"با سلام و درود به مهمانان عزیز و کاربران گرامی وبلاگ #مهرزاد، ضمن عرض ادب و احترام به شما، این صفحه به منظور اطلاع رسانی و برای نشر آگاهی و غنی سازی می باشد، خواهشمند است، هر گونه پیشنهاد یا انتقاد را به مدیر سایت بفرمایید."
چند نوجوان قصد دارند، مسابقات فوتبال را در بین محلات برگزار کنند که درگیر اتفاقات جالبی می شوند. شخصیت اول این داستان نیز خود ماجراهایی خواندنی دارد.
در یک ماه مبارک رمضان ، کیهان وسترن، منصور، امیر لندوک، مهران، اکبر تپل، ناصر و ده ها نو جوان دیگر جمع می شوند به دور یک دیگر، هر کدام از فرهنگ، طبقه و تربیتی خاص، با دغدغه هایی متفاوت که همه در یک چیز اشتراک دارند، علاقه به فوتبال،
...
یک نگاه از گوشۀ چشم انداختم، طرف چپ زمین، همان طرف که ناصر جا گرفته بود و نمیدید اصغر از پشت نزدیکش میشود. دو نفر دیگر هم جلوی راهم را گرفته بودند. چارهای نبود. توپ را قِل دادم یک قدم جلوتر از خودم و بعد با نوکِ پا بالا انداختم، نه خیلی بالا، اینقدر که توپ از روی سر آن دو نفر رد شود و تا نگاهشان به توپ است، از بینشان رد شوم.
فقط چند ثانیه لازم بود که پشت سر آنها توپ دوباره زیر پای من باشد. حالا من بودم و توپ و دروازهبان که چشمهایش به پاهای من دوخته شده بود. تا گلر بتواند تصمیم بگیرد که بماند توی دروازه یا بیاید جلو، نیم قدم توپ را دادم به چپ و بعد شوت، توپ مثل گلوله از روی پایم جدا شده و از پایین کمر دروازه بان رفت توی تور،
خودم را دیدم که از کنار دروازۀ حریف میدوم سمت تماشاگران و مقابل جایی که نسرین نشسته است، مثل علی پروین یا نه، مثل حسن روشن، سُر میخورم روی چمن، دو زانو مینشینم. دستم را مشت میکنم دو طرف سینهام،
...
صدای سوت دو انگشتی رسول، یعنی بازی تمام.
لطفا برای جلوگیری از قطع درختان، به جز موارد بسیار ضروری، ازچاپ روی کاغذ، خودداری فرمایید.
غنی سازی برای کار آفرینی و مدیریت با استفاده از فناوری اطلاعات و ارتباطات