى است از بهر نشان تا ببينند اهل انكار آن عيان
آن كرامتهاى پنهانشان كه آن در نيايد در حواس و در بيان
كار آن دارد خود آن باشد ابد دايما نه منقطع نه مسترد
مناجات
اى دهندهى قوت و تمكين و ثبات خلق را زين بىثباتى ده نجات
اندر آن كارى كه ثابت بودنى است قايمى ده نفس را كه منثنى است
صبرشان بخش و كفهى ميزان گران وارهانشان از فن صورتگران
وز حسودى بازشان خر اى كريم تا نباشند از حسد ديو رجيم
در نعيم فانى مال و جسد چون همىسوزند عامه از حسد
پادشاهان بين كه لشكر مىكشند از حسد خويشان خود را مىكشند
عاشقان لعبتان پر قذر كرده قصد خون و جان همدگر
ويس و رامين خسرو و شيرين بخوان كه چه كردند از حسد آن ابلهان
كه فنا شد عاشق و معشوق نيز هم نه چيزند و هواشان هم نه چيز
پاك الهى كه عدم بر هم زند مر عدم را بر عدم عاشق كند
در دل نه دل حسدها سر كند نيست را هست اين چنين مضطر كند
اين زنانى كز همه مشفقترند از حسد دو ضره خود را مىخورند
تا كه مردانى كه خود سنگين دلاند از حسد تا در كدامين منزلاند
گر نكردى شرع افسونى لطيف بر دريدى هر كسى جسم حريف
شرع بهر دفع شر رايى زند ديو را در شيشهى حجت كند
از گواه و از يمين و از نكول تا به شيشه در رود ديو فضول
مثل ميزانى كه خشنودى دو ضد جمع مىآيد يقين در هزل و جد
شرع چون كيل و ترازو دان يقين كه بدو خصمان رهند از جنگ و كين
گر ترازو نبود آن خصم از جدال كى رهد از وهم حيف و احتيال
پس در اين مردار زشت بىوفا اين همه رشك است و خصم است و جفا
پس در آن اقبال و دولت چون بود چون شود جنى و انسى در حسد
آن شياطين خود حسود كهنهاند يك زمان از ره زنى خالى نهاند
و آن بنى آدم كه عصيان كشتهاند از حسودى نيز شيطان گشتهاند
از نبى بر خوان كه شيطانان انس گشتهاند از مسخ حق با ديو جنس
ديو چون عاجز شود در افتتان استعانت جويد او زين انسيان
كه شما ياريد با ما ياريى جانب ماييد جانب داريى
گر كسى را ره زنند اندر جهان هر دو گون شيطان بر آيد شادمان
ور كسى جان برد و شد در دين بلند نوحه مىدارند آن دو رشكمند
هر دو مىخايند دندان حسد بر كسى كه داد اديب او را خرد
پرسيدن پادشاه از آن مدعى نبوت كه آن كه رسول راستين باشد و ثابت شود با او چه باشد كه كسى را بخشد يا به صحبت و خدمت او چه بخشش يابند غير نصيحت كه به زبان مىگويد
شاه پرسيدش كه بارى وحى چيست يا چه حاصل دارد آن كس كاو نبى است
گفت خود آن چيست كش حاصل نشد يا چه دولت ماند كاو واصل نشد
گيرم اين وحى نبى گنجور نيست هم كم از وحى دل زنبور نيست
چونك اوحى الرب الى النحل آمدهست خانهى وحيش پر از حلوا شدهست
او به نور وحى حق عز و جل كرد عالم را پر از شمع و عسل
اين كه كرمناست و بالا مىرود وحيش از زنبور كمتر كى بود
نه تو اعطيناك كوثر خواندهاى پس چرا خشكى و تشنه ماندهاى
يا مگر فرعونى و كوثر چو نيل بر تو خون گشته است و ناخوش اى عليل
توبه كن بيزار شو از هر عدو كاو ندارد آب كوثر در كدو
هر كه را ديدى ز كوثر سرخ رو او محمد خوست با او گير خو
تا احب لله آيى در حساب كز درخت احمدى با اوست سيب
هر كه را ديدى ز كوثر خشك لب دشمنش مىدار همچون مرگ و تب
گر چه باباى تو است و مام تو كاو حقيقت هست خون آشام تو
از خليل حق بياموز اين سير كه شد او بيزار اول از پدر
تا كه ابغض لله آيى پيش حق تا نگيرد بر تو رشك عشق دق
تا نخوانى لا و الا الله را درنيابى منهج اين راه را
داستان آن عاشق كه با معشوق خود بر مىشمرد خدمتها و وفاهاى خود را و شبهاى دراز تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِرا و بىنوايى و جگر تشنگى روزهاى دراز را و مىگفت كه من جز اين خدمت نمىدانم اگر خدمت ديگر هست مرا ارشاد كن كه هر چه فرمايى منقادم اگر در آتش رفتن است چون خليل عليه السلام و اگر در دهان نهنگ دريا فتادن است چون يونس عليه السلام و اگر هفتاد بار كشته شدن است چون جرجيس عليه السلام و اگر از گريه نابينا شدن است چون شعيب عليه السلام و وفا و جان بازى انبيا را عليه السلام شمار نيست، و جواب گفتن معشوق او را
آن يكى عاشق به پيش يار خود مىشمرد از خدمت و از كار خود
كز براى تو چنين كردم چنان تيرها خوردم درين رزم و سنان
مال رفت و زور رفت و نام رفت بر من از عشقت بسى ناكام رفت
هيچ صبحم خفته يا خندان نيافت هيچ شامم با سر و سامان نيافت
آن چه او نوشيده بود از تلخ و درد او به تفصيلش يكايك مىشمرد
نه از براى منتى بل مىنمود بر درستى محبت صد شهود
عاقلان را يك اشارت بس بود عاشقان را تشنگى ز آن كى رود
مىكند تكرار گفتن بىملال كى ز اشارت بس كند حوت از زلال
صد سخن مىگفت ز آن درد كهن در شكايت كه نگفتم يك سخن
آتشى بودش نمىدانست چيست ليك چون شمع از تف آن مىگريست
گفت معشوق اين همه كردى و ليك گوش بگشا پهن و اندر ياب نيك
كانچه اصل اصل عشق است و ولاست آن نكردى اين چه كردى فرعهاست
گفتش آن عاشق بگو كان اصل چيست گفت اصلش مردن است و نيستى است
تو همه كردى نمردى زندهاى هين بمير ار يار جان با زندهاى
هم در آن دم شد دراز و جان بداد همچو گل در باخت سر خندان و شاد
ماند آن خنده بر او وقف ابد همچو جان و عقل عارف بىكبد
نور مه آلوده كى گردد ابد گر زند آن نور بر هر نيك و بد
او ز جمله پاك وا گردد به ماه همچو نور عقل و جان سوى اله
وصف پاكى وقف بر نور مه است تابشش گر بر نجاسات ره است
ز ان نجاسات ره و آلودگى نور را حاصل نگردد بد رگى
ارْجِعِي بشنود نور آفتاب سوى اصل خويش باز آمد شتاب
نه ز گلخنها بر او ننگى بماند نه ز گلشنها بر او رنگى بماند
نور ديده و نور ديده باز گشت ماند در سوداى او صحرا و دشت
يكى پرسيد از عالمى عارفى كه اگر در نماز كسى بگريد به آواز و آه كند و نوحه كند نمازش باطل شود جواب گفت كه نام آن آب ديده است تا آن گرينده چه ديده است، اگر شوق خدا ديده است و مىگريد يا پشيمانى گناهى نمازش تباه نشود بلكه كمال گيرد كه لا صلاة الا بحضور القلب، و اگر او رنجورى تن يا فراق فرزند ديده است نمازش تباه شود كه اصل نماز ترك تن است و ترك فرزند ابراهيموار كه فرزند را قربان مىكرد از بهر تكميل نماز و تن را به آتش نمرود مىسپرد، و امر آمد مصطفى را صلى اللَّه عليه و آله بدين خصال كه وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهِيمَو قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ
آن يكى پرسيد از مفتى به راز گر كسى گريد به نوحه در نماز
آن نماز او عجب باطل شود يا نمازش جايز و كامل بود
گفت آب ديده نامش بهر چيست بنگرى تا كه چه ديد او و گريست
آب ديده تا چه ديد او از نهان تا بدان شد او ز چشمهى خود روان
آن جهان گر ديده است آن پر نياز رونقى يابد ز نوحه آن نماز
ور ز رنج تن بدان گريه و ز سوك ريسمان بگسست و هم بشكست دوك
مريدى در آمد به خدمت شيخ و از اين شيخ پير سن نمىخواهم بلكه پير عقل و معرفت و اگر چه عيسى است عليه السلام در گهواره و يحيى است عليه السلام در مكتب كودكان، مريد شيخ را گريان ديد او نيز موافقت كرد و گريست، چون فارغ شد و به در آمد مريدى ديگر كه از حال شيخ واقفتر بود از سر غيرت در عقب او تيز بيرون آمد گفتش اى برادر من ترا گفته باشم اللَّه اللَّه تا نينديشى و نگويى كه شيخ مىگريست و من نيز مىگريستم كه سى سال رياضت بىريا بايد كرد و از عقبات و درياهاى پر نهنگ و كوههاى بلند پر شير و پلنگ مىبايد گذشت تا بدان گريهى شيخ رسى يا نرسى، اگر رسى شكر زويت لى الارض گويى بسيار
يك مريدى اندر آمد پيش پير پير اندر گريه بود و در نفير
شيخ را چون ديد گريان آن مريد گشت گريان آب از چشمش دويد
گوشور يك بار خندد كر دو بار چون كه لاغ املا كند يارى به يار
بار اول از ره تقليد و سوم كه همىبيند كه مىخندند قوم
كر بخندد همچو ايشان آن زمان بىخبر از حالت خندندگان
باز وا پرسد كه خنده بر چه بود پس دوم كرت بخندد چون شنود
پس مقلد نيز مانند كر است اندر آن شادى كه او را در سر است
پرتو شيخ آمد و منهل ز شيخ فيض شادى نه از مريدان بل ز شيخ
چون سبد در آب و نورى بر زجاج گر ز خود دانند آن باشد خداج
چون جدا گردد ز جو داند عنود كاندر او آن آب خوش از جوى بود
آبگينه هم بداند از غروب كان لمع بود از مه تابان خوب
چون كه چشمش را گشايد امر قم پس بخندد چون سحر بار دوم
خندهش آيد هم بر آن خندهى خودش كه در آن تقليد بر مىآمدش
گويد از چندين ره دور و دراز كاين حقيقت بود و اين اسرار و راز
من در آن وادى چگونه خود ز دور شاديى مىكردم از عميا و شور
من چه مىبستم خيال و آن چه بود درك سستم سست نقشى مىنمود
طفل ره را فكرت مردان كجاست كو خيال او و كو تحقيق راست
فكر طفلان دايه باشد يا كه شير يا مويز و جوز يا گريه و نفير
آن مقلد هست چون طفل عليل گر چه دارد بحث باريك و دليل
آن تعمق در دليل و در شكيل از بصيرت مىكند او را گسيل
مايهاى كاو سرمهى سر وى است برد و در اشكال گفتن كار بست
اى مقلد از بخارا باز گرد رو به خوارى تا شوى تو شير مرد
تا بخاراى دگر بينى درون صف در آن در محفلش لا يفقهون
پيك اگر چه در زمين چابك تگى است چون به دريا رفت بگسسته رگى است
او حملناهم بود فى البر و بس آن كه محمول است در بحر اوست كس
بخشش بسيار دارد شه بدو اى شده در وهم و تصويرى گرو
آن مريد ساده از تقليد نيز گريهاى مىكرد وفق آن عزيز
او مقلدوار همچون مرد كر گريه مىديد و ز موجب بىخبر
چون بسى بگريست خدمت كرد و رفت از پىاش آمد مريد خاص تفت
گفت اى گريان چو ابر بىخبر بر وفاق گريهى شيخ نظر
اللَّه اللَّه اللَّه اى وافى مريد گر چه در تقليد هستى مستفيد
تا نگويى ديدم آن شه مىگريست من چو او بگريستم كان منكرى است
گريه پر جهل و پر تقليد و ظن نيست همچون گريهى آن موتمن
تو قياس گريه بر گريه مساز هست زين گريه بدان راه دراز
هست آن از بعد سى ساله جهاد عقل آن جا هيچ نتواند فتاد
هست ز آن سوى خرد صد مرحله عقل را واقف مدان ز آن قافله
گريهى او نه از غم است و نى فرح روح داند گريهى عين الملح
گريهى او خندهى او آن سرى است ز انچه وهم عقل باشد آن برى است
آب ديدهى او چو ديدهى او بود ديدهى ناديده ديده كى شود
آن چه او بيند نتان كردن مساس نه از قياس عقل و نز راه حواس
شب گريزد چون كه نور آيد ز دور پس چه داند ظلمت شب حال نور
پشه بگريزد ز باد بادها پس چه داند پشه ذوق بادها
چون قديم آيد حدث گردد عبث پس كجا داند قديمى را حدث
بر حدث چون زد قدم دنگش كند چون كه كردش نيست هم رنگش كند
گر بخواهى تو بيابى صد نظير ليك من پروا ندارم اى فقير
اين الم و حم اين حروف چون عصاى موسى آمد در وقوف
حرفها ماند بدين حرف از برون ليك باشد در صفات اين زبون
هر كه گيرد او عصايى ز امتحان كى بود چون آن عصا وقت بيان
عيسوى است اين دم نه هر باد و دمى كه بر آيد از فرح يا از غمى
اين الم و حم اى پدر آمدهست از حضرت مولى البشر
هر الف لامى چه مىماند بدين گر تو جان دارى بدين چشمش مبين
گر چه تركيبش حروف است اى همام مىبماند هم به تركيب عوام
هست تركيب محمد لحم و پوست گر چه در تركيب هر تن جنس اوست
گوشت دارد پوست دارد استخوان هيچ اين تركيب را باشد همان
كاندر آن تركيب آمد معجزات كه همه تركيبها گشتند مات
همچنان تركيب حم كتاب هست بس بالا و ديگرها نشيب
ز انكه زين تركيب آيد زندگى همچو نفخ صور در درماندگى
اژدها گردد شكافد بحر را چون عصا حم از داد خدا
ظاهرش ماند به ظاهرها و ليك قرص نان از قرص مه دور است نيك
گريهى او خندهى او نطق او نيست از وى هست محض خلق هو
چون كه ظاهرها گرفتند احمقان و آن دقايق شد از ايشان بس نهان
لاجرم محجوب گشتند از غرض كه دقيقه فوت شد در معترض
داستان آن كنيزك كه با خر خاتون شهوت مىراند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدميانه و كدويى در قضيب خر مىكرد تا از اندازه نگذرد، خاتون بر آن وقوف يافت ليكن دقيقهى كدو را نديد كنيزك را به بهانه به راه كرد جايى دور و با خر جمع شد بىكدو هلاك شد به فضيحت، كنيزك بىگاه باز آمد و نوحه كرد كه اى جانم و اى چشم روشنم كير ديدى كدو نديدى ذكر ديدى آن دگر نديدى، كل ناقص ملعون يعنى كل نظر و فهم ناقص ملعون و گر نه ناقصان چشم ظاهر مرحومند، ملعون نهاند، بر خوان لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ، نفى حرج و نفى لعنت و نفى عتاب و غضب كرد
يك كنيزك يك خرى بر خود فگند از وفور شهوت و فرط گزند
آن خر نر را به گان خو كرده بود خر جماع آدمى پى برده بود
يك كدويى بود حيلت سازه را در نرش كردى پى اندازه را
در ذكر كردى كدو را آن عجوز تا رود نيم ذكر وقت سپوز
گر همه كير خر اندر وى رود آن رحم و آن رودهها ويران شود
خر همىشد لاغر و خاتون او مانده عاجز كز چه شد اين خر چو مو
نعل بندان را نمود آن خر كه چيست علت او كه نتيجهاش لاغرى است
هيچ علت اندر او ظاهر نشد هيچ كس از سر آن مخبر نشد
در تفحص اندر افتاد او به جد شد تفحص را دمادم مستعد
جد را بايد كه جان بنده بود ز انكه جد جوينده يابنده بود
چون تفحص كرد از حال اشك ديد خفته زير خر آن نرگسك
از شكاف در بديد آن حال را بس عجب آمد از آن آن زال را
خر همىگايد كنيزك را چنان كه به عقل و رسم مردان با زنان
در حسد شد گفت چون اين ممكن است پس من اوليتر كه خر ملك من است
خر مهذب گشته و آموخته خوان نهادست و چراغ افروخته
كرد ناديده و در خانه بكوفت كاى كنيزك چند خواهى خانه روفت
از پى رو پوش مىگفت اين سخن كاى كنيزك آمدم در باز كن
كرد خاموش و كنيزك را نگفت راز را از بهر طمع خود نهفت
پس كنيزك جمله آلات فساد كرد پنهان پيش شد در را گشاد
رو ترش كرد و دو ديده پر ز نم لب فرو ماليد يعنى صايمم
در كف او نرمه جارويى كه من خانه را مىروفتم بهر عطن
چون كه با جاروب در را واگشاد گفت خاتون زير لب كاى اوستاد
رو ترش كردى و جارويى به كف چيست آن خر بر گسسته از علف
نيم كاره و خشمگين جنبان ذكر ز انتظار تو دو چشمش سوى در
زير لب گفت اين نهان كرد از كنيز داشتش آن دم چو بىجرمان عزيز
بعد از آن گفتش كه چادر نه به سر رو فلان خانه ز من پيغام بر
اين چنين گو وين چنين كن و آن چنان مختصر كردم من افسانهى زنان
آن چه مقصود است مغز آن بگير چون به راهش كرد آن زال ستير
بود از مستى شهوت شادمان در فرو بست و همىگفت آن زمان
يافتم خلوت زنم از شكر بانگ رستهام از چار دانگ و از دو دانگ
از طرب گشته بز آن زن هزار در شرار شهوت خر بىقرار
چه بز آن كان شهوت او را بز گرفت بز گرفتن گيج را نبود شگفت
ميل شهوت كرد كند دل را و كور تا نمايد خر چو يوسف نار نور
اى بسا سر مست نار و نار جو خويشتن را نور مطلق داند او
جز مگر بندهى خدا يا جذب حق با رهش آرد بگرداند ورق
تا بداند كان خيال ناريه در طريقت نيست الا عاريه
زشتها را خوب بنمايد شره نيست چون شهوت بتر ز آفات ره
صد هزاران نام خوش را كرد ننگ صد هزاران زيركان را كرد دنگ
چون خرى را يوسف مصرى نمود يوسفى را چون نمايد آن جهود
بر تو سرگين را فسونش شهد كرد شهد را خود چون كند وقت نبرد
شهوت از خوردن بود كم كن ز خور يا نكاحى كن گريزان شو ز شر
چون بخوردى مىكشد سوى حرم دخل را خرجى ببايد لاجرم
پس نكاح آمد چو لاحول و لا تا كه ديوت نفگند اندر بلا
چون حريص خوردنى زن خواه زود ور نه آمد گربه و دنبه ربود
بار سنگى بر خرى كه مىجهد زود بر نه پيش از آن كاو بر نهد
فعل آتش را نمىدانى تو برد گرد آتش با چنين دانش مگرد
علم ديگ و آتش ار نبود ترا از شرر نه ديگ ماند نه ابا
آب حاضر بايد و فرهنگ نيز تا پزد آن ديگ سالم در ازيز
چون ندانى دانش آهنگرى ريش و مو سوزد چو آن جا بگذرى
در فرو بست آن زن و خر را كشيد شادمانه لاجرم كيفر چشيد
در ميان خانه آوردش كشان خفت اندر زير آن نر خر ستان
هم بر آن كرسى كه ديد او از كنيز تا رسد در كام خود آن قحبه نيز
پا بر آورد و خر اندر وى سپوخت آتشى از كير خود در وى فروخت
خر مودب گشته در خاتون فشرد تا به خايه در زمان خاتون بمرد
بر دريد از زخم كير خر جگر رودهها بگسسته شد از همدگر
دم نزد در حال آن زن جان بداد كرسى از يك سو زن از يك سو فتاد
صحن خانه پر ز خون شد زن نگون مرد او و برد جان ريب المنون
مرگ بد با صد فضيحت اى پدر تو شهيدى ديدهاى از كير خر
تو عَذابَ الْخِزْيِ بشنو از نبى در چنين ننگى مكن جان را فدى
دان كه اين نفس بهيمى نر خر است زير او بودن از آن ننگينتر است
در ره نفس ار بميرى در منى تو حقيقت دان كه مثل آن زنى
نفس ما را صورت خر بدهد او ز انكه صورتها كند بر وفق خو
اين بود اظهار سر در رستخيز اللَّه اللَّه از تن چون خر گريز
كافران را بيم كرد ايزد ز نار كافران گفتند نار اولى ز عار
گفت نى آن نار اصل عارهاست همچو اين نارى كه اين زن را بكاست
لقمه اندازه نخورد از حرص خود در گلو بگرفت لقمهى مرگ بد
لقمه اندازه خور اى مرد حريص گر چه باشد لقمه حلوا و خبيص
حق تعالى داد ميزان را زبان هين ز قرآن سورهى رحمان بخوان
هين ز حرص خويش ميزان را مهل آز و حرص آمد ترا خصم مضل
حرص جويد كل بر آيد او ز كل حرص مپرست اى فجل ابن الفجل
آن كنيزك مىشد و مىگفت آه كردى اى خاتون تو استارا به راه
كار بىاستاد خواهى ساختن جاهلانه جان بخواهى باختن
اى ز من دزديده علمى ناتمام ننگت آمد كه بپرسى حال دام
هم بچيدى دانه مرغ از خرمنش هم نيفتادى رسن در گردنش
دانه كمتر خور مكن چندين رفو چون كُلُوا خواندى بخوان لا تسرفوا
تا خورى دانه نيفتى تو بدام اين كند علم و قناعت و السلام
نعمت از دنيا خورد عاقل نه غم جاهلان محروم مانده در ندم
چون در افتد در گلوشان حبل دام دانه خوردن گشت بر جمله حرام
مرغ اندر دام دانه كى خورد دانه چون زهر است در دام ار چرد
مرغ غافل مىخورد دانه ز دام همچو اندر دام دنيا اين عوام
باز مرغان خبير هوشمند كردهاند از دانه خود را خشك بند
كاندرون دام دانه زهرباست كور آن مرغى كه در فخ دانه خواست
صاحب دام ابلهان را سر بريد و ان ظريفان را به مجلسها كشيد
كه از آنها گوشتمىآيد بكار و ز ظريفان بانگ و نالهى زير و زار
پس كنيزك آمد از اشكاف در ديد خاتون را بمرده زير خر
گفت اى خاتون احمق اين چه بود گر ترا استاد خوش نقشى نمود
ظاهرش ديدى سرش از تو نهان اوستا ناگشته بگشادى دكان
كير ديدى همچو شهد و چون خبيص آن كدو را چون نديدى اى حريص
يا چو مستغرق شدى در عشق خر آن كدو پنهان بماندت از نظر
ظاهر صنعت بديدى ز اوستاد اوستادى بر گرفتى شاد شاد
اى بسا زراق گول بىوقوف از ره مردان نديده غير صوف
اى بسا شوخان ز اندك احتراف از شهان ناموخته جز گفت و لاف
هر يكى در كف عصا كه موسىام مىدمد بر ابلهان كه عيسىام
آه از آن روزى كه صدق صادقان باز خواهد از تو سنگ امتحان
آخر از استاد باقى را بپرس اين حريصان جمله كورانند و خرس
جمله جستى باز ماندى از همه صيد گرگانند اين ابله رمه
صورتى بشنيده گشتى ترجمان بىخبر از گفت خود چون طوطيان
تمثيل تلقين شيخ مريدان را و پيغامبر امت را كه ايشان طاقت تلقين حق ندارند و با حق الفت ندارند چنان كه طوطى با صورت آدمى الفت ندارد كه از او تلقين تواند گرفت حق تعالى شيخ را چون آينه اى پيش مريد همچو طوطى دارد و از پس آينه تلقين مىكند لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى، اين است ابتداى مسئلهى بىمنتهى چنان كه منقار جنبانيدن طوطى اندرون آينه كه خيالش مىخوانى بىاختيار و تصرف اوست عكس خواندن طوطى برونى كه متعلم است نه عكس آن معلم كه پس آينه است و ليكن خواندن طوطى برونى تصرف آن معلم است پس اين مثال آمد نه مثل
طوطيى در آينه مىبيند او عكس خود را پيش او آورده رو
در پس آيينه آن استا نهان حرف مىگويد اديب خوش زبان
طوطيك پنداشته كين گفت پست گفتن طوطى است كاندر آينه است
پس ز جنس خويش آموزد سخن بىخبر از مكر آن گرگ كهن
از پس آيينه مىآموزدش ور نه ناموزد جز از جنس خودش
گفت را آموخت ز آن مرد هنر ليك از معنى و سرش بىخبر
از بشر بگرفت منطق يك به يك از بشر جز اين چه داند طوطيك
همچنان در آينهى جسم ولى خويش را بيند مريد ممتلى
از پس آيينه عقل كل را كى ببيند وقت گفت و ماجرا
او گمان دارد كه مىگويد بشر و آن دگر سر است و او ز آن بىخبر
حرف آموزد ولى سر قديم او نداند طوطى است او نى نديم
هم صفير مرغ آموزند خلق كاين سخن كار دهان افتاد و حلق
ليك از معنى مرغان بىخبر جز سليمان قرانى خوش نظر
حرف درويشان بس آموختند منبر و محفل بدان افروختند
يا بجز آن حرفشان روزى نبود يا در آخر رحمت آمد ره نمود
صاحب دلى ديد سگى حامله در شكم آن سگ بچگان بانگ مىكردند در تعجب ماند كه حكمت بانگ سگ پاسبانى است بانگ در اندرون شكم مادر پاسبانى نيست و نيز بانگ جهت يارى خواستن و شير خواستن باشد و غيره و اينجا هيچ از اين فايدهها نيست، چون به خويش آمد با حضرت مناجات كرد وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُجواب آمد كه آن صورت حال قومى است از حجاب بيرون نيامده و چشم دل باز ناشده دعوى بصيرت كنند و مقالات گويند، از آن نه ايشان را قوتى و ياريى رسد و نه مستمعان را هدايتى و رشدى
آن يكى مىديد خواب اندر چله در رهى ماده سگى بد حامله
ناگهان آواز سگ بچگان شنيد سگ بچه اندر شكم بد ناپديد
بس عجب آمد و را آن بانگها سگ بچه اندر شكم چون زد ندا
سگ بچه اندر شكم ناله كنان هيچ كس ديدهست اين اندر جهان
چون بجست از واقعه آمد به خويش حيرت او دمبهدم مىگشت بيش
در چله كس نى كه گردد عقده حل جز كه درگاه خدا عز و جل
گفت يا رب زين شكال و گفت و گو در چله واماندهام از ذكر تو
پر من بگشاى تا پران شوم در حديقهى ذكر و سيبستان شوم
آمدش آواز هاتف در زمان كان مثالى دان ز لاف جاهلان
كز حجاب و پرده بيرون نامده چشم بسته بىهده گويان شده
بانگ سگ اندر شكم باشد زيان نه شكار انگيز و نه شب پاسبان
گرگ ناديده كه منع او بود دزد ناديده كه دفع او شود
از حريصى وز هواى سرورى در نظر كند و به لافيدن جرى
از هواى مشترى و گرم دار بىبصيرت پا نهاده در فشار
ماه ناديده نشانها مىدهد روستايى را بدان كژ مىنهد
از براى مشترى در وصف ماه صد نشان ناديده گويد بهر جاه
مشترى كاو سود دارد خود يكى است ليك ايشان را در او ريب و شكى است
از هواى مشترى بىشكوه مشترى را باد دادند اين گروه
مشترى ماست اللَّه اشترى از غم هر مشترى هين برتر آ
مشتريى جو كه جويان تو است عالم آغاز و پايان تو است
هين مكش هر مشترى را تو به دست عشق بازى با دو معشوقه بد است
زو نيابى سود و مايه گر خرد نبودش خود قيمت عقل و خرد
نيست او را خود بهاى نيم نعل تو بر او عرضه كنى ياقوت و لعل
حرص كورت كرد و محرومت كند ديو همچون خويش مرجومت كند
همچنانك اصحاب فيل و قوم لوط كردشان مرجوم چون خود آن سخوط
مشترى را صابران دريافتند چون سوى هر مشترى نشتافتند
آن گه گردانيد رو ز آن مشترى بخت و اقبال و بقا شد رو برى
ماند حسرت بر حريصان تا ابد همچو حال اهل ضروان در حسد
قصهى اهل ضروان و حسد ايشان بر درويشان كه پدر ما از سليمى اغلب دخل باغ را به مسكينان مىداد چون انگور بودى عشر دادى و چون مويز و دوشاب شدى عشر دادى و چون حلوا و پالوده كردى عشر دادى و از قصيل عشر دادى و چون در خرمن كوفتى از كفهى آميخته عشر دادى و چون گندم از كاه جدا شدى عشر دادى و چون آرد كردى عشر دادى و چون خمير كردى عشر دادى و چون نان كردى عشر دادى لاجرم حق تعالى در آن باغ و كشت بركتى نهاده بود كه همه اصحاب باغها محتاج او بدندى هم به ميوه و هم به سيم و او محتاج هيچ كس نى از ايشان، فرزندانشان خرج عشر مىديدند مكرر و آن بركت را نمىديدند همچون آن زن بد بخت كه آلت خر را ديد و كدو را نديد
بود مردى صالحى ربانيى عقل كامل داشت و پايان دانيى
در ده ضروان به نزديك يمن شهره اندر صدقه و خلق حسن
كعبهى درويش بودى كوى او آمدندى مستمندان سوى او
هم ز خوشه عشر دادى بىريا هم ز گندم چون شدى از كه جدا
آرد گشتى عشر دادى هم از آن نان شدى عشر دگر دادى ز نان
عشر هر دخلى فرو نگذاشتى چار باره دادى ز آن چه كاشتى
بس وصيتها بگفتى هر زمان جمع فرزندان خود را آن جوان
اللَّه اللَّه قسم مسكين بعد من وا مگيريدش ز حرص خويشتن
تا بماند بر شما كشت و ثمار در پناه طاعت حق پايدار
دخلها و ميوهها جمله ز غيب حق فرستادهست بىتخمين و ريب
در محل دخل اگر خرجى كنى درگه سود است سودى بر زنى
ترك اغلب دخل را در كشتزار باز كارد كه وى است اصل ثمار
بيشتر كارد خورد ز آن اندكى كه ندارد در بروييدن شكى
ز ان بيفشاند به كشتن ترك دست كان غلهش هم ز آن زمين حاصل شده است
كفشگر هم آن چه افزايد ز نان مىخرد چرم و اديم و سختيان
كه اصول دخلم اينها بودهاند هم ز اينها مىگشايد رزق بند
دخل از آن جا آمدهستش لاجرم هم در آن جا مىكند داد و كرم
اين زمين و سختيان پردهست و بس اصل روزى از خدا دان هر نفس
چون بكارى در زمين اصل كار تا برويد هر يكى را صد هزار
گيرم اكنون تخم را گر كاشتى در زمينى كه سبب پنداشتى
چون دو سه سال آن نرويد چون كنى جز كه در لابه و دعا كف در زنى
دست بر سر مىزنى پيش اله دست و سر بر دادن رزقش گواه
تا بدانى اصل اصل رزق اوست تا همو را جويد آن كه رزق جوست
رزق از وى جو مجو از زيد و عمر مستى از وى جو مجو از بنگ و خمر
توانگرى زو خواه نه از گنج و مال نصرت از وى خواه نه از عم و خال
عاقبت زينها بخواهى ماندن هين كه را خواهى در آن دم خواندن
اين دم او را خوان و باقى را بمان تا تو باشى وارث ملك جهان
چون يَفِرُّ الْمَرْءُ آيد مِنْ أخيه يهرب المولود يوما من ابيه
ز آن شود هر دوست آن ساعت عدو كه بت تو بود و از ره مانع او
روى از نقاش رو مىتافتى چون ز نقشى انس دل مىيافتى
اين دم ار يارانت با تو ضد شوند وز تو بر گردند و در خصمى روند
هين بگو نك روز من پيروز شد آن چه فردا خواست شد امروز شد
ضد من گشتند اهل اين سرا تا قيامت عين شد پيشين مرا
پيش از آن كه روزگار خود برم عمر با ايشان به پايان آورم
كالهى معيوب بخريده بدم شكر كز عيبش پگه واقف شدم
پيش از آن كز دست سرمايه شدى عاقبت معيوب بيرون آمدى
مال رفته عمر رفته اى نسيب مال و جان داده پى كالهى معيب
رخت دادم زر قلبى بستدم شاد شادان سوى خانه مىشدم
شكر كاين زر قلب پيدا شد كنون پيش از آن كه عمر بگذشتى فزون
قلب ماندى تا ابد در گردنم حيف بودى عمر ضايع كردنم
چون پگه تر قلبى او رو نمود پاى خود زو واكشم من زود زود
يار تو چون دشمنى پيدا كند گر حقد و رشك او بيرون زند
تو از آن اعراض او افغان مكن خويشتن را ابله و نادان مكن
بلكه شكر حق كن و نان بخش كن كه نگشتى در جوال او كهن
از جوالش زود بيرون آمدى تا بجويى يار صدق سرمدى
نازنين يارى كه بعد از مرگ تو رشتهى يارى او گردد سه تو
آن مگر سلطان بود شاه رفيع يا بود مقبول سلطان و شفيع
رستى از قلاب و سالوس و دغل غر او ديدى عيان پيش از اجل
اين جفاى خلق با تو در جهان گر بدانى گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنين بد خو كنند تا ترا ناچار رو آن سو كنند
اين يقين دان كه در آخر جملهشان خصم گردند و عدو و سركشان
تو بمانى با فغان اندر لحد لا تذرنى فرد خواهان از احد
اى جفايت به ز عهد وافيان هم ز داد تست شهد وافيان
بشنو از عقل خود اى انبار دار گندم خود را به ارض اللَّه سپار
تا شود ايمن ز دزد و از شپش ديو را با ديوچه زوتر بكش
كاو همىترساندت هر دم ز فقر همچو كبكش صيد كن اى نره صقر
باز سلطان عزيز كاميار ننگ باشد كه كند كبكش شكار
بس وصيت كرد و تخم وعظ كاشت چون زمينشان شوره بد سودى نداشت
گر چه ناصح را بود صد داعيه پند را اذنى ببايد واعيه
تو به صد تلطيف پندش مىدهى او ز پندت مىكند پهلو تهى
يك كس نامستمع ز استيز و رد صد كس گوينده را عاجز كند
ز انبيا ناصحتر و خوش لهجهتر كى بود كه گرفت دمشان در حجر
ز انچه كوه و سنگ در كار آمدند مىنشد بد بخت را بگشاده بند
آن چنان دلها كه بدشان ما و من نعتشان شد بل أَشَدُّ قسوة
بيان آن كه عطاى حق و قدرت موقوف قابليت نيست همچون داد خلقان كه آن را قابليت بايد زيرا عطا قديم است و قابليت حادث، عطا صفت حق است و قابليت صفت مخلوق، و قديم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد
چارهى آن دل عطاى مبدلى است داد او را قابليت شرط نيست
بلكه شرط قابليت داد اوست داد لب و قابليت هست پوست
اينكه موسى را عصا ثعبان شود همچو خورشيدى كفش رخشان شود
صد هزاران معجزات انبيا كان نگنجد در ضمير و عقل ما
نيست از اسباب تصريف خداست نيستها را قابليت از كجاست
قابلى گر شرط فعل حق بدى هيچ معدومى به هستى نامدى
سنتى بنهاد و اسباب و طرق طالبان را زير اين ازرق تتق
بيشتر احوال بر سنت رود گاه قدرت خارق سنت شود
سنت و عادت نهاده با مزه باز كرده خرق عادت معجزه
بىسبب گر عز به ما موصول نيست قدرت از عزل سبب معزول نيست
اى گرفتار سبب بيرون مپر ليك عزل آن مسبب ظن مبر
هر چه خواهد آن مسبب آورد قدرت مطلق سببها بر درد
ليك اغلب بر سبب راند نفاذ تا بداند طالبى جستن مراد
چون سبب نبود چه ره جويد مريد پس سبب در راه مىبايد پديد
اين سببها بر نظرها پردههاست كه نه هر ديدار صنعش را سزاست
ديدهاى بايد سبب سوراخ كن تا حجب را بر كند از بيخ و بن
تا مسبب بيند اندر لامكان هرزه داند جهد و اكساب و دكان
از مسبب مىرسد هر خير و شر نيست اسباب و وسايط اى پدر
جز خيالى منعقد بر شاه راه تا بماند دور غفلت چند گاه
در ابتداى خلقت جسم آدم عليه السلام كه جبرئيل را عليه السلام اشارت كرد كه برو از اين زمين مشتى خاك برگير و به روايتى از هر نواحى مشت مشت برگير
چون كه صانع خواست ايجاد بشر از براى ابتلاى خير و شر
جبرئيل صدق را فرمود رو مشت خاكى از زمين بستان گرو
او ميان بست و بيامد تا زمين تا گزارد امر رب العالمين
دست سوى خاك برد آن موتمر خاك خود را در كشيد و شد حذر
پس زبان بگشاد خاك و لابه كرد كز براى حرمت خلاق فرد
ترك من گو و برو جانم ببخش رو بتاب از من عنان خنگ رخش
در كشاكشهاى تكليف و خطر بهر اللَّه هل مرا اندر مبر
بهر آن لطفى كه حقت بر گزيد كرد بر تو علم لوح كل پديد
تا ملايك را معلم آمدى دايما با حق مكلم آمدى
كه سفير انبيا خواهى بدن تو حيات جان وحيى نى بدن
بر سر افيلت فضيلت بود از آن كاو حيات تن بود تو آن جان
بانگ صورش نشات تنها بود نفخ تو نشو دل يكتا بود
جان جان تن حيات دل بود پس ز دادش داد تو فاضل بود
باز ميكاييل رزق تن دهد سعى تو رزق دل روشن دهد
او به داد كيل پر كردست ذيل داد رزق تو نمىگنجد به كيل
هم ز عزراييل با قهر و عطب تو بهى چون سبق رحمت بر غضب
حامل عرش اين چهارند و تو شاه بهترين هر چهارى ز انتباه
روز محشر هشت بينى حاملانش هم تو باشى افضل هشت آن زمانش
همچنين بر مىشمرد و مىگريست بوى مىبرد او كز اين مقصود چيست
معدن شرم و حيا بد جبرئيل بست آن سوگندها بر وى سبيل
بس كه لابه كردش و سوگند داد باز گشت و گفت يا رب العباد
كه نبودم من به كارت سرسرى ليك ز انچه رفت تو داناترى
گفت نامى كه ز هولش اى بصير هفت گردون باز ماند از مسير
شرمم آمد گشتم از نامت خجل ور نه آسان است نقل مشت گل
كه تو زورى دادهاى املاك را كه بدرانند اين افلاك را
فرستادن ميكاييل را عليه السلام به قبض حفنهى خاك از زمين جهت تركيب جسم مبارك ابو البشر خليفه الحق مسجود الملك و معلمهم آدم عليه السلام
گفت ميكاييل را تو رو به زير مشت خاكى در ربا از وى چو شير چون كه ميكاييل شد تا خاكدان دست كرد او تا كه بربايد از آن
خاك لرزيد و در آمد در گريز گفت او لابه كنان و اشك ريز
سينه سوزان لابه كرد و اجتهاد با سرشك پر ز خون سوگند داد
كه به يزدان لطيف بىنديد كه بكردت حامل عرش مجيد
كيل ارزاق جهان را مشرفى تشنگان فضل را تو مغرفى
ز انكه ميكاييل از كيل اشتقاق دارد و كيال شد در ارتزاق
كه امانم ده مرا آزاد كن بين كه خون آلود مىگويم سخن
معدن رحم اله آمد ملك گفت چون ريزم بر آن ريش اين نمك
همچنان كه معدن قهر است ديو كه بر آورد از بنى آدم غريو
سبق رحمت بر غضب هست اى فتا لطف غالب بود در وصف خدا
بندگان دارند لا بد خوى او مشكهاشان پر ز آب جوى او
آن رسول حق قلاووز سلوك گفت الناس على دين الملوك
رفت ميكاييل سوى رب دين خالى از مقصود دست و آستين
گفت اى داناى سر و شاه فرد خاكم از زارى و گريه بسته كرد
آب ديده پيش تو با قدر بود من نتانستم كه آرم ناشنود
آه و زارى پيش تو بس قدر داشت من نتانستم حقوق آن گذاشت
پيش تو بس قدر دارد چشم تر من چگونه گشتمى استيزهگر
دعوت زارى است روزى پنج بار بنده را كه در نماز آ و بزار
نعرهى موذن كه حى على الفلاح و آن فلاح اين زارى است و اقتراح
آن كه خواهى كز غمش خسته كنى راه زارى بر دلش بسته كنى
تا فرو آيد بلا بىدافعى چون نباشد از تضرع شافعى
وان كه خواهى كز بلايش واخرى جان او را در تضرع آورى
گفته اى اندر نبى كان امتان كه بر ايشان آمد آن قهر گران
چون تضرع مىنكردند آن نفس تا بلا زيشان بگشتى باز پس
ليك دلهاشان چو قاسى گشته بود آن گنههاشان عبادت مىنمود
تا نداند خويش را مجرم عنيد آب از چشمش كجا داند دويد
قصهى قوم يونس عليه السلام بيان و برهان آن است كه تضرع و زارى دافع بلاى آسمانى است، و حق تعالى فاعل مختار است پس تضرع و تعظيم پيش او مفيد باشد، و فلاسفه گويند فاعل به طبع است و به علت نه مختار پس تضرع طبع را نگرداند
قوم يونس را چو پيدا شد بلا ابر پر آتش جدا شد از سما
برق مىانداخت مىسوزيد سنگ ابر مىغريد و رخ مىريخت رنگ
جملگان بر بامها بودند شب كه پديد آمد ز بالا آن كرب
جملگان از بامها زير آمدند سر برهنه جانب صحرا شدند
مادران بچگان برون انداختند تا همه ناله و نفير افراختند
از نماز شام تا وقت سحر خاك مىكردند بر سر آن نفر
جملگى آوازها بگرفته شد رحم آمد بر سر آن قوم لد
بعد نوميدى و آه ناشكفت اندك اندك ابر واگشتن گرفت
قصهى يونس دراز است و عريض وقت خاك است و حديث مستفيض
چون تضرع را بر حق قدرهاست و آن بها كانجاست زارى را كجاست
هين اميد اكنون ميان را چست بند خيز اى گرينده و دايم بخند
كه برابر مىنهد شاه مجيد اشك را در فضل با خون شهيد
فرستادن اسرافيل را عليه السلام به خاك كه حفنه اى برگير از خاك بهر تركيب جسم آدم عليه السلام
گفت اسرافيل را يزدان ما كه برو ز آن خاك پر كن كف بيا
آمد اسرافيل هم سوى زمين باز آغازيد خاكستان حنين
كاى فرشتهى صور و اى بحر حيات كه ز دمهاى تو جان يابد موات
در دمى از صور يك بانگ عظيم پر شود محشر خلايق از رميم
در دمى در صور گويى الصلا بر جهيد اى كشتگان كربلا
اى هلاكت ديدهگان از تيغ مرگ بر زنيد از خاك سر چون شاخ و برگ
رحمت تو و آن دم گيراى تو پر شود اين عالم از احياى تو
تو فرشتهى رحمتى رحمت نما حامل عرشى و قبلهى دادها
عرش معدن گاه داد و معدلت چارجو در زير او پر مغفرت
جوى شير و جوى شهد جاودان جوى خمر و دجلهى آب روان
پس ز عرش اندر بهشتستان رود در جهان هم چيزكى ظاهر شود
گر چه آلودهست اينجا آن چهار از چه از زهر فنا و ناگوار
جرعه اى بر خاك تيره ريختند ز آن چهار و فتنهاى انگيختند
تا بجويند اصل آن را اين خسان خود بر اين قانع شدند اين ناكسان
شير داد و پرورش اطفال را چشمه كرده سينهى هر زال را
خمر دفع غصه و انديشه را چشمه كرده از عنب در اجترا
انگبين داروى تن رنجور را چشمه كرده باطن زنبور را
آب دادى عام اصل و فرع را از براى طهر و بهر كرع را
تا از اينها پى برى سوى اصول تو بر اين قانع شدى اى بو الفضول
بشنو اكنون ماجراى خاك را كه چه مىگويد فسون محراك را
پيش اسرافيل گشته او عبوس مىكند صد گونه شكل و چاپلوس
كه به حق ذات پاك ذو الجلال كه مدار اين قهر را بر من حلال
من از اين تقليب بويى مىبرم بد گمانى مىدود اندر سرم
تو فرشتهى رحمتى رحمت نما ز انكه مرغى را نيازارد هما
اى شفا و رحمت اصحاب درد تو همان كن كان دو نيكو كار كرد
زود اسرافيل باز آمد به شاه گفت عذر و ماجرا نزد اله
كز برون فرمان بدادى كه بگير عكس آن الهام دادى در ضمير
امر كردى در گرفتن سوى گوش نهى كردى از قساوت سوى هوش
سبق رحمت گشت غالب بر غضب اى بديع افعال و نيكو كار رب
فرستادن عزراييل ملك العزم و الحزم را عليه السلام به بر گرفتن حفنهى خاك تا شود جسم آدم چالاك عليه السلام
گفت يزدان زود عزراييل را كه ببين آن خاك پر تخييل را
آن ضعيف زال ظالم را بياب مشت خاكى هين بياور با شتاب
رفت عزراييل سرهنگ قضا سوى كرهى خاك بهر اقتضا
خاك بر قانون نفير آغاز كرد داد سوگندش بسى سوگند خورد
كاى غلام خاص و اى حمال عرش اى مطاع الامر اندر عرش و فرش
رو به حق رحمت رحمان فرد رو به حق آن كه با تو لطف كرد
حق شاهى كه جز او معبود نيست پيش او زارى كس مردود نيست
گفت نتوانم بدين افسون كه من رو بتابم ز آمر سر و علن
گفت آخر امر فرمود او به حلم هر دو امرند آن بگير از راه علم
گفت آن تاويل باشد يا قياس در صريح امر كم جو التباس
فكر خود را گر كنى تاويل به كه كنى تاويل اين نامشتبه
دل همىسوزد مرا بر لابهات سينهام پر خون شد از شورآبهات
نيستم بىرحم بل ز آن هر سه پاك رحم بيش استم ز درد دردناك
گر طپانچه مىزنم من بر يتيم ور دهد حلوا به دستش آن حليم
اين طپانچه خوشتر از حلواى او ور شود غره به حلوا واى او
بر نفير تو جگر مىسوزدم ليك حق لطفى همىآموزدم
لطف مخفى در ميان قهرها در حدث پنهان عقيق بىبها
قهر حق بهتر ز صد حلم من است منع كردن جان ز حق جان كندن است
بدترين قهرش به از حلم دو كون نعم رب العالمين و نعم عون
لطفهاى مضمر اندر قهر او جان سپردن جان فزايد بهر او
هين رها كن بد گمانى و ضلال سر قدم كن چون كه فرمودت تعال
آن تعال او تعاليها دهد مستى و جفت و نهاليها دهد
بارى آن امر سنى را هيچ هيچ من نيارم كرد وهن و پيچ پيچ
اين همه بشنيد آن خاك نژند ز آن گمان بد بدش در گوش بند
باز از نوع دگر آن خاك پست لابه و سجده همىكرد او چو مست
گفت نه برخيز نبود زين زيان من سر و جان مىنهم رهن و ضمان
لابه منديش و مكن لابه دگر جز بدان شاه رحيم دادگر
بنده فرمانم نيارم ترك كرد امر او كز بحر انگيزيد گرد
جز از آن خلاق گوش و چشم و سر نشنوم از جان خود هم خير و شر
گوش من از غير گفت او كر است او مرا از جان شيرين جانتر است
جان از او آمد نيامد او ز جان صد هزاران جان دهد او رايگان
جان كه باشد كش گزينم بر كريم كيك چه بود كه بسوزم زو گليم
من ندانم خير الا خير او صم و بكم و عمى من از غير او
گوش من كر است از زارى كنان كه منم در كف او همچون سنان
بيان آن كه مخلوقى كه ترا از او ظلمى رسد به حقيقت او همچون آلتى است، عارف آن بود كه به حق رجوع كند نه به آلت و اگر به آلت رجوع كند به ظاهر نه از جهل كند بلكه براى مصلحتى چنان كه بايزيد قدس اللَّه سره گفت كه چندين سال است كه من با مخلوق سخن نگفتهام و از مخلوق سخن نشنيدهام و ليكن خلق چنين پندارند كه با ايشان سخن مىگويم و از ايشان مىشنوم زيرا ايشان مخاطب اكبر را نمىبينند كه ايشان چون صدايند او را نسبت به حال من، التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنان كه مثل است معروف: قال الجدار للوتد لم تشقنى قال الوتد انظر الى من يدقنى
احمقانه از سنان رحمت مجو ز آن شهى جو كان بود در دست او
با سنان و تيغ لابه چون كنى او اسير آمد به دست آن سنى
او به صنعت آزر است و من صنم آلتى كاو سازدم من آن شوم
گر مرا ساغر كند ساغر شوم ور مرا خنجر كند خنجر شوم
گر مرا چشمه كند آبى دهم ور مرا آتش كند تابى دهم
گر مرا باران كند خرمن دهم ور مرا ناوك كند در تن جهم
گر مرا مارى كند زهر افكنم ور مرا يارى كند خدمت كنم
من چو كلكم در ميان اصبعين نيستم در صف طاعت بين بين
خاك را مشغول كرد او در سخن يك كفى بربود از آن خاك كهن
ساحرانه در ربود از خاكدان خاك مشغول سخن چون بىخودان
برد تا حق تربت بىراى را تا به مكتب آن گريزان پاى را
گفت يزدان كه به علم روشنم كه ترا جلاد اين خلقان كنم
گفت يا رب دشمنم گيرند خلق چون فشارم خلق را در مرگ حلق
تو روا دارى خداوند سنى كه مرا مبغوض و دشمن رو كنى
گفت اسبابى پديد آرم عيان از تب و قولنج و سرسام و سنان
كه بگردانم نظرشان را ز تو در مرضها و سببهاى سه تو
گفت يا رب بندگان هستند نيز كه سببها را بدرند اى عزيز
چشمشان باشد گذاره از سبب در گذشته از حجب از فضل رب
سرمهى توحيد از كحال حال يافته رسته ز علت و اعتلال
ننگرند اندر تب و قولنج و سل راه ندهند اين سببها را به دل
ز انكه هر يك زين مرضها را دواست چون دوا نپذيرد آن فعل قضاست
هر مرض دارد دوا مىدان يقين چون دواى رنج سرما پوستين
چون خدا خواهد كه مردى بفسرد سردى از صد پوستين هم بگذرد
در وجودش لرزهاى بنهد كه آن نه به جامه به شود نه از آشيان
چون قضا آيد طبيب ابله شود و آن دوا در نفع هم گمره شود
كى شود محجوب ادراك بصير زين سببهاى حجاب گول گير
اصل بيند ديده چون اكمل بود فرع بيند چون كه مرد احول بود
جواب آمدن كه آن كه نظر او بر اسباب و مرض و زخم تيغ نيايد بر كار تو عزراييل هم نيايد كه تو هم سببى اگر چه مخفىترى از آن سببها، و بود كه بر آن رنجور مخفى نباشد كه و هو أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ
گفت يزدان آن كه باشد اصل دان پس ترا كى بيند او اندر ميان
گر چه خويش از عامه پنهان كردهاى پيش روشن ديدهگان هم پردهاى
دان كه ايشان را شكر باشد اجل چون نظرشان مست باشد در دول
تلخ نبود پيش ايشان مرگ تن چون روند از چاه و زندان در چمن
وا رهيدند از جهان پيچ پيچ كس نگريد بر فوات هيچ هيچ
برج زندان را شكست اركانيى هيچ از او رنجد دل زندانيى
كاى دريغ اين سنگ مرمر را شكست تا روان و جان ما از حبس رست
آن رخام خوب و آن سنگ شريف برج زندان را بهى بود و اليف
چون شكستش تا كه زندانى برست دست او در جرم اين بايد شكست
هيچ زندانى نگويد اين فشار جز كسى كز حبس آرندش به دار
تلخ كى باشد كسى را كش برند از ميان زهر ماران سوى قند
جان مجرد گشته از غوغاى تن مىپرد با پر دل بىپاى تن
همچو زندانى چه كاندر شبان خسبد و بيند به خواب او گلستان
گويد اى يزدان مرا در تن مبر تا در اين گلشن كنم من كر و فر
گويدش يزدان دعا شد مستجاب وا مرو و الله اعلم بالصواب
اين چنين خوابى ببين چون خوش بود مرگ ناديده به جنت در رود
هيچ او حسرت خورد بر انتباه بر تن با سلسله در قعر چاه
مومنى آخر در آ در صف رزم كه ترا بر آسمان بوده ست بزم
بر اميد راه بالا كن قيام همچو شمعى پيش محراب اى غلام
اشك مىبار و همىسوز از طلب همچو شمع سر بريده جمله شب
لب فرو بند از طعام و از شراب سوى خوان آسمانى كن شتاب
دمبهدم بر آسمان مىدار اميد در هواى آسمان رقصان چو بيد
دمبهدم از آسمان مىآيدت آب و آتش رزق مىافزايدت
گر ترا آن جا برد نبود عجب منگر اندر عجز و بنگر در طلب
كاين طلب در تو گروگان خداست ز انكه هر طالب به مطلوبى سزاست
جهد كن تا اين طلب افزون شود تا دلت زين چاه تن بيرون شود
خلق گويد مرد مسكين آن فلان تو بگويى زندهام اى غافلان
گر تن من همچو تنها خفته است هشت جنت در دلم بشكفته است
جان چو خفته در گل و نسرين بود چه غم است ار تن در آن سرگين بود
جان خفته چه خبر دارد ز تن كاو به گلشن خفت يا در گولخن
مىزند جان در جهان آبگون نعرهى يا لَيْتَ قَوْمِي يعلمون
گر نخواهد زيست جان بىاين بدن پس فلك ايوان كى خواهد بدن
گر نخواهد بىبدن جان تو زيست فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ روزى كيست
در بيان وخامت چرب و شيرين دنيا و مانع شدن او از طعام اللَّه چنان كه فرمود الجوع طعام اللَّه يحيى به ابدان الصديقين اى فى الجوع طعام اللَّه و قوله ابيت عند ربى يطعمنى و يسقينى و قوله يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ
وارهى زين روزى ريزهى كثيف در فتى در لوت و در قوت شريف
گر هزاران رطل لوتش مىخورى مىروى پاك و سبك همچون پرى
كه نه حبس باد و قولنجت كند چار ميخ معده آهنجت كند
گر خورى كم گرسنه مانى چو زاغ ور خورى پر گيرد آروغت دماغ
كم خورى خوى بد و خشكى و دق پر خورى شد تخمه را تن مستحق
از طعام اللَّه و قوت خوش گوار بر چنان دريا چو كشتى شو سوار
باش در روزه شكيبا و مصر دمبهدم قوت خدا را منتظر
كان خداى خوب كار بردبار هديهها را مىدهد در انتظار
انتظار نان ندارد مرد سير كه سبك آيد وظيفه يا كه دير
بىنوا هر دم همىگويد كه كو در مجاعت منتظر در جستجو
چون نباشى منتظر نايد به تو آن نوالهى دولت هفتاد تو
اى پدر الانتظار الانتظار از براى خوان بالا مردوار
هر گرسنه عاقبت قوتى بيافت آفتاب دولتى بر وى بتافت
ضيف با همت چو آشى كم خورد صاحب خوان آش بهتر آورد
جز كه صاحب خوان درويشى لئيم ظن بد كم بر به رزاق كريم
سر بر آور همچو كوهى اى سند تا نخستين نور خور بر تو زند
كان سر كوه بلند مستقر هست خورشيد سحر را منتظر
جواب آن مغفل كه گفته است كه خوش بودى اين جهان اگر مرگ نبودى و خوش بودى ملك دنيا اگر زوالش نبودى و على هذه الوتيرة من الفشارات
آن يكى مىگفت خوش بودى جهان گر نبودى پاى مرگ اندر ميان
آن دگر گفت ار نبودى مرگ هيچ كه نيرزيدى جهان پيچ پيچ
خرمنى بودى به دشت افراشته مهمل و ناكوفته بگذاشته
مرگ را تو زندگى پنداشتى تخم را در شوره خاكى كاشتى
عقل كاذب هست خود معكوس بين زندگى را مرگ بيند اى غبين
اى خدا بنماى تو هر چيز را آن چنان كه هست در خدعه سرا
هيچ مرده نيست پر حسرت ز مرگ حسرتش آن است كش كم بود برگ
ور نه از چاهى به صحرا اوفتاد در ميان دولت و عيش و گشاد
زين مقام ماتم و تنگين مناخ نقل افتادش به صحراى فراخ
مقعد صدقى نه ايوان دروغ بادهى خاصى نه مستيى ز دوغ
مقعد صدق و جليس حق شده رسته زين آب و گل آتشكده
ور نكردى زندگانى منير يك دو دم مانده است مردانه بمير
فيما يرجى من رحمه اللَّه تعالى معطى النعم قبل استحقاقها وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا، و رب بعد يورث قربا و رب معصية ميمونة و رب سعاده تاتى من حيث يرجى النقم ليعلم ان اللَّه يبدل سيئاتهم حسنات
در حديث آمد كه روز رستخيز امر آيد هر يكى تن را كه خيز
نفخ صور امر است از يزدان پاك كه بر آريد اى ذراير سر ز خاك
باز آيد جان هر يك در بدن همچو وقت صبح هوش آيد به تن
جان تن خود را شناسد وقت روز در خراب خود در آيد چون كنوز
جسم خود بشناسد و در وى رود جان زرگر سوى درزى كى رود
جان عالم سوى عالم مىدود روح ظالم سوى ظالم مىدود
كه شناسا كردشان علم اله همچو بره و ميش وقت صبحگاه
پاى كفش خود شناسد در ظلم چون نداند جان تن خود اى صنم
صبح حشر كوچك است اى مستجير حشر اكبر را قياس از وى بگير
آن چنان كه جان بپرد سوى طين نامه پرد تا يسار و تا يمين
در كفش بنهند نامهى بخل و جود فسق و تقوى آن چه دى خو كرده بود
چون شود بيدار از خواب او سحر باز آيد سوى او آن خير و شر
گر رياضت داده باشد خوى خويش وقت بيدارى همان آيد به پيش
ور بد او دى خام و زشت و در ضلال چون عزا نامه سيه يابد شمال
ور بد او دى پاك و با تقوى و دين وقت بيدارى برد در ثمين
هست ما را خواب و بيدارى ما بر نشان مرگ و محشر دو گوا
حشر اصغر حشر اكبر را نمود مرگ اصغر مرگ اكبر را زدود
ليك اين نامه خيال است و نهان و آن شود در حشر اكبر بس عيان
اين خيال اينجا نهان پيدا اثر زين خيال آن جا بروياند صور
در مهندس بين خيال خانهاى در دلش چون در زمينى دانهاى
آن خيال از اندرون آيد برون چون زمين كه زايد از تخم درون
هر خيالى كاو كند در دل وطن روز محشر صورتى خواهد شدن
چون خيال آن مهندس در ضمير چون نبات اندر زمين دانه گير
مخلصم زين هر دو محشر قصهاى است مومنان را در بيانش حصهاى است
چون بر آيد آفتاب رستخيز بر جهند از خاك زشت و خوب تيز
سوى ديوان قضا پويان شوند نقد نيك و بد به كوره مىروند
نقد نيكو شادمان و ناز ناز نقد قلب اندر زحير و در گداز
لحظه لحظه امتحانها مىرسد سر دلها مىنمايد در جسد
چون ز قنديل آب و روغن گشته فاش يا چو خاكى كه برويد سرهاش
از پياز و گندنا و كوكنار سر دى پيدا كند دست بهار
آن يكى سر سبز نحن المتقون و آن دگر همچون بنفشه سر نگون
چشمها بيرون جهيده از خطر گشته ده چشمه ز بيم مستقر
باز مانده ديدهها در انتظار تا كه نامه نايد از سوى يسار
چشم گردان سوى راست و سوى چپ ز انكه نبود بخت نامهى راست زپ
نامهاى آيد به دست بندهاى سر سيه از جرم و فسق آگندهاى
اندر او يك خير و يك توفيق نه جز كه آزار دل صديق نه
پر ز سر تا پاى زشتى و گناه تسخر و خنبك زدن بر اهل راه
آن دغل كارى و دزديهاى او و آن چو فرعونان انا و اناى او
چون بخواند نامهى خود آن ثقيل داند او كه سوى زندان شد رحيل
پس روان گردد چو دزدان سوى دار جرم پيدا بسته راه اعتذار
آن هزاران حجت و گفتار بد بر دهانش گشته چون مسمار بد
رخت دزدى بر تن و در خانهاش گشته پيدا گم شده افسانهاش
پس روان گردد به زندان سعير كه نباشد خار را ز آتش گزير
چون موكل آن ملايك پيش و پس بوده پنهان گشته پيدا چون عسس
مىبرندش مىسپوزندش به نيش كه برو اى سگ به كهدانهاى خويش
مىكشد پا بر سر هر راه او تا بود كه بر جهد ز آن چاه او
منتظر مىايستد تن مىزند در اميدى روى واپس مىكند
اشك مىبارد چو باران خزان خشك اوميدى چه دارد او جز آن
هر زمانى روى واپس مىكند رو به درگاه مقدس مىكند
پس ز حق امر آيد از اقليم نور كه بگوييدش كه اى بطال عور
انتظار چيستى اى كان شر رو چه واپس مىكنى اى خيرهسر
نامهات آن است كت آمد به دست اى خدا آزار و اى شيطانپرست
چون بديدى نامهى كردار خويش چه نگرى پس بين جزاى كار خويش
بىهده چه مول مولى مىزنى در چنين چه كو اميد روشنى
نه ترا از روى ظاهر طاعتى نه ترا در سر و باطن نيتى
نه ترا شبها مناجات و قيام نه ترا در روز پرهيز و صيام
نه ترا حفظ زبان ز آزار كس نه نظر كردن به عبرت پيش و پس
پيش چه بود ياد مرگ و نزع خويش پس چه باشد مردن ياران ز پيش
نه ترا بر ظلم توبهى پر خروش اى دغا گندم نماى جو فروش
چون ترازوى تو كژ بود و دغا راست چون جويى ترازوى جزا
چون كه پاى چپ بدى در غدر و كاست نامه چون آيد ترا در دست راست
چون جزا سايهست اى قد تو خم سايهى تو كژ فتد در پيش هم
زين قبل آيد خطابات درشت كه شود كه را از آن هم گوژ پشت بنده گويد آن چه فرمودى بيان صد چنانم صد چنانم صد چنان
خود تو پوشيدى بترها را به حلم ور نه مىدانى فضيحتها به علم
ليك بيرون از جهاد و فعل خويش از وراى خير و شر و كفر و كيش
وز نياز عاجزانهى خويشتن وز خيال و وهم من يا صد چو من
بودم اوميدى به محض لطف تو از وراى راست باشى يا عتو
بخشش محضى ز لطف بىعوض بودم اوميد اى كريم بىغرض
رو سپس كردم بدان محض كرم سوى فعل خويشتن مىننگرم
سوى آن اوميد كردم روى خويش كه وجودم دادهاى از پيش پيش
خلعت هستى بدادى رايگان من هميشه معتمد بودم بر آن
چون شمارد جرم خود را و خطا محض بخشايش در آيد در عطا
كاى ملايك باز آريدش به ما كه بدهستش چشم دل سوى رجا
لاابالىوار آزادش كنيم و آن خطاها را همه خط بر زنيم
لاابالى مر كسى را شد مباح كش زبان نبود ز غدر و از صلاح
آتشى خوش بر فروزيم از كرم تا نماند جرم و زلت بيش و كم
آتشى كز شعلهاش كمتر شرار مىبسوزد جرم و جبر و اختيار
شعله در بنگاه انسانى زنيم خار را گلزار روحانى كنيم
ما فرستاديم از چرخ نهم كيميا يُصْلِحْ لَكُمْ أعمالكم
خود چه باشد پيش نور مستقر كر و فر اختيار بو البشر
گوشت پاره آلت گوياى او پيه پاره منظر بيناى او
مسمع او آن دو پاره استخوان مدركش دو قطره خون يعنى جنان
كرمكى و از قذر آگندهاى طمطراقى در جهان افكندهاى
از منى بودى منى را واگذار اى اياز آن پوستين را ياد دار
قصهى اياز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستين و گمان آمدن خواجهتاشانش را كه او را در آن حجره دفينه است به سبب محكمى در و گرانى قفل
آن اياز از زيركى انگيخته پوستين و چارقش آويخته
مىرود هر روز در حجرهى خلا چارقت اين است منگر در علا
شاه را گفتند او را حجرهاى است اندر آن جا زر و سيم و خمرهاى است
راه مىندهد كسى را اندر او بسته مىدارد هميشه آن در او
شاه فرمود اى عجب آن بنده را چيست خود پنهان و پوشيده ز ما
پس اشارت كرد ميرى را كه رو نيم شب بگشاى و اندر حجره شو
هر چه يابى مر ترا يغماش كن سر او را بر نديمان فاش كن
با چنين اكرام و لطف بىعدد از لئيمى سيم و زر پنهان كند
مىنمايد او وفا و عشق و جوش وانگه او گندمنماى جو فروش
هر كه اندر عشق يابد زندگى كفر باشد پيش او جز بندگى
نيم شب آن مير با سى معتمد در گشاد حجرهى او راى زد
مشعله بر كرده چندين پهلوان جانب حجره روانه شادمان
كه امر سلطان است بر حجره زنيم هر يكى هميان زر در كش كنيم
آن يكى مىگفت هى چه جاى زر از عقيق و لعل گوى و از گهر
خاص خاص مخزن سلطان وى است بلكه اكنون شاه را خود جان وى است
چه محل دارد به پيش اين عشيق لعل و ياقوت و زمرد يا عقيق
شاه را بر وى نبودى بد گمان تسخرى مىكرد بهر امتحان
پاك مىدانستش از هر غش و غل باز از وهمش همىلرزيد دل
كه مبادا كاين بود خسته شود من نخواهم كه بر او خجلت رود
اين نكردهست او و گر كرد او رواست هر چه خواهد گو بكن محبوب ماست
هر چه محبوبم كند من كردهام او منم من او چه گر در پردهام
باز گفتى دور از آن خو و خصال اين چنين تخليط ژاژ است و خيال
از اياز اين خود محال است و بعيد كاو يكى درياست قعرش ناپديد
هفت دريا اندر او يك قطرهاى جملهى هستى ز موجش چكرهاى
جمله پاكيها از آن دريا برند قطرههايش يك به يك ميناگرند
شاه شاهان است بلكه شاه ساز وز براى چشم بد نامش اياز
چشمهاى نيك هم بر وى بد است از ره غيرت كه حسنش بىحد است
يك دهان خواهم به پهناى فلك تا بگويم وصف آن رشك ملك
ور دهان يابم چنين و صد چنين تنگ آيد در فغان اين حنين
اين قدر گر هم نگويم اى سند شيشهى دل از ضعيفى بشكند
شيشهى دل را چو نازك ديده بهر تسكين بس قبا بدريده
من سر هر ماه سه روز اى صنم بىگمان بايد كه ديوانه شوم
هين كه امروز اول سه روزه است روز پيروز است نه پيروزه است
هر دلى كاندر غم شه مىبود دم به دم او را سر مه مىبود
قصهى محمود و اوصاف اياز چون شدم ديوانه رفت اكنون ز ساز
بيان آن كه آن چه بيان كرده مىشود صورت قصه است و آن كه آن صورتى است كه در خورد اين صورت گيران است و در خورد آينهى تصوير ايشان و از قدوسيتى كه حقيقت اين قصه راست نطق را از اين تنزيل شرم مىآيد و از خجالت سر و ريش و قلم گم مىكند و العاقل يكفيه الاشاره
ز انكه پيلم ديد هندستان بخواب از خراج اوميد بر ده شد خراب
كيف ياتى النظم لى و القافيه بعد ما ضاعت اصول العافيه
ما جنون واحد لى فى الشجون بل جنون فى جنون فى جنون
ذاب جسمى من اشارات الكنى منذ عاينت البقاء فى الفنا
اى اياز از عشق تو گشتم چو موى ماندم از قصه تو قصهى من بگوى
بس فسانهى عشق تو خواندم به جان تو مرا كافسانه گشتستم بخوان
خود تو مىخوانى نه من اى مقتدى من كه طورم تو موسى وين صدا
كوه بىچاره چه داند گفت چيست ز انكه موسى مىبداند كه تهى است
كوه مىداند به قدر خويشتن اندكى دارد ز لطف روح تن
تن چو اسطرلاب باشد ز احتساب آيتى از روح همچون آفتاب
آن منجم چون نباشد چشم تيز شرط باشد مرد اسطرلاب ريز
تا سطرلابى كند از بهر او تا برد از حالت خورشيد بو
جان كز اسطرلاب جويد او صواب چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
تو كه ز اسطرلاب ديده بنگرى در جهان ديدن يقين بس قاصرى
تو جهان را قدر ديده ديدهاى كو جهان سبلت چرا ماليدهاى
عارفان را سرمهاى هست آن بجوى تا كه دريا گردد اين چشم چو جوى
ذرهاى از عقل و هوش ار با من است اين چه سودا و پريشان گفتن است
چون كه مغز من ز عقل و هش تهى است پس گناه من در اين تخليط چيست
نه گناه او راست كه عقلم ببرد عقل جملهى عاقلان پيشش بمرد
يا مجير العقل فتان الحجى ما سواك للعقول مرتجى
ما اشتهيت العقل مذ جننتنى ما حسدت الحسن مذ زينتنى
هل جنونى فى هواك مستطاب قل بلى و اللَّه يجزيك الثواب
گر به تازى گويد او ور پارسى گوش و هوشى كو كه در فهمش رسى
بادهى او در خور هر هوش نيست حلقهى او سخرهى هر گوش نيست
بار ديگر آمدم ديوانهوار رو رو اى جان زود زنجيرى بيار
غير آن زنجير زلف دلبرم گر دو صد زنجير آرى بر درم
حكمت نظر كردن در چارق و پوستين كه فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ
باز گردان قصهى عشق اياز كان يكى گنجى است مالامال راز
مىرود هر روز در حجرهى برين تا ببيند چارقى با پوستين
ز انكه هستى سخت مستى آورد عقل از سر شرم از دل مىبرد
صد هزاران قرن پيشين را همين مستى هستى بزد ره زين كمين
شد عزازيلى از اين مستى بليس كه چرا آدم شود بر من رئيس
خواجهام من نيز و خواجه زادهام صد هنر را قابل و آمادهام
در هنر من از كسى كم نيستم تا بخدمت پيش دشمن بيستم
من ز آتش زادهام او از وحل پيش آتش مر وحل را چه محل
او كجا بود اندر آن دورى كه من صدر عالم بودم و فخر زمن
خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍو قوله تعالى فى حق ابليس انه كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ
شعله مىزد آتش جان سفيه كاتشى بود الولد سر ابيه
نه غلط گفتم كه بد قهر خدا علتى را پيش آوردن چرا
كار بىعلت مبرا از علل مستمر و مستقر است از ازل
در كمال صنع پاك مستحث علت حادث چه گنجد يا حدث
سر اب چه بود اب ما صنع اوست صنع مغز است و اب صورت چو پوست
عشق دان اى فندق تن دوستت جانت جويد مغز و كوبد پوستت
دوزخى كه پوست باشد دوستش داد بدلنا جلودا پوستش
معنى و مغزت بر آتش حاكم است ليك آتش را قشورت هيزم است
كوزهى چوبين كه در وى آب جوست قدرت آتش همه بر ظرف اوست
معنى انسان بر آتش مالك است مالك دوزخ در او كى هالك است
پس ميفزا تو بدن معنى فزا تا چو مالك باشى آتش را كيا
پوستها بر پوست مىافزودهاى لاجرم چون پوست اندر دودهاى
ز انكه آتش را علف جز پوست نيست قهر حق آن كبر را پوستين كنى است
اين تكبر از نتيجهى پوست است جاه و مال آن كبر را ز آن دوست است
اين تكبر چيست غفلت از لباب منجمد چون غفلت يخ ز آفتاب
چون خبر شد ز آفتابش يخ نماند نرم گشت و گرم گشت و تيز راند
شد ز ديد لب جملهى تن طمع خوار و عاشق شد كه ذل من طمع
چون نبيند مغز قانع شد به پوست بند عز من قنع زندان اوست
عزت اينجا گبرى است و ذل دين سنگ تا فانى نشد كى شد نگين
در مقام سنگى آن گاهى انا وقت مسكين گشتن تست و فنا
كبر ز آن جويد هميشه جاه و مال كه ز سرگين است گلخن را كمال
كاين دو دايه پوست را افزون كنند شحم و لحم و كبر و نخوت آگنند
ديده را بر لب لب نفراشتند پوست را ز آن روى لب پنداشتند
پيشوا ابليس بود اين راه را كاو شكار آمد شبيكهى جاه را
مال چون مار است و آن جاه اژدها سايهى مردان زمرد اين دو را
ز آن زمرد مار را ديده جهد كور گردد مار و رهرو وا رهد
چون بر اين ره خار بنهاد آن رئيس هر كه خست او گفت لعنت بر بليس
يعنى اين غم بر من از غدر وى است غدر را آن مقتدا سابق پى است
بعد از او خود قرن بر قرن آمدند جملگان بر سنت او پا زدند
هر كه بنهد سنت بد اى فتا تا در افتد بعد او خلق از عمى
جمع گردد بر وى آن جملهى بزه كاو سرى بودهست و ايشان دم غزه
ليك آدم چارق و آن پوستين پيش مىآورد كه هستم ز طين
چون اياز آن چارقش مورود بود لاجرم او عاقبت محمود بود
هست مطلق كارساز نيستى است كارگاه هست كن جز نيست چيست
بر نوشته هيچ بنويسد كسى يا نهاله كارد اندر مغرسى
كاغذى جويد كه آن بنوشته نيست تخم كارد موضعى كه كشته نيست
تو برادر موضعى ناكشته باش كاغذ اسپيد نابنوشته باش
تا مشرف گردى از ن و القلم تا بكارد در تو تخم آن ذو الكرم
خود از اين پالوده ناليسيده گير مطبخى كه ديدهاى ناديده گير
ز انكه از اين پالوده مستيها بود پوستين و چارق از يادت رود
چون در آيد نزع و مرگ آهى كنى ذكر دلق و چارق آن گاهى كنى
تا نمانى غرق موج زشتيى كه نباشد از پناهى پشتيى
ياد نارى از سفينهى راستين ننگرى در چارق و در پوستين
چون كه درمانى به غرقاب فنا پس ظَلَمْنا ورد سازى بر ولا
ديو گويد بنگريد اين خام را سر بريد اين مرغ بىهنگام را
دور اين خصلت ز فرهنگ اياز كه پديد آيد نمازش بىنماز
او خروس آسمان بوده ز پيش نعرههاى او همه در وقت خويش
در معنى اين كه ارنا الاشياء كما هى و معنى اين كه لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا و قوله
در هر كه تو از ديدهى بد مىنگرى از چنبرهى وجود خود مىنگرى
پايهى كژ كژ افكند سايه
اى خروسان از وى آموزيد بانگ بانگ بهر حق كند نه بهر دانگ
صبح كاذب آيد و نفريبدش صبح كاذب عالم و نيك و بدش
اهل دنيا عقل ناقص داشتند تا كه صبح صادقش پنداشتند
صبح كاذب كاروانها را زدهست كه به بوى روز بيرون آمدهست
صبح كاذب خلق را رهبر مباد كاو دهد بس كاروانها را به باد
اى شده تو صبح كاذب را رهين صبح صادق را تو كاذب هم مبين
گر ندارى از نفاق و بد امان از چه دارى بر برادر ظن همان
بد گمان باشد هميشه زشت كار نامهى خود خواند اندر حق يار
آن خسان كه در كژيها ماندهاند انبيا را ساحر و كژ خواندهاند
و آن اميران خسيس قلب ساز اين گمان بردند بر حجرهى اياز
كاو دفينه دارد و گنج اندر آن ز آينهى خود منگر اندر ديگران
شاه مىدانست خود پاكى او بهر ايشان كرد او آن جستجو
كاى امير آن حجره را بگشاى در نيم شب كه باشد او ز آن بىخبر
تا پديد آيد سگالشهاى او بعد از آن بر ماست مالشهاى او
مر شما را دادم آن زر و گهر من از آن زرها نخواهم جز خبر
اين همىگفت و دل او مىطپيد از براى آن اياز بىنديد
كه منم كاين بر زبانم مىرود اين جفا گر بشنود او چون شود
باز مىگويد به حق دين او كه از اين افزون بود تمكين او
كى به قذف زشت من طيره شود وز غرض وز سر من غافل بود
مبتلا چون ديد تاويلات رنج برد بيند كى شود او مات رنج
صاحب تاويل اياز صابر است كاو به بحر عاقبتها ناظر است
همچو يوسف خواب اين زندانيان هست تعبيرش به پيش او عيان
خواب خود را چون نداند مرد خير كاو بود واقف ز سر خواب غير
گر زنم صد تيغ او را ز امتحان كم نگردد وصلت آن مهربان
داند او كان تيغ بر خود مىزنم من وىام اندر حقيقت او منم
بيان اتحاد عاشق و معشوق از روى حقيقت اگر چه متضادند از روى آن كه نياز ضد بىنيازى است چنان كه آينه بىصورت است و ساده است و بىصورتى ضد صورت است و لكن ميان ايشان اتحادى است در حقيقت كه شرح آن دراز است، و العاقل يكفيه الاشاره
جسم مجنون را ز رنج دوريى اندر آمد ناگهان رنجوريى
خون به جوش آمد ز شعلهى اشتياق تا پديد آمد بر آن مجنون خناق
پس طبيب آمد به دارو كردنش گفت چاره نيست هيچ از رگ زنش
رگ زدن بايد براى دفع خون رگ زنى آمد بدانجا ذو فنون
بازواش بست و گرفت آن نيش او بانگ بر زد در زمان آن عشق خو
مزد خود بستان و ترك فصد كن گر بميرم گو برو جسم كهن
گفت آخر از چه مىترسى از اين چون نمىترسى تو از شير عرين
شير و گرگ و خرس و هر گور و دده گرد بر گرد تو شب گرد آمده
مىنيايدشان ز تو بوى بشر ز انبهى عشق و وجد اندر جگر
گرگ و خرس و شير داند عشق چيست كم ز سگ باشد كه از عشق او عمى است
گر رگ عشقى نبودى كلب را كى بجستى كلب كهفى قلب را
هم ز جنس او به صورت چون سگان گر نشد مشهور هست اندر جهان
بو نبردى تو دل اندر جنس خويش كى برى تو بوى دل از گرگ و ميش
گر نبودى عشق هستى كى بدى كى زدى نان بر تو و كى تو شدى
نان تو شد از چه ز عشق و اشتهى ور نه نان را كى بدى تا جان رهى
عشق نان مرده را مىجان كند جان كه فانى بود جاويدان كند
گفت مجنون من نمىترسم ز نيش صبر من از كوه سنگين هست بيش
منبلم بىزخم ناسايد تنم عاشقم بر زخمها بر مىتنم
ليك از ليلى وجود من پر است اين صدف پر از صفات آن در است
ترسم اى فصادگر فصدم كنى نيش را ناگاه بر ليلى زنى
داند آن عقلى كه او دل روشنى است در ميان ليلى و من فرق نيست
معشوقى از عاشق پرسيد كه خود را دوست تر دارى يا مرا، گفت من از خود مردهام و به تو زندهام از خود و از صفات خود نيست شدهام و به تو هست شدهام علم خود را فراموش كردهام و از علم تو عالم شدهام قدرت خود را از ياد دادهام و از قدرت تو قادر شدهام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم
هر كه را آينهى يقين باشد گر چه خود بين خداى بين باشد
اخرج بصفاتى الى خلقى من رآك رآنى و من قصدك قصدني و على هذا
گفت معشوقى به عاشق ز امتحان در صبوحى كاى فلان ابن الفلان
مر مرا تو دوستتر دارى عجب يا كه خود را راست گو يا ذا الكرب
گفت من در تو چنان فانى شدم كه پرم من از تو از سر تا قدم
بر من از هستى من جز نام نيست در وجودم جز تو اى خوش كام نيست
ز آن سبب فانى شدم من اين چنين همچو سركه در تو بحر انگبين
همچو سنگى كاو شود كل لعل ناب پر شود او از صفات آقتاب
وصف آن سنگى نماند اندر او پر شود از وصف خور او پشت و رو
بعد از آن گر دوست دارد خويش را دوستى خور بود آن اى فتا
ور كه خور را دوست دارد او به جان دوستى خويش باشد بىگمان
خواه خود را دوست دارد لعل ناب خواه تا او دوست دارد آفتاب
اندر اين دو دوستى خود فرق نيست هر دو جانب جز ضياى شرق نيست
تا نشد او لعل خود را دشمن است ز انكه يك من نيست آن جا دو من است
ز انكه ظلمانى است سنگ و روز كور هست ظلمانى حقيقت ضد نور
خويشتن را دوست دارد كافر است ز انكه او مناع شمس اكبر است
پس نشايد كه بگويد سنگ انا او همه تاريكى است و در فنا
گفت فرعونى انا الحق گشت پست گفت منصورى انا الحق و برست
آن انا را لعنة اللَّه در عقب وين انا را رحمه اللَّه اى محب
ز انكه او سنگ سيه بد اين عقيق آن عدوى نور بود و اين عشيق
اين انا هو بود در سر اى فضول ز اتحاد نور نه از راى حلول
جهد كن تا سنگىات كمتر شود تا به لعلى سنگ تو انور شود
صبر كن اندر جهاد و در عنا دمبهدم مىبين بقا اندر فنا
وصف سنگى هر زمان كم مىشود وصف لعلى در تو محكم مىشود
وصف هستى مىرود از پيكرت وصف مستى مىفزايد در سرت
سمع شو يك بارگى تو گوشوار تا ز حلقهى لعل يابى گوشوار
همچو چه كن خاك مىكن گر كسى زين تن خاكى كه در آبى رسى
گر رسد جذبهى خدا آب معين چاه ناكنده بجوشد از زمين
كار مىكن تو به گوش آن مباش اندك اندك خاك چه را مىتراش
هر كه رنجى ديد گنجى شد پديد هر كه جدى كرد در جدى رسيد
گفت پيغمبر ركوع است و سجود بر در حق كوفتن حلقهى وجود
حلقهى آن در هر آن كاو مىزند بهر او دولت سرى بيرون كند
آمدن آن امير نمام با سرهنگان نيم شب به گشادن آن حجرهى اياز و پوستين و چارق ديدن آويخته و گمان بردن آن كه مكر است و رو پوش و خانه را حفره كردن به هر گوشه اى كه گمان آمد و چاه كنان آوردن و ديوارها را سوراخ كردن و چيزى نايافتن و خجل و نوميد شدن چنان كه بد گمانان و خيال انديشان در كار انبيا و اوليا كه مىگفتند كه ساحرند و خويشتن ساختهاند و تصدر مىجويند، بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد
آن امينان بر در حجره شدند طالب گنج و زر و خمره شدند
قفل را بر مىگشادند از هوس با دو صد فرهنگ و دانش چند كس
ز انكه قفل صعب و پر پيچيده بود از ميان قفلها بگزيده بود
نه ز بخل سيم و مال و زر خام از براى كتم آن سر از عوام
كه گروهى بر خيال بد تنند قوم ديگر نام سالوسم كنند
پيش با همت بود اسرار جان از خسان محفوظتر از لعل كان
زر به از جان است پيش ابلهان زر نثار جان بود نزد شهان
مىشتابيدند تفت از حرص زر عقلشان مىگفت نه آهستهتر
حرص تازد بىهده سوى سراب عقل گويد نيك بين كان نيست آب
حرص غالب بود و زر چون جان شده نعرهى عقل آن زمان پنهان شده
گشته صد تو حرص و غوغاهاى او گشته پنهان حكمت و ايماى او
تا كه در چاه غرور اندر فتد آن گه از حكمت ملامت بشنود
چون ز بند دام باد او شكست نفس لوامه بر او يابيد دست
تا به ديوار بلا نايد سرش نشنود پند دل آن گوش كرش
كودكان را حرص لوزينه و شكر از نصيحتها كند دو گوش كر
چون كه درد دنبلش آغاز شد در نصيحت هر دو گوشش باز شد
حجره را با حرص و صد گونه هوس باز كردند آن زمان آن چند كس
اندر افتادند از در ز ازدحام همچو اندر دوغ گنديده هوام
عاشقانه در فتد با كر و فر خورد امكان نى و بسته هر دو پر
بنگريدند از يسار و از يمين چارقى بدريده بود و پوستين
باز گفتند اين مكان بىنوش نيست چارق اينجا جز پى رو پوش نيست
هين بياور ميخهاى تيز را امتحان كن حفره و كاريز را
هر طرف كندند و جستند آن فريق حفرهها كندند و گوهاى عميق
حفرههاشان بانگ مىداد آن زمان كندههاى خالييم اى گندگان
ز آن سگالش شرم هم مىداشتند كندهها را باز مىانباشتند
بىعدد لاحول در هر سينهاى مانده مرغ حرصشان بىچينهاى
ز آن ضلالتهاى ياوه تازشان حفرهى ديوار و در غمازشان
ممكن انداى آن ديوار نى با اياز امكان هيچ انكار نى
گر خداع بىگناهى مىدهند حايط و عرصه گواهى مىدهند
باز مىگشتند سوى شهريار پر ز گرد و روى زرد و شرمسار
باز گشتن نمامان از حجرهى اياز به سوى شاه توبره تهى و خجل همچون بد گمانان در حق انبيا عليهم السلام در وقت ظهور برائت و پاكى ايشان كه يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌو قوله تَرَى الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى اللَّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ
شاه قاصد گفت هين احوال چيست كه بغلتان از زر و هميان تهى است
ور نهان كرديد دينار و تسو فر شادى در رخ و رخسار كو
گر چه پنهان بيخ هر بيخ آور است برگ سيماهم وجوهم اخضر است
آن چه خورد آن بيخ از زهر و ز قند نك منادى مىكند شاخ بلند
بيخ اگر بىبرگ و از مايه تهى است برگهاى سبز اندر شاخ چيست
بر زبان بيخ گل مهرى نهد شاخ دست و پا گواهى مىدهد
آن امينان جمله در عذر آمدند همچو سايه پيش مه ساجد شدند
عذر آن گرمى و لاف و ما و من پيش شه رفتند با تيغ و كفن
از خجالت جمله انگشتان گزان هر يكى مىگفت كاى شاه جهان
گر بريزى خون حلال استت حلال ور ببخشى هست انعام و نوال
كردهايم آنها كه از ما مىسزيد تا چه فرمايى تو اى شاه مجيد
گر ببخشى جرم ما اى دل فروز شب شبيها كرده باشد روز روز
گر ببخشى يافت نوميدى گشاد ور نه صد چون ما فداى شاه باد
گفت شه نه اين نواز و اين گداز من نخواهم كرد هست آن اياز
حواله كردن پادشاه قبول توبهى نمامان و حجره گشايان و سزا دادن ايشان به اياز كه يعنى اين جنايت بر عرض او رفته است
اين جنايت بر تن و عرض وى است زخم بر رگهاى آن نيكويى است
گر چه نفس واحديم از روى جان ظاهرا دورم از اين سود و زيان
تهمتى بر بنده شه را عار نيست جز مزيد حلم و استظهار نيست
متهم را شاه چون قارون كند بىگنه را تو نظر كن چون كند
شاه را غافل مدان از كار كس مانع اظهار آن حلم است و بس
من هنا يشفع به پيش علم او لاابالىوار الا حلم او
آن گنه اول ز حلمش مىجهد ور نه هيبت آن مجالش كى دهد
خونبهاى جرم نفس قاتله هست بر حلمش ديت بر عاقله
مست و بىخود نفس ما ز آن حلم بود ديو در مستى كلاه از وى ربود
گر نه ساقى حلم بودى باده ريز ديو با آدم كجا كردى ستيز
گاه علم آدم ملايك را كه بود اوستاد علم و نقاد نقود
چون كه در جنت شراب حلم خورد شد ز يك بازى شيطان روى زرد
آن بلا درهاى تعليم ودود زيرك و دانا و چستش كرده بود
باز آن افيون حلم سخت او دزد را آورد سوى رخت او
عقل آيد سوى حلمش مستجير ساقىام تو بودهاى دستم بگير
فرمودن شاه اياز را كه اختيار كن از عفو و مكافات كه از عدل و لطف هر چه كنى اينجا صواب است و در هر يكى مصلحتهاست كه در عدل هزار لطف هست درج، وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ، آن كس كه كراهت مىدارد قصاص را در اين يك حيات قاتل نظر مىكند و در صد هزار حيات كه معصوم و محقون خواهند شدن در حصن بيم سياست نمىنگرد
كن ميان مجرمان حكم اى اياز اى اياز پاك با صد احتراز
گر دو صد بارت بجوشم در عمل در كف جوشت نيابم يك دغل
ز امتحان شرمنده خلقى بىشمار امتحانها از تو جمله شرمسار
بحر بىقعر است تنها علم نيست كوه و صد كوه است اين خود حلم نيست
گفت من دانم عطاى تست اين ور نه من آن چارقم و آن پوستين
بهر آن پيغمبر اين را شرح ساخت هر كه خود بشناخت يزدان را شناخت
چارقت نطفهست و خونت پوستين باقى اى خواجه عطاى اوست اين
بهر آن دادهست تا جويى دگر تو مگو كه نيستش جز اين قدر
ز آن نمايد چند سيب آن باغبان تا بدانى نخل و دخل بوستان
كف گندم ز آن دهد خريار را تا بداند گندم انبار را
نكتهاى ز آن شرح گويد اوستاد تا شناسى علم او را مستزاد
ور بگويى خود همينش بود و بس دورت اندازد چنانك از ريش خس
اى اياز اكنون بيا و داد ده داد نادر در جهان بنياد نه
مجرمانت مستحق كشتناند وز طمع بر عفو و حلمت مىتنند
تا كه رحمت غالب آيد يا غضب آب كوثر غالب آيد يا لهب
از پى مردم ربايى هر دو هست شاخ حلم و خشم از عهد أَ لَسْتُ
بهر اين لفظ أَ لَسْتُ مستبين نفى و اثبات است در لفظى قرين
ز انكه استفهام اثباتى است اين ليك در وى لفظ ليس شد دفين
ترك كن تا ماند اين تقرير خام كاسهى خاصان منه بر خوان عام
قهر و لطفى چون صبا و چون وبا آن يكى آهن ربا وين كهربا
مىكشد حق راستان را تا رشد قسم باطل باطلان را مىكشد
معده حلوايى بود حلوا كشد معده صفرايى بود سركا كشد
فرش سوزان سردى از جالس برد فرش افسرده حرارت را خورد
دوست بينى از تو رحمت مىجهد خصم بينى از تو سطوت مىجهد
اى اياز اين كار را زوتر گزار ز انكه نوعى انتقام است انتظار
تعجيل فرمودن پادشاه اياز را كه زود اين حكم را به فيصل رسان و منتظر مدار و ايام بيننا بگو كه الانتظار موت الاحمر، و جواب گفتن اياز شاه را
گفت اى شه جملگى فرمان تراست با وجود آفتاب اختر فناست
زهره كه بود يا عطارد يا شهاب كاو برون آيد به پيش آفتاب
گر ز دلق و پوستين بگذشتمى كى چنين تخم ملامت كشتمى
قفل كردن بر در حجره چه بود در ميان صد خيالى حسود
دست در كرده درون آب جو هر يكى ز ايشان كلوخ خشك جو
پس كلوخ خشك در جو كى بود ماهيى با آب عاصى كى شود
بر من مسكين جفا دارند ظن كه وفا را شرم مىآيد ز من
گر نبودى زحمت نامحرمى چند حرفى از وفا وا گفتمى
چون جهانى شبهت و اشكال جوست حرف مىرانيم ما بيرون پوست
گر تو خود را بشكنى مغزى شوى داستان مغز نغزى بشنوى
جوز را در پوستها آوازهاست مغز و روغن را خود آوازى كجاست
دارد آوازى نه اندر خورد گوش هست آوازش نهان در گوش نوش
گر نه خوش آوازى مغزى بود ژغژغ آواز قشرى كه شنود
ژغژغ آن ز آن تحمل مىكنى تا كه خاموشانه بر مغزى زنى
چند گاهى بىلب و بىگوش شو و آنگهان چون لب حريف نوش شو
چند گفتى نظم و نثر و راز فاش خواجه يك روز امتحان كن گنگ باش
حكايت در تقرير اين سخن كه چندين گاه گفت و گو را آزموديم مدتى صبر و خاموشى را بيازماييم
چند پختى تلخ و تيز و شور گز اين يكى بار امتحان شيرين بپز
آن يكى را در قيامت ز انتباه در كف آيد نامهى عصيان سياه
سر سيه چون نامههاى تعزيه پر معاصى متن نامه و حاشيه
حمله فسق و معصيت بد يك سرى همچو دار الحرب پر از كافرى
آن چنان نامهى پليد پر وبال در يمين نايد در آيد در شمال
خود همين جا نامهى خود را ببين دست چپ را شايد آن يا در يمين
موزهى چپ كفش چپ هم در دكان آن چپ دانيش پيش از امتحان
چون نباشى راست مىدان كه چپى هست پيدا نعرهى شير و كپى
آن كه گل را شاهد و خوش بو كند هر چپى را راست فضل او كند
هر شمالى را يمينى او دهد بحر را ماء معينى او دهد
گر چپى با حضرت او راست باش تا ببينى دست برد لطفهاش
تو روا دارى كه اين نامهى مهين بگذرد از چپ در آيد در يمين
اين چنين نامه كه پر ظلم و جفاست كى بود خود در خور اندر دست راست
در بيان كسى كه سخنى گويد كه حال او مناسب آن سخن و آن دعوى نباشد چنان كه كفره، وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ، خدمت بت سنگين كردن و جان و زر فداى او كردن چه مناسب باشد با جانى كه داند كه خالق سماوات و ارض و خلايق الهى است سميعى بصيرى حاضرى مراقبى مستوليى غيورى الى آخره
زاهدى را يك زنى بد بس غيور هم بد او را يك كنيز همچو حور
زن ز غيرت پاس شوهر داشتى با كنيزك خلوتش نگذاشتى
مدتى زن شد مراقب هر دو را تا كه شان فرصت نيفتد در خلا
تا در آمد حكم و تقدير اله عقل حارس خيره سر گشت و تباه
حكم و تقديرش چو آيد بىوقوف عقل كه بود در قمر افتد خسوف
بود در حمام آن زن ناگهان يادش آمد طشت و در خانه بدان
با كنيزك گفت رو هين مرغوار طشت سيمين را ز خانهى ما بيار
آن كنيزك زنده شد چون اين شنيد كه به خواجه اين زمان خواهد رسيد
خواجه در خانهست و خلوت اين زمان پس دوان شد سوى خانه شادمان
عشق شش ساله كنيزك را بد اين كه بيابد خواجه را خلوت چنين
گشت پران جانب خانه شتافت خواجه را در خانه در خلوت بيافت
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود كه احتياط و ياد در بستن نبود
هر دو با هم در خزيدند از نشاط جان به جان پيوست آن دم ز اختلاط
ياد آمد در زمان زن را كه من چون فرستادم و را سوى وطن
پنبه در آتش نهادم من به خويش اندر افكندم قچ نر را به ميش
گل فرو شست از سر و بىجان دويد در پى او رفت و چادر مىكشيد
آن ز عشق جان دويد و اين ز بيم عشق كو و بيم كو فرقى عظيم
سير عارف هر دمى تا تخت شاه سير زاهد هر مهى يك روزه راه
گر چه زاهد را بود روزى شگرف كى بود يك روز او خمسين الف
قدر هر روزى ز عمر مرد كار باشد از سال جهان پنجه هزار
عقلها زين سر بود بيرون ز در زهرهى وهم ار بدرد گو بدر
ترس مويى نيست اندر پيش عشق جمله قربانند اندر كيش عشق
عشق وصف ايزد است اما كه خوف وصف بندهى مبتلاى فرج و جوف
چون يحبون بخواندى در نبى با يحبهم قرين در مطلبى
پس محبت وصف حق دان عشق نيز خوف نبود وصف يزدان اى عزيز
وصف حق كو وصف مشتى خاك كو وصف حادث كو و وصف پاك كو
شرح عشق ار من بگويم بر دوام صد قيامت بگذرد و آن ناتمام
ز انكه تاريخ قيامت را حد است حد كجا آن جا كه وصف ايزد است
عشق را پانصد پر است و هر پرى از فراز عرش تا تحت الثرى
زاهد با ترس مىتازد بپا عاشقان پرانتر از برق و هوا
كى رسند آن خايفان در گرد عشق كاسمان را فرش سازد درد عشق
جز مگر آيد عنايتهاى ضو كز جهان و زين روش آزاد شو
از قش خود و ز دش خود باز ره كه سوى شه يافت آن شهباز ره
اين قش و دش هست جبر و اختيار از وراى اين دو آمد جذب يار
چون رسيد آن زن به خانه در گشاد بانگ در در گوش ايشان در فتاد
آن كنيزك جست آشفته ز ساز مرد بر جست و در آمد در نماز
زن كنيزك را پژوليده بديد در هم و آشفته و دنگ و مريد
شوى خود را ديد قايم در نماز در گمان افتاد زن ز آن اهتزاز
شوى را برداشت دامن بىخطر ديد آلودهى منى خصيه و ذكر
از ذكر باقى نطفه مىچكيد ران و زانو گشته آلوده و پليد
بر سرش زد سيلى و گفت اى مهين خصيهى مرد نمازى باشد اين
لايق ذكر و نماز است اين ذكر وين چنين ران و زهار پر قذر
نامهى پر ظلم و فسق و كفر و كين لايق است انصاف ده اندر يمين
گر بپرسى گبر را كاين آسمان آفريدهى كيست وين خلق و جهان
گويد او كاين آفريدهى آن خداست كافرينش بر خدايىاش گواست
كفر و فسق و استم بسيار او هست لايق با چنين اقرار او
هست لايق با چنين اقرار راست آن فضيحتها و آن كردار كاست
فعل او كرده دروغ آن قول را تا شد او لايق عذاب هول را
روز محشر هر نهان پيدا شود هم ز خود هر مجرمى رسوا شود
دست و پا بدهد گواهى با بيان بر فساد او به پيش مستعان
دست گويد من چنين دزديدهام لب بگويد من چنين پرسيدهام
پاى گويد من شدهستم تا منى فرج گويد من بكردستم زنى
چشم گويد كردهام غمزهى حرام گوش گويد چيدهام سوء الكلام
پس دروغ آمد ز سر تا پاى خويش كه دروغش كرد هم اعضاى خويش
آن چنان كه در نماز با فروغ از گواهى خصيه شد زرقش دروغ
پس چنان كن فعل كان خود بىزبان باشد اشهد گفتن و عين بيان
تا همه تن عضو عضوت اى پسر گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر
رفتن بنده پى خواجه گواست كه منم محكوم و اين مولاى ماست
گر سيه كردى تو نامهى عمر خويش توبه كن ز آنها كه كرده ستى تو پيش
عمر اگر بگذشت بيخش اين دم است آب توبهش ده اگر او بىنم است
بيخ عمرت را بده آب حيات تا درخت عمر گردد با نبات
جمله ماضيها از اين نيكو شوند زهر پارينه از اين گردد چو قند
سيئاتت را مبدل كرد حق تا همه طاعت شود آن ما سبق
خواجه بر توبهى نصوحى خوش بتن كوششى كن هم به جان و هم به تن
شرح اين توبهى نصوح از من شنو بگرويدستى و ليك از نو گرو
حكايت در بيان توبهى نصوح كه چنان كه شير از پستان بيرون آيد باز در پستان نرود آن كه توبهى نصوحى كرد هرگز از آن گناه ياد نكند به طريق رغبت بلكه هر دم نفرتش افزون باشد و آن نفرت دليل آن بود كه لذت قبول يافت آن شهوت اول بىلذت شد اين به جاى آن نشست چنان كه فرمودهاند:
نبرد عشق را جز عشق ديگر چرا يارى نگيرى زو نكوتر
و آن كه دلش باز بدان گناه رغبت مىكند علامت آن است كه لذت قبول نيافته است و لذت قبول به جاى آن لذت گناه ننشسته است، فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرىنشده است لذت فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرى باقى است بر وى
بود مردى پيش از اين نامش نصوح بد ز دلاكى زن او را فتوح
بود روى او چو رخسار زنان مردى خود را همىكرد او نهان
او به حمام زنان دلاك بود در دغا و حيله بس چالاك بود
سالها مىكرد دلاكى و كس بو نبرد از حال و سر آن هوس
ز انكه آواز و رخش زنوار بود ليك شهوت كامل و بيدار بود
چادر و سربند پوشيده و نقاب مرد شهوانى و در غرهى شباب
دختران خسروان را زين طريق خوش همىماليد و مىشست آن عشيق
توبهها مىكرد و پا در مىكشيد نفس كافر توبهاش را مىدريد
رفت پيش عارفى آن زشت كار گفت ما را در دعايى ياد دار
سر او دانست آن آزاد مرد ليك چون حلم خدا پيدا نكرد
بر لبش قفل است و در دل رازها لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان كه جام حق نوشيدهاند رازها دانسته و پوشيدهاند
هر كه را اسرار كار آموختند مهر كردند و دهانش دوختند
سست خنديد و بگفت اى بد نهاد ز انكه دانى ايزدت توبه دهاد
در بيان آن كه دعاى عارف واصل و درخواست او از حق همچو درخواست حق است از خويشتن كه كنت له سمعا و بصرا و لسانا و يدا، قوله وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى، و آيات و اخبار و آثار در اين بسيار است، و شرح سبب سازى حق تا مجرم را گوش گرفته به توبهى نصوح آورد
آن دعا از هفت گردون در گذشت كار آن مسكين به آخر خوب گشت
كان دعاى شيخ نه چون هر دعاست فانى است و گفت او گفت خداست
چون خدا از خود سؤال و كد كند پس دعاى خويش را چون رد كند
يك سبب انگيخت صنع ذو الجلال كه رهانيدش ز نفرين و وبال
اندر آن حمام پر مىكرد طشت گوهرى از دختر شه ياوه گشت
گوهرى از حلقههاى گوش او ياوه گشت و هر زنى در جست و جو
پس در حمام را بستند سخت تا بجويند اولش در پيچ رخت
رختها جستند و آن پيدا نشد دزد گوهر نيز هم رسوا نشد
پس به جد جستن گرفتند از گزاف در دهان و گوش و اندر هر شكاف
در شكاف تحت و فوق و هر طرف جست و جو كردند در خوش صدف
بانگ آمد كه همه عريان شويد هر كه هستيد ار عجوز و گر نويد
يك به يك را حاجيه جستن گرفت تا پديد آيد گهر دانهى شگفت
آن نصوح از ترس شد در خلوتى روى زرد و لب كبود از خشيتى
پيش چشم خويش او مىديد مرگ رفت و مىلرزيد او مانند برگ
گفت يا رب بارها بر گشتهام توبهها و عهدها بشكستهام
كردهام آنها كه از من مىسزيد تا چنين سيل سياهى در رسيد
نوبت جستن اگر در من رسد وه كه جان من چه سختيها كشد
در جگر افتاده استم صد شرر در مناجاتم ببين بوى جگر
اين چنين اندوه كافر را مباد دامن رحمت گرفتم داد داد
كاشكى مادر نزادى مر مرا يا مرا شيرى بخوردى در چرا
اى خدا آن كن كه از تو مىسزد كه ز هر سوراخ مارم مىگزد
جان سنگين دارم و دل آهنين ور نه خون گشتى در اين رنج و حنين
وقت تنگ آمد مرا و يك نفس پادشاهى كن مرا فرياد رس
گر مرا اين بار ستارى كنى توبه كردم من ز هر ناكردنى
توبهام بپذير اين بار دگر تا ببندم بهر توبه صد كمر
من اگر اين بار تقصيرى كنم پس دگر مشنو دعا و گفتنم
اين همىزاريد و صد قطره روان كه در افتادم به جلاد و عوان
تا نميرد هيچ افرنگى چنين هيچ ملحد را مبادا اين حنين
نوحهها مىكرد او بر جان خويش روى عزراييل ديده پيش پيش
اى خدا و اى خدا چندان بگفت كان در و ديوار با او گشت جفت
در ميان يا رب و يا رب بد او بانگ آمد از ميان جست و جو
نوبت جستن رسيدن به نصوح و آواز آمدن كه همه را جستيم نصوح را بجوييد و بىهوش شدن نصوح از آن هيبت و گشاده شدن كار بعد از نهايت بستگى كما كان يقول رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم إذا اصابه مرض او هم اشتدى أزمة تنفرجى
جمله را جستيم پيش آى اى نصوح گشت بىهوش آن زمان پريد روح
همچو ديوار شكسته در فتاد هوش و عقلش رفت شد او چون جماد
چون كه هوشش رفت از تن بىامان سر او با حق بپيوست آن زمان
چون تهى گشت و وجود او نماند باز جانش را خدا در پيش خواند
چون شكست آن كشتى او بىمراد در كنار رحمت دريا فتاد
جان به حق پيوست چون بىهوش شد موج رحمت آن زمان در جوش شد
چون كه جانش وارهيد از ننگ تن رفت شادان پيش اصل خويشتن
جان چو باز و تن مر او را كندهاى پاى بسته پر شكسته بندهاى
چون كه هوشش رفت و پايش بر گشاد مىپرد آن باز سوى كيقباد
چون كه درياهاى رحمت جوش كرد سنگها هم آب حيوان نوش كرد
ذرهى لاغر شگرف و زفت شد فرش خاكى اطلس و زربفت شد
مردهى صد ساله بيرون شد ز گور ديو ملعون شد بخوبى رشك حور
اين همه روى زمين سر سبز شد چوب خشك اشكوفه كرد و نغز شد
گرگ با بره حريف مى شده نااميدان خوش رگ و خوش پى شده
يافته شدن گوهر و حلالى خواستن حاجبان و كنيزكان شاه زاده از نصوح
بعد از آن خوف هلاك جان بده مژدهها آمد كه اينك گم شده
بانگ آمد ناگهان كه رفت بيم يافت شد گم گشته آن در يتيم
يافت شد و اندر فرح دريافتيم مژدگانى ده كه گوهر يافتيم
از غريو و نعره و دستك زدن پر شده حمام قد زال الحزن
آن نصوح رفته باز آمد به خويش ديد چشمش تابش صد روز بيش
مى حلالى خواست از وى هر كسى بوسه مىدادند بر دستش بسى
بد گمان برديم و كن ما را حلال گوشت تو خورديم اندر قيل و قال
ز انكه ظن جمله بر وى بيش بود ز انكه در قربت ز جمله پيش بود
خاص دلاكش بد و محرم نصوح بلكه همچون دو تنى يك گشته روح
گوهر ار بردهست او بردهست و بس زو ملازمتر به خاتون نيست كس
اول او را خواست جستن در نبرد بهر حرمت داشتش تاخير كرد
تا بود كان را بيندازد به جا اندر اين مهلت رهاند خويش را
اين حلاليها از او مىخواستند و ز براى عذر برمىخاستند
گفت بد فضل خداى دادگر ور نه ز آنچم گفته شد هستم بتر
چه حلالى خواست مىبايد ز من كه منم مجرمتر اهل زمن
آن چه گفتندم ز بد از صد يكى است بر من اين كشف است اگر كس را شكى است
كس چه مىداند ز من جز اندكى از هزاران جرم و بد فعلم يكى
من همىدانم و آن ستار من جرمها و زشتى كردار من
اول ابليسى مرا استاد بود بعد از آن ابليس پيشم باد بود
حق بديد آن جمله را ناديده كرد تا نگردم در فضيحت روى زرد
باز رحمت پوستين دوزيم كرد توبهى شيرين چو جان روزيم كرد
هر چه كردم جمله ناكرده گرفت طاعت ناكرده آورده گرفت
همچو سرو و سوسنم آزاد كرد همچو بخت و دولتم دل شاد كرد
نام من در نامهى پاكان نوشت دوزخى بودم ببخشيدم بهشت
آه كردم چون رسن شد آه من گشت آويزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بيرون شدم شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بن چاهى همىبودم زبون در همه عالم نمىگنجم كنون
آفرينها بر تو بادا اى خدا ناگهان كردى مرا از غم جدا
گر سر هر موى من يابد زبان شكرهاى تو نيايد در بيان
مىزنم نعره در اين روضه و عيون خلق را يا لَيْتَ قَوْمِي يعلمون
باز خواندن شه زاده نصوح را از بهر دلاكى بعد از استحكام توبه و قبول توبه و بهانه كردن او و دفع گفتن
بعد از آن آمد كسى كز مرحمت دختر سلطان ما مىخواندت
دختر شاهت همىخواند بيا تا سرش شويى كنون اى پارسا
جز تو دلاكى نمىخواهد دلش كه بمالد يا بشويد با گلش
گفت رو رو دست من بىكار شد وين نصوح تو كنون بيمار شد
رو كسى ديگر بجو اشتاب و تفت كه مرا و الله دست از كار رفت
با دل خود گفت كز حد رفت جرم از دل من كى رود آن ترس و گرم
من بمردم يك ره و باز آمدم من چشيدم تلخى مرگ و عدم
توبهاى كردم حقيقت با خدا نشكنم تا جان شدن از تن جدا
بعد آن محنت كه را بار دگر پا رود سوى خطر الا كه خر
حكايت در بيان آن كه كسى توبه كند و پشيمان شود و باز آن پشيمانيها را فراموش كند و آزموده را باز آزمايد در خسارت ابد افتد، چون توبهى او را ثباتى و قوتى و حلاوتى و قبولى مدد نرسد چون درخت بىبيخ هر روز زردتر و خشكتر بود، نعوذ بالله گازرى بود و مر او را يك خرى پشت ريش اشكم تهى و لاغرى
در ميان سنگلاخ بىگياه روز تا شب بىنوا و بىپناه
بهر خوردن جز كه آب آن جا نبود روز و شب بد خر در آن كور و كبود
آن حوالى نيستان و بيشه بود شير بود آن جا كه صيدش پيشه بود
شير را با پيل نر جنگ اوفتاد خسته شد آن شير و ماند از اصطياد
مدتى واماند ز آن ضعف از شكار بىنوا ماندند دد از چاشت خوار
ز انكه باقى خوار شير ايشان بدند شير چون رنجور شد تنگ آمدند
شير يك روباه را فرمود رو مر خرى را بهر من صياد شو
گر خرى يابى به گرد مرغزار رو فسونش خوان فريبانش بيار
چون بيابم قوتى از گوشت خر پس بگيرم بعد از آن صيدى دگر
اندكى من مى خورم باقى شما من سبب باشم شما را در نوا
يا خرى يا گاو بهر من بجوى ز آن فسونهايى كه مىدانى بگوى
از فسون و از سخنهاى خوشش از رهش بيرون كن و اينجا كشش
تشبيه كردن قطب كه عارف واصل است در اجرى دادن خلق از قوت مغفرت و رحمت بر مراتبى كه حقش الهام دهد و تمثيل به شير كه دد اجرى خوار و باقى خوار ويند بر مراتب قرب ايشان به شير نه قرب مكانى بلكه قرب صفتى، و تفاصيل اين بسيار است و اللَّه الهادى
قطب شير و صيد كردن كار او باقيان اين خلق باقى خوار او
تا توانى در رضاى قطب كوش تا قوى گردد كند صيد وحوش
چون برنجد بىنوا مانند خلق كز كف عقل است جملهى رزق حلق
ز انكه وجد خلق باقى خورد اوست اين نگه دار ار دل تو صيد جوست
او چو عقل و خلق چون اعضاى تن بستهى عقل است تدبير بدن
ضعف قطب از تن بود از روح نى ضعف در كشتى بود در نوح نى
قطب آن باشد كه گرد خود تند گردش افلاك گرد او بود
ياريى ده در مرمهى كشتىاش گر غلام خاص و بنده گشتىاش
يارىات در تو فزايد نه در او گفت حق ان تنصروا اللَّه تنصروا
همچو روبه صيد گير و كن فداش تا عوض گيرى هزاران صيد بيش
رو بهانه باشد آن صيد مريد مرده گيرد صيد كفتار مريد
مرده پيش او كشى زنده شود چرك در پاليز روينده شود
گفت روبه شير را خدمت كنم حيلهها سازم ز عقلش بر كنم
حيله و افسونگرى كار من است كار من دستان و از ره بردن است
از سر كه جانب جو مىشتافت آن خر مسكين لاغر را بيافت
پس سلام گرم كرد و پيش رفت پيش آن ساده دل درويش رفت
گفت چونى اندر اين صحراى خشك در ميان سنگلاخ و جاى خشك
گفت خر گر در غمم گر در ارم قسمتم حق كرد من ز آن شاكرم
شكر گويم دوست را در خير و شر ز انكه هست اندر قضا از بد بتر
چون كه قسام اوست كفر آمد گله صبر بايد صبر مفتاح الصله
غير حق جمله عدويند اوست دوست با عدو از دوست شكوت كى نكوست
تا دهد دوغم نخواهم انگبين ز انكه هر نعمت غمى دارد قرين
حكايت ديدن خر سقايى با نوايى اسبان تازى بر آخور خاص و تمنا بردن آن دولت را، در موعظهى آن كه تمنا نبايد بردن الا مغفرت و عنايت كه اگر در صد لون رنجى چون لذت مغفرت بود همه شيرين شود، باقى هر دولتى كه آن را ناآزموده تمنى مىبرى با آن رنجى قرين است كه آن را نمىبينى، چنان كه از هر دامى دانه پيدا بود و فخ پنهان، تو در اين يك دام مانده اى تمنى مىبرى كه كاشكى با آن دانهها رفتمى، پندارى كه آن دانهها بىدام است
بود سقايى مر او را يك خرى گشته از محنت دو تا چون چنبرى
پشتش از بار گران صد جاى ريش عاشق و جويان روز مرگ خويش
جو كجا از كاه خشك او سير نى در عقب زخمى و سيخى آهنى
مير آخور ديد او را رحم كرد كاشناى صاحب خر بود مرد
پس سلامش كرد و پرسيدش ز حال كز چه اين خر گشت دو تا همچو دال
گفت از درويشى و تقصير من كه نمىيابد خود اين بسته دهن
گفت بسپارش به من تو روز چند تا شود در آخور شه زورمند
خر بدو بسپرد و آن رحمت پرست در ميان آخور سلطانش بست
خر ز هر سو مركب تازى بديد با نوا و فربه و خوب و جديد
زير پاشان روفته آبى زده كه به وقت و جو به هنگام آمده
خارش و مالش مر اسبان را بديد پوز بالا كرد كاى رب مجيد
نه كه مخلوق توام گيرم خرم از چه زار و پشت ريش و لاغرم
شب ز درد پشت و از جوع شكم آرزومندم به مردن دمبهدم
حال اين اسبان چنين خوش با نوا من چه مخصوصم به تعذيب و بلا
ناگهان آوازهى پيكار شد تازيان را وقت زين و كار شد
زخمهاى تير خوردند از عدو رفت پيكانها در ايشان سو به سو
از غزا باز آمدند آن تازيان اندر آخور جمله افتاده ستان
پايهاشان بسته محكم با نوار نعل بندان ايستاده بر قطار
مىشكافيدند تنهاشان به نيش تا برون آرند پيكانها ز ريش
آن خر آن را ديد و مىگفت اى خدا من به فقر و عافيت دادم رضا
ز ان نوا بىزارم و ز ان زخم زشت هر كه خواهد عافيت دنيا بهشت
ناپسنديدن روباه گفتن خر را كه من راضيم به قسمت
گفته روبه جستن رزق حلال فرض باشد از براى امتثال
عالم اسباب و چيزى بىسبب مىنيايد پس مهم باشد طلب
وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ است امر تا نبايد غصب كردن همچو نمر
گفت پيغمبر كه بر رزق اى فتا در فرو بسته ست و بر در قفلها
جنبش و آمد شد ما و اكتساب هست مفتاحى بر آن قفل و حجاب
بىكليد اين در گشادن راه نيست بىطلب نان سنت الله نيست
جواب گفتن خر روباه را
گفت از ضعف توكل باشد آن ور نه بدهد نان كسى كه داد جان
هر كه جويد پادشاهى و ظفر كم نيايد لقمهى نان اى پسر
دام و دد جمله همه اكال رزق نه پى كسباند نه حمال رزق
جمله را رزاق روزى مىدهد قسمت هر يك به پيشش مىنهد
رزق آيد پيش هر كاو صبر جست رنج كوششها ز بىصبرى تست
جواب گفتن روباه خر را
گفت روبه آن توكل نادر است كم كسى اندر توكل ماهر است
گرد نادر گشتن از نادانى است هر كسى را كى ره سلطانى است
چون قناعت را پيمبر گنج گفت هر كسى را كى رسد گنج نهفت
حد خود بشناس و بر بالا مپر تا نيفتى در نشيب شور و شر
جواب گفتن خر روباه را
گفت اين معكوس مىگويى بدان شور و شر از طمع آيد سوى جان
از قناعت هيچ كس بىجان نشد از حريصى هيچ كس سلطان نشد
نان ز خوكان و سگان نبود دريغ كسب مردم نيست اين باران و ميغ
آن چنان كه عاشقى بر رزق زار هست عاشق رزق هم بر رزق خوار
در تقرير معنى توكل حكايت آن زاهد كه توكل را امتحان مىكرد از ميان اسباب و شهر بيرون آمد و از قوارع و رهگذر خلق دور شد و به بن كوهى مهجورى مفقودى در غايت گرسنگى سر بر سر سنگى نهاد و خفت و با خود گفت توكل كردم بر سبب سازى و رزاقى تو و از اسباب منقطع شدم تا ببينم سببيت توكل را
آن يكى زاهد شنود از مصطفى كه يقين آيد به جان رزق از خدا
گر بخواهى ور نخواهى رزق تو پيش تو آيد دوان از عشق تو
از براى امتحان آن مرد رفت در بيابان نزد كوهى خفت تفت
كه ببينم رزق مىآيد به من تا قوى گردد مرا در رزق ظن
كاروانى راه گم كرد و كشيد سوى كوه آن ممتحن را خفته ديد
گفت اين مرد اين طرف چون است عور در بيابان از ره و از شهر دور
اى عجب مرده است يا زنده كه او مىنترسد هيچ از گرگ و عدو
آمدند و دست بر وى مىزدند قاصدا چيزى نگفت آن ارجمند
هم نجنبيد و نجنبانيد سر وانكرد از امتحان هم او بصر
پس بگفتند اين ضعيف بىمراد از مجاعت سكته اندر اوفتاد
نان بياوردند و در ديگى طعام تا بريزندش به حلقوم و به كام
پس به قاصد مرد دندان سخت كرد تا ببيند صدق آن ميعاد مرد
رحمشان آمد كه اين بس بىنواست وز مجاعت هالك مرگ و فناست
كارد آوردند قوم اشتافتند بسته دندانهاش را بشكافتند
ريختند اندر دهانش شوربا مىفشردند اندر او نان پارهها
گفت اى دل گر چه خود تن مىزنى راز مىدانى و نازى مىكنى
گفت دل دانم و قاصد مىكنم رازق اللَّه است بر جان و تنم
امتحان زين بيشتر خود چون بود رزق سوى صابران خوش مىرود
جواب گفتن روباه خر را و تحريض كردن او خر را بر كسب
گفت روبه اين حكايتها بهل دستها بر كسب زن جهد المقل
دست دادهستت خدا كارى بكن مكسبى كن يارى يارى بكن
هر كسى در مكسبى پا مىنهد يارى ياران ديگر مىكند
ز انكه جملهى كسب نايد از يكى هم دروگر هم سقا هم حايكى
اين به هنبازى است عالم برقرار هر كسى كارى گزيند ز افتقار
طبل خوارى در ميانه شرط نيست راه سنت كار و مكسب كردنى است
جواب گفتن خر روباه را كه توكل بهترين كسبهاست كه هر كسى محتاجست به توكل كه اى خدا اين كار مرا راست آر و دعا متضمن توكل است و توكل كسبى است كه به هيچ كسبى ديگر محتاج نيست الى آخره
گفت من به از توكل بر ربى مىندانم در دو عالم مكسبى
كسب شكرش را نمىدانم نديد تا كشد شكر خدا رزق و مزيد
بخششان بسيار شد اندر خطاب مانده گشتند از سؤال و از جواب
بعد از آن گفتش بدان در مملكه نهى لا تلقوا بايدى تهلكه
صبر در صحراى خشك و سنگلاخ احمقى باشد جهان حق فراخ
نقل كن ز ينجا به سوى مرغزار مىچر آن جا سبزه گرد جويبار
مرغزارى سبز مانند جنان سبزه رسته اندر آن جا تا ميان
خرم آن حيوان كه او آن جا شود اشتر اندر سبزه ناپيدا شود
هر طرف در وى يكى چشمه روان اندر او حيوان مرفه در امان
از خرى او را نمىگفت اى لعين تو از آن جايى چرا زارى چنين
كو نشاط و فربهى و فر تو چيست اين لاغر تن مضطر تو
شرح روضه گر دروغ و زور نيست پس چرا چشمت از او مخمور نيست
اين گدا چشمى و اين ناديدگى از گدايى تست نز بگلربگى
چون ز چشمه آمدى چو نى تو خشك ور تو ناف آهويى كو بوى مشك
ز ان كه مىگويى و شرحش مىكنى چون نشانى در تو نامد اى سنى
مثل آوردن اشتر در بيان آن كه در مخبر دولتى فر و اثر آن چون نبينى جاى متهم داشتن باشد كه او مقلد است در آن
آن يكى پرسيد اشتر را كه هى از كجا مىآيى اى اقبال پى
گفت از حمام گرم كوى تو گفت خود پيداست از زانوى تو
مار موسى ديد فرعون عنود مهلتى مىخواست نرمى مىنمود
زيركان گفتند بايستى كه اين تندتر گشتى چو هست او رب دين
معجزه گر اژدها گر مار بد نخوت و خشم خدايىاش چه شد
رب اعلى گر وى است اندر جلوس بهر يك كرمى چى است اين چاپلوس
نفس تو تا مست نقل است و نبيد دان كه روحت خوشهى غيبى نديد
كه علامات است ز آن ديدار نور التجافى منك عن دار الغرور
مرغ چون بر آب شورى مىتند آب شيرين را نديده ست او مدد
بلكه تقليد است آن ايمان او روى ايمان را نديده جان او
پس خطر باشد مقلد را عظيم از ره و ره زن ز شيطان رجيم
چون ببيند نور حق ايمن شود ز اضطرابات شك او ساكن شود
تا كف دريا نيايد سوى خاك كاصل او آمد بود در اصطكاك
خاكى است آن كف غريب است اندر آب در غريبى چاره نبود ز اضطراب
چون كه چشمش باز شد و آن نقش خواند ديو را بر وى دگر دستى نماند
گر چه با روباه خر اسرار گفت سرسرى گفت و مقلدوار گفت
آب را بستود و او تايق نبود رخ دريد و جامه او عاشق نبود
از منافق عذر رد آمد نه خوب ز انكه در لب بود آن نه در قلوب
بوى سيبش هست جزو سيب نيست بو در او جز از پى آسيب نيست
حملهى زن در ميان كارزار نشكند صف بلكه گردد كار زار
گر چه مىبينى چو شير اندر صفش تيغ بگرفته همىلرزد كفش
واى آن كه عقل او ماده بود نفس زشتش نر و آماده بود
لاجرم مغلوب باشد عقل او جز سوى خسران نباشد نقل او
اى خنك آن كس كه عقلش نر بود نفس زشتش ماده و مضطر بود
عقل جزوىاش نر و غالب بود نفس انثى را خرد سالب بود
حملهى ماده به صورت هم جرى است آفت او همچو آن خر از خرى است
وصف حيوانى بود بر زن فزون ز انكه سوى رنگ و بو دارد ركون
رنگ و بوى سبزهزار آن خر شنيد جمله حجتها ز طبع او رميد
تشنه محتاج مطر شد و ابر نه نفس را جوع البقر بد صبر نه
اسپر آهن بود صبر اى پدر حق نبشته بر سپر جاء الظفر
صد دليل آرد مقلد در بيان از قياسى گويد آن را نه از عيان
مشك آلود است الا مشك نيست بوى مشك استش ولى جز پشك نيست
تا كه پشكى مشك گردد اى مريد سالها بايد در آن روضه چريد
كه نبايد خورد و جو همچون خران آهوانه در ختن چر ارغوان
جز قرنفل ياسمن يا گل مچر رو به صحراى ختن با آن نفر
معده را خو كن بدان ريحان و گل تا بيابى حكمت و قوت رسل
خوى معده زين كه و جو باز كن خوردن ريحان و گل آغاز كن
معدهى تن سوى كهدان مىكشد معدهى دل سوى ريحان مىكشد
هر كه كاه و جو خورد قربان شود هر كه نور حق خورد قرآن شود
نيم تو مشك است و نيمى پشك هين هين ميفزا پشك افزا مشك چين
آن مقلد صد دليل و صد بيان در زبان آرد ندارد هيچ جان چون كه گوينده ندارد جان و فر گفت او را كى بود برگ و ثمر
مىكند گستاخ مردم را به راه او به جان لرزانتر است از برگ كاه
پس حديثش گر چه بس با فر بود در حديثش لرزه هم مضمر بود
فرق ميان دعوت شيخ كامل واصل و ميان سخن ناقصان فاضل فضل تحصيلى بر بسته
شيخ نورانى ز ره آگه كند با سخن هم نور را همره كند
جهد كن تا مست و نورانى شوى تا حديثت را شود نورش روى
هر چه در دوشاب جوشيده شود در عقيده طعم دوشابش بود
از جزر و ز سيب و به و ز گردكان لذت دوشاب يابى تو از آن
علم اندر نور چون فر غرده شده پس ز علمت نور يابد قوم لد
هر چه گويى باشد آن هم نورناك كاسمان هرگز نبارد غير پاك
آسمان شو ابر شو باران ببار ناودان بارش كند نبود بكار
آب اندر ناودان عاريتى است آب اندر ابر و دريا فطرتى است
فكر و انديشهست مثل ناودان وحى و مكشوف است ابر و آسمان
آب باران باغ صد رنگ آورد ناودان همسايه در جنگ آورد
خر دو سه حمله به روبه بحث كرد چون مقلد بد فريب او بخورد
طنطنهى ادراك بينايى نداشت دمدمهى روبه بر او سكته گماشت
حرص خوردن آن چنان كردش ذليل كه زبونش گشت با پانصد دليل
حكايت آن مخنث و پرسيدن لوطى از او در حالت لواطه كه اين خنجر از بهر چيست گفت از براى آن كه هر كه با من بد انديشد اشكمش بشكافم، لوطى بر سر او آمد و شد مىكرد و مىگفت الحمد لله كه من بد نمىانديشم با تو
بيت من بيت نيست اقليم است هزل من هزل نيست تعليم است
إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها، اى فما فوقها فى تغيير النفوس بالانكار، ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا، و آن گه جواب مىفرمايد كه اين خواستم يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً، كه هر فتنه اى همچون ميزان است بسياران از او سرخ رو شوند و بسياران بىمراد شوند، و لو تاملت فيه قليلا وجدت من نتايجه الشريفة كثيرا
كندهاى را لوطيى در خانه برد سر نگون افكندش و در وى فشرد
بر ميانش خنجرى ديد آن لعين پس بگفتش بر ميانت چيست اين
گفت آن كه با من ار يك بدمنش بد بينديشد بدرم اشكمش
گفت لوطى حمد لله را كه من بد نينديشيدهام با تو به فن
چون كه مردى نيست خنجرها چه سود چون نباشد دل ندارد سود خود
از على ميراث دارى ذو الفقار بازوى شير خدا هستت بيار
گر فسونى ياد دارى از مسيح كو لب و دندان عيسى اى وقيح
كشتيى سازى ز توزيع و فتوح كو يكى ملاح كشتى همچو نوح
بت شكستى گيرم ابراهيموار كو بت تن را فدى كردن به نار
گر دليلت هست اندر فعل آر تيغ چوبين را بدان كن ذو الفقار
آن دليلى كه ترا مانع شود از عمل آن نقمت صانع بود
خايفان راه را كردى دلير از همه لرزانترى تو زير زير
بر همه درس توكل مىكنى در هوا تو پشه را رگ مىزنى
اى مخنث پيش رفته از سپاه بر دروغ ريش تو كيرت گواه
چون ز نامردى دل آگنده بود ريش و سبلت موجب خنده بود
توبهاى كن اشك باران چون مطر ريش و سبلت را ز خنده باز خر
داروى مردى بخور اندر عمل تا شوى خورشيد گرم اندر حمل
معده را بگذار و سوى دل خرام تا كه بىپرده ز حق آيد سلام
يك دو گامى رو تكلف ساز خوش عشق گيرد گوش تو آن گاه كش
غالب شدن حيلهى روباه بر استعصام و تعفف خر و كشيدن روبه خر را سوى شير به بيشه
روبه اندر حيله پاى خود فشرد ريش خر بگرفت و آن خر را ببرد
مطرب آن خانقه كو تا كه تفت دف زند كه خر برفت و خر برفت
چون كه خرگوشى برد شيرى به چاه چون نيارد روبهى خر تا گياه
گوش را بر بند و افسونها مخور جز فسون آن ولى دادگر
آن فسون خوشتر از حلواى او آن كه صد حلواست خاك پاى او
خنبهاى خسروانى پر ز مى مايه برده از مى لبهاى وى
عاشق مى باشد آن جان بعيد كاو مى لبهاى لعلش را نديد
آب شيرين چون نبيند مرغ كور چون نگردد گرد چشمهى آب شور
موسى جان سينه را سينا كند طوطيان كور را بينا كند
خسرو شيرين جان نوبت زدهست لاجرم در شهر قند ارزان شدهست
يوسفان غيب لشكر مىكشند تنگهاى قند و شكر مىكشند
اشتران مصر را رو سوى ما بشنويد اى طوطيان بانگ درا
شهر ما فردا پر از شكر شود شكر ارزان است ارزانتر شود
در شكر غلطيد اى حلواييان همچو طوطى كورى صفراييان
نيشكر كوبيد كار اين است و بس جان بر افشانيد يار اين است و بس
يك ترش در شهر ما اينك نماند چون كه شيرين خسروان را بر نشاند
نقل بر نقل است و مى بر مى هلا بر مناره رو بزن بانگ صلا
سركهى نه ساله شيرين مىشود سنگ و مرمر لعل و زرين مىشود
آفتاب اندر فلك دستك زنان ذرهها چون عاشقان بازىكنان
چشمها مخمور شد از سبزهزار گل شكوفه مىكند بر شاخسار
چشم دولت سحر مطلق مىكند روح شد منصور انا الحق مىزند
گر خرى را مىبرد روبه ز سر گو ببر تو خر مباش و غم مخور
حكايت آن شخص كه از ترس خويشتن را در خانه اى انداخت رخها زرد چون زعفران لبها كبود چون نيل دست لرزان چون برگ درخت، خداوند خانه پرسيد كه خير است چه واقعه است، گفت بيرون خر مىگيرند به سخره، گفت مبارك خر مىگيرند تو خر نيستى چه مىترسى، گفت سخت به جد مىگيرند تمييز برخاسته است امروز ترسم كه مرا خر گيرند
آن يكى در خانهاى در مىگريخت زرد رو و لب كبود و رنگ ريخت
صاحب خانه بگفتش خير هست كه همىلرزد ترا چون پير دست
واقعه چون است چون بگريختى رنگ رخساره چنين چون ريختى
گفت بهر سخرهى شاه حرون خر همىگيرند امروز از برون
گفت مىگيرند گو خر جان عم چون نهاى خر رو ترا زين چيست غم
گفت بس جدند و گرم اندر گرفت گر خرم گيرند هم نبود شگفت
بهر خر گيرى بر آوردند دست جد جد تمييز هم برخاستهست
چون كه بىتمييزيانمان سرورند صاحب خر را به جاى خر برند
نيست شاه شهر ما بىهوده گير هست تمييزش سميع است و بصير
آدمى باش و ز خر گيران مترس خر نهاى اى عيسى دوران مترس
چرخ چارم هم ز نور تو پر است حاش لله كه مقامت آخور است
تو ز چرخ و اختران هم برترى گر چه بهر مصلحت در آخورى
مير آخور ديگر و خر ديگر است نه هر آن كه اندر آخور شد خر است
چه در افتاديم در دنبال خر از گلستان گوى و از گلهاى تر
از انار و از ترنج و شاخ سيب وز شراب و شاهدان بىحساب
يا از آن دريا كه موجش گوهر است گوهرش گوينده و بيناور است
يا از آن مرغان كه گل چين مىكنند بيضهها زرين و سيمين مىكنند
يا از آن بازان كه كبكان پرورند هم نگون اشكم هم استان مىپرند
نردبانهايى است پنهان در جهان پايه پايه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانى ديگر است هر روش را آسمانى ديگر است
هر يكى از حال ديگر بىخبر ملك با پهنا و بىپايان و سر
اين در آن حيران كه او از چيست خوش و آن در اين خيره كه حيرت چيستش
صحن ارض اللَّه واسع آمده هر درختى از زمينى سر زده
بر درختان شكر گويان برگ و شاخ كه زهى ملك و زهى عرصهى فراخ
بلبلان گرد شكوفه پر گره كه از آن چه مىخورى ما را بده
اين سخن پايان ندارد كن رجوع سوى آن روباه و شير و سقم و جوع
بردن روباه آن خر را پيش شير و جستن خر از شير و عتاب كردن روباه با شير كه هنوز خر دور بود تعجيل كردى، و عذر گفتن شير و لابه كردن روبه را شير كه برو بار ديگرش بفريب
چون كه بر كوهش بسوى مرج برد تا كند شيرش به حمله خرد و مرد
دور بود از شير و آن شير از نبرد تا به نزديك آمدن صبرى نكرد
گنبدى كرد از بلندى شير هول خود نبودش قوت و امكان حول
خر ز دورش ديد و برگشت و گريز تا به زير كوه تازان نعل ريز
گفت روبه شير را اى شاه ما چون نكردى صبر در وقت وغا
تا به نزديك تو آيد آن غوى تا به اندك حمله اى غالب شوى
مكر شيطان است تعجيل و شتاب لطف رحمان است صبر و احتساب
دور بود و حمله را ديد و گريخت ضعف تو ظاهر شد و آب تو ريخت
گفت من پنداشتم بر جاست زور تا بدين حد مىندانستم فتور
نيز جوع و حاجتم از حد گذشت صبر و عقلم از تجوع ياوه گشت
گر توانى بار ديگر از خرد باز آوردن مر او را مسترد
منت بسيار دارم از تو من جهد كن باشد بيارىاش به فن
گفت آرى گر خدا يارى دهد بر دل او از عمى مهرى نهد
پس فراموشش شود هولى كه ديد از خرى او نباشد اين بعيد
ليك چون آرم من او را بر متاز تا به بادش ندهى از تعجيل باز
گفت آرى تجربه كردم كه من سخت رنجورم مخلخل گشته تن
تا به نزديكم نيايد خر تمام من نجنبم خفته باشم در قوام
رفت روبه گفت اى شه همتى تا بپوشد عقل او را غفلتى
توبهها كرده است خر با كردگار كه نگردد غرهى هر نابكار
توبههايش را به فن بر هم زنيم ما عدوى عقل و عهد روشنيم
كلهى خر گوى فرزندان ماست فكرتش بازيچهى دستان ماست
عقل كان باشد ز دوران زحل پيش عقل كل ندارد آن محل
از عطارد وز زحل دانا شد او ما ز داد كردگار لطف خو
عَلَّمَ الْإِنْسانَ خم طغراى ماست علم عند اللَّه مقصدهاى ماست
تربيه آن آفتاب روشنيم ربى الاعلى از آن رو مىزنيم
تجربه گر دارد او با اين همه بشكند صد تجربه زين دمدمه
بو كه توبه بشكند آن سست خو در رسد شومى اشكستش در او
در بيان آن كه نقض عهد و توبه موجب بلا بود بلكه موجب مسخ است چنان كه در حق اصحاب سبت و در حق اصحاب مايدهى عيسى كه وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنازِيرَ، و اندر اين امت مسخ دل باشد و به قيامت تن را صورت دل دهند
نقض ميثاق و شكست توبهها موجب لعنت شود در انتها
نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت موجب مسخ آمد و اهلاك و مقت
پس خدا آن قوم را بوزينه كرد چون كه عهد حق شكستند از نبرد
اندر اين امت نبد مسخ بدن ليك مسخ دل بود اى ذو الفطن
چون دل بوزينه گردد آن دلش از دل بوزينه شد خوار آن گلش
گر هنر بودى دلش را ز اختبار خوار كى بودى ز صورت آن حمار
آن سگ اصحاب خوش بد سيرتش هيچ بودش منقصت ز آن صورتش
مسخ ظاهر بود اهل سبت را تا ببيند خلق ظاهر كبت را
از ره سر صد هزاران دگر گشته از توبه شكستن خوك و خر
دوم بار آمدن روبه بر آن خر گريخته تا باز بفريبدش
پس بيامد زود روبه سوى خر گفت خر از چون تو يارى الحذر
ناجوانمردا چه كردم من ترا كه به پيش اژدها بردى مرا
موجب كين تو با جانم چه بود غير خبث جوهر تو اى عنود
همچو كژدم كاو گزد پاى فتى نارسيده از وى او را زحمتى
يا چو ديوى كاو عدوى جان ماست نارسيده زحمتش از ما و كاست
بلكه طبعا خصم جان آدمى است از هلاك آدمى در خرمى است
از پى هر آدمى او نسكلد خو و طبع زشت خود او كى هلد
ز انكه خبث ذات او بىموجبى هست سوى ظلم و عدوان جاذبى
هر زمان خواند ترا تا خرگهى كه در اندازد ترا اندر چهى
كه فلان جا حوض آب است و عيون تا در اندازد به حوضت سر نگون
آدمى را با همه وحى و نظر اندر افكند آن لعين در شور و شر
بىگناهى بىگزند سابقى كه رسد او را ز آدم ناحقى
گفت روبه آن طلسم سحر بود كه ترا در چشم آن شيرى نمود
ور نه من از تو به تن مسكينترم كه شب و روز اندر آن جا مىچرم
گر نه ز آن گونه طلسمى ساختى هر شكم خوارى بدان جا تاختى
يك جهان بىنوا پر پيل و ارج بىطلسمى كى بماندى سبز مرج
من ترا خود خواستم گفتن به درس كه چنان هولى اگر بينى مترس
ليك رفت از ياد علم آموزىات كه بدم مستغرق دل سوزىات
ديدمت در جوع كلب و بىنوا مىشتابيدم كه آيى تا دوا
ور نه با تو گفتمى شرح طلسم كان خيالى مىنمايد نيست جسم
جواب گفتن خر روباه را
گفت رو رو هين ز پيشم اى عدو تا نبينم روى تو اى زشت رو
آن خدايى كه ترا بد بخت كرد روى زشتت را كريه و سخت كرد
با كدامين روى مىآيى به من اين چنين سغرى ندارد كرگدن
رفتهاى در خون جانم آشكار كه ترا من ره برم تا مرغزار
تا بديدم روى عزراييل را باز آوردى فن و تسويل را
گر چه من ننگ خرانم يا خرم جانورم جان دارم اين را كى خرم
آن چه من ديدم ز هول بىامان طفل ديدى پير گشتى در زمان
بىدل و جان از نهيب آن شكوه سر نگون خود را در افگندم ز كوه
بسته شد پايم در آن دم از نهيب چون بديدم آن عذاب بىحجاب
عهد كردم با خدا كاى ذو المنن بر گشا زين بستگى تو پاى من
تا ننوشم وسوسهى كس بعد از اين عهد كردم نذر كردم اى معين
حق گشاده كرد آن دم پاى من ز آن دعا و زارى و ايماى من
ور نه اندر من رسيدى شير نر چون بدى در زير پنجهى شير خر
باز بفرستادت آن شير عرين سوى من از مكر اى بئس القرين
حق ذات پاك اللَّهُ الصمد كه بود به مار بد از يار بد
مار بد جانى ستاند از سليم يار بد آرد سوى نار مقيم
از قرين بىقول و گفت و گوى او خو بدزدد دل نهان از خوى او
چون كه او افكند بر تو سايه را دزدد آن بىمايه از تو مايه را
عقل تو گر اژدهايى گشت مست يار بد او را زمرد دان كه هست
ديدهى عقلت بدو بيرون جهد طعن اوت اندر كف طاعون نهد
جواب گفتن روباه خر را
گفت روبه صاف ما را درد نيست ليك تخييلات وهمى خرد نيست
اين همه وهم تو است اى ساده دل ور نه بر تو نه غشى دارم نه غل
از خيال زشت خود منگر به من بر محبان از چه دارى سوء ظن
ظن نيكو بر بر اخوان صفا گر چه آيد ظاهر از ايشان جفا
اين خيال و وهم بد چون شد پديد صد هزاران يار را از هم بريد
مشفقى گر كرد جور و امتحان عقل بايد كه نباشد بد گمان
خاصه من بد رگ نبودم زشت اسم آن كه ديدى بد نبد بود آن طلسم
ور بدى بد آن سگالش قد را عفو فرمايند ياران ز آن خطا
عالم وهم و خيال طمع و بيم هست رهرو را يكى سدى عظيم
نقشهاى اين خيال نقش بند چون خليلى را كه كه بد شد گزند
گفت هذا رَبِّي ابراهيم راد چون كه اندر عالم وهم اوفتاد
ذكر كوكب را چنين تاويل گفت آن كسى كه گوهر تاويل سفت
عالم وهم و خيال چشم بند آن چنان كه را ز جاى خويش كند
تا كه هذا رَبِّي آمد قال او خربط و خر را چه باشد حال او
غرق گشته عقلهاى چون جبال در بحار وهم و گرداب خيال
كوهها را هست زين طوفان فضوح كو امانى جز كه در كشتى نوح
زين خيال ره زن راه يقين گشت هفتاد و دو ملت اهل دين
مرد ايقان رست از وهم و خيال موى ابرو را نمىگويد هلال
و آنكه نور عمرش نبود سند موى ابروى كژى راهش زند
صد هزاران كشتى با هول و سهم تخته تخته گشته در درياى وهم
كمترين فرعون چيست فيلسوف ماه او در برج وهمى در خسوف
كس نداند روسپى زن كيست آن وان كه داند نيستش بر خود گمان
چون ترا وهم تو دارد خيره سر از چه گردى گرد وهم آن دگر
عاجزم من از منى خويشتن چه نشستى پر منى تو پيش من
بىمن و مايى همىجويم به جان تا شوم من گوى آن خوش صولجان
هر كه بىمن شد همه منها خود اوست دوست جمله شد چو خود را نيست دوست
آينه بىنقش شد يابد بها ز انكه شد حاكى جملهى نقشها
حكايت شيخ محمد سر رزى غزنوى قدس اللَّه سره
زاهدى در غزنى از دانش مزى بد محمد نام و كنيت سر رزى
بود افطارش سر رز هر شبى هفت سال او دايم اندر مطلبى
بس عجايب ديد از شاه وجود ليك مقصودش جمال شاه بود
بر سر كه رفت آن از خويش سير گفت بنما يا فتادم من به زير
گفت نامد مهلت آن مكرمت ور فرو افتى نميرى نكشمت
او فرو افكند خود را از وداد در ميان عمق آبى اوفتاد
چون نمرد از نكس آن جان سير مرد از فراق مرگ بر خود نوحه كرد
كاين حيات او را چو مرگى مىنمود كار پيشش باژگونه گشته بود
موت را از غيب مىكرد او كدى ان فى موتى حياتى مىزدى
موت را چون زندگى قابل شده با هلاك جان خود يكدل شده
سيف و خنجر چون على ريحان او نرگس و نسرين عدوى جان او
بانگ آمد رو ز صحرا سوى شهر بانگ طرفه از وراى سر و جهر
گفت اى داناى رازم مو به مو چه كنم در شهر از خدمت بگو
گفت خدمت آن كه بهر ذل نفس خويش را سازى تو چون عباس دبس
مدتى از اغنيا زر مىستان پس به درويشان مسكين مىرسان
خدمتت اين است تا يك چند گاه گفت سمعا طاعه اى جان پناه
بس سؤال و بس جواب و ماجرا بد ميان زاهد و رب الورى
كه زمين و آسمان پر نور شد در مقالات آن همه مذكور شد
ليك كوته كردم آن گفتار را تا ننوشد هر خسى اسرار را
آمدن شيخ بعد از چندين سال از بيابان به شهر غزنين و زنبيل گردانيدن به اشارت غيبى و تفرقه كردن آن چه جمع آيد بر فقرا
هر كه را جان عز لبيك است نامه بر نامه پيك بر پيك است
چنان كه روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غيره منقطع نباشد
رو به شهر آورد آن فرمان پذير شهر غزنين گشت از رويش منير
از فرح خلقى به استقبال رفت او در آمد از ره دزديده تفت
جمله اعيان و مهان برخاستند قصرها از بهر او آراستند
گفت من از خود نمايى نامدم جز به خوارى و گدايى نامدم
نيستم در عزم قال و قيل من در به در گردم به كف زنبيل من
بنده فرمانم كه امر است از خدا كه گدا باشم گدا باشم گدا در گدايى لفظ نادر ناورم جز طريق خس گدايان نسپرم
تا شوم غرقهى مذلت من تمام تا سقطها بشنوم از خاص و عام
امر حق جان است و من آن را تبع او طمع فرمود ذل من طمع
چون طمع خواهد ز من سلطان دين خاك بر فرق قناعت بعد از اين
او مذلت خواست كى عزت تنم او گدايى خواست كى ميرى كنم
بعد از اين كد و مذلت جان من بيست عباساند در انبان من
شيخ بر مىگشت و زنبيلى به دست شىء لله خواجه توفيقيت هست
برتر از كرسى و عرش اسرار او شىء لله شىء لله كار او
انبيا هر يك همين فن مىزنند خلق مفلس كديه ايشان مىكنند
أَقْرَضُوا اللَّهَ أَقْرِضُوا اللَّهَ مىزنند باژگون بر انصروا اللَّه مىتنند
دربدر اين شيخ مىآرد نياز بر فلك صد در براى شيخ باز
كان گدايى كان به جد مىكرد او بهر يزدان بود نز بهر گلو
ور بكردى نيز از بهر گلو آن گلو از نور حق دارد غلو
در حق او خورد نان و شهد و شير به ز چله وز سه روزهى صد فقير
نور مىنوشد مگو نان مىخورد لاله مىكارد به صورت مىچرد
چون شرارى كاو خورد روغن ز شمع نور افزايد ز خوردش بهر جمع
نان خورى را گفت حق لا تسرفوا نور خوردن را نگفتهست اكتفوا
آن گلوى ابتلا بد وين گلو فارغ از اسراف و ايمن از غلو
امر و فرمان بود نه حرص و طمع آن چنان جان حرص را نبود تبع
گر بگويد كيميا مس را بده تو به من خود را طمع نبود فره
گنجهاى خاك تا هفتم طبق عرضه كرده بود پيش شيخ حق
شيخ گفتا خالقا من عاشقم گر بجويم غير تو من فاسقم
هشت جنت گر در آرم در نظر ور كنم خدمت من از خوف سقر
مومنى باشم سلامت جوى من ز انكه اين هر دو بود حظ بدن
عاشقى كز عشق يزدان خورد قوت صد بدن پيشش نيرزد تره توت
وين بدن كه دارد آن شيخ فطن چيز ديگر گشت كم خوانش بدن
عاشق عشق خدا و آن گاه مزد جبرئيل موتمن و آن گاه دزد
عاشق آن ليلى كور و كبود ملك عالم پيش او يك تره بود
پيش او يكسان شده بد خاك و زر زر چه باشد كه نبد جان را خطر
شير و گرگ و دد از او واقف شده همچو خويشان گرد او گرد آمده
كاين شدهست از خوى حيوان پاك پاك پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناك
زهر دد باشد شكر ريز خرد ز انكه نيك نيك باشد ضد بد
لحم عاشق را نيارد خورد دد عشق معروف است پيش نيك و بد
ور خورد خود فى المثل دام و ددش گوشت عاشق زهر گردد بكشدش
هر چه جز عشق است شد مأكول عشق دو جهان يك دانه پيش نول عشق
دانهاى مر مرغ را هرگز خورد كاهدان مر اسب را هرگز چرد
بندگى كن تا شوى عاشق لعل بندگى كسبى است آيد در عمل
بنده آزادى طمع دارد ز جد عاشق آزادى نخواهد تا ابد
بنده دايم خلعت و ادرار جوست خلعت عاشق همه ديدار دوست
در نگنجد عشق در گفت و شنيد عشق دريايى است قعرش ناپديد
قطرههاى بحر را نتوان شمرد هفت دريا پيش آن بحر است خرد
اين سخن پايان ندارد اى فلان باز رو در قصهى شيخ زمان
در معنى لولاك لما خلقت الافلاك
شد چنين شيخى گدايى كو به كو عشق آمد لا ابالى اتقوا
عشق جوشد بحر را مانند ديگ عشق سايد كوه را مانند ريگ
عشق بشكافد فلك را صد شكاف عشق لرزاند زمين را از گزاف
با محمد بود عشق پاك جفت بهر عشق او را خدا لولاك گفت
منتهى در عشق چون او بود فرد پس مر او را ز انبيا تخصيص كرد
گر نبودى بهر عشق پاك را كى وجودى دادمى افلاك را
من بدان افراشتم چرخ سنى تا علو عشق را فهمى كنى
منفعتهاى دگر آيد ز چرخ آن چو بيضه تابع آيد اين چو فرخ
خاك را من خوار كردم يك سرى تا ز خوارى عاشقان بويى برى
خاك را داديم سبزى و نوى تا ز تبديل فقير آگه شوى
با تو گويند اين جبال راسيات وصف حال عاشقان اندر ثبات
گر چه آن معنى است و اين نقش اى پسر تا به فهم تو كند نزديكتر
غصه را با خار تشبيهى كنند آن نباشد ليك تنبيهى كنند
آن دل قاسى كه سنگش خواندند نامناسب بد مثالى راندند
در تصور در نيايد عين آن عيب بر تصوير نه نفيش مدان
رفتن آن شيخ در خانهى اميرى بهر كديه روزى چهار بار با زنبيل به اشارت غيب و عتاب كردن امير او را بدان وقاحت و عذر گفتن او امير را
شيخ روزى چار كرت چون فقير بهر كديه رفت در قصر امير
در كفش زنبيل و شىء لله زنان خالق جان مىبجويد تاى نان
نعلهاى باژگونهست اى پسر عقل كلى را كند هم خيره سر
چون اميرش ديد گفتش اى وقيح گويمت چيزى منه نامم شحيح
اين چه سغرى و چه روى است و چه كار كه به روزى اندر آيى چار بار
كيست اينجا شيخ اندر بند تو من نديدم نر گدا مانند تو
حرمت و آب گدايان بردهاى اين چه عباسى زشت آوردهاى
غاشيه بر دوش تو عباس دبس هيچ ملحد را مباد اين نفس نحس
گفت اميرا بنده فرمانم خموش ز آتشم آگه نهاى چندين مجوش
بهر نان در خويش حرصى ديدمى اشكم نان خواه را بدريدمى
هفت سال از سوز عشق جسم پز در بيابان خوردهام من برگ رز
تا ز برگ خشك و تازه خوردنم سبز گشته بود اين رنگ تنم
تا تو باشى در حجاب بو البشر سرسرى در عاشقان كمتر نگر
زيركان كه مويها بشكافتند علم هيات را به جان دريافتند
علم نيرنجات و سحر و فلسفه گر چه نشناسند حق المعرفه
ليك كوشيدند تا امكان خود بر گذشتند از همه اقران خود
عشق غيرت كرد و ز يشان در كشيد شد چنين خورشيد ز يشان ناپديد
نور چشمى كاو به روز استاره ديد آفتابى چون از او رو در كشيد
زين گذر كن پند من بپذير هين عاشقان را تو به چشم عشق بين
وقت نازك باشد و جان در رصد با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
فهم كن موقوف آن گفتن مباش سينههاى عاشقان را كم خراش
نه گمانى بردهاى تو زين نشاط حزم را مگذار مىكن احتياط
واجب است و جايز است و مستحيل اين وسط را گير در حزم اى دخيل
گريان شدن امير از نصيحت شيخ و عكس صدق او و ايثار كردن مخزن بعد از آن گستاخى و استعصام شيخ و قبول ناكردن و گفتن كه من بىاشارتى نيارم تصرفى كردن
اين بگفت و گريه در شد هاى هاى اشك غلطان بر رخ او جاى جاى
صدق او هم بر ضمير مير زد عشق هر دم طرفه ديگى مىپزد
صدق عاشق بر جمادى مىتند چه عجب گر بر دل دانا زند
صدق موسى بر عصا و كوه زد بلكه بر درياى پر اشكوه زد
صدق احمد بر جمال ماه زد بلكه بر خورشيد رخشان راه زد
رو به رو آورده هر دو در نفير گشته گريان هم امير و هم فقير
ساعتى بسيار چون بگريستند گفت مير او را كه خيز اى ارجمند
هر چه خواهى از خزانه بر گزين گر چه استحقاق دارى صد چنين
خانه آن تست هر چت ميل هست بر گزين خود هر دو عالم اندك است
گفت دستورى ندادندم چنين كه به دست خويش چيزى بر گزين
من ز خود نتوانم اين كردن فضول كه كنم من اين دخيلانه دخول
اين بهانه كرد و مهره در ربود مانع آن بد كان عطا صادق نبود
نه كه صادق بود و پاك از غل و خشم شيخ را هر صدق مىنامد به چشم
گفت فرمانم چنين داده ست اله كه گدايانه برو نانى بخواه
اشارت آمدن از غيب به شيخ كه اين دو سال به فرمان ما بستدى و بدادى بعد از اين بده و مستان دست در زير حصير مىكن كه آن را چون انبان بو هريره كرديم در حق تو هر چه خواهى بيابى تا يقين شود عالميان را كه وراى اين عالمى است كه خاك به كف گيرى زر شود مرده در او آيد زنده شود نحس اكبر در وى آيد سعد اكبر شود كفر در او آيد ايمان گردد زهر در او آيد ترياق شود، نه داخل اين عالم است و نه خارج اين عالم نه تحت و نه فوق نه متصل نه منفصل بىچون و بىچگونه، هر دم از او هزاران اثر و نمونه ظاهر مىشود، چنان كه صنعت دست با صورت دست و غمزهى چشم با صورت چشم و فصاحت زبان با صورت زبان نه داخل است و نه خارج او نه متصل و نه منفصل، و العاقل يكفيه الاشاره
تا دو سال اين كار كرد آن مرد كار بعد از آن امر آمدش از كردگار
بعد از اين مى ده ولى از كس مخواه ما بداديمت ز غيب اين دستگاه
هر كه خواهد از تو از يك تا هزار دست در زير حصيرى كن بر آر
هين ز گنج رحمت بىمر بده در كف تو خاك گردد زر بده
هر چه خواهندت بده منديش از آن داد يزدان را تو بيش از بيش دان
در عطاى ما نه تحشير و نه كم نه پشيمانى نه حسرت زين كرم
دست زير بوريا كن اى سند از براى روى پوش چشم بد
پس ز زير بوريا پر كن تو مشت ده به دست سائل بشكسته پشت
بعد از اين از اجر ناممنون بده هر كه خواهد گوهر مكنون بده
رو يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ تو باش همچو دست حق گزافى رزق پاش
وام داران را ز عهده وا رهان همچو باران سبز كن فرش جهان
بود يك سال دگر كارش همين كه بدادى زر ز كيسهى رب دين
زر شدى خاك سيه اندر كفش حاتم طايى گدايى در صفش
دانستن شيخ ضمير سائل را بىگفتن و دانستن قدر وام وام داران بىگفتن كه نشان آن باشد كه اخرج بصفاتى الى خلقى
حاجت خود گر نگفتى آن فقير او بدادى و بدانستى ضمير
آن چه در دل داشتى آن پشت خم قدر آن دادى بدو نه بيش و كم
پس بگفتندى چه دانستى كه او اين قدر انديشه دارد اى عمو
او بگفتى خانهى دل خلوت است خالى از كديه مثال جنت است
اندر او جز عشق يزدان كار نيست جز خيال وصل او ديار نيست
خانه را من روفتم از نيك و بد خانهام پرست از عشق احد
هر چه بينم اندر او غير خدا آن من نبود بود عكس گدا
گر در آيى نخل يا عرجون نمود جز ز عكس نخلهى بيرون نبود
در تگ آب ار ببينى صورتى عكس بيرون باشد آن نقش اى فتى
ليك تا آب از قذى خالىشدن تنقيه شرط است در جوى بدن
تا نماند تيرگى و خس در او تا امين گردد نمايد عكس رو
جز گلابه در تنت كو اى مقل آب صافى كن ز گل اى خصم دل
تو بر آنى هر دمى كز خوابو خور خاك ريزى اندر اين جو بيشتر
سبب دانستن ضميرهاى خلق
چون دل آن آب زينها خالى است عكس روها از برون در آب جست
پس ترا باطن مصفا ناشده خانه پر از ديو و نسناس و دده
اى خرى ز استيزه مانده در خرى كى ز ارواح مسيحى بو برى
كى شناسى گر خيالى سر كند كز كدامين مكمنى سر بر كند
چون خيالى مىشود در زهد تن تا خيالات از درونه روفتن
غالب شدن مكر روبه بر استعصام خر
خر بسى كوشيد و او را دفع گفت ليك جوع الكلب با خر بود جفت
غالب آمد حرص و صبرش بد ضعيف بس گلوها كه برد عشق رغيف
ز آن رسولى كش حقايق داد دست كاد فقر ان يكون كفر آمدهست
گشته بود آن خر مجاعت را اسير گفت اگر مكر است يك ره مرده گير
زين عذاب جوع بارى وا رهم گر حيات اين است من مرده بهام
گر خر اول توبه و سوگند خورد عاقبت هم از خرى خبطى بكرد
حرص كور و احمق و نادان كند مرگ را بر احمقان آسان كند
نيست آسان مرگ بر جان خران كه ندارند آب جان جاودان
چون ندارد جان جاويد او شقى است جرات او بر اجل از احمقى است
جهد كن تا جان مخلد گرددت تا به روز مرگ برگى باشدت
اعتمادش نيز بر رازق نبود كه بر افشاند بر او از غيب جود
تا كنونش فضل بىروزى نداشت گر چه گه گه بر تنش جوعى گماشت
گر نباشد جوع صد رنج دگر از پى هيضه بر آرد از تو سر
رنج جوع اولى بود خود ز آن علل هم به لطف و هم به خفت هم عمل
رنج جوع از رنجها پاكيزهتر خاصه در جوع است صد نفع و هنر
در بيان فضيلت احتما و جوع
جوع خود سلطان داروهاست هين جوع در جان نه چنين خوارش مبين
جمله ناخوش از مجاعت خوش شدهست جمله خوشها بىمجاعتها رد است
مثل
آن يكى مىخورد نان فخفره گفت سائل چون بدين استت شره
گفت جوع از صبر چون دو تا شود نان جو در پيش من حلوا شود
پس توانم كه همه حلوا خورم چون كنم صبرى صبورم لا جرم
خود نباشد جوع هر كس را زبون كاين علف زارى است ز اندازه برون
جوع مر خاصان حق را دادهاند تا شوند از جوع شير زورمند
جوع هر جلف گدا را كى دهند چون علف كم نيست پيش او نهند
كه بخور كه هم بدين ارزانيى تو نه اى مرغاب مرغ نانيى
حكايت مريدى كه شيخ از حرص و ضمير او واقف شد او را نصيحت كرد به زبان و در ضمن نصيحت قوت توكل بخشيدش به امر حق
شيخ مىشد با مريدى بىدرنگ سوى شهرى نان در آن جا بود تنگ
ترس جوع و قحط در فكر مريد هر دمى مىگشت از غفلت پديد
شيخ آگه بود و واقف از ضمير گفت او را چند باشى در زحير
از براى غصهى نان سوختى ديدهى صبر و توكل دوختى
تو نهاى ز آن نازنينان عزيز كه ترا دارند بىجوز و مويز
جوع رزق جان خاصان خداست كى زبون همچو تو گيج گداست
باش فارغ تو از آنها نيستى كه در اين مطبخ تو بىنان بيستى
كاسه بر كاسهست و نان بر نان مدام از براى اين شكم خواران عام
چون بميرد مىرود نان پيش پيش كاى ز بيم بىنوايى كشته خويش
تو برفتى ماند نان بر خيز گير اى بكشته خويش را اندر زحير
هين توكل كن ملرزان پا و دست رزق تو بر تو ز تو عاشقتر است
عاشق است و مىزند او مول مول كه ز بىصبريت داند اى فضول
گر ترا صبرى بدى رزق آمدى خويشتن چون عاشقان بر تو زدى
اين تب لرزه ز خوف جوع چيست در توكل سير مىتانند زيست
حكايت آن گاو كه تنها در جزيره اى است بزرگ، حق تعالى آن جزيرهى بزرگ پر كند از نبات و رياحين كه علف گاو باشد تا بشب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون كوه پاره اى، چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف كه همه صحرا را چريدم فردا چه خورم تا از اين غصه لاغر شود همچون خلال، روز بر خيزد همه صحرا را سبزتر و انبوه تر بيند از دى باز بخورد و فربه شود، باز شبش همان غم بگيرد، سالهاست كه او همچنين مىبيند و اعتماد نمىكند
يك جزيرهى سبز هست اندر جهان اندر او گاوى است تنها خوش دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب تا شود زفت و عظيم و منتجب
شب ز انديشه كه فردا چه خورم گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون بر آيد صبح گردد سبز دشت تا ميان رسته قصيل سبز و كشت
اندر افتد گاو با جوع البقر تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود آن تنش از پيه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع تا شود لاغر ز خوف منتجع
كه چه خواهم خورد فردا وقت خور سالها اين است كار آن بقر
هيچ ننديشد كه چندين سال من مىخورم زين سبزهزار و زين چمن
هيچ روزى كم نيامد روزىام چيست اين ترس و غم و دل سوزىام
باز چون شب مىشود آن گاو زفت مىشود لاغر كه آوه رزق رفت
نفس آن گاو است و آن دشت اين جهان كاو همى لاغر شود از خوف نان
كه چه خواهم خورد مستقبل عجب لوت فردا از كجا سازم طلب
سالها خوردى و كم نامد ز خور ترك مستقبل كن و ماضى نگر
لوت و پوت خورده را هم ياد آر منگر اندر غابر و كم باش زار
صيد كردن شير آن خر را و تشنه شدن شير از كوشش، رفت به چشمه تا آب خورد، تا باز آمدن شير جگر و دل و گرده را روباه خورده بود كه لطيفتر است، شير طلب كرد دل و جگر نيافت، از روباه پرسيد كه كو دل و جگر، روبه گفت اگر او را دل و جگر بودى آن چنان سياستى ديده بود آن روز و به هزار حيله جان برده كى بر تو باز آمدى، لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ
برد خر را روبهك تا پيش شير پاره پاره كردش آن شير دلير
تشنه شد از كوشش آن سلطان دد رفت سوى چشمه تا آبى خورد
روبهك خورد آن جگر بند و دلش آن زمان چون فرصتى شد حاصلش
شير چون وا گشت از چشمه به خور جست در خر دل نه دل بد نه جگر
گفت روبه را جگر كو دل چه شد كه نباشد جانور را زين دو بد
گفت گر بودى و را دل يا جگر كى بدين جا آمدى بار دگر
آن قيامت ديده بود و رستخيز و آن ز كوه افتادن و هول و گريز
گر جگر بودى و را يا دل بدى بار ديگر كى بر تو آمدى
چون نباشد نور دل دل نيست آن چون نباشد روح جز گل نيست آن
آن زجاجى كاو ندارد نور جان بول و قاروره دست قنديلش مخوان
نور مصباح است داد ذو الجلال صنعت خلق است آن شيشه و سفال
لا جرم در ظرف باشد اعتداد در لهبها نبود الا اتحاد
نور شش قنديل چون آميختند نيست اندر نورشان اعداد و چند
آن جهود از ظرفها مشرك شدهست نور ديد آن مومن و مدرك شدهست
چون نظر بر ظرف افتد روح را پس دو بيند شيث را و نوح را
چون كه آبش هست جو خود آن بود آدمى آن است كاو را جان بود
اين نه مردانند اينها صورتند مردهى نامند و كشتهى شهوتند
حكايت آن راهب كه روز با چراغ مىگشت در ميان بازار از سر حالتى كه او را بود
آن يكى با شمع بر مىگشت روز گرد بازارى دلش پر عشق و سوز
بو الفضولى گفت او را كاى فلان هين چه مىجويى به سوى هر دكان
هين چه مىگردى تو جويان با چراغ در ميان روز روشن چيست لاغ
گفت مىجويم به هر سو آدمى كه بود حى از حيات آن دمى
هست مردى گفت اين بازار پر مردمانند آخر اى داناى حر
گفت خواهم مرد بر جادهى دو ره در ره خشم و به هنگام شره
وقت خشم و وقت شهوت مرد كو طالب مردى دوانم كو به كو
كو در اين دو حال مردى در جهان تا فداى او كنم امروز جان
گفت نادر چيز مىجويى و ليك غافل از حكم و قضايى بين تو نيك
ناظر فرعى ز اصلى بىخبر فرع ماييم اصل احكام قدر
چرخ گردان را قضا گمره كند صد عطارد را قضا ابله كند
تنگ گرداند جهان چاره را آب گرداند حديد و خاره را
اى قرارى داده ره را گام گام خام خامى خام خامى خام خام
چون بديدى گردش سنگ آسيا آب جو را هم ببين آخر بيا
خاك را ديدى بر آمد در هوا در ميان خاك بنگر باد را
ديگهاى فكر مىبينى به جوش اندر آتش هم نظر مىكن به هوش
گفت حق ايوب را در مكرمت من به هر موييت صبرى دادمت
هين به صبر خود مكن چندين نظر صبر ديدى صبر دادن را نگر
چند بينى گردش دولاب را سر برون كن هم ببين تيز آب را
تو همىگويى كه مىبينم و ليك ديد آن را بس علامتهاست نيك
گردش كف را چو ديدى مختصر حيرتت بايد به دريا در نگر
آن كه كف را ديد سر گويان بود وان كه دريا ديد او حيران بود
آن كه كف را ديد نيتها كند وان كه دريا ديد دل دريا كند
آن كه كفها ديد باشد در شمار وان كه دريا ديد شد بىاختيار
آن كه او كف ديد در گردش بود وان كه دريا ديد او بىغش بود
دعوتكردن مسلمان مغ را
مر مغى را گفت مردى كاى فلان هين مسلمان شو بباش از مومنان
گفت اگر خواهد خدا مومن شوم ور فزايد فضل هم موقن شوم
گفت مىخواهد خدا ايمان تو تا رهد از دست دوزخ جان تو
ليك نفس نحس و آن شيطان زشت مىكشندت سوى كفران و كنشت
گفت اى منصف چو ايشان غالباند يار او باشم كه باشد زورمند
يار آن تانم بدن كاو غالب است آن طرف افتم كه غالب جاذب است
چون خدا مىخواست از من صدق زفت خواست او چه سود چون پيشش نرفت
نفس و شيطان خواست خود را پيش برد و آن عنايت قهر گشت و خرد و مرد
تو يكى قصر و سرايى ساختى اندر او صد نقش خوش افراختى
خواستى مسجد بود آن جاى خير ديگرى آمد مر آن را ساخت دير
يا تو بافيدى يكى كرباس تا خوش بسازى بهر پوشيدن قبا
تو قبا مىخواستى خصم از نبرد رغم تو كرباس را شلوار كرد
چارهى كرباس چه بود جان من جز زبون راى آن غالب شدن
او زبون شد جرم اين كرباس چيست آن كه او مغلوب غالب نيست كيست
چون كسى بىخواست او بر وى براند خار بن در ملك و خانهى او نشاند
صاحب خانه بدين خوارى بود كه چنين بر وى خلاقت مىرود
هم خلق گردم من ار تازه و نوم چون كه يار اين چنين خوارى شوم
چون كه خواه نفس آمد مستعان تسخر آمد ايش شاء اللَّه كان
من اگر ننگ مغان يا كافرم آن نيم كه بر خدا اين ظن برم
كه كسى ناخواه او و رغم او گردد اندر ملكت او حكم جو
ملكت او را فرو گيرد چنين كه نيارد دم زدن دم آفرين
دفع او مىخواهد و مىبايدش ديو هر دم غصه مىافزايدش
بندهى اين ديو مىبايد شدن چون كه غالب اوست در هر انجمن
تا مبادا كين كشد شيطان ز من پس چه دستم گيرد آن جا ذو المنن
آن كه او خواهد مراد او شود از كه كار من دگر نيكو شود
مثل شيطان بر در رحمان
حاش لله ايش شاء اللَّه كان حاكم آمد در مكان و لا مكان
هيچ كس در ملك او بىامر او در نيفزايد سر يك تاى مو
ملك ملك اوست فرمان آن او كمترين سگ بر در آن شيطان او
تركمان را گر سگى باشد به در بر درش بنهاده باشد رو و سر
كودكان خانه دمش مىكشند باشد اندر دست طفلان خوارمند
باز اگر بيگانهاى معبر كند حمله بر وى همچو شير نر كند
كه أَشِدَّاءُ عَلَى الكفار شد با ولى گل با عدو چون خار شد
ز آب تتماجى كه دادش تركمان آن چنان وافى شدهست و پاسبان
پس سگ شيطان كه حق هستش كند اندر او صد فكرت و حيلت تند
آب روها را غذاى او كند تا برد او آب روى نيك و بد
آب تتماج است آب روى عام كه سگ شيطان از آن يابد طعام
بر در خر گاه قدرت جان او چون نباشد حكم را قربان بگو
گله گله از مريد و از مريد چون سگ باسط ذراعى بالوصيد
بر در كهف الوهيت چو سگ ذره ذره امر جو بر جسته رگ
اى سگ ديو امتحان مىكن كه تا چون در اين ره مىنهند اين خلق پا
حمله مىكن منع مىكن مىنگر تا كه باشد ماده اندر صدق و نر
پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ گشته باشد از ترفع تيز تگ
اين اعوذ آن است كاى ترك خطا بانگ بر زن بر سگت ره برگشا
تا بيايم بر در خرگاه تو حاجتى خواهم ز جود و جاه تو چون كه ترك از سطوت سگ عاجز است اين اعوذ و اين فغان ناجايز است
ترك هم گويد اعوذ از سگ كه من هم ز سگ درماندهام اندر وطن
تو نمىيارى بر اين در آمدن من نمىآرم ز در بيرون شدن
خاك اكنون بر سر ترك و قنق كه يكى سگ هر دو را بندد عنق
حاش لله ترك بانگى بر زند سگ چه باشد شير نر خون قى كند
اى كه خود را شير يزدان خواندهاى سالها شد با سگى درماندهاى
چون كند اين سگ براى تو شكار چون شكار سگ شده ستى آشكار
جواب گفتن مومن سنى كافر جبرى را و در اثبات اختيار بنده دليل گفتن، سنت راهى باشد كوفتهى اقدام انبيا عليهم السلام بر يمين آن راه بيابان جبر كه خود را اختيار نبيند و امر و نهى را منكر شود و تاويل كند، و از منكر شدن امر و نهى لازم آيد انكار بهشت كه بهشت جزاى مطيعان امر است و دوزخ جزاى مخالفان امر، و ديگر نگويم به چه انجامد كه العاقل يكفيه الاشاره، و بر يسار آن راه بيابان قدر است كه قدرت خالق را مغلوب قدرت خلق داند و از آن فسادها زايد كه آن مغ جبرى بر شمرد
گفت مومن بشنو اى جبرى خطاب آن خود گفتى نك آوردم جواب
بازى خود ديدى اى شطرنج باز بازى خصمت ببين پهن و دراز
نامهى عذر خودت بر خواندى نامهى سنى بخوان چه ماندى
نكته گفتى جبريانه در قضا سر آن بشنو ز من در ماجرا
اختيارى هست ما را بىگمان حس را منكر نتانى شد عيان
سنگ را هرگز نگويد كس بيا از كلوخى كس كجا جويد وفا
آدمى را كس نگويد هين بپر يا بيا اى كور تو در من نگر
گفت يزدان ما على الاعمى حرج كى نهد بر كس حرج رب الفرج
كس نگويد سنگ را دير آمدى يا كه چو با تو چرا بر من زدى
اين چنين واجستها مجبور را كس بگويد يا زند معذور را
امر و نهى و خشم و تشريف و عتاب نيست جز مختار را اى پاك جيب
اختيارى هست در ظلم و ستم من از اين شيطان و نفس اين خواستم
اختيار اندر درونت ساكن است تا نديد او يوسفى كف را نخست
اختيار و داعيه در نفس بود روش ديد آن گه پر و بالى گشود
سگ بخفته اختيارش گشته گم چون شكنبه ديد جنبانيد دم
اسب هم حو حو كند چون ديد جو چون بجنبد گوشت گربه كرد مو
ديدن آمد جنبش آن اختيار همچو نفخى ز آتش انگيزد شرار
پس بجنبد اختيارت چون بليس شد دلاله آردت پيغام ويس
چون كه مطلوبى بر اين كس عرضه كرد اختيار خفته بگشايد نورد
و آن فرشته خيرها بر رغم ديو عرضه دارد مىكند در دل غريو
تا بجنبد اختيار خير تو ز انكه پيش از عرضه خفتهست اين دو خو
پس فرشته و ديو گشته عرضه دار بهر تحريك عروق اختيار
مىشود ز الهامها و وسوسه اختيار خير و شرت ده كسه
وقت تحليل نماز اى با نمك ز آن سلام آورد بايد بر ملك
كه ز الهام و دعاى خوبتان اختيار اين نمازم شد روان
باز از بعد گنه لعنت كنى بر بليس ايرا كز اويى منحنى
اين دو ضد عرضه كنندت در سرار در حجاب غيب آمد عرضه دار
چون كه پردهى غيب بر خيزد ز پيش تو ببينى روى دلالان خويش
وز سخنشان واشناسى بىگزند كان سخن گويان نهان اينها بدند
ديو گويد اى اسير طبع و تن عرضه مىكردم نكردم زور من
و آن فرشته گويدت من گفتمت كه از اين شادى فزون گردد غمت
آن فلان روزت نگفتم من چنان كه از آن سوى است ره سوى جنان
ما محب جان و روح افزاى تو ساجدان مخلص باباى تو
اين زمانت خدمتى هم مىكنيم سوى مخدومى صلايت مىزنيم
آن گره بابات را بوده عدى در خطاب اسْجُدُوا كرده ابا
آن گرفتى آن ما انداختى حق خدمتهاى ما نشناختى
اين زمان ما را و ايشان را عيان در نگر بشناس از لحن و بيان
نيم شب چون بشنوى رازى ز دوست چون سخن گويد سحر دانى كه اوست
ور دو كس در شب خبر آرد ترا روز از گفتن شناسى هر دو را
بانگ شير و بانگ سگ در شب رسيد صورت هر دو ز تاريكى نديد
روز شد چون باز در بانگ آمدند پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند
مخلص اين كه ديو و روح عرضه دار هر دو هستند از تتمهى اختيار
اختيارى هست در ما ناپديد چون دو مطلب ديد آيد در مزيد
اوستادان كودكان را مىزنند آن ادب سنگ سيه را كى كنند
هيچ گويى سنگ را فردا بيا ور نيايى من دهم بد را سزا
هيچ عاقل مر كلوخى را زند هيچ با سنگى عتابى كس كند
در خرد جبر از قدر رسواتر است ز انكه جبرى حس خود را منكر است
منكر حس نيست آن مرد قدر فعل حق حسى نباشد اى پسر
منكر فعل خداوند جليل هست در انكار مدلول دليل
آن بگويد دود هست و نار نى نور شمعى بىز شمعى روشنى وين همىبيند معين نار را نيست مىگويد پى انكار را
جامهاش سوزد بگويد نار نيست جامهاش دوزد بگويد تار نيست
پس تفسطط آمد اين دعوى جبر لا جرم بدتر بود زين رو ز گبر
گبر گويد هست عالم نيست رب يا ربى گويد كه نبود مستحب
اين همىگويد جهان خود نيست هيچ هست سوفسطايى اندر پيچ پيچ
جملهى عالم مقر در اختيار امر و نهى اين بيار و آن ميار
او همىگويد كه امر و نهى لاست اختيارى نيست اين جمله خطاست
حس را حيوان مقر است اى رفيق ليك ادراك دليل آمد دقيق
ز انكه محسوس است ما را اختيار خوب مىآيد بر او تكليف كار
درك وجدانى چون اختيار و اضطرار و خشم و اصطبار و سيرى و ناهار به جاى حس است كه زرد از سرخ بداند و فرق كند و خرد از بزرگ و تلخ از شيرين و مشك از سرگين و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شير گرم و تر از خشك و مس ديوار از مس درخت، پس منكر وجدانى منكر حس باشد و زياده كه وجدانى از حس ظاهر تر است زيرا حس را توان بستن و منع كردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانيات را ممكن نيست، و العاقل يكفيه الاشاره
درك وجدانى به جاى حس بود هر دو در يك جدول اى عم مىرود
نغز مىآيد بر او كن يا مكن امر و نهى و ماجراها و سخن
اين كه فردا اين كنم يا آن كنم اين دليل اختيار است اى صنم
و آن پشيمانى كه خوردى ز آن بدى ز اختيار خويش گشتى مهتدى
جمله قرآن امر و نهى است و وعيد امر كردن سنگ مرمر را كه ديد
هيچ دانا هيچ عاقل اين كند با كلوخ و سنگ خشم و كين كند
كه بگفتم كه چنين كن يا چنان چون نكرديد اى موات و عاجزان
عقل كى حكمى كند بر چوب و سنگ عقل كى چنگى زند بر نقش چنگ
كاى غلام بسته دست اشكسته پا نيزه بر گير و بيا سوى وغا
خالقى كه اختر و گردون كند امر و نهى جاهلانه چون كند
احتمال عجز از حق راندى جاهل و گيج و سفيهش خواندى
عجز نبود از قدر ور خود شود جاهلى از عاجزى بدتر بود
ترك مىگويد قنق را از كرم بىسگ و بىدلق آ سوى درم
وز فلان سوى اندر آ هين با ادب تا سگم بندد ز تو دندان و لب
تو بعكس آن كنى بر در روى لا جرم از زخم سگ خسته شوى
آن چنان رو كه غلامان رفتهاند تا سگش گردد حليم و مهرمند
تو سگى با خود برى يا روبهى سگ بشورد از بن هر خر گهى
غير حق را گر نباشد اختيار خشم چون مىآيدت بر جرم دار
چون همىخايى تو دندان بر عدو چون همىبينى گناه و جرم از او
گر ز سقف خانه چوبى بشكند بر تو افتد سخت مجروحت كند
هيچ خشمى آيدت بر چوب سقف هيچ اندر كين او باشى تو وقف
كه چرا بر من زد و دستم شكست او عدو و خصم جان من بدهست
كودكان خرد را چون مىزنى چون بزرگان را منزه مىكنى
آن كه دزدد مال تو گويى بگير دست و پايش را ببر سازش اسير
وان كه قصد عورت تو مىكند صد هزاران خشم از تو مىدمد
گر بيايد سيل و رخت تو برد هيچ با سيل آورد كينى خرد
ور بيامد باد و دستارت ربود كى ترا با باد دل خشمى نمود
خشم در تو شد بيان اختيار تا نگويى جبريانه اعتذار
گر شتربان اشترى را مىزند آن شتر قصد زننده مىكند
خشم اشتر نيست با آن چوب او پس ز مختارى شتر بردهست بو
همچنين سگ گر بر او سنگى زنى بر تو آرد حمله گردد منثنى
سنگ را گر گيرد از خشم تو است كه تو دورى و ندارد بر تو دست
عقل حيوانى چو دانست اختيار اين مگو اى عقل انسان شرم دار
روشن است اين ليك از طمع سحور آن خورنده چشم مىبندد ز نور
چون كه كلى ميل او نان خوردنى است رو به تاريكى نهد كه روز نيست
حرص چون خورشيد را پنهان كند چه عجب گر پشت بر برهان كند
حكايت هم در بيان تقرير اختيار خلق و بيان آن كه تقدير و قضا سلب كنندهى اختيار نيست
گفت دزدى شحنه را كاى پادشاه آن چه كردم بود آن حكم اله
گفت شحنه آن چه من هم مىكنم حكم حق است اى دو چشم روشنم
از دكانى گر كسى تربى برد كاين ز حكم ايزد است اى با خرد
بر سرش كوبى دو سه مشت اى كره حكم حق است اين كه اينجا باز نه
در يكى تره چو اين عذر اى فضول مىنيايد پيش بقالى قبول
چون بر اين عذر اعتمادى مىكنى بر حوالى اژدهايى مىتنى
از چنين عذر اى سليم نانبيل خون و مال و زن همه كردى سبيل
هر كسى پس سبلت تو بر كند عذر آرد خويش را مضطر كند
حكم حق گر عذر مىشايد ترا پس بياموز و بده فتوى مرا
كه مرا صد آرزو و شهوت است دست من بسته ز بيم و هيبت است
پس كرم كن عذر را تعليم ده برگشا از دست و پاى من گره
اختيارى كردهاى تو پيشهاى كاختيارى دارم و انديشهاى
ور نه چون بگزيدهاى آن پيشه را از ميان پيشهها اى كدخدا
چون كه آيد نوبت نفس و هوا بيست مرده اختيار آيد ترا
چون برد يك حبه از تو يار سود اختيار جنگ در جانت گشود
چون بيايد نوبت شكر نعم اختيارت نيست وز سنگى تو كم
دوزخت را عذر اين باشد يقين كاندر اين سوزش مرا معذور بين
كس بدين حجت چو معذورت نداشت وز كف جلاد اين دورت نداشت
پس بدين داور جهان منظوم شد حال آن عالم همت معلوم شد
حكايت هم در جواب جبرى و اثبات اختيار و صحت امر و نهى و بيان آن كه عذر جبرى در هيچ ملتى و در هيچ دينى مقبول نيست و موجب خلاص نيست از سزاى آن كار كه كرده است چنان كه خلاص نيافت ابليس جبرى بدان كه گفت بِما أَغْوَيْتَنِي، و القليل يدل على الكثير
آن يكى مىرفت بالاى درخت مىفشاند آن ميوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت اى دنى از خدا شرميت كو چه مىكنى
گفت از باغ خدا بندهى خدا گر خورد خرما كه حق كردش عطا
عاميانه چه ملامت مىكنى بخل بر خوان خداوند غنى
گفت اى ايبك بياور آن رسن تا بگويم من جواب بو الحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت مىزد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمى بدار مىكشى اين بىگنه را زار زار
گفت از چوب خدا اين بندهاش مىزند بر پشت ديگر بنده خوش
چوب حق و پشت و پهلو آن او من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه كردم از جبر اى عيار اختيار است اختيار است اختيار
اختيارات اختيارش هست كرد اختيارش چون سوارى زير گرد
اختيارش اختيار ما كند امر شد بر اختيارى مستند
حاكمى بر صورت بىاختيار هست هر مخلوق را در اقتدار
تا كشد بىاختيارى صيد را تا برد بگرفته گوش او زيد را
ليك بىهيچ آلتى صنع صمد اختيارش را كمند او كند
اختيارش زيد را قيدش كند بىسگ و بىدام حق صيدش كند
آن دروگر حاكم چوبى بود و آن مصور حاكم خوبى بود
هست آهنگر بر آهن قيمى هست بنا هم بر آلت حاكمى
نادر اين باشد كه چندين اختيار ساجد اندر اختيارش بندهوار
قدرت تو بر جمادات از نبرد كى جمادى را از آنها نفى كرد
قدرتش بر اختيارات آن چنان نفى نكند اختيارى را از آن
خواستش مىگوى بر وجه كمال كه نباشد نسبت جبر و ضلال
چون كه گفتى كفر من خواست وى است خواست خود را نيز هم مىدان كه هست
ز انكه بىخواه تو خود كفر تو نيست كفر بىخواهش تناقض گفتنى است
امر عاجز را قبيح است و ذميم خشم بدتر خاصه از رب رحيم
گاو گر يوغى نگيرد مىزنند هيچ گاوى كه نپرد شد نژند
گاو چون معذور نبود در فضول صاحب گاو از چه معذور است و دول
چون نهاى رنجور سر را بر مبند اختيارت هست برسبلت مخند
جهد كن كز جام حق يابى نوى بىخود و بىاختيار آن گه شوى
آن گه آن مى را بود كل اختيار تو شوى معذور مطلق مستوار
هر چه كوبى كفتهى مىباشد آن هر چه روبى رفتهى مىباشد آن
كى كند آن مست جز عدل و صواب كه ز جام حق كشيده است او شراب
جادوان فرعون را گفتند بيست مست را پرواى دست و پاى نيست
دست و پاى ما مى آن واحد است دست ظاهر سايه است و كاسد است
معنى ما شاء اللَّه كان يعنى خواست خواست او و رضا رضاى اوست، رضاى او جوييد و از خشم ديگران و رد ديگران دل تنگ مباشيد، آن كان اگر چه لفظ ماضى است ليكن در فعل خدا ماضى و مستقبل نباشد كه ليس عند الله صباح و لا مساء
قول بنده ايش شاء اللَّه كان بهر آن نبود كه تنبل كن در آن
بلكه تحريض است بر اخلاص و جد كه در آن خدمت فزون شو مستعد
گر بگويند آن چه مىخواهى تو راد كار كار تست بر حسب مراد
آن گهان تنبل كنى جايز بود كانچه خواهى و آن چه گويى آن شود
چون بگويند ايش شاء اللَّه كان حكم حكم اوست مطلق جاودان
پس چرا صد مرده اندر ورد او بر نگردى بندگانه گرد او
گر بگويند آن چه مىخواهد وزير خواست آن اوست اندر دار و گير
گرد او گردان شوى صد مرده زود تا بريزد بر سرت احسان و جود
يا گريزى از وزير و قصر او اين نباشد جست و جوى نصر او
باژگونه زين سخن كاهل شدى منعكس ادراك و خاطر آمدى
امر امر آن فلان خواجهست هين چيست يعنى با جز او كمتر نشين
گرد خواجه گرد چون امر آن اوست كاو كشد دشمن رهاند جان دوست
هر چه او خواهد همان يابى يقين ياوه كم رو خدمت او بر گزين
نى چو حاكم اوست گرد او مگرد تا شوى نامه سياه و روى زرد
حق بود تاويل كان گرمت كند پر اميد و چست و با شرمت كند
ور كند سستت حقيقت اين بدان هست تبديل و نه تاويل است آن
اين براى گرم كردن آمدهست تا بگيرد نااميدان را دو دست
معنى قرآن ز قرآن پرس و بس وز كسى كاتش زدهست اندر هوس
پيش قرآن گشت قربانى و پست تا كه عين روح او قرآن شدهست
روغنى كاو شد فداى گل بكل خواه روغن بوى كن خواهى تو گل
و همچنين قد جف القلم يعنى جف القلم و كتب لا يستوى الطاعة و المعصية لا يستوى الامانة و السرقة، جف القلم ان لا يستوى الشكر و الكفران، جف القلم إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ
همچنين تاويل قد جف القلم بهر تحريض است بر شغل اهم
پس قلم بنوشت كه هر كار را لايق آن هست تاثير و جزا
كژ روى جف القلم كژ آيدت راستى آرى سعادت زايدت
ظلم آرى مدبرى جف القلم عدل آرى بر خورى جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم خورد باده مست شد جف القلم
تو روا دارى روا باشد كه حق همچو معزول آيد از حكم سبق
كه ز دست من برون رفتهست كار پيش من چندين ميا چندين مزار
بلكه معنى آن بود جف القلم نيست يكسان پيش من عدل و ستم
فرق بنهادم ميان خير و شر فرق بنهادم ز بد هم از بتر
ذرهاى گر در تو افزونى ادب باشد از يارت بداند فضل رب
قدر آن ذره ترا افزون دهد ذره چون كوهى قدم بيرون نهد
پادشاهى كه به پيش تخت او فرق نبود از امين و ظلم جو
آن كه مىلرزد ز بيم رد او وان كه طعنه مىزند در جد او
فرق نبود هر دو يك باشد برش شاه نبود خاك تيره بر سرش
ذرهاى گر جهد تو افزون بود در ترازوى خدا موزون بود
پيش اين شاهان هماره جان كنى بىخبر ايشان ز غدر و روشنى
گفت غمازى كه بد گويد ترا ضايع آرد خدمتت را سالها
پيش شاهى كه سميع است و بصير گفت غمازان نباشد جاى گير
جمله غمازان از او آيس شوند سوى ما آيند و افزايند بند
بس جفا گويند شه را پيش ما كه برو جف القلم كم كن وفا
معنى جف القلم كى آن بود كه جفاها با وفا يكسان بود
بل جفا را هم جفا جف القلم و آن وفا را هم وفا جف القلم
عفو باشد ليك كو فر اميد كه بود بنده ز تقوى رو سپيد
دزد را گر عفو باشد جان برد كى وزير و خازن مخزن شود
اى امين الدين ربانى بيا كز امانت رست هر تاج و لوا
پور سلطان گر بر او خاين شود آن سرش از تن بدان باين شود
ور غلام هندويى آرد وفا دولت او را مىزند طال بقا
چه غلام ار بر درى سگ با وفاست در دل سالار او را صد رضاست
زين چو سگ را بوسه بر پوزش دهد گر بود شيرى چه پيروزش كند
جز مگر دزدى كه خدمتها كند صدق او بيخ جفا را بر كند
چون فضيل ره زنى كاو راست باخت ز انكه ده مرده به سوى توبه تاخت
و آن چنان كه ساحران فرعون را رو سيه كردند از صبر و وفا
دست و پا دادند در جرم قود آن به صد ساله عبادت كى شود
تو كه پنجه سال خدمت كردهاى كى چنين صدقى به دست آوردهاى
حكايت آن درويش كه در هرى غلامان آراستهى عميد خراسان را ديد و بر اسبان تازى و قباهاى زربفت و كلاههاى مغرق و غير آن، پرسيد كه اينها كدام اميرانند و چه شاهانند گفتند او را كه اينها اميران نيستند اينها غلامان عميد خراسانند، روى به آسمان كرد كه اى خدا غلام پروردن از عميد بياموز، آن جا مستوفى را عميد گويند
آن يكى گستاخ رو اندر هرى چون بديدى او غلام مهترى
جامهى اطلس كمر زرين روان روى كردى سوى قبلهى آسمان
كاى خدا زين خواجهى صاحب منن چون نياموزى تو بنده داشتن
بنده پروردن بياموز اى خدا زين رئيس و اختيار شاه ما
بود محتاج و برهنه و بىنوا در زمستان لرز لرزان از هوا
انبساطى كرد آن از خود برى جراتى بنمود او از لمترى اعتمادش بر هزاران موهبت كه نديم حق شد اهل معرفت
گر نديم شاه گستاخى كند تو مكن آن كه ندارى آن سند
حق ميان داد و ميان به از كمر گر كسى تاجى دهد او داد سر
تا يكى روزى كه شاه آن خواجه را متهم كرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شكنجه مىنمود كه دفينهى خواجه بنماييد زود
سر او با من بگوييد اى خسان ور نه برم از شما حلق و لسان
مدت يك ماه شان تعذيب كرد روز و شب اشكنجه و افشار و درد
پاره پاره كردشان و يك غلام راز خواجه وانگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف كاى كيا بنده بودن هم بياموز و بيا
اى دريده پوستين يوسفان گر بدرد گرگت آن از خويش دان
ز انكه مىبافى همه ساله بپوش ز انكه مىكارى همه ساله بنوش
فعل تست اين غصههاى دم به دم اين بود معنى قد جف القلم
كه نگردد سنت ما از رشد نيك را نيكى بود بد راست بد
كار كن هين كه سليمان زنده است تا تو ديوى تيغ او برنده است
چون فرشته گشت از تيغ ايمنى است از سليمان هيچ او را خوف نيست
حكم او بر ديو باشد نه ملك رنج در خاك است نه فوق فلك
ترك كن اين جبر را كه بس تهى است تا بدانى سرّ سرّ جبر چيست
ترك كن اين جبر جمع منبلان تا خبر يابى از آن جبر چو جان
ترك معشوقى كن و كن عاشقى اى گمان برده كه خوب و فايقى
اى كه در معنى ز شب خامشترى گفت خود را چند جويى مشترى
سر بجنبانند پيشت بهر تو رفت در سوداى ايشان دهر تو
تو مرا گويى حسد اندر مپيچ چه حسد آرد كسى از فوت هيچ
هست تعليم خسان اى چشم شوخ همچو نقش خرد كردن بر كلوخ
خويش را تعليم كن عشق و نظر كان بود چون نقش فى جرم الحجر
نفس تو با تست شاگرد وفا غير فانى شد كجا جويى كجا
تا كنى مر غير را حبر و سنى خويش را بد خو و خالى مىكنى
متصل چون شد دلت با آن عدن هين بگو مهراس از خالىشدن
امر قُلْ زين آمدش كاى راستين كم نخواهد شد بگو درياست اين
أَنْصِتُوا يعنى كه آبت را به لاغ هين تلف كم كن كه لب خشك است باغ
اين سخن پايان ندارد اى پدر اين سخن را ترك كن پايان نگر
غيرتم نايد كه پيشت بيستند بر تو مىخندند عاشق نيستند
عاشقانت در پس پردهى كرم بهر تو نعره زنان بين دم به دم
عاشق آن عاشقان غيب باش عاشقان پنج روزه كم تراش
كه بخوردندت ز خدعه و جذبهاى سالها ز يشان نديدى حبهاى
چند هنگامه نهى بر راه عام گام خستى بر نيامد هيچ كام
وقت صحت جمله يارند و حريف وقت درد و غم بجز حق كو اليف
وقت درد چشم و دندان هيچ كس دست تو گيرد بجز فرياد رس
پس همان درد و مرض را ياد دار چون اياز از پوستين كن اعتبار
پوستين آن حالت درد تو است كه گرفته ست آن اياز آن را به دست
باز جواب گفتن آن كافر جبرى آن سنى را كه به اسلامش دعوت مىكرد و به ترك اعتقاد جبرش دعوت مىكرد و دراز شدن مناظره از طرفين كه مادهى اشكال و جواب را نبرد الا عشق حقيقى كه او را پرواى آن نماند، و ذلك فضل اللَّه يؤتيه من يشاء
كافر جبرى جواب آغاز كرد كه از آن حيران شد آن منطيق مرد
ليك گر من آن جوابات و سؤال جمله را گويم بمانم زين مقال
ز آن مهمتر گفتنيها هستمان كه بدان فهم تو به يابد نشان
اندكى گفتيم آن بحث اى عتل ز اندكى پيدا بود قانون كل
همچنين بحث است تا حشر بشر در ميان جبرى و اهل قدر
گر فروماندى ز دفع خصم خويش مذهب ايشان بر افتادى ز پيش
چون برون شوشان نبودى در جواب پس رميدندى از آن راه تباب
چون كه مقضى بد دوام آن روش مىدهدشان از دلايل پرورش
تا نگردد ملزم از اشكال خصم تا بود محجوب از اقبال خصم
تا كه اين هفتاد و دو ملت مدام در جهان ماند الى يوم القيام
چون جهان ظلمت است و غيب اين از براى سايه مىبايد زمين
تا قيامت ماند اين هفتاد و دو كم نيايد مبتدع را گفت و گو
عزت مخزن بود اندر بها كه بر او بسيار باشد قفلها
عزت مقصد بود اى ممتحن پيچ پيچ راه و عقبه و راه زن
عزت كعبه بود و آن ناديه ره زنى اعراب و طول باديه
هر روش هر ره كه آن محمود نيست عقبهاى و مانعى و ره زنى است
اين روش خصم و حقود آن شده تا مقلد در دو ره حيران شده
صدق هر دو ضد بيند در روش هر فريقى در ره خود خوش منش
گر جوابش نيست مىبندد ستيز بر همان دم تا به روز رستخيز
كه مهان ما بدانند اين جواب گر چه از ما شد نهان وجه صواب
پوز بند وسوسه عشق است و بس ور نه كى وسواس را بستهست كس
عاشقى شو شاهدى خوبى بجو صيد مرغابى همىكن جو به جو
كى برى ز آن آب كان آبت برد كى كنى ز آن فهم فهمت را خورد
غير اين معقولها معقولها يابى اندر عشق با فر و بها
غير اين عقل تو حق را عقلها ست كه بدان تدبير اسباب سما ست
كه بدين عقل آورى ارزاق را ز آن دگر مفرش كنى اطباق را
چون ببازى عقل در عشق صمد عشر امثالت دهد يا هفت صد
آن زنان چون عقلها درباختند بر رواق عشق يوسف تاختند
عقلشان يك دم ستد ساقى عمر سير گشتند از خرد باقى عمر
اصل صد يوسف جمال ذو الجلال اى كم از زن شو فداى آن جمال
عشق برد بحث را اى جان و بس كاو ز گفت و گو شود فرياد رس
حيرتى آيد ز عشق آن نطق را زهره نبود كه كند او ماجرا
كه بترسد گر جوابى وا دهد گوهرى از لنج او بيرون فتد
لب ببندد سخت او از خير و شر تا نبايد كز دهان افتد گهر
همچنان كه گفت آن يار رسول چون نبى بر خواندى بر ما فصول
آن رسول مجتبى وقت نثار خواستى از ما حضور و صد وقار
آن چنان كه بر سرت مرغى بود كز فواتش جان تو لرزان شود
پس نيارى هيچ جنبيدن ز جا تا نگيرد مرغ خوب تو هوا
دم نيارى زد ببندى سرفه را تا نبايد كه بپرد آن هما
ور كست شيرين بگويد يا ترش بر لب انگشتى نهى يعنى خمش
حيرت آن مرغ است خاموشت كند بر نهد سر ديگ و پر جوشت كند
پرسيدن پادشاه قاصدا اياز را كه چندين غم و شادى با چارق و پوستين كه جماد است مىگويى تا اياز را در سخن آورد
اى اياز اين مهرها بر چارقى چيست آخر همچو بر بت عاشقى
همچو مجنون از رخ ليلى خويش كردهاى تو چارقى را دين و كيش
با دو كهنه مهر جان آميخته هر دو را در حجرهاى آويخته
چند گويى با دو كهنه نو سخن در جمادى مىدمى سر كهن
چون عرب با ربع و اطلال اى اياز مىكشى از عشق گفت خود دراز
چارقت ربع كدامين آصف است پوستين گويى كه كرتهى يوسف است
همچو ترسا كه شمارد با كشش جرم يك ساله زنا و غل و غش
تا بيامرزد كشش زو آن گناه عفو او را عفو داند از اله
نيست آگه آن كشش از جرم و داد ليك بس جادوست عشق و اعتقاد
دوستى و وهم صد يوسف تند اسحر از هاروت و ماروت است خود
صورتى پيدا كند بر ياد او جذب صورت آردت در گفت و گو
رازگويى پيش صورت صد هزار آن چنان كه يار گويد پيش يار
نه بد آن جا صورتى نه هيكلى زاده از وى صد أَ لَسْتُ و صد بلى
آن چنان كه مادرى دل بردهاى پيش گور بچهى نو مردهاى
رازها گويد به جد و اجتهاد مىنمايد زنده او را آن جماد
حى و قايم داند او آن خاك را چشم و گوشى داند او خاشاك را
پيش او هر ذرهى آن خاك گور گوش دارد هوش دارد وقت شور
مستمع داند به جد آن خاك را خوش نگر اين عشق ساحرناك را
آن چنان بر خاك گور تازه او دمبهدم خوش مىنهد با اشك رو
كه به وقت زندگى هرگز چنان روى ننهادهست بر پور چو جان
از عزا چون چند روزى بگذرد آتش آن عشق او ساكن شود
عشق بر مرده نباشد پايدار عشق را بر حى جان افزاى دار
بعد از آن ز آن گور خود خواب آيدش از جمادى هم جمادى زايدش
ز انك عشق افسون خود بربود و رفت ماند خاكستر چو آتش رفت تفت
آن چه بيند آن جوان در آينه پير اندر خشت مىبيند همه
پير، عشق تست نه ريش سپيد دستگير صد هزاران نااميد
عشق صورتها بسازد در فراق نامصور سر كند وقت تلاق
كه منم آن اصل هوش و مست بر صور آن حسن عكس ما بدهست
پردهها را اين زمان برداشتم حسن را بىواسطه بفراشتم
ز انكه بس با عكس من دربافتى قوت تجريد ذاتم يافتى
چون از اين سو جذبهى من شد روان او كشش را مىنبيند در ميان
مغفرت مىخواهد از جرم و خطا از پس آن پرده از لطف خدا
چون ز سنگى چشمهاى جارى شود سنگ اندر چشمه متوارى شود
كس نخواند بعد از آن او را حجر ز انك جارى شد از آن سنگ آن گهر
كاسهها دان اين صور را و اندر او آن چه حق ريزد بدان گيرد علو
گفتن خويشاوندان مجنون را كه حسن ليلى به اندازه اى است چندان نيست، از او نغزتر در شهر ما بسيار است يكى و دو و ده بر تو عرضه كنيم اختيار كن، ما را و خود را وارهان، و جواب گفتن مجنون ايشان را
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل حسن ليلى نيست چندان هست سهل
بهتر از وى صد هزاران دل ربا هست همچون ماه اندر شهر ما
گفت صورت كوزه است و حسن مى مى خدايم مىدهد از نقش وى
مر شما را سركه داد از كوزهاش تا نباشد عشق اوتان گوش كش
از يكى كوزه دهد زهر و عسل هر يكى را دست حق عز و جل
كوزه مىبينى و ليكن آن شراب روى ننمايد به چشم ناصواب
قاصِراتُ الطَّرْفِ باشد ذوق جان جز به خصم خود بننمايد نشان
قاصِراتُ الطَّرْفِ آمد آن مدام وين حجاب ظرفها همچون خيام
هست دريا خيمهاى در وى حيات بط را ليكن كلاغان را ممات
زهر باشد مار را هم قوت و برگ غير او را زهر او درد است و مرگ
صورت هر نعمتى و محنتى هست اين را دوزخ آن را جنتى
پس همه اجسام و اشيا تبصرون و اندر او قوت است و سم لا تبصرون
هست هر جسمى چو كاسه و كوزهاى اندر او هم قوت و هم دل سوزهاى
كاسه پيدا اندر او پنهان رغد طاعمش داند كز آن چه مىخورد
صورت يوسف چو جامى بود خوب ز آن پدر مى خورد صد بادهى طروب
باز اخوان را از آن زهر آب بود كان در ايشان خشم و كينه مىفزود
باز از وى مر زليخا را شكر مىكشيد از عشق افيونى دگر
غير آن چه بود مر يعقوب را بود از يوسف غذا آن خوب را
گونه گونه شربت و كوزه يكى تا نماند در مى غيبت شكى
باده از غيب است و كوزه زين جهان كوزه پيدا باده در وى بس نهان
بس نهان از ديدهى نامحرمان ليك بر محرم هويدا و عيان
يا الهى سُكِّرَتْ أبصارنا فاعف عنا اثقلت اوزارنا
يا خفيا قد ملأت الخافقين قد علوت فوق نور المشرقين
أنت سر كاشف اسرارنا أنت فجر مفجر انهارنا
يا خفى الذات محسوس العطا أنت كالماء و نحن كالرحا
أنت كالريح و نحن كالغبار تختفى الريح و غبراها جهار
تو بهارى ما چو باغ سبز خوش او نهان و آشكارا بخششش
تو چو جانى ما مثال دست و پا قبض و بسط دست از جان شد روا
تو چو عقلى ما مثال اين زبان اين زبان از عقل دارد اين بيان
تو مثال شادى و ما خندهايم كه نتيجهى شادى فرخندهايم
جنبش ما هر دمى خود اشهد است كه گواه ذو الجلال سرمد است
گردش سنگ آسيا در اضطراب اشهد آمد بر وجود جوى آب
اى برون از وهم و قال و قيل من خاك بر فرق من و تمثيل من
بنده نشكيبد ز تصوير خوشت هر دمت گويد كه جانم مفرشت
همچو آن چوپان كه مىگفت اى خدا پيش چوپان و محب خود بيا
تا شپش جويم من از پيراهنت چارقت دوزم ببوسم دامنت
كس نبودش در هوا و عشق جفت ليك قاصر بود از تسبيح و گفت
عشق او خرگاه بر گردون زده جان سگ خرگاه آن چوپان شده
چون كه بحر عشق يزدان جوش زد بر دل او زد ترا بر گوش زد
حكايت جوحى كه چادر پوشيد و در وعظ ميان زنان نشست و حركتى كرد زنى او را بشناخت كه مرد است و نعره اى زد
واعظى بد بس گزيده در بيان زير منبر جمع مردان و زنان
رفت جوحى چادر و روبند ساخت در ميان آن زنان شد ناشناخت
سائلى پرسيد واعظ را به راز موى عانه هست نقصان نماز
گفت واعظ چون شود عانه دراز پس كراهت باشد از وى در نماز
يا به آهك يا ستره بسترش تا نمازت كامل آيد خوب و خوش
گفت سائل آن درازى تا چه حد شرط باشد تا نمازم كم بود
گفت چون قدر جوى گردد به طول پس ستردن فرض باشد اى سئول
گفت جوحى زود اى خواهر ببين عانهى من گشته باشد اين چنين
بهر خشنودى حق پيش آر دست كان به مقدار كراهت آمدهست
دست زن در كرد در شلوار مرد كير او بر دست زن آسيب كرد
نعرهاى زد سخت اندر حال زن گفت واعظ بر دلش زد گفت من
گفت نه بر دل نزد بر دست زد واى اگر بر دل زدى اى پر خرد
بر دل آن ساحران زد اندكى شد عصا و دست ايشان را يكى
گر عصا بستانى از پيرى شها بيش رنجد كان گروه از دست و پا
نعرهى لا ضَيْرَ بر گردون رسيد هين ببر كه جان ز جان كندن رهيد
ما بدانستيم ما اين تن نهايم از وراى تن به يزدان مىزييم
اى خنك آن را كه ذات خود شناخت اندر امن سرمدى قصرى بساخت
كودكى گريد پى جوز و مويز پيش عاقل باشد آن بس سهل چيز
پيش دل جوز و مويز آمد جسد طفل كى در دانش مردان رسد
هر كه محجوب است او خود كودك است مرد آن باشد كه بيرون از شك است
گر به ريش و خايه مردستى كسى هر بزى را ريش و مو باشد بسى
پيشواى بد بود آن بز شتاب مىبرد اصحاب را پيش قصاب ريش شانه كرده كه من سابقم سابقى ليكن به سوى مرگ و غم
هين روش بگزين و ترك ريش كن ترك اين ما و من و تشويش كن
تا شوى چون بوى گل با عاشقان پيشوا و رهنماى گلستان
كيست بوى گل دم عقل و خرد خوش قلاووز ره ملك ابد
فرمودن شاه به اياز بار دگر كه شرح چارق و پوستين آشكارا بگو كه تا خواجه تاشانت از آن اشارت پند گيرند كه الدين النصيحة
سر چارق را بيان كن اى اياز پيش چارق چيستت چندين نياز
تا نيوشد سنقر و بكيارقت سر سر پوستين و چارقت
اى اياز از تو غلامى نور يافت نورت از پستى سوى گردون شتافت
حسرت آزادگان شد بندگى بندگى را چون تو دادى زندگى
مومن آن باشد كه اندر جزر و مد كافر از ايمان او حسرت خورد
حكايت كافرى كه گفتندش در عهد بايزيد كه مسلمان شو و جواب گفتن او ايشان را
بود گبرى در زمان بايزيد گفت او را يك مسلمان سعيد
كه چه باشد گر تو اسلام آورى تا بيابى صد نجات و سرورى
گفت اين ايمان اگر هست اى مريد آن كه دارد شيخ عالم بايزيد
من ندارم طاقت آن تاب آن كان فزون آمد ز كوششهاى جان
گر چه در ايمان و دين ناموقنم ليك در ايمان او بس مومنم
دارم ايمان كان ز جمله برتر است بس لطيف و با فروغ و با فر است
مومن ايمان اويم در نهان گر چه مهرم هست محكم بر دهان
باز ايمان خود گر ايمان شماست نه بدان ميل استم و نه مشتهاست
آن كه صد ميلش سوى ايمان بود چون شما را ديد آن فاتر شود
ز انكه نامى بيند و معنيش نى چون بيابان را مفازه گفتنى
عشق او ز آورد ايمان بفسرد چون به ايمان شما او بنگرد
حكايت آن موذن زشت آواز كه در كافرستان بانگ نماز داد و مرد كافرى او را هديه داد
يك موذن داشت بس آواز بد در ميان كافرستان بانگ زد
چند گفتندش مگو بانگ نماز كه شود جنگ و عداوتها دراز
او ستيزه كرد و پس بىاحتراز گفت در كافرستان بانگ نماز
خلق خايف شد ز فتنهى عامهاى خود بيامد كافرى با جامهاى
شمع و حلوا با چنان جامهى لطيف هديه آورد و بيامد چون اليف
پرس پرسان كاين موذن كو كجاست كه صلا و بانگ او راحت فزاست
هين چه راحت بود ز آن آواز زشت گفت كاوازش فتاد اندر كنشت
دخترى دارم لطيف و بس سنى آرزو مىبود او را مومنى
هيچ اين سودا نمىرفت از سرش پندها مىداد چندين كافرش
در دل او مهر ايمان رسته بود همچو مجمر بود اين غم من چو عود
در عذاب و درد و اشكنجه بدم كه بجنبد سلسلهى او دم به دم
هيچ چاره مىندانستم در آن تا فرو خواند اين موذن آن اذان
گفت دختر چيست اين مكروه بانگ كه به گوشم آمد اين دو چار دانگ
من همه عمر اين چنين آواز زشت هيچ نشنيدم در اين دير و كنشت
خواهرش گفتش كه اين بانگ اذان هست اعلام و شعار مومنان
باورش نامد بپرسيد از دگر آن دگر هم گفت آرى اى پدر
چون يقين گشتش رخ او زرد شد از مسلمانى دل او سرد شد
باز رستم من ز تشويش و عذاب دوش خوش خفتم در آن بىخوف خواب
راحتم اين بود از آواز او هديه آوردم به شكر آن مرد كو
چون بديدش گفت اين هديه پذير كه مرا گشتى مجير و دستگير
آن چه كردى با من از احسان و بر بندهى تو گشتهام من مستمر
گر به مال و ملك و ثروت فردمى من دهانت را پر از زر كردمى
هست ايمان شما زرق و مجاز راه زن همچون كه آن بانگ نماز
ليك از ايمان و صدق بايزيد چند حسرت در دل و جانم رسيد
همچو آن زن كاو جماع خر بديد گفت آوه چيست اين فحل فريد
گر جماع اين است بردند اين خران بر كس ما مىريند اين شوهران
داد جملهى داد ايمان بايزيد آفرينها بر چنين شير فريد
قطرهاى ز ايمانش در بحر ار رود بحر اندر قطرهاش غرقه شود
همچو ز آتش ذرهاى در بيشهها اندر آن ذره شود بيشه فنا
چون خيالى در دل شه يا سپاه كرد اندر جنگ خصمان را تباه
يك ستاره در محمد رخ نمود تا فنا شد گوهر گبر و جهود
آن كه ايمان يافت رفت اندر امان كفرهاى باقيان شد دو گمان
كفر صرف اولين بارى نماند يا مسلمانى و يا بيمى نشاند
اين به حيله آب و روغن كردنى است اين مثلها كفو ذرهى نور نيست
ذره نبود جز حقيرى منجسم ذره نبود شارق لا ينقسم
گفتن ذره مرادى دان خفى محرم دريا نهاى اين دم كفى
آفتاب نير ايمان شيخ گر نمايد رخ ز شرق جان شيخ
جمله پستى گنج گيرد تا ثرى جمله بالا خلد گيرد اخضرى
او يكى جان دارد از نور منير او يكى تن دارد از خاك حقير
اى عجب اين است او يا آن بگو كه بماندم اندر اين مشكل عمو
گر وى اين است اى برادر چيست آن پر شده از نور او هفت آسمان
ور وى آن است اين بدن اى دوست چيست اى عجب زين دو كدامين است و كيست
حكايت آن زن كه گفت شوهر را كه گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بر كشيد گربه نيم من بر آمد گفت اى زن گوشت نيم من بود و افزون اگر اين گوشت است گربه كو و اگر اين گربه است گوشت كو
بود مردى كدخدا او را زنى سخت طناز و پليد و ره زنى
هر چه آوردى تلف كرديش زن مرد مضطر بود اندر تن زدن
بهر مهمان گوشت آورد آن معيل سوى خانه با دو صد جهد طويل
زن بخوردش با كباب و با شراب مرد آمد گفت دفع ناصواب
مرد گفتش گوشت كو مهمان رسيد پيش مهمان لوت مىبايد كشيد
گفت زن اين گربه خورد آن گوشت را گوشت ديگر خر اگر باشد هلا
گفت اى ايبك ترازو را بيار گربه را من بر كشم اندر عيار
بر كشيدش بود گربه نيم من پس بگفت آن مرد كاى محتال زن
گوشت نيم من بود افزون يك ستير هست گربه نيم من هم اى ستير
اين اگر گربست پس آن گوشت كو ور بود اين گوشت گربه كو بجو
بايزيد ار اين بود آن روح چيست ور وى آن روح است اين تصوير كيست
حيرت اندر حيرت است اى يار من اين نه كار تست و نه هم كار من
هر دو او باشد و ليك از ريع زرع دانه باشد اصل و آن كه پره فرع
حكمت اين اضداد را با هم ببست اى قصاب اين گردران با گردن است
روح بىقالب نداند كار كرد قالبت بىجان فسرده بود و سرد
قالبت پيدا و آن جانت نهان راست شد زين هر دو اسباب جهان
خاك را بر سر زنى سر نشكند آب را بر سر زنى در نشكند
گر تو مىخواهى كه سر را بشكنى آب را و خاك را بر هم زنى
چون شكستى سر رود آبش به اصل خاك سوى خاك آيد روز فصل
حكمتى كه بود حق را ز ازدواج گشت حاصل از نياز و از لجاج
باشد آن گه ازدواجات دگر لا سمع اذن و لا عين بصر
گر شنيدى اذن كى ماندى اذن يا كجا كردى دگر ضبط سخن
گر بديدى برف و يخ خورشيد را از يخى برداشتى اوميد را
آب گشتى بىعروق و بىگره ز آب داود هوا كردى زره
پس شدى درمان جان هر درخت هر درختى از قدومش نيك بخت
آن يخى بفسرده در خود مانده لامساسى با درختان خوانده
ليس يالف ليس يولف جسمه ليس الا شح نفس قسمه
نيست ضايع زو شود تازه جگر ليك نبود پيك و سلطان خضر
اى اياز استارهى تو بس بلند نيست هر برجى عبورش را پسند
هر وفا را كى پسندد همتت هر صفا را كى گزيند صفوتت
حكايت آن امير كه غلام را گفت كه مى بيار غلام رفت و سبوى مى مىآورد در راه زاهدى بود امر معروف كرد زد سنگى و سبو را بشكست امير بشنيد و قصد گوشمال زاهد كرد، و آن قصه در عهد دين عيسى عليه السلام بود كه هنوز مى حرام نشده بود و ليكن زاهد تقززى مىكرد و از تنعم منع مىكرد
بود اميرى خوش دلى مى بارهاى كهف هر مخمور و هر بىچارهاى
مشفقى مسكين نوازى عادلى جوهرى زر بخششى دريا دلى
شاه مردان و امير المؤمنين راهبان و راز دان و دوست بين
دور عيسى بود و ايام مسيح خلق دل دار و كم آزار و مليح
آمدش مهمان به ناگاهان شبى هر اميرى جنس او خوش مذهبى
باده مى بايستشان در نظم حال باده بود آن وقت مأذون و حلال
بادهشان كم بود و گفتا اى غلام رو سبو پر كن به ما آور مدام
از فلان راهب كه دارد خمر خاص تا ز خاص و عام يابد جان خلاص
جرعهاى ز آن جام راهب آن كند كه هزاران جره و خمدان كند
اندر آن مى مايهى پنهانى است آن چنانك اندر عبا سلطانى است
تو به دلق پاره پاره كم نگر كه سيه كردند از بيرون زر
از براى چشم بد مردود شد وز برون آن لعل دود آلود شد
گنج و گوهر كى ميان خانههاست گنجها پيوسته در ويرانههاست
گنج آدم چون به ويران بد دفين گشت طينش چشم بند آن لعين
او نظر مىكرد در طين سست سست جان همىگفتش كه طينم سد تست
دو سبو بستد غلام و خوش دويد در زمان در دير رهبانان رسيد
زر بداد و بادهى چون زر خريد سنگ داد و در عوض گوهر خريد
بادهاى كان بر سر شاهان جهد تاج زر بر تارك ساقى نهد
فتنهها و شورها انگيخته بندگان و خسروان آميخته
استخوانها رفته جمله جان شده تخت و تخته آن زمان يكسان شده
وقت هشيارى چو آب و روغنند وقت مستى همچو جان اندر تنند
چون هريسه گشته آن جا فرق نيست نيست فرقى كاندر آن جا غرق نيست
اين چنين باده همىبرد آن غلام سوى قصر آن امير نيك نام
پيشش آمد زاهدى غم ديدهاى خشك مغزى در بلا پيچيدهاى
تن ز آتشهاى دل بگداخته خانه از غير خدا پرداخته
گوشمال محنت بىزينهار داغها بر داغها چندين هزار
ديده هر ساعت دلش در اجتهاد روز و شب چفسيده او بر اجتهاد
سال و مه در خون و خاك آميخته صبر و حلمش نيم شب بگريخته
گفت زاهد در سبوها چيست آن گفت باده گفت آن كيست آن
گفت آن آن فلان مير اجل گفت طالب را چنين باشد عمل
طالب يزدان و آن گه عيش و نوش بادهى شيطان و آن گه نيم هوش
هوش تو بىمى چنين پژمرده است هوشها بايد بر آن هوش تو بست
تا چه باشد هوش تو هنگام سكر اى چو مرغى گشته صيد دام سكر
حكايت ضياء دلق كه سخت دراز بود و برادرش شيخ اسلام تاج بلخ بغايت كوتاه بالا بود و اين شيخ اسلام از برادرش ضيا ننگ داشتى، ضيا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او، ضيا خدمتى كرد و بگذشت، شيخ اسلام او را نيم قيامى كرد سرسرى، گفت آرى سخت درازى پاره اى در دزد
آن ضياء دلق خوش الهام بود دادر آن تاج شيخ اسلام بود
تاج شيخ اسلام دار الملك بلخ بود كوته قد و كوچك همچو فرخ
گر چه فاضل بود و فحل و ذو فنون اين ضيا اندر ظرافت بد فزون
او بسى كوته ضيا بىحد دراز بود شيخ اسلام را صد كبر و ناز
زين برادر عار و ننگش آمدى آن ضيا هم واعظى بد با هدى
روز محفل اندر آمد آن ضيا بارگه پر قاضيان و اصفيا
كرد شيخ اسلام از كبر تمام اين برادر را چنين نصف القيام
گفت او را بس درازى بهر مزد اندكى ز آن قد سروت هم بدزد
پس ترا خود هوش كو يا عقل كو تا خورى مى اى تو دانش را عدو
روت بس زيباست نيلى هم بكش ضحكه باشد نيل بر روى حبش
در تو نورى كى در آمد اى غوى تا تو بىهوشى و ظلمت جو شوى
سايه در روز است جستن قاعده در شب ابرى تو سايه جو شده
گر حلال آمد پى قوت عوام طالبان دوست را آمد حرام
عاشقان را باده خون دل بود چشمشان بر راه و بر منزل بود
در چنين راه بيابان مخوف اين قلاووز خرد با صد كسوف
خاك در چشم قلاووزان زنى كاروان را هالك و گمره كنى
نان جو حقا حرام است و فسوس نفس را در پيش نه نان سبوس
دشمن راه خدا را خوار دار دزد را منبر منه بر دار دار
دزد را تو دست ببريدن پسند از بريدن عاجزى دستش ببند
گر نبندى دست او دست تو بست گر تو پايش نشكنى پايت شكست
تو عدو را مى دهى و نى شكر بهر چه گو زهر خند و خاك خور
زد ز غيرت بر سبو سنگ و شكست او سبو انداخت و از زاهد بجست
رفت پيش مير و گفتش باده كو ماجرا را گفت يك يك پيش او
رفتن امير خشم آلود براى گوشمال زاهد
مير چون آتش شد و بر جست راست گفت بنما خانهى زاهد كجاست
تا بدين گرز گران كوبم سرش آن سر بىدانش مادر غرش
او چه داند امر معروف از سگى طالب معروفى است و شهرگى
تا بدين سالوس خود را جا كند تا به چيزى خويشتن پيدا كند
كاو ندارد خود هنر الا همان كه تسلس مىكند با اين و آن
او اگر ديوانه است و فتنه كاو داروى ديوانه باشد كير گاو
تا كه شيطان از سرش بيرون رود بىلت خربندگان خر چون رود
مير بيرون جست دبوسى به دست نيم شب آمد به زاهد نيم مست
خواست كشتن مرد زاهد را ز خشم مرد زاهد گشت پنهان زير پشم
مرد زاهد مىشنيد از مير آن زير پشم آن رسن تابان نهان
گفت در رو گفتن زشتى مرد آينه تاند كه رو را سخت كرد
روى بايد آينهوار آهنين تات گويد روى زشت خود ببين
حكايت مات كردن دلقك سيد شاه ترمد را
شاه با دلقك همى شطرنج باخت مات كردش زود خشم شه بتاخت
گفت شه شه و آن شه كبرآورش يك يك از شطرنج مىزد بر سرش
كه بگير اينك شهت اى قلتبان صبر كرد آن دلقك و گفت الامان
دست ديگر باختن فرمود مير او چنان لرزان كه عور از زمهرير
باخت دست ديگر و شه مات شد وقت شه شه گفتن و ميقات شد
بر جهيد آن دلقك و در كنج رفت شش نمد بر خود فگند از بيم تفت
زير بالشها و زير شش نمد خفت پنهان تا ز زخم شه رهد
گفت شه هى هى چه كردى چيست اين گفت شه شه شه شه اى شاه گزين
كى توان حق گفت جز زير لحاف با تو اى خشم آور آتش سجاف
اى تو مات و من ز زخم شاه مات مىزنم شه شه به زير رختهات
چون محله پر شد از هيهاى مير وز لگد بر در زدن وز دار و گير
خلق بيرون جست زود از چپ و راست كاى مقدم وقت عفو است و رضاست
مغز او خشك است و عقلش اين زمان كمتر است از عقل و فهم كودكان
زهد و پيرى ضعف در ضعف آمده و اندر آن زهدش گشادى ناشده
رنج ديده گنج ناديده ز يار كارها كرده نديده مزد كار
يا نبود آن كار او را خود گهر يا نيامد وقت پاداش از قدر
يا كه بود آن سعى چون سعى جهود يا جزا وابستهى ميقات بود
مر و را درد و مصيبت اين بس است كه در اين وادى پر خون بىكس است
چشم پر درد و نشسته او به كنج رو ترش كرده فرو افكنده لنج
نه يكى كحال كاو را غم خورد نىش عقلى كه به كحلى پى برد
اجتهادى مىكند با حزر و ظن كار در بوك است تا نيكو شدن
ز آن رهش دور است تا ديدار دوست كاو نجويد سر رئيسيش آرزوست
ساعتى او با خدا اندر عتاب كه نصيبم رنج آمد زين حساب
ساعتى با بخت خود اندر جدال كه همه پران و ما ببريده بال
هر كه محبوس است اندر بو و رنگ گر چه در زهد است باشد خوش تنگ
تا برون نايد از اين تنگين مناخ كى شود خويش خوش و صدرش فراخ
زاهدان را در خلا پيش از گشاد كارد و استره نشايد هيچ داد
كز ضجر خود را بدراند شكم غصهى آن بىمراديها و غم
انداختن مصطفى عليه السلام خود را از كوه حرى از وحشت دير نمودن جبرئيل عليه السلام و نمودن جبرئيل عليه السلام خود را به وى كه مينداز ترا دولتها در پيش است
مصطفى را هجر چون بفراختى خويش را از كوه مىانداختى
تا بگفتى جبرئيلش هين مكن كه ترا بس دولت است از امر كن
مصطفى ساكن شدى ز انداختن باز هجران آوريدى تاختن
باز خود را سر نگون از كوه او مىفگندى از غم و اندوه او
باز خود پيدا شدى آن جبرئيل كه مكن اين اى تو شاه بىبديل
همچنين مىبود تا كشف حجاب تا بيابيد آن گهر را او ز جيب
بهر هر محنت چو خود را مىكشند اصل محنتهاست اين چونش كشند
از فدايى مردمان را حيرتى است هر يكى از ما فدايى سيرتى است
اى خنك آن كه فدا كردست تن بهر آن كار زد فداى آن شدن
هر يكى چون كه فدايى فنى است كاندر آن ره صرف عمر و كشتنى است
كشتنى اندر غروبى يا شروق كه نه شايق ماند آن گه نه مشوق
بارى اين مقبل فداى اين فن است كاندر او صد زندگى در كشتن است
عاشق و معشوق و عشقش بر دوام در دو عالم بهرهمند و نيك نام
يا كرامى ارحموا اهل الهوى شانهم ورد التوى بعد التوى
عفو كن اى مير بر سختى او در نگر در درد و بد بختى او
تا ز جرمت هم خدا عفوى كند زلتت را مغفرت در آگند
تو ز غفلت بس سبو بشكستهاى در اميد عفو دل در بستهاى
عفو كن تا عفو يابى در جزا مىشكافد مو قدر اندر سزا
جواب گفتن امير مر آن شفيعان را و همسايگان زاهد را كه گستاخى چرا كرد و سبوى ما را چرا شكست من در اين باب شفاعت قبول نخواهم كرد كه سوگند خوردهام كه سزاى او را بدهم
مير گفت او كيست كو سنگى زند بر سبوى ما سبو را بشكند
چون گذر سازد ز كويم شير نر ترس ترسان بگذرد با صد حذر
بندهى ما را چرا آزرد دل كرد ما را پيش مهمانان خجل
شربتى كه به ز خون اوست ريخت اين زمان همچون زنان از ما گريخت
ليك جان از دست من او كى برد گير همچون مرغ بالا بر پرد
تير قهر خويش برپرش زنم پر و بال مرده ريگش بر كنم
گر رود در سنگ سخت از كوششم از دل سنگش كنون بيرون كشم
من برانم بر تن او ضربتى كه بود قوادگان را عبرتى
با همه سالوس با ما نيز هم داد او و صد چو او اين دم دهم
خشم خون خوارش شده بد سركشى از دهانش مىبرآمد آتشى
دوم بار دست و پاى امير را بوسيدن و لابه كردن شفيعان و همسايگان زاهد
آن شفيعان از دم هيهاى او چند بوسيدند دست و پاى او
كاى امير از تو نشايد كين كشى گر بشد باده تو بىباده خوشى
باده سرمايه ز لطف تو برد لطف آب از لطف تو حسرت خورد
پادشاهى كن ببخشش اى رحيم اى كريم ابن الكريم ابن الكريم
هر شرابى بندهى اين قد و خد جمله مستان را بود بر تو حسد
هيچ محتاج مى گلگون نهاى ترك كن گلگونه تو گلگونهاى
اى رخ چون زهرهات شمس الضحى اى گداى رنگ تو گلگونهها
باده كاندر خنب مىجوشد نهان ز اشتياق روى تو جوشد چنان
اى همه دريا چه خواهى كرد نم وى همه هستى چه مىجويى عدم
اى مه تابان چه خواهى كرد گرد اى كه مه در پيش رويت روى زرد
تو خوش و خوبى و كان هر خوشى تو چرا خود منت باده كشى
تاج كرمناست بر فرق سرت طوق أَعْطَيْناكَ آويز برت
جوهر است انسان و چرخ او را عرض جمله فرع و پايهاند و او غرض
اى غلامت عقل و تدبيرات و هوش چون چنينى خويش را ارزان فروش
خدمتت بر جمله هستى مفترض جوهرى چون نجده خواهد از عرض
علم جويى از كتبها اى فسوس ذوق جويى تو ز حلوا اى فسوس
بحر علمى در نمى پنهان شده در سه گز تن عالمى پنهان شده
مى چه باشد يا سماع و يا جماع تا بجويى زو نشاط و انتفاع
آفتاب از ذرهاى شد وام خواه زهرهاى از خمرهاى شد جام خواه
جان بىكيفى شده محبوس كيف آفتابى حبس عقده اينت حيف
باز جواب گفتن امير ايشان را
گفت نه نه من حريف آن ميم من به ذوق اين خوشى قانع نيم
من چنان خواهم كه همچون ياسمين كژ همىگردم چنان گاهى چنين
وارهيده از همه خوف و اميد كژ همىگردم به هر سو همچو بيد
همچو شاخ بيد گردان چپ و راست كه ز بادش گونه گونه رقصهاست
آن كه خو كردست با شادى مى اين خوشى را كى پسندد خواجه هى
انبيا ز آن زين خوشى بيرون شدند كه سرشته در خوشى حق بدند
ز انكه جانشان آن خوشى را ديده بود اين خوشيها پيششان بازى نمود
با بت زنده كسى چون گشت يار مرده را چون در كشد اندر كنار
تفسير اين آيت كه وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَكه در و ديوار و عرصهى آن عالم و آب و كوزه و ميوه و درخت همه زندهاند و سخن گوى و سخن شنو و جهت آن فرمود مصطفى عليه السلام كه الدنيا جيفه و طلابها كلاب و اگر آخرت را حيات نبودى آخرت هم جيفه بودى، جيفه را براى مردگيش جيفه گويند نز براى بوى زشت و فرخجى
آن جهان چون ذره ذره زندهاند نكته دانند و سخن گويندهاند
در جهان مردهشان آرام نيست كاين علف جز لايق انعام نيست
هر كه را گلشن بود بزم و وطن كى خورد او باده اندر گولخن
جاى روح پاك عليين بود كرم باشد كش وطن سرگين بود
بهر مخمور خدا جام طهور بهر اين مرغان كور اين آب شور
هر كه عدل عمرش ننمود دست پيش او حجاج خونى عادل است
دختران را لعبت مرده دهند كه ز لعب زندگان بىآگهند
چون ندارند از فتوت زور و دست كودكان را تيغ چوبين بهتر است
كافران قانع به نقش انبيا كه نگاريدهست اندر ديرها
ز آن مهان ما را چو دور روشنى است هيچمان پرواى نقش سايه نيست
اين يكى نقشش نشسته در جهان و آن دگر نقشش چو مه در آسمان
اين دهانش نكته گويان با جليس و آن دگر با حق به گفتار و انيس
گوش ظاهر اين سخن را ضبط كن گوش جانش جاذب اسرار كن
چشم ظاهر ضابط حليهى بشر چشم سر حيران ما زاغَ البصر
پاى ظاهر در صف مسجد صواف پاى معنى فوق گردون در طواف
جزو جزوش را تو بشمر همچنين اين درون وقت و آن بيرون حين
اين كه در وقت است باشد تا اجل و آن دگر يار ابد قرن ازل
هست يك نامش ولى الدولتين هست يك نعتش امام القبلتين
خلوت و چله بر او لازم نماند هيچ غيمى مر و را غايم نماند
قرص خورشيد است خلوت خانهاش كى حجاب آرد شب بيگانهاش
علت و پرهيز شد بحران نماند كفر او ايمان شد و كفران نماند
چون الف از استقامت شد به پيش او ندارد هيچ از اوصاف خويش
گشت فرد از كسوهى خوهاى خويش شد برهنه جان به جان افزاى خويش
چون برهنه رفت پيش شاه فرد شاهش از اوصاف قدسى جامه كرد
خلعتى پوشيد از اوصاف شاه بر پريد از چاه بر ايوان جاه
اين چنين باشد چو دردى صاف گشت از بن طشت آمد او بالاى طشت
در بن طشت ار چه بود او دردناك شومى آميزش اجزاى خاك
يار ناخوش پر و بالش بسته بود ور نه او در اصل بس برجسته بود
چون عتاب اهْبِطُوا انگيختند همچو هاروتش نگون آويختند
بود هاروت از ملاك آسمان از عتابى شد معلق همچنان
سر نگون ز آن شد كه از سر دور ماند خويش را سر ساخت و تنها پيش راند
آن سبد خود را چو پر از آب ديد كرد استغنا و از دريا بريد
بر جگر آبش يكى قطره نماند بحر رحمت كرد و او را باز خواند
رحمتى بىعلتى بىخدمتى آيد از دريا مبارك ساعتى
اللَّه اللَّه گرد دريا بار گرد گر چه باشند اهل دريا بار زرد
تا كه آيد لطف بخشايشگرى سرخ گردد روى زرد از گوهرى
زردى رو بهترين رنگهاست ز انكه اندر انتظار آن لقاست
ليك سرخى بر رخى كان لامع است بهر آن آمد كه جانش قانع است
كه طمع لاغر كند زرد و ذليل نيست او از علت ابدان عليل
چون ببيند روى زرد بىسقم خيره گردد عقل جالينوس هم
چون طمع بستى تو در انوار هو مصطفى گويد كه ذلت نفسه
نور بىسايه لطيف و عالى است آن مشبك سايهى غربالى است
عاشقان عريان همىخواهند تن پيش عنينان چه جامه چه بدن
روزه داران را بود آن نان و خوان خر مگس را چه ابا چه ديگدان
دگر بار استدعاى شاه از اياز كه تاويل كار خود بگو و مشكل منكران را و طاعنان را حل كن كه ايشان را در آن التباس رها كردن مروت نيست
اين سخن از حد و اندازهست بيش اى اياز اكنون بگو احوال خويش
هست احوال تو از كان نوى تو بدين احوال كى راضى شوى
هين حكايت كن از آن احوال خوش خاك بر احوال و درس پنج و شش
حال باطن گر نمىآيد به گفت حال ظاهر گويمت در طاق و جفت
كه ز لطف يار تلخيهاى مات گشت بر جان خوشتر از شكر نبات
ز آن نبات ار گرد در دريا رود تلخى دريا همه شيرين شود
صد هزار احوال آمد همچنين باز سوى غيب رفتند اى امين
حال هر روزى به دى مانند نى همچو جو اندر روش كش بند نى
شادى هر روز از نوعى دگر فكرت هر روز را ديگر اثر
تمثيل تن آدمى به مهمان خانه و انديشههاى مختلف به مهمانان مختلف، و عارف در رضا بدان انديشههاى غم و شادى چون شخص مهمان دوست غريب نو از خليلوار، كه در خليل به اكرام ضيف پيوسته باز بود بر كافر و مومن و امين و خاين و با همه مهمانان رو تازه داشتى
هست مهمان خانه اين تن اى جوان هر صباحى ضيف نو آيد دوان
هين مگو كاين ماند اندر گردنم كه هم اكنون باز پرد در عدم
هر چه آيد از جهان غيبوش در دلت ضيف است او را دار خوش
حكايت آن مهمان كه زن خداوند خانه گفت كه باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
آن يكى را بىگهان آمد قنق ساخت او را همچو طوق اندر عنق
خوان كشيد او را كرامتها نمود آن شب اندر كوى ايشان سور بود
مرد زن را گفت پنهانى سخن كامشب اى خاتون دو جامهى خواب كن
بستر ما را بگستر سوى در بهر مهمان گستر آن سوى دگر
گفت زن خدمت كنم شادى كنم سمع و طاعه اى دو چشم روشنم
هر دو بستر گستريد و رفت زن سوى ختنه سور كرد آن جا وطن
ماند مهمان عزيز و شوهرش نقل بنهادند از خشك و ترش
در سمر گفتند هر دو منتجب سر گذشت نيك و بد تا نيم شب
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر شد در آن بستر كه بود آن سوى در
شوهر از خجلت بدو چيزى نگفت كه ترا اين سوست اى جان جاى خفت
كه براى خواب تو اى بو الكرم بستر آن سوى دگر افكندهام
آن قرارى كه به زن او داده بود گشت مبدل و آن طرف مهمان غنود
آن شب آن جا سخت باران در گرفت كز غليظى ابرشان آمد شگفت
زن بيامد بر گمان آن كه شو سوى در خفتهست و آن سو آن عمو
رفت عريان در لحاف آن دم عروس داد مهمان را به رغبت چند بوس
گفت مىترسيدم اى مرد كلان خود همان آمد همان آمد همان
مرد مهمان را گل و باران نشاند بر تو چون صابون سلطانى بماند
اندر اين باران و گل او كى رود بر سر و جان تو او تاوان شود
زود مهمان جست و گفت اى زن بهل موزه دارم غم ندارم من ز گل
من روان گشتم شما را خير باد در سفر يك دم مبادا روح شاد
تا كه زوتر جانب معدن رود كاين خوشى اندر سفر ره زن شود
زن پشيمان شد از آن گفتار سرد چون رميد و رفت آن مهمان فرد
زن بسى گفتش كه آخر اى امير گر مزاحى كردم از طيبت مگير
سجده و زارى زن سودى نداشت رفت و ايشان را در آن حسرت گذاشت
جامه از رق كرد ز آن پس مرد و زن صورتش ديدند شمعى بىلگن
مىشد و صحرا ز نور شمع مرد چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد
كرد مهمان خانه خانهى خويش را از غم و از خجلت اين ماجرا
در درون هر دو از راه نهان هر زمان گفتى خيال ميهمان
كه منم يار خضر صد گنج جود مىفشاندم ليك روزيتان نبود
تمثيل فكر هر روزينه كه اندر دل آيد به مهمان نو كه از اول روز در خانه فرو آيد و تحكم و بد خويى كند به خداوند خانه و فضيلت مهمان نوازى و ناز مهمان كشيدن
هر دمى فكرى چو مهمان عزيز آيد اندر سينهات هر روز نيز
فكر را اى جان به جاى شخص دان ز انكه شخص از فكر دارد قدر و جان
فكر غم گر راه شادى مىزند كارسازيهاى شادى مىكند
خانه مىروبد به تندى او ز غير تا در آيد شادى نو ز اصل خير
مىفشاند برگ زرد از شاخ دل تا برويد برگ سبز متصل
مىكند بيخ سروركهنه را تا خرامد ذوق نو از ما و را
غم كند بيخ كژ پوسيده را تا نمايد بيخ رو پوشيده را
غم ز دل هر چه بريزد يا برد در عوض حقا كه بهتر آورد
خاصه آن را كه يقينش باشد اين كه بود غم بندهى اهل يقين
گر ترش رويى نيارد ابر و برق رز بسوزد از تبسمهاى شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود چون ستاره خانه خانه مىرود
آن زمان كه او مقيم برج تست باش همچون طالعش شيرين و چست
تا كه با مه چون شود او متصل شكر گويد از تو با سلطان دل
هفت سال ايوب با صبر و رضا در بلا خوش بود با ضيف خدا
تا چو واگردد بلاى سخت رو پيش حق گويد به صد گون شكر او
كز محبت با من محبوب كش رو نكرد ايوب يك لحظه ترش
از وفا و خجلت علم خدا بود چون شير و عسل او با بلا
فكر در سينه در آيد نو به نو خند خندان پيش او تو باز رو
كه اعدنى خالقى من شره لا تحرمنى انل من بره
رب اوزعنى لشكر ما ارى لا تعقب حسره لى ان مضى
آن ضمير رو ترش را پاس دار آن ترش را چون شكر شيرين شمار
ابر را گر هست ظاهر رو ترش گلشن آرندهست ابر و شوره كش
فكر غم را تو مثال ابر دان با ترش تو رو ترش كم كن چنان
بو كه آن گوهر به دست او بود جهد كن تا از تو او راضى رود
ور نباشد گوهر و نبود غنى عادت شيرين خود افزون كنى
جاى ديگر سود دارد عادتت ناگهان روزى بر آيد حاجتت
فكرتى كز شاديت مانع شود آن به امر و حكمت صانع شود
تو مخوان دو چار دانگش اى جوان بو كه نجمى باشد و صاحب قران
تو مگو فرعى است او را اصل گير تا بوى پيوسته بر مقصود چير
ور تو آن را فرع گيرى و مضر چشم تو در اصل باشد منتظر
زهر آمد انتظار اندر چشش دايما در مرگ باشى ز ان روش
اصل دان آن را بگيرش در كنار باز ره دايم ز مرگ انتظار
نواختن سلطان اياز را
اى اياز پر نياز صدق كيش صدق تو از بحر و از كوه است بيش
نه به وقت شهوتت باشد عثار كه رود عقل چو كوهت كاهوار
نه به وقت خشم و كينه صبرهات سست گردد در قرار و در ثبات
مردى اين مردى است نه ريش و ذكر ور نه بودى شاه مردان كير خر
حق كه را خواندهست در قرآن رجال كى بود اين جسم را آن جا مجال
روح حيوان را چه قدر است اى پدر آخر از بازار قصابان گذر
صد هزاران سر نهاده بر شكم ارزشان از دنبه و از دنب كم
روسپى باشد كه از جولان كير عقل او موشى شود شهوت چو شير
وصيت كردن پدر دختر را كه خود را نگه دار تا حامله نشوى از شوهرت
خواجهاى بودهست او را دخترى زهره خدى مه رخى سيمين برى
گشت بالغ داد دختر را به شو شو نبود اندر كفايت كفو او
خربزه چون در رسد شد آبناك گر بنشكافى تلف گشت و هلاك
چون ضرورت بود دختر را بداد او به ناكفوى ز تخويف فساد
گفت دختر را كز اين داماد نو خويشتن پرهيز كن حامل مشو
كه ضرورت بود عقد اين گدا اين غريب اشمار را نبود وفا
ناگهان بجهد كند ترك همه بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر كاى پدر خدمت كنم هست پندت دل پذير و مغتنم
هر دو روزى هر سه روزى آن پدر دختر خود را بفرمودى حذر
حامله شد ناگهان دختر از او چون بود هر دو جوان خاتون و شو
از پدر او را خفى مىداشتش پنج ماهه گشت كودك يا كه شش
گشت پيدا گفت بابا چيست اين من نگفتم كه از او دورى گزين
اين وصيتهاى من خود باد بود كه نكردت پند و وعظم هيچ سود
گفت بابا چون كنم پرهيز من آتش و پنبه است بىشك مرد و زن
پنبه را پرهيز از آتش كجاست يا در آتش كى حفاظ است و تقاست
گفت من گفتم كه سوى او مرو تو پذيراى منى او مشو
در زمان حال و انزال و خوشى خويشتن بايد كه از وى در كشى
گفت كى دانم كه انزالش كى است اين نهان است و به غايت دور دست
گفت چشمش چون كلاپيسه شود فهم كن كان وقت انزالش بود گفت تا چشمش كلاپيسه شدن كور گشته است اين دو چشم كور من
نيست هر عقلى حقيرى پايدار وقت حرص و وقت خشم و كارزار
وصف ضعيف دلى و سستى صوفى سايه پرورد مجاهده ناكردهى درد و داغ عشق ناچشيده به سجده و دست بوس عام و به حرمت نظر كردن و به انگشت نمودن ايشان كه امروز در زمانه صوفى اوست غره شده و به وهم بيمار شده همچو آن معلم كه كودكان گفتند كه رنجورى و با اين وهم كه من مجاهدم مرا در اين ره پهلوان مىدانند با غازيان به غزا رفته كه به ظاهر نيز هنر بنمايم در جهاد اكبر مستثناام جهاد اصغر خود پيش من چه محل دارد خيال شير ديده و دليريها كرده و مست اين دليرى شده و روى به بيشه نهاده به قصد شير و شير به زبان حال گفته كه كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ رفت يك صوفى به لشكر در غزا ناگهان آمد قطاريق و وغا
ماند صوفى با بنه و خيمه و ضعاف فارسان راندند تا صف مصاف
مثقلان خاك بر جا ماندند سابقون السابقون در راندند
جنگها كرده مظفر آمدند باز گشته با غنايم سودمند
ارمغان دادند كاى صوفى تو نيز او برون انداخت نستد هيچ چيز
پس بگفتندش كه خشمينى چرا گفت من محروم ماندم از غزا
ز آن تلطف هيچ صوفى خوش نشد كه ميان غزو خنجر كش نشد
پس بگفتندش كه آورديم اسير آن يكى را بهر كشتن تو بگير
سر ببرش تا تو هم غازى شوى اندكى خوش گشت صوفى دل قوى
كآب را گر در وضو صد روشنى است چون كه آن نبود تيمم كردنى است
برد صوفى آن اسير بسته را در پس خرگه كه آرد او غزا
دير ماند آن صوفى آن جا با اسير قوم گفتا دير ماند آن جا فقير
كافر بسته دو دست او كشتنى است بسملش را موجب تاخير چيست
آمد آن يك در تفحص در پىاش ديد كافر را به بالاى وىاش
همچو نر بالاى ماده و آن اسير همچو شيرى خفته بالاى فقير
دستها بسته همىخاييد او از سر استيزه صوفى را گلو
گبر مىخاييد با دندان گلوش صوفى افتاده به زير و رفته هوش
دست بسته گبر همچون گربهاى خسته كرده حلق او بىحربهاى
نيم كشتش كرده با دندان اسير ريش او پر خون ز حلق آن فقير
همچو تو كز دست نفس بسته دست همچو آن صوفى شدى بىخويش و پست
اى شده عاجز ز تلى كيش تو صد هزاران كوهها در پيش تو
زين قدر خر پشته مردى از شكوه چون روى بر عقبههاى همچو كوه
غازيان كشتند كافر را به تيغ هم در آن ساعت ز حميت بىدريغ
بر رخ صوفى زدند آب و گلاب تا به هوش آيد ز بىهوشى و خواب
چون به خويش آمد بديد آن قوم را پس بپرسيدند چون بد ماجرا
اللَّه اللَّه اين چه حال است اى عزيز اين چنين بىهوش گشتى از چه چيز
از اسير نيم كشت بسته دست اين چنين بىهوش افتادى و پست
گفت چون قصد سرش كردم به خشم طرفه در من بنگريد آن شوخ چشم
چشم را واكرد پهن او سوى من چشم گردانيد و شد هوشم ز تن
گردش چشمش مرا لشكر نمود من ندانم گفت چون پر هول بود
قصه كوته كن كز آن چشم اين چنين رفتم از خود اوفتادم بر زمين
نصيحت مبارزان او را كه با اين دل و زهره كه تو دارى كه از كلاپيسه شدن چشم كافر اسيرى دست بسته بىهوش شوى و دشنه از دست بيفتد زنهار و ملازم مطبخ خانقاه باش و سوى پيكار مرو تا رسوا نشوى
قوم گفتندش به پيكار و نبرد با چنين زهره كه تو دارى مگرد
چون ز چشم آن اسير بسته دست غرقه گشتى كشتى تو در شكست
پس ميان حملهى شيران نر كه بود با تيغشان چون گوى سر
كى توانى كرد در خون آشنا چون نه اى با جنگ مردان آشنا
كه ز طاقاطاق گردنها زدن طاق طاق جامه كوبان ممتهن
بس تن بىسر كه دارد اضطراب بس سر بىتن به خون بر چون حباب
زير دست و پاى اسبان در غزا صد فنا كن غرقه گشته در فنا
اين چنين هوشى كه از موشى پريد اندر آن صف تيغ چون خواهد كشيد
چالش است آن حمزه خوردن نيست اين تا تو بر مالى به خوردن آستين
نيست حمزه خوردن اينجا تيغ بين حمزهاى بايد درين صف آهنين
كار هر نازك دلى نبود قتال كه گريزد از خيالى چون خيال
كار تركان است نه تركان برو جاى تركان هست خانه خانه شو
حكايت عياضى رحمه اللَّه كه هفتاد غزو كرده بود سينه برهنه و غزاها كرده بر اميد شهيد شدن، چون از آن نوميد شد از جهاد اصغر رو به جهاد اكبر آورد و خلوت گزيد، ناگهان طبل غازيان شنيد نفس از اندرون زنجير مىدرانيد سوى غزا، و متهم داشتن او نفس خود را در اين رغبت
گفت عياضى نود بار آمدم تن برهنه بو كه زخمى آيدم
تن برهنه مىشدم در پيش تير تا يكى تيرى خورم من جاى گير
تير خوردن بر گلو يا مقتلى در نيابد جز شهيدى مقبلى
بر تنم يك جايگه بىزخم نيست اين تنم از تير چون پرويزنى است
ليك بر مقتل نيامد تيرها كار بخت است اين نه جلدى و دها
چون شهيدى روزى جانم نبود رفتم اندر خلوت و در چله زود
در جهاد اكبر افكندم بدن در رياضت كردن و لاغر شدن
بانگ طبل غازيان آمد به گوش كه خراميدند جيش غزو كوش
نفس از باطن مرا آواز داد كه به گوش حس شنيدم بامداد
خيز هنگام غزا آمد برو خويش را در غزو كردن كن گرو
گفتم اى نفس خبيث بىوفا از كجا ميل غزا تو از كجا
راست گوى اى نفس كين حيلتگرى است ور نه نفس شهوت از طاعت برى است
گر نگويى راست حمله آرمت در رياضت سختتر افشارمت
نفس بانگ آورد آن دم از درون با فصاحت بىدهان اندر فسون
كه مرا هر روز اينجا مىكشى جان من چون جان گيران مىكشى
هيچ كس را نيست از حالم خبر كه مرا تو مىكشى بىخوابو خور
در غزا بجهم به يك زخم از بدن خلق بيند مردى و ايثار من
گفتم اى نفسك منافق زيستى هم منافق مىمرى تو چيستى
در دو عالم تو مرايى بودهاى در دو عالم تو چنين بىهودهاى
نذر كردم كه ز خلوت هيچ من سر برون نارم چو زنده ست اين بدن
ز انكه در خلوت هر آنچ اين تن كند نه از براى روى مرد و زن كند
جنبش و آرامش اندر خلوتش جز براى حق نباشد نيتش
اين جهاد اكبر است آن اصغر است هر دو كار رستم است و حيدر است
كار آن كس نيست كاو را عقل و هوش پرد از تن چون بجنبد دنب موش
آن چنان كس را ببايد چون زنان دور بودن از مصاف و از سنان
صوفيى آن صوفيى اين اينت حيف آن ز سوزن كشته اين را طعمه سيف
نقش صوفى باشد او را نيست جان صوفيان بد نام هم زين صوفيان
بر در و ديوار جسم گل سرشت حق ز غيرت نقش صد صوفى نبشت
تا ز سحر آن نقشها جنبان شود تا عصاى موسوى پنهان شود
نقشها را مىخورد صدق عصا چشم فرعونى است پر گرد و حصا
صوفيى ديگر ميان صف حرب اندر آمد بيست بار از بهر ضرب
با مسلمانان به كافر وقت كر وانگشت او با مسلمانان به فر
زخم خورد و بست زخمى را كه خورد بار ديگر حمله آورد و نبرد
تا نميرد تن به يك زخم از گزاف تا خورد او بيست زخم اندر مصاف
حيفش آمد كه به زخمى جان دهد جان ز دست صدق او آسان رهد
حكايت آن مجاهد كه از هميان سيم هر روز يك درم در خندق انداختى به تفاريق از بهر ستيزهى حرص و آرزوى نفس و وسوسهى نفس كه چون مىاندازى به خندق بارى به يك بار بيند از تا خلاص يابم كه الياس احدى الراحتين، او گفت كه اين راحت نيز ندهم
آن يكى بودش به كف در چل درم هر شب افكندى يكى در آب يم
تا كه گردد سخت بر نفس مجاز در تانى درد جان كندن دراز
با مسلمانان به كر او پيش رفت وقت فر او وانگشت از خصم تفت
زخم ديگر خورد آن را هم ببست بيست كرت رمح و تير از وى شكست
بعد از آن قوت نماند افتاد پيش مقعد صدق او ز صدق عشق خويش
صدق جان دادن بود هين سابقوا از نبى بر خوان رِجالٌ صدقوا
اين همه مردن نه مرگ صورت است اين بدن مر روح را چون آلت است
اى بسا خامى كه ظاهر خونش ريخت ليك نفس زنده آن جانب گريخت
آلتش بشكست و ره زن زنده ماند نفس زندهست ار چه مركب خون فشاند
اسب كشت و راه او رفته نشد جز كه خام و زشت و آشفته نشد
گر به هر خون ريزيى گشتى شهيد كافرى كشته بدى هم بو سعيد
اى بسا نفس شهيد معتمد مرده در دنيا چو زنده مىرود
روح ره زن مرد و تن كه تيغ اوست هست باقى در كف آن غزو جوست
تيغ آن تيغ است مرد آن مرد نيست ليك اين صورت ترا حيران كنى است
نفس چون مبدل شود اين تيغ تن باشد اندر دست صنع ذو المنن
آن يكى مردى است قوتش جمله درد اين دگر مردى ميان تى همچو گرد
صفت كردن مرد غماز و نمودن صورت كنيزك مصور در كاغذ و عاشق شدن خليفهى مصر و فرستادن خليفه اميرى را با سپاه گران به در موصل و قتل و ويرانى بسيار كردن بهر اين غرض
مر خليفهى مصر را غماز گفت كه شه موصل به حورى گشت جفت
يك كنيزك دارد او اندر كنار كه به عالم نيست مانندش نگار
در بيان نايد كه حسنش بىحد است نقش او اين است كاندر كاغذ است
نقش در كاغذ چو ديد آن كيقباد خيره گشت و جام از دستش فتاد
پهلوانى را فرستاد آن زمان سوى موصل با سپاه بس گران
كه اگر ندهد به تو آن ماه را بر كن از بن آن در و درگاه را
ور دهد تركش كن و مه را بيار تا كشم من بر زمين مه در كنار
پهلوان شد سوى موصل با حشم با هزاران رستم و طبل و علم
چون ملخها بىعدد بر گرد كشت قاصد اهلاك اهل شهر گشت
هر نواحى منجنيقى از نبرد همچو كوه قاف او بر كار كرد
زخم تير و سنگهاى منجنيق تيغها در گرد چون برق از بريق
هفتهاى كرد اين چنين خون ريز گرم برج سنگين سست شد چون موم نرم
شاه موصل ديد پيكار مهول پس فرستاد از درون پيشش رسول
كه چه مىخواهى ز خون مومنان كشته مىگردند زين حرب گران
گر مرادت ملك شهر موصل است بىچنين خون ريز اينت حاصل است
من روم بيرون شهر اينك در آ تا نگيرد خون مظلومان ترا
ور مرادت مال و زر و گوهر است اين ز ملك شهر خود آسانتر است
ايثار كردن صاحب موصل آن كنيزك را به خليفه تا خون ريزى مسلمانان بيشتر نشود
چون رسول آمد به پيشش پهلوان داد كاغذ اندر او نقش و نشان
بنگر اندر كاغذ اين را طالبم هين بده ور نه كنون من غالبم
چون رسول آمد بگفت آن شاه نر صورتى كم گير زود اين را ببر
من نيم در عهد ايمان بت پرست بت بر آن بت پرست اوليتر است
چون كه آوردش رسول آن پهلوان گشت عاشق بر جمالش آن زمان
عشق بحرى آسمان بر وى كفى چون زليخا در هواى يوسفى
دور گردونها ز موج عشق دان گر نبودى عشق بفسردى جهان
كى جمادى محو گشتى در نبات كى فداى روح گشتى ناميات
روح كى گشتى فداى آن دمى كز نسيمش حامله شد مريمى
هر يكى بر جا ترنجيدى چو يخ كى بدى پران و جويان چون ملخ
ذره ذره عاشقان آن كمال مىشتابد در علو همچون نهال
سَبَّحَ لِلَّهِ هست اشتابشان تنقيهى تن مىكنند از بهر جان
پهلوان چه را چو ره پنداشته شورهاش خوش آمده حب كاشته
چون خيالى ديد آن خفته به خواب جفت شد با آن و از وى رفت آب
چون برفت آن خواب شد بيدار زود ديد كان لعبت به بيدارى نبود
گفت بر هيچ آب خود بردم دريغ عشوهى آن عشوه ده خوردم دريغ
پهلوان تن بد آن مردى نداشت تخم مردى در چنان ريگى بكاشت
مركب عشقش دريده صد لگام نعره مىزد لاابالى بالحمام
ايش ابالى بالخليفة فى الهوى استوى عندى وجودى و التوى
اين چنين سوزان و گرم آخر مكار مشورت كن با يكى خاوند گار
مشورت كو عقل كو سيلاب آز در خرابى كرد ناخنها دراز
بين ايدى سد و سوى خلف سد پيش و پس كم بيند آن مفتون خد
آمده در قصد جان سيل سياه تا كه روبه افكند شيرى به چاه
از چهى بنموده معدومى خيال تا در اندازد اسودا كالجبال
هيچ كس را با زنان محرم مدار كه مثال اين دو پنبهست و شرار
آتشى بايد بشسته ز آب حق همچو يوسف معتصم اندر رهق
كز زليخاى لطيف سرو قد همچو شيران خويشتن را واكشد
باز گشت از موصل و مىشد به راه تا فرود آمد به بيشه و مرج گاه
آتش عشقش فروزان آن چنان كه نداند او زمين از آسمان
قصد آن مه كرد اندر خيمه او عقل كو و از خليفه خوف كو
چون زند شهوت در اين وادى دهل چيست عقل تو فجل ابن الفجل
صد خليفه گشته كمتر از مگس پيش چشم آتشينش آن نفس
چون برون انداخت شلوار و نشست در ميان پاى زن آن زن پرست
چون ذكر سوى مقر مىرفت راست رستخيز و غلغل از لشكر بخاست
بر جهيد و كون برهنه سوى صف ذو الفقار همچو آتش او بكف
ديد شير نر سيه از نيستان بر زده بر قلب لشكر ناگهان
تازيان چون ديو در جوش آمده هر طويله و خيمه اندر هم زده
شير نر گنبد همىكرد از لغز در هوا چون موج دريا بيست گز
پهلوان مردانه بود و بىحذر پيش شير آمد چو شير مست نر
زد به شمشير و سرش را بر شكافت زود سوى خيمهى مه رو شتافت
چون كه خود را او بدان حورى نمود مردى او همچنان بر پاى بود
با چنان شيرى به چالش گشت جفت مردى او مانده بر پاى و نخفت
آن بت شيرين لقاى ماه رو در عجب درماند از مردى او
جفت شد با او به شهوت آن زمان متحد گشتند حالى آن دو جان
ز اتصال اين دو جان با همدگر مىرسد از غيبشان جانى دگر
رو نمايد از طريق زادنى گر نباشد از علوقش ره زنى
هر كجا دو كس به مهرى يا به كين جمع آيد ثالثى زايد يقين
ليك اندر غيب زايد آن صور چون روى آن سو ببينى در نظر
آن نتايج از قرانات تو زاد هين مگرد از هر قرينى زود شاد
منتظر مىباش آن ميقات را صدق دان الحاق ذريات را
كز عمل زاييدهاند و از علل هر يكى را صورت و نطق و طلل
بانگشان در مىرسد ز آن خوش حجال كاى ز ما غافل هلا زوتر تعال
منتظر در غيب جان مرد و زن مول مولت چيست زوتر گام زن
راه گم كرد او از آن صبح دروغ چون مگس افتاد اندر ديگ دوغ
پشيمان شدن آن سر لشكر از جنايت كه كرد و سوگند دادن او آن كنيزك را كه به خليفه باز نگويد از آن چه رفت
چند روزى هم بر آن بد بعد از آن شد پشيمان او از آن جرم گران
داد سوگندش كه اى خورشيد رو با خليفه زين چه شد رمزى مگو
چون بديد او را خليفه مست گشت پس ز بام افتاد او را نيز طشت
ديد صد چندان كه وصفش كرده بود كى بود خود ديده مانند شنود
وصف تصوير است بهر چشم هوش صورت آن چشم دان نه ز آن گوش
كرد مردى از سخن دانى سؤال حق و باطل چيست اى نيكو مقال
گوش را بگرفت و گفت اين باطل است چشم حق است و يقينش حاصل است
آن به نسبت باطل آمد پيش اين نسبت است اغلب سخنها اى امين
ز آفتاب ار كرد خفاش احتجاب نيست محجوب از خيال آفتاب
خوف او را خود خيالش مىدهد آن خيالش سوى ظلمت مىكشد
آن خيال نور مىترساندش بر شب ظلمات مىچفساندش
از خيال دشمن و تصوير اوست كه تو بر چفسيدهاى بر يار و دوست
موسيا كشفت لمع بر كه فراشت آن مخيل تاب تحقيقت نداشت
هين مشو غره بدان كه قابلى مر خيالش را و زين ره واصلى
از خيال حرب نهراسيد كس لا شجاعه قبل حرب اين دان و بس
بر خيال حرب هيز اندر فكر مىكند چون رستمان صد كر و فر
نقش رستم كان به حمامى بود قرن حملهى فكر هر خامى بود
اين خيال سمع چون مبصر شود هيز چه بود رستمى مضطر شود
جهد كن كز گوش در چشمت رود آن چه كان باطل بدهست آن حق شود
ز آن سپس گوشت شود هم طبع چشم گوهرى گردد دو گوش همچو پشم
بلكه جملهى تن چو آيينه شود جمله چشم و گوهر سينه شود
گوش انگيزد خيال و آن خيال هست دلالهى وصال آن جمال
جهد كن تا اين خيال افزون شود تا دلاله رهبر مجنون شود
آن خليفهى گول هم يك چند نيز ريش گاوى كرد خوش با آن كنيز
ملك را تو ملك غرب و شرق گير چون نمىماند تو آن را برق گير
مملكت كان مىنماند جاودان اى دلت خفته تو آن را خواب دان
تا چه خواهى كرد آن باد و بروت كه بگيرد همچو جلادى گلوت
هم در اين عالم بدان كه مأمنى است از منافق كم شنو كاو گفت نيست
حجت منكران آخرت و بيان ضعف آن حجت زيرا حجت ايشان بدين باز مىگردد كه غير اين نمىبينيم
حجتش اين است گويد هر دمى گر بدى چيزى دگر هم ديدمى
گر نبيند كودكى احوال عقل عاقلى هرگز كند از عقل نقل
ور نبيند عاقلى احوال عشق كم نگردد ماه نيكو فال عشق
حسن يوسف ديدهى اخوان نديد از دل يعقوب كى شد ناپديد
مر عصا را چشم موسى چوب ديد چشم غيبى افعى و آشوب ديد
چشم سر با چشم سر در جنگ بود غالب آمد چشم سر حجت نمود
چشم موسى دست خود را دست ديد پيش چشم غيب نورى بد پديد
اين سخن پايان ندارد در كمال پيش هر محروم باشد چون خيال
چون حقيقت پيش او فرج و گلوست كم بيان كن پيش او اسرار دوست
پيش ما فرج و گلو باشد خيال لاجرم هر دم نمايد جان جمال
هر كه را فرج و گلو آيين و خوست آن لكم دين وَ لِيَ دِينِ بهر اوست
با چنان انكار كوته كن سخن احمدا كم گوى با گبر كهن
آمدن خليفه نزد آن خوب روى براى جماع
آن خليفه كرد راى اجتماع سوى آن زن رفت از بهر جماع
ذكر او كرد و ذكر بر پاى كرد قصد خفت و خيز مهرافزاى كرد
چون ميان پاى آن خاتون نشست پس قضا آمد ره عيشش ببست
خشت و خشت موش در گوشش رسيد خفت كيرش شهوتش كلى رميد
وهم آن كز مار باشد اين صرير كه همىجنبد به تندى از حصير
خنده گرفتن آن كنيزك را از ضعف شهوت خليفه و قوت شهوت آن امير و فهم كردن خليفه از خندهى كنيزك
زن بديد آن سستى او از شگفت آمد اندر قهقهه خندهش گرفت
يادش آمد مردى آن پهلوان كه بكشت او شير و اندامش چنان
غالب آمد خندهى زن شد دراز جهد مىكرد و نمىشد لب فراز
سخت مىخنديد همچون بنگيان غالب آمد خنده بر سود و زيان
هر چه انديشيد خنده مىفزود همچو بند سيل ناگاهان گشود
گريه و خنده غم و شادى دل هر يكى را معدنى دان مستقل
هر يكى را مخزنى مفتاح آن اى برادر در كف فتاح دان
هيچ ساكن مىنشد آن خنده زو پس خليفه طيره گشت و تند خو
زود شمشير از غلافش بر كشيد گفت سر خنده واگو اى پليد
در دلم زين خنده ظنى اوفتاد راستى گو عشوه نتوانيم داد
ور خلاف راستى بفريبيم يا بهانهى چرب آرى تو به دم
من بدانم در دل من روشنى است بايدت گفتن هر آن چه گفتنى است
در دل شاهان تو ماهى دان سطبر گر چه گه گه شد ز غفلت زير ابر
يك چراغى هست در دل وقت گشت وقت خشم و حرص آيد زير طشت
آن فراست اين زمان يار من است گر نگويى آن چه حق گفتن است
من بدين شمشير برم گردنت سود نبود خود بهانه كردنت
ور بگويى راست آزادت كنم حق يزدان نشكنم شادت كنم
هفت مصحف آن زمان بر هم نهاد خورد سوگند و چنين تقرير داد
فاش كردن آن كنيزك آن راز را با خليفه از بيم زخم شمشير و اكراه خليفه كه راست گو سبب اين خنده را و گر نه بكشمت
زن چو عاجز شد بگفت احوال را مردى آن رستم صد زال را
شرح آن گردك كه اندر راه بود يك به يك با آن خليفه وانمود
شير كشتن سوى خيمه آمدن و آن ذكر قايم چو شاخ كرگدن
باز اين سستى اين ناموس كوش كاو فرو مرد از يكى خش خشت موش
رازها را مىكند حق آشكار چون بخواهد رست تخم بد مكار
آب و ابر و آتش و اين آفتاب رازها را مىبرآرد از تراب
اين بهار نو ز بعد برگ ريز هست برهان وجود رستخيز
در بهار آن سرها پيدا شود هر چه خوردهست اين زمين رسوا شود
بر دمد آن از دهان و از لبش تا پديد آرد ضمير و مذهبش
سر بيخ هر درختى و خورش جملگى پيدا شود آن بر سرش
هر غمى كز وى تو دل آزردهاى از خمار مى بود كان خوردهاى
ليك كى دانى كه آن رنج خمار از كدامين مى بر آمد آشكار
اين خمار اشكوفهى آن دانه است آن شناسد كاگه و فرزانه است
شاخ و اشكوفه نماند دانه را نطفه كى ماند تن مردانه را
نيست ماننده هيولا با اثر دانه كى ماننده آمد با شجر
نطفه از نان است كى باشد چو نان مردم از نطفهست كى باشد چنان
جنى از نار است كى ماند به نار از بخار است ابر و نبود چون بخار
از دم جبريل عيسى شد پديد كى به صورت همچو او بد يا نديد
آدم از خاك است كى ماند به خاك هيچ انگورى نمىماند به تاك
كى بود دزدى به شكل پاى دار كى بود طاعت چو خلد پايدار
هيچ اصلى نيست مانند اثر پس ندانى اصل رنج و درد سر
ليك بىاصلى نباشد اين جزا بىگناهى كى برنجاند خدا
آن چه اصل است و كشندهى آن شى است گر نمىماند به وى هم از وى است
پس بدان رنجت نتيجهى زلتى است آفت اين ضربتت از شهوتى است
گر ندانى آن گنه را ز اعتبار زود زارى كن طلب كن اغتفار
سجده كن صد بار مىگو اى خدا نيست اين غم غير در خورد و سزا
اى تو سبحان پاك از ظلم و ستم كى دهى بىجرم جان را درد و غم
من معين مىندانم جرم را ليك هم جرمى ببايد گرم را
جون بپوشيدى سبب را ز اعتبار دايما آن جرم را پوشيده دار
كه جزا اظهار جرم من بود كز سياست دزدىام ظاهر شود
عزم كردن شاه چون واقف شد بر آن خيانت كه بپوشاند و عفو كند و او را به او دهد و دانست كه آن فتنه جزاى او بود و قصد او بود و ظلم او بر صاحب موصل كه وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْهاو إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ و ترسيدن كه اگر انتقام كند آن انتقام هم بر سر او آيد چنان كه اين ظلم و طمع بر سرش آمد
شاه با خود آمد استغفار كرد ياد جرم و زلت و اصرار كرد
گفت با خود آن چه كردم با كسان شد جزاى آن به جان من رسان
قصد جفت ديگران كردم ز جاه بر من آمد آن و افتادم به چاه
من در خانهى كسى ديگر زدم او در خانهى مرا زد لاجرم
هر كه با اهل كسان شد فسق جو اهل خود را دان كه قواد است او
ز انكه مثل آن جزاى آن شود چون جزاى سيئه مثلش بود
چون سبب كردى كشيدى سوى خويش مثل آن را پس تو ديوثى و بيش
غصب كردم از شه موصل كنيز غصب كردند از من او را زود نيز
اوك امين من بد و لالاى من خاينش كرد آن خيانتهاى من
نيست وقت كين گزارى و انتقام من به دست خويش كردم كار خام
گر كشم كينه بر آن مير و حرم آن تعدى هم بيايد بر سرم
همچنانك اين يك بيامد در جزا آزمودم باز نه زمايم و را
درد صاحب موصلم گردن شكست من نيارم اين دگر را نيز خست
داد حقمان از مكافات آگهى گفت ان عدتم به عدنا به
چون فزونى كردن اينجا سود نيست غير صبر و مرحمت محمود نيست
ربنا انا ظلمنا سهو رفت رحمتى كن اى رحيميهات زفت
عفو كردم تو هم از من عفو كن از گناه نو ز زلات كهن
گفت اكنون اى كنيزك وامگو اين سخن را كه شنيدم من ز تو
با اميرت جفت خواهم كرد من اللَّه اللَّه زين حكايت دم مزن
تا نگردد او ز رويم شرمسار كاو يكى بد كرد و نيكى صد هزار
بارها من امتحانش كردهام خوبتر از تو بدو بسپردهام
در امانت يافتم او را تمام اين قضايى بود هم از كردههام
پس بخود خواند آن امير خويش را كشت در خود خشم قهر انديش را
كرد با او يك بهانهى دل پذير كه شدهستم زين كنيزك من نفير
ز آن سبب كز غيرت و رشك كنيز مادر فرزند دارد صد ازيز
مادر فرزند را بس حقهاست او نه در خورد چنين جور و جفاست
رشك و غيرت مىبرد خون مىخورد زين كنيزك سخت تلخى مىبرد
چون كسى را داد خواهم اين كنيز پس ترا اوليتر است اين اى عزيز
كه تو جانبازى نمودى بهر او خوش نباشد دادن آن جز به تو
عقد كردش با امير او را سپرد كرد خشم و حرص را او خرد و مرد
بيان آن كه نَحْنُ قَسَمْناكه يكى را شهوت و قوت خران دهد و يكى را كياست و قوت انبيا و فرشتگان دهد
سر ز هوا تافتن از سرورى است ترك هوا قوت پيغمبرى است
تخمهايى كه شهوتى نبود بر آن جز قيامتى نبود
گر بدش سستى نرى خران بود او را مردى پيغمبران
ترك خشم و شهوت و حرص آورى هست مردى و رگ پيغمبرى
نرى خر گو مباش اندر رگش حق همىخواند الغ بگلر بگش
مردهاى باشم به من حق بنگرد به از آن زنده كه باشد دور و رد
مغز مردى اين شناس و پوست آن آن برد دوزخ برد اين در جنان
حفت الجنة مكاره را رسيد حفت النار از هوا آمد پديد
اى اياز شير نر ديو كش مردى خر كم فزون مردى هش
آن چه چندين صدر ادراكش نكرد لعب كودك بود پيشت اينت مرد
اى بديده لذت امر مرا جان سپرده بهر امرم در وفا
داستان ذوق امر و چاشنيش بشنو اكنون در بيان معنويش
دادن شاه گوهر را ميان ديوان و مجمع به دست وزير كه اين چند ارزد و مبالغه كردن وزير در قيمت او و فرمودن شاه او را كه اكنون اين را بشكن و گفتن وزير كه اين را چون بشكنم الى آخر القصه
شاه روزى جانب ديوان شتافت جمله اركان را در آن ديوان بيافت
گوهرى بيرون كشيد او مستنير پس نهادش زود در كف وزير
گفت چون است و چه ارزد اين گهر گفت به ارزد ز صد خروار زر
گفت بشكن گفت چونش بشكنم نيك خواه مخزن و مالت منم
چون روا دارم كه مثل اين گهر كه نيايد در بها گردد هدر
گفت شاباش و بدادش خلعتى گوهر از وى بستد آن شاه و فتى
كرد ايثار وزير آن شاه جود هر لباس و حله كاو پوشيده بود
ساعتيشان كرد مشغول سخن از قضيهى تازه و راز كهن
بعد از آن دادش به دست حاجبى كه چه ارزد اين به پيش طالبى
گفت ارزد اين به نيمهى مملكت كش نگه دارد خدا از مهلكت
گفت بشكن گفت اى خورشيد تيغ بس دريغ است اين شكستن را دريغ
قيمتش بگذار بين تاب و لمع كه شدهست اين نور روز او را تبع
دست كى جنبد مرا در كسر او كى خزينهى شاه را باشم عدو
شاه خلعت داد و ادرارش فزود پس دهان در مدح عقل او گشود
بعد يك ساعت به دست مير داد در را آن امتحان كن باز داد
او همين گفت و همه ميران همين هر يكى را خلعتى داد او ثمين
جامگيهاشان همىافزود شاه آن خسيسان را به برد از ره به چاه
اين چنين گفتند پنجه شصت امير جمله يك يك هم به تقليد وزير
گر چه تقليد است استون جهان هست رسوا هر مقلد ز امتحان
رسيدن گوهر از دست به دست آخر دور به اياز و كياست اياز و مقلد ناشدن ايشان را و مغرور ناشدن او به كال و مال دادن شاه و خلعتها و جامگيها افزون كردن و مدح عقل مخطئان كردن، كه نشايد مقلد را مسلمان داشتن، مسلمان باشد اما نادر باشد كه مقلد ثبات كند بر آن اعتقاد و مقلد از اين امتحانها به سلامت بيرون آيد كه ثبات بينايان ندارد الا من عصمه اللَّه زيرا حق يكى است و آن را ضد بسيار غلط افكن و مشابه حق، مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناخت او چو او را به عنايت نگاه دارد آن ناشناخت او را زيان ندارد
اى اياز اكنون نگويى كاين گهر چند مىارزد بدين تاب و هنر
گفت افزون ز آنچ تانم گفت من گفت اكنون زود خردش در شكن
سنگها در آستين بودش شتاب خرد كردش پيش او بود آن صواب
يا بخواب اين ديده بود آن پر صفا كرده بود اندر بغل دو سنگ را
همچو يوسف كه درون قعر چاه كشف شد پايان كارش از اله
هر كه را فتح و ظفر پيغام داد پيش او يك شد مراد و بىمراد
هر كه پايندان وى شد وصل يار او چه ترسد از شكست و كارزار
چون يقين گشتش كه خواهد كرد مات فوت اسب و پيل هستش ترهات
گر برد اسبش هر آن كه اسب جوست اسب گور و نه كه پيش آهنگ اوست
مرد را با اسب كى خويشى بود عشق اسبش از پى پيشى بود
بهر صورتها مكش چندين زحير بىصداع صورتى معنى بگير
هست زاهد را غم پايان كار تا چه باشد حال او روز شمار
عارفان ز آغاز گشته هوشمند از غم و احوال آخر فارغاند
بود عارف را همين خوف و رجا سابقه دانيش خورد آن هر دو را
ديد كاو سابق زراعت كرد ماش او همىداند چه خواهد بود چاش
عارف است و باز رست از خوف و بيم هاى و هو را كرد تيغ حق دو نيم
بود او را بيم و اوميد از خدا خوف فانى شد عيان گشت آن رجا
چون شكست او گوهر خاص آن زمان ز آن اميران خاست صد بانگ و فغان
كاين چه بىباكيست و الله كافر است هر كه اين پر نور گوهر را شكست
و آن جماعت جمله از جهل و عما در شكسته در امر شاه را
قيمتى گوهر نتيجهى مهر و ود بر چنان خاطر چرا پوشيده شد
تشنيع زدن امرا بر اياز كه چرا شكستش و جواب دادن اياز ايشان را
گفت اياز اى مهتران نامور امر شه بهتر به قيمت يا گهر
امر سلطان به بود پيش شما يا كه اين نيكو گهر بهر خدا
اى نظرتان بر گهر بر شاه نه قبله تان غول است و جادهى راه نه
من ز شه بر مىنگردانم نظر من چو مشرك روى نارم با حجر
بىگهر جانى كه رنگين سنگ را بر گزيند پس نهد شاه مرا
پشت سوى لعبت گل رنگ كن عقل در رنگ آورنده دنگ كن
اندر آ در جو سبو بر سنگ زن آتش اندر بو و اندر رنگ زن
گر نهاى در راه دين از ره زنان رنگ و بو مپرست مانند زنان
سر فرو انداختند آن مهتران عذر جويان گشته ز آن نسيان به جان
از دل هر يك دو صد آه آن زمان همچو دودى مىشدى تا آسمان
كرد اشارت شه به جلاد كهن كه ز صدرم اين خسان را دور كن
اين خسان چه لايق صدر مناند كز پى سنگ امر ما را بشكنند
امر ما پيش چنين اهل فساد بهر رنگين سنگ شد خوار و كساد
قصد شاه به كشتن امرا و شفاعت كردن اياز پيش تخت سلطان كه العفو اولى
پس اياز مهر افزا بر جهيد پيش تخت آن الغ سلطان دويد
سجدهاى كرد و گلوى خود گرفت كاى قبادى كز تو چرخ آرد شگفت
اى همايى كه همايان فرخى از تو دارند و سخاوت هر سخى
اى كريمى كه كرمهاى جهان محو گردد پيش ايثارت نهان
اى لطيفى كه گل سرخت بديد از خجالت پيرهن را بر دريد
از غفورى تو غفران چشم سير روبهان بر شير از عفو تو چير
جز كه عفو تو كه را دارد سند هر كه با امر تو بىباكى كند
غفلت و گستاخى اين مجرمان از وفور عفو تست اى عفو لان
دايما غفلت ز گستاخى دمد كه برد تعظيم از ديده رمد
غفلت و نسيان بد آموخته ز آتش تعظيم گردد سوخته
هيبتش بيدارى و فطنت دهد سهو و نسيان از دلش بيرون جهد
وقت غارت خواب نايد خلق را تا بنربايد كسى زو دلق را
خواب چون در مىرمد از بيم دلق خواب نسيان كى بود با بيم حلق
لا تواخذ ان نسينا شد گواه كه بود نسيان به وجهى هم گناه
ز انكه استكمال تعظيم او نكرد ور نه نسيان در نياوردى نبرد
گر چه نسيان لا بد و ناچار بود در سبب ورزيدن او مختار بود
كه تهاون كرد در تعظيمها تا كه نسيان زاد يا سهو و خطا
همچو مستى كاو جنايتها كند گويد او معذور بودم من ز خود
گويدش ليكن سبب اى زشت كار از تو بد در رفتن آن اختيار
بىخودى نامد به خود تش خواندى اختيارت خود نشد تش راندى
گر رسيدى مستيى بىجهد تو حفظ كردى ساقى جان عهد تو
پشت دارت بودى او و عذر خواه من غلام زلت مست اله
عفوهاى جمله عالم ذرهاى عكس عفوت اى ز تو هر بهرهاى
عفوها گفته ثناى عفو تو نيست كفوش أَيُّهَا النَّاسُ اتقوا
جانشان بخش و ز خودشان هم مران كام شيرين تواند اى كامران
رحم كن بر وى كه روى تو بديد فرقت تلخ تو چون خواهد كشيد
از فراق و هجر مىگويى سخن هر چه خواهى كن و ليكن اين مكن
صد هزاران مرگ تلخ شصت تو نيست مانند فراق روى تو
تلخى هجر از ذكور و از اناث دور دار اى مجرمان را مستغاث
بر اميد وصل تو مردن خوش است تلخى هجر تو فوق آتش است
گبر مىگويد ميان آن سقر چه غمم بودى گرم كردى نظر
كان نظر شيرين كنندهى رنجهاست ساحران را خون بهاى دست و پاست
تفسير گفتن ساحران فرعون را در وقت سياست كه لا ضَيْرَ إِنَّا إِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ
نعرهى لا ضَيْرَ بشنيد آسمان چرخ گويى شد پى آن صولجان
ضربت فرعون ما را نيست ضير لطف حق غالب بود بر قهر غير
گر بدانى سر ما را اى مضل مىرهانيمان ز رنج اى كوردل
هين بيا زين سو ببين كاين ارغنون مىزند يا لَيْتَ قَوْمِي يعلمون
داد ما را فضل حق فرعونيى نه چو فرعونيت و ملكت فانيى
سر بر آر و ملك بين زنده و جليل اى شده غره به مصر و رود نيل
گر تو ترك اين نجس خرقه كنى نيل را در نيل جان غرقه كنى
هين بدار از مصر اى فرعون دست در ميان مصر جان صد مصر هست
تو انا رب همىگويى به عام غافل از ماهيت اين هر دو نام
رب بر مربوب كى لرزان بود كى انا دان بند جسم و جان بود
نك انا ماييم رسته از انا از اناى پر بلاى پر عنا
آن انايى بر تو اى سگ شوم بود در حق ما دولت محتوم بود
گر نبوديت اين انايى كينه كش كى زدى بر ما چنين اقبال خوش
شكر آنك از دار فانى مىرهيم بر سر اين دار پندت مىدهيم
دار قتل ما براق رحلت است دار ملك تو غرور و غفلت است
اين حياتى خفيه در نقش ممات و آن مماتى خفيه در قشر حيات
مىنمايد نور نار و نار نور ور نه دنيا كى بدى دار الغرور
هين مكن تعجيل اول نيست شو چون غروب آرى بر آ از شرق ضو
از انايى ازل دل دنگ شد اين انايى سرد گشت و ننگ شد
ز آن اناى بىانا خوش گشت جان شد جهان او از انايى جهان
از انا چون رست اكنون شد انا آفرينها بر اناى بىعنا
كاو گريزان و انايى در پىاش مىدود چون ديد وى را بىوىاش
طالب اويى نگردد طالبت چون بمردى طالبت شد مطلبت
زندهاى كى مرده شو شويد ترا طالبى كى مطلبت جويد ترا
اندر اين بحث ار خرد ره بين بدى فخر رازى راز دان دين بدى
ليك چون من لم يذق لم يدر بود عقل و تخييلات او حيرت فزود
كى شود كشف از تفكر اين انا آن انا مكشوف شد بعد از فنا
مىفتد اين عقلها در افتقاد در مغاكى حلول و اتحاد
اى اياز گشته فانى ز اقتراب همچو اختر در شعاع آفتاب
بلكه چون نطفه مبدل تو بتن نه از حلول و اتحادى مفتتن
عفو كن اى عفو در صندوق تو سابق لطفى همه مسبوق تو
من كه باشم كه بگويم عفو كن اى تو سلطان و خلاصهى امر كن
من كه باشم كه بوم من با منت اى گرفته جمله منها دامنت
مجرم دانستن اياز خود را در اين شفاعتگرى و عذر اين جرم خواستن و در آن عذر گويى خود را مجرم دانستن، و اين شكستگى از شناخت عظمت شاه خيزد كه انا أعلمكم بالله و اخشاكم لله و قال اللَّه تعالى إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ
من كى آرم رحم خلم آلود را ره نمايم حلم علم اندود را
صد هزاران صفع را ارزانىام گر زبون صفعها گردانيم
من چه گويم پيشت اعلامت كنم يا كه وا يادت دهم شرط كرم
آن چه معلوم تو نبود چيست آن و انچه يادت نيست كو اندر جهان
اى تو پاك از جهل و علمت پاك از آن كه فراموشى كند بر وى نهان
هيچ كس را تو كسى انگاشتى همچو خورشيدش به نور افراشتى
چون كسم كردى اگر لابه كنم مستمع شو لابهام را از كرم
ز انكه از نقشم چو بيرون بردهاى آن شفاعت هم تو خود را كردهاى
چون ز رخت من تهى گشت اين وطن تر و خشك خانه نبود آن من
هم دعا از من روان كردى چو آب هم ثباتش بخش و دارش مستجاب
هم تو بودى اول آرندهى دعا هم تو باش آخر اجابت را رجا
تا زنم من لاف كان شاه جهان بهر بنده عفو كرد از مجرمان
درد بودم سر بسر من خود پسند كرد شاهم داروى هر دردمند
دوزخى بودم پر از شور و شرى كرد دست فضل اويم كوثرى
هر كه را سوزيد دوزخ در قود من برويانم دگر بار از جسد
كار كوثر چيست كه هر سوخته گردد از وى نابت و اندوخته
قطره قطره او منادى كرم كانچه دوزخ سوخت من باز آورم
هست دوزخ همچو سرماى خزان هست كوثر چون بهار اى گلستان
هست دوزخ همچو مرگ و خاك گور هست كوثر بر مثال نفخ صور
اى ز دوزخ سوخته اجسامتان سوى كوثر مىكشد اكرامتان
چون خلقت الخلق كى يربح على لطف تو فرمود اى قيوم حى
لا لان اربح عليهم جود تست كه شود زو جمله ناقصها درست
عفو كن زين بندگان تن پرست عفو از درياى عفو اوليتر است
عفو خلقان همچو جو و همچو سيل هم بدان درياى خود تازند خيل
عفوها هر شب از اين دل پارهها چون كبوتر سوى تو آيد شها
بازشان وقت سحر پران كنى تا به شب محبوس اين ابدان كنى
پر زنان بار دگر در وقت شام مىپرند از عشق آن ايوان و بام
تا كه از تن تار وصلت بگسلند پيش تو آيند كز تو مقبلند
پر زنان ايمن ز رجع سر نگون در هوا كه إِنَّا إِلَيْهِ راجعون
بانگ مىآيد تَعالَوْا ز آن كرم بعد از آن رجعت نماند آن حرص و غم
بس غريبيها كشيديد از جهان قدر من دانسته باشيد اى مهان
زير سايهى اين درختم مست ناز هين بيندازيد پاها را دراز
پايهاى پر عنا از راه دين بر كنار و دست حوران خالدين
حوريان گشته مغمز مهربان كز سفر باز آمدند اين صوفيان
صوفيان صافيان چون نور خور مدتى افتاده بر خاك و قذر
بىاثر پاك از قذر باز آمدند همچو نور خور سوى قرص بلند
اين گروه مجرمان هم اى مجيد جمله سرهاشان به ديوارى رسيد
بر خطا و جرم خود واقف شدند گر چه مات كعبتين شه بدند
رو به تو كردند اكنون اه كنان اى كه لطفت مجرمان را ره كنان
راه ده آلودگان را العجل در فرات عفو و عين مغتسل
تا كه غسل آرند ز آن جرم دراز در صف پاكان روند اندر نماز
اندر آن صفها از اندازه برون غرقگان نور نحن الصافون
چون سخن در وصف اين حالت رسيد هم قلم بشكست و هم كاغذ دريد
بحر را پيمود هيچ اسكرهاى شير را برداشت هرگز برهاى
گر حجاب استت برون رو ز احتجاب تا ببينى پادشاهى عجاب
گر چه بشكستند جامت قوم مست آن كه مست از تو بود عذريش هست
مستى ايشان به اقبال و به مال نه ز بادهى تست اى شيرين فعال
اى شهنشه مست تخصيص تواند عفو كن از مست خود اى عفومند
لذت تخصيص تو وقت خطاب آن كند كه نايد از صد خم شراب
چون كه مستم كردهاى حدم مزن شرع مستان را نبيند حد زدن
چون شوم هشيار آن گاهم بزن كه نخواهم گشت خود هشيار من
هر كه از جام تو خورد اى ذو المنن تا ابد رست از هش و از حد زدن
خالدين فى فناء سكرهم من تفانى فى هواكم لم يقم
فضل تو گويد دل ما را كه رو اى شده در دوغ عشق ما گرو
چون مگس در دوغ ما افتادهاى تو نهاى مست اى مگس تو بادهاى
كركسان مست از تو گردند اى مگس چون كه بر بحر عسل رانى فرس
كوهها چون ذرهها سر مست تو نقطه و پرگار و خط در دست تو
فتنه كه لرزند از او لرزان تست هر گران قيمت گهر ارزان تست
گر خدا دادى مرا پانصد دهان گفتمى شرح تو اى جان و جهان
يك دهان دارم من آن هم منكسر در خجالت از تو اى داناى سر
منكسرتر خود نباشم از عدم كز دهانش آمدهستند اين امم
صد هزار آثار غيبى منتظر كز عدم بيرون جهد با لطف و بر
از تقاضاى تو مىگردد سرم اى بمرده من بپيش آن كرم
رغبت ما از تقاضاى تو است جذبهى حق است هر جا رهرو است
خاك بىبادى به بالا بر جهد كشتىيى بحر پا در ره نهد
پيش آب زندگانى كس نمرد پيش آبت آب حيوان است درد
آب حيوان قبلهى جان دوستان ز آب باشد سبز و خندان بوستان
مرگ آشامان ز عشقش زندهاند دل ز جان و آب جان بر كندهاند
آب عشق تو چو ما را دست داد آب حيوان شد به پيش ما كساد
ز آب حيوان هست هر جان را نوى ليك آب آب حيوانى توى
هر دمى مرگى و حشرى دادىام تا بديدم دست برد آن كرم
همچو خفتن گشت اين مردن مرا ز اعتماد بعث كردن اى خدا
هفت دريا هر دم ار گردد سراب گوش گيرى آوريش اى آب آب
عقل لرزان از اجل و آن عشق شوخ سنگ كى ترسد ز باران چون كلوخ
از صحاف مثنوى اين پنجمست در بروج چرخ جان چون انجمست
ره نيابد از ستاره هر حواس جز كه كشتيبان استاره شناس
جز نظاره نيست قسم ديگران از سعودش غافلند و از قرآن
آشنايى گير شبها تا به روز با چنين استارههاى ديو سوز
هر يكى در دفع ديو بد گمان هست نفط انداز قلعهى آسمان
اختران با ديو همچون عقرب است مشترى را او ولى الاقرب است
قوس اگر از تير دوزد ديو را دلو پر آب است زرع و ميو را
حوت اگر چه كشتى غى بشكند دوست را چون ثور كشتى مىكند
شمس اگر شب را بدرد چون اسد لعل را زو خلعت اطلس رسد
هر وجودى كز عدم بنمود سر بر يكى زهر است و بر ديگر شكر
دوست شو وز خوى ناخوش شو برى تا ز خمرهى زهر هم شكر خورى
ز آن نشد فاروق را زهرى گزند كه بد آن ترياق فاروقيش قند
پایان دفتر پنجم
دفتر ششم
اى حيات دل حسام الدين بسى ميل مىجوشد به قسم سادسى
گشت از جذب چو تو علامهاى در جهان گردان حسامى نامهاى
پيش كش مىآرمت اى معنوى قسم سادس در تمام مثنوى
شش جهت را نور ده زين شش صحف كى يطوف حوله من لم يطف
عشق را با پنج و با شش كار نيست مقصد او جز كه جذب يار نيست
بو كه فيما بعد دستورى رسد رازهاى گفتنى گفته شود
با بيانى كه بود نزديكتر زين كنايات دقيق مستتر
راز جز با راز دان انباز نيست راز اندر گوش منكر راز نيست
ليك دعوت وارد است از كردگار با قبول و ناقبول او را چه كار
نوح نه صد سال دعوت مىنمود دمبهدم انكار قومش مىفزود
هيچ از گفتن عنان واپس كشيد هيچ اندر غار خاموشى خزيد
گفت از بانگ و علالاى سگان هيچ واگردد ز راهى كاروان
يا شب مهتاب از غوغاى سگ سست گردد بدر را در سير تگ
مه فشاند نور و سگ عوعو كند هر كسى بر خلقت خود مىتند
هر كسى را خدمتى داده قضا در خور آن گوهرش در ابتلا
چون كه نگذارد سگ آن نعرهى سقم من مهم سيران خود را چون هلم
چون كه سركه سركگى افزون كند پس شكر را واجب افزونى بود
قهر سركه لطف همچون انگبين كاين دو باشد ركن هر اسكنجبين
انگبين گر پاى كم آرد ز خل آيد آن سركنجبين اندر خلل
قوم بر وى سركهها مىريختند نوح را دريا فزون مىريخت قند
قند او را بد مدد از بحر جود پس ز سركهى اهل عالم مىفزود
واحد كالالف كه بود آن ولى بلكه صد قرن است آن عبد العلى
خم كه از دريا در او راهى شود پيش او جيحونها زانو زند
خاصه اين دريا كه درياها همه چون شنيدند اين مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ از اين شرم و خجل كه قرين شد نام اعظم با اقل
در قران اين جهان با آن جهان اين جهان از شرم مىگردد جهان
اين عبارت تنگ و قاصر رتبت است ور نه خس را با اخص چه نسبت است
زاغ در رز نعرهى زاغان زند بلبل از آواز خوش كى كم كند
پس خريدار است هر يك را جدا اندر اين بازار يَفْعَلُ ما يشاء
نقل خارستان غذاى آتش است بوى گل قوت دماغ سر خوش است
گر پليدى پيش ما رسوا بود خوك و سگ را شكر و حلوا بود
گر پليدان اين پليديها كنند آبها بر پاك كردن مىتنند
گر چه ماران زهر افشان مىكنند ور چه تلخانمان پريشان مىكنند
نحلها بر كوه و كندو و شجر مىنهند از شهد انبار شكر
زهرها هر چند زهرى مىكنند زود ترياقاتشان بر مىكنند
اين جهان جنگ است كل چون بنگرى ذره با ذره چو دين با كافرى
آن يكى ذره همىپرد به چپ و آن دگر سوى يمين اندر طلب
ذرهاى بالا و آن ديگر نگون جنگ فعليشان ببين اندر ركون
جنگ فعلى هست از جنگ نهان زين تخالف آن تخالف را بدان
ذرهاى كان محو شد در آفتاب جنگ او بيرون شد از وصف و حساب
چون ز ذره محو شد نفس و نفس جنگش اكنون جنگ خورشيد است و بس
رفت از وى جنبش طبع و سكون از چه از إِنَّا إِلَيْهِ راجعون
ما به بحر تو ز خود راجع شديم و ز رضاع اصل مسترضع شديم
در فروع راه اى مانده ز غول لاف كم زن از اصول اى بىاصول
جنگ ما و صلح ما در نور عين نيست از ما هست بين اصبعين
جنگ طبعى جنگ فعلى جنگ قول در ميان جزوها حربى است هول
اين جهان زين جنگ قايم مىبود در عناصر درنگر تا حل شود
چار عنصر چار استون قوى است كه بديشان سقف دنيا مستوى است
هر ستونى اشكنندهى آن دگر استن آب اشكنندهى آن شرر
پس بناى خلق بر اضداد بود لاجرم ما جنگييم از ضر و سود
هست احوالم خلاف همدگر هر يكى با هم مخالف در اثر
چون كه هر دم راه خود را مىزنم با دگر كس سازگارى چون كنم
موج لشكرهاى احوالم ببين هر يكى با ديگرى در جنگ و كين
مىنگر در خود چنين جنگ گران پس چه مشغولى به جنگ ديگران
يا مگر زين جنگ حقت واخرد در جهان صلح يك رنگت برد
آن جهان جز باقى و آباد نيست ز انكه آن تركيب از اضداد نيست
اين تفانى از ضد آيد ضد را چون نباشد ضد نباشد جز بقا
نفى ضد كرد از بهشت آن بىنظير كه نباشد شمس و ضدش زمهرير
هست بىرنگى اصول رنگها صلحها باشد اصول جنگها
آن جهان است اصل اين پر غم وثاق وصل باشد اهل هر هجر و فراق
اين مخالف از چهايم اى خواجه ما و از چه زايد وحدت اين اعداد را
ز انكه ما فرعيم و چار اضداد اصل خوى خود در فرع كرد ايجاد اصل
گوهر جان چون وراى فصلهاست خوى او اين نيست خوى كبرياست
جنگها بين كان اصول صلحهاست چون نبى كه جنگ او بهر خداست
غالب است و چير در هر دو جهان شرح اين غالب نگنجد در دهان
آب جيحون را اگر نتوان كشيد هم ز قدر تشنگى نتوان بريد
گر شدى عطشان بحر معنوى فرجهاى كن در جزيرهى مثنوى
فرجه كن چندان كه اندر هر نفس مثنوى را معنوى بينى و بس
باد كه را ز آب جو چون واكند آب يك رنگى خود پيدا كند
شاخههاى تازهى مرجان ببين ميوههاى رسته ز آب جان ببين
چون ز حرف و صوت و دم يكتا شود آن همه بگذارد و دريا شود
حرف گو و حرف نوش و حرفها هر سه جان گردند اندر انتها
نان دهنده و نان ستان و نان پاك ساده گردند از صور گردند خاك
ليك معنيشان بود در سه مقام در مراتب هم مميز هم مدام
خاك شد صورت ولى معنى نشد هر كه گويد شد تو گويش نى نشد
در جهان روح هر سه منتظر گه ز صورت هارب و گه مستقر
امر آيد در صور رو در رود باز هم ز امرش مجرد مىشود
پس له الخلق و له الامرش بدان خلق صورت امر جان راكب بر آن
راكب و مركوب در فرمان شاه جسم بر درگاه و جان در بارگاه
چون كه خواهد كآب آيد در سبو شاه گويد جيش جان را كه اركبوا
باز جانها را چو خواهد در علو بانگ آيد از نقيبان كه انزلوا
بعد از اين باريك خواهد شد سخن كم كن آتش هيزمش افزون مكن
تا نجوشد ديگهاى خرد زود ديگ ادراكات خرد است و فرود
پاك سبحانى كه سيبستان كند در غمام حرفشان پنهان كند
زين غمام پانگ و حرف و گفتوگوى پردهاى كز سيب نايد غير بوى
بارى افزون كش تو اين بو را به هوش تا سوى اصلت برد بگرفته گوش
بو نگه دار و بپرهيز از زكام تن بپوش از باد و بود سرد عام
تا نيندايد مشامت را ز اثر اى هواشان از زمستان سردتر
چون جمادند و فسرده و تن شگرف مىجهد انفاسشان از تل برف
چون زمين زين برف در پوشد كفن تيغ خورشيد حسام الدين بزن
هين بر آر از شرق سيف الله را گرم كن ز آن شرق اين درگاه را
برف را خنجر زند آن آفتاب سيلها ريزد ز كهها بر تراب
ز انكه لا شرقى و لا غربى است او با منجم روز و شب حربى است او
كه چرا جز من نجوم بىهدى قبله كردى از لئيمى و عمى
ناخوشت آيد مقال آن امين در نبى كه لا أُحِبُّ الآفلين
از قزح در پيش مه بستى كمر ز آن همىرنجى ز وَ انْشَقَّ القمر
منكرى اين را كه شمس كورت شمس پيش تست اعلى مرتبت
از ستاره ديده تصريف هوا ناخوشت آيد إذا النجم هوى
خود موثرتر نباشد مه ز نان اى بسا نان كه ببرد عرق جان
خود موثرتر نباشد زهره ز آب اى بسا آبا كه كرد او تن خراب
مهر آن در جان تست و پند دوست مىزند بر گوش تو بيرون پوست
پند ما در تو نگيرد اى كلان پند تو در ما نگيرد هم بدان
جز مگر مفتاح خاص آيد ز دوست كه مقاليد السماوات آن اوست
اين سخن همچون ستارهست و قمر ليك بىفرمان حق ندهد اثر
اين ستارهى بىجهت تاثير او مىزند بر گوشهاى وحى جو
كه بياييد از جهت تا بىجهات تا ندراند شما را گرگ مات
آن چنان كه لمعهى در پاش اوست شمس دنيا در صفت خفاش اوست
هفت چرخ ازرقى در رق اوست پيك ماه اندر تب و در دق اوست
زهره چنگ مسئله در وى زده مشترى با نقد جان پيش آمده
در هواى دستبوس او زحل ليك خود را مىنبيند آن محل
دست و پا مريخ چندين خست از او و آن عطارد صد قلم بشكست از او
با منجم اين همه انجم به جنگ كاى رها كرده تو جان بگزيده رنگ
جان وى است و ما همه رنگ و رقوم كوكب هر فكر او جان نجوم
فكر كو آن جا همه نور است پاك بهر تست اين لفظ فكر اى فكرناك
هر ستاره خانه دارد بر علا هيچ خانه درنگنجد نجم ما
جاى سوز اندر مكان كى در رود نور نامحدود را حد كى بود
ليك تمثيلى و تصويرى كنند تا كه دريابد ضعيفى عشقمند
مثل نبود ليك باشد آن مثيل تا كند عقل محمد را گسيل
عقل سر تيز است ليكن پاى سست ز انكه دل ويران شدهست و تن درست
عقلشان در نقل دنيا پيچ پيچ فكرشان در ترك شهوت هيچ هيچ
صدرشان در وقت دعوى همچو شرق صبرشان در وقت تقوى همچو برق
عالمى اندر هنرها خود نما همچو عالم بىوفا وقت وفا
وقت خود بينى نگنجد در جهان در گلو و معده گم گشته چو نان
اين همه اوصافشان نيكو شود بد نماند چون كه نيكو جو شود
گر منى گنده بود همچون منى چون به جان پيوست يابد روشنى
هر جمادى كه كند رو در نبات از درخت بخت او رويد حيات
هر نباتى كان به جان رو آورد خضروار از چشمهى حيوان خورد
باز جان چون رو سوى جانان نهد رخت را در عمر بىپايان نهد
سؤال سائل از مرغى كه بر سر ربض شهرى نشسته باشد سر او فاضلتر است و عزيزتر و شريفتر و مكرمتر يا دم او و جواب دادن واعظ سائل را به قدر فهم او
واعظى را گفت روزى سائلى كاى تو منبر را سنىتر قايلى
يك سؤال استم بگو اى ذو لباب اندر اين مجلس سؤالم را جواب
بر سر بارو يكى مرغى نشست از سر و از دم كدامينش به است
گفت اگر رويش به شهر و دم به ده روى او از دم او مىدان كه به
ور سوى شهر است دم رويش بده خاك آن دم باش و از رويش بجه
مرغ با پر مىپرد تا آشيان پر مردم همت است اى مردمان
عاشقى كالوده شد در خير و شر خير و شر منگر تو در همت نگر
باز اگر باشد سپيد و بىنظير چون كه صيدش موش باشد شد حقير
ور بود جغدى و ميل او به شاه او سر باز است منگر در كلاه
آدمى بر قد يك طشت خمير بر فزود از آسمان و از اثير
هيچ كَرَّمْنا شنيد اين آسمان كه شنيد اين آدمى پر غمان
بر زمين و چرخ عرضه كرد كس خوبى و عقل و عبارات و هوس
جلوه كردى هيچ تو بر آسمان خوبى روى و اصابت در گمان
پيش صورتهاى حمام اى ولد عرضه كردى هيچ سيم اندام خود
بگذرى ز آن نقشهاى همچو حور جلوه آرى با عجوز نيم كور
در عجوزه چيست كايشان را نبود كه ترا ز آن نقشها با خود ربود
تو نگويى من بگويم در بيان عقل و حس و درك و تدبير است و جان
در عجوزه جان آميزش كنى است صورت گرمابهها را روح نيست
صورت گرمابه گر جنبش كند در زمان او از عجوزت بر كند
جان چه باشد با خبر از خير و شر شاد با احسان و گريان از ضرر
چون سر و ماهيت جان مخبر است هر كه او آگاهتر با جانتر است
روح را تاثير آگاهى بود هر كه را اين بيش اللهى بود
چون خبرها هست بيرون زين نهاد باشد اين جانها در آن ميدان جماد
جان اول مظهر درگاه شد جان جان خود مظهر الله شد
آن ملايك جمله عقل و جان بدند جان نو آمد كه جسم آن بدند
از سعادت چون بر آن جان بر زدند همچو تن آن روح را خادم شدند
آن بليس از جان از آن سر برده بود يك نشد با جان كه عضو مرده بود
چون نبودش آن فداى آن نشد دست بشكسته مطيع جان نشد
جان نشد ناقص گر آن عضوش شكست كان به دست اوست تاند كرد هست
سر ديگر هست كو گوش دگر طوطيى كو مستعد آن شكر
طوطيان خاص را قندى است ژرف طوطيان عام از آن خور بسته طرف
كى چشد درويش صورت ز آن زكات معنى است آن نه فعولن فاعلات
از خر عيسى دريغش نيست قند ليك خر آمد به خلقت كه پسند
قند خر را گر طرب انگيختى پيش خر قنطار شكر ريختى
معنى نَخْتِمُ عَلى أفواههم اين شناس اين است ره رو را مهم
تا ز راه خاتم پيغمبران بو كه برخيزد ز لب ختم گران
ختمهايى كانبيا بگذاشتند آن به دين احمدى برداشتند
قفلهاى ناگشاده مانده بود از كف إِنَّا فَتَحْنا بر گشود
او شفيع است اين جهان و آن جهان اين جهان زى دين و آن جا زى جنان
اين جهان گويد كه تو رهشان نما و آن جهان گويد كه تو مهشان نما
پيشهاش اندر ظهور و در كمون اهد قومى انهم لا يعلمون
باز گشته از دم او هر دو باب در دو عالم دعوت او مستجاب
بهر اين خاتم شدهست او كه به خود مثل او نه بود و نه خواهند بود
چون كه در صنعت برد استاد دست نه تو گويى ختم صنعت بر تو است
در گشاد ختمها تو خاتمى در جهان روح بخشان حاتمى
هست اشارات محمد المراد كل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
صد هزاران آفرين بر جان او بر قدوم و دور فرزندان او
آن خليفه زادگان مقبلش زادهاند از عنصر جان و دلش
گر ز بغداد و هرى يا از رىاند بىمزاج آب و گل نسل وىاند
شاخ گل هر جا كه رويد هم گل است خم مل هر جا كه جوشد هم مل است
گر ز مغرب بر زند خورشيد سر عين خورشيد است نه چيز دگر
عيب چينان را از اين دم كور دار هم به ستارى خود اى كردگار
گفت حق چشم خفاش بد خصال بستهام من ز آفتاب بىمثال
از نظرهاى خفاش كم و كاست انجم آن شمس نيز اندر خفاست
نكوهيدن ناموسهاى پوسيده را كه مانع ذوق ايمان و دليل ضعف صدقاند و راه زن صد هزار ابله، چنان كه راه زن آن مخنث شده بودند گوسفندان و نمىيارست گذشتن، و پرسيدن مخنث از چوپان كه اين گوسفندان تو مرا عجب گزند، گفت اگر مردى و در تو رگ مردى هست همه فداى تواند و اگر مخنثى هر يكى ترا اژدهاست، مخنثى ديگر هست كه چون گوسفندان را بيند در حال از راه باز گردد نيارد پرسيدن ترسد كه اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند
اى ضياء الحق حسام الدين بيا اى صقال روح و سلطان الهدى
مثنوى را مسرح مشروح ده صورت امثال او را روح ده
تا حروفش جمله عقل و جان شوند سوى خلدستان جان پران شوند
هم به سعى تو ز ارواح آمدند سوى دام حرف و مستحقن شدند
باد عمرت در جهان همچون خضر جان فزا و دستگير و مستمر
چون خضر و الياس مانى در جهان تا زمين گردد ز لطفت آسمان
گفتمى از لطف تو جزوى ز صد گر نبودى طمطراق چشم بد
ليك از چشم بد زهر آب دم زخمهاى روح فرسا خوردهام
جز به رمز ذكر حال ديگران شرح حالت مىنيارم در بيان
اين بهانه هم ز دستان دلى است كه از او پاهاى دل اندر گلى است
صد دل و جان عاشق صانع شده چشم بد يا گوش بد مانع شده
خود يكى بو طالب آن عم رسول مىنمودش شنعهى عربان مهول
كه چه گويندم عرب كز طفل خود او بگردانيد دين معتمد
گفتش اى عم يك شهادت تو بگو تا كنم با حق خصومت بهر تو
گفت ليكن فاش گردد از سماع كل سر جاوز الاثنين شاع
من بمانم در زبان اين عرب پيش ايشان خوار گردم زين سبب
ليك گر بوديش لطف ما سبق كى بدى اين بد دلى با جذب حق
الغياث اى تو غياث المستغيث زين دو شاخهى اختيارات خبيث
من ز دستان و ز مكر دل چنان مات گشتم كه بماندم از فغان
من كه باشم چرخ با صد كار و بار زين كمين فرياد كرد از اختيار
كاى خداوند كريم و بردبار ده امانم زين دو شاخهى اختيار
جذب يك راههى الصِّراطَ المستقيم به ز دو راه تردد اى كريم
زين دو ره گر چه همهى مقصد تويى ليك خود جان كندن آمد اين دويى
زين دو ره گر چه بجز تو عزم نيست ليك هرگز رزم همچون بزم نيست
در نبى بشنو بيانش از خدا آيت اشفقن ان يحملنها
اين تردد هست در دل چون وغا كاين بود به يا كه آن حال مرا
در تردد مىزند بر همدگر خوف و اميد بهى در كر و فر
مناجات و پناه جستن به حق از فتنهى اختيار و از فتنهى اسباب اختيار كه سماوات و ارضين از اختيار و از اسباب اختيار شكوهيدند و ترسيدند و خلقت آدمى مولع افتاد بر طلب اختيار و اسباب اختيار خويش چنان كه بيمار باشد خود را اختيار كم بيند صحت خواهد كه سبب اختيار است تا اختيارش بيفزايد، و منصب خواهد تا اختيارش بيفزايد، و مهبط قهر حق در امم ماضيه فرط اختيار و اسباب اختيار بوده است، هرگز فرعون بىنوا كس نديده است
اولم اين جزر و مد از تو رسيد ور نه ساكن بود اين بحر اى مجيد
هم از آن جا كاين تردد داديم بىتردد كن مرا هم از كرم
ابتلايم مىكنى آه الغياث اى ذكور از ابتلايت چون اناث
تا به كى اين ابتلا يا رب مكن مذهبىام بخش و ده مذهب مكن
اشترىام لاغرى و پشت ريش ز اختيار همچو پالان شكل خويش
اين كجاوه گه شود اين سو گران آن كجاوه گه شود آن سو كشان
بفكن از من حمل ناهموار را تا ببينم روضهى ابرار را
همچو آن اصحاب كهف از باغ جود مىچرم ايقاظ نى بل هم رقود
خفته باشم بر يمين يا بر يسار بر نگردم جز چو گو بىاختيار
هم به تقليب تو تا ذات اليمين يا سوى ذات الشمال اى رب دين
صد هزاران سال بودم در مطار همچو ذرات هوا بىاختيار
گر فراموشم شدهست آن وقت و حال يادگارم هست در خواب ارتحال
مىرهم زين چار ميخ چار شاخ مىجهم در مسرح جان زين مناخ
شير آن ايام ماضيهاى خود مىچشم از دايهى خواب اى صمد
جمله عالم ز اختيار و هست خود مىگريزد در سر سر مست خود
تا دمى از هوشيارى وارهند ننگ خمر و زمر بر خود مىنهند
جمله دانسته كه اين هستى فخ است فكر و ذكر اختيارى دوزخ است
مىگريزند از خودى در بىخودى يا به مستى يا به شغل اى مهتدى
نفس را ز آن نيستى وا مىكشى ز انكه بىفرمان شد اندر بىهشى
ليس للجن و لا للانسان ان ينفذوا من حبس اقطار الزمن
لا نفوذ الا بسلطان الهدى من تجاويف السماوات العلى
لا هدى الا بسلطان يقى من حراس الشهب روح المتقى
هيچ كس را تا نگردد او فنا نيست ره در بارگاه كبريا
چيست معراج فلك اين نيستى عاشقان را مذهب و دين نيستى
پوستين و چارق آمد از نياز در طريق عشق محراب اياز
گر چه او خود شاه را محبوب بود ظاهر و باطن لطيف و خوب بود
گشته بىكبر و ريا و كينهاى حسن سلطان را رخش آيينهاى
چون كه از هستى خود او دور شد منتهاى كار او محمود بد
ز آن قوىتر بود تمكين اياز كه ز خوف كبر كردى احتراز
او مهذب گشته بود و آمده كبر را و نفس را گردن زده
يا پى تعليم مىكرد آن حيل يا براى حكمتى دور از وجل
يا كه ديد چارقش ز آن شد پسند كز نسيم نيستى هستى است بند
تا گشايد دخمه كان بر نيستى است تا بيابد آن نسيم عيش و زيست
ملك و مال و اطلس اين مرحله هست بر جان سبك رو سلسله
سلسلهى زرين بديد و غره گشت ماند در سوراخ چاهى جان ز دشت
صورتش جنت به معنى دوزخى افعيى پر زهر و نقشش گل رخى
گر چه مومن را سقر ندهد ضرر ليك هم بهتر بود ز آن جا گذر
گر چه دوزخ دور دارد زو نكال ليك جنت به و را فى كل حال
الحذر اى ناقصان زين گل رخى كه بگاه صحبت آمد دوزخى
حكايت غلام هندو كه به خداوند زادهى خود پنهان هوا آورده بود، چون دختر را با مهتر زادهاى عقد كردند غلام خبر يافت رنجور شد و مىگداخت و هيچ طبيب علت او را در نمىيافت و او را زهرهى گفتن نه
خواجهاى را بود هندو بندهاى پروريده كرده او را زندهاى
علم و آدابش تمام آموخته در دلش شمع هنر افروخته
پروريدش از طفوليت به ناز در كنار لطف آن اكرام ساز
بود هم اين خواجه را خوش دخترى سيم اندامى گشى خوش گوهرى
چون مراهق گشت دختر طالبان بذل مىكردند كابين گران
مىرسيدش از سوى هر مهترى بهر دختر دمبهدم خوازهگرى
گفت خواجه مال را نبود ثبات روز آيد شب رود اندر جهات
حسن صورت هم ندارد اعتبار كه شود رخ زرد از يك زخم خار
سهل باشد نيز مهترزادگى كه بود غره به مال و بارگى
اى بسا مهتر بچه كز شور و شر شد ز فعل زشت خود ننگ پدر
پر هنر را نيز اگر باشد نفيس كم پرست و عبرتى گير از بليس
علم بودش چون نبودش عشق دين او نديد از آدم الا نقش طين
گر چه دانى دقت علم اى امين ز آنت نگشايد دو ديدهى غيب بين
او نبيند غير دستارى و ريش از معرف پرسد از بيش و كميش
عارفا تو از معرف فارغى خود همىبينى كه نور بازغى
كار تقوى دارد و دين و صلاح كه از او باشد به دو عالم فلاح
كرد يك داماد صالح اختيار كه بد او فخر همه خيل و تبار
پس زنان گفتند او را مال نيست مهترى و حسن و استقلال نيست گفت آنها تابع زهدند و دين بىزر او گنجى است بر روى زمين
چون به جد تزويج دختر گشت فاش دست پيمان و نشانى و قماش
پس غلام خرد كاندر خانه بود گشت بيمار و ضعيف و زار زود
همچو بيمار دقى او مىگداخت علت او را طبيبى كم شناخت
عقل مىگفتى كه رنجش از دل است داروى تن در غم دل باطل است
آن غلامك دم نزد از حال خويش كز چه مىآيد بر او در سينه نيش
گفت خاتون را شبى شوهر كه تو باز پرسش در خلا از حال او
تو بجاى مادرى او را بود كه غم خود پيش تو پيدا كند
چون كه خاتون كرد در گوش اين كلام روز ديگر رفت نزديك غلام
پس سرش را شانه مىكرد آن ستى با دو صد مهر و دلال و آشتى
آن چنان كه مادران مهربان نرم كردش تا در آمد در بيان
كه مرا اوميد از تو اين نبود كه دهى دختر به بيگانهى عنود
خواجه زادهى ما و ما خسته جگر حيف نبود كاو رود جاى دگر
خواست آن خاتون ز خشمى كامدش كه زند و ز بام زير اندازدش
كاو كه باشد هندوى مادر غرى كه طمع دارد به خواجه دخترى
گفت صبر اولى بود خود را گرفت گفت با خواجه كه بشنو اين شگفت
اين چنين گراء كى خائن بود ما گمان برده كه هست او معتمد
صبر فرمودن خواجه مادر دختر را كه غلام را زجر مكن من او را بىزجر از اين طمع باز آورم كه نه سيخ سوزد نه كباب خام ماند
گفت خواجه صبر كن با او بگو كه از او ببريم و بدهيمش به تو
تا مگر اين از دلش بيرون كنم تو تماشا كن كه دفعش چون كنم
تو دلش خوش كن بگو مىدان درست كه حقيقت دختر ما جفت تست
ما ندانستيم اى خوش مشترى چون كه دانستيم تو اوليترى
آتش ما هم در اين كانون ما ليلى آن ما و تو مجنون ما
تا خيال و فكر خوش بر وى زند فكر شيرين مرد را فربه كند
جانور فربه شود ليك از علف آدمى فربه ز عز است و شرف
آدمى فربه شود از راه گوش جانور فربه شود از حلق و نوش
گفت آن خاتون از اين ننگ مهين خود دهانم كى بجنبد اندرين
اين چنين ژاژى چه خايم بهر او گو بمير آن خائن ابليس خو
گفت خواجه نى مترس و دم دهش تا رود علت از او زين لطف خوش
دفع او را دلبرا بر من نويس هل كه صحت يابد آن باريك ريس
چون بگفت آن خسته را خاتون چنين مىنگنجيد از تبختر بر زمين
زفت گشت و فربه و سرخ و شكفت چون گل سرخ و هزاران شكر گفت
گه گهى مىگفت اى خاتون من كه مبادا باشد اين دستان و فن
خواجه جمعيت بكرد و دعوتى كه همىسازم فرج را وصلتى
تا جماعت عشوه مىدادند و گال كاى فرج بادت مبارك اتصال
تا يقينتر شد فرج را آن سخن علت از وى رفت كل از بيخ و بن
بعد از آن اندر شب گردك به فن امردى را بست حنا همچو زن
پر نگارش كرد ساعد چون عروس پس نمودش ماكيان دادش خروس
مقنعه و حلهى عروسان نكو كنگ امرد را بپوشانيد او
شمع را هنگام خلوت زود كشت ماند هندو با چنان كنگ درشت
هندوك فرياد مىكرد و فغان از برون نشنيد كس از دفزنان
ضرب دف و كف و نعرهى مرد و زن كرد پنهان نعرهى آن نعره زن
تا به روز آن هندوك را مىفشارد چون بود در پيش سگ انبان آرد
روز آوردند طاس و بوغ زفت رسم دامادان فرج حمام رفت
رفت در حمام او رنجور جان كون دريده همچو دلق تونيان
آمد از حمام در گردك فسوس پيش او بنشست دختر چون عروس
مادرش آن جا نشسته پاسبان كه نبايد كاو كند روز امتحان
ساعتى در وى نظر كرد از عناد آن گهان با هر دو دستش ده بداد
گفت كس را خود مبادا اتصال با چو تو ناخوش عروس بد فعال
روز رويت روى خاتونان تر كير زشتت شب بتر از كير خر
همچنان جملهى نعيم اين جهان بس خوشست از دور پيش از امتحان
مىنمايد در نظر از دور آب چون روى نزديك باشد آن سراب
گنده پير است او و از بس چاپلوس خويش را جلوه كند چون نو عروس
هين مشو مغرور آن گلگونهاش نوش نيش آلودهى او را مچش
صبر كن كالصبر مفتاح الفرج تا نيفتى چون فرج در صد حرج
آشكارا دانه، پنهان دام او خوش نمايد ز اولت انعام او
در بيان آن كه اين غرور تنها آن هندو را نبود بلكه هر آدمى به چنين غرور مبتلاست در هر مرحلهاى الا من عصمه اللَّه
چون بپيوستى بدان اى زينهار چند نالى در ندامت زار زار
نام ميرى و وزيرى و شهى در نهانش مرگ و درد و جان دهى
بنده باش و بر زمين رو چون سمند چون جنازه نه كه بر گردن برند
جمله را حمال خود خواهد كفور چون سوار مرده آرندش به گور
بر جنازه هر كه را بينى به خواب فارس منصب شود عالى ركاب
ز انكه آن تابوت بر خلق است بار بار بر خلقان فگندند اين كبار
بار خود بر كس منه بر خويش نه سرورى را كم طلب درويش به
مركب اعناق مردم را مپا تا نيايد نقرست اندر دو پا
مركبى را كاخرش تو ده دهى كه به شهرى مانى و ويران دهى
ده دهش اكنون كه چون شهرت نمود تا نبايد رخت در ويران گشود
ده دهش اكنون كه صد بستانت هست تا نگردى عاجز و ويران پرست
گفت پيغمبر كه جنت از اله گر همىخواهى ز كس چيزى مخواه
چون نخواهى من كفيلم مر ترا جَنَّةُ الْمَأْوى و ديدار خدا
آن صحابى زين كفالت شد عيار تا يكى روزى كه گشته بد سوار
تازيانه از كفش افتاد راست خود فرود آمد ز كس آن را نخواست
آن كه از دادش نيايد هيچ بد داند و بىخواهشى خود مىدهد
ور به امر حق بخواهى آن رواست آن چنان خواهش طريق انبياست
بد نماند چون اشارت كرد دوست كفر ايمان شد چو كفر از بهر اوست
هر بدى كه امر او پيش آورد آن ز نيكوهاى عالم بگذرد
ز آن صدف گر خسته گردد نيز پوست ده مده كه صد هزاران در در اوست اين سخن پايان ندارد باز گرد سوى شاه و هم مزاج باز گرد
باز رو در كان چو زر ده دهى تا رهد دستان تو از ده دهى
صورتى را چون به دل ره مىدهند از ندامت آخرش ده مىدهند
توبه مىآرند هم پروانهوار باز نسيان مىكشدشان سوى كار
همچو پروانه ز دور آن نار را نور ديد و بست آن سو بار را
چون بيامد سوخت پرش را گريخت باز چون طفلان فتاد و ملح ريخت
بار ديگر بر گمان و طمع سود خويش زد بر آتش آن شمع زود
بار ديگر سوخت هم واپس بجست باز كردش حرص دل ناسى و مست
آن زمان كز سوختن وا مىجهد همچو هندو شمع را ده مىدهد
كاى رخت تابان چو ماه شب فروز وى به صحبت كاذب و مغرور سوز
باز از يادش رود توبه و انين كاوهن الرحمن كيد الكاذبين
در عموم تاويل اين آيت كه كُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ
كلما هم اوقدوا نار الوغى أطفأ اللَّه نارهم حتى انطفا
عزم كرده كه دلا آن جا مايست گشته ناسى ز انكه اهل عزم نيست
چون نبودش تخم صدقى كاشته حق بر او نسيان آن بگماشته
گر چه بر آتش زنهى دل مىزند آن ستارهش را كف حق مىكشد
قصهاى هم در تقرير اين آيت
شرفهاى بشنيد در شب معتمد بر گرفت آتش زنه كاتش زند
دزد آمد آن زمان پيشش نشست چون گرفت آن سوخته مىكرد پست
مىنهاد آن جا سر انگشت را تا شود استارهى آتش فنا
خواجه مىپنداشت كز خود مىمرد اين نمىديد او كه دزدش مىكشد
خواجه گفت اين سوخته نمناك بود مىمرد استاره از تريش زود
بس كه ظلمت بود و تاريكى ز پيش مىنديد آتش كشى را پيش خويش
اين چنين آتش كشى اندر دلش ديدهى كافر نبيند از عمش
چون نمىداند دل دانندهاى هست با گردنده گردانندهاى
چون نمىگويى كه روز و شب به خود بىخداوندى كى آيد كى رود
گرد معقولات مىگردى ببين اين چنين بىعقلى خود اى مهين
خانه با بنا بود معقولتر يا كه بىبنا بگو اى كم هنر
خط با كاتب بود معقولتر يا كه بىكاتب بينديش اى پسر
جيم گوش و عين چشم و ميم فم چون بود بىكاتبى اى متهم
شمع روشن بىز گيرانندهاى يا به گيرانندهاى دانندهاى
صنعت خوب از كف شل ضرير باشد اولى يا به گيرايى بصير
پس چو دانستى كه قهرت مىكند بر سرت دبوس محنت مىزند
پس بكن دفعش چو نمرودى به جنگ سوى او كش در هوا تير خدنگ
همچو اسپاه مغل بر آسمان تير مىانداز دفع نزع جان
يا گريز از وى اگر تانى برو چون روى چون در كف اويى گرو
در عدم بودى نرستى از كفش از كف او چون رهى اى دستخوش
آرزو جستن بود بگريختن پيش عدلش خون تقوى ريختن
اين جهان دام است و دانهش آرزو در گريز از دامها روى آر زو
چون چنين رفتى بديدى صد گشاد چون شدى در ضد آن ديدى فساد
پس پيمبر گفت استفتوا القلوب گر چه مفتيتان برون گويد خطوب
آرزو بگذار تا رحم آيدش آزمودى كه چنين مىبايدش
چون نتانى جست پس خدمت كنش تا روى از حبس او در گلشنش
دمبهدم چون تو مراقب مىشوى داد مىبينى و داور اى غوى
ور ببندى چشم خود را ز احتجاب كار خود را كى گذارد آفتاب
وانمودن پادشاه به امرا و متعصبان در راه سبب فضيلت و مرتبت و قربت و جامگى اياز بر ايشان بر وجهى كه ايشان را حجت و اعتراض نماند
چون اميران از حسد جوشان شدند عاقبت بر شاه خود طعنه زدند
كاين اياز تو ندارد سى خرد جامگى سى امير او چون خورد
شاه بيرون رفت با آن سى امير سوى صحرا و كهستان صيد گير
كاروانى ديد از دور آن ملك گفت اميرى را برو اى موتفك
رو بپرس آن كاروان را بر رصد كز كدامين شهر اندر مىرسد
رفت و پرسيد و بيامد كه ز رى گفت عزمش تا كجا درماند وى
ديگرى را گفت رو اى بو العلا باز پرس از كاروان كه تا كجا
رفت و آمد گفت تا سوى يمن گفت رختش چيست هان اى موتمن
ماند حيران، گفت باميرى دگر كه برو واپرس رخت آن نفر
باز آمد گفت از هر جنس هست اغلب آن كاسههاى رازى است
گفت كى بيرون شدند از شهر رى ماند حيران آن امير سست پى
همچنين تا سى امير و بيشتر سست راى و ناقص اندر كر و فر
گفت اميران را كه من روزى جدا امتحان كردم اياز خويش را
كه بپرس از كاروان تا از كجاست او برفت اين جمله وا پرسيد راست
بىوصيت بىاشارت يك به يك حالشان دريافت بىريبى و شك
هر چه زين سى مير اندر سى مقام كشف شد زو آن به يك دم شد تمام
مرافعهى امرا آن حجت را به شبههى جبريانه و جواب دادن شاه ايشان را
پس بگفتند آن اميران كين فنى است از عنايتهاش كار جهد نيست
قسمت حق است مه را روى نغز دادهى بخت است گل را بوى نغز
گفت سلطان بلكه آنچ از نفس زاد ريع تقصير است و دخل اجتهاد
ور نه آدم كى بگفتى با خدا ربنا انا ظلمنا نفسنا
خود بگفتى كاين گناه از بخت بود چون قضا اين بود حزم ما چه سود
همچو ابليسى كه گفت أغويتني تو شكستى جام و ما را مىزنى
بل قضا حق است و جهد بنده حق هين مباش اعور چو ابليس خلق
در تردد ماندهايم اندر دو كار اين تردد كى بود بىاختيار
اين كنم يا آن كنم او كى گود كه دو دست و پاى او بسته بود
هيچ باشد اين تردد در سرم كه روم در بحر يا بالا پرم
اين تردد هست كه موصل روم يا براى سحر تا بابل روم
پس تردد را ببايد قدرتى ور نه آن خنده بود بر سبلتى
بر قضا كم نه بهانه اى جوان جرم خود را چون نهى بر ديگران
خون كند زيد و قصاص او به عمر مى خورد عمرو و بر احمد حد خمر
گرد خود بر گرد و جرم خود ببين جنبش از خور بين و از سايه مبين
كه نخواهد شد غلط پاداش مير خصم را مىداند آن مير بصير
چون عسل خوردى نيامد تب به غير مزد روز تو نيامد شب به غير
در چه كردى جهد كان واتو نگشت تو چه كاريدى كه نامد ريع كشت
فعل تو كه زايد از جان و تنت همچو فرزندت بگيرد دامنت
فعل را در غيب صورت مىكنند فعل دزدى را نه دارى مىزنند
دار كى ماند به دزدى ليك آن هست تصوير خداى غيب دان
در دل شحنه چو حق الهام داد كه چنين صورت بساز از بهر داد
تا تو عالم باشى و عادل قضا نامناسب چون دهد داد و سزا
چون كه حاكم اين كند اندر گزين چون كند حكم احكم اين حاكمين
چون بكارى جو نرويد غير جو قرض تو كردى ز كه خواهى گرو
جرم خود را بر كسى ديگر منه هوش و گوش خود بدين پاداش ده
جرم بر خود نه كه تو خود كاشتى با جزا و عدل حق كن آشتى
رنج را باشد سبب بد كردنى بد ز فعل خود شناس از بخت نى
آن نظر در بخت چشم احول كند كلب را كهدانى و كاهل كند
متهم كن نفس خود را اى فتى متهم كم كن جزاى عدل را
توبه كن مردانه سر آور به ره كه فمن يعمل بمثقال يره
در فسون نفس كم شو غرهاى كافتاب حق نپوشد ذرهاى
هست اين ذرات جسمى اى مفيد پيش اين خورشيد جسمانى پديد
هست ذرات خواطر و افتكار پيش خورشيد حقايق آشكار
حكايت آن صياد كه خويشتن در گياه پيچيده بود و دستهى گل و لاله را كله وار به سر فروكشيده تا مرغان او را گياه پندارند، و آن مرغ زيرك بوى برد اندكى كه اين آدمى است كه بر اين شكل گياه نديدم اما هم تمام بوى نبرد، به افسون او مغرور شد زيرا در ادراك اول قاطعى نداشت در ادراك مكر دوم قاطعى داشت، و هو الحرص و الطمع لا سيما عند فرط الحاجة و الفقر، قال النَّبىّ صلى اللَّه عليه و آله و سلم كاد الفقر ان يكون كفرا
رفت مرغى در ميان مرغزار بود آن جا دام از بهر شكار
دانهى چندى نهاده بر زمين و آن صياد آن جا نشسته در كمين
خويشتن پيچيده در برگ و گياه تا در افتد صيد بىچاره ز راه
مرغك آمد سوى او از ناشناخت پس طوافى كرد و پيش مرد تاخت
گفت او را كيستى تو سبز پوش در بيابان در ميان اين وحوش
گفت مرد زاهدم من منقطع با گياهى گشتم اينجا مقتنع
زهد و تقوى را گزيدم دين و كيش ز انكه مىديدم اجل را پيش خويش
مرگ همسايه مرا واعظ شده كسب و دكان مرا برهم زده
چون به آخر فرد خواهم ماندن خو نبايد كرد با هر مرد و زن
رو بخواهم كرد آخر در لحد آن به آيد كه كنم خو با احد
چون زنخ را بست خواهند اى صنم آن به آيد كه ز نخ كمتر زنم
اى به زربفت و كمر آموخته آخر استت جامهى نادوخته
رو به خاك آريم كز وى رستهايم دل چرا در بىوفايان بستهايم
جد و خويشانمان قديمى چار طبع ما به خويشى عاريت بستيم طمع
سالها هم صحبتى و هم دمى با عناصر داشت جسم آدمى
روح او خود از نفوس و از عقول روح اصل خويش را كرده نكول
از نفوس و از عقول پر صفا نامه مىآيد به جان كاى بىوفا
يار كان پنج روزه يافتى رو ز ياران كهن بر تافتى
كودكان گر چه كه در بازى خوشند شب كشانشان سوى خانه مىكشند
شد برهنه وقت بازى طفل خرد دزد از ناگه قبا و كفش برد
آن چنان گرم او به بازى در فتاد كان كلاه و پيرهن رفتش ز ياد
شد شب و بازى او شد بىمدد رو ندارد كاو سوى خانه رود
نى شنيدى انما الدنيا لعب باد دادى رخت و گشتى مرتعب
پيش از آن كه شب شود جامه بجو روز را ضايع مكن در گفتوگو
من به صحرا خلوتى بگزيدهام خلق را من دزد جامه ديدهام
نيم عمر از آرزوى دلستان نيم عمر از غصههاى دشمنان
جبه را برد آن كله را اين ببرد غرق بازى گشته ما چون طفل خرد
نك شبانگاه اجل نزديك شد خل هذا اللعب بسك لا تعد
هين سوار توبه شو در دزد رس جامهها از دزد بستان باز پس
مركب توبه عجايب مركب است بر فلك تازد به يك لحظه ز پست
ليك مركب را نگه مىدار از آن كاو به دزديد آن قبايت را نهان
تا ندزدد مركبت را نيز هم پاس دار اين مركبت را دمبهدم
حكايت آن شخص كه دزدان قوچ او را بدزديدند و بر آن قناعت نكردند به حيله جامههاش را هم دزديدند
آن يكى قچ داشت از پس مىكشيد دزد قچ را برد حبلش را بريد
چون كه آگه شد دوان شد چپ و راست تا بيابد كان قچ برده كجاست
بر سر چاهى بديد آن دزد را كه فغان مىكرد كاى وا ويلتا
گفت نالان از چيى اى اوستاد گفت هميان زرم در چه فتاد
گر توانى در روى بيرون كشى خمس بدهم مر ترا با دل خوشى
خمس صد دينار بستانى به دست گفت او خود اين بهاى ده قچ است
گر درى بر بسته شد ده در گشاد گر قچى شد حق عوض اشتر بداد
جامهها بر كند و اندر چاه رفت جامهها را برد هم آن دزد تفت
حازمى بايد كه ره تا ده برد حزم نبود طمع طاعون آورد
او يكى دزد است فتنه سيرتى چون خيال او را به هر دم صورتى
كس نداند مكر او الا خدا در خدا بگريز و وا ره ز آن دغا
مناظرهى مرغ با صياد در ترهب و در معنى ترهبى كه مصطفى عليه السلام نهى كرد از آن امت خود را كه لا رهبانيه فى الاسلام
مرغ گفتش خواجه در خلوت مهايست دين احمد را ترهب نيك نيست
از ترهب نهى كردست آن رسول بدعتى چون در گرفتى اى فضول
جمعه شرط است و جماعت در نماز امر معروف و ز منكر احتراز
رنج بد خويان كشيدن زير صبر منفعت دادن به خلقان همچو ابر
خير ناس ان ينفع الناس اى پدر گر نه سنگى چه حريفى با مدر
در ميان امت مرحوم باش سنت احمد مهل محكوم باش
گفت عقل هر كه را نبود رسوخ پيش عاقل او چو سنگ است و كلوخ
چون حمار است آن كه نانش امنيت است صحبت او عين رهبانيت است
ز انكه غير حق همه گردد رفات كل آت بعد حين فهو آت
حكم او هم حكم قبلهى او بود مردهاش خوان چون كه مرده جو بود
هر كه با اين قوم باشد راهب است كه كلوخ و سنگ او را صاحب است
خود كلوخ و سنگ كس را ره نزد زين كلوخان صد هزار آفت رسد
گفت مرغش پس جهاد آن گه بود كاين چنين ره زن ميان ره بود
از براى حفظ و يارى و نبرد بر ره ناامن آيد شير مرد
عرق مردى آن گهى پيدا شود كه مسافر همره اعدا شود
چون نبى سيف بودهست آن رسول امت او صفدرانند و فحول
مصلحت در دين ما جنگ و شكوه مصلحت در دين عيسى غار و كوه
گفت آرى گر بود يارى و زور تا به قوت بر زند بر شر و شور
چون نباشد قوتى پرهيز به در فرار لا يطاق آسان بجه
گفت صدق دل ببايد كار را ور نه ياران كم نيايد يار را
يار شو تا يار بينى بىعدد ز انكه بىياران بمانى بىمدد
ديو گرگ است و تو همچون يوسفى دامن يعقوب مگذار اى صفى
گرگ اغلب آن گهى گيرا بود كز رمه شيشك به خود تنها رود
آن كه سنت با جماعت ترك كرد در چنين مسبع ز خون خويش خورد
هست سنت ره جماعت چون رفيق بىره و بىيار افتى در مضيق
همرهى نه كاو بود خصم خرد فرصتى جويد كه جامهى تو برد
مىرود با تو كه يابد عقبهاى كه تواند كردت آن جا نهبهاى
يا بود اشتر دلى چون ديد ترس گويدت بهر رجوع از راه، درس
يار را ترسان كند ز اشتر دلى اين چنين همره عدو دان نه ولى
راه جانبازى است در هر غيشهاى آفتى در دفع هر جان شيشهاى
راه دين ز آن رو پر از شور و شر است كه نه راه هر مخنث گوهر است
در ره اين ترس امتحانهاى نفوس همچو پرويزن به تمييز سبوس
راه چه بود پر نشان پايها يار چه بود نردبان رايها
گيرم آن گرگت نيابد ز احتياط بىز جمعيت نيابى آن نشاط
آن كه تنها در رهى او خوش رود با رفيقان سير او صد تو شود
با غليظى خر ز ياران اى فقير در نشاط آيد شود قوت پذير
هر خرى كز كاروان تنها رود بر وى آن ره از تعب صد تو شود
چند سيخ و چند چوب افزون خورد تا كه تنها آن بيابان را برد
مر ترا مىگويد آن خر خوش شنو گر نهاى خر همچنين تنها مرو
آن كه تنها خوش رود اندر رصد با رفيقان بىگمان خوشتر رود
هر نبيى اندر اين راه درست معجزه بنمود و همراهان بجست
گر نباشد يارى ديوارها كى بر آيد خانهها و انبارها هر يكى ديوار اگر باشد جدا سقف چون باشد معلق در هوا
گر نباشد يارى حبر و قلم كى فتد بر روى كاغذها رقم
اين حصيرى كه كسى مىگسترد گر نه پيوندد به هم بادش برد
حق ز هر جنسى چو زوجين آفريد پس نتايج شد ز جمعيت پديد
او بگفت و او بگفت از اهتزاز بحثشان شد اندر اين معنى دراز
مثنوى را چابك و دل خواه كن ماجرا را موجز و كوتاه كن
بعد از آن گفتش كه گندم آن كيست گفت امانت از يتيم بىوصى است
مال ايتام است امانت پيش من ز انكه پندارند ما را موتمن
گفت من مضطرم و مجروح حال هست مردار اين زمان بر من حلال
هين به دستورى از اين گندم خورم اى امين و پارسا و محترم
گفت مفتى ضرورت هم توى بىضرورت گر خورى مجرم شوى
ور ضرورت هست هم پرهيز به ور خورى بارى ضمان آن بده
مرغ بس در خود فرو رفت آن زمان توسنش سر بستد از جذب عنان
چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند چند او ياسين و الانعام خواند
بعد درماندن چه افسوس و چه آه پيش از آن بايست اين دود سياه
آن زمان كه حرص جنبيد و هوس آن زمان مىگو كه اى فريادرس
كان زمان پيش از خرابى بصره است بو كه بصره وارهد هم ز آن شكست
ابك لى يا باكيى يا ثاكلى قبل هدم البصره و الموصل
نح على قبل موتى و اعتفر لا تنح لى بعد موتى و اصطبر
ابك لى قبل ثبورى فى النوى بعد طوفان النوى خل البكا
آن زمان كه ديو مىشد راه زن آن زمان بايست ياسين خواندن
پيش از آنك اشكسته گردد كاروان آن زمان چوبك بزن اى پاسبان
حكايت آن پاسبان كه خاموش ماند تا دزدان رخت تاجران بردند بكلى، بعد از آن هيهاى و پاسبانى مىكرد
پاسبانى خفت دزد اسباب برد رختها را زير هر خاكى فشرد
روز شد بيدار شد آن كاروان ديد رفته رخت و سيم و اشتران
پس بدو گفتند اى حارس بگو كه چه شد اين رخت و اين اسباب كو
گفت دزدان آمدند اندر نقاب رختها بردند از پيشم شتاب
قوم گفتندش كه اى چون تل ريگ پس چه مىكردى كيى اى مردهريگ
گفت من يك كس بدم ايشان گروه با سلاح و با شجاعت باشكوه
گفت اگر در جنگ كم بودت اميد نعرهاى زن كاى كريمان بر جهيد
گفت آن دم كارد بنمودند و تيغ كه خمش ور نه كشيمت بىدريغ
آن زمان از ترس بستم من دهان اين زمان هيهاى و فرياد و فغان
آن زمان بست آن دمم كه دم زنم اين زمان چندان كه خواهى هى كنم
چون كه عمرت برد ديو فاضحه بىنمك باشد اعوذ و فاتحه
گر چه باشد بىنمك اكنون حنين هست غفلت بىنمكتر ز آن يقين
همچنين هم بىنمك مىنال نيز كه ذليلان را نظر كن اى عزيز
قادرى بىگاه باشد يا بگاه از تو چيزى فوت كى شد اى اله
شاه لا تاسوا عَلى ما فاتكم كى شود از قدرتش مطلوب گم
حواله كردن مرغ گرفتارى خود را در دام به فعل و مكر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را
گفت آن مرغ اين سزاى او بود كه فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزاى آن نشاف كاو خورد مال يتيمان از گزاف
بعد از آن نوحهگرى آغاز كرد كه فخ و صياد لرزان شد ز درد
كز تناقضهاى دل پشتم شكست بر سرم جانا بيا مىمال دست
زير دست تو سرم را راحتى است دست تو در شكر بخشى آيتى است
سايهى خود از سر من بر مدار بىقرارم بىقرارم بىقرار
خوابها بيزار شد از چشم من در غمت اى رشك سرو و ياسمن
گر نيم لايق چه باشد گر دمى ناسزايى را بپرسى در غمى
مر عدم را خود چه استحقاق بود كه بر او لطفت چنين درها گشود
خاك گرگين را كرم آسيب كرد ده گهر از نور حس در جيب كرد
پنج حس ظاهر و پنج نهان كه بشر شد نطفهى مرده از آن
توبه بىتوفيقت اى نور بلند چيست جز بر ريش توبه ريشخند
سبلتان توبه يك يك بر كنى توبه سايهست و تو ماه روشنى
اى ز تو ويران دكان و منزلم چون ننالم چون بيفشارى دلم
چون گريزم ز انكه بىتو زنده نيست بىخداونديت بود بنده نيست
جان من بستان تو اى جان را اصول ز انكه بىتو گشتهام از جان ملول
عاشقم من بر فن ديوانگى سيرم از فرهنگى و فرزانگى
چون بدرد شرم گويم راز فاش چند از اين صبر و زحير و ارتعاش
در حيا پنهان شدم همچون سجاف ناگهان بجهم از اين زير لحاف
اى رفيقان راهها را بست يار آهوى لنگيم و او شير شكار
جز كه تسليم و رضا كو چارهاى در كف شير نرى خونخوارهاى
او ندارد خواب و خور چون آفتاب روحها را مىكند بىخورد و خواب
كه بيا من باش يا هم خوى من تا ببينى در تجلى روى من
ور نديدى چون چنين شيدا شدى خاك بودى طالب احيا شدى
گر ز بىسويت ندادهست او علف چشم جانت چون بماندهست آن طرف
گربه بر سوراخ ز آن شد معتكف كه از آن سوراخ او شد معتلف
گربهى ديگر همىگردد به بام كز شكار مرغ يابيد او طعام
آن يكى را قبله شد جولاهگى و آن يكى حارس براى جامگى
و آن يكى بىكار و رو در لامكان كه از آن سو داديش تو قوت جان
كار او دارد كه حق را شد مريد بهر كار او ز هر كارى بريد
ديگران چون كودكان اين روز چند تا به شب ترحال بازى مىكنند
خوابناكى كاو ز يقظت مىجهد دايهى وسواس عشوهش مىدهد
رو بخسب اى جان كه نگذاريم ما كه كسى از خواب بجهاند ترا
هم تو خود را بر كنى از بيخ خواب همچو تشنه كه شنود او بانگ آب
بانگ آبم من به گوش تشنگان همچو باران مىرسم از آسمان
بر جه اى عاشق بر آور اضطراب بانگ آب و تشنه و آن گاه خواب
عاشقى بودهست در ايام پيش پاسبان عهد اندر عهد خويش
سالها در بند وصل ماه خود شاه مات و مات شاهنشاه خود
عاقبت جوينده يابنده بود كه فرج از صبر زاينده بود
گفت روزى يار او كامشب بيا كه بپختم از پى تو لوبيا
در فلان حجره نشين تا نيم شب تا بيايم نيم شبمن بىطلب
مرد قربان كرد و نانها بخش كرد چون پديد آمد مهش از زير گرد
شب در آن حجره نشست آن دوستدار بر اميد وعدهى آن يار غار
بعد نصف الليل آمد يار او صادق الوعدانه آن دل دار او
عاشق خود را فتاده خفته ديد اندكى از آستين او دريد
گردكانى چندش اندر جيب كرد كه تو طفلى گير اين مىباز نرد
چون سحر از خواب عاشق بر جهيد آستين و گردكانها را بديد
گفت شاه ما همه صدق و وفاست آن چه بر ما مىرسد آن هم ز ماست
اى دل بىخواب ما زين ايمنيم چون حرس بر بام چوبك مىزنيم
گردكان ما در اين مطحن شكست هر چه گوييم از غم خود اندك است
عاذلا چند اين صلاى ماجرا پند كم ده بعد از اين ديوانه را
من نخواهم عشوهى هجران شنود آزمودم چند خواهم آزمود
هر چه غير شورش و ديوانگى است اندر اين ره دورى و بيگانگى است
هين بنه بر پايم اين زنجير را كه دريدم سلسلهى تدبير را
غير آن جعد نگار مقبلم گر دو صد زنجير آرى بگسلم
عشق و ناموس اى برادر راست نيست بر در ناموس اى عاشق مهايست
وقت آن آمد كه من عريان شوم نقش بگذارم سراسر جان شوم
اى عدوى شرم و انديشه بيا كه دريدم پردهى شرم و حيا
اى ببسته خواب جان از جادويى سخت دل يارا كه در عالم تويى
هين گلوى صبر گير و مىفشار تا خنك گردد دل عشق اى سوار
تا نسوزم كى خنك گردد دلش اى دل ما خاندان و منزلش
خانهى خود را همىسوزى بسوز كيست آن كس كاو بگويد لا يجوز
خوش بسوز اين خانه را اى شير مست خانهى عاشق چنين اوليتر است
بعد ازين اين سوز را قبله كنم ز انكه شمعم من به سوزش روشنم
خواب را بگذار امشب اى پدر يك شبى بر كوى بىخوابان گذر
بنگر اينها را كه مجنون گشتهاند همچو پروانه به وصلت كشتهاند
بنگر اين كشتى خلقان غرق عشق اژدهايى گشت گويى حلق عشق
اژدهايى ناپديد دل ربا عقل همچون كوه را او كهربا
عقل هر عطار كاگه شد از او طبلهها را ريخت اندر آب جو
رو كز اين جو بر نيايى تا ابد لم يكن حقا له كفوا احد
اى مزور چشم بگشاى و ببين چند گويى مىندانم آن و اين از وباى زرق و محرومى بر آ در جهان حى و قيومى در آ
تا نمىبينم همىبينم شود وين ندانمهات مىدانم بود
بگذر از مستى و مستى بخش باش زين تلون نقل كن در استواش
چند نازى تو بدين مستى بس است بر سر هر كوى چندان مست هست
گر دو عالم پر شود سر مست يار جمله يك باشند و آن يك نيست خوار
اين ز بسيارى نيابد خواريى خوار كه بود تن پرستى ناريى
گر جهان پر شد ز نور آفتاب كى بود خوار آن تف خوش التهاب
ليك با اين جمله بالاتر خرام چون كه ارض اللَّه واسع بود و رام
گر چه اين مستى چو باز اشهب است برتر از وى در زمين قدس هست
رو سرافيلى شو اندر امتياز در دمندهى روح و مست و مست ساز
مست را چون دل مزاح انديشه شد اين ندانم و آن ندانم پيشه شد
اين ندانم و آن ندانم بهر چيست تا بگويى آن كه مىدانيم كيست
نفى بهر ثبت باشد در سخن نفى بگذار و ز ثبت آغاز كن
نيست اين و نيست آن هين واگذار آن كه آن هست است آن را پيش آر
نفى بگذار و همان هستى پرست اين در آموز اى پدر ز آن ترك مست
استدعاى امير ترك مخمور مطرب را به وقت صبوح و تفسير اين حديث كه ان لله تعالى شرابا اعده لاوليائه إذا شربوا سكروا و إذا سكروا طابوا، الى آخر الحديث
مى در خم اسرار بدان مىجوشد تا هر كه مجرد است از آن مى نوشد
قال اللَّه تعالى إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ
اين مى كه تو مىخورى حرامست ما مى نخوريم جز حلالى
جهد كن تا ز نيست هست شوى وز شراب خداى مست شوى
اعجمى تركى سحر آگاه شد و ز خمار خمر مطرب خواه شد
مطرب جان مونس مستان بود نقل و قوت و قوت مست آن بود
مطرب ايشان را سوى مستى كشيد باز مستى از دم مطرب چشيد
آن شراب حق بدان مطرب برد وين شراب تن از اين مطرب چرد
هر دو گر يك نام دارد در سخن ليك شتان اين حسن تا آن حسن
اشتباهى هست لفظى در بيان ليك خود كو آسمان تا ريسمان
اشتراك لفظ دايم ره زن است اشتراك گبر و مومن در تن است
جسمها چون كوزههاى بسته سر تا كه در هر كوزه چه بود آن نگر
كوزهى آن تن پر از آب حيات كوزهى اين تن پر از زهر ممات
گر به مظروفش نظر دارى شهى ور به ظرفش بنگرى تو گمرهى
لفظ را مانندهى اين جسم دان معنيش را در درون مانند جان
ديدهى تن دايما تن بين بود ديدهى جان جان پر فن بين بود
پس ز نقش لفظهاى مثنوى صورتى ضال است و هادى معنوى
در نبى فرمود كاين قرآن ز دل هادى بعضى و بعضى را مضل
اللَّه اللَّه چون كه عارف گفت مى پيش عارف كى بود معدوم شى
فهم تو چون بادهى شيطان بود كى ترا وهم مى رحمان بود
اين دو انبازند مطرب با شراب اين بدان و آن بدين آرد شتاب
پر خماران از دم مطرب چرند مطربانشان سوى ميخانه برند
آن سر ميدان و اين پايان اوست دل شده چون گوى در چوگان اوست
در سر آن چه هست گوش آن جا رود در سر ار صف راست آن سودا شود
بعد از آن اين دو به بىهوشى روند والد و مولود آن جا يك شوند
چون كه كردند آشتى شادى و درد مطربان را ترك ما بيدار كرد
مطرب آغازيد بيتى خوابناك كه انلنى الكاس يا من لا اراك
أنت وجهى لا عجب ان لا اراه غايه القرب حجاب الاشتباه
أنت عقلى لا عجب ان لم ارك من وفور الالتباس المشتبك
جئت اقرب أنت من حبل الوريد كم اقل يا يا نداء للبعيد
بل اغالطهم أنادي فى القفار كى اكتم من معى ممن اغار
در آمدن ضرير در خانهى مصطفى عليه السلام و گريختن عايشه از پيش ضرير و گفتن رسول عليه السلام كه چه مىگريزى او ترا نمىبيند، و جواب دادن عايشه رسول را صلى اللَّه عليه و آله و سلم
اندر آمد پيش پيغمبر ضرير كاى نوا بخش تنور هر خمير
اى تو مير آب و من مستسقىام مستغاث المستغاث اى ساقىام
چون در آمد آن ضرير از در شتاب عايشه بگريخت بهر احتجاب
ز انكه واقف بود آن خاتون پاك از غيورى رسول رشكناك
هر كه زيباتر بود رشكش فزون ز انكه رشك از ناز خيزد يا بنون
گنده پيران شوى را قما دهند چون كه از زشتى و پيرى آگهند
چون جمال احمدى در هر دو كون كى بدهست اى فر يزدانيش عون
نازهاى هر دو كون او را رسد غيرت آن خورشيد صد تو را رسد
كه در افگندم به كيوان گوى را در كشيد اى اختران هى روى را
در شعاع بىنظيرم لا شويد ور نه پيش نور من رسوا شويد
از كرم من هر شبى غايب شوم كى روم الا نمايم كه روم
تا شما بىمن شبى خفاشوار پر زنان پريد گرد اين مطار
همچو طاوسان پرى عرضه كنيد باز مست و سركش و معجب شويد
بنگريد آن پاى خود را زشت ساز همچو چارق كاو بود شمع اياز
رو نمايم صبح بهر گوشمال تا نگرديد از منى ز اهل شمال
ترك آن كن كه دراز است آن سخن نهى كردست از درازى امر كن
امتحان كردن مصطفى عليه السلام عايشه را كه چه پنهان مىشوى پنهان مشو كه اعمى ترا نمىبيند تا پديد آيد كه عايشه از ضمير مصطفى عليه السلام واقف هست يا خود مقلد گفت ظاهر است
گفت پيغمبر براى امتحان او نمىبيند ترا كم شو نهان
كرد اشارت عايشه با دستها او نبيند من همىبينم و را
غيرت عقل است بر خوبى روح پر ز تشبيهات و تمثيل اين نصوح
با چنين پنهانيى كاين روح راست عقل بر وى اين چنين رشكين چراست
از كه پنهان مىكنى اى رشك خو آن كه پوشيدهست نورش روى او
مىرود بىروى پوش اين آفتاب فرط نور اوست رويش را نقاب
از كه پنهان مىكنى اى رشكور كافتاب از وى نمىبيند اثر
رشك از آن افزونتر است اندر تنم كز خودش خواهم كه هم پنهان كنم
ز آتش رشك گران آهنگ من باد و چشم و گوش خود در جنگ من
چون چنين رشكيستت اى جان و دل پس دهان بر بند و گفتن را بهل
ترسم ار خامش كنم آن آفتاب از سوى ديگر بدراند حجاب
در خموشى گفت ما اظهر شود كه ز منع آن ميل افزونتر شود
گر بغرد بحر غرهش كف شود جوش احببت بان اعرف شود
حرف گفتن بستن آن روزن است عين اظهار سخن پوشيدن است
بلبلانه نعره زن در روى گل تا كنى مشغولشان از بوى گل
تا به قل مشغول گردد گوششان سوى روى گل نپرد هوششان
پيش اين خورشيد كاو بس روشنى است در حقيقت هر دليلى ره زنى است
حكايت آن مطرب كه در بزم امير ترك اين غزل آغاز كرد
گلى يا سوسنى يا سرو يا ماهى نمىدانم از اين آشفتهى بىدل چه مىخواهى نمىدانم
و بانگ بر زدن ترك كه آن بگو كه مىدانى و جواب مطرب امير را
مطرب آغازيد پيش ترك مست در حجاب نغمه اسرار أَ لست
من ندانم كه تو ماهى يا وثن من ندانم تا چه مىخواهى ز من
مىندانم كه چه خدمت آرمت تن زنم يا در عبارت آرمت
اين عجب كه نيستى از من جدا مىندانم من كجايم تو كجا
مىندانم كه مرا چون مىكشى گاه در بر گاه در خون مىكشى
همچنين لب در ندانم باز كرد مىندانم مىندانم ساز كرد
چون ز حد شد مىندانم از شگفت ترك ما را زين حراره دل گرفت
بر جهيد آن ترك و دبوسى كشيد تا عليها بر سر مطرب رسيد
گرز را بگرفت سرهنگى به دست گفت نه مطرب كشى اين دم بد است
گفت اين تكرار بىحد و مرش كوفت طبعم را بكوبم من سرش
قلتبانا مىندانى گه مخور ور همىدانى بزن مقصود بر
آن بگو اى گيج كه مىدانىاش مىندانم مىندانم در مكش
من بپرسم كز كجايى هى مرى تو بگويى نه ز بلخ و نه از هرى
نه ز بغداد و نه موصل نه طراز در كشى در نى و نى راه دراز
خود بگو من از كجايم باز ره هست تنقيح مناط اين جايگه
يا بپرسيدم چه خوردى ناشتاب تو بگويى نه شراب و نه كباب
نه قديد و نه ثريد و نه عدس آن چه خوردى آن بگو تنها و بس
سخن خايى دراز از بهر چيست گفت مطرب ز انكه مقصودم خفى است
مىرمد اثبات پيش از نفى تو نفى كردم تا برى ز اثبات بو
در نوا آرم به نفى اين ساز را چون بميرى مرگ گويد راز را
تفسير قوله عليه السلام موتوا قبل ان تموتوا: "بمير اى دوست پيش از مرگ اگر مىزندگى خواهى كه ادريس از چنين مردن بهشتى گشت پيش از ما"
جان بسى كندى و اندر پردهاى ز انكه مردن اصل بد ناوردهاى
تا نميرى نيست جان كندن تمام بىكمال نردبان نايى به بام
چون ز صد پايه دو پايه كم بود بام را كوشنده نامحرم بود
چون رسن يك گز ز صد گز كم بود آب اندر دلو از چه كى رود
غرق اين كشتى نيابى اى امير تا بننهى اندر او من الاخير
من آخر اصل دان كاو طارق است كشتى وسواس و غى را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود كشتى هش چون كه مستغرق شود
چون نمردى گشت جان كندن دراز مات شو در صبح اى شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان دان كه پنهان است خورشيد جهان
گرز بر خود زن منى در هم شكن ز انكه پنبهى گوش آمد چشم تن
گرز بر خود مىزنى خود اى دنى عكس تست اندر فعالم اين منى
عكس خود در صورت من ديدهاى در قتال خويش بر جوشيدهاى
همچو آن شيرى كه در چه شد فرو عكس خود را خصم خود پنداشت او
نفى ضد هست باشد بىشكى تا ز ضد ضد را بدانى اندكى
اين زمان جز نفى ضد اعلام نيست اندر اين نشات دمى بىدام نيست
بىحجابت بايد آن اى ذو لباب مرگ را بگزين و بردر آن حجاب
نه چنان مرگى كه در گورى روى مرگ تبديلى كه در نورى روى
مرد بالغ گشت آن بچگى بمرد روميى شد صبغت زنگى سترد
خاك زر شد هيات خاكى نماند غم فرح شد خار غمناكى نماند
مصطفى زين گفت كاى اسرار جو مرده را خواهى كه بينى زنده تو
مىرود چون زندگان بر خاكدان مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را اين دم به بالا مسكنى است گر بميرد روح او را نقل نيست
ز انكه پيش از مرگ او كردست نقل اين به مردن فهم آيد نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام همچو نقلى از مقامى تا مقام
هر كه خواهد كه ببيند بر زمين مردهاى را مىرود ظاهر چنين
مر ابو بكر تقى را گو ببين شد ز صديقى امير المحشرين
اندر اين نشات نگر صديق را تا به حشر افزون كنى تصديق را
پس محمد صد قيامت بود نقد ز انكه حل شد در فناى حل و عقد
زادهى ثانى است احمد در جهان صد قيامت بود او اندر عيان
زو قيامت را همىپرسيدهاند اى قيامت تا قيامت راه چند
با زبان حال مىگفتى بسى كه ز محشر حشر را پرسد كسى
بهر اين گفت آن رسول خوش پيام رمز موتوا قبل موت يا كرام
همچنان كه مردهام من قبل موت ز آن طرف آوردهام اين صيت و صوت
پس قيامت شو قيامت را ببين ديدن هر چيز را شرط است اين
تا نگردى او ندانىاش تمام خواه آن انوار باشد يا ظلام
عقل گردى عقل را دانى كمال عشق گردى عشق را دانى ذبال
گفتمى برهان اين دعوى مبين گر بدى ادراك اندر خورد اين
هست انجير اين طرف بسيار خوار گر رسد مرغى قنق انجير خوار
در همه عالم اگر مرد و زنند دمبهدم در نزع و اندر مردنند
آن سخنشان را وصيتها شمر كه پدر گويد در آن دم با پسر
تا برويد عبرت و رحمت بدين تا ببرد بيخ بغض و رشك و كين
تو بدان نيت نگر در اقربا تا ز نزع او بسوزد دل ترا
كل آت آت آن را نقد دان دوست را در نزع و اندر فقد دان
ور غرضها زين نظر گردد حجاب اين غرضها را برون افكن ز جيب
ور نيارى خشك بر عجزى مهايست دان كه با عاجز گزيده معجزى است
عجز زنجيرى است زنجيرت نهاد چشم در زنجير نه بايد گشاد
پس تضرع كن كه اى هادى زيست باز بودم بسته گشتم اين ز چيست
سختتر افشردهام در شر قدم كه لفى خسرم ز قهرت دمبهدم
از نصيحتهاى تو كر بودهام بت شكن دعوى بتگر بودهام
ياد صنعت فرضتر يا ياد مرگ مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سالها اين مرگ طبلك مىزند گوش تو بىگاه جنبش مىكند
گويد اندر نزع از جان آه مرگ اين زمان كردت ز خود آگاه مرگ
اين گلوى مرگ از نعره گرفت طبل او بشكافت از ضرب شگفت
در دقايق خويش را دربافتى رمز مردن اين زمان دريافتى
روز عاشورا همه اهل حلب باب انطاكيه اندر تا به شب
گرد آيد مرد و زن جمعى عظيم ماتم آن خاندان دارد مقيم
ناله و نوحه كند اندر بكا شيعه عاشورا براى كربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان كز يزيد و شمر ديد آن خاندان
نعرههاشان مىرود در ويل و وشت پر همىگردد همه صحرا و دشت
يك غريبى شاعرى از ره رسيد روز عاشورا و آن افغان شنيد
شهر را بگذاشت و آن سو راى كرد قصد جستجوى آن هيهاى كرد
پرس پرسان مىشد اندر افتقاد چيست اين غم بر كه اين ماتم فتاد
اين رئيس زفت باشد كه بمرد اين چنين مجمع نباشد كار خرد
نام او و القاب او شرحم دهيد كه غريبم من شما اهل دهيد
چيست نام و پيشه و اوصاف او تا بگويم مرثيه ز الطاف او
مرثيه سازم كه مرد شاعرم تا از اينجا برگ و لالنگى برم
آن يكى گفتش كه هى ديوانهاى تو نهاى شيعه عدوى خانهاى
روز عاشورا نمىدانى كه هست ماتم جانى كه از قرنى به است
پيش مومن كى بود اين غصه خوار قدر عشق گوش عشق گوشوار
پيش مومن ماتم آن پاك روح شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح
نكته گفتن آن شاعر جهت طعن شيعهى حلب
گفت آرى ليك كو دور يزيد كى بدهست اين غم چه دير اينجا رسيد
چشم كوران آن خسارت را بديد گوش كران آن حكايت را شنيد
خفته بودهستيد تا اكنون شما كه كنون جامه دريديت از عزا
پس عزا بر خود كنيد اى خفتگان ز انكه بد مرگى است اين خواب گران
روح سلطانى ز زندانى بجست جامه چه دْرانيم و چون خاييم دست
چون كه ايشان خسرو دين بودهاند وقت شادى شد چو بشكستند بند
سوى شادُروان دولت تاختند كنده و زنجير را انداختند
روز ملك است و گش و شاهنشهى گر تو يك ذره از ايشان آگهى
ور نهاى آگه برو بر خود گرى ز انكه در انكار نقل و محشرى
بر دل و دين خرابت نوحه كن كه نمىبيند جز اين خاك كهن
ور همىبيند چرا نبود دليل پشت دار و جان سپار و چشم سير
در رخت كو از مى دين فرخى گر بديدى بحر كو كف سخى
آن كه جو ديد آب را نكند دريغ خاصه آن كاو ديد آن دريا و ميغ
تمثيل مرد حريص نابيننده رزاقى حق را و خزاين رحمت او را به مورى كه در خرمنگاه بزرگ با دانهى گندم مىكوشد و مىجوشد و مىلرزد و به تعجيل مىكشد و سعت آن خرمن را نمىبيند
مور بر دانه بدان لرزان شود كه ز خرمنهاى خوش اعمى بود
مىكشد آن دانه را با حرص و بيم كه نمىبيند چنان چاش كريم
صاحب خرمن همىگويد كه هى اى ز كورى پيش تو معدوم شى
تو ز خرمنهاى ما آن ديدهاى كه در آن دانه به جان پيچيدهاى
اى به صورت ذره كيوان را ببين مور لنگى رو سليمان را ببين
تو نهاى اين جسم تو آن ديدهاى وارهى از جسم گر جان ديدهاى
آدمى ديدهست باقى گوشت و پوست هر چه چشمش ديده است آن چيز اوست
كوه را غرقه كند يك خم ز نم چشم خم چون باز باشد سوى يم
چون به دريا راه شد از جان خم خم با جيحون بر آورد اشتلم
ز آن سبب قُلْ گفتهى دريا بود هر چه نطق احمدى گويا بود
گفتهى او جمله در بحر بوذ كه دلش را بود در دريا نفوذ
داد دريا چون ز خم ما بود چه عجب گر ماهيى دريا بود
چشم حس افسرد بر نقش ممر تش ممر مىبينى و او مستقر
اين دويى اوصاف ديد احول است ور نه اول آخر آخر اول است
هى ز چه معلوم گردد اين ز بعث بعث را جو كم كن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردن است ز انكه بعث از مرده زنده كردن است
جمله عالم زين غلط كردند راه كز عدم ترسند و آن آمد پناه
از كجا جوييم علم از ترك علم از كجا جوييم سلم از ترك سلم
از كجا جوييم هست از ترك هست از كجا جوييم سيب از ترك دست
هم تو تانى كرد يا نعم المعين ديدهى معدوم بين را هست بين
ديدهاى كاو از عدم آمد پديد ذات هستى را همه معدوم ديد
اين جهان منتظم محشر شود گر دو ديده مبدل و انور شود
ز آن نمايد اين حقايق ناتمام كه بر اين خامان بود فهمش حرام
نعمت جنات خوش بر دوزخى شد محرم گر چه حق آمد سخى
در دهانش تلخ آيد شهد خلد چون نبود از وافيان در عهد خلد
مر شما را نيز در سوداگرى دست كى جنبد چو نبود مشترى
كى نظاره اهل بخريدن بود آن نظاره گول گرديدن بود
پرس پرسان كاين به چند و آن به چند از پى تعبير وقت و ريشخند
از ملولى كاله مىخواهد ز تو نيست آن كس مشترى و كاله جو
كاله را صد بار ديد و باز داد جامه كى پيمود او پيمود باد
كو قدوم و كر و فر مشترى كو مزاح گنگلى سرسرى
چون كه در ملكش نباشد حبهاى جز پى گنگل چه جويد جبهاى
در تجارت نيستش سرمايهاى پس چه شخص زشت او چه سايهاى
مايه در بازار اين دنيا زر است مايه آن جا عشق و دو چشم تر است
هر كه او بىمايهى بازار رفت عمر رفت و باز گشت او خام تفت
هى كجا بودى برادر هيچ جا هى چه پختى بهر خوردن هيچ با
مشترى شو تا بجنبد دست من لعل زايد معدن آبست من
مشترى گر چه كه سست و بارد است دعوت دين كن كه دعوت وارد است
باز پران كن حمام روح گير در ره دعوت طريق نوح گير
خدمتى مىكن براى كردگار با قبول و رد خلقانت چه كار
داستان آن شخص كه بر در سرايى نيم شب سحورى مىزد همسايه او را گفت كه آخر نيم شب است سحر نيست و ديگر آن كه در اين سراى كسى نيست بهر كى مىزنى، و جواب گفتن مطرب او را
آن يكى مىزد سحورى بر درى درگهى بود و رواق مهترى
نيم شب مىزد سحورى را به جد گفت او را قائلى كاى مستمد
اولا وقت سحر زن اين سحور نيم شب نبود گه اين شرو شور
ديگر آن كه فهم كن اى بو الهوس كه در اين خانه درون خود هست كس
كس در اينجا نيست جز ديو و پرى روزگار خود چه ياوه مىبرى
بهر گوشى مىزنى دف گوش كو هوش بايد تا بداند هوش كو
گفت گفتى بشنو از چاكر جواب تا نمانى در تحير و اضطراب
گر چه هست اين دم بر تو نيم شب نزد من نزديك شد صبح طرب
هر شكستى پيش من پيروز شد جمله شبها پيش چشمم روز شد
پيش تو خون است آب رود نيل نزد من خون نيست آب است اى نبيل
در حق تو آهن است آن و رخام پيش داود نبى موم است و رام
پيش تو كه بس گران است و جماد مطرب است او پيش داود اوستاد
پيش تو آن سنگ ريزه ساكت است پيش احمد او فصيح و قانت است
پيش تو استون مسجد مردهاى است پيش احمد عاشقى دل بردهاى است
جمله اجزاى جهان پيش عوام مرده و پيش خدا دانا و رام
آن چه گفتى كاندر اين خانه و سرا نيست كس چون مىزنى اين طبل را
بهر حق اين خلق زرها مىدهند صد اساس خير و مسجد مىنهند
مال و تن در راه حج دور دست خوش همىبازند چون عشاق مست
هيچ مىگويند كان خانه تهى است بلكه صاحب خانه جان مختبى است
پر همىبيند سراى دوست را آن كه از نور اله استش ضيا
بس سراى پر ز جمع و انبهى پيش چشم عاقبت بينان تهى
هر كه را خواهى تو در كعبه بجو تا برويد در زمان او پيش رو
صورتى كاو فاخر و عالى بود او ز بيت الله كى خالى بود
او بود حاضر منزه از رتاج باقى مردم براى احتياج
هيچ مىگويند كاين لبيكها بىندايى مىكنيم آخر چرا
بلكه توفيقى كه لبيك آورد هست هر لحظه ندايى از احد
من به بو دانم كه اين قصر و سرا بزم جان افتاد و خاكش كيميا
مس خود را بر طريق زير و بم تا ابد بر كيميايش مىزنم
تا بجوشد زين چنين ضرب سحور در در افشانى و بخشايش بحور
خلق در صف قتال و كارزار جان همىبازند بهر كردگار
آن يكى اندر بلا ايوبوار و آن دگر در صابرى يعقوبوار
صد هزاران خلق تشنه و مستمند بهر حق از طمع جهدى مىكنند
من هم از بهر خداوند غفور مىزنم بر در به اوميدش سحور
مشترى خواهى كه از وى زر برى به ز حق كى باشد اى دل مشترى
مىخرد از مالت انبانى نجس مىدهد نور ضميرى مقتبس
مىستاند اين يخ جسم فنا مىدهد ملكى برون از وهم ما
مىستاند قطرهى چندى ز اشك مىدهد كوثر كه آرد قند رشك
مىستاند آه پر سودا و دود مىدهد هر آه را صد جاه سود
باد آهى كابر اشك چشم راند مر خليلى را بدان اواه خواند
هين در اين بازار گرم بىنظير كهنهها بفروش و ملك نقد گير
ور ترا شكى و ريبى ره زند تاجران انبيا را كن سند
بس كه افزود آن شهنشه بختشان كوه نتواند كشيدن رختشان
قصهى احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفى عليه السلام در آن چاشتگاهها كه خواجهاش از تعصب جهود به شاخهى خارش مىزد پيش آفتاب حجاز، و از زخم خون از تن بلال بر مىجوشيد از او احد احد مىجست بىقصد او چنان كه از دردمندان ديگر ناله جهد بىقصد، زيرا كه از درد عشق ممتلى بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود، همچون سحرهى فرعون و جرجيس و غيرهم لا يعد و لا يحصى
تن فداى خار مىكرد آن بلال خواجهاش مىزد براى گوشمال
كه چرا تو ياد احمد مىكنى بندهى بد منكر دين منى
مىزد اندر آفتابش او به خار او احد مىگفت بهر افتخار
تا كه صديق آن طرف بر مىگذشت آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پر عنا ز آن احد مىيافت بوى آشنا
بعد از آن خلوت بديدش پند داد كز جهودان خفيه مىدار اعتقاد
عالم السر است پنهان دار كام گفت كردم توبه پيشت اى همام
روز ديگر از پگه صديق تفت آن طرف از بهر كارى مىبرفت
باز احد بشنيد و ضرب زخم خار بر فروزيد از دلش سوز و شرار
باز پندش داد باز او توبه كرد عشق آمد توبهى او را بخورد
توبه كردن زين نمط بسيار شد عاقبت از توبه او بيزار شد
فاش كرد اسپرد تن را در بلا كاى محمد اى عدوى توبهها
اى تن من وى رگ من پر ز تو توبه را گنجا كجا باشد در او
توبه را زين پس ز دل بيرون كنم از حيات خلد توبه چون كنم
عشق قهار است و من مقهور عشق چون شكر شيرين شدم از شور عشق
برگ كاهم پيش تو اى تند باد من چه دانم كه كجا خواهم فتاد
گر هلالم گر بلالم مىدوم مقتدى آفتابت مىشوم
ماه را با زفتى و زارى چه كار در پى خورشيد پويد سايهوار
با قضا هر كاو قرارى مىدهد ريشخند سبلت خود مىكند
كاه برگى پيش باد آن گه قرار رستخيزى و آنگهانى عزم كار
گربه در انبانم اندر دست عشق يك دمى بالا و يك دم پست عشق
او همىگرداندم بر گرد سر نه به زير آرام دارم نه ز بر
عاشقان در سيل تند افتادهاند بر قضاى عشق دل بنهادهاند
همچو سنگ آسيا اندر مدار روز و شب گردان و نالان بىقرار
گردشش بر جوى جويان شاهد است تا نگويد كس كه آن جو راكد است
گر نمىبينى تو جو را در كمين گردش دولاب گردونى ببين
چون قرارى نيست گردون را از او اى دل اختروار آرامى مجو
گر زنى در شاخ دستى كى هلد هر كجا پيوند سازى بگسلد
گر نمىبينى تو تدوير قدر در عناصر جوشش و گردش نگر
ز انكه گردشهاى آن خاشاك و كف باشد از غليان بحر با شرف
باد سر گردان ببين اندر خروش پيش امرش موج دريا بين به جوش
آفتاب و ماه دو گاو خراس گرد مىگردند و مىدارند پاس
اختران هم خانه خانه مىدوند مركب هر سعد و نحسى مىشوند
اختران چرخ گر دورند هى وين حواست كاهلند و سست پى
اختران چشم و گوش و هوش ما شب كجايند و به بيدارى كجا
گاه در سعد و وصال و دل خوشى گاه در نحس و فراق و بىهشى
ماه گردون چون در اين گرديدن است گاه تاريك و زمانى روشن است
گه بهار و صيف همچون شهد و شير گه سياستگاه برف و زمهرير
چون كه كليات پيش او چو گوست سخره و سجده كن چوگان اوست
تو كه يك جزوى دلا زين صد هزار چون نباشى پيش حكمش بىقرار
چون ستورى باش در حكم امير گه در آخور حبس گاهى در مسير
چون كه بر ميخت ببندد بسته باش چون كه بگشايد برو برجسته باش
آفتاب اندر فلك كژ مىجهد در سيه رويى خسوفش مىدهد
كز ذنب پرهيز كن هين هوش دار تا نگردى تو سيه رو ديگوار
ابر را هم تازيانهى آتشين مىزنندش كانچنان رو نه چنين
بر فلان وادى ببار اين سوم بار گوشمالش مىدهد كه گوش دار
عقل تو از آفتابى بيش نيست اندر آن فكرى كه نهى آمد مه ايست
كژ منه اى عقل تو هم گام خويش تا نيايد آن خسوف رو به پيش
چون گنه كمتر بود نيم آفتاب منخسف بينى و نيمى نور تاب
كه به قدر جرم مىگيرم ترا اين بود تقرير در داد و جزا
خواه نيك و خواه بد فاش و ستير بر همه اشيا سميعيم و بصير
زين گذر كن اى پدر نوروز شد خلق از خلاق خوش پدفوز شد
باز آمد آب جان در جوى ما باز آمد شاه ما در كوى ما
مىخرامد بخت و دامن مىكشد نوبت توبه شكستن مىزند
توبه را بار دگر سيلاب برد فرصت آمد پاسبان را خواب برد
هر خمارى مست گشت و باده خورد رخت را امشب گرو خواهيم كرد
ز آن شراب لعل جان جان فزا لعل اندر لعل اندر لعل ما
باز خرم گشت مجلس دل فروز خيز دفع چشم بد اسپند سوز
نعره مستان خوش مىآيدم تا ابد جانا چنين مىبايدم
نك هلالى با بلالى يار شد زخم خار او را گل و گلنار شد
گر ز زخم خار تن غربال شد جان و جسم گلشن اقبال شد
تن به پيش زخم خار آن جهود جان من مست و خراب آن ودود بوى جانى سوى جانم مىرسد بوى يار مهربانم مىرسد
از سوى معراج آمد مصطفى بر بلالش حبذا لى حبذا
چون كه صديق از بلال دم درست اين شنيد از توبهى او دست شست
باز گردانيدن صديق واقعهى بلال را و ظلم جهودان را بر وى و احد احد گفتن او و افزون شدن كينهى جهودان و قصه كردن آن قضيه پيش مصطفى عليه الصلاة و السلام و مشورت در خريدن او از جهودان
بعد از آن صديق پيش مصطفى گفت حال آن بلال با وفا
كان فلك پيماى ميمون بال چست اين زمان در عشق و اندر دام تست
باز سلطان است ز آن جغدان به رنج در حدث مدفون شدست آن زفت گنج
جغدها بر باز استم مىكنند پر و بالش بىگناهى مىكنند
جرم او اين است كاو باز است و بس غير خوبى جرم يوسف چيست پس
جغد را ويرانه باشد زاد و بود هستشان بر باز ز آن خشم جهود
كه چرا مى ياد آرى ز آن ديار يا ز قصر و ساعد آن شهريار
در ده جغدان فضولى مىكنى فتنه و تشويش در مىافگنى
مسكن ما را كه شد رشك اثير تو خرابه خوانى و نام حقير
شيد آوردى كه تا جغدان ما مر ترا سازند شاه و پيشوا
وهم و سودايى در ايشان مىتنى نام اين فردوس ويران مىكنى
بر سرت چندان زنيم اى بد صفات كه بگويى ترك شيد و ترهات
پيش مشرق چار ميخش مىكنند تن برهنه شاخ خارش مىزنند
از تنش صد جاى خون بر مىجهد او احد مىگويد و سر مىنهد
پندها دادم كه پنهان دار دين سر بپوشان از جهودان لعين
عاشق است او را قيامت آمده ست تا در توبه بر او بسته شده ست
عاشقى و توبه يا امكان صبر اين محالى باشد اى جان بس سطبر
توبه كرم و عشق همچون اژدها توبه وصف خلق و آن وصف خدا
عشق ز اوصاف خداى بىنياز عاشقى بر غير او باشد مجاز
ز انكه آن حسن زر اندود آمده ست ظاهرش نور اندرون دود آمده ست
چون رود نور و شود پيدا دخان بفسرد عشق مجازى آن زمان
وا رود آن حسن سوى اصل خود جسم ماند گنده و رسوا و بد
نور مه راجع شود هم سوى ماه وا رود عكسش ز ديوار سياه
پس بماند آب و گل بىآن نگار گردد آن ديوار بىمه ديووار
قلب را كه زر ز روى او بجست باز گشت آن زر به كان خود نشست
پس مس رسوا بماند دودوش زو سيه روتر بماند عاشقش
عشق بينايان بود بر كان زر لاجرم هر روز باشد بيشتر
ز انكه كان را در زرى نبود شريك مرحبا اى كان زر لا شك فيك
هر كه قلبى را كند انباز كان وا رود زر تا به كان لامكان
عاشق و معشوق مرده ز اضطراب مانده ماهى رفته ز آن گرداب آب
عشق ربانى است خورشيد كمال امر نور اوست خلقان چون ظلال
مصطفى زين قصه چون خوش بر شكفت رغبت افزون گشت او را هم به گفت
مستمع چون يافت همچون مصطفى هر سر مويش زبانى شد جدا
مصطفى گفتش كه اكنون چاره چيست گفت اين بنده مر او را مشترى است
هر بها كه گويد او را مىخرم در زيان و حيف ظاهر ننگرم
كاو اسير اللَّه فى الارض آمده ست سخرهى خشم عدو اللَّه شده ست
وصيت كردن مصطفى عليه السلام صديق را كه چون بلال را مشترى مىشوى هر آينه ايشان از ستيز بر خواهند فزود بهاى او را، مرا در اين فضيلت شريك خود كن وكيل من باش و نيم بها از من بستان
مصطفى گفتش كه اى اقبال جو اندر اين من مىشوم انباز تو
تو وكيلم باش نيمى بهر من مشترى شو قبض كن از من ثمن
گفت صد خدمت كنم رفت آن زمان سوى خانهى آن جهود بىامان
گفت با خود كز كف طفلان گهر بس توان آسان خريدن اى پدر
عقل و ايمان را از اين طفلان گول مىخرد با ملك دنيا ديو غول
آن چنان زينت دهد مردار را كه خرد ز ايشان دو صد گلزار را
آن چنان مهتاب پيمايد به سحر كز خسان صد كيسه بربايد به سحر
انبياشان تاجرى آموختند پيش ايشان شمع دين افروختند
ديو و غول ساحر از سحر و نبرد انبيا را در نظرشان زشت كرد
زشت گرداند به جادويى عدو تا طلاق افتد ميان جفت و شو
ديدههاشان را به سحرى دوختند تا چنين جوهر به خس بفروختند
اين گهر از هر دو عالم برتر است هين بخر زين طفل جاهل كاو خر است
پيش خر خر مهره و گوهر يكى است آن اشك را در در و دريا شكى است
منكر بحر است و گوهرهاى او كى بود حيوان در و پيرايه جو
در سر حيوان خدا ننهاده است كاو بود در بند لعل و در پرست
مر خران را هيچ ديدى گوشوار گوش و هوش خر بود در سبزه زار
احسن التقويم در و التين بخوان كه گرامى گوهر است اى دوست جان
احسن التقويم از عرش او فزون احسن التقويم از فكرت برون
گر بگويم قيمت اين ممتنع من بسوزم هم بسوزد مستمع
لب ببند اينجا و خر اين سو مران رفت اين صديق سوى آن خران
حلقهى در زد چو در را بر گشود رفت بىخود در سراى آن جهود
بىخود و سر مست و پر آتش نشست از دهانش بس كلام تلخ جست
كاين ولى اللَّه را چون مىزنى اين چه حقد است اى عدوى روشنى
گر ترا صدقى است اندر دين خود ظلم بر صادق دلت چون مىدهد
اى تو در دين جهودى مادهاى كاين گمان دارى تو بر شه زادهاى
در همه ز آيينهى كژ ساز خود منگر اى مردود نفرين ابد
آن چه آن دم از لب صديق جست گر بگويم گم كنى تو پاى و دست
آن ينابيع الحكم همچون فرات از دهان او دوان از بىجهات
همچو از سنگى كه آبى شد روان نه ز پهلو مايه دارد نه از ميان
اسپر خود كرده حق آن سنگ را بر گشاده آب مينا رنگ را
همچنانك از چشمهى چشم تو نور او روان كرده ست بىبخل و فتور
نه ز پيه آن مايه دارد نه ز پوست روى پوشى كرد در ايجاد دوست
در خلاى گوش باد جاذبش مدرك صدق كلام و كاذبش
آن چه باد است اندر آن خرد استخوان كاو پذيرد حرف و صوت قصه خوان
استخوان و باد رو پوشست و بس در دو عالم غير يزدان نيست كس
مستمع او قائل او بىاحتجاب ز آنك الاذنان من الرأس اى مثاب
گفت رحمت گر همىآيد بر او زر بده بستانش اى اكرام خو
از منش واخر چو مىسوزد دلت بىمئونت حل نگردد مشكلت
گفت صد خدمت كنم پانصد سجود بندهاى دارم نكو لكن جهود
تن سپيد و دل سياهستش بگير در عوض ده تن سياه و دل منير
پس فرستاد و بياورد آن همام بود الحق سخت زيبا آن غلام آن چنان كه ماند حيران آن جهود آن دل چون سنگش از جا رفت زود
حالت صورت پرستان اين بود سنگشان از صورتى مومين بود
باز كرد استيزه و راضى نشد كه بر اين افزون بده بىهيچ بد
يك نصاب نقره هم بر وى فزود تا كه راضى گشت حرص آن جهود
خنديدن جهود و پنداشتن كه صديق مغبون است در اين عقد
قهقهه زد آن جهود سنگ دل از سر افسوس و طنز و غش و غل
گفت صديقش كه اين خنده چه بود در جواب پرسش او خنده فزود
گفت اگر جدت نبودى و غرام در خريدارى اين اسود غلام
من ز استيزه نمىجوشيد مى خود به عشر اينش بفروشيد مى
كاو به نزد من نيرزد نيم دانگ تو گران كردى بهايش را به بانگ
پس جوابش داد صديق اى غبى گوهرى دادى به جوزى چون صبى
كاو به نزد من همىارزد دو كون من به جانش ناظرستم تو به لون
زر سرخ است او سيه تاب آمده از براى رشك اين احمق كنده ديدهى اين هفت رنگ جسمها درنيابد زين نقاب آن روح را
گر مكيسى كرديى در بيع بيش دادمى من جمله ملك و مال خويش
ور مكاس افزوديى من ز اهتمام دامنى زر كردمى از غير وام
سهل دادى ز انكه ارزان يافتى در نديدى حقه را نشكافتى
حقهى سر بسته جهل تو بداد زود بينى كه چه غبنت اوفتاد
حقهى پر لعل را دادى به باد همچو زنگى در سيه رويى تو شاد
عاقبت وا حسرتا گويى بسى بخت و دولت را فرو شد خود كسى
بخت با جامهى غلامانه رسيد چشم بد بختت بجز ظاهر نديد
او نمودت بندگى خويشتن خوى زشتت كرد با او مكر و فن
اين سيه اسرار تن اسپيد را بت پرستانه بگير اى ژاژخا
اين ترا و آن مرا برديم سود هين لكم دين وَ لِيَ دِينِ اى جهود
خود سزاى بت پرستان اين بود جلش اطلس اسب او چوبين بود
همچو گور كافران پر دود و نار وز برون بر بسته صد نقش و نگار
همچو مال ظالمان بيرون جمال و ز درونش خون مظلوم و وبال
چون منافق از برون صوم و صلات و ز درون خاك سياه بىنبات
همچو ابرى خاليى پر قر و قر نه در او نفع زمين نه قوت بر
همچو وعدهى مكر و گفتار دروغ آخرش رسوا و اول با فروغ
بعد از آن بگرفت او دست بلال آن ز زخم ضرس محنت چون خلال
شد خلالى در دهانى راه يافت جانب شيرين زبانى مىشتافت
چون بديد آن خسته روى مصطفى خر مغشيا فتاد او بر قفا
تا به ديرى بىخود و بىخويش ماند چون به خويش آمد ز شادى اشك راند
مصطفايش در كنار خود كشيد كس چه داند بخششى كاو را رسيد
چون بود مسى كه بر اكسير زد مفلسى بر گنج پر توفير زد
ماهى پژمرده در بحر اوفتاد كاروان گم شده زد بر رشاد
آن خطاباتى كه گفت آن دم نبى گر زند بر شب بر آيد از شبى
روز روشن گردد آن شب چون صباح من نتانم باز گفت آن اصطلاح
خود تو دانى كافتابى در حمل تا چه گويد با نبات و با دقل
خود تو دانى هم كه آن آب زلال مى چه گويد با رياحين و نهال
صنع حق با جمله اجزاى جهان چون دم و حرف است از افسونگران
جذب يزدان با اثرها و سبب صد سخن گويد نهان بىحرف و لب
نه كه تاثير از قدر معمول نيست ليك تاثيرش از او معقول نيست
چون مقلد بود عقل اندر اصول دان مقلد در فروعش اى فضول
گر بپرسد عقل چونباشد مرام گو چنان كه تو ندانى و السلام
معاتبهى مصطفى عليه الصلاة و السلام با صديق كه ترا وصيت كردم كه به شركت من بخر تو چرا بهر خود تنها خريدى و عذر او
گفت اى صديق آخر گفتمت كه مرا انباز كن در مكرمت
گفت ما دو بندگان كوى تو كردمش آزاد من بر روى تو
تو مرا مىدار بنده و يار غار هيچ آزادى نخواهم زينهار
كه مرا از بندگيت آزادى است بىتو بر من محنت و بىدادى است
اى جهان را زنده كرده ز اصطفا خاص كرده عام را خاصه مرا
خوابها مىديد جانم در شباب كه سلامم كرد قرص آفتاب
از زمينم بر كشيد او بر سما همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم اين ماخوليا بود و محال هيچ گردد مستحيلى وصف حال
چون ترا ديدم بديدم خويش را آفرين آن آينهى خوش كيش را
چون ترا ديدم محالم حال شد جان من مستغرق اجلال شد
چون ترا ديدم خود اى روح البلاد مهر اين خورشيد از چشمم فتاد
گشت عالى همت از تو چشم من جز به خوارى ننگرد اندر چمن
نور جستم خود بديدم نور نور حور جستم خود بديدم رشك حور
يوسفى جستم لطيف و سيم تن يوسفستانى بديدم در تو من
در پى جنت بدم در جستجو جنتى بنمود از هر جزو تو
هست اين نسبت به من مدح و ثنا هست اين نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سليم مر خدا را پيش موساى كليم
كه بجويم اشپشت شيرت دهم چارقت دوزم من و پيشت نهم
قدح او را حق به مدحى بر گرفت گر تو هم رحمت كنى نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهمها اى وراى عقلها و وهمها
ايها العشاق اقبال جديد از جهان كهنهى نو كن رسيد
ز آن جهان كاو چارهى بىچاره جوست صد هزاران نادرهى دنيا در اوست
ابشروا يا قوم إذ جاء الفرج افرحوا يا قوم قد زال الحرج
آفتابى رفت در كازهى هلال در تقاضا كه ارحنا يا بلال
زير لب مىگفتى از بيم عدو كورى او بر مناره رو بگو
مىدمد در گوش هر غمگين بشير خيز اى مدبر ره اقبال گير
اى در اين حبس و در اين گند و شپش هين كه تا كس نشنود رستى خمش
چون كنى خامش كنون اى يار من كز بن هر مو بر آمد طبل زن
آن چنان كر شد عدوى رشك خو گويد اين چندين دهل را بانگ كو
مىزند بر روش ريحان كه طرى است او ز كورى گويد اين آسيب چيست
مىشكنجد حور دستش مىكشد كور حيران كز چه دردم مىكند
اين كشاكش چيست بر دست و تنم خفتهام بگذار تا خوابى كنم
آن كه در خوابش همىجويى وى است چشم بگشا كان مه نيكو پى است
ز آن بلاها بر عزيزان بيش بود كان تجمش يار با خوبان فزود
لاغ با خوبان كند در هر رهى نيز كوران را بشوراند گهى
خويش را يك دم بدين كوران دهد تا غريو از كوى كوران بر جهد
قصهى هلال كه بندهى مخلص بود خداى را، صاحب بصيرت بىتقليد، پنهان شده در بندگى مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز، چنان كه لقمان و يوسف از روى ظاهر و غير ايشان، بندهاى سايس بود اميرى را و آن امير مسلمان بود اما كور،
داند اعمى كه مادرى دارد ليك چونى به وهم درنارد
اگر با اين دانش تعظيم اين مادر كند ممكن بود كه از عمى خلاص يابد كه إذا اراد اللَّه بعبد خيرا فتح عينى قلبه ليبصره بهما الغيب
چون شنيدى بعض اوصاف بلال بشنو اكنون قصهى ضعف هلال
از بلال او پيش بود اندر روش خوى بد را بيش كرده بد كشش
نه چو تو پس رو كه هر دم پسترى سوى سنگى مىروى از گوهرى
آن چنان كان خواجه را مهمان رسيد خواجه از ايام و سالش بر رسيد
گفت عمرت چند سال است اى پسر باز گو و در مدزد و بر شمر
گفت هجده هفده يا خود شانزده يا كه پانزده اى برادر خوانده
گفت واپس واپس اى خيرهسرت باز مىرو تا به كس مادرت
حكايت در تقرير همين سخن
آن يكى اسبى طلب كرد از امير گفت رو آن اسب اشهب را بگير
گفت آن را من نخواهم گفت چون گفت او واپس رواست و بس حرون
سخت پس پس مىرود او سوى بن گفت دمش را به سوى خانه كن
دم اين استور نفست شهوت است زين سبب پس پس رود آن خود پرست
شهوت او را كه دم آمد ز بن اى مبدل شهوت عقبيش كن
چون ببندى شهوتش را از رغيف سر كند آن شهوت از عقل شريف
همچو شاخى كه ببرى از درخت سر كند قوت ز شاخ نيك بخت
چون كه كردى دم او را آن طرف گر رود پس پس رود تا مكتنف
حبذا اسبان رام پيش رو نه سپس رو نه حرونى را گرو
گرم رو چون جسم موساى كليم تا به بحرينش چو پهناى گليم
هست هفصد ساله راه آن حقب كه بكرد او عزم در سيران حب
همت سير تنش چون اين بود سير جانش تا به عليين بود
شهسواران در سباقت تاختند خر بطان در پايگه انداختند
مثل
آن چنان كه كاروانى مىرسيد در دهى آمد درى را باز ديد
آن يكى گفت اندر اين برد العجوز تا بيندازيم اينجا چند روز
بانگ آمد نه بينداز از برون و آنگهانى اندر آ تو اندرون
هم برون افكن هر آنچ افكندنى است در ميا با آن كه اين مجلس سنى است
بد هلال استاد دل جان روشنى سايس و بندهى امير مومنى
سايسى كردى در آخور آن غلام ليك سلطان سلاطين بنده نام
آن امير از حال بنده بىخبر كه نبودش جز بليسانه نظر
آب و گل مىديد و در وى گنج نه پنج و شش مىديد و اصل پنج نه
رنگ طين پيدا و نور دين نهان هر پيمبر اين چنين بد در جهان
آن مناره ديد و در وى مرغ نى بر مناره شاه بازى پر فنى
و آن دوم مىديد مرغى پر زنى ليك موى اندر دهان مرغ نى
و آن كه او ينظر بنور الله بود هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
گفت آخر چشم سوى موى نه تا نبينى مو بنگشايد گره
آن يكى گل ديد نقشين در وحل و آن دگر گل ديد پر علم و عمل
تن مناره علم و طاعت همچو مرغ خواه سيصد مرغ گير و يا دو مرغ
مرد اوسط مرغ بين است او و بس غير مرغى مىنبيند پيش و پس
موى آن نورى است پنهان آن مرغ كه بد آن پاينده باشد جان مرغ
مرغ كان موى است در منقار او هيچ عاريت نباشد كار او
علم او از جان او جوشد مدام پيش او نه مستعار آمد نه وام
رنجور شدن اين هلال و بىخبرى خواجهى او از رنجورى او از تحقير و ناشناخت، و واقف شدن دل مصطفى عليه الصلاة و السلام از رنجورى و حال او و افتقاد و عيادت رسول عليه السلام اين هلال را
از قضا رنجور و ناقص شد هلال مصطفى را وحى شد غماز حال
بد ز رنجوريش خواجهش بىخبر كه بر او بد كساد و بىخطر
خفته نه روز اندر آخور محسنى هيچ كس از حال او آگاه نى
آن كه كس بود و شهنشاه كسان عقل صد چون قلزمش هر جا رسان
وحيش آمد رحم حق غم خوار شد كه فلان مشتاق تو بيمار شد
مصطفى بهر هلال با شرف رفت از بهر عيادت آن طرف
در پى خورشيد وحى آن مه دوان و آن صحابه در پيش چون اختران
ماه مىگويد كه اصحابى نجوم للسرى قدوه و للطاغى رجوم
مير را گفتند كان سلطان رسيد او ز شادى بىدل و جان بر جهيد
بر گمان آن ز شادى زد دو دست كان شهنشه بهر آن مير آمده ست
چون فرود آمد ز غرفه آن امير جان همىافشاند پا مزد بشير
پس زمين بوس و سلام آورد او كرد رخ را از طرب چون ورد او
گفت بسم اللَّه مشرف كن وطن تا كه فردوسى شود اين انجمن
تا فزايد قصر من بر آسمان كه بديدم قطب دوران زمان
گفتش از بهر عتاب آن محترم من براى ديدن تو نامدم
گفت روحم آن تو خود روح چيست هين بفرما كاين تجشم بهر كيست
تا شوم من خاك پاى آن كسى كه به باغ لطف تستاش مغرسى
پس بگفتش كان هلال عرش كو همچو مهتاب از تواضع فرش كو
آن شهى در بندگى پنهان شده بهر جاسوسى به دنيا آمده
تو مگو كاو بنده و آخورچى ماست اين بدان كه گنج در ويرانههاست
اى عجب چون است از سقم آن هلال كه هزاران بدر هستش پاى مال
گفت از رنجش مرا آگاه نيست ليك روز چند بر درگاه نيست
صحبت او با ستور و استر است سايس است و منزلش اين آخور است
در آمدن مصطفى عليه السلام از بهر عيادت هلال در ستورگاه آن امير و نواختن مصطفى هلال را
رفت پيغمبر به رغبت بهر او اندر آخور و آمد اندر جستجو
بود آخور مظلم و زشت و پليد وين همه برخاست چون الفت رسيد
بوى پيغمبر ببرد آن شير نر همچنان كه بوى يوسف را پدر
موجب ايمان نباشد معجزات بوى جنسيت كند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمن است بوى جنسيت پى دل بردن است
قهر گردد دشمن اما دوست نى دوست كى گردد ببسته گردنى
اندر آمد او ز خواب از بوى او گفت سرگين دان درون زين گونه بو
از ميان پاى استوران بديد دامن پاك رسول بىنديد
پس ز كنج آخور آمد غژغژان روى بر پايش نهاد آن پهلوان
پس پيمبر روى بر رويش نهاد بر سر و بر چشم و رويش بوسه داد
گفت يا ربا چه پنهان گوهرى اى غريب عرش چونى خوشترى
گفت چون باشد خود آن شوريده خواب كه در آيد در دهانش آفتاب
چون بود آن تشنهاى كاو گل چرد آب بر سر بنهدش خوش مىبرد
در بيان آن كه مصطفى صلى اللَّه عليه و آله شنيد كه عيسى عليه السلام بر روى آب رفت فرمود لو ازداد يقينه لمشى على الهواء
همچو عيسى بر سرش گيرد فرات كايمنى از غرقه در آب حيات
گويد احمد گر يقينش افزون بدى خود هوايش مركب و مأمون بدى
همچو من كه بر هوا راكب شدم در شب معراج مستصحب شدم
گفت چون باشد سگى كور پليد جست او از خواب خود را شير ديد
نه چنان شيرى كه كس تيرش زند بل ز بيمش تيغ و پيكان بشكند
كور بر اشكم رونده همچو مار چشمها بگشاد در باغ و بهار
چون بود آن چون كه از چونى رهيد در حياتستان بىچونى رسيد
گشت چونى بخش اندر لامكان گرد خوانش جمله چونها چون سگان
او ز بىچونى دهدشان استخوان در جنابت تن زن اين سوره مخوان
تا ز چونى غسل نارى تو تمام تو بر اين مصحف منه كف اى غلام
گر پليدم ور نظيفم اى شهان اين نخوانم پس چه خوانم در جهان
تو مرا گويى كه از بهر ثواب غسل ناكرده مرو در حوض آب
از برون حوض غير خاك نيست هر كه او در حوض نايد پاك نيست
گر نباشد آبها را اين كرم كاو پذيرد مر خبث را دم به دم واى بر مشتاق و بر اوميد او حسرتا بر حسرت جاويد او
آب دارد صد كرم صد احتشام كه پليدان را پذيرد و السلام
اى ضياء الحق حسام الدين كه نور پاسبان تست از شر الطيور
پاسبان تست نور و ارتقاش اى تو خورشيد مستر از خفاش
چيست پرده پيش روى آفتاب جز فزونى شعشعه و تيزى تاب
پردهى خورشيد هم نور رب است بىنصيب از وى خفاش است و شب است
هر دو چون در بعد و پرده ماندهاند يا سيه رو يا فسرده ماندهاند
چون نبشتى بعضى از قصهى هلال داستان بدر آر اندر مقال
آن هلال و بدر دارند اتحاد از دويى دورند و از نقص و فساد
آن هلال از نقص در باطن برى است آن به ظاهر نقص تدريج آورى است
درس گويد شب به شب تدريج را در تانى بر دهد تفريج را
در تانى گويد اى عجول خام پايه پايه بر توان رفتن به بام
ديگ را تدريج و استادانه جوش كار نايد قليهى ديوانه جوش
حق نه قادر بود بر خلق فلك در يكى لحظه به كن بىهيچ شك
پس چرا شش روز آن را در كشيد كل يوم الف عام اى مستفيد
خلقت طفل از چه اندر نه مه است ز انكه تدريج از شعار آن شه است
خلقت آدم چرا چل صبح بود اندر آن گل اندك اندك مىفزود
نه چو تو اى خام كاكنون تاختى طفلى و خود را تو شيخى ساختى
بر دويدى چون كدو فوق همه كو ترا پاى جهاد و ملحمه
تكيه كردى بر درختان و جدار بر شدى اى اقرعك هم قرعوار
اول ار شد مركبت سرو سهى ليك آخر خشك و بىمغزى تهى
رنگ سبزت زرد شد اى قرع زود ز انكه از گلگونه بود اصلى نبود
داستان آن عجوزه كه روى زشت خويشتن را جندره و گلگونه مىساخت و ساخته نمىشد و پذيرا نمىآمد
بود كمپيرى نود ساله كلان پر تشنج روى و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توى توى ليك در وى بود مانده عشق شوى
ريخت دندانهاش و مو چون شير شد قد كمان و هر حسش تغيير شد
عشق شوى و شهوت و حرصش تمام عشق صيد و پاره پاره گشته دام
مرغ بىهنگام و راه بىرهى آتشى پر در بن ديگ تهى
عاشق ميدان و اسب و پاى نى عاشق زمر و لب و سرناى نى
حرص در پيرى جهودان را مباد اى شقيى كه خداش اين حرص داد
ريخت دندانهاى سگ چون پير شد ترك مردم كرد و سرگين گير شد
اين سگان شصت ساله را نگر هر دمى دندان سگشان تيزتر
پير سگ را ريخت پشم از پوستين اين سگان پير اطلس پوش بين
عشقشان و حرصشان در فرج و زر دمبهدم چون نسل سگ بين بيشتر
اين چنين عمرى كه مايهى دوزخ است مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگويندش كه عمر تو دراز مىشود دل خوش دهانش از خنده باز
اين چنين نفرين دعا پندارد او چشم نگشايد سرى برنارد او
گر بديدى يك سر موى از معاد اوش گفتى اين چنين عمر تو باد
داستان آن درويش كه آن گيلانى را دعا كرد كه خدا ترا به سلامت به خان و مان باز رساناد
گفت يك روزى به خواجهى گيليى نان پرستى نر گدا زنبيليى
چون ستد زو نان بگفت اى مستعان خوش به خان و مان خود بازش رسان
گفت اگر آن است خان كه ديدهام حق ترا آن جا رساند اى دژم
هر محدث را خسان بد دل كنند حرفش ار عالى بود نازل كنند
ز انكه قدر مستمع آيد نبا بر قد خواجه برد درزى قبا
صفت آن عجوز
چون كه مجلس بىچنين پيغاره نيست از حديث پست نازل چاره نيست
واستان هين اين سخن را از گرو سوى افسانهى عجوزه باز رو
چون مسن گشت و در اين ره نيست مرد تو بنه نامش عجوز سال خورد
نه مر او را راس مال و پايهاى نه پذيراى قبول مايهاى
نه دهنده نه پذيرندهى خوشى نه در او معنى و نه معنى كشى
نه زبان نه گوش و نه عقل و بصر نه هش و نه بىهشى و نه فكر
نه نياز و نه جمالى بهر ناز تو بتويش گنده مانند پياز
نه رهى ببريده او نه پاى راه نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه
قصهى درويش كه از آن خانه هر چه مىخواست مىگفت نيست
سائلى آمد به سوى خانهاى خشك نانه خواست يا تر نانهاى
گفت صاحب خانه نان اينجا كجاست خيرهاى كى اين دكان نانباست
گفت بارى اندكى پى هم بياب گفت آخر نيست دكان قصاب
گفت پارهى آرد ده اى كدخدا گفت پندارى كه هست اين آسيا
گفت بارى آب ده از مكرعه گفت آخر نيست جويا مشرعه
هر چه او درخواست از نان تا سبوس چربكى مىگفت و مىكردش فسوس
آن گدا در رفت و دامن بر كشيد اندر آن خانه به حسبت خواست ريد
گفت هىهى گفت تن زن اى دژم تا در اين ويرانه خود فارغ كنم
چون در اينجا نيست وجه زيستن بر چنين خانه ببايد ريستن
چون نهاى بازى كه گيرى تو شكار دست آموز شكار شهريار
نيستى طاوس با صد نقش بند كه به نقشت چشمها روشن كنند
هم نهاى طوطى كه چون قندت دهند گوش سوى گفت شيرينت نهند
هم نهاى بلبل كه عاشقوار زار خوش بنالى در چمن يا لالهزار
هم نهاى هدهد كه پيكيها كنى نه چو لكلك كه وطن بالا كنى
در چه كارى تو و بهر چت خرند تو چه مرغى و ترا با چه خورند
زين دكان با مكاسان برتر آ تا دكان فضل كالله اشترى
كالهاى كه هيچ خلقش ننگريد از خلاقت آن كريم آن را خريد
هيچ قلبى پيش او مردود نيست ز انكه قصدش از خريدن سود نيست
رجوع بداستان آن كمپير
چون عروسى خواست رفتن آن خريف موى ابرو پاك كرد آن مستخيف
پيش رو آيينه بگرفت آن عجوز تا بيارايد رخ و رخسار و پوز
چند گلگونه بماليد از بطر سفرهى رويش نشد پوشيدهتر
عشرهاى مصحف از جا مىبريد مىبچسبانيد بر رو آن پليد
تا كه سفرهى روى او پنهان شود تا نگين حلقهى خوبان شود
عشرها بر روى هر جا مىنهاد چون كه بر مىبست چادر مىفتاد
باز او آن عشرها را با خدو مىبچسبانيد بر اطراف رو
باز چادر راست كردى آن نگين عشرها افتادى از رو بر زمين
چون بسى مىكرد فن و آن مىفتاد گفت صد لعنت بر آن ابليس باد
شد مصور آن زمان ابليس زود گفت اى قحبهى قديد بىورود
من همه عمر اين نينديشيدهام نه ز جز تو قحبه اى اين ديدهام
تخم نادر در فضيحت كاشتى در جهان تو مصحفى نگذاشتى
صد بليسى تو خميس اندر خميس ترك من گوى اى عجوزهى دردبيس
چند دزدى عشر از علم كتاب تا شود رويت ملون همچو سيب
چند دزدى حرف مردان خدا تا فروشى و ستانى مرحبا
رنگ بر بسته ترا گلگون نكرد شاخ بر بسته فن عرجون نكرد
عاقبت چون چادر مرگت رسد از رخت اين عشرها اندر فتد
چون كه آيد خيز خيز آن رحيل گم شود ز آن پس فنون قال و قيل
عالم خاموشى آيد پيش بيست واى آن كه در درون انسيش نيست
صيقلى كن يك دو روزى سينه را دفتر خود ساز آن آيينه را
كه ز سايهى يوسف صاحب قران شد زليخاى عجوز از سر جوان
مىشود مبدل به خورشيد تموز آن مزاج بارد برد العجوز
مىشود مبدل به سوز مريمى شاخ لب خشكى به نخلى خرمى
اى عجوزه چند كوشى با قضا نقد جو اكنون رها كن ما مضى
چون رخت را نيست در خوبى اميد خواه گلگونه نه و خواهى مداد
حكايت آن رنجور كه طبيب در او اوميد صحت نديد
آن يكى رنجور شد سوى طبيب گفت نبضم را فرو بين اى لبيب
كه ز نبض آگه شوى بر حال دل كه رگ دست است با دل متصل
چون كه دل غيب است خواهى زو مثال زو بجو كه با دل استش اتصال
باد پنهان است از چشم اى امين در غبار و جنبش برگش ببين
كز يمين است او وزان يا از شمال جنبش برگت بگويد وصف حال
مستى دل را نمىدانى كه كو وصف او از نرگس مخمور جو
چون ز ذات حق بعيدى وصف ذات باز دانى از رسول و معجزات
معجزاتى و كراماتى خفى بر زند بر دل ز پيران صفى
كه درونشان صد قيامت نقد هست كمترين آن كه شود همسايه مست
پس جليس اللَّه گشت آن نيك بخت كاو به پهلوى سعيدى برد رخت
معجزهى كان بر جمادى زد اثر يا عصا يا بحر يا شق القمر گر اثر بر جان زند بىواسطه متصل گردد به پنهان رابطه
بر جمادات آن اثرها عاريه ست آن پى روح خوش متواريه ست
تا از آن جامد اثر گيرد ضمير حبذا نان بىهيولاى خمير
حبذا خوان مسيحى بىكمى حبذا بىباغ ميوهى مريمى
بر زند از جان كامل معجزات بر ضمير جان طالب چون حيات
معجزه بحر است و ناقص مرغ خاك مرغ آبى در وى ايمن از هلاك
عجز بخش جان هر نامحرمى ليك قدرت بخش جان هم دمى
چون نيابى اين سعادت در ضمير پس ز ظاهر هر دم استدلال گير
كه اثرها بر مشاعر ظاهر است وين اثرها از موثر مخبر است
هست پنهان معنى هر دارويى همچو سحر و صنعت هر جادويى
چون نظر در فعل و آثارش كنى گر چه پنهان است اظهارش كنى
قوتى كان در درونش مضمر است چون به فعل آيد عيان و مظهر است
چون به آثار اين همه پيدا شدت چون نشد پيدا ز تاثير ايزدت
نه سببها و اثرها مغز و پوست چون بجويى جملگى آثار اوست
دوست گيرى چيزها را از اثر پس چرا ز آثار بخشى بىخبر
از خيالى دوست گيرى خلق را چون نگيرى شاه غرب و شرق را
اين سخن پايان ندارد اى قباد حرص ما را اندر اين پايان مباد
رجوع به قصهى رنجور
باز گرد و قصهى رنجور گو با طبيب آگه ستار خو
نبض او بگرفت و واقف شد ز حال كه اميد صحت او بد محال
گفت هر چت دل بخواهد آن بكن تا رود از جسمت اين رنج كهن
هر چه خواهد خاطر تو وامگير تا نگردد صبر و پرهيزت زحير
صبر و پرهيز اين مرض را دان زيان هر چه خواهد دل در آرش در ميان
اين چنين رنجور را گفت اى عمو حق تعالى اعْمَلُوا ما شئتم
گفت رو هين خير بادت جان عم من تماشاى لب جو مىروم
بر مراد دل همىگشت او بر آب تا كه صحت را بيابد فتح باب
بر لب جو صوفيى بنشسته بود دستورو مىشست و پاكى مىفزود
او قفايش ديد چون تخييلى كرد او را آرزوى سيليى
بر قفاى صوفى حمزه پرست راست مىكرد از براى صفع دست
كآرزو را گر نرانم تا رود آن طبيبم گفت كآن علت شود
سيلىاش اندر برم در معركه ز انكه لا تلقوا بايدى تهلكه
تهلكهست اين صبر و پرهيز اى فلان خوش بكوبش تن مزن چون ديگران
چون زدش سيلى بر آمد يك طراق گفت صوفى هىهى اى قواد عاق
خواست صوفى تا دو سه مشتش زند سبلت و ريشش يكايك بر كند
خلق رنجور دق و بىچارهاند و ز خداع ديو سيلىبارهاند
جمله در ايذاى بىجرمان حريص در قفاى همدگر جويان نقيص
اى زننده بىگناهان را قفا در قفاى خود نمىبينى جزا
اى هوا را طب خود پنداشته بر ضعيفان صفع را بگماشته
بر تو خنديد آن كه گفتت اين دو است اوست كآدم را به گندم رهنماست
كه خوريد اين دانه اى دو مستعين بهر دارو تا تكونا خالدين
اوش لغزانيد و او را زد قفا آن قفا واگشت و گشت اين را جزا
اوش لغزانيد سخت اندر زلق ليك پشت و دستگيرش بود حق
كوه بود آدم اگر پر مار شد كان ترياق است و بىاضرار شد
تو كه ترياقى ندارى ذرهاى از خلاص خود چرايى غرهاى
آن توكل كو خليلانه ترا و آن كرامت چون كليمت از كجا
تا نبرد تيغت اسماعيل را تا كنى شه راه قعر نيل را
گر سعيدى از مناره اوفتيد بادش اندر جامه افتاد و رهيد
چون يقينت نيست آن بخت اى حسن تو چرا بر باد دادى خويشتن
زين مناره صد هزاران همچو عاد در فتادند و سر و سر باد داد
سر نگون افتادگان را زين منار مىنگر تو صد هزار اندر هزار
تو رسن بازى نمىدانى يقين شكر پاها گوى و مىرو بر زمين
پر مساز از كاغذ و از كه مپر كه در آن سودا بسى رفته ست سر
گر چه آن صوفى پر آتش شد ز خشم ليك او بر عاقبت انداخت چشم
اول صف بر كسى ماند به كام كاو نگيرد دانه بيند بند دام
حبذا دو چشم پايان بين راد كه نگه دارند تن را از فساد
آن ز پايان ديد احمد بود كاو ديد دوزخ را همين جا مو به مو
ديد عرش و كرسى و جنات را تا دريد او پردهى غفلات را
گر همىخواهى سلامت از ضرر چشم از اول بند و پايان را نگر
تا عدمها را ببينى جمله هست هستها را بنگرى محسوس پست
اين ببين بارى كه هر كش عقل هست روز و شب در جستجوى نيست است
در گدايى طالب جودى كه نيست بر دكانها طالب سودى كه نيست
در مزارع طالب دخلى كه نيست در مغارس طالب نخلى كه نيست
در مدارس طالب علمى كه نيست در صوامع طالب حلمى كه نيست
هستها را سوى پس افكندهاند نيستها را طالبند و بندهاند
ز انكه كان و مخزن صنع خدا نيست غير نيستى در انجلا
پيش از اين رمزى بگفتستيم از اين اين و آن را تو يكى بين دو مبين
گفته شد كه هر صناعت گر كه رست در صناعت جايگاه نيست جست
جست بنا موضعى ناساخته گشته ويران سقفها انداخته
جست سقا كوزهاى كش آب نيست و آن دروگر خانهاى كش باب نيست
وقت صيد اندر عدم بد حمله شان از عدم آن گه گريزان جمله شان
چون اميدت لاست زو پرهيز چيست با انيس طمع خود استيز چيست
چون انيس طمع تو آن نيستى است از فنا و نيست اين پرهيز چيست
گر انيس لانهاى اى جان به سر در كمين لا چرايى منتظر
ز آن كه دارى جمله دل بر كندهاى شست دل در بحر لا افكندهاى
پس گريز از چيست زين بحر مراد كه به شستت صد هزاران صيد داد
از چه نام برگ را كردى تو مرگ جادويى بين كه نمودت مرگ برگ
هر دو چشمت بست سحر صنعتش تا كه جان را در چه آمد رغبتش
در خيال او ز مكر كردگار جمله صحرا فوق چه زهر است و مار
لاجرم چه را پناهى ساخته ست تا كه مرگ او را به چاه انداخته ست
آن چه گفتم از غلطهات اى عزيز هم بر اين بشنو دم عطار نيز
قصهى سلطان محمود و غلام هندو
رحمه اللَّه عليه گفته است ذكر شه محمود غازى سفته است
كز غزاى هند پيش آن همام در غنيمت اوفتادش يك غلام
پس خليفهش كرد و بر تختش نشاند بر سپه بگزيدش و فرزند خواند
طول و عرض و وصف قصه تو به تو در كلام آن بزرگ دين بجو
حاصل آن كودك بر اين تخت نضار شسته پهلوى قباد شهريار
گريه كردى اشك مىراندى به سوز گفت شه او را كه اى پيروز روز
از چه گريى دولتت شد ناگوار فوق املاكى قرين شهريار
تو بر اين تخت و وزيران و سپاه پيش تختت صف زده چون نجم و ماه
گفت كودك گريهام ز آن است زار كه مرا مادر در آن شهر و ديار
از توام تهديد كردى هر زمان بينمت در دست محمود ارسلان
پس پدر مر مادرم را در جواب جنگ كردى كاين چه خشم است و عذاب
مىنيابى هيچ نفرينى دگر زين چنين نفرين مهلك سهلتر
سخت بىرحمى و بس سنگين دلى كه به صد شمشير او را قاتلى
من ز گفت هر دو حيران گشتمى در دل افتادى مرا بيم و غمى
تا چه دوزخ خوست محمود اى عجب كه مثل گشته ست در ويل و كرب
من همىلرزيدمى از بيم تو غافل از اكرام و از تعظيم تو
مادرم كو تا ببيند اين زمان مر مرا بر تخت اى شاه جهان
فقر آن محمود تست اى بىسعت طبع از او دايم همىترساندت
گر بدانى رحم اين محمود راد خوش بگويى عاقبت محمود باد
فقر آن محمود تست اى بيم دل كم شنو زين مادر طبع مضل
چون شكار فقر گردى تو يقين همچو كودك اشك بارى يوم دين
گر چه اندر پرورش تن مادر است ليك از صد دشمنت دشمن تر است
تن چو شد بيمار دارو جوت كرد ور قوى شد مر ترا طاغوت كرد
چون زره دان اين تن پر حيف را نى شتا را شايد و نه صيف را
يار بد نيكوست بهر صبر را كه گشايد صبر كردن صدر را
صبر مه با شب منور داردش صبر گل با خار اذفر داردش
صبر شير اندر ميان فرث و خون كرده او را ناعش ابن اللبون
صبر جملهى انبيا با منكران كردشان خاص حق و صاحب قران
هر كه را بينى يكى جامهى درست دان كه او آن را به صبر و كسب جست
هر كه را ديدى برهنه و بىنوا هست بر بىصبرى او آن گوا
هر كه مستوحش بود پر غصه جان كرده باشد با دغايى اقتران
صبر اگر كردى و الف با وفا از فراق او نخوردى اين قفا
خوى با حق ساختى چون انگبين با لبن كه لا أُحِبُّ الآفلين
لاجرم تنها نماندى همچنان كاتشى مانده به راه از كاروان
چون ز بىصبرى قرين غير شد در فراقش پر غم و بىخير شد
صحبتت چون هست زر ده دهى پيش خاين چون امانت مىنهى
خوى با او كن كامانتهاى تو ايمن آيد از افول و از عتو
خوى با او كن كه خو را آفريد خويهاى انبيا را پروريد
برهاى بدهى رمه بازت دهد پرورندهى هر صفت خود رب بود
بره پيش گرگ امانت مىنهى گرگ و يوسف را مفرما همرهى
گرگ اگر با تو نمايد روبهى هين مكن باور كه نايد زو بهى
جاهل ار با تو نمايد هم دلى عاقبت زخمت زند از جاهلى
او دو آلت دارد و خنثى بود فعل هر دو بىگمان پيدا شود
او ذكر را از زنان پنهان كند تا كه خود را خواهر ايشان كند
شله از مردان به كف پنهان كند تا كه خود را جنس آن مردان كند
گفت يزدان ز آن كس مكتوم او شلهاى سازيم بر خرطوم او
تا كه بينايان ما ز آن ذو دلال درنيايند از فن او در جوال
حاصل آنك از هر ذكر نايد نرى هين ز جاهل ترس اگر دانشورى
دوستى جاهل شيرين سخن كم شنو كان هست چون سم كهن
جان مادر چشم روشن گويدت جز غم و حسرت از آن نفزويدت
مر پدر را گويد آن مادر چهار كه ز مكتب بچهام شد بس نزار
از زن ديگر گرش آورديى بر وى اين جور و جفا كم كرديى
از جز تو گر بدى اين بچهام اين فشار آن زن بگفتى نيز هم
هين بجه زين مادر و تيباى او سيلى بابا به از حلواى او
هست مادر نفس و بابا عقل راد اولش تنگى و آخر صد گشاد
اى دهندهى عقلها فرياد رس تا نخواهى تو نخواهد هيچ كس
هم طلب از تست و هم آن نيكويى ما كييم اول تويى آخر تويى
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش ما همه لاشيم با چندين تراش
زين حواله رغبت افزا در سجود كاهلى جبر مفرست و خمود
جبر باشد پر و بال كاملان جبر هم زندان و بند كاهلان
همچو آب نيل دان اين جبر را آب مومن را و خون مر گبر را
بال بازان را سوى سلطان برد بال زاغان را به گورستان برد
باز گرد اكنون تو در شرح عدم كه چو پازهر است و پنداريش سم
همچو هندو بچه هين اى خواجهتاش رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودى ترس كاكنون در ويى آن خيالت لاشى و تو لاشيى
لاشيى بر لاشيى عاشق شده ست هيچ نى مر هيچ نى را ره زده ست
چون برون شد اين خيالات از ميان گشت نامعقول تو بر تو عيان
ليس للماضين هم الموت انما لهم حسره الفوت راست گفته ست آن سپهدار بشر كه هر آن كه كرد از دنيا گذر
نيستش درد و دريغ و غبن موت بلكه هستش صد دريغ از بهر فوت
كه چرا قبله نكردم مرگ را مخزن هر دولت و هر برگ را
قبله كردم من همه عمر از حول آن خيالاتى كه گم شد در اجل
حسرت آن مردگان از مرگ نيست ز آنست كاندر نقشها كرديم ايست
ما نديديم اين كه آن نقش است و كف كف ز دريا جنبد و يابد علف
چون كه بحر افكند كفها را به بر تو به گورستان رو آن كفها نگر
پس بگو كو جنبش و جولانتان بحر افكنده ست در بحرانتان
تا بگويندت به لب نى بل به حال كه ز دريا كن نه از ما اين سؤال
نقش چون كف كى بجنبد بىز موج خاك بىبادى كجا آيد بر اوج
چون غبار نقش ديدى باد بين كف چو ديدى قلزم ايجاد بين
هين ببين كز تو نظر آيد به كار باقيت شحمى و لحمى پود و تار
شحم تو در شمعها نفزود تاب لحم تو مخمور را نامد كباب
در گداز اين جمله تن را در بصر در نظر رو در نظر رو در نظر
يك نظر دو گز همىبيند ز راه يك نظر دو كون ديد و روى شاه
در ميان اين دو فرقى بىشمار سرمه جو و الله اعلم بالسرار
چون شنيدى شرح بحر نيستى كوش دايم تا بر اين بحر ايستى
چون كه اصل كارگاه آن نيستى است كه خلا و بىنشان است و تهى است
جمله استادان پى اظهار كار نيستى جويند و جاى انكسار
لاجرم استاد استادان صمد كارگاهش نيستى و لا بود
هر كجا اين نيستى افزون تر است كار حق و كارگاهش آن سر است
نيستى چون هست بالايين طبق بر همه بردند درويشان سبق
خاصه درويشى كه شد بىجسم و مال كار فقر جسم دارد نه سؤال
سائل آن باشد كه مال او گداخت قانع آن باشد كه جسم خويش باخت
پس ز درد اكنون شكايت بر مدار كاوست سوى نيست اسبى راهوار
اين قدر گفتيم باقى فكر كن فكر اگر جامد بود رو ذكر كن
ذكر آرد فكر را در اهتزاز ذكر را خورشيد اين افسرده ساز
اصل خود جذب است ليك اى خواجهتاش كار كن موقوف آن جذبه مباش
ز انكه ترك كار چون نازى بود ناز كى در خورد جانبازى بود
نه قبول انديش نه رد اى غلام امر را و نهى را مىبين مدام
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش چون بديدى صبح شمع آن گه بكش
چشمها چون شد گذاره نور اوست مغزها مىبيند او در عين پوست
بيند اندر ذره خورشيد بقا بيند اندر قطره كل بحر را
بار ديگر رجوع كردن به قصهى صوفى و قاضى
گفت صوفى در قصاص يك قفا سر نشايد باد دادن از عمى
خرقهى تسليم اندر كردنم بر من آسان كرد سيلى خوردنم
ديد صوفى خصم خود را سخت زار گفت اگر مشتش زنم من خصموار
او به يك مشتم بريزد چون رصاص شاه فرمايد مرا زجر و قصاص
خيمه ويران است و بشكسته وتد او بهانه مىجود تا در فتد
بهر اين مرده دريغ آيد دريغ كه قصاصم افتد اندر زير تيغ
چون نمىتانست كف بر خصم زد عزمش آن شد كش سوى قاضى برد
كه ترازوى حق است و كيلهاش مخلص است از مكر ديو و حيلهاش
هست او مقراض احقاد و جدال قاطع جنگ دو خصم و قيل و قال
ديو در شيشه كند افسون او فتنهها ساكن كند قانون او
چون ترازو ديد خصم پر طمع سركشى بگذارد و گردد تبع
ور ترازو نيست گر افزون دهيش از قسم راضى نگردد آگهيش
هست قاضى رحمت و دفع ستيز قطرهاى از بحر عدل رستخيز
قطره گر چه خرد و كوته پا بود لطف آب بحر از او پيدا بود
از غبار ار پاك دارى كله را تو ز يك قطره ببينى دجله را
جزوها بر حال كلها شاهد است تا شفق غماز خورشيد آمده ست
آن قسم بر جسم احمد راند حق آن چه فرموده ست كلا و الشفق
مور بر دانه چرا لرزان بدى گر از آن يك دانه خرمن دان بدى
بر سر حرف آ كه صوفى بىدل است در مكافات جفا مستعجل است
اى تو كرده ظلمها چون خوش دلى از تقاضاى مكافى غافلى
يا فراموشت شده ست از كردههات كه فرو آويخت غفلت پردههات
گر نه خصميهاستى اندر قفات جرم گردون رشك بردى بر صفات
ليك محبوسى براى آن حقوق اندك اندك عذر مىخواه از عقوق
تا به يك بارت نگيرد محتسب آب خود روشن كن اكنون با محب
رفت صوفى سوى آن سيلى زنش دست زد چون مدعى در دامنش
اندر آوردش بر قاضى كشان كاين خر ادبار را بر خر نشان
يا به زخم دره او را ده جزا آن چنان كه راى تو بيند سزا
كان كه از زجر تو ميرد در دمار بر تو تاوان نيست آن باشد جبار
در حد و تعزير قاضى هر كه مرد نيست بر قاضى ضمان كاو نيست خرد
نايب حق است و سايهى عدل حق آينهى هر مستحق و مستحق
كاو ادب از بهر مظلومى كند نه براى عرض و خشم و دخل خود
چون براى حق و روز آجله ست گر خطايى شد ديت بر عاقله است
آن كه بهر خود زند او ضامن است وان كه بهر حق زند او آمن است
گر پدر زد مر پسر را او بمرد آن پدر را خون بها بايد شمرد
ز انكه او را بهر كار خويش زد خدمت او هست واجب بر ولد
چون معلم زد صبى را شد تلف بر معلم نيست چيزى لا تخف
كان معلم نايب افتاد و امين هر امين را هست حكمش همچنين
نيست واجب خدمت استا بر او پس نبود استا به زجرش كار جو ور پدر زد او براى خود زده ست لاجرم از خون بها دادن نرست
پس خودى را سر ببر اى ذو الفقار بىخودى شو فانيى درويشوار
چون شدى بىخود هر آن چه تو كنى ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ ايمنى
آن ضمان بر حق بود نه بر امين هست تفصيلش به فقه اندر مبين
هر دكانى راست سودايى دگر مثنوى دكان فقر است اى پسر
در دكان كفشگر چرم است خوب قالب كفش است اگر بينى تو چوب
پيش بزازان قز و ادكن بود بهر گز باشد اگر آهن بود
مثنوى ما دكان وحدت است غير واحد هر چه بينى آن بت است
بت ستودن بهر دام عامه را همچنان دان كالغرانيق العلى
خواندش در سورهى و النجم زود ليك آن فتنه بد از سوره نبود
جمله كفار آن زمان ساجد شدند هم سرى بود آن كه سر بر در زدند
بعد از اين حرفى است پيچا پيچ و دور با سليمان باش و ديوان را مشور
هين حديث صوفى و قاضى بيار و آن ستمكار ضعيف زار زار
گفت قاضى ثبت العرش اى پسر تا بر او نقشى كنم از خير و شر
كو زننده كو محل انتقام اين خيالى گشته است اندر سقام
شرع بهر زندگان و اغنياست شرع بر اصحاب گورستان كجاست
آن گروهى كز فقيرى بىسرند صد جهت ز آن مردگان فانىترند
مرده از يك روست فانى در گزند صوفيان از صد جهت فانى شدند
مرگ يك قتل است و اين سيصد هزار هر يكى را خونبهايى بىشمار
گر چه كشت اين قوم را حق بارها ريخت بهر خونبها انبارها
همچو جرجيساند هر يك در سرار كشته گشته زنده گشته شصت بار
كشته از ذوق سنان دادگر مىبسوزد كه بزن زخمى دگر
و الله از عشق وجود جان پرست كشته بر قتل دوم عاشقتر است
گفت قاضى من قضا دار حىام حاكم اصحاب گورستان كىام
اين به صورت گر نه در گور است پست گورها در دودمانش آمده ست
بس بديدى مرده اندر گور تو گور را در مرده بين اى كور تو
گر ز گورى خشت بر تو اوفتاد عاقلان از گور كى خواهند داد
گرد خشم و كينهى مرده مگرد هين مكن با نقش گرمابه نبرد
شكر كن كه زندهاى بر تو نزد كان كه زنده رد كند حق كرد رد
خشم احيا خشم حق و زخم اوست كه به حق زنده ست آن پاكيزه پوست
حق بكشت او را و در پاچه ش دميد زود قصابانه پوست از وى كشيد
نفخ در وى باقى آمد تا مآب نفخ حق نبود چو نفخهى آن قصاب
فرق بسيار است بين النفختين اين همه زين است و آن سر جمله شين
اين حيات از وى بريد و شد مضر و آن حيات از نفخ حق شد مستمر
اين دم آن دم نيست كايد آن به شرح هين بر آ زين قعر چه بالاى صرح
نيستش بر خر نشاندن مجتهد نقش هيزم را كسى بر خر نهد
بر نشست او نه پشت خر سزد پشت تابوتيش اوليتر سزد
ظلم چه بود وضع غير موضعش هين مكن در غير موضع ضايعش
گفت صوفى پس روا دارى كه او سيلىام زد بىقصاص و بىتسو
اين روا باشد كه خر خرسى قلاش صوفيان را صفع اندازد به لاش
گفت قاضى تو چه دارى بيش و كم گفت دارم در جهان من شش درم
گفت قاضى سه درم تو خرج كن آن سه ديگر را به او ده بىسخن
زار و رنجور است و درويش و ضعيف سه درم در بايدش تره و رغيف
بر قفاى قاضى افتادش نظر از قفاى صوفى آن بد خوبتر
راست مىكرد از پى سيليش دست كه قصاص سيلىام ارزان شده است
سوى گوش قاضى آمد بهر راز سيليى آورد قاضى را فراز
گفت هر شش را بياريد اى دو خصم من شوم آزاد بىخرخاش و وصم
طيره شدن قاضى از سيلى درويش و سرزنش كردن صوفى قاضى را
گشت قاضى طيره صوفى گفت هى حكم تو عدل است لا شك نيست غى
آن چه نپسندى به خود اى شيخ دين چون پسندى بر برادر اى امين
اين ندانى كه پى من چه كنى هم در آن چه عاقبت خود افكنى
من حفر بئرا نخواندى از خبر آن چه خواندى كن عمل جان پدر اين يكى حكمت چنين بد در قضا كه ترا آورد سيلى بر قفا
واى بر احكام ديگرهاى تو تا چه آرد بر سر و بر پاى تو
ظالمى را رحم آرى از كرم كه براى نفقه بادت سه درم
دست ظالم را ببر چه جاى آن كه به دست او نهى حكم و عنان
تو بدان بز مانى اى مجهول داد كه نژاد گرگ را او شير داد
جواب دادن قاضى صوفى را
گفت قاضى واجب آيدمان رضا هر قفا و هر جفا كارد قضا
خوش دلم در باطن از حكم زبر گر چه شد رويم ترش كالحق مر
اين دلم باغ است و چشمم ابروش ابر گريد باغ خندد شاد و خوش
سال قحط از آفتاب خيره خند باغها در مرگ و جان كندن رسند
ز امر حق و ابكوا كثيرا خواندهاى چون سر بريان چه خندان ماندهاى
روشنى خانه باشى همچو شمع گر فرو پاشى تو همچون شمع دمع
آن ترش رويى مادر يا پدر حافظ فرزند شد از هر ضرر
ذوق خنده ديدهاى اى خيره خند ذوق گريه بين كه هست آن كان قند
چون جهنم گريه آرد ياد آن پس جهنم خوشتر آيد از جنان
خندهها در گريهها آمد كتيم گنج در ويرانهها جو اى سليم
ذوق در غمهاست پى گم كردهاند آب حيوان را به ظلمت بردهاند
باژگونه نعل در ره تا رباط چشمها را چار كن در احتياط
چشمها را چار كن در اعتبار يار كن با چشم خود دو چشم يار
أَمْرُهُمْ شُورى بخوان اندر صحف يار را باش و مگوش از ناز اف
يار باشد راه را پشت و پناه چون كه نيكو بنگرى يار است راه
چون كه در ياران رسى خامش نشين اندر آن حلقه مكن خود را نگين
در نماز جمعه بنگر خوش به هوش جمله جمعند و يك انديش و خموش
رختها را سوى خاموشى كشان چون نشان جويى مكن خود را نشان
گفت پيغمبر كه در بحر هموم در دلالت دان تو ياران را نجوم
چشم در استارگان نه ره بجو نطق تشويش نظر باشد مگو
گر دو حرف صدق گويى اى فلان گفت تيره در تبع گردد روان
اين نخواندى كالكلام اى مستهام فى شجون جره جر الكلام
هين مشو شارع در آن حرف رشد كه سخن زو مر سخن را مىكشد
نيست در ضبطت چو بگشادى دهان از پى صافى شود تيره روان
آن كه معصوم ره وحى خداست چون همه صاف است بگشايد رواست
ز انكه ما ينطق رسول بالهوى كى هوا زايد ز معصوم خدا
خويشتن را ساز منطيقى ز حال تا نگردى همچو من سخرهى مقال
سؤال كردن آن صوفى قاضى را
گفت صوفى چون ز يك كان است زر اين چرا نفع است و آن ديگر ضرر
چون كه جمله از يكى دست آمده ست اين چرا هشيار و آن مست آمده ست
چون ز يك درياست اين جوها روان اين چرا نوش است و آن زهر دهان
چون همه انوار از شمس بقاست صبح صادق صبح كاذب از چه خاست
چون ز يك سرمه ست ناظر را كحل از چه آمد راست بينى و حول
چون كه دار الضرب را سلطان خداست نقد را چون ضرب خوب و نارواست
چون خدا فرمود ره را راه من اين خفير از چيست و آن يك راه زن
از يك اشكم چون رسد حر و سفيه چون يقين شد الولد سر ابيه
وحدتى كه ديد با چندين هزار صد هزاران جنبش از عين قرار
جواب گفتن آن قاضى صوفى را
گفت قاضى صوفيا خيره مشو يك مثالى در بيان اين شنو
همچنان كه بىقرارى عاشقان حاصل آمد از قرار دلستان
او چو كه در ناز ثابت آمده عاشقان چون برگها لرزان شده
خندهى او گريهها انگيخته آب رويش آبروها ريخته
اين همه چون و چگونه چون زبد بر سر درياى بىچون مىطپد
ضد و ندش نيست در ذات و عمل ز آن بپوشيدند هستيها حلل
ضد، ضد را بود و هستى كى دهد بلك ازو بگريزد و بيرون جهد
ند چه بود مثل مثل نيك و بد مثل مثل خويشتن را كى كند
چون كه دو مثل آمدند اى متقى اين چه اوليتر از آن در خالقى
بر شمار برگ بستان ضدو ند چون كفى بر بحر بىند است و ضد
بىچگونه بين تو برد و مات بحر چون چگونه گنجد اندر ذات بحر
كمترين لعبت او جان تست اين چگونه و چون جان كى شد درست
پس چنان بحرى كه در هر قطر آن از بدن ناشى تر آمد عقل و جان
كى بگنجد در مضيق چند و چون عقل كل آن جاست از لا يعلمون
عقل گويد مر جسد را كاى جماد بوى بردى هيچ از آن بحر معاد
جسم گويد من يقين سايهى توام يارى از سايه كه جويد جان عم
عقل گويد كاين نه آن حيرت سراست كه سزا گستاختر از ناسزاست
اندر اينجا آفتاب انورى خدمت ذره كند چون چاكرى
شير اين سو پيش آهو سر نهد باز اينجا نزد تيهو پر نهد
اين ترا باور نيايد مصطفى چون ز مسكينان همىجويد دعا
گر بگويى از پى تعليم بود عين تجهيل از چه رو تفهيم بود
بلكه مىداند كه گنج شاهوار در خرابيها نهد آن شهريار
بد گمانى نعل معكوس وى است گر چه هر جزويش جاسوس وى است
بل حقيقت در حقيقت غرقه شد زين سبب هفتاد بل صد فرقه شد
با تو قلماشيت خواهم گفت هان صوفيا خوش پهن بگشا گوش جان
مر ترا هر زخم كايد ز آسمان منتظر مىباش خلعت بعد از آن
كاو نه آن شاه است كت سيلى زند پس نبخشد تاج و تخت مستند
جمله دنيا را پر پشه بها سيليى را رشوت بىمنتها
گردنت زين طوق زرين جهان چست در دزد و ز حق سيلى ستان
آن قفاها كانبيا برداشتند ز آن بلا سرهاى خود افراشتند
ليك حاضر باش در خود اى فتى تا به خانه او بيابد مر ترا
ور نه خلعت را برد او باز پس كه نيابيدم به خانه هيچ كس
باز سؤال كردن صوفى از آن قاضى
گفت آن صوفى چه بودى كاين جهان ابروى رحمت گشادى جاودان
هر دمى شورى نياوردى به پيش بر نيآوردى ز تلوينهاش نيش
شب ندزديدى چراغ روز را دى نبردى باغ عيش آموز را
جام صحت را نبودى سنگ تب ايمنى را خوف نآوردى كرب
خود چه كم گشتى ز جود و رحمتش گر نبودى خرخشه در نعمتش
جواب قاضى سؤال صوفى را و قصهى ترك و درزى را مثل آوردن
گفت قاضى بس تهى رو صوفيى خالى از فطنت چو كاف كوفيى
تو بنشنيدى كه آن پر قند لب غدر خياطان همىگفتى به شب
خلق را در دزدى آن طايفه مىنمود افسانههاى سالفه
قصهى پاره ربايى در برين مى حكايت كرد او با آن و اين
در سمر مىخواند درزى نامهاى گرد او جمع آمده هنگامهاى
مستمع چون يافت جاذب ز آن وفود جمله اجزايش حكايت گشته بود
قال النَّبىّ عليه السلام ان اللَّه يلقن الحكمة على لسان الواعظين بقدر همم المستمعين
جذب سمع است ار كسى را خوش لبى است گرمى و جد معلم از صبى است
چنگيى را كاو نوازد بيست و چار چون نيابد گوش گردد چنگ بار
نه حراره يادش آيد نه غزل نه ده انگشتش بجنبد در عمل
گر نبودى گوشهاى غيب گير وحى نآوردى ز گردون يك بشير
ور نبودى ديدههاى صنع بين نه فلك گشتى نه خنديدى زمين
آن دم لولاك اين باشد كه كار از براى چشم تيز است و نظار
عامه را از عشق هم خوابه و طبق كى بود پرواى عشق صنع حق
آب تتماجى نريزى در تغار تا سگى چندى نباشد طعمه خوار
رو سگ كهف خداونديش باش تا رهاند زين تغارت اصطفاش
چون كه دزديهاى بىرحمانه گفت كه كنند آن در زيان اندر نهفت
اندر آن هنگامه تركى از خطا سخت طيره شد ز كشف آن غطا
شب چو روز رستخيز آن رازها كشف مىكرد از پى اهل نهى
هر كجا آيى تو در جنگى فراز بينى آن جا دو عدو در كشف راز
آن زمان را محشر مذكور دان و آن گلوى رازگو را صور دان
كه خدا اسباب خشمى ساخته است و آن فضايح را به كوى انداخته است
بس كه غدر درزيان را ذكر كرد حيف آمد ترك را و خشم و درد
گفت اى قصاص در شهر شما كيست استاتر در اين مكر و دغا
دعوىكردن ترك و گرو بستن او كه درزى از من چيزى نتواند بردن
گفت خياطى است نامش پور شش اندرين چستى و دزدى خلق كش
گفت من ضامن كه با صد اضطراب او نيارد برد پيشم رشته تاب
پس بگفتندش كه از تو چيست تر مات او گشتند در دعوى مپر
رو به عقل خود چنين غره مباش كه شوى ياوه تو در تزويرهاش
گرمتر شد ترك و بست آن جا گرو كه نيارد برد نى كهنه نه نو
مطمعانش گرمتر كردند زود او گرو بست و رهان را بر گشود
كه گرو اين مركب تازى من بدهم ار دزدد قماشم او به فن
ور نتاند برد اسبى از شما واستانم بهر رهن مبتدا
ترك را آن شب نبرد از غصه خواب با خيال دزد مىكرد او حراب
بامدادان اطلسى زد در بغل شد به بازار و دكان آن دغل
پس سلامش كرد گرم و اوستاد جست از جا لب به ترحيبش گشاد
گرم پرسيدش ز حد ترك بيش تا فگند اندر دل او مهر خويش
چون بديد از وى نواى بلبلى پيشش افكند اطلس استنبلى
كه ببر اين را قباى روز جنگ زير نافم واسع و بالاش تنگ
تنگ بالا بهر جسم آراى را زير واسع تا نگيرد پاى را
گفت صد خدمت كنم اى ذو وداد در قبولش دست بر ديده نهاد
پس بپيمود و بديد او روى كار بعد از آن بگشاد لب را در فشار
از حكايتهاى ميران دگر و ز كرمها و عطاى آن نفر
و ز بخيلان و ز تحشيراتشان از براى خنده هم داد او نشان
همچو آتش كرد مقراضى برون مىبريد و لب پر افسانه و فسون
مضاحك گفتن درزى و ترك را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت يافتن درزى
ترك خنديدن گرفت از داستان چشم تنگش گشت بسته آن زمان
پارهاى دزديد و كردش زير ران از جز حق از همه احيا نهان
حق همىديد آن ولى ستار خوست ليك چون از حد برى غماز اوست
ترك را از لذت افسانهاش رفت از دل دعوى پيشانهاش
اطلس چه دعوى چه رهن چى ترك سر مست است در لاغ اچى
لابه كردش ترك كز بهر خدا لاغ مىگو كه مرا شد مغتذا
گفت لاغى خندمينى آن دغا كه فتاد از قهقهه او بر قفا
پارهاى اطلس سبك بر نيفه زد ترك غافل خوش مضاحك مىمزد
همچنين بار سوم ترك خطا گفت لاغى گوى از بهر خدا
گفت لاغى خندمينتر ز آن دو بار كرد او اين ترك را كلى شكار
چشم بسته عقل جسته مولهه مست ترك مدعى از قهقهه
پس سوم بار از قبا دزديد شاخ كه ز خندهش يافت ميدان فراخ
چون چهارم بار آن ترك خطا لاغ از آن استا همىكرد اقتضا
رحم آمد بر وى آن استاد را كرد در باقى فن و بىداد را
گفت مولع گشت اين مفتون در اين بىخبر كاين چه خسار است و غبين
بوسه افشان كرد بر استاد او كه به من بهر خدا افسانه گو
اى فسانه گشته و محو از وجود چند افسانه بخواهى آزمود
خندمينتر از تو هيچ افسانه نيست بر لب گور خراب خويش ايست
اى فرو رفته به گور جهل و شك چند جويى لاغ و دستان فلك
تا به كى نوشى تو عشوهى اين جهان كه نه عقلت ماند بر قانون نه جان
لاغ اين چرخ نديم كرد و مرد آب روى صد هزاران چون تو برد
مىدرد مىدوزد اين درزى عام جامهى صد سالگان طفل خام
لاغ او گر باغها را داد داد چون دى آمد داده را بر باد داد
پيره طفلان شسته پيشش بهر كد تا به سعد و نحس او لاغى كند
گفتن درزى ترك را هى خاموش كه اگر مضاحك دگر گويم قبات تنگ آيد
گفت درزىاى طواشى بر گذر واى بر تو گر كنم لاغى دگر
پس قبايت تنگ آيد باز پس اين كند با خويشتن خود هيچ كس
خندهى چه رمزى ار دانستيى تو بجاى خنده خون بگرستيى
اطلس عمرت به مقراض شهور برده پاره پاره خياط غرور
تو تمنا مىبرى كاختر مدام لاغ كردى سعد بودى بر دوام
سخت مىتولى ز تربيعات او و ز دلال و كينه و آفات او
سخت مىرنجى ز خاموشى او و ز نحوس و قبض و كين كوشى او
كه چرا زهرهى طرب در رقص نيست بر سعود و رقص سعد او مه ايست
اخترت گويد كه گر افزون كنم لاغ را پس كلىات مغبون كنم
تو مبين قلابى اين اختران عشق خود بر قلب زن بين اى مهان
آن يكى مىشد به ره سوى دكان پيش ره را بسته ديد او از زنان
پاى او مىسوخت از تعجيل و راه بسته از جوق زنان همچو ماه
رو به يك زن كرد و گفت اى مستهان هى چه بسياريد اى دختر چگان
رو بدو كرد آن زن و گفت اى امين هيچ بسيارى ما منكر مبين
بين كه با بسيارى ما بر بساط تنگ مىآيد شما را انبساط
در لواطه مىفتيد از قحط زن فاعل و مفعول رسواى زمن
تو مبين اين واقعات روزگار كز فلك مىگردد اينجا ناگوار
تو مبين تحشير روزى و معاش تو مبين اين قحط و خوف و ارتعاش
بين كه با اين جمله تلخيهاى او مردهى اوييد و ناپرواى او
رحمتى دان امتحان تلخ را نقمتى دان ملك مرو و بلخ را
آن براهيم از تلف نگريخت و ماند اين براهيم از شرف بگريخت و راند
آن نسوزد وين بسوزد اى عجب نعل معكوس است در راه طلب
باز مكرر كردن صوفى سؤال را
گفت صوفى قادر است آن مستعان كه كند سوداى ما را بىزيان
آن كه آتش را كند ورد و شجر هم تواند كرد اين را بىضرر
آن كه گل آرد برون از عين خار هم تواند كرد اين دى را بهار
آن كه زو هر سرو آزادى كند قادر است ار غصه را شادى كند
آن كه شد موجود از وى هر عدم گر بدارد باقىاش او را چه كم
آن كه تن را جان دهد تا حى شود گر نميراند زيانش كى شود
خود چه باشد گر ببخشد آن جواد بنده را مقصود جان بىاجتهاد
دور دارد از ضعيفان در كمين مكر نفس و فتنهى ديو لعين
جواب دادن قاضى صوفى را
گفت قاضى گر نبودى امر مر ور نبودى خوب و زشت و سنگ و در
ور نبودى نفس و شيطان و هوا ور نبودى زخم و چاليش و وغا
پس به چه نام و لقب خواندى ملك بندگان خويش را اى منتهك
چون بگفتى اى صبور و اى حليم چون بگفتى اى شجاع و اى حكيم
صابرين و صادقين و منفقين چون بدى بىرهزن و ديو لعين
رستم و حمزه و مخنث يك بدى علم و حكمت باطل و مندك بدى
علم و حكمت بهر راه و بىرهى است چون همه ره باشد آن حكمت تهى است
بهر اين دكان طبع شوره آب هر دو عالم را روا دارى خراب
من همىدانم كه تو پاكى نه خام وين سؤالت هست از بهر عوام
جور دوران و هر آن رنجى كه هست سهلتر از بعد حق و غفلت است
ز انكه اينها بگذرند آن نگذرد دولت آن دارد كه جان آگه برد
حكايت در تقرير آن كه صبر در رنج كار سهلتر از صبر در فراق يار بود
آن يكى زن شوى خود را گفت هى اى مروت را به يكره كرده طى
هيچ تيمارم نمىدارى چرا تا به كى باشم در اين خوارى چرا
گفت شو من نفقه چاره مىكنم گر چه عورم دست و پايى مىزنم
نفقه و كسوه است واجب اى صنم از منت اين هر دو هست و نيست گم
آستين پيرهن بنمود زن بس درشت و پر وسخ بد پيرهن
گفت از سختى تنم را مىخورد كس كسى را كسوه زين سان آورد
گفت اى زن يك سؤالت مىكنم مرد درويشم همين آمد فنم
اين درشت است و غليظ و ناپسند ليك بنديش اى زن انديشهمند
اين درشت و زشتتر يا خود طلاق اين ترا مكروهتر يا خود فراق
همچنان اى خواجهى تشنيع زن از بلا و فقر و از رنج و محن
لا شك اين ترك هوا تلخى ده است ليك از تلخى بعد حق به است
گر جهاد و صوم سخت است و خشن ليك اين بهتر ز بعد ممتحن
رنج كى ماند دمى كه ذو المنن گويدت چونى تو اى رنجور من
ور نگويد كت نه آن فهم و فن است ليك آن ذوق تو پرسش كردن است
آن مليحان كه طبيبان دلند سوى رنجوران به پرسش مايلاند
ور حذر از ننگ و از نامى كنند چارهاى سازند و پيغامى كنند
ور نه در دلشان بود آن مفتكر نيست معشوقى ز عاشق بىخبر
اى تو جوياى نوادر داستان هم فسانهى عشق بازان را بخوان
بس بجوشيدى در اين عهد مديد ترك جوشى هم نگشتى اى قديد
ديدهاى عمرى تو داد و داورى وانگه ار ناديدگان ناشىترى
هر كه شاگرديش كرد استاد شد تو سپستر رفتهاى اى كور لد
خود نبود از والدينت اختيار هم نبودت عبرت از ليل و نهار
عارفى پرسيد از آن پير كشيش كه تويى خواجه مسنتر يا كه ريش
گفت نه من پيش از او زاييدهام بىز ريشى بىجهان را ديدهام
گفت ريشت شد سپيد از حال گشت خوى زشت تو نگرديدهست وشت
او پس از تو زاد و از تو بگذريد تو چنين خشكى ز سوداى ثريد
تو بر آن رنگى كه اول زادهاى يك قدم ز آن پيشتر ننهادهاى
همچنان دوغى ترش در معدنى خود نكردى زو مخلص روغنى هم خميرى خمرهى طينه درى گر چه عمرى در تنور آذرى
چون حشيشى پا به گل بر پشتهاى گر چه از باد هوس سر گشتهاى
همچو قوم موسى اندر حر تيه ماندهاى بر جاى چل سال اى سفيه
مىروى هر روز تا شب هروله خويش مىبينى در اول مرحله
نگذرى زين بعد سيصد ساله تو تا كه دارى عشق آن گوساله تو
تا خيال عجل از جانشان نرفت بد بر ايشان تيه چون گرداب تفت
غير اين عجلى كز او يابيدهاى بىنهايت لطف و نعمت ديدهاى
گاو طبعى ز آن نكوييهاى زفت از دلت در عشق اين گوساله رفت
بارى اكنون تو ز هر جزوت بپرس صد زبان دارند اين اجزاى خرس
ذكر نعمتهاى رزاق جهان كه نهان شد آن در اوراق زمان
روز و شب افسانه جويانى تو چست جزو جزو تو فسانه گوى تست
جزو جزوت تا برستهست از عدم چند شادى ديدهاند و چند غم
ز انكه بىلذت نرويد هيچ جزو بلكه لاغر گردد از هر پيچ جزو
جزو ماند و آن خوشى از ياد رفت بل نرفت آن خفيه شد از پنج و هفت
همچو تابستان كه از وى پنبه زاد ماند پنبه رفت تابستان ز ياد
يا مثال يخ كه زايد از شتا شد شتا پنهان و آن يخ پيش ما
هست آن يخ ز آن صعوبت يادگار يادگار صيف در دى اين ثمار
همچنان هر جزو جزوت اى فتى در تنت افسانه گوى نعمتى
چون زنى كه بيست فرزندش بود هر يكى حاكى حال خوش بود
حمل نبود بىز مستى و ز لاغ بىبهارى كى شود زاينده باغ
حاملان و بچگانشان بر كنار شد دليل عشق بازى با بهار
هر درختى در رضاع كودكان همچو مريم حامل از شاهى نهان
گر چه در آب آتشى پوشيده شد صد هزاران كف بر او جوشيده شد
گر چه آتش سخت پنهان مىتند كف به ده انگشت اشارت مىكند
همچنين اجزاى مستان وصال حامل از تمثالهاى حال و قال
در جمال حال وامانده دهان چشم غايب گشته از نقش جهان
آن مواليد از ره اين چار نيست لاجرم منظور اين ابصار نيست
آن مواليد از تجلى زادهاند لاجرم مستور پردهى سادهاند
زاده گفتيم و حقيقت زاد نيست وين عبارت جز پى ارشاد نيست
هين خمش كن تا بگويد شاه قل بلبلى مفروش با اين جنس گل
اين گل گوياست پر جوش و خروش بلبلا ترك زبان كن باش گوش
هر دو گون تمثال پاكيزه مثال شاهد عدلند بر سر وصال
هر دو گون حسن لطيف مرتضى شاهد احبال و حشر ما مضى
همچو يخ كاندر تموز مستجد هر دم افسانهى زمستان مىكند
ذكر آن ارياح سرد و زمهرير اندر آن ايام و ازمان عسير
همچو آن ميوه كه در وقت شتا مىكند افسانهى لطف خدا
قصهى دور تبسمهاى شمس و آن عروسان چمن را لمس و طمس
حال رفت و ماند جزوت يادگار يا از او واپرس يا خود ياد آر
چون فرو گيرد غمت گر چستيى ز آن دم نوميد كن واجستيى
گفتييش اى غصهى منكر به حال راتبهى انعامها را ز آن كمال
گر به هر دم نهات بهار و خرمى است همچو چاش گل تنت انبار چيست
چاش گل تن فكر تو همچون گلاب منكر گل شد گلاب اينت عجاب
از كپى خويان كفران كه دريغ بر نبى خويان نثار مهر و ميغ
آن لجاج كفر، قانون كپى است و آن سپاس و شكر منهاج نبى است
با كپى خويان تهتكها چه كرد با نبى رويان تنسكها چه كرد
در عمارتها سگانند و عقور در خرابيهاست گنج عز و نور
گر نبودى اين بزوغ اندر خسوف گم نكردى راه چندين فيلسوف
زيركان و عاقلان از گمرهى ديده بر خرطوم داغ ابلهى
باقى قصهى فقير روزى طلب بىواسطهى كسب
آن يكى بىچارهى مفلس ز درد كه ز بىچيزى هزاران زهر خورد
لابه كردى در نماز و در دعا كاى خداوند و نگهبان رعا
بىز جهدى آفريدى مر مرا بىفن من روزىام ده زين سرا
پنج گوهر دادىام در درج سر پنج حس ديگرى هم مستتر
لا يعد اين داد و لا يحصى ز تو من كليلم از بيانش شرم رو
چون كه در خلاقىام تنها توى كار رزاقيم تو كن مستوى
سالها زو اين دعا بسيار شد عاقبت زارى او بر كار شد
همچو آن شخصى كه روزى حلال از خدا مىخواست بىكسب و كلال
گاو آوردش سعادت عاقبت عهد داود لدنى معدلت
اين متيم نيز زاريها نمود هم ز ميدان اجابت گو ربود
گاه بد ظن مىشدى اندر دعا از پى تاخير پاداش و جزا
باز ار جاى خداوند كريم در دلش بشار گشتى و زعيم
چون شدى نوميد در جهد از كلال از جناب حق شنيدى كه تعال
خافض است و رافع است اين كردگار بىاز اين دو بر نيايد هيچ كار
خفض ارضى بين و رفع آسمان بىاز اين دو نيست دورانش اى فلان
خفض و رفع اين زمين نوعى دگر نيم سالى شوره نيمى سبز و تر
خفض و رفع روزگار با كرب نوع ديگر نيم روز و نيم شب
خفض و رفع اين مزاج ممتزج گاه صحت گاه رنجورى مضج
همچنين دان جمله احوال جهان قحط و جذب و صلح و جنگ از افتتان
اين جهان با اين دو پر اندر هواست زين دو جانها موطن خوف و رجاست
تا جهان لرزان بود مانند برگ در شمال و در سموم بعث و مرگ
تا خم يك رنگى عيساى ما بشكند نرخ خم صد رنگ را
كآن جهان همچون نمكسار آمده است هر چه آن جا رفت بىتلوين شده ست
خاك را بين خلق رنگارنگ را مىكند يك رنگ اندر گورها
اين نمكسار جسوم ظاهر است خود نمكسار معانى ديگر است
آن نمكسار معانى معنوى است از ازل آن تا ابد اندر نوى است
اين نوى را كهنگى ضدش بود آن نوى بىضد و بىند و عدد
آن چنانك از صقل نور مصطفى صد هزاران نوع ظلمت شد ضيا
از جهود و مشرك و ترسا و مغ جملگى يك رنگ شد ز آن الپ الغ
صد هزاران سايه كوتاه و دراز شد يكى در نور آن خورشيد راز
نه درازى ماند نه كوته نه پهن گونه گونه سايه در خورشيد رهن
ليك يك رنگى كه اندر محشر است بر بد و بر نيك كشف و ظاهر است
كه معانى آن جهان صورت شود نقشهامان در خور خصلت شود
گردد آن گه فكر، نقش نامهها اين بطانه روى كار جامهها
اين زمان سرها مثال گاو پيس دوك نطق اندر ملل صد رنگ ريس
نوبت صد رنگى است و صد دلى عالم يك رنگ كى گردد جلى
نوبت زنگى است رومى شد نهان اين شب است و آفتاب اندر رهان
نوبت گرگ است و يوسف زير چاه نوبت قبط است و فرعون است شاه
تا ز رزق بىدريغ خيره خند اين سگان را حصه باشد روز چند
در درون بيشه شيران منتظر تا شود امر تَعالَوْا منتشر
پس برون آيند آن شيران ز مرج بىحجابى حق نمايد دخل و خرج
جوهر انسان بگيرد بر و بحر پيسه گاوان بسملان روز نحر
روز نحر رستخيز سهمناك مومنان را عيد و گاوان را هلاك
جملهى مرغان آب آن روز نحر همچو كشتيها روان بر روى بحر
تا كه يهلك من هلك عن بينة تا كه ينجو من نجا و استيقنه
تا كه بازان جانب سلطان روند تا كه زاغان سوى گورستان روند
كاستخوان و اجزاء سرگين همچو نان نقل زاغان آمدهست اندر جهان
قند حكمت از كجا زاغ از كجا كرم سرگين از كجا باغ از كجا
نيست لايق غزو نفس و مرد غر نيست لايق عود و مشك و كون خر
چون غزا ندهد زنان را هيچ دست كى دهد آن كه جهاد اكبر است
جز به نادر در تن زن رستمى گشته باشد خفيه همچون مريمى
آن چنان كه در تن مردان زنان خفيهاند و ماده از ضعف جنان
آن جهان صورت شود آن مادگى هر كه در مردى نديد آمادگى
روز عدل و عدل داد در خور است كفش آن پا كلاه آن سر است
تا به مطلب در رسد هر طالبى تا به غرب خود رود هر غاربى
نيست هر مطلوب از طالب دريغ جفت تابش شمس و جفت آب ميغ
هست دنيا قهر خانهى كردگار قهر بين چون قهر كردى اختيار
استخوان و موى مقهوران نگر تيغ قهر افكنده اندر بحر و بر
پر و پاى مرغ بين بر گرد دام شرح قهر حق كننده بىكلام
مرد او بر جاى خر پشته نشاند وان كه كهنه گشت هم پشته نماند
هر كسى را جفت كرده عدل حق پيل را با پيل و بق را جنس بق
مونس احمد به مجلس چار يار مونس بو جهل عتبه و ذو الخمار
كعبهى جبريل و جانها سدرهاى قبلهى عبد البطون شد سفرهاى
قبلهى عارف بود نور وصال قبلهى عقل مفلسف شد خيال
قبلهى زاهد بود يزدان بر قبلهى مطمع بود هميان زر
قبلهى معنىوران صبر و درنگ قبلهى صورت پرستان نقش سنگ
قبلهى باطن نشينان ذو المنن قبلهى ظاهر پرستان روى زن
همچنين بر مىشمر تازه و كهن ور ملولى رو تو كار خويش كن
رزق ما در كاس زرين شد عقار و آن سگان را آب تتماج و تغار
لايق آن كه بدو خو دادهايم در خور آن رزق بفرستادهايم
خوى آن را عاشق نان كردهايم خوى اين را مست جانان كردهايم
چون به خوى خود خوشى و خرمى پس چه از در خورد خويت مىرمى
مادگى خوش آمدت چادر بگير رستمى خوش آمدت خنجر بگير
اين سخن پايان ندارد و آن فقير گشته است از زخم درويشى عقير
قصهى آن گنج نامه كه پهلوى قبهاى روى به قبله كن و تير در كمان نه و بينداز، آن جا كه افتد گنج است
ديد در خواب او شبى و خواب كو واقعهى بىخواب صوفى راست خو
هاتفى گفتش كه اى ديده تعب رقعهاى در مشق وراقان طلب
خفيه ز آن وراق كت همسايه است سوى كاغذ پارههاش آور تو دست
رقعهاى شكلش چنين رنگش چنين پس بخوان آن را به خلوت اى حزين
چون بدزدى آن ز وراق اى پسر پس برون رو ز انبهى و شور و شر
تو بخوان آن را به خود در خلوتى هين مجو در خواندن آن شوكتى
ور شود آن فاش هم غمگين مشو كه نيابد غير تو ز آن نيم جو
ور كشد آن دير هان زنهار تو ورد خود كن دم به دم لا تقنطوا
اين بگفت و دست خود آن مژدهور بر دل او زد كه رو زحمت ببر
چون به خويش آمد ز غيبت آن جوان مىنگنجيد از فرح اندر جهان
زهرهى او بر دريدى از قلق گر نبودى رفق و حفظ و لطف حق
يك فرح آن كز پس ششصد حجاب گوش او بشنيد از حضرت جواب
از حجب چون حس سمعش در گذشت شد سرافراز و ز گردون بر گذشت
كه بود كآن حس چشمش ز اعتبار ز آن حجاب غيب هم يابد گذار
چون گذاره شد حواسش از حجاب پس پياپى گرددش ديد و خطاب
جانب دكان وراق آمد او دست مىبرد او به مشقش سو به سو
پيش چشمش آمد آن مكتوب زود با علاماتى كه هاتف گفته بود
در بغل زد گفت خواجه خير باد اين زمان وا مىرسم اى اوستاد
رفت كنج خلوتى و آن را بخواند وز تحير واله و حيران بماند
كه بدين سان گنج نامهى بىبها چون فتاده ماند اندر مشقها
باز اندر خاطرش اين فكر جست كز پى هر چيز يزدان حافظ است
كى گذارد حافظ اندر اكتناف كه كسى چيزى ربايد از گزاف
گر بيابان پر شود زر و نقود بىرضاى حق جوى نتوان ربود
ور بخوانى صد صحف بىسكتهاى بىقدر يادت نماند نكتهاى
ور كنى خدمت نخوانى يك كتاب علمهاى نادره يابى ز جيب
شد ز جيب آن كف موسى ضو فشان كآن فزون آمد ز ماه آسمان
كآن كه مىجستى ز چرخ با نهيب سر بر آوردهست اى موسى ز جيب
تا بدانى كآسمانهاى سمى هست عكس مدركات آدمى
نى كه اول دست يزدان مجيد از دو عالم پيشتر عقل آفريد
اين سخن پيدا و پنهان است بس كه نباشد محرم عنقا مگس
باز سوى قصه باز آ اى پسر قصهى گنج و فقير آور به سر
تمامى قصهى آن فقير و نشان جاى آن گنج
اندر آن رقعه نبشته بود اين كه برون شهر گنجى دان دفين
آن فلان قبه كه در وى مشهد است پشت او در شهر و در در فدفد است
پشت با وى كن تو رو در قبله آر و آنگهان از قوس تيرى در گذار
چون فگندى تير از قوس اى سعاد بر كن آن موضع كه تيرت اوفتاد
پس كمان سخت آورد آن فتى تير پرانيد در صحن فضا
زو تبر آورد و بيل او شاد شاد كند آن موضع كه تيرش اوفتاد
كند شد هم او و هم بيل و تبر خود نديد از گنج پنهانى اثر
همچنين هر روز تير انداختى ليك جاى گنج را نشناختى
چون كه اين را پيشه كرد او بر دوام فجفجى در شهر افتاد و عوام
فاش شدن خبر اين گنج و رسيدن به گوش پادشاه
پس خبر كردند سلطان را از اين آن گروهى كه بدند اندر كمين
عرضه كردند آن سخن را زير دست كه فلانى گنجنامه يافتهست
چون شنيد آن شخص كاين با شه رسيد جز كه تسليم و رضا چاره نديد
پيش از آنك اشكنجه بيند ز آن قباد رقعه را آن شخص پيش او نهاد
گفت تا اين رقعه را يابيدهام گنج نه و رنج بىحد ديدهام
خود نشد يك حبه از گنج آشكار ليك پيچيدم بسى من همچو مار
مدت ماهى چنينم تلخ كام كه زيان و سود اين بر من حرام
بو كه بختت بر كند زين كان غطا اى شه پيروز جنگ و دژگشا
مدت شش ماه و افزون پادشاه تير مىانداخت و بر مىكند چاه
هر كجا سخته كمانى بود چست تير داد انداخت و هر سو گنج جست
غير تشويش و غم و طامات نى همچو عنقا نام فاش و ذات نى
نوميد شدن آن پادشاه از يافتن آن گنج و ملول شدن او از طلب آن
چون كه تعويق آمد اندر عرض و طول شاه شد ز آن گنج دل سرد و ملول
دشتها را گز گز آن شه چاه كند رقعه را از خشم پيش او فگند
گفت گير اين رقعه كش آثار نيست تو بدين اوليترى كت كار نيست
نيست اين كار كسى كش هست كار كه بسوزد گل بگردد گرد خار
نادر افتد اهل اين ماخوليا منتظر كه رويد از آهن گيا
سخت جانى بايد اين فن را چو تو تو كه دارى جان سخت اين را بجو
گر نيابى نبودت هرگز ملال ور بيابى آن به تو كردم حلال
عقل راه نااميدى كى رود عشق باشد كآن طرف بر سر دود
لا ابالى عشق باشد نى خرد عقل آن جويد كز آن سودى برد
ترك تاز و تن گداز و بىحيا در بلا چون سنگ زير آسيا
سخت رويى كه ندارد هيچ پشت بهره جويى را درون خويش كشت
پاك مىبازد نباشد مزد جو آن چنان كه پاك مىگيرد ز هو
مىدهد حق هستىاش بىعلتى مىسپارد باز بىعلت فتى
كه فتوت دادن بىعلت است پاك بازى خارج هر ملت است
ز انكه ملت فضل جويد يا خلاص پاك بازانند قربانان خاص
نى خدا را امتحانى مىكنند نى در سود و زيانى مىزنند
باز دادن پادشاه گنجنامه را به آن فقير كه بگير، ما از سر اين برخاستيم
چون كه رقعهى گنج پر آشوب را شه مسلم داشت آن مكروب را
گشت ايمن او ز خصمان و ز نيش رفت و مىپيچيد در سوداى خويش
يار كرد او عشق درد انديش را كلب ليسد خويش ريش خويش را
عشق را در پيچش خود يار نيست محرمش در ده يكى ديار نيست
نيست از عاشق كسى ديوانهتر عقل از سوداى او كور است و كر
ز انكه اين ديوانگى عام نيست طب را ارشاد اين احكام نيست
گر طبيبى را رسد زين گون جنون دفتر طب را فرو شويد به خون
طب جملهى عقلها منقوش اوست روى جملهى دلبران رو پوش اوست
روى در روى خود آر اى عشق كيش نيست اى مفتون ترا جز خويش خويش
قبله از دل ساخت آمد در دعا لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سعى
پيش از آن كاو پاسخى بشنيده بود سالها اندر دعا پيچيده بود
بىاجابت بر دعاها مىتنيد از كرم لبيك پنهان مىشنيد
چون كه بىدف رقص مىكرد آن عليل ز اعتماد جود خلاق جليل
سوى او نه هاتف و نه پيك بود گوش اوميدش پر از لبيك بود
بىزبان مىگفت اوميدش تعال از دلش مىروفت آن دعوت ملال
آن كبوتر را كه بام آموختهست تو مخوان مىرانش كآن پر دوختهست
اى ضياء الحق حسام الدين برانش كز ملاقات تو بر رستهست جانش
گر برانى مرغ جانش از گزاف هم به گرد بام تو آرد طواف
چينه و نقلش همه بر بام تست پر زنان بر اوج مست دام تست
گر دمى منكر شود دزدانه روح در اداى شكرت اى فتح و فتوح
شحنهى عشق مكرر كينهاش طشت آتش مىنهد بر سينهاش
كه بيا سوى مه و بگذر ز گرد شاه عشقت خواند زوتر باز گرد
گرد اين بام و كبوتر خانه من چون كبوتر پر زنم مستانه من
جبرئيل عشقم و سدرهم توى من سقيمم عيسى مريم توى
جوش ده آن بحر گوهربار را خوش بپرس امروز اين بيمار را
چون تو آن او شدى بحر آن اوست گر چه اين دم نوبت بحران اوست
اين خود آن ناله است كاو كرد آشكار آن چه پنهان است يا رب زينهار
دو دهان داريم گويا همچو نى يك دهان پنهانست در لبهاى وى
يك دهان نالان شده سوى شما هاى و هويى در فكنده در هوا
ليك داند هر كه او را منظر است كه فغان اين سرى هم ز آن سر است
دمدمهى اين ناى از دمهاى اوست هاى و هوى روح از هيهاى اوست
گر نبودى با لبش نى را سمر نى جهان را پر نكردى از شكر
با كه خفتى و ز چه پهلو خاستى كاين چنين پر جوش چون درياستى
يا ابيت عند ربى خواندهاى در دل درياى آتش راندهاى
نعرهى يا نار كونى باردا عصمت جان تو گشت اى مقتدا
اى ضياء الحق حسام دين و دل كى توان اندود خورشيدى به گل
قصد كردستند اين گل پارهها كه بپوشانند خورشيد ترا
در دل كه لعلها دلال تست باغها از خنده مالامال تست
محرم مرديت را كو رستمى تا ز صد خرمن يكى جو گفتمى
چون بخواهم كز سرت آهى كنم چون على سر را فرو چاهى كنم
چون كه اخوان را دل كينهور است يوسفم را قعر چاه اوليتر است
مست گشتم خويش بر غوغا زنم چه چه باشد خيمه بر صحرا زنم
بر كف من نه شراب آتشين وانگه آن كر و فر مستانه بين
منتظر گو باش بىگنج آن فقير ز انكه ما غرقيم اين دم در عصير
از خدا خواه اى فقير اين دم پناه از من غرقه شده يارى مخواه
كه مرا پرواى آن اسناد نيست از خود و از ريش خويشم ياد نيست
باد سبلت كى بگنجد و آب رو در شرابى كه نگنجد تار مو
در ده اى ساقى يكى رطلى گران خواجه را از ريش و سبلت وارهان
نخوتش بر ما سبالى مىزند ليك ريش از رشك ما بر مىكند
مات او و مات او و مات او كه همىدانيم تزويرات او
از پس صد سال آنچ آيد از او پير مىبيند معين مو به مو
اندر آيينه چه بيند مرد عام كه نبيند پير اندر خشت خام
آن چه لحيانى به خانهى خود نديد هست بر كوسه يكايك آن پديد
رو به دريايى كه ماهى زادهاى همچو خس در ريش چون افتادهاى
خس نهاى دور از تو رشك گوهرى در ميان موج و بحر اوليترى
بحر وحدان است جفت و زوج نيست گوهر و ماهيش غير موج نيست
اى محال و اى محال اشراك او دور از آن دريا و موج پاك او
نيست اندر بحر شرك و پيچ پيچ ليك با احول چه گويم هيچ هيچ
چون كه جفت احولانيم اى شمن لازم آيد مشركانه دم زدن
آن يكيى ز آن سوى وصف است و حال جز دويى نآيد به ميدان مقال
يا چو احول اين دويى را نوش كن يا دهان بر دوز و خوش خاموش كن
يا به نوبت گه سكوت وگه كلام احولانه طبل مىزن و السلام
چون ببينى محرمى گو سر جان گل ببينى نعره زن چون بلبلان
چون ببينى مشك پر مكر و مجاز لب ببند و خويشتن را خنب ساز
دشمن آب است پيش او مجنب ور نه سنگ جهل او بشكست خنب
با سياستهاى جاهل صبر كن خوش مدارا كن به عقل من لدن
صبر با نااهل اهلان را جلاست صبر صافى مىكند هر جا دلى است
آتش نمرود ابراهيم را صفوت آيينه آمد در جلا
جور كفر نوحيان و صبر نوح نوح را شد صيقل مرآت روح
حكايت مريد شيخ حسن خرقانى قدس اللَّه سره
رفت درويشى ز شهر طالقان بهر صيت بو الحسن تا خارقان
كوهها ببريد و وادى دراز بهر ديد شيخ با صدق و نياز
آن چه در ره ديد از رنج و ستم گر چه در خورد است كوته مىكنم
چون به مقصد آمد از ره آن جوان خانهى آن شاه را جست او نشان
چون به صد حرمت بزد حلقهى درش زن برون كرد از در خانه سرش
كه چه مىخواهى بگو اى ذو الكرم گفت بر قصد زيارت آمدم
خندهاى زد زن كه خه خه ريش بين اين سفر گيرى و اين تشويش بين
خود ترا كارى نبود آن جايگاه كه به بىهوده كنى اين عزم راه
اشتهاى گول گردى آمدت يا ملولى وطن غالب شدت
يا مگر ديوت دو شاخه بر نهاد بر تو وسواس سفر را در گشاد
گفت نافرجام و فحش و دمدمه من نتانم باز گفتن آن همه
از مثل و ز ريشخند بىحساب آن مريد افتاد از غم در نشيب
پرسيدن آن وارد از حرم شيخ كه شيخ كجاست كجا جويم و جواب نافرجام گفتن حرم
اشكش از ديده بجست و گفت او با همه آن شاه شيرين نام كو
گفت آن سالوس زراق تهى دام گولان و كمند گمرهى
صد هزاران خام ريشان همچو تو اوفتاده از وى اندر صد عتو
گر نبينيش و سلامت وا روى خير تو باشد نگردى زو غوى
لافكيشى كاسه ليسى طبلخوار بانگ طبلش رفته اطراف ديار
سبطىاند اين قوم و گوساله پرست در چنين گاوى چه مىمالند دست
جيفه الليل است و بطال النهار هر كه او شد غرهى اين طبلخوار
هشتهاند اين قوم صد علم و كمال مكر و تزويرى گرفته كينست حال
آل موسى كو دريغا تا كنون عابدان عجل را ريزند خون
شرع و تقوى را فگنده سوى پشت كو عمر كو امر معروفى درشت
كاين اباحت زين جماعت فاش شد رخصت هر مفسد قلاش شد
كو ره پيغمبر و اصحاب او كو نماز و سبحه و آداب او
جواب گفتن مريد و زجر كردن مريد آن طعانه را از كفر و بىهوده گفتن
بانگ زد بر وى جوان و گفت بس روز روشن از كجا آمد عسس
نور مردان مشرق و مغرب گرفت آسمانها سجده كردند از شگفت
آفتاب حق بر آمد از حمل زير چادر رفت خورشيد از خجل
ترهات چون تو ابليسى مرا كى بگرداند ز خاك اين سرا
من به بادى نامدم همچون سحاب تا به گردى باز گردم زين جناب
عجل با آن نور شد قبلهى كرم قبله بىآن نور شد كفر و صنم
هست اباحت كز هوا آمد ضلال هست اباحت كز خدا آمد كمال
كفر ايمان گشت و ديو اسلام يافت آن طرف كآن نور بىاندازه تافت
مظهر عز است و محبوب بحق از همه كروبيان برده سبق
سجده آدم را بيان سبق اوست سجده آرد مغز را پيوست پوست
شمع حق را پف كنى تو اى عجوز هم تو سوزى هم سرت اى گنده پوز
كى شود دريا ز پوز سگ نجس كى شود خورشيد از پف منطمس
حكم بر ظاهر اگر هم مىكنى چيست ظاهرتر بگو زين روشنى
جمله ظاهرها به پيش اين ظهور باشد اندر غايت نقص و قصور
هر كه بر شمع خدا آرد پفو شمع كى ميرد بسوزد پوز او
چون تو خفاشان بسى بينند خواب كاين جهان ماند يتيم از آفتاب
موجهاى تيز درياهاى روح هست صد چندان كه بد طوفان نوح
ليك اندر چشم كنعان موى رست نوح و كشتى را بهشت و كوه جست
كوه و كنعان را فرو برد آن زمان نيم موجى تا به قعر امتهان
مه فشاند نور و سگ وع وع كند سگ ز نور ماه كى مرتع كند
شب روان و همرهان مه به تگ ترك رفتن كى كنند از بانگ سگ
جزو سوى كل دوان مانند تير كى كند وقف از پى هر گنده پير
جان شرع و جان تقوى عارف است معرفت محصول زهد سالف است
زهد اندر كاشتن كوشيدن است معرفت آن كشت را روييدن است
پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد جان اين كشتن نبات است و حصاد
امر معروف او و هم معروف اوست كاشف اسرار و هم مكشوف اوست
شاه امروزينه و فرداى ماست پوست بندهى مغز نغزش دايماست
چون انا الحق گفت شيخ و پيش برد پس گلوى جمله كوران را فشرد
چون اناى بنده لا شد از وجود پس چه ماند تو بينديش اى جحود
گر ترا چشمى است بگشا درنگر بعد لا آخر چه مىماند دگر
اى بريده آن لب و حلق و دهان كه كند تف سوى مه يا آسمان
تف به رويش باز گردد بىشكى تف سوى گردون نيابد مسلكى
تا قيامت تف بر او بارد ز رب همچو تبت بر روان بو لهب
طبل و رايت هست ملك شهريار سگ كسى كه خواند او را طبلخوار
آسمانها بندهى ماه وىاند شرق و مغرب جمله نان خواه وىاند
ز انكه لولاك است بر توقيع او جمله در انعام و در توزيع او
گر نبودى او نيابيدى فلك گردش و نور و مكانى ملك
گر نبودى او نيابيدى بحار هيبت و ماهى و در شاهوار
گر نبودى او نيابيدى زمين در درونه گنج و بيرون ياسمين
رزقها هم رزق خواران وىاند ميوهها لب خشك باران وىاند
هين كه معكوس است در امر اين گره صدقه بخش خويش را صدقه بده
از فقير استت همه زر و حرير هين غنى را ده زكاتى اى فقير
چون تو ننگى جفت آن مقبول روح چون عيال كافر اندر عقد نوح
گر نبودى نسبت تو زين سرا پاره پاره كردمى اين دم ترا
دادمى آن نوح را از تو خلاص تا مشرف گشتمى من در قصاص
ليك با خانهى شهنشاه زمن اين چنين گستاخيى نآيد ز من
رو دعا كن كه سگ اين موطنى ور نه اكنون كردمى من كردنى
واگشتن مريد از وثاق شيخ و پرسيدن از مردم و نشان دادن ايشان كه شيخ به فلان بيشه رفته است
بعد از آن پرسان شد او از هر كسى شيخ را مىجست از هر سو بسى
پس كسى گفتش كه آن قطب ديار رفت تا هيزم كشد از كوهسار
آن مريد ذو الفقار انديش تفت در هواى شيخ سوى بيشه رفت
ديو مىآورد پيش هوش مرد وسوسهى تا خفيه گردد مه ز گرد
كاين چنين زن را چرا اين شيخ دين دارد اندر خانه يار و همنشين
ضد را با ضد ايناس از كجا با امام الناس نسناس از كجا
باز او لاحول مىكرد آتشين كاعتراض من بر او كفر است و كين
من كه باشم با تصرفهاى حق كه بر آرد نفس من اشكال و دق
باز نفسش حمله مىآورد زود زين تعرف در دلش چون كاه دود
كه چه نسبت ديو را با جبرئيل كه بود با او به صحبت هم مقيل
چون تواند ساخت با آزر خليل چون تواند ساخت با ره زن دليل
يافتن مريد مراد را و ملاقات او با شيخ نزديك آن بيشه
اندر اين بود او كه شيخ نامدار زود پيش افتاد بر شيرى سوار
شير غران هيزمش را مىكشيد بر سر هيزم نشسته آن سعيد
تازيانهش مار نر بود از شرف مار را بگرفته چون خرزن به كف
تو يقين مىدان كه هر شيخى كه هست هم سوارى مىكند بر شير مست
گر چه آن محسوس و اين محسوس نيست ليك آن بر چشم جان ملبوس نيست
صد هزاران شير زير را نشان پيش ديدهى غيب دان هيزم كشان
ليك يك يك را خدا محسوس كرد تا كه بيند نيز او كه نيست مرد
ديدش از دور و بخنديد آن خديو گفت آن را مشنو اى مفتون ز ديو
از ضمير او بدانست آن جليل هم ز نور دل بلى نعم الدليل
خواند بر وى يك به يك آن ذو فنون آن چه در ره رفت بر وى تا كنون
بعد از آن در مشكل انكار زن بر گشاد آن خوش سراينده دهن
كآن تحمل از هواى نفس نيست آن خيال نفس تست آن جا مهايست
گرنه صبرم مىكشيدى بار زن كى كشيدى شير نر بيگار من
اشتران بختيم اندر سبق مست و بىخود زير محملهاى حق
من نيم در امر و فرمان نيم خام تا بينديشم من از تشنيع عام
عام ما و خاص ما فرمان اوست جان ما بر رو دوان جويان اوست
فردى ما جفتى ما نه از هواست جان ما چون مهره در دست خداست
ناز آن ابله كشيم و صد چو او نه ز عشق رنگ و نه سوداى بو
اين قدر خود درس شاگردان ماست كر و فر ملحمهى ما تا كجاست
تا كجا آن جا كه جا را راه نيست جز سنا برق مه الله نيست
از همه اوهام و تصويرات دور نور نور نور نور نور نور
بهر تو گر پست كردم گفت و گو تا بسازى با رفيق زشت خو
تا كشى خندان و خوش بار حرج از پى الصبر مفتاح الفرج
چون بسازى با خسى اين خسان گردى اندر نور سنتها رسان
كانبيا رنج خسان بس ديدهاند از چنين ماران بسى پيچيدهاند
چون مراد و حكم يزدان غفور بود در قدمت تجلى و ظهور
بىز ضدى ضد را نتوان نمود و آن شه بىمثل را ضدى نبود
حكمت در إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً
پس خليفه ساخت صاحب سينهاى تا بود شاهيش را آيينهاى
پس صفاى بىحدودش داد او وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او
دو علم بر ساخت اسپيد و سياه آن يكى آدم دگر ابليس راه
در ميان آن دو لشكرگاه زفت چالش و پيكار آن چه رفت رفت
همچنان دور دوم هابيل شد ضد نور پاك او قابيل شد
همچنان اين دو علم از عدل و جور تا به نمرود آمد اندر دور دور
ضد ابراهيم گشت و خصم او و آن دو لشكر كين گزار و جنگ جو
چون درازى جنگ آمد ناخوشش فيصل آن هر دو آمد آتشش
پس حكم كرد آتشى را و نكر تا شود حل مشكل آن دو نفر
دور دور و قرن و قرن اين دو فريق تا به فرعون و به موساى شفيق
سالها اندر ميانشان حرب بود چون ز حد رفت و ملولى مىفزود
آب دريا را حكم سازيد حق تا كه ماند كى برد زين دو سبق
همچنان تا دور و طور مصطفى با ابو جهل آن سپهدار جفا
هم نكر سازيد از بهر ثمود صيحهاى كه جانشان را در ربود
هم نكر سازيد بهر قوم عاد زود خيز تيز رو يعنى كه باد
هم نكر سازيد بر قارون ز كين در حليمى اين زمين پوشيد كين
تا حليمى زمين شد جمله قهر برد قارون را و گنجش را به قعر
لقمهاى را كاو ستون اين تن است دفع تيغ جوع نان چون جوشن است
چون كه حق قهرى نهد در نان تو چون خناق آن نان بگيرد در گلو
اين لباسى كه ز سرما شد مجير حق دهد او را مزاج زمهرير
تا شود بر تنت اين جبهى شگرف سرد همچون يخ گزنده همچو برف
تا گريزى از وشق هم از حرير زو پناه آرى به سوى زمهرير
تو دو قله نيستى يك قلهاى غافل از قصهى عذاب ظلهاى
امر حق آمد به شهرستان و ده خانه و ديوار را سايه مده
مانع باران مباش و آفتاب تا بدان مرسل شدند امت شتاب
كه بمرديم اغلب اى مهتر امان باقىاش از دفتر تفسير خوان
چون عصا را مار كرد آن چست دست گر ترا عقلى است آن نكته بس است
تو نظر دارى و ليك امعانش نيست چشمهى افسرده است و كردهايست
زين همىگويد نگارندهى فكر كه بكن اى بنده امعان نظر
آن نمىخواهد كه آهن كوب سرد ليك اى پولاد بر داود گرد
تن بمردت سوى اسرافيل ران دل فسردت روبه خورشيد روان
در خيال از بس كه گشتى مكتسى نك به سوفسطايى بد ظن رسى
او خود از لب خرد معزول بود شد ز حس معزول و محروم از وجود
هين سخن خا نوبت لبخوايى است گر بگويى خلق را رسوايى است
چيست امعان چشمه را كردن روان چون ز تن جان رست گويندش روان
آن حكيمى را كه جان از بند تن باز رست و شد روان اندر چمن
دو لقب را او بر اين هر دو نهاد بهر فرق اى آفرين بر جانش باد
در بيان آن كه بر فرمان رود گر گلى را خار خواهد آن شود
معجزهى هود عليه السلام در تخلص مومنان امت به وقت نزول باد
مومنان از دست باد ضايره جمله بنشستند اندر دايره
باد طوفان بود و كشتى لطف هو بس چنين كشتى و طوفان دارد او
پادشاهى را خدا كشتى كند تا به حرص خويش بر صفها زند
قصد شه آن نه كه خلق ايمن شوند قصدش آن كه ملك گردد پاى بند
آن خر آسى مىدود قصدش خلاص تا بيابد او ز زخم آن دم مناص
قصد او آن نه كه آبى بر كشد يا كه كنجد را بدان روغن كند
گاو بشتابد ز بيم زخم سخت نه براى بردن گردون و رخت
ليك دادش حق چنين خوف وجع تا مصالح حاصل آيد در تبع
همچنان هر كاسبى اندر دكان بهر خود كوشد نه اصلاح جهان
هر يكى بر درد جويد مرهمى در تبع قايم شده زين عالمى
حق ستون اين جهان از ترس ساخت هر يكى از ترس جان در كار باخت
حمد ايزد را كه ترسى را چنين كرد او معمار اصلاح زمين
اين همه ترسندهاند از نيك و بد هيچ ترسنده نترسد خود ز خود
پس حقيقت بر همه حاكم كسى است كه قريب است او اگر محسوس نيست
هست او محسوس اندر مكمنى ليك محسوس حس اين خانه نى
آن حسى كه حق بر آن حس مظهر است نيست حس اين جهان آن ديگر است
حس حيوان گر بديدى آن صور بايزيد وقت بودى گاو و خر
آن كه تن را مظهر هر روح كرد وان كه كشتى را براق نوح كرد
گر بخواهد عين كشتى را به خو او كند طوفان تو اى نور جو
هر دمت طوفان و كشتى اى مقل با غم و شاديت كرد او متصل
گر نبينى كشتى و دريا به پيش لرزهها بين در همه اجزاى خويش
چون نبيند اصل ترسش را عيون ترس دارد از خيال گونه گون
مشت بر اعمى زند يك جلف مست كور پندارد لگد زن اشتر است
ز انكه آن دم بانك اشتر مىشنيد كور را گوش است آيينه، نه ديد
باز گويد كور نه اين سنگ بود يا مگر از قبهاى پر طنگ بود
اين نبود و او نبود و آن نبود آن كه او ترس آفريد اينها نمود
ترس و لرزه باشد از غيرى يقين هيچ كس از خود نترسد اى حزين
آن حكيمك وهم خواند ترس را فهم كژ كردست او اين درس را
هيچ وهمى بىحقيقت كى بود هيچ قلبى بىصحيحى كى رود
كى دروغى قيمت آرد بىز راست در دو عالم هر دروغ از راست خاست
راست را ديد او رواجى و فروغ بر اميد آن روان كرد او دروغ
اى دروغى كه ز صدقت اين نواست شكر نعمت گو مكن انكار راست
از مفلسف گويم و سوداى او يا ز كشتيها و درياهاى او
بل ز كشتيهاش كآن پند دل است گويم از كل جزو در كل داخل است
هر ولى را نوح و كشتيبان شناس صحبت اين خلق را طوفان شناس
كم گريز از شير و اژدرهاى نر ز آشنايان و ز خويشان كن حذر
در تلاقى روزگارت مىبرند يادهاشان غايبىات مىچرند
چون خر تشنه خيال هر يكى از قف تن فكر را شربت مكى
نشف كرد از تو خيال آن وشات شبنمى كه دارى از بحر الحيات
پس نشان نشف آب اندر غصون آن بود كآن مىنجنبد در ركون
عضو حر شاخ تر تازه بود مىكشى هر سو كشيده مىشود
گر سبد خواهى توانى كردنش هم توانى كرد چنبر گردنش
چون شد آن ناشف ز نشف بيخ خود نآيد آن سويى كه امرش مىكشد
پس بخوان قامُوا كُسالى از نبى چون نيابد شاخ از بيخش طبى
آتشين است اين نشان كوته كنم بر فقير و گنج و احوالش زنم
آتشى ديدى كه سوزد هر نهال آتش جان بين كز او سوزد خيال
نه خيال و نه حقيقت را امان زين چنين آتش كه شعله زد ز جان
خصم هر شير آمد و هر روبه او كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وجهه
در وجوه و وجه او رو خرج شو چون الف در بسم در رو درج شو
آن الف در بسم پنهان كرد ايست هست او در بسم و هم در بسم نيست
همچنين جملهى حروف گشته مات وقت حذف حرف از بهر صلات
او صلهست و بى و سين زو وصل يافت وصل بى و سين الف را بر نتافت
چون كه حرفى بر نتابد اين وصال واجب آيد كه كنم كوته مقال
چون يكى حرفى فراق سين و بى است خامشى اينجا مهم تر واجبى است
چون الف از خود فنا شد مكتنف بى و سين بىاو همىگويند الف
ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ بىوى است همچنين قال اللَّه از صمتش بجست
تا بود دار و ندارد او عمل چون كه شد فانى كند دفع علل
گر شود بيشه قلم دريا مداد مثنوى را نيست پايانى اميد
چار چوب خشت زن تا خاك هست مىدهد تقطيع شعرش نيز دست
چون نماند خاك و بودش جف كند خاك سازد بحر او چون كف كند
چون نماند بيشه و سر در كشد بيشهها از عين دريا سر كشد
بهر اين گفت آن خداوند فرج حدثوا عن بحرنا إذ لا حرج
باز گرد از بحر و رو در خشك نه هم ز لعبت گو كه كودك راست به
تا ز لعبت اندك اندك در صبا جانش گردد با يم عقل آشنا
عقل از آن بازى همىيابد صبى گر چه با عقل است در ظاهر ابى
كودك ديوانه بازى كى كند جزو بايد تا كه كل را فى كند
نك خيال آن فقيرم بىريا عاجز آورد از بيا و از بيا
بانگ او تو نشنوى من بشنوم ز انكه در اسرار هم راز وىام
طالب گنجش مبين خود گنج اوست دوست كى باشد به معنى غير دوست
سجده خود را مىكند هر لحظه او سجده پيش آينهست از بهر رو
گر بديدى ز آينه او يك پشيز بىخيالى زو نماندى هيچ چيز
هم خيالاتش هم او فانى شدى دانش او محو نادانى شدى
دانشى ديگر ز نادانى ما سر بر آوردى عيان كه انى انا
اسْجُدُوا لِآدَمَ ندا آمد همى كآدميد و خويش بينيدش دمى
احولى از چشم ايشان دور كرد تا زمين شد عين چرخ لاجورد
لا اله گفت و الا اللَّه گفت گشت لا الا اللَّه و وحدت شكفت
آن حبيب و آن خليل با رشد وقت آن آمد كه گوش ما كشد
سوى چشمه كه دهان زينها بشو آن چه پوشيديم از خلقان مگو
ور بگويى خود نگردد آشكار تو به قصد كشف گردى جرم دار
ليك من اينك بر ايشان مىتنم قائل اين سامع اين هم منم
صورت درويش و نقش گنج گو رنج كيشند اين گروه از رنج گو
چشمهى رحمت بر ايشان شد حرام مىخورند از زهر قاتل جام جام
خاكها پر كرده دامن مىكشند تا كنند اين چشمهها را خشك بند
كى شود اين چشمهى دريا مدد مكتبس زين مشت خاك نيك و بد
ليك گويد با شما من بستهام بىشما من تا ابد پيوستهام
قوم معكوساند اندر مشتها خاك خوار و آب را كرده رها
ضد طبع انبيا دارند خلق اژدها را متكا دارند خلق
چشم بند ختم چون دانستهاى هيچ دانى از چه ديده بستهاى
بر چه بگشادى بدل اين ديدهها يك به يك بئس البدل دان آن ترا
ليك خورشيد عنايت تافته ست آيسان را از كرم دريافته ست
نرد بس نادر ز رحمت باخته عين كفران را انابت ساخته
هم از اين بد بختى خلق آن جواد منفجر كرده دو صد چشمهى وداد
غنچه را از خار سرمايه دهد مهره را از مار پيرايه دهد
از سواد شب برون آرد نهار و ز كف معسر بروياند يسار
آرد سازد ريگ را بهر خليل كوه با داود گردد هم رسيل
كوه با وحشت در آن ابر ظلم بر گشايد بانگ چنگ و زير و بم
خيز اى داود از خلقان نفير ترك آن كردى عوض از ما بگير
انابت آن طالب گنج به حق تعالى بعد از طلب بسيار و عجز و اضطرار كه اى ولى الاظهار تو كن اين نهان را آشكار
گفت آن درويش اى داناى راز از پى اين گنج كردم ياوه تاز
زيو حرص و آز و مستعجل تگى نى تانى جست و نى آهستگى
من ز ديگى لقمهاى نندوختم كف سيه كردم دهان را سوختم
خود نگفتم چون در اين ناموقنم ز آن گره زن اين گره را حل كنم
قول حق را هم ز حق تفسير جو هين مگو ژاژ از گمان اى سخت رو
آن گره كاو زد همو بگشايدش مهره كاو انداخت او بربايدش
گر چه آسانت نمود آن سان سخن كى بود آسان رموز من لدن
گفت يا رب توبه كردم زين شتاب چون تو در بستى تو كن هم فتح باب
بر سر خرقه شدن بار دگر در دعاكردن بدم هم بىهنر
كو هنر كو من كجا دل مستوى اين همه عكس تو است و خود توى
هر شبى تدبير و فرهنگم به خواب همچو كشتى غرقه مىگردد ز آب
خود نه من مىمانم و نه آن هنر تن چو مردارى فتاده بىخبر
تا سحر جملهى شب آن شاه على خود همىگويد الستى و بلى
كو بلى گو جمله را سيلاب برد يا نهنگى خورد كل را كرد و مرد
صبحدم چون تيغ گوهر دار خود از نيام ظلمت شب بر كشد
آفتاب شرق شب را طى كند اين نهنگ آن خوردهها را قى كند
رسته چون يونس ز معدهى آن نهنگ منتشر گرديم اندر بو و رنگ
خلق چون يونس مسبح آمدند كاندر آن ظلمات پر راحت شدند
هر يكى گويد به هنگام سحر چون ز بطن حوت شب آيد به در
كاى كريمى كه در آن ليل وحش گنج رحمت بنهى و چندين چشش
چشم تيز و گوش تازه تن سبك از شب همچون نهنگ ذو الحبك
از مقامات وحش رو زين سپس هيچ نگريزيم ما با چون تو كس
موسى آن را نار ديد و نور بود زنگيى ديديم شب را حور بود
بعد از اين ما ديده خواهيم از تو بس تا نپوشد بحر را خاشاك و خس
ساحران را چشم چون رست از عما كف زنان بودند بىاين دست و پا
چشم بند خلق جز اسباب نيست هر كه لرزد بر سبب ز اصحاب نيست
ليك حق اصحاب و نااصحاب را در گشاد و برد تا صدر سرا
با كفش نامستحق و مستحق معتقان رحمتاند از بند رق
در عدم ما مستحقان كى بديم كه بر اين جان و بر اين دانش زديم
اى بكرده يار هر اغيار را وى بداده خلعت گل خار را
خاك ما را ثانيا پاليز كن هيچ نى را بار ديگر چيز كن
اين دعا تو امر كردى ز ابتدا ور نه خاكى را چه زهرهى اين بدى
چون دعامان امر كردى اى عجاب اين دعاى خويش را كن مستجاب
شب شكسته كشتى فهم و حواس نه اميدى مانده نه خوف و نه ياس
برده در درياى رحمت ايزدم تا ز چه فن پر كند بفرستدم
آن يكى را كرده پر نور جلال و آن دگر را كرده پر وهم و خيال
گر به خويشم هيچ راى و فن بدى راى و تدبيرم به حكم من بدى
شب نرفتى هوش بىفرمان من زير دام من بدى مرغان من
بودمى آگه ز منزلهاى جان وقت خواب و بىهشى و امتحان
چون كفم زين حل و عقد او تهى است اى عجب اين معجبى من ز كيست
ديده را ناديده خود انگاشتم باز زنبيل دعا برداشتم
چون الف چيزى ندارم اى كريم جز دلى دل تنگتر از چشم ميم
اين الف وين ميم ام بود ماست ميم ام تنگ است الف زو نر گداست
آن الف چيزى ندارد غافلى است ميم دل تنگ آن زمان عاقلى است
در زمان بىهشى خود هيچ من در زمان هوش اندر پيچ من
هيچ ديگر بر چنين هيچى منه نام دولت بر چنين پيچى منه
خود ندارم هيچ به سازد مرا كه ز وهم دارم است اين صد عنا
در ندارم هم تو داراييم كن رنج ديدم راحت افزاييم كن
هم در آب ديده عريان بيستم بر در تو چون كه ديده نيستم
آب ديدهى بندهى بىديده را سبزهاى بخش و نباتى زين چرا
ور نمانم آب آبم ده ز عين همچو عينين نبى هطالتين
او چو آب ديده جست از جود حق با چنان اقبال و اجلال و سبق
چون نباشم ز اشك خون باريك ريس من تهى دست قصور كاسه ليس
چون چنان چشم اشك را مفتون بود اشك من بايد كه صد جيحون بود
قطرهاى ز آن زين دو صد جيحون به است كه بدان يك قطره انس و جن برست
چون كه باران جست آن روضهى بهشت چون نجويد آب شوره خاك زشت
اى اخى دست از دعاكردن مدار با اجابت يا رد اويت چه كار
نان كه سد و مانع اين آب بود دست از آن نان مىببايد شست زود
خويش را موزون و چست و سخته كن ز آب ديده نان خود را پخته كن
آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام كردن از حقيقت اسرار آن
اندر اين بود او كه الهام آمدش كشف شد اين مشكلات از ايزدش
كاو بگفتت در كمان تيرى بنه كى بگفتندت كه اندر كش تو زه
او نگفتت كه كمان را سخت كش در كمان نه گفت او نه پر كنش
از فضولى تو كمان افراشتى صنعت قواسيى برداشتى
ترك اين سخته كمانى رو بگو در كمان نه تير و پريدن مجو
چون بيفتد بر كن آن جا مىطلب زور بگذار و به زارى جو ذهب
آن چه حق است اقرب از حبل الوريد تو فگنده تير فكرت را بعيد
اى كمان و تيرها بر ساخته صيد نزديك و تو دور انداخته
هر كه دور اندازتر او دورتر وز چنين گنج است او مهجورتر
فلسفى خود را از انديشه بكشت گو بدو كاو راست سوى گنج پشت
گو بدو چندان كه افزون مىدود از مراد دل جداتر مىشود
جاهَدُوا فِينا بگفت آن شهريار جاهدوا عنا نگفت اى بىقرار
همچو كنعان كاو ز ننگ نوح رفت بر فراز قلهى آن كوه زفت
هر چه افزونتر همىجست او خلاص سوى كه مىشد جداتر از مناص
همچو اين درويش بهر گنج و كان هر صباحى سختتر جستى كمان
هر كمانى كاو گرفتى سختتر بود از گنج و نشان بد بختتر
اين مثل اندر زمانه جانى است جان نادانان به رنج ارزانى است
ز انكه جاهل ننگ دارد ز اوستاد لاجرم رفت و دكانى نو گشاد
آن دكان بالاى استاد اى نگار گنده و پر كژدم است و پر ز مار
زود ويران كن دكان و باز گرد سوى سبزه و گلبنان و آب خورد
ته چو كنعان كاو ز كبر و ناشناخت از كه عاصم سفينهى فوز ساخت
علم تير اندازىاش آمد حجاب و آن مراد او را بده حاضر به جيب
اى بسا علم و ذكاوات و فطن گشته ره رو را چو غول و راه زن
بيشتر اصحاب جنت ابلهند تا ز شر فيلسوفى مىرهند
خويش را عريان كن از فضل و فضول تا كند رحمت به تو هر دم نزول
زيركى ضد شكست است و نياز زيركى بگذار و با گولى بساز
زيركى دان دام برد و طمع و گاز تا چه خواهد زيركى را پاك باز
زيركان با صنعتى قانع شده ابلهان از صنع در صانع شده
ز انكه طفل خرد را مادر نهاد دست و پا باشد نهاده بر كنار
حكايت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود كه به منزل قوتى يافتند و ترسا و جهود سير بودند گفتند اين قوت را فردا خوريم مسلمان صايم بود گرسنه ماند از آن كه مغلوب بود
يك حكايت بشنو اينجا اى پسر تا نگردى ممتحن اندر هنر
آن جهود و مومن و ترسا مگر همرهى كردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مومنى چون خرد با نفس و با آهرمنى
مرغزى و رازى افتند از سفر همره و هم سفره پيش همدگر
در قفس افتند زاغ و جغد و باز جفت شد در حبس پاك و بىنماز
كرده منزل شب به يك كاروانسرا اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
مانده در كاروانسرا خرد و شگرف روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند بگسلند و هر يكى جايى روند
چون قفس را بشكند شاه خرد جمع مرغان هر يكى سويى پرد
پر گشايد پيش از اين پر شوق و باد در هواى جنس خود سوى معاد
پر گشايد هر دمى با اشك و آه ليك پريدن ندارد روى و راه
راه شد هر يك پرد مانند باد سوى آن كز ياد آن پر مىگشاد
آن طرف كه بود اشك و آه او چون كه فرصت يافت باشد راه او
در تن خود بنگر اين اجزاى تن از كجاها گرد آمد در بدن
آبى و خاكى و بادى و آتشى عرشى و فرشى و رومى و كشى
از اميد عود هر يك بسته طرف اندر اين كاروانسرا از بيم برف
برف گوناگون جمود هر جماد در شتاى بعد آن خورشيد داد
چون بتابد تف آن خورشيد خشم كوه گردد گاه ريگ و گاه پشم
در گداز آيد جمادات گران چون گداز تن به وقت نقل جان
چون رسيدند اين سه همره منزلى هديهشان آورد حلوا مقبلى
برد حلوا پيش آن هر سه غريب محسنى از مطبخ انى قريب
نان گرم و صحن حلواى عسل برد آن كه در ثوابش بود امل
الكياسه و الادب لاهل المدر الضيافة و القرى لاهل الوبر
الضيافة للغريب و القرى اودع الرحمن فى اهل القرى
كل يوم فى القرى ضيف حديث ما له غير الاله من مغيث
كل ليل فى القرى وفد جديد ما لهم ثم سوى اللَّه محيد
تخمه بودند آن دو بيگانه ز خور بود صايم روز آن مومن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسيد بود مومن مانده در جوع شديد
آن دو كس گفتند ما از خور پريم امشبش بنهيم و فردايش خوريم
صبر گيريم امشب از خور تن زنيم بهر فردا لوت را پنهان كنيم
گفت مومن امشب اين خورده شود صبر را بنهيم تا فردا بود
پس بدو گفتند زين حكمتگرى قصد تو آن است تا تنها خورى
گفت اى ياران نه كه ما سه تنيم چون خلاف افتاد تا قسمت كنيم
هر كه خواهد قسم خود بر جان زند هر كه خواهد قسم خود پنهان كند
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر گوش كن قسام فى النار از خبر
گفت قسام آن بود كاو خويش را كرد قسمت بر هوا و بر خدا
ملك حق و جمله قسم اوستى قسم ديگر را دهى دو گوستى
اين اسد غالب شدى هم بر سگان گر نبودى نوبت آن بد رگان
قصدشان آن كآن مسلمان غم خورد شب بر او در بىنوايى بگذرد
بود مغلوب او به تسليم و رضا گفت سمعا طاعه اصحابنا
پس بخفتند آن شب و برخاستند بامدادان خويش را آراستند
روى شستند و دهان و هر يكى داشت اندر ورد راه و مسلكى
يك زمانى هر كسى آورد رو سوى ورد خويش از حق فضل جو
مومن و ترسا جهود و گبر و مغ جمله را رو سوى آن سلطان الغ
بلكه سنگ و خاك و كوه و آب را هست واگشت نهانى با خدا
اين سخن پايان ندارد هر سه يار رو به هم كردند آن دم ياروار
آن يكى گفتا كه هر يك خواب خويش آن چه ديد او دوش گو آور به پيش
هر كه خوابش بهتر اين را او خورد قسم هر مفضول را افضل برد
آن كه اندر عقل بالاتر رود خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پر انوار او باقيان را بس بود تيمار او
عاقلان را چون بقا آمد ابد پس به معنى اين جهان باقى بود
پس جهود آورد آن چه ديده بود تا كجا شب روح او گرديده بود
گفت در ره موسىام آمد به پيش گربه بيند دنبه اندر خواب خويش
در پى موسى شدم تا كوه طور هر سهمان گشتيم ناپيدا ز نور
هر سه سايه محو شد ز آن آفتاب بعد از آن ز آن نور شد يك فتح باب
نور ديگر از دل آن نور رست پس ترقى جست آن ثانيش چست
هم من و هم موسى و هم كوه طور هر سه گم گشتيم ز آن اشراق نور
بعد از آن ديدم كه كه سه شاخ شد چون كه نور حق در او نفاخ شد
وصف هيبت چون تجلى زد بر او مىگسست از هم همىشد سو به سو
آن يكى شاخ كه آمد سوى يم گشت شيرين آب تلخ همچو سم
آن يكى شاخش فرو شد در زمين چشمهى دارو برون آمد معين
كه شفاى جمله رنجوران شد آب از همايونى وحى مستطاب
آن يكى شاخ دگر پريد زود تا جوار كعبه كه عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم طور بر جا بد نه افزون و نه كم
ليك زير پاى موسى همچو يخ مىگدازيد او نماندش شاخ و شخ
با زمين هموار شد كه از نهيب گشت بالايش از آن هيبت نشيب
باز با خود آمدم ز آن انتشار باز ديدم طور و موسى برقرار
و آن بيابان سر به سر در ذيل كوه پر خلايق شكل موسى در وجوه
چون عصا و خرقهى او خرقهشان جمله سوى طور خوش دامن كشان
جمله كفها در دعا افراخته نغمهى أَرِنِي به هم در ساخته
باز آن غشيان چو از من رفت زود صورت هر يك دگرگونم نمود
انبيا بودند ايشان اهل ود اتحاد انبيايم فهم شد
باز املاكى همىديدم شگرف صورت ايشان بد از اجرام برف
حلقهى ديگر ملايك مستعين صورت ايشان به جمله آتشين
زين نسق مىگفت آن شخص جهود بس جهودى كآخرش محمود بود
هيچ كافر را به خوارى منگريد كه مسلمان مردنش باشد اميد
چه خبر دارى ز ختم عمر او كه بگردانى از او يك باره رو
بعد از آن ترسا در آمد در كلام كه مسيحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان مركز و مثواى خورشيد جهان
خود عجبهاى قلاع آسمان نسبتش نبود به آيات جهان
هر كسى دانند اى فخر البنين كه فزون باشد فن چرخ از زمين
حكايت اشتر و گاو و قچ كه در راه بند گياه يافتند هر يكى مىگفت من خورم
اشتر و گاو و قچى در پيش راه يافتند اندر روش بندى گياه
گفت قچ بخش ار كنيم اين را يقين هيچ كس از ما نگردد سير از اين
ليك عمر هر كه باشد بيشتر اين علف او راست اولى گو بخور
كه اكابر را مقدم داشتن آمدهست از مصطفى اندر سنن
گر چه پيران را در اين دور لئام در دو موضع پيش مىدارند عام
يا در آن لوتى كه آن سوزان بود يا بر آن پل كز خلل ويران بود
خدمت شيخى بزرگى قايدى عام نآرد بىقرينهى فاسدى
خيرشان اين است چه بود شرشان قبحشان را باز دان از فرشان
سوى جامع مىشد آن يك شهريار خلق را مىزد نقيب و چوب دار
آن يكى را سر شكستى چوب زن و آن دگر را بر دريدى پيرهن
در ميانه بىدلى ده چوب خورد بىگناهى كه برو از راه برد
خون چكان رو كرد با شاه و بگفت ظلم ظاهر بين چه پرسى از نهفت
خير تو اين است جامع مىروى تا چه باشد شر و وزرت اى غوى
يك سلامى نشنود پير از خسى تا نپيچد عاقبت از وى بسى گرگ دريابد ولى را به بود ز انكه دريابد ولى را نفس بد
ز انكه گرگ ار چه كه بس استمگرى است ليكش آن فرهنگ و كيد و مكر نيست
ور نه كى اندر فتادى او به دام مكر اندر آدمى باشد تمام
گفت قچ با گاو و اشتر اى رفاق چون چنين افتاد ما را اتفاق
هر يكى تاريخ عمر ابدا كنيد پيرتر اولى است باقى تن زنيد
گفت قچ مرج من اندر آن عهود با قچ قربان اسماعيل بود
گاو گفتا بودهام من سال خورد جفت آن گاوى كش آدم جفت كرد
جفت آن گاوم كش آدم جد خلق در زراعت بر زمين مىكرد فلق
چون شنيد از گاو و قچ اشتر شگفت سر فرو آورد و آن را بر گرفت
در هوا برداشت آن بند قصيل اشتر بختى سبك بىقال و قيل
كه مرا خود حاجت تاريخ نيست كاين چنين جسمى و عالى گردنى است
خود همه كس داند اى جان پدر كه نباشم از شما من خردتر
داند اين را هر كه ز اصحاب نهاست كه نهاد من فزون تر از شماست
جملگان دانند كاين چرخ بلند هست صد چندان كه اين خاك نژند
كو گشاد رقعههاى آسمان كو نهاد بقعههاى خاكدان
جواب گفتن مسلمان آن چه ديد به يارانش جهود و ترسا و حسرت خوردن ايشان
پس مسلمان گفت اى ياران من پيشم آمد مصطفى سلطان من
پس مرا گفت آن يكى بر طور تاخت با كليم حق و نرد عشق باخت
و آن دگر را عيسى صاحب قران برد بر اوج چهارم آسمان
خيز اى پس ماندهى ديده ضرر بارى آن حلوا و يخنى را بخور
آن هنرمندان پر فن راندند نامهى اقبال و منصب خواندند
آن دو فاضل فضل خود دريافتند با ملايك از هنر دربافتند
اى سليم گول واپس مانده هين بر جه و بر كاسهى حلوا نشين
پس بگفتندش كه آن گه تو حريص اى عجب خوردى ز حلواى خبيص
گفت چون فرمود آن شاه مطاع من كه بودم تا كنم ز آن امتناع
تو جهود از امر موسى سركشى گر بخواند در خوشى يا ناخوشى
تو مسيحى هيچ از امر مسيح سر توانى تافت در خير و قبيح
من ز فخر انبيا سرچون كشم خوردهام حلوا و اين دم سر خوشم
پس بگفتندش كه و الله خواب راست تو بديدى وين به از صد خواب ماست
خواب تو بيدارى است اى بو بطر كه به بيدارى عيانستش اثر
در گذر از فضل و از جلدى و فن كار خدمت دارد و خلق حسن
بهر اين آوردمان يزدان برون ما خلقت الإنس إلا يعبدون
سامرى را آن هنر چه سود كرد كآن فن از باب اللهش مردود كرد
چه كشيد از كيميا قارون ببين كه فرو بردش به قعر خود زمين
بو الحكم آخر چه بر بست از هنر سر نگون رفت او ز كفران در سقر
خود هنر آن دان كه ديد آتش عيان نه گپ دل على النار الدخان
اى دليلت گندهتر پيش لبيب در حقيقت از دليل آن طبيب
چون دليلت نيست جز اين اى پسر گوه مىخور در گميزى مىنگر
اى دليل تو مثال آن عصا در كفت دل على عيب العمى
غلغل و طاق و طرنب و گير و دار كه نمىبينم مرا معذور دار
منادى كردن سيد ملك ترمد كه هر كه در سه يا چهار روز به سمرقند روند به فلان مهم خلعت و اسب و غلام و كنيزك و چندين زر دهم، و شنيدن دلقك خبر اين منادى در ده و آمدن به اولاقى نزد شاه كه من بارى نتوانم رفتن
سيد ترمد كه آن جا شاه بود مسخرهى او دلقك آگاه بود
داشت كارى در سمرقند او مهم جست الاقى تا شود او مستتم
زد منادى هر كه اندر پنج روز آردم ز آن جا خبر بدهم كنوز
دلقك اندر ده بد و آن را شنيد بر نشست و تا به ترمذ مىدويد
مركبى دو اندر آن ره شد سقط از دوانيدن فرس را ز آن نمط
پس به ديوان در دويد از گرد راه وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجى در جملهى ديوان فتاد شورشى در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست تا چه تشويش و بلا حادث شدهست
يا عدوى قاهرى در قصد ماست يا بلايى مهلكى از غيب خاست
كه زده دلقك به سيران درشت چند اسب تازى اندر راه كشت
جمع گشته بر سراى شاه خلق تا چرا آمد چنين اشتاب دلق
از شتاب او و فحش اجتهاد غلغل و تشويش در ترمد فتاد
آن يكى دو دست بر زانو زنان و آن دگر از وهم وا ويلا كنان
از نفير و فتنه و خوف نكال هر دلى رفته به صد كوى خيال
هر كسى فالى همىزد از قياس تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس
راه جست و راه دادش شاه زود چون زمين بوسيد گفتش هى چه بود
هر كه مىپرسيد حالى ز آن ترش دست بر لب مىنهاد او كه خمش
وهم مىافزود زين فرهنگ او جمله در تشويش گشته دنگ او
كرد اشارت دلق كاى شاه كرم يك دمى بگذار تا من دم زنم
تا كه باز آيد به من عقلم دمى كه فتادم در عجايب عالمى
بعد يك ساعت كه شه از وهم و ظن تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
كه نديده بود دلقك را چنين كه از او خوشتر نبودش همنشين
دايما دستان و لاغ افراشتى شاه را او شاد و خندان داشتى
آن چنان خندانش كردى در نشست كه گرفتى شه شكم را با دو دست
كه ز زور خنده خوى كردى تنش رو در افتادى ز خنده كردنش
باز امروز اين چنين زرد و ترش دست بر لب مىزند كاى شه خمش
وهم در وهم و خيال اندر خيال شاه را تا خود چه آيد از نكال
كه دل شه با غم و پرهيز بود ز انكه خوارزمشاه بس خونريز بود
بس شهان آن طرف را كشته بود يا به حيله يا به سطوت آن عنود
اين شه ترمد از او در وهم بود و ز فن دلقك خود آن وهمش فزود
گفت زوتر باز گو تا حال چيست اين چنين آشوب و شور تو ز كيست
گفت من در ده شنيدم آن كه شاه زد منادى بر سر هر شاه راه
كه كسى خواهم كه تازد در سه روز تا سمرقند و دهم او را كنوز
من شتابيدم بر تو بهر آن تا بگويم كه ندارم آن توان
اين چنين جستى نيايد از چو من بارى اين اوميد را بر من متن
گفت شه لعنت بر اين زوديت باد كه دو صد تشويش در شهر اوفتاد
از براى اين قدر اى خام ريش آتش افكندى در اين مرج و حشيش
همچو اين خامان با طبل و علم كه الاقانيم در فقر و عدم
لاف شيخى در جهان انداخته خويشتن را بايزيدى ساخته
هم ز خود سالك شده واصل شده محفلى واكرده در دعوىكده
خانهى داماد پر آشوب و شر قوم دختر را نبوده زين خبر
ولوله كه كار نيمى راست شد شرطهايى كه ز سوى ماست شد
خانهها را روفتيم آراستيم زين هوس سر مست و خوش برخاستيم
ز آن طرف آمد يكى پيغام نى مرغى آمد اين طرف ز آن بام نى
زين رسالات مزيد اندر مزيد يك جوابى ز آن حواليتان رسيد
نى و ليكن يار ما زين آگه است ز انكه از دل سوى دل لا بد ره است
پس از آن يارى كه اوميد شماست از جواب نامه ره خالى چراست
صد نشان است از سرار و از جهار ليك بس كن پرده زين در بر مدار
باز رو تا قصهى آن دلق گول كه بلا بر خويش آورد از فضول
پس وزيرش گفت اى حق را ستن بشنو از بندهى كمينه يك سخن
دلقك از ده بهر كارى آمدهست راى او گشت و پشيمانش شدهست
ز آب و روغن كهنه را نو مىكند او به مسخرگى برون شو مىكند
غمد را بنمود و پنهان كرد تيغ بايد افشردن مر او را بىدريغ
پسته را يا جوز را تا نشكنى نه نمايد دل نه بدهد روغنى
مشنو اين دفع وى و فرهنگ او در نگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سيماهم فى وجههم ز انكه غماز است سيما و منم
اين معاين هست ضد آن خبر كه به شر بسرشته آمد اين بشر
گفت دلقك با فغان و با خروش صاحبا در خون اين مسكين مكوش
بس گمان و وهم آيد در ضمير كآن نباشد حق و صادق اى امير
إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ است اى وزير نيست استم راست خاصه بر فقير
شه نگيرد آن كه مىرنجاندش از چه گيرد آن كه مىخنداندش
گفت صاحب پيش شه جا گير شد كاشف اين مكر و اين تزوير شد
گفت دلقك را سوى زندان بريد چاپلوس و زرق او را كم خريد
مىزنيدش چون دهل اشكم تهى تا دهلوار او دهدمان آگهى
تر و خشك و پر و تى باشد دهل بانگ او آگه كند ما را ز كل
تا بگويد سر خود از اضطرار آن چنان كه گيرد اين دلها قرار
چون طمانينهست صدق با فروغ دل نيارامد به گفتار دروغ
كذب چون خس باشد و دل چون دهان خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا در او باشد زبانى مىزند تا بد آناش از دهان بيرون كند
خاصه كه در چشم افتد خس ز باد چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس اين خس را زنيم اكنون لگد تا دهان و چشم از اين خس وارهد
گفت دلقك اى ملك آهسته باش روى حلم و مغفرت را كم خراش
تا بدين حد چيست تعجيل نقم من نمىپرم به دست تو درم
آن ادب كه باشد از بهر خدا اندر آن مستعجلى نبود روا
و انچه باشد طبع و خشم عارضى مىشتابد تا نگردد مرتضى
ترسد ار آيد رضا خشمش رود انتقام و ذوق آن فايت شود
شهوت كاذب شتابد در طعام خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخير به تا گواريده شود آن بىگره
تو پى دفع بلايم مىزنى تا ببينى رخنه را بندش كنى
تا از آن رخنه برون نايد بلا غير آن رخنه بسى دارد قضا
چارهى دفع بلا نبود ستم چاره احسان باشد و عفو و كرم
گفت الصدقة مرد للبلا داو مرضاك بصدقه يا فتى
صدقه نبود سوختن درويش را كور كردن چشم حلم انديش را
گفت شه نيكوست خير و موقعش ليك چون خيرى كنى در موضعش
موضع رخ شه نهى ويرانى است موضع شه اسب هم نادانى است
در شريعت هم عطا هم زجر هست شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود وضع اندر موضعش ظلم چه بود وضع در ناموقعش
نيست باطل هر چه يزدان آفريد از غضب و ز حلم و ز نصح و مكيد
خير مطلق نيست زينها هيچ چيز شر مطلق نيست زينها هيچ نيز
نفع و ضر هر يكى از موضع است علم از اين رو واجبست و نافع است
اى بسا زجرى كه بر مسكين رود در ثواب از نان و حلوا به بود
ز انكه حلوا بىاوان صفرا كند سيلىاش از خبث مستنقا كند
سيليى در وقت بر مسكين بزن كه رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنى فتد از خوى بد چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندان هست هر بهرام را بزم مخلص را و زندان خام را
شق بايد ريش را مرهم كنى چرك را در ريش مستحكم كنى
تا خورد مر گوشت را در زير آن نيم سودى باشد و پنجه زيان
گفت دلقك من نمىگويم گذار من همىگويم تحريى بيار
هين ره صبر و تانى در مبند صبر كن انديشه مىكن روز چند
در تانى بر يقينى بر زنى گوشمال من به ايقانى كنى
در روش يَمْشِي مُكِبًّا خود چرا چون همى شايد شدن در استوا
مشورت كن با گروه صالحان بر پيمبر امر شاوِرْهُمْ بدان
أَمْرُهُمْ شُورى براى اين بود كز تشاور سهو و كژ كمتر رود
اين خردها چون مصابيح انور است بيست مصباح از يكى روشنتر است
بو كه مصباحى فتد اندر ميان مشتعل گشته ز نور آسمان
غيرت حق پردهاى انگيختهست سفلى و علوى به هم آميختهست
گفت سِيرُوا مىطلب اندر جهان بخت و روزى را همىكن امتحان
در مجالس مىطلب اندر عقول آن چنان عقلى كه بود اندر رسول
ز انكه ميراث از رسول آن است و بس كه ببيند غيبها از پيش و پس
در بصرها مىطلب هم آن بصر كه نتابد شرح آن اين مختصر
بهر اين كردست منع آن باشكوه از ترهب وز شدن خلوت به كوه
تا نگردد فوت اين نوع التقا كآن نظر بخت است و اكسير بقا
در ميان صالحان يك اصلحى است بر سر توقيعش از سلطان صحى است
كآن دعا شد با اجابت مقترن كفو او نبود كبار انس و جن
در مرىاش آن كه حلو و حامض است حجت ايشان بر حق داحض است
كه چو ما او را به خود افراشتيم عذر و حجت از ميان برداشتيم
قبله را چون كرد دست حق عيان پس تحرى بعد از اين مردود دان
هين بگردان از تحرى رو و سر كه پديد آمد معاد و مستقر
يك زمان زين قبله گر ذاهل شوى سخرهى هر قبلهى باطل شوى
چون شوى تمييز ده را ناسپاس بجهد از تو خطرت قبله شناس
گر از اين انبار خواهى بر و بر نيم ساعت هم ز هم دردان مبر
كه در آن دم كه ببرى زين معين مبتلا گردى تو با بئس القرين
حكايت تعلق موش با چغز و بستن پاى هر دو به رشتهى دراز و بر كشيدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و ناليدن او و پشيمانى او از تعلق با غير جنس و با جنس خود ناساختن
از قضا موشى و چغزى با وفا بر لب جو گشته بودند آشنا
هر دو تن مربوط ميقاتى شدند هر صباحى گوشهاى مىآمدند
نرد دل با همدگر مىباختند از وساوس سينه مىپرداختند
هر دو را دل از تلاقى متسع همدگر را قصه خوان و مستمع
رازگويان با زبان و بىزبان الجماعة رحمه را تاويل دان
آن اشر چون جفت آن شاد آمدى پنج ساله قصهاش ياد آمدى
جوش نطق از دل نشان دوستى است بستگى نطق از بىالفتى است
دل كه دل بر ديد كى ماند ترش بلبلى گل ديد كى ماند خمش
ماهى بريان ز آسيب خضر زنده شد در بحر گشت او مستقر
يار را با يار چون بنشسته شد صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظى است پيشانى يار راز كونينش نمايد آشكار
هادى راهست يار اندر قدوم مصطفى زين گفت اصحابى نجوم
نجم اندر ريگ و دريا رهنماست چشم اندر نجم نه كو مقتداست
چشم را با روى او مىدار جفت گرد منگيزان ز راه بحث و گفت
ز انكه گردد نجم پنهان ز آن غبار چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگويد او كه وحى استش شعار كآن نشاند گرد و ننگيزد غبار
چون شد آدم مظهر وحى و وداد ناطقهى او علم الاسماء گشاد
نام هر چيزى چنان كه هست آن از صحيفهى دل روى گشتش زبان
فاش مىگفتى زبان از رويتش جمله را خاصيت و ماهيتش
آن چنان نامى كه اشيا را سزد نه چنان كه هيز را خواند اسد
نوح نه صد سال در راه سوى بود هر روزيش تذكير نوى
لعل او گويا ز ياقوت القلوب نه رساله خوانده نه قوت القلوب
وعظ را نآموخته هيچ از شروح بلكه ينبوع كشوف و شرح روح
ز آن ميى كآن مى چو نوشيده شود آب نطق از گنگ جوشيده شود
طفل نو زاده شود حبر فصيح حكمت بالغ بخواند چون مسيح
از كهى كه يافت ز آن مى خوش لبى صد غزل آموخت داود نبى
جمله مرغان ترك كرده جيك جيك هم زبان و يار داود مليك
چه عجب كه مرغ گردد مست او چون شنود آهن نداى دست او
صرصرى بر عاد قتالى شده مر سليمان را چو حمالى شده
صرصرى مىبرد بر سر تخت شاه هر صباح و هر مسا يك ماهه راه
هم شده حمال و هم جاسوس او گفت غايب را كنان محسوس او
باد دم كه گفت غايب يافتى سوى گوش آن ملك بشتافتى
كه فلانى اين چنين گفت اين زمان اى سليمان مه صاحب قران
تدبير كردن موش به چغز كه من نمىتوانم بر تو آمدن به وقت حاجت در آب، ميان ما وصلتى بايد كه چون من بر لب جو آيم ترا توانم خبر كردن و تو چون بر سر سوراخ موش خانه آيى مرا توانى خبر كردن الى آخره
اين سخن پايان ندارد گفت موش چغز را روزى كه اى مصباح هوش
وقتها خواهم كه گويم با تو راز تو درون آب دارى ترك تاز
بر لب جو من ترا نعره زنان نشنوى در آب نالهى عاشقان
من بدين وقت معين اى دلير مىنگردم از محاكات تو سير
پنج وقت آمد نماز و رهنمون عاشقان را فى صلاه دائمون
نه به پنج آرام گيرد آن خمار كه در آن سرهاست نى پانصد هزار
نيست زر غبا وظيفهى عاشقان سخت مستسقى است جان صادقان
نيست زر غبا وظيفهى ماهيان ز انكه بىدريا ندارند انس جان
آب اين دريا كه هايل بقعهاى است با خمار ماهيان خود جرعهاى است
يك دم هجران بر عاشق چو سال وصل سالى متصل پيشش خيال
عشق مستسقى است مستسقى طلب در پى هم اين و آن چون روز و شب
روز بر شب عاشق است و مضطر است چون ببينى شب بر او عاشقتر است
نيستشان از جستجو يك لحظهايست از پى همشان يكى دم ايست نيست
اين گرفته پاى آن آن گوش اين اين بر آن مدهوش و آن بىهوش اين
در دل معشوق جمله عاشق است در دل عذرا هميشه وامق است
در دل عاشق بجز معشوق نيست در ميانشان فارق و فاروق نيست
بر يكى اشتر بود اين دو درا پس چه زر غبا بگنجد اين دو را
هيچ كس با خويش زر غبا نمود هيچ كس با خود به نوبت يار بود
آن يكيى نه كه عقلش فهم كرد فهم اين موقوف شد بر مرگ مرد
ور به عقل ادراك اين ممكن بدى قهر نفس از بهر چه واجب شدى
با چنان رحمت كه دارد شاه هش بىضرورت چون بگويد نفس كش
مبالغه كردن موش در لابه و زارى و وصلت جستن از چغز آبى
گفت كاى يار عزيز مهر كار من ندارم بىرخت يك دم قرار
روز نور و مكسب و تابم تويى شب قرار و سلوت و خوابم تويى
از مروت باشد ار شادم كنى وقت و بىوقت از كرم يادم كنى
در شبانه روزى وظيفهى چاشتگاه راتبه كردى وصال اى نيك خواه
پانصد استسقاستم اندر جگر با هر استسقا قرين جوع البقر
بىنيازى از غم من اى امير ده زكات جاه و بنگر در فقير
اين فقير بىادب نادر خور است ليك لطف عام تو ز آن برتر است
مىنجويد لطف عام تو سند آفتابى بر حدثها مىزند
نور او را ز آن زيانى نابده و آن حدث از خشكى هيزم شده
تا حدث در گلخنى شد نور يافت در در و ديوار حمامى بتافت
بود آلايش شد آرايش كنون چون بر او بر خواند خورشيد آن فسون
شمس هم معدهى زمين را گرم كرد تا زمين باقى حدثها را بخورد
جزو خاكى گشت و رست از وى نبات هكذا يمحو الاله السيئات
با حدث كه بدترين است اين كند كش نبات و نرگس و نسرين كند
تا به نسرين مناسك در وفا حق چه بخشد در جزا و در عطا
چون خبيثان را چنين خلعت دهد طيبين را تا چه بخشد در رصد
آن دهد حقشان كه لا عين رأت كه نگنجد در زبان و در لغت
ما كهايم اين را بيا اى يار من روز من روشن كن از خلق حسن
منگر اندر زشتى و مكروهىام كه ز پر زهرى چو مار كوهىام
اى كه من زشت و خصالم جمله زشت چون شوم گل چون مرا او خار كشت
نو بهار حسن گل ده خار را زينت طاوس ده اين مار را
در كمال زشتىام من منتهى لطف تو در فصل و در فن منتهى
حاجت اين منتهى ز آن منتهى تو بر آر اى حسرت سرو سهى
چون بميرم فضل تو خواهد گريست از كرم گر چه ز حاجت او برى است
بر سر گورم بسى خواهد نشست خواهد از چشم لطيفش اشك جست
نوحه خواهد كرد بر محرومىام چشم خواهد بست از مظلومىام
اندكى ز آن لطفها اكنون بكن حلقهاى در گوش من كن ز آن سخن
آن كه خواهى گفت تو با خاك من بر فشان بر مدرك غمناك من
لابه كردن موش مر چغز را كه بهانه مينديش و در نسيه مينداز انجاح اين حاجت مرا كه فى التاخير آفات و الصوفى ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و آب مشفق صوفى كه وقت است او را به نگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سريع الحسابى خويش نه چون عوام، منتظر مستقبل نباشد، نهرى باشد نه دهرى كه لا صباح عند الله و لا مساء، ماضى و مستقبل و ازل و ابد آن جا نباشد، آدم سابق و دجال مسبوق نباشد كه اين رسوم در خطهى عقل جزوى است و روح حيوانى، در عالم لامكان و لا زمان اين رسوم نباشد پس او ابن وقتى است كه لا يفهم منه الا نفى تفرقه الازمنه چنان كه از اللَّه واحد فهم شود نفى دويى نى حقيقت واحدى
صوفيى را گفت خواجهى سيم پاش اى قدمهاى ترا جانم فراش
يك درم خواهى تو امروز اى شهم يا كه فردا چاشتگاهى سه درم
گفت دى نيم درم راضىترم ز انكه امروز اين و فردا صد درم
سيلى نقد از عطاى نسيه به نك قفا پيشت كشيدم نقد ده
خاصه آن سيلى كه از دست تو است كه قفا و سيلىاش مست تو است
هين بيا اى جان جان و صد جهان خوش غنيمت دار نقد اين زمان
در مدزد آن روى مه از شب روان سر مكش زين جوى اى آب روان
تا لب جو خندد از آب معين لب لب جو سر بر آرد ياسمين
چون ببينى بر لب جو سبزه مست پس بدان از دور كآنجا آب هست
گفت سيماهم وجوه كردگار كه بود غماز باران سبزهزار
گر ببارد شب نبيند هيچ كس كه بود در خواب هر نفس و نفس
تازگى هر گلستان جميل هست بر باران پنهانى دليل
اى اخى من خاكيم تو آبيى ليك شاه رحمت و وهابيى
آن چنان كن از عطا و از قسم كه گه و بىگه به خدمت مىرسم
بر لب جو من به جان مىخوانمت مىنبينم از اجابت مرحمت
آمدن در آب بر من بسته شد ز انك تركيبم ز خاكى رسته شد
يا رسولى يا نشانى كن مدد تا ترا از بانگ من آگه كند
بحث كردند اندر اين كار آن دو يار آخر آن بحث آن آمد قرار
كه به دست آرند يك رشتهى دراز تا ز جذب رشته گردد كشف راز
يك سرى بر پاى اين بندهى دو تو بست بايد ديگرش بر پاى تو
تا بهم آييم زين فن ما دو تن اندر آميزيم چون جان با بدن
هست تن چون ريسمان بر پاى جان مىكشاند بر زمينش ز آسمان
چغز جان در آب خواب بىهشى رسته از موش تن آيد در خوشى
موش تن ز آن ريسمان بازش كشد چند تلخى زين كشش جان مىچشد
گر نبودى جذب موش گنده مغز عيشها كردى درون آب چغز
باقىاش چون روز برخيزى ز خواب بشنوى از نور بخش آفتاب
يك سر رشته گره بر پاى من ز آن سر ديگر تو پا بر عقده زن
تا توانم من در اين خشكى كشيد مر ترا نك شد سر رشته پديد
تلخ آمد بر دل چغز اين حديث كه مرا در عقده آرد اين خبيث
هر كراهت در دل مرد بهى چون در آيد از فنى نبود تهى
وصف حق دان آن فراست را نه وهم نور دل از لوح كل كردست فهم
امتناع پيل از سيران به بيت با جد آن پيلبان و بانگ هيت
جانب كعبه نرفتى پاى پيل با همه لت نه كثير و نه قليل
گفتيى خود خشك شد پاهاى او يا بمرد آن جان صول افزاى او
چون كه كردندى سرش سوى يمن پيل نر صد اسبه گشتى گام زن
حس پيل از زخم غيب آگاه بود چون بود حس ولى با ورود
نه كه يعقوب نبى آن پاك خو بهر يوسف با همه اخوان او
از پدر چون خواستندش دادران تا برندش سوى صحرا يك زمان
جمله گفتندش مينديش از ضرر يك دو روزش مهلتى ده اى پدر
كه چرا ما را نمىدارى امين يوسف خود را به سيران و ظعين
تا بهم در مرجها بازى كنيم ما در اين دعوت امين و محسنيم
گفت اين دانم كه نقلش از برم مىفروزد در دلم درد و سقم
اين دلم هرگز نمىگويد دروغ كه ز نور عرش دارد دل فروغ
آن دليل قاطعى بد بر فساد و ز قضا آن را نكرد او اعتداد
در گذشت از وى نشانى آن چنان كه قضا در فلسفه بود آن زمان
اين عجب نبود كه كور افتد به چاه بو العجب افتادن بيناى راه
اين قضا را گونهگون تصريفهاست چشم بندش يفعل اللَّه ما يشاست
هم بداند هم نداند دل فنش موم گردد بهر آن مهر آهنش
گوييا دل گويدى كه ميل او چون در اين شد هر چه افتد باش گو
خويش را زين هم مغفل مىكند در عقالش جان معقل مىكند
گر شود مات اندر اين آن بو العلا آن نباشد مات باشد ابتلا
يك بلا از صد بلايش واخرد يك هبوطش بر معارجها برد
خام شوخى كه رهانيدش مدام از خمار صد هزاران زشت خام
عاقبت او پخته و استاد شد جست از رق جهان و آزاد شد
از شراب لايزالى گشت مست شد مميز از خلايق باز رست
ز اعتقاد سست پر تقليدشان وز خيال ديدهى بىديدشان
اى عجب چه فن زند ادراكشان پيش جزر و مد بحر بىنشان
ز آن بيابان اين عمارتها رسيد ملك و شاهى و وزارتها رسيد
ز آن بيابان عدم مشتاق شوق مىرسند اندر شهادت جوق جوق
كاروان بر كاروان زين باديه مىرسد در هر مسا و غاديه
آيد و گيرد وثاق ما گرو كه رسيدم نوبت ما شد تو رو
چون پسر چشم خرد را بر گشاد زود بابا رخت برگردون نهاد
جادهى شاه است آن زين سو روان و آن از آن سو صادران و واردان
نيك بنگر ما نشسته مىرويم مىنبينى قاصد جاى نويم
بهر حالى مىنگيرى راس مال بلكه از بهر غرضها در مال
پس مسافر اين بود اى ره پرست كه مسير و روش در مستقبل است
همچنانك از پردهى دل بىكلال دم به دم در مىرسد خيل خيال
گرنه تصويرات از يك مغرسند در پى هم سوى دل چون مىرسند
جوق جوق اسپاه تصويرات ما سوى چشمهى دل شتابان از ظما
جرهها پر مىكنند و مىروند دايما پيدا و پنهان مىشوند
فكرها را اختران چرخ دان داير اندر چرخ ديگر آسمان
سعد ديدى شكر كن ايثار كن نحس ديدى صدقه و استغفار كن
ما كهايم اين را بيا اى شاه من طالعم مقبل كن و چرخى بزن
روح را تابان كن از انوار ماه كه ز آسيب ذنب جان شد سياه
از خيال و وهم و ظن بازش رهان از چه و جور رسن بازش رهان
تا ز دل دارى خوب تو دلى پر بر آرد بر پرد ز آب و گلى
اى عزيز مصر و در پيمان درست يوسف مظلوم در زندان تست
در خلاص او يكى خوابى ببين زود كالله يُحِبُّ المحسنين
هفت گاو لاغرى پر گزند هفت گاو فربهش را مىخورند
هفت خوشهى خشك زشت ناپسند سنبلات تازهاش را مىچرند
قحط از مصرش بر آمد اى عزيز هين مباش اى شاه اين را مستجيز
يوسفم در حبس تو اى شه نشان هين ز دستان زنانم وارهان
از سوى عرشى كه بودم مربط او شهوت مادر فگندم كه اهبطوا
پس فتادم ز آن كمال مستتم از فن زالى به زندان رحم
روح را از عرش آرد در حطيم لاجرم كيد زنان باشد عظيم
اول و آخر هبوط من ز زن چون كه بودم روح و چون گشتم بدن
بشنو اين زارى يوسف در عثار يا بر آن يعقوب بىدل رحم آر
ناله از اخوان كنم يا از زنان كه فگندندم چو آدم از جنان
ز آن مثال برگ دى پژمردهام كز بهشت وصل گندم خوردهام
چون بديدم لطف و اكرام ترا و آن سلام سلم و پيغام ترا
من سپند از چشم بد كردم پديد در سپندم نيز چشم بد رسيد
دافع هر چشم بد از پيش و پس چشمهاى پر خمار تست و بس
چشم بد را چشم نيكويت شها مات و مستاصل كند نعم الدوا
بل ز چشمت كيمياها مىرسد چشم بد را چشم نيكو مىكند
چشم شه بر چشم باز دل زدهست چشم بازش سخت با همت شدهست
تا ز بس همت كه يابيد از نظر مىنگيرد باز شه جز شير نر
شير چه كآن شاه باز معنوى هم شكار تست و هم صيدش توى شد صفير باز جان در مرج دين نعرههاى لا أُحِبُّ الآفلين
باز دل را كه پى تو مىپريد از عطاى بىحدت چشمى رسيد
يافت بينى بوى و گوش از تو سماع هر حسى را قسمتى آمد مشاع
هر حسى را چون دهى ره سوى غيب نبود آن حس را فتور مرگ و شيب
مالك الملكى به حس چيزى دهى تا كه بر حسها كند آن حس شهى
حكايت شب دزدان كه سلطان محمود شب در ميان ايشان افتاد كه من يكىام از شما و بر احوال ايشان مطلع شدن الى آخره
شب چو شه محمود بر مىگشت فرد با گروهى قوم دزدان باز خورد
پس بگفتندش كيى اى بو الوفا گفت شه من هم يكىام از شما
آن يكى گفت اى گروه مكر كيش تا بگويد هر يكى فرهنگ خويش
تا بگويد با حريفان در سمر كاو چه دارد در جبلت از هنر
آن يكى گفت اى گروه فن فروش هست خاصيت مرا اندر دو گوش
كه بدانم سگ چه مىگويد به بانگ قوم گفتندش ز دينارى دو دانگ
آن دگر گفت اى گروه زر پرست جمله خاصيت مرا چشم اندر است
هر كه را شب بينم اندر قيروان روز بشناسم من او را بىگمان
گفت يك خاصيتم در بازو است كه زنم من نقبها با زور دست
گفت يك خاصيتم در بينى است كار من در خاكها بو بينى است
سر الناس معادن داد دست كه رسول آن را پى چه گفته است
من ز خاك تن بدانم كاندر آن چند نقد است و چه دارد او ز كان
در يكى كان زر بىاندازه درج و آن دگر دخلش بود كمتر ز خرج
همچو مجنون بو كنم من خاك را خاك ليلى را بيابم بىخطا
بو كنم دانم ز هر پيراهنى گر بود يوسف و گر آهرمنى
همچو احمد كه برد بوى از يمن ز آن نصيبى يافت اين بينى من
كه كدامين خاك همسايهى زر است يا كدامين خاك صفر و ابتر است
گفت يك نك خاصيت در پنجهام كه كمندى افكنم طول علم
همچو احمد كه كمند انداخت جانش تا كمندش برد سوى آسمانش
گفت حقش اى كمند انداز بيت آن ز من دان ما رَمَيْتَ إِذْ رميت
پس بپرسيدند ز آن شه كاى سند مر ترا خاصيت اندر چه بود
گفت در ريشم بود خاصيتم كه رهانم مجرمان را از نقم
مجرمان را چون به جلادان دهند چون بجنبد ريش من ايشان رهند
چون بجنبانم به رحمت ريش را طى كنند آن قتل و آن تشويش را
قوم گفتندش كه قطب ما توى كه خلاص روز محنتمان شوى
بعد از آن جمله بهم بيرون شدند سوى قصر آن شه ميمون شدند
چون سگى بانگى بزد از سوى راست گفت مىگويد كه سلطان با شماست
خاك بو كرد آن دگر از ريوهاى گفت اين هست از وثاق بيوهاى
پس كمند انداخت استاد كمند تا شدند آن سوى ديوار بلند
جاى ديگر خاك را چون بوى كرد گفت خاك مخزن شاهى است فرد
نقب زن زد نقب و در مخزن رسيد هر يكى از مخزن اسبابى كشيد
بس زر و زربفت و گوهرهاى زفت قوم بردند و نهان كردند تفت
شه معين ديد منزلگاهشان حليه و نام و پناه و راهشان
خويش را دزديد از ايشان باز گشت روز در ديوان بگفت آن سر گذشت
پس روان گشتند سرهنگان مست تا كه دزدان را گرفتند و ببست
دست بسته سوى ديوان آمدند وز نهيب جان خود لرزان شدند
چون كه استادند پيش تخت شاه يار شبشان بود آن شاه چو ماه
آن كه چشمش شب به هرك انداختى روز ديدى بىشكش بشناختى
شاه را بر تخت ديد و گفت اين بود با ما دوش شب گرد و قرين
آن كه چندين خاصيت در ريش اوست اين گرفت ما هم از تفتيش اوست
عارف شه بود چشمش لاجرم بر گشاد از معرفت لب با حشم
گفت وَ هُوَ مَعَكُمْ اين شاه بود فعل ما مىديد و سرمان مىشنود
چشم من ره برد شب شه را شناخت جمله شب با روى ماهش عشق باخت
امت خود را بخواهم من از او كاو نگرداند ز عارف هيچ رو
چشم عارف دان امان هر دو كون كه بدو يابيد هر بهرام عون
ز آن محمد شافع هر داغ بود كه ز جز حق چشم او ما زاغ بود
در شب دنيا كه محجوب است شيد ناظر حق بود و زو بودش اميد
از أَ لَمْ نَشْرَحْ دو چشمش سرمه يافت ديد آن چه جبرئيل آن بر نتافت
مر يتيمى را كه سرمهى حق كشد گردد او در يتيم با رشد
نور او بر درها غالب شود آن چنان مطلوب را طالب شود
در نظر بودش مقامات العباد لاجرم نامش خدا شاهد نهاد
آلت شاهد زبان و چشم تيز كه ز شب خيزش ندارد سر گريز
گر هزاران مدعى سر بر زند گوش قاضى جانب شاهد كند
قاضيان را در حكومت اين فن است شاهد ايشان را دو چشم روشن است
گفت شاهد ز آن به جاى ديده است كاو به ديدهى بىغرض سر ديده است
مدعى ديدهست اما با غرض پرده باشد ديدهى دل را غرض
حق همىخواهد كه تو زاهد شوى تا غرض بگذارى و شاهد شوى
كاين غرضها پردهى ديده بود بر نظر چون پرده پيچيده بود
پس نبيند جمله را با طم و رم حبك الاشياء يعمى و يصم
در دلش خورشيد چون نورى نشاند پيشش اختر را مقاديرى نماند
پس بديد او بىحجاب اسرار را سير روح مومن و كفار را
در زمين حق را و در چرخ سمى نيست پنهانتر ز روح آدمى
باز كرد از رطب و يابس حق نورد روح را مِنْ أَمْرِ رَبِّي مهر كرد
پس چو ديد آن روح را چشم عزيز پس بر او پنهان نماند هيچ چيز
شاهد مطلق بود در هر نزاع بشكند گفتش خمار هر صداع
نام حق عدل است و شاهد آن اوست شاهد عدل است زين رو چشم دوست
منظر حق دل بود در دو سرا كه نظر در شاهد آيد شاه را
عشق حق و سر شاهد بازىاش بود مايهى جمله پرده سازىاش
پس از آن لولاك گفت اندر لقا در شب معراج شاهدباز ما
اين قضا بر نيك و بد حاكم بود بر قضا شاهد نه حاكم مىشود
شد اسير آن قضا مير قضا شاد باش اى چشم تيز مرتضى
عارف از معروف بس درخواست كرد كاى رقيب ما تو اندر گرم و سرد
اى مشير ما تو اندر خير و شر از اشارتهات دلمان بىخبر
اى يرانا لا نراه روز و شب چشم بند ما شده ديد سبب
چشم من از چشمها بگزيده شد تا كه در شب آفتابم ديده شد
لطف معروف تو بود آن اى بهى پس كمال البر فى اتمامه
يا رب اتمم نورنا فى الساهرة و انجنا من مفضحات قاهره
يار شب را روز مهجورى مده جان قربت ديده را دورى مده
بعد تو مرگ است با درد و نكال خاصه بعدى كه بود بعد الوصال
آن كه ديدهستت مكن ناديدهاش آب زن بر سبزهى باليدهاش
من نكردم لاابالى در روش تو مكن هم لاابالى در خلش
هين مران از روى خود او را بعيد آن كه او يك بار آن روى تو ديد
ديد روى جز تو شد غل گلو كل شىء ما سوى اللَّه باطل
باطلند و مىنمايندم رشد ز انكه باطل باطلان را مىكشد
ذره ذره كاندر اين ارض و سماست جنس خود را هر يكى چون كهرباست
معده نان را مىكشد تا مستقر مىكشد مر آب را تف جگر
چشم جذاب بتان زين كويها مغز جويان از گلستان بويها
ز انكه حس چشم آمد رنگ كش مغز و بينى مىكشد بوهاى خوش
زين كششها اى خداى راز دان تو به جذب لطف خودمان ده امان
غالبى بر جاذبان اى مشترى شايد ار درماندگان را واخرى
رو به شه آورد چون تشنه به ابر آن كه بود اندر شب قدر آن بدر
چون لسان و جان او بود آن او آن او با او بود گستاخ گو
گفت ما گشتيم چون جان بند طين آفتاب جان تويى در يوم دين
وقت آن شد اى شه مكتوم سير كز كرم ريشى بجنبانى به خير
هر يكى خاصيت خود را نمود آن هنرها جمله بد بختى فزود
آن هنرها گردن ما را ببست ز آن مناصب سر نگونساريم و پست
آن هنر فى جيدنا حبل مسد روز مردن نيست ز آن فنها مدد
جز همان خاصيت آن خوش حواس كه به شب بد چشم او سلطان شناس
آن هنرها جمله غول راه بود غير چشمى كو ز شه آگاه بود
شاه را شرم از وى آمد روز بار كه به شب بر روى شه بودش نظار
و آن سگ آگاه از شاه وداد خود سگ كهفش لقب بايد نهاد
خاصيت در گوش هم نيكو بود كاو به بانگ سگ ز شير آگه شود
سگ چو بيدار است شب چون پاسبان بىخبر نبود ز شب خيز شهان
هين ز بد نامان نبايد ننگ داشت هوش بر اسرارشان بايد گماشت هر كه او يك بار خود بد نام شد خود نبايد نام جست و خام شد
اى بسا زر كه سيه تابش كنند تا شود ايمن ز تاراج و گزند
قصه آن كه گاو بحرى گوهر كاويان از قعر دريا بر آورد شب بر ساحل دريا نهد در درخش و تاب آن مىچرد، بازرگان از كمين برون آيد چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان به لجم و گل تيره گوهر را بپوشاند و بر درخت گريزد الى آخر القصه و التقريب
گاو آبى گوهر از بحر آورد بنهد اندر مرج و گردش مىچرد
در شعاع نور گوهر گاو آب مىچرد از سنبل و سوسن شتاب
ز آن فگندهى گاو آبى عنبر است كه غذايش نرگس و نيلوفر است
هر كه باشد قوت او نور جلال چون نزايد از لبش سحر حلال
هر كه چون زنبور وحى استش تفل چون نباشد خانهى او پر عسل مىچرد در نور گوهر آن بقر ناگهان گردد ز گوهر دورتر
تاجرى بر در نهد لجم سياه تا شود تاريك مرج و سبزه گاه
پس گريزد مرد تاجر بر درخت گاو جويان مرد را با شاخ سخت
بيست بار آن گاو تازد گرد مرج تا كند آن خصم را در شاخ درج
چون از او نوميد گردد گاو نر آيد آن جا كه نهاده بد گهر
لجم بيند فوق در شاهوار پس ز طين بگريزد او ابليسوار
كآن بليس از متن طين كور و كر است گاو كى داند كه در گل گوهر است
اهْبِطُوا افكند جان را در حضيض از نمازش كرد محروم اين محيض
اى رفيقان زين مقيل و ز آن مقال اتقوا ان الهوى حيض الرجال
اهْبِطُوا افكند جان را در بدن تا به گل پنهان بود در عدن
تاجرش داند و ليكن گاو نى اهل دل دانند و هر گل كاو نى
هر گلى كاندر دل او گوهرى است گوهرش غماز طين ديگرى است
و آن گلى كز رش حق نورى نيافت صحبت گلهاى پر در بر نتافت
اين سخن پايان ندارد موش ما هست بر لبهاى جو بر گوش ما
رجوع كردن به قصهى طلب كردن آن موش آن چغز را در لب جو و كشيدن سر رشته تا چغز را در آب خبر شود از طلب او
آن سرشتهى عشق رشته مىكشد بر اميد وصل چغز با رشد
مىتند بر رشتهى دل دم به دم كه سر رشته به دست آوردهام
همچو تارى شد دل و جان در شهود تا سر رشته به من رويى نمود
خود غراب البين آمد ناگهان در شكار موش و بردش ز آن مكان
چون بر آمد بر هوا موش از غراب منسحب شد چغز نيز از قعر آب
موش در منقار زاغ و چغز هم در هوا آويخته پا در رتم
خلق مىگفتند زاغ از مكر و كيد چغز آبى را چگونه كرد صيد
چون شد اندر آب و چونش در ربود چغز آبى كى شكار زاغ بود
چغز گفتا اين سزاى آن كسى كاو چو بىآبان شود جفت خسى
اى فغان از يار ناجنس اى فغان همنشين نيك جوييد اى مهان
عقل را افغان ز نفس پر عيوب همچو بينى بدى بر روى خوب
عقل مىگفتش كه جنسيت يقين از ره معنى است نى از آب و طين
هين مشو صورت پرست و اين مگو سر جنسيت به صورت در مجو
صورت آمد چون جماد و چون حجر نيست جامد را ز جنسيت خبر
جان چو مور و تن چو دانهى گندمى مىكشاند سو به سويش هر دمى
مور داند كآن حبوب مرتهن مستحيل و جنس من خواهد شدن
آن يكى مورى گرفت از راه جو مور ديگر گندمى بگرفت و دو
جو سوى گندم نمىتازد ولى مور سوى مور مىآيد بلى
رفتن جو سوى گندم تابع است مور را بين كه به جنسش راجع است
تو مگو گندم چرا شد سوى جو چشم را بر خصم نه نى بر گرو
مور اسود بر سر لبد سياه مور پنهان دانه پيدا پيش راه
عقل گويد چشم را نيكو نگر دانه هرگز كى رود بىدانه بر
زين سبب آمد سوى اصحاب كلب هست صورتها حبوب و مور قلب
ز آن شود عيسى سوى پاكان چرخ بد قفسها مختلف يك جنس فرخ
اين قفس پيدا و آن فرخش نهان بىقفس كش كى قفس باشد روان
اى خنك چشمى كه عقل استش امير عاقبت بين باشد و حبر و قرير
فرق زشت و نغز از عقل آوريد نى ز چشمى كز سيه گفت و سپيد
چشم غره شد به خضراى دمن عقل گويد بر محك ماش زن
آفت مرغ است چشم كام بين مخلص مرغ است عقل دام بين
دام ديگر بد كه عقلش درنيافت وحى غايب بين بدين سو ز آن شتافت
جنس و ناجنس از خرد دانى شناخت سوى صورتها نشايد زود تاخت
نيست جنسيت به صورت لى و لك عيسى آمد در بشر جنس ملك
بر كشيدش فوق اين نيلى حصار مرغ گردونى چو چغزش زاغوار
قصهى عبد الغوث و ربودن پريان او را و سالها ميان پريان ساكن شدن او و بعد از سالها آمدن او به شهر و فرزندان خويش و باز ناشكيفتن او از آن پريان به حكم جنسيت معنى و هم دلى او با ايشان
بود عبد الغوث هم جنس پرى چون پرى نه سال در پنهان پرى
شد زنش را نسل از شوى دگر و آن يتيمانش ز مرگش در سمر
كه مر او را گرگ زد يا ره زنى يا فتاد اندر چهى يا مكمنى
جمله فرزندانش در اشغال مست خود نگفتندى كه بابايى بدهست
بعد نه سال آمد او هم عاريه گشت پيدا باز شد متواريه
يك مهى مهمان فرزندان خويش بود و ز آن پس كس نديدش رنگ بيش
برد هم جنسى پريانش چنان كه ربايد روح را زخم سنان
چون بهشتى جنس جنت آمدهست هم ز جنسيت شود يزدان پرست
نه نبى فرمود جود و محمده شاخ جنت دان به دنيا آمده
مهرها را جمله جنس مهر خوان قهرها را جمله جنس قهر دان
لاابالى لاابالى آورد ز انكه جنس هم بوند اندر خرد
بود جنسيت در ادريس از نجوم هشت سال او با زحل بد در قدوم
در مشارق در مغارب يار او هم حديث و محرم آثار او
بعد غيبت چون كه آورد او قدوم در زمين مىگفت او درس نجوم
پيش او استارگان خوش صف زده اختران در درس او حاضر شده
آن چنان كه خلق آواز نجوم مىشنيدند از خصوص و از عموم
جذب جنسيت كشيده تا زمين اختران را پيش او كرده مبين
هر يكى نام خود و احوال خود باز گفته پيش او شرح رصد
چيست جنسيت يكى نوع نظر كه بدان يابند ره در همدگر
آن نظر كه كرد حق در وى نهان چون نهد در تو تو گردى جنس آن
هر طرف چه مىكشد تن را نظر بىخبر را كى كشاند با خبر
چون كه اندر مرد خوى زن نهد او مخنث گردد و گان مىدهد
چون نهد در زن خدا خوى نرى طالب زن گردد آن زن سعترى
چون نهد در تو صفات جبرئيل همچو فرخى بر هوا جويى سبيل
منتظر بنهاده ديده در هوا از زمين بيگانه عاشق بر سما چون نهد در تو صفتهاى خرى صد پرت گر هست بر آخور پرى
از پى صورت نيامد موش خوار از خبيثى شد زبون موش خوار
طعمه جوى و خائن و ظلمت پرست از پنير و فستق و دوشاب مست
باز اشهب را چو باشد خوى موش ننگ موشان باشد و عار وحوش
خوى آن هاروت و ماروت اى پسر چون بگشت و دادشان خوى بشر
در فتادند از لَنَحْنُ الصافون در چه بابل ببسته سر نگون
لوح محفوظ از نظرشان دور شد لوح ايشان ساحر و مسحور شد
پر همان و سر همان هيكل همان موسيى بر عرش و فرعونى مهان
در پى خو باش و با خوش خو نشين خو پذيرى روغن گل را ببين
خاك گور از مرد هم يابد شرف تا نهد بر گور او دل روى و كف
خاك از همسايگى جسم پاك چون مشرف آمد و اقبالناك
پس تو هم الجار ثم الدار گو گر دلى دارى برو دل دار جو
خاك او هم سيرت جان مىشود سرمهى چشم عزيزان مىشود
اى بسا در گور خفته خاكوار به ز صد احيا به نفع و انتشار
سايه برده او و خاكش سايهمند صد هزاران زنده در سايهى وىاند
داستان آن مرد كه وظيفهاى داشت از محتسب تبريز و وامها كرده بود بر اميد آن وظيفه و او را خبر نه از وفات او، حاصل از هيچ زندهاى وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفى گزارده شد چنان كه گفتهاند
ليس من مات فاستراح بميت انما الميت ميت الاحياء
آن يكى درويش ز اطراف ديار جانب تبريز آمد وامدار
نه هزارش وام بد از زر مگر بود در تبريز بدر الدين عمر
محتسب بد او به دل بحر آمده هر سر مويش يكى حاتمكده
حاتم ار بودى گداى او شدى سر نهادى خاك پاى او شدى
گر بدادى تشنه را بحرى زلال در كرم شرمنده بودى ز آن نوال
ور بكردى ذرهاى را مشرقى بودى آن در همتش نالايقى
بر اميد او بيامد آن غريب كاو غريبان را بدى خويش و نسيب
با درش بود آن غريب آموخته وام بىحد از عطايش توخته
هم به پشت آن كريم او وام كرد كه به بخششهاش واثق بود مرد
لاابالى گشته زو و وام جو بر اميد قلزم اكرام خو
وام داران رو ترش او شاد كام همچو گل خندان از آن روض الكرام
گرم شد پشتش ز خورشيد عرب چه غم استش از سبال بو لهب
چون كه دارد عهد و پيوند سحاب كى دريغ آيد ز سقايانش آب
ساحران واقف از دست خدا كى نهند اين دست و پا را دست و پا
روبهى كه هست ز آن شيرانش پشت بشكند كلهى پلنگان را به مشت
آمدن جعفر به گرفتن قلعه اى به تنهايى و مشورت كردن ملك آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزير ملك را كه زنهار تسليم كن و از جهل تهور مكن كه اين مرد مويد است و از حق جمعيت عظيم دارد در جان خويش الى آخره
چون كه جعفر رفت سوى قلعهاى قلعه پيش كام خشكش جرعهاى
يك سواره تاخت تا قلعه به كر تا در قلعه ببستند از حذر
زهره نه كس را كه پيش آيد به جنگ اهل كشتى را چه زهره با نهنگ
روى آورد آن ملك سوى وزير كه چه چارهست اندرين وقت اى مشير
گفت آن كه ترك گويى كبر و فن پيش او آيى به شمشير و كفن
گفت آخر نه يكى مردى است فرد گفت منگر خوار در فردى مرد
چشم بگشا قلعه را بنگر نكو همچو سيماب است لرزان پيش او
شسته در زين آن چنان محكم پى است گوييا شرقى و غربى با وى است
چند كس همچون فدايى تاختند خويشتن را پيش او انداختند
هر يكى را او به گرزى مىفگند سر نگونسار اندر اقدام سمند
داده بودش صنع حق جمعيتى كه همىزد يك تنه بر امتى
چشم من چون ديد روى آن قباد كثرت اعداد از چشمم فتاد
اختران بسيار و خورشيد ار يكى است پيش او بنياد ايشان مندكى است
گر هزاران موش پيش آرند سر گربه را نه ترس باشد نه حذر
كى به پيش آيند موشان اى فلان نيست جمعيت درون جانشان
هست جمعيت به صورتها فشار جمع معنى خواه هين از كردگار
نيست جمعيت ز بسيارى جسم جسم را بر باد قايم دان چو اسم
در دل موش ار بدى جمعيتى جمع گشتى چند موش از حميتى
بر زدندى چون فدايى حملهاى خويش را بر گربهى بىمهلهاى
آن يكى چشمش بكندى از ضراب و آن دگر گوشش دريدى هم بناب
و آن دگر سوراخ كردى پهلواش از جماعت گم شدى بيرون شواش
ليك جمعيت ندارد جان موش بجهد از جانش به بانگ گربه هوش
خشك گردد موش ز آن گربهى عيار گر بود اعداد موشان صد هزار
از رمهى انبه چه غم قصاب را انبهى هش چه بندد خواب را
مالِكَ الْمُلْكِ است جمعيت دهد شير را تا بر گلهى گوران جهد
صد هزاران گور ده شاخ و دلير چون عدم باشند پيش صول شير
مالِكَ الْمُلْكِ است بدهد ملك حسن يوسفى را تا بود چون ماء مزن
در رخى بنهد شعاع اخترى كه شود شاهى غلام دخترى
بنهد اندر روى ديگر نور خود كه ببيند نيم شب هر نيك و بد
يوسف و موسى ز حق بردند نور در رخ و رخسار و در ذات الصدور
روى موسى بارقى انگيخته پيش رو او توبره آويخته
نور رويش آن چنان بردى بصر كه زمرد از دو ديدهى مار كر
او ز حق درخواسته تا توبره گردد آن نور قوى را ساتره
توبره گفت از گليمت ساز هين كآن لباس عارفى آمد امين
كآن كسا از نور صبرى يافتهست نور جان در تار و پودش تافتهست
جز چنين خرقه نخواهد شد صوان نور ما را بر نتابد غير آن
كوه قاف ار پيش آيد بهر سد همچو كوه طور نورش بر درد
از كمال قدرت ابدان رجال يافت اندر نور بىچون احتمال
آن چه طورش بر نتابد ذرهاى قدرتش جا سازد از قارورهاى
گشت مشكات و زجاجى جاى نور كه همىدرد ز نور آن قاف و طور
جسمشان مشكات دان دلشان زجاج تافته بر عرش و افلاك اين سراج
نورشان حيران اين نور آمده چون ستاره زين ضحى فانى شده
زين حكايت كرد آن ختم رسل از مليك لا يزال و لم يزل
كه نگنجيدم در افلاك و خلا در عقول و در نفوس با علا
در دل مومن بگنجيدم چو ضيف بىز چون و بىچگونه بىز كيف
تا به دلالى آن دل فوق و تحت يابد از من پادشاهيها و بخت
بىچنين آيينه از خوبى من بر نتابد نه زمين و نه زمن
بر دو كون اسب ترحم تاختم بس عريض آيينهاى بر ساختم
هر دمى زين آينه پنجاه عرس بشنو آيينه ولى شرحش مپرس
حاصل اين كز لبس خويشش پرده ساخت كه نفوذ آن قمر را مىشناخت
گر بدى پرده ز غير لبس او پاره گشتى گر بدى كوه دو تو
ز آهنين ديوارها نافذ شدى توبره با نور حق چه فن زدى
گشته بود آن توبره صاحب تفى بود وقت شور خرقهى عارفى
ز آن شود آتش رهين سوخته كاوست با آتش ز پيش آموخته
و ز هوا و عشق آن نور رشاد خود صفورا هر دو ديده باد داد
اولا بر بست يك چشم و بديد نور روى او و آن چشمش پريد
بعد از آن صبرش نماند و آن دگر بر گشاد و كرد خرج آن قمر
همچنان مرد مجاهد نان دهد چون بر او زد نور طاعت جان دهد
پس زنى گفتش ز چشم عبهرى كه ز دستت رفت حسرت مىخورى
گفت حسرت مىخورم كه صد هزار ديده بودى تا همىكردم نثار
روزن چشمم ز مه ويران شدهست ليك مه چون گنج در ويران نشست
كى گذارد گنج كاين ويرانهام ياد آرد از رواق و خانهام
نور روى يوسفى وقت عبور مىفتادى در شباك هر قصور
پس بگفتندى درون خانه در يوسف است اين سو به سيران و گذر
ز انكه بر ديوار ديدندى شعاع فهم كردندى پس اصحاب بقاع
خانهاى را كش دريچهست آن طرف دارد از سيران آن يوسف شرف
هين دريچه سوى يوسف باز كن وز شكافش فرجهاى آغاز كن
عشقورزى آن دريچهكردن است كز جمال دوست سينه روشن است
پس هماره روى معشوقه نگر اين به دست تست بشنو اى پدر
راه كن در اندرونها خويش را دور كن ادراك غير انديش را
كيميا دارى دواى پوست كن دشمنان را زين صناعت دوست كن
چون شدى زيبا بدان زيبا رسى كه رهاند روح را از بىكسى
پرورش مر باغ جانها را نمش زنده كرده مردهى غم را دمش
نه همه ملك جهان دون دهد صد هزاران ملك گوناگون دهد
بر سر ملك جمالش داد حق ملكت تعبير بىدرس و سبق
ملكت حسنش سوى زندان كشيد ملكت علمش سوى كيوان كشيد
شه غلام او شد از علم و هنر ملك علم از ملك حسن استودهتر
رجوع كردن به حكايت آن شخص وام كرده و آمدن او به اميد عنايت آن محتسب سوى تبريز
آن غريب ممتحن از بيم وام در ره آمد سوى آن دار السلام
شد سوى تبريز و كوى گلستان خفته اوميدش فراز گل ستان
زد ز دار الملك تبريز سنى بر اميدش روشنى بر روشنى
جانش خندان شد از آن روضهى رجال از نسيم يوسف و مصر وصال
گفت يا حادى انخ لى ناقتى جاء اسعادى و طارت فاقتى
ابركى يا تاقتى طاب الامور ان تبريزا مناجات الصدور
اسرحى يا ناقتى حول الرياض ان تبريزا لنا نعم المفاض
ساربانا بار بگشا ز اشتران شهر تبريز است و كوى گلستان
فر فردوسى است اين پاليز را شعشعهى عرشى است اين تبريز را
هر زمانى فوح روح انگيز جان از فراز عرش بر تبريزيان
چون وثاق محتسب جست آن غريب خلق گفتندش كه بگذشت آن حبيب
او پرير از دار دنيا نقل كرد مرد و زن از واقعهى او روى زرد
رفت آن طاوس عرشى سوى عرش چون رسيد از هاتفانش بوى عرش
سايهاش گر چه پناه خلق بود در نورديد آفتابش زود زود
راند او كشتى از اين ساحل پرير گشته بود آن خواجه زين غم خانه سير
نعرهاى زد مرد و بىهوش اوفتاد گوييا او نيز در پى جان بداد
پس گلاب و آب بر رويش زدند همرهان بر حالتش گريان شدند
تا به شب بىخويش بود و بعد از آن نيم مرده باز گشت از غيب جان
با خبر شدن آن غريب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعويل بر عطاى مخلوق و ياد نعمتهاى حق كردنش و انابت بحق از جرم خود، ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ
چون به هوش آمد بگفت اى كردگار مجرمم بودم به خلق اوميدوار
گر چه خواجه بس سخاوت كرده بود هيچ آن كفو عطاى تو نبود
او كله بخشيد و تو سر پر خرد او قبا بخشيد و تو بالا و قد
او زرم داد و تو دست زر شمار او ستورم داد و تو عقل سوار
خواجه شمعم داد و تو چشم قرير خواجه نقلم داد و تو طعمه پذير
او وظيفه داد و تو عمر و حيات وعدهاش زر وعدهى تو طيبات
او وثاقم داد و تو چرخ و زمين در وثاقت او و صد چون او سمين
زر از آن تست زر او نافريد نان از آن تست نانش از تو رسيد
آن سخا و رحم هم تو دادىاش كز سخاوت مىفزودى شادىاش
من مر او را قبلهى خود ساختم قبله ساز اصل را انداختم
ما كجا بوديم كآن ديان دين عقل مىكاريد اندر آب و طين
چون همىكرد از عدم گردون پديد وين بساط خاك را مىگستريد
ز اختران مىساخت او مصباحها و ز طبايع قفل با مفتاحها
اى بسا بنيادها پنهان و فاش مضمر اين سقف كرد و اين فراش
آدم اسطرلاب اوصاف علوست وصف آدم مظهر آيات اوست
هر چه در وى مىنمايد عكس اوست همچو عكس ماه اندر آب جوست
بر سطرلابش نقوش عنكبوت بهر اوصاف ازل دارد ثبوت
تا ز چرخ غيب و ز خورشيد روح عنكبوتش درس گويد از شروح
عنكبوت و اين سطرلاب رشاد بىمنجم در كف عام اوفتاد
انبيا را داد حق تنجيم اين غيب را چشمى ببايد غيب بين
در چه دنيا فتادند اين قرون عكس خود را ديد هر يك چه درون
از برون دان آن چه در چاهت نمود ور نه آن شيرى كه در چه شد فرود
برد خرگوشيش از ره كاى فلان در تگ چاه است آن شير ژيان
در رو اندر چاه كين از وى بكش چون از او غالبترى سر بركنش
آن مقلد سخرهى خرگوش شد از خيال خويشتن پر جوش شد
او نگفت اين نقش داد آب نيست اين بجز تقليب آن قلاب نيست
تو هم از دشمن چو كينى مىكشى اى زبون شش غلط در هر ششى
آن عداوت اندر او عكس حق است كز صفات قهر آن جا مشتق است
و آن گنه در وى ز جنس جرم تست بايد آن خو را ز طبع خويش شست
خلق زشتت اندر او رويت نمود كه ترا او صفحهى آيينه بود
چون كه قبح خويش ديدى اى حسن اندر آيينه بر آيينه مزن
مىزند بر آب استارهى سنى خاك تو بر عكس اختر مىزنى
كاين ستارهى نحس در آب آمدهست تا كند او سعد ما را زير دست
خاك استيلا بريزى بر سرش چون كه پندارى ز شبهه اخترش
عكس پنهان گشت و اندر غيب راند تو گمان بردى كه آن اختر نماند
آن ستارهى نحس هست اندر سما هم بدان سو بايدش كردن دوا
بلكه بايد دل سوى بىسوى بست نحس اين سو عكس نحس بىسو است
داد داد حق شناس و بخششش عكس آن داد است اندر پنج و شش
گر بود داد خسان افزون ز ريگ تو بميرى و آن بماند مرده ريگ
عكس آخر چند پايد در نظر اصل بينى پيشه كن اى كژ نگر
حق چو بخشش كرد بر اهل نياز با عطا بخشيدشان عمر دراز
خالدين شد نعمت و منعم عليه محيى الموتاست فاجتازوا إليه
داد حق با تو در آميزد چو جان آن چنان كه آن تو باشى و تو آن
گر نماند اشتهاى نان و آب بدهدت بىاين دو قوت مستطاب
فربهى گر رفت حق در لاغرى فربهى پنهانت بخشد آن سرى
چون پرى را قوت از بو مىدهد هر ملك را قوت جان او مىدهد
جان چه باشد كه تو سازى زو سند حق به عشق خويش زندهت مىكند
زو حيات عشق خواه و جان مخواه تو از او آن رزق خواه و نان مخواه
خلق را چون آب دان صاف و زلال اندر آن تابان صفات ذو الجلال
علمشان و عدلشان و لطفشان چون ستارهى چرخ در آب روان
پادشاهان مظهر شاهى حق فاضلان مرآت آگاهى حق
قرنها بگذشت و اين قرن نوى است ماه آن ماه است آب آن آب نيست
عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم ليك مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت اى همام وين معانى برقرار و بر دوام
آب مبدل شد در اين جو چند بار عكس ماه و عكس اختر برقرار
پس بنايش نيست بر آب روان بلكه بر اقطار عرض آسمان
اين صفتها چون نجوم معنوى است دان كه بر چرخ معانى مستوى است
خوب رويان آينهى خوبى او عشق ايشان عكس مطلوبى او
هم به اصل خود رود اين خد و خال دايما در آب كى ماند خيال
جمله تصويرات عكس آب جوست چون بمالى چشم خود خود جمله اوست
باز عقلش گفت بگذار اين حول خل دوشاب است و دوشاب است خل
خواجه را چون غير گفتى از قصور شرم دار اى احول از شاه غيور
خواجه را كه در گذشتهست از اثير جنس اين موشان تاريكى مگير
خواجه را جان بين مبين جسم گران مغز بين او را مبينش استخوان
خواجه را از چشم ابليس لعين منگر و نسبت مكن او را به طين
همره خورشيد را شبپر مخوان آن كه او مسجود شد ساجد مدان
عكسها را ماند اين و عكس نيست در مثال عكس حق بنمودنى است
آفتابى ديد او جامد نماند روغن گل روغن كنجد نماند
چون مبدل گشتهاند ابدال حق نيستند از خلق بر گردان ورق
قبلهى وحدانيت دو چون بود خاك مسجود ملايك چون شود
چون در اين جو ديد عكس سيب مرد دامنش را ديد آن پر سيب كرد
آن چه در جو ديد كى باشد خيال چون كه شد از ديدنش پر صد جوال
تن مبين و آن مكن كآن بكم و صم كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءهم
ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ احمد بدهست ديدن او ديدن خالق شدهست
خدمت او خدمت حق كردن است روز ديدن ديدن اين روزن است
خاصه اين روزن درخشان از خود است نى وديعهى آفتاب و فرقد است
هم از آن خورشيد زد بر روزنى ليك از راه و سوى معهود نى
در ميان شمس و اين روزن رهى هست روزنها نشد زو آگهى
تا اگر ابرى بر آيد چرخ پوش اندر اين روزن بود نورش به جوش
غير راه اين هوا و شش جهت در ميان روزن و خور مألفت
مدحت و تسبيح او تسبيح حق ميوه مىرويد ز عين اين طبق
سيب رويد زين سبد خوش لخت لخت عيب نبود گر نهى نامش درخت
اين سبد را تو درخت سيب خوان كه ميان هر دو راه آمد نهان
آن چه رويد از درخت بارور زين سبد رويد همان نوع از ثمر
پس سبد را تو درخت بخت بين زير سايهى اين سبد خوش مىنشين
نان چو اطلاق آورد اى مهربان نان چرا مىگويىاش محموده خوان
خاك ره چون چشم روشن كرد و جان خاك او را سرمه بين و سرمه دان
چون ز روى اين زمين تابد شروق من چرا بالا كنم رو در عيوق
شد فنا هستش مخوان اى چشم شوخ در چنين جو خشك كى ماند كلوخ
پيش اين خورشيد كى تابد هلال با چنان رستم چه باشد زور زال
طالب است و غالب است آن كردگار تا ز هستيها بر آرد او دمار
دو مگو و دو مدان و دو مخوان بنده را در خواجهى خود محو دان
خواجه هم در نور خواجه آفرين فانى است و مرده و مات و دفين
چون جدا بينى ز حق اين خواجه را گم كنى هم متن و هم ديباجه را
چشم و دل را هين گذاره كن ز طين اين يكى قبلهست دو قبله مبين
چون دو ديدى ماندى از هر دو طرف آتشى در خف فتاد و رفت خف
مثل دو بين همچو آن غريب شهر كاش عمر نام كه از يك دكانش به سبب اين به آن دكان ديگر حواله كرد، و او فهم نكرد كه همه دكان يكى است در اين معنى كه به عمر نان نفروشند هم اينجا تدارك كنم من غلط كردم نامم عمر نيست چون بدين دكان توبه و تدارك كنم نان يابم از همه دكانهاى اين شهر، و اگر بىتدارك همچنين عمر نام باشم از اين دكان در گذرم محرومم و احولم و اين دكانها را از هم جدا دانستهام
گر عمر نامى تو اندر شهر كاش كس بنفروشد به صد دانگت لواش
چون به يك دكان بگفتى عمرم اين عمر را نان فروشيد از كرم
او بگويد رو بدان ديگر دكان ز آن يكى نان به كزين پنجاه نان
گر نبودى احول او اندر نظر او بگفتى نيست دكانى دگر
پس زدى اشراق آن نااحولى بر دل كاشى شدى عمر على
اين ازينجا گويد آن خباز را اين عمر را نان فروش اى نانبا
چون شنيد او هم عمر نان در كشيد پس فرستادت به دكان بعيد
كاين عمر را نان ده اى انباز من راز يعنى فهم كن ز آواز من
او همت ز آن سو حواله مىكند هين عمر آمد كه تا بر نان زند
چون به يك دكان عمر بودى برو در همه كاشان ز نان محروم شو
ور به يك دكان على گفتى بگير نان از اينجا بىحواله و بىز حير
احول دو بين چو بىبر شد ز نوش احول ده بينى اى مادر فروش
اندر اين كاشان خاك از احولى چون عمر مىگرد چون نبوى على
هست احول را در اين ويرانه دير گوشه گوشه نقل نو اى ثم خير
ور دو چشم حق شناس آمد ترا دوست پر بين عرصهى هر دو سرا
وارهيدى از حوالهى جا به جا اندر اين كاشان پر خوف و رجا
اندر اين جو غنچه ديدى يا شجر همچو هر جو تو خيالش ظن مبر
كه ترا از عين اين عكس نقوش حق حقيقت گردد و ميوه فروش
چشم از اين آب از حول حر مىشود عكس مىبيند سبد پر مىشود
پس به معنى باغ باشد اين نه آب پس مشو عريان چو بلقيس از حباب
بار گوناگونست بر پشت خران هين به يك چوب اين خران را تو مران
بر يكى خر بار لعل و گوهر است بر يكى خر بار سنگ و مرمر است
بر همه جوها تو اين حكمت مران اندر اين جو ماه بين عكسش مخوان
آب خضر است اين نه آب دام و دد هر چه اندر وى نمايد حق بود
زين تگ جو ماه گويد من مهم من نه عكسم هم حديث و همرهم
اندر اين جو آن چه بر بالاست هست خواه بالا خواه در وى دار دست
از دگر جوها مگير اين جوى را ماه دان اين پرتو مه روى را
اين سخن پايان ندارد آن غريب بس گريست از درد خواجه شد كئيب
توزيع كردن پاى مرد در جملهى شهر تبريز و جمع شدن اندك چيز و رفتن آن غريب به تربت محتسب به زيارت و اين قصه را بر سر گور او گفتن به طريق توجه الى آخره
واقعهى آن وام او مشهور شد پاى مرد از درد او رنجور شد
از پى توزيع گرد شهر گشت از طمع مىگفت هر جا سر گذشت
هيچ نآورد از ره كديهبه دست غير صد دينار آن كديه پرست
پاى مرد آمد به دو دستش گرفت شد به گور آن كريم بس شگفت
گفت چون توفيق يابد بندهاى كه كند مهمانى فرخندهاى
مال خود ايثار راه او كند جاه خود ايثار جاه او كند
شكر او شكر خدا باشد يقين چون به احسان كرد توفيقش قرين
ترك شكرش ترك شكر حق بود حق او لا شك به حق ملحق بود
شكر مىكن مر خدا را در نعم نيز مىكن شكر و ذكر خواجه هم
رحمت مادر اگر چه از خداست خدمت او هم فريضه ست و سزاست
زين سبب فرمود حق صَلُّوا عليه كه محمد بود محتال إليه
در قيامت بنده را گويد خدا هين چه كردى آن چه من دادم ترا
گويد اى رب شكر تو كردم به جان چون ز تو بود اصل آن روزى و نان
گويدش حق نه نكردى شكر من چون نكردى شكر آن اكرام فن
بر كريمى كردهاى ظلم و ستم نه ز دست او رسيدت نعمتم
چون به گور آن ولى نعمت رسيد گشت گريان زار و آمد در نشيد
گفت اى پشت و پناه هر نبيل مرتجى و غوث ابناء السبيل
اى غم ارزاق ما بر خاطرت اى چو رزق عام احسان و برت
اى فقيران را عشيره و والدين در خراج و خرج و در ايفاء دين
اى چو بحر از بهر نزديكان گهر داده و تحفه سوى دوران مطر
پشت ما گرم از تو بود اى آفتاب رونق هر قصر و گنج هر خراب
اى در ابرويت نديدهكس گره اى چو ميكائيل راد و رزق ده
اى دلت پيوسته با درياى غيب اى به قاف مكرمت عنقاى غيب
ياد نآورده كه از مالم چه رفت سقف سمت همتت هرگز نكفت
اى من و صد همچو من در ماه و سال مر ترا چون نسل تو گشته عيال
نقد ما و جنس ما و رخت ما نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردى ناز و بخت ما بمرد عيش ما و رزق مستوفى بمرد
واحد كالالف در رزم و كرم صد چو حاتم گاه ايثار نعم
حاتم ار مرده بمرده مىدهد گر دكانهاى شمرده مىدهد
تو حياتى مىدهى در هر نفس كز نفيسى مىنگنجد در نفس
تو حياتى مىدهى بس پايدار نقد زر بىكساد و بىشمار
وارثى نابوده يك خوى ترا اى فلك سجده كنان كوى ترا
خلق را از گرگ غم لطفت شبان چون كليم اللَّه شبان مهربان
گوسفندى از كليم اللَّه گريخت پاى موسى آبله شد نعل ريخت
در پى او تا به شب در جستجو و آن رمه غايب شده از چشم او
گوسفند از ماندگى شد سست و ماند پس كليم الله گرد از وى فشاند
كف همىماليد بر پشت و سرش مىنواخت از مهر همچون مادرش
نيم ذره طيرگى و خشم نى غير مهر و رحم و آب چشم نى
گفت گيرم بر منت رحمى نبود طبع تو بر خود چرا استم نمود
با ملايك گفت يزدان آن زمان كه نبوت را همىزيبد فلان
مصطفى فرمود خود كه هر نبى كرد چوپانيش برنا يا صبى
بىشبانى كردن و آن امتحان حق ندادش پيشوايى جهان
گفت سائل هم تو نيز اى پهلوان گفت من هم بودهام دهرى شبان
تا شود پيدا وقار و صبرشان كردشان پيش از نبوت حق شبان
هر اميرى كاو شبانى بشر آن چنان آرد كه باشد موتمر
حلم موسىوار اندر رعى خود او بجاى آرد به تدبير و خرد
لاجرم حقش دهد چوپانيى بر فراز چرخ مه روحانيى
آن چنان كه انبيا را زين رعا بر كشيد و داد رعى اصفيا
خواجه بارى تو در اين چوپانىات كردى آن چه كور گردد شانىات
دانم آن جا در مكافات ايزدت سرورى جاودانه بخشدت
بر اميد كف چون درياى تو بر وظيفه دادن و ايفاى تو
وام كردم نه هزار از زر گزاف تو كجايى تا شود اين درد صاف
تو كجايى تا كه خندان چون چمن گويىام بستان و ده چندان ز من
تو كجايى تا مرا خندان كنى لطف و احسان چون خداوندان كنى
تو كجايى تا برى در مخزنم تا كنى از وام و فاقه ايمنم
من همىگويم بس و تو مفضلم گفته كاين هم گير از بهر دلم
چون همىگنجد جهانى زير طين چون بگنجد آسمانى در زمين
حاش لله تو برونى زين جهان هم به وقت زندگى هم اين زمان
در هواى غيب مرغى مىپرد سايهى او بر زمين مىگسترد
جسم سايهى سايهى سايهى دل است جسم كى اندر خور پايهى دل است
مرد خفته روح او چون آفتاب در فلك تابان و تن در جامه خواب
جان نهان اندر خلا همچون سجاف تن تقلب مىكند زير لحاف
روح چون من امر ربى مختفى است هر مثالى كه بگويم منتفى است
اى عجب كو لعل شكر بار تو و آن جوابات خوش و اسرار تو
اى عجب كو آن عقيق قند خا آن كليد قفل مشكلهاى ما
اى عجب كو آن دم چون ذو الفقار آن كه كردى عقلها را بىقرار
چند همچون فاختهى كاشانه جو كو و كو و كو و كو و كو و كو
كو همانجا كه صفات رحمت است قدرت است و نزهت است و فطنت است
كو همانجا كه دل و انديشهاش دايم آن جا بد چو شير و بيشهاش
كو همانجا كه اميد مرد و زن مىرود در وقت اندوه و حزن
كو همانجا كه به وقت علتى چشم پرد بر اميد صحتى
آن طرف كه بهر دفع زشتيى باد جويى بهر كشت و كشتيى
آن طرف كه دل اشارت مىكند چون زبان يا هو عبارت مىكند
او مع اللَّه است بىكوكو همى كاش جولاهانه ما كو گفتمى
عقل ما كو تا ببيند غرب و شرق روحها را مىزند صد گونه برق
جزر و مدش بد به بحرى در زبد منتهى شد جزر و باقى ماند مد
نه هزارم وام و من بىدست رس هست صد دينار از اين توزيع و بس
حق كشيدت ماندم در كش مكش مىروم نوميد اى خاك تو خوش
همتى مىدار در پر حسرتت اى همايون روى و دست و همتت
آمدم بر چشمه و اصل عيون يافتم در وى به جاى آب خون
چرخ آن چرخ است آن مهتاب نيست جوى آن جوى است آب آن آب نيست
محسنان هستند كو آن مستطاب اختران هستند كو آن آفتاب
تو شدى سوى خدا اى محترم پس به سوى حق روم من نيز هم
مجمع و پاى علم ماوى القرون هست حق كل لدينا محضرون
نقشها گر بىخبر گر با خبر در كف نقاش باشد محتضر
دم به دم در صفحهى انديشهشان ثبت و محوى مىكند آن بىنشان
خشم مىآرد رضا را مىبرد بخل مىآرد سخا را مىبرد
نيم لحظه مدركاتم شام و غدو هيچ خالى نيست زين اثبات و محو
كوزهگر با كوزه باشد كارساز كوزه از خود كى شود پهن و دراز
چوب در دست دروگر معتكف ور نه چون گردد بريده و موتلف جامه اندر دست خياطى بود ور نه از خود چون بدوزد يا درد
مشك با سقا بود اى منتهى ور نه از خود چون شود پر يا تهى
هر دمى پر مىشوى تى مىشوى پس بدان كه در كف صنع ويى
چشم بند از چشم روزى كى رود صنع از صانع چه سان شيدا شود
چشم دارى تو به چشم خود نگر منگر از چشم سفيهى بىخبر
گوش دارى تو به گوش خود شنو گوش گولان را چرا باشى گرو
بىز تقليدى نظر را پيشه كن هم براى عقل خود انديشه كن
ديدن خوارزمشاه در سيران در موكب خود اسبى بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستى آن اسب و سرد كردن عماد الملك آن اسب را در دل شاه و گزيدن شاه گفت او را بر ديد خويش چنان كه حكيم سنايى در الهى نامه فرمود
چون زبان حسد شود نخاس يوسفى يابى از گزى كرباس
از دلالى برادران يوسف حسودانه در دل مشتريان آن چندان حسن پوشيده شد و زشت نمودن گرفت كه وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ
بود اميرى را يكى اسبى گزين در گلهى سلطان نبودش يك قرين
او سواره گشت در موكب بگاه ناگهان ديد اسب را خوارزمشاه
چشم شه را فر و رنگ او ربود تا به رجعت چشم شه با اسب بود
بر هر آن عضوش كه افكندى نظر هر يكش خوشتر نمودى ز آن دگر
غير چستى و گشى و روحنت حق بر او افكنده بد نادر صفت
پس تجسس كرد عقل پادشاه كاين چه باشد كه زند بر عقل راه
چشم من پر است و سير است و غنى از دو صد خورشيد دارد روشنى
اى رخ شاهان بر من بىذقى نيم اسبم در ربايد بىحقى
جادويى كردست جادو آفرين جذبه باشد آن نه خاصيات اين
فاتحه خواند و بسى لاحول كرد فاتحهش در سينه مىافزود درد
ز انكه او را فاتحه خود مىكشيد فاتحه در جر و دفع آمد وحيد
گر نمايد غير هم تمويه اوست ور رود غير از نظر تنبيه اوست
پس يقين گشتش كه جذبه ز آن سرى است كار حق هر لحظه نادر آورى است
اسب سنگين گاو سنگين ز ابتلا مىشود مسجود از مكر خدا
پيش كافر نيست بت را ثانيى نيست بت را فر و نه روحانيى
چيست آن جاذب نهان اندر نهان در جهان تابيده از ديگر جهان
عقل محجوب است و جان هم زين كمين من نمىبينم تو مىتانى ببين
چون كه خوارزمشه ز سيران باز گشت با خواص ملك خود هم راز گشت
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان تا بيارند اسب را ز آن خاندان
همچو آتش در رسيدند آن گروه همچو پشمى گشت امير همچو كوه
جانش از درد و غبين تا لب رسيد جز عماد الملك زنهارى نديد
كه عماد الملك بد پاى علم بهر هر مظلوم و هر مقتول غم
محترمتر خود نبد زو سرورى پيش سلطان بود چون پيغمبرى
بىطمع بود و اصيل و پارسا رايض و شب خيز و حاتم در سخا
بس همايون راى و با تدبير و راد آزموده راى او در هر مراد
هم به بذل جان سخى و هم به مال طالب خورشيد غيب او چون هلال
در اميرى او غريب و محتبس در صفات فقر و خلت ملتبس
بوده هر محتاج را همچون پدر پيش سلطان شافع و دفع ضرر
مر بدان را ستر چون حلم خدا خلق او بر عكس خلقان و جدا
بارها مىشد به سوى كوه فرد شاه با صد لابه او را منع كرد
هر دم از صد جرم را شافع شدى چشم سلطان را از او شرم آمدى
رفت او پيش عماد الملك راد سر برهنه كرد و بر خاك اوفتاد
كه حرم با هر چه دارم گو بگير تا بگيرد حاصلم را هر مغير
اين يكى اسب است جانم رهن اوست گر برد مردم يقين اى خير دوست
گر برد اين اسب را از دست من من يقين دانم نخواهم زيستن
چون خدا پيوستگيى داده است بر سرم مال اى مسيحا زود دست
از زن و زر و عقارم صبر هست اين تكلف نيست نى تزويرى است
اندر اين گر مىندارى باورم امتحان كن امتحان گفت و قدم
آن عماد الملك گريان چشم مال پيش سلطان در دويد آشفته حال
لب ببست و پيش سلطان ايستاد رازگويان با خدا رب العباد
ايستاده راز سلطان مىشنيد و اندرون انديشهاش اين مىتنيد
كاى خدا گر آن جوان كژ رفت راه كه نشايد ساختن جز تو پناه
تو از آن خود بكن از وى مگير گر چه او خواهد خلاص از هر اسير
ز انكه محتاجند اين خلقان همه از گدايى گير تا سلطان همه
با حضور آفتاب با كمال رهنمايى جستن از شمع و ذبال
با حضور آفتاب خوش مساغ روشنايى جستن از شمع و چراغ
بىگمان ترك ادب باشد ز ما كفر نعمت باشد و فعل هوا
ليك اغلب موشها در افتكار همچو خفاشند ظلمت دوستدار
در شب ار خفاش كرمى مىخورد كرم را خورشيد جان مىپرورد
در شب ار خفاش از كرمى است مست كرم از خورشيد جنبنده شده است
آفتابى كه ضيا زو مىزهد دشمن خود را نواله مىدهد
ليك شهبازى كه او خفاش نيست چشم بازش راست بين و روشنى است
گر به شب جويد چو خفاش او نمو در ادب خورشيد مالد گوش او
گويدش گيرم كه آن خفاش لد علتى دارد ترا بارى چه شد
مالشت بدهم به زجر از اكتئاب تا نتابى سر دگر از آفتاب
مواخذهى يوسف صديق عليه السلام به حبس بضع سنين به سبب يارى خواستن از غير حق و گفتن اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ، مع تقريره
آن چنان كه يوسف از زندانيى با نيازى خاضعى سعدانيى
خواست يارى گفت چون بيرون روى پيش شه گردد امورت مستوى
ياد من كن پيش تخت آن عزيز تا مرا هم واخرد زين حبس نيز
كى دهد زندانيى در اقتناص مرد زندانى ديگر را خلاص
اهل دنيا جملگان زندانىاند انتظار مرگ دار فانىاند
جز مگر نادر يكى فردانيى تن به زندان جان او كيوانيى
پس جزاى آن كه ديد او را معين ماند يوسف حبس در بضع سنين
ياد يوسف ديو از عقلش سترد و ز دلش ديو آن سخن از ياد برد
زين گنه كآمد از آن نيكو خصال ماند در زندان ز داور چند سال
كه چه تقصير آمد از خورشيد داد تا تو چون خفاش افتى در سواد
هين چه تقصير آمد از بحر و سحاب تا تو يارى خواهى از ريگ و سراب
عام اگر خفاش طبعند و مجاز يوسفا دارى تو آخر چشم باز
گر خفاشى رفت در كور و كبود باز سلطان ديده را بارى چه بود
پس ادب كردش بدين جرم اوستاد كه مساز از چوب پوسيده عماد
ليك يوسف را به خود مشغول كرد تا نيايد در دلش ز آن حبس درد
آن چنانش انس و مستى داد حق كه نه زندان ماند پيشش نه غسق
نيست زندانى وحشتر از رحم ناخوش و تاريك و پر خون و وخم
چون گشادت حق دريچه سوى خويش در رحم هر دم فزايد تنت بيش
اندر آن زندان ز ذوق بىقياس خوش شكفت از غرس جسم تو حواس
ز آن رحم بيرون شدن بر تو درشت مىگريزى از زهارش سوى پشت
راه لذت از درون دان نه از برون ابلهى دان جستن قصر و حصون
آن يكى در كنج مسجد مست و شاد و آن دگر در باغ ترش و بىمراد
قصر چيزى نيست ويران كن بدن گنج در ويرانى است اى مير من
اين نمىبينى كه در بزم شراب مست آن گه خوش شود كاو شد خراب
گر چه پر نقش است خانه بركنش گنج جو و ز گنج آبادان كنش
خانهاى پر نقش تصوير و خيال وين صور چون پرده بر گنج وصال
پرتو گنج است و تابشهاى زر كه در اين سينه همىجوشد صور
هم ز لطف و عكس آب با شرف پرده شد بر روى آب اجزاى كف
هم ز لطف و جوش جان با ثمن پردهاى بر روى جان شد شخص تن
پس مثل بشنو كه در افواه خاست كآنچه بر ماست اى برادر هم ز ماست
زين حجاب اين تشنگان كف پرست ز آب صافى اوفتاده دور دست
آفتابا با چو تو قبله و امام شب پرستى و خفاشى مىكنيم
سوى خود كن اين خفاشان را مطار زين خفاشيشان بخر اى مستجار
اين جوان زين جرم ضال است و مغير كه به من آمد ولى او را مگير
در عماد الملك اين انديشهها گشته جوشان چون اسد در بيشهها
ايستاده پيش سلطان ظاهرش در رياض غيب جان طايرش
چون ملايك او به اقليم أَ لست هر دمى مىشد به شرب تازه مست
اندرون سور و برون چون پر غمى در تن همچون لحد خوش عالمى
او در اين حيرت بد و در انتظار تا چه پيدا آيد از غيب و سرار
اسب را اندر كشيدند آن زمان پيش خوارزمشاه سرهنگان كشان
الحق اندر زير اين چرخ كبود آن چنان كره به قد و تك نبود
مىربودى رنگ او هر ديده را مرحب آن از برق و مه زاييده را
همچو مه همچون عطارد تيز رو گوييا صرصر علف بودش نه جو
ماه عرصهى آسمان را در شبى مىبرد اندر مسير و مذهبى
چون به يك شب مه بريد ابراج را از چه منكر مىشوى معراج را
صد چو ماه است آن عجب در يتيم كه به يك ايماى او شد مه دو نيم
آن عجب كاو در شكاف مه نمود هم به قدر ضعف حس خلق بود
كار و بار انبيا و مرسلون هست از افلاك و اخترها برون
تو برون رو هم ز افلاك و دوار و آن گهان نظاره كن آن كار و بار
در ميان بيضهاى چون فرخها نشنوى تسبيح مرغان هوا
معجزات اينجا نخواهد شرح گشت ز اسب و خوارمشاه گو و سر گذشت
آفتاب لطف حق بر هر چه تافت از سگ و از اسب فر كهف يافت
تاب لطفش را تو يكسان هم مدان سنگ را و لعل را داد او نشان
لعل را ز آن هست گنج مقتبس سنگ را گرمى و تابانى و بس
آن كه بر ديوار افتد آفتاب آن چنان نبود كز آب و اضطراب
چون دمى حيران شد از وى شاه فرد روى خود سوى عماد الملك كرد
كاى اخى بس خوب اسبى نيست اين از بهشت است اين مگر نه از زمين
پس عماد الملك گفتش اى خديو چون فرشته گردد از ميل تو ديو
در نظر آنچ آورى گرديد نيك بس گش و رعناست اين مركب و ليك
هست ناقص آن سر اندر پيكرش چون سر گاو است گويى آن سرش
در دل خوارمشه اين دم كار كرد اسب را در منظر شه خوار كرد
چون غرض دلاله گشت و واصفى از سه گز كرباس يابى يوسفى
چون كه هنگام فراق جان شود ديو دلال در ايمان شود
پس فرو شد ابله ايمان را شتاب اندر آن تنگى به يك ابريق آب
و آن خيالى باشد و ابريق نى قصد آن دلال جز تخريق نى
اين زمان كه تو صحيح و فربهى صدق را بهر خيالى مىدهى
مىفروشى هر زمانى در كان همچو طفلى مىستانى گردكان
پس در آن رنجورى روز اجل نيست نادر گر بود اينت عمل
در خيالت صورتى جوشيدهاى همچو جوزى وقت دق پوسيدهاى
هست از آغاز چون بدر آن خيال ليك آخر مىشود همچون هلال
گر تو اول بنگرى چون آخرش فارغ آيى از فريب فاترش
جوز پوسيدهست دنيا اى امين امتحانش كم كن از دورش ببين
شاه ديد آن اسب را با چشم حال و آن عماد الملك با چشم مال
چشم شه دو گز همىديد از لغز چشم آن پايان نگر پنجاه گز
آن چه سرمهست آن كه يزدان مىكشد كز پس صد پرده بيند جان رشد
چشم مهتر چون به آخر بود جفت پس بدان ديده جهان را جيفه گفت
زين يكى ذمش كه بشنود او و حسب پس فسرد اندر دل شه مهر اسب
چشم خود بگذاشت و چشم او گزيد هوش خود بگذاشت و قول او شنيد
اين بهانه بود و آن ديان فرد از نياز آن در دل شه سرد كرد
در ببست از حسن او پيش بصر آن سخن بد در ميان چون بانگ در
پرده كرد آن نكته را بر چشم شه كه از آن پرده نمايد مه سيه
پاك بنايى كه بر سازد حصون در جهان غيب از گفت و فسون
بانگ در دان گفت را از قصر راز تا كه بانگ واشدهست اين يا فراز
بانگ در محسوس و در از حس برون تبصرون اين بانگ و در لا تبصرون
چنگ حكمت چون كه خوش آواز شد تا چه در از روض جنت باز شد
بانگ گفت بد چو در وا مىشود از سقر تا خود چه در وامى شود
بانگ در بشنو چو دورى از درش اى خنك او را كه واشد منظرش
چون تو مىبينى كه نيكى مىكنى بر حيات و راحتى بر مىزنى
چون كه تقصير و فسادى مىرود آن حيات و ذوق پنهان مىشود
ديد خود مگذار از ديد خسان كه به مردارت كشند اين كركسان
چشم چون نرگس فرو بندى كه چى هين عصايم كش كه كورم اى اچى
و آن عصا كش كه گزيدى در سفر خود ببينى باشد از تو كورتر
دست كورانه بحبل اللَّه زن جز بر امر و نهى يزدانى متن
چيست حبل اللَّه رها كردن هوا كاين هوا شد صرصرى مر عاد را
خلق در زندان نشسته از هواست مرغ را پرها ببسته از هواست
ماهى اندر تابهى گرم از هواست رفته از مستوريان شرم از هواست
خشم شحنه شعلهى نار از هواست چار ميخ و هيبت دار از هواست
شحنهى اجسام ديدى بر زمين شحنهى احكام جان را هم ببين
روح را در غيب خود اشكنجههاست ليك تا نجهى شكنجه در خفاست
چون رهيدى بينى اشكنجه و دمار ز انكه ضد از ضد گردد آشكار
آن كه در چه زاد و در آب سياه او چه داند لطف دشت و رنج چاه
چون رها كردى هوا از بيم حق در رسد سغراق از تسنيم حق
لا تطرق فى هواك سل سبيل من جناب اللَّه نحو السلسبيل
لا تكن طوع الهوى مثل الحشيش ان ظل العرش اولى من عريش
گفت سلطان اسب را واپس بريد زودتر زين مظلمه بازم خريد
با دل خود شه نفرمود اين قدر شير را مفريب زين راس البقر
پاى گاو اندر ميان آرى ز داو رو ندوزد حق بر اسبى شاخ گاو
بس مناسب صنعت است اين شهره زاو كى نهد بر جسم اسب او عضو گاو
ز او ابدان را مناسب ساخته قصرهاى منتقل پرداخته
در ميان قصرها تخريجها از سوى اين سوى آن صهريجها
و ز درونشان عالمى بىمنتها در ميان خرگهى چندين فضا
گه چو كابوسى نمايد ماه را گه نمايد روضه قعر چاه را
قبض و بسط چشم دل از ذو الجلال دم به دم چون مىكند سحر حلال
زين سبب درخواست حق از مصطفى زشت را هم زشت و حق را حق نما
تا به آخر چون بگردانى ورق از پشيمانى نيفتم در قلق
مكر كه كرد آن عماد الملك فرد مالك الملكش بدان ارشاد كرد
مكر حق سرچشمهى اين مكرهاست قلب بين اصبعين كبرياست
آن كه سازد در دلت مكر و قياس آتشى داند زدن اندر پلاس
رجوع كردن به قصهى آن پاى مرد و آن غريب وام دار و باز گشتن ايشان از سر گور خواجه و خواب ديدن پاى مرد خواجه را الى آخره
بىنهايت آمد اين خوش سر گذشت چون غريب از گور خواجه باز گشت
پاى مردش سوى خانهى خويش برد مهر صد دينار را با او سپرد
لوتش آورد و حكايتهاش گفت كز اميد اندر دلش صد گل شكفت
آن چه بعد العسر يسر او ديده بود با غريب از قصهى آن لب گشود
نيم شب بگذشت و افسانه كنان خوابشان انداخت تا مرعاى جان
ديد پا مرد آن همايون خواجه را اندر آن شب خواب بر صدر سرا
خواجه گفت اى پاى مرد با نمك آن چه گفتى من شنيدم يك به يك
ليك پاسخ دادنم فرمان نبود بىاشارت لب نيارستم گشود
ما چو واقف گشتهايم از چون و چند مهر بر لبهاى ما بنهادهاند
تا نگردد رازهاى غيب فاش تا نگردد منهدم عيش و معاش
تا ندرد پردهى غفلت تمام تا نماند ديگ محنت نيم خام
ما همه گوشيم كر شد نقش گوش ما همه نطقيم ليكن لب خموش
هر چه ما داديم ديديم اين زمان اين جهان پردهست و عين است آن جهان
روز كشتن روز پنهان كردن است تخم در خاكى پريشان كردن است
وقت بدرودن گه منجل زدن روز پاداش آمد و پيدا شدن
گفتن خواجه در خواب به آن پاى مرد وجوه وام آن دوست را كه آمده بود و نشان دادن جاى دفن آن سيم و پيغام كردن به وارثان كه البته آن را بسيار نبينند و هيچ باز نگيرد و اگر چه او هيچ از آن قبول نكند يا بعضى را قبول نكند هم آن جا بگذارند تا هر انكه خواهد بر گيرد كه من با خدا نذرها كردم كه از آن سيم به من و متعلقان من حبه اى باز نگردد الى آخره
بشنو اكنون داد مهمان جديد من همىديدم كه او خواهد رسيد
من شنوده بودم از وامش خبر بسته بهر او دو سه پاره گهر
كه وفاى وام او هستند و بيش تا كه ضيفم را نگردد سينه ريش
وام دارد از ذهب او نه هزار وام را از بعض اين گو برگزار
فضله ماند زين بسى گو خرج كن در دعايى گو مرا هم درج كن
خواستم تا آن به دست خود دهم در فلان دفتر نبشته است اين قسم
خود اجل مهلت ندادم تا كه من خفيه بسپارم بدو در عدن
لعل و ياقوت است بهر وام او در خنورى و نبشته نام او
در فلان طاقيش مدفون كردهام من غم آن يار پيشين خوردهام
قيمت آن را نداند جز ملوك فاجتهد بالبيع ان لا يخدعوك
در بيوع آن كن تو از خوف غرار كه رسول آموخت سه روز اختيار
از كساد آن مترس و در ميفت كه رواج آن نخواهد هيچ خفت
وارثانم را سلام من بگو وين وصيت را بگو هم مو به مو
تا ز بسيارى آن زر نشكهند بىگرانى پيش آن مهمان نهند
ور بگويد او نخواهم اين فره گو بگير و هر كه را خواهى بده
ز آن چه دادم باز ستانم نفير سوى پستان باز نايد هيچ شير
گشته باشد همچو سگ قى را اكول مسترد نحله بر قول رسول
ور ببندد در نبايد آن زرش تا بريزند آن عطا را بر درش
هر كه آن جا بگذرد زر مىبرد نيست هديهى مخلصان را مسترد
بهر او بنهادهام آن از دو سال كردهام من نذرها با ذو الجلال
ور روا دارند چيزى ز آن ستد بيست چندان خود زيانشان اوفتد
گر روانم را پژولانند زود صد در محنت بر ايشان بر گشود
از خدا اوميد دارم من لبق كه رساند حق را در مستحق
دو قضيهى ديگر او را شرح داد لب به ذكر آن نخواهم بر گشاد
تا بماند دو قضيه سر و راز هم نگردد مثنوى چندين دراز
بر جهيد از خواب انگشتك زنان گه غزل گويان و گه نوحه كنان
گفت مهمان در چه سوداهاستى پاى مردا مست و خوش بر خاستى
تا چه ديدى خواب دوش اى بو العلا كه نمىگنجى تو در شهر و فلا
خواب ديده پيل تو هندوستان كه رميدهستى ز حلقهى دوستان
گفت سوداناك خوابى ديدهام در دل خود آفتابى ديدهام
خواب ديدم خواجهى بيدار را آن سپرده جان پى ديدار را
خواب ديدم خواجهى معطى المنى واحد كالالف ان امر عنى
مست و بىخود اين چنين بر مىشمرد تا كه مستى عقل و هوشش را ببرد
در ميان خانه افتاد او دراز خلق انبه گرد او آمد فراز
با خود آمد گفت اى بحر خوشى اى نهاده هوشها در بىهشى
خواب در بنهاده اى بيداريى بستهاى در بىدلى دل داريى
توانگرى پنهان كنى در ذل فقر طوق دولت بسته اندر غل فقر
ضد اندر ضد پنهان مندرج آتش اندر آب سوزان مندرج
روضه اندر آتش نمرود درج دخلها رويان شده از بذل و خرج
تا بگفته مصطفى شاه نجاح السماح يا اولى النعمى رباح
ما نقص مال من الصدقات قط انما الخيرات نعم المرتبط
جوشش و افزونى زر در زكات عصمت از فحشا و منكر در صلات
آن زكاتت كيسهات را پاسبان و آن صلاتت هم ز گرگانت شبان
ميوهى شيرين نهان در شاخ و برگ زندگى جاودان در زير مرگ
زبل گشته قوت خاك از شيوهاى ز آن غذا زاده زمين را ميوهاى
در عدم پنهان شده موجوديى در سرشت ساجدى مسجوديى
آهن و سنگ از برونش مظلمى اندرون نورى و شمع عالمى
درج در خوفى هزاران ايمنى در سواد چشم چندان روشنى
اندرون گاو تن شه زادهاى گنج در ويرانهاى بنهادهاى
تا خرى پيرى گريزد ز آن نفيس گاو بيند شاه نى يعنى بليس
حكايت آن پادشاه و وصيت كردن او سه پسر خويش را كه در اين سفر در ممالك من فلان جا چنين ترتيب نهيد و فلان جا چنين نواب نصب كنيد اما اللَّه اللَّه به فلان قلعه مرويد و گرد آن مگرديد
بود شاهى شاه را بد سه پسر هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر
هر يكى از ديگرى استودهتر در سخا و در وغا و كر و فر
پيش شه شه زادگان استاده جمع قرة العينان شه همچون سه شمع
از ره پنهان ز عينين پسر مىكشيد آبى نخيل آن پدر
تا ز فرزند آب اين چشمه شتاب مىرود سوى رياض مام و باب
تازه مىباشد رياض والدين گشته جارى عينشان زين هر دو عين
چون شود چشمه ز بيمارى عليل خشك گردد برگ و شاخ آن نخيل
خشكى نخلش همىگويد پديد كه ز فرزند آن شجر نم مىكشيد
اى بسا كاريز پنهان همچنين متصل با جانتان يا غافلين
اى كشيده ز اسمان و از زمين مايهها تا گشته جسم تو سمين عاريهست اين كم همى بايد فشارد كانچه بگرفتى همى بايد گزارد
جز نفخت كان ز وهاب آمدهست روح را باش آن دگرها بىهدهست
بىهده نسبت به جان مىگويمش نى به نسبت با صنيع محكمش
بيان استمداد عارف از سرچشمهى حيات ابدى و مستغنى شدن او از استمداد و اجتذاب از چشمههاى آبهاى بىوفا كه علامه ذلك التجافى عن دار الغرور كه آدمى چون بر مددهاى آن چشمهها اعتماد كند در طلب چشمهى باقى دايم سست شود
كارى ز درون جان تو مىبايد كز عاريهها ترا درى نگشايد
يك چشمهى آب از درون خانه به ز آن جويى كه آن ز بيرون آيد
حبذا كاريز اصل چيزها فارغت آرد از اين كاريزها
تو ز صد ينبوع شربت مىكشى هر چه ز آن صد كم شود كاهد خوشى
چون بجوشد از درون چشمهى سنى ز استراق چشمهها گردى غنى
قرة العينت چو ز آب و گل بود راتبهى اين قره درد دل بود
قلعه را چون آب آيد از برون در زمان امن باشد بر فزون
چون كه دشمن گرد آن حلقه كند تا كه اندر خونشان غرقه كند
آب بيرون را ببرند آن سپاه تا نباشد قلعه را ز آنها پناه
آن زمان يك چاه شورى از درون به ز صد جيحون شيرين از برون
قاطع الاسباب و لشكرهاى مرگ همچو دى آيد به قطع شاخ و برگ
در جهان نبود مددشان از بهار جز مگر در جان بهار روى يار
ز آن لقب شد خاك را دار الغرور كاو كشد پا را سپس يوم العبور
پيش از آن بر راست و بر چپ مىدويد كه بچينم درد تو چيزى نچيد
او بگفتى مر ترا وقت غمان دور از تو رنج و ده كه در ميان
چون سپاه رنج آمد بست دم خود نمىگويد ترا من ديدهام
حق پى شيطان بدين سان زد مثل كه ترا در رزم آرد با حيل
كه ترا يارى دهم من با توام در خطرها پيش تو من مىدوم
اسپرت باشم گه تير خدنگ مخلص تو باشم اندر وقت تنگ
جان فداى تو كنم در انتعاش رستمى شيرى هلا مردانه باش
سوى كفرش آورد زين عشوهها آن جوال خدعه و مكر و دها
چون قدم بنهاد در خندق فتاد او بقاها قاه خنده لب گشاد
هى بيا من طمعها دارم ز تو گويدش رو رو كه بيزارم ز تو
تو نترسيدى ز عدل كردگار من همىترسم دو دست از من بدار
گفت حق خود او جدا شد از بهى تو بدين تزويرها هم كى رهى
فاعل و مفعول در روز شمار رو سياهند و حريف سنگسار
ره زده و ره زن يقين در حكم وداد در چه بعدند و در بئس المهاد
گول را و غول را كاو را فريفت از خلاص و فوز مىبايد شكيفت
هم خر و خر گير اينجا در گلند غافلند اينجا و آن جا آفلند
جز كسانى را كه وا گردند از ان در بهار فضل آيند از خزان
توبه آرند و خدا توبه پذير امر او گيرند و او نعم الامير
چون بر آرند از پشيمانى حنين عرش لرزد از انين المذنبين
آن چنان لرزد كه مادر بر ولد دستشان گيرد به بالا مىكشد
كاى خداتان واخريده از غرور نك رياض فضل و نك رب غفور
بعد ازينتان برگ و رزق جاودان از هواى حق بود نه از ناودان
چون كه دريا بر وسايط رشك كرد تشنه چون ماهى بترك مشك كرد
روان شدن شه زادگان در ممالك پدر بعد از وداع كردن ايشان شاه را و اعادت كردن شاه وقت وداع وصيت را
عزم ره كردند آن هر سه پسر سوى املاك پدر رسم سفر
در طواف شهرها و قلعههاش از پى تدبير ديوان و معاش
دستبوس شاه كردند و وداع پس بديشان گفت آن شاه مطاع
هر كجاتان دل كشد عازم شويد فى امان اللَّه دست افشان رويد
غير آن يك قلعه نامش هش ربا تنگ آرد بر كله داران قبا
اللَّه اللَّه ز آن دژ ذات الصور دور باشيد و بترسيد از خطر
رو و پشت برجهاش و سقف و پست جمله تمثال و نگار و صورت است
همچو آن حجرهى زليخا پر صور تا كند يوسف به ناكامش نظر
چون كه يوسف سوى او مىننگريد خانه را پر نقش خود كرد از مكيد
تا به هر سو كه نگرد آن خوش عذار روى او را بيند او بىاختيار
بهر ديده روشنان يزدان فرد شش جهت را مظهر آيات كرد
تا به هر حيوان و نامى كه نگرند از رياض حسن ربانى چرند
بهر اين فرمود با آن اسپه او حيث وليتم فثم وجهه
از قدح گر در عطش آبى خوريد در درون آب حق را ناظريد
آنكه عاشق نيست او در آب در صورت خود بيند اى صاحب بصر
صورت عاشق چو فانى شد در او پس در آب اكنون كه را بنيد بگو
حسن حق بيند اندر روى حور همچو مه در آب از صنع غيور
غيرتش بر عاشقى و صادقى است غيرتش بر ديو و بر استور نيست
ديو اگر عاشق شود هم گوى برد جبرئيلى گشت و آن ديوى بمرد
اسلم الشيطان آن جا شد پديد كه يزيدى شد ز فضلش بايزيد
اين سخن پايان ندارد اين گروه هين نگه داريد ز آن قلعه وجوه
هين مبادا كه هوستان ره زند كه فتيد اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهيز آمد مفترض بشنويد از من حديث بىغرض
در فرج جويى خرد سر تيز به از كمينگاه بلا پرهيز به
گر نمىگفت اين سخن را آن پدر ور نمىفرمود ز آن قلعه حذر
خود بدان قلعه نمىشد خيلشان خود نمىافتاد آن سو ميلشان
كان نبد معروف بس مهجور بود از قلاع و از مناهج دور بود
چون بكرد آن منع دلشان ز آن مقال در هوس افتاد و در كوى خيال
رغبتى زين منع در دلشان برست كه ببايد سر آن را باز جست
كيست كز ممنوع گردد ممتنع چون كه الانسان حريص ما منع
نهى بر اهل تقى تبغيض شد نهى بر اهل هوا تحريض شد
پس از اين يغوى به قوما كثير هم از اين يهدى به قلبا خبير
كى رمد از نى حمام آشنا بل رمد ز آن نى حمامات هوا
پس بگفتندش كه خدمتها كنيم بر سمعنا و اطعناها تنيم
رو نگردانيم از فرمان تو كفر باشد غفلت از احسان تو
ليك استثنا و تسبيح خدا ز اعتماد خود بد از ايشان جدا
ذكر استثنا و حزم ملتوى گفته شد در ابتداى مثنوى
صد كتاب ار هست جز يك باب نيست صد جهت را قصد جز محراب نيست
اين طرق را مخلصش يك خانه است اين هزاران سنبل از يك دانه است
گونه گونه خوردنيها صد هزار جمله يك چيز است اندر اعتبار
از يكى چون سير گشتى تو تمام سرد شد اندر دلت پنجه طعام
در مجاعت پس تو احول ديدهاى كه يكى را صد هزاران ديدهاى
گفته بوديم از سقام آن كنيز و ز طبيبان و قصور فهم نيز
كان طبيبان همچو اسب بىعذار غافل و بىبهره بودند از سوار
كامشان پر زخم از قرع لگام سمشان مروح از تحويل گام
ناشده واقف كه نك بر پشت ما رايض چستى است استادى نما
نيست سر گردانى ما زين لگام جز ز تصريف سوار دوست كام
ما پى گل سوى بستانها شده گل نموده آن و آن خارى بده
هيچشان اين نى كه گويند از خرد بر گلوى ما كه مىكوبد لگد
آن طبيبان آن چنان بندهى سبب گشتهاند از مكر يزدان محتجب
گر ببندى در صطبلى گاو نر باز يابى در مقام گاو خر
از خرى باشد تغافل خفتهوار كه نجويى تا كى است آن خفيه كار
خود نگفته كاين مبدل تا كى است نيست پيدا او مگر افلاكى است
تير سوى راست پرانيدهاى سوى چپ رفته است تيرت ديدهاى
سوى آهويى به صيدى تاختى خويش را تو صيد خوكى ساختى
در پى سودى دويده بهر كبس نارسيده سود افتاده به حبس
چاهها كنده براى ديگران خويش را ديده فتاده اندر آن
در سبب چون بىمرادت كرد رب پس چرا بد ظن نگردى در سبب
بس كسى از مكسبى خاقان شده ديگرى ز آن مسكبه عريان شده
بس كس از عقد زنان قارون شده بس كس از عقد زنان مديون شده
پس سبب گردان چو دم خر بود تكيه بر وى كم كنى بهتر بود
ور سبب گيرى نگيرى هم دلير كه بس آفتهاست پنهانش به زير
سر استثناست اين حزم و حذر ز انكه خر را بز نمايد اين قدر
آن كه چشمش بست گر چه گر بز است ز احولى اندر دو چشمش خر بز است
چون مقلب حق بود ابصار را كه بگرداند دل و افكار را
چاه را تو خانهاى بينى لطيف دام را تو دانهاى بينى ظريف
اين تسفسط نيست تقليب خداست مىنمايد كه حقيقتها كجاست
آن كه انكار حقايق مىكند جملگى او بر خيالى مىتند
او نمىگويد كه حسبان خيال هم خيالى باشدت چشمى بمال
رفتن پسران سلطان به حكم آن كه الانسان حريص على ما منع،
ما بندگى خويش نموديم و ليكن خوب بد تو بنده ندانست خريدن
به سوى آن قلعهى ممنوع عنه، آن همه وصيتها و اندرزهاى پدر را زير پا نهادند تا در چاه بلا افتاند و مىگفتند ايشان را نفوس لوامه أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌايشان مىگفتند گريان و پشيمان لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ
اين سخن پايان ندارد آن فريق بر گرفتند از پى آن دژ طريق
بر درخت گندم منهى زدند از طويلهى مخلصان بيرون شدند
چون شدند از منع و نهيش گرمتر سوى آن قلعه بر آوردند سر
بر ستيز قول شاه مجتبى تا به قلعهى صبر سوز هش ربا
آمدند از رغم عقل پند توز در شب تاريك بر گشته ز روز
اندر آن قلعهى خوش ذات الصور پنج در در بحر و پنجى سوى بر
پنج از آن چون حس به سوى رنگ و بو پنج از آن چون حس باطن راز جو
ز آن هزاران صورت و نقش و نگار مىشدند از سو به سو خوش بىقرار
زين قدحهاى صور كم باش مست تا نگردى بت تراش و بت پرست
از قدحهاى صور بگذر مه ايست باده در جام است ليك از جام نيست
سوى باده بخش بگشا پهن فم چون رسد باده نيايد جام كم
آدما معنى دل بندم بجوى ترك قشر و صورت گندم بگوى
چون كه رنگى آرد شد بهر خليل دان كه معزول است گندم اى نبيل
صورت از بىصورت آيد در وجود همچنانك از آتشى زادهست دود
كمترين عيب مصور در خصال چون پياپى بينىاش آيد ملال
حيرت محض آردت بىصورتى زاده صد گون آلت از بىآلتى
بىز دستى دستها بافد همى جان جان سازد مصور آدمى
آن چنانك اندر دل از هجر و وصال مىشود بافيده گوناگون خيال
هيچ ماند اين موثر با اثر هيچ ماند بانگ و نوحه با ضرر
نوحه را صورت ضرر بىصورت است دست خايند از ضرر كه نيست دست
اين مثل نالايق است اى مستدل حيلهى تفهيم را جهد المقل
صنع بىصورت بكارد صورتى تن برويد با حواس و آلتى
تا چه صورت باشد آن بر وفق خود اندر آرد جسم را در نيك و بد
صورت نعمت بود شاكر شود صورت مهلت بود صابر شود
صورت رحمى بود بالان شود صورت زخمى بود نالان شود
صورت شهرى بود گيرد سفر صورت تيرى بود گيرد سپر
صورت خوبان بود عشرت كند صورت غيبى بود خلوت كند
صورت محتاجى آرد سوى كسب صورت باز و ورى آرد به غصب
اين ز حد و اندازهها باشد برون داعى فعل از خيال گونه گون
بىنهايت كيشها و پيشهها جمله ظل صورت انديشهها
بر لب بام ايستاده قوم خوش هر يكى را بر زمين بين سايهاش
صورت فكر است بر بام مشيد و آن عمل چون سايه بر اركان پديد
فعل بر اركان و فكرت مكتتم ليك در تاثير و وصلت دو بهم
آن صور در بزم كز جام خوشى است فايدهى او بىخودى و بىهشى است
صورت مرد و زن و لعب و جماع فايدهش بىهوشى وقت وقاع
صورت نان و نمك كان نعمت است فايدهش آن قوت بىصورت است
در مصاف آن صورت تيغ و سپر فايدهش بىصورتى يعنى ظفر
مدرسه و تعليق و صورتهاى وى چون به دانش متصل شد گشت طى
اين صور چون بندهى بىصورتند پس چرا در نفى صاحب نعمتند
اين صور دارد ز بىصورت وجود چيست پس بر موجد خويشش جحود
خود از او يابد ظهور انكار او نيست غير عكس خود اين كار او
صورت ديوار و سقف هر مكان سايهى انديشهى معمار دان
گر چه خود اندر محل افتكار نيست سنگ و چوب و خشتى آشكار
فاعل مطلق يقين بىصورت است صورت اندر دست او چون آلت است
گه گه آن بىصورت از كتم عدم مر صور را رو نمايد از كرم
تا مدد گيرد از او هر صورتى از كمال و از جمال و قدرتى
باز بىصورت چو پنهان كرد رو آمدند از بهر كد در رنگ و بو صورتى از صورتى ديگر كمال گر بجويد باشد آن عين ضلال
پس چه عرضه مىكنى اى بىگهر احتياج خود به محتاجى دگر
چون صور بندهست بر يزدان مگو ظن مبر صورت به تشبيهش مجو
در تضرع جوى و در افناى خويش كز تفكر جز صورت نايد به پيش
ور غير صورتت نبود فره صورتى كان بىتو زايد در تو به
صورت شهرى كه آن جا مىروى ذوق بىصورت كشيدت اى روى
پس به معنى مىروى تا لامكان كه خوشى غير مكان است و زمان
صورت يارى كه سوى او شوى از براى مونسىاش مىروى
پس به معنى سوى بىصورت شدى گر چه ز ان مقصود غافل آمدى
پس حقيقت حق بود معبود كل كز پى ذوق است سيران سبل
ليك بعضى رو سوى دم كردهاند گر چه سر اصل است سر گم كردهاند
ليك آن سر پيش اين ضالان گم مىدهد داد سرى از راه دم
آن ز سر مىيابد آن داد اين ز دم قوم ديگر پا و سر كردند گم
چون كه گم شد جمله جمله يافتند از كم آمد سوى كل بشتافتند
ديدن ايشان در قصر اين قلعهى ذات الصور نقش روى دختر شاه چين را و بىهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص كردن كه اين صورت كيست
اين سخن پايان ندارد آن گروه صورتى ديدند با حسن و شكوه
خوب تر ز آن ديده بودند آن فريق ليك زين رفتند در بحر عميق
ز انكه افيونشان در اين كاسه رسيد كاسهها محسوس و افيون ناپديد
كرد فعل خويش قلعهى هش ربا هر سه را انداخت در چاه بلا
تير غمزه دوخت دل را بىكمان الامان و الامان اى بىامان
قرنها را صورت سنگين بسوخت آتشى در دين و دلشان بر فروخت
چون كه او جانى بود خود چون بود فتنهاش هر لحظه ديگرگون بود عشق صورت در دل شه زادگان چون خلش مىكرد مانند سنان
اشك مىباريد هر يك همچو ميغ دست مىخاييد و مىگفت اى دريغ
ما كنون ديديم شه ز آغاز ديد چندمان سوگند داد آن بىنديد
انبيا را حق بسيار است از آن كه خبر كردند از پايانمان
كانچه مىكارى نرويد جز كه خار وين طرف پرى نيابى زو مطار
تخم از من بر كه تا ريعى دهد با پر من پر كه تير آن سو جهد
تو ندانى واجبى آن و هست هم تو گويى آخر آن واجب بدهست
او تو است اما نه اين تو آن تو است كه در آخر واقف بيرون شو است
توى آخر سوى توى اولت آمدهست از بهر تنبيه و صلت
توى تو در ديگرى آمد دفين من غلام مرد خود بينى چنين
آن چه در آيينه مىبيند جوان پير اندر خشت بيند پيش از آن
ز امر شاه خويش بيرون آمديم با عنايات پدر ياغى شديم
سهل دانستيم قول شاه را و آن عنايتهاى بىاشباه را
نك در افتاديم در خندق همه كشته و خستهى بلا بىملحمه
تكيه بر عقل خود و فرهنگ خويش بودمان تا اين بلا آمد به پيش
بىمرض ديديم خويش و بىز رق آن چنان كه خويش را بيمار دق
علت پنهان كنون شد آشكار بعد از آن كه بند گشتيم و شكار
سايهى رهبر به است از ذكر حق يك قناعت به كه صد لوت و طبق
چشم بينا بهتر از سيصد عصا چشم بشناسد گهر را از حصا
در تفحص آمدند از اندهان صورت كه بود عجب اين در جهان
بعد بسيارى تفحص در مسير كشف كرد آن راز را شيخى بصير
نه از طريق گوش بل از وحى هوش رازها بد پيش او بىروى پوش
گفت نقش رشك پروين است اين صورت شه زادهى چين است اين
همچو جان و چون جنين پنهانست او در مكتم پرده و ايوانست او
سوى او نه مرد ره دارد نه زن شاه پنهان كرد او را از فتن
غيرتى دارد ملك بر نام او كه نپرد مرغ هم بر بام او
واى آن دل كش چنين سودا فتاد هيچ كس را اين چنين سودا مباد
اين سزاى آن كه تخم جهل كاشت و آن نصيحت را كساد و سهل داشت
اعتمادى كرد بر تدبير خويش كه برم من كار خود با عقل پيش
نيم ذره ز آن عنايت به بود كه ز تدبير خرد سيصد رصد
ترك مكر خويشتن گير اى امير پا بكش پيش عنايت خوش بمير
اين بقدر حيلهى معدود نيست زين حيل تا تو نميرى سود نيست
حكايت صدر جهان بخارا كه هر سائلى كه به زبان بخواستى از صدقهى عام بىدريغ او محروم شدى و آن دانشمند درويش به فراموشى و فرس حرص و تعجيل به زبان بخواست در موكب، صدر جهان از وى رو بگردانيد و او هر روز حيلهى نو ساختى و خود را گاه زن كردى زير چادر و گاه نابينا كردى و چشم و روى خود بسته به فراستش بشناختى الى آخره
در بخارا خوى آن خواجهى اجل بود با خواهندگان حسن عمل
داد بسيار و عطاى بىشمار تا به شب بودى ز جودش زر نثار
زر به كاغذ پارهاى پيچيده بود تا وجودش بود مىافشاند جود
همچو خورشيد و چو ماه پاك باز آن چه گيرند از ضيا بدهند باز
خاك را زر بخش كى بود آفتاب زر از او در كان و گنج اندر خراب
هر صباحى يك گره را راتبه تا نماند امتى زو خايبه
مبتلايان را بدى روزى عطا روز ديگر بيوگان را آن سخا
روز ديگر بر علويان مقل با فقيهان فقير مشتغل
روز ديگر بر تهى دستان عام روز ديگر بر گرفتاران وام
شرط او آن بود كه كس با زبان زر نخواهد هيچ نگشايد لبان
ليك خامش بر حوالى رهش ايستاده مفلسان ديواروش
هر كه كردى ناگهان با لب سؤال زو نبردى زين گنه يك حبه مال
من صمت منكم نجا بد ياسهاش خامشان را بود كيسه و كاسهاش
نادرا روزى يكى پيرى بگفت ده زكاتم كه منم با جوع جفت
منع كرد از پير و پيرش جد گرفت مانده خلق از جد پير اندر شگفت
گفت بس بىشرم پيرى اى پدر پير گفت از من تويى بىشرمتر
كاين جهان خوردى و خواهى تو ز طمع كان جهان با اين جهان گيرى به جمع
خندهش آمد مال داد آن پير را پير تنها برد آن توفير را
غير آن پير ايچ خواهنده از او نيم حبه زر نديد و نه تسو
نوبت روز فقيهان ناگهان يك فقيه از حرص آمد در فغان
كرد زاريها بسى چاره نبود گفت هر نوعى نبودش هيچ سود
روز ديگر با رگو پيچيد پا ناكس اندر صف قوم مبتلا
تختهها بر ساق بست از چپ و راست تا گمان آيد كه او اشكسته پاست
ديدش و بشناختش چيزى نداد روز ديگر رو بپوشيد از لباد
هم بدانستش ندادش آن عزيز از گناه و جرم گفتن هيچ چيز
چون كه عاجز شد ز صد گونه مكيد چون زنان او چادرى بر سر كشيد
در ميان بيوگان رفت و نشست سر فرو افكند و پنهان كرد دست
هم شناسيدش ندادش صدقهاى در دلش آمد ز حرمان حرقهاى
رفت او پيش كفن خواهى پگاه كه بپيچم در نمد نه پيش راه
هيچ مگشا لب نشين و مىنگر تا كند صدر جهان اينجا گذر
بو كه بيند مرده پندارد به ظن زر در اندازد پى وجه كفن
هر چه بدهد نيم آن بدهم به تو همچنان كرد آن فقير صله جو
در نمد پيچيد و بر راهش نهاد معبر صدر جهان آن جا فتاد
زر در اندازيد بر روى نمد دست بيرون كرد از تعجيل خود
تا نگيرد آن كفن خواه آن صله تا نهان نكند از او آن ده دله
مرده از زير نمد بر كرد دست سر برون آمد پى دستش ز پست
گفت با صدر جهان چون بستدم اى ببسته بر من ابواب كرم
گفت ليكن تا نمردى اى عنود اى جناب من نبردى هيچ جود
سر موتوا قبل موت اين بود كز پس مردن غنيمتها رسد
غير مردن هيچ فرهنگى دگر در نگيرد با خداى اى حيله گر
يك عنايت به ز صد گون اجتهاد جهد را خوف است از صد گون فساد
و آن عنايت هست موقوف ممات تجربه كردند اين ره را ثقات
بلكه مرگش بىعنايت نيز نيست بىعنايت هان و هان جايى مهايست
آن زمرد باشد اين افعى پير بىزمرد كى شود افعى ضرير
حكايت آن دو برادر يكى كوسه و يك امرد، در عزب خانهاى خفتند، شبى اتفاقا امرد خشتها بر پشت خود انبار كرد، عاقبت دباب دب آورد و آن خشتها را به حيله و نرمى از پس او بر داشت، كودك بيدار شد به جنگ كه اين خشتها كو كجا بردى و چرا بردى، او گفت تو اين خشتها را چرا نهادى الى آخره
امردى و كوسهاى در انجمن آمدند و مجمعى بد در وطن
مشتغل ماندند قوم محتجب روز رفت و شد زمانه ثلث شب
ز آن عزبخانه نرفتند آن دو كس هم بخفتند آن سو از بيم عسس
كوسه را بد بر زنخدان چار مو ليك همچون ماه بدرش بود رو
كودك امرد به صورت بود زشت هم نهاد اندر پس كون بيست خشت
لوطيى دب برد شب در انبهى خشتها را نقل كرد آن مشتهى
دست چون بر وى زد او از جا بجست گفت هى تو كيستى اى سگ پرست
گفت اين سى خشت چون انباشتى گفت تو سى خشت چون بر داشتى
كودك بيمارم و از ضعف خود كردم اينجا احتياط و مرتقد
گفت اگر دارى ز رنجورى تفى چون نرفتى جانب دار الشفا
يا به خانهى يك طبيبى مشفقى كه گشادى از سقامت مغلقى
گفت آخر من كجا دانم شدن كه به هر جا مىروم من ممتحن
چون تو زنديقى پليدى ملحدى مىبرآرد سر به پيشم چون ددى
خانقاهى كه بود بهتر مكان من نديدم يك دمى در وى امان
رو به من آرند مشتى حمزه خوار چشمها پر نطفه كف خايه فشار
و آن كه ناموسى است خود از زير زير غمزه دزدد مىدهد مالش به كير
خانقه چون اين بود بازار عام چون بود خر گله و ديوان خام
خر كجا ناموس و تقوى از كجا خر چه داند خشيت و خوف و رجا
عقل باشد ايمنى و عدل جو بر زن و بر مرد اما عقل كو
ور گريزم من روم سوى زنان همچو يوسف افتم اندر افتتان
يوسف از زن يافت زندان و فشار من شوم توزيع بر پنجاه دار
آن زنان از جاهلى بر من تنند اولياشان قصد جان من كنند
نه ز مردان چاره دارم نه از زنان چون كنم كه نى از اينم نه از آن
بعد از آن كودك به كوسه بنگريست گفت او با آن دو مو از غم برى است
فارغ است از خشيت و از پيكار خشت و ز چو تو مادر فروش كنگ زشت
بر زنخ سه چار مو بهر نمون بهتر از سى خشت گرداگرد كون
ذرهاى سايهى عنايت بهتر است از هزاران كوشش طاعت پرست
ز انكه شيطان خشت طاعت بر كند گرد و صد خشت است خود را ره كند
خشت اگر پر است بنهادهى تو است آن دو سه مو از عطاى آن سو است
در حقيقت هر يكى مو ز آن كهى است كان امان نامهى صلهى شاهنشهى است
تو اگر صد قفل بنهى بر درى بر كند آن جمله را خيره سرى
شحنهاى از موم اگر مهرى نهد پهلوانان را از آن دل بشكهد
آن دو سه تار عنايت همچو كوه سد شده چون فر سيما در وجوه
خشت را مگذار اى نيكو سرشت ليك هم ايمن مخسب از ديو زشت
رو دو تا مو ز آن كرم با دست آر و آن گهان ايمن بخسب و غم مدار
نوم عالم از عبادت به بود آن چنان علمى كه مستنبه بود
آن سكون سابح اندر آشنا به ز جهد اعجمى با دست و پا
اعجمى زد دست و پا و غرق شد مىرود سباح ساكن چون عمد
علم دريايى است بىحد و كنار طالب علم است غواص بحار
گر هزاران سال باشد عمر او او نگردد سير خود از جستجو
كان رسول حق بگفت اندر بيان اينكه منهومان هما لا يشبعان
در تفسير اين خبر كه مصطفى صلوات اللَّه عليه فرمود منهومان لا يشبعان طالب الدنيا و طالب العلم كه اين علم غير علم دنيا بايد تا دو قسم باشد اما علم دنيا هم دنيا باشد الى آخره و اگر همچنين شود كه طالب الدنيا و طالب الدنيا تكرار بود نه تقسيم، مع تقريره
طالب الدنيا و توفيراتها طالب العلم و تدبيراتها
پس در اين قسمت چو بگمارى نظر غير دنيا باشد اين علم اى پدر
غير دنيا پس چه باشد آخرت كت كند ز ينجا و باشد رهبرت
بحث كردن آن سه شه زاده در تدبير آن واقعه
رو به هم كردند هر سه مفتتن هر سه را يك رنج و يك درد و حزن
هر سه در يك فكر و يك سودا نديم هر سه از يك رنج و يك علت سقيم
در خموشى هر سه را خطرت يكى در سخن هم هر سه را حجت يكى
يك زمانى اشك ريزان جملهشان بر سر خوان مصيبت خون فشان
يك زمان از آتش دل هر سه كس بر زده با سوز چون مجمر نفس
مقالت برادر بزرگين
آن بزرگين گفت اى اخوان خير ما نه نر بوديم اندر نصح غير
از حشم هر كه به ما كردى گله از بلا و فقر و خوف و زلزله
ما همىگفتيم كم نال از حرج صبر كن كالصبر مفتاح الفرج
اين كليد صبر را اكنون چه شد اى عجب منسوخ شد قانون چه شد
ما نمىگفتيم اندر كش مكش اندر آتش همچو زر خنديد خوش
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ گفته ما كه هين مگردانيد رنگ
آن زمان كه بود اسبان را وطا جمله سرهاى بريده زير پا
ما سپاه خويش را هىهىكنان كه به پيش آييد قاهر چون سنان
جمله عالم را نشان داده به صبر ز انكه صبر آمد چراغ و نور صدر
نوبت ما شد چه خيرهسر شديم چون زنان زشت در چادر شديم
اى دلى كه جمله را كردى تو گرم گرم كن خود را و از خود دار شرم
اى زبان كه جمله را ناصح بدى نوبت تو گشت از چه تن زدى
اى خرد كو پند شكر خاى تو دور تست اين دم چه شد هيهاى تو
اى ز دلها برده صد تشويش را نوبت تو شد بجنبان ريش را
از غرى ريش ار كنون دزديدهاى پيش از اين بر ريش خود خنديدهاى
وقت پند ديگرانى هاى هاى در غم خود چون زنانى واى واى
چون به درد ديگران درمان بدى درد مهمان تو آمد تن زدى
بانگ بر لشكر زدن بد ساز تو بانگ بر زن چه گرفت آواز تو
آن چه پنجه سال بافيدى به هوش ز آن نسيج خود بغلتاقى بپوش
از نوايت گوش ياران بود خوش دست بيرون آر و گوش خود بكش
سر بدى پيوسته خود را دم مكن پا و دست و ريش و سبلت گم مكن
بازى آن تست بر روى بساط خويش را در طبع آر و در نشاط
ذكر آن پادشاه كه ان دانشمند را به اكراه در مجلس آورد و بنشاند و ساقى شراب بر دانشمند عرضه كرد ساغر پيش او داشت رو بگردانيد و ترشى و تندى آغاز كرد، شاه ساقى را گفت كه هين در طبعش آر، ساقى چندى بر سرش كوفت و شرابش در خورد داد الى آخره
پادشاهى مست اندر بزم خوش مىگذشت آن يك فقيهى بر درش
كرد اشارت كش درين مجلس كشيد وز شراب لعل در خوردش دهيد
پس كشيدندش به شه بىاختيار شست در مجلس ترش چون زهر مار
عرضه كردش مىنپذرفت او به خشم از شه و ساقى بگردانيد چشم
كه به عمر خود نخوردهستم شراب خوشتر آيد از شرابم زهر ناب
هين به جاى مى به من زهرى دهيد تا من از خويش و شما زين وا رهيد
مى نخورده عربده آغاز كرد گشته در مجلس گران چون مرگ و درد
همچو اهل نفس و اهل آب و گل در جهان بنشسته با اصحاب دل
حق ندارد خاصگان را در كمون از مى احرار جز در يشربون
عرضه مىدارند بر محجوب جام حس نمىيابد از آن غير كلام
رو همىگرداند از ارشادشان كه نمىبيند به ديده دادشان
گر ز گوشش تا به حلقش ره بدى سر نصح اندر درونشان در شدى
چون همه نار است جانش نيست نور كه افكند در نار سوزان جز قشور
مغز بيرون ماند و قشر گفت رفت كى شود از قشر معده گرم و زفت
نار دوزخ جز كه قشر افشار نيست نار را با هيچ مغزى كار نيست
ور بود بر مغز نارى شعله زن بهر پختن دان نه بهر سوختن
تا كه باشد حق حكيم اين قاعده مستمر دان در گذشته و نامده
مغز نغز و قشرها مغفور از او مغز را پس چون بسوزد دور از او
از عنايت گر بكوبد بر سرش اشتها آيد شراب احمرش
ور نكوبد ماند او بسته دهان چون فقيه از شرب و بزم اين شهان
گفت شه با ساقىاش اى نيك پى چه خموشى ده به طبعش آر هى
هست پنهان حاكمى بر هر خرد هر كه را خواهد به فن از سر برد
آفتاب مشرق و تنوير او چون اسيران بسته در زنجير او
چرخ را چرخ اندر آرد در زمن چون بخواند در دماغش نيم فن
عقل كاو عقل دگر را سخره كرد مهره زو دارد وى است استاد نرد
چند سيلى بر سرش زد گفت گير در كشيد از بيم سيلى آن زحير
مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ در نديمى و مضاحك رفت و لاغ
شير گير و خوش شد انگشتك بزد سوى مبرز رفت تا ميزك كند
يك كنيزك بود در مبرز چو ماه سخت زيبا و ز قرناقان شاه
چون بديد او را دهانش باز ماند عقل رفت و تن ستم پرداز ماند
عمرها بوده عزب مشتاق و مست بر كنيزك در زمان در زد دو دست
بس طپيد آن دختر و نعره فراشت بر نيامد با وى و سودى نداشت
زن به دست مرد در وقت لقا چون خمير آمد به دست نانبا
بسرشد گاهيش نرم و گه درشت زو بر آرد چاق چاقى زير مشت
گاه پهنش واكشد بر تختهاى در همش آرد گهى يك لختهاى
گاه در وى ريزد اب و گه نمك از تنور و آتشش سازد محك
اين چنين پيچند مطلوب و طلوب اندر اين لعبند مغلوب و غلوب
اين لعب تنها نه شو را با زن است هر عشيق و عاشقى را اين فن است
از قديم و حادث و عين و عرض پيچشى چون ويس و رامين مفترض
ليك لعب هر يكى رنگى دگر پيچش هر يك ز فرهنگى دگر
شوى و زن را گفته شد بهر مثيل كه مكن اى شوى زن را بد گسيل
آن شب گردك نه ينگا دست او خوش امانت داد اندر دست تو
كانچه با او تو كنى اى معتمد از بد و نيكى خدا با تو كند
حاصل اينجا اين فقيه از بىخودى نه عفيفى ماندش و نه زاهدى
آن فقيه افتاد بر آن حور زاد آتش او اندر آن پنبه فتاد
جان به جان پيوست و قالبها چخيد چون دو مرغ سر بريده مىطپيد
چه سقايه چه ملك چه ارسلان چه حيا چه دين چه بيم و خوف جان
چشمشان افتاده اندر عين و غين نه حسن پيداست اينجا نه حسين
شد دراز و كو طريق باز گشت انتظار شاه هم از حد گذشت
شاه آمد تا ببيند واقعه ديد آن جا زلزله القارعه
آن فقيه از بيم بر جست و برفت سوى مجلس جام را بربود تفت
شه چو دوزخ پر شرار و پر نكال تشنهى خون دو جفت بد فعال
چون فقيهش ديد رخ پر خشم و قهر تلخ و خونى گشته همچون جام زهر
بانگ زد بر ساقىاش كاى گرمدار چه نشستى خيره ده در طبعش آر
خنده آمد شاه را گفت اى كيا آمدم با طبع آن دختر ترا
پادشاهم كار من عدل است و داد ز آن خورم كه يار را جودم بداد
آن چه آن را من ننوشم همچو نوش كى دهم در خورد يار و خويش و توش
ز آن خورانم من غلامان را كه من مىخورم بر خوان خاص خويشتن
ز آن خورانم بندگان را از طعام كه خورم من خود ز پخته يا ز خام
من چو پوشم از خز و اطلس لباس ز آن بپوشانم حشم را نه پلاس
شرم دارم از نبى ذو فنون ألبسوهم گفت مما تلبسون
مصطفى كرد اين وصيت با بنون اطعموا الاذناب مما تاكلون
ديگران را بس به طبع آوردهاى در صبورى چست و راغب كردهاى
هم به طبع آور به مردى خويش را پيشوا كن عقل دور انديش را
چون قلاووزى صبرت پر شود جان به اوج عرش و كرسى بر شود
مصطفى بين كه چو صبرش شد براق بر كشانيدش به بالاى طباق
روان گشتن شاه زادگان بعد از تمام بحث و ماجرا به جانب ولايت چين سوى معشوق و مقصود تا به قدر امكان به مقصود نزديكتر باشند، اگر چه راه وصل مسدود است به قدر امكان نزديكتر شدن محمود است الى آخره
اين بگفتند و روان گشتند زود هر چه بود اى يار من آن لحظه بود
صبر بگزيدند و صديقين شدند بعد از آن سوى بلاد چين شدند
والدين و ملك را بگذاشتند راه معشوق نهان برداشتند
همچو ابراهيم ادهم از سرير عشقشان بىپا و سر كرد و فقير
يا چو ابراهيم مرسل سر خوشى خويش را افكند اندر آتشى
يا چو اسماعيل صبار مجيد پيش عشق و خنجرش حلقى كشيد
حكايت امرؤ القيس كه پادشاه عرب بود و به صورت عظيم بجمال بود، يوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زليخا مردهى او و او شاعر طبع، قفا نبك من ذكرى حبيب و منزل، چون همه زنان او را به جان مىجستند اى عجب غزل او و نالهى او بهر چه بود، مگر دانست كه اينها همه تمثال صورتىاند كه بر تختهاى خاك نقش كردهاند، عاقبت اين امرؤ القيس را حالى پيدا شد كه نيم شب از ملك و فرزند گريخت و خود را در دلقى پنهان كرد و از آن اقليم به اقليم ديگر رفت در طلب آن كس كه از اقليم منزه است، يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ، الى آخره
امرؤ القيس از ممالك خشك لب هم كشيدش عشق از خطهى عرب
تا بيامد خشت مىزد در تبوك با ملك گفتند شاهى از ملوك
امرؤ القيس آمدهست اينجا به كد در شكار عشق خشتى مىزند
آن ملك بر خاست شب شد پيش او گفت او را اى مليك خوب رو
يوسف وقتى دو ملكت شد كمال مر ترا رام از بلاد و از جمال
گشته مردان بندگان از تيغ تو و آن زنان ملك مه بىميغ تو
پيش ما باشى تو بخت ما بود جان ما از وصل تو صد جان شود
هم من و هم ملك من مملوك تو اى به همت ملكها متروك تو
فلسفه گفتش بسى و او خموش ناگهان وا كرد از سر روى پوش
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد همچو خود در حال سر گردانش كرد
دست او بگرفت و با او يار شد او هم از تخت و كمر بيزار شد
تا بلاد دور رفتند اين دو شه عشق يك كرت نكردهست اين گنه
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شير او به هر كشتى بود من الاخير
غير اين دو بس ملوك بىشمار عشقشان از ملك بربود و تبار
جان اين سه شه بچه هم گرد چين همچو مرغان گشته هر سو دانه چين
زهره نى تا لب گشايند از ضمير ز انكه رازى با خطر بود و خطير
صد هزاران سر به پولى ان زمان عشق خشم آلوده زه كرده كمان
عشق خود بىخشم در وقت خوشى خوى دارد دم به دم خيره كشى
اين بود آن لحظه كاو خشنود شد من چه گويم چون كه خشم آلود شد
ليك مرج جان فداى شير او كش كشد اين عشق و اين شمشير او
كشتنى به از هزاران زندگى سلطنتها مردهى اين بندگى
با كنايت رازها با همدگر پست گفتندى به صد خوف و حذر
راز را غير خدا محرم نبود آن را جز آسمان هم دم نبود
اصطلاحاتى ميان همدگر داشتندى بهر ايراد خبر
زين لسان الطير عام آموختند طمطراق و سرورى اندوختند
صورت آواز مرغ است آن كلام غافل است از حال مرغان مرد خام
كو سليمانى كه داند لحن طير ديو گر چه ملك گيرد هست غير
ديو بر شبه سليمان كرد ايست علم مكرش هست و علمناش نيست
چون سليمان از خدا بشاش بود منطق الطيرى ز علمناش بود
تو از آن مرغ هوايى فهم كن كه نديدهستى طيور من لدن
جاى سيمرغان بود آن سوى قاف هر خيالى را نباشد دست باف
جز خيالى را كه ديد آن اتفاق آن گهش بعد العيان افتد فراق
نه فراق قطع بهر مصلحت كايمن است از هر فراق آن منقبت
بهر استبقاى آن روحى جسد آفتاب از برف يك دم در كشد
بهر جان خويش جو از ايشان صلاح هين مدزدد از حرف ايشان اصطلاح
آن زليخا از سپندان تا به عود نام جملهى چيز يوسف كرده بود
نام او در نامها مكتوم كرد محرمان را سر آن معلوم كرد
چون بگفتى موم ز آتش نرم شد اين بدى كان يار با ما گرم شد
ور بگفتى مه بر آمد بنگريد ور بگفتى سبز شد آن شاخ بيد
ور بگفتى برگها خوش مىطپند ور بگفتى خوش همىسوزد سپند
ور بگفتى گل به بلبل راز گفت ور بگفتى شه سر شهناز گفت
ور بگفتى چه همايون است بخت ور بگفتى كه بر افشانيد رخت
ور بگفتى كه سقا آورد آب ور بگفتى كه بر آمد آفتاب
ور بگفتى دوش ديگى پختهاند يا حوائج از پزش يك لختهاند
ور بگفتى هست نانها بىنمك ور بگفتى عكس مىگردد فلك
ور بگفتى كه به درد آمد سرم ور بگفتى درد سر شد خوشترم
گر ستودى اعتناق او بدى ور نكوهيدى فراق او بدى
صد هزاران نام گر بر هم زدى قصد او و خواه او يوسف بدى
گرسنه بودى چو گفتى نام او مىشدى او سير و مست جام او
تشنگيش از نام او ساكن شدى نام يوسف شربت باطن شدى
ور بدى درديش ز آن نام بلند درد او در حال گشتى سودمند
وقت سرما بودى او را پوستين اين كند در عشق نام دوست اين
عام مىخوانند هر دم نام پاك اين عمل نكند چو نبود عشقناك
آن چه عيسى كرده بود از نام هو مىشدى پيدا و را از نام او
چون كه با حق متصل گرديد جان ذكر آن اين است و ذكر اينست آن
خالى از خود بود و پر از عشق دوست پس ز كوزه آن تلابد كه در اوست
خنده بوى زعفران وصل داد گريه بوهاى پياز آن بعاد
هر يكى را هست در دل صد مراد اين نباشد مذهب عشق و وداد
يار آمد عشق را روز آفتاب آفتاب آن روى را همچون نقاب
آن كه نشناسد نقاب از روى يار عابد الشمس است دست از وى بدار
روز او و روزى عاشق هم او دل همو دل سوزى عاشق هم او
ماهيان را نقد شد از عين آب نان و آب و جامه و دارو و خواب
همچو طفل است او ز پستان شير گير او نداند در دو عالم غير شير
طفل داند هم نداند شير را راه نبود اين طرف تدبير را
گيج كرد اين گرد نامه روح را تا بيابد فاتح و مفتوح را
گيج نبود در روش بلك اندر او حاملش دريا بود نه سيل و جو
چون بيابد او كه يابد گم شود همچو سيلى غرقهى قلزم شود
دانه گم شد آنگهى او تين بود تا نمردى زر ندادم اين بود
بعد مكث ايشان متوارى در بلاد چين در شهر تخت گاه و بعد دراز شدن صبر، بىصبر شدن آن بزرگين كه من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه كنم،
اما قدمى تنيلنى مقصودى او القى راسى كفوادى ثمه،
يا پاى رساندم به مقصود و مراد يا سر بنهم همچو دل از دست آن جا
و نصيحت برادران او را سود ناداشتن،
يا عاذل العاشقين دع فئه اضلها اللَّه كيف ترشدها
الى آخره
آن بزرگين گفت اى اخوان من ز انتظار آمد به لب اين جان من
لاابالى گشتهام صبرم نماند مر مرا اين صبر در آتش نشاند
طاقت من زين صبورى طاق شد واقعهى من عبرت عشاق شد
من ز جان سير آمدم اندر فراق زنده بودن در فراق آمد نفاق
چند درد فرقتش بكشد مرا سر ببر تا عشق سر بخشد مرا
دين من از عشق زنده بودن است زندگى زين جان و سر ننگ من است
تيغ هست از جان عاشق گرد روب ز انكه سيف افتاد محاء الذنوب
چون غبار تن بشد ماهم بتافت ماه جان من هواى صاف يافت
عمرها بر طبل عشقت اى صنم ان فى موتى حياتى مىزنم
دعوى مرغ آبيى كردست جان كى ز طوفان بلا دارد فغان
بط را ز اشكستن كشتى چه غم كشتىاش بر آب بس باشد قدم
زنده زين دعوى بود جان و تنم من از اين دعوى چگونه تن زنم
خواب مىبينم ولى در خواب نه مدعى هستم ولى كذاب نه
گر مرا صد بار تو گردن زنى همچو شمعم بر فروزم روشنى
آتش ار خرمن بگيرد پيش و پس شب روان را خرمن آن ماه بس
كرده يوسف را نهان و مختبى حيلت اخوان ز يعقوب نبى
خفيه كردندش به حيلت سازيى كرد آخر پيرهن غمازيى
آن دو گفتندش نصيحت در سمر كه مكن ز اخطار خود را بىخبر
هين منه بر ريشهاى ما نمك هين مخور اين زهر بر جلدى و شك
جز به تدبير يكى شيخى خبير چون روى چون نبودت قلبى بصير
واى آن مرغى كه ناروييده پر بر پرد در اوج و افتد در خطر
عقل باشد مرد را بال و پرى چون ندارد عقل عقل رهبرى
يا مظفر يا مظفر جوى باش يا نظرور يا نظرور جوى باش
بىز مفتاح خرد اين قرع باب از هوا باشد نه از روى صواب
عالمى در دام مىبين از هوا و ز جراحتهاى هم رنگ دوا
مار استادهست بر سينه چو مرگ در دهانش بهر صيد اشگرف برگ
در حشايش چون حشيشى او به پاست مرغ پندارد كه او شاخ گياست
چون نشيند بهر خور بر روى برگ در فتد اندر دهان مار و مرگ
كرده تمساحى دهان خويش باز گرد دندانهاش كرمان دراز
از بقيهى خور كه در دندانش ماند كرمها روييد و بر دندان نشاند
مرغكان بينند كرم و قوت را مرج پندارند آن تابوت را
چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان در كشدشان و فرو بندد دهان
اين جهان پر ز نقل و پر ز نان چون دهان باز آن تمساح دان
بهر كرم و طعمهاى روزى تراش از فن تمساح دهر ايمن مباش
روبه افتد پهن اندر زير خاك بر سر خاكش حبوب مكرناك
تا بيايد زاغ غافل سوى آن پاى او گيرد به مكر آن مكر دان
صد هزاران مكر در حيوان چو هست چون بود مكر بشر كاو مهتر است
مصحفى در كف چو زين العابدين خنجرى پر قهر اندر آستين
گويدت خندان كه اى مولاى من در دل او بابلى پر سحر و فن
زهر قاتل صورتش شهد است و شير هين مرو بىصحبت پير خبير
جمله لذات هوا مكر است و زرق سور تاريكى است گرد نور برق
برق نور كوته و كذب و مجاز گرد او ظلمات و راه تو دراز
نه به نورش نامه تانى خواندن نه به منزل اسب دانى راندن
ليك جرم آن كه باشى رهن برق از تو رو اندر كشد انوار شرق
مىكشاند مكر برقت بىدليل در مفازهى مظلمى شب ميل ميل
بر كه افتى گاه و در جوى اوفتى گه بدين سو گه بدان سوى اوفتى
خود نبينى تو دليل اى جاه جو ور ببينى رو بگردانى از او
كه سفر كردم در اين ره شصت ميل مر مرا گمراه گويد اين دليل
گر نهم من گوش سوى اين شگفت ز امر او را هم ز سر بايد گرفت
من در اين ره عمر خود كردم گرو هر چه بادا باد اى خواجه برو
راه كردى ليك در ظن چو برق عشر آن ره كن پى وحى چو شرق
ظن لا يغنى من الحق خواندهاى و ز چنان برقى ز شرقى ماندهاى
هى در آ در كشتى ما اى نژند يا تو آن كشتى بر اين كشتى ببند
گويد او چون ترك گيرم گير و دار چون روم من در طفيلت كوروار
كور با رهبر به از تنها يقين ز ان يكى ننگ است و صد ننگ است از اين
مىگريزى از پشه در كژدمى مىگريزى در يمى تو از نمى
مىگريزى از جفاهاى پدر در ميان لوطيان و شور و شر
مىگريزى همچو يوسف ز اندهى تا ز نرتع نلعب افتى در چهى
در چه افتى زين تفرج همچو او مر ترا ليك آن عنايت يار كو
گر نبودى آن به دستورى پدر بر نياوردى ز چه تا حشر سر
آن پدر بهر دل او اذن داد گفت چون اين است ميلت خير باد
هر ضريرى كز مسيحى سر كشد او جهودانه بماند از رشد
قابل ضو بود اگر چه كور بود شد از اين اعراض او كور و كبود
گويدش عيسى بزن در من دو دست اى عمى كحل عزيزى با من است
از من ار كورى بيابى روشنى بر قميص يوسف جان بر زنى
كار و بارى كت رسد بعد شكست اندر آن اقبال و منهاج ره است
كار و بارى كه ندارد پا و سر ترك كن هى پير خر اى پير خر
غير پير استاد و سر لشكر مباد پير گردون نى ولى پير رشاد
در زمان چون پير را شد زير دست روشنايى ديد آن ظلمت پرست
شرط تسليم است نه كار دراز سود نبود در ضلالت ترك تاز
من نجويم زين سپس راه اثير پير جويم پير جويم پير پير
پير باشد نردبان آسمان تير پران از كه گردد از كمان
نه ز ابراهيم نمرود گران كرد با كركس سفر بر آسمان
از هوا شد سوى بالا او بسى ليك بر گردون نپرد كركسى
گفتش ابراهيم اى مرد سفر كركست من باشم اينت خوبتر
چون ز من سازى ببالا نردبان بىپريدن بر روى بر آسمان
آن چنان كه مىرود تا غرب و شرق بىز زاد و راحله دل همچو برق
آن چنان كه مىرود شب ز اغتراب حس مردم شهرها در وقت خواب
آن چنان كه عارف از راه نهان خوش نشسته مىرود در صد جهان
گر ندادهستش چنين رفتار دست اين خبرها ز آن ولايت از كى است
اين خبرها وين روايات محق صد هزاران پير بر وى متفق
يك خلافى نى ميان اين عيون آن چنان كه هست در علم ظنون
آن تحرى آمد اندر ليل تار وين حضور كعبه و وسط نهار
خيز اى نمرود پر جوى از كسان نردبانى نايدت زين كركسان
عقل جزوى كركس آمد اى مقل پر او با جيفه خوارى متصل
عقل ابدالان چو پر جبرئيل مىپرد تا ظل سدره ميل ميل
باز سلطانم گشم نيكو پىام فارغ از مردارم و كركس نىام
ترك كركس كن كه من باشم كست يك پر من بهتر از صد كركست
چند بر عميا دوانى اسب را بايد استا پيشه را و كسب را
خويشتن رسوا مكن در شهر چين عاقلى جو خويش از وى در مچين
آن چه گويد آن فلاطون زمان هين هوا بگذار و رو بر وفق آن
جمله مىگويند اندر چين به جد بهر شاه خويشتن كه لَمْ يلد
شاه ما خود هيچ فرزندى نزاد بلكه سوى خويش زن را ره نداد
هر كه از شاهان از اين نوعش بگفت گردنش با تيغ بران كرد جفت
شاه گويد چون كه گفتى اين مقال يا بكن ثابت كه دارم من عيال
مر مرا دختر اگر ثابت كنى يافتى از تيغ تيزم ايمنى
ور نه بىشك من ببرم حلق تو بر كشم از صوفى جان دلق تو
سر نخواهى برد هيچ از تيغ تو اى بگفته لاف كذب آميغ تو
بنگر اى از جهل گفته ناحقى پر ز سرهاى بريده خندقى
خندقى از قعر خندق تا گلو پر ز سرهاى بريده زين غلو
جمله اندر كار اين دعوى شدند گردن خود را بدين دعوى زدند
هان ببين اين را به چشم اعتبار اين چنين دعوى مينديش و ميار
تلخ خواهى كرد بر ما عمر ما كى بر اين مىدارد اى دادر ترا
گر رود صد سال آنك آگاه نيست بر عما آن از حساب راه نيست
بىسلاحى در مرو در معركه همچو بىباكان مرو در تهلكه
اين همه گفتند و گفت آن ناصبور كه مرا زين گفتهها آيد نفور
سينه پر آتش مرا چون منقل است كشت كامل گشت وقت منجل است
صدر را صبرى بد اكنون آن نماند بر مقام صبر عشق آتش نشاند
صبر من مرد آن شبى كه عشق زاد در گذشت او حاضران را عمر باد
اى محدث از خطاب و از خطوب ز آن گذشتم آهن سردى مكوب
سر نگونم هى رها كن پاى من فهم كو در جملهى اجزاى من
اشترم من تا توانم مىكشم چون فتادم زار با كشتن خوشم
پر سر مقطوع اگر صد خندق است پيش درد من مزاح مطلق است
من نخواهم زد دگر از خوف و بيم اين چنين طبل هوا زير گليم
من علم اكنون به صحرا مىزنم يا سر اندازى و يا روى صنم
حلق كان نبود سزاى آن شراب آن بريده به به شمشير و ضراب
ديده كان نبود ز وصلش در فره آن چنان ديده سپيد و كور به
گوش كان نبود سزاى راز او بركنش كه نبود آن بر سر نكو
اندر آن دستى كه نبود آن نصاب آن شكسته به به ساطور قصاب
آن چنان پايى كه از رفتار او جان نپيوندد به نرگسزار او
آن چنان پا در حديد اوليتر است كانچنان پا عاقبت درد سر است
بيان مجاهد كه دست از مجاهده باز ندارد اگر چه داند بسطت عطاى حق را كه آن مقصود از طرف ديگر و به سبب نوع عمل ديگر بدو رساند كه در وهم او نبوده باشد و همه وهم و اميد در اين طريق معين بسته باشد، حلقهى همين در مىزند بو كه حق تعالى آن روزى را از در ديگر بدو رساند كه او آن تدبير نكرده باشد، وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ، العبد يدبر و اللَّه يقدر، و بود كه بنده را وهم بندگى بود كه مرا از غير اين در برساند اگر چه من حلقهى اين در مىزنم، حق تعالى او را هم از اين در روزى رساند، فى الجمله اين همه درهاى يك سراى است، مع تقريره
يا درين ره آيدم اين كام من يا چو باز آيم ز ره سوى وطن
بو كه موقوف است كامم بر سفر چون سفر كردم بيابم در حضر
يار را چندين بجويم جد و چست كه بدانم كه نمىبايست جست
آن معيت كى رود در گوش من تا نگردم گرد دوران زمن
كى كنم من از معيت فهم راز جز كه از بعد سفرهاى دراز
حق معيت گفت و دل را مهر كرد تا كه عكس آيد به گوش دل نه طرد
چون سفرها كرد و داد راه داد بعد از آن مهر از دل او بر گشاد
چون خطائين آن حساب با صفا گرددش روشن ز بعد دو خطا
بعد از آن گويد اگر دانستمى اين معيت را كى او را جستمى
دانش آن بود موقوف سفر نايد آن دانش به تيزى فكر
آن چنان كه وجه وام شيخ بود بسته و موقوف گريهى آن وجود
كودك حلواييى بگريست زار توخته شد وام آن شيخ كبار
گفته شد آن داستان معنوى پيش از اين اندر خلال مثنوى
در دلت خوف افكند از موضعى تا نباشد غير آنت مطمعى
در طمع خود فايدهى ديگر نهد و آن مرادت از كسى ديگر دهد
اى طمع در بسته در يك جاى سخت كايدم ميوه از آن عالى درخت
آن طمع ز آن جا نخواهد شد وفا بل ز جاى ديگر آيد آن عطا
آن طمع را پس چرا در تو نهاد چون نخواهد ز آن طرف آن چيز داد
از براى حكمتى و صنعتى نيز تا باشد دلت در حيرتى
تا دلت حيران بود اى مستفيد كه مرادم از كجا خواهد رسيد
تا بدانى عجز خويش و جهل خويش تا شود ايقان تو در غيب بيش
هم دلت حيران بود در منتجع كه چه روياند مصرف زين طمع
طمع دارى روزيى در درزيى تا ز خياطى برى زر تا زيى
رزق تو در زرگرى آرد پديد كه ز وهمت بود آن مكسب بعيد
پس طمع در درزيى بهر چه بود چون نخواست آن رزق ز آن جانب گشود
بهر نادر حكمتى در علم حق كه نبشت آن حكم را در ما سبق
نيز تا حيران بود انديشهات تا كه حيرانى بود كل پيشهات
يا وصال يار زين سعيم رسد يا ز راهى خارج از سعى جسد
من نگويم زين طريق آيد مراد مىتپم تا از كجا خواهد گشاد
سر بريده مرغ هر سو مىفتد تا كدامين سو رهد جان از جسد
يا مراد من بر آيد زين خروج يا ز برجى ديگر از ذاتِ البروج
حكايت آن شخص كه خواب ديد كه آن چه مىطلبى از يسار به مصر وفا شود آن جا گنجى است در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد كسى گفت من خواب ديدهام كه گنجى است به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانهى اين شخص بگفت آن شخص فهم كرد كه آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود كه مرا يقين كنند كه در غير خانهى خود نمىبايد جستن و ليكن اين گنج يقين و محقق جز در مصر حاصل نشود
بود يك ميراثى مال و عقار جمله را خورد و بماند او عور و زار
مال ميراثى ندارد خود وفا چون به ناكام از گذشته شد جدا
او نداند قدر هم كآسان بيافت كاو به كد و رنج و كسبش كم شتافت
قدر جان ز آن مىندانى اى فلان كه بدادت حق به بخشش رايگان
نقد رفت و كاله رفت و خانهها ماند چون جغدان در آن ويرانهها
گفت يا رب برگ دادى رفت برگ يا بده برگى و يا بفرست مرگ
چون تهى شد ياد حق آغاز كرد يا رب و يا رب اجرنى ساز كرد
چون پيمبر گفت مومن مزهر است در زمان خاليى نالهگر است
چون شود پر مطربش بنهد ز دست پر مشو كاسيب دست او خوش است
تى شو و خوش باش بين اصبعين كز مى لا اين سر مست است اين
رفت طغيان آب از چشمش گشاد آب چشمش زرع دين را آب داد
سبب تاخير اجابت دعاى مومن
اى بسا مخلص كه نالد در دعا تا رود دود خلوصش بر سما
تا رود بالاى اين سقف برين بوى مجمر از انين المذنبين
پس ملايك با خدا نالند زار كاى مجيب هر دعا وى مستجار
بندهى مومن تضرع مىكند او نمىداند بجز تو مستند
تو عطا بيگانگان را مىدهى از تو دارد آرزو هر مشتهى
حق بفرمايد كه نز خوارى اوست عين تاخير عطا يارى اوست
حاجت آوردش ز غفلت سوى من آن كشيدش موكشان در كوى من
گر بر آرم حاجتش او وا رود هم در آن بازيچه مستغرق شود
گر چه مىنالد به جان يا مستجار دل شكسته سينه خسته گو بزار
خوش همىآيد مرا آواز او و آن خدايا گفتن و آن راز او
و آنكه اندر لابه و در ماجرا مىفريباند به هر نوعى مرا
طوطيان و بلبلان را از پسند از خوش آوازى قفس در مىكنند
زاغ را و جغد را اندر قفص كى كنند اين خود نيامد در قصص
پيش شاهدباز چون آيد دو تن آن يكى كمپير و ديگر خوش ذقن
هر دو نان خواهند او زوتر فطير آرد و كمپير را گويد كه گير
و آن دگر را كه خوش استش قد و خد كى دهد نان بل به تاخير افكند
گويدش بنشين زمانى بىگزند كه به خانه نان تازه مىپزند
چون رسد آن نان گرمش بعد كد گويدش بنشين كه حلوا مىرسد
هم بدين فن دار دارش مىكند وز ره پنهان شكارش مىكند
كه مرا كارى است با تو يك زمان منتظر مىباش اى خوب جهان
بىمرادى مومنان از نيك و بد تو يقين مىدان كه بهر اين بود
رجوع كردن به قصهى آن شخص كه به او گنج نشان دادند به مصر و بيان تضرع او از درويشى به حضرت حق
مرد ميراثى چو خورد و شد فقير آمد اندر يا رب و گريه و نفير
خود كه كوبد اين در رحمت نثار كه نيابد در اجابت صد بهار
خواب ديد او هاتفى گفت او شنيد كه غناى تو به مصر آيد پديد
رو به مصر آن جا شود كار تو راست كرد كديهت را قبول او مرتجاست
در فلان موضع يكى گنجى است زفت در پى آن بايدت تا مصر رفت
بىدرنگى هين ز بغداد اى نژند رو به سوى مصر و منبتگاه قند
چون ز بغداد آمد او تا سوى مصر گرم شد پشتش چو ديد او روى مصر
بر اميد وعدهى هاتف كه گنج يابد اندر مصر بهر دفع رنج
در فلان كوى و فلان موضع دفين هست گنجى سخت نادر بس گزين
ليك نفقهش بيش و كم چيزى نماند خواست دقى بر عوام الناس راند
ليك شرم و همتش دامن گرفت خويش را در صبر افشردن گرفت
باز نفسش از مجاعت بر طپيد ز انتجاع و خواستن چاره نديد
گفت شب بيرون روم من نرم نرم تا ز ظلمت نايدم در كديه شرم
همچو شبكوكى كنم شب ذكر و بانگ تا رسد از بامهايم نيم دانگ
اندر اين انديشه بيرون شد به كوى و اندر اين فكرت همىشد سو به سوى
يك زمان مانع همىشد شرم و جاه يك زمانى جوع مىگفتش بخواه
پاى پيش و پاى پس تا ثلث شب كه بخواهم يا بخسبم خشك لب
رسيدن آن شخص به مصر و شب بيرون آمدن به كوى از بهر شبكوكى و گدايى و گرفتن عسس او را و مراد او حاصل شدن از عسس بعد از خوردن زخم بسيار، وَ عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ، و قوله تعالى سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً، و قوله تعالى إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً، و قوله عليه السلام اشتدى أزمة تنفرجى، و جميع القرآن و الكتب المنزلة فى تقرير هذا
ناگهانى خود عسس او را گرفت مشت و چوبش زد ز صفرا ناشكفت
اتفاقا اندر آن شبهاى تار ديده بد مردم ز شب دزدان ضرار
بود شبهاى مخوف و منتحس پس به جد مىجست دزدان را عسس
تا خليفه گفت كه ببريد دست هر كه شب گردد و گر خويش من است
بر عسس كرده ملك تهديد و بيم كه چرا باشيد بر دزدان رحيم
عشوهشان را از چه رو باور كنيد يا چرا زيشان قبول زر كنيد
رحم بر دزدان و هر منحوس دست بر ضعيفان ضربت و بىرحمى است
هين ز رنج خاص مسكل ز انتقام رنج او كم بين ببين تو رنج عام
اصبع ملدوغ بر در دفع شر در تعدى و هلاك تن نگر
اتفاقا اندر آن ايام دزد گشته بود انبوه پخته و خام دزد
در چنين وقتش بديد و سخت زد چوبها و زخمهاى بىعدد
نعره و فرياد ز آن درويش خاست كه مزن تا من بگويم حال راست
گفت اينك دادمت مهلت بگو تا به شب چون آمدى بيرون به كو
تو نهاى زينجا، غريب و منكرى راستى گو تا به چه مكر اندرى
اهل ديوان بر عسس طعنه زدند كه چرا دزدان كنون انبه شدند
انبهى از تست و از امثال تست وا نما ياران زشتت را نخست
ور نه كين جمله را از تو كشم تا شود ايمن زر هر محتشم
گفت او از بعد سوگندان پر كه نيم من خانه سوز و كيسه بر
من نه مرد دزدى و بىدادىام من غريب مصرم و بغدادىام
بيان اين خبر كه الكذب ريبه و الصدق طمانينه
قصهى آن خواب و گنج زر بگفت پس ز صدق او دل آن كس شكفت
بوى صدقش آمد از سوگند او سوز او پيدا شد و اسپند او
دل بيارامد به گفتار صواب آن چنان كه تشنه آرامد به آب
جز دل محجوب كاو را علتى است از نبىاش تا غبى تمييز نيست
ور نه آن پيغام كز موضع بود بر زند بر مه شكافيده شود
مه شكافد و آن دل محجوب نى ز انكه مردود است او محبوب نى
چشمه شد چشم عسس ز اشك مبل نى ز گفت خشك بل از بوى دل
يك سخن از دوزخ آيد سوى لب يك سخن از شهر جان در كوى لب
بحر جان افزا و بحر پر حرج در ميان هر دو بحر اين لب مرج
چون يپنلو در ميان شهرها از نواحى آيد آن جا بهرها
كالهى معيوب قلب كيسه بر كالهى پر سود مستشرف چو در
زين يپنلو هر كه بازرگانتر است بر سره و بر قلبها ديدهور است
شد يپنلو مر و را دار الرباح و آن دگر را از عمى دار الجناح
هر يكى ز اجزاى عالم يك به يك بر غبى بند است و بر استاد فك
بر يكى قند است و بر ديگر چو زهر بر يكى لطف است و بر ديگر چو قهر
هر جمادى با نبى افسانهگو كعبه با حاجى گواه و نطق خو
بر مصلى مسجد آمد هم گواه كاو همىآمد به من از دور راه
با خليل آتش گل و ريحان و ورد باز بر نمروديان مرگ است و درد
بارها گفتيم اين را اى حسن مىنگردم از بيانش سير من
بارها خوردى تو نان دفع ذبول اين همان نان است چون نبوى ملول
در تو جوعى مىرسد نو ز اعتدال كه همىسوزد از او تخمه و ملال
هر كه را درد مجاعت نقد شد نو شدن با جزو جزوش عقد شد
لذت از جوع است نه از نقل نو با مجاعت از شكر به نان جو
پس ز بىجوعى است و ز تخمهى تمام آن ملالت نه ز تكرار كلام
چون ز دكان و مكاس و قيل و قال در فريب مردمت نايد ملال
چون ز غيبت و اكل لحم مردمان شصت سالت سيريى نامد از آن
عشوهها در صيد شلهى كفته تو بىملولى بارها خوش گفته تو
بار آخر گويىاش سوزان و چست گرمتر صد بار از بار نخست
درد داروى كهن را نو كند درد هر شاخ ملولى خو كند
كيمياى نو كننده دردهاست كو ملولى آن طرف كه درد خاست
هين مزن تو از ملولى آه سرد درد جو و درد جو و درد درد
خادع دردند درمانهاى ژاژ ره زنند و زرستانان رسم باژ
آب شورى نيست درمان عطش وقت خوردن گر نمايد سرد و خوش
ليك خادع گشت و مانع شد ز جست ز آب شيرينى كز او صد سبزه رست
همچنين هر زر قلبى مانع است از شناس زر خوش هر جا كه هست
پا و پرت را به تزويرى بريد كه مراد تو منم گير اى مريد
گفت دردت چينم او خود درد بود مات بود ار چه به ظاهر برد بود
رو ز درمان دروغين مىگريز تا شود دردت مصيب و مشك بيز
گفت نه دزدى تو و نه فاسقى مرد نيكى ليك گول و احمقى
بر خيال و خواب چندين ره كنى نيست عقلت را تسويى روشنى
بارها من خواب ديدم مستمر كه به بغداد است گنجى مستتر
در فلان سوى و فلان كويى دفين بود آن خود نام كوى اين حزين
هست در خانهى فلانى رو بجو نام خانه و نام او گفت آن عدو
ديدهام خود بارها اين خواب من كه به بغداد است گنجى در وطن
هيچ من از جا نرفتم زين خيال تو به يك خوابى بيايى بىملال
خواب احمق لايق عقل وى است همچو او بىقيمت است و لاشى است
خواب زن كمتر ز خواب مرد دان از پى نقصان عقل و ضعف جان
خواب ناقص عقل و گول آيد كساد پس ز بىعقلى چه باشد خواب باد
گفت با خود گنج در خانهى من است پس مرا آن جا چه فقر و شيون است
بر سر گنج از گدايى مردهام ز انكه اندر غفلت و در پردهام
زين بشارت مست شد دردش نماند صد هزار الحمد بىلب او بخواند
گفت بد موقوف اين لت لوت من آب حيوان بود در حانوت من
رو كه بر لوت شگرفى بر زدم كورى آن وهم كه مفلس بدم
خواه احمق دان مرا خواهى فرو آن من شد هر چه مىخواهى بگو
من مراد خويش ديدم بىگمان هر چه خواهى گو مرا اى بد دهان
تو مرا پر درد گو اى محتشم پيش تو پر درد و پيش خود خوشم
واى اگر بر عكس بودى اين مطار پيش تو گلزار و پيش خويش زار
گفت با درويش روزى يك خسى كه ترا اينجا نمىداند كسى
گفت او گر مىنداند عامىام خويش را من نيك مىدانم كىام
واى اگر بر عكس بودى درد و ريش او بدى بيناى من من كور خويش
احمقم گير احمقم من نيك بخت بخت بهتر از لجاج و روى سخت
اين سخن بر وفق ظنت مىجهد ور نه بختم داد عقلم هم دهد
باز گشتن آن شخص شادمان و مراد يافته و خداى را شكر گويان و سجده كنان و حيران در غرايب اشارات حق و ظهور تاويلات آن در وجهى كه هيچ عقلى و فهمى بدان جا نرسد
باز گشت از مصر تا بغداد او ساجد و راكع ثناگر شكر گو
جمله ره حيران و مست او زين عجب ز انعكاس روزى و راه طلب
كز كجا اوميدوارم كرده بود و ز كجا افشاند بر من سيم و سود
اين چه حكمت بود كه قبلهى مراد كردم از خانه برون گمراه و شاد
تا شتابان در ضلالت مىشدم هر دم از مطلب جداتر مىبدم
باز آن عين ضلالت را به جود حق وسيلت كرد اندر رشد و سود
گمرهى را منهج ايمان كند كژروى را محصد احسان كند
تا نباشد هيچ محسن بىوجا تا نباشد هيچ خاين بىرجا
اندرون زهر ترياق آن حفى كرد تا گويند ذو اللطف الخفى
نيست مخفى در نماز آن مكرمت در گنه خلعت نهد آن مغفرت
منكران را قصد اذلال ثقات ذل شده عز و ظهور معجزات
قصدشان ز انكار ذل دين بده عين ذل عز رسولان آمده
گر نه انكار آمدى از هر بدى معجزه و برهان چرا نازل شدى
خصم منكر تا نشد مصداق خواه كى كند قاضى تقاضاى گواه
معجزه همچون گواه آمد زكى بهر صدق مدعى در بىشكى
طعن چون مىآمد از هر ناشناخت معجزه مىداد حق و مىنواخت
مكر آن فرعون سيصد تو بده جمله ذل او و قمع او شده
ساحران آورده حاضر نيك و بد تا كه جرح معجزهى موسى كند
تا عصا را باطل و رسوا كند اعتبارش را ز دلها بر كند
عين آن مكر آيت موسى شود اعتبار آن عصا بالا رود
لشكر آرد او پگه تا حول نيل تا زند بر موسى و قومش سبيل
ايمنى امت موسى شود او به تحت الارض و هامون در رود
گر به مصر اندر بدى او نامدى وهم از سبطى كجا زايل شدى
آمد و در سبط افكند او گداز كه بدان كه امن در خوف است راز
آن بود لطف خفى كاو را صمد نار بنمايد خود آن نورى بود
نيست مخفى مزد دادن در تقى ساحران را اجر بين بعد از خطا
نيست مخفى وصل اندر پرورش ساحران را وصل داد او در برش
نيست مخفى سير با پاى روا ساحران را سير بين در قطع پا
عارفان ز آنند دايم آمنون كه گذر كردند از درياى خون
امنشان از عين خوف آمد پديد لاجرم باشند هر دم در مزيد
امن ديدى گشته در خوفى خفى خوف بين هم در اميدى اى صفى
آن امير از مكر بر عيسى تند عيسى اندر خانه رو پنهان كند
اندر آيد تا شود او تاجدار خود ز شبه عيسى آيد تاج دار
هى مياويزيد من عيسى نىام من اميرم بر جهودان خوش پىام
زوترش بر دار آويزيد كاو عيسى است از دست ما تخليط جو
چند لشكر مىرود تا بر خورد برگ او فى گردد و بر سر خورد
چند بازرگان رود بر بوى سود عيد پندارد بسوزد همچو عود
چند در عالم بود بر عكس اين زهر پندارد بود آن انگبين
بس سپه بنهاده دل بر مرگ خويش روشنيها و ظفر آيد به پيش
ابرهه با پيل بهر ذل بيت آمده تا افكند حى را چو ميت
تا حريم كعبه را ويران كند جمله را ز آن جاى سر گردان كند
تا همه زوار گرد او تنند كعبهى او را همه قبله كنند
و ز عرب كينه كشد اندر گزند كه چرا در كعبهام آتش زنند
عين سعيش عزت كعبه شده موجب اعزاز آن بيت آمده
مكيان را عز يكى بد صد شده تا قيامت عزشان ممتد شده
او و كعبهى او شده مخسوفتر از چى است اين از عنايات قدر
از جهاز ابرههى همچون دده آن فقيران عرب توانگر شده
او گمان برده كه لشكر مىكشيد بهر اهل بيت او زر مىكشيد
اندر اين فسخ عزايم وين همم در تماشا بود در ره هر قدم
خانه آمد گنج را او باز يافت كارش از لطف خدايى ساز يافت
مكرر كردن برادران پند دادن بزرگين را و تاب ناآوردن او پند را و در رميدن او از ايشان و شيدا و بىخود رفتن و خود را در بارگاه پادشاه انداختن بىدستورى خواستن ليك از فرط عشق نه از گستاخى و لا ابالى، الى آخره
آن دو گفتندش كه اندر جان ما هست پاسخها چو نجم اندر سما
گر نگوييم آن نيايد راست نرد ور بگوييم آن دلت آيد به درد
همچو چغزيم اندر آب از گفت الم و ز خموشى اختناق است و سقم
گر نگوييم آشتى را نور نيست ور بگوييم آن سخن دستور نيست
در زمان بر جست كاى خويشان وداع انما الدنيا و ما فيها متاع
پس برون جست او چو تيرى از كمان كه مجال گفت كم بود آن زمان
اندر آمد مست پيش شاه چين زود مستانه ببوسيد او زمين
شاه را مكشوف يك يك حالشان اول و آخر غم و زلزالشان
ميش مشغول است در مرعاى خويش ليك چوپان واقف است از حال ميش
كلكم راع بداند از رمه كى علف خوار است و كى در ملحمه
گر چه در صورت از آن صف دور بود ليك چون دف در ميان سور بود
واقف از سوز و لهيب آن وفود مصلحت آن بد كه خشك آورده بود
در ميان جانشان بود آن سمى ليك قاصد كرده خود را اعجمى
صورت آتش بود پايان ديگ معنى آتش بود در جان ديگ
صورتش بيرون و معنيش اندرون معنى معشوق جان در رگ چو خون
شاه زاده پيش شه زانو زده ده معرف شارح حالش شده
گر چه شه عارف بد از كل پيش پيش ليك مىكردى معرف كار خويش
در درون يك ذره نور عارفى به بود از صد معرف اى صفى
گوش را رهن معرف داشتن آيت محجوبى است و حزر و ظن
آن كه او را چشم دل شد ديدبان ديد خواهد چشم او عين العيان
با تواتر نيست قانع جان او بل ز چشم دل رسد ايقان او
پس معرف پيش شاه منتجب در بيان حال او بگشود لب
گفت شاها صيد احسان تو است پادشاهى كن كه بىبيرون شو است
دست در فتراك اين دولت زدهست بر سر سر مست او بر مال دست
گفت شه هر منصبى و ملكتى كالتماسش هست يابد اين فتى
بيست چندان ملك كاو شد ز آن برى بخشمش اينجا و ما خود بر سرى
گفت تا شاهيت در وى عشق كاشت جز هواى تو هوايى كى گذاشت
بندگى تش چنان در خورد شد كه شهى اندر دل او سرد شد
شاهى و شه زادگى در باخته است از پى تو در غريبى ساخته است
صوفى است انداخت خرقهى وجد در كى رود او بر سر خرقه دگر
ميل سوى خرقهاى داده و ندم آن چنان باشد كه من مغبون شدم
باز ده آن خرقه اين سو اى قرين كه نمىارزيد آن يعنى بدين
دور از عاشق كه اين فكر آيدش ور بيايد خاك بر سر بايدش
عشق ارزد صد چو خرقهى كالبد كه حياتى دارد و حس و خرد
خاصه خرقهى ملك دنيا كابترست پنج دانگ مستىاش درد سر است
ملك دنيا تن پرستان را حلال ما غلام ملك عشق بىزوال
عامل عشق است معزولش مكن جز به عشق خويش مشغولش مكن
منصبى كانم ز رويت محجب است عين معزولى است و نامش منصب است
موجب تاخير اينجا آمدن فقد استعداد بود و ضعف فن
بىز استعداد در كانى روى بر يكى حبه نگردى محتوى
همچو عنينى كه بكرى را خرد گر چه سيمينبر بود كى بر خورد
چون چراغى بىز زيت و بىفتيل نه كثير استش ز شمع و نه قليل
در گلستان اندر آيد اخشمى كى شود مغزش ز ريحان خرمى
همچو خوبى دلبرى مهمان غر بانگ چنگ و بربطى در پيش كر
همچو مرغ خاك كايد در بحار ز آن چه يابد جز هلاك و جز خسار
همچو بىگندم شده در آسيا جز سپيدى ريش و مو نبود عطا
آسياى چرخ بر بىگندمان مو سپيدى بخشد و ضعف ميان
ليك با با گندمان اين آسيا ملك بخش آمد دهد كار و كيا
اول استعداد جنت بايدت تا ز جنت زندگانى زايدت
طفل نو را از شراب و از كباب چه حلاوت و ز قصور و از قباب
حد ندارد اين مثل كم جو سخن تو برو تحصيل استعداد كن
بهر استعداد تا اكنون نشست شوق از حد رفت و آن نامد به دست
گفت استعداد هم از شه رسد بىز جان كى مستعد گردد جسد
لطفهاى شه غمش را در نوشت شد كه صيد شه كند او صيد گشت
هر كه در اشكار چون تو صيد شد صيد را ناكرده قيد او قيد شد
هر كه جوياى اميرى شد يقين پيش از آن او در اسيرى شد رهين
عكس مىدان نقش ديباچهى جهان نام هر بندهى جهان خواجهى جهان
اى تن كژ فكرت معكوس رو صد هزار آزاد را كرده گرو
مدتى بگذار اين حيلت پزى چند دم پيش از اجل آزاد زى
ور در آزاديت چون خر راه نيست همچو دولات سير جز در چاه نيست مدتى رو ترك جان من بگو رو حريف ديگرى جز من بجو
نوبت من شد مرا آزاد كن ديگرى را غير من داماد كن
اى تن صد كاره ترك من بگو عمر من بردى كسى ديگر بجو
مفتون شدن قاضى بر زن جوحى و در صندوق ماندن و نايب قاضى صندوق را خريدن، باز سال دوم آمدن زن جوحى بر اميد بازى پارينه و گفتن قاضى كه مرا آزاد كن و كسى ديگر را بجوى الى آخر القصه
جوحى هر سالى ز درويشى به فن رو به زن كردى كه اى دل خواه زن
چون سلاحت هست رو صيدى بگير تا بدوشانيم از صيد تو شير
قوس ابرو تير غمزه دام كيد بهر چه دادت خدا از بهر صيد
رو پى مرغى شگرفى دام نه دانه بنما ليك در خوردش مده
كام بنما و كن او را تلخ كام كى خورد دانه چو شد در حبس دام
شد زن او نزد قاضى در گله كه مرا افغان ز شوى ده دله
قصه كوته كن كه قاضى شد شكار از مقال و از جمال آن نگار
گفت اندر محكمه است اين غلغله من نتانم فهم كردن اين گله
گر به خلوت آيى اى سرو سهى از ستمكارى شو شرحم دهى
گفت خانهى تو ز هر نيك و بدى باشد از بهر گله آمد شدى
خانهى سر جمله پر سودا بود صدر پر وسواس و پر غوغا بود
باقى اعضا ز فكر آسودهاند و آن صدور از صادران فرسودهاند
در خزان و باد خوف حق گريز آن شقايقهاى پارين را بريز
اين شقايق منع نو اشكوفههاست كه درخت دل براى آن نماست
خويش را در خواب كن زين افتكار سر ز زير خواب در يقظت بر آر
همچو آن اصحاب كهف اى خواجه زود رو به ايقاظا كه تحسبهم رقود
گفت قاضى اى صنم معمول چيست گفت خانهى اين كنيزك بس تهى است
خصم در ده رفت و حارس نيز نيست بهر خلوت سخت نيكو مسكنى است
امشب ار امكان بود آن جا بيا كار شب بىسمعه است و بىريا
جمله جاسوسان ز خمر خواب مست زنگى شب جمله را گردن زدهست
خواند بر قاضى فسونهاى عجب آن شكر لب و آن گهانى از چه لب
چند با آدم بليس افسانه كرد چون حوا گفتش بخور آن گاه خورد
اولين خون در جهان ظلم و داد از كف قابيل بهر زن فتاد
نوح چون بر تابه بريان ساختى واهله بر تابه سنگ انداختى
مكر زن بر كار او چيره شدى آب صاف وعظ او تيره شدى
قوم را پيغام كردى از نهان كه نگه داريد دين زين گمرهان
رفتن قاضى به خانهى زن جوحى و حلقه زدن جوحى به خشم بر در و گريختن قاضى در صندوق الى آخره
مكر زن پايان ندارد رفت شب قاضى زيرك سوى زن بهر دب
زن دو شمع و نقل مجلس راست كرد گفت ما مستيم بىاين آب خورد
اندر آن دم جوحى آمد در بزد جست قاضى مهربى تا در خزد
غير صندوقى نديد او خلوتى رفت در صندوق از خوف آن فتى
اندر آمد جوحى و گفت اى حريف اى وبالم در ربيع و در خريف
من چه دارم كه فدايت نيست آن كه ز من فرياد دارى هر زمان
بر لب خشكم گشادستى زبان گاه مفلس خوانيم گه قلتبان
اين دو علت گر بود اى جان مرا آن يكى از تست و ديگر از خدا
من چه دارم غير آن صندوق كان هست مايهى تهمت و پايهى گمان
خلق پندارند زر دارم درون داد واگيرند از من زين ظنون
صورت صندوق بس زيباست ليك از عروض و سيم و زر خالى است نيك
چون تن زراق خوب و با وقار اندر آن سله نيابى غير مار
من برم صندوق را فردا به كو پس بسوزم در ميان چار سو
تا ببيند مومن و گبر و جهود كه در اين صندوق جز لعنت نبود
گفت زن هى در گذر اى مرد از اين خورد سوگند ان كه نكنم جز چنين
از پگه حمال آورد او چو باد زود آن صندوق بر پشتش نهاد
اندر آن صندوق قاضى از نكال بانگ مىزد كاى حمال و اى حمال
كرد آن حمال راست و چپ نظر كز چه سود در مىرسد بانگ و خبر
هاتف است اين داعى من اى عجب يا پرىام مىكند پنهان طلب
چون پياپى گشت آن آواز و بيش گفت هاتف نيست باز آمد به خويش
عاقبت دانست كان بانگ و فغان بد ز صندوق و كسى در وى نهان
عاشقى كاو در غم معشوق رفت گر چه بيرون است در صندوق رفت
عمر در صندوق برد از اندهان جز كه صندوقى نبيند از جهان
آن سرى كه نيست فوق آسمان از هوس او را در آن صندوق دان
چون ز صندوق بدن بيرون رود او ز گورى سوى گورى مىشود
اين سخن پايان ندارد قاضىاش گفت اى حمال و اى صندوق كش
از من آگه كن درون محكمه نايبم را زودتر با اين همه
تا خرد اين را به زر زين بىخرد همچنين بسته به خانهى ما برد
اى خدا بگمار قومى روحمند تا ز صندوق بدنمان واخرند
خلق را از بند صندوق فسون كى خرد جز انبيا و مرسلون
از هزاران يك كسى خوش منظر است كه بداند كاو به صندوق اندر است
او جهان را ديده باشد پيش از آن تا بدان ضد اين ضدش گردد عيان
زين سبب كه علم ضالهى مومن است عارف ضالهى خود است و موقن است
آن كه هرگز روز نيكو خود نديد او در اين ادبار كى خواهد طپيد
يا به طفلى در اسيرى اوفتاد يا خود از اول ز مادر بنده زاد
ذوق آزادى نديده جان او هست صندوق صور ميدان او
دايما محبوس عقلش در صور از قفس اندر قفس دارد گذر
منفذش نه از قفس سوى علا در قفسها مىرود از جا به جا
در نبى ان استطعتم فانفذوا اين سخن با جن و انس آمد ز هو
گفت منفذ نيست از گردونتان جز به سلطان و به وحى آسمان
گر ز صندوقى به صندوقى رود او سمايى نيست صندوقى بود
فرجهى صندوق نو نو مسكر است درنيابد كاو به صندوق اندر است
گر نشد غره بدين صندوقها همچو قاضى جويد اطلاق و رها
آن كه داند اين نشانش آن شناس كاو نباشد بىفغان و بىهراس
همچو قاضى باشد او در ارتعاد كى بر آيد يك دمى از جانش شاد
آمدن نايب قاضى ميان بازار و خريدارى كردن صندوق را از جوحى الى آخره
نايب آمد گفت صندوقت به چند گفت نه صد بيشتر زر مىدهند
من نمىآيم فروتر از هزار گر خريدارى گشا كيسه بيار
گفت شرمى دار اى كوته نمد قيمت صندوق خود پيدا بود
گفت بىرويت شرى خود فاسدى است بيع ما زير گليم اين راست نيست
بر گشايم گر نمىارزد مخر تا نباشد بر تو حيفى اى پدر
گفت اى ستار بر مگشاى راز سر ببسته مىخرم با من بساز
ستر كن تا بر تو ستارى كنند تا نبينى ايمنى بر كس مخند
بس در اين صندوق چون تو ماندهاند خويش را اندر بلا بنشاندهاند
آن چه بر تو خواه آن باشد پسند بر دگر كس آن كن از رنج و گزند
ز انكه بر مرصاد حق و اندر كمين مىدهد پاداش پيش از يوم دين
آن عظيم العرش عرش او محيط تخت دادش بر همه جانها بسيط
گوشهى عرشش به تو پيوسته است هين مجنبان جز به دين و داد دست
تو مراقب باش بر احوال خويش نوش بين در داد و بعد از ظلم نيش
گفت آرى اين چه كردم استم است ليك هم مىدان كه بادى اظلم است
گفت نايب يك به يك ما بادييم با سواد وجه اندر شادييم
همچو زنگى كاو بود شادان و خوش او نبيند غير او بيند رخش
ماجرا بسيار شد در من يزيد داد صد دينار و آن از وى خريد
هر دمى صندوقيى اى بد پسند هاتفان و غيبيانت مىخرند
در تفسير اين خبر كه مصطفى صلوات اللَّه عليه فرمود من كنت مولاه فعلى مولاه تا منافقان طعنه زدند كه بس نبودش كه ما مطيعى و چاكرى نموديم او را چاكرى كودكى خلم آلودمان هم مىفرمايد الى آخره
زين سبب پيغمبر با اجتهاد نام خود و آن على مولا نهاد
گفت هر كاو را منم مولا و دوست ابن عم من على مولاى اوست
كيست مولا آن كه آزادت كند بند رقيت ز پايت بر كند
چون به آزادى نبوت هادى است مومنان را ز انبيا آزادى است
اى گروه مومنان شادى كنيد همچو سرو و سوسن آزادى كنيد
ليك مىگوييد هر دم شكر آب بىزبان چون گلستان خوش خضاب
بىزبان گويند سرو و سبزهزار شكر آب و شكر عدل نو بهار
حلهها پوشيده و دامن كشان مست و رقاص و خوش و عنبر فشان
جزو جزو آبستن از شاه بهار جسمشان چون درج پر در ثمار
مريمان بىشوى آبست از مسيح خامشان بىلاف و گفتارى فصيح
ماه ما بىنطق خوش بر تافتهست هر زبان نطق از فر ما يافتهست
نطق عيسى از فر مريم بود نطق آدم پرتو آن دم بود
تا زيادت گردد از شكر اى ثقات پس نبات ديگر است اندر نبات
عكس آن اينجاست ذل من قنع اندر اين طور است عز من طمع
در جوال نفس خود چندين مرو از خريداران خود غافل مشو
باز آمدن زن جوحى به محكمهى قاضى سال دوم بر اميد وظيفهى پارسال و شناختن قاضى او را، الى اتمامه
بعد سالى باز جوحى از محن رو به زن كرد و بگفت اى چست زن
آن وظيفهى پار را تجديد كن پيش قاضى از گلهى من گو سخن
زن بر قاضى در آمد با زنان مر زنى را كرد آن زن ترجمان
نا بنشناسد ز گفتن قاضىاش ياد نايد از بلاى ماضىاش
هست فتنه غمزهى غماز زن ليك آن صد تو شود ز آواز زن
چون نمىتانست آوازى فراشت غمزهى تنهاى زن سودى نداشت
گفت قاضى رو تو خصمت را بيار تا دهم كار ترا با او قرار
جوحى آمد قاضيش نشناخت زود كاو به وقت لقيه در صندوق بود
زو شنيده بود آواز از برون در شرى و بيع و در نقص و فزون
گفت نفقهى زن چرا ندهى تمام گفت از جان شرع را هستم غلام
ليك اگر ميرم ندارم من كفن مفلس اين لعبم و شش پنجزن
زين سخن قاضى مگر بشناختش ياد آورد آن دغل و آن باختش
گفت آن شش پنج با من باختى پار اندر شش درم انداختى
نوبت من رفت امسال آن قمار با دگر كس باز دست از من بدار
از شش و از پنج عارف گشت فرد محترز گشته است زين شش پنج نرد
رست او از پنج حس و شش جهت از وراى آن همه كرد آگهت
شد اشاراتش اشارات ازل جاوز الاوهام طرا و اعتزل
زين چه شش گوشه گر نبود برون چون بر آرد يوسفى را از درون
واردى بالاى چرخ بىستن جسم او چون دلو در چه چاره كن
يوسفان چنگال در دلوش زده رسته از چاه و شه مصرى شده
دلوهاى ديگر از چه آب جو دلو او فارغ ز آب اصحاب جو
دلوها غواص آب از بهر قوت دلو او قوت و حيات جان حوت
دلوها وابستهى چرخ بلند دلو او در اصبعين زورمند
دلو چه و حبل چه و چرخ چى اين مثالى بس ركيك است اى اچى
از كجا آرم مثالى بىشكست كفو آن نه آيد و نه آمدهست
صد هزاران مرد پنهان در يكى صد كمان و تير درج ناوكى
ما رميت إذ رميتى فتنهاى صد هزاران خرمن اندر حفنهاى
آفتابى در يكى ذره نهان ناگهان آن ذره بگشايد دهان
ذره ذره گردد افلاك و زمين پيش آن خورشيد چون جست از كمين
اين چنين جانى چه در خورد تنست هين بشو اى تن از اين جان هر دو دست
اى تن گشته وثاق جان بس است چند تاند بحر در مشكى نشست
اى هزاران جبرئيل اندر بشر اى مسيحان نهان در جوف خر
اى هزاران كعبه پنهان در كنيس اى غلط انداز عفريت و بليس
سجدهگاه لامكانى در مكان مر بليسان را ز تو ويران دكان
كه چرا من خدمت اين طين كنم صورتى را من لقب چون دين كنم
نيست صورت چشم را نيكو بمال تا ببينى شعشعهى نور جلال
باز آمدن به شرح قصهى شاه زاده و ملازمت او در حضرت شاه
شاه زاده پيش شه حيران اين هفت گردون ديده در يك مشت طين
هيچ ممكن نى به بحثى لب گشود ليك جان با جان دمى خامش نبود
آمده در خاطرش كاين بس خفى است اين همه معنى است پس صورت ز چيست
صورتى از صورتت بيزار كن خفتهاى هر خفته را بيدار كن
آن كلامت مىرهاند از كلام و آن سقامت مىجهاند از سقام
پس سقام عشق جان صحت است رنجهايش حسرت هر راحت است
اى تن اكنون دست خود زين جان بشو ور نمىشويى جز اين جانى بجو
حاصل آن شه نيك او را مىنواخت او از آن خورشيد چون مه مىگداخت
آن گداز عاشقان باشد نمو همچو مه اندر گدازش تازه رو
جمله رنجوران دوا دارند اميد نالد اين رنجور كم افزون كنيد
خوشتر از اين سم نديدم شربتى زين مرض خوشتر نباشد صحتى
زين گنه بهتر نباشد طاعتى سالها نسبت بدين دم ساعتى
مدتى بد پيش اين شه زين نسق دل كباب و جان نهاده بر طبق
گفت شه از هر كسى يك سر بريد من ز شه هر لحظه قربانم جديد
من فقيرم از زر از سر محتشم صد هزاران سر خلف دارد سرم
با دو پا در عشق نتوان تاختن با يكى سر عشق نتوان باختن
هر كسى را خود دو پا و يك سر است با هزاران پا و سر تن نادر است
زين سبب هنگامهها شد كل هدر هست اين هنگامه هر دم گرمتر
معدن گرمى است اندر لامكان هفت دوزخ از شرارش يك دخان
ز آتش عاشق از اين رو اى صفى مىشود دوزخ ضعيف و منطفى
گويدش بگذر سبك اى محتشم ور نه ز آتشهاى تو مرد آتشم
كفر كه كبريت دوزخ اوست بس بين كه مىپخساند او را اين نفس
زود كبريتت بدين سودا سپار تا نه دوزخ بر تو تازد نه شرار
گويدش جنت گذر كن همچو باد ور نه گردد هر چه من دارم كساد
كه تو صاحب خرمنى من خوشهچين من بتىام تو ولايتهاى چين
هست لرزان زو جحيم و هم جنان نه مر اين را نه مر آن را زو امان
رفت عمرش چاره را فرصت نيافت صبر بس سوزان بد و جان بر نتافت
مدتى دندان كنان اين مىكشيد نارسيده عمر او آخر رسيد
صورت معشوق زو شد در نهفت رفت و شد با معنى معشوق جفت
گفت لبسش گر ز شعر و ششتر است اعتناق بىحجابش خوشتر است
من شدم عريان ز تن او از خيال مىخرامم در نهايات الوصال
اين مباحث تا بدين جا گفتنى است هر چه آيد زين سپس بنهفتنى است
ور بگويى ور بكوشى صد هزار هست بيگار و نگردد آشكار
تا به دريا سير اسب و زين بود بعد از اينت مركب چوبين بود
مركب چوبين به خشكى ابتر است خاص آن درياييان را رهبر است
اين خموشى مركب چوبين بود بحريان را خامشى تلقين بود
هر خموشى كه ملولت مىكند نعرههاى عشق آن سو مىزند
تو همىگويى عجب خامش چراست او همىگويد عجب گوشش كجاست
من ز نعره كر شدم او بىخبر تيز گوشان زين سمر هستند كر
آن يكى در خواب نعره مىزند صد هزاران بحث و تلقين مىكند
اين نشسته پهلوى او بىخبر خفته خود آن است و كر ز آن شور و شر
و آن كسى كش مركب چوبين شكست غرقه شد در آب او خود ماهى است
نه خموش است و نه گويا نادرى است حال او را در عبارت نام نيست
نيست زين دو هر دو هست آن بو العجب شرح اين گفتن برون است از ادب
اين مثال آمد ركيك و بىورود ليك در محسوس از اين بهتر نبود
متوفى شدن بزرگين از شه زادگان و آمدن برادر ميانين به جنازهى برادر كه آن كوچكين صاحب فراش بود از رنجورى و نواختن پادشاه ميانين را تا او هم لنگ احسان شد، ماند پيش پادشاه صد هزار غنايم غيبى و عينى بدو رسيد از دولت و نظر آن شاه، مع تقرير بعضه
كوچكين رنجور بود و آن وسط بر جنازهى آن بزرگ آمد فقط
شاه ديدش گفت قاصد اين كى است كه از آن بحر است و اين هم ماهى است
پس معرف گفت پور آن پدر اين برادر ز آن برادر خردتر
شه نوازيدش كه هستى يادگار كرد او را هم بدين پرسش شكار
از نواز شاه آن زار حنيذ در تن خود غير جان جانى بديد
در دل خود ديد عالى غلغله كه نيابد صوفى آن در صد چله
عرصه و ديوار و كوه سنگ بافت پيش او چون نار خندان مىشكافت
ذره ذره پيش او همچون قباب دم به دم مىكرد صد گون فتح باب
باب گه روزن شدى گاهى شعاع خاك گه گندم شدى و گاه صاع
در نظرها چرخ بس كهنه و قديد پيش چشمش هر دمى خلق جديد
روح زيبا چون كه وا رست از جسد از قضا بىشك چنين چشمش رسد
صد هزاران غيب پيشش شد پديد آن چه چشم محرمان بيند بديد
آن چه او اندر كتب برخوانده بود چشم را در صورت آن بر گشود
از غبار مركب آن شاه نر يافت او كحل عزيزى در بصر
بر چنين گلزار دامن مىكشيد جزو جزوش نعره زن هَلْ مِنْ مزيد
گلشنى كز بقل رويد يك دم است گلشنى كز عقل رويد خرم است
گلشنى كز گل دمد گردد تباه گلشنى كز دل دمد وا فرحتاه
علمهاى با مزهى دانستهمان ز آن گلستان يك دو سه گلدسته دان
ز آن زبون اين دو سه گل دستهايم كه در گلزار بر خود بستهايم
آن چنان مفتاحها هر دم به نان مىفتد اى جان دريغا از بنان
ور دمى هم فارغ آرندت ز نان گرد چادر گردى و عشق زنان
باز استسقات چون شد موج زن ملك شهرى بايدت پر نان و زن
مار بودى اژدها گشتى مگر يك سرت بود اين زمانى هفت سر
اژدهاى هفت سر دوزخ بود حرص تو دانهست و دوزخ فخ بود
دام را بدران بسوزان دانه را باز كن درهاى نو اين خانه را
چون تو عاشق نيستى اى نر گدا همچو كوهى بىخبر دارى صدا
كوه را گفتار كى باشد ز خود عكس غير است آن صدا اى معتمد
گفت تو ز آن سان كه عكس ديگرى است جمله احوالت بجز هم عكس نيست
خشم و ذوقت هر دو عكس ديگران شادى قواده و خشم عوان
آن عوان را آن ضعيف آخر چه كرد كه دهد او را به كينه زجر و درد
تا به كى عكس خيال لامعه جهد كن تا گرددت اين واقعه
تا كه گفتارت ز حال تو بود سير تو با پر و بال تو بود
صيد گيرد تير هم با پر غير لاجرم بىبهره است از لحم طير
باز صيد آرد به خود از كوهسار لاجرم شاهش خوراند كبك و سار
منطقى كز وحى نبود از هواست همچو خاكى در هوا و در هباست
گر نمايد خواجه را اين دم غلط ز اول و النجم بر خوان چند خط
تا كه ما ينطق محمد عن هوى ان هو الا بوحى احتوى
احمدا چون نيستت از وحى ياس جسميان را ده تحرى و قياس
كز ضرورت هست مردارى حلال كه تحرى نيست در كعبهى وصال
بىتحرى و اجتهادات هدى هر كه بدعت پيشه گيرد از هوا
همچو عادش بر برد باد و كشد نه سليمان است تا تختش كشد
عاد را باد است حمال خذول همچو بره در كف مردى اكول
همچو فرزندش نهاده بر كنار مىبرد تا بكشدش قصابوار
عاد را آن باد ز استكبار بود يار خود پنداشتند اغيار بود
چون بگردانيد ناگه پوستين خردشان بشكست آن بئس القرين
باد را بشكن كه بس فتنهست باد پيش از آن كت بشكند او همچو عاد
هود دادى پند كاى پر كبر خيل بر كند از دستتان اين باد ذيل
لشكر حق است باد و از نفاق چند روزى با شما كرد اعتناق
او به سر با خالق خود راست است چون اجل آيد بر آرد باد دست
باد را اندر دهن بين رهگذر هر نفس آيان روان در كر و فر
حلق و دندانها از او ايمن بود حق چو فرمايد به دندان در فتد
كوه گردد ذرهى باد و ثقيل درد دندان داردش زار و عليل
اين همان باد است كايمن مىگذشت بود جان كشت و گشت او مرگ كشت
دست آن كس كه بكردت دستبوس وقت خشم آن دست مىگردد دبوس
يا رب و يا رب بر آرد او ز جان كه ببر اين باد را اى مستعان
اى دهان غافل بدى زين باد رو از بن دندان در استغفار شو
چشم سختش اشكها باران كند منكران را درد اللَّه خوان كند
چون دم مردان نپذرفتى ز مرد وحى حق را هين پذيرا شو ز درد
باد گويد پيكم از شاه بشر گه خبر خير آورم گه شور و شر
ز انكه مأمورم امير خود نىام من چو تو غافل ز شاه خود كىام
گر سليمانوار بودى حال تو چون سليمان گشتمى حمال تو
عاريهستم گشتمى ملك كفت كردمى بر راز خود من واقفت
ليك چون تو ياغيى من مستعار مىكنم خدمت ترا روزى سه چهار
پس چو عادت سر نگونيها دهم ز اسپه تو ياغيانه بر جهم
تا به غيب ايمان تو محكم شود آن زمان كايمانت مايهى غم شود
آن زمان خود جملگان مومن شوند آن زمان خود سركشان بر سر دوند
آن زمان زارى كنند و افتقار همچو دزد و راه زن در زير دار
ليك گر در غيب گردى مستوى مالك دارين و شحنهى خود توى
شحنگى و پادشاهى مقيم نه دو روزه و مستعار است و سقيم
رستى از بيگار و كار خود كنى هم تو شاه و هم تو طبل خود زنى
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان خاك خوردى كاشكى حلق و دهان
اين دهان خود خاك خوارى آمدهست ليك خاكى را كه آن رنگين شدهست
اين كباب و اين شراب و اين شكر خاك رنگين است و نقشين اى پسر
چون كه خوردى و شد آنها لحم و پوست رنگ لحمش داد و اين هم خاك كوست
هم ز خاكى بخيه بر گل مىزند جمله را هم باز خاكى مىكند
هندو و قفچاق و رومى و حبش جمله يك رنگاند اندر گور خوش
تا بدانى كان همه رنگ و نگار جمله رو پوش است و مكر و مستعار
رنگ باقى صِبْغَةَ اللَّهِ است و بس غير آن بر بسته دان همچون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوى و يقين تا ابد باقى بود بر عابدين
رنگ شك و رنگ كفران و نفاق تا ابد باقى بود بر جان عاق
چون سيه رويى فرعون دغا رنگ آن باقى و جسم او فنا
برق و فر روى خوب صادقين تن فنا شد و آن بجا تا يوم دين
زشت آنزشت است و خوب آنخوب و بس دايم آن ضحاك و اين اندر عبس
خاك را رنگ و فن و سنگى دهد طفل خويان را بر آن جنگى دهد
از خميرى اشتر و شيرى پزند كودكان از حرص آن كف مىگزند
شير و اشتر نان شود اندر دهان درنگيرد اين سخن با كودكان
كودك اندر جهل و پندار و شكى است شكر بارى قوت او اندكى است
طفل را استيزه و صد آفت است شكر اين كه بىفن و بىقوت است
واى از اين پيران طفل نااديب گشته از قوت بلاى هر رقيب
چون سلاح و جهل جمع آيد بهم گشت فرعونى جهان سوز از ستم
شكر كن اى مرد درويش از قصور كه ز فرعونى رهيدى و ز كفور
شكر كه مظلومى و ظالم نهاى ايمن از فرعونى و هر فتنهاى
اشكم تى لاف اللهى نزد كآتشش را نيست از هيزم مدد
اشكم خالى بود زندان ديو كش غم نان مانع است از مكر و ريو
اشكم پر لوت دان بازار ديو تاجران ديو را در وى غريو
تاجران ساحر لاشى فروش عقلها را تيره كرده از خروش
خم روان كرده ز سحرى چون فرس كرده كرباسى ز مهتاب و غلس
چون بريشم خاك را بر مىتنند خاك در چشم مميز مىزنند
چندلى را رنگ عودى مىدهند بر كلوخيمان حسودى مىدهند
پاك آن كه خاك را رنگى دهد همچو كودكمان بر آن جنگى دهد
دامنى پر خاك ما چون طفلكان در نظرمان خاك همچون زر كان
طفل را با بالغان نبود مجال طفل را حق كى نشاند با رجال
ميوه گر كهنه شود تا هست خام پخته نبود غوره گويندش بنام
گر شود صد ساله آن خام ترش طفل و غورهست او بر هر تيز هش
گر چه باشد مو و ريش او سپيد هم در آن طفلى خوف است و اميد
كه رسم يا نارسيده ماندهام اى عجب با من كند كرم آن كرم
با چنين ناقابلى و دوريى بخشد اين غوره مرا انگوريى
نيستم اوميدوار از هيچ سو و آن كرم مىگويدم لا تيأسوا
دايما خاقان ما كردست طو گوشمان را مىكشد لا تقنطوا
گر چه ما زين نااميدى در گويم چون صلا زد دست اندازان رويم
دست اندازيم چون اسبان سيس در دويدن سوى مرعاى انيس
گام اندازيم و آن جا گام نى جام پردازيم و آن جا جام نى
ز انكه آن جا جمله اشيا جانى است معنى اندر معنى اندر معنى است
هست صورت سايه معنى آفتاب نور بىسايه بود اندر خراب
چون كه آن جا خشت بر خشتى نماند نور مه را سايهى زشتى نماند
خشت اگر زرين بود بر كندنى است چون بهاى خشت وحى و روشنى است
كوه بهر دفع سايه مندك است پاره گشتن بهر اين نور اندك است
بر برون كه چو زد نور صمد پاره شد تا در درونش هم زند
گرسنه چون بر كفش زد قرص نان واشكافد از هوس چشم و دهان
صد هزاران پاره گشتن ارزد اين از ميان چرخ برخيز اى زمين
تا كه نور چرخ گردد سايه سوز شب ز سايهى تست اى ياغى روز
اين زمين چون گاهوارهى طفلكان بالغان را تنگ مىدارد مكان
بهر طفلان حق زمين را مهد خواند در گواره شير بر طفلان فشاند
خانه تنگ آمد از اين گهوارهها طفلكان را زود بالغ كن شها
اى گواره خانه را ضيق مدار تا تواند كرد بالغ انتشار
وسوسهاى كه پادشاه زاده را پيدا شد از سبب استغنايى و كشفى كه از شاه دل او را حاصل شده بود و قصد ناشكرى و سركشى مىكرد، شاه را از راه الهام و سر خبر شد، دلش درد كرد، روح او را زخمى زد چنان كه صورت شاه را خبر نبود الى آخره
چون مسلم گشت بىبيع و شرى از درون شاه در جانش جرى
قوت مىخوردى ز نور جان شاه ماه جانش همچو از خورشيد ماه
راتبهى جانى ز شاه بىنديد دم به دم در جان مستش مىرسيد
آن نه كه ترسا و مشرك مىخورند ز آن غذايى كه ملايك مىخورند
اندرون خويش استغنا بديد گشت طغيانى ز استغنا پديد
كه نه من هم شاه و هم شه زادهام چون عنان خود بدين شه دادهام
چون مرا ماهى بر آمد با لمع من چرا باشم غبارى را تبع
آب در جوى من است و وقت ناز ناز غير از چه كشم من بىنياز
سر چرا بندم چو درد سر نماند وقت روى زرد و چشم تر نماند
چون شكر لب گشتهام عارض قمر باز بايد كرد دكان دگر
زين منى چون نفس زاييدن گرفت صد هزاران ژاژ خاييدن گرفت
صد بيابان ز آن سوى حرص و حسد تا بدان جا چشم بد هم مىرسد
بحر شه كه مرجع هر آب اوست چون نداند آن چه اندر سيل و جوست
شاه را دل درد كرد از فكر او ناسپاسى عطاى بكر او
گفت آخر اى خس واهى ادب اين سزاى داد من بود اى عجب
من چه كردم با تو زين گنج نفيس تو چه كردى با من از خوى خسيس
من ترا ماهى نهادم در كنار كه غروبش نيست تا روز شمار
در جزاى آن عطاى نور پاك تو زدى در ديدهى من خار و خاك
من ترا بر چرخ گشته نردبان تو شده در حرب من تير و كمان
درد غيرت آمد اندر شه پديد عكس درد شاه اندر وى رسيد
مرغ دولت در عتابش بر طپيد پردهى آن گوشه گشته بر دريد
چون درون خود بديد آن خوش پسر از سيه كارى خود گرد و اثر
آن وظيفهى لطف و نعمت كم شده خانهى شادى او پر غم شده
با خود آمد او ز مستى عقار ز آن گنه گشته سرش خانهى خمار
خورده گندم حله زو بيرون شده خلد بر وى باديه و هامون شده
ديد كان شربت و را بيمار كرد زهر آن ما و منيها كار كرد
جان چون طاوس در گلزار ناز همچو جغدى شد به ويرانهى مجاز
همچو آدم دور ماند او از بهشت در زمين مىراند گاوى بهر كشت
اشك مىراند او كه اى هندوى زاو شير را كردى اسير دم گاو
كردى اى نفس بد بارد نفس بىحفاظى با شه فريادرس
دام بگزيدى ز حرص گندمى بر تو شد هر گندم او كژدمى
در سرت آمد هواى ما و من قيد بين بر پاى خود پنجاه من
نوحه مىكرد اين نمط بر جان خويش كه چرا گشتم ضد سلطان خويش
آمد او با خويش و استغفار كرد با انابت چيز ديگر يار كرد
درد كان از وحشت ايمان بود رحم كن كان درد بىدرمان بود
مر بشر را خود مبا جامهى درست چون رهيد از صبر در حين صدر جست
مر بشر را پنجه و ناخن مباد كه نه دين انديشد آن گه نه سداد
آدمى اندر بلا كشته به است نفس كافر نعمت است و گمره است
خطاب حق به عزرائيل كه ترا رحم بر كه بيشتر آمد از اين خلايق كه جانشان قبض كردى، و جواب دادن عزرائيل حضرت را
حق به عزرائيل مىگفت اى نقيب بر كه رحم آمد ترا از هر كئيب
گفت بر جمله دلم سوزد به درد ليك ترسم امر را اهمال كرد
تا بگويم كاشكى يزدان مرا در عوض قربان كند بهر فتى
گفت بر كى بيشتر رحم آمدت از كه دل پر ز سوز و بريانتر شدت
گفت روزى كشتيى بر موج تيز من شكستم ز امر تا شد ريز ريز
بس بگفتى قبض كن جان همه جز زنى و غير طفلى ز آن رمه
هر دو بر يك تختهاى درماندند تخته را آن موجها مىراندند
باز گفتى جان مادر قبض كن طفل را بگذار تنها ز امر كن
چون ز مادر بگسليدم طفل را خود تو مىدانى چه تلخ آمد مرا
بس بديدم دود ماتمهاى زفت تلخى آن طفل از فكرم نرفت
گفت حق آن طفل را از فضل خويش موج را گفتم فگن در بيشه ايش
بيشهى پر سوسن و ريحان و گل پر درخت ميوه دار خوش اكل
چشمههاى آب شيرين زلال پروريدم طفل را با صد دلال
صد هزاران مرغ مطرب خوش صدا اندر آن روضه فگنده صد نوا
بسترش كردم ز برگ نسترن كرده او را ايمن از صدمهى فتن
گفته من خورشيد را كاو را مگز باد را گفته بر او آهسته وز
ابر را گفته بر او باران مريز برق را گفته بر او مگراى تيز
زين چمن اى دى مبر آن اعتدال پنجهاى بهمن بر اين روضه ممال
كرامات شيخ شيبان راعى و بيان معجزهى هود عليه السلام
همچو شيبان راعى از گرگ عنيد وقت جمعه بر رعا خط مىكشيد
تا برون نايد از آن خط گوسفند نه در آيد گرگ و دزد با گزند
بر مثال دايرهى تعويذ هود كاندر آن صرصر امان آل بود
هشت روزى اندر اين خط تن زنيد و ز برون مثله تماشا مىكنيد
بر هوا بردى فگندى بر حجر تا دريدى لحم و عظم از همدگر
يك گره را بر هوا در هم زدى تا چو خشخاش استخوان ريزان شدى
آن سياست را كه لرزيد آسمان مثنوى اندر نگنجد شرح آن
گر به طبع اين مىكنى اى باد سرد گرد خط و دايرهى آن هود گرد
اى طبيعى فوق طبع اين ملك بين يا بيا و محو كن از مصحف اين
مقريان را منع كن بندى بنه يا معلم را بمال و سهم ده
عاجزى و خيره كاين عجز از كجاست عجز تو تابى از آن روز جزاست
عجزها دارى تو در پيش اى لجوج وقت شد پنهانيان را نك خروج
خرم آن كاين عجز و حيرت قوت اوست در دو عالم خفته اندر ظل دوست
هم در آخور هم در آخر عجز ديد مرده شد دين عجايز را گزيد
چون زليخا يوسفش بر وى بتافت از عجوزى در جوانى راه يافت
زندگى در مردن و در محنت است آب حيوان در درون ظلمت است
رجوع كردن به قصهى پروردن حق تعالى نمرود را بىواسطهى مادر و دايه در طفلى
حاصل آن روضه چو باغ عارفان از سموم و صرصر آمد در امان
يك پلنگى طفلكان نوزاده بود گفتم او را شير ده طاعت نمود
پس بدادش شير و خدمتهاش كرد تا كه بالغ گشت و زفت و شير مرد
چون فطامش شد بگفتم با پرى تا در آموزيد نطق و داورى
پرورش دادم مر او را ز آن چمن كى به گفت اندر بگنجد فن من
داده من ايوب را مهر پدر بهر مهمانى كرمان بىضرر
داده كرمان را بر او مهر ولد بر پدر من اينت قدرت اينت يد
مادران را داب من آموختم چون بود لطفى كه من افروختم
صد عنايت كردم و صد رابطه تا ببيند لطف من بىواسطه
تا نباشد از سبب در كش مكش تا بود هر استعانت از منش
ور نه تا خود هيچ عذرى نبودش شكوتى نبود ز هر يار بدش
اين حضانه ديد با صد رابطه كه بپروردم و را بىواسطه
شكر او آن بود اى بندهى جليل كه شد او نمرود و سوزندهى خليل
همچنان كاين شاه زاده شكر شاه كرد استكبار و استكثار جاه
كه چرا من تابع غيرى شوم چون كه صاحب ملك و اقبال نوم
لطفهاى شه كه ذكر آن گذشت از تجبر بر دلش پوشيده گشت
همچنان نمرود آن الطاف را زير پا بنهاد از جهل و عمى
اين زمان كافر شد و ره مىزند كبر و دعوى خدايى مىكند
رفته سوى آسمان با جلال با سه كركس تا كند با من قتال
صد هزاران طفل بىتلويم را كشته تا يابد وى ابراهيم را
كه منجم گفت كاندر حكم سال زاد خواهد دشمنى بهر قتال
هين بكن در دفع آن خصم احتياط هر كه مىزاييد مىكشت از خباط
كورى او رست طفل وحى كش ماند خونهاى دگر در گردنش
از پدر يابيد آن ملك اى عجب تا غرورش داد ظلمات نسب
ديگران را گر ام و اب شد حجاب او ز ما يابيد گوهرها بجيب
گرگ درندهست نفس بد يقين چه بهانه مىنهى بر هر قرين
در ضلالت هست صد كل را كله نفس زشت كفرناك پر سفه
زين سبب مىگويم اى بندهى فقير سلسله از گردن سگ بر مگير
گر معلم گشت اين سگ هم سگ است باش ذلت نفسه كاو بد رگ است
فرض مىآرى بجا گر طايفى بر سهيلى چون اديم طايفى
تا سهيلت واخرد از شر پوست تا شوى چون موزهاى هم پاى دوست
جمله قرآن شرح خبث نفسهاست بنگر اندر مصحف آن چشمت كجاست
ذكر نفس عاديان كآلت بيافت در قتال انبيا مو مىشكافت
قرن قرن از شوم نفس بىادب ناگهان اندر جهان مىزد لهب
رجوع كردن بدان قصه كه شاه زاده زخم خورد از خاطر شاه، پيش از استكمال فضايل ديگر از دنيا برفت
قصه كوته كن كه رشك آن غيور برد او را بعد سالى سوى گور
شاه چون از محو شد سوى وجود چشم مريخيش آن خون كرده بود
چون به تركش بنگريد آن بىنظير ديد كم از تركشش يك چوبه تير
گفت كو آن تير و از حق باز جست گفت كاندر حلق او كز تير تست
عفو كرد آن شاه دريادل ولى آمده بد تير او بر مقتلى
كشته شد در نوحهى او مىگريست اوست جمله هم كشنده و هم ولى است
ور نباشد هر دو او پس كل نيست هم كشندهى خلق و هم ماتم كنى است
شكر مىكرد آن شهيد زرد خد كان بزد بر جسم و بر معنى نزد
جسم ظاهر عاقبت هم رفتنى است تا ابد معنى بخواهد شاد زيست
آن عتاب ار رفت هم بر پوست رفت دوست بىآزار سوى دوست رفت
گر چه او فتراك شاهنشه گرفت آخر از عين الكمال او ره گرفت
و آن سوم كاهلترين هر سه بود صورت و معنى بكلى او ربود
وصيت كردن آن شخص كه بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من كه كاهل تر است
آن يكى شخصى بوقت مرگ خويش گفته بود اندر وصيت پيش پيش
سه پسر بودش چو سه سرو روان وقف ايشان كرده او جان و روان
گفت هر چه در كفم كاله و زر است او برد زين هر سه كاو كاهلتر است
گفت با قاضى و بس اندرز كرد بعد از آن جام شراب مرگ خورد
گفته فرزندان به قاضى كاى كريم نگذريم از حكم او ما سه يتيم
سمع و طاعه مىكنيم او راست دست آن چه او فرمود بر ما نافذ است
ما چو اسماعيل ز ابراهيم خود سر نپيچيم ار چه قربان مىكند
گفت قاضى هر يكى با عاقليش تا بگويد قصهاى از كاهليش
تا ببينم كاهلى هر يكى تا بدانم حال هر يك بىشكى
عارفان از دو جهان كاهلترند ز آنك بىشد يار خرمن مىبرند
كاهلى را كردهاند ايشان سند كار ايشان را چو يزدان مىكند
كار يزدان را نمىبينند عام مىنياسايند از كد صبح و شام
هين ز حد كاهلى گوييد باز تا بدانم حد آن از كشف راز
بىگمان كه هر زبان پردهى دل است چون بجنبد پرده سرها واصل است
پردهى كوچك چو يك شرحهى كباب مىبپوشد صورت صد آفتاب
گر بيان نطق كاذب نيز هست ليك بوى از صدق و كذبش مخبر است
آن نسيمى كه بيايد از چمن هست پيدا از سموم گولخن
بوى صدق و بوى كذب گول گير هست پيدا در نفس چون مشك و سير
گر ندانى يار را از ده دله از مشام فاسد خود كن گله
بانگ هيزان و شجاعان دلير هست پيدا چون فن روباه و شير
يا زبان همچو سر ديگ است راست چون بجنبد تو بدانى چه اباست
از بخار آن بداند تيز هش ديگ شيرينى ز سكباج ترش
دست بر ديگ نوى چون زد فتى وقت بخريدن بديد اشكسته را
گفت دانم مرد را در حين ز پوز ور نگويد دانمش اندر سه روز
و آن دگر گفت ار بگويد دانمش ور نگويد در سخن پيچانمش
گفت اگر اين مكر بشنيده بود لب ببندد در خموشى در رود
آن چنان كه گفت مادر بچه را گر خيالى آيدت در شب فرا
يا به گورستان و جاى سهمگين تو خيالى بينى اسود پر ز كين
دل قوى دار و بكن حمله بر او او بگرداند ز تو در حال رو
گفت كودك آن خيال ديووش گر بدو اين گفته باشد مادرش
حمله آرم افتد اندر گردنم ز امر مادر پس من آن گه چون كنم
تو همىآموزىام كه چست ايست آن خيال زشت را هم مادرى است
ديو و مردم را ملقن آن يكى است غالب از وى گردد ار خصم اندكى است
تا كدامين سوى باشد آن يواش اللَّه اللَّه رو تو هم ز آن سوى باش
گفت اگر از مكر نايد در كلام حيله را دانسته باشد آن همام
سر او را چون شناسى راست گو گفت من خامش نشينم پيش او
صبر را سلم كنم سوى درج تا بر آيم صبر مفتاح الفرج
ور بجوشد در حضورش از دلم منطقى بيرون از اين شادى و غم
من بدانم كاو فرستاد آن به من از ضمير چون سهيل اندر يمن
در دل من آن سخن ز آن ميمنه است ز انكه از دل جانب دل روزنهست
مر بزرگى و را گردن نهم منتى هم بر دل و بر تن نهم
چون فتاد از روزن دل آفتاب ختم شد و الله اعلم بالصواب
پایان دفتر ششم
لطفا برای جلوگیری از قطع درختان، به جز موارد بسیار ضروری، ازچاپ روی کاغذ، خودداری فرمایید.
غنی سازی برای کار آفرینی و مدیریت با استفاده از فناوری اطلاعات و ارتباطات
enriching Management & Entrepreneurship by Information and Communications Technology